کامل شده رمان زمزمه عشق | جناب سرهنگ کاربر انجمن نگاه دانلود

روند کلی رمان برای شما چطور بود؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
_ پاکان ؟
_ جان دلم عزیزم ؟ ستاره حالت خو...........
با صدای گرفته ای گفت:
_ تو رو خدا نجاتم بده . دارم می‌میرم .
فریاد زدم :
_ خفه شو ستاره . حرف از مردن نزن . پیدات می‌کنم عزیزم ؛ کجایی؟

_ نمی‌دونم . پاکان این جا خیلی تاریکه ، من می‌ترسم ؛ بیا .
_ نترس قربونت برم . نترس فدات بشم ؛ این رو بدون هر جا که باشی ، یکی همیشه مراقبته .
_ پاکان قول می‌دی هیچ وقت تنهام نذاری ؟

بغض راه گلوم رو بسته بود ؛ با این حال گفتم :
_ آره عزیزم . قول میدم . ستاره خوب گوش کن ؛ وقتی کسی اومد پیشت ، صفحه لمسی رو نامحسوس لمس می‌کنی . باشه ؟؟

_ باشه ... پاکان ؟
_ جان دل پاکان ؟
_ بیا پیشم ... ( آه بلندی کشید ) دلم برات تنگ شده .

بدون این که چیزی بگم، مکالمه رو قطع کردم . طاقت شنیدن صدای ناراحتش رو نداشتم .
یکی در زد و بعد قامت سرگرد دیده شد.
_ چی کار کردی با خودت پسر ؟؟

یه لیوان آب به سمتم گرفت . تشکر کردم و لیوان رو ازش گرفتم و آب رو لاجرعه سرکشیدم .
_ تو که داری خودت رو می‌کشی . در عرض یه روز فک کنم 50 کیلو کم کردی .

_ حوصله ندارم بردیا . سر به سرم نذار خواهشا .
_ باشه ... حالا چرا می‌زنی ؟؟

نشست روی صندلی و ادامه داد :
_ چرا این قدر گریه زاری می کنی ؟ ستاره خانوم که با این گریه ها برنمی‌گرده . برمی گرده ؟؟
با بغض گفتم :
_ شاید برگشت ... شاید دلش به رحم اومد و ...
ادامه حرفم رو خوردم . بردیا بهم گفت :
_ عاشق شدیا
فریاد زدم :
_ آره ! من عاشق شدم ! عاشق شدم .عاشق یه ستاره که معلوم نیست کدوم جهنم دره ای بردنش و چی کارش دارن . ستاره ای که وقتی داشتم باهاش حرف می‌زدم ناراحتی از صداش می بارید .

لیوان رو سمت دیوار پرت کردم که دو تیکه که چه عرض کنم ، هزار تیکه شد .
واقعا که بی اعصاب شده بودم . بردیا یه نگاه به لیوان تیکه تیکه شده روی زمین انداخت و گفت :
_ راستش رو اگه بخوای پاکان ، هرکاری می‌کنم ، پاتوق های چنگیز رو گیر نمیارم .

زمزمه کردم :
_ پیداش می‌کنم . خودم پیداش می‌کنم .

_ فقط یه راه داری ....
_ چی ؟؟؟؟

_ باید این قده باهاش حرف بزنی تا ما بتونیم ردش رو بزنیم .
_ باشه ، باشه . هرکاری که بگی ، می‌کنم ؛ فقط ، پیداش کن . خواهش می‌کنم .
بردیا لبخند گرمی زد و بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    (( چند روز بعد ))
    _ الو؟
    _ سلام سروان جون
    _ با ستاره چیکار کردی ؟
    _ هیچی ... ما کاریش نداشتیم ...... مقصر اصلی تویی ... تو!
    _ میگم چه بلایی سرش آوردی ؟
    _ اتفاقی واسش نیوفتاده . فقط هر روز چند تا مشت و لگد حواله صورت خوشگلش می‌کنم و کبودی های صورتش روز به روز بیشتر میشه . تو این رو می‌خوای ؟
    داد زدم :

    _ خفه شو ! خفه شوعوضـی !... اگه بلایی سر ستاره بیاد ، کاری می‌کنم که روز خوش تو زندگیت نبینی . به خاک سیاه می شونمت .
    _ نترس ؛ کاریش ندارم . فقط باهاش حال می‌کنم و جنازش رو واست پٌست می‌کنم ( بلند خندید ) چه طوره ؟؟
    _ ارسلان می‌کشمت ؛ می کشمت عوضیِ آشغال

    _ حالا می‌بینیم کی ، کی رو می‌کشه !
    سریع قطع کرد . لعنت به تو پاکان ! خیلی بی عرضه ای ! خیلی ! هوف ... اون بدبخت 10 روزِ که توی چنگال اون ارسلان پست فطرت گیر کرده . اون وقت تو واسش چی کار کردی ؟ ها ؟ چی کار کردی؟؟ تو رویا های خودم غرق شده بودم که صدای گوشیم بلند شد :
    _ الو
    _ الو پاکان سریع بیا
    _ چیزی شده ؟
    _ آره ... خبرای خوبی واست دارم .. فقط نمی‌گم ؛ چون می‌ترسم تو جاده سکته رو بزنی . فقط زودی خودت رو برسون اداره .
    _ باشه الان میام. تا سه بشماری اومدم .
    _ واسه چی لاف می‌زنی پاکان ؟؟ تو که نمی‌تونی در عرض سه ثانیه خودت رو برسونی . دِ واسه چی برای من نمایش شجاعت راه می ندازی ؟
    _ تو چه قدر حرف می‌زنی بردیا . میگم دارم میام ؛ یعنی دارم میام دیگه .
    فقط سه روز تا باطل شدن صیغه مونده . به جهنم برام مهم نیس . لباسام رو سرسرکی پوشیدم وسوار ماشین شدم . گازش رو گرفتم ؛ دِ برو که رفتیم .
    ترمز کردم و خودم رو مثل جت رسوندم توی اداره و خودم رو توی اتاق پرت کردم ...
    _ کو ؟ کجاست ؟
    _ هوی یواش تر جناب سروان ... دنبال کی می‌گردی ؟
    _ ستاره .... ستاره کو؟؟
    _ اتفاقا الان می‌خواد باهات حرف بزنه .

    با گفتن این حرفش ، به هدفون اشاره کر د .
    به طرف هدفون خیز برداشتم و اون رو روی گوشم گذاشتم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    بردیا و بارمان داشتن بهم می‌خندیدن .. بخندین شما که نمی‌دونین من تو چه وضعیتی گیر کردم . شما که هنوز عاشق نشدین .
    _ اتفاقا عاشق شدم پاکان جان ... ازدواج هم کردم . یه پسر تپل مپلم به اسم حسام دارم . دیگه چی میگی ؟؟
    بارمان زد زیر خنده :
    _ ای بابا ... خاک تو سرت پاکان ... بازم که بلند بلند فکر کردی .
    بارمان و بردیا بیرون رفتن . واقعا ممنون بودم ازشون برای درک بالایی که داشتن .
    _ ستاره خودتی ؟
    _ پاکان یه خوابی دیدم .
    _ چه خوابی جوجوطلا؟
    _ خواب دیدم هردوتامون لباس سفید تنمون کردیم و دستای همدیگر رو گرفتیم و داریم می‌ریم به سمت یه نور ...
    _ ایشالا که خیره ... ستاره دارم میام ... زودی میام ....بهت قول میدم .
    _ میای ؟ واقعا ؟
    _ آره قربونت برم ...دارم میام .. فقط چیزه ... ستاره ؟
    _ هوم ؟
    _ بلایی که سرت نیاوردن .. ها ؟؟
    _ نه طوری نیست ...فقط تن و بدنم درد می‌کنه ....
    بغض راه گلوم رو بسته بود .

    _ ستاره دوستت دارم ... عاشقتم ... میام پیشت خانومم ... نجاتت می‌دم ... دیگه نمی‌ذارم کسی اذیتت کنه ... قول می‌دم ... ستاره میام پیشت ... میام نفسِ پاکان .
    مکالمه قطع شد . فریاد زدم :
    _ ستاره ؟ .... ستاره جواب بده ؟
    بردیا و بارمان پریدن تو اتاق ...
    _ چی شد ؟؟
    _ قطع شد ... نکنه طوریش شده باشه
    _ نه نترس.....راستی ؟
    _ چیه ؟؟
    _ این کارا همش نقشه ارسلانِ ... چنگیز از این موضوع بی اطلاعه ... ارسلانِ خدا نشناس همه آدمای چنگیز رو البته به غیر از کسایی که عین سگ وفا دارن خریده .. مثه همین رستم سه دست .
    _ رستم سه دست ؟؟؟؟ اون که خیلی به چنگیز وفادار بود مثلا.
    _ خب آره .. ولی وقتی بوی پول به دماغش خورده ، رفته پیش صاحابش ..
    یه دفعه ای از جام بلند شدم :

    _ من باید برم
    _ کجا ؟؟
    _ نگرانم بردیا .. نمی‌تونم دست روی دست بذارم .
    _ گفتم که نگران نباش ... چند مامور مخفی گذاشتیم که اگه اتفاقی افتاد بهمون خبر بدن .این نگرانیات بی مورده . می‌دونم کار دله ... ولی به اون دلت بگو این قدر تند نره !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    (( عملیات ))
    ساعت نزدیکای 3 نصفه شب بود که عملیات رو شروع کردیم . بردیا گفت :

    _ ما از این ور می‌ریم پشت دیوار.. تو از پشت خودت رو برسون به محافظا و کارشون رو بساز .. تو هم مستقیم برو فقط مواظب باش، ولی به هر حال ما حواسمون بهت هست . پوششت می‌دیم .. برو پاکان .. برو به سلامت ..
    سرمو تکون دادم و با 3 نفر دیگه از دیوار رفتیم بالا و وارد حیاط شدیم و پشت درختا گارد گرفتیم . خفه کنم رو درآوردم و شلیک کردم و بقیه هم به تبعیت از من همین کارو انجام دادن.
    ***

    (( ستاره ))
    دستش داشت از روی دستم سر می‌خورد . نه پاکان ! نرو ! برگرد .
    هر لحظه ازم دورتر می شد ، یه دفعه ای همه جا قرمز شد . جیغ کشیدم . خدایا این چه خوابی بود دیگه ؟ واسه چی نمیاد ؟؟ خدایا نگرانشم . میاد . میاد . دوباره با اشک چشمام رو بستم.
    با صدای وحشتناکی از خواب پریدم . ایش ، باز این اژدها اومد.
    _ پاشو ... بجم .. یالا .. باید فرار کنیم .
    صدای تیر اومد.
    _ من با تو هیچ جا نمیام جلبک !
    _ خفه شو بچه جون .. مگه دست خودته ؟ یالا راه بیوفت .
    طناب دستام رو گرفته بود و منو کشون کشون با خودش می برد .من رو دست ارسلان داد و خودش رفت . ارسلان با عصبانیت یقم رو چسبید و گفت:


    _ خب دختر جون بالاخره عشقت اومد . اما من نمی‌ذارم به همین راحتیا به هم برسین کوچولو ... می‌خوام جلوی تو ، عشق عزیزت رو بکشم .
    مسـ*ـتانه خندید و ادامه داد :

    _ خب چه طوری دوس داری بکشمش ؟؟ با چاقو .. تفنگ .. یا با سرنگِ هوا؟
    آروم آروم گریه می‌کردم .
    _ راه بیوفت توله سگ ... یالا .... نون نخوردی مگه ( یقم رو گرفت ) دِ بیا نفله .
    مثه یه گوسفند دنبالش رفتم.
    دلم می‌خواست هق هق کنم ؛ اما آروم آروم اشک می‌ریختم تا این مردک ِ نمی‌دونم چی چی ، نفهمه ! چون اگه بفهمه ، با این اعصابی که این داره ، کلاهم پسِ معرکه ست .
    تو حال و هوای خودم بودم که :

    _ ولش کن عوضی !
    _ به به آقای ناصری ! احوال محوالت که ردیفه ؟ این ورا ؟؟
    زمزمه کردم :

    _ پاکان ....
    زدم زیر گریه . نمی‌تونستم درست ببینمش ؛ اهه لعنت به اشکی که بد موقع بریزه .

    _ اومدم زندگیم رو ازت بگیرم . پس بده زندگیم رو تا زندگیت رو ازت نگیرم.
    با ترس آب دهنم رو قورت دادم . دستام بدجور می‌لرزیدن .ارسلان هم نه گذاشت نه برداشت و دوباره قهقهه زد .پاکان خیلی عصبانی شده بود.
    _ گفتم ولش کن عوضیِ آشغال ... ارسلان به جان مادرم می‌کشمت ! کثافتِ... هوف ! یا ستاره رو ول می‌کنی یا بلایی به سرت میارم که از صد تا مردن هم بدتر باش!
    دوباره بلند خندید و اسلحه اش رو به سمت پاکان گرفت و گفت :

    _ می‌خوای من رو بکشی؟ باشه ، بکش . ولی اول ...
    قبل از این که ادامه حرفش رو بگه ،من رو سِپَرِ خودش کرد و اسلحه رو روی سرم گذاشت و با فریاد گفت :
    _ باید ستاره جونت رو بکشی یا ( فشار اسلحه رو بیشتر کرد ) خودم می‌کشمش !

    اشکام شدت گرفت.آروم اسمش رو صدا می‌زدم . هر لحظه فشار اسلحه روی سرم بیشتر می شد..با گوشه آستین لباسم ، اشکام رو پاک کردم .
    ارسلان من رو به سمت خودش کشید و گفت :

    _ خب چی شد جناب سروان؟بکشمش.....یا این افتخارو به تو بدم که با دستای خودت گور خودت رو بِکَنی؟؟
    گفتم :
    _ بزنش پاکان ... من مهم نیستم ... بزنش .
    توی چشماش نگرانی موج می‌زد.
    اشکام به شدت می‌بارید و من در انتظار مرگ ، در انتظار به حقیقت رسیدن انتقامی که توی سینم رشد کرده بود .دوباره گفتم :

    _ پاکان بزنش ....... ازش انتقام بگیر .... بزنش
    چشماش پر اشک شده بود . با تردید اسلحه رو بالا آورد . چشمام رو بستم و همزمان صدای شلیک بلند شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    دردی احساس نکردم . فکر نمی‌کردم مردن این قده راحت و بی درد باشه ها ! چشمام رو با ترس باز کردم .
    _ اِوا !! چقدر بهشت شبیه جاییه که توش مردیا .
    من که زنده ام ! به پشت سرم نیگا کردم . خخ ارسلان افتاده بود روی زمین و سرش پر خون بود . مثل این که یکی از پشت سر بهش زده باشه . به روبه روم نگاه کردم . پاکان با یه لبخند خاص بهم زل زده بود . ستاره به قربونت بره الهی !

    اسلحه رو به سمتم پرتاب کرد و گفت :
    _ اسباب بازی بود .
    آغوشش رو به روم باز کرد :
    _ بپر بغـ*ـل عمو ببینم .

    به آغوشش پناه آوردم . روی سرم رو بوسید و من رو از خودش جدا کرد و دستم رو گرفت و به سرعت از اونجا دور شدیم . دوباره صدای تیر بلند شد :
    _ آخ
    به سمت پاکانم برگشتم :
    _ چی شد ؟؟
    روی زمین نشست و با ناله گفت :
    _ چیزی نیست .. تیر به پام خورد .
    اژدها به سمت ما اومد و با پاکان درگیر شد . هم دیگرو می‌زدن که اژدها اسلحه ای رو درآورد و شلیک کرد.
    چشامو بستم و جیغ زدم :

    _ نه!
    تیر به پهلوی پاکان خورده بود . اون وسط زد و خورد ، چشمم خورد به یه چوب ... چوبو برداشتم و خواستم بزنم که دوباره تیر خورد ... بدون درنگ چوبو زدم به سرش :
    _ بمیر عوضی ، بمیر آقای اژدها .
    سرکارآقای اژدها افتاد روی زمین ، کنار پاکان نشستم . با گریه گفتم :
    _ پاکان ... پاکان تو رو خدا چشمات رو نبند .
    _ دارم ... می .. می رم ... فقط ..
    نتونست ادامه حرفش رو بگه و شروع به سرفه کردن کرد . به هق هق افتاده بودم .
    _ ساکت باش پاکان .. تو رو خدا هیچی نگو ... تو .. نباید بری .. الان آمبولانس میاد .. آروم باش
    _ آمبو... لانس .. لازم نیست .. دارم .. می‌میرم ... می‌دونم که ... لحظه های .. آخره .. فقط این رو .. بدون .. که .. همیشه ... توی ...... قلبم می‌مونی آروم چشاشو بست . بلندتر از قبل زدم زیر گریه و فریاد زدم :

    _ نه! نه ! عشقم تو رو خدا بلند شو..چشمات رو باز کن لعنتی !
    بلند بلند گریه می‌کردم و خاکا رو روی سرم می‌ریختم .آمبولانس رسید . توی آمبولانس گریه می کردم . خدایا ! چی کار کنم ؟ خدایا من پاکانم رو از تو می‌خوام .. اوکی شدی خداجون ؟؟ آندرستند شدی ؟ از تو ... باید برگرده ... باید .. من بدون اون می‌میرم ... می‌میرم .
    وقتی رسیدیم بیمارستان، سریع پاکان رو به اتاق عمل بردن . نشستم روی صندلی و سرم رو به دیوار تکیه دادم . پاکان ، تو رو جان ستاره برگرد . من بدون تو نمی‌تونم.
    سرگرد و سرهنگ توی بیمارستان بودن . به ساعت نگاه کردم .7 صبح بود .2 ساعت پیش عمل پاکان شروع شده ، پس چرا نمیارنش بیرون ؟؟ .. چرا ؟
    خدایا قول می‌دم اگه پاکان حالش خوب بشه ، 5 سال پشت سرِهم سفره حضرت ابوالفضل بندازم . حتی اگه قسمتِ هم نشدیم ، حتی اگه سهم هم نبودیم . فقط حالش خوب بشه.
    صدای گوشیم بلند شد . اسم دیاکو روی صفحه گوشیم نقش بسته بود .
    _ الو داداش
    _ الو سلام ستاره .. چی شده؟؟
    _ داداش ....پاکان .. پاکان داره از دستم می‌ره .
    _ نگران نباش عزیزم .. خدا بزرگه ... ما هم تا 2 ساعت دیگه اونجاییم .
    _ باشه داداش
    _ فعلا خدافظ
    _ بای
    قطع کردم و گوشیم رو تو جیبم گذاشتم.. سرگرد بعد از اجازه گرفتن از سرهنگ و من ، به خونش رفت . خوشا به حالش.. چه راحت زندگیش رو می‌کنه .. هه .. حالا من باید عشقم رو توی اتاق های مختلف بیمارستان ببینم . آخه چرا من ؟؟چرا من باید از همون اول زندگیم ،از روزگار نامردی ببینم؟ خدایا این رسمشه ؟؟ نه الحق و النصاف این حق منه ؟؟ آره ؟ دیگه طاقت ندارم خدایا .. بسه ! داشتم به در اتاق عمل نگاه می کردم که یکی صدام زد :

    _ ستاره جون .؟ .. مادر؟
    به آغـ*ـوش گرم مادرجون پناه آوردم و زدم زیر گریه :
    _ مادرجون دیدین .... دیدین چه بلایی سرمون اومد ؟؟ چرا پاکان از توی اون اتاق کوفتی نمیاد بیرون؟ من پاکان رو می خوام .
    آینازجون من رو از مادرجون جدا کرد و روی صندلی نشوند و با گریه گفت :
    _ آروم باش دخترم .. پاکان برمی‌گرده .. میاد .. خدا بزرگه .
    اعصابم بهم ریخت. واقعا عصبی بودم. از روی صندلی بلند شدم و سعی کردم صدام خیلی بلند نباشه .گفتم :
    _ هی می گین خدا بزرگه ، خدا بزرگه ! ..... شما که این حرف شده ورد زبونتون ... خودتون به برگشتن پاکان امید دارین ؟؟ آره؟؟ دارین ؟؟ دِ یالا .. جوابم رو بدین
    به اینجا که رسید بلند زدم زیر گریه و ادامه دادم :
    _ خدا بزرگه ، خدا بزرگه ... کو؟؟کجاست ؟؟ پس چرا بزرگیش رو به من نشون نمی ده ؟ هی میگن خدا هوای همه بنده هاش رو داره ... ( آروم تر ادامه دادم ) پس چرا یه نیم نگاهم به این اتاق عمل نمی ندازه؟؟ چرا ؟؟ من پاکانم رو می‌خوام ..( دوباره صدام بلند شد .. سرم رو بالا گرفتم ) خدایا بنده های تو میگن هوای همه بنده هات رو داری .... اگه این طوریه ... خب ( به اتاق عمل اشاره کردم ) هوای منم توی این اتاق عمل گیر کرده . هوام رو بهم برگردون ... من دوست ندارم بی هوا بشم ..... یا اون رو پیشم برگردون ... یا من رو ببر پیشش.

    خیلی حرفا داشتم که بزنم ، ولی انگار زبونم قفل شده بود . دو زانو افتادم روی زمین و شدت گریم بیشتر شد.. می لرزیدم ... دست خودم نبود ...دانیال بغلم کرد و گفت :
    _ هیس ... آروم باش ستاره داداشی ... آروم عزیزم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    چشام رو باز کردم . یه پرستار بالای سرم بود و داشت وضعیتم رو چک می کرد.
    _ بالاخره بیدار شدی خانوم گل ؟ .... چقدر میخوابی ؟؟؟
    _ چند ساعت بیهوش بودم؟؟
    _ دقیقا 30 ساعته که روی تخت افتادی .
    اصلا جای تعجب نداشت .
    بغض کردم :

    _ حال پاکان چطوره ؟؟
    _ یه ساعت بعد از این که تو از هوش رفتی از اتاق عمل آوردنشون بیرون . عمل موفقیت آمیز بود ؛ ولی چون خون زیادی ازشون رفته بود . به هوش اومدنشون طول می کشه .
    _ مثلا چه قدر ؟؟
    شونش رو تکون داد و گفت :

    _ خدا می دونه !
    می خواست از اتاق بره بیرون که گفتم :
    _ می تونم ببینمش ؟؟
    _ نه عزیزم ... فعلا نه
    _ پس کی ؟
    _ نمی دونم دکترش باید اجازه بده.
    _ باشه ..... مرسی
    پرستار سری تکون داد و با لبخند اتاق رو ترک کرد . بازم خدایا شکرت که سالم از اتاق عمل بیرون اومد . اشکام دوباره شروع به باریدن کرد. بعد از چند دیقه دیاکو و یه پسر دیگه وارد اتاق شدن .
    _ خوبی خواهری ؟
    _ اوهوم
    _ سلام زن داداش
    _ سلا ........ زن داداش ؟ آها تو بایستی شاهین باشی ... درسته دیگه نه ؟
    _ آره ... خودِ کم عقلشم .
    با یه لبخند تلخ رو به دیااکو گفتم :

    _ می خوام پاکان رو ببینم .
    _ نمی شه عزیزدلم ، فعلا ممنوع الملاقاته خواهری .
    _ تو رو خدا ..... می خوام ببینمش داداش .
    _ باشه ، ولی فقط از پشت شیشه داخل اتاق نمی شه .
    سرم رو تکون دادم . شاهین زنگ رو زد و بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و سوزن رو درآورد . دیاکو شو نه هام رو گرفت و من رو به سمت اتاق پاکان راهنمایی کرد و ازم دور شد .
    دستام رو به شیشه های اتاق تکیه دادم . نمی تونستم درست ببینمش . پرده هایی که اطرافش زده بودن باعث می شد از پشت شیشه نتونم ببینمش . اشک تو چشام حلقه زد . زمزمه کردم :

    _ سلام پاکانم .. خوبی ؟ ... کی برمی گردی؟؟ ( اشکام بی مهابا روی صورتم می ریختن) دلم برات لک زده . برگرد . تو که قوی بودی ؛ چرا به این حال و روز افتادی؟ (گریم شدت گرفت ) این لوله ها چیه که بهت وصله ؟؟ دیگه طاقت ندارم ... دیگه طاقت دوری از تو رو ندارم. کم ازت دور بودم ؛ کم سختی کشیدم و عزیزام رو از دست دادم ؟؟ دیگه نمی‌خوام تو رو هم از دست بدم . برگرد ... اگه دوسم داری .... برگرد ....... برگرد پاکان !
    روی صندلی نشستم و دستام رو حصار سرم کردم و آروم اشک ریختم .
    بعدازظهر ساعت 5 بود که سرگرد اومد و بعد از احوال پرسی با همه ، رو به من گفت :

    _ خانوم فاتحی ؟؟ اگه براتون امکان داره ، با من تشریف بیارین اداره . یه سری سوال ازتون داشتیم.
    دانیال و دیاکو با هم گفتن :
    _ نه !
    _ چرا ؟ حالتون مساعد نیست ؟
    دیاکو می خواست چیزی بگه که دستم رو به نشونه سکوت بالا بردم.
    _ نه ... خوبم ... مشکلی نیست ....... بریم
    دیاکو گفت :

    _ اما ... تو حالت خوب نیست ستاره .
    _ من خوبم .... بریم جناب سرگرد
    _ پس وایستا منم باهات بیام .
    دستم رو گرفت و با هم پشت سر سرگرد رفتیم. توی ماشین به این فکر می‌کردم که سرنوشت برای چنگیز و دار و دستش چی می نویسه ؟؟ روزگار چه سرگذشتی رو براشون انتخاب کرده و می خواد تا ابد روی پیشونی هاشون حک کنه؟ حتما همشون از دَم اعدام یا حبس ابد ؛ حقشونه ! بیشتر از اینا باید سرشون بیاد . کثافتایِ رذلِ بی مصرف ... رفتیم توی اداره و سرگرد من رو به اتاق جناب سرهنگ راهنمایی کرد و خودش رفت .
    _ سلام جناب سرهنگ
    _ سلام دخترم ( به صندلی اشاره کرد ) بشین
    نشستم روی صندلی .
    _ واقعا معذرت می خوام دخترم..... همش تقصیر من بود ... باید به بچه ها می گفتم درست و حسابی پوششتون بدن . راستش پاکان طبق برنامه عمل نکرد . ولی بازم من خودم رو مقصر می‌دونم . باید حدس می‌زدم بخواد این کار رو بکنه . فکر نمی‌کردم این قدر بی عرضه باشم .

    _ این حرفو نزنین جناب سرهنگ .... مقصر اصلی منم ... شاید اگه ...... بهش اصرار نمی‌کردم ... الان تو بیمارستان نبود .
    _ به هر حال ... باید ببخشی که سهل انگاری کردیم . راستش گفتم بیای اینجا چون کار مهمی باهات داشتم .
    _ بفرمایید جناب سرهنگ .... من در خدمتم
    _ صاحب این عکسارو میشناسی ؟؟
    با دقت به صاحب عکسا نگاه کردم.
    _ بله ... غیر از اون آخریه
    _ آخریه، مهره اصلی نبود ولی خب همون شب به دست بچه ها کشته شد..بسیارخوب ... نمی دونی چه کسی با پاکان درگیر شد ؟؟
    _ اسمش رو که نه ، نمی‌دونم ؛ ولی چهره خیلی خشنی داشت و هیکشم خیلی بزرگ بود . امم ، آها ! ابروی سمت چپشم شکسته بود و یه خالکوبی هم روی بازوی سمت راستش بود .
    سرهنگ عکسی رو بهم نشون داد و گفت :

    _ احتمالا این نبود ؟؟
    _ چرا چرا .... خودش بود !
    ادامه داد :

    _ دار و دسته چنگیز همشون به حبس ابد و خودِ چنگیز به اعدام محکوم شده . ارسلانم که به خاطر تیری که سروان بخشایش به سرش زد ، الان داره امتحانای شیطونو پاس می کنه .
    لبخند دندون نمایی زدم و گفتم :
    _ خداروشکر. بیشتر از اینا باید بکشن ؛ خب دیگه با بنده امری ندارین جناب سرهنگ؟

    _ نه ... عرضی نیست .. اگه خبری بشه ، بهت اطلاع می دم دخترم . ایشالا پاکان هر چه زودتر خوب بشه و به خوبی و خوشی برین سر زندگیتون .
    از خجالت سرم رو انداختم پایین وگفتم :

    _ خیلی ممنون .... خدانگهدار جناب سرهنگ .
    _ خداحافظ دخترم .... مواظب خودت باش .
    _ چشم ... با اجازه.
    از اتاق رفتم بیرون و همراه دیاکو تاکسی گرفتیم و به بیمارستان رفتیم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    (( یک ماه بعد ))
    _ شاهین؟
    _ بله زن داداش؟؟
    بغض کرده بودم . در حالی که دونه های کوچیک تسبیح رو از بین دستم عبور می دادم و زیر لبی صلوات می فرستادم ، گفتم :

    _ برو با دکترش حرف بزن . دیگه طاقت ندارم . باید برم ببینمش .
    _ زن داداش .... شما حالتون خوب نیست .
    _ خوبم شاهین جان ... برو
    شاهین سرش رو تکون داد از جلوی دیدم محو شد. با چشایی که پر از اشک بود به اتاق عشقم خیره شده بودم.بعد از چند دقیقه شاهین با همون پرستاری که بالای سرم بود ، اومد پیشم .
    _ چیزی شده عزیزم ؟
    _ خانوم پرستار ... خواهش می کنم بذار برم ببینمش . تو رو خدا
    _ نمی شه خانومی
    _ خواهش می کنم .... فقط 5 دقیقه ... دارم می میرم از دوریش .
    _ خیله خب ....اشکالی نداره .. ولی فقط 5 دیقه ....... واسه من مسئولیت داره
    اشکام رو سریع با پشت دستم پاک کردم و گفتم :

    _ باشه چشم !
    اصلا نفهمیدم چه جوری به اتاقش رفتم . آروم آروم و با قدمای سست بهش نزدیک شدم . کیفم از دستم افتاد . پرده رو کنار زدم و کنار تختش زانو زدم . همون طور که گریه میکردم ، زمزمه کردم :
    _ سلام پاکان ..... بهتری ؟؟ ... دوباره اومدم پیشت ... البته از نزدیک ... اومدم ببینمت ..... پاکانم ؟؟ نمیخوای بلند شی ؟
    اشکامو به سرعت پاک کردم و ادامه دادم :
    _ بلند شو پاکان ؛ بلند شو ! بگو ... بگو چرا موهات بیرونه ؟ دوباره رژلبم رو با دستمال پاک کن . پاشو! .... پاشو دوباره شیطونی کن ... فقط فقط بلند شو پاکان .... بلند شو ...... دیگه طاقت دیدن تو رو توی این شرایط ندارم . می دونم ..... می دونم همه این اتفاقات تقصیر منه ... اگه منه بیشعورِ نفهم .. بهت اصرار نمی کردم که بریم ساحل ... اگه از دستت فرار نمی کردم ، تو. تو الان این جا نبودی. این چند وقتی که از هم دور بودیم ، همش خوابت ر و می‌دیدم . خواب می‌دیدم ، ازدواج کردیم . دیگه هیچ مانعی برامون وجود نداشت که بخواد سد راهمون بشه ( بلند زدم زیر گریه ) پس بلند شو .... بلند شو و این رویا رو برام به واقعیت تبدیل کن . کاش می شد همه این اتفاقات یه خواب باشه . کاش بشه یه بار دیگه نوازشم کنی ...

    دستم رو روی موهای طلایی رنگش گذاشتم و شروع به بازی کردن با موهاش کردم و حرفم رو ادامه دادم :
    _ کی می خوای برگردی ؟؟ .... برگرد و .. بهم بگو .... همه این اتفاقات ... یه خوابه ( هق هقم شروع شد ) ... دِ بلند شو .. لعنتی .. بفهم ... نمی تونم .. تو رو.. روی تخت بیمارستان .... ببینم ..... نمی تونم عشقم رو ..... همه کَسَم رو ..... میون این همه ..... لوله ببینم ..... نمی تونم !
    در به شدت باز شد و یکی اومد بلندم کرد.
    _ آروم باش زن داداش .... دوباره از هوش میریا..
    _ به جهنم .... بذار از هوش برم .... شاید دیگه به هوش نیام .... ( دوباره گریم اوج گرفت ) پاکان !
    دوباره هق هقم اوج گرفت . شاهین تنهام گذاشت. دوباره شروع به خالی کردن خودم کردم . یه عالم چرت و پرت تفت می دادم . مهم نبود چی میگم ؛ اون لحظه به این فکر نمی کردم که چی داره از دهنم میاد بیرون ؛ فقط به این فکر می کردم که پاکان باید برگرده . پاکانِ من باید برگرده !
    دستش رو گرفتم تو دستم و گذاشتم روی قلبم . دوباره زمزمه کردم :

    _ ببین ، این قلب ، فقط برای تو می زنه . پس بیا ، به خاطر این قلبِ شکسته و عاشق ....... بیا ..
    دوباره گریم شدت گرفت . سرم رو گذاشتم لبه تخت و چشام رو بستم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    چشام و وا کردم . اهه ! دوباره بی هوشی ، دوباره خواب ، بی خبری . آخ چشای نازم ! خورشید بدجور رو چشام زوم کرده بود .
    _ صبح بخیر خانوم کوچولو . دوباره که افتادی روی تخت ؟ شما دو تا شدین لیلی و مجنونِ این بیمارستان ، همه پرستارا می دونن شما هم دیگر رو دوس دارین.
    لبخند کمرنگی زدم و گفتم :

    _ چند ساعت بیهوش بودم ؟؟
    _ 24 ساعت گلم !
    پرستار رفت و همراهای گرامی تو اتاق پریدن . با حرفاشون سعی می کردن آرومم کنن ولی من همچنان بی قرار بودم . بی قرارِ قرارم!
    ساعت نزدیکای 12 شب بود که دانیال من رو به خونه رسوند .
    (( پاکان ))
    روبه روی هم ایستاده بودیم .. زن زیبایی بود . پر از غم ؛ پر از شگفتی . لباساش سر تا پا سیاه بود . چشمای آبیش نمناک بود . چهرش واسم آشنا می زد . خیلی آشنا ! انگار... انگار هر لحظه پیشم بود ... کنارم بود .یه حسی بهش داشتم . دستم رو به سمتش دراز کردم . دستای سفید و زیباش رو توی دستم گذاشت . نگاهم کرد، نگاهش کردم . چشاش ، دریایی از حرف بود ؛ ولی فقط یه چیز گفت :

    _ برگرد ...........برگرد
    دستاش از روی دستام سر خورد . نگاهش کردم . از رفتنش واهمه داشتم . هر لحظه ازم دور و دورتر می شد . فقط می رفت و می گفت :
    _ برگرد .... برگرد!
    _ آقای دکتر .... آقای دکتر ...

    _ دکتر شفیعی ... دکتر شفیعی !؟
    _ پرستار ... دستگاه رو چک کن !

    _ ضربان قلبش منظمه
    _ فشار نرماله
    _ وای خدایا شکرت داره به هوش میاد . پاکان داداش ؟؟
    _ داره چشاش رو باز می‌کنه . پاکان من رو می‌بینی ؟؟
    _ دورش رو خلوت کنین لطفا ... بفرمایین بیرون خواهش می‌کنم !
    همه جا تار بود . فقط چند تا آدم سفید پوش دور و برم حلقه زده بودن . دلم میخواست فقط و فقط یه نفر رو ببینم . فقط یه نفر بود که اون لحظه می تونست به من آرامش بده . دستم رو بردم بالا و گفتم :

    _ ستاره
    پرستارا به جنب و جوش افتادن ؛ چند لحظه بعد یکی از پرستارا اومد و گفت :
    _ دکتر ... همسرشون نیستن ...
    چشام رو بستم . به بخش منتقل شدم. هم وارد اتاق شدند . وای سرسام گرفتم . مادر کجایی که شاه پسرت رو کشتن ؟؟؟
    _ خفه پاکان .... ور دلت نشسته
    _ خیلی خب باو ... این چه طرز برخورد با بیماره ؟
    _ اِ بیماری ؟؟ پس بیا ماچت کنم . امم ماچ .. تف .. تف ماچ ... ماچ تف
    _ اهه ... ولم کن وجدان ... از دست تو آبلیمو شدم . دیگه چیزی واسه زنم نموند!
    _ اوهوک !
    همه اومده بودن . بازم یه چیز گفتم :

    _ س ... ستاره !
    _ زنگ زدم داداش .... برنمی داره .
    _ دوباره ... زنگ بزن .
    چشام رو بستم . دو تا الماس آبی ، فقط همین !
    _ برنمی داره داداش .
    با این حرف از گوشه چشم بسته شدم یه قطره اشک چکید . ستاره کجایی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    (( ستاره ))
    آخیش جیگرم حال اومد . حوله کوتاهم رو دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم . یه نیگا به گوشیم انداختم . ساعت 2 بود . خدایا نکنه اتفاقی افتاده ؟؟ شاهین 12 بار به گوشیم زنگ زده بود.. گوشیم دستم بود که دوباره زنگ خورد.سریع جواب دادم :

    _ بله ... شاهین ؟؟
    _ الو الو .. زن داداش ... بیا ... زود بیا
    بغض کرده بودم :

    _ ات .. اتفاقی افتاده ؟؟ طوری شده ؟؟ چه بلایی سر پاکانم اومده شاهین ؟
    همون مونده بوده گریم بگیره که شاهین بهم گفت :
    _ زن داداش ... آروم باش لطفا ... پاکان به هوش اومده ... تو رو می خواد ... ستاره ش رو می خواد ... زود باش بیا زن داداش ... داداشم چشاش به در خشک شد بابا .. سریع بیا!
    تماس قطع شد . اولین قطره اشک ریخت . دومین قطره ، سومین و... باخوشحالی داد زدم :

    _ خدایا چاکرتم !
    سریع حاضر شدم و بدون ذره ای آرایش بیرون زدم . خدایا باورم نمی‌شه . زندگیم برگشت . سرم ر و به پنجره سرد تاکسی تکیه دادم و دوباره اشکام سرازیر شد. اهه بازم ترافیک ..... حالم از هر چی سردرگمیه بهم می خوره.
    از کیفم یه تراول 50 تومنی درآوردم و به راننده دادم .
    _ خانوم این خیلی زیاده
    _ بقیش ماله خودت !!
    از تاکسی پایین پریدم و به سمت بیمارستان پرواز کردم . به نفس نفس افتاده بودم . جلوی شالم باز شده بود و هوای پاییزی ، موهام رو به اوج رسونده بود . اشکام به سرعت می ریخت و زیر کفشام له می شد . احساس می کردم دارم روی ابرا راه می‌رم .. خدایا شکرت !
    رسیدم بیمارستان و وارد شدم . پا تند کردم . پس چرا نمی رسم ؟؟!!
    _ پاکان .... پاکان ناصری
    _ منتقلشون کردن به بخش . اتاقِ.
    منتظر ادامه حرفش نشدم و سریع تو بخش رفتم. قلبم راهنماییم کرد . رسیدم به یه اتاق که رو به روش ، آینازجون روی صندلی نشسته و به خواب عمیقی فرو رفته بود . آروم در اتاق رو باز کردم .کنار تختش زانو زدم . لبم رو گاز می گرفتم که اشکام سرازیر نشه . زمزمه کردم :

    _ دوباره برگشتی پیشم ..... پاکان ... پاکان خیلی دوست دارم !
    صورتم رو به صورتش نزدیک کردم . می‌خواستم پیشونیش رو ببوسم که ... داغ شدم ، سوختمم ... نفسی که می‌خواست بالا بیاد، گفت برو خودم با تاکسی میام !!!
    _ پاکان ؟!
    زدم زیر گریه و بغلش کردم .
    _ آخ
    از روش بلند شدم.
    _ ای وای .... پاکان .. ببخشید .. حواسم نبود .
    گریم شدت گرفت . با دستام صورتم رو پوشوندم و اشک ریختم. دستام رو گرفت و از صورتم جدا کرد . لبخند عمیقی زد و اشکام رو آروم پاک کرد و گفت :

    _ بهت گفته بودم دوس ندارم جلوی من گریه کنی . ستاره کوچولو ...( زبونش رو روی لباش کشید ) ... دلم واسه طعمش تنگ شده بود ..!!
    خجالت کشیدم .سرم رو پایین انداختم و لبم رو گاز گرفتم که صداش درومد :
    _ خجالت اصلا بهت نمیاد .... در ضمن ..... دیگه جلوی من لبت رو گاز نگیر ... چون عاقبت خوبی نداره!
    دستش رو بوسیدم و گفتم :
    _ عاشقتم پاکان .... دیگه هیچ وقت تنهام نذار
    اونم سرم رو گذاشت روی سـ*ـینه برهنش و گفت :
    _ منم عاشقتم زندگیه پاکان... من دیگه غلط بکنم تنهات بذارم . تو برای همیشه پیش خودم می مونی .
    این دفعه دیگه نتونستم جلوی لبخند عمیقم رو بگیرم .
    چشام رو بستم و با تپش های کوبندهِ قلبِ عاشقِ همسرم به خواب عمیقی فرو رفتم .
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ((پاکان ))
    احساس کردم کسی کنارم نشست . از بوی ادکلنش فهمیدم ستاره ست .
    _ دوباره برگشتی پیشتم ... پاکان ... پاکان خیلی دوست دارم !
    زیر چشمی نگاهش کردم . صورتش با صورتم مماس بود . ل.ب.ا.م رو گذاشتم روی ل.ب.ا.ش ... حس خوشایندی تمام وجودم رو پر کرد .
    بعد از یه سری حرفای عشقولی که نباید شما بدونین ، بعد از چند وقت راحت و آسوده ،کنار هم دیگه ، به امید رسیدن به آینده ای درخشان به خواب رفتیم.
    از خواب بیدار شدم . یکی پرده رو کنار زد . صدایی اومد :

    _ هی جوونی کجایی که یادت بخیر!
    لبخندی زدم و چشام رو به سختی باز کردم. الهی پاکان فدات بشه !
    _ هوی اقا پاکان ؟!! این قده لوسش نکن . فردا- پس فردا که باهاش بری زیر یه سقف ، باید کنیزی شو بکنیا ؛ از من گفتن بود!
    _ تو خفه وجدان .... چند وقتی بود نبودی راحت بودم از دستت .... در ضمن ... یه بار دیگه راجب ستاره این جوری حرف بزنی ..... یه جوری می‌زنمت که با دیوار چین یکی بشی !
    _ باشه ... باشه اقا .. سه نقطه خوردم .
    دلم نیومد بیدارش کنم . به خاطر من خیلی سختی کشیده . ساعت 9 بیدار شد . صبحانم رو خوردم . دکتر گفت تا 4 روز دیگه مرخص می‌شم ؛ ولی بعد از این که رفتم تا 2 هفته نباید تحرک خاصی داشته باشم . ولی کو گوش شنوا ؟؟!

    این چهار روز هم سریع گذشت . قرار بود امروز ساعت 3 عصر مرخص بشم .توی این 4 روز بیشتر وقتا ستاره کنارم بود و هی قربون صدقم می‌رفت . تو افکارم غرق بودم که با صدای در به خودم اومدم.کیفش رو انداخت روی زمین و تو بغلم پرید. جیغ کشید :
    _ پاکان ؟!

    بوسیدمش :
    _ جان دلم ؟؟

    _ دوست دارم ( لباشو غنچه کرد )
    _ منم دوستت دارم خوشگل خانوم ...
    فهمیدم منظورش چیه ولی این کارو نکردم.
    _ اِ... پاکان !!!؟
    بلند زدم زیر خنده و محکم تر تو بغلم نگهش داشتم ...
    ****

    (( داخل خانه ))
    ساعت 9 شب بود که وارد خونه شدیم . یه دفعه ای همه جا روشن شد و صدای دستا و جیغا بالا رفت . خدای من این جا چه خبره ؟؟! خانواده دایی این جا چی کار می‌کنن؟!! ... اونا که 5 ساله تو آمریکا زندگی می‌کنن . سام ، وای ! چه قدر دلم براش تنگ شده بود . دایی آرشام ؛ اصلا باورم نمی‌شد .رو به ستاره گفتم :
    _ این جا چه خبره ؟؟
    _ یادت رفته اقای خوش حواس ؟؟ .( آروم خندید ) بابا امروز 25 آذر .. و روز تولد جناب عالیه ها !
    گونم رو نرم بوسید :

    _ تولدت مبارک عشقِ ستاره.
    پیشونیش رو با تمام احساسم بوسیدم :
    _ الهی فدات بشه پاکان ... یادت بود ؟؟
    _ پس چی فکر کردی ؟؟؟ ....... مگه میشه تولد بهترین عشق دنیا رو فراموش کنم ؟؟
    _ ای شیطون بلا .... پس همه اینا زیر سر تو بود ؟؟!
    _ اوهوم .... قبل از اینکه مرخصت کنن،بهشون خبر دادم. به من میگن ستاره خانوم نه برگ کاهو !!
    ابروم رو بالا بردم که صدای خندش بلند شد .با همه احوال پرسی کردم . همشون اومده بودن ؛ دایی آرشام ، زن دایی شایسته، سام پسردایی گرام ، رویان همسر سام ، سحر و شوهرش امیرعلی و همچنین سپیده ، دختردایی خل و دیوونه منِ بدبخت !
    سامیار، پسرِ سام وقتی من رو دید از گردنم آویزون شد و موهام رو کشید . غذا رو دیاکو از بیرون سفارش داده بود . سر سفره بودیم که دانیال گفت:

    _ خب داماد جان !! کی می خوای دست این خواهر ما رو بگیری ببری تو خونت ؟؟!! بابا رو دستمون موند یه کاریش بکن .
    _ اصلا نگران نباش . یه کم دندون رو جیـ*ـگر مبارکت بذاری بردمش تو خونه؛ خودم و یه خواهر زاده تپل مپلم واست پست کردم.
    همه زدن زیر خنده.ستاره یه چشم غره اساسی برای دانیال رفت و یه نیشگون از بازوم گرفت و با اعتراض گفت :

    _ پاکان !!
    یه چشمک حواله صورت عصبیش کردم که فورأ سرخ شد.
    _ مگه نگفتم دیگه جلوی من سرخ و سفید نشو؟؟! کار دست خودت می دی عزیزم ! ... ولی حالا که شدی .... کاریشم نمی شه کرد .... حالا وایستا بریم تو اتاق .... کارت دارم !!!!
    _ شیطونی ؟؟؟؟
    _ اوهوم ..... مگه تو نگفتی بلند شو شیطونی کن ؟؟
    _ چرا .... گفتم که ......ولی کی اینا رو بهت گفته ؟؟
    _ داداش گلم!
    چشماش می خندید . دوس داشتم بخورمش ولی اون لحظه ، نمی‌شد .
    _ ولی ... شما دوتا که دیگه به هم محرم نیستین ... صیغه تموم شده !
    _ راس میگی ؟؟ خب به جهنم خخخ !!!!
    _ پاکان ؟؟
    _ کوفت وجدان ... خفه .. دیگه طاقت ندارم .
    ستاره به حالت مظلومی گفت :

    _ شااهین ؟
    شاهین هم مثل بچه های تخس 3 ساله به دریا زل زده بوده و نیشش از بناگوشش گذشته بود.
    بعد از خوردن شام ، من و ستاره روی یه مبل نشستیم . دستم رو دور گردنش حلقه کردم .
    _ نکن پاکان ... زشته میبینن
    _ فدای سرم
    _ ایش
    _ دلم ه*و*س یه چیزایی کرده .
    _ مثلا چی ؟؟
    _ مثلا همونایی که خودت می دونی . (یه ابروم رو بردم بالا ) میدی ؟؟
    گونه هاش رنگ گرفت .. ای جانم . خخخ
    _ باشه بعدأ پاکان !
    _ نوچ ..... من ...... همین ..... الان ....... می ..... خوام .
    _ جلوی مهمونا ؟؟؟!!!
    سرم رو جلوتر بردم :

    _ بد فکری هم نیست !!
    ستاره همون جور که حرص میخورد و ریز میخندید ، محکم زد به بازوم و گفت :
    _ پاشو خودت رو جمع کن !!
    آروم خندیدم و رو به بقیه گفتم :
    _ واقعا ازتون عذر می‌خوام .... من و ستاره خیلی خسته ایم .... با اجازتون می ریم استراحت کنیم.
    به ساعت نگاه کردم ... 12 بود . واسه این که دایی اینا می خواستن برن خونه خودشون که 2 خیابون پایین تره ، از همشون خداحافظی کردیم .
    _ لااقل یکم صبر می کرد پاکان ... زشته وقتی مهمونا نشستن بری بخوابی پسرم
    _ به خدا دیگه تحمل ندارم مامان
    شاهین که کنار مامان نشسته بود خیلی سعی می کرد که خندش رو پنهون کنه . اوه اوه ، دوباره سوتی ! حالا یکی بیاد این رو ساکت کنه.
    به صورت نمایشی زدم پس کلش :

    _ هوی خفه بچه ... واسه سنت خوب نیست ... ترش می کنی !
    در رو بستم و بهش تکیه دادم و به حالت موزیانه ای به ستاره خیره شدم ... منظورم رو فهمید و پا به فرار گذاشت.
    _ اِ ... وایستا دیگه ستاره
    خیلی دنبالش کردم . سرآخر هول شد و روی تک مبل اتاق افتاد . جلوش زانو زدم و تمام عشقم رو ریختم توی چشام .
    شالش رو از سرش درآوردم و موهاش رو باز کردم . سرمو بردم لای گردنش و موهاشو بو کردم ....
    _ امم ... موهات خیلی بوی خوبی م یده ... دوستت دارم ستاره ؛ عاشقتم
    سرمو بردم جلو و ....
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا