کامل شده رمان زمزمه عشق | جناب سرهنگ کاربر انجمن نگاه دانلود

روند کلی رمان برای شما چطور بود؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
_ سلام
_ سلام آقا بفرمایید
_ می‌خواستم تو مسابقه شرکت کنم ...
_ بله ... خیلی خوش اومدین. در این مسابقه اگه بتونین با این تیرها سیب ها رو بزنین ، هرکدوم از عروسک ها رو که دوس داشته باشین می‌تونین بردارین ..
پاکان سرش رو تکون داد و چندتا اسکناس روی میز گذاشت و در قبال اونا ، وسایل بازی رو دریافت کرد.
بعد از چند دقیقه روی همه سیب ها یک تیر قرار گرفته بود .... خخ الکی که نیست. ناسلامتی آقامون پلیس تشریف دارن !
پاکان برگشت سمت من :

_ خب .....حالا بگو کدوم عروسک چشای خوشگل تو رو از من گرفته ؟؟؟؟؟؟
_ اونی که از همه بزرگ تره ... رنگش سفیده !
_ اوه تو به این غول بی شاخ و دم میگی عروسک ؟؟!
_ خو مگه چشه ؟؟ به این قشنگی !
_ هیکلش دو برابر توئه .... اون رو بگیری تو بغلت گم میشی !!
_ اذیت نکن دیگه پاکان ... این عروسکه که تا کمرم بیشتر نیست !
پاکان با خنده عروسک رو بهم داد . منم با خوشحالی بغلش کردم و بوسیدمش که صدای پاکان درومد :

_ منم می‌خوام !
_ چی ؟؟؟؟؟
_ بـ*ـوس !!
_ نوچ ... نمیدم.تو خمارش بمون !
_ خب باشه نده . ولی من که شب می‌گیرم .. امشبم که خودت میدونی. شبِ چیه ؟؟ شبِ جٌمعــ....
پریدم وسط حرفش :

_ پاکان ؟!؟!؟!؟!
زد زیر خنده :
_ خب باشه بیا بریم کاریت ندارم کوچولو !!
منم ریز خندیدم . شیطون . اگه تو شاگرد شیطونی من خودِ شیطونم . شب یه جوری می‌برمت لب چشمه ، تشنه برت می‌گردونم که خودت بهم بگی آفرین ... الهی طفلکی . شوهر گلم خخخ !!
_ پاکان جونم ؟؟؟!!
_ جــون دلم ؟؟؟
_ من یه چیزی می‌خوام !
_ بگو نفسم ... جونم ؟
_ بستنی
_ بستنی ؟؟؟! تو این هوا ؟!!
_ آره پاکان .... پاشو پاشو
_ چشم جوجه کوچولو
_ پاکان من بزرگ شدما ..... 21 سالمه
_ دیدی کوچولویی ؟؟؟ 21 سالته .. 27 سالت که نیست !!
_ یعنی اگه همسنِ توبشم ... بزرگم ؟؟؟
_ نه کوشولو موشولوی من !!
سرعت جریان خون تو رگام بیشتر شد ...
_ وا ... تو الان گفتی 21 سالته ... 27 سالت که نیست . پس کوچولویی
_ درسته !
_ پس 6 سال دیگه بزرگ می‌شم !!
_ نه دیگه ...... تو اگه 500 سالتم بشه ها .. بازم برای من کوچولویی !
و با خنده ازم دور شد با لبخند به رفتنش زل زده بودم . هنوز 5 دقیقه نشده بود که برگشت :

_ بیا خانومم ... اینم بستنی
_ آخ قربون دستت
گونش رو سریع بوسیدم
_ پاکان ؟؟
شنیدم :

_ جان دلم ؟؟
_ خیلی دوست دارم .
_ منم دوست دارم ، حتی بیشتر از تو !
_ من بیشتر
_ من بیشتر
_ گفتم من بیشتر
_ هر چی تو گفتی 10 هزار برابر بیشتر
_ اِیعنی چی ؟؟؟؟ از قدیم گفتن زنـ*ـا مقدمن !
_ چه طور وقتی که جنگ شد مردا اول رفتن جنگ؟!!اون وقت زنـ*ـا مقدمن؟
_ نه پس .. مردا مقدمن !
_ کاملا درسته! مردا مقدمن!!
_ نه دیگه نشد .... هر کاری می‌خوای بکن ولی جمله تاریخی مردم رو خراب نکن .
_ باشه ... من تسلیم. ولی اگه جنگ شد من همه زنـ*ـا رو ردیف می‌کنم و اول از همه می‌فرستمشون جنگ !!
_ باشه قبول .... حالا پاشو بریم سینما
_ ای به چشم سرورم .
سوار ماشین شدیم.
_ پاکان ؟
_ جان پاکان ؟؟
_ سینما نریم ..... بریم یه جای دیگه !
_ مثلا کجا کوشولو ؟؟!

_ ام ....... یه جای هیجان انگیز !
_ باشه پس بزن بریم !
به محض این که سرعت ماشین زیاد شد ، آژیر انسانی من هم به شدت فعال شد :

_ هِی یوهو یه جای هیجان انگیز ... آخ جون !!
بعد از نیم ساعت از ماشین پایین پریدیم.به تابلوی بالای سرم نگاه کردم .به انگلیسی نوشته شده بود : پیست اسب سواری سپیدار.
اصلا باورم نمی‌شد که بعد از 15 سال ، دوباره پا به پیست اسب سواری بذارم .. خیلی خوشحال بودم . از گردن پاکان آویزون شده بودم و هی جیغ جیغ می‌کردم . با پاکان وارد محوطه پیست شدیم .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    چند تا اسب داشتن به مردا سواری می‌دادن... اسبا هم پشت سر هم شیهه می‌کشیدن .. !
    مردی به سمتمون اومد :

    _ سلام آگا .... خیلی خوش آمد . من منتظر شما بود. چرا این گدر دیر کرد ؟؟
    _ معذرت می‌خوام آلپا ... داشتم آلمان رو به ستاره نشون می‌دادم . اسبا حاضرن ؟؟
    _ بله مستر ... فگت سپند بی گراری کرد !!
    _ بسیار خب ... هر دوشون رو بیار
    آلپا با تکون دادن سرش ازمون دور شد . خخ خیلی باحال فارسی می‌حرفید.
    _ پاکان .... اینجا مال توئه ؟؟؟؟؟!!
    _ آ ...آره .. یعنی نه ! صاحب اصلیش ........... تویی !!!!!
    _ دروغ نگو !
    _ نه به جان خودم ..... من این پیست اسب سواری رو به نام تو زدم .
    به به ! نمردیم و کشکی کشکی صاحب یه پیست اسب سواری هم شدیم !!
    می‌خواستم چیزی بگم که آلپا سر رسید :

    _ رئیس ؟؟؟
    _ بله آلپا ؟؟
    _ هر دو رو آوردم .
    _ ممنون ..... می‌تونی بری .
    با رفتن آلپا ، اسبا کنار ما ایستادن .یکیشون خیلی سفید و پشمالو بود . موهاشم مثه برف، از سفیدی برق می‌زد . اون یکی کرمی رنگ بود، ولی خیلی کمرنگ. موهاشم یه کمی از خودش تیره تر بود .
    _ ستاره ..... من یه اسب دارم که اسمش سپنده . تو هم یه اسب داری. این اسب پشمالوئه مال توئه که سپیدار صداش می‌زنم !!
    با لبخند به سپیدار نگاه کردم .پاکان چند تا قند برداشت و به سپند داد و سپند هم با آرامش همه قندا رو خورد. آلپا سعی می‌کرد به سپیدار قند بده ولی اون سرش رو به چپ و راست تکون می‌داد و آروم شیهه می‌کشید .
    به سمت آلپا رفتم :


    _ آلپا ..... قندا رو بده به من
    _ بله خانم !
    قندا رو به دهن سپیدار نزدیک کردم . ولی سرش رو تکون داد و شیهه کشید . دستم رو آروم روی موهاش کشیدم . دیگه شیهه نمی‌کشید ... به نوازش کردن ادامه دادم و باهاش حرف زدم :

    _ چیه اسب من ؟؟ آروم باش .. من باهاتم .. آروم ... بخور ( قندا رو بهش نزدیکتر کردم ) بخور تا جون بگیری ... باید بهم یه سواریِ درست و حسابی بدیا .
    آروم قندا رو می‌خورد و دستم رو لیس می‌زد. تو حال و هوای خودم بودم که دور ک.م.ر.م حقله شد و من رو به خودش فشرد .
    قندا که تموم شد فریاد زدم :

    _ تموم شد !!
    یه دفعه ای سپیدار نصف صورتم رو لیس زد که صدام بلند شد :
    _ سپیدار ؟؟؟؟!!! ایی خدا !!!
    سپیدار یه شیهه بلند کشید و من و پاکان هم زدیم زیر خنده.
    _ خب .... حالا سوار شو ببین چه سواریِ بهت میده . خودم تربیتش کردم .
    _ سوسکه میگه، قربون دست و پای بلوریِ بچم برم !!!
    _ اِ این طوریه ؟؟؟؟؟ وایستا ببینم .
    سریع سوار سپیدار شدم و فریاد زدم :

    _ برو سپیدار ... هی !!!!
    پاکان هم سوار بر رخش خود یعنی همون سپند دنبالم میومد . سرخوش می‌خندیدیم .... دور از غم های دنیا ..
    بعد از چند دقیقه سپیدار یه شیهه بلند کشید و ایستاد. سپند هم از سرعتش کم کرد و چند بار دور سپیدار چرخید و کنارش ایستاد.
    پاکان پرید پایین و دستم رو گرفت و من رو تو بغلش انداخت. دستم رو دور گردنش حلقه کرده بودم و فقط می‌خندیدم .... پاکان هم جیغ می‌کشید و بعضی وقتا بلند می‌خندید .ساعت نزدیکای 11 بود که از رستوران زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم ..
    ضبط رو روشن کردم و آهنگ تو فضای ماشین پیچید...
    Look into my eyes - you will see
    What you mean to me
    Search your heart - search your soul
    And when you find me there you'll search no more
    Don't tell me it's not worth tryin' for
    You can't tell me it's not worth dyin' for
    You know it's true
    Everything I do - I do it for you
    Look into your heart - you will find
    There's nothin' there to hide
    Take me as I am - take my life
    I would give it all - I would sacrifice
    Don't tell me it's not worth fightin' for
    I can't help it - there's nothin' I want more
    Ya know it's true
    Everything I do - I do it for you
    There's no love - like your love
    And no other - could give more love
    There's nowhere - unless you're there
    All the time - all the way
    Oh - you can't tell me it's not worth tryin' for
    I can't help it - there's nothin' I want more
    I would fight for you - I'd lie for you
    Walk the wire for you - ya I'd die for you
    Ya know it's true

    Everything I do - I do it for you
    با هم تو اتاق رفتیم.. داشتم می‌ترکیدم. کیفم رو روی تخت انداختم و تو دستشویی پریدم. پاکانم داشت بهم می‌خندید . اِ اِ نگاش کن توروخدا. انگار خودش تو همچین شرایطی گیر نکرده .
    آخیش راحت شدما. از دستشویی اومدم بیرون و لباسام رو درآوردم. فقط لباسای زیرم تنم بود. با لـ*ـذت به خودم نگاه می‌کردم . واقعا هیکل بی نقص و روفرمی داشتم. ای داد بیداد الان چشم می‌خورم !!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    سریع یه تیپ پاکان کش زدم و رفتم پایین و کنار پاکان نشستم..
    اونم گونم رو آروم بوسید و دستش رو دور گردنم حلقه کرد . جوابشو دادم و خواستم بلند شم که من رو روی پاهاش انداخت و گفت : _ کجا ؟؟! شما جات همین جاس !
    ***
    یه نیگا به گوشیم انداختم . جواب دادم :
    _ الو ؟؟!
    _ سلام دوستی جونی....خوبی ؟؟؟؟.. دلم برات تنگ شده.چرا نمیای ؟؟
    _ اِوا مهنازی تویی ؟؟؟ خطت رو عوض کردی ؟ بعدشم من تازه دو روزه اومدم.. باز تو کتاب خوندی ؟؟؟!!
    _ نه پس عممه .... سلامت کو ؟؟
    _ ببخشید .. این قده زر می‌زنی آدم فراموش می‌کنه دیگه ... سلام !!
    _ علیک سلام .. ( صداش بارونی شد ) ستاره ......قول می‌دی برگردی ؟؟؟ قو ... قول می‌دی وقتی برگشتی همون ستاره شیطون و دیوونه باشی ؟؟؟؟؟ قول می‌دی دوباره بتونم بغلت کنم و زیر لبی سیرفوشت کنم که .... چـ چرا زودتر نیومدی ؟؟
    همون طور که بی صدا گریه می‌کردم ، لبخند بزرگی زدم و گفتم :
    _ آره روانی قول میدم ..!!

    سروصدا بلند شد و بعد از چند ثانیه صدای دیاکو تو گوشم پیچید :
    _ سلام تاجِ سرِداداشی .. الهی فدات بشم ... خوبی ؟؟؟
    _ سلام داداشی جونم .. خدا نکنه .. خوبم تو خوبی ؟؟؟
    _ آره عزیزم ولی از وقتی رفتی اصلا نمی‌خندم .... دلم خیلی گرفته !!
    صدای دانیال از پشت گوشی اومد :
    _ دروغ می‌گـه ... همش نیشش بازه مردک... هروکرش هواست !!!

    خندیدم که دیاکو گفت :
    _ ستاره ؟؟؟
    _ جانم داداش ؟
    بعد از کمی تأخیر صداش به گوشم رسید :
    _ یه چیزی بهت بگم .. قول می‌دی واسم ردیفش کنی ؟؟؟؟؟؟ البته خودم بیشتر راه رو رفتما !!!

    با تعجب جوابشو دادم :
    _ آره بگو !!
    _ یه چند وقتیه که احساس می‌کنم سپیده برام یه فرد عادی نیست ... بهش به چشم برادرانه نگاه نمی‌کنم . یعنی نمی‌‎تونم بهش مثل سام نگاه کنم . اولش فکر می‌کردم یه حس بیخودی و کشکیه ...... ولی هرکاری که می‌کنم ، نمی‌تونم فکرش رو از سرم بیرون کنم . به هرچی سرم رو گرم می‌کنم ، سپیده از مغزم بیرون شدنی نیست. همه کارایی که در طول روز انجام میدم فقط و فقط با یاد سپیده شروع و تموم میشه !
    لبخند کمرنگی روی لبام نقش بست . دوست داشتم هرچه سریع تر ادامه حرفش رو بشنوم .حدس می‌زدم چی میخواد بگه ؛ ولی می‌خواستم از زبون خودش بشنوم که زیاد منتظرم نذاشت و ادامه داد :
    _ ستاره .... بهش وابسته شدم ..... می‌خوامش .................... عا .....عاش ( فکر کنم گفتن این حرف براش سخت بود ) عاشقشم !!
    لبم کش اومد بدجور !!!صداش ضعیف تر شد ؛ انگاری داشت با خودش حرف می‌زد :
    _ هوف .... بالاخره گفتم ......... چقدر سخت بودا !!

    زدم زیر خنده . حالا نخند کی بخند . با خودم گفتم الان الهه با خودش میگه :
    _ دخترِ مردم رسما به روانیا گفته برین من جاتون هستم . آخه این چه زنه که آقا گرفته ؟؟؟
    دیاکو گفت :
    _ به چی می‌خندی آبجی ؟؟
    خندم رو جمع کردم :
    _ هیچی قربونت برم .... می‌بینم بدجور عاشق شدی ...چشم خودم واست ردیفش می‌کنم. البته گفته باشما خودتم باید یه کارایی بکنی . همش رو نندازی رو دوش من !!!
    _ اتفاقا یه کارایی کردم !
    _ خب .... بریز رو دایره پسر !!
     
    آخرین ویرایش:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    _ راستش دیشب خونه دایی آرشام دعوت بودیم. وقتی رسیدیم و رفتیم تو خونه ، سپیده نبود. بعد از چند دقیقه اومد توی جمع و بعد از احوال پرسی با همه ، نشست روبه روی من .می‌دیدم که یواشکی بهم نگاه می‌کنه و سریع نگاهش رو می‌دزده . البته منم بهتر از اون نبودم. بعد از چند دقیقه یه چیزی به مامانش گفت و با یه ببخشید رفت بیرون . منم که دیدم وقتِ مناسبیه و می‌تونم باهاش راحت و آزادانه حرف بزنم و بهش بفهمونم که دو ..... دوسش دارم ....... رفتم بیرون .....
    _ خب ؟!؟!
    _ نشسته بود روی تاب و نگاهش رو دوخته بود به ماه .... کنارش نشستم و بعد از یه سری حرف بی خودی بهش گفتم :

    _ اگه خواستگار واست بیاد ... جوابش رو چی میدی ؟؟به نظر میومد از سوالم یه ذره جا خورده ولی خب .... زودی خودشو جمع و جور کرد و گفت :
    _ نمی‌دونم .... باید بدونم چه جور آدمیه !

    گفتم : می شناسیش .... آشناس !
    گفت : میتونم بپرسم کیه ؟؟؟
    گفتم : فعلا نه .... نمی‌تونم بگم.

    صدام کرد : آقا دیا ؟؟؟ ...... ( با مکث ادامه داد ) شاید فکر کنی دارم دروغ میگم ... ولی ستاره .... وقتی صدام کرد احساس کردم قلبم داره از جاش کنده میشه .....

    با این حرف دیاکو خندیدم که ادامه داد :
    _ گفتم جانم ؟؟ با تعجب پرسید : اگه کسی رو دوست داشته باشین ... چیکار می‌کنین ؟؟ جوابشو دادم که : این قدر سر عشقم لجبازی میکنم و اینقدر پاش میمونم تا بالاخره بهش برسم ........ ولی اگه بگه دوسم نداره و منو نمیخواد ، مرد و مردونه میکشم کنار ..... چون نمیخوام باعث آزارش بشم ..
    گفت : یعنی منم باید همین کارو بکنم ؟؟؟؟ باید تا آخر عمر پاش بمونم ؟ حتی اگه منو نخواست ؟؟؟؟؟
    گفتم : تو هم عاشق شدی ؟؟
    _
    اوهوم !
    _
    مثه من .... منم عاشق شدم . ولی نمی‌دونم اونم من و می‌خواد یا نه
    _
    سخته ...
    _ چی ؟؟؟؟؟
    _ سخته ... اینکه اون من و مثه خواهرش می‌بینه ولی من عاشقشم . سخته این که دوسش داری و یه دفعه ای بیاد بهت بگه عاشق شده ...... خیلی سخته !
    ستاره یه حدسایی زدم ولی مطمئن نیستم که من فرد مورد نظرش باشم .. چون .........
    دیاکو دیگه حرفش رو ادامه نداد .. سر حرف رو باز کردم :

    _ خب بعدش چیکار کرد ؟؟
    _ هیچی دیگه .. زد زیر گریه و رفت طرف خونه
    سرم رو تکون دادم و دوباره غرق ادامه حرفش شدم ..
    بعد از حرف زدن با رویان و مادرجون و دانیال ، قطع کردم.
    پاکان خونه نبود .دوباره سرم تیر کشید .... اهه لعنتی ! همون طور که می‌رفتم تو اتاقم به الهه گفتم :

    _ الهه خانوم ... قربون دستت ... اگه زحمتت نیست قرصای مسکنم رو بردار بیار تو اتاق .... دوباره سرم تیر کشید .
    _ بله چشم خانوم جان .... الان میارم
    بعد از خوردن قرصا ، روی تخت دراز کشیدم و چشام رو بستم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    (( پاکان ))
    از ماشین پیاده شدم و تو کافی شاپ رفتم ... صدای ضعیف یکی از آهنگای جاستین بیبر به گوشم می‌خورد . خیلی شلوغ بود !!سینا برام دست تکون داد . به طرفش رفتماز جاش بلند شد باهام دست داد :

    _ سلام پاکان خوبی ؟؟
    _ سلام بد نیستم .... تو خوبی ؟؟؟
    _ آره ........ بشین !!
    نشستم. سینا ازم پرسید :
    _ خب فِرِندِ عزیز ....... چی میخوری ؟؟؟
    _ همون همیشگی
    سینا داد زد :

    _ شهرام .... همون همیشگی !!

    رو به من گفت :
    _ خب .... بریم سر اصل مطلب
    دستام رو روی میز گذاشتم و گفتم :
    _ بفرما داداش !
    _ ببین پاکان ....... خانومت باید برای عمل کاملا آماده باشه . چه از نظر روحی چه از نظر جسمی. باید بتونه با بیماریش کنار بیاد . اگه دلِ عمل کردن نداشته باشه و از آینده ای که معلوم نیست چه شکلیه ، بترسه ..... خب ممکنه اتفاقای بدی بیوفته !
    گارسون سر رسید و نسکافه ها رو گذاشت .با رفتن گارسون ، سینا ادامه داد :

    _ یادته گفتم باید روحیش رو عوض کنی ؟؟؟
    _ آره .... یادمه
    _ خب ..... چیکار کردی ؟؟

    _ از بیمارستان مستقیم بردمش رستوران پویان .... بعدشم بردمش شهربازی و بعدم با هم رفتیم پیست اسب سواریِ خودم. شب هم بردمش یکی از رستورانای معروف آلمان . سعی کردم با حرفام روحیش رو عوض کنم و یه کاری کنم که فراموش کنه سرطان داره . به نظر میومد موفق شدم !!
    _ خوبه ........ ولی کافی نیست .. هنوز بخش اصلیِ قضیه مونده !!
    _ چی هست ؟؟؟؟؟
    _ باید راضیش کنی .. هرطور که شده رضایتش رو به دست بیار. درسته خطرناکه ، قبول دارم و انکارشم نمی‌کنم ... ریسکش بالاست. ولی خدا هم بزرگه .... وقتی عمل کنه همه چی تموم میشه .
    لبام رو روی هم فشار دادم و سرم رو تکون دادم و گفتم :

    _ باشه .... تمام سعیم رو می کنم!
    بعد از خوردن نسکافه ، از سینا خداحافظی کردم و بیرون زدم . می‌خواستم یه مقدمه برای حرفام پیدا کنم .ماشین رو بدون معطلی روشن کردم و حرکت کردم . جلوی طلا فروشی (live ) ترمز کردم و واردش شدم . واقعا فضای رویایی ای داشت . دوباره شروع کردم به انگلیسی چرت وپرت پروندن :
    _ سلام آقا
    _ سلام .... خیلی خوش آمدید .. بفرمایید
    _ ممنون ... لطفا ظریف ترین گردن بنداتون رو برام بیارید.
    _ بله حتما
    بعد از چند ثانیه یه زن ....3 تا کار خیلی زیبارو روی میز شیشه ای گذاشت .مردی که به نظر میومد راهنمایِ خریدِ این مغازه ست با لبخند بهم خیره شد .یکیش علامت (love) رو به طرز زیبایی طراحی کرده بود . دومی گردنبندی بود با طرح قلبی که با کنارهم قرار گرفتن ستاره های خیلی خیلی ریزی ساخته شده بود . واقعا زیبایی خیره کننده ای داشت . ولی سومی چیز دیگه ای بود . نقش گردنبند سومی علامت انگلیسی (s) بود ....... واقعا معرکه بود . خیلی خیلی براق بود . طوری که بعضی اوقات نورش چشم آدم رو می‌زد . مثل نورِ خورشید ... شاید براق تر !! زیباییش غیر قابل توصیف بود .رو به راهنمای خرید گفتم :

    _ ببخشید ... قیمت این گردنبند سومی چه قدره ؟؟
    _ قابلتون رو نداره آقا ؟
    هه ..... با خودم فکر می‌کردم تعارف فقط مخصوص ایرانیاس . نگو اینا هم از خودمونن ! خخخ
    _ ممنون
    وقتی قیمت گردنبند رو گفت ، مخم سوت کشید ..سریع پول رو پرداخت کردم از طلافروشی اومدم بیرون و سوار ماشین شدم . جعبه قرمز رنگِ هدیه رو گذاشتم جلوی ماشین و بهش نگاه کردم . بلافاصله لبام کششش اومد ولی با یادآوری کار سختی که سینا بهم محول کرده بود ، سریع نیشم بسته شد ولی بازم یه لبخند محو روی لبم بود .ماشینو روشن کردم و دِ برو که رفتیم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    رفتم تو خونه :
    _ سلام
    _ سلام آقا ..... خیلی خوش اومدین .
    _ ممنون ... ستاره کو ؟!!
    تو اتاقشونن ... دوباره سرشون گیج رفت. بعد از خوردن قرص خوابیدن .
    نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم :

    _ باشه .... حالا کی خوابیده ؟
    _ والا نمی دونم آقا .
    _ باشه .... مرسی .
    _ غذا رو بکشم آقا ؟؟؟؟
    _ آره بکش ... الان میایم پایین
    _ چشم !
    رفتم بالا و درو اتاق رو آروم باز کردم.الهی فدات بشه پاکانت !!سریع لباسام رو عوض کردم و کنار تخت زانو زدم و به صورتش زل زدم .چی شد که این طوری شد ؟؟؟ خیلی دلم می‌خواست ما هم بی دردسر بریم سر خونه و زندگیمون . ای کاش می‌شد ! هی روزگار!! موهاش رو زدم کنار و پیشونیش رو آروم ولی طولانی بوسیدم .چشماش رو باز کرد و با لبخند گفت :

    _ سلام پاکان ....... کی اومدی ؟؟
    _ سلام خانوم خودم .... همین الان رسیدم . بهتری ؟؟
    _ آره ... خوبم خداروشکر
    بوشیدمش و گفتم : برو خوشگل کن .. بریم ناهار بخوریم
    _ پاکان ؟؟
    _ جان دلم ؟؟؟
    _ بریم تو آلاچیق ناهارمون رو بخوریم .
    _ چشم ... پس من پایین منتظرتم عزیزم .
    _ باشه ... زودی میام پاکانی .
    با لبخند از اتاق اومدم پایین و به الهه خانوم گفتم میخوایم تو آلاچیق ناهار بخوریم .روی مبل نشستم و به همه چیز فکر کردم . اللخصوص حرفایی که ستاره می‌خواست از دهنم بشنوه .رفتم تو حیاط و توی آلاچیق نشستم و منتظر ستاره شدم ... هنوز 5 دقیقه نشده بود که اومد پیشم .یه ساپورت آبیِ تیره ... پانچ کوتاه سبز و همینطور یه آرایش ملایم ....موهاشم آزادانه روی شونش ریخته بودن .بی اراده زیرِلب زمزمه کردم :

    _ چشم حسودا کور بشه چه انتخابی کردم !!!
    به افکار خودم لبخند پهنی زدم .روبه روم نشست . با لبخند به هم دیگه نگاه می‌کردیم.
    _ پاکان ؟
    _ جان پاکان ؟؟؟
    _ این چیه ؟؟؟؟
    _ این ؟؟
    _ جعبه هدیه رو میگم دیگه ......... توش چیه کلک ؟؟؟؟؟
    _ خب باز کن ببین توش چیه ..

    _ نه خودت بگو ..... حالا واسه کی خریدی ؟؟
    _ واسه مادرم ..... احساس می‌کنم دارم ازش دور می‌شم. اینو واسش خریدم تا به یکی از دوستام بدم براش ببره . می‌خوام بدونه هرجا که باشم به یادشم ..!!!
    خودمم از لافی که زده بود تعجب کرده بودم . چه برسه به ستاره . ستاره خیلی مظلومانه سرش رو تکون داد و گفت :

    _ اوهوم ... مبارکش باشه ( خیلی آروم طوری که من نشنوم ادامه داد ) ما که از این شانسا نداریم ... همه شوهر دارن ما هم خبرمون شوهر داریم !!
    نزدیک بود بزنم زیر خنده ولی به همون لبخند ستاره کشم اکتفا کردم .با همون لبخند :
    _ حالا باز کن ببین سلیقم خوبه یا نه ؟؟
    _ نه ..... برای من نیست که بخوام بازش کنم .
    شاکی ولی مظلومانه گفتم :

    _ ای بابا ستاره ؟؟؟ یه بار خواستم رمانتیک بازی دربیارما !!

    زد زیر خنده و گفت :
    _ یعنی .... این ... مال منه ؟؟؟؟؟؟
    _ آره دیگه ...( با ذوق و شوق فراوونی ادامه دادم ) باز کن ببین خوشت میاد !
    _ دروغ نگیا ..... می‌دونی که اگه دروغ بگی چیکارت می‌کنم ؟؟
    _ بله.... می‌دی من رو نون خشکی ببره !!
    _ آفرین پسرخوب .... حالا که این قده اصرار می‌کنی بازش می‌کنم !
    جعبه رو باز کرد و گردنبند رو درآورد :

    _ پاکان دارم خواب می‌بینم ؟؟؟؟ چه قدر خوشگله ..... مرسی .... انگار یه رویاس .. شبیه گردنبندای سیندرلاست .
    _ تا اون جایی که من می‌دونم سیندرلا فقط یه تیکه پارچه به گردنش می بست که چند دونه الماس و جواهرم روش کار شده بود .
    اعتراض کرد :

    _ اِ ..... پاکان ؟؟؟!!!!!!
    خندیدم و گردنبند رو واسش بستم .با لبخند بهم نگاه می‌کرد . قفسه سینش رو بوسیدم و گفتم :
    _ مبارکت باشه عزیزم ..... خب بشین غذا رو بخوریم که بدجور داره چشمک می‌زنه
    _ چشم !!!
    بعد از غذا ، رفتم سر اصل مطلب :

    _ ستاره ؟
    _ جانم ؟
    _ می‌خواستم .... در مورد یه موضوعی باهات حرف بزنم .
    _ چه موضوعی ؟؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    _ بریم تو راه بهت میگم ( دستش رو گرفتم و رفتیم سمت خونه ) من امروز صبح با سینا قرار داشتم . نمی‌خوام اذیت بشی. خودتم خوب می‌دونی که حاضرم بمیرم ولی یه خار تو دستت نره .. ولی خوب چی کار کنم ؟؟؟ مجبوریم ... چاره دیگه ای هم ندارم ...... !
    _ چیزی شده پاکان ؟؟؟ یعنی چی ؟ داری نگرانم میکنی ...... نکنه همون ..........
    پریدم وسط حرفش :

    _ درسته ... می‌خوام راجب همونی که خودت می‌دونی و دوست ندارم اسمش رو بیارم ، حرف بزنم !
    تغییر مسیر دادیم و روی تاب سفید رنگ حیاط نشستیم ...
    _ آقا سینا چی گفت ؟؟؟
    _ ستاره ... می‌دونم خیلی خطرناکه ولی ........
    داد زد :

    _ بهت میگم چی گفت ؟؟؟؟؟؟؟؟
    _ باشه ... میگم ستاره ... فقط آروم باش.
    _ خیله خب ...... بگو
    نفس عمیقی کشیدم :

    _ وقتی رفتم سرِ قرار ، سینا بهم گفت باید روحیت خوب باشه و امید داشته باشی که نجات پیدا می‌کنی .... فقط امیدوار باش ستاره ... امیدوار باش که دوباره سلامتی خودت رو به دست میاری . ستاره ... تو .... تو دوهفته دیگه عمل داری ..!
    اشک تو چشاش جمع شده بود ...
    _ چ .... چی ؟؟؟؟؟ عمل ؟؟؟؟؟ عمل واسه چی ؟؟؟ ببین پاکان .. من خوبم .......... سالم و سلامت جلوت ایستادم . ع ..... عمل می‌خوام چی کار ؟؟
    از روی تاب بلند شدم و جلوش زانو زدم :

    _ آروم باش خانومم .... می‌دونم ... زیادی خطرناکه ....... حق داری که بترسی. ولی .... فکرش رو بکن ...راحت می‌شی .... از بلاتکلیفی درمیای .
    _ پاکان ....... من عمل نمی‌کنم ....... دوست هم ندارم از بلاتکلیفی دربیام . نمی‌خوامم بی درد و مرض باشم !
    _ چرا آخه ؟؟؟؟ مگه ازش خوشت میاد که دوست نداری از شرش خلاص بشی ؟؟ سرطان به هیچ کس خوبی نکرده که بخواد به تو خوبی کنه ستاره ... لج نکن !!
    _ می‌دونم پاکان .... می‌دونم . سرطان فقط بلای جونه .... همین و بس ............ ولی من نمی‌تونم !
    _ چیزی شده ؟؟؟
    صداش رو یکم بالا برد :

    _ مگه باید چیزی بشه ؟؟ مگه وقتی سینا داشت تو بیمارستان حرف می زد اون جا نبودی ؟؟ دِ مگه نبودی ؟؟؟؟ نشنیدی چی گفت ؟؟؟؟ گفت خطرناکه ... خیلیم خطرناکه . اگه برم تو اون اتاق لعنتی و دیگه برنگردم چی ها ؟؟ من نمی‌خوام بمیرم . پاکان من نمی‌خوام این جوری بمیرم .
    قطره های اشک روی صورتش هنرنمایی می‌کردن ... منم کم کم داشت اشکم درمیومد !صورتش رو با دستام قاب گرفتم :
    _ می‌دونم عزیزم .... ولی تو برمی گردی . مطمئنم !
    _ اگه برم اتاق عمل ، احتمال این که زنده بمونم فقط30 درصده .. خودتم خوب میدونی که 30 در برابر70 به اندازه یه مگس هم ارزش نداره. اگه عمل نکنم ، لااقل می‌دونم که مدت بیشتری پیشتم ...بزار درد بکشم، ارزشش رو داره . همین که بدونم کنارتم برام کافیه. مرگ دست خداست .... در هردو صورت می‌میرم.... حالا یکی زودتر ... یکی دیرتر. خدا هر وقت که خواست می‌تونه ما دوتا رو از هم جدا کنه
    عصبانی از جام بلند شدم و کمی ازش فاصله گرفتم . دستم رو با خشونت تو موهام فرو کردم ..
    _ چرا نمی‌خوای بفهمی ستاره ؟؟؟؟ تو برمی‌گردی .... کنارِ من ...... تا ابد .... برای همیشه ...... تو مال منی !!
    _ تو تضمین میکنی ؟؟؟؟ تضمین میکنی که خدا ........
    عصبانی تر از قبل پریدم وسط حرفش و فریاد زدم :

    _ این قدر خدا خدا نکن .... تا وقتی نخوام ... تو هیچ جا نمی‌ری ... فهمیدی ستاره ؟؟؟ هیچ جا ! صاحب تو منم .... مالک تو منم ..... نه خدا .... فهمیدی ؟؟؟ ( بلندتر داد زدم ) من !!
    اشکاش رو به سرعت پاک کرد .. بلند شد و گفت :
    _ من کاری به این چیزا ندارم ...خودت حسابت رو با خدای خودت صاف می‌کنی . فقط من این رو می‌دونم که نمی‌خوام بمیرم ( اشکاش سرازیر شد و سرشو به چپ و راست تکون داد ) نمی‌خوام پاکان!
    به سرعت سمت خونه رفت . خدایا یه راهی جلوی پام بذار ...چی کار کنم ؟؟ اصن چی کار مونده که نکرده باشم ؟؟؟
    دست به جیب رفتم سمت خونه ... سعی کردم آروم باشم. رفتم تو خونه .... مطمئن بودم الان ستاره تو اتاقمونه . تو همچین مواقعی فقط به جاهای خلوت پناه می بره ... الهی بمیرم برات !
    درسته که بهش گفتم مالک و صاحبش منم ولی خودش خوب میدونه که روحم ... جسمم ... قلبم ... احساسم و هر چی که دارم و ندارم همش مطعلق به خودشه. واقعا نمی‌فهمم چرا داره باهام لج می‌کنه ؟؟ ولی غمی که تو نگاه آبیش بود و نمی‌تونم انکار کنم . برقی که از نم اشک توی چشاش افتاده بود رو نمی‌تونم انکار کنم . اون می‌ترسه ... ولی از چی ؟ .... نمی‌دونم !!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    جلوی در اتاق ایستادم . چند بار دستگیره رو بالا و پایین کردم . اهه لعنتی ... در رو قفل کرده !در زدم :
    _ ستاره .... ستاره جان ... عزیزم .. درو باز نمی‌کنی؟؟ درو باز کن باید باهات حرف بزنم . آخه واسه چی قبول .....
    پرید وسط حرفم :
    _ می‌خوای بدونی واسه چی ؟؟؟ چون از تنهایی می‌ترسم .. می‌ترسم از این آینده لعنتی که معلوم نیست فردا - پس فردا چه بلایی می‌خواد سرم بیاره !! این همه دارو خوردم ... چی شد ؟؟؟ ها ؟ ( شروع کرد به گریه کردن ) دِ بگو چی شد دیگه ؟؟ ...... هه دیدی ؟؟ فقط سکوت . می دونی چرا سکوت می کنی ؟ واسه این که این داروهای کوفتی هیچ کاری از پیش نبرد. هیچ کا ری !! می دونی چرا قبول نمی کنم برم زیرِ تیغِ جراحی ؟؟؟ چون دوسِت دارم ... چون عاشقتم ....... دوس ندارم تنها بمونی لعنتی ....... بفهم !!
    _ باشه .... باشه عزیزدلم .. فقط یه لحظه به حرفام گوش کن . باشه ؟؟؟ ( وقتی دیدم چیزی نمیگه شروع کردم ) سینا بهم گفت تومور تو اون قدرا هم بزرگ نیست ... اون داروهایی که می خوردی یکمی شرایطو بهتر کرده !!
    _ هه ..... پاکان ؟؟؟ ( یه خنده عصبی کرد ) مطمئنی دروغ نمیگی ؟؟
    اهه لعنتی . حتی بلد نیستم بهش دروغ بگم. ولی من که دروغ نگفتم . این حرفا رو تو بیمارستان بهم زد .
    _ واسه چی باید بهت دروغ بگم آخه ؟؟
    _ خب معلومه ... واسه این که امیدوارم کنی به این سرنوشت تاریک .
    _ به خدا قسم ، به مرگ پاکان .... هرچی که دارم بهت میگم حقیقت محضه ! ستاره .... خانومی ؟ قبول می کنی ؟؟؟
    _ باید فکر کنم .
    گل از گلم شکفت :

    _ باشه ... من پایین منتظرت میمونم. موقع شام بیا و بگو می‌خوای چی کار کنی . فقط یادت باشه ... با سرنوشت می شه جنگید .... پس بجنگ عزیزم !
    دوست نداشتم مزاحمش بشم . رفتم تو اتاق کارم و لباسام رو عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم ..
    _ الهه خانوم ؟؟؟
    _ بله آقا ؟؟؟
    _ من میرم بیرون یه هوایی بخورم . مواظب ستاره باش .. فعلا
    _ چشم .... خدانگهدارتون
    از جلوی ماشین ، بدون حتی یه نیم نگاه، رد شدم . دلم می‌خواست پیاده روی کنم . دلم می‌خواست به حال و هوای این روزام فکر کنم . دلم می‌خواست ... دلم می‌خواست .. ایش این دلِ منم که هرچیزی رو که می‌بینه ، می‌خواد .. هه زیادی بهش رو دادم پرو شده ...!
    _ ای کلک !!!
    _ ببند نیشت رو !همین چند دقیقه پیش دلم داشت واسه یه کس دیگه تصمیم می گرفت ..
    _ یه کس نیست و زنته پاکان !!
    _ ولی اون حق داره واسه خودش تصمیم بگیره .. اون که نمی‌تونه همیشه و تو هر شرایطی به حرف من گوش کنه. من که نمی‌تونم این آزادی رو ازش بگیرم ... مگه زندانی گرفتم ؟؟؟
    _ درسته ... ولی پاکان مگه تو نمی‌گفتی ستاره همه زندگیته ؟؟؟ پس زندگیِ اون زندگیِ تو هم هست دیگه ...... مگه غیر از اینه ؟؟؟
    _ تو اینا رو از کجا می‌دونی مارمولک ؟؟؟؟؟؟؟
    _ خخ به من میگم وجدان ... نه برگ کاهو پاکان خان !!
    _ ای فضول !
    _ دست پرورده ایم !!
    آروم تو خیابونای آلمان قدم می‌زدم . بی تفاوت از جلوی دستای قفل شده عاشقا رد می‌شدم . دوست داشتم فقط به یه نفر فکر کنم ، فقط ستاره و به این که قراره چه جوابی ازش بشنوم ...
    بوق بوق ماشینا واقعا داشت رو اعصابم رژه می‌رفت .. دلم می‌خواست یه سنگ بکوبم فرقِ سرِ راننده های ماشینا و یکی هم تو فرقِ سرِ خودم بکوبم . از زمین و زمان گله داشتم .. به همه فحش می‌دادم . توی این چند روزی که ستاره فهمیده سرطان داره ،حتی یه لحظه هم آرامش ندارم . از همون روز اولی که متوجه عشقم به ستاره شدم ، ترس از دست دادنش توی وجودم رخنه کرد و حتی یه لحظه هم ولم نکرده !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    چی می‌شه این دلهره و نگرانی تموم بشه و بتونم یه بارم که شده ، با خیال راحت ، بدون هیچ دغدغه ای یه نفس راحت بکشم ؟؟ البته فکر نکنم این شغلِ پر مشغله و پر دردسرم اجازه این کارو بهم بده .گوشیم رو برداشتم و به سینا زنگ زدم.
    _ الو پاکان ؟
    _ سلام سینا ... خوبی ؟
    _ علیک سلام .. بد نیستم . تو خوبی ؟
    _ ایی می‌گذره دیگه .
    _ خب تعریف کن ببینم چی گفتی ؟ چی شنفتی ؟؟ اصن کلا بگو چی شد ؟؟ راضی شد یا نه ؟؟؟
    _ راستش نه سینا ... خیلی می‌ترسه. میگه اگه عمل نکنم ، می‌دونم که مدت بیشتری رو می‌تونم کنارت بمونم . ازتنهایی وحشت داره و همون طور که خودت گفتی از آینده بیش از حد می‌ترسه. خیلی گریه کرد. چی کار باید بکنم سینا ؟؟؟ از هرطرفی که میرم به بن بست کوچه میرزاقلی می‌خورم . چه خاکی تو سرم بریزم ؟؟؟
    _ ای بابا ... خب بهش میگفتی همش که مرگ نیست .. می‌گفتی خیلیا رفتن تو اتاق عمل و سالم اومدن بیرون. می‌گفتی این عمل عوارض نداره !!
    _ گفتم سینا ... همه رو بهش گفتم . حرف گوش نمی‌کنه .. فقط می‌گـه من از اتاق عمل سالم بیرون نمیام ..... همین. آقا حکایت ما شده مرغ همسایه یه پا داره .... تمام !!
    _ باشه ... اشکالی نداره ... تو که خیلی قشنگ حرف منطقی می‌زنی. حالا یکمی از اون حرفای منطقیت رو واسش ردیف کن. مطمئن باش خیلی راحت راضیش می‌کنی. راستی الان خونه ای ؟؟؟
    _ نه بابا ... اعصابم بهم ریخت ، اومدم بیرون یه کم هوا بخورم .
    صداش اوج گرفت :

    _ ای خاک تو سرت پاکان !
    _ چرا آخه ؟؟ چی شده مگه ؟؟؟

    _ چی شده مگه ؟؟؟ آخه بی مخ مگه نمی‌دونی نباید توی همچین شرایطی تنهاش بذاری ؟؟؟ ممکنه اتفاقی براش بیوفته.
    _ تنها نیست که ... الهه خانوم پیششه
    _ دیوونه اون الان به تو نیاز داره
    _ الان می‌رم خونه ... کاری باری ؟؟
    _ گمشو برو خونه تا طوریش نشده ... خداحافظ
    _ باشه خداحافظ
    می‌خواستم پیاده برم ولی حرفای سینا باعث شد دلم شور بزنه.یه تاکسی گرفتم و آدرس رو دادم . راننده هم گازش رو گرفت و سمت خونه رفت . خیلی نگران بودم . مدام حرف سینا تو ذهنم تکرار می‌شد " ممکنه اتفاقی براش بیوفته "
    ***

    ((آغاز فصل چهارم ))
    به سرعت وارد خونه شدم و در رو محکم بستم.

    _ الهه ؟؟؟ الهه خانوم ؟؟
    _ بله .... بله آقا ؟

    _ ستاره .... ستاره کجاست ؟؟؟؟
    _ از وقتی شما رفتین توی اتاقشونن اقا.
    هوف !
    _ باشه ... می‌تونی بری .
    الهه سرش رو تکون داد و ازم دور شد.خدایا شکرت .. فکر کردم اتفاقی براش افتاده .نگاهم به ساعت افتاد ؛ 5 عصر بود .از پله ها رفتم بالا و دستگیره رو بالا پایین کردم . دوباره قفل بود ..
    _ الهه ؟؟؟
    _ بله آقا ؟؟؟؟
    _ چرا درش قفله ؟؟
    _ نمی‌دونم والا ... از خانوم خواستم در رو باز کنن ولی باز نکردن. گفتم چیزی احتیاج ندارین ؟؟ گفتن نه .. فقط صدام نکن می‌خوام استراحت کنم . منم دیگه مزاحمشون نشدم.
    _ خیلی خب ... می‌تونی بری .
    _ با اجازه
    در زدم :

    _ ستاره ... عزیزدلم ... درو باز نمیکنی ؟؟
    سکوت ...............
    _ خانوم ؟؟ در رو باز کن باید باهات حرف بزنم ... ستاره ؟
    بازم سکوت تنها چیزی بود که نصیبم شد .یه حس دلهره تو جونم افتاد .
    _ تو رو جان پاکان این در رو باز کن.
    بازم سکوت .......... داشتم از نگرانی می‌مردم .
    محکم به درکوبیدم...
    _ بهت میگم این درِ لعنتی رو باز کن ستاره
    دوباره با شدت بیشتری به در کوبیدم ..
    _ ستاره ؟؟؟؟؟ این در رو باز کن ....مرگ پاکان این در رو باز کن .
    هیچ صدایی نشنیدم .با پای راستم محکم به در زدم. قلبم بی قراری می‌کرد .
    _ ستاره ....
    الهه خانوم با نگرانی به من زل زده بود.از در دور شدم و یه دفعه ای خودم رو به در کوبیدم. بلافاصله با صدای بدی با دیوار خورد .
    سریع تو اتاق رفتم . الهه هم دنبالم میومد .ستاره مثل یه جنین تو خودش جمع شده بود .دوباره حالش بد شده بود .. آروم به صورتش زدم و صداش کردم :
    _ ستاره ... تو رو خدا چشمات رو باز کن ... غلط کردم ... ستاره
    صدای ناله های ضعیفش میومد .تنش عین کوره آتیش داغِ داغ بود ؛ از بینیش خون اومده بود.خیلی ترسیده بودم ... گوشیم رو درآوردم و به سینا زنگ زدم :
    _ الو ..
    سریع گفتم :

    _ الو سینا .. ستاره حالش بد شده . دارم میارمش بیمارستان .
    قطع کردم و به ستاره نگاه کردم . خداروشکر الهه آمادش کرده بود .بغلش کردم و با قدمای بلند بدون این که به گریه های الهه خانوم توجه کنم از خونه بیرون زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    _ چی شده ؟؟ چی بهش گفتی که این جوری شده ؟؟
    _ هیچی به مولا ... فقط سعی کردم قانعش کنم .
    _ بمیری الهی پاکان . لااقل من یکی از دستت خلاص شم و یه حلوای مجانی بریزم تو شیکمم .
    _ سینا به خدا اعصاب مصاب تعطیلم . می‌زنم خاکشیرت می‌کنما ...
    _ خیلی خب ... اول از همه بگو چی بهش گفتی ؟
    _ بهش گفتم درسته که سخته و ریسکش بالاست ولی قرار نی ..............
    با ضربه ای که سینا به سرم زد ، حرف تو دهنم موند ...
    _ آخ ..... روانی چرا می‌زنی ؟؟
    _ چون یکی روانی تر از خودم پیدا کردم . آخه نفهم این جوری به یکی خبر می‌دن که دوهفته دیگه عمل داره ؟؟ باید سختی و ریسک بالای عمل رو انکار می‌کردی.
    _ خو الان باید چیکار کنم ؟؟
    _ هیچ کار ... همه محاسباتم رو خراب کردی .
    _ آخه چرا ؟؟
    _ چرا داره ؟؟؟ می‌خواستی ابروش رو خوب کنی زدی چِشِمشَ رو هم کور کردی . تازه می‌پرسی چرا ؟؟
    بغض کرده بودم نشستم روی صندلی و گفتم :

    _ حالا چی میشه ؟؟؟
    _ نمی‌دونم .. فعلا باید یه چکاب کامل از سرش گرفته بشه تا ببینیم خدا چی می‌خواد .
    _ خوب میشه ؟؟
    _ امیدت به خدا باشه
    با رفتن سینا بغضم سر باز کرد .. آروم اشک می‌ریختم و زیر لب صلوات می‌فرستادم ...
    ***

    _ چی شد ؟؟؟
    _ بشین تا برات بگم ..
    نشستم ؛ هر لحظه انتظار داشتم بغضم بترکه .از حرفای سینا هیچی سر درنیاوردم . فقط به این فکر می‌کردم که ستاره دوباره مال من می‌شه یا نه ؟؟
    _ درکت می‌کنم پاکان . ولی فقط دعا کارسازه .... فقط دعا !
    به پنجره بی پرده اتاق خیره شدم و گفتم :

    _ نمی‌ذارم ازم بگیریش خدایا ... محاله بذارم .. ( بلندتر گفتم ) نمی‌ذارم .
    _ پاکان ؟؟!
    _ به خدا دیگه نمی‌تونم . تا کی باید بشینم و دم نزنم ؟؟ صبر آدمم حدی داره دیگه سینا . مگه من ایوبم ؟؟؟؟ دیگه کاسه صبری برام نمونده که بخواد لبریز بشه.
    _ آروم باش جناب سروان .... خدا هوای همه رو داره ... غصه نخور
    ***

    (( یک هفته بعد ))
    _ مگه نگفتم .... نمی‌خوام ... عمل کنم ؟؟ خیلی ... کم ..... درد می‌کشم ..... چرا ..... داری ...من رو ......

    _ ستاره .. به خدا .. به مرگ پاکان ... هرکاری که می‌کنم برای خوشبختیمونه !!
    _ هه .... خوشبختی ؟ ... خ ... خوشبختیِ چی ؟؟ خوشبختی یعنی ... من برم ... زیرِتیغِ جراحی ؟؟ آره ؟؟؟
    _ نه عزیزم ... نه قربونت برم . من نمی‌ذارم کسی تو رو ازم بگیره. یکمی به حرفای سینا فکر کن ... گفت اگه عمل کنی همه چی تموم می‌شه ... دیگه راحت میشی !
    _ سینا هر چی گفته .... واسه .... خودش گفته ... خب آره ..... همه چی .. تموم می‌شه ... ولی من که می‌دونم ..... منظورش ..... مردنِ من ... بوده
    نفس عمیقی کشید .... دلم هٌری ریخت !
    _ الهی پاکان فدای اشکات بشه .... چرا داری با خودت همچین کاری می‌کنی ؟؟ چرا داری خودت رو عذاب می‌دی ؟؟؟؟
    _ م ...... من یا تو پاکان ؟؟؟ ...... تو داری ... من رو ... وادار به ... کاری می‌کنی که ... نمی‌خوام انجامش .. بدم !
    _ ستاره .... خانومم .... نفسم ... به خدا .. به ولای علی .......
    _ این قدر ... قسم نخور ... من که می دونم ..... می‌میرم ..... آره ... می .... میرم !
    می‌خواستم چیزی بگم ؛ ولی ملافه رو کشید روی خودش و زد زیر گریه . هق هقش سکوت اتاق رو می شکست .کلافه دستی به صورتم کشیدم و دست به جیب از پنجره اتاق به ساختمونایِ کوچیک و بزرگ خیره شدم. ساختمونایی که توش آدمای بزرگ و کوچیک ... پولدار و بی پول ... بی دردسر یا با دردسر زندگی می‌کنن .از توی جیبم یه دونه سیگار درآوردم و آتیش کردم .خیلی وقت بود سیگار نکشیده بودم ؛ ولی الان بهش نیاز داشتم ..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا