کامل شده رمان عشق و جدایی|آرزو فیضی کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر دوستان موضوع و قلم رمان در چه سطحی است؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

AREZOO.F

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/19
ارسالی ها
543
امتیاز واکنش
16,186
امتیاز
771
با نگرانی گفتم
من- رزا حالت خوبه!؟
به حرفم اهمیت نداد و صدای گریش زیاد شد با صدای کمی بلند حرف میزد
رزا- راستش رو بگو ...رویا تو الکس رو دوست نداری..پس..پس کی رو دوست داری!!؟
من- این حرفها چیه رز...چرا گریه میکنی!؟
دیگه داشت همراه گریه فریاد میزد و دستهام رو فشار میداد
رزا- بگو کی رو دوست داری...حرف بزن رویا تو رو خدا
دیگه حالتش داشت میترسوندم...دستهام رو کشیدم چند قدم عقب رفتم ...رزا با زانو زمین افتاد و گریه هاش به هق هق تبدیل شد
من- این سوالها چیه میپرسی!؟.. چرا مثل دیوونه ها شدی رزا
سرش رو با ضرب بالا آورد و با چشمهای سرخش بهم نگاه کرد...انگار با التماس نگاهم میکرد...صورتش رو پاک کرد و از زمین بلند شد...بدون گفتن حرفی به سمت در رفت اما قبل رفتن با صدای آرومی گفت
رزا- به الکس فکر کن...مرد بدی نیست
و بعد رفت...هنوز تو شوک حرفهاش بودم یعنی رزا موافق بود پس این کولی بازیهاش چی بود...اصلا منظورش از این سوالها چی بود..قلبم گواه بد میداد...با هزار تا سوال تو ذهنم آماده شدم و به دیدن نوید رفتم...مثل همیشه با لبخند به طرفم اومد ..خوشبحالش ...ای کاش منم میتونستم بخندم
نوید- سلام بانو خانم...حال شما
میخواستم جوابش رو مثل خودش با شور بدم اما قلب بیقرارم مانع خوشحالی میشد ...زبونم از استرس حتی برای گفتن سلام نچرخید ...بدون توجه به نوید رو نیمکت نشستم ...میترسیدم ...از آخر ماجرا میترسیدم ...یعنی چی میشد...


کنارم نشست...بوی عطرش پیچیده بود...باورم نمیشد ...یعنی من باید نوید رو هم مثل ساسان فراموش میکردم...سوزش اشگ باعث شد چشمهام رو ببندم ....دستم مشت شد...من طاقت یک شکست دیگه نداشتم...دستهای گرم نوید که رو دستهای سردم نشست چشمهام رو باز کردم...با هر پلک زدن اشگ از چشمهام رو گونم میریخت...مبهوت به چشمهام نگاه میکرد...دیگه طاقت نداشتم صدای گریم بلند شد ...خدایا بسمه دیگه از ضجه و زاری خستم..
نوید- چی شده!!؟ رویا...بهم بگو چرا گریه میکنی!!؟
اما این بغض و اشگ بهم مجالی نمیداد تا جوابش رو بدم...نگران بلند شد و رو به روم زانو زد...هنوز دستهام تو دستهاش بود چشم ازش بر نمیداشتم...صدای نگرانش حالم رو بدتر کرد
نوید- چی شده رویام...چه اتفاقی افتاده بانوم!!؟
(رویام، بانوم)نه نمیتونم بدون نوید زنده باشم...باید میگفتم باید حرف میزدم...سعی کردم خودم رو کنترل کنم ...اما صدام لرزون بود
من- نو..نوید
نوید- جانم
گریم به هق هق تبدیل شد ...دستهاش رو کمی فشار دادم
نوید- رویا خوبی!!؟
سرم رو تکون دادم تا بیشتر نگران نشه
من- همه چی خراب شد
گنگ نگاهم کرد انگار حرفم رو درک نکرد...اب دهنم رو قورت دادم چشمهام رو بستم تا نبینم عکس العملش از حرفهام رو
من- دارن بدبختم میکنن...بابام...بابام میخواد با یه پیرمرد ازدواج کنم
《زمان حال》
با صدای زنگ تلفن حرفم رو قطع کردم...ساسان بلند شد و تلفن رو جواب داد ...کلافه حرف میزد ...انقدر ضعف داشتم که حال گوش دادن به حرفهاش رو نداشتم...به آشپزخونه رفتم تا کمی غذا بخورم..زینت با دیدنم لبخند مادرانه ای زد و کمکم کرد بشینم
زینت- حالت خوبه خانم جون
به لحن دلسوزه اش لبخند زدم
من- خوبم زینت جون...خیلی ضعف دارم
زینت- خدا مرگم بده خانم هنوز هیچی نخوردید...الان براتون غذا میارم
من- ممنونم زینت
به سرعت برام غذا آماده کرد ...با میـ*ـل غذا میخوردم انگار کودکم گشنه بود ..انقدر غرق غذا بودم که به کل ساسان رو فراموش کردم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    ساسان- برای منم غذا بیار زینت
    زینت- بله آقا
    سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم بدون نگاه کردن به من رو به روم نشست...توی فکر بود...چهرش عصبانی بود...دستهاش روی میز مشت شده بود...زینت غذا رو جلوش گذاشت و از آشپزخونه بیرون رفت...ساسان بدون توجه به غذا فقط به رو میزی نگاه میکردو مشتهاش رو بیشتر فشار میداد...غذام تموم شده بود به خاطر شکم گندم حرکاتم کند شده بود...آهسته بلند شدم تا کمر راست کردم صدای عصبانیش که سعی میکرد فریاد نشه بلند شد
    ساسان- پس دوستش داشتی
    سرش رو بلند کرد...چشمهای طوسیش قرمز شده بود..با اخم وحشتناکی نگاهم میکرد از ترس سرم رو پایین انداختم و آروم به سمت در خروجی آشپزخونه رفتم ...صدای وحشتناک افتادن صندلی ترسوندم...دستم رو روی قلبم گذاشتم ...قلبم تند میزد ...بازوم کشیده شدو به دیوار زدم از درد نفسم گرفت ...کمرم وحشتناک درد گرفت ...سرم رو بلند کردم و به چهره اخمو و عصبانیش نگاه کردم...از ضعف خودم عصبانی شدم چرا بهش این اجازه رو میدادم که در موردم قضاوت کنه...عصبانی دستم رو کشیدم اما محکمتر گرفته بود...نفسهام تند شده بود ...با صدای عصبی و کمی بلندی گفتم
    من- ولم کن...تو حق نداری با م...
    اما حرفم با سوزش سمت چپ صورتم ناتموم موند...باورم نمیشد ساسان من رو زد...با شدت ضربه موهام روی صورتم ریخته بود...دستم رو جای سیلیش گذاشتم واقعا خیلی درد میکرد...سرم رو به طرفش برگردوندم و با تنفر نگاهش کردم اما انگار ساسان دیگه حرف چشمهام رو نمیخوند...اومدم حرفی بزنم که اونم صداش رو بلند کرد و مانع حرف زدنم شد
    ساسان- فقط صدات رو دیگه نشنوم...
    من- چی عصبانیت کرد ...دوست داشتن...
    فریاد زد
    ساسان- گفتم خفه شو ابله...گفتم ببر صدات رو ...که اگه لال نشی الان توانایش رو دارم که بکشمت
    منم صدام رو بلند کردم
    من- چرا باید لال بشم...من...
    یک سوزش دیگه...اندفعه انقدر محکم زد که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و گوشه شکمم به کابینت برخورد کرد ... درد تمام وجودم پیچید از شدت درد خم شدم اما ساسان بدون دیدن حالم فقط فریاد میزد ...نفسم داشت بند می اومد ..احساس کردم لباس زیرم خیس شد ..وحشت کردم


    بدنم سست شد ...سرم رو به دیوار تکیه دادم و دو دستم رو روی شکمم گذاشتم...کودک بینوام تکون نمیخورد ...اخ اگه کودکم چیزیش میشد من چیکار میکردم...صدای داد زینت باعث شد صدای ساسان قطع بشه
    زینت- یا خدا...یا ابالفضل. ...چی شده خانمم
    دست گرم زینت من رو به آغـ*ـوش کشید سرم رو بلند کردم و با ضعف نگاهش کردم...چشمهای خیسش رو بهم دوخته بود که صدای نگران ساسان باعث شد به زیر پام نگاه کنم
    ساسان- زینت این خونه چیه!!؟
    با ترس به خونی که از زیر پام میرفت نگاه کردم دست زینت رو بیشتر چنگ زدم ... صدای آروم و وحشت زده زینت بیقرارترم کرد
    زینت- چیکار کردی آقا!!؟
    با ترس سرم رو بلند کردم و به ساسان که هاج و واج نگاه میکرد نگاه کردم توان حرف زدن نداشتم یادمه فقط یک کلمه گفتم و بعد سیاهی... مثل زندگیه تلخ خودم
    من- بچه ام
    ^ساسان^
    وحشت کرده بودم...من چیکار کردم...سرم رو بلند کردم و به چهره ترسیده و مثل گچش نگاه کردم انگار داشت التماس میکرد نجاتش بدم وقتی گفت بچه ام ، انگار به خودم اومدم سریع به سمتش رفتم ...از حال رفته بود و سرش رو شونه زینت بود ....یک دستم رو زیر پاهش گذاشتم و با دست دیگم سرش رو بلند کردم....تو آغوشم گرفتم و با سرعت به سمت حیاط رفتم و داد زدم
    من- زینت سریع کلید ماشین رو بیار زود باش
    به ماشین رسیدم اما هنوز زینت نیومده بود به چهره رنگ پریدش نگاه کردم .. چقدر معصومه چهرش...خنده غمگینی میشینه رو لبام...این حق من نبود ....صدای زینت من رو به خودم اورد
    زینت- اوردم آقا
    سریع در رو بازکرد رویا رو صندلی عقب خوابوندم ....پشت فرمون نشستم و ماشین رو روشن کردم.. زینت سریع در رو باز کرد پام رو روی گاز گذاشتم و ماشین با صدای وحشتناک حرکت کرد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    دلم شور افتاده بود..همش به خودم میگفتم اگه رویا چیزیش بشه من چیکار کنم....پشت رو نگاه کردم ...روبا بیهوش بود...برگشتم و بیشتر پدال گاز رو فشار دادم ....از دست خودم عصبانی بودم چرا خودم رو کنترل نکردم...من آروم چطور انقدر نا آروم و لی منطق شدم...ماشین رو جلوی ورودی بیمارستان نگه داشتم ...پیاده شدم و سریع رویا رو دوباره بغـ*ـل کردم به صدای نگهبان که همش اخطار میداد ماشین رو بردارم گوش ندادم...سالن بیمارستان شلوغ بود...پرستارها همش به این طرف و اون طرف میرفتن...باید کاری میکردم و گرنه رویا از دست میرفت با فریاد گفتم
    من- کمکم کنید...داره از دست میره
    مردی حدودا 35 ساله دوید طرفم....یک نگاه به رویا که همینطور بغلم بود انداخت و بعد به من نگاه کرد
    مرد- چه اتفاقی براش افتاده
    هول شده بودم
    من- حاملس...خونریزی کرده
    مرد- سریع ببرش اتاق انتهای راهرو من الان میام
    با قدمهای بلند به سمت ته راهرو رفتم ...اتاق تمیزی بود ...رویا رو ، روی تخت گذاشتم پایین پیرهنش کاملا خونی بود به دستهام نگاه کردم که با خون قرمز شده بود...همون مرد با چند نفر وارد شد...به سمت رویا رفت اما من خشگ شده بودم توان جلو رفتن نداشتم همون مرد برگشت و متوجه من شد رو به پرستار خانمی کرد
    مرد- سریع ببرش بیرون
    پرستار- باشه دکتر
    به سمتم اومد اما نگاه هراسون من فقط به رویا بود
    پرستار- لطفا بیرون باشیدآقا
    من- خوب میشه
    پرستار- برید بیرون...دکتر بعد از معاینه میگه
    با قدمهای سستم از اتاق خارج شدم روی صندلی سالن وا رفتم...من از دستش عصبانی شدم...خودش وحشیم کرد...آخ که چقدر حرص خوردم....رو به روم نشسته و از دوست داشتن اون نامرد میگه....با یادآوری حرفهاش دستم دوباره مشت شد...گفتنش از گذشته آزارم میداد مخصوصا لحظه های عاشقانش ...تا الانم خیلی خودم رو کنترل کرده بودم تا حرفی بهش نزنم اما امروز بهم ثابت کرد لیاقت من رو نداره..منی که تا الان با وجود 15 سال دوری ازش هنوز بهش وفادار بودم...سرم رو بلند کردم سالن بیمارستان همچنان شلوغ بود با برانکارد چند نفر رو جا به جا میکردن


    حدود یک ساعتی بود که دکتر تو اتاق رویا بود...دیگه داشتم قاطی میکردم...از جام بلند شدم و سمت در رفتم تارسیدم به در، در باز شد کمی عقب رفتم همون مرد که دکتر بود بیرون اومد تا من رو دید در رو بست و به سمتم اومد...چهرش چیزی نشون نمیداد...
    من- خوبه دکتر!!؟
    دکتر سرش رو تکون داد...با وحشت نگاهش میکردم ...دستی به صورتش کشید و دوباره بهم نگاه کرد
    من- دکتر...چرا چیزی نمیگی!!؟
    دکتر- شوهرشی
    من- نه...من پسر عموشم
    دکتر- متاسفانه ضعف و ضربه به شکمش وضعیت بچه رو آنرمال کرده...وضعیت جفتشون خطرناکه
    من- یا خدا
    دو دستم رو به سرم گرفتم..اگه رویا ...نه..نه
    دکتر- آروم باشید آقا...هنوز اتفاقی نیوفتاده عزا گرفتی
    من- باید چیکار کنم!!؟
    دکتر- باید بستری بشه
    من- تا کی!؟
    دکتر- بچه حداقل 20 روز دیگه باید به دنیا بیاد ...اما متاسفانه وضعیت خوب نیست ..الان خونریزی رو متوقف کردیم.. تا چند روز صبر میکنیم اگه وضعیت فرق کرد و بهتر شد مرخص میشه تا دردش شروع بشه و طبیعی زایمان کنه اما در غیر اینصورت باید سزارین بشه اما تو ایران خیلی وقت نیست این عمل انجام میشه و ممکنه برای بیمار و بچه خطرناک باشه
    من- الان بهوش اومد
    دکتر سری به معنی آره تکون داد
    من- میتونم ببینمش
    دکتر- آره...اما بهتره زیاد نمونی باید استراحت کنه...فعلا
    دکتر رفت...خوشحال بودم که حالش کمی بهتر شده ... نفسی گرفتم و به سمت اتاق رفتم و در باز کردم...پرستار داشت سرمش رو چک میکرد...کنار تختش رفتم صورتش سمت دیگه بود ..پرستار رفت و در رو بست اما رویا برنگشت...کمی خم شدم سمت صورتش چشمهاش بسته بود اما پلکهاش میلرزید
    من- قهری
    جوابی نداد...خانم واسم ناز میکرد..یکم بیشتر سرم رو نزدیک بردم
    من- الان خوابی دیگه باشه...چه بهتر
    با حرفم سریع چشمهاش رو باز کرد و به سمتم برگشت حالا صورتهامون نزدیک هم بود ..مـسـ*ـت چشمهای عسلی نابش شدم..ای کاش سرنوشتمون این نمیشد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    رویا- چی میخوای !!؟چرا نرفتی!!؟
    به خودم اومدم و صاف ایستادم اما نگاهم هنوز تو نگاهش بود ...نگاهش پایینتر اومد و رو لباسم ایستاد قطره اشگی از چشمهاش چکید و بعد سرش رو به سمت پنجره برگردونند... به لباسم نگاه کردم که خونی بود ....نفسم رو بیرون فوت کردم و به سمت پنجره رفتم و به بیرون خیره شدم...بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم گفتم
    من- هیچوقت هیچ آدمی رو نرنجونده بودم
    صدای پوزخنده صدادارش پیچید تو اتاق...هنوز ازش عصبانی بودم احساس آدمی رو داشتم که بهش خــ ـیانـت شده بود ...شاید داشتم زیاده روی میکردم اما نمیتونستم منکر تعصباتم بشم...بزرگ شدنم تو کشور دیگه اصلا باعث نشده بود که افکارم تغییر کنه و متاسفانه من نمیتونم تحمل کنم که قبل از من رویا ماله کسه دیگه ای بوده ...منم دوست دارم اولین برای همسرم باشم...
    رویا- من میخوام استراحت کنم ...
    صدای ناراحتش من رو از افکارم خارج کرد...بدون این که برگردم گفتم
    من- خوب چیکار کنم...جات بیام استراحت کنم
    تلخ گفتم میدونم اما دست خودم نیست تلخ بودن...صدای پر بغضش میپیچه تو اتاق و عجیب اینکه با تمام رنجشم ازش باز هم بغض صداش ویرونم میکنه
    رویا- بهتره بری...
    من- هستم حالا ...کجا برم...تازه سما رسیده بودی جای خوب خوبش ...
    رویا- به خدا حالم خوب نیست
    من- من وقت ندارم ...
    برگشتم طرفش...چشمهاش اشگی بود و صورتش خیس از اشگ...اونم بهم نگاه میکرد ...اخم کردم و به سمتش رفتم بالا سرش ایستادم...چشمهاش رو بست
    من- از وقتی برگشتم همش شاهد حال خرابتم...این حالت ناراحتم نمیکنه
    با حرفم چشمهاش رو باز میکنه و ناباور نگاهم میکنه...کف دستهام رو ، روی تخت میزارم و سرم رو پایینتر میبرم
    من-فقط منتظرم تا آخر بفهمم همین...شاید فهمیدن آخر بدبختیت کمی،فقط کمی آرومم کنه
    خنده تلخی میشینه رو لباش...دستهام رو مشت میکنم تا نافرمونی نکنن و به سمت صورتش برن و دروغ بودن حرفهام رو فریاد بزنن


    رویا- تو اتاقم ...تو کشو میزم یک دفتر هست...جلدش قرمزه...هر چی بخوای بدونی از بدبختیم تا کمی آرومت کنه هست....فقط تو رو خدا من و ولم کن
    سریع از اتاق بیرون میام و به سمت ایستگاه پرستاری میرم
    من- ببخشید خانم میتونم تلفن کنم ضروریه!!؟
    بدون توجه به حرفم کلاه پرستاریش رو با ناز برمیداره و موهای رنگ کرده اش رو مرتب میکنه....خون داره خونم رو میخوره ...
    من- خانم با شما بودم
    خنده ریزی میکنه و تلفن رو جلوم میزاره...لالم هست خدا رو شکر..بدون توجه بهش شماره خونه رو میگیرم بعد دو بوق زینت جواب میده....انقدر پشت سرهم سوال میپرسه که کلافم میکنه و مجبور میشم برای ساکت کردنش اسمش رو بلند صدا بزنم
    من- زینت
    زینت- بله آقا
    من- خوب گوش کن ببین چی میگم زینت الان سریع برو اتاق رویا ... تو کشو میزش یک دفتر با جلد قرمز هست
    زینت- دفتر
    من- حرف نزن فقط گوش کن...اره یک دفتر با جلد قرمز برشدار و همراه یک لباس برای من بیار بیمارستان ...فقط زود بیار زینت
    بدون خداحافظی قطع کردم...بدون توجه به پرستار به اتاق برگشتم...سمت تختش رفتم چهرش غرق خواب بود ...روی صندلی نزدیک تختش نشستم و به سالهای گذشتم فکر کردم که منم میتونستم تنهایم رو با کسی قسمت بشم اما عشق رویا فقط تو قلبم نبود بلکه تو تمام تارو پود وجودم بود
    زینت- خوبن آقا
    با صدای زینت حواسم رو جمع کردم بالا سر رویا ایستاده بود و نگاهش میکرد ...کف دستهام رو ،روی صورتم کشیدم
    من- کی اومدی
    زینت- همین الان آقا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    من- دفتر رو آوردی
    زینت- بله
    از جام بلند شدم و به طرفش رفتم ..دستم رو دراز کردم دفتر رو از کیفش در اورد و بهم داد ..به دفتر قرمز رنگ خیره شدم چقدر آشنا بود
    زینت- لباستون آقا
    لباس رو از زینت گرفتم و با لباس کثیفم عوض کردم ...هیاهوی بیرون زیاد شده بود و اذیت میکرد
    من- امروز معلوم نیست چه خبره
    زینت که انگار منتظر همین حرف بود سریع شروع کرد
    زینت- هی آقا خون ملت رو کردن تو شیشه...امروز اعتراض بوده خدانشناسا زدن مردم و داغون کردن
    وای باز بحث این رژیم و دست گلهاش...کلافه وسط حرفش پریدم
    من- بهتره بری زینت ...رویا خوابه..منم خستم
    سریع خداحافظی کرد و رفت...به رویا نگاه کردم که بر اثر دارو تو خواب عمیق بود...به سمت صندلی رفتم و نشستم دفتر رو باز کردم و دستخط خودم اول صفحه یادم انداخت که این دفتر هدیه خودم قبل رفتن به رویا بود
    سلام رویای زندگیم
    این دفتر یک هدیه معمولی نیست بلکه هر برگ از این دفتر نشاندهنده نبود من است..سخت است رفتن و ندیدن...سخت است دور بودن و دلتنگ شدن...اما برمیگردم ...رویا جان نبودم برای هر دو ما سخت خواهد بود اما تحمل کن ...تمام نبودنهایم را در این دفتر سیاه کن تا بعد برگشتنم قلبم را با تمام وجود تقدیمت کنم تا با وجودت لبریزش کنی
    به یادت خواهم بود هر لحظه و هر نفس
    ساسان
    دستی روی نوشته میکشم ... از اومدنم پشیمونم...بدونم تا الان عفقط باعث خورد شدن غرورم شده...از وقتی برگشتم پی به سادگیم بردم ...من قبل رفتن لبریز از رویا بودم اما الان فقط کنجکاوم تا بدونم سرنوشتش رو...دفتر رو ورق میزنم قطره های اشگ تو همه صفحات دفتر هست...
    《گذشته》
    نوید- چی داری میگی
    هق هق گریم بلند شد یعنی معنی حرفم رو درک نکرد ...دستم رو رها میکنه و از جلوی پام بلند میشه ...چند قدم عقبکی میره..سرم رو بالا میارم با دستم صورت خیس از اشگم رو پاک میکنم ...اخمهاش شدید تو همه...دستهاش مشت شده...صدای ناراحتش آهم رو در میاره
    نوید- میخوای عروس بشی...میخوای این چند سال باهم بودن رو فراموش کنی...من دارم همه سعیم رو میکنم رویا
     
    آخرین ویرایش:

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    من- نوید
    سریع به سمتم اومد و دوباره جلوی پام رو زانو نشست
    نوید- داری سربه سرم میزاری
    سریع از جام بلند شدم با حرکت من اون هم بلند شد و جلوم ایستاد ...داشتم جون میدادم و اون میپرسید شوخیه ...لحنم عصبانی بود
    من- شوخی.. هه...آره دارم با شوخی گریه میکنم
    دستهاش رو برای آروم کردنم بالا آورد
    من- به من دست نزن
    لحن تندم باعث شد دستهاش متوقف بشه
    من- هیچی شوخی نیست
    چند قدم عقب رفت و دست به کمر شد
    نوید- کی هست شازده
    من- وای وای نوید من چی میگم تو چی میگی
    نوید- خوب طوری بگو منم بفهمم
    چند قدم به سمتش برداشتم فقط یک قدم فاصلمون بود ...با به یاد آوردن درخواست الکس اشگ تو چشمهام جمع شد ..با صدای لرزونی گفتم
    من- دیگه خستم نوید ...بریدم...نمیتونم
    دیگه نتونستم اشگهام رو کنترل کنم و صورتم خیس شد
    من- خیلی سخته مردی همسن بابات ...بیاد ازت خواستگاری کنه
    صدای متعجبش حرفم رو قطع کرد
    نوید- چی...چی داری میگی...
    من- پدر رزا از من....
    دیگه نتونستم ادامه بدم و گریم شدت گرفت
    نوید- غلط کرده ...گ...ه خورده اومده همچین حرفی میزنه
    سرم رو بلند کردم و به چهره قرمز شدش نگاه کردم ...دستهاش رو تو دستم گرفتم...برخلاف دستهای سردم ، دستهای مردونش گرم بود ..حرفی که میخواستم بزنم گفتنش برام سخت بود اما من راهی جز این نداشتم
    من- نوید
    دستهام رو کمی فشار داد و این یعنی بگو
    من- من....یعنی تو...نه...نه...یعنی ما....اه
    نوید- بگو رویا
    با التماس به چشمهاش نگاه کردم ...میدونم اشتباهه...میدونم میشکنم اما چاره ای ندارم ...چشمهام رو میبندم تا بلکه حرفم رو راحت تر بگم
    من- بیا ...بیا ازدواج کنیم
    بعد گفتن حرفم نفس راحتی میکشم اما حرکت تند نوید مجبورم میکنه چشمهام رو باز کنم و بهش نگاه کنم...با تمام شدن حرفم سریع دستم رو رها کرد و دوباره چند قدم فاصلهگرفت صدای آروم و شرمگینش متعجبم میکنه


    نوید- ازدواج و بودن کنارت آرزومه...
    از حرفش خوشحال شدم ...اومدم دوباره نزدیکش بشم که با حرفش نفسم بند اومد
    نوید- اما نمیشه
    پاهام شل شد ...دهنم ناباور باز و بسته میشد ...سرش رو بالا آورد و به چهره مبهوتم نگاه کرد...چشمهای سبزش کدر شده بود ...با تمام جون کندن سعی کردم حرف بزنم
    من- دروغ بود
    قلبم فشرده میشد...داشتم سکته میکردم...همش تو سرم تکرار میشد که فریب خوردی، بازیت داد،عروسک بودی براش...نفسم داشت بند می اومد...به لباسم چنگ زدم ...نزدیکم شد و بازوهام رو گرفت صدای آشفتشم آرومم نکرد
    نوید- چی داری میگی رویا ...به خدا قسم یک کلمه تا الان دروغ نگفتم...رویا جان منم میخوام کنارت بودن رو
    دستهام رو بالا آوردم و به لباسش چنگ زدم ...من دیگه شکسته بودم دیگه چه فرقی میکرد
    من- بابام موافقه ازدواجم با الکسه...نوید میگی من و میخوای پس چرا نشه
    دستهاش رو از بازوم جدا کردو روی صورتم گذاشت ...صداش آروم بود
    نوید- من زندگی شاهانه ای ندارم...جنوب شهر زندگی میکنم ...من کارگری میکنم...رویا منطقی فکر کن
    من- هیچی نمیخوام ...من فقط عشقت رو میخوام نوید
    صورتم رو ول کرد و دوباره دست به کمر شد
    نوید- شعار نده رویا...الان میگی میتونی دو رور دیگه که خسته شدی چی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    دیگه غروری برام نمونده بود ...صدام کمی بلند شد
    من- نمیشم...به خدا نمیشم...
    با دستهام صورتش رو قاب گرفتم...خیره شدم تو چشمهاش ...من میتونستم با نداری نوید بسازم حداقل از خونه بابام و زن الکس شدن خیلی بهتر بود
    من- من دوست دارم نوید...من میتونم کنارت همه مشگلات رو تحمل کنم
    دستهام رو از صورتش برداشت و تو دستهاش گرفت خیره تو چشمهام آروم گفت
    نوید- سخته...خونه من بودن برات سخته
    آروم مثل خودش لب زدم
    من- نیست...تو باش ...تو تکیه گاهم باش...من تو خرابه هم کنارت زندگی میکنم
    دستهام رو به ل*ب*هاش نزدیک کردو بـ..وسـ..ـه ای زد
    نوید- بابات هیچ وقت با من موافقت نمیکنه
    من- من فقط بودن کنار تو رو میخوام
    نوید- ممکنه بابات اذیتت کنه
    من- مهم نیست...تو باش
    خنده ریزی کرد
    نوید- تا پای جون هستم...
    دست تو جیب شلوارش کرد و برگه ای در اورد و جلوم گرفت...سوالی نگاهش کردم با همون خنده گفت
    نوید- از من به بابات بگو...اگه با اومدنم موافقت کرد به این شماره زنگ بزن
    خنده نشست رو لبام ...یعنی میشد به نوید برسم...ساعت 8 شب بود که به خونه رسیدم ...وقتی وارد سالن پذیرای شدم در نهایت حیرت همه جمع بودن حتی عمو که ازش خبری نبود ...بد تر همشون به من خیره بودن...صدای عصبی بابا هول انداخت به جونم
    بابا- سلام رویا خانم...
    با من و من سلام کردم ...
    بابا- تشریف نمیارید بشینید
    با ترس و لرز روی مبل تکی نشستم ...نمیدونم چرا از این دور همی خوشم نیومده بود...خسته بودم تازه از پیش نوید اومده بودم و احتیاج به یک دوش گرم داشتم
    بابا- نمیخوام بپرسم کجا بودی چون فکر میکنم انقدر بزرگ شدی که به آبرو پدرتم فکر کنی
    دستهام رو دامنم مشت شد ...این لحن صحبت اصلا نشونه خوبی نبود ...
     
    آخرین ویرایش:

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    بابا- امروز من و الکس باهم صحبت کردیم...الکس خونش آمادس
    وای بابا داره چی میگه....باید کاری کنم ...اما چیکار کنم ...
    بابا- انشالله تا 2 هفته دیگه مراسم برگزار میشه
    سریع سرم رو بلند کردم و به بابا که روبه روم نشسته بود نگاه کردم...خدایا این مرد واقعا پدر منه...اگه پدر منه پس چرا من براش مهم نیستم ...صدای رزا من رو به خودم میاره
    رزا- سکوتت علامت رضاست
    گنگ بهش نگاه میکنم...به روم لبخند بدجنسی میزنه
    رزا- شیرینی بخوریم عروس خانم
    با حرفش صدای خنده و خوشحالی همه بلند میشه اما دله من انگار میخواد بترکه...سریع از جام بلند شدم با حرکتم خنده ها قطع شد و همه به من خیرا شدن....مرگ یک بار شیون یکبار
    من- من نمیتونم
    صدای بلند بابا دلشوره و ترسم رو بیشتر میکنه
    بابا- چی گفتی
    آب دهنم رو قورت میدم...باید آروم باشم
    من- نمیخوام با...با الکس ازدواج کنم
    بابا به سمتم خیز بر میداره که عمو مانعش میشه از ترس بابا پشت مبل سنگر میگیرم
    بابا- فقط یکبار دیگه بگو چی گفتی
    من- بابا
    بابا- خفه شو خیره سر
    صدای الکس بابا رو ساکت میکنه
    الکس- چرا نمیخوای
    به سمتش بر میگردم..کنار رزا ایستاده و به من خیره شده تو چهرش هیچی معلوم نیست..قدمی به سمتم بر میداره و به فاصله چند متری وایمیسته...
    الکس- چی کم دارم که قانعت نمیکنه
    سرم رو پایین انداختم و با شرم گفتم
    من- شما سنتون خیلی زیاده
    صدای پر تمسخر الکس جریحه دارم میکنه
    الکس- هه...همین
    سرم رو بلند میکنم و سعی میکنم تمام نفرتم رو ازش بریزم تو چشمهام
    من- چی تو من هست که شما رو قانع به بریدن نمیکنه
    شیطنت توی چشمهاش هالم رو بد میکنه...کمی نزدیکتر میشه و سرش رو به سمتم کج میکنه ...آروم طوری که کسی نشنوه زمزمه میکنه
    الکس- یک نگاه تو آیینه بنداز میفهمی


    سرخ میشم نه از شرم بلکه از وقاحتش...دلم میخواست یک مشت جانانه مهمون صورتش کنم ...مردک لبه گور...
    بابا- حرف آخر امشب گفته شد ...بهتره بریم شام
    چی ...نه خدا...کمکم کن...با صدای بلند و جسارت غیر قابل باور خودمم گفتم
    من- باشه ازدواج میکنم
    《زمان حال》
    ^ساسان^
    سرم رو بلند میکنم ...سیاهی شب از پنجره مشخصه...سرم رو به سمت ساعت دیواری اتاق بر میگردونم که ساعت 9 شب رو نشون میده....اوف درست 5 ساعته سرم تو دفتره...به سمت تخت رویا نگاه کردم که هنوز خواب بود ...از صندلی بلند شدم و به سمت تخت خالی اتاق رفتم و دراز کشیدم...دلم خالی بود ...با فهمیدن گذشته احساس میکردم حسم به رویا تغییر میکنه...اگه یک روز یکی میگفت روزی میرسه که رویا برات بشه هیچ حتما همون لحظه دندوناش رو تو دهنش خورد میکردم اما رسید اون روز...چرا خوابم نمیبرد تا فراموش کنم این روزهای بد رو...کلافه از بیخوابی بلند شدم و دوباره دفتر رو برداشتم
    《گذشته》
    هیچ کس حرف نمیزد انگار تو شوک حرفم بودن...باید ادامه میدادم
    من- اما نه با الکس
    صدای مبهوت بابا همه رو از شوک در اورد
    بابا- پس با کی
    باید تمام میکردم این نمایش رو....نفسی گرفتم
    من- با ...با نوید
    صدای عصبانی بابا دست و پام رو شل کرد
    بابا- کی هست ...کیه که به خودش جرات داده همچین پیشنهادی بده
    میخواستم جواب بابا رو بدم که صدای پرتمسخر و حرصی رزا شگفت زدم کرد
    رزا- بزار من بگم منصور خان
    به رزا نگاه کردم که خصمانه نگاهم میکرد حالت و رفتار رزا گیجم کرده بود ...به سمتم اومد ...مقابلم وایستاد و با چشمهای آبی مواجش خیره شد بهم
    رزا- یک آدم بی کس و کار...یک آدم هیچی ندار
    متعجب صداش کردم...پوزخند زد و به سمت بابام برگشت
    رزا- منصور خان دختر گلتون یک آدم بی بته رو به پدر من ترجیح داده عالیه نه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    به بابا نگاه کردم که صورتش از خشم قرمز شده بود ....قلبم انقدر تند میزد که احساس میکردم صداش تو کل سالن پیچیده ...بابا به سمتم خیز برداشت و یک سیلی جانانه مهمونم کرد...با فریاد حرف میزد
    بابا- رزا چی میگه...تو این مدت سرت گرم بوده بس...میگم دیگه چرا اسمی از ساسان نیست نگو دله خانم طویله شده
    با حرفاش داشت خوردم میکرد مگه من دخترش نیستم ...با چشمهای اشگی نگاهش کردم و با بغض گفتم
    من- من دخترتم...چطوری دلت میاد
    بابا- هه...دختر...اره دخترمی اما من نمیخوام مثل اون زن بشی ...باید درستت کنم
    من- اما من و بکشیم حرفم هممینه
    به جونم افتاد ...با لگد به تن ظریفم ضربه میزد اگه عمو نگرفته بودش حتما من رو میکشت ...حتی الکس و رزا کاری نکردن و فقط کتک خوردنم رو تماشا کردن...عمو ، بابا رو به سمت مبل برد و با زور نشوندش با لحن گزنده و تلخی گفت
    عمو- حرص نخور منصور ارزش نداره..رفته لنگه خودش رو پیدا کرده
    صدای پر تنفر بابا بی پناهیم رو بیشتر به رخم کشید
    بابا- خوب شد به حرفت گوش کردم و اون پسره بیچاره رو راهی کردیم رفت
    دیگه شک داشتم این آدمها خانوادم باشن ...دلم میخواست جراتش رو داشتم و بلند میشدم و فرار میکردم از این خونه و آدمهاش....از رو زمین بلند شدم تمام بدنم درد میکرد ...
    الکس- وسایلت رو جمع کن رز
    انقدر درد داشتم که حال پوزخند زدنم نداشتم ...صدای التماس آلود بابا حالم رو بدتر کرد
    بابا- الکس حلش میکنیم
    صدای داد الکس تو کل سالن پیچید
    الکس- دختری که سر و گوشش بجنبه همون به درد الافها میخوره...سریع رز


    مردک عقب افتاده ...انگار نه انگار تو فرنگ بزرگ شده...پوزخند میزنم ...صدای بلند بابا من رو از فکر در میاره
    بابا- گم میشی اتاقت تا فردا تکلیفت رو روشن کنم
    به این مرد به اصطلاح پدر نگاه میکنم ...دلم به حال خودم میسوزه...بدون گفتن حرفی بدن درد ناکم رو میکشم تا دوباره به اتاقم پناه ببرم...توان حموم رفتن ندارم...روح و جسمم امشب خورد شد اون هم توسط نزدیکترین آدم یعنی پدرم...تا صبح فقط کابوس میبینم ....ساعت رو نگاه میکنم که نشون میده صبح شده ...نمیدونم امروز چی میخواد بشه ...از اتاق بیرون نرفتم دلم نمیخواد با کسی روبه رو بشم ...انگار کسی هم رغبت به دیدن من نداره ...دلم خیلی شکسته ...دوست داشتم الان زن عمو نرگس زنده بود .. شاید اگه بود من انقدر تنها و بدبخت نمیشدم..دلم میخواد زار بزنم ...هنوز لباسهای دیروز تنمه و من هیچ رغبت و علاقه ای به بلند شدن از روی تختم ندارم..صدای در اتاقم بلند میشه ....حتی قدرت گفتن کلمه ای رو ندارم..
    زینت- سلام خانم...آقا گفتن بیاین پایین
    سرم رو به علامت باشه تکون دادم و زینت هم بدون گفتن حرف دیگه ای رفت به ساعت نگاه کردم که 10 صبح رو نشون میداد...از تخت پایین اومدم و لباس و دامنم رو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم...از پله ها که پایین می اومدم عمو و بابا رو میدیدم که آروم باهم حرف میزنن ...نزدیکشون رفتم با دیدن من حرفشون رو قطع کردن ...جرات بلند کردن سرم رو نداشتم ..صدای جدی و خشن بابا دوباره باعث اضطرابم شد
    بابا- میخوام راجب پسره بدونم...کی هست
    گلوم خشگ بود از دیروز ظهر تا الان حتی یک قطره آبم نخورده بودم ...اما الان موقع ضعف نبود باید محکم حرفم رو میزدم
    من- پسره...خوبیه
    صدای پوزخند عمو باعث اخم بین ابروهام شد...لحن بابا تمسخر آمیز شد
    بابا- بله...حالا این پسر خوب اسمش چیه...شغلش چیه
    یا خدا ، خودت کمکم کن
    من- اسمش نوید...نوید امیدی
    حرفم رو ادامه ندادم ..آخه میگفتم نوید چیکارست...سکوتم طولانی شد
    بابا- ادامش
    من- کا...کار..گره
    صدای خنده عمو بلند شد ...اشگ به چشمهام اومد ...چقدر تحقیر کردن براشون عادی بود

    بابا- آدرس
    من- فقط...ازش شماره دارم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    AREZOO.F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/19
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    16,186
    امتیاز
    771
    بابا- شمارش رو بده
    سرم رو بلند کردم ...بابا از جاش بلند شد و به سمتم اومد یک دور ، دورم چرخید و پشت سرم ایستاد صدای خشنش دست و پام رو به لرزه انداخت
    بابا- میری اتاقت تا شب ...
    بدون اینکه به چهره بابا نگاه کنم به اتاقم برگشتم ...زینت اومد و شماره نوید رو گرفت...دل تو دلم نبود اگه بابام بلای سرش می اورد ..خدایا همین یکدفعه کمک کن ...خدایا هیچکس رو جز تو ندارم ...تا شب تو اتاق فقط دعا میکردم ...صدای فریاد یک نفر تمام بدنم رو لرزوند...صدا آشنا بود ...نفهمیدم چطور از اتاق خارج شدم و به پایین رفتم ...پاهام سست شد ...توان حرکت نداشتم ...باورم نمیشد پدرم انقدر سنگ دل باشه....روبه روش رو زمین زانو زدم ...سرش رو که خونی بود بالا آورد و نگاهم کرد...چشمهای سبزش غمگین بود...صدای خشن و بلند بابا نفرت رو تو دلم زنده کرد
    بابا- این بود انتخابت...آره احمق....
    صدای قدمهاش رو میشنوم که بهم نزدیک میشه...درد بدی رو تو سرم احساس میکنم ...موهام رو میکشه عقب که این باعث میشه سرم بالا بیاد
    بابا- خوب نگاهش کن..
    چشمهای اشگیم میشینه تو چشمهای غمگین و قرمزش...سرش رو دوباره می اندازه پایین...بابا سرم رو محکم ول میکنه که باعث میشه به سمت جلو پرت بشم...
    بابا- یک پسر بی پدر و مادر به خودش جرات داده بشه خواستگار دختر احمق من
    صدای محکم نوید باعث میشه بهش نگاه کنم
    نوید- بهتره درست صحبت کنید
    یورش بابا رو به سمت نوید میبینم با ترس خودم رو سمت نوید میکشم ...بابا وایمیسته و چند لحظه بهم نگاه میکنه ...یک خنده عصبی میکنه و با لحن تمسخر گونه میگه
    بابا- وای دختر تو چی این رو دوست داری آخه
    دیگه تحمل انقدر تحقیر شدن رو ندارم ...نوید شاید هیچی نداره اما عوضش قلب بزرگی داره..از جام بلند میشم و جلو بابا می ایستم...اشگام رو پاک میکنم و با صدایکه میخوام نلرزه میگم
    من- من نوید رو دوست دارم...
    بابا- دوست داشتن آب و نون میشه برات
    یک پوزخند میشینه رو لبم
    من- اینجا که آب و نون فراهم بود که خوشبخت نبودم
    صدای سیلی بابا تو کل سالن میپیچه..انقدر خوردم که درد این رو دیگه حس نمیکنم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا