ولی من او روز و اون روز ها شکستم
بعد رفتنت همه اشکمو دیدن همه ضعف و سکوتم و دیدن
غرورم بد شکست ولی برام مهم نبود
ترهم تو نگاشون ذره ذره وجودمو اب کرد ولی برام مهم نبود
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود
***
3 سال بعد
از در رفتم داخل کسی نیست عایا ؟ فکر کنم همه بالان .
رفتم سمت باغچه یه دختر کوچولوی ناز نشسته بود لب باغچه یه پیرهن سفید با گلای ریز صورتی تنش بود که تو کمرش یه پاپیون خوشگل بود .بغـ*ـل دستش زانو زدم و گفتم:
- اسمت چیه خوشگل بانو ؟
- اسمم؟
- بله
- اشکال نداره من با شما حرف بزنم ؟
- نه اخه چه اشکالی داشته باشه ؟
- اخه بابام گفته با غریبه ها حرف نزنم
- حالا عیب نداره به من اسمت و بگی هر غریبه ای که غریبه نیست فرشته کوچولو
- قصد توهین و بی ادبی ندارما ولی مادمازل غریبه غریبست بعدم تازه من نه فرشتم نه کوچولو ام
از بلبل زبونیش به وجد اومدم چه بچه شیرینی بود واقعا . حرفاش یه سن کمش نمیخورد
حواسم پرت شد به صدایی که از ماشین پورشه سفید دم در میومد پرت شد :
- پریا بدو دیگه نمیخوای بیای ؟
- اومدم بابا جونم
بدم دوید و رفت سمت ماشین پس این فرشته کوچولو اسمش پریا بود . وارد سان شدم و از پله ها رفتم بالا درو باز کردم و مستقیم رفتم سمت کاناپه های اداری سالن
با بیحالی تمام نشستم رو یکی از کاناپه ها کش و قوسی به بدنم دادم صدای خانوم کریمی وشنیدم :
- راتا . راتا جان یه لحظه بیا
با کرختی از جا پاشدم .خدایا هنوز دو ساعت نشده برگشتما .رفتم سمت اتاق حاج اقا کریمی .تو این موسسه فقط این اتاق قابل تحمل بود .
تقه ای به در زدم و رفتم تو عجیبه پس حاج اقا کجاست ؟ این جا دو تا میز مربوط به حاج اقا و زنش بود ولی در حال حاضر فقط حلج خانوم داخل بود :
- جانم زهره خانوم ؟
- بیا بشین دخترم
- چشم
رفتم جلو و روی کاناپه رو به روی میز حاج اقا که الان توسط زهره خانوم تصرف شده بود نشستم .
- جانم زهره خانوم کارم داشتین ؟
- اره دخترم . اول بگو ببینم چه خبر از خونه خانوم سلطانی ؟
با شنیدن اسمش اشک تو چشام جمع شد در حالی که سعی میکردم تمرکز کنم تا اشکه نریزه گفتم :
- والا دختر و پسر کوچیکش برگشتن بعد از فوت خانوم سلطانی مسلما کار منم اونجا دیگه تموم بود پس برگشتم
- انشالله که خدا بیامرزدش زن خوبی بود
- اره اصلا اهل اذیت کردن نبود که هیچ ماه پیش که مریض شدم دیگه اون پرستار من بود
- حالا تو غم نخور شنیدم خیلی گریه کردی
- خب حق بدین بدیه این کار همینه تا به یه نفر عادت میکنی یا خودش میره یا تو مجبوری بری
بعد رفتنت همه اشکمو دیدن همه ضعف و سکوتم و دیدن
غرورم بد شکست ولی برام مهم نبود
ترهم تو نگاشون ذره ذره وجودمو اب کرد ولی برام مهم نبود
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود
***
3 سال بعد
از در رفتم داخل کسی نیست عایا ؟ فکر کنم همه بالان .
رفتم سمت باغچه یه دختر کوچولوی ناز نشسته بود لب باغچه یه پیرهن سفید با گلای ریز صورتی تنش بود که تو کمرش یه پاپیون خوشگل بود .بغـ*ـل دستش زانو زدم و گفتم:
- اسمت چیه خوشگل بانو ؟
- اسمم؟
- بله
- اشکال نداره من با شما حرف بزنم ؟
- نه اخه چه اشکالی داشته باشه ؟
- اخه بابام گفته با غریبه ها حرف نزنم
- حالا عیب نداره به من اسمت و بگی هر غریبه ای که غریبه نیست فرشته کوچولو
- قصد توهین و بی ادبی ندارما ولی مادمازل غریبه غریبست بعدم تازه من نه فرشتم نه کوچولو ام
از بلبل زبونیش به وجد اومدم چه بچه شیرینی بود واقعا . حرفاش یه سن کمش نمیخورد
حواسم پرت شد به صدایی که از ماشین پورشه سفید دم در میومد پرت شد :
- پریا بدو دیگه نمیخوای بیای ؟
- اومدم بابا جونم
بدم دوید و رفت سمت ماشین پس این فرشته کوچولو اسمش پریا بود . وارد سان شدم و از پله ها رفتم بالا درو باز کردم و مستقیم رفتم سمت کاناپه های اداری سالن
با بیحالی تمام نشستم رو یکی از کاناپه ها کش و قوسی به بدنم دادم صدای خانوم کریمی وشنیدم :
- راتا . راتا جان یه لحظه بیا
با کرختی از جا پاشدم .خدایا هنوز دو ساعت نشده برگشتما .رفتم سمت اتاق حاج اقا کریمی .تو این موسسه فقط این اتاق قابل تحمل بود .
تقه ای به در زدم و رفتم تو عجیبه پس حاج اقا کجاست ؟ این جا دو تا میز مربوط به حاج اقا و زنش بود ولی در حال حاضر فقط حلج خانوم داخل بود :
- جانم زهره خانوم ؟
- بیا بشین دخترم
- چشم
رفتم جلو و روی کاناپه رو به روی میز حاج اقا که الان توسط زهره خانوم تصرف شده بود نشستم .
- جانم زهره خانوم کارم داشتین ؟
- اره دخترم . اول بگو ببینم چه خبر از خونه خانوم سلطانی ؟
با شنیدن اسمش اشک تو چشام جمع شد در حالی که سعی میکردم تمرکز کنم تا اشکه نریزه گفتم :
- والا دختر و پسر کوچیکش برگشتن بعد از فوت خانوم سلطانی مسلما کار منم اونجا دیگه تموم بود پس برگشتم
- انشالله که خدا بیامرزدش زن خوبی بود
- اره اصلا اهل اذیت کردن نبود که هیچ ماه پیش که مریض شدم دیگه اون پرستار من بود
- حالا تو غم نخور شنیدم خیلی گریه کردی
- خب حق بدین بدیه این کار همینه تا به یه نفر عادت میکنی یا خودش میره یا تو مجبوری بری
آخرین ویرایش: