کامل شده رمان عشق سر راهی | asraid70 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

asraid70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/07
ارسالی ها
187
امتیاز واکنش
4,005
امتیاز
426
سن
26
محل سکونت
اهواز
با احساس ضعف شدیدی چشامو باز کردم و نگاهم روی ساعت موند ، پنج صبح بود و این یعنی من نزدیک به سیزده ساعت خوابیده بودم ، به سمت آشپزخونه رفتم و به جون پنیر افتادم بعد از سیر شدن کمی درس خوندم و وسایل صبحانه رو آماده کردم همون موقع کارن با لبخند به سمتم اومد
کارن_ خانوم کوچولو تو چقدر میخوابی ؟ میخواستم بیدارت کنم اما دلم نیومد !
توی دلم گفتم آره جون عمه‌ت دلت نیومد یا در اتاق قفل بود ؟ اما چیز دیگه‌ای رو به زبون اوردم
_ ببخشید .... خیلی خسته بودم
_ حتما سلنا شب قبلش نزاشت بخوابی درسته ؟
خیلی مظلومانه سرمو براش تکون دادم با این کارم چندتار از موهام توی چشمم رفت که با دست به عقب فرستادمشون و این کار من باعث خنده‌ی بلند کارن شد
کارن_ چقدر تو بچه‌ای !!! دقیقا مثل یه دختر پنج ساله اونکار رو انجام دادی !
_ حالا هی تو به من بگو بچه ! اصلا دیگه قهرم !
توقع نداشتم منت کشی کنه اما دستمو که روی میز گذاشته بود توی دستش گرفت
کارن_ خانوم کوچولوی من ... قهر نکن .... باشه منم قول میدم دیگه بهت نگم خانوم کوچولو
با لبخند بهش نگاه کردم
_ پس دیگه به من نمیگی خانوم کوچولو قبوله ؟
_ قبوله ... از این به بعد بهت میگم ریزه میزه ....
میخواستم چیزی بگم که با خنده به سمت اتاقش رفت و در کمال تعجب موقع بیرون رفتن در خونه رو قفل نکرد ... منم که از خدا خواسته پریدم توی حیاط و تا میتونستم انرژیمو تخلیه کردم ....
چند روز گذشت و کارن هم برای ناهار خونه میومد هم شام ...جالب تر اینکه اخلاقش از بس خوب بود که حس نفرتم به کل از قلبم پاک شد و یه حس تازه توی قلبم جوونه زد حسی که تا حالا هیچوقت تجربش نکرده بودم ...
**********************
کارن
تصمیم خودمو گرفته بودم ، بابا گفته بود باید اسرا از زندگیش راضی باشه پس منم کاری میکنم که اون دختره‌ی سر راهی از این زندگی راضی باشه ، امروز برق چشاش نشون میداد که کارمو خوب انجام دادم پس خیلی زودتر از اونیکه فکرشو میکردم میتونم از شرش خلاص شم ....
پامو که توی شرکت گذاشتم بازم بهم احترام گذاشتن اما هیچکس برام مهم نبود یراست به سمت اتاقم رفتم و با انرژی زیادی کارمو شروع کردم بعد از چند لحظه تلفن روی میز زنگ خورد
_ بله
_ ببخشید آقای فرهادی برادرتون گفتن اگه میشه برید به اتاقشون ...
_ باشه
بعد هم گوشی رو قطع کردم و به سمت اتاق کیا رفتم مثل همیشه بدون در زدن رفتم داخل
_ سلام
_ به به آقا کارن ، کم پیدایی برادر ؟
_ سرم شلوغه
_ بله خبر دارم ... بابا دیشب همه‌ چیزو گفت !
_ میشه دقیق بگی چی گفت ؟
_ اینکه داداش ما زن گرفته و ما بیخبریم .... مامان که دیشب عزا گرفته بود ... البته اینو هم بگم شب قراره بیایم خونتون تا عروسمونو ببینیم ...
چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ، فوری از اتاق کیا بیرون اومدم و به سمت اتاق بابا رفتم
_ مگه قرار نبود بین خودمون بمونه ؟
بابا که میدونست راجب چی حرف میزنم بازم با آرامش بهم زل زد
_ بالاخره که باید میفهمیدن ... حالا هم به زنت خبر بده شام میریم اونجا ...
_ اما ...
_ سرم شلوغه کارن ... فعلا وقت ندارم بهتره بری به کارات برسی
این دختر از وقتی وارد زندگیم شده یه بند بدشانسی اوردم ، آخه مگه ازدواج زوری هم میشه ؟ اونم با یه دختر سرراهی که امثالش توی جامع پره ...
کمی که حالم بهتر شد به اسرا زنگ زدم
اسرا_ بله
_ سلام ریزه‌میزه‌ی خودم ، حال شما خانومی ؟
از همین جا معلوم بود که چشاش داره برق میزنه اونم یکی مثل بقیه‌ی دخترای آهن پرسته
اسرا_ من خوبم تو چطوری ؟
_ مگه میشه با تو حرف بزنم و بد باشم ؟
اسرا_ کاری داشتی زنگ زدی ؟
_ خواستم بگم شب مهمون داریم ... مامان و بابام و داداشم .... میخوام سنگ تموم بزاری گلم
اسرا_ چشم خیالت راحت ... امر دیگه‌ای ندارید ؟
_ مواظب خودت باش
اسرا_ خدافظ
گوشی رو قطع کردم و تا عصر مشغول کارای عقب افتاده شدم ... به خاطر کارم کمی دیرتر از همیشه به خونه رفتم ، با باز شدن در لبخندی روی لبم نشست ، خونه از تمیزی برق میزد و غذا هم تقریبا آماده بود با صدای بلندی که مثلا میخواستم شاد باشه گفتم
_ خانومم کجایی ؟
صداش از توی اتاقش می‌اومد به سمتش رفتم لباسش عسلی و مشکی بود دقیقا با چشاشو موهاش ست کرده بود یاد دکور جدید اتاق سام افتادم اونم عسلی و مشکی بود ... داشت موهاشو به زحمت برس میکشید ، جلو رفتم و با گرفتن برس از دستش کارشو به نرمی ادامه دادم بعد از تموم شدن کارم گفت
_ مرسی کارن ... واقعا از پسشون بر نمیام باید کوتاهشون کنم
نمیدونم چرا اما دلم نمیخواست اون موها رو کوتاه کنه
_ لازم نکرده ... اصلا خودم هر روز برات برسشون میکشم
خوشحال شد و این از چشماش کاملا معلوم بود ...
لباسامو عوض کردم و تقریبا نیم ساعت بعد بابا اینا رسیدن ... منو اسرا جلوی در ایستاده بودیم ، اول از همه بابا وارد شد با من دست داد و به سمت اسرا رفت توی آغـ*ـوش کشیدش و چیزی بهش گفت که نفهمیدم بعد نوبت به مامان رسید میدونستم مهربونه و زود منو میبخشه اما الان با یه اخم غلیظ توی چشام زل زد
_ میدونستم خیلی کله‌شقی اما فکر نمیکردم بدون اجازه‌ی ما ازدواج کنی !
چیزی نگفتم نگاهشو از من گرفت و به سمت اسرا رفت دلم میخواست اون سیلی که خیلی وقته داغش روی دلم مونده رو مامان روی صورتش تلافی کنه اما برخلاف تصورم بعد از چند لحظه که توی چشای هم زل زدن اسرا خیلی آروم سلام کرد و مامان بلافاصله اونو در آغـ*ـوش کشید در آخر هم نوبت به کیا رسید که با یه دسته گل وارد شد و بدون توجه به من به سمت اسرا رفت و گل رو به سمتش گرفت
کیا_ بفرمایید زن داداش ... البته خیلی وقت پیش باید اینو تقدیم میکردیم اما نشد دیگه شرمنده
اسرا که کم مونده بود با چشاش کیا رو قورت بده خندید و بعد از گرفتن دسته گل گفت
_ عیبی نداره ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس !
منو اسرا کنار هم نشستیم و تا جای ممکن نقش یه شوهر نمونه رو بازی کردم ... بعد از شام بابا از اسرا خواست تا کمی با هم پیاده روی کنن و بعد هر دو به حیاط رفتن ... یه استرس خیلی شدید گرفتم
.....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    **********************
    اسرا
    با فرهادی بزرگ رفتیم توی حیاط و خیلی آهسته قدم میزدیم
    _ آقای فرهادی من ...
    _ میشه به من بگی پدر یا بابا ؟
    _ چشم ...
    _ میدونی دلیل این قدم زدن چیه ؟
    _ برام جالبه که بدونم
    _ میخوام از اول برات تعریف کنم ، از همون روزی که توی کلانتری دیدمت
    سکوت کردم ، مشتاق بودم بدونم چی میخواد بگه
    _ اونروز با خودم فکر میکردم تو هم مثل دخترایی هستی که قبلا توی زندگی کارن میومدن ، اوایل فکر میکردم شاید توی سرت نقشه کشیدی تا ما رو تیغ بزنی با همین تصورات به سام سپردم که توی زندگیتون سرک بکشه میخواستم بفهمم چه جور دختری هستی ! توی کلانتری برای کارن شرط گذاشته بودم که اگه با تو ازدواج کنه این خونه و نیمی از سهام شرکت که کلی پولش میشه رو به نامش بزنم البته این حرفا رو به خاطر تو نزدم اینا همه حق خودشه اما حس میکردم با ازدواج کردن میتونه یه هدف پیدا کنه و دست از کثافت کاریاش برداره البته آمار تو رو هم در اوردم میدونستم بجز داداشت کسی رو نداری ... حتی انضباط دوران دبیرستانتو هم در اوردم یه دختر منضبط و ساکت ، همین کافی بود تا بهت اعتماد کنم ، اما از یه چیز میترسم !...من به کارن گفته بودم تا وقتی که اسرا از زندگیش راضی نباشه هیچکدوم از اون چیزا رو به نامش نمیزنم و الان میترسم مهربونی کارن فقط بخاطر حرف من باشه !!!
    کاملا شکستم ... منی که میدونستم مهربون شدن کارن بیدلیل نیست باز هم با شنیدن این حرفا شکستم از کارن بدم اومد از سام و از اینی که الان روبروم ایستاده هم همینطور ... اما اینبار حتی بغض هم نکردم فقط به فکر یه چیز افتادم ... انتقام ...
    تازه داشتم بهش اعتماد میکردم اما مثل اینکه خوبی بهش نمیاد ... منم مثل خودش نقش بازی میکنم تا بفهمه بازنده‌ی اصلی کیه !
    _ دخترم ... حالت خوبه ؟
    به خودم اومدم و سرمو تکون دادم
    _ بله خوبم
    _ نگفتی حالا واقعا از زندگیت راضی هستی ؟
    _ نمیدونم ... کارن پسر خوبیه ... اما ...
    _ اما چی ؟
    _ هیچی .. بهتره بریم داخل
    و خودم زودتر رفتم تا از شر سوالاش خلاص بشم ... کنار مامانش نشستم و اونم کلی ازم تعریف کرد حتی به اینم شک دارم ... بالاخره اونا رفتن و من بلافاصله به اتاقم پناه بردم ....
    *************
    _ بله بفرمایید ...
    _ سلام بر ساره‌ خانوم گل و گلاب ...
    _ اسرا خودتی ؟
    _ نه به جون تو عمه‌ی محترممه ...
    _ دیوونه کجا بودی این همه وقت ؟
    _ قضیه‌ش مفصله فعلا میخوام بهم کمک کنی ...
    _ چیزی شده ؟
    _ ببین من برات یه آدرس میفرستم ، میتونی فردا صبح ساعت شش به بهونه‌ی کوه بیای دنبالم ؟
    کمی فکر کرد و بعد با تردید گفت
    _ سعی میکنم بیام ... تا نیم ساعت دیگه بهت خبر قطعی رو میدم
    _ باشه خب منتظرتم فعلا بای
    _ بای
    به سمت کارن رفتم و خودمو براش لوس کردم
    _ کارن
    _ بله
    _ آقا کارن
    _ جانم
    _ یه چیزی بخوام نه نمیگی ؟
    _ بستگی داره چی باشه !
    _ میخوام فردا با دوستم برم کوه ...
    کمی نگاهم کرد که منم خودمو مظلوم کردم و با چشام بهش زل زدم ، اونم روی موهامو بوسید و با گفتن
    _ باشه فقط مواظب خودت باش خانومی
    ازم دور شد و به سمت اتاقش رفت ...
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ******************
    کارن
    خودمو روی تخت پرت کردم و به خودم نهیب زدم که اونم مثل بقیه‌ی دختراس ... اما یه حسی بهم میگفت بهش نزدیک شو ، از رفتارش معلوم بود که بهم علاقمند شده البته هر دختر دیگه‌ای هم بود با این همه مهربونی رام میشد ، دوست داشتم بیشتر از خودش و زندگیش سر در بیارم من چیز زیادی راجب اون دختری که هر لحظه ممکنه در برابرش کنترلمو از دست بدم نمیدونم اما میخوام بیشتر بشناسمش ...
    بعد از کمی استراحت از اتاق بیرون رفتم و با چشم دنبالش گشتم اما نبود
    _ اسرا ....
    تمام اتاقا رو از نظر گذروندم اما نبود به حیاط رفتم که کنار یکی از درختا نشسته بود و با گوشیش ور میرفت
    _ تو اینجایی .. تمام خونه رو دنبالت گشتم ...
    کمی ترسید اما فوری لبخندی روی لبش نشست
    _ حوصلم سر رفته بود ...
    پس الان بهترین موقعیت بود ، باید کمی بیشتر بهش نزدیک میشدم
    _ خب خانومی بدو آماده شو بریم بیرون ...
    انگار به چیزی که شنیده بود شک داشت ... این دختر بجز تعجب کردن چیز دیگه‌ای هم بلد بود ؟
    _ چرا اینجوری نگام میکنی ؟ بدو آماده شو تا پشیمون نشدم ...
    دستاشو با خوشحالی بهم کوبید و چشمکی نثارم کرد بعد هم خیلی زود رفت داخل خونه ... منم رفتم تا آماده بشم یه پیرهن سفید و سورمه‌ای با شلوار و کفش ورنی سورمه‌ای ، بعد از مرتب کردن موهام و یه دوش عطر از اتاق بیرون رفتم و روی نزدیکترین مبل به اتاق اسرا نشستم ، بعد از بیست دقیقه بیرون اومد... با دیدنش چشام چهارتا شدن باورم نمیشد این همون دختری باشه که یه ساعت پیش کنارم بود ..... برعکس دفعات قبل آرایشش کمی بیشتر بود اما حسابی تغییر کرده بود موهاش تا روی ابروهاش میرسیدن و کمی حالت کج گرفته بودن ... با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم
    _ خوشکل ندیدی دو ساعته بهم زل زدی ؟
    _ اتفاقا از توی چشات محو زیبایی خودم شده بودم
    _ منم که گوشام درازه !
    _ در این که شکی نیست !
    با اخم به سمتم برگشت و لحنشو بچگونه کرد
    _ بابای بد ... دیگه دوست ندالم ...
    دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به سمتش رفتم اما اون سریعتر زبونشو برام بیرون اورد و از خونه بیرون رفت ... انگار باید نفرتم یادم بره ، حس میکنم این دختر میتونه زندگیمو تغییر بده....
    توی پاساژ مشغول دور زدن بودیم که دستم توسط اسرا کشیده شد ، رد نگاهشو دنبال کردم و به مغازه‌ای رسیدم که پر از پاستیل بود
    _ چیه بابایی پاستیل میخوای ؟
    سرشو خیلی مظلومانه تکون داد
    _ زبون دخترمو موش خورده ؟
    بازم سرشو تکون داد
    _ اما تا دخترم با باباییش حرف نزنه از پاستیل خبری نیست ...
    سرشو کج کرد و با همون لحن بچگونه گفت
    _ من از همشون میخوام ... یه عالمه ...
    بعد هم دستاشو باز کرد که مثلا اندازشونو نشون بده
    _ خب اون یه عالمه توی شکمت جا میشه ؟
    _ آره
    _ به منم میدی ؟
    _ نه اونا فقط مال خوده خوده خودمن ...
    خندیدم و با هم رفتیم داخل مغازه و بعد از خریدن پاستیل باز هم مشغول بازرسی مغازه‌ها شدیم ... لباس دخترونه‌ای پشت ویترین یکی از مغازه‌ها چشممو گرفت ، اسرا رو همون سمت بردم و با هم رفتیم داخل مغازه
    _ میشه اون لباس عسلی رو برامون بیارید ؟
    فروشنده که یه پسر جوون بود و با نگاهش کم مونده بود اسرا رو قورت بده سری تکون داد و بعد از چند دقیقه لباسو اورد
    _ خب خانومی برو بپوش توی تنت ببینم ...
    برق شادی رو توی نگاهش میشد دید ، با خوشحالی لباسو از دستم گرفت و به سمت اتاق پرو رفت بعد از پنج دقیقه صدام زد و بعد کمی در رو باز کرد تا ببینمش ... چند لحظه بی‌حرکت با دهن باز بهش خیره شدم تازه داشتم متوجه ظرافتش میشدم که با لبخند گفت
    _ تموم شدم چقدر نگاه میکنی ؟
    _ بهت قول نمیدم امشب بتونم خودمو کنترل کنم ...
    با این حرفم لپاش گل انداخت و فوری در اتاقک رو بست با لبخندی که روی لبم نشسته بود به سمت فروشنده رفتم و پول لباس رو پرداخت کردم همون موقع اسرا هم بیرون اومد و بعد از گذاشتن لباس توی جعبه به سمت کافی شاپی که توی همون مرکز خرید بود رفتیم
    _ خب خانومی شما چی میل دارید ؟
    _ اووووم ... بستنی شکلاتی
    فکر کنم امروز قرار بود این دختر یه بچه‌ی پنج ساله باشه نه یه خانوم بیست ساله ...
    بعد از سفارش دادن یه کیک و قهوه برای خودم و یه بستنی برای اسرا بهش زل زدم ، انگار میخواست چیزی بگه اما جلوی خودشو میگرفت
    _ حس میکنم میخوای چیزی بگی !
    کمی نگام کرد و بعد با سری پایین گفت
    _ میشه تو هم یه حلقه توی دستت بندازی ... ؟
    کمی فکر کردم ، حالا که اون توی دستش حلقه داره بهتره منم داشته باشم ... شاید قرار بشه با هم بمونیم
    _ اصلا میدونی چیه ؟ همین الان میریم و با سلیقه‌ی تو یه حلقه میگیریم ... خوبه ؟
    _ عالیه فقط من بستنیمو بخورم بعد ...
    با خنده لپشو کشیدم
    _ باشه شکمو ...
    ....
    _ کارن ... نظرت راجب این چیه ؟
    به حلقه‌ی ساده‌ای نگاه کردم که زیر دست اسرا بود
    _ پس همینو بر میداریم
    به این نتیجه رسیدم که خوشحال کردن اسرا خیلی آسونه ... یه دختر که با چیزای بی‌ارزش هم چشاش از شادی برق میزنه ....
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    **************************
    اسرا
    دیشب از استرس اصلا خواب به چشمم نیومد تا الان که ساعت پنج و سی دقیقه‌ی صبحه فقط دارم به خودم دلداری میدم بلکه کمی آروم بشم اما مثل اینکه بی‌فایدس ... یه مانتو شلوار مشکی ساده پوشیدم و مقنعه هم سرم کردم ، شده بودم همون دختر دبیرستانی سابقی که همه‌ی دوستام بهم میگفتن عروسک عسلی .... ساعت شش از خونه بیرون رفتم و همون موقع ساره با سمندی که میدونستم واسه باباشه جلوی پام ترمز زد
    ساره_ سلام بر خانوم کم پیدا ... راننده‌ی شما در خدمته ...
    سوار ماشین شدم و به راه افتاد
    _ اول برو جلوی خونه‌ی سهیل ، تمام مدارکم اونجاس !
    ساره_ کدوم مدارک ؟
    _ آخه خنگول مگه یادت رفته ... سهیل تمام کارای ثبت نامم رو انجام داده بود الانم فکر کنم کارتمو گرفته باشه !
    ساره_ احمق شاید یادش رفته !
    با دست به پیشونیم کوبیدم اگه یادش میرفت یعنی تمام زحمات یکسالم بر باد میرفت ... تا رسیدن جلوی خونه‌ی سهیل یه خلاصه‌ی خیلی فشرده از تمام ماجراهای اخیر براش تعریف کردم که در آخر باعث شد اشکش در بیاد
    ساره_ بمیرم برات ... کاش هیچوقت اونروز شمال نمیرفتم ... اگه من خونه میموندم تو هم اینطور نمیشدی !
    _ بیخیال بابا خودتو ناراحت نکن ... سرنوشتم همین بوده ...
    اما خودم خوب میدونستم که هیچوقت به سرنوشت اعتقاد نداشتم و ندارم ...
    ساره_ بفرما رسیدیم ... حالا برو کارتتو بگیر و بیا ...
    آخه مگه من بعد از اون حرفی که بهش زدم میتونستم بازم توی چشاش نگاه کنم ؟
    _ ساااره ... خواهری میشه خودت بری ؟
    بازم خودمو مظلوم کردم تا بلکه دلش بسوزه ، پوفی کرد و گفت
    _ باشه بابا ... اینبارم خر شدم ...
    بعد هم به سمت آپارتمان رفت و دستشو تقریبا سه دقیقه روی زنگ گذاشت ، منم از ماشین پیاده شدم و منتظر موندم
    سهیل_ چته بابا سوزوندی بدبختو ؟
    ساره_ سلام آقا سهیل حال شما ؟ خوب هستید ؟
    سهیل کمی فکر کرد و بعد با تعجب پرسید
    سهیل_ ساره خانوم شمایید ؟
    ساره_ پ ن پ شوهر عمه‌ی اسرام ...
    سهیل_ بفرمایید داخل
    ساره_ نه فقط اومدم بپرسم کارت آزمون اسرا رو گرفتید ؟
    سهیل که کمی پکر شده بود با لحن محزونی گفت
    سهیل_ مگه میشد نگیرمش ؟ صبر کنید الان میارمش پایین ...
    بعد از دقایقی سهیل با سرو وضع نامرتبی اومد جلوی در و همین که میخواست کارتو به ساره بده چشمش به من خورد و با ناباوری بهم خیره شد منم فقط تونستم زیر لبی سلامی بگم و سرمو پایین بندازم تا کمتر باعث عذاب هردومون بشم ، سهیل هم به خودش اومد و بعد از یه خدافظی سرسری به داخل آپارتمان برگشت ... همینطور که هردومون سوار میشدیم ساره زیر لب غرغر میکرد
    ساره_ ببین چه بلایی سر پسر بیچاره اوردی که اینقد داغون شده ! من موندم آخه تو چی داری که پسر به این ماهی درگیرت شده ؟
    با تعجبی آمیخته به لبخند بهش چشم دوختم
    _ ساره گلم یه موقع خجالت نکشی هااا ... هر چه میخواهد دل تنگت بگو ...
    دیگه حرفی نزد و به سمت حوزه‌ای که توی کارت نوشته بود حرکت کردیم ...
    _ ببین ساره همین که بهت زنگ زدم همینجا حاضر میشی باشه ؟
    ساره_ ای بابا ... اصلا میخوای همینجا بمونم تا تو بیای ؟
    _ اینم فکر بدی نیست ... نمیدونم چرا به ذهن خودم نرسید ...
    ساره که حسابی عصبانی شده بود بدون خدافظی گاز داد و رفت ....
    تا ساعت یازده و پنجاه دقیقه داشتم روی سوالات فکر میکردم اما با این حس که اگه یک دقیقه دیگه اونجا باشم از هوش میرم از روی صندلی بلند شدم و بعد از تحویل پاسخنامه از سالن بیرون رفتم و به سمت امانات رفتم تا گوشیمو پس بگیرم ... تقریبا ده دقیقه داشتم با خانومی که مسئول اونجا بود سروکله میزدم تا بالاخره گوشیمو پس گرفتم و فوری به ساره زنگیدم
    ساره_ تموم شد خدا رو شکر ؟
    _ آره بدو بیا که دارم از خستگی میمیرم ...
    ساره_ نیازی نیست بمیری جلوی در منتظرم
    گوشی رو قطع کردم و به سمت ماشینش پرواز کردم ... با رسیدنم خودمو پرت کردم روی صندلی
    _ به جون ساره دارم میمیرم از بیخوابی !
    ساره_ به جون خودت بچه پررو ...
    چیزی نگفتم بجاش چشامو روی هم گذاشتم و از بیخوابی زیاد فوری خوابم برد ...
    ساره_ اسرا ... اسرا بیدار شو ... بیدار شو زامبی ... گودزیلا پاشو دیگه ...
    _ اَه ... حالا اگه گذاشتی یه دقیقه بکپم !
    ساره_ پاشو میخوام با هم بریم خرید ...
    با تعجب بهش خیره شدم
    _ زده به سرت ؟ من دارم از بیخوابی جون میدم بعد تو ...
    ساره_ خب باشه عشقم با هتل قانع میشی ؟ تخت دونفره بهتره یا تکی میخوای ؟
    _ ببند دهنتو ...
    بعد از ماشین پیاده شدم و اونم به دنبالم اومد ... هر کی ما رو میدید فکر میکرد من یه دختر دبیرستانیم و اونم خواهر بزرگترمه ... لامصب یه تیپی هم زده بود پسرکش ... من موندم رژلب قرمز از کجا اورده بود چون صبح روی لباش نبود اما حالا !؟ ...
    ساره_ وای که من میمیرم واسه این لباسا ...
    رد نگاهشو گرفتم و رسیدم به یه بوتیک که پر از لباسای بچگونه بود
    _ ساره مادر کدوما رو میپسندی برات بگیرم ؟
    ساره_ برو گم شو ... چند وقت دیگه من باید واسه تو این چیزا رو بگیرم ...
    بعد هم با ذوق دستشو روی شکمم کشید
    ساره_ خاله قربونش بره ...
    با تعجب به کاراش نگاه میکردم که دستمو کشید و با هم به همون بوتیک رفتیم
    ساره_ سلام آقا ... یه لباس خوشکل نوزادی میخواستم ... دخترونه باشه لطفا
    طوری با ذوق حرف میزد که انگار همین الان من باردار بودم ... فروشنده با چندتا لباس خیلی قشنگ و ناناز اومد و منم برای لحظه‌ای با ذوق بهشون خیره شدم ، ساره یه لباس صورتی خیلی ناز انتخاب کرد و بدون اینکه از من نظر بخواد همونو حساب کرد و بعد با هم بیرون رفتیم
    ساره_ خب خانومی ... زودتر دست به کار شو ... اینم پیش من میمونه تا عزیز خاله بدنیا بیاد ...
    بعد هم لباسو با دقت توی کیفش گذاشت و به سمت رستوران رفتیم ...
    تقریبا تا ساعت هفت عصر با هم بودیم و تموم خیابونا رو متر کردیم
    _ خب ساره خانوم منو ببر خونمون که آقامون منتظره ..
    ساره_ باشه بابا شوهر ذلیل بدبخت ...
    بعد هم به سمت خونمون رفت و بعد از توقف ماشین ، فوری بیرون پریدم و دستمو براش تکون دادم
    ساره_ دیدی خرت از پل گذشت رفتی و پشت سرتو هم نگاه نکردی ؟ آره ؟
    خندیدم
    _ برو دیگه خونتون ... مامانت نگرانت میشه ...
    اونم خندید و بعد از زدن تک بوقی از کنارم گذشت ... منم با سرخوشی وارد خونه شدم اما ...
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    با دیدن صحنه‌ی روبروم برای لحظه‌ای قلبم از حرکت ایستاد ... کارن و دختری که بیشتر شبیه به یه عروسک خیلی ظریف بود توی چشای هم غرق بودن و هر لحظه به هم نزدیکتر میشدن ... چشامو بستم و همین که خواستم از خونه خارج بشم دستم به گلدون جلوی در خورد و مثل قلب من هزار تکه شد ... نمیخواستم دیگه توی اون خونه بمونم احساس میکردم یکی قلبمو توی مشتش گرفته و هرلحظه ممکنه لهش کنه ... در حالی که نفس نفس میزدم به یه پارک رسیدم ، هوا تاریک شده بود و گوشیم تا حالا ده‌ها بار زنگ خورده بود با عصبانیت از جیبم بیرونش اوردم و بدون نگاه کردن به صفحه‌ش ، خاموشش کردم ... کیف همراهم نبود ، توی یه جیبم گوشیم بود توی اون یکی هم مداد و پاک‌کن و تراش که با رسیدن به سطل آشغال اونا رو ریختم توش ... کارتمو داده بودم دست ساره تا برام نگهش داره ... روی یکی از نیمکتا نشستم و به گذشته فکر کردم اینبار ذهنم هیچ مخالفتی نکرد ، گم شدم توی خاطرات...
    وقتی برای بار اول از شیراز به تهران اومدیم و بابا گفت دیگه تا عمر داریم نباید پا توی شیراز بزاریم ، میگفت دیگه هیچ فامیلی نداریم ، اونروزا من هشت سالم بود و مامان ماه‌های اول بارداریش بود از همون روزا بود که آرمان متنفر شد از من ... بخاطر اینکه من باعث شده بودم بابا با تنها برادرش قطع رابـ ـطه کنه و برلی همیشه به تهران بیایم ... حتی با اون بچگیم میدونستم که آرمان دختر عمو رو دوست داره اسمش کیمیا بود یه دختر با چشمای سبز و پوست گندمی ، که اونموقع ها پونزده سالش بود ... یکمی که بزرگتر شدم دیدم خدا یه خواهر خوشکل بهم داده ، اسمشو گذاشتن آیه البته به انتخاب آرمان ... تمام سرگرمیم این بود که ساعتها باهاش بازی میکردم و هیچوقت خسته نمیشدم .... سالها گذشت تا من شدم یه دختر هفده ساله ، آرمان ازدواج کرده بود و زنش همون رفتاری که آرمان باهام داشت رو تکرار میکرد ، یه پسر دوساله داشتن که منو آیه دیوونه وار دوسش داشتیم ... توی همون روزا خبر رسید که عمو فوت شده ، اوایل بابا با رفتن مخالف بود اما با گریه‌های مامان راضی شد تا فقط برای مراسم سومش به شیراز برن و زود برگردن ... هنوزم صدای گریه‌های آیه توی گوشمه ، با التماس ازشون میخواست که اونو هم با خودشون ببرن آخه هیچوقت از مامان جدا نمیشد ، بالاخره بابا راضی شد تا آیه هم همراهشون بره ... اما من بخاطر امتحانات و صد البته اون بلایی که نه سال پیش به سرم اوردن هیچ میلی به رفتن نداشتم ، آرمان هم که حالا زن و بچه داشت به دلایل نامعلومی از رفتن امتناع میکرد ... اوایل اردیبهشت ماه بود هنوز دو ساعت از رفتنشون نگذشته بود که کسی با آرمان تماس گرفت و همون تماس باعث شد تا آرمان بشکنه ، از تمام حرفاش فقط فهمیدم که باید بریم بیمارستان ... خیلی سخته سه‌تا عزیزت رو توی یه روز از دست بدی ... میگفتن با یه کامیون تصادف کردن و تمام بدنشون سوخته بود ، من هیچوقت ندیدمشون یعنی بهم اجازه ندادن میگفتن توی روحیت تاثیر بد داره ... اون سال قید امتحانات کشوری رو زدم و نشستم توی خونه ، تا یکسال از همه‌ی آدما فراری بودم تا اینکه یه روز خیلی اتفاقی توی پارک با ساره آشنا شدم ، دختر خیلی خوبی بود و یکسال ازم بزرگتر ... خودش به درس علاقه‌ای نداشت اما منو مجبور کرد تا ادامه بدم ... وقتی داشتم پیش دانشگاهی میخوندم یه روز اومد دنبالم و با هم رفتیم همون پارکی که بار اول با هم آشنا شدیم ، اونروز سهیل رو دیدم یه پسر بامزه و دوست داشتنی و البته کلی شیطون ...
    به خودم که اومدم دیدم پارک تقریبا خالی شده و همین باعث شد کمی بترسم ، بار قبلی که توی این موقعیت بودم به سهیل پناه بردم اما اینبار ترجیح میدم مهمون خیابونا باشم ...
    زیر تیر چراغ برق ایستادم و به ساعتی که روی مچم بود نگاهی انداختم ، ساعت سه صبح بود و این یعنی دو شب بیخوابی برای من ... تصمیم گرفتم به خونه برگردم ، از اول هم قصدم این بود که اونو به خودم وابسته کنم اما الان فهمیدم که نتونستم ، من شکست خوردم ... باید اعتراف کنم خودم بیشتر وابسته شدم اما هیچوقت به کارن اجازه نمیدم که طعم پیروزی رو بچشه ....
    ***************
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    دختر جان به مردی دل ببند که از علاقه‌اش به خودت باخبری ...
    قانون رابـ ـطه‌های دوتایی این است؛
    مرد ... باید عاشقتر باشد ...
    مرد است که باید برای داشتنت تلاش کند ...
    مرد است که باید پر باشد از نیاز تو ...
    مرد است که باید بجنگد ...
    تو چرا نشسته‌ای کنج اتاق و زانوهایت را بغـ*ـل گرفته‌ای ؟...
    و اشک میریزی و روزهایت را آتش میزنی ؟...
    مگر چند سالت است ؟...
    اینکه میگویی ... خسته شده‌ای ...
    اینکه میگویی ... دیگر کشش نداری ...
    این فاجعه است ... میفهمی ؟...
    این روزها ... بهترین روزهایت هستند ...
    حالاست که باید ... بخندی ... رها باشی و آزاد ...
    حالاست که باید دخترانگی کنی ...
    نه اینکه همه را خط بزنی و بنشینی کنج اتاق ...
    و دیوارهایش را خراش بدهی و زار بزنی ...
    ... برای نداشتن مردی که حواسش هم به تو نیست ...
    برگرد دختر ...
    مگر تا حالا نفهمیده‌ای ؟...
    اگر خودت را راحت در اختیارش قرار دهی ....
    باید بهای سنگینی بپردازی ....
    بگذار برای داشتنت تلاش کند ...
    *******************
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    تا به خونه برسم ساعت هم شد چهار صبح ... یادم رفته بود کلید رو همراه خودم بیارم و این باعث شد تا با لگد به جون در بیفتم البته آیفون داشت هاااا اما من میخواستم حرصمو روی این در بیچاره خالی کنم ، میخواستم برای بار آخر به در بکوبم که صدای عصبی کارن به گوشم رسید
    کارن_ چه خبرته ؟
    _ درو باز کن ...
    با شنیدن صدام کمی جا خورد و بعد از مدتی در با صدای تیکی باز شد و تونستم برم داخل ...
    روی یکی از مبلا نشسته بود و با دست توی موهاش چنگ انداخته بود ، با شنیدن صدای قدمام سرشو بالا گرفت و فریاد زد
    _ تا الان کدوم گوری بودی ؟
    در جوابش چیزی نداشتم که بگم ، وقتی به خودم اومدم که یه طرف صورتم سوخت
    کارن_ رفتی بودی دنبال هرزگیت ؟
    یعنی من آدم بده‌ی داستان بودم و اون ... لبخند تلخی گوشه‌ی لبم نشست
    _ باشه ... تو حضرت راستین و من ابلیس بزرگ ....
    بعد هم خودمو به اتاق رسوندم و سرم به بالش نرسیده خوابم برد ....
    ******************
    کارن
    از درون داشتم میسوختم ، با اینکه تا الان بیدار مونده بودم اما خوابم نمیومد ، نیاز به هوا داشتم پس به حیاط رفتم و روی یکی از صندلی‌هایی که روبروی استخر بود نشستم ، میدونستم حالش بده ، میدونستم خودم باعث شدم تا بهم وابسته بشه ، اما دلم میخواست بعد از دیدن اون دختره ازم بپرسه چرا ؟ حتی راضی بودم بیاد و بزنه توی گوشم اما اینهمه بی‌اهمیت ازم نگذره ، کاش الان میتونستم برم و بهش اعتراف کنم ، کاش میشد پاک‌کن توی دستم بگیرم و همه‌ چیزو پاک کنم ، برگردیم از اول ، برگردیم توی همون اتاق لعنتی ، کاش از اول بهش میگفتم عسلی چشاش دنیامو شیرین کرده ... من با خودم لج کردم ، من به خودم بد کردم ... اما دیگه کافیه ، اگه قرار باشه یه روزی یه زن توی زندگیم باشه ترجیح میدم اون اسرا باشه نه هیچکس دیگه ....
    به گوشیم که نگاه کردم کمی شوکه شدم ، ساعت هفت صبح بود ... از اتاق اسرا هیچ صدایی نمیومد مطمئنا الان خوابیده ، چند لقمه مربا خوردم و از خونه بیرون زدم ...
    .....
    سام_ کارن به جون خودت دارم جون میدم بسه دیگه ...
    _ حرف نباشه .... دارم دنبال یه چیز به درد بخور میگردم ...
    سام_ چیز به درد بخور یعنی چی خب ؟ عروسک نباشه گل نباشه ادکلن نباشه لباس نباشه شکلات ن...
    _ بسه دیگه تو چقدر غر میزنی ! خدا به داد اون بیچاره‌ای برسه که قراره زنت بشه !
    سام_ فعلا که خدا باید به داد اسرا برسه که زن تو شده !
    یه نگاه خیلی بد نثارش کردم که باعث شد دیگه چیزی نگه ... تقریبا بعد از سه ساعت بازار‌گردی چشمم به یه بوتیک خورد که پر از وسایل نقره بود ، از همون اول یه زنجیر خیلی ظریف که پایش یه گل با نگینای بنفش بود چشممو گرفت
    _ سام ... اونجارو
    سام هم مثل من اونو پسندید و بعد از خریدنش هر دو از هم جدا شدیم و با حس قشنگی به سمت خونه حرکت کردم ...
    تمام چراغای خونه خاموش بود جز آشپزخونه ... به دیواری که باعث جدایی سالن و آشپزخونه میشد تکیه دادم و با لبخند به دختری نگاه کردم که اصلا حواسش به من نبود و خیلی تند تند غذا میخورد ...
    _ آرومتر ... غذا که فرار نمیکنه ...
    برای چند لحظه دست از خوردن کشید اما باز هم بدون توجه به من شروع به خوردن کرد ...
    _ قهری ؟
    سرشو به معنی آره تکون داد
    جلوی صندلیش زانو زدم و جعبه رو جلوش گرفتم
    _ میشه آشتی کنی ؟
    _ قهر یا آشتی من چه فرقی داره ؟ وقتی اون ...
    حرفشو ادامه نداد اما حدس میزدم راجب اتفاق دیشب بود پس باید خودم دست بکار میشدم ... همونطور که سعی داشتم زنجیر رو توی گردنش بندازم شروع کردم به توضیح دادن
    _ باور کن اتفاق دیروز دست من نبود ... مامان به همه گفته که من ازدواج کردم و اون دختری هم که دیروز دیدی دختر داییم بود که میخواست تو رو ببینه
    _ چه جالب ... میخواست منو ببینه یا تو رو ببوسه ؟
    صداش میلرزید اما لرزش دل من بیشتر بود ...
    _ من و نازنین قرار بود با هم ازدواج کنیم ... اما اون یه هـ*ـر*زه بود و من نمیخواستم خانومم یه هـ*ـر*زه باشه ... اتفاق دیروز دست من نبود ، اما باور کن من نبوسیدمش ...
    _ مثل اینکه یادت رفته منم یه هـ*ـر*زه‌ام ؟ خودت دیشب گفتی !
    خدایا من چقدر گند زدم ...
    _ اون حرف فقط از روی عصبانیت بود
    _ میگن واقعیتو باید توی عصبانیت شنید ...
    دیگه نتونستم تحمل کنم ... فوری در آغـ*ـوش کشیدمش و روی موهاشو نرم بوسیدم
    اسرا_ کارن ...
    _ هیچی نگو اسرا ... بزار واسه یه بار هم که شده خودم باشم نه یه مرد مغرور و خودخواه ...
    سکوت کرد و منم اعتراف کردم
    _ دوست دارم اسرا ... خواهش میکنم کنارم بمون
    به چشاش زل زدم ، هیچ حسی رو نمیشد ازشون خوند
    _ اسرا ... یه چیزی بگو
    رنگ نگاهش عوض شد و سرخوشانه خندید
    اسرا_ از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحابشه ... من تا آخرشم مال خودتم ...
    هر دو خندیدیم ...
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ************************
    اسرا
    بعد از شنیدن اعتراف کارن با اشتهای بیشتری غذا خوردم و کارن هر کاری کرد که اعتراف کنم با یه لبخند خیلی ضایع میرفتم سمت کوچه علی چپ ... بعد از خوردن غذا ، چای دم کردم و توی دوتا فنجون ریختم ، پیش به سوی کارن ... با اینکه میدونستم اینم یه فیلم جدیده و داره نقش بازی میکنه اما به خودم گفتم هر چه بادا باد ، منم همراهیش میکنم تا بلکه بفهمم آخرش چی میشه ؟ ... سینی چایی رو روی میز گذاشتم و خودم کنارش نشستم ، سخت مشغول دیدن فوتبال بود ،از این برنامه متنفرم خب مثلا که چی بشه یه گله آدم میافتن دنبال یه توپ فسقلی که آخرش بفهمن کی میتونه گل بزنه ؟... یه نیمچه لبخند تحویلم داد و همزمان که دستشو دور کمرم حلقه میکرد بازم نگاهش به سمت تی‌وی منحرف شد ، فکر کنم اگه کنارش بمب میترکوندی هم متوجه نمیشد ، با زیرکی تمام دستمو به سمت کنترل بردم و خیلی بی سروصدا خاموشش کردم ، کارن بیچاره اول فکر کرد برق رفته اما با دیدن چراغای روشن یه نگاه به کنترل انداخت بعد یه نگاه به من ...
    _ ها چیه چپ نگاه میکنی طلبکاری ؟
    کارن_ تو خاموشش کردی ؟
    خودمو زدم به کوچه علی چپ
    _ چی ؟
    کارن لبخند خبیثی زد و آروم آروم بهم نزدیک شد همین که توی چند سانتی من قرار گرفت تازه فهمیدم باید کاری کنم واسه همین با صدای بلند خندیدم ، اونم که کمی تعجب کرده بود عقب رفت و پرسید
    کارن_ چته ؟ دیوونه شدی ؟
    فنجون چایی خودمو برداشتم و کمی ازش خوردم
    _ نمیخوای چایتو بخوری ؟ سرد شد
    کارن_ اول دلیل خندتو بگو !
    _ بخور اونم بهت میگم ...
    تمام چایی رو یکجا سر کشید و باز پرسید
    _ حالا دلیلشو بگو ...
    دلیل خاصی نداشتم پس با خودم گفتم بهتره کمی دستش بندازم
    _ میدونستی دماغت کجه ؟
    تعجب از چهرش میبارید
    کارن_ کجه ؟
    بعد به سمت آینه رفت و بعد از کلی بازرسی به سمتم برگشت
    کارن_ چرا دروغ میگی ؟ دماغم به این صافی !!!
    _ باور کن راست میگم ، خودم دیدم ... کجه
    باز هم به سمت آینه برگشت و خودشو از تمام زوایا بررسی کرد
    کارن_ باید ببرمت پیش یه چشم پزشک ...
    _ همین الان بریم ؟
    باز هم تعجب کرد ، یعنی واقعا الان رگ شوخیم گل کرده بود اساسی
    کارن_ باشه ... پاشو آماده شو ، هم بریم چشم پزشکی هم روان شناسی !
    _ باشه پس چند دقیقه صبر کن
    بعد به سمت اتاقم رفتم و کارن با دهن باز به رفتنم خیره شد ... قصد نداشتم برم پیش چشم پزشک ، میخواستم بریم بیرون و کمی خوش بگذرونیم ... یه مانتوی آبی با شال و کیف و کفش و شلوار مشکی ... آرایشم که طبق معمول یه خرده و بیشتر هم روی چشام کار کردم ... به سمت سالن رفتم اما کارن اونجا نبود ناچارا به سمت اتاقش رفتم و بدون در زدم وارد شدم ، که چشمتون روز بد نبینه نیم تنه‌ی بالای آقا عـریـ*ـان بود و داشت دنبال یه لباس خوب میگشت ، با دیدن من که چشام به اندازه توپ بسکتبال شده بودن خندید
    کارن_ بیا تو ببین کدومو بپوشم بهتره ؟
    بعد سه تا پیرهن سفید نشونم داد که یکیشون با سورمه‌ای ترکیب شده بود ، یکیشون تماما سفید بود و آخری هم خطهای قهوه‌ای داشت ...
    _ خاستگاری تشریف میبرید ؟
    کارن دستشو به ریش نداشتش کشید و بعد از کمی فکر کردن گفت
    _ فکر بدی هم نیست هااااا !
    با چشای متعجبم بهش زل زدم
    کارن_ اینطور نگام نکن ...
    _ چرا ؟
    کارن_ چشات جاذبه داره ، ممکنه یه کاری دست هردومون بده
    بعد هم بدون توجه به لپای گل انداخته من خندید ، بعد از چند لحظه خجالت رو کتار گذاشتم و به سمت کمدش رفتم ، یه پیرهن آبی برداشتم و به سمتش گرفتم
    _ اینو بپوش ...
    کارن_ به چشم خانومم ، اون سفیدا رو هم بزار واسه شب خاستگاری !
    با حرص بهش توپیدم
    _ اصلا به من چه ! هر کاری دلت میخواد بکن
    خندید و لپمو کشید
    کارن_ حرص نخور بجاش بیا یه ادکلن واسه آقاتون انتخاب کن ...
    ماشالا از هر مارکی هم داشت اما چشمم به همونی افتاد که خودمم داشتم اما از نوع زنونش ، برداشتمش و به سمتش رفتم ، حواسش به من نبود و داشت به موهاش میرسید ، جلوی آینه ایستادم
    _ اون موهارو ول کن دیگه چقدر بهشون میرسی آخه ؟
    کارن یه قیافه‌ی بامزه به خودش گرفت
    کارن_ یعنی نباید دیگه به موهامم برسم ؟ به اینم حسودیت میشه ؟
    _ حرف نباشه آقا ، اینم ادکلن فقط خودتو خفه نکنی ، باهاش دوش نگیری هااا
    به ادکلن نگاهی انداخت و یکی از ابروهاش بالا پرید
    کارن_ حالا چرا سکری‌فیس ؟
    _ چون دوسش دارم ، خودمم از همون استفاده میکنم ...
    کمی به سمتم اومد و دقیقا نزدیک گردنم متوقف شد و بو کشید
    کارن_ اما بوی مال تو که فرق داره !
    _ یه خرده به مغزت فشار بیار لطفا ... واسه من زنونس اما واسه تو مردونه
    لبخند زد و مشغول شد به دوش گرفتن که فوری از دستش گرفتمش
    _ چیکار میکنی ؟ خوبه بهت گفتم دوش نگیر !
    با شیطنت ابرو بالا انداخت و پرسید
    _ چرا اونوقت ؟
    _ خب ... چیزه ... اصلا به من چه ! بیا خودتو خفه کن با این
    بعد هم شیشه ادکلن رو پرت کردم توی بغلش که اونم فوری گرفتش ... با لبخند دستمو توی دستش گرفت و به سمت ماشینش رفتیم
    کارن با دقت مشغول رانندگی بود و حتی یک کلمه هم با من حرف نمیزد ، اصلا نمیدونستم قراره کجا بریم ! نکنه واقعا میخواد منو ببره پیش چشم پزشک ؟ فوری فکرمو به زبون اوردم
    _ کارن ...نکنه واقعا میخوای منو ببری پیش چشم پزشک ؟
    کارن_ اتفاقا بعدش هم میریم پیش یه روان شناس ...
    _ بخدا من داشتم شوخی میکردم !
    کارن_ نچ ... نمیشه ، باید مطمئن بشم چشات مشکل ندارن
    کم مونده بود زار بزنم
    _ کارن خواهش میکنم بیخیال شو ...
    کارن_ بابا نترس ، قرار نیست که آمپولت بزنه ... فقط چشاتو چک میکنه
    _ من نمیخوام ... دیگه هم دوست ندارم
    کارن برای لحظه‌ای روی صورتم میخکوب شد اما زود به خودش اومد و با لبخند جذابی گفت
    _ یعنی امیدوار باشم اینم یه جور اعترافه ؟
    _ من گفتم دوست ندارم ... بعد تو میگی اعتراف ؟!
    کارن_ نخیر خانوم ... تو گفتی دیگه دوست ندارم یعنی قبلا داشتی !
    برخلاف بقیه‌ی دخترا که توی این جور مواقع قرمز میشن من نیشم باز شد
    کارن_ چه ذوقی هم میکنه ! زشته دختر ... لااقل یخورده خجالت بکش ...
    _ واسه چی خجالت بکشم ؟ خب مگه بده شوهرمو دوست دارم !؟
    بدون توجه به ماشینایی که پشت سرمون بودن پاشو روی ترمز گذاشت و با تعجب به سمتم برگشت و اصلا به راننده‌هایی که با فحش بهمون روحیه میدادن توجهی نکرد
    کارن_ یه بار دیگه بگو چی گفتی ؟
    _ چیز خاصی نگفتم ! فقط گفتم واسه چی خجالت بکشم ؟
    _ نه بعدش چی گفتی ؟
    _ دیگه یادم نمیاد چیزی گفته باشم !
    چشاشو باریک کرد و با حرص بهم نگاه کرد منم در جوابش یه لبخند دندون نما زدم ...
    _ مگه قرار نبود بریم چشم پزشکی ؟ پس چرا از اینجا سر در اوردیم ؟
    کارن_ نه اینکه تو هم خیلی مشتاق بودی ! از ترس داشتی پس میافتادی فقط ...
    _ من ؟... چشات نیاز به چشم پزشک دارن ، دیگه اجازه نداری پشت فرمون بشینی با این چشات ...
    کارن_ به سنگ پا یه خسته نباشید گفتی حسابی !
    _ حالا از کجا میدونستی دلم هـ*ـوس خرید کرده ؟
    کارن_ من کاری به هـ*ـوس تو ندارم ... فردا شب خونه‌ی مامان اینا یه دورهمی گرفتن ، منم اومدم که برای خودم خرید کنم ...
    اصرار بی‌فایده بود پس متوسل شدم به وظلوم نمایی ... لبمو کشیدم پایین و ابروهام کج شدن چشامو هم مظلوم کردم و بهش زل زدم
    _ منم لباس میخوام ...
    کارن_ زشته این کارا چیه ؟ باشه بابا اصلا هرچی خواستی برات میگیرم
    خوشحال شدم و بدون توجه به اطرافم فوری لپشو بوسیدم اونم دستشو روی صورتش گذاشت و خندید
    کارن_ حاضرم کل پاساژو برات بگیرم ، ولی یه بار دیگه تکرار کنی اون کارتو ...
    دستشو کشیدم و به سمت اولین بوتیک رفتم
    _ دیگه پررو نشو ...
    با چشم تمام بوتیک رو دید زدم اما چیزی به دلم ننشست
    _ این که به درد نمیخوره ، بریم سراغ بعدی ...
    همینطور بوتیکا رو دید میزدم که یه کت‌شلوار خیلی شیک مشکی براق چشمو گرفت
    _ بیا شادوماد ... بیا بریم برات لباس بگیرم
    بعد هم به سمت همون بوتیک رفتیم ، فروشنده که یه مرد کچل و قد کوتاه بود گفت
    _ سلام خیلی خوش اومدید ، میتونم کمکتون کنم ؟
    کارن هنوز هم گیج بود
    _ اون کت‌شلوار مشکیه رو میخواستیم
    بعد با دستم بهش نشونش دادم اونم بعد از یه نگاه به هیکل آقامون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت
    کارن_ یه موقع نظر نپرسی ها ؟ مثل اینکه من قراره بپوشمش !
    _ هیس ... غر نزن پیر میشی ... منم شوهر پیر ندوست
    کارن_ ندوست جدیده ؟
    همونطور که به سمت اتاق پرو هلش میدادم سرمو براش تکون دادم ... چند دقیقه معطل شدم اما با باز شدن در اتاق پرو سرمو بردم داخل و برای لحظه‌ای نفسم توی سینم حبس شد ، معلوم بود خودش خیلی خوشش اومده
    کارن_ نه خوبه ... سلیقت عالیه ...
    _ اما من خوشم نمیاد ازش ... زود درش بیار
    به قیافه‌ی ناراضیم نگاه کرد
    کارن_ چرا ؟ اینکه خیلی خوبه !
    _ شاید تو خوشت بیاد دخترا بهت نگاه کنن اما من نمیخوام ...
    خندید
    کارن_ قول میدم فقط وقتی با توام بپوشمش ...
    کمی اخمم کمرنگ شد
    _ قول دادیا !
    کارن_ باشه قول دادم ...
    بعد از پرداخت پول به سمت بوتیکی رفتیم که پر از لباس مجلسی دخترونه بود
    کارن_ حالا که تو لباس منو انتخاب کردی منم واسه تو انتخاب میکنم ...
    بعد به سمت لباسی رفت که رنگش بژ بود و کلی روی قسمت سـ*ـینه سنگ کاری شده بود ، قد لباسش هم بلند بود و کمی دنباله داشت و قسمت بالاش و آستیناش گیپور کار شده بود ،خوشم اومد ازش ، فروشنده همونو برام اورد و رفتم تا بپوشمش ... با دیدن خودم توی آینه حسرت خوردم که چرا من نباید بجای شوهر آیندم باشم ؟ البته بعد از جدایی از کارن سعی میکنم به هیچ مردی اجازه ندم که وارد زندگیم بشه اما خب ... کارن با دیدنم چشاش ستاره بارون شد
    کارن_ چه خوشکل شدی !
    _ بودم ...
    کارن_ اونکه بله ...
    بعد همونطور محوم شده بود
    _ قصد نداری دل بکنی ؟ تموم شدم !
    با خنده بیرون رفت و منم سریع لباسو از تنم بیرون کشیدم و بعد از مرتب کردن شالم بیرون رفتم ....
    با دستای پر از خرید به خونه برگشتیم ، وسایلمو توی اتاق گذاشتم و بعد از تعویض لباس به سمت آشپزخونه رفتم تا آب بخورم ... ساعت دوازده شب بود ، قصد داشتم بخوابم که با صدای کارن متوقف شدم
    کارن_ اسرا کی قصد داری مال من بشی ؟
    کپ کردم ، آخه الان وقت پرسیدن بود ؟ سرمو پایین انداختم که خودش روبروم ایستاد و با دست چونمو به نرمی گرفت و سرمو بالا اورد
    کارن_ نمیخوام مجبورت کنم .... تا هر وقت که بخوای بهت وقت میدم اما میخوام مطمئن بشم که تو هم دوسم داری !
    باز هم چیزی نگفتم که باعث شد پیشونیمو ببوسه و به سمت اتاقش بره ...
    **********************
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    مثل همیشه ساعت هفت صبح بیدار شدم و بعد از آماده کردن میز صبحونه کارن رو از همون آشپزخونه صدا زدم و طولی نکشید که سروکلش پیدا شد کلی هم به خودش رسیده بود
    کارن_ نیازی نبود بیدار شی ، آخه تا آخرای شب باید بیدار بمونی
    _ عیبی نداره ، ظهر یکمی میخوابم
    کارن_ اونم نمیشه ، آخه مامان گفته ساعت دو باید بری اونجا !
    تعجب کردم و با حرص بهش توپیدم
    _ خب نمیشد زودتر بگی ؟
    کارن_ باور کن یادم رفته بود
    _ حالا نمیدونی باهام چیکار داره ؟
    کارن_ نترس بابا ، به آرایشگرش سپرده واسه امشب یه کاری کنه که بدرخشی ...
    دیگه چیزی نگفتم و مشغول خوردن صبحانه شدم
    کارن_ خب دیگه من برم حسابی دیرم شده ، بعد از نهار با هم میریم اونجا
    _ باشه ... برو بسلامت
    بعد کیفشو به دستش دادم و بعد از اینکه یه چشمک نثارم کرد از خونه خارج شد ...
    توی خونه‌ی به این بزرگی اصلا چیز سرگرم کننده‌ای وجود نداشت که بخوام خودمو مشغول کنم ، گوشیمو برداشتمو شماره‌ی ساره رو گرفتم بعد از پنج تا بوق کسل کننده جواب داد
    _ بله
    _ بنده وکیلم ؟
    _ اگه خدا بخواد قراره بشی ...
    چشام از این گشادتر نمیشد
    _ جون ساره راست میگی ؟
    _ جون خودت بچه پررو ، دروغم چیه ‍؟
    _ حالا کی هست اون مرد بدبخت ؟
    _ نشنیدم چی گفتی دختره‌ی چشم سفید ؟
    یهویی به یاد کارن افتادم ... اون بهم میگفت دختره‌ی سرراهی ... خب یعنی چی هی زرت و زرت بهم لقب میدن ؟
    _ الو ... اسرا دیونه کجایی ؟
    _ دیونه اون مردیه که سرش به سنگ خورده میخواد بیاد تو رو بگیره ... روانی
    _ ببین از همین الان بهت بگم ! حق نداری به آقامون توهین کنی ...
    _ حالا خارج از شوخی قضیه چیه ؟
    _ اول باید زیر لفظی بدی ...
    _ بمیر بابا ، یا بنال یا قطع میکنم
    _ باشه خب چرا میزنی ؟ ... یادته گفتم مجید پسر همسایمون بهم پیشنهاد دوستی داده بود و من ردش کردم ؟
    _ خب
    _ خب که خب ، اومده خاستگاری ، میگه من عاشق پاکیت شدم
    دیگه نتونستم جلوی خنده‌ی بلندمو بگیرم
    _ ساره درست شنیدم ؟ گفت عاشق پاکیت شده ؟
    خودش هم خندید خب نه اینکه ساره دختر بدی باشه اما آنچنان هم پاک و معصوم نبود ماشالا آمار دوست پسراش باید تو گینس ثبت میشد ....
    _ کوفت ... ولی اسرا بخدا دیگه دور همه‌ی اون کارا رو خط کشیدم ، میخوام بشم یه خانوم خوب
    _ آفرین خواهری ... پس قبل از همه باید یه خط جدید دست و پا کنی ...
    _ آره خودمم تو فکرشم ، کی وقت داری با هم بریم بیرون ؟
    _ امروز که خونه‌ی مادر شوهرم دعوتیم ، مسلما فردا هم خستم ، شاید پس‌فردا بتونم
    _ مثلا الان داری با مادر شوهرت پز میدی ؟ منم چند وقت دیگه مادر شوهرم نصیبم میشه خانوم ..
    _ باشه بابا خودتو خفه کردی ، کاری نداری فعلا ؟
    _ از اولم نداشتم ...
    _ بای خانوم پاک
    میخواست غر بزنه که گوشی رو قطع کردم و به ساعت نگاه کردم تازه ساعت ده بود ، همون موقع یه پیام برام اومد از طرف کارن
    _ ناهار از بیرون میگیرم ، خودتو خسته نکن
    نه بابا مهربون شده ، من به کی بگم جنبه ندارم خب دلم از این مهربونیا میخواد ، البته واقعی نه بخاطر خونه و سهام ... تصمیم گرفتم یه چرت بزنم از فکر کردن که بهتر بود ، کمی توی تخت غلت زدم تا بالاخره خوابم برد ......
    با احساس اینکه کسی داره موهام نوازش میکنه یدونه از چشامو باز کردم ، کارن با یه لبخند مهربون بهم زل زده بود ، یادم رفته بود در رو قفل کنم و آقا از فرصت سواستفاده کرده بود
    کارن_ خانوم کوچولوی من نمیخواد بیدار بشه ؟
    _ سلام .... کی اومدی ؟
    _ زیاد نیست ، پاشو ناهار بخوریم بریم خونه‌ی مامان اینا
    _ گفتم سلام ...
    خندید و با خنده جوابمو داد
    _ علیک سلام
    _ ببین نه بلدی سلام کنی نه خدافظی ...
    _ سعی میکنم به خاطر خانومم یاد بگیرم
    از تخت دل کندم و بعد از شستن صورتم و شونه زدن موهام رفتم توی آشپزخونه که دیدم بله ، آقا با چه سلیقه‌ای میزو چیده و الانم با یه لبخند دخترکش بهم زل زده
    _ معلومه خیلی گشنته ؟
    کمی تعجب کرد و همونطور با ابروهای بالا پریده پرسید
    _ چطور ؟
    _ آخه به جای غذا منو خوردی تموم شدم !
    _ اون که به موقعش ...
    جوجه گرفته بود ، من عاشقشم ....
    بعد از جمع کردن وسایل و آماده شدن به سمت خونه‌ی آقای فرهادی بزرگ حرکت کردیم
    کیان_ خب رسیدیم
    بعد چند تا بوق زد که مردی تقریبا چهل‌و‌هفت یا هشت ساله در رو باز کرد ، ماشالا خونه نبود که عمارت محمد شاه قاجار بود ... یه خونه دوبلکس که پایین یه سالن فوق بزرگ و آشپزخونه و دوتا اتاق داشت اما بالا رو هنوز ندیدم با مامانش کلی احوالپرسی کردم و ما رو به سمت سالن راهنمایی کرد ، اونجا آقای فرهادی و کیا نشسته بودن و با هم سر موضوعی حرف که نه بحث میکردن اما با دیدن ما هر دو ساکت شدن و به احتراممون از روی مبلای سلطنتی قهوه‌ای رنگ بلند شدن
    کیا_ به‌به منور کردید منزل ما رو زن داداش ...
    خوشم میومد از این پسر ، از بس شوخ بود
    _ خیلی ممنون ، از دیدار دوبارتون خیلی خوشحالم
    همون موقع دستم که بین دست کارن بود له شد ، یعنی هر چی زور داشت رو میخواست به رخم بکشه خیلی آروم صداش زدم که باعث شد فشار دستشو کمتر کنه ، به سمت آقای فرهادی رفتیم اول با کارن خوش و بش کرد و بعد نوبت به من رسید
    _ سلام پدرجون حالتون خوبه ؟
    _ ممنون دخترم ، بشینید راحت باشید
    یعنی خانوادگی بلد نبودن سلام کنن ، همون موقع یه خانوم میانسال برامون شربت گل اورد ، زیر لب تشکری کردم و یه لیوان برداشتم ، هنوز نخورده بودمش که کتایون خانوم مامان کارن با عجله به سمتم اومد
    _ دختر تو که هنوز نشستی ، پاشو بریم که دیر شده
    با تعجب بهش خیره شدم ، اونم که فهمید چیزی از حرفاش نفهمیدم با لبخند دستمو گرفت و با خودش به سمت طبقه‌ی بالا برد ...
    طبقه‌ی بالا یه سالن نه چندان بزرگ داشت با چهارتا اتاق ، منو به سمت اتاقی برد که انتهای راهرو بود
    _ اینجا اتاق کارنه ، لباستو عوض کن تا به میترا بگم بیاد کارشو شروع کنه !
    میخواست از پله‌ها پایین بره که صداش زدم
    _ مامان ...
    خودمم نمیدونم چرا اینجوری صداش زدم اما یه دفعه دلم لرزید ، اونم با تعجب به سمتم برگشت و طوری بهم زل زد که توی دلم به غلط کردن افتادم ، به سمتم اومد و هر لحظه ممکن بود یکی بزنه زیر گوشم
    _ ببخشید نمیدونستم ناراحت میشید ... وگرن‍....
    نذاشت ادامه بدم و فوری بغلم کرد
    _ همیشه آرزوم این بود که یه دختر داشتم تا اینطور صدام بزنه ... جانم عزیزم باهام چیکار داشتی ؟
    دهنمو که سه متر باز شده بود رو جمع کردم
    _ میخواستم اگه میشه به کارن بگید لباسمو از توی ماشین برام بیاره ...
    _ باشه عزیزم ... برو توی اتاق الان بهش میگم ...
    اون رفت و منم رفتم توی اتاق ، وسیله‌ی زیادی توش نبود چون بیشترشون رو بـرده بود خونه‌ی مشترکمون، یه تخت دونفره آبی و سورمه‌ای با پرده‌ی همرنگش ، یه کمد و یه آینه‌ی قدی ... مانتومو در اوردم ، زیرش یه تاپ مشکی پوشیده بودم همونموقع تقه‌ای به در خورد و بعد صدای یه خانوم
    _ خانوم ... میشه بیام تو ؟
    _ بفرمایید
    یه خانوم تقریبا سی ساله با کلی دم و دستگاه اومد توی اتاق و بعد از آنالیز من لبخندی به لبش نشست
    _ من میترا هستم ، از آشناییتون خوشوقتم
    منم مثل خودش للبخند زدم
    _ منم اسرام
    _ خب اسراجون میشه قبل از هر چیز لباستو ببینم ؟
    همون لحظه کارن بدون در زدن وارد اتاق شد
    _ آقا کارن واسه اتاق در گذاشتن که قبل از ورود در بزنی !
    _ به جون اسرام عجله دارم ، بعد هم آدم واسه ورود به اتاق خودش در نمیزنه ...
    روی موهامو بوسید و میخواست بره که باز گفتم
    _ بعضیا صبح یه قولی دادن !
    کمی فکر کرد و بعد با لبخند گفت
    _ خدافظ عشق من ... شب میبینمت
    بعد هم رفت
    میترا_ خب عروسک کوچولو بشین روی صندلی تا کارمو شروع کنم
    خودش هم لباسی که کارن آورده بود رو روی تخت گذاشت و به دقت بررسیش کرد ....
    اوووف الان چهار ساعته زیر دست این خانومم و بدتر از همه حتی نمیزاره توی آینه به خودم نگاه کنم ، موهای بلندم کلافش کرده بود و هی اصرار میکرد یه خرده کوتاهشون کنه اما با مخالفت شدید من و کتایون روبرو میشد ...
    میترا_ خب خانومی پاشو لباستو بپوش ...
    انگار دوتا بال بهم دادن ، به سمت لباس پرواز کردم و با کمک خودش پوشیدمش
    میترا_ امشب اگه ندزدنت خیلیه ...
    دلم میخواست توی آینه خودمو ببینم ، همون موقع کتایون در زد و میخواست بیاد داخل که میترا جلوشو گرفت
    میترا_ کتایون جون شما برید پیش مهمونا ، اسرا هم تا نیم ساعت دیگه میاد ..
    کتایون_ بیا کنار ببینم ، میخوام عروسمو نگاه کنم
    میترا_ نمیشه
    بعد هم درو بست و قفلش کرد ، من که رگ شوخیم گل کرده بود گفتم
    _ خاک تو سرم ، از همین الان بگم من شوهر دارم ، اونطور بهم نگاه نکن
    میترا_ دیر گفتی من دیگه یه دل نه صد دل عاشقت شدم
    _ حالا میشه بزاری ببینم چه بلایی سرم اوردی ؟
    ملافه‌ای رو که روی آینه کشیده بود برداشت و من با تعجب به دختری زل زدم که با اسرا کلی فرق داشت ، نصف موهامو فر کرده بود و به شکل یه گل بـرده بود سمت راستم بقیه هم عـریـ*ـان پشتم ریخته بود ، چشام انگار لنز گذاشته بودم به خاطر رنگ لباسم به زرد میخوردن ، ابروهامو کمی نازکتر کرده بود و در آخر رژ لب قرمزی که ازش متنفر بودم اما به صورتم می‌اومد ...
    _ چیکار کردی ؟ این جیـ*ـگر کیه توی آینه ؟
    هردومون خندیدیم
    میترا_ بیا زن خودم شو ، قول میدم بهت بد نگذره !
    _ برو دیونه ...
    ساعت هشت شده بود و به گفته میترا تمام مهمانا اومده بودن ، اونم کلی به خودش رسیده بود و میگفت که امشب اونم دعوته ...
    با هم از اتاق بیرون رفتیم که میترا پرسید
    _ اسرا تو چند سالته ؟
    _ بیست ، تو چی ؟
    _ من بیست و هشت ، اما تو به چهرت نمیخوره بیست باشی ، اگه من بودم به همه میگفتم هفده سالمه
    با لبخند از پله‌ها پایین رفتیم ، چند پله‌ی آخری همه نگاهشون روی من ثابت موند زیر لب طوری که فقط خودمو میترا بشنویم گفتم
    _ یا خدا ... اینا چرا اینجوری نگام میکنن ؟
    میترا هم ریز ریز خندید ... کارن خودشو رسوند جلوی پله‌ها و با چشمایی که یه هاله از ناباوری جلوشونو گرفته بود بهم خیره شد و همزمان دستشو به سمتم دراز کرد ، با گذاشتن دستم توی دستش صدای جیغ و سوت و دست بلند شد ، همه داشتن راجبمون حرف میزدن ، جمعیت مهمونا به اندازه‌ی جمعیت چهارتا جشن عروسی بود ، کارن واقعا خواستنی شده بود ، هر بار که بهم خیره میشد قلبم خیلی ناجور خودشو به سینم میکوبید واقعا نمیدونستم چه مرگمه ... با کارن به سمت مهمونا رفتیم اونا تبریک میگفتن و ما هم تشکر میکردیم ، تقریبا بعد از یه ساعت رفتیم توی جمعی که پر از جوون بود ، با ورودمون یه بار دیگه صدای همهمه بالا رفت و هر کسی چیزی میگفت ، از اول مهمونی کارن از کنارم تکون نخورد و این باعث شد تا صدای همه در بیاد ، سام و سلنا هم اومده بودن ، ایلناز هم بود البته بخاطر شکمش که کمی بزرگ شده بود ترجیح میداد توی جمع ما جوونا نباشه و خودشو با بزرگترا سرگرم میکرد
    سلنا_ کارن من هیچوقت فکر نمیکردم تو اینهمه زن ذلیل بشی !
    سام_ حالا کجاشو دیدی ؟ یه بار به مدت پنج ساعت منو توی بازار تاب داد تا بلکه برای خانوم هدیه بگیره
    بعد به زنجیر توی گردنم اشاره کرد
    منو کارن هم فقط میخندیدیم ... بالاخره نوبت به رقـ*ـص دونفره رسید و منو کارن هم که از خدا خواسته به سمت پیست رقصی که جوونا آماده کردن رفتیم ، جرات نداشتم توی چشاش نگاه کنم آخه هر بار تپش قلب میگرفتم و حس میکردم اکسیژن بهم نمیرسه ، سرم توی آغوشش بود که خودشو بهم نزدیک کرد و نزدیک گوشم گفت
    _ چرا بهم نگاه نمیکنی ‌؟
    بالاجبار سرمو بالا گرفتم و توی چشاش غرق شدم ، یه حس عجیب داشتم حسی که تا حالا هیچوقت تجربش نکرده بودم ، خیلی ناگهانی اولین بـ..وسـ..ـه‌ی عمرمو تجربه کردم البته خیلی سریع طوری که هیچکس نفهمید جز سام که با چشای خندون بهمون خیره شده بود و برای کارن خط و نشون میکشید ...
    بالاخره مهمونی به پایان رسید ، موقع خدافظی از مهمونا کارن رو مجبور کردم به جای تکون دادن سرش به همه دست بده و خدافظی کنه البته دیگران هم کلی تعجب میکردن ...
    کارن_ خب مامان ما دیگه میریم ، امری نیست ؟
    مامان_ چی چیرو میریم ؟ امشب اینجا میمونید ! حرفم نباشه
    کارن به طور خیلی واضح پنچر شد اما من خوشحال بودم امشب بهتر بود تنها نباشیم وگرنه ...
     

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ما دو تا رو فرستادن توی اتاق کارن ، یجورایی ازش خجالت میکشیدم ، رفتم حموم و بعد از یه آب‌تنی حسابی بیرون اومدم ، حالا یه سوال پیش میاد ؟ من باید کجا بخوابم !؟...
    کارن روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش روی چشاش بود با صدای قدمای من دستشو برداشت و با لحنی که امشب عجیب خاص بود پرسید
    _ نظرت چیه از پنجره فرار کنیم بریم خونه‌ی خودمون ؟
    با نگاه منتظرش بهم چشم دوخت ، میخواستم چیزی بگم که در اتاق با تقه‌ای باز شد و کتایون جون توی چارچوب ظاهر شد
    _ اسرا دخترم ... امشب از این پسر ما دل بکن ، بیا توی اتاق من ، میخوام با هم حرف بزنیم ...
    انگار چهارتا تیتاب برام باز کرده بودن داشتم از خوشحالی بال در می‌اوردم اما واسه اینکه ضایع نباشه گفتم
    _ چشم مامانی ..
    بعد به سمت کارن برگشتم و با لب‌و‌لوچه‌ی آویزون ، سرمو کج کردم که مثلا خیلی ناراحتم که دارم ازت جدا میشم
    _ کارنی ...من امشب میرم پیش مامان ، تنهایی خوش بگذره
    بعد بدون اینکه بهش اجازه حرف زدن بدم با کتایون خانوم از اتاق خارج شدیم...
    هنوز چند قدم از اتاق دور نشده بودیم که صدای کارن به گوشم رسید تقریبا داشت فریاد میزد
    _ باشه ... فردا هم روز خداست
    لبخند کم جونی روی لبام نقش بست واقعا داشتم از خستگی جون میدادم ، اما از شانس بد من مثل اینکه این قصه سر درازی داشت ... معلوم نبود این کتایون خانوم شوهرشو کجا فرستاده بود و بجاش منو اسیر کرده ، حالا از جانب پدرجون کلی فحش نثارم میشه خخخخخ ....
    با چشای خمـار به مامانی جدیدم چشم دوختم بلکه بفهمه خستم و دست از سرم برداره اما انگار نه انگار ...
    _ خب دخترم از خودت بگو ، من هنوز هیچی از عروسم نمیدونم
    یه حسی بهم میگفت میتونم بهش اعتماد کنم ، دلم میخواست اینبار خودمو خالی کنم
    _ سرتون درد نمیگیره ؟
    _ نه گلم ، دلم میخواد حرفاتو بشنوم ، باهام راحت باش ...
    _ شما میدونید من و کارن چطور با هم آشنا شدیم ؟
    کمی فکر کرد
    _ راستش هر چی به حاج آقا اصرار کردم جواب درستی نداد ، میخوام از خودت بشنوم...
    _ پس ممکنه بعد از شنیدن حرفام نظرتون راجبم عوض شه ، اما باور کنید تمام چیزایی که میگم عینه حقیقته ...
    لبخندی تحویلم داد و دستمو به آرامی فشرد همین باعث دلگرمیم شد
    _ هیچوقت با کسی دردودل نکردم دلم نمیخواست کسی از زندگیم باخبر بشه ، از ترحم بدم میومد .. نمیدونم چرا میخوام این چیزا رو به شما بگم اما یه حسی بهم میگه بگو و خودتو راحت کن ...میخوام از جایی که بیاد دارم بگم ... توی خاطرات خیلی قدیمیم یه خونواده‌ی چهار نفره بودیم ، مثل بقیه‌ی آدما گاهی میخندیدیم گاهی غم داشتیم گاهی ... اما همیشه پشت هم بودیم ، بابا یه مغازه داشت توی محل همه رو اسمش قسم میخوردن اما تنها اخلاق بدش این بود که خیلی زود عصبی میشد مامانم گاهی اوقات واسه همسایه‌ها خیاطی میکرد و همیشه میگفت تا میتونی به دیگران کمک کن میگفت دعای خیر آدما بهتر از همه چیزه ... یه داداش داشتم که ده سال ازم بزرگتر بود همیشه ازش میترسیدم هیچوقت بهم روی خوش نشون نداد ، اونموقع‌ها خونه‌ی ما شیراز بود شهری که دیوونه‌وار دوسش داشتم ، کم‌کم بزرگتر شدم ، یه روز مامان با خنده از بازار برگشت و همونطور که یه روسری خوشکل روی موهام گذاشت گفت یه کوچولو توی شکمشه ، میگفت دوست داره دختر باشه و چشاش شبیه من باشه ... از بس خوشحال بودم که نفهمیدم چطور اون چهارتا خیابونی که با خونه‌ی عمو فاصله داشتیم رو طی کردم و رفتم داخل ، عمو کنار حوض نشسته بود و داشت دستاشو میشست از دخترا متنفر بود خودش سه‌تا دختر داشت که به هیچکدوم حتی نگاهم نمیکرد منم با خوشحالی رفتم کنارش و با لحن بچگونه گفتم
    _ عمو مامان یه نی‌نی توی شکمشه ، کاشکی دختر باشه که منم ...
    عمو حسابی اخماش تو هم بود معلوم نبود دلش از کجا پره اما میدونم هر چی که بود روی من خالی کرد ، طوری با کمربندش به جونم افتاد که حتی زن‌عمو و کیمیا که دختر بزرگترش بود هم جرات نداشتن چیزی بگن ، یه دختر هشت ساله طوری جیغ میزد و کمک میخواست که دل سنگم به حالش آب میشد ، زن‌عمو بی‌صدا گریه میکرد و کیمیا از مامانش میخواست یه کاری کنه ، حواسم نبود چطور اما میدونم یهو پام لیز خورد و افتادم توی حوض ، نسبت به همسنای خودم خیلی ریزه‌میزه بودم چشام برای لحظه‌ای صورت سرخ شده از خشم عمو رو دید و بعد همه‌ چیز برام گنگ شد ... با کشیده‌های محکمی که به صورتم میخورد به خودم اومدم زن‌عمو مامانو بغـ*ـل کرده بود و هر دو اشک میریختن آرمان بالای سرم بود و وقتی دید به هوش اومدم فوری رفت یه گوشه و فقط به مامان نگاه میکرد البته شاید هم به کیمیا چون همون موقع با لیوان آب قند پیش مامان ایستاده بود و میخواست هر طور شده کمی به خوردش بده ، با اون سن کمم میدونستم آرمان و کیمیا همدیگه رو دوست دارن ... وقتی به خونه برگشتیم بابا حیرون وسط حیاط در حال قدم زدن بود ، اما با دیدن صورت و دستای من برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد ، بابا همیشه عاشق دخترا بود ، مامان میگفت وقتی آرمان بدنیا اومد تا سه روز بخاطر اینکه چرا دختر نبود با کسی حرف نزد ، با عجله خودشو بهم رسوند و مدام میپرسید
    _ کی این بلا رو سر نفس بابا آورده ؟ کی دختر منو به این روز انداخته ؟ ...
    اون روز اولین و آخرین باری بود که اشک بابا رو دیدم ، مامان چیزی نمیگفت آرمان هم همینطور ، میدونستن اگه بابا بفهمه شر به پا میکنه ، اما من خیلی بچه بودم که بتونم این چیزا رو درک کنم ، خزیدم توی بغلش و باگریه همه‌ چیزو گفتم ، بابا هر لحظه عصبی تر میشد تا جایی که منو کنار زد و به سمت در رفت ، مامان توی صورتش کوبید و آرمان قصد داشت آرومش کنه اما دیگه بی فایده بود ، اونروز یه دعوای خیلی بد بین بابا و عمو راه افتاد ، که در بینش حرفایی زده شد و کاش هیچوقت ...چند روز بعد بابا بلافاصله خونه و مغازه رو فروخت البته ارثیه هم چند تا زمین داشت که اونا رو هم فروخت و اومدیم تهران ... اینجا یه خونه خرید و یه مغازه ، میگفت دیگه حق نداریم اسم عمو و خانوادشو بیاریم ، خدا یه خواهر بهم داد اسمشو گذاشتن آیه ، خیلی دوسش داشتم آرمان و آیه برخلاف من که شبیه بابا بودم اونا شبیه به مامان بودن ، همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه چهارده سالم شد ، آرمان ازم متنفر بود ، اینو خودش همیشه میگفت ، میگفت من باعث همه‌ی اتفاقات بدی هستم که برامون افتاده ، اونروزا پاشو تو یه کفش کرده بود و حرف اول و آخرش کیمیا بود آخه خبر رسیده بود که خاستگار داره و عمو میخواد شوهرش بده اما بابا سخت مخالف بود ، تا اینکه یه روز یکی از همون همسایه‌های قدیمی که هروقت میومد تهران خونه‌ی دخترش به ما هم سر میزد اومد و گفت که هفته‌ی پیش کیمیا رو نشون کردن ، آرمان شکست نابود شد ، از اون روز به بعد به سیگار پناه میبرد و تا جایی که میتونست حرصشو با زدن من خالی میکرد ، توی همون گیروداد بابا رفت برای آرمان خاستگاری ، دختره ، دختر دوستش بود اونا هم بعد از چند روز جواب مثبت دادن ، یادم میاد آرمان مثل یه سنگ توی عروسیش فقط به یه نقطه خیره شده بود و با هیچکس حرف نمیزد ... یه سال بعد آرشا بدنیا اومد ، پسر آرمان ... سرگرمی منو آیه شده بود ، با اینکه زنش از منو آیه متنفر بود اما ما کاری به کارش نداشتیم ، دو سال دیگه هم گذشت ، تو یکی از روزای اردیبهشت یکی از آشناها با بابا تماس گرفت و خبر داد که عمو سکته کرد و فوت شد ، با اینکه کلی ناراحت شد اما میگفت هیچوقت به شیراز بر نمیگرده ، اما بالاخره با اصرار وگریه مامان راضی شد تا برای سومش بره ... اما کاش نمیرفت ... مامان و بابا وسایلشونو جمع کردن و میخواستن راه بیافتن که آیه گریه کرد وبا کلی التماس راضی شدن تا اونو همراه خودشون ببرن ، اما آرمان به بهونه‌ی کار و خانوادش نرفت منم که بخاطر امتحاناتم موندم البته هیچوقت دلم نمیخواست به شیراز برگردم ، مامان و بابا و آیه رفتن اما هنوز به دو ساعت نرسیده بود که گوشی آرمان زنگ خورد و بعد از جواب
    دادن با چشای خودم شکستنشو دیدم ، رفتیم بیمارستان ... اما با یه جمله مواجه شدیم
    _ متاسفم ، خدا بهتون صبر بده ...
    هر سه تا عزیزم توی یه روز پر کشیدن ، با یه کامیون تصادف کرده بودن و تمام بدنشون سوخته بود ، دیگه علاقه‌ای به درس خوندن نداشتم یه سال بی‌هدف زندگی کردم ، آرمان و سیمین زنش ازم متنفر بودن و این باعث میشد من از خودم متنفر بشم ، دیگه به تنها چیزی که اهمیت نمیدادم خودم بود ، تنها دلخوشیم آرشا بود که باهاش سرگرم میشدم ، یه روز که با سیمین بحثم شده بود رفتم تو یه پارک و اونجا با یه دختر شاد و پرانرژی آشنا شدم ... اسمش ساره بود ... مجبورم کرد که درسمو ادامه بدم ... یه سال بعد وقتی با ساره رفته بودیم همون پارک ، با یه پسر آشنا شدم یه پسر شاد و کلی احساساتی ، پسر خوبی بود ، میفهمید ، درکم میکرد ، همیشه سعی میکرد کمکم کنه ، اردیبهشت ماه همین امسال یه روز بعد از سالگرد خانوادم آرمان رفت ماموریت و سیمین میخواست بره خونه‌ی خواهرش ، ازم خواست که تا روز بعد برم جایی و موقع برگشت آرمان منم برگردم خونه ،حتی با خودش فکر نکرد یه دختر تنها کجا رو داره که بمونه ؟ ازش خواستم که توی خونه بمونم اما قبول نکرد ، البته خوب میدونستم که چقدر بدش میاد ازم و واسش هیچ اهمیتی ندارم ...با عصبانیت از خونه بیرون زدم و توی خیابونا سرگردون بودم با ساره تماس گرفتم که از شانس بدم رفته بود خونه‌ی مامان بزرگش ، تنها کسی که مونده بود برام سهیل بود ، توی اون یه سال تونسته بودم بهش اعتماد کنم بهش خبر دادم و رفتم خونش ، تو خونش مهمونی داشت اما بهم قول داد که
    نمیذاره آسیبی بهم برسه ... نمیدونم سرش کجا گرم شد که سروکله‌ی کارن پیدا شد ، من توی اتاقش تنها بودم و با اومدن کارن ترسیدم ، کارن زیادی خورده بود و حسابی مـسـ*ـت بود میخواستم از دستش در برم که همونموقع مامورا رسیدن ما رو بردن کلانتری ... میدونستم اگه دست آرمان بهم برسه زندم نمیزاره ، وقتی آرمان اومد تنها حرفش این بود که باید عقد کنن ... بعد از خوندن خطبه بهم گفت که دیگه هیچوقت نمیخواد ببینم و اجازه ندارم به سمت خودش و خانوادش برم ...
    بهش نگاهی انداختم که بی صدا گریه میکرد و به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود
    _ خب ... اینم داستان زندگی من ....
    به خودش اومد و خیلی ناگهانی بغلم کرد ، منم با چندتا نفس عمیق بغضمو فرو بردم ...
    بالاخره ساعت پنج صبح تونستم کمی بخوابم اونم کنار زنی که حس میکردم میتونه جای خالی مامانمو برام پر کنه .....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا