کامل شده رمان پریای عشق | فاطمه میرشفیعی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه میرشفیعی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/17
ارسالی ها
968
امتیاز واکنش
5,665
امتیاز
561
محل سکونت
Tehran
ولی من او روز و اون روز ها شکستم
بعد رفتنت همه اشکمو دیدن همه ضعف و سکوتم و دیدن
غرورم بد شکست ولی برام مهم نبود
ترهم تو نگاشون ذره ذره وجودمو اب کرد ولی برام مهم نبود
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود


***

3 سال بعد

از در رفتم داخل کسی نیست عایا ؟ فکر کنم همه بالان .
رفتم سمت باغچه یه دختر کوچولوی ناز نشسته بود لب باغچه یه پیرهن سفید با گلای ریز صورتی تنش بود که تو کمرش یه پاپیون خوشگل بود .بغـ*ـل دستش زانو زدم و گفتم:
- اسمت چیه خوشگل بانو ؟
- اسمم؟
- بله
- اشکال نداره من با شما حرف بزنم ؟
- نه اخه چه اشکالی داشته باشه ؟
- اخه بابام گفته با غریبه ها حرف نزنم
- حالا عیب نداره به من اسمت و بگی هر غریبه ای که غریبه نیست فرشته کوچولو
- قصد توهین و بی ادبی ندارما ولی مادمازل غریبه غریبست بعدم تازه من نه فرشتم نه کوچولو ام
از بلبل زبونیش به وجد اومدم چه بچه شیرینی بود واقعا . حرفاش یه سن کمش نمیخورد
حواسم پرت شد به صدایی که از ماشین پورشه سفید دم در میومد پرت شد :
- پریا بدو دیگه نمیخوای بیای ؟
- اومدم بابا جونم
بدم دوید و رفت سمت ماشین پس این فرشته کوچولو اسمش پریا بود . وارد سان شدم و از پله ها رفتم بالا درو باز کردم و مستقیم رفتم سمت کاناپه های اداری سالن
با بیحالی تمام نشستم رو یکی از کاناپه ها کش و قوسی به بدنم دادم صدای خانوم کریمی وشنیدم :
- راتا . راتا جان یه لحظه بیا
با کرختی از جا پاشدم .خدایا هنوز دو ساعت نشده برگشتما .رفتم سمت اتاق حاج اقا کریمی .تو این موسسه فقط این اتاق قابل تحمل بود .
تقه ای به در زدم و رفتم تو عجیبه پس حاج اقا کجاست ؟ این جا دو تا میز مربوط به حاج اقا و زنش بود ولی در حال حاضر فقط حلج خانوم داخل بود :
- جانم زهره خانوم ؟
- بیا بشین دخترم
- چشم
رفتم جلو و روی کاناپه رو به روی میز حاج اقا که الان توسط زهره خانوم تصرف شده بود نشستم .
- جانم زهره خانوم کارم داشتین ؟
- اره دخترم . اول بگو ببینم چه خبر از خونه خانوم سلطانی ؟
با شنیدن اسمش اشک تو چشام جمع شد در حالی که سعی میکردم تمرکز کنم تا اشکه نریزه گفتم :
- والا دختر و پسر کوچیکش برگشتن بعد از فوت خانوم سلطانی مسلما کار منم اونجا دیگه تموم بود پس برگشتم
- انشالله که خدا بیامرزدش زن خوبی بود
- اره اصلا اهل اذیت کردن نبود که هیچ ماه پیش که مریض شدم دیگه اون پرستار من بود
- حالا تو غم نخور شنیدم خیلی گریه کردی
- خب حق بدین بدیه این کار همینه تا به یه نفر عادت میکنی یا خودش میره یا تو مجبوری بری
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    - عیب نداره حالا حوصله کار داری ؟
    - اره ولی اگه اشکال نداره یه کار بی دردسر باشه
    - باشه فک نکنم دردسری که تو میگی و داشته باشه یجورایی دردسرای شیرنی باید باشه
    - چطور؟
    - ایندفعه پرستار واسه یه بچه درخواست شده
    - بچه ؟ دختره یا پسر ؟ پند سالشه
    - واای دختر صبر کن تا بگم بهت دیگه
    - ببخشید بفرمایید
    - یه دختر بچه است دیروز رفته توی سه سال با پدرش زندگی میکنه
    - مادرش مرده ؟
    - راتا صبرکن دخترم
    - چشم
    - درواقع این اقا قیمشه خوده بچه هم میدونه .این اقا مجرده یعنی اینکه زنش قبل عروسی مرده
    - اخه
    - راتا بد داری تا میکنیا خب صبر کن من حرفم تموم بشه
    - واقعا شرمنده بفرما
    - به صورت نیمه وقته فعلا این کار ولی اگه مشکلی پیش اومد یا اتفاقی افتاد مجبور شدی بمونی حاج اقا خودش فکرش و میکنه
    - باور کنین چون به عنوان مادر پدرم قبولتون دارم این کار و قبول میکنم
    - میدونم دخترم
    - فقط یه سوالی مگه به پسر مجرد هم دختر برای سرپرستی میدن
    - تا اونجا که من میدونم نه والا فقط تا اونجا که شنیدم به پسرا پسر میدن
    کمی دیگم گپ زدم قرار شد فردا بعد از ظهر بیام ادرس و بگیرم برای پس فردا
    حاضر بشم یرکار جدید حداقل خوبیش اینه که پیر زن نیست و بچس با بچه ها بهتر از پیر زنـ*ـا میشه راه اومد

    ***

    سوار ماشین شدم . هر چی صبر کردم خبری از پریا نشد یه نیش گاز زدم تا ماشین بره جلوتر .جلوی در موسسه وایسادم بغـ*ـل یه خانوم وایساده بود شیشه رو دادم پایین :
    - بدو دیگه نمیخوای بیای ؟
    - اومدم بابا جونم
    بدو اومد و تا نشست دستش دستش و برد سمت ضبط ماشین . از این کارش یه لبخند اومد رو لبم . لبخندی که کسی نمیتونست بفهمه شاده یا غمگین یاد اور خاطراته و یا برای خاطره شدنه این لحظه اس .
    پریا اروم دستش و برد سمت ضبط و اهنگ و عوض کرد زیر چشمی هم من و می دید.
    بعد از گذاشتن اهنگ مورد علاقش دستشو با تردید برد تا صدای اهنگ و زیاد کنه اما میترسید بچه حقم داشت با اون دادی که دیشب من سرش زده بودم چیز دیگه ای بود باید تعجب میکردم. بعد از دیدن لبخند من با اطمینان صدای اهنگ و زیاد کرد .


    منو ببخش اگه این بودنم با تو
    وارونه کرد همه آروزهاتو
    تو یاد من قدم زدنامون همیشه هست
    یه راهی هست حتما واسه رهایی از این بنبست
    عاشقم باش آخه تو اونکه میخوامی
    دیونتم همه آرزو هامی
    به غیر من کی جُر دردایه تورو کشید
    قدم زدن تو بارون چشاتو جز من کی فهمید
    من تو رو تو رو هنوز یادم هست
    تو نرو نرو هامو نشنیدی
    چرا دیگه حتی منو یادت نیست
    بگو که چجوری به اینجا رسیدی
    که حالا شبا بی من آرومی
    من روزای بی تورو میشمارم
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    سه سال و سه ماه و سه هفته گذشته
    که نیستی هنوزم دوست دارم

    نیستی ولی هنوزم حس میکنم اینجای
    عاشقم باش آخه اون که میخوامی
    دیوونتم همه آروزهامی
    به غیرمن که جُر دردایه تورو کشید
    قدم زدن تو بارون چشاتو جز من کی فهمید
    من تو رو تو رو هنوز یادم هست
    تو نرو نرو هامو نشنیدی
    چرا دیگه حتی منو یادت نیست
    بگو که چجوری به اینجا رسیدی
    که حالا شبا بی من آرومی
    من روزای بی تورو میشمارم
    نمیشه نباشی بمون که بمونم بدون که هنوزم دوست دارم
    من تو رو تو رو هنوز یادم هست
    تو نرو نرو هامو نشنیدی
    چرا دیگه حتی منو یادت نیست
    بگو که چجوری به اینجا رسیدی
    که حالا شبا بی من آرومی
    من روزای بی تورو میشمارم
    سه سال و سه ماه و سه هفته گذشته
    که نیستی هنوزم دوست دارم

    مازیار فلاحی _ روزای بی تو

    بازم این اهنگ بازم این بغض لعنتی ... نه نباید عصبی بشم اخه پریای بد بخت چه گناهی کرده که زرت و زرت تقاص عصبانیت من و پس بده ؟
    با این تلنگر راه افتادم سمت خونه . رو کردم به پریا که داشت با زبون بچگانش با اهنگ همراهی می کرد پرسیدم :
    - پریا
    - بله بابا جونم ؟
    - مگه نگفته بودم با غریبه ها صحبت نکن ؟
    - ولی بابا اون خانومه گفت هر غریبه ای غریبه نیست
    - تو حرف بابات و گوش میدی یا غریبه هار و ؟
    - خب از اونجایی که بابا جون عشگ منه حرف بابا جونمو
    - افرین حالا شد یه چیزی
    - فقط بابا جونم
    - جون دلم ؟
    - یعنی چیزیه امینم غریبس ؟
    - امین کیه ؟
    - خب بابایی همین دوست مهدم دیگه
    - نه بابایی دوستا که غریبه نیستن
    - اخیش خیالم راحت شد
    - چرا ؟
    اخم مصنوعی کردم که سریع گفت :
    - هیشی هیشی
    از دستش خندم گرفته بود زبون نبود ماشالا این زبون سی و سه متر قد داشت !!
    جلوی در خونه وایسادم و بوق زدم تا نگهبان ساختمون در پارکینگ و باز کنه باقری اومد در وباز کرد شیشه خودم و پایین کشیدم و گفتم :
    - ممنون باقری
    - خواهش میکنم اقا
    پریا کمی به جلو خم شد و با لبخندی به عظمت چهرش گفت:
    - سلام اگای باگری شرمنده این اگا مهندس یادش میره دیموت و بیاره
    باقری با لبخند نگاهش کرد و بعد از یه ذکر زیر لبی گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    - لا هل ولا قوة الی به الله العلی العظیم سلام گل دختر ماشالا هزار ماشالا چشم نخوری تو
    با لبخند به باقری نگاه کردم :
    - چی میگی تند تند باقری
    - اقا به خدا که این بچه با این سنش انقدر شیرینه که چشم میخوره
    - دیگه اینقدرام نیست تو شلوغش میکنی
    - اقا شلوغ چیه پس چرا پسر سارا خانوم انقدر شیرین نیستن
    - واسه این که اون سنش کمتره
    زیر لبی همینجور که تو فکر بود زمزمه کرد :
    - ماشالا این خانومم هر چی انرژی و بلبل زبونی داشته بجا اینکه بره به بچه خودش رفته به این فرشته
    با لبخند بوقی زدم که از فکر بیرون اومد و از جلوی در رفت کنار از دست این باقری حقم داشت الان سه ساله که هر وقت سارا میاد اینجا باقری وحشت میکنه و تا یه هفته خواب نداره بار اخری یادمه با ماسک وحشتناک رفته بود جلوی پیر مرد.راستم میگفت این دختره عقل نداشت .
    با یادآوری اونشب لبخند نشست روی لبم و از ماشین پیاده شدم .



    ***


    راتا

    از عصبانیت تموم رگای دستم زده بود بالا . اخه من به این زهره خانوم چی بگم
    با حرفاش داشت اتیشم میزد یعنی یه کلمه از حرفای حاجی و جا نزاشته بود جز جمله به این مهمی ..
    اون از ادرسی که هنوز نداده اینم از این
    اخه نباید قبلش به من میگفت .شایدم حق داشت فراموش کرده بود ولی اعصاب خراب من این چیزا سرش نمیشد.
    گوشیم لرزید دوباره نگاهش کردم ادرس و اس کرده بود . خوب شد زنگ نزد وگرنه یهو تو عصبانیت یه چیزی میگفتم . سعی کردم از اظراب و نگرانیم کم کنم .تاکسی گرفتم و جلوی در خونه ای پیاده شدن با توجه به اینکه تو ادرس زده بود طبقه 10 پس به جای دنبال پلاک گشتن خونه هارو از نظر گذروندم و رفتم سمت بلند ترینشون
    به پلاک نگاه کردم حدسم درست بود .
    واسه خودم یه بشکن زدم و رفتم سمت ساختمون ایفون و زدم و کمی بعد در باز شد رفتم داخل . جلوی در ساختمون حیاط و باغچه و اتاق نگهبانی بود سریع تر حیاط و رد کردم هیچ دلم نمی خواست تو این هوا بیرون باشم .
    صبح زود بود و هوا گرفته هنوز اثری از خورشید نبود عجیبم نبود به این میگن هوای بهاری دیگه یبار گرم و باز یه بارم سرد و گرفته مثل من ..مثل خیلی از ادما
    رفتم تو سوار اسانسور شدم و طبقه ده و زدم . یادم اومد یه زمانی از بهار و خرداد نفرت داشتم ولی الان .. یجورایی برام فرقی نداشت تو ماه و فصلی باشم چون نمی خواستم به گذشته هام برگردم من ادمی بودم که تو زمان حال زندگی میکرد لبخند زدم الان دیگه از خرداد هم خوشم میاد شاید با این هوا اونم تو این فصل خرداد مشکل داشته باشم ولی هنوزم دوستش دارم .
    بالاخره اسانسور وایساد رفتم جلوی واحد و زنگ و زدم در باز شدن همانا و پیچیدن عطر کاپتان بلک توی مشامم همانا نفس عمیقیکردم و بعد از سلام به مردی که توی چهار چوب در وایساده بود نگاه کردم .انتظار داشتم لبخند به لب باشه ولی لبخندی در کار نبود. یه پیراهن مردونه یاسی تنش بود که دکمه بالاییش و نبسته بود یه شلوار پارچه ای دمپا هم تیپ مردونش و کامل میکرد . ولی اخمی که به چهره داشت شاید زیاد بهش نمیومد چهرش نه اما صداش که بهم تعارف میکرد برم داخل اشنا بود بیخیال افکارم رفتم سمت کاناپه هایی که سمت راست خونه قرار داشت و نشستم اونم اومد و رو به روم روی کاناپه دو نفره نشست .
    - خب قبل از هر چیزی بگم من اسمم بردیاست بردیا احمدی
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    نگاهش کردم و منتظر بقیه حرفش شدم .بعد از مکث کوتاهی حرفش و ادامه داد :
    - خب من از صبح تا 7 بعد از ظهر سر کارم بچه تو این ساعات نیاز به نگهداری داره ولی بچه رو بیشتر از سه روز نمیبرم مهد چون اگه بیشتر ببرمش افسردگی میگیره . مامانم خیلی اصرار داشت به نگهداری پریا ولی بنا به دلایلی نمی تونم ببرمش پیش مامانم بنا به هموندلایلم نمی خوام بفهمن پرستار گرفتم لطفا اگه اتفاقی بهشون برخوردین یا تلفنی بگین معلم خصوصیش هستین پریا یکشنبه دوشنبه سه شنبه ساعت نه تا ده میره مهد لطفا ناهار هم براش درست کنین فکر نکنم چیزه دیگه ای مونده باشه چیزی بود بپرسید راستی یه کارت اعتباری با یه کاغد که رمزش رو نوشته شد روی اپن هست واسه خرید مایحتاج خونه اگه من نبودم و همچنین اگه پریا چیزی خواست . پریا خونگرمه ولی راحت با کسی صمیمی نمیشه امیدوارم با هم کنار بیاین .
    - متوجه شدم ممنون
    سری تکون داد و از جاش بلند شد و رفت سمت چپ خونه و همینطوری که میرفت گفت :
    - اتاق سمت راستی اتاق شماست وسایلتون و بزارید اونجا شبایی هم که من مسافرتم و مجبورید اینجا بمونید از این اتاق استفاده کنید.
    - بله ممنون
    بدون اینکه نگاهی بندازه یه خداحافظ معمولی گفت و از در رفت بیرون .
    نفسم و با صدا دادم بیرون و با ضرب فرود اومدم رو مبلا پسره ی.. خدایی که هیچی هم نمیشد بست به ریشش . در کمال وقار و سنگینی حســـــابی حرص ادم و در میاورد
    رفتم سمت اتاقا سه تا اتاق بود خب کدومشون برا منه . نگفت وسطی که گفت سمت راستی با این حال اول رفتم سمت اتاق وسطی
    در و باز کردم یه دختر بچه ناز وسط یه تخت بزرگ دو نفره صورتی خوابیده بود رفتم جلو تا صورتش و ببینم عه عه عه با دیدنش سریع از اتاق اومدم بیرون اینکه همون دخترست همونی که دیروز دیدمش...
    عجب بابای بی عقلی داره ها خدا اخه الان این بچه پاشه یهو منو ببینه فک میکنه اومدم بدزدمش یا همچین چیزی این بردیاعه باید حداقل من و به بچه نشون میداد .
    دوباره رفتم تو اتاق با دیدنش دلم رفت چقدر خوشگل خوابیده بود .
    اروم و بی صدا . موهای بلند خرماییشم ریخته بود دور صورتش وسوسـه شدم که اروم دست بکم لای موهاش تا دستم و بردم جلو چشماش و باز کردم ترسیدم
    چقدر خواب سبک بود با دیدنش برعکس تصوراتم دستی به صورتش کشید و نشست تو جاش با همون لباسی که از بیرون اومده بود خوابیده بود .از دیدنش دبلم پر پر شد بیچاره بچه داد میزد مادر بالا سرش نیست . با صدای شیرینش به خودم اومدم :
    - سلام
    - سلام خوشگل خانوم
    - شما همون پرستاری هستین که قراره بیاد پیش من ؟
    - پرستار که نه اوممممممم بیشتر شبیه یه دوستم برات اومدم اینجا با هم روزای اینده رو خوش بگذرونیم
    - اهان
    - خانوم کوچولی از کجا فهمیدی من همون پرستارم ؟
    - خب به گول خودت اووم پرستار که نه دوست بعدم خب شما همون خانومه هستین که دیروز دیدمتون اول ترسیم ولی بعد یادم اومد بابا گفته قراره یه پرستار بیاد پیشم از اونجایی هم که فقط شما اینجایید فکرم گفت شما همون خانوم پرستاره این حتما
    - واو شما چه با هوشی پریا خانوم . دیدی هر غریبه ای غریبه نیست ؟
    - اوهوم
    با لبخند نگاهش کردم احساس میکردم دلم میخواد مدت زمان زیادی رو باهاش بگذرونم .دستشو گرفتم و گفتم :
    - پریا خانومی
    - بله
    - من و تو قراره زمان زیادی و با هم دوست باشیم بهم نیست با من مثل یه دوست حرف بزنی ؟
    سرشو به معنی باشه تکون داد که گفتم :
    - افرین خب حالا اول که لباست چروک شده پاشو عوضش کنیم بعدم با هم دیگه بریم ناهار درست کنیم
    ذوق زده دستاش و کوبید بهم :
    - بلدی گذا درست کنی ؟
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    - بله که بلدم شما چی دوست داری ؟
    - اومممم خب من همیشه دلم ماکالونی خواسته بابا خان برام لازالینا خریده بلدی ماکالونی درست کنی
    به خاطر تلفظ اشتباهش با صدای بلند خندیدم بعد که اروم شدم رفتم سمت کشوش و گفتم :
    - بله که بلدم شکل دار یا ساده ؟
    - شکل دار دیگه دوست جونیم شما که میدونین من بچم بچه ها هم شکل دار دوست دارن
    - اهان بله اخه ماشالا انقدر شیرینی یادم رفت بچه ای
    با هیجان گفت واقعا؟ وقتی لبخند من و دید متفکر شد و بعد گفت :
    - راسی شما به من نگفتی اسمتون چیه که
    - اخ اره راست میگیا اسم من راتا
    - راتا ؟
    - اره راتا . راتا محبی
    - اهان خوشبختم راتا جونی
    - حیف این لباس خوشگلته اینجوری کثیف شه و چروک . بیا اینجا بدو
    دوید اومد طرفم و گفت :
    - این ها این کشو ها لباسامن
    - به چقدر لباس داری
    با ذوق نگام کرد و یه لباس و شلوار صورتی به دستم داد تا تنش کنم .
    رفتیم سمت اشپزخونه اول تک تک کابینتا رو نگاه کردم تا ببینم چی کجاست . سخت بود اشپزی تو اشپزخونه ای که نمیدونی چی کجاست با اینکه دیده بودم ولی حب خیلی چیزا از یادم رفت .
    خدا رو شکر همه چیز تو خونه بود و نیاز نداشت تا من برم خرید یه بسته ماکارانی شکل دار درست کردم . فکر کنم پریا اولین دختر بچه ای بود که دیده بودم ماکارانی تا حالا نخورده شوغ فراوانی داشت و همش دستاش و میکوبید بهم .
    تا شب همینجوری گذشت .چیز خاصی نبود به جز بازی و بپر بپر ساعت هفت و نیم بود که بردیا اومد بعد از خداحافظ کوتاهی که گفتم بیرون اومدم و راه افتادم سمت خونه . خونه که چی بگم اتاقت واقع در ساختمان موسسه هرچند خودش سقفی بود واسه اواره نشدن اما از این اتاقک متنفر بودم نه اینکه ناشکری کنم فقط برام پر بود از تنهایی .
    **
    چشمامو باز کردم بدون معطلی اماده شدم و راه افتادم سمت خونه احمدی احساس میکردم دوست دارم زود تر برم تا اون دختر خوشگل و شیرین زبون و ببینم چند روزی میگذشت که میومدم اینجا پیشش احساس میکردم هر روز بیشتر مشتاق میشم برای اینکه پیشش بمونم
    رفتم داخل نگهبان تا من و دید اومد سمتم و گفت :
    - سلام من باقری هستم اقا بردیا این کلید و دادن گفتن فراموش کردن بدن بهتون عجله داشتن سریع رفتن .
    - سلام بله ممنون
    کلید گرفتم و راه افتادم بالا رفتم داخل خونه پریا خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم .
    از فرصت استفاده کردم و رفتم تا خونه رو مرتب کنم باید یه دستی به سر وروی خونه میکشیدم با اینکه همه چیز مرتب و منظم چیده شده بود اما روی همه چیزم یه سانت گرد نشسته بود . حدود یکی دو ساعتی مشغول بودم که دیگه دیدم نایی برام نمونده روی کاناپه افتادم و چشمام گرم شد .
    با صدایی مثل مویه و گریه چشمام و باز کردم خوابم سبک بود وحالا با این صدا از خواب ناخواسته ای که دامن گیرم شده بود بیدار شدم . سرجام نشستم با اینکه گیج خواب بودم ولی فهمیدم صدا از اتاق پریاست سریع از جام بلند شدم و رفتم پشت در اتاقش حواسش به من نبود و داشت با خودش حرف میزد :
    - از دست این اگا بردیا نگاه کن چیکار میکنه با من ملوسک هزار بار گفتم بهش خب اگه میخوای صبح زود بری اول من و بیدار کن بعد برو خب من میترسم تنهایی
    احساس میکردم بغض دارم من حالش ومیفهمیدم تنهایی ... طاقت نیاوردم بیشتر از این گریه های بچگانش رو ببینم رفتم و اروم از پشت بغلش کردم . اول ترسید بعد فهمید منم اشکاش بند اومده بود و با تعجب نگام میکرد :
    - چیشده که خوشگل خانوم داره گریه میکنه ؟ هوم ؟
    - اخه اخه یادم رفته بود اصلا که تو میای پیشم
    اروم خندیدم و گفتم :
    - مگه قرار نبود با هم دوست بشیم پریا خانوم
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    - چرا ولی
    - ولی و اما و اگر نداره که اگه دوستتم همیشه پیشتم بعدم مگه این چند روز نیومدم پیشت ؟ از امروز به بعدم میام پس از دست باباتم دلخور نباش انقدر تو خواب نازی کسی دلش نمیاد بیدارت کنه
    - واقعا ؟
    - اوهوم
    دستش و گرفتم .دیشب بهش گفته بودم وقت خواب این لباس خوابای عروسکیت و بپوش به حرفم گوش کرده بود . تو این لباسا واقعا با نمک شده بود .
    - راتا جونی ساعت چنده ؟
    - ساعت ؟ نه و نیم
    - خب پس بابا نیم ساعت دیگه دم دره
    - برای چی ؟
    - اخه میخوایم بریم مهد دیگه
    - امروز مهد داری؟
    - اوهوم خیـلی خوشحالم
    - چرا انقدر خوشحالی کلک
    - اخه امین جونم و میبینم
    - امین؟
    - اوهوم
    - کی هست این امین ؟
    - دوستمه یعنی تو مهد با هم دوست شدیم انگده اگاس
    - واه واه چه حرفا بچه انقدی و چه به این حرفا
    مظلوم نگام کرد هم خندم گرفته بود هم احساس میکردم رو سرم داره شاخ سبز میشه با ملایمت بیشتری گفتم :
    - خب عزیزه من دختر که نباید به همه رو بده
    - بزار فکر کنم
    قیافه متفکری به خودش گرفته بود رفتم تو کمدش و یه دست لباس خوشگل اوردم تنش کردم وقتی تنش کردم گفت :
    - حالا که فکر میکنم حق باتوعه دوست جون
    - عه پس نتیجه چی شد ؟
    - خبـــــــــ دیگه نمیزارم لپمو بـوس کنه اگایی گفتن خانومی گفتن
    با تعجب نگاهش کردم که ابروهاش و بالا انداخت و و شروع کرد به دوویدن
    نه مثل اینکه این بچه زیادی پرو شده با خنده دنبالش گذاشتم دور مبلا میدویید و واینمیستاد
    - پریا وایسا تا بهت بگم
    - راتا جونم راتا جون جونیم
    - هیچی نگو پریا
    - باشه چشم
    دوباره دویید رفتم پشت سرش که یهو در باز شد و بردیا اومد تو با اومدنش پریا هم سریع رفت و چسبید قد پاش
    با تعجب به من و پریا نگاه کرد و گفت :
    - اینجا چه خبره؟
    حالا جواب این و چی میدادم ؟پریا زود تر از من پیش دستی کرد و گفت :
    - نمیدونم چرا راتا خانوم بچه بازیش قل کرده اومده دنبال من میکنه
    از شنیدن حرفش دهنم اندازه در قار باز موند نگاه کن دختره پرو دستم و زدم به کمرم اصلا به وجود بردیا توجهی نکردم :
    - ووی پریا خانوم به بابات بگم واسه چی دنبالت کردم
    - شما ؟ اصلا نمیشناسم شمارو
    - مگر اینکه من دستم به تو نرسه
    دوباره شروع کردن به دوویدن منم انبالش میدوییدم بعد از کمی اینور اونور رفت پشت بردیا که هاج و واج داشت به ما نگاه میکرد قایم شد .
    - هعی دختره فکر کردی بری پشت بابات نمیام بگیرمت ؟
    - نه گیگه خانومی گفتن اگایی گفتن
    با این حرفش دوییدم سمتش چون بردیا جلوی در بود نمیتونستم از سمت چپ یا راست برم سمتش اونم تازه به خودش اومد و دستاشو به دو طرف باز کرد پریا هم اومد بیرون زبونی در اورد و برگشت سر جاش
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    - اگه اسم من راتاست تو یکی رو میگیرم میگی نه ببین
    دویدم سمت بردیا و از بالای دستاش دستمو رسوندم به پریا با جیغ خفیفی که پریا کشید بردیا دوباره دستاشو مانعم کرد و جلوم وایساد .
    برگشتم با خشم نگاش کرد که لبخندی زد و سرش و بدجنسانه تکون داد . صبر کن اگه من نشونت ندادم .همینجور داشت منو نگاه میکرد و به هر سمتی میرفتم میومد جلوم منم دولا شدم و از زیر دستش خودمو رسوندم به پریا و گوشش و اروم گرفتم :
    - اخ اخ اخ راتا جونیم ولم کن اخ گوشم
    بردیا دست از خنده برداشت و گفت :
    - ولش کن بچم و گـ ـناه داره
    به به بالاخره اقا دو کلوم حرف زدن با بنده تا اونجا که یادمه صبح میرفت خشک واخمو شب میومد سرد و بی تفاوت حتی واسه شامی هم که خارج از وظایفم بود ازم تشکر نمیکرد :
    - صب چی خوردی؟
    با تعجب به پشت سرش نگاه کرد و بعد که مطمئن شد با خودشم نه کس دیگه ای گفت:
    - مثل همیشه صبحونه
    - احتمالا تخم کفتری چیزی نخوردی ؟؟؟
    ابروهاش و بالا انداخت و با لحن عجیبی گفت نه که صدای پریا مانع از ادامه حرفم شد :
    - عهههه گوشم و کند الکی الکیا بابا راتا جونیم ولم کن منو بعد برو با باباهه بحث بکن
    - ما که بحث نکردیم وروجک
    - چرا دیگه بحثه بعدم بابا راتاعه راست میگه چقدر عجیب شدی امروز
    بردیا نیم نگاهی به پریا کرد و بعد نگاه کرد به من و گفت :
    - چطور؟
    - اخه خیلی وقته با من بازی نکردی و پیشم نبودی ولی امروز خیلی خوش گذشت
    با لبخند نگاش کردم آخی تفلکی
    - میشه ولم کنی راتا
    - نخیر
    - عه بابا ساعت و نگاه دیرم میشه ها
    ولش کردم رفت سمت بردیا و زیر لب غر غر کنون گفت :
    - نمیگه دیر برسم امینه گریش میگیره اَه
    با تعجب زل زدم بهش ایندفعه بردیا هم مثل من به پریا نگاه میکرد مونده بودم چی بگم بدون اینکه بخوام جلوی خودمو بگیرم با صدای بلند شروع کردم به قهقه زدن این بچه خیلی بلا بود انقدر خندیدم که از گوشه چشم اشک اومد بعد از خنده من بردیا هم ریز میخندید .
    خدا یا من امروز پس نیافتم خیلیه این چرا یهویی انقدر تغییر کرد . هر چی بود الان قابل تحمل تر بود .
    رفتم سمت پریا و اروم گونش و بوسیدم .:
    - رفتی مهد مواظب خودت باش
    - چشم کاری نداری ؟ چیزی نمیخوای ؟
    - نه وروجک اخه تو چی میتونی برا من بیاری که میپرسی چیزی میخوام یا نه ؟
    - خب اداب معالشت میگه دیگه
    لپش و کشیدم و گفتم :
    - برو بچه
    - چشم
    بعد از خداحافظی از خونه رفتن بیرون
    این بچه واقعا بلا بود ولی میفهمیدم این حرفارو از قصد میگه تا شیطنت کنه در واقع شاید اصلا امینی هم وجود نداشت و این بچه داشت با خیالات و شیطنت خلاء زندگیش و پر میکرد مگه چند سالش بود که باید تنهایی و تجربه میکرد ؟
    رفتم سمت اشپز خونه و تو فیریزر و گشتم تصمیم گرفتم برای شامشون قرمه سبزی درست کنم اخ که چقدر خودمم دلم میخواست . با عشق یکی یکی وسایل و بیرون اوردم . مامان خدا بیامرزم همیشه میگفت قرمه سبزی و باید از صبج گذاشت تا حسابی جا بیافته . سرم و تکون دادم دلم میخواست این فکرا برن شایدم من داشتم ازشون
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    فرار میکردم با صدای بلند شروع کردم واسه خودم اهنگ خوندن دلم میخواست فقط درگیر اشپزی و اهنگی که میخونم باشم
    - پیرهن صورتی دل منو بــــــــــردی
    با صدایی که از پشت سرم اومد بیخیال ادامه اواز و هوار زدنم شدم طبق معمول با اخم وایساده بود و جدی و خشک حرف میزد عه اینکه تا قبل رفتن و رسوندن پریا حالش خوش بود البته اون موقع حالش خیلی عجیب بود فکر کنم الان طبیعی تره
    - همیشه وقت اشپزی انقدر هوار میکشی
    پرو پرو زل زدم تو چشماش و دست به کمر بدون احساس معذب بودن گفتم :
    - اومم همیشه که نه ولی بیشتر وقتا اره
    با تعجب و ابرو های بالا رفته نگام کرد شاید توقع داشت یهو بگم ای وای شرمنده دیگه تکرار نمیشه
    برگشتم و به ادامه کارم رسیدم مهم نیست انقدر وایسه تواشپز خونه تا زیر پاش علف سبز شه
    - اصلا خجالت نکشیا
    - نه شما خیالت راحت
    بیشتر صداش تعجبش و نشون میداد انقدر تعجب داشت ؟واسه جی باید خجالت میکشیدم مگه کار خلاف شرع کرده بودم ؟ بوی سبزی قرمه دماغم و نوازش میداد عاشق این بو بودم .
    بردیا بعد از چند لحظه یه دستشو گذاشت تو جیبش و یه دستشم برد لا موهاش و رفت سمت اتاقش . چرا نرفت سرکار؟ به من چه هر کاری میخواد بکنه
    باید یه فکری هم واسه ناهار میکردم خب نمیشه که همش غذا بپزم ایندفعه یه چیز حاضری بدم بهشون
    چند ساعتی و خودم و با تمیز کردن خونه مشغول کردم که دوباره میرغضب با اخم همیشگیش از اتاق اومد بیرون تا بره دنبال پریا البته خودشکه بی حرف رفت بیرون ولی من حدس زدم میره دنبال وروجک
    رفتم سمت اشپز خونه و دبه ماستو از یخچال کشیدم بیرون
    یه اب دوغ درست و حسابی تو این روزای خرداد گرم حسابی میچسبید . حدس زدم بردیام واسه ناهار باید بیاد خونه واسه همین میز ناهار خوری و چیدم و برای بردیا هم کاسه گذاشتم
    پشت میز نشستم ساعت یک بود ولی خبری از این دو تا نبود و این عجیب بود
    تصمیم گرفتم تو اب دوغ خیارخوشمزم نون تیلیط کنم بهتر از بیکاری بود غذاشونم میشد هلو بپر تو گلو اگرم نونش براشون کم بود خودشون باز بریزن دیگه .
    نیم ساعتی خودم و مشغول کردم که بالاخره پیداشون شد و اومدن .
    سعی کردم کنجکاویم و کنترل کنم و چیزی ازشون نپرسم . هر دو اومدن و سرمیز نشستن .
    به من و پریا که حسابی چسبید و کلی خندیدم ولی میرغضب با یه اخم عمیق اروم و بی صدا غذاشو میخورد
    برام عجیب بود . یعنی کجا بودن ؟ کجا بودن که انقدر بهم ریختن ؟ حتی پریا هم گرفته بود شاید اگه من نبودم ناهار هم نمیخوردن .بعد از ناهار پریا و بردیا با هم رفتن تا تلوزیون ببینند تصمیم گرفتم براشون میوه ببرم . تو یخچال چند نوعی میوه بود .
    همه رو برداشتم و چیدم تو ظرف و با پیش دستی بردم جلوشون گذاشتم .
    روی مبل نشستم . به نظرم این شوی تصویری انقدرام جذاب نبود که این دو انقدر با دقت زل زدن بهش ...
    یه خیار از جا ظرفی برداشتم و پوست کندم و خورد کردم . یه نگاه به پریا و بردیا کردم که چهار چشمی دارن به من و خیار مظلومم نگاه میکنن .
    تو چشماشون نگاه کردم . وا چشونه اینا خب اگه انقدر دوست دارند بردارند بخورند دیگه این چه کاریه . بیخیال من میخورم اینام خواستن پنج تا دیگه خیار توی ظرف هست بردارند بخورند .
    هر چند که زل زده بودن به من و هر قسمت از خیاری که میخوردم ولی منم نامردی نکردم کلش و بدون تعارف بهشون خوردم . حقیقتا مزه نداد مگه میشه دو نفر با دهن اب افتاده زل بزن بهت اونوقت تو راحت یه چیز از گلوت پایین بره . ولی خب پرو تر از این حرفابودم که بهشون تعارف کنم در واقع اونا پرو بودن.
     
    آخرین ویرایش:

    فاطمه میرشفیعی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    968
    امتیاز واکنش
    5,665
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    Tehran
    وقتی مطمئن شدن که خیارای بنده تموم شده دوباره زل زدن به تلوزیون و شوی درحال پخش . یعنی این شوهای تصویری انقدر دیدن داشت ؟؟ دیدم به هیچ عنوان نمی تونم تحمل کنم رفتم سمت اشپز خونه و خودم و با پاک کردن برنج مشغول کردم .
    نیم ساعتی گذشته بود . برنج و هم بار گذاشته بودم نگاهی به اشپزخونه کردم همه چیز سر جاش و اماده بود .
    رفتم سمت اتاق و تو اینه ی رو به رو طبق عادت به خودم نگاه کردم . مانتو و شالم و به تن کردم و رفتم سمت اشپزخونه بوی قرمه بد توی دماغم پیچیده بود . بازم رفتم سمت قابلمه درشو برداشتم و با یه قاشق محتوای داخلش و هم زدم حالا دیگه ترشی و هم زده بودم خورشتم جا افتاده و حسابی لعاب انداخته بود .
    کمی از خورشت و چشیدم و دوباره از لـ*ـذت چشمام و بستم و عطر خورشت و به ریه هام فرستادم .
    برگشتم تا برم سمت در خونه که دیدم پریا و بردیا لب اپن وایسادند و زل زدن به من
    واه اینا امروز چشونه هعی چپ میرن راست میان زل میزنن به من بی توجه به بردیا رو کردم سمت پریا وگفتم :
    - پریا بانو من دیگه دارم میرم
    - عه کجا ؟
    - خونه دیگه ساعت و نگاه کن تازه زیادی هم موندم
    - اخه یعنی پس شام با ما نمی خوری
    - نه عزیز دلم مثل همیشه باید برم
    لباش و جمع کرد و چسبید به پای بردیا .همین بود بعضی از روزا وقتی میخواستم برم اینطوری میکرد . بردیا نگاهی به پریا انداخت و بعد گفت :
    - واقعا شام نمیمونین ؟
    اگه یه درصدم که نیست میخواستم بمونم با این اخمش اون یه درصدم از بین رفت .البته این اخم همیشگی بود مثل یه زینت برای چهرش .
    - نه ممنون فردا هم پریا مهد داره ؟
    - بله صبح زودتر بیاین
    - حتما . پریا جونم خداحافظ
    از خونه خارج شدم .یه دربست گرفتم و رسیدم به اتاقم . انقدر خسته بودم که زیر چشمام گود افتاده بود ولی بازم ترجیح دادم به کارای دیگم برسم .
    اتاق به هم ریخته بود تو این یه هفته ای برگشته بودم مثل بمب ترکونده بودمش خب با توجه با این کار جدید و پروژه بردیا و اقای احمدی انقدر خسته میشم هفت صبح تا هفت شب که دیگه به اینجا نرسم .
    تصمیم گرفتم یه دستی به سر و روی اتاق بکشم . امشب دیر تر از همیشه برگشته بودم ساعت تقریبا نه بود . بعد از اینکه همه چیز و مرتب کردم خوابم برد .


    ***

    طبق معمول کسی خونه نبود و پریا هم خواب بود تا اومدن بردیا دو ساعت وقت بود . اول خونه رو مرتب کردم و بعد برای ناهار غذا گذاشتم .رفتم سمت اتاق پریا هنوز خواب بود . بغـ*ـل تختش نشستم و موهاشو اروم نوازش کردم :
    - پریا . پریا خانوم پاشو پاشو باید بری مهد
    تکونی خورد و پتو رو کشید روی سرش
    - عه پریا دیرت میشه ها یادت رفته امین منتظرته
    مثل برق گرفته یهو نشست تو جاش با این کارش نا خوداگاه لبخند اومد رو لبم نگاش کن وروجک و ....
    بلندش کردم و بعد ازاینکه یه صبحونه عالی بهش دادم لباساش و پوشیدم .
    داشت برام از مهد میگفت و دوستاش که صدای پیچیدن کیلید روی در اومد و بردیا وارد شد .طبق معمول اخمو اومد جلو و بعد از سلام کردن به من حسابی با پریا گرم گرفت و با هم راهی مهد شدن .
    رفتم سمت اتاق پریا از دیروز تا حالا اتاق و پوکونده بود با یاداوری اتاق خودم لبخند نشست رو لبم . اتاقش ومرتب کردم و بعد از اون کمی گوجه سبزی که توی یخچال بهم چشمک میزد و شستم و ریختم توی ظرف میوه چند تا بشقاب هم گذاشتم کنارش
    داشتم میز ناهار و میچیدم که صدای در و شنیدم . وقتی در و باز کردم پریا خودش و انداخت تو بغلم :
    - خوش گذشت ؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا