کامل شده رمان نفرت ،انتقام،عشق | yasi 60 کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع yasi 60
  • بازدیدها 22,666
  • پاسخ ها 174
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

yasi 60

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/20
ارسالی ها
183
امتیاز واکنش
1,274
امتیاز
0
محل سکونت
مشهد
بعداز یک ساعت جلوی یه ویلای بزرگی نگه داشت..
کمربندشو باز کرد و پیاده شد..اومد در سمت منو باز کرد با وحشت خزیدم عقب تر..تک خنده ای کرد:نترس خوشگلم کاریت ندارم فقط می خوام ببرمت خونمونو نشونت بدم..میدونی منتظر همچین روز قشنگی بودم کنار تو چشیدن مزه بـ..وسـ..ـه هات تو آغـ*ـوش کشیدنت ..منو تو میشیم خوشبخت ترین زوج دنیا..بزودی هم ازبچه رهام راحت میشم یعنی میشیم..
یاخود خدا..خدایا خواهش می کنم ازت به بچم کاری نداشته باشه من میخوام بچم بمونه همیشه می خوام یه نیمه رهامو داشته باشم..یه یادگار ..چشماشو ریز کرد:تو که نمی خوای بچه رو به دنیا بیاری نه؟؟گیریم به دنیاش اوردی چی می خوای بهش بگی؟بگی که باباش قاتل پدربزرگش بوده؟مطئنن همچین حرفیو نمیزنی.. اون چطوری می تونه با فکر اینکه باباش قاتله راحت زندگی کنه؟
دستامو گذاشتم رو گوشام:خفه شو قاتل تویی تو بابامو کشتی عوضی..
داد زدم:توووو..
خندید یجوری نگام کرد ترسیدم زانوهامو بغـ*ـل گرفتم و کنج صندلی ماشین مثل بچه هایی که از یه حیوون وحشی میترسن خزیدم..تنم میلرزید ترس رو به طور واقعی احساس کردم..موهای بدنم سیخ شده بودن نتم یخ بسته بود.. صدای خنده کذاییش حالمو بهم میزد این ادم نیست یه حیوون درنده وحشی به تمام معناست...
دستشو اورد جلو..
_بیا عزیزم بریم..
به دست دراز شدش با نگاه لرزون چشم دوختم..
با صدایی که سعی کردم نلرزه گفتم:من با تو جایی نمیام..بزار..بزار برم پیش خانوادم..
اشکام جاری شدن هیچ کنترلی نداشتم که جلوی اشکای داغمو روی گونه های سردم که بیشتر یخ بسته بود بگیرم..
_اذیت نکن دیگه..عمرا بزارم بری به سختی به دستت اوردم نمیزارم..بیا پایین تو که نمی خوای به توله رهام آسیب برسه هان می خوای؟؟
نه نمی خواستم به وجودم اسیب برسه..شاید یکم انسانیت تو وجود کثیفش باشه که به یه بچه هم رحم کنه.. _یالا بیا..
چندشم میشد دستمو بزارم تو دستش و پیاده شم..
واسه نجات جون بچم نباید ریسک میکردم..
آروم و با کمک از تکیه گاه صندلی ها پیاده شدم..نیشش تا بناگوش باز بود و بدتر شد..میترسیدم..از اینکه بخواد بلایی سرم بیاره بدون اینکه طعم مادر شدنو بچشم..
با حلقه شدن دستش دور کمرم تند دستشو پس زدم و رفتم عقب..انگشت تهدیدمو رو بهش دراز کردم:حواست باشه به من دست بزنی میکشمت تیکه تیکت می کنم خوراک سگای تو خونت بشی که صدای پارس کردنشون به گوش خودتم میرسه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    _تو دیگه مال منی پس باید عادت کنی جسمت روحت همه مال من..
    چشماش خمـار میزد..دلم نمی خواس بهم دست بزنه تنها مردی که رهام بود نمی خوام دست هیچ مرد دیگه ایبهم بخوره ،روحم و جسمم متعلق به رهامه..وجودم،قلبم همش مال رهامه..
    قدم به قدم اومد نزدیک..من عقب میرفتم و اون میومد جلو..یه قدم دیگه مونده بود بیاد جلو..یکی از پشتش با چوب کوچیکی اما خیلی ضخیم بود زد تو سر باربد..باربد دستشو گذاشت روی ناحیه ای که ضربه خورده بود چشماش بسته شد و قبل اینکه بیوفته تو بغلم جاخالی دادم و وحشت زده و با کشیدن جیغ خفیفی به بدنش که پخش زمین بود نگاه کردم..حس کردم رهام نجاتم داد با خوش حالی که روی لبام محو بود اما تو دلم بود اروم سر چرخوندم..رهام نبود ته دلم خالی شد .نمیشناختمش شاید..شاید از افراد باربد باشه..از ترس اینکه شاید فکرم درست باشه پا گذاشتم به فرار ..پشت سرم دوید..صداشو میشنیدم..
    _صبر کن نترس بهت کاری ندارم فقط می خواستم کمکت کنم..
    سرعتش زیاد بود و من دلم داشت ضعف میرفت نایی نداشتم واسه دویدن..به نفس نفس افتاده بودم..نفس کم اوردم و واستادم یهو سرم گیج رفت..دستمو گذاشتم رو پیشونیم..تلو تلو میرفتم..افتادم زمین و بیهوش شدم... ************
    جلوی یه ویلا نگه داشتم..پیاده شدم و دویدم سمت تاکسی زردی که پارک شده بود..توی ماشینو نگاه کردم کسی نبود..پلیسا پشت سرم رسیده بودن...دویدم و از در ورودی حیاط رفتم تو..آسمون تاریک و سیاه شده بود و چیزی تو این تاریکی نمی تونستم ببینم..فقط دیدم یه چیزی یا یه کسی وسط حیاط افتاده زمین..نفسم بند اومد..سریع خودمو رسوندم بهش..هر چی نزدیکتر میشدم بیشتر فهمیدم که یه ادمه نه شِی و چیزی..تو تاریکی نمی تونستم ببینم زنه یا مرد..اروم و با نفس های بلند و ضربان تند قلبم کنارش واستادم..چراغ قوه گوشیمو روشن کردم..با تردید و ترس اینکه ایلنازِ نمی تونستم ببینمش..گوشیمو گرفتم طرفش..زمزمه کردم:باربد؟!؟!
    پس..پس ایلناز کجاست؟؟نکنه بلایی سرش اورده..از سردرگمی دستی به صورتم کشیدم آشفته و پریشون بلند شدم...سرگرد اومد و خم شد رو باربد و دستشو گذاشت رو گردن باربد...
    سرگرد_تموم کرده!!
    متعجب و حیرتزده گفتم:مرده؟؟
    سرگرد بلند شد و جلوم ایستاد:اره..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    دستامو کردم تو موهام:وای خدا..ایلناز..خانومم چی میشه چجوری پیداش کنیم؟؟
    _به احتمال زیاد همسرتون با یه چیزی زده تو سرش و اونم ضربش خیلی شدید و محکم بوده همون لحظه تموم کرده..و همسرتون فرار کرده..
    _اگه بلایی سرش اورده باشه چی؟؟
    _این حالتش نشون نمیده که بلایی سرش اورده..یه احتمال دیگم می تونه باشه..
    _چی؟؟
    نفسشو بیرون داد..
    _اینکه یکی کمکش کرده باشه و نجاتش داده..
    توی ویلا رو گشتیم اما اثری از ایلناز نبود..دور بر ویلا هم نبود...در به در دنبالش میگشتم اما..بچم داره تو بطنش از خون خودم رشد میکنه..خدایا مراقبشون باش..هر دوشونو میخوام با تمام وجودم..نباشن نیستم..من..من با ایلناز از خلصه اومدم بیرون..اون نهایت عشق و خوش حالیمه..تنها کسی است که تو این دنیا دارم..خدایا از من نگیرش التماست میکنم..نمیگم چون تنهام نه..چون زندگیم با بودن ایلناز شیرین و زیبا میشه..خدایا یه فرصت بهم بده..فرصت اینکه بهش اعتراف کنم..بگم بی حد و اندازه دوسش دارم..دوباره باورم کنه..میدونم ذهنش پره از فکرای منفی..یه فرصت تا بتونم اعتمادشو به دست بیارم..با چشماش طلسمم کرد..من از انتقام گرفتنم منصرف شدم..منصرفم کرد..
    صدای بلند رعد و برق گوشمو کر کرد..بارون تندی شلاق وار به سر و صورتم میزدن..درونم طوفانی برپا شده بود عین بارون تند و قطره های درشتی که سیل به پا میکرد و هر چی و هر کسی که سر راهش بود رو نابود میکرد.. ************
    با صدای اشنای یه دختر بهوش اومدم اما چشمامو باز نکردم..سنگینی یه چیزی روی پیشونیمو حس میکردم..یه چیزی مثل دستمال خیس از آب..صدای همون دختری که واسم آشنا بود توجه ام رو جلب کرد..
    _یجوری باید رهامو خبر کنم بگم که ایلناز اینجاست پیش ما و نجاتش دادیم...
    با بُهت گوشامو تیزتر کردم..این کیه که هم منو میشناسه هم رهام رو..یه پسر که سعی داشت صداش اروم باشه و بلند حرف نزنه گفت:اما چجوری؟؟جمیله هیچ شکی تو کارمون نیست اونا از چیزی بویی نمیبرن خب چیزی نیست که ازش اطلاع داشته باشن.. با اوردن اسم جمیله باورم کامل شد و فهمیدم که همون جمیلس تو خونه رهام خدمتکاره..اما چیو نمیدونیم؟؟در مورد چی حرف میزنن؟..
    اروم پلکامو از هم باز کردم و طوری که نفهمن از لای چشمای نیمه بازم نگاه کردم..کسی نبود انگار تو یه اتاق دیگه بودن واسه همین صداشون واضح به گوشم نمیخورد..دست بردم سمت پیشونیمو دستمالو برداشتم و اروم بلند شدم..راه افتادم سمت صداهایی که میاد..پشت در یه اتاق واستادم درش نیمه باز بود..هر چیزی که جریان داشت پشت همین در بود..من باید از همه چی مطلع بشم..
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    رو به روم بودن و پشتشون به من..اما یه زن میان سال حدودا ۴۰ساله صورتش سمت من بود..لب باز کرد رو به جمیله و اون پسر گفت:شماها باید حقیقتو بهشون بگین..
    به جمیله زل زد:جمیله بخاطر نجات دادن جون ارشیا هم که شده باید به رهام بگی که خواهرشی..
    از تعجب زیاد دستمو گذاشتم روی دهن باز موندم چشام از حدقه زد بیرون..یعنی جمیله خواهر رهامه..امکان نداره نه..گیج موندم اگه..اگه خواهرشه چرا تو خونش خدمتکاره؟..علامت سوالای بزرگی تو مغز خالیم بود..
    یهو نگاه اون زن روی من میخکوب موند..با دهن باز و میشه گفت با ترس نگام میکرد..جمیله و اون پسر هم رد نگاهشو گرفتن و برگشتن سمتم.. پسره همونی بود که با چوب زد تو سر باربد.. مخم سوت کشید بعد اینکه حالم بد شد و بیهوش شدم این منو اورده بود اینجا..اما با جمیله چه نسبتی داره؟؟..چشاشون از تعجب زد بیرون..جمیله با تردید گفت:ایناز..تو..تو کی.. بهوش اومدی؟؟
    قبل اینکه چیزی بگم..اون خانومی که زل زده بود با لبخند پهنی دستاشو گرفت بالا و اومد سمتم..
    صورتمو قاب گرفت..شلاپ شلاپ شروع کرد لپامو بوسید..هاج و واج به کاراش با تعجب نگاه میکردم..
    _دختر خوشگلم چشمای نازتو باز کردی خاله قربونت بره..
    بعد از حرفش دوباره محکم و آبدار لپامو بوسید..
    از خودم جداش کردم:خدانکنه خاله جان..
    پسره با اعتراض رو به خانومه گفت:مامان؟؟!!
    پس مامانشه...الان مهم نسبت اینا بهم دیگه چی بود نیست..مهم اینه بدونم چیو مخفی میکنن و واقعا جمیله خواهر رهامه...رو به جمیله کردم و گفتم:من همه چیو شنیدم..
    حرفمو قطع کرد و دستپاچه با تته پته گفت:چیو..چیو شنیدی؟؟
    _هر اونچه که بینتون ردوبدل شد..حقیقتو می خوام بدونم چجوری خواهر رهامی اما تو خونش خدمتکاری؟؟من واقعا گیج شدم...
    جمیله وای گفت و موهاشو کلافه به پشت هُل داد و کف دستشو گذاشت رو پیشونیش..
    پسری که اسمشو نمی دونستم خونسرد گفت:قضیش مفصله بزار واسه بعد..
    _نه من می خوام همین الان همه چیو بدونم..
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    جمیله_باشه من بهت واقعیت رو میگم..بیا اینجا..
    از اتاق رفت بیرون..منم دنبالش راه افتادم..رفت تو حیاط و کنار حوض کوچیکی که وسط حیاط بود نشست..کنارش نشستم..خیره شدم بهش..نگاهشو از آب زلال حوض گرفت و سوق داد رو من..
    _چندسال پیش بابام تو یه عمارت باغبون بود..اونجا کار میکرد..زن و مردی که اونجا زندگی میکردن با هم خوب نبودن..یعنی سازش نداشتن باهم..به زور و اجباری ازدواج کردن بدون هیچ عشقی و علاقه ای..البته مرده خانومه رو دوست داشته اما از طرف زن هیچ علاقه ای نبود بیشتر نفرت موج میزد تا عشق..خانومه حاضر نبوده رابـ ـطه ی جسمی بینشون برقرار بشه..واسه همین مرده مجبور میشه به خانوادش بگه که مشکل اینکه نمی تونن بچه دار بشن از خودشه نه زنش..مامانم رهامو باردار بود..بابام اصلا از بچه خوشش نمیومد..خلاصه وقتی رهام به دنیا اومد بابام بچه رو به اون زن و مرد فروخت..پول گرفت اونم زیاد ..جگر گوششو فروخت یه تیکه از وجودشو..بابام پول پرست بود..البته بابای واقعی من نبود فقط بابای رهام بود..حتی مامانم هم خبر نداشت که شوهرش رهام رو فروخته..بهش گفته بودن بچت مرده به دنیا اومده..خلاصه شوهره به مامانم خــ ـیانـت کرد..بد چشم بود و دل سیاه به همه چی بدبین بوده..مامانم از دستش خسته میشه با کلی مکافات طلاق میگیرن..دو ماه بعد از طلاق میفهمه که حاملس..بعد از ۴سال خبر مرگش به گوش مامانم میرسه..طی یک تصادف با کامیون میمیره ..مامانم با بابای من اشنا میشه و با یه نگاه دل بهش میده و ازدواج میکنن..من دختر واقعیش نبودم از یه زن دیگه بودم اونم ناخواسته تنهامون گذاشت و رفت بهتره بگم ه*ر*ز*ه بود .. مامانم منو مثل دختر خودش میدونست هر زحمتی که یه مادر واسه بچه هاش میکشه واسه منم همون زحمتارو کشید انگار دخترش بودم از خون خودش..وقتی باهم ازدواج کردن من ۱۸ سالم بود یه بچه ۴ سالم داشت به اسم ارشیا ..یه روز خبر رسید که مادربزرگ پدریم حالش خیلی بده و میخواد برای اخرین بار پسرشو ببینه.. بابام و مامانم راهی شیراز شدن تو راه ماشینشون چپ کرد و هر دوشون فوت شدن..وقتی این خبر رو بهم دادن حس کردم تو این دنیا نیستم و ای کاش هرگز اونا نمیرفتن شیراز..من موندم و ارشیا..خواهر شوهر قبلی مامانم یهویی سر و کلش پیدا شد..گفت میخواد یه راز رو بهم بگه..از فروختن رهام به اون خانواده خبر داشت همه رو بهم گفت..دلم میخواست حتی واسه یبارم شده داداشمو ببینم با اینکه داداش واقعیم نبود..ارشیا وضعیتش خیلی بد بود..همش از دماغش خون میومد و این منو خیلی نگران میکرد عادی نبود..بردمش دکتر..گفتن باید ازمایش بده ببینیم مشکلش چیه به یه چیزایی پی بـرده بودن
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    بازم میخواستن با یه ازمایش به شکشون پایان بدن..
    اشک میریخت و تعریف میکرد..خیلی سختی کشیده..اشک تو چشمام حلقه زد..
    دستمو گذاشتم رو شونش..نگام کرد تک خنده کوچیکی با درد و خستگی زد و زود محو شد..با لبای لرزون ادامه داد:جواب آزمایش که حاضر شد بردم پیش دکتر.. دکتر با کمال ناباوری تو چشمام نگاه کرد و گفت ارشیا سرطان داره..گفتم راه درمانی وجود نداره؟گفتن چرا یه راه هست..خواهر یا برادر اگه داشته باشه میتونه پیوند مغز استخوان انجام بده...اگرم نداشته باشه که نمی تونه زنده بمونه..تصمیم گرفتم دنبال رهام بگردم هر جور شده پیداش کنم و ارشیا رو از چنگال مرگ نجات بدم..با کمک عمه ی رهام تونستم پیداش کنم اما ایران نبود و واسه تحصیل رفته بود خارج..دو ماه بعدش اومد ایران..اما هیچ وقت نتونستم جرات پیدا کنم و با شهامت پیش برم و درمورد ارشیا حرفی بزنم..با اخلاقی که ازش میدیدم یجورایی ازش میترسیدم..عصبی و بداخلاق و تند بود..هر موقع میدیدمش زبونم بند میومد..یه چیزی خیلی خوش حالم کرد اینکه رهام میرفت بیمارستان اونم اتفاقی به ارشیا سر میزد و براش اسباب بازی میخرید..به گفته دکتر نسبت به ارشیا علاقه نشون میداد..نمی دونم شاید بچگیای رهام تو بچگی ارشیا خلاصه میشد..یه روز اتفاقی رفتم بیمارستان رهام پیش ارشیا بود..سکوت کرد..سرش پایین بود و داشت با ناخوناش بازی میکرد ..اشکاش قطره قطره گونه هاشو خیس میکرد..میدونستم چه سختی داشت میکشید چون خودمم داداشمو نجات دادم نه از مرگ بلکه از هدر رفتن عمرش و پیر شدنش تو زندان..حتی حاظر شدم با کسی که ازش متنفر بودم ازدواج کنم جهنمو تحمل کنم فقط واسه اینکه داداشم از زندان بیاد بیرون..سوختم هنوزم دارم میسوزم تو شلعه های عشق یک طرفه و اتفاقاتی که اخیرا افتاده..اشکامو پاک کردم..دستمو بردم زیر چونه جمیله و سرشو بلند کردم..تو چشمای سرخ و خیسش خیره شدم..
    _من واقعا خیلی ناراحت شدم درکت میکنم با اینکه تو چند ساله پدرتو از دست دادی اما منم همین چندوقت از دست دادم و میدونم چه حالی داری متاسفم خدا هردوشونو بیامرزه..
    _میدونی عادت میکنی به اینکه بابات نیست،خب اره اولاش خیلی دلتنگش میشی اما با گریه و دلتنگی و افسردگی دیگه زنده نمیشه..این یاد و خاطره هاشه که تو صندوقچه خاطرات قلبت زندس.. _اوهوم درسته من شب و روز تو فکرشم نوازشای پدرونش،حمایتای گرمش،حس می کنم پشتوانمو از دست دادم و هیچ تکیه گاهی ندارم که بهش تکیه کنم و پشتم باشه..
    سرمو پایین انداختم و به سنگ ریزه های تو حیاط چشم دوختم..عادت میکنم اره..نبودن پدرم واسم عادت میشه..فکر میکردم رهام واسم پشتوانه هست
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    دریغ از اینکه بدتر از دشمنم بود..هوفی کشیدم..سرمو بلند کردم و لبخند کم حالی زدم:من کمکت میکنم مطمئن باش با رهام حرف میزنم حتما راضیش میکنم اینقدر بی رحم نیست که بزاره داداشش جلو چشماش پر پر بشه..
    با ذوق خاصی گفت:واقعا؟؟بهش میگی؟؟
    لبخند زدم‌:اره میگم نگران نباش..بالاخره یه برادر شوهر که بیشتر ندارم..توام خواهر شوهر گلم..وایییی هم متعجب شدم هم ذوق زده سردرگم شدم..
    لبخند پهنی زدم..شیرجه زدم تو بغـ*ـل جمیله.. از اولین برخورد باهاش خیلی ازش خوشم اومده بود حالا هم که...
    منو به خودش فشرد و محکم بغلم کرد طوری که فکر میکردم برای اولین بار منو دیده..تو گوشم نجوا کرد:خیلی ازت ممنونم مطمئنم رهام رو حرف تو حرفی نمیزنه..
    باهاش حرف میزنم اما نمی دونم عکس العملش چی میتونه باشه..باور میکنه یا نه؟!همه جوره باید راضیش کنم..تازه موقعیتم رو دونستم..من باید برم خونه تا الان کلی مامان و اهورا نگران شدن..وای خدا زمان و مکان رو از یادم رفته بود..با شتاب بلند شدم..رو به جمیله گفتم:ساعت چنده؟؟
    جمیله منگ بهم نگاه کرد و بعد از مکث کوتاهی که به خودش اومد ساعت مچیشو نگاه کرد..
    _ساعت ۱۰:۳۰..
    _چییی؟خیلی دیر شده من باید برم حتما تا الان مامانم و داداشمو نگران شدن..
    _رهام چی؟فکر میکنی اون دق نکرده و نگرانت نشده؟؟ چه ربطی به رهام داره اونکه از چیزی خبر نداره..حتی یه سر سوزنم بهم اهمیت نمیده چی برسه نگرانم بشه...
    _عمرا اون نگران بشه و در ضمن از اینکه خونه نیستم خبر نداره..
    _خبر داره..در به در دنبالت میگرده نمی دونی وقتی بهم زنگ زد چه حالی داشت گفت ایلناز خونه نیومده منم گفتم نه اینجا نیست..گفت اگه اومد خبرم کن..بزار زنگ بزنم خبر بدم که اینجایی الان معلوم نیست سر به کدوم بیابون زده..
    _نه نمی خواد زنگ بزنی خودم میرم..
    _نمیزارم تنهایی بری اونم این موقع شب..تازه چه بخوای چه نخوای من بهش زنگ میزنم..
    اومد سمتم و شونه هامو گرفت وادارم کرد به سمت در ورودی حرکت کنم..از دو پله کوچیک جلوی در ورودی عبور کردم جمیله درو باز کرد و منو یواش هول داد تو خونه..
    درو بست و اومد جلوم واستاد..
    _حالا می خوام خالمو بهت معرفی کنم..
    لبخند زد و رو به زن و پسری که اسماشونو نمی دونستم نگاه کرد و گفت:این خاله پری منه..
    اشاره کرد به پسره:و اینم پسر خالمه بردیا..
    دستمو دراز کردم و با خاله پری دست دادم:خوشبختم خاله پری..
    خاله پری خندید و دوباره هجوم اورد شلاپ شلاپ بوسم کرد..
    خوب که بوسید و خسته شد ولم کرد..پسرش حالا که می دونستم اسمش بردیاست دستشو دراز کرد..دست بردم جلو و دست دادیم..لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    فرصت نشد ازتون تشکر کنم ممنون که نجاتم دادید اگه شما نبودید نمی دونستم چی بلایی سرم میومد..
    لبخند زد:خواهش می کنم نیاز به تشکر نیست..راستش من اومده بودم داروخونه واسه مامانم دارو بگیرم دوراهاش تموم شده بود..بعد که شمارو دیدم سوار تاکسی شدین و با سرعت زیاد راننده روند..مشکوک شده بودم بهش و تعقیبتون کردم و اینکه خداروشکر تونستم بلارو ازتون دور کنم..این چیزا مهم نیست الان مهم اینه که سالمین...با یه لبخند به قضایا پایان دادم و با چشمام مشغول برانداز کردن بردیا شدم..سفید پوست..چشمای درشت قهوه ای..مو مشکی..لبای نسبتا کوچیک و دماغ مناسب که به صورتش میومد..قد بلند..چهارشونه..ته ریششم بهش میومد..
    _خاله جون شام آمادس؟؟
    با صدای جمیله از برانداز کردن دست کشیدم..
    خاله پری خندید و گفت:آره عزیزم امادس ایلناز رو راهنمایی کن برین سالن پزیرایی منم برم آشپزخونه غذا رو بکشم..
    خاله پری با ذوق و خوش حالی که گونشم در اثر خندیدن چال میوفتاد رفت تو اشپزخونه..با اشاره جمیله راه افتادیم سمت یه اتاق..وارد اتاق شدم..اتاق نسبت بزرگی بود تقریبا ۱۰۰ نفر جا میشدن تو اتاق...به محض نشستن جمیله بلند شد رفت و با یه سفره برگشت..سفره رو پهن کرد..خاله پری با یه سینی بزرگ اومد..قیمه و ماهی پخته بود..روی سفره همه رو چید و همه نشستن سر سفره..
    خاله پری_بخور عزیزم تا الان حتما گرسنه شدی..
    لبخند محوی زدم..
    قاشق رو برداشتم یکم از خورشتو ریختم رو برنجم..یه قاشق برنج گذاشتم دهنم..دل و رودم می خواست بیاد تو حلقم که سریع بلند شدم و بدو یه جفت دمپایی پام کردم پریدم تو حیاط...یه در بهم چشمک میزد حدس میزدم که دستشویی باشه..شیرجه رفتم توش..حدسم درست بود..به محض پریدن تو دستشویی با چندتا عق پشت هم..همه محتوایی که ظهر خورده بودم از حلقم اومد بیرون..آخرشم یکم آب زرد رنگ بالا اوردم...یه دستمال کاغذی که جعبه اش روی دیوار با میز سفت کاری شده بود برداشتم و دهنمو تمیز کردم..یه نگاه به آینه انداختم رنگم پریده بود و به زردی میزد..یه آب به صورتم زدم و اومدم بیرون..جمیله و خاله پری هراسون و نگرون پشت در دستشویی واستاده بودن..
    خاله پری_عزیزم چت شد؟؟غذا بد بود؟؟
    لبخند زورکی زدم:نه خاله غذاتونم خیلی خوب بود بخاطر وضعیتم اینطوری شدم..
    جمیله با ترس گفت:کدوم وضعیت؟؟
    ‌_دوران بارداری اینطوریه دیگه...
    نمی دونم چطور از دهنم پرید اینو گفتم..
    جمیله جیغ با ذوقی زد:چیییی تو..تو حامله ای؟؟
    چاره ای نداشتم حالا که از دهنم پرید دیگه انکارم نمی تونستم بکنم با اینکه نمی خواستم رهام آگاه بشه از حاملگیم..
    سرمو به نشونه مثبت تکون دادم..
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    با شور و شوق بغلم کرد:وایییی تبریک میگم بهت..
    لبخند زدم و گفتم:ممنون عزیزم..
    خاله پری هم طبق معمول ازون بوسای تفی و ابدار کرد..زن شیرینی بود..دوست داشتم لپای تپلشو بکشم..
    صدای زنگ در بلند شد..جمیله رفت درو باز کرد..نمی دونم کی بود یه دو دقیقه دم در واستاده بود..جمیله کنار اومد و مردی قد بلند با موهایی لوژیده اومد تو..تو تاریکی نمی تونستم قیافشو تشخیص بدم..
    وقتی به روشنایی نزدیک شد..تونستم ببینمش..رهام بود..چشماش یه کاسه خون شده بود..چهره ی پریشون و گرفته..موهاش خیس و تره ای از موهاش روی صورتش ریخته بود..نزدیک و نزدیکتر شد..یه قدم فاصله بینمون بود..یه قدم فاصله رو از بین برد و با یه حرکت منو تو آغوشش کشید..محکم منو به خودش میفشرد..سرشو تو موهام فرو برد شالم از سرم سُر خورد...تند تند نفس میکشید و نفسای داغش لاله گوشمو میسوزوند..با صدایی که از ته چاه میومد بیرون زمزمه کرد:خداروشکر...خداروشکر..
    بهت زده به کارش فکر کردم..رهام منو بغـ*ـل کرد اونم جلوی جمیله و خالش بدون اینکه اطرافشو ببینه..کسی که غرورش مثل سنگ بود و شکسته نمیشد..لباساش خیس بود.. داغی بدنشو از روی لباسای خیسش حس میکردم...هیچ وقت رهامو اینطوری آشفته ندیده بودم...نمی دونم باید ازش متنفر میشدم دل تنگیمو پنهون میکردم و ازش دور میشدم..یا اینکه یه دل سیر جواب اغوش گرمشو میدادم..عقلم یه چیز میگفت و دلم یه چیز..طاقت نیاوردم و به دلم گوش کردم..دستامو دور کمرش حلقه کردم و محکم بغلش کردم..یه دل سیر..نمی دونم چقد گذشت که ما تو بغـ*ـل هم بودیم..بالاخره رهام ازم جدا شد..دستاشو قاب صورتم گرفت و تو چشمام خیره شد..بعد از مکث کوتاهی با نگرانی و صدایی لرزون و تند گفت:سالمی دیگه مگه نه؟؟
    فقط سکوت..از جانب من سکوت دید و این سکوت آزارش میداد..
    _دیوونم نکن یه چیزی بگو‌..بگو که حالت خوبه..
    اشکام گلوله وار ریزش کرد..نمی دونم این اشکام واسه چی بود..واسه اینکه مردی که عاشقشم ازش متنفر بشم و دور باشم ازش..یا اینکه همه چیو فراموش کنم و پیشش برگردم..یه همچین کاری نمی تونستم بکنم..نه نمی تونم ببخشمش هرگز..
    فقط تونستم در جوابش بگم:خوبم..
    فقط همین..یهو منگ شدم..لبای داغ سوزناک رهام اشکامو بوسید..بعد از اون تند همه نقاط صورتمو بـ..وسـ..ـه بارون کرد..دیوونه وار منو میبوسید ..انگار از مرگ برگشتم...
     

    yasi 60

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/20
    ارسالی ها
    183
    امتیاز واکنش
    1,274
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    مشهد
    رهام یهو مثل اینکه به خودش اومده باشه ازم جدا شد..نگاهی سرگردون اطراف انداخت..دور خودش میچرخید..میفهمیدم با احساسش درگیر بود..اینکه حسش نسبت به من چیه..از این کارش شوکه شدم اما فهمیدم که داشت دیوونه میشد اگه منو از دست میداد با دیدن این حالش میتونم بگم که واقعا کارش به تیمارستان میکشید..تو دلم قند آب میکردن نه بخاطر حال آشفته رهام..بخاطر اینکه به احساسش پی بردم..به حس دوست داشتنی که از تو چشماش خوندم...به مرز دیوونگی رسیده بود و این نشونه خوبیه...
    یه نگاهی به اطرافم انداختم..خاله پری و جمیله نبودن..اصلا متوجه نشدم کی رفتن..
    رهام که پشتش به من بود و کلافه دست تو موهاش کرده بود برگشت سمتم..نفسشو بیرون داد..سعی میکرد مثل همیشه خونسرد باشه..
    حالتشو درک میکردم سردرگم بود یه همچین حرکت و رفتاری ازش سر نزده بود و خودشم متعجب شده بود..با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت:برو اگه وسایلی داری بردار بریم..
    منم دوست داشتم هر چه زودتر از اینجا برم بیرون پیش مامانم و داداشم..نمی دونم چه حالی بهشون دست داده اگه از اینکه باربد منو دزدیده خبر داشته باشن خیلی بد میشه و می دونم زیاد میترسن و نگرون میشن..بدون هیچ اعتراضی راه افتادم که برم کیفمو بردارم صدای رهام موجب متوقف شدنم شد اما سمتش برنگشتم...
    _شال تو سرت کن..
    لبخند محوی نشست رو لبام..غیرتشو دوست داشتم..شالمو سرم کردم..رفتم تو خونه..کیفمو برداشتم که خاله پری اومد جلوم جمیله هم بعدش اومد..
    خاله پری_کجا عزیزم تو که شام نخوردی..
    لبخندی به خاله پری زدم:ممنون خاله جون گرسنه نیستم..
    خندید و چشاشو ریز کرد:یعنی چی گرسنه نیستی؟شما الان دو نفرین بخاطر کوچولوت حتما باید غذا بخوری تو گرسنه نباشی اون هست باید تو شکمت رشد کنه یا نه؟؟یا میخوای یه بچه لاغر استخوانی به دنیا بیاری که یه ذره گوشت به بدنش نباشه..
    از حرفاش خندم گرفت..لبخند زدم..
    _میخورم باشه اما الان باید برم حتما به بچه میرسم نگران نباشین..
    با خنده بهم نزدیک شد..خبر بوساش بهم رسید..همونطور که حدس زدم بوسم کرد..ازشون تشکر کردم مجدد از بردیا هم تشکر کردم اگه اون نبود نمی دونستم الان چه حالتی داشتم..زندگیمو بهش مدیونم..به جمیله که رسید بهش دلگرمی دادم که حتما با رهام حرف میزنم و تلاش میکنم که راضی شه..رهام تو حیاط نبود..فکر کنم رفته بیرون منتظر بشه..تو چهارچوب در خروجی واستام و با جمیله خداحافظی کردم و اطمینان کاملو بهش دادم..رهام تو ماشین بود..راه افتادم سمت ماشین..نشستم تو ماشین و رهام حرکت کرد..سکوت سنگینی بینمون حکم فرمایی میکرد..رهام به جاده خیره بود و شدیدا تو فکر فرو رفته بود..
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا