کامل شده رمان عشق و جدایی|آرزو فیضی کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر دوستان موضوع و قلم رمان در چه سطحی است؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

AREZOO.F

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/19
ارسالی ها
543
امتیاز واکنش
16,186
امتیاز
771
دیگه نمیتونستم سر پا وایستم...رو زمین زانو زدم...رزا نزدیکم شد ...
رزا- چی شد...وا دادی...هه
تمسخر صداشم من رو از حال بدم دور نکرد...با صدای لرزونی گفتم
من- اون من رو فراموش کرده...اگه واقعا دوستم داشت برمیگشت ...الان از رفتنش سیزده سال و نه ماه گذشته ...اگه میخواست برگرده برمیگشت
رو به روم زانو زد و با صدای آهسته ای گفت
رزا- خوشحالم قبل برگشتش دستت برای همه رو شد ...من خیلی قصه خوردم...من خورد شدم فقط بخاطر تو
سرم رو بلند میکنم به چهره عصبیش نگاه میکنم ...نمیدونم چرا بغض میشینه تو گلوم...اعتراف میکنم رزا میترسم
رزا- نوید خیلی دوست داره نه...عاشقته مگه نه
من- چی میخوای بگی
بلند زد زیر خنده و از جاش بلند شد و دوباره به عکس نوید که تو دستش بود نگاه کرد و رو عکسش دست کشید...قلبم درد گرفته بود
رزا- میخوام ببینم این مرد چقدر دوست داره
من- رزا
رزا- میخوام ببینم اندازه ساسان عاشق هست که مثل اون چشمهاش رو به زیبای من ببنده...
اشگ تو چشمم نشست...باورم نمیشد رزا بخواد همچین کاری کنه...دختری که شده بود مثل خواهرم بخواد زندگیم رو آتیش بزنه ...از جام بلند شدم و به سمتش رفتم به دستش چنگ زدم برگشت و با اشتیاق به چهره ملتمسم نگاه کرد...خنده چهرش عمیق تر شد
من- من که حالا تو زندگی ساسان نیستم...برو رزا...تو رو خدا برو بزار منم زندگی کنم....من تازه چند ماهه طعم خوشبختی رو میچشم ....
دیگه گریه نذاشت حرفم رو ادامه بدم ....نمیدونم چرا با یک حرف رزا خودم رو باخته بودم ... انگار منم هنوز به عشق نوید زیاد اطمینان نداشتم
رزا- ساسان برام تموم شد...نوید خیلی ازش خوشتیپ تره...
من و با حال خرابم گذاشت و رفت....اگه واقعا گفتش رو عملی میکرد ...اگه نوید در مقابل زیبای رزا کم می اورد من باید چیکار میکردم....اونشب نوید سر موقع اومد...حالم انقدر خراب بود که اونم فهمید اما من مقابل همه سوالهاش سکوت کردم...تا چند روز نگران بودم ..حرکات نوید رفت و آمدشرو کنترل میکردم..ااما همه چیز مثل قبل بود ...بعد گذشت 3 ماه کاملا تهدیدهای رزا رو فراموش کردم و به زندگی عادیم برگشتم...غافل از اینکه خیلی زود با واقعیت تلخ و گزنده زندگیم روبه رو میشم
 
  • پیشنهادات
  • AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    《زمان حال》
    ^ساسان^
    سرم رو بالا میارم و به عکس خودم و رویا نگاه میکنم...با خودم خیلی درگیر بودم که بیام ادامش رو بخونم یا نه...اما آخر سر کنجکاو به ادامش دفتر رو باز کردم شروع کردم به خوندن ...اصلا فکرشم نمیکردم رزا عامل خراب شدن زندگی رویا باشه...اما ته دلم کمی خوشحال بودم ....رزا واقعا دختر زیبای بود...اما من همه وجودم شده بود رویا...از جام بلند میشم و از پنجره اتاق به هوا خیره میشم...خورشید در حال غروب کردنه...مثل عشق من که تو قلبم غروب کرده ...زینت میگفت فردا رویا رو عمل میکنن...میگفت بچه ضربان قلبش اومده پایین و این خطرناکه...از بابام و عمو خبری نداشتم ...فقط میدونستم میخوان همه اموال غیر منقولشون رو بفروشن و از ایران برن...بهشون حق میدادم این رژیم و مردم معترض رو که میدیدم بیشتر ایمان می اوردم که حکومت پهلوی خیلی زود سقوط کنه...باید ادامه دفتر رو میخوندم و تا فردا که بچه به دنیا میاد تصمیم قاطع میگرفتم...بعد خوردن کمی نون و پنیر دوباره به سراغ دفتر رفتم
    《گذشته》
    درست 3 ماه از اون روز میگذشت و من تمام تهدیدهای رزا رو فراموش کردم ....به ساعت نگاه میکنم که ساعت 7 غروب رو نشون میده ...نوید باید تا الان می اومد...به خودم گفتم شاید کارش زیاده...اما ساعت 7 شد 10 شب...دلشوره گرفته بودم...نمیدونستم چیکار کنم ...حتو حیاط نشسته بود م و گریه میکردم...اگه بلای سرش اومده باشه چیکار کنم...عصبی بلند شدم و شروع کردم قدم زدن تو حیاط ...با صدای باز شدن در به سمتش برگشتم ...چهره گرفته و ناراحت نوید بند دلم رو پاره کرد...هنوز متوجه من نشده بود
    من- سلام
    هول سرش رو بالا آورد ...چشمهای سبزش سرخ شده بود ...از چشمهاش ناراحتی میبارید...به سمتش رفتم و دستهاش رو تو دستم گرفتم...
    من- خوبی نوید
    فقط سرش رو تکون دادو بیتوجه به نگرانیم از کنارم گذشت...حتی وقتی صداش کردم شام بخوریم بدون هیچ جوابی به اتاق خواب رفت و خوابید ...اونشب اصلا نتونستم بخوابم ...به خودم گفتم شاید تو محل کارش با کسی بحثش شده ... اما این حال خرابش خوب نشد...تا یکهفته ناراحت بود اما بعد اخلاقش عوض شد ...زود میرفت و دیر می اومد مقابل تمام سوالهام میگفت کارش زیاده...میگفت زندگی خرج داره و باید زیاد تلاش کنه..منه ساده هم باور کردم
     

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    یکماه گذشت ...من و نوید تو این یکماه حتی باهم یک کلمهحرف نزدیم..شبها انقدر دیر می اومد که من خواب بود م صبحها قبل بیدار شدن من میرفت ...دیگه تحمل نداشتم این چه کاری بود که فقط برای خواب می اومد خونه ...تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم...اونشب تا ساعت 1 نصفه شب بیدار بودم که اومد...تو حال نشسته بودم و برق هم خاموش بود ...برق رو روشن کرد اما هنوز من رو ندیده بود ...لباسهای که تنش بود با لباسهای خودش فرق داشت..یک کت و شلوار کرم تنش بود ...کت و شلوار مارکداری که پولش اندازه حقوق یکسال نوید بود ...از جام بلند شدم..پشتش به من بود و داشت با چیزی تو دستش ور میرفت ...پشتش وایستادم....بوی عطر همیشگیش رو نمیداد ... بوی عطرش خاص بود و از بوی ملایمش مشخص بود که گرونه....شک به دلم چنگ زد...نوید از کجا پول اورده بود که اینها رو خریده بود...آروم صداش کردم
    من- نوید
    اما نوید از ترس پرید و زود به عقب برگشت با دیدن من رنگش پرید ...سرم رو پایین اوردم و به دستهاش خیره شدم ...تو دستش یک ساعت مچی بود ...بند چرمش نشون میداد که گرونه...سرم روبلند کردم و به چهرش خیره شدم...تند تند آب دهنش رو قورت میداد...انگار تازه حرفهای رزا یادم اومد
    من- کجا بودی
    با صدای لرزون و آرومی گفت
    نوید- رویا...من سر ک....
    نزاشتم ادامه بده ...با صدای آرومی گفتم
    من- این کت و شلوار...این ساعت...عطریکه زدی...از کجا اومده
    نزدیکم شد و خواست دستم رو بگیره ...سریع دستهام رو عقب بردم..دلم نمیخواست گریه کنم اما قلبم داشت میسوخت ...با صدای ملتمسی گفتم
    من- تو چیکار کردی نوید
    دیگه نتونستم ادامه بدم ...صدای عصبیش به گوشم رسید
    نوید- مگه چیکار کردم...نمیتونم برای خودم چیزی بخرم
    سرم رو بلند کردم و با داد گفتم
    من- من خرم نوید...نمیفهمم این وسایل چقدر گرونه...پس بگو آقا چرا عوض شده...دیر می اومدی که تیپ جدیدت رو نبینم...آرررررره
    دیگه نمیتونستم صدام رو کنترل کنم...سخت بود باور وا دادن نوید اونم انقدر زود ...به سمتم هجوم اورد و بازوم رو گرفت و از زمین بلندم کرد با صدای خشمگینی گفت
    نوید- داد نزن..نمیفهمی نصفه شبه
     

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    من- چطور تونستی نوید...
    بازوم رو ول کرد و عصبی دستی به موهای بلندش کشید ..کتش رو از تنش کند و زمین پرت کرد ...دوباره جلوم ایستادو دست به کمر شد
    نوید - مثل آدم حرف بزن ببینم دردت چیه
    با فریاد گفتم
    من- دردم....آره دردم....
    کلافه دور خودم میگشتم و کلمه دردم رو تکرار میکردم
    نوید- دیوونه شدی رویا...خودتم نمیدونی به چی شک کردی
    دیگه بریدم ...کارم دست خودم نبود ..میترسیدم اون چیزی که تو ذهنم بود درست باشه ...جلوش ایستادم و فریاد زدم
    من- اره دیوونم...دیوونم کردی...نمیدونستم آقا انقدر زود وا میدن...نمیدونستم با یک آدم هـ*ـوس باز و هـ*ـر*زه ازدواج....
    صدای سیلی که به صورتم خورد خفم کرد...نفس نفس میزد ..از موهام گرفت و کشید
    نوید- به کی میگی هـ*ـر*زه...من شوهرتم احمق
    انقدر از عصبانیت داغ کرده بودم که بدون فکر هر حرفی رو به زبونم می اوردم
    من- شوهر ...برو بابا کدوم شوهر ..اصلا تو ، توی این 3 هفته فهمیدی زنی داری...
    نوید- پس درد خانم اینه
    از حرفش آمپر چسبوندم با داد گفتم
    من- درست حرف بزن آشغال
    موهام رو بیشتر کشید و به سمت اتاق خواب رفت ....بخاطر اینکه موهام بیشتر کشیده نشه ناخواسته دنبالش رفتم....وسط اتاق پرتم کرد و لباسش رو سریع از تنش کند...از تصور رابـ ـطه ای کهالان میخواست باهام داشته باشه ترسیدم..سریع بلند شدم و به سمت در دویدم..اما قبل رسیدنم سریع در رو بست و قفل کرد...با ترس بهش نگاه میکردم
    من- چی توذهنته...میخوای چیکار کنی
    تک خنده عصبی کرد و شلوارش رو هم کند
    نوید- معلوم نیست ...میخوام شوهر بودن رو با هم دوره کنیم
    من- فکر نمیکردم انقدر حیوون باشی
    نوید- حالا کجاش رو دیدی
    به سمتم خیز برداشت ...با تمام مقاومتم کار خودش رو کرد ...باهام بد برخورد نکرد حتی حرفهای عاشقونه هم میزد اما قلب من شکسته بود ....هزار فکر تو سرم رژه میرفت
     

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    دلم نمیخواد برگردم و نگاهش کنم...نفسهای تندش آروم شده بود ....از پشت بغلم کرد ...یک شک که به دلم افتاده بود داشت زندگیم رو خراب میکرد ...صدای آرومش اومد
    نوید- ببخشید رویام...نمیخواستم بدون موافقت تو باشه..اما حرفهات آتیشم زد
    من- نوید
    نوید- جانم خانمم
    من- راستش رو بگو...دارم خل میشم
    من رو به سمت خودش برگردونند ... تو چشمهاش غم بود اما رو ل*ب*هاش لبخند ...پیشونیم رو بوسید و سرم رو روی شونش گذاشتم ...
    نوید- من خیلی دوست دارم رویا...این رو بدون هر کاری کنم فقط بخاطر تو و عشقمونه...تو قلب منی خانمم..حالا آروم و راحت بخواب گلم
    و من ساده راحت به حرفهاش اطمینان کردم و چشمهام رو به واقعیت بستم ..از اون رابـ ـطه به بعد نوید دوباره مثل قبل شده بود بعد یک هفته اعلام کرد که از طرف شرکت برای یک ماه باید به شهر دیگه که شعبه دوم کارخونه بود برن...از تنهای میترسیدم اما واقعا یک ماه خیلی زیاد بود ...اما نوید دوباره با حرفهای عاشقونه و چرب زبونی راضیم کرد ...موقع رفتنش فقط سفارش میکرد از خونه خارج نشم 50 تومان بهم داد تا تو این یک ماه به مشگل نخورم ...از این همه پول تعجب کردم اما نوید گفت حق ماموریتشون رو زود دادن...گونم رو بوسید و رفت..من موندم و تنهای...روزها از پی هم میگذشت و از نوید هیچ خبری نداشتم...این بیخبری داشت دیوونم میکرد...درست 3 هفته بعد رفتن نوید ضعف میکردم و سر گیجه میگرفتم...نمیتونستم چیزی بخورم...یک روز که برای خرید نون بیرون رفتم ...زنهای همسایه دوباره دور هم جمع شده بودن ..سر خوردن چادر کلافم کرده بود..هزار بار به خودم بدو بیراه گفتم که موهام رو نبستم...صدای زن همسایه متوقفم کرد
    زن- مبارکه
    با تعجب به سمتشون برگشتم که با لبخند نگاهم میکردن ..حالت گیج من رو که دیدن با هم خندیدن زنه دیگه گفت
    زن دوم- انگار خبر نداره
    همون زن اول که تبریک گفته بود و مسنتر از همشون بود بلند شد و اومد کنارم چهره مهربونش به آدم آرامش میداد
    زن - یک دکتر برو دخترم ... انگار تو راهی داری
    قلبم استپ کرد....نون از دستم افتاد...بدون گفتن حرفی به سمت خونه دویدم...سریع خودم رو تو حیاط انداختم و در رو بستم ..چادرم رو زمین افتاد..پشت در سر خوردم رو زمین...بدون اینکه بخوام اشگهام سرازیر شدن..با گریه میخندیدم..واقعا حال عجیبی بود...نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت...خوشحال از اینکه دیگه تنها نیستم..ناراحت از آینده نا مفهومم
     

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    تا شب تو حال دراز کشیدم و به شکمم دست میکشیدم..مفهوم مادر رو نمیدونستم چون طمع مادر داشتن رو هیچ وقت نچشیدم...حس عجیبی بود...صبح که از خواب پا شدم درمونگاه محل رفتم و آزمایش دادم ...دکتر گفت که باردارم...باورم نمیشد که به زودی من و نوید ، پدر و مادر میشیم...بیصبرانه منتظر اومدن نوید بودم ...باید تو این هفته بر میگشت ...اما یکماه رفتن نوید وارد ماه دوم شد و من بیخبر همه جا تو خونه داشتم میمردم... هیچ آدرسی نداشتم...نمیدونستم چیکار کنم ...شب تا صبح گریه میکردم و صبح ها به امید اومدن نوید جلوی در میشستم...همسایه ها با فضولی ازم سوال میپرسیدن اما من مثل آدمهای دیوونه فقط بهشون نگاه میکردم..میترسیدم بلای سر نوید اومده باشه ..به کل از طفلی که تو وجودم بزرگ میشد غافل شده بودم ...یک ماه دیگه هم گذشت و حالا درست 3 ماه از رفتن نوید میگذشت ...دیگه باور کرده بودم بلای سرش اومده ...یک روز که نا امید تو حیاط نشسته بودم صدای زنگ در بلند شد به عشق اومدن نوید بدون پوشیدن چادر به سمت در رفتم و بازش کردم..نفس نفس میزدم...
    من- نو...
    اما با دیدن مرد دیگه ای انگار آب یخ رو سرم ریختن ....بدون توجه به پوششم به در چنگ زدم تا نیفتم...مرد چهره زشتی داشت ...حدود 50 سال بهش میخورد...با یک لبخند گنده که دندونهای زرد و نا منظمش رو به نمایش گذاشته بود نگاهم میکرد
    مرد- سلام خانم
    جون جواب دادن نداشتم فقط سر تکون دادم...
    مرد- من فردوسم...راستش این خونه رو به آق نوید اجاره داده بودم
    اسم نوید داغ دلم رو تازه کرد
    مرد- راستش نوید خان چند ماه پیش اجاره 4 ماه رو دادن و گفتن بعد این مدت تخلیه میکنن
    سریع سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم ...چی داشت میگفت...مرد نگاهی بهم کرد و انگار حال خرابم رو فهمید
    مرد- جا نداری بری
    از لحن حرفش چندشم شد اومدم در رو ببندم که پاش رو لای در گذاشت ...ترس به دلم نشست
    مرد- ببین اگه با منم راه بیای میزارم بمونی
    من- خفه شو
    مرد- چموشی اشگال نداره ...ببین خوشگله هر چی بگی قبول
    ای خدا کجای که به دادم برسی

    من- من شوهر دارم
    آره شوهر داشتم...شوهری که آب شده بود ..مرد ابروهاش تو هم رفت و پاش رو برداشت..سریع در رو بستم..صداش رو بلند کرد
    مرد- فقط یکماه وقت داری بعد..هررررری
     

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    سرم داشت منفجر میشد...بریده بودم...بیخبری آزارم میداد..اما نوید چرا باید تسویه کرده باشه...چرا خونه رو پس داده...چرا یک نامه نداده...سوالها داشت داغونم میکرد...بخاطر بچه ام دکتر رفتم هنوز پولی که نوید داده بود رو خرج نکرده بودم...دکتر بعد از معاینه آزمایش نوشت ....وجود بچه ام کمی آرومم میکرد...دکتر وقتی جواب آزمایش رو دید لبخند زد و گفت که حاله آروم جونم خوبه....این حرف بعد 3 ماه و 2 هفته خنده به لبم اورد ...دکتر گفت بچه 3 ماهشه ...اما هر روز که میگذشت آشوب دلم بیشتر میشد ....حالا فقط یک هفته وقت داشتم برای تخلیه خونه....کجا میرفتم...من طرد شده بودم...حداقل از نوید خبری میرسید که میفهمیدم زنده است یا مرده...با صدای زنگ در از جا پریدم ...به سمت در رفتم ...در رو که باز کردم...لبخندش حالم رو بهم زد ...چند قدم عقب رفتم و وارد شد ...نمیدونستم بعد این چند ماه دوباره چرا اینجاست...موهای طلایش رو فر کرده بود و چشمهای آبیش شاد بود ...به حیاط کثیف نگاه کرد...انقدر بیحال بودم که توان کاری نداشتم...
    رزا- سلام... هر سری خودم باید خودم رو دعوت کنم
    از حضورش حس خوبی نداشتم...زبونم بند اومده بود
    رزا- نوچ ...نوچ...این چه وضعشه...چرا به خودت نرسیدی ...شوهر جونت نیست
    من- چی میخوای
    خنده ای کرد و بهم نزدیک شد ...با تمسخر گفت
    رزا- دلم برات میسوزه...میدونی خیلی بدبختی
    نمیدونستم چرا از گیسهاش نمیگیرم و بیرون پرتش نمیکنم ...دست تو کیف دستیش کرد و پاکتی در اورد و گرفت سمتم ...خنده از لباش پاک نمیشد..تردید داشتم برای گرفتن پاکت
    رزا- بگیر ...ماله تو..دفعه قبل یادم رفت بهت کادو بدم
    با دستهای لرزون پاکت رو گرفتم ....انگار که تو پاکت حکم مرگم باشه... دست تو پاکت کردم و کاغذهایتوش رو در اوردم...با دیدنش قلبم شکست...زانوهام خم شد و رو زمین افتادم ...نفسم بند اومده بود...اشگم بدون اینکه بخوام جاری شد ... صدای منحوسش به گوشم رسید
    رزا- دیدی... فقط 8 ماه طول کشید
    دلم میخواست چشم میبستم و برای همیشه از این دنیا خلاص میشدم...دو دستم رو به سرم گرفتم و با تمام وجودم صداش کردم..بلکه بشنوه صدام رو
    من- خداااااااااا
     

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    《زمان حال》
    ^رویا^
    با فریاد از خواب میپرم..تموم تنم خیسه...هنوز تو شوک کابوسمم...
    زینت- خانم خوبی
    به زینت نگاه میکنم که نگران کنار تختم ایستاده...توان حرف زدن ندارم...تو جام دراز میکشم و به سیاهی شب که از پنجره مشخصه نگاه میکنم...این سیاهی عجب شبیه رنگ سرنوشت منه...دوباره اون روز شوم ...عکسی که رزا از روز ازدواجش نشونم داد...چه زیبا شده بود تو لباس سفید عروس ...تاج گل رو سرش عجب به موهای طلایش می اومد....اما دیدن داماد کنارش قلبم رو سوزوند...وجودم رو خاکستر کرد...تو اون کتو شلوار نوک مدادی با اون بلیز سفید و کراوات راه راه سفید و مشگی ....عجب برازنده بود...چشمهای سبزش برق میزد...موهای خرمای بلندش که هر شب با عشق با دستم لمسشون میکردم و کوتاه کرده بود اما از چهره زیبای مردونش هیچی کم نکرده بود....باز این اشگهای لعنتی ...باز این ضعف...چشمهام رو میبندم و دوباره اون روزهای سیاه میاد جلوی چشمهام
    《گذشته》
    رزا- چیه...حالت بده...قلبت آتیش گرفته...نوچ ...نوچ
    صورت خیس از اشگم رو بلند میکنم و به چهره شوم و زیباش نگاه میکنم با عجز میگم
    من- چی گیرت اومد...از نابود کردن من چی عایدت شد...چرا زندگیم رو خراب کردی
    هق هق گریه ام بلند میشه ...با عصبانیت به سمتم میاد و مثل من جلوم زانو میزنه ...صورت سفیدش قرمز شده..عکس نوید و خودش رو بالا میاره و جلوی چشمهام میگیره
    رزا- برای این آدم گریه میکنی...آرررررره...احمق تو رو سریع به من فروخت....حتی بهش اصرار نکردم....این آدمی بود که به ساسان ترجیحش دادی....تو هم مثل همین نوید پستی...تو هم به ساسان پشت پازدی...پس حقت بود .... بچش این درد رو....
    من- من حالا چیکار کنم....
    به دامنش چنگ میزنم و با درد میگم
    من- رزا بهم برش گردون...من زنشم
    با زور دامنش رو از چنگم در میاره و سر پا می ایسته...موهاش رو مرتب میکنه و با آرامش میگه
    رزا- تو زن صیغه ایشی...اما من قانونی...اما میدونی که این آدم برام ارزشی نداره ...پس میتونی به آدرسی که پشت عکس نوشتم فردا بیای و با خودش حرف بزنی
     

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    از رفتن رزا ساعتها میگذره اما من هنوز تو حیاط نشیتم و به عکس عروسیشون خیرم...واقعا من چقدر نگون بختم...چرا شادی و خوشحالیهای زندگی من انقدر زود گذره...چرا نوید با من اینکار رو کرد...من که دوستش داشتم...من که با زندگی فقیرانش کنار اومده بودم...من که بخاطرش از عمارت و راحتیهاش دست شسته بودم...آخ نوید ....چقدر پست بودی و منه ساده نفهمیدم...چقدر احمق بودم...جز خودم دلسوزی نداشتم ....دستی به شکمم کشیدم...خدایا حکمتت از بودن این بچه چی بود...ناخودآگاه از جام بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم..نون بیات رو برمیدارم و میخورم ...به حال میرم و بدون بالش و پتو روی فرش دراز میکشم...مثل آدمی میمونم که داره خواب میبینه اما هر کاری میکنه از این خواب بیدار نمیشه...ضعف بهم غلبه میکنه و چشمهام بسته میشه...صبح با صدای خروس همسایه بیدار میشم...کل بدنم خشگ شده... هیچ چیز به ذهنم نمیاد...اروم و آهسته به حیاط میرم و دوباره با دیدن اون عکس اتفاقهای دیروز مثل یک فیلم از جلوی چشمهام رد میشه ....عکس رو برمیدارم و نگاه میکنم...آدرس نزدیک عمارت صباحیهاست...به لباسم نگاه میکنم که یک تیشرت آستین کوتاه سبز همراه دامن بلند و گشاد مشگی تنمه ....چادرم رو برمیدارم و سرم میکنم فقط چند قرون از پولها مونده...بدون برداشتن کلید خونه از در خارج میشم..انگار خودمم باور دارم که دیگه به این خونه برنمیگردم...تو کل مسیر فقط به آینده بچه ام فکر میکردم...بعد 2 ساعت با اتوبوس رسیدم....نمیدونستم باهاش روبه رو میشم یا نه ... به در اهنی و بزرگ سیاه رنگ خیره شدم...پوزخند میشینه رو لبام ...اینروزها هرجا رو نگاه میکنم همش این رنگه....در باز میشه و صورت خندونش معلوم میشه....قلبم ضربان میگیره...چادرم رو چنگ میزنم...لنگه دیگه در رو باز میکنه و سرش رو بلند میکنه با دیدن من یک قدم عقب میره..انگار شبح دیده که رنگ صورتش میپره...اما من با چشمهای غمگینم خیرم به مردی که جدیدا کت و شلوار پوش شده...نگاهم کشیده میشه به بنزی که داخل خونه پارکه...رزا جلو سمت شاگرد نشسته و با پوزخند نگاهم میکنه...اسمم رو آروم صدا میکنه انگار هنوز بودنم رو باور نکرده
    نوید- رویا
    چشمهام رو میبندم و به حال خودم افسوس میخورم...من احمق تو خونه براش اشگ میریختم ...اونوقت این آقا پی خوشگذرونی و عروسیش بوده...چشمهام رو باز میکنم و مثل خودش آروم میگم
    من- چطور تونستی....چیکارت کرده بودم...کجا کم گذاشته بودم
     

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    دستی تو موهای کوتاه شدش میکشه..برمیگرده و به رزا خیره میشه...آخ که تو قلبم بد آتیشی روشن شده...به سمتم میاد و رو به روم می ایسته...سرش رو پایین می اندازه و با سویچ ماشین ور میره
    نوید- قبول دارم کارم نامردی بود ...قبول دارم بد کردم باهات
    سرش رو بلند میکنه ..اشگ تو جنگل چشمهاش جمع میشه...
    نوید- خیلی با خودم درگیر شدم....اما رویا تو حیف بودی تو اون زندگی ...لیاقت تو بودن تو اون آشغالدونی نبود
    دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم...یک سیلی جانانه با دستهای بیجون و نحیفم مهمونش کردم...چادر از سرم لیز خورد و به زمین افتاد...دیگه برام مهم نبود ...صدام رو بلند کردم
    من- این رو زدم به جای تمام نا مردی که در حقم کردی...این سیلی هم جواب کار ت نیست....به تو چه که چی لیاقت منه...من که از اون زندگی به قول خودت آشغال راضی بودم....نه آقا نوید دربازه بودن دلت رو پای دلسوزی نزار...
    به چشمهای غمگینش خیره میشم...بد شکست من رو...انگشت تهدیدم رو جلوش میگیرم
    من- به خدا واگذارت میکنم نوید....ازش میخوام همینجور که من رو شکستی بشکنی....دیگه نمیخوام چهره نحست رو ببینم ....سعی کن هیچوقت جلوی راهم سبز نشی
    بدون توجه بهش بر میگردم ....انتظار نداشتم دنبالم بیاد اونم نامردیش رو تکمیل کرد و نیومد...حالا من رویا تو 25 سالگی با یک بچه تو شکم کجا میرفتم ...چقدر سخته بیکسی....چقدر سخته فراموش شدن...انگار خدا وجودم رو فراموش کرده....میدونم دارم کفر میگم اما قلب درد کشیدم میسوزه....وقتی به خودم میام جلوی در عمارتم...دوباره برگشتم همینجا....با چه روی در بزنم...چی بگم...با اون بابای که من دارم حتما پرتم میکنه بیرون....جلوی در میشینم و چشمهام رو میبندم
    زینت- روبا خانم...شمایید
    چشمهام رو باز میکنم...زینت رو میبینم که با نگرانی نگاهم میکنه.. حال جواب دادن ندارم....نمیدونم ساعت چنده ....
    زینت- خانم پاشید بریم تو
    از حرفش میفهمم که بابا نیست ...حتما طبق معمول در حال خوشگذرونیه...بدون مخالفت با کمک زینت میریم تو...کمکم میکنه برم تو اتاق خودم...روی تخت دراز میکشم...اتاق مثل قبله و هیچ تغییری نکرده...
    زینت- خانم یک کمی غذا اوردم ...پاشید بخورید ...رنگ به رو ندارید
    غذامم میخورم...از دیشب هیچ چی نخورده بودم ...بیچاره طفلی که درونم رشد میکرد...چقدر بدبخت بود که منه نگون بخت مادرش بودم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا