(( دقایقی قبل از عمل ))
پرستار وسیله هارو روی میز گذاشت و از اتاق بیرون رفت .وسایل رو برداشتم و بالا سرش رفتم... ستاره بلند شد و نشست و منم پشت سرش نشستم . اولین تیکۀ مو .... دومین تیکۀ مو ... و ...آروم زیر لب زمزمه کردم :
_ هوای خونه دلگیره ... تو که نیستی پریشونم
ببین بعد تو یک روزم ... تو این خونه نمیمونم
تو این خونه نمیمونم
نمیپرسی چرا هرشب .... چقد طولانیه پرسم
شاید فهمیده باشی من ... از اینکه نیستی میترسم
از اینکه نیستی میترسم .......
بغض داشت خفم میکرد . اگه بره و دیگه برنگرده چی ؟؟شونه های ستاره میلرزید ... میدونستم داره گریه میکنه ...از پشت بغلش کردم
گریش اوج گرفت .یه قطره اشک از دستم در رفت و روی گونم نشست .حس کردم دارم نفس کم میارم .حالم افتضاح بود . از روی تخت بلند شدم و به سرعت از اتاق بیرون رفتم.روی صندلی نشستم و هی فرت و فرت نفس عمیق کشیدم . بعد از چند دقیقه تختی روبه روم ایستاد .دستش رو تو دستام گرفتم . نگاهش کردم .پیشونیش رو با عشق بوسیدم . قطرات اشک به سرعت از روی گونم سر میخوردن .زبونم قفل شده بود . هیچ کدوممون حرفی نمیزدیم. تخت حرکت کرد و من با چشام همراهیش میکردم .سینا در حالی که لباس استریلیزۀ مخصوص پوشیده بود به سمت من میومد .روبه روم ایستاد .بالاخره قفل زبونم شکسته شد :
_ ستاره رو اول به خدا ... بعدم به تو میسپارم سینا ؛ با خبرای خوش بیا !
چند بار زد به شونم :
_ دعا کن پاکان ...... دعا !
با رفتن سینا عین شیربرنج روی صندلی وا رفتم مثل بت به روبه رو خیره شده بود م . دلم میخواست برم یه جایی که هیچ کس نباشه . دلم میخواست هیچ وقت مرد نمی شدم تا میتونستم بدون این که فکر کنم الان کسی داره نگاهم میکنه ، اشک بریزم و حسرت روزای خوب و بدون ناراحتیمون رو بخورم .پدرم همیشه میگفت اشک مال مرد نیست .. غرور مال مرده .. دنیا دست مرده ... اشک به مرد نمیاد . ولی من قبول نداشتم و ندارم . دقیقا مثل الان .دلم میخواست زار زار گریه کنم و به دنیا نشون بدم که مرد هم بعضی مواقع باید اشک بریزه تا فکر کنه دنیا تو دستاشه . تا حس کنه دیگه هیچ مانعی براش وجود نداره و میتونه غرور داشته باشه .پدرم همیشه میگفت اشک همه زندگیِ یه مرده ... یه قطره اشک زندگیش رو به فنا میده ..
اما پدر...زندگیِ من توی این اتاق عمله .اشک برای من فقط یه همدمه ... فقط یه تسکین ... همین و بس !
یک ساعت، دو ساعت ، سه ساعت ، چهار ساعت و بالاخره تخت ستاره با سرعت زیادی از جلوی چشام رد شد . حتی فرصت نکردم از روی صندلی بلند بشم .محو دور شدن تخت بودم که ناگهان دستی روی شونم نشست . مثه برق گرفته ها برگشتم .
_ چی شد ؟ ترسیدی ؟؟؟ بابا ایول به خودم .. تازگیا خیلی مرموز شدما !!
_ چ ... چی ... چی شد ؟؟؟
_ اصلا نگران نباش .. عمل موفقیت آمیز بود . فقط الان باید منتظر باشیم که خانومت بهوش بیاد .
نفس راحتی کشیدم :
_ کی ؟؟ کی به هوش میاد ؟؟؟؟
_ نمی دونم !!
_ چی ؟؟ یعنی چی که نمی دونی ؟؟؟ مگه تو دکتر نیستی ؟؟؟؟
_ دکترم که دارم بهت میگم معلوم نیست ... بستگی به ایمنی و مقاومت بدنش داره .
_ لااقل یه حدسی بزن
_ خب بعضیا بودن که در عرض یک هفته به هوش اومدن .. بعضیا هم بودن که به هوش اومدنشون 7 یا 8 ماه طول کشیده . این قده دل نگرون نباش آقای مجنون.....( آروم خندید ) لیلی برمیگرده !!
_ الان کجا بردنش ؟؟؟
_ بخش مراقبت های ویژه .. تا وقتی به هوش بیاد همون جا میمونه ... ایشالا وقتی به هوش اومد منتقلش میکنن به بخش
_ الان میتونم ببینمش؟؟؟؟؟
_ فعلا نه پاکان جان .
_ پس کی ؟؟
_ چه قدر تو عجولی ..!!
_ از قدیم گفتن حلال زاده به داییش میره.خب چیشد؟ کی میتونم برم ببینمش ؟
_ فردا ترتیبش رو میدم .... خیالت تخت
_ نوکرتم به مولا ( کشیدمش تو بغلم ) خیلی آقایی سینا ... تا عمر دارم مدیونتم .
_ باید از اون بالایی تشکر کنی . من فقط یه وسیله بودم( چندبار زد به پشتم ) یا علی !
با لبخند تلخی ازم دور شد.
پرستار وسیله هارو روی میز گذاشت و از اتاق بیرون رفت .وسایل رو برداشتم و بالا سرش رفتم... ستاره بلند شد و نشست و منم پشت سرش نشستم . اولین تیکۀ مو .... دومین تیکۀ مو ... و ...آروم زیر لب زمزمه کردم :
_ هوای خونه دلگیره ... تو که نیستی پریشونم
ببین بعد تو یک روزم ... تو این خونه نمیمونم
تو این خونه نمیمونم
نمیپرسی چرا هرشب .... چقد طولانیه پرسم
شاید فهمیده باشی من ... از اینکه نیستی میترسم
از اینکه نیستی میترسم .......
بغض داشت خفم میکرد . اگه بره و دیگه برنگرده چی ؟؟شونه های ستاره میلرزید ... میدونستم داره گریه میکنه ...از پشت بغلش کردم
گریش اوج گرفت .یه قطره اشک از دستم در رفت و روی گونم نشست .حس کردم دارم نفس کم میارم .حالم افتضاح بود . از روی تخت بلند شدم و به سرعت از اتاق بیرون رفتم.روی صندلی نشستم و هی فرت و فرت نفس عمیق کشیدم . بعد از چند دقیقه تختی روبه روم ایستاد .دستش رو تو دستام گرفتم . نگاهش کردم .پیشونیش رو با عشق بوسیدم . قطرات اشک به سرعت از روی گونم سر میخوردن .زبونم قفل شده بود . هیچ کدوممون حرفی نمیزدیم. تخت حرکت کرد و من با چشام همراهیش میکردم .سینا در حالی که لباس استریلیزۀ مخصوص پوشیده بود به سمت من میومد .روبه روم ایستاد .بالاخره قفل زبونم شکسته شد :
_ ستاره رو اول به خدا ... بعدم به تو میسپارم سینا ؛ با خبرای خوش بیا !
چند بار زد به شونم :
_ دعا کن پاکان ...... دعا !
با رفتن سینا عین شیربرنج روی صندلی وا رفتم مثل بت به روبه رو خیره شده بود م . دلم میخواست برم یه جایی که هیچ کس نباشه . دلم میخواست هیچ وقت مرد نمی شدم تا میتونستم بدون این که فکر کنم الان کسی داره نگاهم میکنه ، اشک بریزم و حسرت روزای خوب و بدون ناراحتیمون رو بخورم .پدرم همیشه میگفت اشک مال مرد نیست .. غرور مال مرده .. دنیا دست مرده ... اشک به مرد نمیاد . ولی من قبول نداشتم و ندارم . دقیقا مثل الان .دلم میخواست زار زار گریه کنم و به دنیا نشون بدم که مرد هم بعضی مواقع باید اشک بریزه تا فکر کنه دنیا تو دستاشه . تا حس کنه دیگه هیچ مانعی براش وجود نداره و میتونه غرور داشته باشه .پدرم همیشه میگفت اشک همه زندگیِ یه مرده ... یه قطره اشک زندگیش رو به فنا میده ..
اما پدر...زندگیِ من توی این اتاق عمله .اشک برای من فقط یه همدمه ... فقط یه تسکین ... همین و بس !
یک ساعت، دو ساعت ، سه ساعت ، چهار ساعت و بالاخره تخت ستاره با سرعت زیادی از جلوی چشام رد شد . حتی فرصت نکردم از روی صندلی بلند بشم .محو دور شدن تخت بودم که ناگهان دستی روی شونم نشست . مثه برق گرفته ها برگشتم .
_ چی شد ؟ ترسیدی ؟؟؟ بابا ایول به خودم .. تازگیا خیلی مرموز شدما !!
_ چ ... چی ... چی شد ؟؟؟
_ اصلا نگران نباش .. عمل موفقیت آمیز بود . فقط الان باید منتظر باشیم که خانومت بهوش بیاد .
نفس راحتی کشیدم :
_ کی ؟؟ کی به هوش میاد ؟؟؟؟
_ نمی دونم !!
_ چی ؟؟ یعنی چی که نمی دونی ؟؟؟ مگه تو دکتر نیستی ؟؟؟؟
_ دکترم که دارم بهت میگم معلوم نیست ... بستگی به ایمنی و مقاومت بدنش داره .
_ لااقل یه حدسی بزن
_ خب بعضیا بودن که در عرض یک هفته به هوش اومدن .. بعضیا هم بودن که به هوش اومدنشون 7 یا 8 ماه طول کشیده . این قده دل نگرون نباش آقای مجنون.....( آروم خندید ) لیلی برمیگرده !!
_ الان کجا بردنش ؟؟؟
_ بخش مراقبت های ویژه .. تا وقتی به هوش بیاد همون جا میمونه ... ایشالا وقتی به هوش اومد منتقلش میکنن به بخش
_ الان میتونم ببینمش؟؟؟؟؟
_ فعلا نه پاکان جان .
_ پس کی ؟؟
_ چه قدر تو عجولی ..!!
_ از قدیم گفتن حلال زاده به داییش میره.خب چیشد؟ کی میتونم برم ببینمش ؟
_ فردا ترتیبش رو میدم .... خیالت تخت
_ نوکرتم به مولا ( کشیدمش تو بغلم ) خیلی آقایی سینا ... تا عمر دارم مدیونتم .
_ باید از اون بالایی تشکر کنی . من فقط یه وسیله بودم( چندبار زد به پشتم ) یا علی !
با لبخند تلخی ازم دور شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: