با احساس ضعف شدیدی چشامو باز کردم و نگاهم روی ساعت موند ، پنج صبح بود و این یعنی من نزدیک به سیزده ساعت خوابیده بودم ، به سمت آشپزخونه رفتم و به جون پنیر افتادم بعد از سیر شدن کمی درس خوندم و وسایل صبحانه رو آماده کردم همون موقع کارن با لبخند به سمتم اومد
کارن_ خانوم کوچولو تو چقدر میخوابی ؟ میخواستم بیدارت کنم اما دلم نیومد !
توی دلم گفتم آره جون عمهت دلت نیومد یا در اتاق قفل بود ؟ اما چیز دیگهای رو به زبون اوردم
_ ببخشید .... خیلی خسته بودم
_ حتما سلنا شب قبلش نزاشت بخوابی درسته ؟
خیلی مظلومانه سرمو براش تکون دادم با این کارم چندتار از موهام توی چشمم رفت که با دست به عقب فرستادمشون و این کار من باعث خندهی بلند کارن شد
کارن_ چقدر تو بچهای !!! دقیقا مثل یه دختر پنج ساله اونکار رو انجام دادی !
_ حالا هی تو به من بگو بچه ! اصلا دیگه قهرم !
توقع نداشتم منت کشی کنه اما دستمو که روی میز گذاشته بود توی دستش گرفت
کارن_ خانوم کوچولوی من ... قهر نکن .... باشه منم قول میدم دیگه بهت نگم خانوم کوچولو
با لبخند بهش نگاه کردم
_ پس دیگه به من نمیگی خانوم کوچولو قبوله ؟
_ قبوله ... از این به بعد بهت میگم ریزه میزه ....
میخواستم چیزی بگم که با خنده به سمت اتاقش رفت و در کمال تعجب موقع بیرون رفتن در خونه رو قفل نکرد ... منم که از خدا خواسته پریدم توی حیاط و تا میتونستم انرژیمو تخلیه کردم ....
چند روز گذشت و کارن هم برای ناهار خونه میومد هم شام ...جالب تر اینکه اخلاقش از بس خوب بود که حس نفرتم به کل از قلبم پاک شد و یه حس تازه توی قلبم جوونه زد حسی که تا حالا هیچوقت تجربش نکرده بودم ...
**********************
کارن
تصمیم خودمو گرفته بودم ، بابا گفته بود باید اسرا از زندگیش راضی باشه پس منم کاری میکنم که اون دخترهی سر راهی از این زندگی راضی باشه ، امروز برق چشاش نشون میداد که کارمو خوب انجام دادم پس خیلی زودتر از اونیکه فکرشو میکردم میتونم از شرش خلاص شم ....
پامو که توی شرکت گذاشتم بازم بهم احترام گذاشتن اما هیچکس برام مهم نبود یراست به سمت اتاقم رفتم و با انرژی زیادی کارمو شروع کردم بعد از چند لحظه تلفن روی میز زنگ خورد
_ بله
_ ببخشید آقای فرهادی برادرتون گفتن اگه میشه برید به اتاقشون ...
_ باشه
بعد هم گوشی رو قطع کردم و به سمت اتاق کیا رفتم مثل همیشه بدون در زدن رفتم داخل
_ سلام
_ به به آقا کارن ، کم پیدایی برادر ؟
_ سرم شلوغه
_ بله خبر دارم ... بابا دیشب همه چیزو گفت !
_ میشه دقیق بگی چی گفت ؟
_ اینکه داداش ما زن گرفته و ما بیخبریم .... مامان که دیشب عزا گرفته بود ... البته اینو هم بگم شب قراره بیایم خونتون تا عروسمونو ببینیم ...
چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ، فوری از اتاق کیا بیرون اومدم و به سمت اتاق بابا رفتم
_ مگه قرار نبود بین خودمون بمونه ؟
بابا که میدونست راجب چی حرف میزنم بازم با آرامش بهم زل زد
_ بالاخره که باید میفهمیدن ... حالا هم به زنت خبر بده شام میریم اونجا ...
_ اما ...
_ سرم شلوغه کارن ... فعلا وقت ندارم بهتره بری به کارات برسی
این دختر از وقتی وارد زندگیم شده یه بند بدشانسی اوردم ، آخه مگه ازدواج زوری هم میشه ؟ اونم با یه دختر سرراهی که امثالش توی جامع پره ...
کمی که حالم بهتر شد به اسرا زنگ زدم
اسرا_ بله
_ سلام ریزهمیزهی خودم ، حال شما خانومی ؟
از همین جا معلوم بود که چشاش داره برق میزنه اونم یکی مثل بقیهی دخترای آهن پرسته
اسرا_ من خوبم تو چطوری ؟
_ مگه میشه با تو حرف بزنم و بد باشم ؟
اسرا_ کاری داشتی زنگ زدی ؟
_ خواستم بگم شب مهمون داریم ... مامان و بابام و داداشم .... میخوام سنگ تموم بزاری گلم
اسرا_ چشم خیالت راحت ... امر دیگهای ندارید ؟
_ مواظب خودت باش
اسرا_ خدافظ
گوشی رو قطع کردم و تا عصر مشغول کارای عقب افتاده شدم ... به خاطر کارم کمی دیرتر از همیشه به خونه رفتم ، با باز شدن در لبخندی روی لبم نشست ، خونه از تمیزی برق میزد و غذا هم تقریبا آماده بود با صدای بلندی که مثلا میخواستم شاد باشه گفتم
_ خانومم کجایی ؟
صداش از توی اتاقش میاومد به سمتش رفتم لباسش عسلی و مشکی بود دقیقا با چشاشو موهاش ست کرده بود یاد دکور جدید اتاق سام افتادم اونم عسلی و مشکی بود ... داشت موهاشو به زحمت برس میکشید ، جلو رفتم و با گرفتن برس از دستش کارشو به نرمی ادامه دادم بعد از تموم شدن کارم گفت
_ مرسی کارن ... واقعا از پسشون بر نمیام باید کوتاهشون کنم
نمیدونم چرا اما دلم نمیخواست اون موها رو کوتاه کنه
_ لازم نکرده ... اصلا خودم هر روز برات برسشون میکشم
خوشحال شد و این از چشماش کاملا معلوم بود ...
لباسامو عوض کردم و تقریبا نیم ساعت بعد بابا اینا رسیدن ... منو اسرا جلوی در ایستاده بودیم ، اول از همه بابا وارد شد با من دست داد و به سمت اسرا رفت توی آغـ*ـوش کشیدش و چیزی بهش گفت که نفهمیدم بعد نوبت به مامان رسید میدونستم مهربونه و زود منو میبخشه اما الان با یه اخم غلیظ توی چشام زل زد
_ میدونستم خیلی کلهشقی اما فکر نمیکردم بدون اجازهی ما ازدواج کنی !
چیزی نگفتم نگاهشو از من گرفت و به سمت اسرا رفت دلم میخواست اون سیلی که خیلی وقته داغش روی دلم مونده رو مامان روی صورتش تلافی کنه اما برخلاف تصورم بعد از چند لحظه که توی چشای هم زل زدن اسرا خیلی آروم سلام کرد و مامان بلافاصله اونو در آغـ*ـوش کشید در آخر هم نوبت به کیا رسید که با یه دسته گل وارد شد و بدون توجه به من به سمت اسرا رفت و گل رو به سمتش گرفت
کیا_ بفرمایید زن داداش ... البته خیلی وقت پیش باید اینو تقدیم میکردیم اما نشد دیگه شرمنده
اسرا که کم مونده بود با چشاش کیا رو قورت بده خندید و بعد از گرفتن دسته گل گفت
_ عیبی نداره ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس !
منو اسرا کنار هم نشستیم و تا جای ممکن نقش یه شوهر نمونه رو بازی کردم ... بعد از شام بابا از اسرا خواست تا کمی با هم پیاده روی کنن و بعد هر دو به حیاط رفتن ... یه استرس خیلی شدید گرفتم
.....
کارن_ خانوم کوچولو تو چقدر میخوابی ؟ میخواستم بیدارت کنم اما دلم نیومد !
توی دلم گفتم آره جون عمهت دلت نیومد یا در اتاق قفل بود ؟ اما چیز دیگهای رو به زبون اوردم
_ ببخشید .... خیلی خسته بودم
_ حتما سلنا شب قبلش نزاشت بخوابی درسته ؟
خیلی مظلومانه سرمو براش تکون دادم با این کارم چندتار از موهام توی چشمم رفت که با دست به عقب فرستادمشون و این کار من باعث خندهی بلند کارن شد
کارن_ چقدر تو بچهای !!! دقیقا مثل یه دختر پنج ساله اونکار رو انجام دادی !
_ حالا هی تو به من بگو بچه ! اصلا دیگه قهرم !
توقع نداشتم منت کشی کنه اما دستمو که روی میز گذاشته بود توی دستش گرفت
کارن_ خانوم کوچولوی من ... قهر نکن .... باشه منم قول میدم دیگه بهت نگم خانوم کوچولو
با لبخند بهش نگاه کردم
_ پس دیگه به من نمیگی خانوم کوچولو قبوله ؟
_ قبوله ... از این به بعد بهت میگم ریزه میزه ....
میخواستم چیزی بگم که با خنده به سمت اتاقش رفت و در کمال تعجب موقع بیرون رفتن در خونه رو قفل نکرد ... منم که از خدا خواسته پریدم توی حیاط و تا میتونستم انرژیمو تخلیه کردم ....
چند روز گذشت و کارن هم برای ناهار خونه میومد هم شام ...جالب تر اینکه اخلاقش از بس خوب بود که حس نفرتم به کل از قلبم پاک شد و یه حس تازه توی قلبم جوونه زد حسی که تا حالا هیچوقت تجربش نکرده بودم ...
**********************
کارن
تصمیم خودمو گرفته بودم ، بابا گفته بود باید اسرا از زندگیش راضی باشه پس منم کاری میکنم که اون دخترهی سر راهی از این زندگی راضی باشه ، امروز برق چشاش نشون میداد که کارمو خوب انجام دادم پس خیلی زودتر از اونیکه فکرشو میکردم میتونم از شرش خلاص شم ....
پامو که توی شرکت گذاشتم بازم بهم احترام گذاشتن اما هیچکس برام مهم نبود یراست به سمت اتاقم رفتم و با انرژی زیادی کارمو شروع کردم بعد از چند لحظه تلفن روی میز زنگ خورد
_ بله
_ ببخشید آقای فرهادی برادرتون گفتن اگه میشه برید به اتاقشون ...
_ باشه
بعد هم گوشی رو قطع کردم و به سمت اتاق کیا رفتم مثل همیشه بدون در زدن رفتم داخل
_ سلام
_ به به آقا کارن ، کم پیدایی برادر ؟
_ سرم شلوغه
_ بله خبر دارم ... بابا دیشب همه چیزو گفت !
_ میشه دقیق بگی چی گفت ؟
_ اینکه داداش ما زن گرفته و ما بیخبریم .... مامان که دیشب عزا گرفته بود ... البته اینو هم بگم شب قراره بیایم خونتون تا عروسمونو ببینیم ...
چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ، فوری از اتاق کیا بیرون اومدم و به سمت اتاق بابا رفتم
_ مگه قرار نبود بین خودمون بمونه ؟
بابا که میدونست راجب چی حرف میزنم بازم با آرامش بهم زل زد
_ بالاخره که باید میفهمیدن ... حالا هم به زنت خبر بده شام میریم اونجا ...
_ اما ...
_ سرم شلوغه کارن ... فعلا وقت ندارم بهتره بری به کارات برسی
این دختر از وقتی وارد زندگیم شده یه بند بدشانسی اوردم ، آخه مگه ازدواج زوری هم میشه ؟ اونم با یه دختر سرراهی که امثالش توی جامع پره ...
کمی که حالم بهتر شد به اسرا زنگ زدم
اسرا_ بله
_ سلام ریزهمیزهی خودم ، حال شما خانومی ؟
از همین جا معلوم بود که چشاش داره برق میزنه اونم یکی مثل بقیهی دخترای آهن پرسته
اسرا_ من خوبم تو چطوری ؟
_ مگه میشه با تو حرف بزنم و بد باشم ؟
اسرا_ کاری داشتی زنگ زدی ؟
_ خواستم بگم شب مهمون داریم ... مامان و بابام و داداشم .... میخوام سنگ تموم بزاری گلم
اسرا_ چشم خیالت راحت ... امر دیگهای ندارید ؟
_ مواظب خودت باش
اسرا_ خدافظ
گوشی رو قطع کردم و تا عصر مشغول کارای عقب افتاده شدم ... به خاطر کارم کمی دیرتر از همیشه به خونه رفتم ، با باز شدن در لبخندی روی لبم نشست ، خونه از تمیزی برق میزد و غذا هم تقریبا آماده بود با صدای بلندی که مثلا میخواستم شاد باشه گفتم
_ خانومم کجایی ؟
صداش از توی اتاقش میاومد به سمتش رفتم لباسش عسلی و مشکی بود دقیقا با چشاشو موهاش ست کرده بود یاد دکور جدید اتاق سام افتادم اونم عسلی و مشکی بود ... داشت موهاشو به زحمت برس میکشید ، جلو رفتم و با گرفتن برس از دستش کارشو به نرمی ادامه دادم بعد از تموم شدن کارم گفت
_ مرسی کارن ... واقعا از پسشون بر نمیام باید کوتاهشون کنم
نمیدونم چرا اما دلم نمیخواست اون موها رو کوتاه کنه
_ لازم نکرده ... اصلا خودم هر روز برات برسشون میکشم
خوشحال شد و این از چشماش کاملا معلوم بود ...
لباسامو عوض کردم و تقریبا نیم ساعت بعد بابا اینا رسیدن ... منو اسرا جلوی در ایستاده بودیم ، اول از همه بابا وارد شد با من دست داد و به سمت اسرا رفت توی آغـ*ـوش کشیدش و چیزی بهش گفت که نفهمیدم بعد نوبت به مامان رسید میدونستم مهربونه و زود منو میبخشه اما الان با یه اخم غلیظ توی چشام زل زد
_ میدونستم خیلی کلهشقی اما فکر نمیکردم بدون اجازهی ما ازدواج کنی !
چیزی نگفتم نگاهشو از من گرفت و به سمت اسرا رفت دلم میخواست اون سیلی که خیلی وقته داغش روی دلم مونده رو مامان روی صورتش تلافی کنه اما برخلاف تصورم بعد از چند لحظه که توی چشای هم زل زدن اسرا خیلی آروم سلام کرد و مامان بلافاصله اونو در آغـ*ـوش کشید در آخر هم نوبت به کیا رسید که با یه دسته گل وارد شد و بدون توجه به من به سمت اسرا رفت و گل رو به سمتش گرفت
کیا_ بفرمایید زن داداش ... البته خیلی وقت پیش باید اینو تقدیم میکردیم اما نشد دیگه شرمنده
اسرا که کم مونده بود با چشاش کیا رو قورت بده خندید و بعد از گرفتن دسته گل گفت
_ عیبی نداره ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس !
منو اسرا کنار هم نشستیم و تا جای ممکن نقش یه شوهر نمونه رو بازی کردم ... بعد از شام بابا از اسرا خواست تا کمی با هم پیاده روی کنن و بعد هر دو به حیاط رفتن ... یه استرس خیلی شدید گرفتم
.....
آخرین ویرایش: