_ سلام
_ سلام آقا بفرمایید
_ میخواستم تو مسابقه شرکت کنم ...
_ بله ... خیلی خوش اومدین. در این مسابقه اگه بتونین با این تیرها سیب ها رو بزنین ، هرکدوم از عروسک ها رو که دوس داشته باشین میتونین بردارین ..
پاکان سرش رو تکون داد و چندتا اسکناس روی میز گذاشت و در قبال اونا ، وسایل بازی رو دریافت کرد.
بعد از چند دقیقه روی همه سیب ها یک تیر قرار گرفته بود .... خخ الکی که نیست. ناسلامتی آقامون پلیس تشریف دارن !
پاکان برگشت سمت من :
_ خب .....حالا بگو کدوم عروسک چشای خوشگل تو رو از من گرفته ؟؟؟؟؟؟
_ اونی که از همه بزرگ تره ... رنگش سفیده !
_ اوه تو به این غول بی شاخ و دم میگی عروسک ؟؟!
_ خو مگه چشه ؟؟ به این قشنگی !
_ هیکلش دو برابر توئه .... اون رو بگیری تو بغلت گم میشی !!
_ اذیت نکن دیگه پاکان ... این عروسکه که تا کمرم بیشتر نیست !
پاکان با خنده عروسک رو بهم داد . منم با خوشحالی بغلش کردم و بوسیدمش که صدای پاکان درومد :
_ منم میخوام !
_ چی ؟؟؟؟؟
_ بـ*ـوس !!
_ نوچ ... نمیدم.تو خمارش بمون !
_ خب باشه نده . ولی من که شب میگیرم .. امشبم که خودت میدونی. شبِ چیه ؟؟ شبِ جٌمعــ....
پریدم وسط حرفش :
_ پاکان ؟!؟!؟!؟!
زد زیر خنده :
_ خب باشه بیا بریم کاریت ندارم کوچولو !!
منم ریز خندیدم . شیطون . اگه تو شاگرد شیطونی من خودِ شیطونم . شب یه جوری میبرمت لب چشمه ، تشنه برت میگردونم که خودت بهم بگی آفرین ... الهی طفلکی . شوهر گلم خخخ !!
_ پاکان جونم ؟؟؟!!
_ جــون دلم ؟؟؟
_ من یه چیزی میخوام !
_ بگو نفسم ... جونم ؟
_ بستنی
_ بستنی ؟؟؟! تو این هوا ؟!!
_ آره پاکان .... پاشو پاشو
_ چشم جوجه کوچولو
_ پاکان من بزرگ شدما ..... 21 سالمه
_ دیدی کوچولویی ؟؟؟ 21 سالته .. 27 سالت که نیست !!
_ یعنی اگه همسنِ توبشم ... بزرگم ؟؟؟
_ نه کوشولو موشولوی من !!
سرعت جریان خون تو رگام بیشتر شد ...
_ وا ... تو الان گفتی 21 سالته ... 27 سالت که نیست . پس کوچولویی
_ درسته !
_ پس 6 سال دیگه بزرگ میشم !!
_ نه دیگه ...... تو اگه 500 سالتم بشه ها .. بازم برای من کوچولویی !
و با خنده ازم دور شد با لبخند به رفتنش زل زده بودم . هنوز 5 دقیقه نشده بود که برگشت :
_ بیا خانومم ... اینم بستنی
_ آخ قربون دستت
گونش رو سریع بوسیدم
_ پاکان ؟؟
شنیدم :
_ جان دلم ؟؟
_ خیلی دوست دارم .
_ منم دوست دارم ، حتی بیشتر از تو !
_ من بیشتر
_ من بیشتر
_ گفتم من بیشتر
_ هر چی تو گفتی 10 هزار برابر بیشتر
_ اِیعنی چی ؟؟؟؟ از قدیم گفتن زنـ*ـا مقدمن !
_ چه طور وقتی که جنگ شد مردا اول رفتن جنگ؟!!اون وقت زنـ*ـا مقدمن؟
_ نه پس .. مردا مقدمن !
_ کاملا درسته! مردا مقدمن!!
_ نه دیگه نشد .... هر کاری میخوای بکن ولی جمله تاریخی مردم رو خراب نکن .
_ باشه ... من تسلیم. ولی اگه جنگ شد من همه زنـ*ـا رو ردیف میکنم و اول از همه میفرستمشون جنگ !!
_ باشه قبول .... حالا پاشو بریم سینما
_ ای به چشم سرورم .
سوار ماشین شدیم.
_ پاکان ؟
_ جان پاکان ؟؟
_ سینما نریم ..... بریم یه جای دیگه !
_ مثلا کجا کوشولو ؟؟!
_ ام ....... یه جای هیجان انگیز !
_ باشه پس بزن بریم !
به محض این که سرعت ماشین زیاد شد ، آژیر انسانی من هم به شدت فعال شد :
_ هِی یوهو یه جای هیجان انگیز ... آخ جون !!
بعد از نیم ساعت از ماشین پایین پریدیم.به تابلوی بالای سرم نگاه کردم .به انگلیسی نوشته شده بود : پیست اسب سواری سپیدار.
اصلا باورم نمیشد که بعد از 15 سال ، دوباره پا به پیست اسب سواری بذارم .. خیلی خوشحال بودم . از گردن پاکان آویزون شده بودم و هی جیغ جیغ میکردم . با پاکان وارد محوطه پیست شدیم .
_ سلام آقا بفرمایید
_ میخواستم تو مسابقه شرکت کنم ...
_ بله ... خیلی خوش اومدین. در این مسابقه اگه بتونین با این تیرها سیب ها رو بزنین ، هرکدوم از عروسک ها رو که دوس داشته باشین میتونین بردارین ..
پاکان سرش رو تکون داد و چندتا اسکناس روی میز گذاشت و در قبال اونا ، وسایل بازی رو دریافت کرد.
بعد از چند دقیقه روی همه سیب ها یک تیر قرار گرفته بود .... خخ الکی که نیست. ناسلامتی آقامون پلیس تشریف دارن !
پاکان برگشت سمت من :
_ خب .....حالا بگو کدوم عروسک چشای خوشگل تو رو از من گرفته ؟؟؟؟؟؟
_ اونی که از همه بزرگ تره ... رنگش سفیده !
_ اوه تو به این غول بی شاخ و دم میگی عروسک ؟؟!
_ خو مگه چشه ؟؟ به این قشنگی !
_ هیکلش دو برابر توئه .... اون رو بگیری تو بغلت گم میشی !!
_ اذیت نکن دیگه پاکان ... این عروسکه که تا کمرم بیشتر نیست !
پاکان با خنده عروسک رو بهم داد . منم با خوشحالی بغلش کردم و بوسیدمش که صدای پاکان درومد :
_ منم میخوام !
_ چی ؟؟؟؟؟
_ بـ*ـوس !!
_ نوچ ... نمیدم.تو خمارش بمون !
_ خب باشه نده . ولی من که شب میگیرم .. امشبم که خودت میدونی. شبِ چیه ؟؟ شبِ جٌمعــ....
پریدم وسط حرفش :
_ پاکان ؟!؟!؟!؟!
زد زیر خنده :
_ خب باشه بیا بریم کاریت ندارم کوچولو !!
منم ریز خندیدم . شیطون . اگه تو شاگرد شیطونی من خودِ شیطونم . شب یه جوری میبرمت لب چشمه ، تشنه برت میگردونم که خودت بهم بگی آفرین ... الهی طفلکی . شوهر گلم خخخ !!
_ پاکان جونم ؟؟؟!!
_ جــون دلم ؟؟؟
_ من یه چیزی میخوام !
_ بگو نفسم ... جونم ؟
_ بستنی
_ بستنی ؟؟؟! تو این هوا ؟!!
_ آره پاکان .... پاشو پاشو
_ چشم جوجه کوچولو
_ پاکان من بزرگ شدما ..... 21 سالمه
_ دیدی کوچولویی ؟؟؟ 21 سالته .. 27 سالت که نیست !!
_ یعنی اگه همسنِ توبشم ... بزرگم ؟؟؟
_ نه کوشولو موشولوی من !!
سرعت جریان خون تو رگام بیشتر شد ...
_ وا ... تو الان گفتی 21 سالته ... 27 سالت که نیست . پس کوچولویی
_ درسته !
_ پس 6 سال دیگه بزرگ میشم !!
_ نه دیگه ...... تو اگه 500 سالتم بشه ها .. بازم برای من کوچولویی !
و با خنده ازم دور شد با لبخند به رفتنش زل زده بودم . هنوز 5 دقیقه نشده بود که برگشت :
_ بیا خانومم ... اینم بستنی
_ آخ قربون دستت
گونش رو سریع بوسیدم
_ پاکان ؟؟
شنیدم :
_ جان دلم ؟؟
_ خیلی دوست دارم .
_ منم دوست دارم ، حتی بیشتر از تو !
_ من بیشتر
_ من بیشتر
_ گفتم من بیشتر
_ هر چی تو گفتی 10 هزار برابر بیشتر
_ اِیعنی چی ؟؟؟؟ از قدیم گفتن زنـ*ـا مقدمن !
_ چه طور وقتی که جنگ شد مردا اول رفتن جنگ؟!!اون وقت زنـ*ـا مقدمن؟
_ نه پس .. مردا مقدمن !
_ کاملا درسته! مردا مقدمن!!
_ نه دیگه نشد .... هر کاری میخوای بکن ولی جمله تاریخی مردم رو خراب نکن .
_ باشه ... من تسلیم. ولی اگه جنگ شد من همه زنـ*ـا رو ردیف میکنم و اول از همه میفرستمشون جنگ !!
_ باشه قبول .... حالا پاشو بریم سینما
_ ای به چشم سرورم .
سوار ماشین شدیم.
_ پاکان ؟
_ جان پاکان ؟؟
_ سینما نریم ..... بریم یه جای دیگه !
_ مثلا کجا کوشولو ؟؟!
_ ام ....... یه جای هیجان انگیز !
_ باشه پس بزن بریم !
به محض این که سرعت ماشین زیاد شد ، آژیر انسانی من هم به شدت فعال شد :
_ هِی یوهو یه جای هیجان انگیز ... آخ جون !!
بعد از نیم ساعت از ماشین پایین پریدیم.به تابلوی بالای سرم نگاه کردم .به انگلیسی نوشته شده بود : پیست اسب سواری سپیدار.
اصلا باورم نمیشد که بعد از 15 سال ، دوباره پا به پیست اسب سواری بذارم .. خیلی خوشحال بودم . از گردن پاکان آویزون شده بودم و هی جیغ جیغ میکردم . با پاکان وارد محوطه پیست شدیم .
آخرین ویرایش: