- عضویت
- 2016/06/19
- ارسالی ها
- 543
- امتیاز واکنش
- 16,186
- امتیاز
- 771
دیگه نمیتونستم سر پا وایستم...رو زمین زانو زدم...رزا نزدیکم شد ...
رزا- چی شد...وا دادی...هه
تمسخر صداشم من رو از حال بدم دور نکرد...با صدای لرزونی گفتم
من- اون من رو فراموش کرده...اگه واقعا دوستم داشت برمیگشت ...الان از رفتنش سیزده سال و نه ماه گذشته ...اگه میخواست برگرده برمیگشت
رو به روم زانو زد و با صدای آهسته ای گفت
رزا- خوشحالم قبل برگشتش دستت برای همه رو شد ...من خیلی قصه خوردم...من خورد شدم فقط بخاطر تو
سرم رو بلند میکنم به چهره عصبیش نگاه میکنم ...نمیدونم چرا بغض میشینه تو گلوم...اعتراف میکنم رزا میترسم
رزا- نوید خیلی دوست داره نه...عاشقته مگه نه
من- چی میخوای بگی
بلند زد زیر خنده و از جاش بلند شد و دوباره به عکس نوید که تو دستش بود نگاه کرد و رو عکسش دست کشید...قلبم درد گرفته بود
رزا- میخوام ببینم این مرد چقدر دوست داره
من- رزا
رزا- میخوام ببینم اندازه ساسان عاشق هست که مثل اون چشمهاش رو به زیبای من ببنده...
اشگ تو چشمم نشست...باورم نمیشد رزا بخواد همچین کاری کنه...دختری که شده بود مثل خواهرم بخواد زندگیم رو آتیش بزنه ...از جام بلند شدم و به سمتش رفتم به دستش چنگ زدم برگشت و با اشتیاق به چهره ملتمسم نگاه کرد...خنده چهرش عمیق تر شد
من- من که حالا تو زندگی ساسان نیستم...برو رزا...تو رو خدا برو بزار منم زندگی کنم....من تازه چند ماهه طعم خوشبختی رو میچشم ....
دیگه گریه نذاشت حرفم رو ادامه بدم ....نمیدونم چرا با یک حرف رزا خودم رو باخته بودم ... انگار منم هنوز به عشق نوید زیاد اطمینان نداشتم
رزا- ساسان برام تموم شد...نوید خیلی ازش خوشتیپ تره...
من و با حال خرابم گذاشت و رفت....اگه واقعا گفتش رو عملی میکرد ...اگه نوید در مقابل زیبای رزا کم می اورد من باید چیکار میکردم....اونشب نوید سر موقع اومد...حالم انقدر خراب بود که اونم فهمید اما من مقابل همه سوالهاش سکوت کردم...تا چند روز نگران بودم ..حرکات نوید رفت و آمدشرو کنترل میکردم..ااما همه چیز مثل قبل بود ...بعد گذشت 3 ماه کاملا تهدیدهای رزا رو فراموش کردم و به زندگی عادیم برگشتم...غافل از اینکه خیلی زود با واقعیت تلخ و گزنده زندگیم روبه رو میشم
رزا- چی شد...وا دادی...هه
تمسخر صداشم من رو از حال بدم دور نکرد...با صدای لرزونی گفتم
من- اون من رو فراموش کرده...اگه واقعا دوستم داشت برمیگشت ...الان از رفتنش سیزده سال و نه ماه گذشته ...اگه میخواست برگرده برمیگشت
رو به روم زانو زد و با صدای آهسته ای گفت
رزا- خوشحالم قبل برگشتش دستت برای همه رو شد ...من خیلی قصه خوردم...من خورد شدم فقط بخاطر تو
سرم رو بلند میکنم به چهره عصبیش نگاه میکنم ...نمیدونم چرا بغض میشینه تو گلوم...اعتراف میکنم رزا میترسم
رزا- نوید خیلی دوست داره نه...عاشقته مگه نه
من- چی میخوای بگی
بلند زد زیر خنده و از جاش بلند شد و دوباره به عکس نوید که تو دستش بود نگاه کرد و رو عکسش دست کشید...قلبم درد گرفته بود
رزا- میخوام ببینم این مرد چقدر دوست داره
من- رزا
رزا- میخوام ببینم اندازه ساسان عاشق هست که مثل اون چشمهاش رو به زیبای من ببنده...
اشگ تو چشمم نشست...باورم نمیشد رزا بخواد همچین کاری کنه...دختری که شده بود مثل خواهرم بخواد زندگیم رو آتیش بزنه ...از جام بلند شدم و به سمتش رفتم به دستش چنگ زدم برگشت و با اشتیاق به چهره ملتمسم نگاه کرد...خنده چهرش عمیق تر شد
من- من که حالا تو زندگی ساسان نیستم...برو رزا...تو رو خدا برو بزار منم زندگی کنم....من تازه چند ماهه طعم خوشبختی رو میچشم ....
دیگه گریه نذاشت حرفم رو ادامه بدم ....نمیدونم چرا با یک حرف رزا خودم رو باخته بودم ... انگار منم هنوز به عشق نوید زیاد اطمینان نداشتم
رزا- ساسان برام تموم شد...نوید خیلی ازش خوشتیپ تره...
من و با حال خرابم گذاشت و رفت....اگه واقعا گفتش رو عملی میکرد ...اگه نوید در مقابل زیبای رزا کم می اورد من باید چیکار میکردم....اونشب نوید سر موقع اومد...حالم انقدر خراب بود که اونم فهمید اما من مقابل همه سوالهاش سکوت کردم...تا چند روز نگران بودم ..حرکات نوید رفت و آمدشرو کنترل میکردم..ااما همه چیز مثل قبل بود ...بعد گذشت 3 ماه کاملا تهدیدهای رزا رو فراموش کردم و به زندگی عادیم برگشتم...غافل از اینکه خیلی زود با واقعیت تلخ و گزنده زندگیم روبه رو میشم