- عضویت
- 2016/06/19
- ارسالی ها
- 543
- امتیاز واکنش
- 16,186
- امتیاز
- 771
با نگرانی گفتم
من- رزا حالت خوبه!؟
به حرفم اهمیت نداد و صدای گریش زیاد شد با صدای کمی بلند حرف میزد
رزا- راستش رو بگو ...رویا تو الکس رو دوست نداری..پس..پس کی رو دوست داری!!؟
من- این حرفها چیه رز...چرا گریه میکنی!؟
دیگه داشت همراه گریه فریاد میزد و دستهام رو فشار میداد
رزا- بگو کی رو دوست داری...حرف بزن رویا تو رو خدا
دیگه حالتش داشت میترسوندم...دستهام رو کشیدم چند قدم عقب رفتم ...رزا با زانو زمین افتاد و گریه هاش به هق هق تبدیل شد
من- این سوالها چیه میپرسی!؟.. چرا مثل دیوونه ها شدی رزا
سرش رو با ضرب بالا آورد و با چشمهای سرخش بهم نگاه کرد...انگار با التماس نگاهم میکرد...صورتش رو پاک کرد و از زمین بلند شد...بدون گفتن حرفی به سمت در رفت اما قبل رفتن با صدای آرومی گفت
رزا- به الکس فکر کن...مرد بدی نیست
و بعد رفت...هنوز تو شوک حرفهاش بودم یعنی رزا موافق بود پس این کولی بازیهاش چی بود...اصلا منظورش از این سوالها چی بود..قلبم گواه بد میداد...با هزار تا سوال تو ذهنم آماده شدم و به دیدن نوید رفتم...مثل همیشه با لبخند به طرفم اومد ..خوشبحالش ...ای کاش منم میتونستم بخندم
نوید- سلام بانو خانم...حال شما
میخواستم جوابش رو مثل خودش با شور بدم اما قلب بیقرارم مانع خوشحالی میشد ...زبونم از استرس حتی برای گفتن سلام نچرخید ...بدون توجه به نوید رو نیمکت نشستم ...میترسیدم ...از آخر ماجرا میترسیدم ...یعنی چی میشد...
کنارم نشست...بوی عطرش پیچیده بود...باورم نمیشد ...یعنی من باید نوید رو هم مثل ساسان فراموش میکردم...سوزش اشگ باعث شد چشمهام رو ببندم ....دستم مشت شد...من طاقت یک شکست دیگه نداشتم...دستهای گرم نوید که رو دستهای سردم نشست چشمهام رو باز کردم...با هر پلک زدن اشگ از چشمهام رو گونم میریخت...مبهوت به چشمهام نگاه میکرد...دیگه طاقت نداشتم صدای گریم بلند شد ...خدایا بسمه دیگه از ضجه و زاری خستم..
نوید- چی شده!!؟ رویا...بهم بگو چرا گریه میکنی!!؟
اما این بغض و اشگ بهم مجالی نمیداد تا جوابش رو بدم...نگران بلند شد و رو به روم زانو زد...هنوز دستهام تو دستهاش بود چشم ازش بر نمیداشتم...صدای نگرانش حالم رو بدتر کرد
نوید- چی شده رویام...چه اتفاقی افتاده بانوم!!؟
(رویام، بانوم)نه نمیتونم بدون نوید زنده باشم...باید میگفتم باید حرف میزدم...سعی کردم خودم رو کنترل کنم ...اما صدام لرزون بود
من- نو..نوید
نوید- جانم
گریم به هق هق تبدیل شد ...دستهاش رو کمی فشار دادم
نوید- رویا خوبی!!؟
سرم رو تکون دادم تا بیشتر نگران نشه
من- همه چی خراب شد
گنگ نگاهم کرد انگار حرفم رو درک نکرد...اب دهنم رو قورت دادم چشمهام رو بستم تا نبینم عکس العملش از حرفهام رو
من- دارن بدبختم میکنن...بابام...بابام میخواد با یه پیرمرد ازدواج کنم
《زمان حال》
با صدای زنگ تلفن حرفم رو قطع کردم...ساسان بلند شد و تلفن رو جواب داد ...کلافه حرف میزد ...انقدر ضعف داشتم که حال گوش دادن به حرفهاش رو نداشتم...به آشپزخونه رفتم تا کمی غذا بخورم..زینت با دیدنم لبخند مادرانه ای زد و کمکم کرد بشینم
زینت- حالت خوبه خانم جون
به لحن دلسوزه اش لبخند زدم
من- خوبم زینت جون...خیلی ضعف دارم
زینت- خدا مرگم بده خانم هنوز هیچی نخوردید...الان براتون غذا میارم
من- ممنونم زینت
به سرعت برام غذا آماده کرد ...با میـ*ـل غذا میخوردم انگار کودکم گشنه بود ..انقدر غرق غذا بودم که به کل ساسان رو فراموش کردم
من- رزا حالت خوبه!؟
به حرفم اهمیت نداد و صدای گریش زیاد شد با صدای کمی بلند حرف میزد
رزا- راستش رو بگو ...رویا تو الکس رو دوست نداری..پس..پس کی رو دوست داری!!؟
من- این حرفها چیه رز...چرا گریه میکنی!؟
دیگه داشت همراه گریه فریاد میزد و دستهام رو فشار میداد
رزا- بگو کی رو دوست داری...حرف بزن رویا تو رو خدا
دیگه حالتش داشت میترسوندم...دستهام رو کشیدم چند قدم عقب رفتم ...رزا با زانو زمین افتاد و گریه هاش به هق هق تبدیل شد
من- این سوالها چیه میپرسی!؟.. چرا مثل دیوونه ها شدی رزا
سرش رو با ضرب بالا آورد و با چشمهای سرخش بهم نگاه کرد...انگار با التماس نگاهم میکرد...صورتش رو پاک کرد و از زمین بلند شد...بدون گفتن حرفی به سمت در رفت اما قبل رفتن با صدای آرومی گفت
رزا- به الکس فکر کن...مرد بدی نیست
و بعد رفت...هنوز تو شوک حرفهاش بودم یعنی رزا موافق بود پس این کولی بازیهاش چی بود...اصلا منظورش از این سوالها چی بود..قلبم گواه بد میداد...با هزار تا سوال تو ذهنم آماده شدم و به دیدن نوید رفتم...مثل همیشه با لبخند به طرفم اومد ..خوشبحالش ...ای کاش منم میتونستم بخندم
نوید- سلام بانو خانم...حال شما
میخواستم جوابش رو مثل خودش با شور بدم اما قلب بیقرارم مانع خوشحالی میشد ...زبونم از استرس حتی برای گفتن سلام نچرخید ...بدون توجه به نوید رو نیمکت نشستم ...میترسیدم ...از آخر ماجرا میترسیدم ...یعنی چی میشد...
کنارم نشست...بوی عطرش پیچیده بود...باورم نمیشد ...یعنی من باید نوید رو هم مثل ساسان فراموش میکردم...سوزش اشگ باعث شد چشمهام رو ببندم ....دستم مشت شد...من طاقت یک شکست دیگه نداشتم...دستهای گرم نوید که رو دستهای سردم نشست چشمهام رو باز کردم...با هر پلک زدن اشگ از چشمهام رو گونم میریخت...مبهوت به چشمهام نگاه میکرد...دیگه طاقت نداشتم صدای گریم بلند شد ...خدایا بسمه دیگه از ضجه و زاری خستم..
نوید- چی شده!!؟ رویا...بهم بگو چرا گریه میکنی!!؟
اما این بغض و اشگ بهم مجالی نمیداد تا جوابش رو بدم...نگران بلند شد و رو به روم زانو زد...هنوز دستهام تو دستهاش بود چشم ازش بر نمیداشتم...صدای نگرانش حالم رو بدتر کرد
نوید- چی شده رویام...چه اتفاقی افتاده بانوم!!؟
(رویام، بانوم)نه نمیتونم بدون نوید زنده باشم...باید میگفتم باید حرف میزدم...سعی کردم خودم رو کنترل کنم ...اما صدام لرزون بود
من- نو..نوید
نوید- جانم
گریم به هق هق تبدیل شد ...دستهاش رو کمی فشار دادم
نوید- رویا خوبی!!؟
سرم رو تکون دادم تا بیشتر نگران نشه
من- همه چی خراب شد
گنگ نگاهم کرد انگار حرفم رو درک نکرد...اب دهنم رو قورت دادم چشمهام رو بستم تا نبینم عکس العملش از حرفهام رو
من- دارن بدبختم میکنن...بابام...بابام میخواد با یه پیرمرد ازدواج کنم
《زمان حال》
با صدای زنگ تلفن حرفم رو قطع کردم...ساسان بلند شد و تلفن رو جواب داد ...کلافه حرف میزد ...انقدر ضعف داشتم که حال گوش دادن به حرفهاش رو نداشتم...به آشپزخونه رفتم تا کمی غذا بخورم..زینت با دیدنم لبخند مادرانه ای زد و کمکم کرد بشینم
زینت- حالت خوبه خانم جون
به لحن دلسوزه اش لبخند زدم
من- خوبم زینت جون...خیلی ضعف دارم
زینت- خدا مرگم بده خانم هنوز هیچی نخوردید...الان براتون غذا میارم
من- ممنونم زینت
به سرعت برام غذا آماده کرد ...با میـ*ـل غذا میخوردم انگار کودکم گشنه بود ..انقدر غرق غذا بودم که به کل ساسان رو فراموش کردم
آخرین ویرایش توسط مدیر: