بعد از اینکه چند دقیقه به هم نگاه کردیم،به حسام گفتم:
-حسام؟
-جونم؟
-میشه برام بخونی؟
-چی بخونم؟
-هرچی که الان دلت میگه رو،دلم ولسه صدات تنگ شده!
-باشه!
مشتاقانه نگاهش میکردم که خیلی آروم شروع کرد به خوندن:
-وقتی یه مرد زمینی عاشق فرشته میشه
توی تقدیرش همیشه بی کسی نوشته میشه
دل نا امیدم هرشب رو به آسمون می شینه
از خدا می خواد فرشته اش حتی خواب بد نبینه
آسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
می باری آروم ببار که یه فرشته خواب نازه
آسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
می باری آروم ببار که یه فرشته خواب نازه
شُرشُر اشکات رو به پا که رو صورتش نشینه
یه فرشته اشتباهی جای آسمون زمینه
خیلی سخته که یه آدم عاشق فرشته باشه
نه بتونه باهاش بمونه نه بشه ازش جداشه
آسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
می باری آروم ببار که یه فرشته خواب نازه...!
(آهنگ فرشته با صدای علی باقری)
حسابی محو آهنگی که خوند شده بودم،لبخندی زد و گفت:
-چیه؟
-هیچی،فقط نمی دونم چرا این آهنگ؟ تا حالا نشنیده بودم!
-وقتی خارج بودم هر موقع دلم برات تنگ می شد یا اینو گوش می دادم یا می خوندم،خودمم نخوندمش ولی عجیب حرف منه ساحل!
-فرشته ها رو با این آهنگ آوردی پایین!
-مگه تو چی کم داری از فرشته ها؟ این منم که با وجود زمینی بودن دستم بهت نرسید!
-الان که رسید!
-یا تو آدم شدی یا من فرشته!
-بدون شک تو فرشته،با کارایی که کردی من باور کردم قطعا فرشته ها هم می تونن مرد باشن،این کارا رو یه آدم معمولی نمی کنه!
-یه سوال بپرسم؟
-صدتا بپرس!
-به خاطر ترحم که به من بله نگفتی؟
-این چه حرفیه؟ من بالاخره برمی گشتم،گذاشته بودم پایان 15 سال،ولی این تصادف یه کمی زودتر منو به خواسته ام رسوند!
-همینطور منو!
-لحظه های قشنگیه حسام،فقط حیف که تو بیمارستانیم،وقتی شنیدم تصادف کردی به خودم گفتم این اردیبهشت میشه اردیجهنم!
-الان چی؟
-اردیبهشتِ اردیبهشتِ...خیلی واقعی!
-"نمی دونم چشمات با من چیکار می کنن که وقتی نگاهم می کنی جوری دلم از شیطنت نگاهت می لرزه که حس می کنم چقدر قشنگه فدا شدن برای چشمایی که تمام دنیای منه...!"
-"جزئیات چشمای تو،کلیات زندگی منه حسام..."
-چقدر غصه خوردیم و سختی کشیدیم تا به این خوشبختی این لحظه رسیدیم!
-"ماه من،غصه اگر هست بگو تا باشد،معنی خوشبختی بودن اندوه است...این همه غصه و غم، این همه شادی و شور،چه بخواهی و چه نخواهی؛ میوه یک باغند،همه را با هم و با عشق بچین..."
-ساحل من...
حرف حسام با خوردن ضربه ای به در نصف و نیمه موند...احسان بود با یه دسته گل،سلام کردم و تنهاشون گذاشتم...
چند روز بعد حسام مرخص شد و برگشت خونه،این مدت رو مدام دکتر و پرستارا باهاش کار کردن تا پاها و عضلاتش قوت بگیره برای حرکت...دکتر بهش گفت بعد از سه ماه باید بیاد برای قلبش اقدام کنن ولی حسام گفت من وقتی نگران بودم و استرس داشتم قلبم اذیتم می کرد ولی الان دیگه مشکلی نیست پس خودمو زیر تیغ جراحی نمی فرستم...موقعی که از بیمارستان اومدیم بیرون همه بودن،اومده بودن پیشواز انگار؛البته حسام با کمک یه عصا حرکت می کرد...ولی قبل از اینکه سوار ماشین بشیم میلاد گفت:
-خانم ها و آقایون،از اون جایی که پیداست این دوتا جوون خودشون بریدن و دوختن،دیگه رسم و رسومی برای اجرای برنامه خواستگاری و اصل مطلب جا نمونده،پس الکی متفرق نشیم،بریم خونه آقای آذرپناه و مقدمات یه مراسم رو بچینیم!
آیدین گفت:
-چه عجله ای حالا؟ بذارین حسام یه کمی بهتر بشه حالش!
میلاد گفت:
-نمیشه،من و مهدیار چند روز دیگه عازم ترکیه هستیم،می خواییم قبلش یه شام عروسی بیفتیم!
عمه گفت:
-درسته،این دوتا بچه تقریبا بیش از 18 سال صبرکردن،نه حرفی مونده نه چیزی،جمع بشیم دور هم و مقدمات مراسم رو بچینیم!
همگی قبول کردن و قرار شد بیاین خونه ما که یهو میلاد گفت:
-کجا آقا حسام؟ نمی خوای با این لباس بری مهمونی که؟
-مگه چشه لباسم؟
-چش نیست گوشه،یالا اول بریم یه کت و شلوار شیک بخریم تنت کن بعد میریم خونه دایی جونتون!
-باشه،حرف بدی هم نیست!
مهدیار گفت:
-مامان منم اینجا لباس خوب نداره،این لباس های تنشم که بوی بیمارستان گرفته،مامان شماهم بیا بریم بخریم!
مامانم گفت:
-یعنی با هم برن؟
مهدیار:
-نه مامان بزرگ،من با آقا حسام میرم خرید و میلادم با مامانم،من یک سری حرفا دارم با آقا حسام،شماهم برین خونه و تا گرم بشین به صحبت ما رسیدیم!
بازم همگی اعلام موفقیت کردن و رفتن،من و میلاد سوار ماشین بابام شدیم و مهدیار و حسام سوار ماشین حسام...
رسیدیم پاساژ و با میلاد شروع به گشتن کردیم،خواستم یه لباس سرسری بردارم ولی میلاد گفت:
-نه خاله،بیا بریم یه یه لباس سفید قشنگ بخر!
-وا چرا سفید حالا؟
-خب خاله مجلس خواستگاری که ندارین،تو این مهمونی حداقل یه دست لباس سفید بپوشین،ما مردا عاشق لباس سفیدیم تو تن خانم ها!
-بشین بچه تو دهنت بوی شیر میده هنوز!
-حالا هرچی بیاین بریم...
همون روز مهدیار وقتی انگشتر توی دست چپم رو دید گفت پس مثل اینکه حسام خودش زودتر از بقیه دست به کار شده،تازه من و میلاد داشتیم نقشه می کشیدیم که چطوری شما دوتارو به هم برسونیم،گفتم یعنی تو ناراحت نیستی؟گفت چرا ناراحت باشم وقتی دارین به عشقتون می رسین،عشقی که من باعث جدایی توش شدم،گفتم ببخش که ازت مشورت نگرفتم ولی گفت نیازی به مشورت نداشتین،من آرزوم خوشحالی شماست! بعد با بابام حرف زده بود و گفته بود حسام بهم پیشنهاد داده و من قبول کردم،بابامم گفته بود کار خوبی کردن،اونا حقشونه که دیگه سهم هم بشن و بسه این فاصله،عمه هم عجول تر از همه گفته بود خواستگاری و نامزدی و اینا خبری نیست هرچی زودتر باید بچه ها رو عقد کنیم تا خیال همه راحت بشه!
به اصرار و انتخاب میلاد یه مانتو و شلوار و یه شال سفید و طلایی برداشتم...موقع حساب کردن گفتم:
-ببخش میلاد پول همراهم نیست،رفتیم خونه بهت برش می گردونم،ولی میلاد گفت:
-دستت درد نکنه،می خوای مهدیار رو بندازی به جونم،اون می تونست شما رو با دوستاتون یا خواهرتون بفرسته ولی با من فرستاده که دیگه نیازی به این حرفا نباشه...
تشکر کردم و باهم سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه جا به خیال اینکه می رسیم خونه آروم به موزیک ماشین گوش سپردم...
(از زبان حسام...همزمان،مهدیار و حسام در پاساژی دیگر...)
با مهدیار مشغول گشتن شدیم تا کت و شلواری که می خوام رو پیدا کنم،اصلا نمی تونستم انتخاب کنم،از شدت هیجان بود،به مهدیار گفتم:
-مهدیار؟
-بله؟
-میشه شما برام انتخاب کنی؟
-من؟ چرا من؟
-الان اصلا ذهنم آزاد نیست برای انتخاب!
-باشه!
بعد مهدیار رفت سمت یه دست کت و شلوار سفید رنگ،با سر بهش اشاره کرد و گفت:
-چطوره؟
-این؟
-خوب نیست؟
-چرا سفید حالا؟
-گفتین من انتخاب کنم،منم میگم سفید،اگه دوستش ندارین پس خودتون انتخاب کنین!
-نه نه، خوبه،همین رو برمی دارم،فقط یه پیراهن مشکی هم انتخاب کن...
کار خریدمون که تموم شد مهدیار بسته خرید دستش بود،بهم گفت:
-آقا حسام؟
-بله؟
-می تونم یه چیزایی رو بهتون بگم؟
-البته!
-راستش از وقتی که دست چپ و راستم رو تشخیص دادم تو زندگیم فقط مامان ساحلم بوده؛ و گهگاهی مردی به اسم بردیا...مامان هیچ وقت تو زندگی نذاشت کمبود چیزی رو حس کنم و همیشه همه چیز رو برام مهیّا کرده...من کمبود و جای خالی پدر رو حس کردم ولی مادر رو هرگز،مثل یه مادر واقعی 18 سال به پام نشست و بزرگم کرد،نه با قاعده و قانون خودش،بلکه اونجوری که خودم دوست داشتم به روش صحیحش تربیتم کرده،همیشه سخت کار کرده و سنجیده عمل کرده که نکنه به آخر ماه نرسیده پول کم کنیم...خرج و مخارج فوتبال من زیاد بود و هیچ وقت نه منو از فوتبال دور کرد و نه به روی خودش آورد که داره سختی می کشه...بچه که بودم با حضور بردیا فکر می کردم اون میشه شوهر مامانم...ولی وقتی ازدواج کرد ازش متنفر شدم،آخه می دیدم مامانم بعضی شبا رو تا صبح به یه عکسایی و انگشتر دستش نگاه می کنه و گریه می کنه،فکر می کردم اون بردیا رو خواسته و بردیا رفته با یکی دیگه ازدواج کرده...ولی وقتی 15 سالم شد مامانم همه چی رو بهم گفت؛از علاقه اش به شما و اینکه چرا به هم نرسیدین،من از بچگی فقط خودم رو باعث و بانی این جدایی شما دونستم...مادر من همه این سالها رو با یاد شما گذروند؛آقا حسام مامانم هرگز شما رو فراموش نکرد،هروقت اسمتون می اومد می فهمیدم دلش چقدر تنگ شده و یه آه می کشید و با یه لبخند تلخ بحث رو عوض می کرد؛ولی من و مامانم چیزی از هم مخفی و پنهون نداریم،از دل و حال و روز هم خبر داشتیم و داریم...الانم می دونم با اینکه خیلی خوشحاله قراره با شما ازدواج کنه ولی می دونم نگران منه که قرار تنهاش بذارم و برم خارج،برای منم سخته...من آرزوم این بوده که به خاطر جبران تمام زحمات و سختی هایی که برام کشیده،اشک هایی که به خاطر من برای من و دوری از شما ریخته خوشبختش کنم...ولی تا فوتبالم تو ترکیه تموم نشه نمی تونم،فکر می کنه من درجریان نیستم ولی من می دونم به خاطر مهاجرت به تهران همه ی طلاهاش رو فروخت...هدفم این بود وقتی برگشتم ایران با یه تیم خوب قرار داد ببندم و اول براش یه خونه بزرگ بخرم و بعد طلاهایی که فروخته رو دوبرابر کنم براش،می خواستم توی خوشبختی غرقش کنم،هیچ وقت نمی خواستم و دوست نداشتم ازدواج کنه و اون عشق و محبتی که به من داره و با یکی دیگه هم تقسیم کنه...ولی این چند روز تو بیمارستان دیدم که چطوری بال بال میزد؛نه خواب نه خوراک نه آب، هیچی فقط گریه و دعا...به خودم گفتم نامردیه بازم اجازه بدم این زن به پای من بسوزه،برای همین با میلاد برنامه چیدیم تا شما دوتا رو یه جوری به هم برسونیم ولی قبلش شما خودتون همه چی رو تموم کرده بودین...الانم ازتون یه چیزی می خوام...به زودی شما باهم عقد می کنین و من باید برگردم،دیگه تا نیام ایران کاری از دستم ساخته نیست،می دونم شما مامانم رو خوشبخت می کنین ولی می خوام خوشبختی رو دوبرابر کنین،به جای منم بهش عشق بدین و خوشحال و خوشبختش کنین،از نظر خودش دیگه دیره و پیر شده ولی مامانم هنوز 36 سالشه،پس فرصت هست برای خوشبخت شدنش،آقا حسام هیچ وقت نذارین آب تو دلش تکون بخوره،نذارین اشک به چشمش راه پیدا کنه،بسه هرچی رنج کشیده و غصه خورده؛من مادرم و می سپارم دست شما،از چشماتون بیشتر مراقبش باشین،باشه؟
-مهدیار اگه تو هم اینا رو نمی گفتی و نمی خواستی من بازم تو فکرم همین بود،می دونم دوری از تو براش سخته،بعد از عقد برای ماه عسل میارمش ترکیه،یکی دو سالی که تو اونجا هستی رو ماهم می مونیم و بعد باهم برمی گردیم ایران،من نمی خوام ساحل غصه هیچ چیزی رو بخوره پس میارمش تا کنارت باشه و خیالش راحت باشه،نگران نباش،جلوی چشمای خودت همه دنیا رو به پاش می ریزم و خوشبختش می کنم تا تو هم شاهد باشی...بهت قول میدم دیگه سختی ها و تلخی ها تموم بشه!
-ممنونم ازتون!
-من ممنونم که این سالها مراقبش بودی و توی همه سختی کنارش بودی،می دونم با وجود تو آروم می شده!
-منم با وجود و حضور اون!
-وقتشه منم با حضورش احساس آرامش و خوشبختی کنم!
-ان شالله...امیدوارم چند برابر این سالهایی که انتظار کشیدین رو درکنار هم باشین!
-امیدوارم!
-نظرتون در مورد اومدن به ترکیه جدیه؟
-آره،اول تو رو می فرستم بری،بعد از یک هفته با مامانت میاییم پیشت،قبلش می خوام ببرمش تهران تا براش خونه بخرم!
-دیگه خیالم از همه چی راحت شد!
-بریم؟
-بریم!
واقعا با حرفای مهدیار منم آروم شدم و خالی...می دونستم ساحل دوستم داره و فراموشم نکرده ولی خب شنیدنش از زبون مهدیار که همه این سالها کنارش بوده برام لـ*ـذت دیگه ای داشت...خوشبحالش که اینقدر به ساحل نزدیکه...
(از زبان ساحل...جلوی دفترخانه عقد و ازدواج)
وقتی میلاد جلوی محضر نگه داشت خیلی جا خوردم،بیشتر از اون به این خاطر جا خوردم که همه اونایی که قرار بود برن خونه ما الان جلوی محضر ایستاده بودن...به میلاد نگاه کردم و گفتم:
-اینجا چه خبره؟
-نقشه و سورپرایز من و مهدیاره، مهدیار می خواست تو این امر خیر کاری کرده باشه،با همه صحبت کرد تا بی خبر بیاریمتون اینجا و زودتر عقد کنین،خرید لباس و مهمونی و قرار مدار مراسم همه فرمالیته بود،خواستیم برای عقد لباساتون مناسب باشه،حالا پیاده بشین!
باورم نمی شد،یعنی همه چی اینقدر راحت و سریع؟پرسیدم:
-بدون آزمایش و جوابش مگه قبول می کنن؟
-اونم مهدیار ردیف کرده!
از ماشین پیاده شدم و چند دقیقه بعد مهدیار و حسام هم رسیدن،حسام هم تعجب کرده بود،انگار مهدیار داشت براش تعریف می کرد که کم کم تعجبش جاش رو به یه لبخند دلنشین داد...نزدیک بقیه که شدیم حسام گفت:
-که واسه ما فیلم بازی می کنین آره؟
نفس گفت:
-کاره آقا مهدیاره دیگه!
خنده ام گرفت از دست این نفس...حسام جدی گفت:
-می دونم قصدتون غافلگیری بود ولی خداییش کار درستی نبود باید می گفتین بهمون،ما هیچی آماده نداریم!
عمه گفت:
-اگه منظورت حلقه هستش اماده اس،بیا بریم تو پسر،من که می دونم تو دلت عروسیه پس بی خودی تریپ رسمی بودن برت نداره!
همه خندیدن به حرف عمه و وارد محضر شدیم...به حاج آقا سلام کردیم و قبل از دادن شناسنامه ها حسام گفت:
-مهریه چی؟ چی تعیین کردین بزرگترها؟
عمو گفت:
-پسرم گذاشتیم به عهده خودتون،همین الان زود بگین چقدر؟
حسام رو به من گفت:
-چی می خوای؟
-هرچی تو دوست داری،من که نمی خوامش!
-باشه،حاج آقا بنویسین من قلب و عشقم رو مهر ساحل خانمم می کنم!
گفتم:
-هی آقا حواست باشه مهریه عندالمطالبه اس،یهو دیدی هـ*ـوس گرفتن کردم!
-کافیه لب تر کنی؟ اصلا می خوای همین الان تقدیمت کنم؟
-نخیر،اون حالا حالا باید برای من بتپه،ولی عشق رو باید هرروز بهم بدی!
-رو چشمم!
پرنیا گفت:
-حالا خوبه ساحل مهر نمی خواست!
همه خندیدن،به مهدیار نگاه کردم،انگار که می خواست چیزی بهم بگه خودشم فهمید و اومد جلو...
-حسام؟
-جونم؟
-میشه برام بخونی؟
-چی بخونم؟
-هرچی که الان دلت میگه رو،دلم ولسه صدات تنگ شده!
-باشه!
مشتاقانه نگاهش میکردم که خیلی آروم شروع کرد به خوندن:
-وقتی یه مرد زمینی عاشق فرشته میشه
توی تقدیرش همیشه بی کسی نوشته میشه
دل نا امیدم هرشب رو به آسمون می شینه
از خدا می خواد فرشته اش حتی خواب بد نبینه
آسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
می باری آروم ببار که یه فرشته خواب نازه
آسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
می باری آروم ببار که یه فرشته خواب نازه
شُرشُر اشکات رو به پا که رو صورتش نشینه
یه فرشته اشتباهی جای آسمون زمینه
خیلی سخته که یه آدم عاشق فرشته باشه
نه بتونه باهاش بمونه نه بشه ازش جداشه
آسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
می باری آروم ببار که یه فرشته خواب نازه...!
(آهنگ فرشته با صدای علی باقری)
حسابی محو آهنگی که خوند شده بودم،لبخندی زد و گفت:
-چیه؟
-هیچی،فقط نمی دونم چرا این آهنگ؟ تا حالا نشنیده بودم!
-وقتی خارج بودم هر موقع دلم برات تنگ می شد یا اینو گوش می دادم یا می خوندم،خودمم نخوندمش ولی عجیب حرف منه ساحل!
-فرشته ها رو با این آهنگ آوردی پایین!
-مگه تو چی کم داری از فرشته ها؟ این منم که با وجود زمینی بودن دستم بهت نرسید!
-الان که رسید!
-یا تو آدم شدی یا من فرشته!
-بدون شک تو فرشته،با کارایی که کردی من باور کردم قطعا فرشته ها هم می تونن مرد باشن،این کارا رو یه آدم معمولی نمی کنه!
-یه سوال بپرسم؟
-صدتا بپرس!
-به خاطر ترحم که به من بله نگفتی؟
-این چه حرفیه؟ من بالاخره برمی گشتم،گذاشته بودم پایان 15 سال،ولی این تصادف یه کمی زودتر منو به خواسته ام رسوند!
-همینطور منو!
-لحظه های قشنگیه حسام،فقط حیف که تو بیمارستانیم،وقتی شنیدم تصادف کردی به خودم گفتم این اردیبهشت میشه اردیجهنم!
-الان چی؟
-اردیبهشتِ اردیبهشتِ...خیلی واقعی!
-"نمی دونم چشمات با من چیکار می کنن که وقتی نگاهم می کنی جوری دلم از شیطنت نگاهت می لرزه که حس می کنم چقدر قشنگه فدا شدن برای چشمایی که تمام دنیای منه...!"
-"جزئیات چشمای تو،کلیات زندگی منه حسام..."
-چقدر غصه خوردیم و سختی کشیدیم تا به این خوشبختی این لحظه رسیدیم!
-"ماه من،غصه اگر هست بگو تا باشد،معنی خوشبختی بودن اندوه است...این همه غصه و غم، این همه شادی و شور،چه بخواهی و چه نخواهی؛ میوه یک باغند،همه را با هم و با عشق بچین..."
-ساحل من...
حرف حسام با خوردن ضربه ای به در نصف و نیمه موند...احسان بود با یه دسته گل،سلام کردم و تنهاشون گذاشتم...
چند روز بعد حسام مرخص شد و برگشت خونه،این مدت رو مدام دکتر و پرستارا باهاش کار کردن تا پاها و عضلاتش قوت بگیره برای حرکت...دکتر بهش گفت بعد از سه ماه باید بیاد برای قلبش اقدام کنن ولی حسام گفت من وقتی نگران بودم و استرس داشتم قلبم اذیتم می کرد ولی الان دیگه مشکلی نیست پس خودمو زیر تیغ جراحی نمی فرستم...موقعی که از بیمارستان اومدیم بیرون همه بودن،اومده بودن پیشواز انگار؛البته حسام با کمک یه عصا حرکت می کرد...ولی قبل از اینکه سوار ماشین بشیم میلاد گفت:
-خانم ها و آقایون،از اون جایی که پیداست این دوتا جوون خودشون بریدن و دوختن،دیگه رسم و رسومی برای اجرای برنامه خواستگاری و اصل مطلب جا نمونده،پس الکی متفرق نشیم،بریم خونه آقای آذرپناه و مقدمات یه مراسم رو بچینیم!
آیدین گفت:
-چه عجله ای حالا؟ بذارین حسام یه کمی بهتر بشه حالش!
میلاد گفت:
-نمیشه،من و مهدیار چند روز دیگه عازم ترکیه هستیم،می خواییم قبلش یه شام عروسی بیفتیم!
عمه گفت:
-درسته،این دوتا بچه تقریبا بیش از 18 سال صبرکردن،نه حرفی مونده نه چیزی،جمع بشیم دور هم و مقدمات مراسم رو بچینیم!
همگی قبول کردن و قرار شد بیاین خونه ما که یهو میلاد گفت:
-کجا آقا حسام؟ نمی خوای با این لباس بری مهمونی که؟
-مگه چشه لباسم؟
-چش نیست گوشه،یالا اول بریم یه کت و شلوار شیک بخریم تنت کن بعد میریم خونه دایی جونتون!
-باشه،حرف بدی هم نیست!
مهدیار گفت:
-مامان منم اینجا لباس خوب نداره،این لباس های تنشم که بوی بیمارستان گرفته،مامان شماهم بیا بریم بخریم!
مامانم گفت:
-یعنی با هم برن؟
مهدیار:
-نه مامان بزرگ،من با آقا حسام میرم خرید و میلادم با مامانم،من یک سری حرفا دارم با آقا حسام،شماهم برین خونه و تا گرم بشین به صحبت ما رسیدیم!
بازم همگی اعلام موفقیت کردن و رفتن،من و میلاد سوار ماشین بابام شدیم و مهدیار و حسام سوار ماشین حسام...
رسیدیم پاساژ و با میلاد شروع به گشتن کردیم،خواستم یه لباس سرسری بردارم ولی میلاد گفت:
-نه خاله،بیا بریم یه یه لباس سفید قشنگ بخر!
-وا چرا سفید حالا؟
-خب خاله مجلس خواستگاری که ندارین،تو این مهمونی حداقل یه دست لباس سفید بپوشین،ما مردا عاشق لباس سفیدیم تو تن خانم ها!
-بشین بچه تو دهنت بوی شیر میده هنوز!
-حالا هرچی بیاین بریم...
همون روز مهدیار وقتی انگشتر توی دست چپم رو دید گفت پس مثل اینکه حسام خودش زودتر از بقیه دست به کار شده،تازه من و میلاد داشتیم نقشه می کشیدیم که چطوری شما دوتارو به هم برسونیم،گفتم یعنی تو ناراحت نیستی؟گفت چرا ناراحت باشم وقتی دارین به عشقتون می رسین،عشقی که من باعث جدایی توش شدم،گفتم ببخش که ازت مشورت نگرفتم ولی گفت نیازی به مشورت نداشتین،من آرزوم خوشحالی شماست! بعد با بابام حرف زده بود و گفته بود حسام بهم پیشنهاد داده و من قبول کردم،بابامم گفته بود کار خوبی کردن،اونا حقشونه که دیگه سهم هم بشن و بسه این فاصله،عمه هم عجول تر از همه گفته بود خواستگاری و نامزدی و اینا خبری نیست هرچی زودتر باید بچه ها رو عقد کنیم تا خیال همه راحت بشه!
به اصرار و انتخاب میلاد یه مانتو و شلوار و یه شال سفید و طلایی برداشتم...موقع حساب کردن گفتم:
-ببخش میلاد پول همراهم نیست،رفتیم خونه بهت برش می گردونم،ولی میلاد گفت:
-دستت درد نکنه،می خوای مهدیار رو بندازی به جونم،اون می تونست شما رو با دوستاتون یا خواهرتون بفرسته ولی با من فرستاده که دیگه نیازی به این حرفا نباشه...
تشکر کردم و باهم سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه جا به خیال اینکه می رسیم خونه آروم به موزیک ماشین گوش سپردم...
(از زبان حسام...همزمان،مهدیار و حسام در پاساژی دیگر...)
با مهدیار مشغول گشتن شدیم تا کت و شلواری که می خوام رو پیدا کنم،اصلا نمی تونستم انتخاب کنم،از شدت هیجان بود،به مهدیار گفتم:
-مهدیار؟
-بله؟
-میشه شما برام انتخاب کنی؟
-من؟ چرا من؟
-الان اصلا ذهنم آزاد نیست برای انتخاب!
-باشه!
بعد مهدیار رفت سمت یه دست کت و شلوار سفید رنگ،با سر بهش اشاره کرد و گفت:
-چطوره؟
-این؟
-خوب نیست؟
-چرا سفید حالا؟
-گفتین من انتخاب کنم،منم میگم سفید،اگه دوستش ندارین پس خودتون انتخاب کنین!
-نه نه، خوبه،همین رو برمی دارم،فقط یه پیراهن مشکی هم انتخاب کن...
کار خریدمون که تموم شد مهدیار بسته خرید دستش بود،بهم گفت:
-آقا حسام؟
-بله؟
-می تونم یه چیزایی رو بهتون بگم؟
-البته!
-راستش از وقتی که دست چپ و راستم رو تشخیص دادم تو زندگیم فقط مامان ساحلم بوده؛ و گهگاهی مردی به اسم بردیا...مامان هیچ وقت تو زندگی نذاشت کمبود چیزی رو حس کنم و همیشه همه چیز رو برام مهیّا کرده...من کمبود و جای خالی پدر رو حس کردم ولی مادر رو هرگز،مثل یه مادر واقعی 18 سال به پام نشست و بزرگم کرد،نه با قاعده و قانون خودش،بلکه اونجوری که خودم دوست داشتم به روش صحیحش تربیتم کرده،همیشه سخت کار کرده و سنجیده عمل کرده که نکنه به آخر ماه نرسیده پول کم کنیم...خرج و مخارج فوتبال من زیاد بود و هیچ وقت نه منو از فوتبال دور کرد و نه به روی خودش آورد که داره سختی می کشه...بچه که بودم با حضور بردیا فکر می کردم اون میشه شوهر مامانم...ولی وقتی ازدواج کرد ازش متنفر شدم،آخه می دیدم مامانم بعضی شبا رو تا صبح به یه عکسایی و انگشتر دستش نگاه می کنه و گریه می کنه،فکر می کردم اون بردیا رو خواسته و بردیا رفته با یکی دیگه ازدواج کرده...ولی وقتی 15 سالم شد مامانم همه چی رو بهم گفت؛از علاقه اش به شما و اینکه چرا به هم نرسیدین،من از بچگی فقط خودم رو باعث و بانی این جدایی شما دونستم...مادر من همه این سالها رو با یاد شما گذروند؛آقا حسام مامانم هرگز شما رو فراموش نکرد،هروقت اسمتون می اومد می فهمیدم دلش چقدر تنگ شده و یه آه می کشید و با یه لبخند تلخ بحث رو عوض می کرد؛ولی من و مامانم چیزی از هم مخفی و پنهون نداریم،از دل و حال و روز هم خبر داشتیم و داریم...الانم می دونم با اینکه خیلی خوشحاله قراره با شما ازدواج کنه ولی می دونم نگران منه که قرار تنهاش بذارم و برم خارج،برای منم سخته...من آرزوم این بوده که به خاطر جبران تمام زحمات و سختی هایی که برام کشیده،اشک هایی که به خاطر من برای من و دوری از شما ریخته خوشبختش کنم...ولی تا فوتبالم تو ترکیه تموم نشه نمی تونم،فکر می کنه من درجریان نیستم ولی من می دونم به خاطر مهاجرت به تهران همه ی طلاهاش رو فروخت...هدفم این بود وقتی برگشتم ایران با یه تیم خوب قرار داد ببندم و اول براش یه خونه بزرگ بخرم و بعد طلاهایی که فروخته رو دوبرابر کنم براش،می خواستم توی خوشبختی غرقش کنم،هیچ وقت نمی خواستم و دوست نداشتم ازدواج کنه و اون عشق و محبتی که به من داره و با یکی دیگه هم تقسیم کنه...ولی این چند روز تو بیمارستان دیدم که چطوری بال بال میزد؛نه خواب نه خوراک نه آب، هیچی فقط گریه و دعا...به خودم گفتم نامردیه بازم اجازه بدم این زن به پای من بسوزه،برای همین با میلاد برنامه چیدیم تا شما دوتا رو یه جوری به هم برسونیم ولی قبلش شما خودتون همه چی رو تموم کرده بودین...الانم ازتون یه چیزی می خوام...به زودی شما باهم عقد می کنین و من باید برگردم،دیگه تا نیام ایران کاری از دستم ساخته نیست،می دونم شما مامانم رو خوشبخت می کنین ولی می خوام خوشبختی رو دوبرابر کنین،به جای منم بهش عشق بدین و خوشحال و خوشبختش کنین،از نظر خودش دیگه دیره و پیر شده ولی مامانم هنوز 36 سالشه،پس فرصت هست برای خوشبخت شدنش،آقا حسام هیچ وقت نذارین آب تو دلش تکون بخوره،نذارین اشک به چشمش راه پیدا کنه،بسه هرچی رنج کشیده و غصه خورده؛من مادرم و می سپارم دست شما،از چشماتون بیشتر مراقبش باشین،باشه؟
-مهدیار اگه تو هم اینا رو نمی گفتی و نمی خواستی من بازم تو فکرم همین بود،می دونم دوری از تو براش سخته،بعد از عقد برای ماه عسل میارمش ترکیه،یکی دو سالی که تو اونجا هستی رو ماهم می مونیم و بعد باهم برمی گردیم ایران،من نمی خوام ساحل غصه هیچ چیزی رو بخوره پس میارمش تا کنارت باشه و خیالش راحت باشه،نگران نباش،جلوی چشمای خودت همه دنیا رو به پاش می ریزم و خوشبختش می کنم تا تو هم شاهد باشی...بهت قول میدم دیگه سختی ها و تلخی ها تموم بشه!
-ممنونم ازتون!
-من ممنونم که این سالها مراقبش بودی و توی همه سختی کنارش بودی،می دونم با وجود تو آروم می شده!
-منم با وجود و حضور اون!
-وقتشه منم با حضورش احساس آرامش و خوشبختی کنم!
-ان شالله...امیدوارم چند برابر این سالهایی که انتظار کشیدین رو درکنار هم باشین!
-امیدوارم!
-نظرتون در مورد اومدن به ترکیه جدیه؟
-آره،اول تو رو می فرستم بری،بعد از یک هفته با مامانت میاییم پیشت،قبلش می خوام ببرمش تهران تا براش خونه بخرم!
-دیگه خیالم از همه چی راحت شد!
-بریم؟
-بریم!
واقعا با حرفای مهدیار منم آروم شدم و خالی...می دونستم ساحل دوستم داره و فراموشم نکرده ولی خب شنیدنش از زبون مهدیار که همه این سالها کنارش بوده برام لـ*ـذت دیگه ای داشت...خوشبحالش که اینقدر به ساحل نزدیکه...
(از زبان ساحل...جلوی دفترخانه عقد و ازدواج)
وقتی میلاد جلوی محضر نگه داشت خیلی جا خوردم،بیشتر از اون به این خاطر جا خوردم که همه اونایی که قرار بود برن خونه ما الان جلوی محضر ایستاده بودن...به میلاد نگاه کردم و گفتم:
-اینجا چه خبره؟
-نقشه و سورپرایز من و مهدیاره، مهدیار می خواست تو این امر خیر کاری کرده باشه،با همه صحبت کرد تا بی خبر بیاریمتون اینجا و زودتر عقد کنین،خرید لباس و مهمونی و قرار مدار مراسم همه فرمالیته بود،خواستیم برای عقد لباساتون مناسب باشه،حالا پیاده بشین!
باورم نمی شد،یعنی همه چی اینقدر راحت و سریع؟پرسیدم:
-بدون آزمایش و جوابش مگه قبول می کنن؟
-اونم مهدیار ردیف کرده!
از ماشین پیاده شدم و چند دقیقه بعد مهدیار و حسام هم رسیدن،حسام هم تعجب کرده بود،انگار مهدیار داشت براش تعریف می کرد که کم کم تعجبش جاش رو به یه لبخند دلنشین داد...نزدیک بقیه که شدیم حسام گفت:
-که واسه ما فیلم بازی می کنین آره؟
نفس گفت:
-کاره آقا مهدیاره دیگه!
خنده ام گرفت از دست این نفس...حسام جدی گفت:
-می دونم قصدتون غافلگیری بود ولی خداییش کار درستی نبود باید می گفتین بهمون،ما هیچی آماده نداریم!
عمه گفت:
-اگه منظورت حلقه هستش اماده اس،بیا بریم تو پسر،من که می دونم تو دلت عروسیه پس بی خودی تریپ رسمی بودن برت نداره!
همه خندیدن به حرف عمه و وارد محضر شدیم...به حاج آقا سلام کردیم و قبل از دادن شناسنامه ها حسام گفت:
-مهریه چی؟ چی تعیین کردین بزرگترها؟
عمو گفت:
-پسرم گذاشتیم به عهده خودتون،همین الان زود بگین چقدر؟
حسام رو به من گفت:
-چی می خوای؟
-هرچی تو دوست داری،من که نمی خوامش!
-باشه،حاج آقا بنویسین من قلب و عشقم رو مهر ساحل خانمم می کنم!
گفتم:
-هی آقا حواست باشه مهریه عندالمطالبه اس،یهو دیدی هـ*ـوس گرفتن کردم!
-کافیه لب تر کنی؟ اصلا می خوای همین الان تقدیمت کنم؟
-نخیر،اون حالا حالا باید برای من بتپه،ولی عشق رو باید هرروز بهم بدی!
-رو چشمم!
پرنیا گفت:
-حالا خوبه ساحل مهر نمی خواست!
همه خندیدن،به مهدیار نگاه کردم،انگار که می خواست چیزی بهم بگه خودشم فهمید و اومد جلو...
آخرین ویرایش: