- عضویت
- 2015/12/19
- ارسالی ها
- 156
- امتیاز واکنش
- 150
- امتیاز
- 156
ماشینو تمیز کردم یه ذره. دریا آرومه. جون میده بشینی رو بالکن نسکافه بخوری.اگه عمو بود که خیلی بهتر میشد ولی تو عمرم بهترین سفریه که بدون مامان و بابا اومدم.
با ژست خاصم رانندگی می کردم. لباسو خرید، ولی زیادم محلی انتخاب نکرد.سنتی بود ولی قشنگ بود. منم یه چیزی خریدم به اون بیاد.مثل لباس سنتیای تو کنسرت ولباس پانیذ یه دامن و مانتو بنفشو طلایی بود که تو کمرش کش تنگ داشت که قسمت بالاتنش یکم می افته پایین تر از کشو حالت چین به خودش میگیره.روسریشم یه حریر بود با یه کلاه روش.خوشگل بود.لباس منم فقط پیرهنش سنتی بود.دور گردن و آستیناش تیکه دوزی داشت.لباسای خودمونو گذاشتیم تو نایلکس و اینارو پوشیدیم. کنار نمایشگاه یه آتلیه بود... رفتیم عکس بگیریم، گریممون کردن و گفتن مدل ما بشین.تجربه قشنگی بود.عکسارو چاپ شده تحویلمون دادن.تو خیابون که راه می رفتیم همه نگاهمون می کردن.دوتاییمونم قشنگ بودیم. همچین قشنگ خوشگل. دارم خودمو آماده می کنم امروز بعدازظهر بهش بگم.جلوی طلا فروشی وایسادم.یه و ٳن یکاد برای بچه یاور خریدیم و رفتیم خونشون ....سرراه گل و شیرینی و میوه هم خریدیم.یکمیم گوشت و مرغ.
پانیذ:میریم پیش نی نی؟
من:آره.
پانیذ:نرفتیم پیش عمه زیبا، بد نشد؟
من:تصمیم گرفتم با همه مثل خودشون رفتار کنم... خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند.اونا مگه اومدن تکیه؟تکیه ما نبود که برای داداششون بود.
پانیذ:خیلی ناراحت شدم نیومدن.
من:این به اون در.
از ماشین پیاده شدیم.
پانیذ:خدایا کاش یه روزم عمه شم برم اینجوری پیشش.
من:نفرینم می کنی؟
پانیذ:میگم بچه دارشه خانم آیندت، نفرینه؟
من:دخترای الآن زن زندگی نیسستن..... خودتو نبین که تحت تربیت عمو بودی.
پشت در چوبی حیاطشون وایسادیم .مرغ و خروس و اردکاشون تو حیاط واسه خودشون می چرخیدن.
من:آقا یاور؟هستین؟
یاور اومد بیرون. مارو دید، گیوه هاشو پوشید.... تقریبا 30 سالش میشد.موهاشو یه وری شونه می کرد و یه عرقچین رو سرش میشه با یه کلاه سفید.کت پشمی مخصوص چوپانا رو دوششه... لبای گوشتی و بینی قلمی یکمی بزرگه و چشمای قهوه ای.موهای فر ریز.
تا دم در دوید تا زود برسه:آقا جان منتظرتون گذاشتم ببخشید قربانتون برم بفرمائید(با لهجه شمالی ) سروناز، آقا و خانم اومدن.پانیذ خانم بفرمائید
رفتیم تو... پانیذ از مرغ و خروس میترسه، چسبیده بود ...بهم خندم گرفته بود. سروناز اومد بیرون ،یه روسری سبز گلدار با پیرهن گلدار سفید پوشیده بود.سر بند هم داشت.
-خانم جان خوش اومدین بفرمائید.
پانیذ:سلام سروناز جون.
پانیذ به همه جون میگفت... از لقب خانم آقا خوشش نمیومد.
یاور:آقا بذارین کمکتون کنیم.بدین به من سنگینه.سروناز بگیر از خانم وسیله هارو.ماشین نیاوردین؟بدین ببرم بذارم توش.
من:یاور اینا برای شماست ...یعنی شما نه ب،رای نورسیدست.
یاور:آقا شرمندم کردین.خجالتم دادین.ممنون.
دستاشو رو هم گذاشت و سرشو انداخت پایین.
نشستیم تو اتاقی که برای مهمونه. خونشون دوتا اتاق بود.تو یکی می خوابیدن و تلویزیون میدیدن و مهمون می نشست.تو اون یکیم می خوردن و آشپزخونه بود.برای بچه فقط یه گهواره چوبی گذاشته بودن. پانیذ که دنیا اومد، بعدها دایی میگفت سرویس خوابشو از ترکیه آوردن.چقدر دنیای ما با اینا فرق داره.ولی تو خونشون انقدر صفا و صمیمیت هست که حس خوبی به آدم میده.
-آقا زحمت کشیدین، می گفتین تشریف میارین یکی از همین مرغ هارو برای نهار آماده میکردیم.
من:سروناز خانم کاری نکردم که.اینا جبران کوچیک از زحمتای یاور نمیشه.
پانیذ:سروناز جون میشه ببینیمش؟
-کنیز شماست خانم جان بفرمائید.
چقدر این دوتا صاف و ساده بودن.
من:انشاءا..... خانم دکتر میشه.
دادش بغـ*ـل پانیذ .پانیذ هوش از سرش پرید... عشق بچست اونم مثل این که لپاش تپله.
پانیذ:اسمش چیه؟
-سحرناز.
من:چه خانم کوچولوی نازی. خدا نگهش داره براتون.
زیر گوش پانیذ گفتم جعبه رو بذاره تو قنداقشو بده به سروناز.بچه رو داد بغلم... از کیفش درآورد .
پانیذ:انشاءا.... قدمش مبارک باشه.قابل نداره.
سروناز و یاور هاج و واج به ما نگاه می کردن.
یاور:آقا جان توروخدا خجالتم ندین، این چه کاریه؟به حد کافی شرمنده اون مرحوم هستم ... شما و آقا هم همیشه به من لطف دارین.
سروناز:یاور بیا اینارو واسه خانم و آقا کباب کن.
من:نه ما باید بریم. اومدیم ببینیمتون و برای قدم مبارکی دخترتون.
یاور:کاش آقا و خانم رو هم میاوردین.
من:خودت که میدونی چقدر گرفتارن.انشاءا... سفر بعدی.
یکمی نشستیم و پاشدیم اومدیم خونه.
من:پانیذ بیا اینجا...
نشستیم روبروی هم ...دستاشو گرفتم.
من:دلم نمی خواست اینارو بهت بگم ولی حق داری بدونی.مامان و بابا اولین دادگاهشونو رفتن و سر تو به توافق نرسیدن... مامان میخواد ببرتت با خودش کانادا.ازم خواست من بهت بگم . (بهش نگفتم که میترسن به خاطر من نری خواستم راحت تصمیم بگیره)میری باهاشون؟
دستاشو از دستام بیرون آورد و زانو هاشو بغـ*ـل کرد.
پانیذ:برم کانادا و بیشتر تنها بمونم؟میخواد دق مرگم کنه؟اون اگه مادر بود، همینجا میموند و پیشرفت منو میدید. بهش بگو حتی تابوتمم باهاش کانادا نمیره.من یه خانواده داشتم ،عمو و داداشمو خودم.ما کامل بودیم اما عمو نیست ...منو تو که هستیم. من تورو ول نمیکنم. نصف وجودم زیر خاکه ،نصفشم پیش تو... حتی از اون شهرم نمیتونم برم.من جایی نمیرم.حتی اگه توام منو نخوای، خودم میمونم.
من:قربونت برم.
بغلش کردم... حالش خیلی گرفته شد :چرا تورو نمیبره .فقط منو میبره؟
من:به من گفت چون پایان خدمت نداری نمیشه البته اگه خواستی میتونی بیای بعدا.پانیذ خیلی ناراحت شدم از حرفش.درصورتی که من کارت پایان خدمت دارم...
یه چیز دیگم هست.نیازی رو میشناسی؟
پانیذ:وکیلش؟
من:آره. میخواد باهاش ازدواج کنه و بره.
پانیذ:عیبی نداره.... ما همون خدای این چندسالو بازم داریم.اونا فقط بلدن مارو تنها بذارن.
من:پس خودت بگو که نمیری. اگه من بگم فکر میکنن من نمیذارم بری باهاشون.
پانیذ:مرتیکه نیازی رو نمیتونم جای بابا ببینم.مهران تو قول دادی.پیشمی دیگه؟
من:تا آخرین نفسام.
واسه اینکه حالو هواش عوض شه دویدم تو دریا ...اونم اومد. یک عالمه آب بازی کردیم .موج که میومد، کمرشو می گرفتم و میپریدیم بالا. از ته دلش میخندید.شب یه چیز تازه برام پخت.نمیدونم آشپزی رو از کجا یادگرفته. غذاهاش حرف ندارن. تاحالا دستپخت مامانو نخوردم ولی خب مال اقدس خانمم اینجوری نمیشه.
من:ترکیدم.اووووف چقدر خوردم.
پانیذ:نوش جونت.خوشمزست؟
من:خیلیییی.
پانیذ:داداشی فردا بریم؟خیلی از دانشگاه عقب موندی.
من:اگه میخوای بریم.من دانشگاهم اوکیه!عقب نمیمونم.
پانیذ:بریم بهش بگیم که من نمیرم .ولی بازم از این کارای یهویی بکن قشنگ بود.خیلی خوش گذشت.
من:چشم رو چشمم.به یاور بگم که میریم.
گوشیمو باز کردم .هیچ خبری نبود جز سه چهارتا اس ام اس تبلیغاتی.
صبح طرفای ساعت 10 بود که راه افتادیم.تو راه یه عالمه باهم آهنگ خوندیم اما اونیکه بیشتر دوست داشتم این بود:
تورو با دنیا عوض نمی کنم
بی تو دنیا واسم ارزش نداره
اگه تو نباشی غصه میاد
و رد پاشو رو دلم جا میذاره
تورو با دنیا عوض نمی کنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
پیش من میمونی
تورو با دنیا عوض نمیکنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
پیش من میمونی
تورو با دنیا عوض نمی کنم
تورو به سادگی از دست نمیدم
دلی که گذاشتی پای عشق من
دیگه حتی به خودت پس نمیدم
اینروزا هرکسی میرسه میگه
این دوتا چقدر خوبن باهم دیگه
عشق بین منو تو موندنیه
هرچی که از تو باشه خوندنیه
تورو با دنیا عوض نمی کنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
پیش من میمونی
تورو با دنیا عوض نمیکنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
همه عشقمون واقعیه
آخه دلامون مال همه
هرچی بگم قشنگه عشقمون
میدونم واسش خیلی کمه
تورو با دنیا عوض نمیکنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
پیش من میمونی
******
خودمو پرت کردم رو تخت.خسته بودم .گوشیم زنگ خورد.
آرین:سلام.مهران کجایی تو؟چرا در دسترس نبودی؟
من:سلام عزیزم.سفر بودم.
آرین:می خواستم بگم تحویل پروژه افتاد جلوتر.سه روز دیگست.
من:مرسی که گفتی...
آرین:مال ما که آماده نیست.تو به کجا رسوندیش؟
من:گرافیکش مونده اونم امشب درست می کنم.
آرین:قربونت.فردا میبینمت فعلا.
گوشی رو گذاشتم رو پاتختی.مامان خونه نبود.پانیذ هم حموم بود.منم خوابیدم...
با ژست خاصم رانندگی می کردم. لباسو خرید، ولی زیادم محلی انتخاب نکرد.سنتی بود ولی قشنگ بود. منم یه چیزی خریدم به اون بیاد.مثل لباس سنتیای تو کنسرت ولباس پانیذ یه دامن و مانتو بنفشو طلایی بود که تو کمرش کش تنگ داشت که قسمت بالاتنش یکم می افته پایین تر از کشو حالت چین به خودش میگیره.روسریشم یه حریر بود با یه کلاه روش.خوشگل بود.لباس منم فقط پیرهنش سنتی بود.دور گردن و آستیناش تیکه دوزی داشت.لباسای خودمونو گذاشتیم تو نایلکس و اینارو پوشیدیم. کنار نمایشگاه یه آتلیه بود... رفتیم عکس بگیریم، گریممون کردن و گفتن مدل ما بشین.تجربه قشنگی بود.عکسارو چاپ شده تحویلمون دادن.تو خیابون که راه می رفتیم همه نگاهمون می کردن.دوتاییمونم قشنگ بودیم. همچین قشنگ خوشگل. دارم خودمو آماده می کنم امروز بعدازظهر بهش بگم.جلوی طلا فروشی وایسادم.یه و ٳن یکاد برای بچه یاور خریدیم و رفتیم خونشون ....سرراه گل و شیرینی و میوه هم خریدیم.یکمیم گوشت و مرغ.
پانیذ:میریم پیش نی نی؟
من:آره.
پانیذ:نرفتیم پیش عمه زیبا، بد نشد؟
من:تصمیم گرفتم با همه مثل خودشون رفتار کنم... خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند.اونا مگه اومدن تکیه؟تکیه ما نبود که برای داداششون بود.
پانیذ:خیلی ناراحت شدم نیومدن.
من:این به اون در.
از ماشین پیاده شدیم.
پانیذ:خدایا کاش یه روزم عمه شم برم اینجوری پیشش.
من:نفرینم می کنی؟
پانیذ:میگم بچه دارشه خانم آیندت، نفرینه؟
من:دخترای الآن زن زندگی نیسستن..... خودتو نبین که تحت تربیت عمو بودی.
پشت در چوبی حیاطشون وایسادیم .مرغ و خروس و اردکاشون تو حیاط واسه خودشون می چرخیدن.
من:آقا یاور؟هستین؟
یاور اومد بیرون. مارو دید، گیوه هاشو پوشید.... تقریبا 30 سالش میشد.موهاشو یه وری شونه می کرد و یه عرقچین رو سرش میشه با یه کلاه سفید.کت پشمی مخصوص چوپانا رو دوششه... لبای گوشتی و بینی قلمی یکمی بزرگه و چشمای قهوه ای.موهای فر ریز.
تا دم در دوید تا زود برسه:آقا جان منتظرتون گذاشتم ببخشید قربانتون برم بفرمائید(با لهجه شمالی ) سروناز، آقا و خانم اومدن.پانیذ خانم بفرمائید
رفتیم تو... پانیذ از مرغ و خروس میترسه، چسبیده بود ...بهم خندم گرفته بود. سروناز اومد بیرون ،یه روسری سبز گلدار با پیرهن گلدار سفید پوشیده بود.سر بند هم داشت.
-خانم جان خوش اومدین بفرمائید.
پانیذ:سلام سروناز جون.
پانیذ به همه جون میگفت... از لقب خانم آقا خوشش نمیومد.
یاور:آقا بذارین کمکتون کنیم.بدین به من سنگینه.سروناز بگیر از خانم وسیله هارو.ماشین نیاوردین؟بدین ببرم بذارم توش.
من:یاور اینا برای شماست ...یعنی شما نه ب،رای نورسیدست.
یاور:آقا شرمندم کردین.خجالتم دادین.ممنون.
دستاشو رو هم گذاشت و سرشو انداخت پایین.
نشستیم تو اتاقی که برای مهمونه. خونشون دوتا اتاق بود.تو یکی می خوابیدن و تلویزیون میدیدن و مهمون می نشست.تو اون یکیم می خوردن و آشپزخونه بود.برای بچه فقط یه گهواره چوبی گذاشته بودن. پانیذ که دنیا اومد، بعدها دایی میگفت سرویس خوابشو از ترکیه آوردن.چقدر دنیای ما با اینا فرق داره.ولی تو خونشون انقدر صفا و صمیمیت هست که حس خوبی به آدم میده.
-آقا زحمت کشیدین، می گفتین تشریف میارین یکی از همین مرغ هارو برای نهار آماده میکردیم.
من:سروناز خانم کاری نکردم که.اینا جبران کوچیک از زحمتای یاور نمیشه.
پانیذ:سروناز جون میشه ببینیمش؟
-کنیز شماست خانم جان بفرمائید.
چقدر این دوتا صاف و ساده بودن.
من:انشاءا..... خانم دکتر میشه.
دادش بغـ*ـل پانیذ .پانیذ هوش از سرش پرید... عشق بچست اونم مثل این که لپاش تپله.
پانیذ:اسمش چیه؟
-سحرناز.
من:چه خانم کوچولوی نازی. خدا نگهش داره براتون.
زیر گوش پانیذ گفتم جعبه رو بذاره تو قنداقشو بده به سروناز.بچه رو داد بغلم... از کیفش درآورد .
پانیذ:انشاءا.... قدمش مبارک باشه.قابل نداره.
سروناز و یاور هاج و واج به ما نگاه می کردن.
یاور:آقا جان توروخدا خجالتم ندین، این چه کاریه؟به حد کافی شرمنده اون مرحوم هستم ... شما و آقا هم همیشه به من لطف دارین.
سروناز:یاور بیا اینارو واسه خانم و آقا کباب کن.
من:نه ما باید بریم. اومدیم ببینیمتون و برای قدم مبارکی دخترتون.
یاور:کاش آقا و خانم رو هم میاوردین.
من:خودت که میدونی چقدر گرفتارن.انشاءا... سفر بعدی.
یکمی نشستیم و پاشدیم اومدیم خونه.
من:پانیذ بیا اینجا...
نشستیم روبروی هم ...دستاشو گرفتم.
من:دلم نمی خواست اینارو بهت بگم ولی حق داری بدونی.مامان و بابا اولین دادگاهشونو رفتن و سر تو به توافق نرسیدن... مامان میخواد ببرتت با خودش کانادا.ازم خواست من بهت بگم . (بهش نگفتم که میترسن به خاطر من نری خواستم راحت تصمیم بگیره)میری باهاشون؟
دستاشو از دستام بیرون آورد و زانو هاشو بغـ*ـل کرد.
پانیذ:برم کانادا و بیشتر تنها بمونم؟میخواد دق مرگم کنه؟اون اگه مادر بود، همینجا میموند و پیشرفت منو میدید. بهش بگو حتی تابوتمم باهاش کانادا نمیره.من یه خانواده داشتم ،عمو و داداشمو خودم.ما کامل بودیم اما عمو نیست ...منو تو که هستیم. من تورو ول نمیکنم. نصف وجودم زیر خاکه ،نصفشم پیش تو... حتی از اون شهرم نمیتونم برم.من جایی نمیرم.حتی اگه توام منو نخوای، خودم میمونم.
من:قربونت برم.
بغلش کردم... حالش خیلی گرفته شد :چرا تورو نمیبره .فقط منو میبره؟
من:به من گفت چون پایان خدمت نداری نمیشه البته اگه خواستی میتونی بیای بعدا.پانیذ خیلی ناراحت شدم از حرفش.درصورتی که من کارت پایان خدمت دارم...
یه چیز دیگم هست.نیازی رو میشناسی؟
پانیذ:وکیلش؟
من:آره. میخواد باهاش ازدواج کنه و بره.
پانیذ:عیبی نداره.... ما همون خدای این چندسالو بازم داریم.اونا فقط بلدن مارو تنها بذارن.
من:پس خودت بگو که نمیری. اگه من بگم فکر میکنن من نمیذارم بری باهاشون.
پانیذ:مرتیکه نیازی رو نمیتونم جای بابا ببینم.مهران تو قول دادی.پیشمی دیگه؟
من:تا آخرین نفسام.
واسه اینکه حالو هواش عوض شه دویدم تو دریا ...اونم اومد. یک عالمه آب بازی کردیم .موج که میومد، کمرشو می گرفتم و میپریدیم بالا. از ته دلش میخندید.شب یه چیز تازه برام پخت.نمیدونم آشپزی رو از کجا یادگرفته. غذاهاش حرف ندارن. تاحالا دستپخت مامانو نخوردم ولی خب مال اقدس خانمم اینجوری نمیشه.
من:ترکیدم.اووووف چقدر خوردم.
پانیذ:نوش جونت.خوشمزست؟
من:خیلیییی.
پانیذ:داداشی فردا بریم؟خیلی از دانشگاه عقب موندی.
من:اگه میخوای بریم.من دانشگاهم اوکیه!عقب نمیمونم.
پانیذ:بریم بهش بگیم که من نمیرم .ولی بازم از این کارای یهویی بکن قشنگ بود.خیلی خوش گذشت.
من:چشم رو چشمم.به یاور بگم که میریم.
گوشیمو باز کردم .هیچ خبری نبود جز سه چهارتا اس ام اس تبلیغاتی.
صبح طرفای ساعت 10 بود که راه افتادیم.تو راه یه عالمه باهم آهنگ خوندیم اما اونیکه بیشتر دوست داشتم این بود:
تورو با دنیا عوض نمی کنم
بی تو دنیا واسم ارزش نداره
اگه تو نباشی غصه میاد
و رد پاشو رو دلم جا میذاره
تورو با دنیا عوض نمی کنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
پیش من میمونی
تورو با دنیا عوض نمیکنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
پیش من میمونی
تورو با دنیا عوض نمی کنم
تورو به سادگی از دست نمیدم
دلی که گذاشتی پای عشق من
دیگه حتی به خودت پس نمیدم
اینروزا هرکسی میرسه میگه
این دوتا چقدر خوبن باهم دیگه
عشق بین منو تو موندنیه
هرچی که از تو باشه خوندنیه
تورو با دنیا عوض نمی کنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
پیش من میمونی
تورو با دنیا عوض نمیکنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
همه عشقمون واقعیه
آخه دلامون مال همه
هرچی بگم قشنگه عشقمون
میدونم واسش خیلی کمه
تورو با دنیا عوض نمیکنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
پیش من میمونی
******
خودمو پرت کردم رو تخت.خسته بودم .گوشیم زنگ خورد.
آرین:سلام.مهران کجایی تو؟چرا در دسترس نبودی؟
من:سلام عزیزم.سفر بودم.
آرین:می خواستم بگم تحویل پروژه افتاد جلوتر.سه روز دیگست.
من:مرسی که گفتی...
آرین:مال ما که آماده نیست.تو به کجا رسوندیش؟
من:گرافیکش مونده اونم امشب درست می کنم.
آرین:قربونت.فردا میبینمت فعلا.
گوشی رو گذاشتم رو پاتختی.مامان خونه نبود.پانیذ هم حموم بود.منم خوابیدم...
دانلود رمان های عاشقانه