********
با شتاب وسایلمو برداشتم و تو ایینه ماشین مقنعمو درست کردم...هوووف!دوباره دیر رسیدم!کیفم به ساعد دستم اویزون بود و کتابام رو هم بغـ*ـل گرفته بودم...همین جور که سعی در درست کردن سر و وضعم داشتم...فکر کردم دبیر جدید کی میتونه باشه؟!از در داخل رفتم و خودمو انداختم رو میز...
-خانم شجاعی معذرت میخوام ببخشید...ترافیک بود...بزارید برم قول میدم...
حرفمو قطع کرد-برو!
با شتاب به سمت کلاس راه افتادم درو باز کردم...
-خجالت بکشید....من یه ربع دیر کنم وضع کلاس باید این باشه؟!خیلی خوب...پس حتما سوالاتونو حل کردین...سامانتا سوال اول...
اومد پای تابلو خلاصه رو نوشت اما بلد نبود حل کنه
-سامانتا ؟!تو چرا؟نخوندی؟!
سامانتا-چرا....خوندم ولی خیلی سخت بود!
-حیف!امروز قرار بود صندلی داغ داشته باشیم...ولی دیگه نداریم...
به اعتراضاتشون توجهی نکردم-یه بار بیشتر توضیح نمیدم...
سوالو توضیح دادم-حالا چرا لامپ کم نوره؟!
همه با هم-چون جای امپر سنجو ولت سنج عوض شده.
-خوبه...بقیه سوالارو اخر زنگ حل میکنیم...جزوتونو باز کنین...بنویسید:نکات پایانی فصل...
جزوشون که تموم شد بسیار مظلوم نگاهم میکردن...
-نه...امکان نداره که امروز انجامش بدیم!سریع سوالاتونو حل کنین...جلسه بعدی صندلی داغ.
از کلاس اخر بیرون رفتم و کیفمو از دفتر برداشتم...
شجاعی-ترنم جان دبیر جدید فردا میاد...فرنازم امروز کلاس نداشت...بهش بگو...
-باشه پس سه شنبه میبینیمشون...
*******
سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه راه افتادم...ذوق زیادی برای دیدن دبیر جدید داشتم!دبیری که قرار بود مثل من و فرناز از هر پایه ای دو کلاس داشته باشه!خانوم امینی بدلیل شغل شوهرش انتقالی گرفته بود و حالا در اواسط اذر ماه جایگزینش به مدرسه میومد...در دفترو باز کردم و با صدای بلندی سلام گفتم...کم سن ترین دبیرا من و فرناز بودیم و من همیشه اینجوری سلام میکردم!ولی ایندفعه همشون با نگرانی به من و جایی که چوب لباسی بود نگاه میکردن!
-بعله چشـــــــم...سوییشرتمو هم اویزون میکنم!”همونجور که به سمت چوب لباسی برمیگشتم ادامه دادم"راستی دبیر جد...
با دیدن کسی که کنار چوب لباسی نشسته بود تمام وسایلام پخش زمین شد!این واقعا همون کسی بود که من 6 سال پیش تو دانشگاه اخرین بار نگاهش کردم؟!همون کسی که بعد از منتقل شدنم به دانشگاه صنعتی فهمیدم دوسش دارم؟!همون کسی که به خاطرش تظاهر به خوبی میکردم؟!این...واقعا اریا بود؟!چهرش پخته تر شده بود و وقتی ایستاد فهمیدم کمی قدش هم بلند تر شده...اومد و شروه به جمع کردن کتابام کرد...به خودم اومدم...نشستم...
-نه...خیلی ممنون...جمعشون میکنم...
کتاب توی دستشو به دستم داد و بلند شد...اما من دوباره ماتم بـرده بود!دوباره روی دوزانوش نشست و همه کتابارو به دستم داد...سسوییشرتمو ازم گرفت و اویزون چوب لباسی کرد...
شجاعی-اقای اریان فر ایشون سرگروه فیزیک مدرسه هستم خانوم حسی...
اریا-بله میشناسمشون!افتخار اشنایی با ایشونو توی دانشگاه داشتم!
شجاعی-بسیار خوب...ترنم برو اقای اریان فرو به کلاس اولشون معرفی کن...
-هان؟!اهان باشه...
گفتم دنبال من بیاد و به سمت کلاس هشتم پنج براه افتادم.. خدایا کمکم کن قول نمیدم که صبور باشم!با یاد اوری چیزی به سمتش برگشتم..
-مگه...شما...مشهد زندگی نمیکردین؟!
اریا یکی از ابروهاشو داد بالا-باید جواب بدم؟!
-خوب...نه معذرت میخوام که فوضولی کردم...همین جا وایسا تا من بهشون چیزی رو بگم...
رفتم داخل کلاس...کلاس؟!اصن مگه میشه به اینجا گفت کلاس؟!
-ساااااااکت!
بچه ها تا منو دیدن شروع کردن دست زدن که من معلمشونم...
-بچه ها ساکت...ساکت...وای!
ناگهان دیدم که ساکت شدن و گنگ به در نگاه کردن....برگشتم و اریا رو با یه اخم توی دهانه در دیدم...
-هووووف!خیلی ممنون اقای اریان فر!بچه ها...دبیرتون من نیستم...دبیرتون اقای اریان فر هستن...
با شتاب وسایلمو برداشتم و تو ایینه ماشین مقنعمو درست کردم...هوووف!دوباره دیر رسیدم!کیفم به ساعد دستم اویزون بود و کتابام رو هم بغـ*ـل گرفته بودم...همین جور که سعی در درست کردن سر و وضعم داشتم...فکر کردم دبیر جدید کی میتونه باشه؟!از در داخل رفتم و خودمو انداختم رو میز...
-خانم شجاعی معذرت میخوام ببخشید...ترافیک بود...بزارید برم قول میدم...
حرفمو قطع کرد-برو!
با شتاب به سمت کلاس راه افتادم درو باز کردم...
-خجالت بکشید....من یه ربع دیر کنم وضع کلاس باید این باشه؟!خیلی خوب...پس حتما سوالاتونو حل کردین...سامانتا سوال اول...
اومد پای تابلو خلاصه رو نوشت اما بلد نبود حل کنه
-سامانتا ؟!تو چرا؟نخوندی؟!
سامانتا-چرا....خوندم ولی خیلی سخت بود!
-حیف!امروز قرار بود صندلی داغ داشته باشیم...ولی دیگه نداریم...
به اعتراضاتشون توجهی نکردم-یه بار بیشتر توضیح نمیدم...
سوالو توضیح دادم-حالا چرا لامپ کم نوره؟!
همه با هم-چون جای امپر سنجو ولت سنج عوض شده.
-خوبه...بقیه سوالارو اخر زنگ حل میکنیم...جزوتونو باز کنین...بنویسید:نکات پایانی فصل...
جزوشون که تموم شد بسیار مظلوم نگاهم میکردن...
-نه...امکان نداره که امروز انجامش بدیم!سریع سوالاتونو حل کنین...جلسه بعدی صندلی داغ.
از کلاس اخر بیرون رفتم و کیفمو از دفتر برداشتم...
شجاعی-ترنم جان دبیر جدید فردا میاد...فرنازم امروز کلاس نداشت...بهش بگو...
-باشه پس سه شنبه میبینیمشون...
*******
سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه راه افتادم...ذوق زیادی برای دیدن دبیر جدید داشتم!دبیری که قرار بود مثل من و فرناز از هر پایه ای دو کلاس داشته باشه!خانوم امینی بدلیل شغل شوهرش انتقالی گرفته بود و حالا در اواسط اذر ماه جایگزینش به مدرسه میومد...در دفترو باز کردم و با صدای بلندی سلام گفتم...کم سن ترین دبیرا من و فرناز بودیم و من همیشه اینجوری سلام میکردم!ولی ایندفعه همشون با نگرانی به من و جایی که چوب لباسی بود نگاه میکردن!
-بعله چشـــــــم...سوییشرتمو هم اویزون میکنم!”همونجور که به سمت چوب لباسی برمیگشتم ادامه دادم"راستی دبیر جد...
با دیدن کسی که کنار چوب لباسی نشسته بود تمام وسایلام پخش زمین شد!این واقعا همون کسی بود که من 6 سال پیش تو دانشگاه اخرین بار نگاهش کردم؟!همون کسی که بعد از منتقل شدنم به دانشگاه صنعتی فهمیدم دوسش دارم؟!همون کسی که به خاطرش تظاهر به خوبی میکردم؟!این...واقعا اریا بود؟!چهرش پخته تر شده بود و وقتی ایستاد فهمیدم کمی قدش هم بلند تر شده...اومد و شروه به جمع کردن کتابام کرد...به خودم اومدم...نشستم...
-نه...خیلی ممنون...جمعشون میکنم...
کتاب توی دستشو به دستم داد و بلند شد...اما من دوباره ماتم بـرده بود!دوباره روی دوزانوش نشست و همه کتابارو به دستم داد...سسوییشرتمو ازم گرفت و اویزون چوب لباسی کرد...
شجاعی-اقای اریان فر ایشون سرگروه فیزیک مدرسه هستم خانوم حسی...
اریا-بله میشناسمشون!افتخار اشنایی با ایشونو توی دانشگاه داشتم!
شجاعی-بسیار خوب...ترنم برو اقای اریان فرو به کلاس اولشون معرفی کن...
-هان؟!اهان باشه...
گفتم دنبال من بیاد و به سمت کلاس هشتم پنج براه افتادم.. خدایا کمکم کن قول نمیدم که صبور باشم!با یاد اوری چیزی به سمتش برگشتم..
-مگه...شما...مشهد زندگی نمیکردین؟!
اریا یکی از ابروهاشو داد بالا-باید جواب بدم؟!
-خوب...نه معذرت میخوام که فوضولی کردم...همین جا وایسا تا من بهشون چیزی رو بگم...
رفتم داخل کلاس...کلاس؟!اصن مگه میشه به اینجا گفت کلاس؟!
-ساااااااکت!
بچه ها تا منو دیدن شروع کردن دست زدن که من معلمشونم...
-بچه ها ساکت...ساکت...وای!
ناگهان دیدم که ساکت شدن و گنگ به در نگاه کردن....برگشتم و اریا رو با یه اخم توی دهانه در دیدم...
-هووووف!خیلی ممنون اقای اریان فر!بچه ها...دبیرتون من نیستم...دبیرتون اقای اریان فر هستن...
آخرین ویرایش توسط مدیر: