کامل شده رمان با یادت زندگی کردم | س .شب کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.شب

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/06
ارسالی ها
548
امتیاز واکنش
10,866
امتیاز
661
نمیدونم چقدر خوابیدم.
چشمامو باز کردم.هوا تاریک بود .از جام بلند شدم.چراقو روشن کردم.
-خودمو تو ایینه نگاه کردم .چقدر داغون بودم.
خودمو مرتب کردم آرایش کردم.از اتاق بیرون رفتم چند نفر تو سالن نشسته بودن. نوید تا منو دید امد طرفم.
-خوبی بیتا.
-اره بابا خوبم.بقیه کجان.
-توحیاطن.
به طرف حیاط رفتم.نفس عمیقی کشیدم.دستمو روی قلبه نا ارومم گذاشتم.
(اروم باش خواهش میکنم بیشتر از این ابرو مو نبر.)
از ساختمون بیرون رفتم.
اتیش روشن کرده بودن.
ارزو رو از دور دیدم کنار کیان نشسته بود با هم حرف میزدن.
برای چند ثانیه واستادم.انگار چیزی رو گم کرده بودم.
-بیتا بیا اینجا .
رفتم روی نیمکت کنار ارزو نشستم.
-خوبی .
-اره.
اریا با گیتار امد بیرون.
ارزو- این اریا هنراش خیلی زیاده مگه نه بیتا.
-اره.
- مورد خوبیه ها به تو هم که خیلی توجه میکنه.
- ارزو!!!!!!!!
-باشه بابا .دیونه اصلا به من چه.
کیانو نمیدیدم اون طرف ارزو نشسته بود. ولی دستای مشت شدشو که رو پاش بودو میدیدم.
قلبم باز داشت دیوانه میشد.
(اروم باش لعنتی)
اریا شروع به خوندن کرد.
-نگات ...
غم تو چشات..
حالت خنده هات
دوستت دارم.
هوات ...
یه وقتا گریه هات ....
که میمیرم برات.
دوستت دارم.
قلبم پر از عشق توه معجزه اینه.
اغوش تو اروم ترین جای زمینه
مثل قدیما با نگات دلم میلرزه
هنوزم این چشما به یه دنیا میارزه
همه چی داره دوباره
تو رو یاد من میاره
مگه میشه تو نباشیو
نم بارون بباره
تو دلم یه حرفی مونده
که چشمات اونو نخونده
ترس روزی که تو نیستی
غم دنیامو سوزونده
قلبم پر از عشق توه معجزه اینه.
اغوش تو اروم ترین جای زمینه.
مثل قدیما با نگات دلم میلرزه
هنوزم این چشما به یه دنیا میارزه.
نگات
غم توی چشمات
حالت خنده هات
دوستت دارم.....دوستت دارم....
(معجزه اینه...امین رستمی)
داشت طرف ما رو نگاه میکرد.
همه دست زدن.
واقعا خیلی قشنگ بود منو ارزو تو چشمامون پر اشک بود.
کیانو دیدم که بلند شد رفت.تو ..
ارزو صداش کرد ولی جواب نداد.
ارزو-چرا اونجوری کرد.
-من چه میدونم.
اریا چند تا اهنگ دیگه هم خوند ولی بقیه شاد بود خیلی خوش گذشت.
ساعت نزدیک 10 بود.
همه رفتیم تو...
-ارزو من باید برم .فردا باید برم سر کار.
-نمیشه نهار که نخوردی بدون شام میخوای بری بعدم با چی میخوای بری.
-با آژانس.
- دیونه شدی این وقت شب با آژانس میخوای بری.
-من دارم میرم میبرمش.
هردو برگشتیم سمتش .
کیان با همون ژست خشکش پشتمون واستاده بود.
ارزو-پس شام چی.
-نمیخواد دیر میشه.
-بیتا حالا فردا یکم دیر برو سر کار.
کیان- مگه خونه ی خالست که همش مرخصی باشه.
-بابا اینقدر سخت نگیر مثلا تو رییسی .
-من دم درم تا 10 دقیقه دیگه میرم خدا حافظ.
-وا چرا اینجوری میکنه انگار خل شده.
-ولش کن من برم تا بیشتر عصبانی نشده.بعد دیگه کسی نیست باهاش برم.
-باشه برو عزیزم خودم بعدا حساب کیانو میرسم.
از همه خدا حافظی کردم.
لباسامو پو شیدم رفتم بیرون داشتم به طرف ماشین میرفتم که یکی صدام کرد.
-بیتا خانم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    برگشتم اریا بود.
    -همین الان که کیان سگ شده بود این باید صدام میکرد.
    همون جا واستادم نمیدونستم چکار کنم کیان داشت نگاه میکرد.
    اریا دید حرکت نمی کنم خودش امد نزدیکم.
    -ببخشید بازم مزاحم شدم.
    میخواستم بگم یادتون نره بیاید مطبم.درمورد یک موضوع دیگه هم میخواستم باهاتون صحبت کنم.
    کیان همش بوق میزد.
    -مثل اینکه اون اقا خیلی عصبیه زود برید تا بوقش نسوخته.
    -لبخند زدم باشه خدا حافظ.
    رفتم سمت ماشین نشستم هنوز در ماشینو خوب نبسته بودم که حرکت کرد. پاشو رو گاز گذاشت ماشین با صدای بدی از جا کنده شد.
    باسرعت از باغ بیرون رفت مثل دیونه ها میرفت.
    -دیونه شدی
    -خفه شو.
    چشمام چهار تا شد
    -به چه حقی با من این طور حرف میزنی. نگه دار .

    - بیتا الان توانایی کشتن هر دوتامونو دارم پس بهتره ساکت باشی..
    قیافش خیلی ترسناک شده بود.
    ساکت شدم.از پنجره به بیرون نگاه کردم.
    سیگاری در اورد روشن کرد.
    همش دستشو تو موهاش میکشید.
    معلوم بود خیلی عصبیه.
    -مگه بهت نگفتم نزدیک اون دکتره نشو.
    جوابشو ندادم.
    -مگه باتو حرف نمیزنم.
    جواب بده.
    داد میزد
    برگشتم سمتش.چشماش قرمزبود.نمیخواستم بیشتر عصبیش کنم معلوم بو حال خوبی نداره
    -من بهش کاری نداشتم.
    -پس برای عمه ی من داشت هی دوستت دارم دوستت دارم میکرد.
    -اون فقط یک شعر بود به من چه.
    -پس چرا همش به طرف تو نگاه میکرد. ارزو چی میگفت هان!!!
    -ارزو شوخی میکرد.
    -الان داشت یک ساعت تو حیاط چی میگفت.
    - هیچی.
    -یک ساعت هیچی نمی گفت.
    -اصلا چرا باید به توجواب پس بدم.
    - از این به بعد باید به من جواب پس بدی.
    -اون وقت میشه بگی چرا؟
    -چون مال منی.همه ی کاراتم به من مربوطه حق نزدیک شدن به هیچ مردی رو نداری مخصوصا این دکتره و هیراد.
    -یادم نمیاد که همچین قراری با کسی گذاشته باشم.
    -قرارو من مشخص میکنم.پس بهتره از این به بعد حواستو جمع کنی .
    -چقدر پررویی مگه من جز دارایتم.که برام تکلیف تعیین میکنی.
    - اره هستی اینو تو مغزت فرو کن.
    با تعجب نگاش کردم.
    دیگه حرفی برای گفتن به این ادم مغرور نداشتم.
    ساکت شده بودم فقط نگاش میکردم.
    -چشمات درد نگرفت.اینقدر گشادشون کردی.
    به اندازه ی کافی بزرگ هست نیازی نیست اینقدر بزرگشون کنی.
    موبایلش زنگ خورد.به گوشیش نگاه کرد.
    رد تماس کرد.
    دوباره زنگ خورد.
    بازم رد تماس کرد.
    -چیه دوست دخترت نگرانت شده.
    چرا جوابشو نمیدی.
    دستاشو دور فرمون مشت کرد.
    -من باهاش کاری ندارم.
    باز گوشیش زنگ خورد.
    -معلومه اینقدر پی گیره.
    گوشی رو پرت کرد رو صندلیه عقب.
    -اگه گوشیتو بشکنی بهت زنگ نمیزنه.
    -ساکت شو.
    -من کاری نکردم تو همش بهم تحمت میزنی.
    ولی خودت دوست دخترات همش بهت زنگ میزنن ایرادی نداره.
    برای تو عیب نیست هر دقیقه با یکی هستی برای من عیبه با کسی صحبت معمولی کنم.
    -من با کسی نیستم.
    -از کی.... از یک دقیقه پیش.
    -بسته دیگه دیونم کردی.
    -اگه منم همین کارو کنم بعد بهت بگم که باکسی نیستم قبول میکنی.
    - اولا غلط میکنی بعدم خودتو با اونا مقایسه نکن.
    -پس قبول داری باهاشون رابـ ـطه داری.
    -نه .از وقتی فهمیدم که ازت خوشم آمده باکسی رابـ ـطه نداشتم.
    -اون روز تو شرکت داشتی باکی حرف میزنی.
    -پس تو هم به من توجه میکردی.
    -نه کی گفته من فقط کنجکاو شدم..
    -باشه خانم کنجکاو ....داشتم با دختر دوستم حرف میزدم قرار بود ببرمش پارک.
    -دروغگو.
    -الانم حتما همون بود.
    -نه .یک دختر آویزون بود نمیدونم شمارمو از کجا آورده همش زنگ میزنه..
    -خیلی وقیحی.
    -دروغ بگم.!!!!
    -به درک هر کار میخوای بکن به من چه.؟!!
    رومو ازش برگردوندم.
    دیگه حرفی نزدم.
    -الان قهری.
    بازم جوابشو ندادم.
    اونم دیگه چیزی نگفت به جاده نگاه میکردم.
    هوا تاریک بود چیزی دیده نمیشد.
    هوا مثل روزگار من بود حتی تا یک ثانیه بعدم نمیتونستم حدس بزنم.قراره برام چه اتفاقی بیافته.
    از این که نمیتونستم بفمم تو سر کیان چی میگذره ناراحت بودم.
    ازیک طرف میگفت ازم خوشش آمده از طرف دیگه هنوز تو صورتش غرور بود یک جورایی احساس میکردم دلش میخواهد هیچ کس بهش نه نگه حس خوبی نداشتم.

    این زنگای موبایلش عصبیم کرده بود.
    دلم نمیخواست باکسی تقسیمش کنم.
    میخواستم فقط مال خودم باشه.
    به دم در خونمون رسیدیم.
    میخواستم در و باز کنم که.
    یقه ی کتمو کشید سمت خودش.برگشتم سمتش
    فاصلمون صفر شد.
    چشمام از تعجب گشاد شد.
    مغزم هنگ کرد.مثل مجسمه بودم.
    ازم جدا شد.
    -این بخاطر اینکه بدونی فقط مال منی.
    بدون پلک زدن نگاش میکردم.
    -نمیخواد پیاده بشی.
    از ماشین پیاده شدم دستو پام سست شده بود.
    سرشو از پنجره ی ماشین آورد بیرون من هنوز تو شک بودم
    -فردا زود بیا سر کار که من افراد بی انضباطو تنبیه میکنم.
    البته تنبیه تو با بقیه فرق داره.
    بعدم لبخند کوتاهی زد.
    -برو تو تا سرما نخوردی.
    هنوز نرفته بود
    با بد بختی کلیدو در اوردم رفتم تو
    صدای حرکت ماشینشو شنیدم که دور شد
    همه خواب بودن ساعت ۱۲ بود. رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم.
    به خودم تو آیینه نگاه کردم دستامو رو لبم کشیدم.
    هنوز باور نمی کردم همچین کاری کرده باشه‌
    از حس مالکیتش خوشم نمیاد دلم میخواست منو واقعا دوست داشته باشه.
    شکمم قارو قور میکرد.
    رفتم پایین تو آشپز خونه یکم غذا از ظهر مونده بود خوردم .
    رفتم بالا که بخوابم.
    خوابم نمی برد همش اون صحنه جلوی چشمام بود.
    اینقدر روتخت از این پهلو به اپن پهلو شدم که خوابم برد.
    ‌‌‌‌‌......
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    بازنگ گوشیم بیدار شدم.
    چشمام از بی خوابی میسوخت.
    دستو صورتمو شستم رفتم پایین.
    صدای مامان اینا از تو اشپزخونه میامد‌
    -سلام.
    -سلام مادر.
    -به به دختر گلم دیشب کی آمدی.
    -ساعت ۱۲.
    -چقدر دیر به مامان گفته بودم دیر میام راه دور بود تا رسیدم طول کشید.
    -باکی آمدی.
    -با آقا ی سالاری.
    -مگه کیانم بود.
    -بله.
    -احمد ماندانا گفته برای آخر هفته برای دختر خانواده ی پورولی میخوان برن خواستگاری.
    حالت تهوع گرفتم.
    -میدونم ولی مثل اینکه اردشیر راضی نیست.
    -چرا اونا که خیلی پولدارن.
    -نمیدونم مثل اینکه با بابای دختره قبلا سر یک معامله به مشکل خوردن .ولی چون ماندانا خانم اصرار میکنه شاید برن خواستگاری چون خانوادشون از فامیلای دور ماندانا خانمن.
    -راست میگی....‌ نازی یک چیزای میگفت.
    ولی زیاد چیزی نمیدونست
    داشتم از حرص میترکیدم.
    (میخواد بره خواستگاری یکی دیگه.چرا پس اون ....خدایا این چه بازیه)
    -بیتا حواست کجاست چقدر شکر میریزی .همه ی استکانو پر کردی.
    -اخ ببخشید.
    -معلوم نیست تو این روزا چت شده بعد تصادف انگار مغزت تکون خورده.
    تینا-این از اولم همین بود شما نفهمیدید.
    -تو یکی ساکت شو.
    -باز شما دوتا سر صبحی افتادین به جون هم‌
    از جام بلند شدم.
    -تو که چیزی نخوردی مادر.
    -میل ندارم میرم حاضر شم دیرم شده. رفتم بالا با ناراحتی لباسامو پوشیدم.
    آرایش زیادی هم کردم .
    -بهت نشون میدم کیان خان فکر کرده من بازیچشم. .
    رفتم شرکت تو راه از حرص داشتم میترکید م.
    رفتم تو اتاقم سارا هنوز نیومده بود رفتم سراغ
    نقشه ها نیم ساعت بعد سارا آمد بعد کلی
    احوال پرسی نشست سر کارش.
    -بیتا امروز خبریه چقدر خوشگل کردی.
    -نه چه خبری
    -یک جوری شدی حالت خوبه.
    -اره یکم بی حوصلم.
    -باشه ولی اگه حالت بد شد خودتو اذیت نکن.
    ساعت نزدیک ۱ بود.
    تلفن اتاق زنگ خورد.
    سارا گوشی رو برداشت.
    -بیتا مهندس میگه نقشه ها رو ببری اتاقش .
    -خودت ببر من حوصلشو ندارم.
    -اخه ممکنه عصبانی بشه گفت تو ببری.
    -به جهنم که عصبانی میشه مگه هر کاری که اون میگه من باید بکنم
    -بیتا امروز چته چرا اینجوری میکنی چیزی شده
    همون موقع در اتاقو زدن.
    هیراد آمد تو.
    منو دید با قیافه ی متعجب نگام کرد.
    -سلام
    سلام کردیم.
    -خانم رضایی بهتر شدید.
    -ممنونم.
    -از خانم آرین جویایه حالتون بودم.
    -شما لطف دارید.
    -خانم آرین نقشه های فاز سه امادس
    -اره. دست بیتاست
    -پس بیارید اتاقم تا تغییرات نهایی رو چک کنیم.
    -من میارم.
    -پس منتظرم.
    هیراد رفت.
    -بیتا با مهندس سالاری لج نکن بیا برو منم اون یکی نقشه ها رو میبرم اتاق هیراد.
    -سارا خواهش میکنم امروز حوصله ی اونو ندارم.
    -باشه اگه گفت تو چرا نیامدی چی بگم.
    -بگو مهندس زمانی زود تر زنگ زد من رفتم اتاقش‌
    -ولی میفهمه .
    -سارا خواهش میکنم
    -باشه ولی از دستت عصبانی شد به من چه.
    -قربونت برم خیلی خانمی ‌‌
    -حالا خرم نکن.
    من رفتم اتاق هیراد
    یک ساعت بود که اتاق هیراد بودم‌
    بلاخره نقشه ها تموم شد.
    از اتاق آمدم بیرون تا درو بستم برگشتم کیان عصبانی پشت در واستاده بود.
    -خانم مهندس بیاید اتاقم.
    -من کار دارم بعدا میام.
    صداش رفت بالا تر
    - همین الان.
    چند نفری که تو راهرو بودن برگشتن سمت ما.
    -بفرمایید سر کارتون.
    همه متفرق شدن.
    به طرف اتاقش رفتم تا در و باز کردم منو هل داد تو درو پشت سرم قفل کرد.
    بازومو گرفت منو برد سمت دیگه اتاق.
    منو انداخت رو مبل کنار اتاق.
    خودشم خم شد. به طرفم.
    -خوشت میاد دیونم کنی اره.
    - مگه چکار کردم.
    -مگه بهت نگفتم بیا اتاقم کارت دارم اونوقت میری اتاق هیراد.
    -اون زود تر زنگ زد.
    -فکر کردی من احمقم.
    هیراد قبل اینکه بیاد اتاق شما آمد پیش من .
    من قبلش زنگ زده بودم‌
    -اصلا دوست نداشتم بیام
    نقشه ها رو میخواستی که برات آورد مشکلت چیه.
    -مشکلم چیه هان. میدونی به هیراد حساسم رفتی اتاقش.
    -تو با همه مشکل داری بعدم کارام به خودم ربط داره.
    -دوست داری دوباره بهت حالی کنم که کارات به کی ربط داره
    -چی ازجونم میخوای تو که میخوای ازدواج کنی چکار به من داری.
    -چیییی؟؟؟!کی میخواد ازدواج کنه.
    -چیه فکر کردی نمیفهمم.
    با خودت گفتی تا وقتی ازدواج کنم بیتا که هست‌ اینم که خله چند وقت باهاش خوش باشم.
    -چرت نگو کی همچین حرفی زده.
    -مامانت.
    -مامانم؟!!
    -من از چیزی خبر ندارم.
    -اره منم باور کردم حتما من آخر هفته میخوام برم خواستگاری دختر آقای پور ولی.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    رفت سمت تلفن.
    -خانم شماره ی خونه رو بگیر.
    گوشی رو محکم گذاشت.بهم خیره شد.بلند شدم رو مبل نشستم.
    -پس ادا هات بخاطر اینه.
    هیچی نگفتم.
    تلفن اتاق زنگ خورد.
    -سلام.
    مامان ماجرای آخر هفته چیه. بدون هماهنگی با من مهمونی تر تیب دادین
    من کار دارم. امشب میرم ماموریت.
    به من ربطی نداره قول دادین من نمیتونم بیام.
    خداحافظ.
    گوشی رو گذاشت.
    امد دوباره سمتم.
    -خوب خانم حسود حالا راحت شدی.
    -من چرا باید حسودی کنم.
    -نمیدونم. خودت بگو.
    -من حسودی نکردم.
    -پس بخاطر خواستگاری با من لج نکردی .
    -نه.
    آمد نزدیکتر چسبیدم به مبل.
    -مطعنی.
    -اره.
    -انگشتشو آورد سمت لبم.
    -این چیه.
    -چی
    -چرا اینقدر رژ زدی.
    -به خودم....‌‌
    بازم همون کارو کرد.
    ازم جدا شد.
    -یک بار بهت گفتم همه ی کارات به من مربوطه.
    خشکم زده بود
    -چطور جرات میکنی ‌‌؟!!
    -جرات نمیخواد که .مال خودمی.
    اینم تلافی کار ت بود
    گفتم من هیچ کاری رو بی جواب نمیزارم.
    -خیلی پررویی.
    -میدونم.
    -قراره امشب برم اصفهان برای یک سری کارای پرژه.معلوم نیست کی برگردم.
    -یعنی چی معلوم نیست.
    -باید یکی سر پرژه باشه.هیراد باید کارای اینجا رو بکنه.
    -ممکنه چقدر بمونی.
    -شاید تا ۳۵ روز.
    -تا عید .
    -اره.
    با ناراحتی گفتم.
    -باشه.
    -نمیخوای ازم خداحافظی کنی.
    -خدا حافظ.
    -همین.
    - خوب چکار کنم.
    -امشب ساعت ۸میام دنبالت بریم بیرون ساعت۱ پرواز دارم.
    -اخه...
    -برو دیگه سر کارت تا کسی شک نکرده یک ساعته این جایی.
    -نگرانی برات بد بشه.
    -برای من مهم نیست تا شب بمون برای خودت میگم.
    به طرف در رفتم.
    -بیتا.
    -بله.
    -لبات.
    -چیه.
    -دورش قرمزه.
    -دستمال کاغذی از رومیز برداشتم کشیدم رو لبام.
    داشت میخندید.
    با عصبانیت بهش نگاه کردم.
    -میخواستی دختر خوبی باشی.
    از اتاق بیرون رفتم منشی چپ چپ نگام کرد رفتم تو دستشویی اگه سارا منو میدید می فهمید که یک چیزی شده.
    صورتمو شستم تو آیینه خودمو نگاه کردم.
    خاک توسرت که ده دقیقه نمیتونی جلوش مقاومت کنی . همین جور واستا ازت سو استفاده کنه.غرور که نداری بدبخت.
    کیفم تو اتاق بود لوازم آرایش نداشتم.
    از دستشویی آمدم بیرون.
    رفتم تو اتاق.
    -چی شد بیتا .هنوز زنده ای چرا قیافت این جوریه.
    -هیچی نیست یکم حالم خوب نبود دستو صورتمو شستم.
    -باهات دعوا کرد.
    -یکم.
    -گفتم میفهمه .وقتی بهش گفتم که رفتی اتاق هیراد مثل اژدها از همه جاش داشت آتیش میزد بیرون.
    وقتی رفتی تو اقاقش گفتم حتما میکشدت.
    -مگه قاتله.
    -اخه خیلی عصبانی بود
    -ولش کن الان که زندم.
    کیفمو برداشتم با لوازمی که داشتم یکم آرایش کردم.
    ساعت کاری تموم شد.
    از شرکت آمدم بیرون هیراد پایین بود.
    تا منو دید امد سمتم.
    -خانم رضایی اگه ماشین ندارید برسونمتون ‌‌
    کیان داشت میامد‌
    -نه ممنون ماشین دارم.
    -ماشینتون که تو پارکینگ نبود.
    بهش دروغ گفتم ماشین نیاورده بودم.
    -تو کوچه بالایی پارک کردم.
    -چی شده مهندس‌.
    -هیچی میخواستم خانم مهندس رو برسونم مثل اینکه ماشین اوردن
    -ماشینتون رو بیارید تو پارکینگ شرکت چرا تو کوچه پارک میکنید.
    -باشه با اجازه.
    به سمت بیرون ساختمون رفتم.
    رفتم سمت کوچه پشتی سردم بود.
    -اه اگه گیر نمیداد الان با آژانس رفته بودم الان باید تو کوچه یخ بزنم.
    از کوچه با احتیاط آمدم بیرون که کسی منو نبینه با سرعت به سمت اون ور خیابون رفتم.
    سرم پایین بود یک ماشین ۲۰۶امد کنارم.
    -سلام خوشگله بیا سوار شو .
    -گمشو .برو پی کارت.
    -چقدر بی‌ادبی بیا یخ میزنی.
    -به تو چه گمشو.
    لگدی به ماشینش زدم.
    -روانی ....اصلا یخ بزن.
    گاز دادو رفت .
    داشتم میرفتم که دوباره یک ماشین آمد کنارم بوق زد محلش ندادم.امد کنارم دوباره بوق زد سرمو برگردوندم طرفش یک ماشین bmwبا شیشه های دودی بود
    بهش اهمیت ندادم بازم به راهم ادامه دادم.بازم آمد کنارم بوق زد.
    -گمشو دیگه سیریش
    وقتی سوار نمیشم چرا اینقدر بوق میزنی.اگه میخواستم همون اول سوار میشدم.
    شیشه رو داد پایین.
    -گفتم شاید نظرت عوض بشه.
    -برو بمیر.
    -مطعنی.
    صدای کیان بود.
    سرمو خم کردم تو ماشینو نگاه کردم.
    -تو..
    -اره .سوارشو تا یخ نزدی.
    سوار شدم.
    -ماشینتو عوض کردی.
    -اره .
    -مگه مرض داری اذیت میکنی.
    - -اره اذیت کردن تو بهم مزه میده.
    -دیونه .از کجا میدونستی من اینجام.
    -دیدم رفتی تو کوچه .واستادم تا با ماشین بیای دیدم که پیاده رفتی اون ور خیابون.
    فهمیدم ماشین نیاوردی.
    میخواستم صدات کنم دیدم اون ماشینه مزاحمت شده داشتم میامدم اون ور خیابون دیدم لگد زدی به درش اونم رفت .
    منم رفتم سوار ماشین شدم دور زدم آمدم دنبالت
    باهمه این جور خشنی.
    -با کسایی که مزاحمم میشن.
    -یعنی میخواستی به ماشین منم لگد بزنی .
    -اگه بیشتر بوق میزدی اره.
    زد زیر خنده.
    تا حالا این جوری خندشو ندیده بودم.
    چقدر دوستش داشتم.
    -پس باید بیشتر مواظب باشم.
    چرا به هیراد گفتی ماشین آوردی.
    -همین جوری.
    -بخاطر من دروغ گفتی.
    -نه.. حوصلشو نداشتم.
    -راست میگی.
    بهش نگاه کردم.
    هیچی نگفتم.
    -باشه همش انکار کن که من برات مهم نیستم.
    بلاخره بهم میگی....
    رسیدیم دم خونه.نذاشتم حرفشو بزنه.زود پیاده شدم
    -ممنون
    -بیتا ۸میام دنبالت.
    -دم در نیا نمیخوام کسی بفهمه.
    -چرا؟!! بلاخره همه میفهمن.
    - نمیخوام بابام چیزی بدونه.
    -باشه نزدیک شدم بهت زنگ میزنم.
    -مگه شمارمو داری.
    -اره.یادت رفته من رییستم.
    -باشه خداحافظ.
    رفتم تو.
    دستمو رو قلبم گذاشتم.
    یعنی میخوام باهاش برم بیرون.
    -وای باورم نمیشه منو کیان.

    رفتم تو اتاقم.
    تا شب صد بار لباس عوض کردم . نمیدونستم چی بپوشم.
    بلاخره یک پالتوی قرمزمو با شلوار مشکی وشال مشکی پوشیدم موهامم بستم . خط چشم کلفت کشیدم ریملم زدم توی چشمام مداد کشیدم چشمای میشیم قشنگ تر شده بود یک رژ زرشکی هم زدم.
    -کی میای مادر .
    -سارا خرید داره ممکنه طول بکشه شامم بیرون میخوریم.
    (مامان ببخش مجبورم دروغ بگم).
    زنگ اس ام اس موبایلم بلند شد.
    -بیا سر کوچه منتظرم.
    اس ام اس هاشم دستوری بود.
    از خونه آمدم بیرون
    تند رفتم سرکوچه.به اطراف نگاه کردم کسی نباشه. احساس کسی رو داشتم که داره کار خلاف میکنه.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    سوار ماشین شدم.
    -سلام.
    -سلام. دیر کردی.
    -کجا دیر کردم.همون موقع اس زدی آمدم.
    -۱۰ دقیقه قبل اس زدم.
    -باشه حالا چی شده ببخش که وقت گرانبهاتون
    تلف شد.
    خندید.
    -پس تکرار نشه.
    -پررو.
    بازم خندید.
    حرکت کرد.
    -خوشگل شدی.
    رنگم پرید.
    قلبم تند تند میزد.
    -کجا بریم.
    -نمیدونم.
    -پس خودم یک جا میرم
    سرمو تکون دادم تمام مدت بوشو نفس میکشیدم وچهرشو تو ذهنم هک میکردم چطور میتونستم ۳۵ روز نبینمش.
    -نمیخوای پیاده شی.
    -هان..
    -هان نه بله ..
    یک ساعت دارم صدات میکنم حواست کجاست.
    -ببخشید.
    پیاده شدم.
    تو یک رستوران سنتی جا رزو کرده بود.
    رفتیم نشستیم .
    غذا سفارش داد.
    بهم نگاه میکرد. کنارم نشست. سرمو پایین انداختم نمیتونستم دیگه به چشماش نگاه کنم.
    دستامو گرفت.
    دوباره قلبم میزد.این بار تندتر از قبل.
    -بیتا دلم برات تنگ میشه. بهم نگاه کن.
    سرمو بالا آوردم.
    میدونم که هنوز بهم اطمینان نداری.
    ولی باور کن تو برام با همه فرق داری .
    نمیدونم میتونم تو این مدت دوم بیارم یا نه.
    ولی ازت میخوام منتظرم بمونی تا برگردم بعدش به همه میگم.
    -خانوادت چی.
    -من بچه نیستم که اونا برام تصمیم بگیرن.
    -ولی من...
    -هیچی نگو فقط منتظرم باش.
    بعد شام منو رسوند خونه.
    -بیتا.
    برگشتم نگاش کردم تو چشمام اشک جمع شده بود.
    -هیچی..خدا حافظ.
    -خدا حافظ
    رفتم تو اشکام از رو صورتم سرازیر شد دیگه نتونستم تحمل کنم.
    -خدایاچجوری این همه روز نبودنشو تحمل کنم.قلبم داشت فشرده میشد.
    مامان اینا تو اشپزخونه بود ن سریع از پله ها بالا رفتم .
    رفتم تو اتاقم درو قفل کردم
    یک دل سیر گریه کردم.
    مامان داشت صدام میکرد
    -بیتا آمدی.
    -اره مامان دارم لباسامو عوض میکنم الان میام پایین.
    دستو صورتمو شستم رفتم پایین...
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    3هفتس از رفتنش میگذره.
    دلم براش خیلی تنگ شده هر وقت به اتاق خالیش نگاه میکنم قلبم درد میگیره بعضی شبا بهم زنگ میزنه ولی ندیدنش داره داغونم میکنه.
    حوصله ی هیچ کاری رو ندارم.
    چند بار ارزو منو بزور بـرده بیرون چند وقت حالش بهتر شده برعکس من
    که روز به روز افسرده تر میشم.
    حتی ارزو هم بهم شک کرده.همه چی برام بی‌معنا شده.
    ...
    تلفن اتاقم زنگ میخوره.سارا گوشی رو برمیداره.ساعت نزدیک 11 بود.
    -بیتا مهندس کارت داره.
    -چیکار ؟
    -نمیدونم گفته بری اتاقش.
    با بیحوصله گی از جام بلند میشم حوصله ی هیچ کسو ندارم.
    در میزنم.
    -بفرمایید.
    -سلام.
    سرشو بالا میاره.
    -سلام بشینید.
    روی مبل میشینم.
    -خوب مهندس میدونید که هفته ی دیگه عیده هنوز کارای پرژه تموم نشده.
    ولی مهندس سالاری تماس گرفتن که شما برای کمک باید برید اصفهان.
    با تعجب نگاش میکنم.
    -من.
    -بله ....من که نمیتونم شرکتو تنها بزارم مهندس احمدی هم تو پرژه ی دیگه ای درگیره بعدم خود مهندس اصرار دارن شما برید.
    انگار دلش نمیخواست من قبول کنم.
    با خانوادتون صحبت کنید اگه اجازه بدن برای امشب خود مهندس بلیط رزو کرده.اگه هم راضی نشدن مسله ی مهمی نیست خود مهندس میتونن این یک هفته کارا رو تموم کنن .بیلطم کنسل میکنم.
    بعدم اروم گفت.:نمیدونم چرا اصرار میکنه.
    -چیزی گفتید.
    -نه.
    -باشه صحبت میکنم.فقط پروازم کیه.
    - مهندس گفتن ساعت 6 عصر.
    از جام بلند شدم تو اسمونا بودم دلم برای کیان تنگ شده بود خدا کنه بابا اجازه بده.
    -بیتا خانم.
    -بله.
    انگار میخواست چیزی بگه ولی برای من هیچ چیز جز دیدن کیان مهم نبود.
    -اگه خانواده اجازه ندادن زیاد اصرار نکنید.خیلی هم واجب نیست خودتونو تو زحمت بندازید.
    -باشه خدا حافظ.
    (اتفاقا هر جور شده راضیشون میکنم.)
    رفتم تواتاق .
    لبخند میزدم.
    -چیه بیتا به ما هم بگو بخندیم.
    اخلاقت عوض شد.
    مهندس بهت پاداش داده.
    -نه بابا دارم میرم اصفهان ماموریت.
    -راست میگی برای همین خوشحالی.
    -من کجام خوشحاله.
    -از اونجایی که باخودت میخندی تو چشماتم ستاره بارونه.
    کلک خبریه.
    نکنه با مهندس سالاری سر وسری داری.
    -برو بابا دیونه ما سایه ی همو با تیر میزنیم.فقط چون اب وهوام میخواد عوض شه خوشحالم.
    -اره منم باور کردم اتفاقا بیشتر عشقو عاشقی ها با دعوا شروع میشه.
    -سارا!!!
    -باشه انکار کن ولی من گول نمیخورم بلاخره میفهمم چی بینتونه.
    -باشه تلاشتو بکن.من برم باید برای شب اماده بشم.
    -بیتا به مهندس جونت سلام برسون.
    -سارا لوس نشو میگم چیزی نیست.
    -عمه ی من چند هفتس که مهندس رفته مثل سگ شده حالا که داری میری پیشش اینقدر اخلاقت عوض شده.
    -فعلا خداحافظ.
    رفتم خونه با هزار مصیبت مامانو راضی کردم که مغز بابا رو شستشو بده
    که اجازه بده من برم.
    بلاخره با هزار دلیلو ایه بابا راضی شد اونم چون کیانو میشناخت.
    ....
    هوای اصفهان تقریبا مثل تهران بود بوی بهارو حس میکردم.
    با چشمام دنبال کیان میگشتم قلبم تند تند میزد.
    بلاخره از دور دیدمش.مثل همیشه با غرور تو سالن انتظار واستاده بود.
    رفتم به طرفش نفس عمیقی کشیدم.
    کیان تا منو دید امد سمتم.
    -سلام عزیزم.
    قلبم داشت از جا کنده میشد.
    -سلام.
    چمدونمو گرفت .بیا بریم.
    دنبالش راه افتادم.
    سوار تاکسی شدیم .کیان جلو نشست.
    بهم برخورد.
    منم عقب سوار شدم.
    انگار که دلش اصلا برام تنگ نشده بود.
    به هتل رسیدیم.
    پشت سرش پیاده شدم جلو تر از من رفت تو
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    خیلی از رفتارش توذوقم خورده بود.
    رفتار دوگانش کلافه کرده بود
    سمت پذیرش رفت.
    -ببخشید اتاق خالی شد.
    -نه من که بهتون گفتم جاها همه پره.
    -پس خانم میاد اتاق خودم.
    -نمیشه خلاف مقرراته.
    -یعنی چه میخوام با مدیرت صحبت کنم.
    کیان رفت سمت دفتر مدیریت بعد با عصبانیت برگشت.
    -بیا بریم.
    دنبالش رفتم چند جا رفتیم همه ی هتلا پر بود خسته شده بودم.کیانم عصبی بود.
    تاکسی جلوی یک خیابون نگه داشت.
    رو به من کرد .
    -پیاده شو.
    با عصبانیت پیاده شدم.
    منو برد کنار یک محضر
    -باید صیغت کنم.
    -چییییی؟ دیونه شدی.
    خیلی ریلکس بود.
    -نه...میخوای تو خیابون بخوابی.
    - اره میخوابم .تو که جا نداشتی بیخود منو تا اینجا کشوندی.
    لحن حرف زدنش مهربون شد.
    -بیتا جان لج نکن فقط چند روزه
    اتاق خالی شد صیغه رو فسغ میکنم.
    می بینی که خودمم نمیخواستم اینجوری بشه.
    قراربود تا بعد از ظهر اتاق خالی بشه.
    من چکار کنم.
    -نمی تونم قبول کنم.
    -کسی نمیفهمه خواهش میکنم .این بار حرفمو زمین ننداز.
    به قیافش نگاه کردم .باز داشت خامم میکرد.
    روم تسلط کامل داشت نمی تونستم مخالفت کنم.
    مثل بـرده ای در مقابلش بودم.
    -برفرضم قبول کردم مگه بدون اجازه پدر میشه.
    -تو کاریت نباشه اون با من.
    دستمو گرفت منو زود برد داخل انگار میترسید نظرم عوض بشه.
    داشتم چکار میکردم.
    اگه مامان میفهمید حتما سکته میکرد.
    وای بابا اگه بفهمه حتما منو میکشه ابروم میره .
    بهتره برگردم .همین الان میرم ...با اتوبوسم شده برمیگردم
    با صدای عاقد به خودم امدم.داشت صدام میکرد.
    -بله..؟؟
    -مبارک باشه.
    -چی؟
    -پاشو عزیزم.
    مثل منگا بودم.وای بد بخت شدم.منوکشوند سمت تاکسی که دم در بود تمام مدت تو راه ساکت بودم هنوز تو شک بودم.ماشین دوباره دم همون هتل اول نگه داشت.
    این بار جلو نرفتم .احساس مجرمی رو داشتم که همه دنبالمن.
    چند دقیقه بعد کیان امد سمتم.
    -بریم چرا واستادی.
    مثل عروسک کوکی هر کار میگفت میکردم.
    عذاب وجدان دیونم کرده بود. کیان جلوی در واستاد. در باز کرد رفت تو منم پشت سرش تو رفتم.
    خیلی بیخیال بود انگار که اتفاقی نیافتاده.
    البته برای اون که فرقی نمیکرد.
    منه احمق دختر بودم اگه کسی میفهمید بیچاره میشدم.
    -به چی خیره شدی لباساتو عوض کن بریم شام بخوریم خیلی گشنمه.
    (کارد به شکمت بخوره من دارم از استرس میمیرم این به فکر شامه)
    از جام تکون نخوردم.
    امد سمتم.
    -چیه ناراحتی؟
    حرفی نزدم.سرم پایین بود.
    دستشوگذاشت زیر چونم سرمو اورد بالا

    -عزیزم چیزی نشده کسی نمیفهمه.
    اشک تو چشمام جمع شده بود.
    - خودم که میدونم چکار کردم.
    -قربونت برم تو که کاری نکردی .بعد محکم ب*غ*لم کرد.
    -نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.تو فرودگاه
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    نمیتونستم ب*غ*ل*ت کنم.
    بخاطر همین تو تاکسی رفتم جلو نشستم.
    حساس میکردم رو ابرام همه ی ناراحتیم از بین رفته بود.
    با کوچک‌ترین حرفش اروم میشدم.
    -حالا برو حاضر شو تا کاری دستت ندادم من همیشه نمیتونم خودمو کنترل کنم.
    - بی ادب.
    -چیه زنمی.
    -کیان!!!
    -جانم.مگه دوروغ میگم سندش حاضره.
    البته برای من که فرقی نداشت از قبلم تو مال من بودی فقط الان محضری شده.
    -لوس نشو اسمشو نیار .میترسم بابام بفهمه.
    -خوب بفهمه.خودم میخواستم بعد تعطیلات بیام خواستگاریت.
    -دروغگو.
    کیان بهم قول بده به کسی درباره ی این موضوع چیزی نگی.
    -باشه.
    -نه جون منو قسم بخور.
    -برای این موضوع مسخره جونتو قسم نمیخورم.
    -خواهش میکنم بخاطر من.
    -باشه فقط بخاطر تو.
    حلا برو لباساتو عوض کن مردم از گشنگی.
    -شکمو
    -کاری نکن تو رو بجای غذا بخورم.
    - کیان!!!
    -چیه وقتی حرص میخوری با نمک میشی.
    لباسامو از تو چمدون در اوردم کیانم روی تخت دراز کشیده بود.
    لباسامو برداشتم رفتم سمت حموم.
    -اخرشب برو حموم.
    -میرم لباسامو عوض کنم.
    -همین جا عوض کن.
    -خیلی پررویی.
    - زنو شوهرا که باهم این حرفا رو ندارن عزیزم.
    با عصبانیت نگاش کردم.
    -شوخی کردم بابا.
    بعدم زد زیر خنده.
    لباسامو عوض کردم رفتیم پایین.
    شام خوردیم کیان درباره ی پرژه صحبت کرد.منم فقط نگاش میکردم.
    بعدم رفتیم تو شهر دور زدیم .
    برگشتیم هتل .
    رفتم دوش گرفتم لباسامم تو حموم پوشیدم.حوله رو دور موهام بستم امدم بیرون.
    کیان رفت رو تخت دراز کشید.
    -من کجا بخوابم؟
    - همین جا کنار شوهرت.
    - کیان دارم جدی میگم.
    -منم جدیم.
    یک بالشت و ملافه از روتخت برداشتم رو کا ناپه دراز کشیدم.
    -بیتا بیا اینجا لوس نشو.
    - من راحتم.
    - ولی من ناراحتم .
    -بگیربخواب منم خوابم میاد.
    چشمامو بستم خیلی خسته بودم.
    چشمامو باز کردم.
    روی تخت بودم.
    بلند شدم نشستم.
    کیان کنار تخت خوابیده بود. رفتم سمتش تکونش دادم
    -پاشو ببینم.
    -بزار بخوام دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.
    -بهت میگم پاشو.
    لای چشماشو اروم باز کرد.
    -چیه.
    -من اینجا چکار میکنم.
    -من چه میدونم لابد دلت برام تنگ شده بود.
    -کیان باهات شوخی ندارم.
    -باشه دیدم از سرما خودتو مچاله کردی اوردمت پیش خودم گرم بشی.
    -بیخود کردی.
    - من که کاری نکردم فقط نگات کردم.
    ازجام با عصبانیت بلند شدم سمت دستشویی رفتم تو آیینه نگاه کردم لبخندی زدم.
    (بخند بیچاره هر گندی دلت میخواد بزن)
    از دستشویی بیرون امدم کیان بازم خوابیده بود.
    -الان وقت تلافیه.
    پارچ آبو برداشتم رفتم نزدیکش.
    تا آمدم بریزم روش دستمو کشید افتادم روتخت همه ی آب ریخت روی خودم.
    -میخواستی منو خیس کنی عزیزم.
    نمیدونی من از تو زرنگ ترم.
    همه ی لباسام خیس شده بود.
    موهام تو صورتم ریخته بود.
    موهامو زد کنار .
    به چشمام نگاه می کرد.
    هلش دادم اونور.از تخت بلند شدم.
    -ببین چکار کردی.
    -میخواستی برام نقشه نکشی.
    ....
    چند روز بود اصفهان بودیم هر لحظه بهترین لحظات عمرم بود.
    کیان بجز روز اول بقیه روزا یکم آشفته به نظر میرسید ولی هر وقت از ش میپرسیدم میگفت بخاطر پرژه درگیره.
    قرار بود فردا برگردیم.
    یک روز به عید مونده بود.
    شب آخر کیان کلافه تر شده بود .
    ...
    با بوی چیزی بیدار شدم.
    چشمامو باز کردم. از روتخت پایین امدم
    کیان کنار پنجره واستاده بود داشت سیگار میکشید.
    فقط نور آباژور روشن بود.
    رفتم سمتش.جای سیگاری پر از سیگار بود
    -ببخشید بیدارت کردم.
    -چیزی شده.؟
    -نه عزیزم برو بخواب.
    -کیان من بچه نیستم یک چیزی شده.
    آمد نزدیکم فاصلمون خیلی کم بود.
    دستشو سمت صورتم آورد موهامو پشت گوشم داد.
    بهش نگاه میکردم رفتارش یک جوری بود.
    -بیتا قول بده هیچ وقت تنهام نزاری.
    -داری نگرانم میکنی.
    بگو چی شده.
    -گفتم چیزی نیست
    به سمت پنجره برگشت.
    صورتشو به سمت خودم برگردوندم.
    -بهم بگو عزیزم چی ناراحتت کرده.
    -بیتا خیلی دوستت دارم.
    قلبم لرزید.بلاخره بهم گفت که دوستم داره.
    چه جمله ی قشنگی بود.
    -منم دوستت دارم .
    اولین بار بود که بهش میگفتم که دوستش دارم.
    با تعجب نگام کرد.
    سرشو بهم نزدیک کرد.
    منم روی پام بلند شدم.
    فاصله ها از بین رفت.
    منو سمت تخت برد.
    -کیان خواهش میکنم.
    -مگه دوستم نداری... الان زنمی.
    ....
    صبح با درد بدی بیدار شدم.
    -بیتا.. عزیزم خوبی.
    غم تو چشماش عذابم میداد
    -اره خوبم.
    -درد نداری نمیخوای بریم دکتر.
    -نه خوبم.
    -بشین برات یک چیزی بیارم بخوری.
    لباساشو پوشید.سمت تلفن رفت ..
    لباسامو از کنار تخت برداشتم. پوشیدم
    از جام پاشدم درد بدی تو دلم پیچید.
    کیان آمد طرفم
    -مگه نمیگم بشین سر جات.
    -میخوام برم حموم.
    -باشه یک چیزی بخور بعد.
    کلی چیزی سفارش داده بود.
    یکم آب میوه خوردم بهتر شده بودم.
    به طرف حموم رفتم.
    آب گرم حالمو بهتر کرده بود.لباسامو پوشیدم رفتم بیرون کیان داشت با تلفن صحبت میکرد.
    -بهتون گفتم که من قبول نمیکنم.
    تامنو دید خداحافظی کرد.
    -بهتری.
    -اره کی بود.
    -هیچ کی.یکی از مهندسان بود.
    بیا صبحانه بخور عزیزم زیاد واینستا.
    -باشه ولی خیلی مشکوکی.
    -من مشکوکم.
    -اره یک جوری شدی.
    -چجوری.
    -نمیدونم انگار داری یک چیزی رو قایم میکنی.
    -نه خانم خوشگلم اشتباه میکنی حالا بیا میخوام بهت لقمه بدم.
    -مگه من بچم.
    -تو عشقمی عزیزم.
    -کیان.
    -جانم.
    -من میترسم.
    -از چی؟
    -از اینکه اینا همش خواب باشه.
    -کی گفته خوابه .... میخوای بهت بفمونم خواب نیستی.
    -کیان لوس نشو .دلشوره دارم.
    -پشیمونی.
    بهش نگاه کردم.
    -نه. فقط یکم استرس دارم.
    دستامو گرفت
    -تو تمام زندگیمی هر کاری برات میکنم که خوشبخت بشی.
    ....‌‌
    به فرودگاه تهران رسیدیم. ساعت ۹شب بود
    -بیتا خوبی.
    -اره... از صبح این هزارمین باره که میپرسی خوبم عزیزم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    کیان منو به خونه رسوند.
    خودشم رفت .
    -سلام براهل منزل.
    -سلام مادر خسته نباشی دلم برات تنگ شده بود.
    بابا-چه عجب آمدی.
    -بابا کار داشتم.
    -دیگه اجازه نداری بری .
    -باشه چشم.
    تینا-بیتا چی برام اوردی.
    -گز .
    -اخ جون بده بیاد.
    چیزای که براشون خریده بودم بهشون دادم.
    -مادر یک هفته برای کار رفتی ای همه کادو خریدی.
    -دوست داشتم براتون چیزی بخرم.
    ....
    امروز عیده دلم برای کیان تنگ شده.
    از دیشب زنگ نزده .
    منم از صبح چند بار زنگ زدم ولی جواب نداده

    دلم بازم شور میزنه.
    -مادر نمیخواید بریم خونه ی خالت برو حاضر شو.
    با بی‌میلی حاضر شدم.
    خونه ی خالم همش تو فکر کیان بودم.
    -خاله جون حالت خوب نیست.
    -چرا خاله خوبم.
    -پس چرا مثل مجسمه به دیوار خیره میشی.
    -چیزی نیست خاله جون.
    -میترا نمیخوای بیتا رو شوهر بدی داره پیر میشه.
    -اتفاقا خواستگار خوب داره خودش نمیخواد ازدواج کنه.
    -وا چرا خاله ؟
    -اخه الان شرایطشو ندارم.
    -خاله چند وقت دیگه سنت میره بالاتر کسی نمیاد بگیرتت.
    -باشه چشم بهش فکر میکنم.
    -میترا این اقدس خانم برای پسرش دنبال دختر میگرده بیتا رو بهش معرفی کنم.
    -نه خاله دستت درد نکنه.
    -چرا خاله جان پسر خوبیه .
    -نه ممنون من فعلا قصد ازدواج ندارم.
    ...
    اون شب خاله دیونم کرد تمام همسایهاشونو برام کاندید کرده بود.
    بلاخره مهمونیه مسخره تموم شد رفتیم خونه.
    به موبایلم نگاه کردم هنوز کسی زنگ نزده بود
    موبایل کیان خاموش بود.
    -خدایا چیشده.
    دلم داشت زیرو رو میشد.
    چکار باید میکردم‌
    تاصبح نخوابیدم.
    ...
    امروز سه روزه از کیان خبری ندارم.
    دارم دیونه میشم.
    میخوام برم دم خونشون .ولی نمیدونم چه بهونه ای بگیرم.
    به آرزو زنگ زدم شاید اون خبری داشته باشه.
    ولی اونم خونه نبود.
    رفتم دم خونه ی آرزو .
    رفته بودن باغ کرج.
    باهاش تماس گرفتم اونم جواب نداد.
    هیچ فکری به ذهنم نمی رسید.
    به زهرا خانم زنگ زدم.
    با چند تا زنگ گوشیشو برداشت.
    - سلام بیتا جان خوبی مادر .
    -بله خوبم.
    -میشه گوشی رو به آرزو جون بدید.
    -اره عزیزم.
    قلبم تند تند میزد.
    -الو سلام بیتا.
    -سلام کجایی آرزو دو روزه دنبالت میگردم.
    -ما آمدیم کرج.
    -چیزی شده
    زد زیر گریه.
    -چی شده آرزو.
    -بیتا دارم دیونه میشم.
    -چی شده.
    -بابا ی کیان ۱۰روز پیش بازم خواستگاری کرده منم قبول کردم همون روز م بهت زنگ زدم ولی گوشیتو جواب ندادی فرداشم ر فتی اصفهان .اون روز بابای کیان باهاش صحبت کرد اما کیان چیزی نگفت ولی از موقعی که امده
    نمیدونم چش شده .
    همش میگه نه .
    دستام یخ زده بود.
    کنار دیوار نشستم.
    -بیتا صدام میاد.
    -اره.
    -نمیدونم چرا لج کرده فکر کنم بخاطر اینکه من قبلا بهش جواب رد دادم داره تلافی میکنه. وگرنه تا چند وقت پیش خیلی باهام خوب بود
    -بیتا اگه این دفعه قبول نکنه دیگه نمیتونم تحمل کنم.
    بعد افشین اون تنها کسیه که احساس میکنم بهش علاقه پیدا کردم.
    نمیدونم زنده بودم یا نه .

    -بیتا تو باهاش صحبت کن شاید از خر شیطون پایین بیاد.
    -بهش میگی مگه نه تو بهترین دوستمی.
    صدام میلرزید
    -اره.
    -بیتا این دفعه دیگه طاقت ندارم .
    به نظر تو کیان چرا اینجوری شده.
    شاید واقعا منو نخواد.اگه کسه دیگه ای رو دوست داشته باشه چی.؟؟ ..تو رفته بودی اصفهان به تو چیزی نگفت.
    صداشو دیگه نمی شنیدم.
    گوشی از دستم رو زمین افتاد .
    چشمامو بستم.
    من سزاوار این سرنوشت نبودم. نمیدونم چقدر روی زمین نشسته بودم پاهام توان نداشت به زور خودمو با تاکسی به خونه رسوند.
    مامان اینا خونه نبودن
    رفتم تو حموم... بالباس تو حموم نشستم آب سرد و باز کردم تا از گرمای تنم کم کنه.
    از اول میدونست باباش آرزو رو خواستگاری کرده.
    منو کشید اصفهان همه ی کاراش نقشه بود. از قصد صیغم کرد.
    اون شب ...-
    بهم دروغ گفت دوستم داره.
    وای داره سرم میترکه.
    از اولم منه احمق خودمو انداختم وسط شون از اولم میدونستم آرزو رو دوست داره.
    خودمو گول زدم.
    گوشیمو خاموش کردم حوصله ی هیچ کس و نداشتم
    ...
    -الان ده روزه که از کیان خبر ندارم تمام تعطیلات تو خونه بودم مامان اول بهم گیر میداد ولی بعد دید حالم بده دیگه بهم کاری نداره.
    آرزو چند بار زنگ زده اما به مامان گفتم هر کی زنگ زد بگو رفتم شمال پیش عمم.
    دوباره قرصامو شروع کردم.
    ساعتها به دیوار خیره میشم.بقیه روزم بخاطر مصرف قرصا خوابم



    -
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    فردا ۱۳بدر ه مامان اینا قراره برن باغ آرزو اینا.
    ولی من نمیخوام برم مامان بخاطر حالم زیاد بهم اصرار نکرده
    خودشونم نمیخواستن برن ولی من بخاطر تینا بهشون گفتم که برن.
    مامان از بس تینا قر زد مجبور شد قبول کنه برن.
    ....
    صبح شده صدای مامانو میشنوم که داره باباصحبت میکنه میرم تو راه پله ها.
    -میترا جان بسته چرا اینقدر ناراحتی.
    -نمی بینی بچم داره جلوی چشمام ذره ذره آب میشه.
    -بعد تعطیلات میبرش دکتر.
    -بازم نمیاد..
    -من راضیش میکنم.تو نگران نباش.
    -دلم براش کباب میشه این دختر الان ۸ساله مریضه ولی بروی خودش نمیاره نمیدونم چی شده این اواخر خیلی خوشحال بود نمیدونم یک دفعه چی شده دوباره این جوری شده.
    ...
    به طرف اتاقم رفتم بازم رو تخت دراز کشیدم.
    مامان آمد تو اتاق خودمو به خواب زدم.
    آمد نزدیک تخت دید خوابیدم از اتاق بیرون رفت.
    بعد نیم ساعت از خونه بیرون رفتن .صدای بسته شدن درو شنیدم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا