کامل شده رمان با عشق، با بغض✿نویسنده negin.mpکاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع sevil.panahi
  • بازدیدها 11,722
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sevil.panahi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/19
ارسالی ها
156
امتیاز واکنش
150
امتیاز
156
ماشینو تمیز کردم یه ذره. دریا آرومه. جون میده بشینی رو بالکن نسکافه بخوری.اگه عمو بود که خیلی بهتر میشد ولی تو عمرم بهترین سفریه که بدون مامان و بابا اومدم.
با ژست خاصم رانندگی می کردم. لباسو خرید، ولی زیادم محلی انتخاب نکرد.سنتی بود ولی قشنگ بود. منم یه چیزی خریدم به اون بیاد.مثل لباس سنتیای تو کنسرت ولباس پانیذ یه دامن و مانتو بنفشو طلایی بود که تو کمرش کش تنگ داشت که قسمت بالاتنش یکم می افته پایین تر از کشو حالت چین به خودش میگیره.روسریشم یه حریر بود با یه کلاه روش.خوشگل بود.لباس منم فقط پیرهنش سنتی بود.دور گردن و آستیناش تیکه دوزی داشت.لباسای خودمونو گذاشتیم تو نایلکس و اینارو پوشیدیم. کنار نمایشگاه یه آتلیه بود... رفتیم عکس بگیریم، گریممون کردن و گفتن مدل ما بشین.تجربه قشنگی بود.عکسارو چاپ شده تحویلمون دادن.تو خیابون که راه می رفتیم همه نگاهمون می کردن.دوتاییمونم قشنگ بودیم. همچین قشنگ خوشگل. دارم خودمو آماده می کنم امروز بعدازظهر بهش بگم.جلوی طلا فروشی وایسادم.یه و ٳن یکاد برای بچه یاور خریدیم و رفتیم خونشون ....سرراه گل و شیرینی و میوه هم خریدیم.یکمیم گوشت و مرغ.
پانیذ:میریم پیش نی نی؟
من:آره.
پانیذ:نرفتیم پیش عمه زیبا، بد نشد؟
من:تصمیم گرفتم با همه مثل خودشون رفتار کنم... خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند.اونا مگه اومدن تکیه؟تکیه ما نبود که برای داداششون بود.
پانیذ:خیلی ناراحت شدم نیومدن.
من:این به اون در.
از ماشین پیاده شدیم.
پانیذ:خدایا کاش یه روزم عمه شم برم اینجوری پیشش.
من:نفرینم می کنی؟
پانیذ:میگم بچه دارشه خانم آیندت، نفرینه؟
من:دخترای الآن زن زندگی نیسستن..... خودتو نبین که تحت تربیت عمو بودی.
پشت در چوبی حیاطشون وایسادیم .مرغ و خروس و اردکاشون تو حیاط واسه خودشون می چرخیدن.
من:آقا یاور؟هستین؟
یاور اومد بیرون. مارو دید، گیوه هاشو پوشید.... تقریبا 30 سالش میشد.موهاشو یه وری شونه می کرد و یه عرقچین رو سرش میشه با یه کلاه سفید.کت پشمی مخصوص چوپانا رو دوششه... لبای گوشتی و بینی قلمی یکمی بزرگه و چشمای قهوه ای.موهای فر ریز.
تا دم در دوید تا زود برسه:آقا جان منتظرتون گذاشتم ببخشید قربانتون برم بفرمائید(با لهجه شمالی ) سروناز، آقا و خانم اومدن.پانیذ خانم بفرمائید
رفتیم تو... پانیذ از مرغ و خروس میترسه، چسبیده بود ...بهم خندم گرفته بود. سروناز اومد بیرون ،یه روسری سبز گلدار با پیرهن گلدار سفید پوشیده بود.سر بند هم داشت.
-خانم جان خوش اومدین بفرمائید.
پانیذ:سلام سروناز جون.
پانیذ به همه جون میگفت... از لقب خانم آقا خوشش نمیومد.
یاور:آقا بذارین کمکتون کنیم.بدین به من سنگینه.سروناز بگیر از خانم وسیله هارو.ماشین نیاوردین؟بدین ببرم بذارم توش.
من:یاور اینا برای شماست ...یعنی شما نه ب،رای نورسیدست.
یاور:آقا شرمندم کردین.خجالتم دادین.ممنون.
دستاشو رو هم گذاشت و سرشو انداخت پایین.
نشستیم تو اتاقی که برای مهمونه. خونشون دوتا اتاق بود.تو یکی می خوابیدن و تلویزیون میدیدن و مهمون می نشست.تو اون یکیم می خوردن و آشپزخونه بود.برای بچه فقط یه گهواره چوبی گذاشته بودن. پانیذ که دنیا اومد، بعدها دایی میگفت سرویس خوابشو از ترکیه آوردن.چقدر دنیای ما با اینا فرق داره.ولی تو خونشون انقدر صفا و صمیمیت هست که حس خوبی به آدم میده.
-آقا زحمت کشیدین، می گفتین تشریف میارین یکی از همین مرغ هارو برای نهار آماده میکردیم.
من:سروناز خانم کاری نکردم که.اینا جبران کوچیک از زحمتای یاور نمیشه.
پانیذ:سروناز جون میشه ببینیمش؟
-کنیز شماست خانم جان بفرمائید.
چقدر این دوتا صاف و ساده بودن.
من:انشاءا..... خانم دکتر میشه.
دادش بغـ*ـل پانیذ .پانیذ هوش از سرش پرید... عشق بچست اونم مثل این که لپاش تپله.
پانیذ:اسمش چیه؟
-سحرناز.
من:چه خانم کوچولوی نازی. خدا نگهش داره براتون.
زیر گوش پانیذ گفتم جعبه رو بذاره تو قنداقشو بده به سروناز.بچه رو داد بغلم... از کیفش درآورد .
پانیذ:انشاءا.... قدمش مبارک باشه.قابل نداره.
سروناز و یاور هاج و واج به ما نگاه می کردن.
یاور:آقا جان توروخدا خجالتم ندین، این چه کاریه؟به حد کافی شرمنده اون مرحوم هستم ... شما و آقا هم همیشه به من لطف دارین.
سروناز:یاور بیا اینارو واسه خانم و آقا کباب کن.
من:نه ما باید بریم. اومدیم ببینیمتون و برای قدم مبارکی دخترتون.
یاور:کاش آقا و خانم رو هم میاوردین.
من:خودت که میدونی چقدر گرفتارن.انشاءا... سفر بعدی.
یکمی نشستیم و پاشدیم اومدیم خونه.
من:پانیذ بیا اینجا...
نشستیم روبروی هم ...دستاشو گرفتم.
من:دلم نمی خواست اینارو بهت بگم ولی حق داری بدونی.مامان و بابا اولین دادگاهشونو رفتن و سر تو به توافق نرسیدن... مامان میخواد ببرتت با خودش کانادا.ازم خواست من بهت بگم . (بهش نگفتم که میترسن به خاطر من نری خواستم راحت تصمیم بگیره)میری باهاشون؟
دستاشو از دستام بیرون آورد و زانو هاشو بغـ*ـل کرد.
پانیذ:برم کانادا و بیشتر تنها بمونم؟میخواد دق مرگم کنه؟اون اگه مادر بود، همینجا میموند و پیشرفت منو میدید. بهش بگو حتی تابوتمم باهاش کانادا نمیره.من یه خانواده داشتم ،عمو و داداشمو خودم.ما کامل بودیم اما عمو نیست ...منو تو که هستیم. من تورو ول نمیکنم. نصف وجودم زیر خاکه ،نصفشم پیش تو... حتی از اون شهرم نمیتونم برم.من جایی نمیرم.حتی اگه توام منو نخوای، خودم میمونم.
من:قربونت برم.
بغلش کردم... حالش خیلی گرفته شد :چرا تورو نمیبره .فقط منو میبره؟
من:به من گفت چون پایان خدمت نداری نمیشه البته اگه خواستی میتونی بیای بعدا.پانیذ خیلی ناراحت شدم از حرفش.درصورتی که من کارت پایان خدمت دارم...
یه چیز دیگم هست.نیازی رو میشناسی؟
پانیذ:وکیلش؟
من:آره. میخواد باهاش ازدواج کنه و بره.
پانیذ:عیبی نداره.... ما همون خدای این چندسالو بازم داریم.اونا فقط بلدن مارو تنها بذارن.
من:پس خودت بگو که نمیری. اگه من بگم فکر میکنن من نمیذارم بری باهاشون.
پانیذ:مرتیکه نیازی رو نمیتونم جای بابا ببینم.مهران تو قول دادی.پیشمی دیگه؟
من:تا آخرین نفسام.
واسه اینکه حالو هواش عوض شه دویدم تو دریا ...اونم اومد. یک عالمه آب بازی کردیم .موج که میومد، کمرشو می گرفتم و میپریدیم بالا. از ته دلش میخندید.شب یه چیز تازه برام پخت.نمیدونم آشپزی رو از کجا یادگرفته. غذاهاش حرف ندارن. تاحالا دستپخت مامانو نخوردم ولی خب مال اقدس خانمم اینجوری نمیشه.
من:ترکیدم.اووووف چقدر خوردم.
پانیذ:نوش جونت.خوشمزست؟
من:خیلیییی.
پانیذ:داداشی فردا بریم؟خیلی از دانشگاه عقب موندی.
من:اگه میخوای بریم.من دانشگاهم اوکیه!عقب نمیمونم.
پانیذ:بریم بهش بگیم که من نمیرم .ولی بازم از این کارای یهویی بکن قشنگ بود.خیلی خوش گذشت.
من:چشم رو چشمم.به یاور بگم که میریم.
گوشیمو باز کردم .هیچ خبری نبود جز سه چهارتا اس ام اس تبلیغاتی.
صبح طرفای ساعت 10 بود که راه افتادیم.تو راه یه عالمه باهم آهنگ خوندیم اما اونیکه بیشتر دوست داشتم این بود:
تورو با دنیا عوض نمی کنم
بی تو دنیا واسم ارزش نداره
اگه تو نباشی غصه میاد
و رد پاشو رو دلم جا میذاره
تورو با دنیا عوض نمی کنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
پیش من میمونی
تورو با دنیا عوض نمیکنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
پیش من میمونی
تورو با دنیا عوض نمی کنم
تورو به سادگی از دست نمیدم
دلی که گذاشتی پای عشق من
دیگه حتی به خودت پس نمیدم
اینروزا هرکسی میرسه میگه
این دوتا چقدر خوبن باهم دیگه
عشق بین منو تو موندنیه
هرچی که از تو باشه خوندنیه
تورو با دنیا عوض نمی کنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
پیش من میمونی
تورو با دنیا عوض نمیکنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
همه عشقمون واقعیه
آخه دلامون مال همه
هرچی بگم قشنگه عشقمون
میدونم واسش خیلی کمه
تورو با دنیا عوض نمیکنم
تو خودت می دونی
بگو که تا وقتی دنیا دنیاست
پیش من میمونی
******
خودمو پرت کردم رو تخت.خسته بودم .گوشیم زنگ خورد.
آرین:سلام.مهران کجایی تو؟چرا در دسترس نبودی؟
من:سلام عزیزم.سفر بودم.
آرین:می خواستم بگم تحویل پروژه افتاد جلوتر.سه روز دیگست.
من:مرسی که گفتی...
آرین:مال ما که آماده نیست.تو به کجا رسوندیش؟
من:گرافیکش مونده اونم امشب درست می کنم.
آرین:قربونت.فردا میبینمت فعلا.
گوشی رو گذاشتم رو پاتختی.مامان خونه نبود.پانیذ هم حموم بود.منم خوابیدم...
 
  • پیشنهادات
  • sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    **********
    پانیذ
    فکر می کردم اگه عمو نباشه اصلا بهم خوش نمی گذره ،اما عجیبه گذشت. میدونم چون روحش پیشمون بود بهمون خوش گذشت.روحش همیشه پیشمونه. مهران خیلی ریخت و پاش می کنه، باید یکم حساب کتاب داشته باشه.ولی یاور و سروناز خیلی خوشحال شدن.از شمال که برگشتیم، دویدم تو حموم ...لباسامم ریختم تو سبد. بوی رطوبت گرفته بودن وحشتناک. مامان که اومد، شماره نیازی رو از گوشیش برداشتم.می خواستم با خودش حرف بزنم.زنگ زدم بهش.
    -بله بفرمائید....
    من:آقای نیازی؟
    -خودم هستم.
    من:پانیذم.
    -خوبی عزیزم؟
    من:خوبم.من عزیزشما نیستم .میخوام ببینمتون. ساعت 5 کافه 17.حرفام مهمه.5 بشه 5 و یک دقیقه میرم .
    -باشه.حتما. آدرسو بگو میایم.
    من:میایم نه !خودتون تنهایی میاین.خیابون پایینی خونمون... خدانگهدار.
    یه مانتو زرد پوشیدم با شال و شلوار مشکی.کیف و کفشمم چهارخونه ترکیبی صورتی زردو سرمه ای بود.
    مهران خوبه که خوابه ...اومدم بیرون .
    -سلام خانم ریاحی.
    برخرمگس معرکه لعنت اه.
    من:سلام .
    بند کیفمو تو دستم فشار دادم و رفتم.
    -جایی تشریف میبرید؟ بفرمائید برسونمتون....
    من:آقای افشار مثل اینکه شما حرف حالیتون نمیشه.
    -چیزی نمیگم که.میگم برسونمتون...
    من:فکر کنم دلت می خواد اونیکی چشمتم مثل این شه آره؟
    -نه!اصلا.
    من:پس بفرمایین.خوش گذشت.
    قدمامو تند تر کردم. دفعه پیش جلوی منو فاطمه رو گرفت .یه برگشتی زدم زیر چشمش. دوماهه هنوز خوب نشده بچه پررو.
    نشستم رو یکی از میزا.پسرا همه برگشتن نگام کردن اصلا برام مهم نبود برای اونا سیب سالم و کرمو یکیه... فقط می خوان حس خودشونو ارضـ*ـا کنن.یه نسکافه کاراملی سفارش دادم، کتابمو در آوردم تا بخونم.کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...
    در کوچه باد می آید
    این ابتدای ویرانی است
    -سلام.دیر که نکردم؟
    من:سلام بفرمائید.
    از جام پا نشدم .
    -جای قشنگیه.
    من:آقای نیازی صاف برین سر اصل مطلب... این چه بازی ایه شروع کردین؟
    -بازی؟نه اشتباه نکن.حق طبیعیه مادرته دخترشو بخواد ببره با خودش.
    من:و اگه دخترش نخواد بیاد؟
    -یعنی چی؟
    من:یعنی اینکه به مامانم بگین من هیچ جا نمیام.پیش بابامم نمیرم.میرم یه جا که دست هیشکی بهم نرسه.
    -مهران یادت داده این حرف هارو؟
    من:مواظب حرف زدنتون باشین ...من اجازه نمی دم راجع به داداشم اینطوری حرف بزنین.
    -اگه نیای مامانت به زور میبرتت.
    من:نمی تونه.اونا مارو نخواستن ماهم اونارو نمی خوایم.فکر نمی کنم حرف دیگه ای مونده باشه.خداحافظ.
    -پانیذجان بشین خانم.
    من:فقط یه چیزی رو بهتون بگم.اگه به خاطر پوله مامان منه، هیچی به شما نمیده... یعنی بابام نمیذاره.خداحافظ.
    10 تومن گذاشتم رو میز و اومدم بیرون.
    -پانیذ!وایسا.یک دقیقه بیشتر نمیشه.
    من:فقط یک دقیقه.
    -اونجا آینده بهتری در انتظارته بهش فکر کن.اینجا پیش بابایی که به مادرت خــ ـیانـت کرده بمونی، نهایت یکی میشی عین خودش.
    من:کی گفته من قراره پیش اون بمونم؟حتی اگه کسی رو هم نداشته باشم، سال بعد که درسم تموم شه میچسبم به موسیقیم. پول هیشکی رو هم نمیخوام. فکر میکنم مامان و شما پیش دستی کردین نسبت به بابام.بابام هیچ خیانتی به مامانم نکرده. اگرم الآن به مشکل برخوردن تقصیر دوتاشونه نه یکیشون.کار بابامم تایید نمی کنم اما به جای قضاوت کردنش، بهتر نیست از مامان بپرسین این سالا چه رفتاری باهاش داشته؟
    -آخه دختر خوب چرا لگد به بختت میزنی؟میدونی با این استعدادت تو موسیقی اونجا چی میشی؟
    من:یک دقیقتون تموم شد.براتون آرزوی خوشبختی می کنم.
    -پانیذ! چرا اینجوری میکنی!
    من:میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
    -آره عزیزم
    من:میشه نقش ناپدری مهربونو بازی نکنین؟مامانم تو همون جلد مدیریت بمونه بیشتر بهش میاد. نه به شما نه به اون نمیاد این نقش.منم بچه نیستم با یه آبنبات گول بخورم.اگه زحمتتون نیست منو مهرانو ول کنین بریم دنبال زندگیمون. 16 سالمه، مهرانم 20 سالش.تو این 20 سال کجا بوده مامانم؟بابام چی؟که حالا من مهم شدم واسشون.اونم فقط یهویی من مهم شدمو مهرانو انداختن دور. 12 سال. زمان کمی نیست.12 ساله منو مهران تنهاییم .جز عموم کسی صدامونو نشنید.هیشکی به جز اون مارو ندید.با خنده هامون خندید و با گریه هامون گریه کرد.افتادیم زمین دستمونو گرفت، پیشرفت کردیم بیشتر تشویقمون کرد... عمومو از زندگی دوتاییمون حذف کنم ما هیچی نیستیم جز یه وجود مکرر.میشه از مامانم بپرسین نماز خوندنو کی یادم داد؟میشه ازش بپرسین کی اولین بار روزه گرفتم؟کی هرسال اول مهر مارو میبرد مدرسه؟این همه سال شبای تولدم چرا نبود؟کی روز کودک میبردمون گردش؟اصلا میدونه اینارو؟تنها کسی که دارم و واسم مونده مهرانه.نمیذارم اونو ازم بگیرین.مامانم مراسم عمو دیر اومد تا به قرارش با شما برسه. از همچین آدمی من انتظار احساس و عاطفه ندارم.
    -حرف آخرته؟
    من:حرف اول و آخرمه.
    از خیابون رد شدم.وای این مرتیکه چقدر فک میزنه.اه.گوشیم زنگ میخوره.
    مهران:کجایی آجی؟
    من:سرخیابون.
    رسیدم خونه ...مامان مرتب و اتو کشیده رو مبلا نشسته بود و مهران هم با اخم زل زده بود به تلویزیون.دستاشو از رو شکمش به طرفین بـرده بود.
    من:سلام.
    خواستم برم بالا که مامان گفت:بشین باهات کار دارم.
    من:میخوام برم کار دارم.کارتونو مهران گفت. جوابشم دادم.
    -با کی لج کردی؟
    من:با هیچکس.
    -به امید حرف شهنام نمون.اون مثل مهرداد بیکار نیست بیفته دنبال شما.
    من:مامان واقعا که.حرمت اون 12 سالی که ماروبزرگ کردو نگه دارین. من اجازه نمیدم بهش توهین کنین.عوض دستت دردنکنشه؟از زندگیش زد و به بچه هاتون رسید؟میتونست خیلی زودتر از اینا ازدواج کنه اما به خاطر ما هی عقب می انداخت.حالا اینه جوابش؟بیکار؟
    -منظورم این بود...
    من:منظورتون کاملا واضح بود.فهمیدم.
    مهران:پانیذ برو بالا لطفا.
    اومدم تو اتاقم.امیدوارم تونسته باشم نیازی رو خوب روشن کنم.
    صدای مهران انقدر بلنده تا بالا میاد.
    مهران:مگه تو این چندسال مزاحمتون بودیم؟یه زندگی آروم و بی دغدغه می خواین که رفتین سراغ نیازی! خب زندگیتونو بکنین.چیکار به ما دارین؟
    -مهران تمومش کن.حرفای تو و مهرداده مغزشو پر کرده.خودتم میدونی اون جا وضعیت از اینجا بهتره.
    مهران:خانم صبوری نه پانیذ آلیسه نه اونجا سرزمین عجایب که بخواد یه شبه بشه اونی که تو نقشه هاتونه.نمیذارم دیگه اذیتش کنین.16 سالشه اما بهش بگی خاطره خوبت چیه چیزی نداره بگه.بچه که بود نذاشتین چیزی بفهمه .فقط با زور بهش تحمیل کردین درس بخونه .شما ندیدی، فقط منو همون مهرداد بیکاری که میفرمائید پیشش بودیم تا کم نیاره.جا نزنه. واسم مهم نیست که هیچوقت بهمون حتی یک ذره هم فکر نکردین. منم مثل پانیذ بچگیمو از دست دادم سر خودخواهیای شما. چی شد؟مثلا لیسانسمو تو 20 سالگی بگیرم چه فرقی میکنه؟آخرش میخوام بشم یه مهندس درجه دو پر عقده که چپیده تویه دفترمهندسی و واسه این و اون کار میکنه.اینو میخواستین؟رسیدم بهش.اما نمیذارم پانیذ قربانی خواسته هاتون شه.به آقای ریاحی هم بفرمائید نمیذارم پانیذ زیر دست زن بابا بزرگ شه. از مغزتون دربیارین که بذارم بیاد چه پیش شما چه پیش اون.
    با حرص پله هارو میاد بالا.دراتاقشو چنان کوبید من پریدم هوا.خیلی عصبانیه.... نمیرم سمتش یه چیزیم به من میگه.پتو رو کشیدم سرم.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *****************
    راوی
    نیازی از حرف های پانیذ جا خورده بود.پیش خود فکر می کرد که چطور به شهرزاد مسئله را بگوید.شهرزاد به کمیل زنگ زد.
    -سلام شهرزادجان.
    -- سلام.
    -چیزی شده؟صدات چرا گرفته؟
    -- با بچه ها حرف زدم.پانیذ نمیاد.
    -با منم حرف زد.
    -- کی؟
    -پانیذ.الآن پیشم بود.اومد خونه؟
    -- آره.چی گفت؟
    -خیلی عصبانی بود.گفت نه اگه با مامانم نیام پیش بابامم نمیرم. دست از سر منو مهران بردارین و از این حرفا.
    -- هرموقع میام باهاشون حرف بزنم آخرش بحثمون میشه.من چیکار کنم؟
    -تنها راهت اثبات عدم صلاحیته محمده.
    -- کمیل مهران دیگه بهم نمیگه مامان. میگه خانم صبوری.
    -به پانیذ یا مهرداد چیزی گفتی که بدشون اومده؟
    -- نه خیلی وقته دیگه اون مهران قبل نیست.
    -درست میشه.ناراحت نباش.
    **********
    محمد:یعنی چی که پول نمیده؟ببین اگه زیاد زر زر کرد سگای باغو باز می کنی می اندازیش جلوشون.
    مرتیکه عوضی.
    گوشی را پرت کرد روی میز.
    محمد:چی می خوای اینجا؟
    -قربان خانم فرمودن این لباس هارو بپوشین ...مهمون میاد براتون.
    محمد:کی بهت حقوق میده؟
    -شما ....
    محمد:پس از من دستور میگیری.خانم غلط کرد.
    لباس هارا مچاله کرد و روی زمین پرت کرد.خدمتکار که ترسیده بود لباس هارا برگرداند.
    زری:تو که اینجایی! ٳ این چه بلاییه سر اینا آوردی؟
    -خانم؛ آقا اینجوریشون کردن.
    زری:برو سر کارت.
    صدای کفش های زری ،محمد را آزار میداد.زری در را باز کرد .
    محمد:صدای کفشات رو مغزمه. راه نرو اه.
    زری:محمد چرا اینجوری میکنی؟پاشو الآن میان.
    محمد:حالم بده.
    زری:چی حالتو خوب میکنه؟
    محمد:اینکه تو رو نبینم. برو بیرون.
    زری:باز که تو بداخلاق شدی!نیم ساعت دیگه پایین منتظرم.
    محمد کلافه دستی روی موهایش کشید. راننده اش را خبر کرد.
    جلوی در باغ ایستاده بود.نفس عمیق کشید و داخل شد.
    -این حییون باید بالا بیاره وگرنه میمیره.
    -- اگه بالا نیاورد من خودم معدشو خالی می کنم.
    -بگین من کارم تمومه.
    -- چندلحظه صبر کنین.
    --- چی شد دکتر؟
    -باید بالا بیاره.
    --- سلیمون دکترو راه بنداز.
    محمد:آواجان٬کمند خانم با چندتا اسم دیگه.
    آوا:چطوری مرد؟خبری شده اومدی سمت من؟
    محمد:اول تو٬بعد خبر.بریم یه گوشه ای.
    هردو به داخل ویلا رفتند.خدمتکار کت محمد را گرفت.عمارت بزرگ دو طبقه بود.شیررهای بزرگی روی ستون ها جا خوش کرده بودند. دیزاین داخل سفید بود.همه چیز.حتی مبلمان و پرده.به اتاق کار آوا رفتند.
    آوا:شلوغه.فروش ماهم بیشتر شده.
    محمد:این همه دردسر.پول داره؟
    آوا:ای میگذره.ما فقط میفروشیم.
    محمد:این کارت یعنی وسط دهن شیر.
    آوا:شام امشبو خودم درست کردم.شوکت هم که نمیاد.
    محمد:کارت دارم.واسه خودم واجبه.
    آوا:یادته محمد؟چندسال پیشا چقدر دوست داشتم؟
    محمد:چرا؟
    آوا:چون تو با همه فرق داشتی.یادته؟گفتم نرو سمت شهرزاد ولی رفتی!چطوره؟باهمین؟بچه ها؟
    محمد:هممون ازهم جداشدیم.سرمرگ مهرداد.
    آوا:خیلی مرگ بدی داشت.
    محمد:مثل برادر تو.
    آوا:بعد اینکه اعدامش کردن.دیگه کسی رو ندارم.از یه پسری خوشم میومد شکل تو بود.اونم ندارم.
    محمد لبخند زد.
    محمد:آوا وقت کمه.
    آوا:فقط بگو چی می خوای؟
    در کمد دیواری را باز کرد.در دیگری روی دیوار بود.دستش را روی شناساگر گذاشت.در باز شد.
    آوا:این خوبه.گیر نداره.فقط مهارت.فالشی نداره.میدونی یعنی چی؟غلط نزنه.
    محمد:هیچ فرقی نکردی.
    محمد اسلحه را از آوا گرفت.ماشه اش را کشید و به سمت دیوار هدف گرفت.
    آوا:محمد یادت باشه گیر کردی من اسلحه نمیشناسم.
    محمد:من هیچ فرقی نکردم، فقط یه خورده پیر شدم.اسلحه وقتی باهاته مثل زنته.
    آوا:شام بمون.
    محمد:نه میرم.
    از اتاقک بیرون آمدند.آوا به سمت در اتاق می رفت که محمد گفت:آواا٬اومدم دنبال سرخه ای.
    آوا:محمد کله خر شدی؟
    محمد:آوا میدونم که میدونی.بگو کجاست.
    آوا:سرخه ای؟سرخت میکنه.ازمن نخواه.خواستی بری کتتو از خدمتکار بگیر.
    محمد:آوا خودت که میدونی چرا.پس بگو.
    آوا:اونیکه تو دستته رو بذار زمین.بعد بهت میگم.تا وقتی اون دستته اون جای تو تصمیم میگیره.
    محمد:دارم میرم جنگ شغال.نمیشه.
    آوا:از شوکت که پرسیدم خبرت می کنم.
    ***********
    محمد فنجان قهوه اش را روی میز جابه جا کرد.این بار هم یک ملاقات مهم دیگر با نمایندگان شرکت های مهم در کیش و دبی.
    -واقعیت اینه که این پیشنهاد،پیشنهاد چرب و پر و پیمونیه.
    بابک:نکته حرف جناب مهندس ریاحی اینه، اگه ما بخوایم قرار داد امضا کنیم با نمایندشون امضا نمیکنیم.لازم باشه من میام پیششون.پیش قراردادم خوندم، چندتا تبصرش مشکل داره.فقط من کی بیام خدمتشون؟
    -ما باهاشون هماهنگ که شدیم خبرتون می کنیم.
    نمایندگان از ویلا خارج شدند.
    بابک:محمد نظرت چیه؟
    محمد:بهشون شک کردم.
    بابک:اما اگه بشه اندازه همه این سالا پول میاد دستت.
    محمد:نمیدونم.از دادگاه چه خبر؟
    بابک :6 ام دادگاه دارین و تو 8ام بلیط داری.دخترتو میدی ببره؟
    محمد:هرچی خود پانیذ بخواد .من رو حرفش حرف نمیارم.روز اولی یادته بهم چی گفتی؟گفتی وقتی اومدی کارت باید جا خانوادتو بگیره.
    بابک:گفتم.اما ..... هیچی ولش کن.من برم فعلا.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ***********
    مهران
    امروز باید پروژه هارو تحویل بدیم. پانیذ یکمی تو کارام بهم کمک کرد.قطعه جدیدشو تموم کرده ...شنیدم ،عالی بود.گذاشت رو پروژم.استادم عاشق موسیقی بود.
    -آقای ریاحی.نوبت شماست.
    ارائش دادم و همه دست زدن. استاد گفت:ممنونم نفر بعد آقای پورمحمدی.آقای ریاحی تشریف داشته باشید بعد از اتمام جلسه کارتون دارم.نشستم... منشی داشت نمره هارو تایپ می کرد .دل تو دلم نبود. رفتم پیشش.
    من:استاد درخدمتم.
    -کارت عالی بود. واقعا فکر نمیکردم تو این زمان کم موفق بشی.
    من:استاد زمان ارائه رو جابه جا کردین اما برای من آماده بود. درکنار مشکلاتی که داشتم سعی کردم کارمم خوب انجام بدم.
    -و اما یه چیز دیگه.موسیقی متنش.قطعه کی بود؟
    من:کار یه خواهر مهربون. تقدیمش کرد به شما.میدونست موسیقی دوست دارین.
    -وقتی که میشنیدمش، کل زندگیم عین فیلم از جلوی چشمام رد شد.
    من:کنسرت دارن.حتما دعوتتون میکنم.
    -بی صبرانه منتظرم.نمرتم از رو برد ببین.
    رفتم سمت برد.همه بچه ها جمع شده بودن.درست نمی تونستم ببینم.دوستم بهم زنگ زد.
    من:بله؟
    -مهران نمرتو دیدی؟
    من:نه منتظرم خلوت شه.
    -بگم؟
    من:چنددفعه گفتم نگاه نکنین؟
    -مهران جان متاسفم.
    من:چی شده؟چنده؟
    -چرا ازم می خوای خبر بد بهت بدم؟
    من:خودم میبینم الآن.
    -مهران....مهران تو نفر اول شدی.
    همه جمعیت جلوم برام هورا کشیدن. نمرم 20 بود.باورم نمیشد.ترم بالاییامون می گفتن استاد همتونو می اندازه.20؟؟؟؟؟قربونت برم پانیذ ،همش به خاطر آهنگ توٳ.
    -آقا مهران منتظر شیرینیش هستیم.پسر مهره مار داری تو.استاد فقط به تو 20 داده.
    من:باشه به موقعش.من برم دیرم شده.
    پانیذ لباساشو عوض میکرد.از مدرسه اومده بود. دویدم بغلش کردم:قربونت برم مهربووونم.
    پانیذ:عزیزدلمی!چی شده؟
    -استاد بهم 20 داد باورت میشه؟20!!!!!!!
    پانیذ:مگه تو دانشگاه 20 هست؟
    -آره بابا...
    بلندش کردم و چرخوندمش.
    پانیذ:خب چرا قربون من میری؟قربون خودت برو که درستش کردی.
    من:کار من به کنار، ازش راضی بود اما از ملودی تو خوشش اومده بود.تو چشماش اشک جمع شده بود.برای کنسرتتون دعوتش کردم.
    پانیذ:واقعا؟یادم بنداز بلیط vip بدم بهت.
    من:میشه یه بارم برای من بزنیش؟
    پانیذ:آخه ویولن سل اون.
    من:خب با پیانو میشه؟
    پانیذ:به قشنگی اون نمیشه. بریم .
    رفتیم سالن پذیرایی.مثل عمو مهرداد وایسادم کنارش و نگاهش کردم.
    من:پانیذ عالیه.
    پانیذ:میدونی کی عالی تر میشه؟
    من:کی؟
    پانیذ:که تو بخونی.
    من:چیو؟
    پانیذ:یه شعری برای عمو مهرداد.
    من:با کمال میل .
    ***********
    چهارروز بعد
    امروز استاد یه چیزی رو بهم گفت که جا خوردم.گفت برای ارائه دوباره پروژت باید بری 1ماه مالزی.تو گیر و دار طلاق اینا من کجا باید برم؟گفت جشنوارست و ما تورو انتخاب کردیم.یک هفته وقت داشتم.مونده بودم به پانیذ چجوری بگم.بالاخره دلو به دریا زدم.رفته بودیم گالری نقاشی...
    من:خیلی قشنگن....
    پانیذ:من که جای بد نمیارمت عزیزدلم.
    من:پانیذ میشه بریم بیرون و باهم حرف بزنیم؟
    پانیذ:چی شده مهران؟خیلی مشکوک میزنی.
    من:بریم حالا.
    نشستیم رو سبزه ها.
    من:پانیذ پروژم قبول شده تو کنگره.میخوان ازم برم نمایشگاه.
    پانیذ:این که خیلی خوبه دیوونه.کجاش غم داره انقدر ناراحتی؟
    من:باید یک ماه برم.
    پانیذ:کجا؟
    من:مالزی.
    عین یه بادکنکی شد که بهش سوزن زدن......
    پانیذ:آهان اونجا!گفتی چقدر؟
    من:یک ماه.
    پانیذ:برو داداشی.موفق باشی.
    من:نمیرم.تورو کجا بذارم برم؟
    پانیذ:خونه مامانی میمونم.
    من:پانیذ...
    پانیذ:هیششش.میری.هیچی نگو.بریم خونه.خستم.
    خوشحالم که با قضیه کنار اومد. اگه بشه زودتر بر میگردم.ساعتو کوک کردم رو 8 صبح و خوابیدم.
    گوشیم زنگ زد، گفتم حتما یا آرینه یا بقیه بچه ها. قضیه مالزی رو فهمیدن و مهربون شدن.. هردفعه رد تماس می زدم.دفعه چهارم پاشدم.شماره رو نشناختم جواب دادم...
    من:بله بفرمائید.
    -آقای ریاحی؟
    من:بله.
    -من مدیر دبیرستان خواهرتون هستم.یه تماس گرفته شد با مدرسه، صداش کردیم بیاد صحبت کنه ...خودشو پدرتون معرفی کرد. پانیذ جان گوشی رو که گرفت چندلحظه بعد افتاد رو زمین.
    من:یا امام حسین.مدرسست؟
    -نه با آمبولانس بردنش بیمارستان .....
    من:باشه ممنون...
    زنگ زدم به عمو تیرداد.
    -سلام پسرم...
    من:سلام عمو.باهام میاین بریم بیمارستان؟پانیذو بردن.
    -بگو کجا الآن میام.چی شده؟
    من:نمیدونم.... منم الآن میرم بیمارستان ..
    -باشه.
    موهامو شونه کردم .هرچی دستم اومد پوشید.ماشینو وسط حیاط ول کردمو دویدم.
    من:ببخشید خانم پانیذ ریاحی.
    -اورژانس.
    از تابلو ها پیدا کردم.تخت هارو می دیدم. دبیرشون بالا سرش بود.
    من:سلام.
    -سلام شما برادرشین؟
    من:بله الآن از مدرسه تماس گرفتن..... چی شده؟
    -نمیدونم با تلفن صحبت می کرد افتاد یهویی.
    من:ببخشید تو زحمت افتادین .
    -خواهش میکنم من میرم...
    من:خدانگهدار...
    من:عزیزدلم پانیذ خوشگله چی شدی؟
    جوابمو نداد خواب بود.عمو تیرداد یکم بعد اومد.
    عمو:چی شده مهران؟
    من:نمیدونم .
    عمو:الآن برمیگردم.
    رفت.پیشونیشو نوازش میکردم.سرمو گذاشتم رو دستش. گریم گرفت.آخه اون تماس که از طرف بابا بوده چی گفته که انقدر بهم ریختش کرده.
    دستای عمو رو روی سرم حس کردم.
    عمو:مهران جان؟
    اشکامو پاک کردم:جانم؟
    عمو :ببریمش بخش.میگه فقط فشار عصبیه. اما دکترش دوستمه ،گفت بخش بره بهتره.
    من:مطمئنین فقط فشار عصبیه؟قلبش....
    عمو:میبریم بخش که بهتر ازش مراقبت شه.قلبش خب حساسه.انشاءا... که چیزی نیست.
    منتقلش کردن بخش.منتظر شدیم تا بیدار شه بگه چه خبره.عمو تیرداد رفت سمت ایستگاه پرستاری.منم فکر کردم مهمه رفتم.
    عمو:استااااد؟شما؟اینجا؟
    -سلام عزیزم.چقدر قیافت برام آشناست.
    عمو:استاد تیردادم.ورودی 70 یادتونه؟
    -آهان بله آقای دکتر.تیرداد فاتح.درسته؟
    عمو:کاملا...
    عمو:فکر می کردم باید خارج باشین.
    -نه 6 ماه اینجام، 6 ماه اونجا.تو این بیمارستانی؟
    عمو:نه دکتر؛ برادرزادمو آوردیم.
    بابارو برادر خودش میدونه.با معرفته.
    -پسرته؟
    عمو:نه استاد برادر زادمه.مهران.
    -خوشبختم مهران جان.
    دستشو آورد سمتم و تو چشمام خیره شد.
    -چشمای عجیبی داری.
    لبخند زدم. چیزی نگفتم.
    -دختره بیمارتون یا پسر؟
    عمو:خواهر مهران جانه.پانیذ.استاد میتونم خواهش کنم شمام ویزیتش کنین؟
    -بله حتما، کجاست؟
    رفتیم تو اتاق .معاینش کرد.
    -تیرداد چش شده این دختر؟چرا انقدر بی حاله؟
    عمو:استاد از مدرسه آوردنش نمیدونیم .
    براش اتفاقای این مدتو توضیح داد ....سری تکون داد و گفت بیدار که شد بهش بگیم.
    من:عمو شما برین من هستم.
    عمو:الآن بیدار میشه میبریمش خونه.
    من:چیزی گفتن؟از قلبشه؟
    عمو:نه گفت فقط شوک وارد شده بهش.
    یکساعت منتظر شدیم . بیرون بودیم .صدای جیغ پانیذ اومد.درو باز کردم :جانم عزیزدلم چیزی نیست من پیشتم.
    پتو رو محکم گرفته بود و جیغ می زد.
    عمو:پانیذ جان ما اینجاییم.... هرچی دیدی تو خواب بوده.
    آروم شد، سرشو تکیه داد به سینم و گریه میکرد و اصلا حرف نمی زد.نگرانم.چی شده آخه.سعی کردم احساس امنیت بدم بهش. سرش. فشردم به سینم.اصلا حرف نمیزد .
    من:عمو فکر کنم پروفسور لازم شدیم.
    عمو:پیشش باش میرم میارمش.
    اومدن.
    -چه دختر نازی.دخترم من سماواتیم.استاد عمو تیردادت.اسم شما چیه؟
    پانیذ جواب نداد.
    -اینجا نوشته ...چیه؟آهان پانیذ .چه اسم قشنگی ...
    اشاره کرد ما بریم.خوابوندمش رو تخت. می لرزید. ازچی ترسیده آخه.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ***********
    پانیذ
    خوشحالم.تز مهران برای پروژه قبول شده.بالاخره رو لبش لبخندو دیدم.نگران منه.ولی نباید باشه.ممکنه آیندش خراب شه اگه نره.مامان بابا که جدا شدن یا میرم پیش عمو تیرداد یا مامانی.باید براش یه سری چیزا بخرم. از مدرسه که برگشتیم ،میبرمش خرید.
    به جای اینکه به درس گوش بدم به چی فکر میکنم.در زدن.
    -خانم مهدوی اجازه میدین پانیذ جان بیان دفتر؟
    --بله.پانیذ دخترم میتونی بری.
    پا شدم اومدم بیرون.
    من:چی شده؟
    -پدرت زنگ زده.
    خیلی بد میشد پیش اونا باهاش حرف نمی زدم.خشمم پشت یه لبخند جمع کردم.
    من:بله؟
    یه صدای غریبه توی گوشی پیچید.چیزی گفت که بهم شوک وارد شد.افتادم زمین.فهمیدم میبرنم بیمارستان.دبیر پرورشیم هم اومد اما اصلا نا نداشتم چشمامو باز کنم.دلم یه خواب میخواست که دیگه پانشم.
    **************
    چند ساعت بعد.
    من:مهران من بام تهران نمیام.
    مهران:بریم دیگه.میخوام برم بانجی جامپینگ.
    من:خیلی بلنده... نه، بریم فرحزاد.
    مهران:اونجام میبرمت.
    آماده میشد که بپره.همه چی رو محکم کردن. دلشوره داشتم... لبخند زد و پرید. تند تند می رفت پایین.اما..... صدای فریاد کارکنان اونجا منو به خودم آورد ....مگه میشه آخه طناب پاره شه؟دویدم پایین... مهران غرق خون بود.چشمامو بستم و جیغ زدم.
    -عزیزدلم هیچی نیست.خواب دیدی.
    مهران زندست؟خواب بود؟خدایا شکرت.چسبوندم خودمو بهش.اما ترس تو جونم بود ...اون صدا٬حرفاش وااااای....
    منو خوابوند رو تخت و رفت .
    -دخترم صدامو میشنوی؟
    دهنم باز نمیشد جوابشو بدم.
    -نمیخوای بگی چی شده؟پانیذ؟
    من:من میترسم.
    -از چی؟
    من:اون تلفن مشکوک مدرسه.
    -آروم باش.نفس عمیق بکش.هیچی نیست.ما اینجاییم.نمی ذارم کسی اذیتت کنه.
    من:خوبم.
    -خب چی گفتن بهت؟
    براش تعریف کردم و گفتم تو خواب چی دیدم و گفتم که همه خوابام درستن .
    -نه ،اون ترس از تلفن تو وجودت مونده بوده همچین خوابی دیدی.پیش آگاهی نبوده.نترس خانوم .
    رفت بیرون.پتو رو کشیدم سرم.
    **********
    مهران
    من:عمو چرا نمیان بیرون؟
    عمو:بشین عزیزم میان.
    پروفسور اومدن .
    من:چی شده؟
    -بشین پسرم تو که خودت از اون بدتری.
    نشستیم:میگه تو مدرسه یکی زنگ زده گفته باباته، جواب داده ....یه صدا پیچیده توش که گفته جوجو انتر به مامانت بگو پاپیچ ما نشه.... نکنه دلت میخواد مثل عموت، اونو داداشتو بفرستیم به درک؟دوتا موضوع اذیتش می کنه.1 تهدید جون تو 2 عمدی بودن تصادف عموت.
    دستمو بردم لای موهام :وای یعنی چی؟! بابام؟؟؟ باورم نمیشه.
    عمو:مهران جان آروم باش.گفتن بابات تا بتونن پانیذو بیارن پای گوشی تلفن. دلیل نمیشه بابات داداششو بکشه.بابات عاشق مهرداد بود.
    من:پروفسور چرا جیغ میزد؟
    -تو خواب مردن تورو دیده.
    من:پس قراره منم برم؟
    -نه پسر.تو ام مثل اون چرا روحیتونو میبازین؟
    من:نگفت بهتون همه خواباش پیش آگاهین؟
    -دید عموت فوت شده؟
    من:نه ولی بعدش همه تصادفو با جزئیاتش دیده بود.
    -شاید دیگه ارتباطش قطع شده.ولی به نظر من به خاطر ترس از دست دادن تو بوده این خوابو دیده، نترس.
    من:میتونم برم ببینمش؟
    -آره.
    اشکامو پاک کردم و لبخند آوردم رو لبم.
    من:خوبی بهارنارنج؟
    واقعا که بهارنارنج لقب خوبیه برات.مثل شکوفه بهارنارنج حساسی.
    پانیذ:مهران فهمیدی چی شده؟راسته؟مامان داره چیکار می کنه؟
    من:مامان 10 روز دیگه میره.نگران نباش.تصادف چه عمدی بوده چه غیر عمد بالاخره عمو رو ازمون گرفته.قبول کنیم عمدی بوده برمیگرده پیشمون؟
    پانیذ:نه برنمیگرده.اماتورو که میتونن ازم بگیرن.
    من:میخوای نرم مالزی.
    پانیذ:نه دیوونه.برو.یعنی باید بری.
    من:خوبی؟بریم خونه؟
    پانیذ:بریم.
    *******
    راوی
    شهرزاد و نیازی مدارکی را برای اثبات عدم صلاحیت محمد جمع آوری کرده بودند.محمد از همه جا بی خبر منتظر روز دادگاه بود.
    تیرداد نمی دانست چجور باید از محمد قضیه آن تلفن را بپرسد، تا اینکه محمد خودش با تیرداد تماس گرفت.قرار گذاشتند که در شرکت همدیگر را ببینند.
    -آقای رئیس جناب فاتح تشریف آوردن.
    محمد:راهنماییشون کنین داخل.
    باهم روبوسی کردند.
    تیرداد:محمد کاش قدیما بود.
    محمد:اونروزا که با دوچرخه میرفتیم کوه.هیییی....
    تیرداد:محمد تو مهردادو چقدر دوست داشتی؟
    محمد:بابام که نخجوان بود مهرداد 2 سالش بود .5 سال من بزرگش کردم. مامانم فقط زحمت دنیا آوردنشونو میکشید .همه زحمتا رو دوش بابام بود مهردادو گرفتم زیر بال و پرم.پسر خوبی بود .برادرم بود ،دوستم بود ،همدمم بود، همه چیم بود.
    تیرداد:پس یعنی تو نکشتیش؟
    عرق سردی بر پیشانی محمد نشست:چی میگی تو؟من؟مهرداد که تو تصادف مرده.
    تیرداد:بله تصادف بود اما به دستور تو بود.
    محمد:دارم میگم به مرگ پانیذم خبر ندارم چی میگی.
    تیرداد قرآنی را از کیفش درآورد.:محمد میدونی که؟قسم دروغ بخوری دودمانتو به باد میده دست بذار روش قسم بخور تا باور کنم.
    محمد:گفتم به مرگ پانیذم.به قرآن مجید من روحم خبر نداره.تو از کجا فهمیدی؟چرا پلیس نفهمیده؟
    تیرداد:سه روز پیش از مدرسه زنگ زدن به مهران گفتن پانیذ بیمارستانه.
    محمد:یا خدا.چی شده؟چرا خبرم نکردین؟
    تیرداد:گوش کن. به من زنگ زد رفتم اورژانس بود دکتر گفت خبر چون یهوویی بوده شوک وارد شده بهش قضیه مهردادو حال پانیذ رو گفتم گفت ببرینش بخش. یک ساعت منتظر شدیم وقتی بیدار شد فقط جیغ میزد هیچی نمیگفت استادم رفت بالا سرش بهش گفته بود یه تلفن به مدرسه شده بود دنبال شمارش هم رفتم اما نبود تو تلفن میگن که پدرشیم صداش میکنن و پشت تلفن تهدیدش میکنن که شهرزادو مهرانو میکشن.
    محمد:میدونم کار کیه. تازه سر از کارش در آوردم.تیرداد بازی خطرناکی رو شروع کردم. ممکنه جون پانیذ هم در خطر باشه.
    تیرداد:محمد چیکار کردی با زندگیت؟مهران امروز ساعت 6 پرواز داره پانیذو سپرده به من. شهرزادو طلاق دادی؟
    محمد:این حرکت آخرین حرکته هممون به آرامش میرسیم انتقام مهردادو ازش میگیرم.
    تیرداد:من که نمیدونم داری چیکار میکنی اما یه کار نکن پانیذو مهران و بدبخت کنی!
    محمد:مهرانو نمیتونم بیارم پیش خودم اما پانیذو میارم.
    تیرداد:اگه بدنش به شهرزاد؟
    محمد:هر آدمی یه قیمتی داره.نیازی رو میخرم رای شهرزادو بزنه.
    تیرداد:محمد نگرانم برات.تو این یک ماهی که مهران مالزیه نمیذارم پانیذو بیاری.ازم دلخور میشه.
    محمد:فعلا بمونه.مهران برای چی میره؟
    تیرداد:تزش تو کنگره جهانی قبول شده میره اونجا برای ارائه و نماینده ایرانه تو نمایشگاه اونجا.
    محمد:بهش افتخار میکنم.
    تیرداد:این آدما چی میخوان ازت؟مهردادو چرا کشتن؟
    محمد:نمیدونم.اما امیدوارم اونی که دنبالشن دست پانیذ نباشه.
    تیرداد:محمد گـ ـناه دارن بچه ها.لطفا قبل هرکاری فکر کن.همین اسم تو توی شناسنامشون براشون دلگرمیه چه برسه به اینکه بدونن تو نفس میکشی.فقط تورو دارن میفهمی؟
    محمد:حواسم هست.
    تیرداد:همیشه میگم کاش جای تو و شهرزاد بودیم ما.خدامارو نخواست که بهمون بچه نداد.
    محمد:هنوزم دیر نشده .
    تیرداد:نمیفهمی چی میگم.قدر بچه هاتو بدون.
    محمد:تیرداد هنوز داداشیم؟
    تیرداد:آره.مواظب بچه ها باش.من برم.
    ***********
    محمد با بابک مشغول صحبت در سالن اجتماعات کارخانه بودند.
    بابک:پانیذه؟
    عکس پانیذ روی پرده بزرگ و صاف افتاده بود.محمد با لپ تاپ و عکسهای داخل آن خاطره بازی میکرد.بعد از شنیدن خبر قتل مهرداد نفرتش بیشتر شده بود.
    محمد:آره.
    بابک:صورت نازی داره.میاری پیش خودت بهش فکر کردی؟دم به دقیقه مهمونی میشه تو ویلا آدمای اون مرتیکم میان.هزارتا آدم عوضی دیگم میان.
    محمد:چاره ندارم. اونا می خوان مهرانو بکشن.باید جداشون کنم.مهران نباید اینجا بمونه.پانیذم بیاد پیش خودم خیالم راحت تره.
    بابک:زری رو چیکار میکنی؟زری رو با یه دلاریم میشه خرید.پانیذ طفلک معصومه.
    محمد:بابک چیکار کنم؟جلو چشمم نباشه و روزی صدبار بترسم از این که نکنه گیر اون عوضی بیفته؟
    بابک:آوا گفت یه بار شوکت تو مـسـ*ـتی گفته اون مرتیکه چی میخواد.محمد مـسـ*ـتی و راستی. میدونی خودت!
    محمد:نمیذارم دستش به پانیذ برسه.شوکت و بقیه نوچه هاشم خفه میکنم مهم اینه آوا با منه.
    بابک:از شر زری خلاص شو ببین چی دهنشو میبنده همونو بده خلاص.
    محمد:به اونم میرسیم.تنها کارت اینه نیازی رو بخری شهرزادو قانع کنه .
    بابک:اون که حله.ساعت 4 باهاش قرار دارم از چقدر شروع کنم؟
    محمد:از 100 هزار دلار.
    بابک:باشه.محمد زیاد به دور و بریات اعتماد نکن. آدما عوضی شدن.
    محمد:حواسم هست.
    بابک:من برم.خاطره هاتم تو سایز کوچیک نگاه کن.(به لپ تاپ اشاره کرد)هیچ جا امن نیست.
    *******
    شهرزاد خوشحال بود.فکر میکرد با ارائه آن مدارک به دادگاه و اثبات اینکه محمد صلاحیت ندارد پانیذ به او میرسد.
    برای خداحافظی از مهران فقط تیرداد در فرودگاه بود.مهران خواهش کرده بود پانیذ نیاید.
    مهران:عمو جون شما و جون پانیذ دیگه سفارش نکنم.چیزی هم خواست فقط بهم زنگ بزنین.پولم براش گذاشتم.
    تیرداد:باشه عزیزم حواسم هست برو میپره جا میمونی.رسیدی بهمون زنگ بزن.
    همدیگر را بغـ*ـل کردند. تیرداد مطمئن شد که هواپیما بلند شد از فرودگاه خارج شد.
    بابک باور نمیکرد نیازی حاضر شود در ازای قبول پول خواسته محمد را قبول کند.چک را برایش نوشت و از او امضا گرفت تا زیرش نزد.نیازی و بابک 500 هزار دلار را توافق کردند.
    بابک:سلام رئیس.
    محمد:زبون نریز چی شد؟
    بابک:500 هزارتا گرفت و رفت.
    محمد:گفتی چک بعد دادگاه پاس میشه؟
    بابک:آره یک عالمه ازش امضا گرفتم.صداشم ضبط کردم نگه امضاهام جعلیه.
    محمد:خوبه. دستت درد نکنه.
    بابک:بعدا میبینمت.
    محمد به حال شهرزاد افسوس میخورد که مرد رویاهایش او را به 500 هزار دلار فروخت.خوشحال بود.
    روز دادگاه شهرزاد حاضر نشد . نیازی و محمد بودند. حکم طلاق صادر شد و پانیذ به محمد سپرده شد.
    محمد:کارتو بلدی.خوشم اومد.
    کمیل:فعلا آینده منو شهرزاد مهمه.ما بیشتر از پانیذ به پول احتیاج داریم.
    محمد:دخترمم میدونه چه حییونایی هستین . لاشخور برو فردا چکتو نقد کن.
    کمیل:این پول حق شهرزاده.مهریه ایه که بهش ندادی.
    محمد:مهریه رو دادم منتهی انقدر الاغ بود داد به تو سگ خور من عادت به صدقه دادن زیاد دارم. اینم صدقه سری دخترم.
    به همراه بابک از سالن دادگاه خانواده خارج شدند.فردا صبح قرار محضر را گذاشتند.
    شهرزاد:نمی خوادبیاد؟
    کمیل:میاد عزیزم صبر کن.
    ماشین ایستاد. راننده در را برای محمد و بابک باز کرد. محمد به ساختمان خیره شد.
    بابک:بیا دیگه.
    محمد:بابک پانیذ.بعدا ازم متنفر نشه؟
    بابک:بیا و تمومش کن. انتخاب شهرزاد اون مرتیکست که 500 هزارتا رو شنید آب از لب و لوچش راه افتاد.
    محمد:بریم.
    وارد محضر شده بودند.
    کمیل:معلومه کجایین؟
    محمد:وایسا کنار.
    -خب شناسنامه هاتونو لطف کنین.شاهداتون آمادن؟
    بابک:بله.
    محمد کلافه به ساعتش نگاه کرد.
    -آقای ریاحی تشریف بیارید اینجارو امضا کنید.
    شهرزاد را صدا کرد.
    محمد:تموم شد حاج آقا؟
    -صیغه طلاق جاری شه بعله تو اون اتاق تشریف داشته باشید.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    فرودگاه
    بابک:محمد پرواز مارو اعلام کردن پاشو.
    محمد:بابک کاش تو میموندی.
    بابک:به خواهرم همه چی رو سپردم لحظه به لحظه گزارش میده.
    محمد:واسم مهمه این سفر.حواستو جمع کن.
    بابک:چی تو سرته؟
    محمد:بعدا میفهمی.
    هواپیما بلند شد.
    *******
    شهرزاد وکمیل خود را برای رفتن آماده میکردند.ازدواج نکردند Yقرار بود در کانادا ازدواج کنند.شهرزاد با همه خداحافظی کرد.
    خجسته:پانیذو نیاوردی ببینم؟
    شهرزاد:نه مامان.پانیذ پیش باباش میمونه.دیگه نمیذاره کسی ببینتش.
    خجسته:مهران چی؟
    شهرزاد:اصلا ازش خبر ندارم.
    خجسته:شهرزاد تو چرا انقدر عوض شدی؟
    شهرزاد:من همینجوری بودم.گریه نکن. خداحافظ.
    خجسته:درپناه خدا.
    کمیل:بریم؟
    شهرزاد:آره.
    به سمت فرودگاه حرکت کردند.
    ***********
    پانیذ
    دو هفتست مهران رفته.خونه عمو تیرداد بهم خوش میگذره.دوتاشونم مهربونن.زیاد جلو چشم مینوش نمیچرخم. هرروز اون دوتا نامه عمو رو نگاه میکنم.لای کتاب داستان دوتا نامه گذاشته بود یکی برای من یکی برای مهران. اگه برگرده میدم بخونه.از مامان و بابا خبر ندارم.از عمو اجازه گرفتم امروز رو پیاده بیام .میخواستم زنگو بزنم که یه سایه بزرگ رو دیدم.برگشتم سمتش.
    من:هین ترسیدم.
    دستمو گذاشتم رو قلبم یه پسر 21 ساله یا شایدم 22 بود.موهای عـریـ*ـان مشکی و چشمای آبی خاکستری درشت .موهاشو سمت چپ شونه کرده بود عینکشم رو موهاش بود. بینیش نه کوچیک بود نه بزرگ لباشام خوش فرم بود به صورتش میومد عصبانی شدم هیچ تغییری نکرد نگفت ببخشید.حرصم گرفت گفتم:
    من:ببخشید که ترسوندمتون.
    نگاهم میکرد.یه کت چرم مشکی پوشیده بود.با شلوار مشکی.
    من:یه چیزیم بدهکار شدم احتمالا.میخواین تشریف ببرین تو بفرمایین.
    تکیه دادم به دیوار و دست راستمو به طرف در نشونه گرفتم.
    -ببخشید اگه ترسیدین .
    من:خواهش.بفرمایین.
    دستامو توهم فرو کردم و یه پامو به دیوار تکیه دادم.
    -ساکن کدوم واحدین؟
    من:مجبور نیستم جواب بدم.
    زیپ کتشو باز کرد.یه کارت درآورد.
    -خانم ریاحی من سروان رهام تمجیدی هستم از دایره جنایی.
    من:شما منو از کجا میشناسین؟
    -باید با ما تشریف بیارید اداره.
    من:و اگه نیام؟
    -بالاخره میاین.
    من:راجع به چیه؟
    -عموی مرحومتون.
    من:اوکی. منتظرباشین الآن برمیگردم.مشکلی تو انحصار ورثه........
    -نه.موضوع چیزه دیگه ایه.
    زنگ زدم مینوش درو باز کرد.
    مینوش:خسته نباشی.
    من:مرسی .
    گونه بــ..وسـ...ید.
    من:خاله و عمو نیستن؟
    مینوش:نه عزیزم.منم میرم بهشت زهرا میای؟
    من:چه بد! نه من باید برم جایی.اگه برنگشتم به عمو بگو بیاد کلانتری.
    مینوش:کلانتری؟
    نگاهش مشکوک شد.
    من:آره.نپرس چون خودمم نمیدونم .فعلا.
    لباسامو عوض کردم .مانتو زرشکی پوشیدم با شال و شلوار مشکی و کیف و کفش زرشکی.عینک آفتابی با فریم زرشکیمم برداشتم .رفتم پایین.
    به ماشین تکیه داده بود و دستاشو تو هم قفل کرده بود کنار پهلوهاش.عینکش روی چشمش بود.درو برام باز کرد.خودشم نشست جلوم.
    چندنفر بهش احترام گذاشتن.
    -بفرمائید خانم ریاحی.
    من:خب میشه زودتر بگین دلیل آوردن من به اینجا چیه؟
    -عجله نکنید.
    داشت پرونده رو میزشو نگاه میکرد.
    10 دقیقه سرش پایین بود صبرم تموم شد.
    من:آقای محترم من خیلی چیزای بهتر میشناسم که بتونم وقتمو تلف کنم. برای تک تک لحظاتم برنامه دارم.بدون هماهنگی منو آوردین اینجا.حرفم که نمیزنین.
    -بهتون قبلا هم گفتم رهام تمجیدی هستم.سروان رهام تمجیدی.اجرای دستور هماهنگی نمیخواد.
    من:دستور؟من از کسی دستور نمیگیرم.
    -ستوان الهام.
    --بله قربان...
    -ایشون خانم ریاحی هستن.براشون توضیح بدین تا من ....
    نذاشتم حرفش تموم شه از جام بلند شدم.
    -من اجازه ندادم شما برین.
    من:کسی هم اجازه نخواست از شما.
    -خانم ریاحی لطفا متوجه جایگاهتون باشین.
    من:متوجه هستم اما مثل اینکه شما نیستی.
    -اتفاقا متوجه جایگاهتون به عنوان برادر زاده متهم هستم.
    من:متوجه نمیشم...
    -برادر زاده ای که محرم اسرار عموشه..
    من:این به شما ارتباطی نداره.درضمن چه پیش چه پس از اسم عموی من هیچ پسوندی حق ندارین بیارین. لطفا طرفتونو بشناسین بعد قضاوت کنین.میدونین مهرداد ریاحی کی بوده؟
    اومدم بیرون.اولین پله رو داشتم می رفتم پایین که اومد.
    -خانم ریاحی لطفا برگردین.شما میتونین مارو کمک کنید.
    من:بفرمائید...
    -اینجا که نمیشه.
    من:اگه به عموم توهین کنین عواقبش پای خودتونه.بفرمائید.
    -خانم ریاحی.......
    من:ببخشید میانه کلامتون خیلی واضح و مختصر حرفتونو بگین.
    -عموتون این اواخر چیکار میکرد؟
    من:برای درمان بیماریش آلمان بود.دوماه بود برگشته بود که اون تصادف....
    -بیماری؟اینجا چیزی ثبت نشده.
    من:قرار نیست همه چیزو شما بدونین.
    -چی بود ؟
    من:سرطان معده.خیالتون راحت شد؟به بانک اطلاعاتیتون اضافه کنین.
    -راننده تریلر بعد چندماه اقرار کرده که تصادف عمدی بوده.
    من:متوجه نمیشم.
    -از عده ای پول گرفته که عموی شمارو بکشه.
    من:چرا اونوقت؟
    -این چیزیه که نمیدونیم.اهل کار خلاف یا زد و بند بودن که رقیباشون بخوان از سر راه برشون دارن؟
    من:به هیچ وجه.من خوب میشناسمش.یه بچه سر چهارراه میدید قلبش درد میگرفت .نمیتونه جوونارو بدبخت کنه.
    -برادرتون خبر دارن؟
    من:عمو همه چی رو به دوتاییمون می گفت.اینجا نیست متاسفانه.
    -چیزی نداده به شما نگه دارین؟
    من:نه.جز یه نامه وصیت و اموالش که همه رو وقف کردیم.
    -بالاخره هرچی باشه هوشیار میگه.شمام بهتره بگین میدونین که اخلال تو کار پلیس....
    من:آقای محترم من وظیفمو میدونم مثل اینکه شما نمیدونی.می خوای قاتلشو پیدا کنی دیگه چرا به مردم عنگ میزنین؟تو زندگی شخصیش سرک میکشین؟
    -به هرحال.
    من:میدونین از چی شما بدم میاد؟اینکه فکر میکنین آدمای دور و برتون احمقن. بیشتر از این اینجا بمونم به شعورم توهین میشه. میتونستین از اول بگین این یه بازجوییه اونم نه محترمانه. اگه چیزیم میدونستم نمیگفتم.مطمئن باشین.
    -ستوان....
    من:زحمت ندین خودم راهو بلدم.چی بود اسمتون؟حالا هرچی! زورتون ستوان الهامه؟
    پوزخند زدم و اومدم بیرون.پسره بیشعور .هرچی از دهنش دراومد گفت.
    ساعت 3 ظهر بود آفتاب مستقیم میزد تو فرق سر آدم. چندتا پسر گیر دادن ول کنمم نیستن.
    صدای ترمز باعث شد برگردم پشت سرمو ببینم.دوتا پلیس پسرارو گرفتن.خخخخ دلم خنک شد.
    -خانم ریاحی؟تشریف بیارید برسونمتون.
    من:نخیر ممنون.
    -مسئولیت داریم ما.
    پیاده شد با حرص درو باز کرد.
    من:بچه که نیستم.
    انگار فرشته نجات فرستاد خدا. حامد و بهنام اومدن وایسادن.
    بهنام:پانیذ چی شده؟
    من:هیچی.
    بهنام:بیا تو ماشین بشین بحث نکن باهرآدمی.
    سروانه داشت آتیش می گرفت.
    حامد راه افتاد.
    حامد:کی بود؟
    من:پلیس.
    بهنام:امنیت اخلاقی؟
    من:وا من کجام منکراتیه؟
    بهنام خندید:هیچی.تعجب کردم آخه.
    من:سراغ شمام میان.
    حامد زد رو ترمز:چرا؟
    من:هوشیارو بازداشت کردن چون تو اتاق بازجویی بود.
    بهنام:هوشیارو؟
    من:راستشو بگین.عمو و هوشیار چیکار کردن؟
    حامد:هیچی به خدا...
    من:تصادف عمدی بوده.کی میخواسته عمو رو بکشه؟
    بهنام:چی میگی پانیذ؟
    من:الآن پلیسه گفت.پرونده تشکیل دادن تو دایره جنایی.میگن راننده تریلی اعتراف کرده از یکی پول گرفته بوده عمو رو بکشه.
    حامد:مهرداد؟خنده داره.با کسی خرده بـرده نداشته که.
    بهنام:ماروهم بازداشت می کنن؟
    من:نمیدونم اما من که سروانه رو شستم گذاشتم اونور.ندیدین چقدر عصبانی بود؟
    حامد:چرا دیدیم.کم مونده بود کلتو بکنه.
    من:پسره پررو هرچی دلش می خواست گفت.شماهم اگه چیزی میدونین زود نگین.
    حامد:نمیدونیم...
    بهنام:حامد منو همینجا پیاده کن.مرسی.
    حامد:پانیذ بیا جلو..
    رفتم جلو نشستم.
    من:نرو.منو ببین.
    حامد:جانم.
    من:چه خبره؟
    حامد:الآن ازم نخواه چیزی بگم باشه؟چون بهنام خبر نداشت به روی خودم نیاوردم اگه سراغم نیومدن بهت میگم.فقط باید بین خودمون بمونه ها!
    من:باشه.
    حامد:پسره توهین که نکرد به مهرداد؟
    من:جرات نداشت.جلوش همچین گارد گرفته بودم حرف از دهنش بیرون نیومده خفش می کردم.
    حامد:خوبه.بهتر شد که دیدیمت.
    من:نمیدیدیم همو می خواستم زنگ بزنم بهت.
    حامد:خونه میری؟
    من:نه خونه دکتر فاتح.
    حامد:بلد نیستم بگو کجاست...
    من:باشه.
    حامد:چرا مهرانو نبردن؟
    من:مالزیه.
    حامد:برای چی؟
    من:از طرف دانشگاه رفته.
    منو رسوند خونه عمو. فقط خاله خونه بود.نهارمو خوردمو براشش تعریف کردم.
    مهرنوش:پانیذم به مینوش هیچی نگو فعلا.
    من:باشه چشم.
    شب که عمو اومد خاله براش توضیح داد من درس میخوندم .صدام کردن.
    عمو:پانیذ به مهران که نگفتی؟
    من:نه عمو.دلم میخواد زودتر قاتلش پیدا شه.
    عمو:میشه.به سزای عملش میرسه.پای راننده تریلی هم گیره.
    من:آره خودش اعتراف کرده.
    عمو:اینا یه مشت حیوونن.با این وضع جوونا رو به کشتن میدن.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ************
    راوی
    محمد و بابک مشغول راه اندازی شعبه خارج از کشور شرکتشان در ایران بودند. محمد می خواست بعد از مرگش مهران و پانیذ در رفاه کامل باشند.10 روز در آلمان بودند.در هواپیما با پرواز فرست کلاس عازم ایران بودند.
    راننده آنهارا به ویلا برد.
    بابک:سفر خوبی بود.
    محمد:آره خوشحالم که مشکلی نداشتیم.
    زری وارد شد:محمد خوشحالی.خوب بود؟
    بابک زیر لب گفت:خرمگس معرکه اومد.
    محمد پوزخندی زد.
    بابک:من برم رئیس .
    محمد:برو باشه.با راننده برو.
    زری :چی گفت که خندیدی؟
    محمد:میخواست بلند میگفت.نبودم چه خبر بود؟
    زری:هیچی.اون دوتا نامه برات اومده.
    محمد:باشه. سر راهت اتابک رو هم صدا کن.
    زری:محمد٬ویلارو هماهنگ کردی؟
    محمد:نه. چه خبره؟
    زری:همینجوری! گفتم اگه بخوای بچه هارم ببریم بریم شمال.
    محمد:از اون قیافه ها نگیر به خودت خنده دار میشی.نزدیک بچه های من نمیشی!
    زری:محمد .......
    محمد:اتابک یادت نره برو.
    تقه ای به در خورد اتابک وارد شد.دستمال سفیدی را به دست چپش انداخته بود با لباس فرم شلوار و جلیقه مشکی پیرهن سفید و پاپیون مشکی.
    -بله قربان؟
    محمد:من نبودم این زنه چیکار میکرد؟
    -آقا دوبار با یه آقایی رفتن بیرون همین.
    محمد:ماشینش چی بود؟
    -بنز مشکی.
    محمد:باشه.دیگه؟
    -فتانه رو اخراج کردن .
    محمد:فتانه کیه؟
    -مسئول غذاتون.
    محمد:زنگ بزن بگو برگرده.
    -چشم قربان.
    محمد:کارایی که سپرده بودمو انجام دادی؟
    -بله قربان همه رو.
    محمد:باشه.
    اتابک نزدیک تر رفت و زیر گوش محمد گفت:قربان نذاشتم خانم بفهمن آوا خانم گفتن برگشتین سریع برین پیششون.
    محمد:دیگه نذار تو هیچ کاری دخالت کنه زری.حقوقاتون واریز شد؟
    -بله قربان.
    محمد:حمامو آماده کن.
    اتابک حمام را برای محمد آماده کرد.از اتاق بیرون آمد.
    زری:چیکارت داشت؟
    -از وضعیت خونه می پرسیدن.
    زری:برو به کارت برس.
    محمد از حمام بیرون آمد خدمتکار لباس هایش را آورد کت شلوار مشکی با پیرهن نوک مدادی و کراوات .
    با ماشین شخصی خودش به ویلای آوا رفت. اسلحه اش را چک کرد.به خدمتکار گفت:به خانم بگین من اومدم.
    آوا با کت و دامن مشکی و پیرهن سفید به استقبالش آمد صورت مهربانی داشت چشم های سبز بینی کوچک لب های گوشتی.
    آوا:کجایی بابا ستاره سهیل شدی!
    محمد:ایران نبودم.کار شخصی داشتم.پیغام داده بودی اومدم.
    آوا:شوکتو تعقیب کردم فهمیدم آدرسو.
    لبخند رضایتی بر لب محمد نشست دستش را جلو برد تا کاغذ را بگیرد آوا کاغذ را عقب کشید.
    آوا:بازم میگم سرخه ای سرخت میکنه.خودتو دخترتو بردار برو.بازی رو شروع نکن.
    محمد:دستش به پانیذ نمیرسه.
    آوا:دختر نازی داری! خیلی خانومه حیف طعمه این گرگ باشه.
    محمد:آوا برادرمو کشته.باید تقاص پس بده...
    آوا:به چه قیمتی؟دخترت؟اگه یه روز از مدرسه برمیگرده رو صورت خوشگلش اسید بپاشن چی؟یا تا تو خبردار بشی بدزدنش! میدونی که آدم این کاره.پسرت٬بسپر پانیذو بهش برن.
    محمد:نمیتونم.خودم فکر کردم.
    آوا:میدونی که؟اون زنیکه آدم اونه.
    محمد:آوا همه اینارو میدونم.
    آوا:اگه بخوای میتونی پانیذو بیاری پیشم. آپارتمان سیدکریم خالیه.
    محمد:اونا داداشتو کشیدن بالای دار انتظار داری نشناسن خونشو؟
    آوا:پیشنهاد بود.بیا بگیرش.
    محمد:مرسی.جبران می کنم.
    آوا:کار داشتی از بابک کمک بگیر.آدم خوبیه.
    محمد:من تنهایی کار میکنم.آدم هیچ کس نیستم.آوا؟
    آوا:جانم.
    محمد:تو حیفی به خدا.
    آوا:هرکدوممون یه جور گو... میزنیم به زندگیمون.اگه اون بابای الاغ من سر قمار منو نمیباخت الآن اسیر بند این کفتار نبودم.
    محمد:تورو هم میبرمت از این خونه.
    آوا:من رو آجر خودم فر می زنم.آدم هیچکدومشون نیستم.جای من اون بیرونه.من طرف توام.
    محمد:خدافظ.
    سوار ماشین شد.اضطراب تمام وجودش را گرفته بود.سرش را روی فرمان ماشین گذاشت تا آرام گیرد.
    باید پانیذ را هرچه سریعتر به پیش خود می آورد.فقط مهران باید جدا زندگی می کرد.جدا کردن این دو کار دشواری بود.
    نگهبان در را باز کرد.محمد ماشین را وسط حیاط پارک کرد.دست راستش را در جیب شلوارش گذاشت و به سمت ویلا رفت.
    محمد:اتابک......اتابک؟
    -بله قربان.
    محمد:گفتی کارتون تموم شده.می خوام ببینم.
    -از این طرف قربان.
    طبقه دوم ویلا چهارمین در از سمت راست.کلید را در قفل چرخاند.با دست راست اشاره کرد.
    -بفرمائید قربان.
    محمد:همه چی هموناست که گفته بودم؟
    -بله ٬سرویس خواب رو از ترکیه آوردن. کتاب ها و همه ی لوازم هم آمادست . لباس ها هم تو کمدن.
    محمد:زری که ندید؟
    -نه قربان. خبر ندارن.
    محمد:ببند درو.ممنون.
    محمد به اتاق رفت در را قفل کرد.شماره بابک را گرفت.
    -سلام رئیس.
    محمد:سلام .بابک چه خبر از شرکت؟
    -ونوشه گفت همه چی خوب بوده.
    محمد:شماره مهرانو داری؟
    -آره چطور؟
    محمد:یا خودت یا ونوشه زنگ بزنین و بهش بگین فرودگاه دنبالش یه ماشین میره با اون بیاد از طرف منه.
    -چرا؟
    محمد:میخوام پانیذو بیارم.آدرسو آوردم.
    -باشه.راستی از آگاهی اومده بودن دنبالت راجع به مهرداد تحقیق کنن.
    محمد:گفته ایران نیستیم؟
    -آره.برگه دادن باید بری.
    من:باشه بیار فردا میرم.
    *******
    حامد در اتاق بازجویی نشسته به آینه خیره شده بود.
    -چیکارش کنیم؟هیچ کدوم درست حرف نمیزنن.
    --سروان یکاری کن به حرف بیاد.نمیخوام پرونده کاریم لکه دار شه باید این پرونده رو تموم کنیم.
    در باز شد. حامد دستانش را مشت کرده بود.
    -من شمارو جایی ندیدم؟
    حامد:نمیدونم.
    -آهان اونروز با پانیذ رفتین.
    حامد:خانم ریاحی! چه فرقی میکنه ماهمو بشناسیم یا نه.
    -زود میرم سر اصل مطلب.قتل اتفاق افتاده. دوتا جوون و یه عروس داماد.شماهم تو صحنه بودین.
    حامد:میدونم چه اتفاقی افتاده.
    -چرا باید مهرداد و اشکان و هوشیار جلو بیفتن و شما عقب بمونین؟
    حامد:به مهرداد گفتم سبقت نگیر گوش نداد.
    -اشکان و هوشیار چی؟
    حامد:عروسی بود دیگه. رفتن به داماد مبارکی بگن و ازش شادباش بگیرن.
    -خارج از کشور برای چی رفته بودین؟
    حامد:معالجه سرطان مهرداد.مدارک پزشکیشم موجوده.فکر می کنم دست برادرزادشه.
    -برادر مهرداد چیکارست؟
    حامد:کارخونه داره.تو کار واردات و صادراته.
    -مهرداد با کسی خرده حساب شخصی داشت؟
    حامد:از 24 ساعت شبانه روز 30 ساعت پیش بچه های موسسه بود.
    -چرا باید به اون راننده دستور قتلشو بدن؟
    حامد:نمیدونم.خانواده ریاحی خانواده محترمین.این وصله ها بهشون نمیچسبه. مهرداد و آقا محمد تحصیل کردن.بعدشم انقدر دارن که نیازی به خلاف ندارن.
    -تو این مرحله وظیفه ما فقط گوش دادنه.قضاوت کار ما نیست.
    حامد:به گوش دادنتون ادامه بدین میتونم برم؟
    -بله...
    حامد گوشی اش را تحویل گرفت .
    پانیذ:سلام.
    حامد:سلام عزیزم.پانیذ میتونم ببینمت؟
    پانیذ:آره.کافه 17 .
    حامد:ساعت 4.
    حامد:پانیذ....نه اونجا نه.بیا تکیه.
    پانیذ:باشه میام.
    **********
    بابک شماره مهران را گرفت.
    -بله؟
    بابک:آقا مهران؟
    -خودم هستم.
    بابک :من بابکم وکیل پدرتون.
    -چیزی شده؟
    بابک:نه نگران نباشین خواستم بگم پدرتون یه ماشین میفرستن فرودگاه با اون بیاین شرکت کار مهمی دارن.
    -من دوساعت دیگه پرواز دارم.آقا بابک مطمئنین چیزی نشده؟
    بابک:اگه منظورتون پانیذه٬پانیذ حالش خوبه.کار پدرتون شخصیه.
    -باشه.ماشینه چیه؟
    بابک:کمری سفید.
    -فعلا.
    بابک:مواظب خودتون باشین.
    محمد:نگران پانیذ بود؟
    بابک:آره.محمد چرا اینجورین اینا؟سخته جدا کردنشون.
    محمد:مهران وقتی بفهمه صلاح اینه مخالفت نمی کنه.
    بابک:امیدوارم پانیذم لجبازی نکنه.
    محمد:امتحاناش تموم شه میارمش.یه دبیر خوب میخوام برای کنکورش.
    بابک :میگردم...
    محمد:منو ببر آگاهی!
    *****
    -آقا کجا؟
    محمد:این نامه برام اومده.
    -بفرمائید بشینین هماهنگ کنم.جناب سروان٬آقای ریاحی تشریف آوردن.نه اسمشون محمده بله چشم.
    محمد:چی شد؟
    -از پله ها میرین بالا اولین اتاق سمت چپ.
    محمد تقه ای به در زد .
    -بفرمائید.
    محمد:سلام.
    -جناب ریاحی بفرمائین.
    محمد:من وقت زیادی ندارم هرچی هست زودتر بگین خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.
    -چقدر مثل دخترتون منضبطین.چشم طول نمیکشه...
    محمد:دخترم؟
    -بله.ایشونم تشریف آوردن اینجا.
    محمد:متوجه نمیشم اونو برای چی آوردین اینجا؟
    -آقای ریاحی چند روز قبل راننده تریلی ای که با برادر شما تصادف کرده اعتراف میکنه که از کسی پول گرفته بوده تا مهرداد رو به قتل برسونه.شب روزی که این اعتراف نامه رو مینویسه به قتل میرسه تو زندان.این پرونده به دایره ما ارجاع داده میشه.ما می خوایم بدونیم برادرتون عضو باند خلافکاری بوده؟چرا باید دستور قتلشو بدن؟
    محمد:ببخشید من یکم شوکه شدم.نمیفهمم مهرداد آخه با کسی کاری نداشت. شغلشم که حتما میدونین مددکار اجتماعی بود ولی خب یه کارگاه کار آفرینی هم داشت. 60 نفر نون میخوردن از قبلش.اما بچه درستی بود اهل خلاف و زدو بند فکر نکنم.
    -متاسفانه دخترتون و دوستای مرحوم نتونستن کمک کنن.این پرونده جز شما سه تا شاکی دیگه هم داره.
    محمد:بله متوجهم.اما این تمام چیزی بود که من میدونستم. بیشترشو پانیذ میدونه.اگه اونم بگه نمیدونم ما واقعا بی خبریم.
    -ایشون که کاملا اظهار بی اطلاعی کردن. پسرتون چی؟
    محمد:ایران نیست. ولی کمکی نمیتونه بکنه چون هرچی بدونه همونو پانیذ هم میدونه.
    -کی تشریف میارن؟
    محمد:فردا صبح.
    -اگه لطف کنین بگین بیان پیشم ممنون میشم.
    محمد:چشم.
    -خوشحال شدم از دیدنتون.
    محمد:من هم همینطور.
    از ساختمان خارج شد و به سمت ماشین رفت.
    بابک:چی گفتن؟
    محمد:چرت و پرت.مهرداد خلاف می کرده یا نه.سوارشو بریم.
    بابک:شرکت میری دیگه؟
    محمد:آره نمی خوام زری مهرانو ببینه.بابک تو آوا رو از کجا میشناسی؟
    بابک:دخترخاله مادرمه.خیلی زن بدبختیه. از اول زندگیش یه روز خوش ندید.حالام که اسیر اون شوکت کثافته.یادته چقدر دوست داشت؟
    محمد:فکر میکنم شاید آه آوا ٳ منو اینجوری سرگردون کرده.
    بابک:نه اون هیچوقت آه نکشید.
    محمد:اسم واقعیش چیه؟
    بابک:ماهور.
    محمد:کارم که تموم شه آوا رو هم میارم بیرون از اونجا.
    بابک:محمد نگرانتیم.هممون. میدونی چیکار میکنی؟
    محمد:کاملا.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ******
    مهران از پله های هواپیما پایین آمد. باران نم نم بر صورتش میزد.بعد از تحویل گرفتن چمدان هایش به سمت خروجی رفت. یک مرد با کت شلوار مشکی منتظرش بود.
    -سلام قربان.
    مهران:سلام.
    در را برایش باز کردند.چمدان هارا در صندوق قرار دادند و او را به شرکت محمد رساندند.
    مهران زنگ در را زد.بابک در را باز کرد.
    بابک:سلام آقا مهران .رسیدن بخیر بفرمائید.
    مهران:بابام اینجاست؟
    بابک:آره تو دفترشه.
    مهران با تردید قدم بر میداشت نمی دانست چکار کند و چگونه روبرو شود.
    اتاق را نگاه کرد کسی نبود.
    محمد:بهت افتخار می کنم قهرمان.
    مهران را در آغـ*ـوش کشید.
    محمد:سفر خوب بود؟
    مهران:عالی.
    محمد:چیزی شده؟اخمات تو همه.
    مهران:بعد 4 ماه بی خبری منو از فرودگاه آوردین اینجا.شما بگین چی شده.
    محمد:پانیذ چطوره؟
    مهران:وقتی می رفتم خوب نبود.خبر برادر کشی پدرش داغونش کرده بود.
    محمد:مهران جان عزیزم کار من نبوده به خاطر همین آوردمت اینجا.هممونو بردن آگاهی فهمیدن مهرداد به قتل رسیده .تو و پانیذو تهدید کردن.اونا به هیچکسی رحم نمیکنن.
    مهران:بابا 20 سالمه میفهمم خوب چیه بد چیه. اینارو میگی کار خودتونو تبرئه کنی؟
    محمد:مهران من مهردادو کشتم؟اصلا میتونم بکشمش؟اینا منو میخوان از میدون به در کنن.
    مهران:چی میخوان؟
    محمد:همه ثروتمو به اضافه .....
    مهران:چی؟
    محمد:پانیذ.
    مهران:میخوان چیکار؟
    محمد:مرتیکه رئیسشونو میگم به پانیذ چشم داره.
    مهران:خودم با همین دستام خفش میکنم.
    محمد:خیلی آدمای خطرناکین.
    مهران:بابا شما با این آدما چیکار دارین؟
    محمد:مفصله.الآن تنها کاری که میشه انجام داد پانیذ سالم بمونه اینه که بیاد پیش من.
    مهران:پیش منه بابا. نمیذارم کسی نگاه چپ بهش بکنه.
    محمد:نه پیش هم نه. بعدا تو هم باید بری.
    مهران:بدون این که از ما نظر بخواین تصمیم میگیرین؟
    محمد:مهران جان درک کن پسرم.مهردادو دیدی با چه وضعیتی کشتن؟میخوان منو به زانو دربیارن.
    مهران:اونو که غلط میکنن.تنها نیستین که.ولی این نشدنیه.
    محمد:بابک بگو بهش که تنها راهه.
    بابک:مهران جان توام جای پسر من. بابات به همه راه ها فکر کرده اما این تنها راهه.ما فکر نمیکردیم مهردادو بکشن اونا مثل نازیا آدم کشن.فکر میکنی مثل بقیه مزاحمای پانیذ برخورد کنی میترسن؟آدم کشتن واسه اونا کاری نداره.پانیذ پیش بابات باشه بهتره.توام درستو تموم کردی باید اینجا نمونی!
    مهران:آخه..پانیذ....!بابا .....
    محمد:نگران نباش .نمیذارم اذیتش کنه.
    مهران:نمیدونم چی بگم.
    مهران سرش را با دستانش گرفت و اشک ریخت.محمد به بابک اشاره کرد تا آرامش کند.
    بابک:پسرم به خدا فشار رو باباتم زیاده.فکر میکنی براش راحته همینجوری بگه مهردادو کشتن؟تو که ندیدی چجوری شده بود مهرداد.اونا حیوونن نه آدم فکر میکنم راضی باشی خواهرت دور باشه تا اینکه بمیره زبونم لال.
    مهران سرش را به سـ*ـینه بابک تکیه داد.بابک دستی به صورت مهران کشید.
    مهران:نمیتونم ........ نمیتونم از پانیذ دور باشم.
    بابک:دور که....بابا میذاره بیاد دیدنت.... مگه نه؟
    محمد:پسرم من واقعا شرمندم که اینو ازت میخوام.آره میذارم بیاد.ولی به خودش نگو.بذار یواشکی بیاد اونجوری لـ*ـذت داره.
    محمد با چشم های اشکی لبخندی به مهران زد.
    مهران:آخه چرا!!!!
    محمد:مهران جان پسرم فردا باید بری آگاهی فقط هیچی نگو بپیچون. هممونو که بردن هیشکی جواب درست و حسابی نداده.
    مهران:چشم.
    محمد:پانیذ میدونه برگشتی؟
    مهران:نه خواستم سورپرایز شه.اونم فهمیدم قراره چه سورپرایزی بشه.
    محمد:این شرایط تموم میشه بهت قول میدم.اونوقت ما سه تایی باهم تو آرامش زندگی می کنیم.
    مهران:کی میاد پیشتون؟
    محمد:اگه بتونی آمادش کنی فردا.
    مهران:بابا اگه بذارین بریم شمال از اونجا ببرینش.
    محمد:دیدی که مهردادو تو جاده چیکار کردن!
    مهران:باشه صبح بعد آگاهی میرم پیشش الآن شما به عمو بگین برن خونه ما.
    محمد:باشه عزیزم.
    بابک:غصه نخور درست میشه.
    مهران:آقا بابک حواستون به بابام باشه.
    بابک:هست.
    به پشت مهران دست کشید.
    ********
    زری:مگه من اینو بیرون نکرده بودم؟اینجا چیکار داره؟
    اتابک:آقا فرمودن برگرده برگشت.دستور آقاست تو نبودشون کارار زیر نظر من باشه.
    زری:آقا؟.......من خانم این خونم.
    اتابک:من فقط از آقا دستور میگیرم.فتانه خانم برو سر کارت الآن اقا میاد.
    زری با حرص پله ها را بالا میرفت.باران شدیدی می بارید مهران بی هدف در خیابان زیر باران قدم میزد.تمام خاطراتش با پانیذ را مرور میکرد. اشک هایش در میان قطرات باران گم بود.دلش می خواست زمان در همین لحظه بایستد و دیگر جلو نرود.
    ********
    پانیذ
    سعی کردم همه درسامو با تمرکز کامل بخونم ،عمومهرداد دوست نداشت نمرم از بیست کمتر شه. حامد باهام قرار گذاشت. از عمو تیرداد خواهش کردم منو برد تکیه تا حامدو ببینم.دو شاخه گل خریدم تا گلهای روی صندلی خالی رو عوض کنم.به عکس عمو خیره شدم.عاشق خنده های نمکیش بودم.دیوونه چشماش بودم.چشمای خودمم شبیهشه. یه بینی قلمی خوش تراش داشت با لبای گوشتی ولی نازک.کلاه لبه دار که می ذاشت جیـ*ـگر میشد.بیشتر وقت ها ته ریش داشت.اشکان چهره مظلومی داره. لبخند معمولی رو لباشه.چشمای عسلیش پشت عینکش خودنمایی می کنن. بینیش گوشتی بود.لب پایینش پهن تر از لب بالاشه.لپم داره.ای جانم.چقدر زود رفتین دوتاییتون.
    حامد:پانیذ کی اومدی؟
    من:یه ربعی میشه چطور؟
    حامد:ببخشید منتظر موندی
    من:خواهش می کنم.خب چی شد؟
    حامد:حال سروانه رو گرفتم.
    من:گفتی میدونی کیا کشتنش.
    حامد:تقریبا.مهرداد این اواخر خیلی تماسای مشکوک داشت .همیشه تهدیدش می کردن.چندبار با پیک پول فرستادن اینجا اما مهرداد پسشون می فرستاد. کم حرف می زد، تو خودش بود، ازش میپرسیدم هیچی نمی گفت .می گفت میترسم دیر شه.این سرطان لعنتی مهلتم نده تمومش کنم.اما زودتر از اینکه سرطان از پا درش بیاره رفت.صدبار بهش گفتم به داداشت بگو.اما هیچوقت فکرم سمت خلاف نمی رفت.پلیسه راست میگه؟
    من:تهدید؟آخه چرا؟پلیس هرچی می خواد بگه .... برای خودش میگه.مگه ما عمو رو نمیشناختیم؟
    حامد:کاش همه اینا یه خواب بود. راننده عوضی تریلی عمدا گرفت رو بچه ها.طفلکی اون عروس دوماده!عروسیشون شد عزا.
    من:نماز می خوند؟
    حامد:بیشتر از قبل.بعضی وقتا تا صبح همینجا پای سجاده مینشست.
    من:یه کاری میکرده که از خدا کمک می خواسته.عموی من خلافکار نبوده.
    حامد:ببین این جعبه رو داد بدم بهت گفت وقتی مردم بده پانیذ فقط قول بگیر تا وقتی کنکورشو نداده بازش نکنه.
    من:بازش نمی کنم. به مرگ فکر می کرد؟
    حامد:ازش میترسید.بعضی وقتا گریه می کرد.وقتی رفتیم آلمان دکترا گفتن سرطان همه بدنشو گرفته باید بستری شه اما نشد.
    من:چرا خدا اینجوری تا کرد باهاش!
    حامد:تو و مهرانو به من سپرده.از اینایی که گفتم بهنام و هوشیار هیچی نمیدونن.
    من:منم هیچی نمیگم.
    حامد پا شد رفت بیرون.جعبه بسته بندی شده بود.دلم می خواست کنکور تموم شه ببینم چیه برگشتم خونه عمو. تو فکر بودم.ازم می پرسیدن چته میگفتم هیچی.
    عمو:پانیذ جان عزیزم به من بگو.
    من:همه چی رو گفتم عمو تیرداد.
    عمو:پس چرا انقدر پکری؟
    من:دلم هوای عمو مهردادو کرده.
    عمو:مطمئن؟
    من:بله!
    عمو:خب پس جمع کن بریم خونتون.
    من:چرا؟
    عمو:همینجوری.دلشوره دارم میترسم دزد بیاد.
    من:بریم.
    همه وسایلامو جمع کردمو رفتیم خونمون.صدای حامد تو گوشم میپیچید: بعضی وقتا تا صبح..........
    اینا همشون کنار هم چه معنی ای میده؟
    من:عمو جون شما و خاله برین اتاق مامان و بابا.
    مهرنوش:مامانت نصفه شب اومد چی؟
    دستش و گرفتم بردم سمت کمد خالی بود.
    من:دیدین؟دیگه هیچوقت هیچکدوم نمیان.
    خاله مهرنوش بغلم کرد:عزیزم!
    مینوش اتاق مهمان رفت .خاله و عمو هم اتاق مامان خوابیدن. من ساعت 2 بود خوابم برد.
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    ********
    صبح
    -فدای تو بشم من٬بهارنارنجم؟
    چشمامو نیمه باز کردم تا ببینم صدایی که شنیدم خودشه یا نه.تاری چشمام که درست شد دیدم مهرانه.
    من:سلام داداشی.
    با یه حرکت پریدم بغلش.
    -ای جانم .پانیذم انگار یه ذره دارم خفه میشم.
    من:عزیزدلم؛ ببخشید.
    ازش جداشدم .زل زدم تو چشماش.
    من:دلم برات تنگ شده بود.
    مهران:ما بیشتر...
    لپمو کشید.
    من:عمو تیرداد اینارو دیدی؟
    مهران:رفتن نیستن.
    منو بین دستای مردونش جا داد.دوباره احساس امنیت کردم.سرشو تکیه داد به شونم؛گریه می کرد.از حرکت قفسه سینش فهمیدم.منم گریه کردم.خیلی دلم تنگ شده بود.
    مهران:بردنم کلانتری....
    من:چی گفتی؟
    مهران:گفتم چیزی نمیدونم خواست تهدید کنه حالشو گرفتم.
    من:کیفمو میشه بدی؟
    ازم جدا شد.نامه هارو درآوردم.
    من:اینارو پیدا کردم از وسایل عمو .بعدا خواستی بخونش.
    نامه رو گذاشت کنار و دست چپشو دورم حلقه کرد سرمو گذاشت رو سینش.از صدای قلبش معلومه آروم نیست.ولی چی اذیتش میکنه؟
    مهران:آجی نازم؟
    من:جونم داداش مهربونم؟
    مهران:قول میدی مواظب خودت باشی؟
    صداش می لرزید.
    من:آره .
    نشست روبروم خیره شد تو چشمام یهویی پاشد رفت تو اتاقش.درو باز کردم برم دنبالش که یه هیکل مردونه بزرگو تو قاب در دیدم.
    بابا:وسایلاتو جمع کن دم در منتظرم.
    رفت پایین.هنگ کردم. رفتارای مهران الکی نبود.من باید برم؟مگه قول نداده بود بهم که کنارم میمونه؟
    رفتنم همیشگیه و برگشتی وجود نداره. مهران خدافظی کرد رفت. حرصم گرفته بود و اشکام می ریختن. با حرص پاکشون می کردم.
    زفتم پشت در اتاق مهران.
    من:مهران؟
    مهران:پانیذ.....برو....خواهش می کنم.نمیخوام ببینمت.میدونم کم میارم.
    من:تو قول داده بودی.
    نمیدونستم چی کار کنم.اصلا چی باید جمع کنم. سه تا چمدون جلو در بود.وسایلامو ریختم توشون.دوتام خودم چمدون داشتم.
    دوباره رفتم با مهران خداحافظی کنم اما صدای گریش دلمو لرزوند.دوتا مرد اومدن چمدونامو بردن.اشکامم واینمیستن. اه...
    خونه رو یه دل سیر نگاه کردم. اتاقم٬ دلم برا همه چی تنگ میشه.مهران که بدقول نبود! قلبم داره از جا کنده میشه.
    چیکار کنم آخه.............
    شالمو انداختم بالا.نفسمو دادم بیرون.باید برم به جنگ زندگی.مثل اینکه تصمیم گرفته منو از پا بندازه.باید برم به جنگ نامردی.دیگه نذاشتم اشکام بیان پایین.نشستم تو ماشین تنها بودم راه افتاد راننده.سرمو بلند کردم مهران پشت پنجره بود منو که دید قایم شد.عمو مهرداد بود نمیذاشت بابا جدامون کنه.
    **********
    مهران
    تا صبح زیر بارون بودم. هرکی زنگ میزد رد میدادم. صبح رفتم خونه مجردیم. لباسامو عوض کردم یه شال هم انداختم دور گردنم سفید مشکی بود. موهامو درست کردمو رفتم آگاهی.کتمم پوشیدم.سمت چپش خز داشت.ماشین نداشتم با آژانس رفتم.
    -آقا شما با کی کار دارین؟
    من:با جناب سروانتون.
    -کدوم؟تمجیدی یا سپهری؟
    من:جناب سروانی که اسم کوچیکشون رهامه.
    -آهان با سروان تمجیدی کار دارین.طبقه بالا سمت چپ.
    من:ممنون.
    در زدم...
    -بفرمائید.
    من:سلام .
    -سلام.چه کمکی از دستم برمیاد؟
    من:مهران ریاحی هستم.
    -اهان.بفرمائید آقای ریاحی.
    من:ممنون.پدرم گفت کارم دارین.
    -بله .راجع به عموی مرحومتونه.
    من:درخدمتم.
    -از راه رسیدین خسته این منم کوتاه میگم.
    من:خواهش می کنم.
    -فکر می کنم بهتون گفتن که عموتون به قتل رسیده.
    من:بله اما متوجه نمیشم من چه کمکی میتونم بکنم؟
    -اینکه بفهمیم چرا به قتل رسیده باید از شما بپرسیم عموتون اهل کار خلاف بودن؟
    من:محاله.عمو مهرداد؟نه نه اصلا.
    -خواهش میکنم مثل خواهرتون احساسی برخورد نکنین.قبل مرگش چیزی بوده که بده براش نگه دارین؟
    من:من درگیر درس و دانشگاه بودم زیاد نمیدیدمش.چیز پنهونیم اگه بود بین هر سه نفرمون بود.اگه پانیذ گفته چیزی پیشش نیست راست گفته.
    -امیدوار بودم شما چیزی بدونین.
    تکیه دادم به پشتی صندلی:نه چیزی نمیدونم.حتی تصورشم خنده داره.مطمئن باشین عمو اهل هیچ کاری نبوده تا اینجای حرفاتونو توهین تلقی نمیکنم میگم روال کارتونه بعد این اگه بهش توهین کنین مجبور میشم جور دیگه رفتار کنم.
    -ما طبق اعترافات اون راننده به قتل رسیده عمل میکنیم. به قتل رسیده پس بالا سریاش خیلی دلشون نمیخواسته بفهمیم مهردادو کشته به دستور اونا.میخواستن مهردادو خیلی طبیعی و البته بی دردسر از سرراه بردارن.
    من:اون بگه شما نباید به این زودی باور کنین و از همه مهمتر قضاوت کنین.در مقام قضاوت نیستین.
    پا شدم بیام بیرون.
    -یادم نمیاد اجازه داده باشم تشریف ببرین.
    پوزخند زدمو اومدم بیرون.بحث کردن باهاش فایده ای نداره.بیشتر بمونم باید برم بازداشتگاه.تو فکر اینم چجوری برم به پانیذ بگم. از من ناراحت نشه؟من بهش قول داده بودم که همیشه کنارشم.آخه چرا این وضعیت پیش اومد؟من چجوری دوریشو تحمل کنم.حس میکنم یه مکنده رو قفسه سینمه که می خواد قلبمو از جا بکنه.بدتر از همه این پسره بیشعور به عموی من میگه خلافکار!تاکسی گرفتمو آدرس خونه رو دادم.
    وایساد توی چراغ قرمز شیشه رو داد پایین.یه معتاده اومد اسفند دود کرد .
    راننده:چطوری سرخـوش؟
    -خووووب٬رو هوا٬رو آسمون هفتم٬خدا بیامرزه خانم جون شمارو٬دست خیر داشت ٬ترکم داد چندبار٬نگامون نکن الآن اینجوری افتادیم به فلاکت ٬آه نداریم که با ناله سودا کنیم٬آتیش زیر خاکستریم٬خوراکش یه فوت ناقابله٬دم بدی گر گرفتیم.
    خواستم بهش پول بدم راننده نذاشت گفت همه رو دود می کنه میفرسته هوا.
    صداش توی گوشم میپیچید.حرفش قشنگ بود.نوشتم تو گوشیم .
    وایسادم جلوی خونه.از بالا تا پایین از پایین تا بالا صددفعه خونه رو نگاه کردم.احساس میکنم دیگه اون شکوه و عظمت سابقو نداره.پرده های اتاق پانیذ بستن.هنوز خوابه.عمو تیرداد اینا صبح زود رفته بودن. از پله ها رفتم بالا پانیذ بیدار نشه.چقدر ناز خوابیده. آلبالو کوچولوی من چقدر زود بزرگ شده.کاش همه چی همین الان که خوبه و هیچی خراب نشده تموم بشه.میشه ساعت وایسه؟میشه ما دوتایی بریم پیش عمو؟پشت دستشو ناز میکنم و توی دلم براش لالایی میخونم.یاد حرف اونروزش افتادم میگفت دیوونه٬من که دوست دارم منو دوست نداری دیگه؟کاش اینو بهم نگه موقع رفتن.من عاشق پانیذم اما مصلحت اینه پیش بابا باشه نمیخوام پانیذ رو هم مثل عمو از دست بدم.بابا اس داد:
    "دم در منتظرم.پانیذو آماده کن"
    پیشونیشو بوسیدم. صداش کردم. انتظار نداشت منو ببینه پرید بغلم .فقط دلم می خواست نگاهش کنم و باز دوباره نگاهش کنم. باز یه چیز تازه از عمو. چه چیزایی تو نامه نوشته برام؟
    پانیذ از دیدنم خوشحال بود.چجوری بهم بزنم شادیشو؟چی تو وجود این دختره که انقدر برام عزیزه؟چرا مثل پسرای دیگه نمیتونم نسبت به خواهرم بی تفاوت باشم؟خدا تو که می دونی چرا با من این کارو میکنی.گریم گرفته بود.بغلش کردم.برای آخرین بار...
    اومدم بیرون از اتاق.بابا رو دیدم که منتظره.دیدمش گریم بیشتر شد دویدم تو اتاق.
    بلند بلند گریه کردم.هیچی آرومم نمیکرد. من دیگه هیچکسو ندارم که تو تنهاییام کنارم باشه.دنیا این چه بازی ایه شروع کردی؟
    اومد خداحافظی کنه دلشو شکستم گفتم نمی خوام ببینمت.از پشت پنجره نگاش کردم.با حسرت به خونه نگاه میکرد.منو که دید قایم شدم.اومدم بیرون دویدم دنبال ماشین نمی خواستم بذارم بره.اما دیر رسیدم.رفتن.همه درختای تو خیابونو مثل هیولاهایی دیدم که از هر طرف بهم حمله می کنن.دویدم تو خونه. مامان رفته بود. در اتاقمو که باز کردم لبخند پانیذو رو دیوار دیدم.عکسشو برداشتمو پاره کردم.رو این یکی دیوارم نگاه مظلومشه.از حرصم اینم پاره می کنم همه چیو بهم میزنم.خستم میشینم کنار میزم. آقا مهران حقته .نباید ولش می کردی.دیگه نداریش.
    دستامو گرفتم رو سرم و داد زدم.خدااااااااااااا من تنهام.باهام قهری؟چرا جوابمو نمی دی؟چرا دیگه نیستی؟چطور دلت اومد پانیذمو ازم بگیری؟
    بلند بلند هق هق می کردم.هوا کم کم تاریک میشد. سردمه.خیلی سرده. دستامو میگیرم رو هم و می رم زیر پتو.
    **************
    پانیذ
    چرا همه چی یهویی شد؟چه دلیلی داره بابا اومده دنبالم؟اون که چند ماهه مارو ول کرده.خدا داری به جرم کدوم گـ ـناه نکرده مجازاتم می کنی؟تو که می دونی من بدون مهران نمی تونم.
    راننده ماشین باباجلوی یه در بزرگ آهنی توسی نگه داشت.بوق زد .دونفر در رو باز کردن.من تو ماشین پشتی بودم.چیزی رو که میدیدم غیر قابل باور بود.یه باغ بزرگ پر درخت.ویلا به زور دیده می شد. ماشین روی سنگ ریزه ها راه می رفت.سمت چپم یه دیوار بلند بود و باغ سمت راستم بود. لا به لای درختا مردای قوی هیکل ایستادن.اینجا کجاست؟طول کشید تا رسیدیم به ساختمون ویلا. یه ماشین قدیمی رو سنگفرشای جلوی ویلا بود سعی می کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم.سمت راست جلوی ویلا چندتا صندلی با میز بودن.وسط باغ یه راه بود که با سنگفرش فرش شده بود.اون مردی که رو صندلی جلوی بابا نشسته بود پیاده شد و درو براش باز کرد.وقتی بابا پیاده شد بهش تعظیم کرد.جلوی در دو نفر سیخ وایساده بودن.در از داخل برای بابا باز شد.یه مرد اومد بیرون رو دست چپش یه دستمال سفید داشت.سبیلای چنگیزی داشت.چه قیافه مزحکی.یه دونم پاپیون دور گردنش بود شبیه یه توپ بزرگ بود. درو برای منم باز کردن.یه قیافه عصبانی به خودم گرفتم و یه اخم آوردم رو صورتم. همه نفرتمو از این خونه و آدماش و مامان و بابا ریختم تو چشمام و راه افتادم .با غرور خاصی راه می رفتم. از الآن بهشون رو بدم درسته قورتم می دن.نیومدم مهمونی اومدم به جنگ با سرنوشت.اون مرد تپله بهم تعظیم کرد. بابا تو پذیرایی وایساده بود یه عالمه زن و مرد سمت راستش صف بسته بودن.سراشون پایین بود به حال تعظیم.
    مرد تپله:بفرمائید از اون طرف.
    منو برد پیش بابا.
    بابا:این اتابکه(به اون مرد تپله اشاره کرد)خدمتکار شخصی من. اینا همه خدمه این خونن.هر کاری داشتی میتونی به اتابک بگی.
    دستشو تکون داد.اتابک اومد جلو.
    -همتون خوب گوش بدین از این به بعد خانم با ما زندگی می کنن کسی حق نداره بهشون بی احترامی کنه. کوچکترین بی احترامی ببینم بلافاصله اخراج میشین.همه هم خانم صداشون می کنید.(رو به من کرد)خانم سوالی ندارین؟
    من:میتونن برن.
    --کجا برن؟
    سرمو برگردوندم سمت پله ها.
    --محمد جان منو معرفی نمیکنی؟
    اه اه محمد جان اووووووق...........
    بابا:ایشونم زری هستن .
    اصلا نگاهش نکردم به اتابک گفتم:من کجا میتونم استراحت کنم؟
    اتابک:با خانم آشنا نشدن.
    محمد:ببرش اتابک.
    از این کار بابا خوشم اومد.زنیکه انتظار داشت بابا بگه زری خانم خونست.نگفت حال کردم.یه دختره سینی به دست اومد. روش کلید بود اتابک با اون درو باز کرد:اینجا اتاقتونه خانم جوان.
    من:به سلامت.
    اتابک:ببخشید ولی...........
    من:محترمانه گفتم نفهمیدی.بی ادبانه میگم.مرخصی .بفرما.
    اتابک:با اجازه. بریم .
    به خدمتکار اشاره کرد.اتاقی جلو روم بود که قرار بود اینجا مال من باشه.البته به خوشگلی اتاق خودم نمیرسید ولی بد نبود .خوبه سرویس اختصاصی هم داشت.یه تخت دو نفره جلوی پنجره بود.روش حریر های صورتی و سفید داشت.دیزاین اتاق با صورتی بود.می دونم همشون طبق سلیقه بابا چیده شدن.اما قشنگی اتاق از چشمم افتاد وقتی کاراش یادم افتاد.الآن فازش چیه؟چرا منو از مهران جدا کرد.در زدن.
    من:مگه نگفتم می خوام تنها باشم؟
    -خانم وسیله هاتونو آوردم.
    درو باز کردم چهارتا دختر جوون اومدن تو.چمدونامو آوردن .در کمدو باز کردن میخواستن چمدونارو باز کنن که نذاشتم.
    من:میتونید برید.
    -آخه خانم باید دستور آقا انجام بشه.
    رفتم بیرون داد زدم:اتابک.........اتابک.....
    سراسیمه اومد بالا:بله خانم؟
    من:بندازشون بیرون زووود.
    دخترارو برد بیرون.درو بستم.صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد.درو قفل کردن.اگه میتونستم بپیچونمشون حتما فرار می کردم. چرا همه چیه این خونه انقدر منظمه؟اصلا بابا چرا همچین زندگی ای رو درست کرده برای خودش.قیافه زری رو نتونستم خوب ببینم.هوای اینجا برام سنگینه.پنجره رو باز کردم. بابا دست راستش تو جیبش بود و دستای زری دور دست چپ بابا حلقه شده بودن.تو باغ قدم میزدن.بغضم شکست. نمیدونم یه لحظه نتونستم کسی رو جز مامان کنار بابا تصور کنم.روی زمین دراز کشیدم.دستو پاهامو باز کردم. عمو مهرداد حتی اگه یه روز از زندگیمم مونده باشه قاتلتو پیدا میکنم و میکشمش. وقتی بودی مثل نخ تسبیح مهره ها کنار هم بودن.من یه فرشته مهربونو داشتم که همیشه پیشم بود.خیلی مرگ تلخی داشتی.حاضر بودم هیچی نداشتم اما تو پیشم بودی و نفس میکشیدی.خوابم برد.
    با صدای باز شدن در بیدار شدم.یه سایه سیاه اومد تو.
    -بیدار شید.خانم گفتن بیاین و باهاشون شام بخورین.
    من:خانمت .... لا اله الا الله.ببین اسمت چیه؟
    -سحر خانم جان.
    من:سحر برو به خانمت بگو من از کسی دستور نمیگیرم اوکی؟گشنگی رو به دیدن قیافش ترجیح میدم.بگو دست از سر من برداره.
    -آخه خانم جان ....
    من:آخه بی آخه.دیگم نمی خوام ببینمت برو.
    پاشد رفت.اون شب شام نخوردم.نشستم زل زدم به صفحه گوشیم تا شاید مهران زنگ بزنه.اما نزد.من خیلی دلم براش تنگ شده چرا عین خیالش نیست؟
     

    sevil.panahi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/19
    ارسالی ها
    156
    امتیاز واکنش
    150
    امتیاز
    156
    *******
    خانه محمد
    زری می خواست به اتاق کنترل برود تا ببیند محمد چه چیزهایی را کنترل می کند.یک هفته بود پانیذ را ندیده بود.می خواست به او بفهماند که جز خودش کسی خانم خانه نیست و نباید از دستوراتش سرپیچی کند. محمد از زری زرنگ تر بود. اتاق کنترل آنجایی نبود که زری دنبالش میگشت.اتابک زری را زیر نظر داشت تا محمد که آمد گزارش دهد.تمام افراد خانه آنقدر به محمد وفادار بودند که به راحتی خام زری نمی شدند. محمد با همه آنها با ادب و احترام برخورد میکرد و از نظر مالی نیز تامین بودند.
    محمد وارد ویلا شد.
    -آقا ببخشید....
    محمد برگشت.آفرین بود. قدیمی ترین فردی که در خانه بود.محمد او را مانند مادرش دوست داشت.و او را مادر صدا می زد.
    محمد:بله مادر؟
    -شرمندم آقا خسته از راهین وقتتونو میگیرم کار داشتم...
    محمد:برم بالا لباسمو عوض کنم با اتابک بیاین 10 دقیقه دیگه.
    اتابک ست لباس هارا آماده کرده بود.محمد پشت میز نشست و دکمه پیجر اتابک را فشار داد.بعد از چند ثانیه با آفرین آمدند.
    محمد:مادر من در خدمتم.
    -آقا روم سیاه به خدا شرمندم. عروسی دخترمه.جهیزیه نداره.خانواده داماد می خوان نامزدی رو بهم بزنن.
    محمد:مادر این که شرمندگی نداره.(لبخندی زد)آدرس خونتونو بدین اتابک .یه جهزیه کامل میفرستم براتون.
    -آقا قربونتون برم.خدا دخترتونو براتون نگه داره.
    محمد:به دعاتون نیاز دارم.ممنونم.
    -آقا خانم وقتی شما نیستین با ماها خیلی بد برخورد می کنن.امروز می خواستن از سحر سینی رو بگیرن و خودشون برن اتاق دخترتون من نذاشتم.منو بیرون میکنین؟
    محمد:باهاشون صحبت می کنم.نه مادر شما تو قلب ما جا دارین.
    -خدا خیرتون بده.من برم.
    محمد نیم خیز شد تا ادای احترام کند.
    محمد:چه خبر اتابک؟
    اتابک:قربان اون رسید هارو امضا کنید.
    محمد با دقت مطالعه شان می کرد.پوشه را به دست اتابک داد
    محمد:زری چیکار می کنه؟.
    اتابک:قربان می خواستن خانم جوان رو ببینن نتونستن و چندبار هم سعی کردن در اتاق پشتی رو باز کنن.
    محمد:در اتاق پشتی؟
    اتابک:همونجا که شما قدغن کردید کسی وارد نشه.
    محمد:اتابک به هیچ وجه نمی ذاری سمت دخترم بره. هرکی اومد اینجا فوری بهم زنگ میزنی. یک لحظه هم ازش چشم بر ندار. میخوام تلفن اتاقش و گوشی موبایلش کنترل شه.
    اتابک:چشم قربان.با مهندس پژمان هماهنگ کنم؟
    محمد:آره فقط خود زری متوجه نشه .میتونی بری.
    اتابک تعظیم کرد...
    محمد:اتابک پانیذ نخواسته بیاد بیرون؟
    اتابک:نه قربان.
    محمد سر تکان داد. گاوصندوقش را باز کرد و گوشی موبایل را برداشت.کسی شماره اش را نمی دانست. شماره مهندس اتاق کنترل را گرفت.
    محمد: چه خبر خانم مهندس؟
    -آقا چیز خاصی نشده.
    محمد:یعنی چی؟تو اتاق چیکار می کنه؟
    -صبح ها تا 12 میخوابن. نهار بیشتر از 4 لقمه نمیخورن.بقیه وقتشونم تا بعد از ظهر ساعت 5 یا کتاب می خونن یا یه چیزایی یادداشت میکنن.ساعت 8 هم میخوابن
    محمد:از کتابای توی کتابخونه؟
    -نه قربان.یه کتابه.جلد طوسی...
    محمد:ربان بلند داره؟
    -بله.
    محمد:گوشی که نداره؟
    -ما چیزی ندیدیم دستشون.
    محمد:خسته نباشید ممنون.
    در گاوصندوق را بست.کتابی که پانیذ میخواند همان کتاب قصه ای بود که مهرداد برای پانیذ و مهران به جای لالایی می خواند.
    اینروز ها دلش بیشتر هوای مهرداد را می کرد.با خود میگفت: دایی شدم ،حالا وقتشه عمو شم. اما برادر کوچکش پرکشید و رفت. محمد خود را مسئول مرگ مهرداد می دانست.زری وارد شد.
    محمد:یادت رفت در بزنی.
    زری:باشه بداخلاق.مهمونی دعوت شدیم.
    محمد:خودت برو .توکه هزارتا رفیق داری.
    زری:مهمونی خانوادگیه.
    محمد پوزخند زد:خانوادگی!
    زری:آوا زنگ زد دعوتمون کرد.
    محمد:آوا کیه؟(وانمود کرد نمیشناسد)
    زری: ٳ زن شوکت خان دیگه.
    محمد:شوکت خان؟شوکت خایه مال کی شد شوکت خان؟
    زری:اینارو بیخیال میریم دیگه؟
    محمد:با کسایی که نمیشناسم رفت آمد نمی کنم.
    زری:برای خوش آمد گویی به پانیذه که وارد خونوادمون شده.
    محمد:دفعه آخریه که تکرار می کنم.دیگه حرف پانیذو نمیزنی. این دفعه هم بخوای حرف خونه منو جایی ببری می اندازمت جلوی سگای گشنه باغ.پانیذ وارد خونواده کسی نشده اومده تو خونه خودش.
    زری:خودش میدونست .من حرفی نزدم به شوکت.
    محمد:د آخه تو نگی از کجا میخواد بفهمه؟میدونم قبلا صیغش بودی. از وقتی آوا رو عقد کرده عین گربه دورش موس موس می کنی تا طلاقش بده. برای نزدیک شدن بهشم که شده این خبرو گفتی.به تو میگن زری 2000 و به اونم شوکت خایه مال.
    زری:نه محمد صبر کن اینجوری نیست ..
    محمد:الکی توضیح نده همینه من حرف نمی زنم فکر نکن با خر طرفی. اتاق پشتی٬چرا رفتی سمتش؟
    زری:فقط کنجکاو شدم.
    محمد:خیلی بی جا کردی..
    زری:محمد من قراره زنت بشم، با من اینجوری حرف نزن.
    محمد:تو زن منی؟تو آویزون منی نه زنم. من بمیرمم با تو ازدواج نمی کنم. اگه به خاطر کار نبود یه لحظم تحملت نمی کردم.
    زری:خودت گفتی چندوقت بعد صیغم میکنی شهرزادو که طلاق دادی عقدم میکنی!
    محمد:ببین تو نظر من تو یه دستمال کاغذی بیشتر نیستی که دورش می اندازن.لاشخور نیستم پس مونده معشوق قبلیاتو بردارم.برو بیرون.
    زری:بالاخره راضیت می کنم.به آوا بگم که میریم؟
    محمد:بهت میگم حالا.
    زری:پس میشه فردا منو پانیذ بریم خرید؟
    محمد:نه.
    زری:لباس نمیخواد؟
    محمد:اگه بریم بدون پانیذ میریم .
    زری:شوکت خان ناراحت میشه.
    محمد:همین که گفتم.
    زری از اتاق بیرون رفت.محمد به پشتی صندلی تکیه داد.تیرداد تماس گرفت.محمد جواب داد:بله؟
    -سلام محمد.مهران بیدار شده میخوای باهاش حرف بزنی؟
    محمد:آره بده بهش.
    تیرداد وارد اتاق شد .
    تیرداد:مهران جان باباته نگرانه.
    مهران تردید کرده که حرف بزند یا نه.کسی که پانیذ را از او گرفته بود.
    مهران:الو....
    محمد:سلام قهرمان.خوبی پسرم؟
    مهران:سلام نه.خوب نیستم خرابم داغونم.
    محمد:پسرم مهران ما با هم حرف زدیم.
    مهران:پانیذ خوبه؟
    محمد:با من قهره از اتاق بیرون نمیاد.ولی فکر کنم خوبه.می خوای یه زنگی بهش بزنی؟
    مهران:نه....نمیتونم......نمیخوام هواییش کنم.شاید به نبودنم عادت کرد.
    محمد:قربونت برم قول میدم تمومش کنم.قهرمان بدون مو هم خوشتیپیا.
    مهران:لازمشون نداشتم...
    محمد:چرا؟
    مهران:کسی نیست برام اتوشون کنه.
    محمد:توکلت به خدا باشه. بهم قول دادی وقتی من نبودم ازش محافظت کنی یادته؟
    مهران:آره وقتی 6 سالم بود.توی هواپیما پرواز تفریحی.
    محمد:بذار تا وقتی که هستم با تمام وجودم ازش محافظت کنم. تو این مدت تو یکمی مال خودت باش خوبه بابا؟
    مهران:چجوری؟وقتی نصف وجودم زیر خاکه و نصفش پیش شما!
    محمد:پسرم مهرداد رفته.الآن تو پانیذو داری. و دلت نمی خواد که بره پیش مهرداد یا نه بیفته دست یه آدم عوضی.
    مهران:دلم نمیخواد.بابا؟
    محمد:جانم عزیزم.
    مهران:مواظبش باشین.
    محمد:توام مواظب خودت باش....
    مهران:خداحافظ.
    *****
    پانیذ
    واسه خودم برنامه نوشتم تا شروع کنم برای کنکور بخونم .از چندتا سایت مشاوره ای کمک گرفتمو درس خوندنو شروع کردم. تا الآنم هرچی وقت تلف کردم بسه.مهرانم که اصلا بیخیالم شده.دیگه شبا نمیخوابیدم.تو آسمون یه ستاره برای عمو انتخاب کردم و هرشب باهاش حرف میزنم.بعضی وقتا یه صداهایی از بیرون میومد اما اهمیت نمیدادم.بعضی وقتام متوجه اومدن بابا میشدم .
    یک ماهی از اومدم به این خونه می گذره، نه بابارو دیدم نه زری رو دیدم .اصلا نمی دونم خونه چه شکلیه.درس خوندنم جدی تر شده بود. بعضی وقتا که کم میاوردم به عکس عمو مهرداد نگاه میکردم و انرژی می گرفتم. به دفترای سال پیشم نگاه میکردم مهران برام زیر هر ورق یه خط نوشته بود.دلم گرم بود که تو خیالم دارمشون.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا