کامل شده رمان زمزمه عشق | جناب سرهنگ کاربر انجمن نگاه دانلود

روند کلی رمان برای شما چطور بود؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
ctkg_66.png
به نام یگانه ی هستی بخش
نام رمان : زمزمه عشق
نام نویسنده : جناب سرهنگ کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : پلیسی_عاشقانه
ویراستار : Ava Banoo

خلاصه :
این رمان داستان زندگی یه دختر به اسم ستاره هست که چند سال پیش پدر و مادرش رو از دست می‌ده و به خاطر این که به برادراش فشار نیاد ، برای مراقبت از پیرزنی به خونه دیگه ای نقل مکان می‌کنه.اومدن نوه این پیرزن به ایران باعث می‌شه که خویِ انتقام جوییِ ستاره خودش رو نشون بده و اون وارد راهی می‌شه که یه طرفش مرگه و یه طرفش.........(پایانی خوش)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    خورشید
    انگار که صبح آمده باشد
    طلوع می کند
    و من هنوز در باورم
    شب را زل زده بر پنجره ی اتاق می بینم
    تو نیستی
    و دفتر بازمانده ی خاطراتم
    هی ورق می خورد
    ورق می خورد
    و بیهوده سیاه می شود
    تو را
    کجای این واژه ها پنهان کنم
    که آفتاب
    دست به موهایت نکشد ؟
    ***
    به دور و برم نگاه می‌کنم. هه !یه فرش زوار در رفته ، یه آدم به درد نخور بیچاره و بدبخت . هه دیگه از این زندگی خسته شدم. دیگه تا کی؟ ها؟؟ تا کی باید بشینم و این دهن کوفتی و ببندم ؟؟ تا کی باید نگاه های سنگین و تاسف بار آدما رو تحمل کنم؟؟ خدایا ! دیگه خسته شدم .

    از وقتی یادم میاد توی ناز و نعمت بزرگ شدم . مادرم معلم و پدرم جراح بود . هرچی می‌خواستم برام فراهم بود. ولی ، هیچ فامیلی نداشتیم.نه خاله ، نه دایی ، نه عمه ، نه عمو ، نه پدربزرگ و نه مادربزرگ هیشکی رو نداشتی . دنیا رو فقط توی این خونه می‌دیدم . این قدر غرق افکارم شدم که فراموش کردم خودم رو معرفی کنم .
    اسم من ستاره س . ستاره فاتحی ،20 سالمه .از دخترای خر پول بودم . همه بدبختیام از معتاد شدن بابام شروع شد . وقتی فهمیدن خفن معتاد شده از بیمارستان بیرونش کردن . بعد از هفت ماه مامان و بابام تصادف کردن و در جا تموم کردن . بعد از اون برادرام یعنی دیاکو و دانیال کار می‌کردن . من از داداشام 5 سال کوچیک ترم والبته باید اضافه کنم که دیاکو و دانیال دو قلو تشریف دارن.
    هوف !اشکام رو پاک کردم و دست و صورتم رو شستم .حس غذا خوردن نبود ولی یه لیوان چای خوردم و به زور دو لقمه پنیر هم تو دهنم چپوندم . اوه دیر شد.رفتم تو اتاقم تا آماده شم. شلوار و مانتوی سیاهم رو می‌پوشم و مقنعم رو سرم می‌کنم.تو آینه به خودم نگاه می‌کنم . موهای سیاه عـریـ*ـان ، ابروهای مرتب سیاه ، چشمای آبی و به قول دانیال پسرکشی که از مادرم به ارث بـرده بودم ، بینی قلمی و لبایی که به صورت سفید و شفافم میومد.

    یه چشمک حواله ستارۀ توی آینه کردم و سریع از خونه بیرون زدم . با صدای وحشتناک بسته شدن در چشمام رو بستم. از کوچه های تنگ عبور کردم. از خیابونا که رد می‌شدم با حسرت به بچه هایی که به همراه پدر و مادرشون راه می‌رفتن نگاه می‌کردم . یه قطره اشک رو گونم نشست ولی پاکش نکردم . این اشک برای غم نداشتن پدر و مادرمه . برای همین این اشک رو دوست دارم . خدایا؟ من که سایه پدر و مادر بالای سرم نیست ؛ ولی ، بازم شکرت .
    وارد کلاس شدم . همه بچه ها اومده بودن ، به نازنین و مهناز سلام کردم . اون دوتا دوست جونیام بودن .
    _ سلام
    مهناز : سلام ستاره ، خوبی آجی؟؟
    نازنین : سلام بر رفیق شفیق ؛ احوال شوما؟؟
    _ طبق معمول همیشگی !
    مهناز : چیزی شده؟؟
    _ نه بابا
    نازنین : گریه کردی ؛ تابلوئه!
    _ بچه ها اتفاقی نیوفتاده . ول کنین ، این حال و روز من تکراریه .
    مهناز: اوهوم

    ساعت یک ظهر بود که کلاسامون تموم شد . مهناز خیلی اصرار کرد که من رو برسونه ؛ ولی ترجیح دادم پیاده روی کنم . یه کم فکر کنم .خدایا عجب دنیای بدی داری . دمت گرم که تنهام کردی . هی! تو خونه رفتم . می‌خواستم براشون ماکارونی درست کنم . ماکارونی رو با گوشت فراوون درست کردم . ساعت 2 بود که سروکله شون پیدا شد .
    _ سلام بر داداشای گرام ؛ خسته نباشین
    اونا هم همزمان گفتن:
    _ سلام خواهرخودم .
    سفره رو پهن کردم و غذا رو آوردم .
    دیاکو: به به! دستت طلا ستاره.گل کاشتی .
    _ خواهش می‌کنم ؛ نوش جون .
    دانیال : اِ دیاکو؟؟ تعریف نکن ازش پرو می‌شه .
    _ تو ساکت دنی جون
    دانیال : ای به چَشم اجی چشم دریایی
    ***
    چندبار نوشته رو خوندم :
    _ به یک خانم جهت مراقبت از فرد مسن و انجام برخی از کارهای خانه به طور دائم نیازمندیم ، حقوق ماهیانه: 700 هزار تومان
    این که خیلی خوبه ؛ دیگه اون جوری نیاز نیست که دیاکو و دانیال خرج دانشگاهم رو بدن . خب دانشگاه اونا هم خرج داره .
    با ذوق و شوق سر کلاس حاضر شدم.
    _ سلام مهی ، سلام نازی.
    مهناز : اول اینکه مهی نه و مهناز جون ؛ دوما سلام بر ستاره خانوم .
    نازنین : سلام مادمازل . چی شده امروز خیلی شنگولی ؟؟
    _ کار گیر آوردم .
    نازنین : خب ؟ چه کاری هس حالا ؟ خلاف ملاف نباشه یه وقت ..
    مهناز : نه بابا
    _ نه ، تو روزنامه آگهی داده بودن به یه زن برای مراقبت از یه فرد مسن و انجام بعضی از کارای خونه نیاز دارن . حقوقشم ماهی700 تومنه
    نازنین: این که خیلی خوبه
    _ آره .... خوبه ولی ...
    مهناز : ولی چی؟؟
    _ اگه داداشام قبول نکنن و دوباره تیریپ غیرت بیان چی کار کنم ؟
    نازنین : ناراحت نباش . قبول می‌کنن ..
    با شنیدن خسته نباشید از زبون استاد، از مهی و نازی خداحافظی کردم . یه تاکسی گرفتم وبه خونه رفتم . لباسام رو عوض کردم و برای ناهار کتلت و کباب درست کردم و روی مبل رنگ و رو رفته خونه نشستم و با شماره تماس گرفتم :
    _ الوو ... بفرمایید
    _ سلام خانوم.. خوب هستین؟
    _ خیلی ممنون.... عذر می‌خوام شما؟؟
    _ من فاتحی هستم .. برای آگهی تون مزاحم شدم.
    _ آها ... متوجه شدم ... امرتون؟؟
    _ می‌خواستم بدونم برای چی آگهی دادین ؟؟
    _ راستش من تا چند روز دیگه پرواز دارم . می‌خوام برم آلمان ... مدت مشخصی هم نداره .. می‌خوام تو این مدت یکی باشه که کارهای مهم خونه رو انجام بده و همین طور از مادرم مراقبت کنه.
    _ بسیارخب ... اگه ممکنه من رو تو لیست قرار بدین .
    _ بله حتما ، شمارتون همینه دیگه ؟؟
    _ بله همینه .
    _ پس تا شب باهاتون تماس می گیرم
    _ خیلی ممنون
    _ خواهش می‌کنم . خدانگهدار.
    _ خدانگهدارتون.
    دستامو زدم بهم :
    _ بزن بریم!
    با صدای زنگ رفتم تو حیاط که در رو باز کنم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    به ساعت نگاه کردم . 9 شب بود . گوشیم داشت زنگ می‌خورد .
    الو سلام بفرمایید ؟
    _ سلام خانوم .. امم فاتحی... من رو به جا آوردین؟
    _ بله ... خوب هستین؟؟ من استخدام شدم ؟؟
    _ مرسی .. بله استخدام شدین ؛ فقط لطف کنین فردا برای یه سری سوالات تشریف بیارین این جا ؛ اگه مشکلی نداشتین می‌تونین از اول هفته کارتون رو شروع کنین.
    _ واقعا ممنون .. چشم خدمت می‌رسم .. ادرس لطفا ؟
    آدرس و گرفتم و خداحافظی کردم . خدایا شکرت. اینم از کار که درست شد .
    یه نگاهی به غذا انداختم . واسشون قورمه سبزی درست کرده بودم . وای اگه راضی نشن چی؟؟
    _ ستاره کفگیر رو بگیر دستت . بهشون بگوآی نفس کش ! یا قبول می کنین یا با همین سیاه وکبودتون می‌کنم .
    _ وجدان چه قدر خشن شدی .
    _ کار دله گـ ـناه من نیست .
    همه وجدان دارن ما هم وجدان داریم .هی خدا !
    ساعت نزدیکای 10 بود که اومدن . داشتیم شام می‌خوردیم که :
    _ دیاکو؟؟
    _ جونم ؟؟
    _ می‌خواستم راجب یه موضوعی باهاتون حرف بزنم .
    با هم گفتن:
    _ چیزی شده؟؟
    _ نه بابا ... چیزی که نشده .
    دیااکو: پس چی؟
    _ راستش می‌خواستم اگه اجازه بدین برم یه جایی به طور دائم کار کنم ...
    دانیال: یعنی منظورت اینکه برای اونجا زندگی کنی؟
    _ آره
    با هم گفتن:
    _ آخه چرا ؟
    _ دیگه از این وضعیت خسته شدم . دلم نمی‌خواد فقط شماها کار کنین .. دلم می‌خواد منم یه گوشه از کار رو بگیرم . وقتی این جوری کار می‌کنین و من فقط خرج می‌کنم خب .... خجالت می‌کشم .
    دیااکو: یعنی چی که بذاریم بری؟؟ می فهمی چی می‌گی؟ آخه ما چطور خواهرمون رو بفرستیم تو خونه یکی دیگه که معلوم نیس چه جور آدمایی توش زندگی می‌کنن؟؟ نه ! نمی ذارم بری . محاله !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    _ می‌فهمم چی می‌گی .. ولی خب .. به منم حق بدین . دلم نمی‌خواد اذیت بشین ..
    دیااکو: نترس ؛ اذیت نمی‌شیم . صبح ها از 8 تا 1 ظهر و عصرها هم از 3 تا 9 کار می‌کنیم . نمی‌خواد نگران ما باشی . تو به فکر درسات باش .
    _ ولی آخه می‌دونم تحت فشارین . دانشگاه هر سه مون خرج داره. من می‌خوام خرج خودم رو دربیارم . دیاکو ، خواهش می‌کنم .
    دیاکو : وقتی می‌گم نه ، یعنی نه !
    خب حالا وقت اجرای ضربه آخره . با بغض از سر سفره بلند شدم . حالت نگاه دیاکو تغییر کرد .یه اشک روی گونم افتاد . گفتم:
    _ باشه ؛ اصلا نخواستیم . شب بخیر .
    به عمد از جلوی دیاکو رد شدم که مچ دستم رو کشید و من روتو بغلش انداخت . من رو محکم گرفت. می‌دونستم دیاکو روی اشکام حساسه ..
    گفت:
    _ الهی فدات بشه داداشیت که اشکت رو درآورد . چه بغضی هم کرده . اصلا غلط کردم . برو سرکار فقط مرگ دانیال گریه نکن . سر به بیابون می‌ذارما
    ایول داری ستاره ! قربون خودم برم الهی !
    صدای دانیال بلند شد:
    _ هوی هوی از کیسه خلیفه نبخش اخوی همه پولام تموم شد . ( بعد رو به من گفت ) حالا که گفت مرگ دانیال زود باش باهاش قهر کن.
    خندیدم و هر دوشون رو بوسیدم .
    _ شب بخیر داداشای ترشیده من . زحمت سفره رو هم خودتون بکشین .
    دیا کو: ما تازه 25 سالمونه .
    _ همونم زیادیه .
    صدای خندهاشون بلند شد . منم همون جور که می‌خندیدم به اتاقم رفتم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    ای وای دیرم شد .. از روی تخت پایین پریدم و عین جن ها کارام رو انجام دادم و یه تیپ آبی و مشکی زدم و از خونه بیرون رفتم . یه تاکسی گرفتم و سوار شدم . هو ایول ! عجب دست فرمونی! دمت گرم برادر بسیجی .
    _ چه قدر شد آقا ؟
    _ قابل نداره ؟
    _ خیلی ممنون
    _ 10 تومن
    _ بفرمایید
    _ دست شما درد نکنه ... خدا بده برکت آجی... با اجازه
    _ به سلامت
    وای ،عجب جایی ! نمای خونه از سرامیکای قهوه ای کمرنگ پوشیده شده بود . وارد خونه شدم و بعد از احوال پرسی گرمی که با آیناز خانوم و مادرشون داشتم ، روی مبل های سلطنتی نشستم . به چه نرمه ها !
    بعد از چند دقیقه آیناز خانوم شروع به حرف زدن کرد:
    _ خب ببین دخترم ، همون طور که قبلا بهت گفتم من می‌خوام یه مدتی رو برم آلمان .... من دوست دارم از مادرم مثه مادر خودت مراقبت کنی .
    _ بله چشم خانوم خیالتون راحت
    _ با حقوقت که مشکلی نداری؟؟
    _ نه نه. به هیچ عنوان ... خیلی هم خوبه
    آینازخانوم لبخندی زد و گفت :
    _ خب حالا تو خودت رو معرفی کن .
    _ من اسمم ستاره ست .. ستاره فاتحی .. 20 سالمه ..وضع مالیمون چنگی به دل نمی‌زنه . واسه همین اومدم این جا کار کنم که لااقل بتونم شهریه دانشگاه و خرجای مربوط بهش رو پرداخت کنم.
    _ بسیار خب ، تو می‌تونی از شنبه کارت رو شروع کنی . وسایلاتم توی این یکی- دو روز بیار .. من شنبه ساعت 5 صبح پرواز دارم .
    _ چشم خانوم پس من شب جمعه میام اینجا .. چه طوره؟
    _ خوبه .. خیلی ممنون عزیزم .
    لبخندی زدم که مادر آیناز خانوم گفتن:
    _ دخترم خیلی خوشحالم که تو اومدی پیشم .
    _ منم خیلی خوشحالم که شما رو ملاقات کردم .
    _ من رو مادرجون صدا کن دخترم .
    _ چشم مادر جون ... خب دیگه من برم خدانگهدار.
    ایناز خانوم: به سلامت دخترم .
    مادرجون : چشمت بی بلا مادرجون ؛ خداحافظت .
    ***
    وسایلام رو جمع کردم و بردم خونه آینازخانوم و کارم رو شروع کردم. به جز من 2 نفر دیگه هم بودن که کارای دیگه رو انجام می دادن . یه روز خیلی دلم گرفته بود ؛ داشتم گریه می‌کردم که مادرجون منو دید و بهم گفت :
    _ چیزی شده ستاره جان؟
    _ نه مامان جون چیزی نیس
    _ پس چرا داری گریه می‌کنی؟؟
    _ دلم برای پدرو مادرم تنگ شده
    _ خب این جمعه برو دیدنشون
    _ ای کاش می‌تونستم برم !
    _ چرا نتونی؟؟
    _ اونا وقتی من فقط 10 سالم بود تصادف کردن و عمرشون رو دادن به شما.
    _ الهی ... خدا رحمتشون کنه . معذرت می‌خوام اگه ناراحتت کردم .
    _ نه .. این چه حرفیه؟؟ .. من همه زندگیم با ناراحتی بوده.
    _ پس واجب شد داستان زندگیت رو برام تعریف کنی ، البته اگه دوس داری ....
    _ حتما!!
    همه زندگیم رو براش تعریف کردم ؛ اونم پا به پام اشک ریخت .گفتم:
    _ خب حالا نوبت شماست که قصه زندگیتون رو برام بگین.
    اون طور که از حرفای مادرجون فهمیدم ، مادرجون تک فرزنده و دو بچه داره. یکی آیناز خانوم که دو پسر داره و یکی هم آقا آرشام که یه پسر و دو دختر دارن .
    ***
    3 ماه از اومدن من به این خونه می گذشت . هر هفته جمعه ها یه سر به خونه می‌زدم و 5 ساعته برمی‌گشتم.
    یه روز داشتم درس می‌خوندم که تلفن زنگ خورد....
    _ الو بفرمایید؟
    _ سلام ستاره جان .
    _ سلام آیناز خانوم ، خوبین؟؟
    _ مرسی گلم ؛ تو خوبی؟
    _ خوبم مرسی ؛ امری داشتین؟؟
    _ آره عزیزم ؛ می‌خواستم بگم پاکان داره میاد ایران .. باید یه مهمونی ترتیب بدین.
    _ بله چشم ؛ مادرجون خبر دارن؟
    _ آره دیروز بهش خبر دادم
    _ حالا کی تشریف میارن؟
    _ سه شنبه ایشالا
    _ بله چشم امر دیگه ای باشه؟؟
    _ نه عزیزم ممنون خداحافظ
    _ خدانگهدارتون خانوم
    هوف ! همین رو کم داشتم . پسرِ الاغ بیشعور! آخه تو همچین زمان حساسی باید قدم رنجه کنی جلبک؟ خب خیر سرم امتحان دارم بچه ! خیارشور آبی ! کتلت سوخته ! دهن آسفالتی !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    بازخوبه هنوز وقت داریم . مادرجون 3 تا کارگر دیگه رو هم خبر کرد و الا دهنم سرویس می شد . درست کردن غذاها رو خودم به عهده گرفتم . روز دوشنبه هم با مادر جون به خرید رفتیم. منم برای خودم یه کت وشلوار آبی تیره مخملی خریدم . چند نوع پلو و خورشت ، سالاد، دسر ، اوه ! ترکوندم!
    مدیونین اگه فکر کنین من فقط داشتم دستور می‌دادم که چه جوری درست کنن .
    یه حموم زدم و لباسم رو پوشیدم و سراغ آرایش کردن رفتم . آرایشم ساده بود ولی دوسش داشتم . موهام رو هم ساده ریختم رو شونه هام و یه تل نقره ای رنگ هم زدم . جلوی آینه وایستادم . اوف ژونم ! جیگرت رو !
    بعد از این که با ادکلن دوش گرفتم از اتاق بیرون زدم . تا چشم کار می کرد دختر پسرای جوون بودن. یه پسری یه جوری زل زده بود بهم که می‌خواستم چشماش رو از حدقه دربیارم . داشتم به کارای سرو نوشیدنی ها نظارت می‌کردم که صحبتای چند دختر رو شنیدم:
    _ بچه ها ؟؟ می‌گن پاکان ازدواج کرده .
    _ چی؟؟ نه بابا. ازدواج چیه؟ اون فقط 7 ماه پیش با یه دختر آلمانی نامزد کرده بود که خوشبختانه نامزدیشون بهم خورد.
    _ وا روژان ؟؟ چرا خوشبختانه ؟
    اون دختری که حالا فهمیدم اسمش روژانه گفت :
    _ واسه اینکه ژینوس جون ... نمی‌دونی این پاکان چه جیگریه و الا همچین حرفی نمی‌زدی .
    ژینوس : حالا مگه چی هست تحفه ؟؟
    روژان : تحفه ؟؟ برو عکساش رو دید بزن فکت میوفته . باید بیان فکت رو با جرثقیل جمع کنن... وای من عاشق اون موهای طلاییش شدم.
    _ روژان جون درست می‌گـه .خیلی جیگره !
    _ وا ؟ ساناز ؟؟ خب جیـ*ـگر باشه ! هرچقدرم که جیـ*ـگر و ناناز باشه به پای دوس پسر من که نمی‌رسه ... اوم ... یه پا جواهره !
    ساناز : اون که بله ژینوس جون .(یواش تر گفت) گمشو تو هم با اون دوس پسر کچلت اوق !!
    می‌خواستم بترکم از خنده ولی به هر جون کندنی بود خودم رو نگه داشتم .
    هه! چه دلشونم به این پسره خارج رفته خوش کردن. حالا بیاد ایران، مجردم باشه، نمیاد شماها رو بگیره که ..... آخه زیر خروار خروار آرایش پنهون شدن که دیدنشون کفاره می‌خواد ! خخخخ !
    نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم ، دخترپسرا وسط با هم می‌رقصیدن .... بهتره بگم تو هم می لولیدن .. من موندم اگه کسی مهمونی نمی‌گرفت ، اینا کجا می‌خواستن عقده هاشون رو خالی کنن ؟؟
    با صدای دست و جیغ به خودم اومدم . با صدای دی جی که می گفت : به افتخار آقای امشب ... پاکان جان!! ... صدای سوت ها بالا رفت . پسری رو دیدم که میون اون همه آدم راه می رفت .. اوه . جذبت تو حلقم پسر! نه خوبه اورین اورین !
    _ وجدان جون ؟ داداشم ؟؟ یه جرثقیل خبر کن بیان فکم رو جمع کنن ..!
    _ ای به چشم !
    دقیق نگاهش می‌کردم. چهار شونه ، کت و شلوار سیاه و پاپیون سیاه ولباس سفید پوشیده بود .
    روی چهرش دقیق شدم . موهای طلایی، پوست تقریبا سبزه ، ابروهای طلایی ، بینی قلمی، چشمای سبز وحشی و لبای نازکی که خیلی به صورتش می‌اومد . انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد . روش رو به سمتم برگردوند . چون غافلگیر شدم ، نتونستم روم رو ازش بگیرم . به هم دیگه نگاه می کردیم . من زودتر به خودم اومدم و ازش دور شدم ولی هنوز سنگینی نگاهش رو احساس می کردم . هوی بابا خوردی من رو!
    بعد از خوردن شام ، دوباره بساط رقـ*ـص و حال به پا شد .. بعد از چند دقیقه دی جی گفت:
    _ پاکان جان حالا وقته اونه که با صدای گرم و فوق العاده خودت مجلس ما رو پر نور کنی! ( اوووه چه رمانتیک.. ادبیاتت تو حلقم)
    یا ابوالفضل ! می‌خواد با اون صدای جغد مانندش بخونه ؟ خدا بهمون رحم کنه .
    پاکان .
    _هوی هوی ستاره ؟؟ .پاکان نه
    _ خب چی بگم بهش؟ همون پاکان خوبه دیگه . فامیلیش رو که نمی‌دونم آقا !!

    با این حرف وجدانم قانع شد و چیزی نگفت .
    پاکان رفت توی جایگاهش قرار گرفت و گیتارش رو به دست گرفت و شروع کرد به خوندن:
    خدا رو چه دیدی
    شاید عاشقم شد
    شاید بعد یک عمر
    عزیزدلم شد
    شاید عشقو فهمید تو این ناامیدی
    شاید قصه برگشت خدا رو چه دیدی
    دلم عاشقت بود و انگار ندیدی
    به عشق کی دنیامو آتیش کشیدی
    چه جوری دلت اومده ساده رد شی
    دلت با کی بوده که می تونی بد شی
    چرا از علاقم به تو کم نمیشه
    پر از خاطرات تو میشه همیشه
    به غیرتو از هر کی دل کنده بودم
    من از اول بازی بازنده بودم ......
    خدا رو چه دیدی
    شاید دل به من داد
    شاید هم یه روزی
    به یاد من افتاد
    شاید باورم کرد تو این ناامیدی
    شاید قصه برگشت خدا رو چه دیدی
    دلم عاشقت بود و انگار ندیدی
    به عشق کی دنیامو آتیش کشیدی
    چه جوری دلت اومده ساده رد شی
    دلت با کی بوده که می تونی بد شی
    چرا از علاقم به تو کم نمیشه
    پر از خاطرات تو می‌شه همیشه
    به غیر تو از هرکی دل کنده بودم
    من از اول بازی بازنده بودم (( بازنده از سامان جلیلی))
    از پشت لایه اشکم نگاهش می کردم . محشر بود. صدای دست و جیغ ها قطع نمی شد. دی جی از پاکان خواست تا چند کلمه ای حرف بزنه . اونم شروع کرد:
    _ سلام به همگی ... خیلی خوشحالم که شما رو بعد از 7 سال ملاقات می‌کنم ....خیلی خوشحال شدم که تشریف آوردین. امیدوارم از آهنگی که براتون اجرا کردم لـ*ـذت بـرده باشید ، همین، دیگه صحبتی ندارم ،ممنون !
    دوباره صدای دست و جیغ ها بلند شد. ساعت نزدیکای 2 بود که کم کم خونه خالی شد. بعد از این که همه مهمونا رفتن، پاکان رو به من گفت:
    _ شما نمی خواین تشریفتون رو ببرین ؟
    یعنی خیلی محترمانه گفت از خونه من گمشو بیرون !
    _ نه ، من توی این خونه زندگی می‌کنم .
    _ چی ؟ اینجا ؟
    _ بله، من پرستار مادر جون هستم . البته تا وقتی که مادرتون آیناز خانوم از آلمان برگردن ...
    _ بسیار خب ... شب بخیر
    زیرلب گفتم :
    _ همونی که تو گفتی .
    خداروشکر نشنید و الا ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    بعد از این که لباسام رو عوض کردم و یه تاب قرمز آتشی و یه شلوارک سیاه پوشیدم ، بدون این که آرایشم رو پاک کنم ، گرفتم خوابیدم. نصفه شب با احساس تشنگی شدیدی بیدار شدم . از اتاقم اومدم بیرون و کورمال کورمال عین این موش کورا به سمت آشپزخونه رفتم که یه دفعه محکم به چیزی خوردم .آخ مخم. با دیدن پسری ، می‌خواستم جیغ و داد راه بندازم که جلوی دهنم رو گرفت و گفت:
    _ جیغ نکش دختر... منم پاکان .
    _ شما اینجا چیکار می کنین؟
    _ خودت اینجا چیکار میکنی؟
    _ خب من .... من اومدم آب بخورم
    _ منم اومدم آب بخورم... راستی تو کی هستی؟
    _ گفتم که من پرستارِ مادر...
    _ دخترۀ خنگ ! منظورم اسمته .
    خنگ عمته ؛ بیشعور ! 100 سال سنشه ، هنوز یاد نگرفته چه جوری باید با یه خانم بافرهنگ حرف بزنه ! گاو آفریقایی !!
    با یه چشم غره مدل دایناسوری جوابش رو دادم :
    _ ستاره فاتحی هستم 20 سالمه . امر دیگه ای باشه ؟
    اونم عین بز وایستاده بود و بهم زل زده بود . انگار آدم ندیده .
    _ چرا دیده عزیزم ... خوشگل ندیده .
    _ مرسی وجدان جــــون
    _ خواهش می‌کنم قابلت رو نداشت .
    آبم رو خوردم و به اتاقم رفتم . یه لحظه نگاهم به آینه افتاد ؛ وای خدا مرگم بده ! من این جوری جلوی این جلبک ظاهر شده بودم؟ پس بگو چرا عین وزغ چشماش رو درشت کرده بود و بهم نگاه می‌کرد .همه چیزای ناموسیم رو که دیده .
    حوصله جرو بحث با خودم رو نداشتم . اشکالی نداره دیگه یه نگاه حلاله . سرم و روی بالش گذاشتم و خوابیدم .
    ***
    یعنی قربون خودم برم با این وقت شناسی که دارم . بازم دیرم شد . ساعت هشته ؛ تا نیم ساعت دیگه کلاسم شروع می‌شه . ای خدا حالا من چه جوری برم؟؟ سریع لباسام رو می‌پوشم و یه رژ لب کالباسی می‌زنم. آها خوبه .
    از اتاقم بیرون زدم . داشتم بدو بدو خودم رو به در می‌رسوندم که ...
    _ کجا با این عجله ؟ نکنه با پسرای قری فری قرار داری ؟ اونم با مانتوی سورمه ای و مقنعۀ سیاه ؟! ( بلند زد زیر خنده)
    وای دلم می‌خواد خفت کنم پسره مو زرد .
    با حرص جوابش رو دادم :
    _ نخیر ، می‌خوام برم دانشگاه ؛ شما که هر روز با یه دختر قرار می‌ذاری و هر روز طعم آغـ*ـوش یه کسی رو می‌چشی دیگه نباید بقیه رو مثه خودت ببینی داداش .
    آخیش ، راحت شدم . چقدر کنف شدا .

    _ بیا صبحانت رو بخور بعدش خودم می رسونمت .
    _ اون وقت شما چرا این قده من رو تحویل می‌گیری ؟
    _ اول این که سفارشت ندادم که بخوام تحویلت بگیرم . دوما دستور مادرجونه که نذارم دخترشون بدون صبحانه جایی بره.
    روش رو برگردوند و به صبحانه کوفت کردنش ادامه داد .بفرما ستاره خانوم ؛ خودم کردم که لعنت بر خودم باد . این قده زر زر نکن جلوی این پسره که هی ضایعت کنه . خیلی دوس داری آبروت بره ؟
    زبونی براش درآوردم و زیرِلب اداش رو درآوردم :
    _ سفارشت ندادم که بخوام تحویلت بگیرم
    کیفم رو روی مبل انداختم و همون طور که به طرفش می‌رفتم آروم با خودم زمزمه می‌کردم :
    _ خودم زیر تابوتت رو بگیرم و به جای خاک ، آهن روت بریزم ! خودم خرمات رو پخش کنم الهی !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    بعد از اینکه صبحانم رو خوردم ، پاکان من رو به دانشگاه رسوند . رفتم تو کلاس و به بچه ها سلام کردم.
    _ سلام
    نازنین : دررود خدایان بر تو
    مهناز : سلام دوست خلم ... خب تعریف کن ببینیم چی شد؟؟
    _ چی چی شد؟؟
    مهناز : بابا همین پسرِ رو می‌گم دیگه .
    _ آها ، پاکان رو می‌گی؟؟ هیچی بابا ..
    همه ماجرا رو واسشون تعریف کردم . دهنشون کف کلاس پخش شده بود .
    نازنین : خب ، حالا کجاست این مستر پاکان؟
    _ شاید ظهر بیاد دنبالم . مرده شورش رو ببرن.
    مهناز : ایول پس ما هم بریم دیدش بزنیم ببینیم چه طوریه این آقا پاکان .
    استاد غریبی اومد و دیگه نتونستیم بحرفیم. ای تو این شانس!
    ***
    (( پاکان ))
    اه ! لعنتی ! حالا من چه طوری ماموریتم رو با وجود این جنس مونث مزاحم تموم کنم ؟
    _ سلام قربان
    _ سلام ستوان ، سرهنگ تشریف دارن؟
    _ بله جناب سروان ؛ منتظر شما هستن بفرمایید .

    به طرف اتاق رفتم و در زدم.
    _ بفرمایید
    وارد شدم و احترام گذاشتم . گفتم:
    _ سلام جناب سرهنگ
    _ به به گل بود به سبزه نیز آراسته شد. خوش اومدی جناب سروان ناصری ... بالاخره اومدی ؟ بابا ما 3 روزه که منتظرتیم .
    _ شرمنده جناب سرهنگ ، زودتر امکان نداشت بیام خدمتتون. درگیر کارای چنگیز بودم
    _ خب چه خبرا؟؟ موفق شدین ؟
    _ بله قربان . اون طور که من اطلاع دارم ، هفته بعد روز 5 شنبه یه مهمونی برای سهام دارا ترتیب می‌دن ؛ منم سعی کردم با یکی از مامورای نفوذیمون یکی از سهام دارا بشم که خدا رو شکر موفق شدم و الان یکی سهام دارای قابل اعتماد چنگیزم. ولی من یه شکری خوردم گفتم ازدواج کردم . باید حتما با یه خانم برم .
    سرهنگ آروم خندید و گفت:
    _ می‌دونم ستوان فتوحی بهم گفت . حالا کی رو می خوای ببری ؟؟
    _ نمی‌دونم قربان . آخه کسی بینمون نیس .
    _ هرچه سریع تر یکی رو پیدا کن باید با گروه هماهنگ کنیم .
    _ اطاعت می‌شه قربان ؛ با اجازه .
    احترام گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم .
    اخه من کی رو پیدا کنم ؟ دختری که دور و برم نیس .
    باید برم دنبال این دخترِ قرتی . حیف که سفارش مادرجونه وگرنه نگاه خرم بهش نمی کردم ؛ دخترۀ ایکبیری . دم در دانشگاه رسیدم . پیاده شدم تا من رو ببینه . با گوشیم درگیر بودم یه لحظه سرم رو بلند کردم ، دیدم سه تا دختر دارن عین چی بهم نگاه می‌کنن . عجب چشمایی دارنا ! جون می‌ده واسه از حدقه درآوردن تا دیگه به من زل نزنن . حالا کی میاد من رو بگیره ؟
    _ ببخشید پاکان جون ولی کسی تو رو نمی گیره ؛ این تویی که اونا رو می‌گیری .
    _ تو خفه لطفا وجدان مجازی .
    ***
    (( ستاره ))
    از دانشگاه با نازی و مهی بیرون زدیم که پاکان رودیدم .
    _ بچه ها ؟ بچه ها؟؟ پاکان !
    نازنین : کجاس ؟؟
    پس کله نازنین زدم و با حرص گفتم :
    _ اهه ! این قده تابلو نیگا نکن دیگه نازی .. همون نیم سیر آبرویی رو که جلوش داشتم هم به باد دادی !
    مهناز : اوه اوه سه تایی ها رو بنگر .
    _ کیا؟
    مهناز : شادی و شیدا و شایسته رو می‌گم دیگه ... الانه که آقا پاکان تموم بشه .
    زدیم زیر خنده . از بچه ها خداحافظی کردم . وقتی از جلوی سه تایی ها رد می شدم بی اختیار گفتم:
    _ چشای باباقوریتون رو درویش کنین . این اقاهه صاحاب داره !
    دوس داشتم روی این سه تا رو کم کنم . در یک تصمیم لحظه ای وقتی پیش پاکان رسیدم ،یه دفعه بغلش کردم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    یه چند لحظه ای خودم رو تو بغلش انداخته بودم. پاکان هم که دید من از رو نمی‌رم ، من رو از خودش جدا کرد . در ماشین و باز کرد و با یه لبخند ملیح به داخل ماشین پرتم کرد.
    از خوشحالی داشتم بال درمی‌اوردم . فکرشم نمی‌کردم بتونم دهن شادی و شیدا و شایسته رو با آسفالت یکی کنم . تو همین حال و هوا بودم که پاکان اومد تو ماشین و در رو محکم به هم کوبید . از تو آسمونا برگشتم تو ماشین .
    به رو به روم زل زده بودم که گفت:
    _ چرا اون کارو کردی؟
    _ چیکار کردم؟؟
    _ محکم بغلم کردی . خوش گذشت؟
    _ ایش . شما هم که همچین کم فیض نبردی .
    دیگه کارد می‌زدی خونش درنمی‌اومد .. صورتم رو برگردوندم . از پشت سر هم می‌تونستم صورت سرخ پاکان و تشخیص بدم. ولی جرئت نداشتم نگاهش کنم . یه دفعه ای وسط راه ترمز کرد و روش رو به سمتم برگردوند و با فریاد گفت :
    _ فکر کردی کی هستی ؟؟ها؟؟؟؟ فکر کردی کی هستی که این جوری به من چسبیدی؟ تو فقط یه کلفت ساده ای . حالیته ؟ کلفت . الانم واسه این اومدم دنبالت که سفارش مادرجونه . مادرجون با یه اشاره‌ی من تو رو از خونه با اوردنگی می‌ندازه بیرون بیچاره ! هه...دختره‌ی .. پــوف!
    دو قطره اشک از چشام چکید .تحملم تموم شد . از ماشین پیاده شدم و در رو محکم بستم ..پاکان از ماشین پیاده شد و بهش تکیه داد؛ منم شروع کردم به داد کشیدن تو خیابون :
    _ خب آره ... من هیچی نیستم آقا پسر .. هیچی . من فقط یه کلفت ساده ام . تو درست می‌گی . من فقط یه پرستارم که برای کار کردن و چندر غاز پول در آوردن ، باید جلوی آدمایی مثه تو که پٌزِ پول و خونه و ماشینشون رو می‌دن خم و راست بشم . اومدم توی این خونه تا برادرام زجر نکشن . تا بتونن درساشون رو بخونن . تا برای خوندن درساشون تا نیمه شب بیدار نمونن . اومدم چون از این وضعیت خسته شده بودم . چون نمی‌خواستم برادرام جلوی آدمایی مثل شماها خم و راست بشن . باشه اشکالی نداره اگه می‌خوای بیرونم کنی . خب بیرونم کن . چرا معطلی؟ ولی این رو بدون همیشه آه یه بچه یتیم دامن گیرته ( به اینجا که رسید گریم شدت گرفت) شاید اگه بابام معتاد نمی‌شد ... شاید اگه مامان و بابام توی جاده لواسون تصادف نمی کردن ... اگه اون چنگیز مفت خورِ آشغال پاش به خونه ما باز نمی‌شد ، الان مجبور نبودم تویِ نکبت رو تحمل کنم . فکر کردی من از این وضعیت خوشم میاد ؟ هه ، نه آقاجون ... منم دلم می‌خواد همیشه پیش خانوادم باشم . منم دلم می‌خواد پام رو روی پایِ دیگم بندازم و با خیال راحت تخمه بشکونم و هی فرت و فرت دستور بدم که قهوه بیارین، غذا رو سرو کنید ،ولی خب چی کار کنم ؟ ها ؟؟ تو بگو .. من نمی‌خوام همه کارا روی دوش دیاکو و دانیال باشه . می‌فهمی چی می‌گم ؟ هه .. چرا از تو می‌پرسم ؟ خوب معلومه که نمی‌فهمی.تو که از اول عمرت تا حالا هرچی خواستی دم دستت بوده . تو که حتی یه شب گرسنه نخوابیدی .... تو که .... واسه آرزوهات حتی یه آهم نکشیدی ... فقر چه می‌فهمی چیه آخه؟ حالا که می‌خوای باشه می‌رم .... با پاهای خودمم می‌رم . نمی‌خواد خودت رو پیش مادرجون کوچیک کنی. ولی قبلش یه چیزی رو می‌خوام بهت بگم. اونم اینه که خواهشا وقتی با کسایی روبه رو میشی که از یه چیزی رنج می‌برن ، ولی مجبور به انجام اون کار هستن، باهاشون درست رفتار کن ( به خودم اشاره کردم ... اشکام با شدت بیشتری می‌باریدن ) تحقیرشون نکن . کوچیکشون نکن . کاری نکن که احساس کنن آدمای ضعیفی هستن ....
    اشکامو پاک کردم ولی بی فایده بود . دوباره سیلِ اشکام راه افتاد . میون گریه ادامه دادم :
    _ یه لحظه ... فقط یه لحظه خودت رو جای من بذار !. مطمئنا هیچکس دوست نداره این قدر تحقیر بشه . من نمی‌گم آدم مهمی هستم .. نه ! من فقط یه پرستار ساده ام .. قبول دارم و انکارشم نمی‌کنم . آدمی نیستم که در سطح شما باشم .. من یه آدمیم در سطح متوسط رو به پایین که برای رفاه خانوادش داره کار می‌کنه . من یه جورایی خدمتکارم .... ولی تو به روم نیار . مگه دست من بوده که پرستار از آب دراومدم ؟ مگه دست من بوده که پدرم معتاد شده و همه ثروتمون به باد رفته ؟ من آدمی نیستم که همه بهش اهمیت بدن ؛ ولی لااقل خودم برای خودم ارزش قائلم .... کاری نکن که ارزش خودم رو پایین فرض کنم و خودم رو یه آدم فرومایه بدونم . اگه با اون کارم باعث ناراحتیت شدم واقعا ازت معذرت می‌خوام . منظوری نداشتم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا