کامل شده رمان عشق فیزیکی |فاطمه سادات:) کاربر انجمن نگاه دانلود

سن شما چقدر است؟

  • زیر 15 سال

    رای: 16 20.0%
  • 15 تا20 سال

    رای: 50 62.5%
  • 20 تا 30 سال

    رای: 12 15.0%
  • 30 به بالا

    رای: 2 2.5%

  • مجموع رای دهندگان
    80
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه سادات:)

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/04
ارسالی ها
2,063
امتیاز واکنش
8,679
امتیاز
606
سن
22
محل سکونت
| єѕƒαнαη |
طبق قولی که پدر بهم داده بود برای حمل و نقل اسون تر یک 206 مشکی خرید برام.لباسامو پوشیدمو رفتم جلوی در خونه ارمین.با بوق اول فرناز پرید توی ماشین و به سمت دانشگاه حرکت کردیم.

-کلاس اول ساعت چنده؟

فرناز-جان عزیزت تند برو!8 اصلا دلم نمیخواد روز اول دیر برسم!

تا برسیم و جای پارک و کلاسو پیدا کنیم 8:15 شده بود.ورودمون با خوندن اسممون هم زمان شد!

استاد-خانوم حسیــ...به به!روز اول!دیر!چرا؟

-چون جای پارک پیدا نشد!

استاد-بسیار خوب چون اسمتون رو نخونده بودم میبخشم.بفرمایید تو.

المیرا برامون آخر کلاس جا گرفته بود.

استاد-خوب خانوم ها و آقایون.باید یه سری از چیزارو بگم.اینجا دانشگاهـ...

یکی از پسرا که در راستای من و فرناز نشسته بود پرید وسط حرفش-بعله استاد میدونیم!اینجا دانشگاهه!مدرسه نیست!

استاد-آقای آریان فر شما میدونید!دوستان ترم اولی نمیدونن!همه که مثل شما یه سالو نیفتادن!

پسره ضایع شد و تا آخر کلاس جیکش درنیومد!خوشم اومد!به این میگن یک عدد استاد پیر اخموی باحال!کلاس تموم شد و سه تایی از کلاس زدیم بیرون.

المیرا-بچه ها پسره رو دیدین؟

-آره خیلی پررو بود!

المیرا-سر کلاس ته و توشو از خواهرم دراوردم.این یه سال پشت کنکور مونده و یه ترمم اینجا افتاده!البته گفته شده که هوشش خوبه!لای کتابو باز نمیکنه!

-عجب خریه!بگذریم!کلاس بعدی کیه؟

فرناز-المیرا فکر کنم ما قراره بشیم منشی خانوم!خوب برو از تو سایت ببین دیگه!

-بعله چراکه نه!خیلیم دلتون بخواد!

فرناز-ترنم فرض کن یکی از درسامون با ارمان باشه!

وای اصلا به اینجاش فکرم نکرده بودم!

-اونوقت من کله تو و داداشتو باهم میزارم رو سینتون!

فرناز-وا!به من و فرید چه؟

-چه میدونم!زورم به ارمان نمیرسه!به تو و فرید که میرسه!

المیرا-ول کنین این حرفارو!بیاین بریم سلف یه چیزی بخوریم من صبحانه نخوردم!کلاس بعدی هم سه ربع دیگس!

قبول کردیم و هرسه تامون شیر و کیک گرفتیم و نشستیم توی یک نقطه ای که اصلا تو دید نبود.همونجور که میخوردیم صدای میز بغلی –که اون پسر پررو و سه تا از دوستاش بودن-رو شنیدیم.

-آریا فکر کنم کلاس بعدیت با حسینی باشه!من که پاس کردم!یعنی ما پاس کردیم!به تو و نیما گفتم بشینین بخونین این نمره نمیده!گوش نکردین!

با شنیدن"حسینی"گوشام تیز شد
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    آریا(همون پسر پررو)-بهروز تو نفوس بد نزن!اون موقع زنده نمیمونه!این دوتا دخترا که امروز اومدن باهاش نسبتی دارن؟!
    نیما(از لیست حظور و غیاب کلاس قبلی فهمیدم)-نمیدونم...هر سه تاشون حسینی!نمیدونم!
    آریا-حالا ته و توشو در میارم!
    اروم به فرناز و المیرا گفتم:بچه ها اینا نفهمن ما با ارمان نسبتی داریما!
    المیرا.فرناز-باشه
    یه خورده وقت بعد کلاس بعدیرو پیدا کردیم و ته کلاس نشستیم.آریا و نیما هم در راستای ما نشستن!سرم تو گوشیم بود و داشتم یه مرحله سخت رو رد می کردم و اصلا هم حواسم به دور و ور نبود که یهو فرناز زد به پهلوم:
    فرناز-ترنم...ترنم گاومون دو قلو زایـ...
    -خانوم حسینی بهتر نیست سر کلاس گوشیتونو خاموش کنین؟
    با تعجب آمیخته به ترس سرمو اوردم بالا و ارمانو با یک اخم(طبق معمول)وسط کلاس دیدم!
    -تـ...تو....شما استادین؟!
    ارمان-بعله با اجازتون!
    -ببخشید الان جمعش میکنم!
    اه!لعنت!لعنت به این شانس من!
    آریا-بعله بهتره جمعش کنید!چون استاد حسینی هیچ شوخی با هیچ کس نداره!هیچ کس!البته شما باید بهتر بدونید!
    چون که حرفاشو توی سلف شنیده بودم فهمیدم می خواد یه دستی بزنه!
    -هرچی فکر میکنم نمی فهمم از کجا باید بدونم!ولی با این حال این توصیه تونو به عنوان یک دانشجوی ترم اولی که باید ترم سوم باشه گوش میکنم!
    ارمان-بسه خانوم!کاری نکنید همین جلسه اولی مجبورتون کنم درسو حذف کنید!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    -ببخشید!
    ادامه داد-آقای آریان فر شما هم اگر بخواید مثل ترمای قبلی فقط سر کلاس نمکدون باشید و درس نخونید بهتره درسایی که با من دارین و حذف کنید!
    آخ الهی من دورت بگردم!داداش خوشگلم!حقا که داداش خودمی!فقط نسخه اخموش!جناب استاد شروع به درس دادن کردن و من فقط گوش دادم و نوشتم!چون متاسفانه یا خوشبختانه عاشق رشتم بودم و نمیتونستم کلاسو بریزم گل هم!وقتی که داشتیم از دهانه در خارج می شدیم آریا جوری که ما بشنویم گفت:حال این جوجه دانشجو رو هم میگیرم!
    منم جوری که اونا بشنون گفتم:بچه ها شنیدین شتر در خواب بیند پنبه دانه؟گهی لپ لپ خورد گـه دانه دانه؟
    بعدم قدمامو تند کردم و توی حیاط خودمو روی نیمکت پرت کردم.
    -اینجا دبیرستان نیست که همه دختر باشنا!جمع کن خودتو!
    برگشتم و دیدم جناب جن فرید بوده!همیشه خدا مثل جنا ظاهر میشه!
    -حال جواب دادن ندارم جان تو فرید!
    فرید-خیلی خوب خانوم خسته!فرناز کو؟
    -شکار آهو!چه میدونم!من تند اومدم بیرون!اون با المیرا بود!
    اومد و کنارم نشست.همون موقع آریا و دوستاش –که فهمیده بودم اسماشون بهروز میلاد و نیما هست-از جلومون رد شدن.
    بهروز-بچه ها بعضی ها هنوز نذاشتن یه روز بگذره بعد طرح دوستیشونو بریزن!
    اومدم جوابشو بدم که فرید با فشار دادن دستم بهم فهموند چیزی نگم.
    فرید-ازین آدمای بیکار زیاد پیدا میشن.باهاشون دهن به دهن نشو!
    فرناز همون موقع رسید-ولی شده و تو خبر نداری!ارمانم نا خواسته باهاش همکاری کرد!پسره رو همچین کوبوندنش به دیوار فکر کنم هنوز منگه!
    فرید-در هر صورت از من گفتن بود.از شمام باید اطاعت کردن باشه!
    -فرید با عرض معذرت دهنتو ببند!فرناز المیرا کو؟
    فرناز-دید جمع خانوادگیه رفت!بیا برات آب پرتقال گرفتم!دیگه کلاس نداریم.بیا فرید المیرا سهمشو نگرفت بگیر بخور.
    -راستی فرناز از خانوم سرلکی خبر داری؟
    فرناز-نه...از روزی که نتایج کنکور اومده بود و بهش زنگ زدیم دیگه ازش خبری ندارم.
    -بزنگ بهش بگو داریم میریم خونشون خیلی دلم میخواد بچشو ببینم!
    فرناز زنگ زد و به خانوم سرلکی خبر داد.
    فرناز-چی شد تو یاد خانوم سرلکی افتادی؟
    -نمیدونم همین جوری!یهویی به دلم افتاد.
    از فرید خداحافظی کردیم و توی ماشین نشستیم و به راه افتادیم.سر راه یه بسته شیرینی هم گرفتمو و جلوی در خونشون ترمز زدم.بعد از باز کردن در رفتیم بالا .
    -سلام خانم!
    سرلکی-سلام عزیزم.خوبی؟
    -ممنون.شما خوبین؟نی نی خوبه؟ببخشید ما مزاحم شدیم!
    سرلکی نه بابا چه مزاحمتی شما مراحمین!بفرمایید تو.بیاین تعریف کنید ببینم روز اول دانشگاه چطور بود!
    با فرنازم سلام و احوال پرسی کرد و نشستیم روی کاناپه.اویل مهر بودو هوا هنوز کمی گرم بود برای همین رفت تا برامون شربت بیاره.منم رفتم تا عکسایی که روی طاقچه بود رو ببینم.که یهو با دیدن عکسی بلند فرنازو صدا کردم.
    فرناز اومد کنارم-چته بابا؟
    -این چهره ها برات آشنا نیست؟
    فرناز-چرا این خانوم سرلکی اینم آقای پیوندی اینم بچشون!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    -تو میدونستی اینا باهم زن و شوهرن؟!
    فرناز-آره مگه تو نمیدونستی؟
    رشته کلاممون با اومدن خانم سرلکی پاره شد.تو اوج حرف زدن و شربت خوردن بودیم که صدای گریه بچه اومد.
    -من میرم!
    سرلکی-مگه تو بلدی بچه بغـ*ـل کنی؟
    -بعله خانم چی فکر کردین؟این فرناز و داداششو من بزرگ کردم!
    فرناز یکی زد تو سرم و من رفتم بچه رو بغـ*ـل کردم.اروم که شد رفتم کنارشون نشستم.یادش بخیر ترلان که کوچیک بود خیلی تپل مپل بود.الان آب رفته بچمون!تا دور و ور 12 اونجا موندیم و با اومدن جناب پیوندی زحمتو کم کردیم.خیلی با احتیاط رانندگی می کردم .با دقت کامل جلوی در خونه در حال پارک کردن ماشین بودم که شیشه ماشینو زدن.بهش نگاه کردم
    فرید-بیا پایین ببینم یه ماشین میخواد پارک کنه.
    انقدر خسته بودم که حال و حوصله جواب دادنو نداشتم کیفمو انداختم رو دستمو با فرناز رفتیم داخل خونه.تا ما به در ورودی ساحتمون رسیدیم فریدم به ما رسیداین اوج خستگیمونو نشون میداد!با دیدن قیافه ارمان یاد بدجنسیش افتادم که بهمون نگفت ما تو کلاسشیم!
    فرید-خوب.ناهار میخوام!
    ارمان-سلام هم خوب چیزیه بعضیا یاد بگیرن!
    -خیلی مزخرفه اخلاقت به خدا!میگفتی کلاسمون با تو نمیومدم سر کلاس!
    ارمان-تا آخر ترم؟!
    -حالا...
    فرید جملمو قطع کرد-با شماها بودم ها!ناهار!
    -مردا کارشون همینه!فقط بلدن دستور بدن!شکمو بزار پدر بیاد باشه!
    فرید-پدربزرگ رفته ترکیه!
    -اوووووف تازگیا خبر هم نمیده!فرناز بیا بریم درست کنیم.
    با فرناز رفتیم توی آشپزخونه و با کلنجار رفتن زیاد به این نتیجه رسیدیم که قورمه سبزی درست کنیم!کارمون دوساعتی طول کشید
    -نــــــــــــــــاهــــــــــــــار!
    فرید و ارمان اومدن تو-آخ آخ دهنم آب افتاد!
    ارمان-آشپز که دوتا شد آش یا شور میشه یا بی نمک!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    -ولی این دفعه نه شوره و نه بی نمک!خیلیم خوشمزس!
    این جمله رو در حالی گفتم که حتی امتحانشم نکرده بودیم!انقدر اعتماد به نفسم بلاس!
    فرناز-نه واقعا خوشمزه شده!
    -آقای ارمان خان شوره یا بی نمک؟
    ارمان-مطمئنی خودت درست کردی؟!جنی پری چیزی؟
    فرناز-چرا یه فرشته ای مثل من!
    -فرناز با اعتماد به سقف جنابعالی الان سقف میریزه و من خیلی زیاد به جوونیم علاقه دارم!
    بعد از نهارظرفارو گردن دو کله پوک انداختیم و خودمون وسط سالن ولو شدیم.
    *****
    الان دوهفته از شروع ترم میگذره همه چیز خوب بوده.حتی با وجود ارمان هم تا حدودی کنار اومدم ولی بازم خیلی بهم خورده میگیره!آریا دوسه تا تیکه انداخت که جوابشو گرفت!کلا ادم حظر جوابی نیست و فقط حرفشو میزنه وقتی جوابشو میدی دیگه نمیتونه کاری بکنه!توی سلف نشسته بودیم و منتظر کلاس بعدیمون بودیم که یهو نگار نشست روی صندلی خالی میز ما.هفته اول باهاش آشنا شدیم.ترم دومی بود ولی خب اصلا مثل ترم دومیا خودشو نمیگرفت برای ما!یکی از کسایی بود که دور چهار کله پوک-همون آریا خودمون و دوستاش که به این نام مشهور شدن!-میپلکید و جالبیش به این بود که وقتی اونا فهمیده بودن که دوست ما شده برای سربه سر گذاشتن ما ازش خواسته بودن که نقطه ضعف از ما بگیره!اما اون درخواستشونو رد کرده بود و بیشتر به ما آتو میداد!باصداش و دستش که جلوی چشمام تکون میداد حواسم جمع شد
    نگار-ترنم...کجایی دختر؟من وقت ندارم.ببـ...
    یکی از دوستاش داد زد-نگــــــــــــار بدو دیر شد!
    نگار-بـــاشه..."و رو به ما ادامه داد"ببین مواظب ماشینت باش!ممکنه امروز مجبور شی پیاده بری خونه!
    صدای دوستش اجازه توضیحات بیشتر و ندادو...مارو تو خماری گذاشت و رفت!یعنی چی؟برا چی پیاده برم خونه؟!
    فرناز-ترنم...کجایی؟تو چرا هی میری تو فکر؟بدو ارمان رامون نمیده ها!ترنــــــــــم!جو داد نگار پاشو!
    -هان؟باشه...باشه!

    داخل کلاس هم درگیر حرف ها...یا بهتره بگم حرف نگار بودم چون یه کلمه بیشتر نبود!با صدای ارمان به خودم اومدم.
    ارمان-میشه لطف کنید خلاصه مطالب اول کلاس تا حالا رو بگید خانوم حسینی؟
    -ام...ببخشید استاد...فکرم یه خورده درگیره!
    ارمان-ازین به بعد هر کس فکرش درگیر بود سر کلاس من نیاد!خسته نباشید.
    وقتی میگم خورده میگیره یعنی این!لوس پررو!
    فرناز-ترنم مامان و بابا میان دنبال من و فرید قراره بریم خونه خاله مهسا به حرفای نگارم فکر نکن!فکر کنم خواست جو بده!خدافظ
    -باشه...خدافظ!
    تنها راه افتادم به سمت ماشینم برای اطمینان از حرفای نگار یه دور زدم.نه...مشکلی نداشت!هه!نگار در خواب بیند پنبه دانه!سوار شدم و استارت زدم.روشن نشد!دوباره...سه باره...روشن نشد!نه انگار زیادم بیراه نگفته!پیاده شدم و نا امید کاپوت رو بالا زدم.رسما هیچی ازش سر در نیوردم!
    -مشکلی پیش اومده جوجه درس خون؟
    سرمو اوردم بالا و با چهار کله پوک مواجه شدم!
    -نه خیر مشکلی نیست ترم اولی های خنگ!
    نیما میخواست بیاد طرفم که آریا جلوشو گرفت-نه...نه نیما...نظرتون چیه ما برسونیمتون؟
    از پررویی این بشر در تعجب فرو رفته بودم و اصلا حواسم نبود که سکوت علامت رضاس!
    یهو یه صدایی پشت سرم گفت:فکر نمیکنم اصلا نظر خوبی در این مورد داشته باشید خانوم حسینی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    سرم و برگردوندمو با کمال تعجب ارمان و دیدم.
    -ارمـ...نه...نظرم اصلا خوب نیست!
    ارمان-بهتر نیست زحمتو کم کنید آقایون؟
    میلاد-بله بله...بریم بچه ها...ببخشید استاد.
    اونا رفتن و منم با اشاره ارمان رفتم سوار ماشینش شدم.یه خورده بعد اونم سوار شد.
    -چی شد؟درست شد؟
    ارمان- نه بابا.معلوم نیست چش شده!هان راستی سروش زنگ زد برای تولد نیلوفر باغشون دعوتمون کرد.
    -اووووووووو ما که خیلی دوریم!نیلوفر میشه نوه عممون!اع!من که لباس ندارم!
    ارمان شونه ای بالا انداخت-تو هم که هیچ وقت لباس نداری!
    -میای باهم بریم لباس بخریم؟
    ارمان-نه!مگه من عاشق دلخسته تو ام؟
    -بیشتر ازین انتظار نمیره!باشه منو یه جا پیاده کن!
    ارمان-باشه ولی زود بیای ها!6 خونه باش!ترنم دارم میگم 6!نیومدی میرم خودم!
    -حکومت نظامیه دیگه!باشه!همین جا خوبه وایسا!
    پیاده شدم و از پنجره گفتم:کرایمون چقدر میشه آقای راننده؟
    ارمان-بــــــــرو!


    اون گازشو گرفت و منم وارد پاساژ شدم. داشتم تمام مغازه ها رو نگاه میکردم که یه پسر و دختری توجهمو جلب کردن.پشتشون به من بود.یهو پسره برگشت و چشام تو یه جفت چشم که به خاطر ژن یکسانمون کپی برابر اصل هم بود گره خورد و عینکمو دادم بالا.ببین کی اینجاست!همسر آینده!از نگاهش ترس میبارید اگه تا حالا مدرک نداشتم ازین به بعد دیگه دارم!حالا این شد یه بهونه که از دست خودشو خواهر پر افادش و مادر پرتوقعش خلاص شم!پوزخندی گوشه لبم قرار دادم و با نگاه تحقیر آمیز با چاشنی خباثت از کاری که میخواستم انجام بدم بهشون نزدیک شدم.
    -خانوم خوشگله؟
    دختره به سمتم برگشت.صورت تپل و چشمای درشت و مشکی که داشت دقیقا مقابل چهره کشیده و استخوانی بنیامین با چشمای عسلی بود!
    دختره-جانم؟
    بنیامین-تو چرا تنها اینجایی هان؟!
    خیلی جالبه که دست پیشو میگیره که پس نیفته!
    با دهن کجی گفتم-نخود آش!به تو مربوط نیست!"رو به دختره ادامه دادم"خانوم خوشگله این آقای که مطمئنا قول ازدواج و خیلی چیزای دیگه رو بهت داده...پسرعموی منه!بهت پیشنهاد میکنم که هرچه سریع تر هرگونه رابـ ـطه ای رو باهاش قطع کنی!چون اون هم منو میخواد و هم تورو و هم خیلی دخترای دیگه رو!همین الان تو 100 امین نفری هستی که باهاش دوسته!
    بنیامین سعی کرد جلوی خشمشو بگیره-سولماز عزیزم داره چرت و پرت میگه!
    سولماز با تعجب نگاهش بین من و بنیامین در حال نوسان بود:بنیامین؟پدرام؟تو که گفتی من اولین کسیم که بهش دلبستی!
    واقعا خجالت آوره حتی اسمشو هم به دختره نگفته!به نگام کمی تحقیر هم اضافه کردم و رفتم تا کارای خصوصیشونو انجام بدن!من کارمو کردم تموم شد!یه مانتوی خردلی رنگ با مدل خوشگل چشممو گرفت.خوب مهمونی امشب زیاد رسمی نیست که بخوام مجلسی بپوشم!یه مانتوی شیک هم کفایت میکنه!پایین مانتو و سر آستیناش تور خردلی رنگ کار شده بود.با خودم گفتم که بقیه مغازه هارو هم ببینم برمیگردم.قدم اولو که برداشتم کیفم با خشونت کشیده شد برگشتم و بنیامین با چهره ای خشمناک دیدم.
    پوزخندی روی لبم نشست-داشت بهت خوش میگذشت نه؟خرابش کردم؟این تازه اولشه!آخ که وقتی عمو و زن عمو بفهمن تمام شایعه درباره پسرشون راست بوده...
    حرفمو قطع کرد-امروز تکلیفمو با تو مشخص میکنم!راه بیفت!
    -ببخشید!تو چه کاره منی که بهم دستور میدی؟!
    بنیامین-تا یه ربع دیگه شوهرت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    سعی کردم ذهنمو از چیزی که از حرفش برداشت کردم منحرف کنم-وای خدای من!تو چقدر پررویی بشر!یعنی همه سنگ پاهای قزوین جلوت لنگ میندازن!تاقبل ازینکه از حدسام مطمئن بشم راضی به این ازدواج نبودم اونوقت حالا که همه چیز روشن شده با کمال پررویی اومدی میگی شوهر آینده؟!ولم کن!کار دارم.
    کیفمو از دستش بیرون کشیدم و از خیر بقیه مغازه ها گذشتم.داخل همون مغازه شدم و گفتم مانتو رو برام بیارن.زیر چشمی بهش نگاه کردم.دم در وایساده بود و منو زیر نظر داشت.بی توجه به اون مانتو رو گرفتم و داخل اتاق پرو درو قفل کردم.هوف!سریع مانتو رو پوشیدمو و تاییدش کردم.لباسای قبلیمو پوشیدمو بعد از حساب کردنش نامحسوس قدمامو تند کردم.دربست گرفتمو سر فرایبورک پیاده شدم.دنبالم نیومده بود!رفتم داخل روسری فروشی و خداروشکر شال مناسبمو پیدا کردم!یه شال کلوش به رنگ مانتوم!کیف و کفش هم که پدر در آخرین سفرش اورده بود...دیگه چیزی نمیمونه!داخل خونه هم آرمان آماده نشسته بود رو کاناپه.وای!قرار بود 6 اینجا باشم!خوب حالا 6:15 !
    آرمان ساعتشو نشون داد گفت-6 دیگه؟!
    -باشه...باشه...تو وقت شناس!خوبه؟حدس بزن کیو دیدم الان!
    ارمان-حوصله حدس زدن ندارم!بگو!
    جریانو براش تعریف کردم و بالاخره از شر بنیامین خلاص شدم!لباسامو پوشیدمو سوار ماشین ارمان شدم.
    -ارمان میگم ماشینمو بردی تعمیر گاه؟
    ارمان- اره...میگم تو دانشگاه کسی که با تو مشکل نداره؟
    اره داشت...چهار کله پوک داشتن!-نه...چطور؟


    ارمان-مطمئنی پس اون پسرا...
    -مطمئنم...اونام بیکارن!چطور مگه؟
    ارمان مشکوک نگام کرد-آخه جای روغن موتورتو با آب لیمو پر کرده بودن!
    -چـــــــــی؟آب لیــــــــمو؟!
    ارمان-آره.تو مطمئنی دیگه؟!
    -اوم...که اینطور...اره مطمئنم!راستی ارمان آهنگ یه فیلمی بود.خواننده صداش کلفت بود...
    حرفمو قطع کرد-اره...اره...فهمیدم کدومو میگی تفسیرش نکن!تو فلشه آهنگ 256!
    آهنگو اوردم و باهاش زمزمه کردم...
    دل تنها و غریبم...

    من و این حال عجیبم...

    حال بارون زده از چشمای ابری..

    .دل دل،دل دل تنگم من و این حال قشنگم...

    حال ابری شده از درد و بی صبری...

    انگار دل منه...که داره میشکنه...

    صبور و بی صدا ...هر لحظه با منه...

    گویا ازین همه...حس که تو عالمه...

    سهم من و دلم...احوال تلخمه...

    وقتی هیشکی نیست که حتی از نگاش آروم بشی...

    دل تنهات رام نمیشه...این تویی که رامشی...

    وای ازین حال که دلت رو پای اعدام میکشی...

    بال پرواز دلت با باد که عقلت میپره...

    دل بی دل بی صدا تو مقتلش جون میکنه...

    روزی چند بار قتل حسم کار هر روزه منه...

    این یه حس تازه نیست...این کار هرروز منه...

    دل تنها و غریبم...

    من و این حال عجیبم...

    حال بارون زده از چشمای ابری...

    دل دل،دل دل تنگم من و این حال قشنگم...

    حال ابری شده از درد و بی صبری...

    انگار دل منه...که داره میشکنه...

    صبور و بی صدا ...هر لحظه با منه...

    گویا ازین همه...حس که تو عالمه...

    سهم من و دلم...احوال تلخمه...


    "انقلاب زیبا-محمد رضا علیمردانی"
    آخی...آرامش میگیرم...
    و ارمان آرامشمو به هم میزنه!-میگم ارمین هم هست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    و ارمان آرامشمو به هم میزنه!-میگم ارمین هم هست؟
    -نمیدونم...برای تو مگه فرقی هم داره؟پایه اصلی تو بهراده که هست!
    ارمان-چه خبرته تو؟!برادرم که هست!راستی کتابت کو؟
    -کتاب؟چه کتابی؟
    ارمان-پس فردا براتون امتحان گزاشتم مثلا!از دو فصل اول!
    -تو؟کی؟
    ارمان-همون موقع که تو فکرت درگیر بود!
    با یه نیش شل گفتم-تو که سوالا رو به من میگی!
    ارمان-آهان!این الآن از فرمایشات متین خودت بود؟کی گفته قراره من به تو سوال بگم؟
    -اصن نده!میشینم فردا میخونم!
    ارمان-آفرین بچه خو..
    زنگ گوشیش حرفشو قطع کرد-بله؟ -سلام.آره آره تو راهیم -نه گم نکردیم -باشه باشه میایم -خدافظ
    -کی بود؟
    ارمان-سروش.بیشتر معطل میکردی! الان 6:30 و ما هنوز اینجاییم!
    نیم ساعت بقیه راهو حرفی نزدیم و من فکرم رفت سمت تلافی از چهار کله پوک!حالا ماشین منو توش آب لیمو میکنین آره؟!...آهان!اینه خودشه!یک آشی برات بپزم!یک وجب روغن روش باشه جناب آریا خان!
    ارمان-پیاده شو
    پشت سرش به راه افتادم.تیپ قهوه ای زده بود و پیرهن چهارخونه ریزش رو تا آرنجش تا کرده بود.میشه امیدوار بود یکی زنش بشه!
    فرناز-خوردی عمومو چشاتو درویش کن!
    -سلام.تو اینجا چیکار میکنی؟مگه نرفتین خونه خالت؟
    فرناز-سلام.چرا رفتیم ولی برای سر زدن!نرفتیم کنگر بخوریم و لنگر بندازیم که!
    -اه فرناز هر دفعه اینو میگی یاد علوی میفتم.بی نزاکت سر کلاس حسابان هی میگفت مگه خونه خالس کنگر خوردین و لنگر انداختین؟بلند شید جمع کنید برید خونتون!راستی بیا بریم یه جای دنج که برات کلی حرف دارم!نقشه دارم توپ برای چهار کله پوک!
    فرناز که از لحن شبیهم به علوی خندش گرفته بود گفت-هان آره راستی نگار چی میگفت؟
    -اونم ماجرا داره!بیا
    رفتیم ته باغ و همه چیزو براش تعریف کردم.از بنیامین تا آب لیمو!میخواستم نقشمو بگم که حس کردم سایه ای داره بهمون نزدیک میشه...وای نه...اگه بنیامین باشه و بخواد حرف بعد از ظهرشو عملی کـ...نه نه اون نیست!اصن شاید توهم زدم!ولی با دیدن چهره رنگ پریده فرناز مطمئن شدم یکی هست!جرئت برگشتن نداشتم!
    -کجایین سه ساعته؟بیاین میخوان کیکو ببرن!
    فرناز-وای فرید تویی!آخ که چقدر ترسیدم!
    فرید-ترسو ها!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    رفتیم و پشت میزمون مستقر شدیم.نقشمو با پیامک به نگار و المیرا هم فرستادم....چه روزی بشه فردا...
    ***
    با اختلاف نیم ساعت از هرروز به سمت دانشگاه در حال حرکت بودم البته با تاکسی!چون ماشینم هنوز تعمیر گاه بود.بقیه رو که پیدا کردم سریع رفتیم توی اولین کلاسی که با چهار کله پوک داشتیم.نگار رو گزاشتیم کشیک بده و منم رفتم بالای صندلی و با هزار زحمت دریچه کولرو برداشتم.سطل آب و یخی که به المیرا گفته بودم بیاره رو طوری که مد نظرم بود توی کانال کولر جاساز کردم.بعدم همه چیو به حالت عادی برگردوندیم و خیلی ریلکس رفتیم نشستیم.کم کم همه بچه ها پیداشون شد.به بچه ها علامت دادم و رفتم کنار میز آریا.برای دل خنکی انتقام از یک نفرشونم کافی بود...
    -آقای آریان فر؟
    به سمتم برگشت-بله؟
    -راستشو بخواید هوا کم کم داره رو به سردی میره و منم یه خورده سرمایی هستم"ارواح عمه بهار!گرمایی تر از من پیدا نمیشه!"قد شمام نسبتا بلنده میشه لطف کنید و زحمت بکشید دریچه رو ببندید.
    آریا یه خورده فکر کرد و گفت:باشه.
    ولی دوستاش بدجوری بهم نگاه میکردن.خصوصا نیما!پشت چشمی براشون نازک کردمو رفتم نشستم پشت میزم.حالا فقط باید منتظر باشیم...آریا رفت بالای صندلی...دستشو برد بالا...پیچو چرخوند...در نتیجه سطل کشیده شد و...آریا خیس آب شد!عین مجسمه ها!قیافش خیلی دیدنیه!قیافه دوستاش دیدنی تر!اصلا فکر نمیکردن من انقدر خبیث باشم!قرار نبود که اونا بفهمن نگار میدونسته برای همین نگار خودشو متعجب نشون داد و من و فرناز و المیرا زدیم قدش!استاد اومد و دیگه وقت نکردیم بخندیم.استاد علیمی استاد فیزیک هسته ایمون هست و خلی مهربونه.یه پیرمرد مهربون شوخ!
    با خنده به آریا گفت:آقای آریان فر از حمام برگشتین؟سرما میخورید ها!
    با این حرفش کل کلاس-فاکتور از چهار کله پوک-از خنده ترکیدن!
    آریا-نه خیر استاد!دست گله سه تا دانشجوی خرخونتونه!
    -بعله بایدم این حرفو بزنید آقا!کسایی که دوسال از همه ما بزرگترن ولی با ما تو یه ترمن بایدم به دخترای گل و خانومی مثل ما بگن خرخون!
    استاد با چهره خنده دار-به خاطر بالا پریدن یکی از ابروهاش!-گفت-هندونه لازم دارید بدم خدمتتون!در نوشابه باز میکنن هی برا خودشون!خانوم فرناز حسینی میتونین کنفرانس جلسه قبلی رو ارائه بدید؟
    فرناز-بله استاد.
    ایـــــش!کی گفت من ازین خوشم میاد؟ضایعم کرد رفت!بی فرهنگ!کلاس تموم شد و ما طبق معمول رفتیم سلف و قهوه سفارش دادیم.
    نگار-عالی بود!خیلی خوب بود!
    -بعله!ما اینیم دیگه حالا باید منتظر واکنش شیمیایی باشیم!راستی امتحان فردا رو خوندی؟
    نگار-من که ترم قبل پاس کردم پارسال ترم اولی بود که استاد حسینی تدریس میکرد امتحاناشو آسون گرفت اونایی که ترم اول پارسال باهاش نگرفتن خیلی پشیمون شدن!شما ها که-دیگه معلوم نیست امتحانتون در چه سطحی باشه!!!
    -ای که کوفتت شه!
    نگار-راستی بچه ها نیما میگفت که آریا داره خیلی میخونه این ترم.
    المیرا-وا برا چی؟
    نگار با کمی تردیدگفت-به خاطر این که نمیخواد از....ترنم کم بیاره!
    قهوم پرید تو گلوم-وا اون به من چی کار داره!ولی حالا که اینطور شد دارم براش!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    اگه تا حالا هدفم برای درس خوندن رسیدن به یه جایی تو رشته مورد علاقم بود حالا ضایع کردن این کله پوکم اضافه شد!
    ******
    به ساعتم نگاه کردم 3:30 بعد از نصفه شب بود!!!یعنی دور چهارمم تموم شدا!نه بلید بیشتر بخونم.
    یهو در اتاق باز شد و آرمان اومد تو
    آرمان-بلند شو بگیر بخواب!اندرم که تو فکر کردی سخت نیست پاشو!
    -نه من نباید ازون کم بیارم!
    باشک گفت-از کی؟
    سریع گفتم-ام...از فرناز دیگه!
    دوباره با شک گفت-آهان!در هرصورت بلند شو بگیر بخواب
    بعد از صبحانه هر کدوم با ماشین خودمون راه افتادیم .یعنی عاشق خاودمونم!!!مقصدمون یه جاس ولی با دو تا ماشین میریم! فرنازو سوار کردموبا هم رفتیم دانشگاه سر جامون مستقر شدیم و امتحان شروع شد.همه رو نوشتم برگمو گذاشتم روی میز و زدم از کلاس بیرون.المیرا و بعدشم آریا اومدن بیرون .بدون توجه به من به دیوار تکیه داد.خوب اصن برا چی باید توجه کنه؟خودمم مشکل دارم با خودما!فرنازم اومد و به سمتحیاط دانشگاه به راه افتادیم...

    **********

    دو روز بعد از امتحان جوابارو ارمان اورد و من بالاترین نمره و آریا با اختلاف نیم نمره از من نفر دوم کلاس شده بود.از خوشحالی داشتم بال در میوردم!!!همون روز ترتیب یک اردو رو دادن.ماهم با سر رفتیم ثبت نام کردیم!امروز روز حرکت بود و ما با تاخیر راه افتادیم.آرمان بیشعورم منو بیدار نکرد!خودش جدا راه افتاد!و یک عالمم از سوی من و فرناز فحش خورد!!! خودمونو به صباحی(مسئول اردو)رسوندیم
    صباحی-کجا بودید خانما؟جانیست که دیگه!گفتم نمیاین!!!
    -ببخشید دیر شر
    صباحی-پس باید برید تو اتوبوس آقایون
    -باشه!
    فرناز-چی چیو میریم!هیچ راهی نداره آقای صباحی؟
    صباحی-چه راهی خانوم حسینی؟میگم پره!
    -بیا بریم ببینم
    دست فرنازو کشیدمو بقیم پشتمون راه افتادن.تازه یادم اومد که به خاطر وجود مبارک آرمان نمیتونیم بزنیم تو سر و کله هم!ای الهی به زمین گرم بخوری آرمان!صندلی جلوییمون آروین و نیما بودن و صندلی کنارمون آرمان و یه استاد دیگه!یعنی در محاصره کاملیم! فرناز خرس که همون اول خوابش برد!المیرا و نگارم که گرم صحبت بودن.منم مکعب 4*4 رو دراوردم و شروع کردم به ور رفتن باهاش.حول و حوش ظهر رسیدیم به مشهد.همه رفتن حرم برا نماز ولی من خوابم میومد و باهاشون نرفتم.تا ظهر صبر کردم و بعد از نهار روی تختم غش کردم.با صدای فرناز بیدار شدم
    فرناز-باشه خرس گنده چقدر میخوابی؟!ساعت 6 شبه!
    بلند شدمو آبی به دست و صورتم زدم.به سمت حرم راه افتادیم و بعد از زیارت به خوابگاه برگشتیم!حول و حوش 9 بود که به حرم رسیدیم.و بعضی ها از سر خستگی بدون شام رفتن تا بخوابن.اما من که خوابیده بودم سرحال!با خیال راحت شامو خوردمو اومدم تو اتاق همه کله پا شده بودن!منم دو سه ساعتی پای گوشی و مکعبم نشستم و دیدم درست نمیشه!ساعت حدود 1 بود و من خوابم نمیومد.کوژ پشت نوتردام (به قلم شکسپیر بزرگ)رو برداشتم و تو محوطه و ادامشو خوندم.دیگه فایده نداره بهتره برم بیرون یه دوری بزنم.با خودم گفتم تا ساعت3 که قراره والیبال بازی کنن برمیگردم.یه یادداشتم برای فرناز گذاشتم و یه سری وسایلم ریختم تو کولمو راه افتادم.نمیدونم چقدر گذشته بود که تصمیم گرفتم برگردم که احساس کردم یکی داره تعقیبم میکنه.تو زندگیم هیچ وقت حسم بهم دروغ نگفته بود برا همین بدون اینکه به پشت سر نگاه کنم شروع کردم به دویدن.نفهمیدم به کجا و چه مدت زمانی دویدم که دیدم دیگه کسی پشت سرم نیست.نشستم یه گوشه و سعی کردم نفس عمیق بکشم.کولمو بغـ*ـل کردم.خیلی ترسیده بودم...خیلی....
    -دخترم؟دخترجان؟
    با ترس سرمو اوردم بالا...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا