کامل شده رمان عشق یا مسئولیت | f.rajabi76 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان منو چطوری ارزیابی می کنید؟؟

  • عالی؟

    رای: 0 0.0%
  • متوسط؟

    رای: 0 0.0%
  • خوب؟

    رای: 1 100.0%
  • ضعیف؟

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فرزانه رجبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
927
امتیاز واکنش
12,139
امتیاز
661
محل سکونت
شهر لبخند
بعد از اینکه چند دقیقه به هم نگاه کردیم،به حسام گفتم:
-حسام؟
-جونم؟
-میشه برام بخونی؟
-چی بخونم؟
-هرچی که الان دلت میگه رو،دلم ولسه صدات تنگ شده!
-باشه!
مشتاقانه نگاهش میکردم که خیلی آروم شروع کرد به خوندن:
-وقتی یه مرد زمینی عاشق فرشته میشه
توی تقدیرش همیشه بی کسی نوشته میشه
دل نا امیدم هرشب رو به آسمون می شینه
از خدا می خواد فرشته اش حتی خواب بد نبینه
آسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
می باری آروم ببار که یه فرشته خواب نازه
آسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
می باری آروم ببار که یه فرشته خواب نازه


شُرشُر اشکات رو به پا که رو صورتش نشینه
یه فرشته اشتباهی جای آسمون زمینه
خیلی سخته که یه آدم عاشق فرشته باشه
نه بتونه باهاش بمونه نه بشه ازش جداشه
آسمون دلت نگیره باز نیاد بارون تازه
می باری آروم ببار که یه فرشته خواب نازه
...!
(آهنگ فرشته با صدای علی باقری)

حسابی محو آهنگی که خوند شده بودم،لبخندی زد و گفت:
-چیه؟
-هیچی،فقط نمی دونم چرا این آهنگ؟ تا حالا نشنیده بودم!
-وقتی خارج بودم هر موقع دلم برات تنگ می شد یا اینو گوش می دادم یا می خوندم،خودمم نخوندمش ولی عجیب حرف منه ساحل!
-فرشته ها رو با این آهنگ آوردی پایین!
-مگه تو چی کم داری از فرشته ها؟ این منم که با وجود زمینی بودن دستم بهت نرسید!
-الان که رسید!
-یا تو آدم شدی یا من فرشته!
-بدون شک تو فرشته،با کارایی که کردی من باور کردم قطعا فرشته ها هم می تونن مرد باشن،این کارا رو یه آدم معمولی نمی کنه!
-یه سوال بپرسم؟
-صدتا بپرس!
-به خاطر ترحم که به من بله نگفتی؟
-این چه حرفیه؟ من بالاخره برمی گشتم،گذاشته بودم پایان 15 سال،ولی این تصادف یه کمی زودتر منو به خواسته ام رسوند!
-همینطور منو!
-لحظه های قشنگیه حسام،فقط حیف که تو بیمارستانیم،وقتی شنیدم تصادف کردی به خودم گفتم این اردیبهشت میشه اردیجهنم!
-الان چی؟
-اردیبهشتِ اردیبهشتِ...خیلی واقعی!
-"نمی دونم چشمات با من چیکار می کنن که وقتی نگاهم می کنی جوری دلم از شیطنت نگاهت می لرزه که حس می کنم چقدر قشنگه فدا شدن برای چشمایی که تمام دنیای منه...!"
-"جزئیات چشمای تو،کلیات زندگی منه حسام..."
-چقدر غصه خوردیم و سختی کشیدیم تا به این خوشبختی این لحظه رسیدیم!
-"ماه من،غصه اگر هست بگو تا باشد،معنی خوشبختی بودن اندوه است...این همه غصه و غم، این همه شادی و شور،چه بخواهی و چه نخواهی؛ میوه یک باغند،همه را با هم و با عشق بچین..."
-ساحل من...
حرف حسام با خوردن ضربه ای به در نصف و نیمه موند...احسان بود با یه دسته گل،سلام کردم و تنهاشون گذاشتم...
چند روز بعد حسام مرخص شد و برگشت خونه،این مدت رو مدام دکتر و پرستارا باهاش کار کردن تا پاها و عضلاتش قوت بگیره برای حرکت...دکتر بهش گفت بعد از سه ماه باید بیاد برای قلبش اقدام کنن ولی حسام گفت من وقتی نگران بودم و استرس داشتم قلبم اذیتم می کرد ولی الان دیگه مشکلی نیست پس خودمو زیر تیغ جراحی نمی فرستم...موقعی که از بیمارستان اومدیم بیرون همه بودن،اومده بودن پیشواز انگار؛البته حسام با کمک یه عصا حرکت می کرد...ولی قبل از اینکه سوار ماشین بشیم میلاد گفت:
-خانم ها و آقایون،از اون جایی که پیداست این دوتا جوون خودشون بریدن و دوختن،دیگه رسم و رسومی برای اجرای برنامه خواستگاری و اصل مطلب جا نمونده،پس الکی متفرق نشیم،بریم خونه آقای آذرپناه و مقدمات یه مراسم رو بچینیم!
آیدین گفت:
-چه عجله ای حالا؟ بذارین حسام یه کمی بهتر بشه حالش!
میلاد گفت:
-نمیشه،من و مهدیار چند روز دیگه عازم ترکیه هستیم،می خواییم قبلش یه شام عروسی بیفتیم!
عمه گفت:
-درسته،این دوتا بچه تقریبا بیش از 18 سال صبرکردن،نه حرفی مونده نه چیزی،جمع بشیم دور هم و مقدمات مراسم رو بچینیم!
همگی قبول کردن و قرار شد بیاین خونه ما که یهو میلاد گفت:
-کجا آقا حسام؟ نمی خوای با این لباس بری مهمونی که؟
-مگه چشه لباسم؟
-چش نیست گوشه،یالا اول بریم یه کت و شلوار شیک بخریم تنت کن بعد میریم خونه دایی جونتون!
-باشه،حرف بدی هم نیست!
مهدیار گفت:
-مامان منم اینجا لباس خوب نداره،این لباس های تنشم که بوی بیمارستان گرفته،مامان شماهم بیا بریم بخریم!
مامانم گفت:
-یعنی با هم برن؟
مهدیار:
-نه مامان بزرگ،من با آقا حسام میرم خرید و میلادم با مامانم،من یک سری حرفا دارم با آقا حسام،شماهم برین خونه و تا گرم بشین به صحبت ما رسیدیم!
بازم همگی اعلام موفقیت کردن و رفتن،من و میلاد سوار ماشین بابام شدیم و مهدیار و حسام سوار ماشین حسام...
رسیدیم پاساژ و با میلاد شروع به گشتن کردیم،خواستم یه لباس سرسری بردارم ولی میلاد گفت:
-نه خاله،بیا بریم یه یه لباس سفید قشنگ بخر!
-وا چرا سفید حالا؟
-خب خاله مجلس خواستگاری که ندارین،تو این مهمونی حداقل یه دست لباس سفید بپوشین،ما مردا عاشق لباس سفیدیم تو تن خانم ها!
-بشین بچه تو دهنت بوی شیر میده هنوز!
-حالا هرچی بیاین بریم...
همون روز مهدیار وقتی انگشتر توی دست چپم رو دید گفت پس مثل اینکه حسام خودش زودتر از بقیه دست به کار شده،تازه من و میلاد داشتیم نقشه می کشیدیم که چطوری شما دوتارو به هم برسونیم،گفتم یعنی تو ناراحت نیستی؟گفت چرا ناراحت باشم وقتی دارین به عشقتون می رسین،عشقی که من باعث جدایی توش شدم،گفتم ببخش که ازت مشورت نگرفتم ولی گفت نیازی به مشورت نداشتین،من آرزوم خوشحالی شماست! بعد با بابام حرف زده بود و گفته بود حسام بهم پیشنهاد داده و من قبول کردم،بابامم گفته بود کار خوبی کردن،اونا حقشونه که دیگه سهم هم بشن و بسه این فاصله،عمه هم عجول تر از همه گفته بود خواستگاری و نامزدی و اینا خبری نیست هرچی زودتر باید بچه ها رو عقد کنیم تا خیال همه راحت بشه!
به اصرار و انتخاب میلاد یه مانتو و شلوار و یه شال سفید و طلایی برداشتم...موقع حساب کردن گفتم:
-ببخش میلاد پول همراهم نیست،رفتیم خونه بهت برش می گردونم،ولی میلاد گفت:
-دستت درد نکنه،می خوای مهدیار رو بندازی به جونم،اون می تونست شما رو با دوستاتون یا خواهرتون بفرسته ولی با من فرستاده که دیگه نیازی به این حرفا نباشه...
تشکر کردم و باهم سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه جا به خیال اینکه می رسیم خونه آروم به موزیک ماشین گوش سپردم...


(از زبان حسام...همزمان،مهدیار و حسام در پاساژی دیگر...)

با مهدیار مشغول گشتن شدیم تا کت و شلواری که می خوام رو پیدا کنم،اصلا نمی تونستم انتخاب کنم،از شدت هیجان بود،به مهدیار گفتم:
-مهدیار؟
-بله؟
-میشه شما برام انتخاب کنی؟
-من؟ چرا من؟
-الان اصلا ذهنم آزاد نیست برای انتخاب!
-باشه!
بعد مهدیار رفت سمت یه دست کت و شلوار سفید رنگ،با سر بهش اشاره کرد و گفت:
-چطوره؟
-این؟
-خوب نیست؟
-چرا سفید حالا؟
-گفتین من انتخاب کنم،منم میگم سفید،اگه دوستش ندارین پس خودتون انتخاب کنین!
-نه نه، خوبه،همین رو برمی دارم،فقط یه پیراهن مشکی هم انتخاب کن...
کار خریدمون که تموم شد مهدیار بسته خرید دستش بود،بهم گفت:
-آقا حسام؟
-بله؟
-می تونم یه چیزایی رو بهتون بگم؟
-البته!
-راستش از وقتی که دست چپ و راستم رو تشخیص دادم تو زندگیم فقط مامان ساحلم بوده؛ و گهگاهی مردی به اسم بردیا...مامان هیچ وقت تو زندگی نذاشت کمبود چیزی رو حس کنم و همیشه همه چیز رو برام مهیّا کرده...من کمبود و جای خالی پدر رو حس کردم ولی مادر رو هرگز،مثل یه مادر واقعی 18 سال به پام نشست و بزرگم کرد،نه با قاعده و قانون خودش،بلکه اونجوری که خودم دوست داشتم به روش صحیحش تربیتم کرده،همیشه سخت کار کرده و سنجیده عمل کرده که نکنه به آخر ماه نرسیده پول کم کنیم...خرج و مخارج فوتبال من زیاد بود و هیچ وقت نه منو از فوتبال دور کرد و نه به روی خودش آورد که داره سختی می کشه...بچه که بودم با حضور بردیا فکر می کردم اون میشه شوهر مامانم...ولی وقتی ازدواج کرد ازش متنفر شدم،آخه می دیدم مامانم بعضی شبا رو تا صبح به یه عکسایی و انگشتر دستش نگاه می کنه و گریه می کنه،فکر می کردم اون بردیا رو خواسته و بردیا رفته با یکی دیگه ازدواج کرده...ولی وقتی 15 سالم شد مامانم همه چی رو بهم گفت؛از علاقه اش به شما و اینکه چرا به هم نرسیدین،من از بچگی فقط خودم رو باعث و بانی این جدایی شما دونستم...مادر من همه این سالها رو با یاد شما گذروند؛آقا حسام مامانم هرگز شما رو فراموش نکرد،هروقت اسمتون می اومد می فهمیدم دلش چقدر تنگ شده و یه آه می کشید و با یه لبخند تلخ بحث رو عوض می کرد؛ولی من و مامانم چیزی از هم مخفی و پنهون نداریم،از دل و حال و روز هم خبر داشتیم و داریم...الانم می دونم با اینکه خیلی خوشحاله قراره با شما ازدواج کنه ولی می دونم نگران منه که قرار تنهاش بذارم و برم خارج،برای منم سخته...من آرزوم این بوده که به خاطر جبران تمام زحمات و سختی هایی که برام کشیده،اشک هایی که به خاطر من برای من و دوری از شما ریخته خوشبختش کنم...ولی تا فوتبالم تو ترکیه تموم نشه نمی تونم،فکر می کنه من درجریان نیستم ولی من می دونم به خاطر مهاجرت به تهران همه ی طلاهاش رو فروخت...هدفم این بود وقتی برگشتم ایران با یه تیم خوب قرار داد ببندم و اول براش یه خونه بزرگ بخرم و بعد طلاهایی که فروخته رو دوبرابر کنم براش،می خواستم توی خوشبختی غرقش کنم،هیچ وقت نمی خواستم و دوست نداشتم ازدواج کنه و اون عشق و محبتی که به من داره و با یکی دیگه هم تقسیم کنه...ولی این چند روز تو بیمارستان دیدم که چطوری بال بال میزد؛نه خواب نه خوراک نه آب، هیچی فقط گریه و دعا...به خودم گفتم نامردیه بازم اجازه بدم این زن به پای من بسوزه،برای همین با میلاد برنامه چیدیم تا شما دوتا رو یه جوری به هم برسونیم ولی قبلش شما خودتون همه چی رو تموم کرده بودین...الانم ازتون یه چیزی می خوام...به زودی شما باهم عقد می کنین و من باید برگردم،دیگه تا نیام ایران کاری از دستم ساخته نیست،می دونم شما مامانم رو خوشبخت می کنین ولی می خوام خوشبختی رو دوبرابر کنین،به جای منم بهش عشق بدین و خوشحال و خوشبختش کنین،از نظر خودش دیگه دیره و پیر شده ولی مامانم هنوز 36 سالشه،پس فرصت هست برای خوشبخت شدنش،آقا حسام هیچ وقت نذارین آب تو دلش تکون بخوره،نذارین اشک به چشمش راه پیدا کنه،بسه هرچی رنج کشیده و غصه خورده؛من مادرم و می سپارم دست شما،از چشماتون بیشتر مراقبش باشین،باشه؟
-مهدیار اگه تو هم اینا رو نمی گفتی و نمی خواستی من بازم تو فکرم همین بود،می دونم دوری از تو براش سخته،بعد از عقد برای ماه عسل میارمش ترکیه،یکی دو سالی که تو اونجا هستی رو ماهم می مونیم و بعد باهم برمی گردیم ایران،من نمی خوام ساحل غصه هیچ چیزی رو بخوره پس میارمش تا کنارت باشه و خیالش راحت باشه،نگران نباش،جلوی چشمای خودت همه دنیا رو به پاش می ریزم و خوشبختش می کنم تا تو هم شاهد باشی...بهت قول میدم دیگه سختی ها و تلخی ها تموم بشه!
-ممنونم ازتون!
-من ممنونم که این سالها مراقبش بودی و توی همه سختی کنارش بودی،می دونم با وجود تو آروم می شده!
-منم با وجود و حضور اون!
-وقتشه منم با حضورش احساس آرامش و خوشبختی کنم!
-ان شالله...امیدوارم چند برابر این سالهایی که انتظار کشیدین رو درکنار هم باشین!
-امیدوارم!
-نظرتون در مورد اومدن به ترکیه جدیه؟
-آره،اول تو رو می فرستم بری،بعد از یک هفته با مامانت میاییم پیشت،قبلش می خوام ببرمش تهران تا براش خونه بخرم!
-دیگه خیالم از همه چی راحت شد!
-بریم؟
-بریم!
واقعا با حرفای مهدیار منم آروم شدم و خالی...می دونستم ساحل دوستم داره و فراموشم نکرده ولی خب شنیدنش از زبون مهدیار که همه این سالها کنارش بوده برام لـ*ـذت دیگه ای داشت...خوشبحالش که اینقدر به ساحل نزدیکه...


(از زبان ساحل...جلوی دفترخانه عقد و ازدواج)

وقتی میلاد جلوی محضر نگه داشت خیلی جا خوردم،بیشتر از اون به این خاطر جا خوردم که همه اونایی که قرار بود برن خونه ما الان جلوی محضر ایستاده بودن...به میلاد نگاه کردم و گفتم:
-اینجا چه خبره؟
-نقشه و سورپرایز من و مهدیاره، مهدیار می خواست تو این امر خیر کاری کرده باشه،با همه صحبت کرد تا بی خبر بیاریمتون اینجا و زودتر عقد کنین،خرید لباس و مهمونی و قرار مدار مراسم همه فرمالیته بود،خواستیم برای عقد لباساتون مناسب باشه،حالا پیاده بشین!
باورم نمی شد،یعنی همه چی اینقدر راحت و سریع؟پرسیدم:
-بدون آزمایش و جوابش مگه قبول می کنن؟
-اونم مهدیار ردیف کرده!
از ماشین پیاده شدم و چند دقیقه بعد مهدیار و حسام هم رسیدن،حسام هم تعجب کرده بود،انگار مهدیار داشت براش تعریف می کرد که کم کم تعجبش جاش رو به یه لبخند دلنشین داد...نزدیک بقیه که شدیم حسام گفت:
-که واسه ما فیلم بازی می کنین آره؟
نفس گفت:
-کاره آقا مهدیاره دیگه!
خنده ام گرفت از دست این نفس...حسام جدی گفت:
-می دونم قصدتون غافلگیری بود ولی خداییش کار درستی نبود باید می گفتین بهمون،ما هیچی آماده نداریم!
عمه گفت:
-اگه منظورت حلقه هستش اماده اس،بیا بریم تو پسر،من که می دونم تو دلت عروسیه پس بی خودی تریپ رسمی بودن برت نداره!
همه خندیدن به حرف عمه و وارد محضر شدیم...به حاج آقا سلام کردیم و قبل از دادن شناسنامه ها حسام گفت:
-مهریه چی؟ چی تعیین کردین بزرگترها؟
عمو گفت:
-پسرم گذاشتیم به عهده خودتون،همین الان زود بگین چقدر؟
حسام رو به من گفت:
-چی می خوای؟
-هرچی تو دوست داری،من که نمی خوامش!
-باشه،حاج آقا بنویسین من قلب و عشقم رو مهر ساحل خانمم می کنم!
گفتم:
-هی آقا حواست باشه مهریه عندالمطالبه اس،یهو دیدی هـ*ـوس گرفتن کردم!
-کافیه لب تر کنی؟ اصلا می خوای همین الان تقدیمت کنم؟
-نخیر،اون حالا حالا باید برای من بتپه،ولی عشق رو باید هرروز بهم بدی!
-رو چشمم!
پرنیا گفت:
-حالا خوبه ساحل مهر نمی خواست!
همه خندیدن،به مهدیار نگاه کردم،انگار که می خواست چیزی بهم بگه خودشم فهمید و اومد جلو...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    مهدیار گفت:
    -مامان؟
    -جونم؟
    -میشه منم شاهد عقدت باشم؟
    -چرا که نه؟ من از خدامه تو پای اون دفتر و سند رو امضا کنی!
    -پس بیا بریم،آقا حسام تا اینجاشم خیلی صبر کرده!
    مامان اومد جلو،چادر مشکی رو سرم رو برداشت و یه چادر سفید انداخت رو سرم،بعد راهنمایی کرد طرف اتاقی دیگه...
    اونجا لباسم رو عوض کردم و بعدش هم حسام کت و شلوار پوشید...یه کت و شلوار سفید که مطمئن بودم انتخاب مهدیاره اخه همیشه می گفت داماد هم باید مثل عروس کت و شلوار سفید بپوشه،واقعا حسام فوق العاده شده بود...بعد با راهنمایی نسترن وارد اتاق شدم،یه سفره عقد خیلی قشنگ و بزرگ و شیک بود،ماتم بـرده بود که بهار گفت:
    -مهدیار اجازه نداد سفره ی مخصوص اینجا رو بندازن،گفت حتما باید اون جمع بشه،بعد این رو آورد و به سلیقه خودش گفت بچینن،مهدیار گفت می خواد اولین کسی که رو به روی این سفره می شینه مامانش باشه!
    به مهدیار نگاه کردم و لبخندی بهش زدم،بعد گفتم:
    -ای کاش هماهنگ کرده بودین،من دوست داشتم بردیا هم باشه!
    -کی گفته قراره من تو عقد آبجی کوچیکه خودم نباشم؟ هان؟
    برگشتم،خدای من بردیا بود...خیلی خوشحال شدم،به مردا دست داد و اومد نزدیکم،گفت:
    -خیلی خوشحال شدم که منو یادت نرفت و حضورم رو خواستی،مهدیار قبل از تو فکر همه جا رو کرده بود،من و بی دعوت نذاشت!
    -خوش اومدی داداش،هم تو هم دلارام!
    به دلارام هم سلام کردم،عرشیا داشت تو بغلش وول می خورد...بردیا به حسام گفت:
    -حالت بهتره آقا حسام؟
    -خداروشکر،آره خیلی بهترم!
    -بالاخره دل این دختر عمه مارو به دست آوردی آره؟
    -کار سختی بود،ولی شد دیگه!
    -خداروشکر،خوشبخت بشین،هر دوتاتون خوشبخت شدن حقتونه!
    -ممنونم!
    بردیا رفت عقب و من و حسام نشستیم رو صندلی ها...مامان قرآن رو داد به دستم و ستاره و پرنیا روی سرمون یه پارچه گرفتن و بهار می خواست قند رو بسابه...
    همه مرتب ایستادن و حاج آقا گفت:
    -این مهریه چی شد؟
    حسام گفت:
    -گفتم که قلبمه حاج آقا!
    -از دست تو پسر!
    بعد عمو آرمین رفت و یه چیزی به حاج آقا گفت که بعدش خطبه رو خوند...
    دفعه اول رو دلارام گفت عروس رفته گل بچینه...دفعه دوم رو گفت عروس زیرلفظی می خواد...داشتم از خجالت آب می شدم،با این سن و سال آخه اینا همش بچه بازی بود،اونقدر از این اتفاق خوشحال بودم که دوست داشتم زودتر به حسامم بله بگم...وقتی گفت زیرلفظی آروم خندیدم و خواستم بگم آخه این حسام کی وقت کرد زیر لفظی بخره،همه هم هاج و واج بودن ولی مهدیار با خونسردی از جیبش یه جعبه مخملی طلایی بیرون آورد و داد دست حسام،حسام تشکر کرد و گفت:
    -خدا عمرت بده،داشت آبروم می رفت!
    واقعا مهدیار محشر بود،به همه چی فکر کرده بود،حسام جعبه رو باز کرد و گرفت سمتم،یه دستبند طلاسفید بود،سلیقه مهدیار حرف نداشت،دستبند و گرفتم و حسام آروم گفت:
    -ببخش که سلیقه خودم نیست!
    لبخند زدم و به قرآن چشم دوختم،حاج آقا گفت:
    -عروس خانم برای بار سومِ ها، آیا بنده وکیلم؟
    آخرین آیه اون صفحه قرآن رو خوندم و زیر لب گفتم " الهی به امید تو"...بعد بلندتر گفتم:
    -با اجازه پدرم،مادرم و تنها پسرم مهدیار، بله...!
    و بعد صدای دست و هورا بود...حاج آقا از حسامم وکالت خواست که حسام گفت:
    -با اجازه همه بزرگترها و همینطور آقا مهدیار، بله...!
    هر دوتامون از مهدیار اجازه خواستیم...مهدیار و بردیا شاهد های عقدمون بودن و رفتن برای امضا،میلاد با دوربینش فیلم بردارمون شده بود و عکسم به عهده خواهرش مهدیس بود،عکسایی که مهدیس می گرفت عالی بود...بعد سیل تبریکات بود و آرزوی خوشبختی...نسترن گفت:
    -بچه ها هنوز حلقه دست نکردین که،زود باشین!
    همه سکوت کردن و مشغول تماشا،میلاد هم اومد نزدیک تر،عمه جون حلقه ها رو داد به حسام،حسام در جعبه رو باز کرد و حلقه منو برداشت،حلقه های خیلی قشنگ بودن و پرسیدم:
    -انتخاب حلقه ها هم با مهدیار بوده؟
    پرنیا گفت:
    -نه،مهدیار خواست من اینکار رو بکنم چون می دونست ما سلیقه هامون به هم نزدیکه!
    -آره،خیلی قشنگ پری،ممنونم!
    -دیدی گفته بودم نزدیکه اون روز که دستت رو می ذاری تو دست حسام؟
    لبخند زدم...حسام دستم رو گرفت تو دستش،حس خوبی داشتم که دستم رو گرفته،با آرامش خاصی اون انگشتر نقره رو در آورد و انداخت تو انگشت وسطی دست راستم،همون جای قبلیش...بعد روی انگشت دست چپم رو اول یه بـ..وسـ..ـه آروم زد و بعد حلقه رو انداخت دستم...تو چشماش نگاه کردم،برق خوشحالی واقعا دیده می شد،منم دستش رو گرفتم،خجالت می کشیدم مثل خودش دستش رو ببوسم،به جاش حلقه رو بوسیدم و انداختم دستش...همه دست زدن و بعد ستاره معترضانه گفت:
    -بابا جمع کنین این رمانتیک بازی رو،حسودیمون شد به خدا،شیطونه میگه یه بار دیگه عروسی بگیرم!
    نفس که شنید گفت:
    -مامان؟ بابا میگه شیطونه چی فرموده؟
    به آیدین نگاه کردیم،اصلا حواسش نبود و داشت با پرهام حرف می زد،نفس خودش همین جوری گفته بود،همینم باعث خنده همه شده بود...بعد از مراسم حلقه همگی هدیه هاشون رو دادن و آخرین نفر مهدیار بود،اومد جلو و با حسام روبوسی کرد،بعد پیشونی منو بوسید و گفت:
    -خوشبخت بشی مامان!
    -ممنون پسرم!
    -ناقابله!
    -تو خودت دنیا قابل داری،کم زحمت کشیدی که حالا هدیه هم میدی؟
    -این فرق می کنه!
    -ممنونم ازت!
    مهدیار رفت و من هدیه اش رو باز کردم،یه پلاک بود...روش حکاکی شده بود،به شکل دوتا قلب به هم چسبیده،روش نوشته شده بود:
    " حسام...مهدیار"
    یعنی تو یه قلبش اسم حسام و تو یکیش اسم مهدیار بود...فوق العاده بود،حسام از دستم گرفتش و رفت پشت سرم،انداخت گردنم و گفت:
    -خیلی قشنگه،تازه خواسته بینمون فرق نذاری!
    -همین کاراش منو دیوونه خودش کرده دیگه!
    -پسر باهوش و زرنگیه!
    -خیلی دوستش دارم!
    کم کم مراسم تموم شد...میلاد خواست تا منو حسام با تمام خانواده ها جداگونه عکس بندازیم،با همه یک یا دوتا عکس و با مهدیار بیشتر از 20 تا عکس،ژست هایی که مهدیس بهمون می گفت بگیریم خیلی قشنگ بود...عکس گرفتنمون که تموم شد همگی اومدیم بیرون...حسام گفت:
    -واقعا دست همه درد نکنه،حسابی گل کاشتین و همه چی خیلی عالی بود،ولی خب من و ساحل یه آرزوهایی داریم دیگه،واسه جشن عروسی دیگه مزاحم کسی نمیشیم!
    گفتم:
    -عروسی چیه حسام؟ کی خواست عروسی بگیره؟
    عمه گفت:
    -یعنی چی دخترم؟
    گفتم:
    -من عروسی نمی خوام،دختر 20 ساله که نیستم،خدا می دونه امروزم چقدر خجالت کشیدم،همین عقد کافیه،می خوام زودتر بریم سر خونه و زندگی؛کسی بی خودی به دلش وعده عروسی نده!
    حسام آروم گفت:
    -ولی ساحل هر دختری آرزوی پوشیدن لباس و جشن عروسی رو داره،منم دلم نمی خواد تو هیچی از بقیه کم داشته باشی،پس بهترین عروسی رو برات می گیرم،عروسی که خودمون هم توش دخیل باشیم برای انتخاب خیلی چیزا!
    -حسام مگه این چیزایی که امروز دیدی بد بود؟ همه چی عالی بود،آره هر دختری همین آرزو رو داره،منم همینطور ولی دیگه الان،الان بزرگترین آرزوم تویی و دارمت،از هیچ کسم کمتر نیستم چون تو رو دارم،به خدا من اصلا دلم نمی خواد جشن عروسی باشه،مردم چی میگن؟
    -چیکار به حرف مردم داری؟ بعد از این همه سال من می خوام همه دنیا بفهمن که به عشقم رسیدم!
    -حسام به خاطر من؟ مگه نمی خوای من خوشحال باشم؟
    -خب معلومه،من همه چیز رو برای تو می خوام،برای همینم میگـ...
    -پس اعلام کن ما عروسی نداریم!
    -چشم،هرطور که تو دوست داری!
    -ممنونم عزیزم!
    حسام گفت:
    -خب بچه ها،مثل اینکه ما قرار نیست عروسی داشته باشیم،پس شام عروسی رو همین امشب بهتون میدم،تا دیگه جای گله و شکایتی نباشه!
    انگار همگی منو درک می کردن که کسی اعتراضی نکرد...مهدیار گفت:
    -آقا حسام؟
    -بله؟
    -من با رستوران باغ هماهنگ کردم،امشب اونجا کاملا در اختیار ماست،می تونیم بریم اونجا!
    -تو چیکارکردی پسر؟ مهدیار دیگه دارم کم میارم،چطوری تشکر کنم؟
    -تشکر لازم نیست،وظیفه من بود هرکاری که مامانم رو خوشحال می کنه انجام بدم،می دونم اونجا خاطره قشنگی داره،البته احتمالا تغییرات زیادی کرده ولی بازم همون مکانه دیگه!
    من که به شخصه لال شده بودم،چی داشتم که بگم؟ همه سوار شدیم تا بریم رستوران باغ...من و حسام سوار ماشین خودش شدیم...تو ماشین حسام گفت:
    -یعنی واقعا خواب نیست؟
    -نه،همه چی تموم شد حسام!
    -تازه شروع شده خانمم!
    بعد دستش رفت سمت پخش ماشین و با صدای خواننده هر دو تو سکوت فقط گوش دادیم...

    هرچقدر به خاطر تو عاشقی کنم کمه
    تا چشمم به چشمت افتاد دل بریدم از همه
    وقت ابراز علاقه اس وقت از تو گفتنه
    خیلی خوشحالم از اینکه قلب تو مال منه
    جونمو برات میذارم خب تو دنیای منی
    عطر گل میدی وقتی تو باهان حرف می زنی
    همیشه هواتو دارم خب دلم پیش توِ
    همیشه بمون کنارم خب دلم پیش توِ
    همیشه هواتو دارم خب دلم پیش توِ
    همیشه بمون کنارم خب دلم پیش توِ


    تو باید بخندی تا من غصه رو دور بریزم
    همه دلخوشی هامو از تو دارم عزیزم
    من و به حال و هوای بی قراری برسون
    همیشه مال خودم باش همیشه ساده بمون
    همیشه هواتو دارم خب دلم پیش توِ
    همیشه بمون کنارم خب دلم پیش توِ
    همیشه هواتو دارم خب دلم پیش توِ
    همیشه بمون کنارم خب دلم پیش توِ...
    (اهنگ دلم پیش توِ با صدای علیرضا طلیسچی عزیز)


    این آهنگ حرف دل منو حسام رو زد،دیگه نیاز به حرفی نبود...تا موقعی که برسیم حسام چندین بار زد از اول اهنگ و چندبار گوش دادیم،آخراش دیگه خودشم باهاش می خوند...
    رسیدیم و همگی وارد رستوران باغ شدیم...همه چی فوق العاده بود و حساب شده...مهدیس از اونجا هم کلی عکس گرفت ازمون،شام عالی بود...حسام همون آهنگی که توی ماشین هی گوش میداد رو حفظ شده بود و برای همه خوند،به قول خودش بعد از سالها دست به میکروفن برد...بالاخره ساعت 2 همه دل به رفتن دادن...حالا موقع خداحافظی من هاج و واج مونده بودم باید کجا برم؟ مهدیار اومد کنارم و بهم گفت:
    -مامان نگران نباش،تو هتل براتون یه اتاق رزرو کردم،با خیال راحت برو و استراحت کن،خودم فردا میام سراغتون و بعد هرجا خواستین برین دیگه آزادین!
    باخجالت گفتم:
    -ممنونم مهدیار!
    -انجام وظیفه بود مامانم،بیا اینم کارت هتل!
    بعد با میلاد رفت و من موندم و حسام...حسام یه نگاه به دور و بر انداخت و گفت:
    -بی انصافا هیچ کدوم یه تعارف نزدن امشب بریم اونجا،تو ماشین که نمیشه خوابید!
    خنده ام گرفت و گفتم:
    -حرص نخور،بیا مهدیار یه اتاق رزرو کرده تو هتل!
    -جان حسام؟
    -آره!
    -بابا این مهدیار عجب آدمیه،هیچی از قلم ننداخته!
    -حالا بهم حق میدی از دوریش دلتنگ و ناراحت بشم؟
    اومد نزدیکم،دستام رو گرفت تو دستش و گفت:
    -کدوم دوری و دلتنگی؟
    -مهدیار پس فردا باید برگرده ترکیه!
    -خب برگرده،ما هم یه هفته دیگه میریم!
    -چی میگی حسام؟
    -اینم باشه هدیه من به تو،ماهم بعد از یک هفته میریم ترکیه،تا زمانی که مهدیار اونجاست ماهم می مونیم،اجازه نمیدم دلتنگ مهدیار بشی،بعد باهم برمی گردیم ایران!
    -داری جدی میگی؟
    -آره،خواستم فردا ببرمت تهران و به خونه بخریم ولی گفتم قراره دوسال خالی بمونه پس چه فایده،این یک هفته رو می برمت هرجا که دوست داشتی می گردونمت بعد میریم ترکیه!
    -حسام این بهترین خبری بود که شنیدم،واقعا ممنونم،نمی دونی الان چقدر خوشحالم!
    -منم همین خوشحالیت رو می خوام!
    لبخند زدم و بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت همون هتل...



     
    آخرین ویرایش:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    رسیدیم هتل و حسام با گفتن اسم کلید اتاقمون رو گرفت...وارد اتاق شدیم و من از خستگی رو پاهام بند نبودم،نشستم لب تخت...حسام همون طوری ایستاده بود و داشت به اطراف نگاه می کرد،گفتم:
    -چیزی شده؟
    -حالا من چه جوری بخوابم؟
    -یعنی چی؟
    -ساحل من نمی تونم با این شلوار تنگ بخوابم!
    -حسام الان ساعت نزدیک 3 صبحه،تا بخوای بخوابی باید بیدار بشیم و بریم،ناز نیار و بیا بخواب!
    -امشب از زور خوشحالی که اصلا خوابم نمی بره!
    -پس چی؟
    -خب می خوام بشینم که،این شلوار بدجور تنگه!
    -آقاجون سایزت رو که می دونستی،مجبور بودی تنگ برداری؟
    -کاریه که شده،الان چیکار کنم؟
    -من نمی دونم حسام،خیلی خسته ام!
    -ساحل تو هم اگه یه کمربند داشتی این جوری ریلکس بودی؟
    -وای حسام چرا مثل بچه ها نق می زنی،می خوای زنگ بزنم مهدیار برات شلوار راحتی بیاره؟
    خندید و گفت:
    -خانمم باید بگی مثل پیرمردا،بعدشم به اندازه کافی من شرمنده و مدیون مهدیار هستم!
    منم خنده ام گرفت...اومد و نشست رو زمین کنار تخت و تکیه زد به لب تخت...گفتم:
    -راستی شماره موبایلت رو عوض کردی؟
    -آره!
    -بگو سیوش کنم!
    شماره رو که گفت،منم گفتم:
    -منم شماره عوض کردم،بذار یه تک بهت بزنم!
    تک زدم و گوشیش رو از جیب کتش بیرون آورد،صفحه اش هنوز روشن بود و عکس من روش بود،گفتم:
    -عکس منه؟
    -آره!
    -از کی؟
    -از زمانی که صاحب موبایل شدم همیشه عکس تو روش بوده!
    -عجب!
    -بله دیگه!
    -حسام؟
    -جانم؟
    -اون جای مخصوص که قرار شد منو بعدا ببری کجاست؟
    -فردا می برمت اونجا!
    -خب کجاست؟
    -همدان!
    -همدان؟؟
    -آره،احسان اونجارو بهم معرفی کرده!
    -احسان مجرده؟
    -آره،ولی قبلا نامزد داشته!
    -داشته؟ یعنی چی؟
    -نامزدش خود کشی کرده!
    -برای چی؟
    -بهش تجـ*ـاوز شده بوده!
    -چـــــــــــــــــی؟؟؟
    -یواش دختر،گوشم پاره شد!
    -اون گوش نیست که پاره میشه پرده گوشه!
    -حالا همون!
    -شاید احسان دوست نداشته باشه من چیزی بهت بگم!
    -باشه ولی فقط یه سوال؟
    -بپرس!
    -احسان دوستش داشته؟
    -دیوونه وار!
    -خدا رحمتش کنه!
    -آمین!
    حسام برگشت طرفم و داشت همین جوری بهم نگاه می کرد،گفتم:
    -خوشگل ندیدی؟
    -نوچ!
    -پس خوب ببین!
    بعد خندید و گفت:
    -ما الان باید چیکار کنیم؟
    -یعنی چی چیکار کنیم،باید بخوابیم دیگه!
    -من خوابم نمیاد ساحل!
    -ولی من خیلی خوابم میاد!
    -بیخود،بیا بشین اینجا ببینم!
    با دست به زمین ضربه زد که یعنی بشینم کنارش...منم نشستم و اون دست چپم رو گرفت تو دستش و گفت:
    -ازدواج ما دوتا یه خوبی هایی داره و یه بدی هایی!
    -چه بدی هایی؟
    -مثلا الان به جای خونه خودمون یا خونه شما اومدیم هتل،مهم تر ازاون داریم سر خوابیدن و نخوابیدن دعوا می کنیم!
    -خوب دعوا نداره،باشه منم نمی خوابم!
    -منظورم یه چیز دیگه بود!
    -خیلی بیخود می کنی منظور دیگه ای داری،زیادی پیر شدی،خجالت بکش!
    -ساحل خدایی دیگه انقدرام پیر نیستما!
    -حســـــــــــــــــــام؟
    -باشه بابا،من نبودم اصلا...
    بعد دستش رو انداخت دور شونه ام،منو به خودش چسبوند و پیشونیم رو طولانی بوسید و گفت:
    -اون بـ..وسـ..ـه مهدیار رو به روی پیشونیت پیوند دادم به اولین بـ..وسـ..ـه خودم!
    آره،این اولین بـ..وسـ..ـه حسام بود،خیلی دلنشین بود،خواستم بگم منم قبلا همین جور با عشق بوسیدمت ولی ترسیدم ناراحت بشه،چون مهدیار گفته بود کارم اشتباهه و لابد از نظر یه مرد کار بدی بود یا نمی دونم شایدم خوشحال می شد ولی من چیزی نگفتم بهش...سرم رو گذاشتم رو شونه حسام و گفتم:
    -حسام برام از گذشته ها تعریف می کنی؟
    -دنبال چی هستی تو گذشته؟
    -هرجا که حضور داشتم!
    -تو تمام گذشته و حال و آینده منی!
    -بگو دیگه!
    -از کجا بگم؟
    -از اون شبی که اومدی خونم،واقعا اومده بودی انگشتر رو پس بگیری؟
    -نه،اومده بودم بهت پیشنهاد بدم بیا مهدیار رو دوتایی بزرگ کنیم!
    -جدی؟
    -آره،ولی وقتی با بردیا اون جوری دیدمت همه حرفام یادم رفت!
    -چه حرفا که بهم نزدی،باورم نمی شد با یه بار دیدن بردیا تو خونه ام بهم انگ هـ*ـر*زه بودن بزنی!
    -به روم نیار ساحل،به روم نیار اون حرفارو که بعدش تا حد مرگ پشیمون و داغوون شدم،اون شب تا صبح تو خیابونا می روندم و فریاد می زدم!
    -بی خیال،اون روز که تو شرکتت حالم بد شد رو یادته؟
    -آره،چقدر نگرانت شدم و ترسیدم،هی به خودم می گفتم چرا داری با خودت اینکار رو می کنی،دلم می خواست حسابی کتکت بزنم!
    -شما از قدیم همیشه دلت چیزای بد می خواسته،حواست باشه ها!
    -حواسم هست!
    -عوضش من اون روز تو دلم بهت بدو بیراه گفتم،به زور جیگرا رو ریختی تو معده من!
    -حقت بود!
    -می دونم!
    -مرکز خرید رفتیم رو یادته؟
    -اوهوم؛اون روزم اعصابمو خیلی خرد کردی!
    -من اون روز خیلی ناراحت شدم،وقتی شنیدم باید جوری زندگی کنی و جوری بخوری که پول کم نکنی پیش خودم خیلی شرمنده شدم!
    -برای همینم از اون روز به بعد هر ماه یه مبلغ رو به حقوق کارمندها اضافه کردی؟
    -تو از کجا فهمیدی؟
    -فهمیدم دیگه،بی دلیل یه مبلغ به همه اضافه کرده بودی!
    -آره،مجبور بودم به همه جواب پس بدم که برای چی اینکار رو می کنم!
    -من به اون پول اضافه دست نزدم،هنوزم تو حسابمه!
    -چی میگی؟
    -ماهان ازم خواسته بود شده پسرش گرسنه بخوابه اما لقمه ای که با ترحم فراهم شده نذارم دهان مهدیار،منم مطمئن بودم تو از روی ترحم داری اون مبلغ رو میدی برای همین هیچ وقت بهش دست نزدم!
    -خب دخترخوب یک کلام می اومدی می گفتی دیگه بهت نمی دادم،چرا منو ورشکسته کردی؟
    -خیلی خسیسی حسام!
    خندید و گفت:
    -شوخی می کنم!
    -همیشه به یادم بودی؟
    -میشه نبود؟
    -من باعث شدم هم بیمار روحی بشی و هم جسمی!
    -من خودم به خودم بد کردم،یه غرور بی جا باعث شد 18 سال داغ داشتنت به دلم بمونه!
    -چه غروری؟
    -وقتی حضور بردیا رو کنارت می دیدم قسم خوردم هرگز پاپیش نذارم برای به دست آوردنت،چون فکر می کردم تو اونو دوست داری و با در دست داشتن اون انگشتر داری دهان منو بقیه رو می بندی!
    -خیلی بدی حسام!
    -می دونم،برای همینم میگم خودم مقصر اون همه عذاب و درد خودم بودم!
    -ولی من شروع کننده اش بودم،منو ببخش حسام!
    -حرفشم نزن...امروز بهت افتخار می کنم،یه مادر نمونه ای ساحل،مهدیار خیلی خوب و آقا بزرگ شده!
    -مهدیار از همون بچگی خودش یه مرد و آقا بود،من براش کاری نکردم!
    -ساحل گذشته سخت بوده،ولی بیا امشب که بهترین شب زندگیمونه همه اون روزا و شبا رو فراموش کنیم و دیگه درموردش حرف نزنیم!
    -موافقم،یادآوریشم اذیتم می کنه!
    -اون سالها هزار بار به خودم گفتم ای کاش ساحل رو زودتر عقد کرده بودم و هیچ وقت اجازه اون سفر رفتن رو بهش نمی دادم!
    -حسام مگه الان برات مهم نیست؟
    -چرا،ولی حس می کنم برای خیلی کارا پیر شدم!
    -انقدر نگو پیر، واسه عشق هیچ وقت دیر نیست!
    -چشم!
    -چشمت بی بلا!
    -برای فردا که مشکلی نداری؟
    -بریم همدان؟
    -آره!
    -لازمه؟
    -واجبه!
    -باشه!
    -حداقل بگو چه جور جاییه؟ خودت دیدیش؟
    -فقط عکساش رو دیدم!
    -قشنگه؟
    -آره،حیف که مصنوعیه!
    -مگه چیه که مصنوعیه؟
    زد نوک بینیم و گفت:
    -می خوای از زیر زبونم بکشی؟
    -یه جورایی!
    -نمیگم،اصلا مگه تو خوابت نمی اومد؟
    -چرا خیلی!
    -پس بلند شو بخواب!
    -توچی؟
    -می خوام تا صبح نگاهت کنم!
    -دیوونه شدی؟
    -تو دیوونه ام کردی!
    -تا باشه از این دیوونگی ها!
    لبخندی زد و چال گونه اش رو به نمایش گذاشت،دیگه طاقت نیاوردم،روی چالش رو بوسیدم و گفتم:
    -آخییییش،به آرزوم رسیدم!
    -که منو ببوسی؟
    -که چالت رو ببوسم!
    -نخیر تو ول کن نیستی،به این چال بیشتر علاقه داری ها!
    -همه جذابیت و زیبایی مرد به سه چیزه!
    -مثلا؟
    -چال گونه اش،چشم رنگی داشتنش،ته ریش گذاشتنش!
    -و من هر سه تا رو دارم؟
    -از نوع درجه یکش!
    -خوب خداروشکر که تاحالا دخترا منو ندزدیدن!
    -دخترا خیلی غلط کردن!
    -ساحل هیچ وقت به این فکر کردی که ازدواج کنی؟
    -نه،گفته بودم تنها مالک قلب و روح من تو هستی،خودت چی؟
    -بعد از تو از همه دخترا متنفر شدم!
    -پس به نفع من شده ها!
    -یه جورایی!
    بعد حسام بلند شد،کتش رو در آورد و ساعتش رو از دور دستش باز کرد و روی تخت دراز کشید،من همون جوری داشتم نگاهش می کردم که گفت:
    -نمی خوای بخوابی؟
    -چرا ولی...
    -خجالت می کشی؟
    سکوت کردم،خندید و گفت:
    -عزییییزم!
    بعد بازوم رو کشید که با یه حرکتش افتادم تو بغلش،بعد به ناچار پاهام رو گذاشتم روی تخت و از خجالت چشمام رو بستم،حسام چادر من رو که روی تخت بود انداخت رومون،گونمو بوسید و آروم تو گوشم گفت:
    -خجالت نکش،راحت بخواب،شبتم بخیر!
    من حرفی نزدم و سعی کردم هرچی زودتر بخوابم...
    چشمام که باز شد،سرم روی بازوی حسام بود،هنوز خواب بود،یه کمی نگاهش کردم،واقعا خیلی شکسته به نظر می رسید ولی از زیبایی و جذابیتش چیزی کم نمی کرد،با انگشتام صورتش رو نوازش کردم،به لباش که رسید بـ..وسـ..ـه ای زد به نوک انگشتام و چشماش رو باز کرد:
    -چیکار می کنی شیطون؟
    -سلام،صبح بخیر!
    -صبح توهم بخیر،خوب خوابیدی؟
    -عالی بود!
    -فکرکن تو بغـ*ـل من باشی و خوب نخوابی!
    با مشت کوبیدم تو سـ*ـینه اش و گفتم:
    -نیست که شما نخوابیدی!
    -آره،خداییش بعد از سالها یه خواب راحت داشتم،ساعت چنده؟
    -نمی دونم صبرکن!
    گوشیم رو نگاه کردم و گفتم:
    -چیزی به 10 نمونده!
    -چقدر دیر شده،کسی هم بهمون زنگ نزده بی خیال خودشون...
    -حسام به خدا اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی من می دونم با تو!
    -باشه حالا چرا عصبانی میشی؟
    -خب یه کم شرم و حیا داشته باش مرد!
    -به قول دوستت پری حیا رو شوهر دادم رفت!
    -اون احترام که شوهرش میدن!
    -خب لابد حیا رو زنش میدن!
    -نخیر،کبکت خروس می خونه آقا حسام!
    -تا کور شود هرآنکه نتواند دید!
    -ان شاالله!
    -حسام؟
    -جونم؟
    -من هنوزم باورم نمیشه که چی باعث شد منو تو از هم جدا بشیم؟حضور مهدیار یا بچه نخواستن تو؟ غرور تو یا لج بازی من؟ بیماری تو یا وجود بردیا در بیشتر جاهای زندگی من؟
    -نمیدونم ساحل،همه چی دست به دست هم داد تا ما اینجوری از هم دور بشیم،می تونستیم سالها پیش برگردیم ولی واقعا درک نمی کنم با وجود این میزان علاقه چرا نشد؟ شاید یه امتحان بود از طرف خدا!
    -شاید،هرچند امتحان سختی بود اما شیرین بود پایانش!
    بعد بلند شدیم و کم کم آماده شدیم که بریم،حسام خواست کرایه هتل رو حساب کنه که گفت قبلا مهدیار حساب کرده...باهم رفتیم بیرون و صبحونه خوردیم،به مهدیار زنگ زدم و گفت اونم داره تو شهر با میلاد می گرده تا فردا که می خوان برن فول انرژی باشن!
    حسام تا ساعت 4 عصر منو چندجا برد و گردوند،امامزاده ابراهیم،آرامگاه سعدی و حافظ،تخت جمشید،زیارت شاهچراغ،چندتا پاساژ برد و برام لباس خرید...در کل یکی از بهترین روزای زندگیم رقم خورد...عصر با مهدیار و میلاد خداحافظی کردم،اونا فردا عازم ترکیه بودن و ما باید ساعت 7 می رفتیم فرودگاه تا بریم همدان...حسام قول داد تا هفته آینده من و ببره آنکارا پیش مهدیار،مهدیارم گفت حسابی منتظره...بعد باهم رفتیم فرودگاه و رسیدیم همدان که اونجا احسان از قبل منتظر بود...ما رو برد خونه خودشون،هرچی حسام گفت ما میریم هتل ولی قبول نکرد و گفت ناراحت میشم،احسان با پدر و مادرش زندگی می کرد،مادرش زن فوق العاده مهربونی بود...همون شب چند جور غذا پخت و حسابی بهمون تعارف کرد و من کلی خجالت کشیدم...شب رو همونجا خوابیدیم و احسان گفت فردا می برمتون همونجایی که گفتم...من تا خود صبح از خوشحالی و فضولی خوابم نبرد؛هرچی به حسام گفتم بگو قراره کجا بریم گفت سورپرایزه و پتو رو کشید روش و خوابید...دلم می خواست فحش بارونش کنم،چقدر منو حرص میداد...یهو بعد از یک ساعت گفت ساحل می خوابی یانه؟ گفتم خوب به تو چیکار دارم؟ گفت وقتی بیداری من خوابم نمی بره،از اونجایی که خیلی خوابم میاد پس تو هم بخواب تا من بخوابم،قسم خوردم و گفتم حسام خداوکیلی خودت فهمیدی چی گفتی؟ خندید و گفت نه،ولی مبحث کلام این بود که بخوابی،کنارش دراز کشیدم،دستش رو دورم حلقه کرد و خوابید،منم کم کم خوابم برد ولی خیلی دیر،ساعت 2/30 بود...
    صبح درکنار خانواده مهربون علیپور صبحانه خوردیم و احسان ما رو رسوند به جایی که مد نظرش بود...توی راه فقط ازش تعریف می کرد،از شهر خیلی دور بود،پرسیدم چرا انقدر دوره؟گفت آخه یه مکان خیلی بزرگه،برای همین تو شهر جا نمی شد،یه چیزی مثل ورزشگاه آزادی می مونه از لحاظ بزرگی،گفتم حسام گفته مصنوعیه یعنی چی؟ گفت همه چیز اونجا مصنوعیه،ولی انقدر چشمگیر و قشنگه که به سختی میشه باور کرد...رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم،احسان گفت بیرون منتظر می مونه،تقریبا مکان شلوغی بود و جالب این بود اصلا بچه یا آدم میانسال و تنهایی وجود نداشت،حسام گفت فقط مخصوص زوج های جوونه،مثل همون رستوران باغ خودمون می مونه،به سر درش نگاه کردم،یه در چوبی بزرگ که انگار در یک قصر بود،بالاش نوشته بود:
    " باغ خزان عشق"
    روی اسمش ماتم برد،یعنی چی؟ یعنی باغ بود؟ خزان چیه دیگه؟ مگه الان فصل پاییزه؟ داشتم از کنجکاوی میمردم که حسام گفت:
    -به مغزت فشار نیار،بیا بریم ببینیم چه جور جاییه این باغ خزان عشق...
    و بعد همقدم با حسام وارد باغ شدم...!
     
    آخرین ویرایش:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    وارد باغ که شدیم همین که در بسته شد خواستم از تعجب و خوشحالی جیغ بزنم،اون همه زیبایی،واقعا خزان بود...حسام دستم رو گرفت و باهم رفتیم جلوتر...فضای بزرگی بود،سرپوشیده نبود و شاید فقط همون آسمونش واقعی بود...اطراف به هر جا که نگاه می کردم تعدادی درخت بزرگ بود و بعد مابین اونها تا به دسته درخت های بعدی برسه درختچه های کوچک...وسطش نمی دونم رود بود یا برکه،احتمالا برکه بود و توش آب جمع شده بود،بعد روی آب نقش درخت های بدون برگ افتاده بود و برگ های زرد پاییزی یه بخش دیگه رو روی آب پوشونده بود،زیر پاهامون هم برگ بود،راه که می رفتیم خش خش زیر پا آدم رو دیوونه می کرد،واقعا برای چند لحظه فراموش کردم الان فصل بهاره، اونجا پاییز بود،درخت ها خشک و بی برگ،زمین پر از برگ،رنگی به جز زرد و نارنجی و قهوه ای ندیدم...به حسام گفتم:
    -مگه میشه حسام؟ انقدر به واقعیت نزدیک؟
    -احسان می گفت 6 سال زمان بـرده تا اماده اش کردن!
    -به معنای واقعی کلمه؛ محشره!
    -خوشت اومد؟
    -آدم از سنگم باشه بیاد اینجا احساساتش فوران می کنه عشقم!
    -من که از تو فوران ندیدم!
    لبخندی زدم،بعد روی نوک پاهام بلند شدم و گونه بــ..وسـ...ید،بعد گفتم:
    -خیلی ممنونم که منو آوردی اینجا،واقعا رویایی و زیباست!
    -اگه تو بخوای من م یبرمت بهشت،این که چیزی نیست!
    -یاد آبان و آذر می افته آدم، این برگ ها چطوری زیر پا خش خش می کنن و نمی شکنن؟
    -گفتم که،به واضح همه چی طبیعیه اما در واقعیت مصنوعیه!
    -حتی این برکه؟
    -حتی این برکه!
    کنار حسام ایستاده بودم،اونجا تعدای زوج جوون بود،دقت کردم و متوجه شدم هر کس که وارد میشه هر جایی ایستاد دیگه تکون نمی خوره،یعنی مثل نمایشگاه همه جا رو دید نمی زنه،محو همون یه تیکه جلوش میشه...حسام منو کشید تو بغلش و منم از خدا خواسته سرم رو گذاشتم روی سـ*ـینه اش...صدای قلبش با نفس های آرومش هارمونی قشنگی ایجاد کرده بود،دستم رو دورش حلقه کردم و گفتم:
    -می دونی بهترین صدای دنیا چیه حسام؟؟صدای قلب عشقت!
    -الان داری به بهترین صدا گوش میدی؟
    -آره!
    -خوب گوش کن،و بدون که این صدا به خاطر تو هستش،قلبم فقط به خاطر تو در تپشِ!
    بعد از گفتن این حرف اونم یه دستش رو دور کمرم و اون یکی رو دور شونه هام پیچید...اصلا خجالت نکشیدیم چون اونجا حواس هیچ کس به دیگری نبود...گفتم:
    -حسامم؟
    -جون حسام؟
    -وقتی تو کما بودی،من که می اومدم بالاسرت یادمه یه بار از زکات عشق صحبت کردم باهات!
    -زکات عشق؟ مگه عشق زکات داره؟
    -هیچ چیز تو این دنیا بی زکات نیست،عشق هم یکی از اونا!
    -چیه زکاتش؟
    -"دلتنگی،صبر،از خودگذشتن"
    -ما پرداختش کردیم پس!
    -نه،ما هنوز از خودگذشتگی نکردیم،بیا تو زندگیمون این یکی رو پرداخت کنیم!
    -چشم،با تمام وجودم!
    -دلتنگی و صبر رو بیشتر از مقدار واجب پرداختیم!
    -عشق ما یه عشق افسانه ای شد ساحل،قبول داری؟
    -کجای عشقمون افسانه ای شد؟
    -فکرش رو بکن،کجا می تونی دوتا عاشق رو پیدا کنی که این همه سال از هم دور باشن و در عین حال بیاد هم،و به خاطر اون یکی زندگی کرده باشه؟ اگه از قبل خواستگاری حساب کنیم ما 20 ساله که عاشق هم بودیم،همیشه از هم دور بودیم،همیشه دلتنگ هم بودیم،به یاد اون یکی بودیم،به خاطر اون یکی نفس کشیدیم،20 سال صبر کردیم و بعد به واسطه یه تصادف شدیم محرم هم و دست همدیگر رو گرفتیم،این به نظرم یه افسانه اس که باید تو کتاب ها نوشته بشه،20 سال عاشقی هر دوتامون رو شکسته کرد ولی از عشق و علاقه هیچی کم نکرد،معجزه عشق من و از مرگ نجات داد و الان اینجا تو باغی که اسمش خزان عشقِ،عشقم تو بغـ*ـل من داره به حرفام گوش میده،اینا چیز کمی نیست،این سالها هم سالهای کمی نیست،ای کاش اینجا اسمش بهار عشق بود،شروع تازه ای برای عشق ورزیدن!
    -حالا باهات موافقم،آره عشقمون افسانه شد،چون با معجزه شکل گرفت،عشقم اینجا اسمش مناسبه،خزان،یا همون پاییز فصل عشاقِ مگه نشنیدی؟بهار فقط اسمی داره وگرنه هم از نظر زیبایی و هم از نظر تاثیرگذاری و حال و هوا پاییز،بهترین فصل خداست...عشق ورزیدن بهانه نمی خواد که،خصوصا برای ما،مهر من عشق تو بود،یادت رفت؟
    -مگه میشه یادم بره؟
    -خداروشکر حسام!
    -که بالاخره محرم هم شدیم؟
    -محرمیت که به کاغذ و امضا نیست،محرمیت به قلب و دله که ما از خیلی وقت پیش محرم شدیم،خدا رو به خاطر همه چیز شکر،مهم ترینش این که قسمت من رو تو کرد!
    -و سرنوشت منو با تو پیوند زد!
    -امیدوارم لیاقتت رو داشته باشم!
    -ساحل؟
    -جونم؟
    سرش رو آورد پایین و کنار گوشم آروم زمزمه کرد:
    -"خیلی دوستت دارم،خیلی خیلی زیاد دوستت دارم!"
    -بالاخره گفت،همون جمله ای که منتظر شنیدنش بودم و بهم گفت تو یه جای مخصوص بهت میگم،الان اینجا تو این باغ رویایی بهترین جمله دنیا رو تو گوشم زمزمه کرد...من هم با تمام وجودم گفتم:
    -"منم خیلی عاشقتم،عشقم...به اندازه هفت آسمون دوستت دارم"
    حسام چشمام رو بوسید و گفت:
    -ممنونم که هستی ساحل،هم تو زندگیم و هم تو سرنوشتم!
    -اگه تو خدایی نکرده سرنوشتت رو با یکی دیگه تقسیم می کردی من قطعا می مردم!
    -"وقتی با تو و بی تو بی قرارم...بگو چگونه می شود که درکنارم باشی و از من دور...؟بگو چگونه است که با وجود این همه فاصله هنوز کسی را نیافته ام تا جایگزینت کنم...؟
    بگو چگونه است که درد و درمانم تویی...؟گفتی رهایم کن، اما دریغ...مگر عهد عاشقان شکستنی است...؟!"
    -خیلی قشنگ بود!
    -اینو تو تمام اون سالها مدام با خودم تکرار می کردم که مبادا حتی ناخواسته چشمم سمتی غیر از تو بره!
    -بهت قول میدم تو تک تک لحظات زندگی من همه اون سال های سخت و تلخ رو برات جبران کنم،حسام هرکاری می کنم تا فراموش کنی 18 سال فراق رو!
    -دنیا رو به پات می ریزم، زندگی برات می سازم که بهشتی ها بهش غبطه بخورن!
    چیزی نگفتم و دوباره سرم رو گذاشتم رو سـ*ـینه اش رو به منظره زیبای جلومون چشم دوختم...بعد از یک ساعت بالاخره تونستم دل بکنم و از اونجا بیاییم بیرون،احسان خواست ما رو برسونه خونه خودشون ولی حسام گفت ما امروز رو تو همدان گشت می زنیم،شب میریم شمال که فردا رو کنار دریا باشیم،احسان هم قبول کرد...بیشتر جاهای قشنگ همدان رو دیدن کردیم،حسام بازم برام کلی خرید کرد،منو برد طلا فروشی و هرچی گفتم کادوهای سر عقد هست گفت خودم باید برات تمام طلاهایی که فروختی رو بخرم،گفتم از کجا می دونی که فروختم گفت مهدیار بهش گفته و نخواسته به روی من بیاره...با اومدن اسم مهدیار دلتنگش شدم ولی چیزی نگفتم...حسام برای چندتا تیکه طلا خرید و خودش سرو و گردنم کرد...من زیاد علاقه به انداختن زیورآلات نداشتم ولی حسام گفت باید داشته باشی...عصرنیت حرکت کردیم به طرف شمال و وقتی رسیدیم بابلسر ساعت 9 شب بود...حسام زنگ زد به یکی از دوستاش و اومد و مارو برد تو یکی از ویلاهای خودش...دوستش گفت کلا این ویلا رو خریدم تا بدم به دوستام که اینجا میان نرن هتل و مسافرخونه...ما هم رفتیم تو ویلا،ولی قبلش توی راه حسام یه کمی خرت و پرت خرید و گفت وقتی رسیدیم برام قورمه سبزی درست کن که بدجورهوسش رو کردم...توی ویلا من رفتم تا فوری قورمه سبزی رو درست کنم،حسامم رفت دوش بگیره،کلی زمان برد یه آشپزی چون برای پیدا کردن هر تیکه ظرف باید تمام کابینت ها رو باز و بسته می کردم...مشغول همزدن قورمه بودم که حسام اومد تو آشپزخونه،هنوز موهاش خیس بود و افتاده بود توی پیشونیش و خیلی جذاب تر شده بود،بازوهام ضعف رفت برای پیچیدن دور کمر حسام...بهم لبخندی زد و گفت زن ایرانی یعنی همین،ساحل خداییش خیلی بامزه شدی تو پیشبند و ملاقه به دست...ملاقه رو گذاشتم تو ظرف کنار دستم و رفتم جلوتر و پیشبندم انداختم روی میز...حسامم که انگار منتظر بود دستاش رو باز کرد و منو تو آغـ*ـوش گرمش جا داد...بعد در کنار هم نشستیم پشت میزی که من به قشنگ ترین شکل موجود چیده بودمش...بعد از شام حسام نذاشت ظرف هارو بشورم،گفت فردا و ساعت 12 رفتیم تا بخوابیم،حسام لباسش رو عوض کرد و من جلوی آیینه بودم،فقط مانتوم رو درآورده بودم،حسام اومد نزدیکم و روسریم رو از سرم برداشت...قبل از اینکه من چیزی بگم اون گفت همیشه آرزوم بود ببینم موهات چه رنگیه و چقدر بلنده؟ بعد منو کشوند سمت تخت،اون خوابید و منم پتو رو کشیدم رومون و سرم رو گذاشتم روی سـ*ـینه اش،با انگشت اشاره ام خطوط نامفهومی روی سـ*ـینه اش می کشیدم و اون مشغول نوازش موهام بود،هیچ کدوم حرفی نداشتیم بزنیم انگار...بعد از یه ربع حسام همون دستم رو گرفت و به کف دستم نگاه کرد و گفت:
    -اثری از اون بخیه ها نیست؟
    -کدوم؟
    -همونایی که شب عروسی خواهر بردیا قرار شد بری بزنی!
    -نه،سه تا بخیه خورد ولی جاش نمونده،البته خیلی خیلی کم یه رد کوچولو هست ولی نمونده زیاد،عوضش بخیه روی پیشونیم هنوز هست!
    -کار اون نامرده؟
    -اوهوم!
    -چطوری زد؟
    -ساعتش این بلا رو سرم آورد،شاید قصدش این نبود!
    -خیلی کتکت زدن؟
    -تو که حسش کردی پس چی میگی؟
    -نه به اندازه تو!
    -اونقدر دلشکسته بودم اون روز که ضرباتش برام معنا نداشت،مهم نجات و زنده موندن مهدیار بود!
    -اون شب دستت خیلی سوخت؟
    -شب عروسی بهار؟
    -آره!
    -نه...اون شبم حرفای تو بیشتر داشت قلبم رو می سوزوند!
    -ببخش،معذرت می خوام!
    -فراموشش کن،باز رفتی تو گذشته که،حالا من یه چیزی بپرسم؟
    -جونم؟
    -روز تصادفت تو منو صدا زدی؟
    -با تمام وجود!
    -اگه قصدت این بود منو متوجه خودت کنی پس چرا بهم زنگ نزدی تا بمونم؟
    -نه همچین قصدی نداشتم،می خواستم فقط تو رو ببینم ولی اون لحظه که دیدم هنوز بدون نتونستم ببینمت و داری میری خواستم صدات بزنم و بخوام که بمونی!
    -ولی قسمت نشد!
    -عوضش الان تو بغـ*ـل منی!
    چشمام رو بستم تا این لحظات رو تو ذهنم ثبت کنم و خیلی زودخوابم برد...صبح با نوازش دست حسام روی موهام و صورتم بیدار شدم،گونمو بوسید و بعد باهم رفتیم صبحونه خوردیم،لباس پوشیدیم و رفتیم سمت دریا...بارون بهاری نم نمک می بارید،من و حسام روی یه تخته سنگ بزرگ نشستیم و مشغول تماشای موج های دریا و گوش دادن به صداش بودیم... دریا خیلی خلوت بود و فقط من و حسام به نیت تماشای دریا اونجا بودیم...بارون نم نم حس خوبی رو منتقل می کرد...حسام دستم رو گرفت و بـ..وسـ..ـه ای بهش زد و گفت:
    -همیشه آرزو داشتم با ساحلم کنار ساحل قدم بزنم!
    -موافقم!

    -"حس میکنم روی صورتم دنیا چکه می کند...حس می کنم قطره قطره, نم نمک عاشقم می کنی...بارون که می بارد هوا تر می شود تا تو چشمک بزنی...بارون که می بارد باز با ترانه یا باز بی ترانه من عاشق تر گریه می کنم و رو به آسمان فریاد می زنم...دوستت دارم..."
    بعد هر دوتامون بلند شدیم و باهم به طرف ساحل قدم برداشتیم و من در این فکر بودم که زندگی من چقدر فراز و نشیب داشت و به کجا رسیدم....من عشق رو از بردیا گرفتمو دریغ کردم،به مهدیار یاد دادم و با حسام دارم تجربه می کنم،فکر می کردم بعد از مهدیار دیگه نمی تونم به حسام برسم و توی دوراهی "عشق یا مسئولیت" من مسئولیت رو پذیرفتم اما با گذشت زمان متوجه شدم که درکنار مهدیار هم علاوه بر انجام مسئولیتم عشق رو هم آموزش دادم و یه عشق از نوع مادر و فرزندی داشتم،و الان هم می فهمم که عشق خودش مسئولیت میاره،چون بازم باید در مقابل عشقم به حسام مسئول باشم و قدرش رو خوب بدونم،عشقی که خدا سرانجامش رو خیلی زیبا نوشت...به حسام نگاه کردم،لبخندی که برام معنای بهشت بود رو تقدیمم کرد،من هم بهش لبخند زدم،دستم رو فشرد و در کنار دریا و اون نقش زیبای خورشید بر روی آب منو یکبار دیگه در آغـ*ـوش کشید و تو گوشم باز زمزمه کرد:
    -"عـــــاشقتم..."
    «زندگی را ورق بزن...
    هر فصلش را خوب بخوان...
    با بهار برقص...
    با تابستان بچرخ...
    با پاییز عاشقانه قدم بزن...
    با زمستان بنشین و چای خود را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش...
    زندگی را باید کرد؛ آنطور که دلت می گوید...
    مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری...!»

    «سخن آخر»
    دوستان خوبم ممنونم که رمانم رو دنبال کردین و به پایان رسوندین...
    خواستم به شما اطلاع بدم که این جلد اول رمان من بود، اما ادامه داره،من دومین رمانم و جلد دوم این رمان رو بعد از چندماه استراحت و تحقیق و تمرکز براتون می نویسم تا قلمم پخته تر باشه و در عین حال خطاهام کمتر...جلد دوم به طور کلی زندگی مهدیار رو در بر می گیره...سرانجام عشق ساحل و حسام،زندگی مهدیار و بازگشتش به ایران،پیداشدن مهرزاد،مهدیار که تبدیل به مردی میشه که تک تک خواسته ها و جملات پدرش در اون هویداس و کلی اتفاقات تلخ و وحشتناک و شیرین و زیبا در زندگیش..جلد دوم رو بنام "گرگ و مهتاب" دنبال کنین...بهتون قول میدم موضوعی کاملا متفاوت با تمام رمان هایی که تا اینجا خوندین داشته باشه،پس اگه این رمان رو دوست داشتین و مهدیار قصه مثل من برای شما هم محبوب و دوست داشتنی بود منتظر رمان گرگ و مهتاب در همین سایت نگاه دانلود باشید که نگـاه دانلـود عاشقانه،جنایی و پلیسی و غمگین هستش...و نکته آخر اینکه تمام مکان هایی مثل رستوران باغ،باغ خزان عشق و کوهستان پارک کاملا تخیلی بودن و به هیچ وجه وجود ندارن..!
    در آخر تشکر از همه شما و دوستان،به ویژه کمک خواهرم فهیمه توی خلق بعضی رویداد ها،دوست صمیمی و عزیزم ریحانه نوروزی که نقش مهمی توی جمع بندی رمانم داشت،کیانا و ساناز مهربونم که اجازه دادن من از دلنوشته هاشون تو رمانم استفاده کنم،ویراستار محترم سرکار خانم لیلی تکلیمی به خاطر لطفی که نسبت به من داشتن و همچنین معلم خوبم خانم عظیمی که تنها کسی بود که با ذربین رمانم رو پیگیری کرد و اشکالاتم رو بهم گوشزد کرد،مشوق اصلی من بودن برای ادامه راه و تشکر از انجمن نگاه دانلود که به من این فرصت رو داد تا استعدادم رو محک بزنم...من در لابه لای خطوط حضور داشتم،و از دو واقعیت زندگی شخصیم براتون نوشتم...
    همون طور که توی مقدمه رمانم گفتم اولین اثرم رو تقدیم می کنم به:
    "کسی که عاشقش هستم...!"
    مراقب خودتون،دلاتون،مهربونیاتون و عشق های پاک و قشنگتون باشین، یاعلی...!
    پایان جلد اول...
    روز جمعه مورخ 5/آذر ماه/95...صبح یک روز برفی ساعت 7:30 دقیقه به وقت کرمان،دیار کریمان توسط فرزانه رجبی 76!!
    برای دیدن تصاویر شخصیت های رمان به وبلاگ زیر مراجعه کنید...
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    لیلی تکلیمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/30
    ارسالی ها
    785
    امتیاز واکنش
    20,382
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    تهران
    خسته نباشید نویسنده ی عزیز!
    این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توسط تیم ویراستاری نگاه دانلود ویرایش شده و آماده ی فرمت شدن است.
    ممنون از دوستان عزیز ویراستار و همچنین نویسنده ی محترم برای همکاری با تیم ویراستاری.
    با آرزوی موفقیت روزافزون برای شما:aiwan_lggight_blum:

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا