کامل شده رمان نفرت ،انتقام،عشق | yasi 60 کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع yasi 60
  • بازدیدها 22,666
  • پاسخ ها 174
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

yasi 60

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/20
ارسالی ها
183
امتیاز واکنش
1,274
امتیاز
0
محل سکونت
مشهد
دستمو گذاشتم رو دستگیره در ورودی آروم درو باز کردم و از لای در سالنو نگاه کردم کسی نبود حتما این خودشیفته و ترمه احمق خونه نیستن...یه نفس از روی آسودگی کشیدم رفتم تو و آهسته درو بستم...از اومدنت پشیمونت می کنم ترمه حالا ببین نوبت منه....سریع خودمو رسوندم به اتاق ترمه تا کسی منو نبینه...دستگیره رو چرخوندم در اتاقش قفل بود اما راه حلشو می دونستم کنار اتاق رهام روی دیوار یه تابلو نصب بود برش داشتم و شاه کلیدی که پشتت پنهون شده بود رو برداشتم چند روز پیش کشفش کرده بودم خلاصه همه سوراخای این خونه رو یاد گرفتم تا دلتونم بخواد فضولم و از هر چیزی سر در میارم...تابلو رو گذاشتم سر جاش و کلیدو گذاشتم تو قفل و چرخوندم .....در باز شد و لبخندی از نوع تنور روی لبم اومد تنم داغ بود مثل صبح فرقی نکرده بودم حتی با خواب...رفتم اتاقش و درو بستم اولین چیزی که به چشمم اومد کمد دیواری مشکی بود....رفتم سمت میز عسلی کنار تختش کشو رو باز کردم اون چیزی که می خواستم همونجا بود دستمو بردم سمت قیچی و برداشتمش لبخند شیطانی زدم و تند رفتم کمدشو باز کردم لباس قرمز کوتاهشو برداشتم و با قیچی پارش کردم و دوباره آویزونش کردم تو کمدش با تک تک لباساش همین کارو کردم به لباس خواباش رسیدم همشون حریر بود زنیکه احمق ببین چیکارت می کنم...لباسای خوابشو بیشتر تیکه پاره کردم و پرت کردم تو کمدش و درشو بستم...لبخند رضایت مندانه ای زدم...رفتم تو حمومش و با چشم دنبال یه چیز چرب گشتم که نگام به روغن مو افتاد...تمام روغن مو رو کف حموم خالی کردم زمین سُر شده بود هر وقت ترمه خانوم بیاد تو حموم گردنش میشکنه بیچاره نوچ نوچی کردم و اروم گفتم:نباید با من در میوفتادی ترمه واست گرون تموم میشه!!
لبخند زدمو از اتاقش اومدم بیرون این واسه اولش کافیه....
 
  • پیشنهادات
  • yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    رفتم تو اتاق رهام...این اولین بار بود که وارد اتاقش میشدم منع کرده بود که بیام تو اتاقش ولی منکه فضولم طاقتم نمیاد...تمام دکوراسیون اتاقش به رنگ مشکی چیدمان شده بود..رنگ مشکی اتاق رو تاریک نشون میداد... حس کردم صدای رهامو شنیدم...دستگیره در چرخونده شد....واییی خدا خودشیفته اومد حالا چیکار کنم....سریع قبل اینکه بیاد تو سَنگَر گرفتم کنار تخت چاره ای نداشتم.. در باز شد و اومد تو...با گوشی صحبت میکرد خداحافظی کرد و گوشیو پرت کرد رو تخت...اومد واستاد جلوی کمد دیواریش منم که رو به روش..یا خداااااا اگه الان منو ببینه قطعا میکشتم شک ندارم...با یه حرکت تیشرت آبی نفتیشو در آورد....یا امام زاده غضنفر این چیکار می کنه...چشامو با دستم گرفتم چند دقیقه دیگه فکر کردم کارش تموم شده ولی وقتی چشامو باز کردم دیدم داره کمربندشو باز می کنه...لبمو گاز گرفتم...خواستم بلندشم که سرم خورد به میز عسلی کنار تخت و سرم درد گرفت و صدای آخم بلند شد که نگاه رهام چرخید رو من و منم دست به سر مات میخکوب شدم... اخماش بیشتر از اونچه که بود رفت تو هم با صدایی که هم عصبی بود هم توش تعجب موج میزد گفت:تو اینجا چیکار می کنی؟؟
    با من من لب باز کردم:مـ...من..
    یه قدم اومد جلو:تو چی؟؟؟
    ترسیدم الانه دخلمو بیاره پایین..دو قدم دیگه هم اومد جلو که از ترس پریدم رو تخت...
    داد زد:بیا پایین از اونجا!!
    _نمیام چرا داد میزنی؟؟
    اومد جلوتر:داد نزنم میای پایین؟؟
    اخی بچم چه مظلوم ‌شده...با شیطنت گفتم:شاید اگه خواهش کنی شاید بیام پایین!!
    دستامو به کمرم زدم و نگاش کردم تازه متوجه شدم که هیکلش چجوریه شکمش ۵ تیکه بود...چه عضله های بزرگی داشت...معلوم نیس چقدر خرج این بدنش کرده که تا بهشون فرم بده و مث غول گنده بشه ...از تشبیعی که بهش کرده بودم خندم گرفت...
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    _بیا پایین الان لک میوفته!!
    دقیق نگاش کردم:لک؟؟مشکی که لک نمیوفته بعدشم پاهام از قلب توام پاکتره!!
    یهو سرم گیج رفت چشام رو به سیاهی رفت کنترلی رو حرکاتم نداشتم...فقط شنیدم که رهام گفت:که نمیای پایین!!
    بعد از حرفش پرید رو تخت...از حال رفتم و افتادم تو بغلش و دیگه چیزی نفهمیدم.... رهام

    به محض اینکه پریدم رو تخت ایلناز از حال رفت و افتاد تو بغلم فکر کردم این نقشه است و گفتم:نقش بازی کردن بسه!!
    دیدم صدایی ازش بلند نمیشه سرشو گرفتم بالا بی هوش بود پس واقعی حالش خوب نیس...بلندش کردم و خوابوندمش رو تخت دستمو گذاشتم رو پیشونیش...تو تب داشت میسوخت داغ داغ بود عین تنور... لباسمو تنم کردم و بلند داد زدم:جمیله!!
    چند ثانیه گذشت و جمیله نیومد اینبار بلندتر گفتم:جمیله!!
    سراسیمه خودشو انداخت تو اتاق و با ترس گفت:بله آقا چیشده؟؟
    با اخم غلیظی بهش نگاه کردم و داد زدم:یه ساعته دارم صدات میزنم کدوم گوری بودی؟؟
    از تن صدام ترسیده بود:ببخشید آقا تو حیاط بودم به گلا آب میدادم که...
    پریدم وسط حرفش:نمی خواد توضیح بدی زود زنگ بزن به دکتر بگو سریع خودشو برسونه!!
    با نگاهی مملو از نگرانی گفت:دکتر واسه چی آقا؟چیشده؟
    داد زدم:چرا معطلی برو دیگه!!
    ترسید و تکون خورد و با دست پاچگی دوید بیرون...
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    به صورتش خیره شدم..چقدر مظلوم و دلنشین خوابیده وقتی بیداره پرنشاط و پر جنب وجوش و شاده....
    _سلام آقای تابش خدا بد نده چیشده؟؟
    اینقدر غرق تماشای خواب زیبای ایلناز شده بودم که گذر زمان رو فراموش کردم و نفهمیدم کی دکتر اومد...بلند شدم:سلام دکتر خانومم خیلی تب داره تو تب میسوزه!!
    به ایلناز اشاره کردم و دکتر رفت لب تخت نشست و معاینه اش کرد و رو به من گفت:چیز بدی نیس خداروشکر ضعف کرده چیزی خورده از صبح؟؟
    _من خونه نبودم وقتی اومدم دیدم تب داره شاید چیزی نخورده که ضعف کرده!!
    دکتر یه نسخه داد دستمو گفت:اره..این نسخه رو سریعا داروهاشو بگیرین و بیارین سرما هم خورده شدید!!
    نسخه رو گرفتم و بعد از بدرقه دکتر که رفت..اومدم بیرون تو پارکینگ باربد رو دیدم....این اینجا چیکار می کنه رفتم طرفش اول حواسش به من نبود ولی وقتی بهش نزدیک شدم متوجه شد و با لبخند مسخره ای نگام کرد...رو بهش غریدم:تو اینجا چی می خوای؟؟
    اومد جلو:معلوم نیس چی می خوام؟؟؟
    _مواظب کارات باش اینجا هم نیا وگرنه با من طرفی!!
    _مثلا مواظب نباشم چی میشه؟؟ با یه قدم فاصله جلوش ایستاده و بدون درنگ یه مشت زدم تو صورتش و گفتم:این میشه یا بدتر از این!!
    دستشو گذاشت رو چشمش و خیز برداشت سمتم...
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    دستشو بلند کرد بزنه تو صورتم که دستشو تو هوا گرفتم و بعد یقشو چسبیدم:عوضی دیگه پاتو تو خونم نمیزاری با همین دستام خفت می کنم!!
    خندید:باشه بزار امروز بگذره همه چیز درست میشه!!
    ولش کردم:گمشو بیرون!!
    خندید:خداحافظ خوش بگذره اون بالا بالاها!!
    چشامو ریز کردم منظورشو از بالا بالاها رو
    نفهمیدم چندان کنجکاوی هم نداشتم بدونم...راه افتاد رفت سوار ماشینش شد و از ویلاد رفت بیرون...اوفی کشیدم و رفتم نشستم تو ماشین و روشنش کردم و حرکت کردم از ویلا خارج شدم...تو فکر فرو رفتم..این دختر نمیزاره کارمو انجام بدم بیشتر از اونی که فکرشو میکردم واسم سخت تر شده و دشوار...وقتی خوابه منو یاد مامانم میندازه تو چشماش اونو میبینم و این باعث میشه که از کارم دست بکشم و آزارش ندم اسمش..اسم مامانمم ایلناز بود حس می کنم اونو آزار میدم یعنی مامانمو آزار دادم و اذیت کردم...تمام فکرم مشغول شده بود و حواسم به خیابون نبود...یه کامیون داشت از خیابون عبور میکرد سرعتم بالا بود و به کامیون نزدیک بودم پامو گذاشتم رو ترمز...خدایا چرا نمی تونم ترمز بگیرم چرا ترمز ماشینم کار نمی کنه...لعنتییی محکم تر فشردم رو ترمز ولی بی فایده بود...یهو فکرم رفت سمت باربد عوضی کار اون بوده پس منظورت از بالا بالاها این بود....ماشینم به شدت با کامیون برخورد کرد گرمی خونو روی پیشونیم حس کردم و چشام بسته شد و بی هوش شدم.....
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    رهام اسلحه رو گرفت سمت بابا...
    جیغ کشیدم:رهام نکن خواهش می کنم!!
    گریه میکردم و زار میزدم و التماس میکردم...رهام با نگاهی پر از نفرت به بابا زل زده بود و انگشتشم روی ماشه ی اسلحه بود هر آن ممکن بود شلیک کنه... دوباره با گریه داد زدم:رهام التماست می کنم نزن!!
    بابا چشماشو بسته بود و زیر لب چیزی می گفت نمی دونستم چی میگه...رهام داد زد:خفه شو هر اشتباهی تقاصی داره!!
    بعد از اولش انگشتشو فشرد رو ماشه و شلیک کرد صدای کر کننده شلیک گوشمو کر کرد با زانو افتادم زمین و جیغ کشیدم:نههههههههه !!
    از خواب پریدم...نفس زنون به اطرافم نگاه کردم خیس عرق شده بودم و قلبم تند تند میزد بارون دیوانه وار میکوبید به پنجره صدای ردوبرق دلمو میلرزوند و ترسم میشد...پاهامو بغلم گرفتم پتو رو تا اخر کشیدم روم..چه شب ترسناکیه خوابی که تا سر حد مرگ وحشتناک بود انگار با جنایتکار ازدواج کردم...بارونی شدیدی که قطره هاش با صدا به پنجره میکوبیدند....
    بی صدا اشکام سرازیر شد خدایا این چه خوابی بود...ترس و وحشت بَرَم داشته بود...نگام دور اتاق چرخید این اتاق من نیس من اینجا چیکار می کنم؟؟فکرم کار نمیکرد من کی اومدم اینجا...دلم ناآروم بود استرس گربان گیرم شده بود حس میکردم اتفاق بدی میوفته تو دلم یه دنیا آشوب بود و مظطرب بودم...
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    با همون ترس و دلهره به خواب رفتم...چشم که باز کردم آهورا رو کنارم دیدم...چشامو باز تر کردم و چهرش واضح شد...
    _بیدار شدی عزیزم؟؟پاشو غذاتو بخور که سرحال بشی!!
    کف دستانو گذاشتم و رو تخت و خودمو بالا کشیدم و به بالشت تکیه دادم:داداش تو اینجا چیکار می کنی؟؟
    یه ظرف که توش به گمونم سوپ بود دستش گرفت و گفت:به نظرت اینجا چیکار می کنم؟خب اومدم خواهرمو ببینم!!
    صبح شده بود و من هنوز از رهام خبر نداشتم که کجاست...خواب دیشبم هم که دلواپسم کرده بود..اصلا چرا من نگران این خودشیفتم مگه دوسم داره؟یا عاشقمه و عشقمه که نگرانشم...دلم طاقت نمیاورد که بی خبر باشم دلو زدم به دریا حتما اهورا میدونه که خونس یا بیرون...
    _داداش رهام کجاست؟خونس یا بیرون؟؟
    تو چشام نگاه کرد غمی رو تو نگاهش می خوندم حس خوبی نداشتم....
    لبخند تلخی زد و گفت:اول تو غذاتو بخور بهت میگم کجاست‌!!
    _داری میترسونیم چیز بدی که نیست؟
    دستمو گرفت تو دستش‌:نه چیز بدی نیست فقط کاری که گفتم بکن!!
    قاشق روگرفت جلو دهنم و دهنمو باز کردم و خوردم...میل نداشتم به خوردن...چند قاشق رو بزور خوردم...
    _بسه سیر شدم داداش بگو!!
    اهورا ظرف رو گذاشت رومیز عسلی و نفسی با اه کشید و گفت:قول بده که آروم باشی!!
    دیگه کم کم داشت باورم میشد که چیز بدی شده اون همه ترس و دلهره دیشب الکی نبوده...با نگرانی گفتم:باشه بگو!!
    با تردید لب باز کرد:خب...چجوری بگم..رهام..
    چشاشو بست و منم خیره به لباش که حرف بزنه رهام چیشده....
    _رهام تصادف کرده الان بیمارستانه!!
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    با شتاب نشستم رو تخت:چیییییی؟تصادف کرده؟حالش..حالش چطوره؟؟
    سرشو انداخت پایین این علامتا نشون از خوب بودن رهام نمیداد حتما حالش بده که اهورا نمی تونه چیزی بگه....
    بعد از چند لحضه سرشو اورد بالا:دیشب تو اتاق عمل بوده دکترا امروز میگفتن که رفته کما و ضربه شدیدی به سرش وارد شده اگه به هوش بیاد احتمالش هست که حافظشو از دست بده اگرم به هوش نیاد که از دستش میدیم!!
    به طور ناباورانه ای اشکام از چشمام جاری شد من داشتم بخاطر رهام گریه میکردم چه مرگم شده بخاطر کسی که این همه اذیتم میکرد و تو اتاق زندونیم کرده بود اشک میریختم حال خودمو نمیفهمیدم ...آهورا منو برد بیمارستان از پشت شیشه رهامو دیدم که آروم خوابیده بود تا کی این خواب عمیق جریان داره از همین الان دلم واسش تنگ شده یعنی کی میشه دوباره تو چشاش نگاه کنم...دوباره اذیتش کنم عصبی بشه داد بزنه...نمی دونم وابستگی بود یا چیز دیگه ولی هر چی که بود بدجوری آزارم میداد حالا هم که تن خستش روی تخت بیمارستان افتاده...یجورایی از کل کل باهاش خوشم میومد عصبی شدنش حتی کتکاشم دوست داشتم نمی دونم چرا؟...دکتر همه حرفای اهورا رو تکرار کرد یه چیزی ته دلم میگه دوباره برمیگرده باید حتما برگرده...
    یه ماه گذشت آهورا نذاشت تو خونه رهام بمونم اونم تنها...خودم دلم می خواست برم خونمون ولی اهورا پافشاری میکرد... رهام هنوز تو کما بود فکر میکردم یه چیزی تو زندگیم کمه به معنای واقعی افسرده شده بودم و گوشه گیر رفتار مامانم روش خیلی اذیتم میکرد...
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    حالا که مامان حرفی نمیزد تصمیم گرفتم برم پیش بابا و دلیل رفتار مامانو بپرسم مطمئنم که بابا دلیلشو می دونست...تقه ای به در اتاق کتابخونه زدم وقتایی که بابا بیکار بود میومد تو اتاق و کتاب مطالعه میکرد...صدای بابا اومد:بیا تو!!
    درو باز کردم و رفتم و سلام کردم و نشستم رو به روش روی صندلی...
    لبخند تلخی زدم و بدون مقدمه چینی شروع به حرف کردم:بابا تو رو خدا بهم بگین چرا رفتار مامان با من اینجوریه؟؟میدونم که دلیلشو میدونید پس بگین تا من بدونم اشتباهم کجاست و ازش معذرت...
    بابا حرفمو قطع کرد:اشتباه از تو نیست که بخوای معذرت خواهی کنی!!
    دستمو گذاشتم تو دست بابا و تو چشماش نگاه کردم:پس لطفا بگین مشکل چیه خواهش می کنم من طاقتم سر اومده به خدا نمی تونم تحمل کنم!!
    یه نفس صدادار کشید و عینکشو از رو چشاش برداشت و گذاشت رو میز دستاشو قلاب کرد تو هم و لب باز کرد:دخترم نمی دونم چطوری بگم نمی دونم بعد از شنیدنش چه عکس العملی نشون میدی می ترسم که به زبون بیارم و پشیمون بشم!!
    آب دهنمو قورت دادم:باباجون هر چی باشه من طاقت شنیدنشو دارم!!
    اهی کشید...نمیدونم این همه تردید و آه واسه چیه....
    _چندسال پیش مادربزرگت مجبورم کرد که با مامانت ازدواج کنم اونم چون خودش از پروانه خوشش میومد و من ناراضی بودم خلاصه سر این موضوع مامانم سکته کرد و بردیمش بیمارستان گفت شیرمو حلالت نمی کنم دوس داری بمیرم ولی با پروانه ازدواج نکنی.. منم نمی خواستم دلشو بشکنم خداروشکر کردم که مامانم زنده موند هیچی از مامانم مهمتر نبود و تن دادم به ازدواج اجباری...ناخواسته آهورا تو شکم مامانت پرورش یافت.... آهورا ۳ ساله شد...با یه دختری اشنا شدم بهش نگفتم که متاهلم...خلاصه دیوونه و عاشقش شده بودم و به هیچ عنوان نمی تونستم ازش دست بکشم...

    ساکت بودم فقط نگام به حرکت لبای بابا بود... بابا ادامه داد:نمی دونستم چیکار می کنم جوونی و هزار دردسر خام بودم...دختره رو صیغه کردم نه خانواده من خبر داشت نه خانواده اون...بعد از گذر یک سال گفت من باردارم و اون بچه هم کسی نبود جز خودت...
    با چشای گشاد شده به بابا خیره شده بودم مامانم یکی دیگس؟؟؟من دختر اون نیستم؟؟وایییی ...بابا سرش پایین بود و حرف میزد نمی تونست تو چشام نگاه کنه...صداش تو گوشم پیچید:این خبرو که بهم داد هم خوش حال شدم هم از فاش شدن حقیقت جلوی خانوادم میترسیدم...تصمیم گرفته بودم که مامانتو طلاق بدم و با اون دختر که اسمش ایلناز بود ازدواج کنم...
    مات و مبهوت با دهن باز به بابا نگاه میکردم یعنی اسم مامان واقعیم رو روم گذاشته..
    _با خانواده درمیون گذاشتم به شدت مخالف بودن به مامانتم گفتم کلی دعوامُرافع راه انداخت دوسش نداشتم پس واسه چی اونم بدبخت می کردم؟؟خانواده ایلناز مخالف بودن کلی دردسر واسش پیش اومد حتی اینکه باباش کتکش میزد و من نمی تونستم کاری کنم و از درون آتیش میگرفتم و عذاب میکشیدم...خودمو به آب و آتیش زدم اما خانوادش مخالف بودن....مامانش اومد باهام حرف زد گفت وقتی بچه به دنیا اومد میارمش میدم به تو به هیچ وجه نباید دخترم این بچه رو بزرگ کنه و این بچه از رابـ ـطه نامشروع به وجود اومده..یه بار ایلناز رو بـرده بودن روستا بدون اینکه من بدونم و بعد از این مامانش اومد اون حرفا رو زد...منم قبول کردم دیدم هر کار بکنم بازم حرفشون یکیه....بچه که به دنیا اومد اوردن دادن به من گفتن ما به ایلناز گفتیم که بچش مرده به دنیا اومده اگه توام باهاش برخورد کردی چیزی نمیگی که بچه رو به من دادن...اینم قبول کردم..اوردمت خونه به پروانه گفتم نمی خوای طلاقت بدم این بچه رو بزرگ کن مثل بچه خودت..خیلی مخالف بود ولی کنار اومد اونطوری که اون می گفت چون عاشقم بود و دوسم داشت نمی خواست از دستم بده راضی شد که بزرگت کنه....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    _بزرگت کرد اما هیچ وقت مثل اهورا بهت نگاه نکرد همیشه متوجه میشدم تا الان یادمه حتی یبارم اسمتو صدا نزد چرا که اسمت اسم عشق سابقم بود و تو رو همیشه رقیبش میدید همیشه میدونست که من دخترمو از زنم بیشتر دوست دارم...
    سرشو بلند کرد اشک تو چشماش جمع شده بود تو چشام خیره شد و با مهربونی گفت:دلیلش این بود هر جور می خوای پدرتو مجازات کن!!
    اخمامو تو هم کردم:بابا تقصیر شما چیه که بخوام مجازات کنم ؟؟ بخاطر اینکه من دختر عشقتونم و دختر همسرتون نیستم؟خیلی خوش حالم کردین که بهم گفتین حداقل الان دلیلشومیدونم...می دونم مامان واقعیم نیست اما از دید من مامانمه بزرگم کرده به گردنم حق شاید باید بهش فرصت بدیم واسه بیشتر فکر کردن..من خیلی دوسش دارم با همه بی محلی و بی اعتنایی هاش..نمیگم چون مامانم نیس منم اینطوری باهاش رفتار کنم نه من جواب همه زحمتایی که واسم کشیده رو دادم و میدم هر شبی که کنار بسترم منو میخوابوند..هر وقتی که مریض میشدم ازم مراقبت میکرد و شبا بیدار بود تا صبح..هنوزم مامانمه عاشقشم!
    با شنیدن حرفای بابا هرچند که ناراحت شدم و متعجب هنوز تو شک بودم...
    _بابا مامان واقعیم الان کجاست زندس؟
    بابا دستشو لای موهای کم پشت و سفیدش کرد و کلافه جواب داد‌:نمی دونم بعد از اینکه بردنش روستا دیگه خبر ندارم یبار رفتم روستا ولی پیداش نکردم کلی گشتم اثری ازش نبود!!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا