کامل شده رمان عشق فیزیکی |فاطمه سادات:) کاربر انجمن نگاه دانلود

سن شما چقدر است؟

  • زیر 15 سال

    رای: 16 20.0%
  • 15 تا20 سال

    رای: 50 62.5%
  • 20 تا 30 سال

    رای: 12 15.0%
  • 30 به بالا

    رای: 2 2.5%

  • مجموع رای دهندگان
    80
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه سادات:)

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/04
ارسالی ها
2,063
امتیاز واکنش
8,679
امتیاز
606
سن
22
محل سکونت
| єѕƒαнαη |
********
با شتاب وسایلمو برداشتم و تو ایینه ماشین مقنعمو درست کردم...هوووف!دوباره دیر رسیدم!کیفم به ساعد دستم اویزون بود و کتابام رو هم بغـ*ـل گرفته بودم...همین جور که سعی در درست کردن سر و وضعم داشتم...فکر کردم دبیر جدید کی میتونه باشه؟!از در داخل رفتم و خودمو انداختم رو میز...
-خانم شجاعی معذرت میخوام ببخشید...ترافیک بود...بزارید برم قول میدم...
حرفمو قطع کرد-برو!
با شتاب به سمت کلاس راه افتادم درو باز کردم...
-خجالت بکشید....من یه ربع دیر کنم وضع کلاس باید این باشه؟!خیلی خوب...پس حتما سوالاتونو حل کردین...سامانتا سوال اول...
اومد پای تابلو خلاصه رو نوشت اما بلد نبود حل کنه
-سامانتا ؟!تو چرا؟نخوندی؟!
سامانتا-چرا....خوندم ولی خیلی سخت بود!
-حیف!امروز قرار بود صندلی داغ داشته باشیم...ولی دیگه نداریم...
به اعتراضاتشون توجهی نکردم-یه بار بیشتر توضیح نمیدم...
سوالو توضیح دادم-حالا چرا لامپ کم نوره؟!
همه با هم-چون جای امپر سنجو ولت سنج عوض شده.
-خوبه...بقیه سوالارو اخر زنگ حل میکنیم...جزوتونو باز کنین...بنویسید:نکات پایانی فصل...
جزوشون که تموم شد بسیار مظلوم نگاهم میکردن...
-نه...امکان نداره که امروز انجامش بدیم!سریع سوالاتونو حل کنین...جلسه بعدی صندلی داغ.
از کلاس اخر بیرون رفتم و کیفمو از دفتر برداشتم...
شجاعی-ترنم جان دبیر جدید فردا میاد...فرنازم امروز کلاس نداشت...بهش بگو...
-باشه پس سه شنبه میبینیمشون...
*******
سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه راه افتادم...ذوق زیادی برای دیدن دبیر جدید داشتم!دبیری که قرار بود مثل من و فرناز از هر پایه ای دو کلاس داشته باشه!خانوم امینی بدلیل شغل شوهرش انتقالی گرفته بود و حالا در اواسط اذر ماه جایگزینش به مدرسه میومد...در دفترو باز کردم و با صدای بلندی سلام گفتم...کم سن ترین دبیرا من و فرناز بودیم و من همیشه اینجوری سلام میکردم!ولی ایندفعه همشون با نگرانی به من و جایی که چوب لباسی بود نگاه میکردن!

-بعله چشـــــــم...سوییشرتمو هم اویزون میکنم!”همونجور که به سمت چوب لباسی برمیگشتم ادامه دادم"راستی دبیر جد...
با دیدن کسی که کنار چوب لباسی نشسته بود تمام وسایلام پخش زمین شد!این واقعا همون کسی بود که من 6 سال پیش تو دانشگاه اخرین بار نگاهش کردم؟!همون کسی که بعد از منتقل شدنم به دانشگاه صنعتی فهمیدم دوسش دارم؟!همون کسی که به خاطرش تظاهر به خوبی میکردم؟!این...واقعا اریا بود؟!چهرش پخته تر شده بود و وقتی ایستاد فهمیدم کمی قدش هم بلند تر شده...اومد و شروه به جمع کردن کتابام کرد...به خودم اومدم...نشستم...
-نه...خیلی ممنون...جمعشون میکنم...
کتاب توی دستشو به دستم داد و بلند شد...اما من دوباره ماتم بـرده بود!دوباره روی دوزانوش نشست و همه کتابارو به دستم داد...سسوییشرتمو ازم گرفت و اویزون چوب لباسی کرد...
شجاعی-اقای اریان فر ایشون سرگروه فیزیک مدرسه هستم خانوم حسی...
اریا-بله میشناسمشون!افتخار اشنایی با ایشونو توی دانشگاه داشتم!
شجاعی-بسیار خوب...ترنم برو اقای اریان فرو به کلاس اولشون معرفی کن...
-هان؟!اهان باشه...
گفتم دنبال من بیاد و به سمت کلاس هشتم پنج براه افتادم.. خدایا کمکم کن قول نمیدم که صبور باشم!با یاد اوری چیزی به سمتش برگشتم..
-مگه...شما...مشهد زندگی نمیکردین؟!
اریا یکی از ابروهاشو داد بالا-باید جواب بدم؟!
-خوب...نه معذرت میخوام که فوضولی کردم...همین جا وایسا تا من بهشون چیزی رو بگم...
رفتم داخل کلاس...کلاس؟!اصن مگه میشه به اینجا گفت کلاس؟!
-ساااااااکت!
بچه ها تا منو دیدن شروع کردن دست زدن که من معلمشونم...
-بچه ها ساکت...ساکت...وای!
ناگهان دیدم که ساکت شدن و گنگ به در نگاه کردن....برگشتم و اریا رو با یه اخم توی دهانه در دیدم...
-هووووف!خیلی ممنون اقای اریان فر!بچه ها...دبیرتون من نیستم...دبیرتون اقای اریان فر هستن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    چهره هاشون مچاله شد...
    -خوب موفق باشین...با اجازه اقای اریان فر...
    از در کلاس بیرون رفتمو خودمو به کلاس اولم رسوندم...
    -خوب...ان شا...که تستای امروزتونو حل کردین...
    همه باهم-بله
    -خوب...تا یه ربع به زنگ سوالارو حل میکنیم بعد صندلی داغ...
    همه شروع کردن به خوشحالی که درو زدن...یکی از دانش اموزای 8/5 بود.
    -بله؟!
    -خانوم ببخشید اما اقای اریان فر گفتن اینجا شهربازی نیست دانش اموزاتونو اروم کنین!
    لب گزیدم-باشه.برو
    وقتی رفت چشم غره ای به بچه ها رفتم و فکر کردم که قراره دوباره شروع شه...یه ربع اخر رسیده بود و ما نیمکتا رو به هم چسبونده بودیم و به صورت گرد نشسته بودیم...
    ساره-امروز خانوم حسینی روی صندلی میشینه!
    همه باهاش موافقت کردنو مخالفت های منم اثری نکرد...خوب انگار چاره ای نیست!
    ساره-خوب اول خودم!خانوم تاحالا عاشق شدین؟!
    -اع اع اع!خجالتم خوب چیزیه ها...
    ساره-اه خانوم بگین دیگه!!!
    شده بودم...؟!اره 6 سال پیش دل سپردم به پسری که الان تو کلاس بغلیم بود!ولی با این حال گفتم
    -نه!
    همه شروه کردن دست زدن خوندن:دروغه...دروغه...!
    -نه بچه ها دروغ نیست...ای بابا...بچه ها!!!الان اریا...یعنی اقای اریان فر میادا...بسه!
    اوا-بهترین خاطره دوران تحصیلتون؟!
    -بعد 5 سال یه سوالو تو سال پیش دانشگاهی حل کردم!اونم جلوی یه دبیر جدید!خوبه؟!
    اوا-بعله خیلی خوبه!!!
    سامانتا-خانوم چند تا خواستگار داشتین؟!
    -بچه ها خیلی دارین پررو میشینا...

    سامانتا-خانوم!
    -نمیدونم...بنیامین و....
    سامانتا-بنیامین کیه؟!
    -هر کسی حق داره یه سوال بپرسه!
    فرنوش-بنیامین کیه؟!شوهرتون؟!
    یهو در باز شد و... قامت اریا توی در ظاهر شد...
    اریا-میشه بپرسم اینجا کلاسه یا...؟!
    -ببخشیدا معمولا تق تق در میزنن!!!
    اریا-درسته من باید در میزدم اگه اینجا کلاس بود!!!
    -بعله...کلاسه...وقت استراحت کلاسه شما حرفی دارین؟!
    اریا-واقعا که!
    و درو محکم بست...خوب به من چه...میخواست طلبکار حرف نزنه تا منم حق به جانب جوابشو ندم! زنگ خورد و من رفتم داخل دفتر...فرناز تازه اومده بود چون ساعت اول کلاس نداشت...نشستم...
    -سلام خوبی؟!چه خبرا؟!
    فرناز-سلام...ممنون...خبراینکه بنیامین و پرت کردن بیرون!
    زدم زیر خنده...بین خنده هام بریده بریده میگفتم
    -بن...یا...مین...پرت...خونه...وای!
    اریا بدجور نگام میکرد...بدجور!فکر کنم پشت در کلاس شنیده که بچه ها گفتن بنیامین شوهرتونه!با این فکر خندم شدت گرفت!
    فرناز-ترنم جان عزیزت انقدر نخند!ناسلامتی توی دفتر مدرسه ایم ها!
    -باشه باشه...حالا کی انداختنش؟!
    فرناز-فکر کردی عمو بهمن و زن عمو بهمن حرفای ارمانو باور کردن 6 سال پیش؟!نه خواهر من!همین چند وقته عمو بهمن بنیامین و با یه دختر دیدنو...فرت!
    -همون 6 سال پیش باید این کارو میکردن!اون باران از خود راضیم حقشه همچین بلایی سرش بیاد!
    تو حین بحث بودیم که مستخدم اومد و گفت-خانوم حسینی یه اقایی اومدن میگن نامزدتونن...
    -من؟!وا!اسمشو نگفت؟!
    مستخدم-چرا...گفت بگم بنیامین خودتون متوجه میشین!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    فرناز زیر گوشم گفت-مبارکه!اخرین گزینه هم تویی!
    بلند شدم و تی رو ازش گرفتم-چه نامزدی بشم من!چه بنیامینی بشه اون!
    فرناز-ترنم نگو که میخوای...
    -چرامیخوام بزنمش!کجاست؟!
    شجاعی با چشای گرد شده گفت-میخوای بزنیش؟!
    -نه...فامیلمونه...یه خورده ادب نشده!
    داخل حیاط شدم... زنگ خورده بود و تقریبا همه تو کلاساشون بودن...از پرده رد شدم و تو دهانه در وایساده بودم...
    -اقای نامزد...؟!
    بنیامین به طرفم برگشت و کنارم اومد...با چهره ی درموندش بهم خیره شد...
    بنیامین-خواهش میکنم کمکم کن...!
    -عمو اینا پرتت کردن بیرون...از من کمک میخوای؟!عجبا...!
    بنیامین-ده اخه لعنتی اگه تو و اون داداش بی خاصیتت 6 سال پیش لوم نداده بودین که بابا شروع نمیکرد به تعقیب کردن من و اخرش ببینتم!لعنتی...یه بار نتونستم گیجش کنما...!ولی از تو یکی انتقام میگیرم!حالا ببین...!
    انتقام میگیرم!بشین ببینم!!!دسته تی رو به سمتش گرفتم به حالت تهدید...دسته تی رو گرفت و به سمت خودش کشیدش...داشتم پخش زمین میشدم که به جام بنیامین پخش زمین شد...به بغلم نگاه کردم و دیدم که اریا دسته تی رو به طرف بنیامین هل داده!
    اریا-حیف...حیف که اینجا مدرسس...گمشو!
    بنیامین بلند شد و رفت...برگشتم و دیدم که فرناز و شجاعی و دوسه تا معلم دیگم دم درن...
    -خودم از پسش بر میومدم ها!
    اریا زیر لب گفت-اره اگه من نبودم باید اشهدشو میخوندیم!
    شجاعی چشم غره ای بهمون رفت و گفت-بفرمایید تو نتایج مسابقه علمی اومده!
    تو این دوره از مسابقه علمی فیزیک نبود به خاطر همین من و فرناز و اریا بیکار نشسته بودیم...ناگهان دیدم اریا اومد و کنار من نشست...
    -بله ؟
    اریا-سطح دانش اموزاتون چطوره؟!
    -وقتی که معلمشون من باشم که عالی!
    اریا-اهان...صحیح...اونوقت شما اصلا سر کلاس درسم میدین؟!
    -بله میدم!در ضمن سطح دانش اموزارو معمولا با امتحان میفهمن!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    اریا-برای امتحان میگم!سخت یا اسون؟!
    یکی از کتابای تستمو بهش دادم...
    -ماهممون برای همه پایه ها ازین استفاده میکنیم...این کتابو تو کلاس کار میکنیم و...از مطالب اضافی همین کتاب امتحان میگیریم!
    بعد از زدن این حرف وسایلمو برداشتم و به سمت کلاس براه افتادم...وسایلمو روی میز گذاشتم...به میز تکیه دادم...
    -سلام.امروز قرار بود چکار کنیم؟!
    شادی-کتاب تستو بیاریم!
    همه پریدن بهش-اه!بمیری شادی!
    یکی از بچه ها که خیلی بی مزه بود گفت-شادی بعد کلاس وایسا بیرون کارت دارم!
    -کافیه!تست 549 !5 دقیقه زود باشین!هرکیم کتاب نیورده یه منفی میگیره تا ازین به بعد یادش نره!
    شروع کردم بین نیمکتا راه رفتن و منفی گذاشتن!
    -بسه بچه ها...نگار بیا حلش کن...
    اومد پای تابلو و با روشی که فقط خودش و من میفهمیدیم حلش کرد!خواهرش براش حل میکنه!هوف!نگار...امان از دست ترلان بخش دوستان توی مخاطبینمو پاک کرد!همون سال اول که از دانشگاه اومدم بیرون!سری تکون دادم...
    -خوب بچه ها فهمیدین؟!
    با جواب منفیشون از جا بلند شدم و شروع کردم توضیح دادن...
    -بچه ها...خواهشا کتاب تستتونو حل کنید!امسال ورودی دارین!سال سرنوشت سازتونه ها...خوب...کتاباتونو باز کنین...فصل جدیدو شروع میکنیم...
    وسطای فصل بودیم که یکی از بچه ها گفت-چرا زنگ نمیخوره؟!
    سارا-چرا درس تموم نمیشه؟!
    -سارا جان درس هر وقت اراده کنی تمومه!
    سارا-واقعا؟!خوب من اراده کردم!
    -همین حالا برو پایین...بگو من میخوام ترک تحصیل کنم!
    بچه ها خندیدن...
    سارا-اع خانوم!
    -بنو...
    همون موقع زنگ خورد...بچه ها هم خوشحال رفتن بیرون.داشتم وسایلمو جمع میکردم که یه سایه بزرگ افتاد رو میزم...سرمو اوردم بالا...رها و دوستاش بودن...یعنی کلاس8/5!!!

    -بچه ها...چی شده؟!
    رها-خانوم میخواستیم زنگ قبلی بیایم پیشتون اما زود رفتین تو دفتر و بعدشم خانوم شجاعی نذاشت بیایم داخل...خانوم...اقای اریان فر...خیلی...خیلی عنقه!
    سعی کردم جلوی خندمو بگیرم و جذبمو حفظ کنم...اخمامو تو هم کشیدم
    -اع رها!یعنی چی که عنقه!چه طرز صحبته؟!
    رها-خوب راست میگم!عین خط کش اومد...نشست...درس داد...از چند نفر پرسید...چند نفرو ضایع کرد...نزدیک بود منو بندازه بیرون از کل...
    -صبرکن خانوم!پیاده شو باهم بریم!برا چی نزدیک بود بیرونت کنه؟!
    رها-بلد نبودم یه فرمولو!خوب خانوم مال پارسال بود!فرمول انرژی پتانسیل!
    همونmgh مشهور!
    -خوب الان میگین من چیکار کنم؟!
    رها-خانوم باهاشون حرف بزنین!
    -ببینید بچه ها...اون الان دبیر شماست...مثل سرپرستتون...مثل باباهاتون!مثل اینه که من برم به یکی از باباهاتون بگم چرا بچتو اینجوری بار میاری؟!اون نمیگه به تو چه؟!خوب لابد شیوه تدریس اقای اریان فر اینجوریه!
    بچه ها ناله کردن-خانوم...
    بچه شدم-بچه ها !من دخالتی نمیکنم!ولی میتونیم یه خورده اذیتش کنیم هوم؟!
    بعدم نقشمو براشون تعریف کردم... رفتمداخل دفترو وسایلامو برداشتم...چون دیگه کلاس نداشتم به سمت خونه براه افتادم...از ماشین پیاده شدم و درشو قفل کردم...جلوی در یه جفت کفش زنونه بود...نکنه پدر تجدید فراش کرده؟!با این فکر لبخندی روی لبم اومد و داخل شدم...پری بود!روی کاناپه خوابش بـرده بود!شونه ای بالا انداختم ورفتم داخل اشپزخونه...تا من چایی گذاشتم و لباسامو عوض کردم پری هم بیدار شده بود...
    -سلام عروس!
    پری-ترنم من 6 ساله ازدواج کردم...چرا به من میگی عروس؟!
    -چون دوست دارم!فینگیل عمه کو؟!
    پری-خونه مامانمه...راستش اومدم تا درباره دوتا موضوع باهات حرف بزنم...یکیشو پدر گفته و اون یکیشم...خودم!
    -خوب اونی که پدر گفته رو بگو اون یکیش مهم نی!
    پری-ترنم تو الان 24 سالته ها!میترشی!
    بی تفاوت گفتم-بعدی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    پری-تو که گفتی مهم نیس!
    -اه بگو دیگه ضدحال!
    پری-من...شک کردم...امروز جواب ازمایشمو گرفتم...من...ترنم ارمان بچه نمیخواد!
    -بیجا کرده نمیخواد...غلط کرده نمیخواد...اصن مگه دست خودشه که نخواد...
    تو اغوشم کشیدمش...
    -اه پری ابغوره نگیر جان خودت!
    صدای ماشین ارمان که اومد دوید توی دستشویی...
    ارمان-سلام
    -سلام بیا کارت دارم!
    دستشوکشیدم و بردمش تو اتاقم...
    ارمان-چته تو؟!پریسا کو؟!
    بی توجه به سوالش گفتم-مژدگونی بده!
    ارمان-برای چی؟!
    -تو بده!
    یه 50 تومنی درب و داغون از تو جیبش دراورد و داد بهم...
    -اصن نسل اینا منقرض شده...تو چطور ازینا داری؟!خبرم خیلی خوبه ها...بیشتر ازینا میرزه!
    ارمان-من پول مفت ندارم به کسی بدم!
    -من دارم عمه میشم!
    ارمان چند لحظه با بهت نگام کرد و بعد با خنده گفت
    ارمان-بابا ارمین ایول!سر پیری و معرکه گیری؟!
    دیگه عصبیم کرده بود!خنگ خدا!سرشو بین دستام گرفتم...
    -من دو تا برادر دارم!تو داری پدر میشی نه ارمین!
    ارمان-شوخی بی مزه ای بود!
    پری -شوخی نمیکنه...
    به طرفش برگشتم کی اومده بود تو؟!چونش اروم لرزید...وای خدای من!ارمان دستامو از صورتش جپا و کرد و به طرفش رفت...پری اروم تو بغلش فرود اومد و صدای گریش اتاقو پر کرد...
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    -بابا مجرد وایساده!
    ارمان-ترنم!
    -بعله چشم...چشم!
    نه خیر انگار تمومی نداره!
    -راه رو باز کنین برم روژانو بیارم مامان باباشو ببینه...
    ارمان چشم غره ای بهم رفت...مانتو و مقتعمو برداشتم و از پله ها پایین رفتم....سریع پوشیدمشونو به سمت خونه مامان پری براه افتادم...حالا خوبه دو تا خیابون باهامون فاصله دارن...وگرنه من تنبل...زنگشونو زدم و دودقیقه بعد روژان اومد پایین...در خونه رو به هم کوبید و سوار ماشینم شد و در اونم بهم کوبید!بعله...همه اینا نشونه قهره!سوارماشین شدم...
    -خوشگل عمه قهره؟!
    روژان -بله!
    نگاهی به موهای بافته شدش که از زیر کلاه اومده بود بیرون انداختم
    -چرا؟!
    روژان-چون دیشب بابام نذاشت پیشت بخوابم...
    -خوب اون نذاشت به من چه؟!
    روژان-گفت میای میبریم پارک
    عجبا...ارمان چاخان میکنه...من باید تاوان پس بدم!
    -عمه جون بهم نگفت که...تازه تو این هوای سرد؟!پارک؟!به جاش برات عروسک میخرم خوبه؟!
    روژان-همین الان؟!
    -همین الان!
    روژان-وای عمه عاشقتم!!!
    هی به این ارمان میگم جلو بچه بهم مزخرف نگید!!!جلوی اسباب بازی فروشی پیاده شدیم...سرانجام به یک عدد خرس بزرگ و چندتا عروسک کوچک رضایت دادند...!
    -روژان الان بابات و پدر بزرگ کلمونو میکنن!
    همون موقع گوشیم زنگ خورد!
    روژان میزارم رو اسپیکر تو حرف بزن باشه؟!
    سرشو به معنای تایید تکون داد...زدم رو اسپیکر...
    ارمان-کجاییتو؟!رفتی بچه بیاری یا بسازی؟!لا الله الی لل...
    روژان-بابایی؟
    ارمان-جان بابایی؟!کجایی؟!
    روژان-یه اقایی اینجاست عمه رو گرفته و دهنشو بسته!
    اع اع اع!داره چرت و پرت تحویل میده!


    ارمان-کجا؟!
    روژان-نمیدونم!
    بعدم قطع کرد و زد زیر خنده!
    -روژان گوشیو بده حالا نگرانشون میکنی!
    روژان-نمیدم!
    -روژان بده!چرا دروغ گفتی؟!
    روژان- نمیدم!
    قرص"نمیدم”خورده!راه افتادم به شمت خونه درست وقتی که ترمز زدم ارمان داشت از خونه میومد بیرون...
    از ماشین پیاده شدمشدم--ارمان!
    به سمتم برگشت و به طرفم اومد...دستامو به نشونه صبر جلوش گرفتم
    -قبل از این که چیزی بگی...من هیچی به دخترت نگفتم!خودش از خودش سرهم کرد!
    ارمان-بچه 6 ساله اینجوری دروغ میگه؟!
    -به جان خودم من چیزی نگفتم!!!
    ارمان-روژان بیا پایین!
    روژان اومد پایین و کنار من ایستاد...
    ارمان جلوش زانو زد-کی بهت گفت اون حرفارو به من بزنی؟!
    روژان-ام...خو..نه...عمه!
    -اع!بچه چرادروغ میگی؟!من بهت گفتم؟!
    ارمان-برین تو!من باید تکلیف شمادوتارو معلوم کنم.
    روژان ناله کرد-عروسکام...!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    ارمان-روژان! برو تو!
    رفتیم تو و روژان پرید بغـ*ـل نیلو...
    ارمان-زود بگین نقشه مال کی بود...؟!روژان دروغ نگو ها...!
    -بخدامن نگفتم ای بابا...اصن حالا مگه چی شده؟!
    ارمان-هر کدومتون دروغ گفتین باید ادب بشه!
    -ادب بشه...برو بابا...روژان بچته...من الان باید خودم یه. بچه اندازه روژان داشته باشم...تو میخوای منو ادب کنی؟!
    ارمان چشم غره ای بهم رفت-گفتم کار کی بود روژان؟!؟!؟!
    روژان-خودم گفتم یه ذره بخندیم...
    -بفرما...حالا بیا ادبش کن...!
    ارمان بی هیچ حرفی یه نگاه ترسناک به روژان کرد و به بهونه اب خوردن رفت داخل اشپزخونه...
    پری-کار خوبی نکردی...ببین بابات ناراحت شد!شوخی هایی که بزرگترا میکنن شما که نباید بکنی!بابات عصبانیه رو من حساب نکن!
    روژان با عجز بهم خیره شد...
    -نه خیر...!من خودم از دستت عصبانی هستم حالا برم پادرمیونی کنم؟!
    ناچارا به طرف اشپزخونه رفت...منم نامحسوس رفتم کنار در وایسادم تا بفهمم چی میگن...
    روژان-بابایی ببخشید...
    ارمان-دختر من دروغگو نبود...!
    روژان-بابا!
    وقتی دید فایده نداره با گریه راه افتاد به طرف در حیاط...همون موقع پدر اومد داخل و با دیدن اشکای روژانبغلش کرد...وقتی روژان با سیاست کامل همه چیزو به نفع خودش برای پدر تعریف کرد...پدر رفت داخل اشپزخونه و به ارمان گفت"تو هم بچه ای که قهر میکنی؟!در نتیجه روژان پرید بغـ*ـل ارمان و منم که کلا اینجا قاقم!داشت سرم به باد میرفت ها!
    روژان-عمه من عروسکامو میخوام!
    -به بابات بگو بره بیاره!من که با هردوتون قهرم!
    پری زد زیر خنده-چه خانواده ای ه ستین شما!همتون همیشه اماده قهرید!بیا بریم مامان جان خودم میارم برات!
    -نمیخواد بشین...الان اون بچه تو شکمت یه چیزیش میشه!صدتا سر پرست پیدا میکنه!!!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    ارمان-روژان! برو تو!
    رفتیم تو و روژان پرید بغـ*ـل نیلو...
    ارمان-زود بگین نقشه مال کی بود...؟!روژان دروغ نگو ها...!
    -بخدامن نگفتم ای بابا...اصن حالا مگه چی شده؟!
    ارمان-هر کدومتون دروغ گفتین باید ادب بشه!
    -ادب بشه...برو بابا...روژان بچته...من الان باید خودم یه. بچه اندازه روژان داشته باشم...تو میخوای منو ادب کنی؟!
    ارمان چشم غره ای بهم رفت-گفتم کار کی بود روژان؟!؟!؟!
    روژان-خودم گفتم یه ذره بخندیم...
    -بفرما...حالا بیا ادبش کن...!
    ارمان بی هیچ حرفی یه نگاه ترسناک به روژان کرد و به بهونه اب خوردن رفت داخل اشپزخونه...
    پری-کار خوبی نکردی...ببین بابات ناراحت شد!شوخی هایی که بزرگترا میکنن شما که نباید بکنی!بابات عصبانیه رو من حساب نکن!
    روژان با عجز بهم خیره شد...
    -نه خیر...!من خودم از دستت عصبانی هستم حالا برم پادرمیونی کنم؟!
    ناچارا به طرف اشپزخونه رفت...منم نامحسوس رفتم کنار در وایسادم تا بفهمم چی میگن...
    روژان-بابایی ببخشید...
    ارمان-دختر من دروغگو نبود...!
    روژان-بابا!
    وقتی دید فایده نداره با گریه راه افتاد به طرف در حیاط...همون موقع پدر اومد داخل و با دیدن اشکای روژانبغلش کرد...وقتی روژان با سیاست کامل همه چیزو به نفع خودش برای پدر تعریف کرد...پدر رفت داخل اشپزخونه و به ارمان گفت"تو هم بچه ای که قهر میکنی؟!در نتیجه روژان پرید بغـ*ـل ارمان و منم که کلا اینجا قاقم!داشت سرم به باد میرفت ها!
    روژان-عمه من عروسکامو میخوام!
    -به بابات بگو بره بیاره!من که با هردوتون قهرم!
    پری زد زیر خنده-چه خانواده ای ه ستین شما!همتون همیشه اماده قهرید!بیا بریم مامان جان خودم میارم برات!
    -نمیخواد بشین...الان اون بچه تو شکمت یه چیزیش میشه!صدتا سر پرست پیدا میکنه!!!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    -فکر کردی پدر نظر خواهی میکنه؟!رفتن؟!
    ارمان-رفتن که دیگه بر نگردن...!مهارتت کم شده ها....فهمیدن عمدی بود!وای چهره پدر خیلی با مزه شده بود!
    روژان-بابا!پدربزرگ دقیقا پشت سرته!
    پدر-واقعا باید به خودم تبریک بگم!بچه هام یکی از یکی بهتر!
    روژان-پدر بزرگ...شما که همیشه میگین خیلی بدن!
    -ارمان جان!فکر میکنم پدر میخواد با من تنها حرف بزنه...بچتو وردار ببر بیرون...!
    وقتی که تنها شدیم گفتم-پدر!تقصیر من نیست...من بهتون گفتم نمیخوام ازدواج کنم....!
    پدر-شیش ساله داری اینو میگی!درستم که تموم شد...!نکنه منتظر شاهزاده سوار بر اسب سفیدی؟!
    اره منتظرشم...!امروز دیدمش!!!ذهنمو منحرف کردم و حرفمو زدم...
    -فکر نکنم وقتی که از مامان خواستگاری کردین وضعیتتون شباهتی به الان داشته بود!شما هم شاهزاده سوار بر اسب سفید نبودین....!تنها ویژگیتون این بود که مامان دوستون داشت....!غیر ازینه؟!
    از کنار نگاه متعجبش گذشتم و به بالا رفتم....درو قفل کردم و پشتش نشستم...به این فکر کردم که چجوری بعد از 6 سال باید دوباره با کسی که عاشقانه دوسش داشتم یه جا کار میکردمو جلوی عشقمو میگرفتم؟!یاد نقشه ای که به 8/5 داده بودم افتادم و خندم گرفت و خودم شروع کردم!دوباره یاد محل سکونتش اقتادم...اون چرا باید اصفهان مونده باشه... ؟!بعد از دوسال میتونست راحت انتقالی بگیره و بره مشهد...حالا درسشم همین جا خوند اما برای کار....؟!درست کمی قبل ازینکه دیوونه شم از اتاق بیرون رفتم و داخل دستشویی ابی به سر و صورتم زدم....به دختری که 6 ساله داره با یه عکس که اونم بزور کش رفته زندگی میکنه نگاه کردم....واقعا شباهتی به 6 سال پیش نداشتم...!
    *****
    -خوب
    بچه ها...درست شد...فهمیدید؟!
    همه-بله...
    -خوبه...کلاس ازاده فقط صداتون نره بالا!
    اریا داد زد-من از همتون 5 نمره کم میکنم...!
    -بچه ها ساکت باشید من برم بیرون و بیام...
    رفتم داخل8/5
    -اقای اریان فر...صداتون تا اون سر خیابون رفت...چه خبرتونه؟!
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه سادات:)

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/04
    ارسالی ها
    2,063
    امتیاز واکنش
    8,679
    امتیاز
    606
    سن
    22
    محل سکونت
    | єѕƒαнαη |
    اریا-یعنی میخواید بگید شما نمیدونید اینجا چه خبره!
    وای پونزا...!بدبخت شدیم...!
    نگاهموازش دزدیدم-نه نمیدونم...!
    اریا-بسیار خوب تشریف بیارید بیرون تا معلوم بشه!
    رفتیم بیرون و من به دیوار تکیه دادم...اونم یکی از دستاشو کنار گوشم روی دیوار گذاشت...
    اریا-که نمیدونی اره؟!
    -اقای اریان فر یکی میبینتمون.... نه نمیدونم!
    اریا-همیشه چشمات لوت میدن...اون شب عروسی برادرتم که گفتی فرید و بهراد دوست پسراتن باور نکردم...!واقعا برات متاسفم که با چندتا دختر13,14 ساله همدست شدی تا سربه سر من بذارن...!
    خرد شدم...تحقیر شدم..وای...!غرورم...شکست...!
    کلافه دستی توی موهاش کشید و رفت داخل کلاسش...زنگ خورد و منم بدون این که وسایلمو جمع کنم رفتم داخل دفتر...فرناز از همون اول شروع کرد به گلایه از مادرشوهرش و این که با کامران دعوا کرده...گوشیم زنگ خورد
    کامران بود-سلام.فرناز اونجاست؟!
    -اره اینجاست فقط زیاد حوصله حرف زدن نداره ظهر بیا خونه ما باهاش حرف بزن...خدافظ...!
    قطع کردم-عاشق دلخسته زن ذلیلت بود!
    ****
    -زینگ...
    وسایلامو برداشتمو به سمت ماشینم براه افتادم...استارت زدم...همون موقع کسی به پنجرم میکوبه...سرمو بالا اوردم...اریا بود...!‌شیشه رو دادم پایین...
    -بله؟!
    اریا-پنچری!
    -خوب
    یدکدارم الان عوض....
    میپره وسط حرفم-4 تاش پنچره...!
    با ناباوری پیاده شدم و چرخی دور ماشین زدم...وای نه!فرنازم که با عاشق دلخستش رفت...!

    اریا-میخوای من برسونمت؟!
    میخواستم مخالفت کنم اما...دیدم این موقع تاکسی هم پیدا نمیشه...!قبول کردم و سوار ماشینش شدم...یکمی که از مدرسه دور شدیم پرسید
    اریا-من...واقعا نمیخواستم اونطوری...عصبنای شدم بودم...معذ...
    -نیازیبه عذر خواهی نیست!من باید معذرت خواهی کنم...ببخشید...!
    اریا-گرچه اگه بتونم تلافی میکنم...اما عذرخواهیتو میپذیرم...!!!
    با حرص رومو به سمت پنجره گردوندم...روش خیلی زیاد بود...خیلی!به خونه که رسیدیم روژان در حیاط رو باز کرد و اومد توی کوچه...!اخه بگو بچه تو این سرما مریض میشی!درو باز کردم که برم پایین...روژان مشکوک به من و اریا نگاه میکرد و به سمتمون میومد...
    روژان-خانوم حسینی...اقای شریفی زنگ زده جواب میخواد!
    -خانوم شریفی کوچیک جواب چیو...؟!نه...!
    روژان-جواب خواستگاریو دیگه...!پدربزرگم بهش گفت که فکر میکنه جواب تو مثبته...!
    دادزدم-چی؟!؟!؟!
    اریا-مبارکه!
    -چی چیو مبارکه...!
    روژان-اع عمه اونجارو نگا...فرناز و عمو کامی...!
    اریا-این...این استاد فرید نیست...؟!
    -چرا...چرا خودشه...ممنون که منو رسوندی...خدافظ...!
    از ماشین پیاده شدم و داخل خونه رفتم...توی راه حیاط روژان پرسید
    روژان-عمه...اون اقاهه کی بود...؟!
    -به تو ربطی نداره...به هیچکسم هیچی نمیگی فهمیدی؟!
    با بغض سر تکون داد...اما الان هیچی جز اون جواب لعنتی برام مهم نبود...!وارد سالن شدم...ترانه تازه از سفر برگشته بود...روژان توی بغـ*ـل پری فرو رفت...
    پری-بهشگفتی؟!
    روژان با بغض سر تکون داد...
    -پدر کجاست...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا