کامل شده رمان عشق یا مسئولیت | f.rajabi76 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان منو چطوری ارزیابی می کنید؟؟

  • عالی؟

    رای: 0 0.0%
  • متوسط؟

    رای: 0 0.0%
  • خوب؟

    رای: 1 100.0%
  • ضعیف؟

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فرزانه رجبی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
927
امتیاز واکنش
12,139
امتیاز
661
محل سکونت
شهر لبخند
به زور بقیه رو فرستادم تا برن یه چیزی بخورن...خودمم زنگ زدم به حسام:
-سلام...چه عجب بالاخره یادمون کردی؟
-سلام...ببخش حسام،معذرت می خوام،حالت خوبه؟
-من که خوبم ولی تو خوب نیستی انگار،چقدر بی حوصله،کجایی الان؟
-حسام؟
-جانم؟
-می شه برام بخونی؟
-چی؟
-برام بخون،لطفا!
-دختره دیوونه...دارم می میرم از نگرانی،اول برام تعریف کن چی شده بعدشم برو اهنگام رو گوش کن و...
-حسام الان بخون،می خوام مستقیم باشه!
-بعد تعریف می کنی چی شده؟
-خودم حالش رو ندارم،گوشیو میدم ستاره تعریف کنه!
-باشه...چی بخونم برات عشقم؟
-یه چیز که این قلب بی قرارمو آروم و قرار بده!
-آماده ای؟
-بیشتر از هر وقت دیگه ای!
صداش رو صاف کرد و خوند اما خیلی آروم:
-همون دستایی که عمری، به دستای تو عادت کرد
تو رو دست خدا داد و خیال دلو راحت کرد
تو که عمری فقط گفتی، جدایی چاره ی درده
گذشتی از منِ تنها، آره این اشک یک مرده
تو که دیدی غریبیمو، چرا فکر سفر کردی
یه کم فک کن به رفتارت، کیو تو در به در کردی
تو دستای منو عادت، به دستای خودت دادی
ندونستم مثل بید،‌ می لرزی به هر بادی
چقد سخته تو تنهایی، ‌همه ش میگم که اون مُرده
ولی نه! ای دل ساده…تو رو از خاطرش بـرده
چقد سخته تو گریونی، ولی اون داره می خنده
قسم میدیش که برگرده، ولی اون از تو دل کنده
تو که دیدی غریبیمو، چرا فکر سفر کردی
یه کم فک کن به رفتارت، کیو تو در به در کردی
آره تو در به در کردی،‌ اونی که خستهبود از درد
تو که دیدی غریبیمو، چرا فکر سفر کرد
یه کم فک کن به رفتارت، کیو تو در به در کدی
تو دستای منو عادت، به دستای خودت دادی
ندونستم مثل بید،‌ می لرزی به هر بادی...
(اهنگ تو که دیدی از علی ارشدی)

اون آروم خوند و من اشکام آروم روون شدن...
-ساحل؟
-..........
-خانمم؟
-..........
-نفسم؟
-.........
-نگرانم نکن ساحل!
-حسام حالم خیلی بده،دعا کن حسام...دعای مردا زودتر می گیره تا زن ها...تو خیلی خوبی پس دعات می گیره برای....
دیگه گریه بهم امون نداد...گوشی از دستم افتاد و ستاره رو دیدم که سمتم دوید...گوشی رو برداشت و شروع کرد به صحبت و تعریف کردن برای حسام...منم بلند شدم و رفتم سمت نماز خونه...برای نماز آماده شدم و وقتی نمازم تموم شد دوباره گریه و هق هقم اوج گرفت...نمی دونستم چی می خوام فقط خدا رو با التماس صدا می زدم...نمی تونستم مرگ ماهان رو هضم کنم...فقط از خدا می خواستم که به مهدیار رحم کنه...
-خدایا!! ماهان من پاک تر و مظلوم تر از این هاست که این مرگ حقش باشه...خدا من که توی تقدیر تو دخالت نمی کنم اما فقط می دونم اگه ماهانم بره پیش همسرش تکلیف مهدیار چی میشه؟خدا مگه مهدیار به جز پدر و مادرش کسی رو داره؟خدا یتیمی خودش درده ولی تنهایی هزار درده...اون تنهاست،خدایا خودت پناهش باش...منم نمی تونم زندگی کنم اگه مهدیار نتونه...خدایا بهت التماس می کنم...من برای خودم هیچی نمی خوام ولی ماهان رو به مهدیار ببخش،به من،به طرفداراش به مردم،به ایران ببخش...
دستای گرمی رو روی شونه ام حس کردم...برگشتم،مامانم بود...از خدا خواسته خودمو پرت کردم تو آغـ*ـوش مهربونش و برای اولین بار مامانم اشکام رو دید...
-چرا مامان؟ چرا خدا با ماهان اینجوری می کنه؟ مگه این مرد چیکار کرده که این شده سرنوشتش؟ مامان جواب بده!
-ساحل تو که با خواست خدا و حکمت و صلاحش نمی تونی بجنگی،می تونی؟
-چرا مامان؟ چرا خدا همیشه حکمت های این مدلی برای ماهان می خواد؟ مگه اون طفل معصوم چه گناهی به درگاهش کرده که این مجازاتشه؟
-مجازات چیه؟نگو مادر،اینا کفر می شه ها...
-مامان نمی تونم...دست خودم نیست،دلم می سوزه برای مهدیار،دلم می گیره از این روزگار...مامان من نمی تونم طاقت بیارم!
-آروم باش ساحل،منم ناراحت شدم....حرفات رو توی هواپیما که به ستاره زدی رو شنیدم...منم دلم می سوزه ولی من و تو چه کاره ایم برای دخالت تو کار خدا؟
-نمی دونم.!
دیگه صدام در نمی اومد...کم کم تو بغـ*ـل مامانم خواب رفتم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    چشمام رو که باز کردم روی تخت بودم...مامانمم کنار نشسته بود...
    -مامان چرا اینجام؟
    -مگه یادت نیست مامان؟
    -چی رو؟
    -دیشب خیلی بی تابی می کردی و مدام کابوس می دیدی،بهت آرام بخش زدیم تا یه کم بهتر شدی!
    -ساعت چنده الان؟
    -8/30 دقیقه،دکتر رستگار الان میاد می برتت پیش ماهان!
    -پس بریم!
    -بذار سرمت تموم بشه!
    -مامان چیزی نمونده ازش،مهم نیست الان خوبم!
    -خیلی خوب،بلند شو بریم!
    بعد کمکم کرد و باهم رفتیم سمت اتاق دکتر رستگار،همزمان اون هم خارج شد و منو که دید لبخند محوی زد و گفت:
    -بهتری؟
    -ممنونم!
    -آماده روبه رو شدن هستی؟
    -به هوش اومده؟
    -دو ساعتی می شه،بی تابی می کنه برای پسرش!
    -یعنی چی؟
    -فهمیده همسرش فوت شده،نگرانه که بعد از مرگش پسرش رو به کی بسپاره؟
    -دکتر میشه زودتر بریم پیشش؟
    -البته،فقط باید یه لباس مثل پرستارا بپوشی،خبرنگاران رو که می شناسی؟
    -بله،لباس از کجا بیارم؟
    -بیا بریم میگم خانم نسودی بهت بده!
    بعد همراه با دکتر رفتم و همون پرستار بهم یه لباس داد...پوشیدم و با دکتر از بین خبرنگارا به اتاق ماهان پا گذاشتم...دکتر اول رفت و منو به ماهان معرفی کرد،ماهان هم چون منو خوب می شناخت یه لبخند قشنگ زد و از دکتر خواست تا ما رو تنها بذاره بعد دکتر رفت بیرون...به پاهام وزنه های صد کیلویی بسته شده بود...نمی تونستم راه برم...ماهان گفت:
    -کادوی تولدم رو آوردی؟
    -.................
    -بیا نزدیک خانم آذرپناه؟
    -ساحل صدا بزن منو!
    -بیا جلو ساحل!
    فقط خدا می دونه چقدر سخت قدم برداشتم سمتش...رسیدم کنارش و ازمن خواست تا روی صندلی کنارش بشینم...
    -حالتون چطوره؟
    -با عزرائیل خوش و بش می کنم!
    -آقا ماهان تو روخدا این جوری نگین!
    -دروغ میگم؟ نفسم الان تو سردخونه مونده،منم که بی نفس شدم،پس تنهاش نمی ذارم!
    -بی انصافی نکنین،مهدیار چی؟
    -مهدیار همه زندگی منه،دنیای منه،عشق منه!
    -پس به خاطرش زنده بمونین!
    -کاش دست من بود!
    -شما بخوایین می شه!
    -ساحل چی داری می گی؟خودت حرفت رو قبول داری؟
    -.............
    -پس سکوتت یعنی نداری...من از اصطلاحات پزشکی چیزی نمی فهمم...نمی دونم چرا یک بیمار تصادفی رو آوردن اینجا...دکتر رستگار دکتر خوبیه،می شناسمش،از نگاه کردنش می فهمم که زیاد زنده نمی مونم و اینم مطمئنم به خاطر این تصادف نیست!
    -یعنی چی؟؟
    -نمی دونم فقط می دونم که من به خاطر یه مشکل دیگه مهلت زندگی ندارم!
    -بی خیال این حرفا بشین،تولدتون پیشاپیش مبارک باشه،می دونین هدیه امسال شما چیه؟
    -نمی دونم!
    -یه ادکلن!
    -پس برای همین شده آخرین دیدارمون،دختر خوب مگه نمی دونی جدایی میاره!
    -اِ...شمام مثه نامزد آینده ام حرف می زنین..این خرافات چیه؟
    -ساحل؟
    -بله؟
    -من زیاد نمی تونم حرف بزنم...می ترسم عجل مهلت نده بهم،پس نمی خوام مقدمه بچینم،حاضری یک سری حرفا رو بهت بزنم؟
    -با جون و دلم...سراپا گوشم!
    -گوشیت رو روشن کن و صدام رو ضبط کن...قول بده وسط حرفام هیچی نگی تا من حرفام تموم بشه،خب؟
    -چشم!
    گوشیم رو آماده کردم و ماهان شروع کرد:
    -یک ساعت پیش وقتی دکتر بهم گفت همسرم فوت کرده خیلی داغون شدم،نمی تونستم باور کنم،الانم نمی تونم...ولی وقتی بهم گفت پسرم زنده اس،از ته دلم ناراحت شدم...آره پسرم حق زندگی داره اما این جوری نه،وقتی پدرو مادرش زنده نباشن،وقتی هیچ کس رو تو این دنیا جز یه عموی خوش گذرون بی معرفت نداره،پس نباید زنده می موند...کیارش بهم گفت یه دختر از دیروز این جاست که ببینتت،اول فکر کردم خب یه طرفداره معمولیه،اما وقتی ماجرا و مشخصاتت رو برام گفت،فهمیدم تویی...مخصوصا که تولدم نزدیکه و شاید مثل سه سال قبل اومدی برای دادن هدیه و گفتن تبریک...تو دلم یه نور امید روشن شد...با خودم گفتم حتما صلاح خدا بوده که تو رو به من رسونده...ساحل من لحظات اخر عمرم رو می گذرونم،به چیزایی که توی زندگیم خواستم رسیدم،اگه جز همسر و پسرم کسی رو نداشتم توی زندگیم در عوض خوشبخت بودم،خداروشکر می کنم...اما الان فقط نگران یه چیزم،مهدیار...نمی خوام بره بهزیستی،پرورشگاه و اینجور جاها...مهدیار دوسالشه،حقش نیست،نمی خوام آرزوهاش به خاطر نداشتن یه حامی واقعی به باد بره...از یه طرف تو و پدرت رو می شناسم...سه ساله میاین پیشم و شناختمتون،تو رو خوب شناختم و می دونم که چقدر به من تعصب وعلاقه داری،از طرف دیگه هم وقتی فقط قراره مهدیار زنده بمونه و خدا هم همزمان تو رو رسونده می خوام ازت یه خواهش کنم،یه التماس،یه درخواست،یه گستاخی،یه پررویی،نمی دونم چی می شه گذاشت اسمش رو اما چاره ای ندارم،به جون مهدیار الان هییییچ راه چاره ای ندارم...اجازه میدی؟
    -تو جون بخواه از من،خواسته و خواهش چیه؟
    -مهدیار...
    -مهدیار چی؟
    -مهدیارم،پاره تنم،جگرگوشه ام رو به تو می سپارم،نذار تو پرورشگاه بزرگ بشه!
    گریه از دستم کند و اشکام با هق هق جاری شد:
    -نگید این جوری،شما خوب می شید و خودتون پسرتون رو بزرگ میک...
    -ساحل؟
    -..........
    -می دونم یه دختری،لطیفی،حساسی،زود خسته می شی اما الان ازت می خوام به خاطر من محکم باشی،واقع بین باشی،مثل یه خانم بالغ و منطقی و بدون گریه جوابم رو بدی...میخوام دلمو قرص و محکم کنی تا بتونم این چشمارو ببندم!
    -از من چی می خوایین؟
    -گفتی نامزد داری؟
    -نه هنوز رسما اعلام نشده!
    -یعنی انگار یه دختر مجرد تو خونه ی باباتی؟
    -بله!
    -پس به زودی نامزد می کنی؟
    -اصلش رو بگین!
    -پدرت پسر منو قبول می کنه به فرزندیش؟ می تونه مثل تو اینقدر خوب بزرگش کنه تا پسرم راهی پرورشگاه نشه؟ می تونه منو از توی قبرم مدیون خودش کنه؟
    اینارو با بغض می گفت و من آروم اشک می ریختم...
    -چرا پدرم؟ مگه من چکاره ام؟
    -تو خواهرش باش ساحل،یه خواهر فداکارو دلسوز،خودخواهانه اس این خواسته من اما تو ببخش منو...
    -خواهر چیه آقا ماهان؟ من مادرش می شم،پدرش می شم،خواهرش می شم،برادرش می شم،دوست و غم خوارش می شم!
    -نه ساحل،تو باید زندگی کنی،نامزدت منتظرته،باید برگر...
    -ادامه ندین...من الان فقط به یک چیز فکر می کنم اونم مهدیاره...نمی ذارم بره توی اون پرورشگاه ها...
    -قول می دی؟
    -قسم می خورم،به خدای احد و واحد قسم می خورم...
    -قول می دی براش یه خواهر خوب باشی؟
    -قسم می خورم براش یه مادر باشم!
    -قول می دی درحقش برادری کنی؟
    -قسم می خورم براش یه پدر باشم!
    -قول می دی تنهاش نذاری؟
    -قسم می خورم ثانیه ای ازش غافل نشم!
    بغضش شکست و گفت:
    -قول می دی کمک کنی به آرزوهاش برسه؟
    -قسم می خورم کاری کنم که یه ملت به احترام اسمش از جا بلند بشن!
    -قول می دی دوستش داشته باشی؟
    -قسم می خورم از این لحظه تنها مالک قلبم باشه،تنها عشق زندگیم!
    -ساحل داری قسم می خوری ها؟
    -می دونم!
    -باید مثلِ یه مرد پای حرفات بمونی ها؟
    -می دونم!
    -باید خیلی سختی بکشی ها؟
    -می دونم!
    -باید حرفای زیادی بشنوی و دم نزنی ها؟
    -می دونم!
    -شاید مجبور بشی تا اخر عمرت تنها و بدون همسر بمونی ها؟
    -اونم می دونم اسطوره ی من...تو غصه هیچی رو نخور...من سر قسمم هستم...همه سختی های راهم رو با جون و دل تحمل می کنم تا یک مهدیار فرحمند واقعی تحویل جامعه بدم!
    -من نمی خوام مانع خوشبختیت بشم،اگه نامزدت قبولش نکرد چی؟
    -به من اعتماد نداری؟
    -اگه نداشتم که جگر گوشه ام رو به دست تو نمی سپردم!
    -پس دیگه هیچی نگو!
    -شاید بعدها مورد تمسخر قرار بگیرم که چطوری پسرم رو دادم دست یه غریبه اما من اسم این غریبه رو می ذارم فرشته نجاتی از طرف خدا!
    -نا امید و پشیمونت نمی کنم!
    -یه چیزای دیگه هم هست که باید بگم!
    -باید استراحت کنی!
    -شاید اجل مهلت نده پس گوش کن!
    -چشم...گوش می کنم!
     
    آخرین ویرایش:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    -من نمی خوام مهدیار رو از روی ترحم بزرگ کنی...می خوام فقط عشق باشه!
    -قول می دم مثل یه عشق از نوع مادرانه بزرگش کنم!
    -شاید تو این رو بگی اما اطرافیانت اون رو باعث خیلی اتفاقات می دونن و من این رو مطمئنم...ساحل نمی خوام هیچ کس،هیچ احدی از روی ترحم و دلسوزی به چشمای آسمونی مهدیار من نگاه کنه...
    -قول می دم...خودم جواب بقیه رو می دم به اینا فکر نکن...
    -ساحل اگه به نون شبت هم محتاج شدی نذار کسی لقمه دلسوزی بذاره تو دهان پسرم...هر چند نمی ذارم... من تو الهیه خونه دارم...خونه ای که مال خودمه،حساب بانکیم تقریبا پره،مهدیار خودش یه حساب داره که هرماه یه مبلغ تقریبا زیادی رو می ریختم توش که برای آینده اش باشه...قبل از مرگم و این که حسابم مسدود و مصادره بشه همه مبلغ رو به حساب مهدیار انتقال می دم...یه وکیل دارم بنام آقای پارسا....بهش زنگ می زنم تا بیاد اینجا...اون برات همه کارهارو می کنه...تا 5 روز صبرکن تا خونه و وسایل رو بفروشه و به حساب مهدیار بریزه...می خوام با یه حساب میلیاردی برگردی شهرت تا فقط روی تربیت و محکم و مرد شدن مهدیار فکر کنی و غصه پول رو نخوری...اون قدر می شه تا بتونی به 18 سالگی برسونیش،یعنی همه ی داشته هات و تلاشت رو تا 18 سالگیش خرج کن و بعد بذار تصمیم بگیره،راهش رو نشون بده بهش بعد بذار به عهده خودش که کنارت باشه یا برگرده زادگاهش...اگه اونقدر و اونجوری که من مد نظرمه بزرگش کنی محاله تنهات بذاره،تا اون موقع حمایتش کن بعد ببین تا آخر عمرت مهدیار من می شه تکیه گاهت،حامی تو...قبل از اینا برو خونه من و هرچیزی رو که برای یادگاری و اثبات خیلی چیزا تو آینده صلاح می دونی بردار و بعد همه چیز رو بسپار دست طاهای پارسا...تو فکر هیچ جاش رو نکن تا وکیلم کارهای مدارک،شناسنامه،وصیت نامه،حساب بانکی،وکالت نامه و هرچیزی رو انجام بده...تو فقط 5 روز بهش زمان بده!
    - آقا ماهان برام سخته!
    -قرارمون چی شد؟
    -باشه!
    -کلید خونه م رو از کیارش بگیر و برو...آدرسم بهت می دم...تا تو بری و برگردی زنگ می زنم وکیلم بیاد!
    -باشه...میرم!
    -مهدیار رو هم بگو بیارن پیشم...گوشیتم بذار بمونه...می خوام یه چیزایی رو بگم که شاید بعدها لازمت بشه!
    -فکر همه جاشو کردی قبلا؟
    -نه به خدا...دارم همه ی راه های احتمالی رو می بندم تا نکنه برات یه خطر بشن یا یه مشکل...
    -بیا این گوشیم...من رفتم...آدرستون رو بدین!
    ادرس رو نوشت و من از اتاق خارج شدم و طبق خواسته ماهان بابا رو فرستادم پیش ماهان چون گفت یه حرفایی رو باید بهش بزنه...وقتی برگشت هیچی از چهره اش نخوندم...همگی با تاکسی راهی خونه ماهان شدیم...توی تاکسی از بابا پرسیدم:
    -بابا؟
    -بله؟
    -ماهان چیزی گفت که ناراحت بشین؟
    -آدم مگه می تونه از دست این مرد ناراحت بشه؟
    -پس چی گفتین به همدیگه؟
    -ازم خواست تا در کنار دوتا دخترم یه پسرم بزرگ کنم!
    -قبول کردین؟
    -منم یه مردم،یه پدرم،می تونم بفهمم نگرانی برای یه جگرگوشه چه حالی داره،وقتی اون طور با عجز و التماس غرورش رو کنار گذاشت و از من خواست مراقب پسرش باشم نتونستم هیچی بگم!
    -بابا ممنونم که اینقدر مهربونین!
    -این وظیفه اس،من مسلمونم و باید به فریاد کمک خواهی مسلمون دیگه جواب بدم...رو کردم به مامانمو گفتم:
    -مامان مطمئنم شماهم فهمیدین قضیه چیه،شما راضی هستین؟
    -من از خدامه مامان...از دخترام که خیر ندیدم ببینم پسرگلم چیکار می کنه!
    -مامان؟؟؟؟
    -جونم؟
    -ما بدیم؟
    -نه عزیزم...شما تاج سرمنین،ازتون خیلی راضیم،ولی گفته باشم پسرم یه چیز دیگه اس!
    -ندیده؟
    -ببینمم همین و می گم!
    -ولی من می خوامـ...
    -چی می خوای؟
    -حرفو عوض کردم،اگه می گفتم می خوام خودم بزرگش کنم خیلی بد می شد،باید بذارمشون تو عمل انجام شده...
    -هیچی مهم نبود!
    بعد هم سکوت کردیم تا رسیدن به خونه ماهان...وقتی رسیدیم اونجا من و ستاره وارد خونه شدیم تا یه چیزایی رو برداریم...مامانم هم توی حیاط نشست و باباهم گفت درست نیست بیاد داخل...وقتی وارد شدیم دلم یه جوری شد،از فضای خونه عشق می بارید...اشک گوشه چشمم رو پاک کردم و به ستاره گفتم:
    -ستاره اماده ای؟
    -آره!
    -پس هرچی قاب عکس و آلبوم پیدا کردی بردار...فقط همین هارو،هیچی جا نذار!
    -باشه،تو چیکار می کنی؟
    -گاوصندوق!
    -رمزو داری؟
    -لحظه آخر از ماهان گرفتم،گفت تمام مدارکشون اونجاست و همه رو بردارم!
    -باشه،پس بسم الله!
    ستاره رفت سراغ کاری که گفتم...من گشتم تا گاو صندوق رو پیدا کردم...خونشون شیک و کوچیک بود،نه زیاد کوچیک اما خوب بد نبود،سه تا اتاق،یک سالن و یک آشپزخونه...یه اتاق مال مهدیار و یکی اتاق مهمون و یکی هم اتاق خواب...گاو صندوق توی اتاق خواب بود...کارت شناسایی ها تو کیف شبنم بود و پیش خود ماهان بود..تو گاوصندوق اسناد و شناسنامه ها و همین طور چند تا پوشه مربوط به تیم ها و کارهای ماهان بود..رفتم سراغ کمدشون و از توش یه ساک بزرگ کشیدم بیرون،مدارک رو گذاشتم توش...گاو صندوق رو با برداشتن چندتا کارت بانکی و یک سرویس طلای شبنم خالی کردم..از کمد یک دست لباس تقریبا نو که مال شبنم بود و یک دست کت و شلوار و یک دست هم لباس ورزشی همراه با دستکش و کفش اسپورت از ماهان برداشتم و توی ساک گذاشتم...توی این اتاق دیگه چیزی نمی خواستم...رفتم اتاق مهمون که توش یک ویترین بزرگ ورزشی بود...چندتا کاپ و مدال و نشان و دو تا آلبوم از عکسای تیم هاش و یک دفترچه خاطرات...همه رو برداشتم و توی همون ساک گذاشتم...ستاره که اومد دستش دوتا آلبوم خانوادگی و 10و12 تا قاب عکس بود...گذاشت داخل ساک و گفت:
    -ساحل؟
    -چیه؟
    -یه دوربین فیلم برداری هم اونجا تو اتاق بود...لپ تاپشم هست!
    -وااااااای اصلا یادم نبود...بدو برشون دار،شارژر هاشونم پیدا کن!
    -باشه!
    ستاره که برگشت دستش دو دست لباس از مهدیار و چند تا تیکه اسباب بازی هم بود...کارمون تموم شده بود و ساک هم پر،موقع بیرون رفتن توپ فوتبال توی ویترین کوچیکی که کنار اُپن بود رو هم برداشتم...رفتیم پیش مامان و بابا و ساک رو توی صندق عقب ماشین جا دادیم و برگشتیم بیمارستان...رفت و برگشت ما حدود 3 ساعت طول کشید...توی بیمارستان من و بابا لباس دکتر و پرستار پوشیدیم و با دکتر رستگار رفتیم اتاق ماهان...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    توی اتاقش فقط خودش بود و یه مرد تقریبا جوون...نمی دونم بهش می خورد 35یا36 سال داشته باشه...بابا رفت جلو و بعد از احوال پرسی ماهان اون مرد رو طاها پارسا وکیل خانوادگیش معرفی کرد...از اینجا که به ماهان نگاه کردم دلم براش ریش شد چون دفعه قبل نتونستم خوب ببینمش...پای راست و دست چپش شکسته بود و از بسته بودن گردنش احتمال دادم اونم شکسته...صورتش هم زخمای ریزو درشت داشت...از من خواست تا برم جلو...
    -بهترین؟
    -فرقی نکردم!
    -چی می شد بگین الحمدالله؟
    -ببخش...رفتی؟
    -بله!
    -چیا برداشتی؟
    چیزایی که برداشتم رو مو به مو نام بردم...گفت:
    -واقعا دختر باهوشی هستی،تمام چیزایی که باید پیشت می بود رو برداشتی،آفرین!
    -واقعا؟
    -بله...بیا،دکتر الان برام این ساعت و دوتا حلقه رو هم آورد...تقریبا سالمن!
    -این که ساعت...
    -ساعتیه که تو هدیه دادی...واقعا جنسش خوب بوده که سالم مونده!
    -پس چی فکر کردین؟یک سال تموم هیچی نخریدم و پول جیبیم رو جمع کردم تا تونستم اینو بخرم!
    یه نفس عمیق کشید و گفت:
    -دیگه واااقعا خیالم راحت شد!وقتی یه دختر از خودش می زنه تا برام هدیه تولد بخره پس می تونه به پسرم هم محبت کنه!
    -شک نکنین!
    -نمی کنم...خوش به حال مهدیار که همچین مامان کوچولویی داره!
    -مامان کوچولو نیستم!
    -باشه...ببین ساحل خوب گوش کن ببین چی می گم...من تا شب تمام مدارکی که لازمه رو تحویلت میدم...اینم گوشیت،صدام رو ضبط کردم،نگهش ندار تو گوشی،بریز روی یک فلش...پسورد لپ تاپم رو برات ذخیره کردم تو گوشیت...چندتا هم عکس و فیلم با مهدیار گرفتم...اونارم یک جا کن!
    -چشم...خیالتون راحت!
    -درضمن...ساحل یادت باشه هرچی پول توی حساب مهدیاره مال هردوتای شماس پس تو هم دقیقا به اندازه مهدیار سهم می بری...هرچی برداری می تونی برای خودتم خرج کنی...هیچ محدودیتی نیست،نمی خوام پول رو دست نخورده بذاری کنار و به خودت سختی بدی،می دونم پدرت هم بزرگواری کردن و کنارت هستن،اما بازم دلیل نمی شه قول هایی که دادی رو یادت بره...
    -من نمی تونم به سهم مهدیار دست بزنم!
    -ساحل گفتم که با..
    -نه ماهان،هرچی گفتی گفتم چشم،اما اینو دیگه قبول نمی کنم،من به خودم و مهدیار سختی نمیدم پس این یه مورد رو بذار به عهده من،باشه؟
    -هرجور که راحتی،من فقط خواستم گفته باشم!
    -ممنونم!
    در بین تمام صحبتاش مرتب سرفه می کرد و الان شدت گرفته بود...رفتم بیرون و دکترش رفت پیشش...ساعت 2 شده بود...همه رفته بودن برای ناهار و منم به زور مامان یه نصف کیک خوردم...مهدیار معصوم هم توی آغـ*ـوش من به خواب رفته بود...از این لحظه دیگه مهدیار به من سپرده شده بود...به حسام هم زنگ زدم،خیلی از من ناراحت بود ولی هیچی از این موضوع بهش نگفتم...به بقیه هم سپردم که نگن..همین جوری هم استرس داشتم از تعریف کردن ماجرا براش اما ترجیح دادم بعد از برگشتن به شیراز و دیدنش و نشون دادن مهدیار باهاش از آینده حرف بزنم...تا شب همین جوری مهدیار رو اطراف گردوندم،گهگاهی مامانش رو صدا می زد و دل منو به درد می آورد اما سرگرمش می کردم...خداروشکر که شیر نمی خورد...ساعت 10 شب با تماس وکیل ماهان رفتیم بیمارستان...وکیلش به من یه کیف کوچیک تحویل داد:
    -این کیف تمام مدارک لازم رو شامل شده،من خونه و وسایل رو با کلی دردسر و پارتی بازی و رشوه دادن زیر قیمت فروختم...الان شما هستی و یک حساب بانکی پر از پول که بنام مهدیاره و تحویل شما...از این لحظه شما آزادین و می تونین با مهدیار برگردین به شهرتون!
    -نه من تا لحظه آخر می مونم و می خوام خوب شدن ماهان رو شاهد باشم!
    -هرطور راحتین!
    بعد هم برگشتیم هتل و تا صبح مهدیار رو توی آغوشم نگه داشتم و خوابیدم... صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم...همه بیدار بودن و داشتن سعی می کردن به مهدیار صبحونه بدن...بردیا بود:
    -سلام بردیا!
    -سلام،خوبی؟
    -ممنونم،تو چطوری؟
    -خوبم،کجایی؟
    -هتل!
    -راستش ساحل می تونی الان بیای بیمارستان؟
    -چیزی شده؟
    -نه چیزی نشده ولی خب حال ماهان از دیشب یک کمی بدتر شده!
    قلبم به شدت به تپش افتاد!
    -بردیا الان چطوره؟
    -گفتم که فقط یک کمی بدتر شده،چون قسمم دادی هرچی شد خبرت کنم زنگ زدم!
    -باشه،خودمو می رسونم!
    گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم...بابا که همه چیز رو فهمیده بود بلند شد و گفت که بریم...به زور گفتم مامان و ستاره بمونن تا مهدیار رو وارد محیط بیمارستان نکنم...بعد با بابا راهی بیمارستان شدیم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    جلو بیمارستان پر بود از خبرنگارها...به بدبختی بردیا رو پیدا کردم و باهم رفتیم سمت اتاق ماهان...نزدیک اتاقش بودم که دیدم با برانکارد فوری بردنش یه اتاق دیگه و چندین دکتر و پرستار هم دنبالش...قلبم داشت از جا کنده می شد،دکتر رستگار آخرین نفر بود که داشت می رفت سمت اتاقش...بردیا ازش پرسید چی شده و گفت:
    -ایست قبلی کرده،حالش خیلی بده،شاید برنگرده!
    زانوهام شل شد و خوردم زمین...دیگه فقط اشک می ریختم و دعا می کردم برگرده،درسته هرکاری کردم تا خیال ماهان راحت بشه و دلیل نمی شد بر اینکه من باور کردم و یا کنار اومدم با مهلت کم زندگی ماهان...من این کارا رو کردم تا خیالش راحت بشه و شاید بتونه بدون دغدغه به بهبودیش فکر کنه اما حالا...بابا اومد کنارمو کمکم کرد تا بلند بشم و روی صندلی بشینم...یک کمی آب بهم داد اما نتونست از آتیش قلبم چیزی کم کنه...هنوزم نمی خوام باور کنم...با بیرون اومدن دکتر رستگار از اتاق بدنم به لرزه افتاد،ولی دویدم سمتش و پرسیدم:
    -حالش خوبه نه؟
    -خانم آذرپناه؟
    -بله،بهم بگین برگشت دیگه مگه نه؟
    -ما همه تمام تلاشمون رو کردیم!
    -خب یعنی چی؟
    -تسلیت می گم،با اینکه می دونستیم برگشتی تو کار نیست اما همه سعیمون رو کردیم!
    -یا امام غریب!
    و بعد دوباره به زانو رو زمین فرود اومدم...مرتب می گفتم نه...نباید بمیره...بابام سعی داشت آرومم کنه اما فایده نداشت...بهش گفتم:
    -بابا دیدی چی شد؟
    -آره دخترم،منم باورم نمی شه!
    -نبایدم بشه،مگه یه نفر همین جوری جگرگوشه اش رو می سپاره دست یه غریبه،ماهان هنوزم باید بهم سفارش کنه،باید بگه مراقب مهدیار باشم،بابا نمرده مگه نه؟
    -ساحل آروم بگیر،خواست خدا بود!
    -بابا من هنوز ازش خداحافظی نکرده بودم،هنوز حرفام رو نزده بودم بهش،بابا من نمی تونم تحمل کنم!
    -ساحل؟
    -می خوام برم پیشش،دکتر چرا برش نگردوندین؟ مگه دکتر نیستین؟
    -ساحل آروم باش،ماهانم نمی خواست تو اینقدر ضعیف باشی!
    -می خوام برم پیشش!
    بابا به دکتر گفت:
    -دکتر می شه؟
    -البته اما حالش زیاد خوب نیست،با دیدنش بدتر می شه!
    -ولی اینجوریم بهتر نمی شه!
    -دنبالم بیاین!
    بابا کمک کرد و رفتم سمت اتاق...هنوز وارد نشده بودم که از بابا خواستم تنهام بذاره و قبول کرد...اتاق از دکتر و پرستارها خالی شده بود...فقط من بودم و ماهان و اون پارچه سفید...با قدم های لرزون رفتم کنار تخت و با دستای لرزونم پارچه رو کنار زدم...با دیدنش مو به تنم راست شد...
    -بی معرفت...چرا این جوری؟ ادم این جوری خداحافظی می کنه؟ این عوض تشکر کردنت بود؟ من هنوز کادوت رو نداده بودم...ماهان من که هنوز نپرسیده بودم مهدیار به چی علاقه داره؟ تو هنوز خیالت راحت نشده بود...چقدر سریع! چقدر راحت! تو چطوری توی 24 ساعت همه کارا رو درست کردی؟ اینقدر عجله داشتی بری پیش شبنمت؟ یعنی مهدیار هیچی؟ طفل دوساله چطوری تحمل کنه یتیتم شدن کاملش رو؟ نمی بخشمت ماهان...با این جوری رفتنت نمی بخشمت...تنهام گذاشتی،من هنوز رویاهای بزرگی داشتم...شبانه روز درس می خوندم برای به تو رسیدن...ماهان امیدم رو نا امید کردی...من که هنوز دلتنگیم رو ارضـ*ـا نکرده بودم...ماهان بیدار شو...من به درک،یه ملت طرفدار رو چطوری با این مدل رفتنت قانع می کنی؟ ببین چند میلیون رو به عزای خودت نشوندی؟ ماهان تو رو خدا بیدار شو...بی معرفت رسمش نیست تا روز تولد و مرگت رو یکی کنی،نمی تونی ماهان...نمی تونی پس بلند شو...اونقدر داد زده بودم که دیگه صدام در نمی اومد...مدام می گفتم و اشک می ریختم...به جایی رسیدم که احساس کردم هیچ حسی تو تنم نمونده...آخرین چیزی که داد زدم کلمه بابا بود و بعد سیاهی مطلق...چشمام باز نمی شد...انگار یه کامیون شن ریخته بودن روی پلکام...به زور باز کردم و نوری که از پنجره می اومد چشمام رو می زد...سرم رو برگردوندم و مامانم رو بالای سرم دیدم...
    -مامان؟
    -جانم؟
    -ساعت چنده؟
    -11/45...
    -چی؟پس نور از کجاست؟
    -عزیزم 11/45 دقیقه قبل از ظهره!
    -مامان چی داری می گی؟ من چقدر خواب بودم؟
    -بهش فکر نکن ساحل....الان حالت خوبه؟ ضعف نداری؟
    -ماهان،ماهان چی شد؟
    -نیم ساعت پیش مراسم خاک سپاریش برگزار شد؟
    -چطور ممکنه؟چقدر زود؟ مامان چرا بیدارم نکردین،من باید می رفتم!
    -آروم باش دختر،چه خبرته؟ تو همون دختری هستی که ماهان پسرش رو سپرد به دستش؟ انقدر ضعیف؟ تو چیکار کردی با خودت ساحل؟
    -مامان بیا بریم مزارش...
    -تا دوساعت دیگه،بذار مزارش خلوت بشه!
    -مامان من...
    -ساحل همین که گفتم!
    دیگه چیزی نگفتم...مامان مثل بابا نبود تا هرچی گفتم گوش کنه...منم مجبور شدم دوساعت رو تحمل کنم...از مامان پرسیدم:
    -حسام زنگ نزد؟
    -صد بار!
    -چی بهش گفتین؟
    -راستش رو!
    -مهدیار رو؟؟
    -نه نگفتم...ولی خواست حالت که بهتر شد بهش زنگ بزنی!
    -گوشیمو می دین؟
    مامان گوشیم رو داد و بعد رفت بیرون و منم شماره حسام رو گرفتم...
    -بله؟
    -سلام!
    -سلام،سلام به یار بی معرفت خودم...چطوری؟
    -ببخش،هرچی بگی حق داری،ولی خودت که از شرایط اینجا خبر داری!
    -آره...مهم نیست،حالت چطوره؟
    -زنده ام و نفس می کشم!
    -ساحل این جوری حرف نزن که عصبی می شم!
    -حسام؟
    -جانم؟
    -می شه یه چیزی ازت بخوام؟
    -تو جون بخواه عشق من!
    -می تونی خیلی سریع یه آهنگ تسلیت بدی بیرون؟
    -برای ماهان؟
    -آره...اینکار رو می کنی؟
    -متنش رو دارم،با تمام وجودم سعی می کنم تا پس فردا آماده بشه؟
    -یعنی اینقدر زود می شه؟
    -همه تلاشمو می کنم تا بشه...می خوام اولین نفر باشم!
    -ممنونتم...ممنون!
    -خواهش می کنم...ساحل تو روخدا استراحت کن...بابات گفت فردا برمی گردین درسته؟
    -آره...فردا پیشتم!
    -منتظرتم.!
    -فعلا خداحافظ!
    -خداحافظ عشقم!

    *****************
    از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه ابدی ماهان راهی شدم...وقتی رسیدم نگاهم میخکوب دو قبر شد...یکی ماهان و یکی شبنم...سر قبر ماهان نشستم و بدون گریه فقط گل ها رو پرپر کردم و فاتحه خوندم و بلند شدم...فکر می کردم وقتی اینجا اومدم دوباره شروع به گریه و حرف زدن می کنم اما انگار دچار یه شوک شده بودم...حالم اصلا مساعد نبود...بعد برگشتم سمت تاکسی و به فرودگاه رفتیم...دیروز چون دوباره حالم بد شد مجبور شدم امروز بیام سر قبر...دوساعت دیگه پرواز داریم...می خواستم تو مراسم ختم باشم اما بابا گفت بخاطر مهدیار ممکنه مشکلی پیش بیاد....منم قبول کردم...الان که سوار هواپیما هستم و مهدیار تو آغوشم آرومم....خیلی آروم....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    همینجور که مشغول نوازش موهای مهدیار بودم حرفای دکتر رو هم مرور می کردم...
    -دکتر حالا که ماهان دیگه نیست پس به زبون خودم بگین دلیل مرگش چی بود؟
    -واضح نیست؟
    -نه،من و حتی خود ماهان هم باور نکردیم که تصادف بشه دلیل مرگ اونم مرگی که شما پیش بینی کردی،من مطمئنم مشکل چیز دیگه ای بود!
    -واقعا می خوای بدونی؟
    -خب معلومه!
    -دلیل مرگ ماهان فرحمند یه بیماری بود!
    -خب چه بیماری؟
    -باید قول بدین این بین خودمون بمونه،چون اگه یک خبرنگار بفهمه...
    -می دونم،قول میدم،چه بیماری؟
    -فرحمند به ویروس HIV مبتلا بود...
    -ایدز؟
    -نه،این تصور غلط که این ویروس رو با ایدز یکی کنیم!
    -باشه،فهمیدم!
    یهو یاد یه چیزی افتادم:
    -یعنی امکان داره مهدیار هم...
    -نه،نه،نه...خیالتون راحت باشه،این ویروس به راحتی منتقل نمیشه و راه هاش هم فقط...
    -دکتر راه هاش رو می دونم،منظورم اینه ممکنه قبل از تولد مهدیار مبتلا بوده باشه؟
    -نه،ایشون فقط چند ماه بود مبتلا شده بودن...خودشون به خاطر علائمی که ما رو هم شوکه کرده که چرا اینقدر زود بروز داده شده به من مراجعه کرد...منم آزمایش گرفتم ازش و درست زمانی که جواب اومد و من تصمیم داشتم به ایشون زنگ بزنم و بگم که جواب آزمایش چی بوده دچار تصادف شد...وقتی آوردنش و من با یک آزمایش دیگه متوجه شدم دیگه فرصت زندگی ندارن،من نمی تونستم حتی اشاره ای به ویروسHIV کنم چون قبل از آزمایش و با سابقه ورزشکاریشون احتمال ندادم،برای همین یک سرماخوردگی و بلافاصله تصادف سیستم ایمنی ایشون رو به شدت دچار تضعیف کرد و مقابله خیلی سخت می شد و اینکه...
    -دکتر ادامه ندین،فهمیدم....فقط چطوری ناقل این ویروس شده؟
    -خودمم نمی دونم،از آزمایشات فهمیدم که خود ماهان حتی این ویروس رو به خانمش هم منتقل کرده،یعنی همه چی در عرض چند ماه تموم شد!
    -و مهدیار؟
    -هیچ راهی برای مبتلا شدنش وجود نداشته ولی بازهم من به دلیل اورژانسی بودن یه آزمایش ازش گرفتم و هفته آینده نتیجه رو به شما میگم اما اگه از من بپرسین بدون آزمایش هم میگم خطری مهدیار رو تهدید نمی کنه!
    -مطمئنین؟
    -خیالتون راحت...ولی بازم من نتیجه رو به بردیا میگم تا خودش خبرش رو به شما بده!
    -ممنونم دکتر!
    -وظیفه بود!
    واقعا هنوز هم باورم نمیشه که چرا ماهان ایدز یا به قول دکتر HIV داشت؟ از همسر نمی تونه چون خودش منتقلش کرده...یه ورزشکار که به تزریق هم کاری نداره،خون هم که...نمی دونم،ولی هرچی بود خداروشکر که مهدیار رو تهدید نکرد...به خودم که اومدم توی تاکسی و در راه خونه بودم...وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته بودم...مستقیم رفتم سمت اتاقم و مهدیار رو خوابوندم روی تختم...بعد هم رفتم حموم و لباس عوض کردم...الان دیگه به جز مهدیار نمی خواستم به هیچ چیز فکر کنم...بیرون که اومدم دونه به دونه بقیه هم رفتن حموم...خونه ساکت بود...کسی چیزی نمی گفت و من مطمئن بودم اینا بخاطر حضور یافتن حسام تا ساعت دیگه اینجا بود...ولی آروم بودم چون حسام منطقی بود و من کاری نکرده بودم که به اجازه اون نیاز داشته باشه....بابام هرقدمی که برداشتم با رضایت کنارم بود...ترجیح دادم پیش مهدیار بمونم...کم کم که بیدار شد و دورو برش رو نگاه کرد...بعد هم خودش رو تو بغلم انداخت...می دونستم دیگه گرسنه اس و خواستم برم براش غذا بیارم که ستاره با یه سینی اومد سمتم...
    -اینا چیه؟
    -غذا واسه داداش گلم!
    -مگه غذا اماده داشتیم؟
    -وقتی حموم بودی مامان زنگ زد قورمه سبزی سفارش داد...گفت بچه بیدار بشه غذا می خواد!
    -دستش درد نکنه...بذارش زمین!
    ستاره نشست و شروع کرد به غذا دادن به مهدیار...با میـ*ـل می خورد و این منو به ذوق می اورد...
    -ساحل؟ساحل؟
    -بله مامان؟
    -چادرت رو سر کن حسام اومده!
    استرس همه وجودم رو گرفت و این فقط به خاطر دلتنگی بود...حتی فرودگاه نیومد چون داشت رو آهنگ کار می کرد ولی حالا اومده اینجا...دلم ضعف رفت براش...چادرم رو سر کردم...با تقه ای که به در خورد اجازه ورود دادم...حسام با لبخند وارد شد اما به محض دیدن مهدیار جاش رو به تعجب داد و کاملا اومد تو و پشت سرش هم مامان و بابا...حسام گفت:
    -این بچه مال کیه؟ اینجا چیکار می کنه؟
    -اول سلام...بعدشم یه احوال بپرس بعد فوضولی کن!
    -ساحل من جدیم!
    -منم جدیم!
    -پس بگو این بچه کیه؟
    مامان خواست چیزی بگه که گفتم:
    -ستاره لطفا حواست به مهدیار باشه من با حسام میریم بیرون!
    و بعد هم چادر مشکیم رو سر کردم و به حسام اشاره کردم بریم بیرون...مامان دور از چشم حسام گفت:
    -چی می خوای بهش بگی؟
    -مامان چرا ترسیدی؟ خب چی باید بگم؟
    -خب آره،بالاخره به تو ربطی نداره،قراره ما بزرگش کنیم و فرزند خونده ماست!
    وااااااااای...همین رو کم داشتم،کاش به مامان گفته بودم قصدم چیه؟
    -بچه شما؟
    -خب آره،پس چی نکنه بچه تو؟
    -آره!
    -چــــــــــــــــــــی؟
    چنان جیغ زد که همه برگشتن ولی من بدون جواب دادن فورا رفتم بیرون و حسام هم دنبالم اومد...سوار ماشینش شدم خواستم بره سمت یه جای خلوت...اون منو برد یه جایی بیرون از شهر که فقط چمن داشت و درخت و دیگه هیچی،پرنده هم پر نمی زد...تو ماشین هیچی نمی گفت...منم حرفی نزدم تا برسیم...وقتی رسیدیم با هم رفتیم سمت یک درخت و روی یک تخته سنگ کوچیک نشستم...
    -خب نمی خوای بگی اون بچه از کجا اومده بود؟
    -حتی اونقدر ارزش نداشتم که حالم رو بپرسی؟
    -ساحل چرا طفره میری؟
    -کدوم طفره رفتن؟
    -چرا از خونتون اومدیم تو این مکان دور افتاده تا حرف بزنیم!
    -چون حرفام ممکنه باعث بشه خیلی اتفاقات بیفته و نمی خواستم کسی بفهمه!
    -چه حرفایی؟
    -اول باید بگم اون پسر از کجا اومده بود درسته؟
    -خب آره!
    منم شروع کردم از روز رفتن تا روز برگشتن همه چی به جز تصمیم خودم رو تعریف کردم...هرجا لازم شد صدای ضبط شده ماهان رو گذاشتم،عکس نشون دادم ولی بالاخره گفتم و گفتم...اونقدر که با هر جمله من حسام هم تعجب می کرد و هم عصبی میشد ولی در آخر گفت:
    -ساحل همه اینا قبول،ولی این دوندگی ها همش مال تو بوده،خب چرا؟اون قراره بشه برادر تو فرزند خونده پدر و ما...
    -نه حسام!
    -چی و نه؟
    -من به آب و آتیش نزدم تا مهدیار بشه برادرم!
    آب دهنش رو به سختی قورت داد و گفت:
    -پس چی؟
    -حرفای ماهان رو خوب گوش نکردی؟
    -که چی؟ بهش گفته بودی خودت بزرگش می کنی ولی دلیل نمی شه که تو...
    -چرا می شه...ببین حسام من یه قولی دادم پس سر قولم می مونم،من از این لحظه می خوام مادر مهدیار باشم نه خواهرش...من قول دادم خودم بزرگش کنم پس بزرگش می کنم، قول دادم براش کم نذارم پس نمی ذارم،حسام با سپردن مهدیار دست خانواده م از مسئولیت هام کم می کنه ولی من اینو نمی خوام،می خوام خودم تمام و کمال سرپرست و عهده دار مهدیار باشم...می خوام باهاش تا لحظه مرگم زندگی کنم...
    -تو چی داری میگی؟ اصلا می فهمی چی میگی؟
    -آره می فهمم!
    داد زد:
    -نمی فهمی، دِ لعنتی نمی فهمی...یعنی چی می خوام مادر بچه باشم؟ من چی؟ اصلا از من پرسیدی که من می خوام پدر بچه باشم یا نه؟
    -من جوابت رو می دونستم!
    -پس چرا اینکارو کردی؟ بگو داری شوخی می کنی!
    -من سر زندگیم شوخی نمی کنم!
    -زندگی؟
    -مهدیار زندگی منه!
    -تا دیروز که می خواستی بری من زندگیت بودم!
    -هنوزم هستی!
    -نیستم...اگه بودم که اینجوری عذابم نمی دادی!
    -حسام مگه چی میشه؟ من بابام کنارم بود،مشکلی نداشت!
    -مگه بابات می خواد بیاد بگیرتت و باهات زندگی کنه،اون دایی بیچاره منم فکر کرده خودش قراره اون پسره رو بزرگ کنه نمی دونسته که دختر خانمش می خواد مستقل مامان بشه و کلی حرف واسه همه درست کنه!
    -گور بابای مردم و حرفاشون،کسی به زندگی من چیکار داره؟
    -ساحل لج نکن!
    -حسام امروز دیگه کافیه،من از تصمیم به بقیه چیزی نگفتم،بذار در جریانشون که گذاشتم اون موقع حرف می زنیم باشه؟
    -چرا تا حالا نگفتی؟
    -بد کردم خواستم اول به تو بگم؟
    -من کنار نمیام با این موضوع!
    -گفتم اول بذار با خونوادم حرف بزنم!
    -خیلی خب باشه!
    می دونستم،گفته بودم که منطقیه...نفس عمیقی کشید با همون اخمی که دل منو می لرزوند رفت نشست تو ماشین و منتظر من شد...منم رفتم نشستم و تو داشبورد دنبال CD مورد نظرم گشتم...پیداش کردم و گذاشتمش و ترک هارو جابه جا کردم تا رسیدم به آهنگی که الان فقط می تونستم با یاد ماهان بهش گوش کنم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    باورم نمی شد حسام نخواد دیگه هیچ حرفی بزنه ولی می دونستم که فقط به خاطر کنترل عصبانیتشه وگرنه طاقت نمی اورد...رسیدیم و یه نگاه به حسام کردم...تو چشماش اشک بود،دلم ازجا کنده شد که اشک چشم عشقم رو دیدم،کامل برگشتم طرفش به محض اینکه اسمش رو گفتم دستش رو آورد بالا و گفت:
    -الان اصلا نمی خوام صدات رو بشنوم ساحل،اگه سکوت کردم دلیل بر قانع شدنم نبود برای همین گفتم اول با خانواده ت حرف بزن چون می دونم اونام به محض شنیدن حرفا و نظریات مفت و مسخره ات حق رو به من میدن...وقتی با اونا حرف زدی بعد بیا و با من حرف بزن...الانم زود برو پایین!
    -حسام داری با من اینقدر خشن حرف می زنی؟
    -برو پایین ساحل!
    داد زدم:
    -بس کن تو هم هی می گی برو پایین،نمی خوام برم،پدر و مادرم هر حرفی بزن جدا از حرف بین من و تو می مونه،پس دلیلی نداره انقدر آسوده باشی که حرف تو حرف اوناست یا برعکس...
    -ساحل داری عصبانیم می کنی،به اندازه کافی توی شوک حرفات هستم،بدترم نکن و برو از تصمیمت به پدر و مادرتم بگو بعد ما باهم حرف می زنیم... بدون نگاه کردن بهش پایین شدم و در ماشین خوشکلش رو محکم زدم به هم... وارد خونه شدم و از پله ها که بالا رفتم به محض باز کردن در بابام رو جلوم دیدم...
    -چی شده ساحل؟ حسام کجاست؟
    -بابا وقت دارین؟
    -البته،چیزی شده؟
    -نه فقط می خوام سنگام رو باهاتون وا بکنم!
    -بفرما!
    رفتم داخل چادرم رو از سرم برداشتم و انداختم روی مبل،یک راست رفتم توی اتاقم و مهدیار رو دیدم و بوسیدمش،ستاره گفت تازه خوابش بـرده..برگشتم سالن و مامانمم صدا زدم و شروع کردم،امروز باید همه چی رو تموم کنم حالا به هر قیمتی:
    -مامان،بابا...من می خوام همه ی حرفایی که امروز به حسام زدم و به شماهم بزنم، خواهش می کنم وقتی تموم شد بعد شما جوابم رو بدین باشه؟
    هردو گفتن باشه و نشستن روی مبل،منم پشت مبل روبه روشون ایستادم و دستام رو به مبل تکیه دادم و گفتم:
    -من امروز تمام اتفاقات این دو سه روز رو برای حسام تعریف کردم...از اونجایی که شماها در جریان اتفاقات بودین من فقط از تصمیمم میگم...بعد صدای ضبط شده ماهان و خودم رو گذاشتم،صدایی که به ماهان قول دادم من مادر مهدیار بشم نه خواهرش...به محض تموم شدن صدا ادامه دادم،
    -شنیدین؟ ببینین من نمی تونم قبول کنم که مهدیار باشه فرزند خونده شما و برادرمن، من نمی تونم بپذیرم چون شدنی نیست و من قول دادم...پای قولمم می مونم چون دیگه ماهانی وجود نداره تا بخوام براش تعریف کنم،من به حسامم گفتم اما نتونست بپذیره و ندونستن شماها رو بهونه کرد...ببخش بابا نمی خواستم جلوی شما بی شرمی کنم ولی مجبورم اونم اینکه به نظرمن اصلا غیر منطقی نیست که منم می خوام مادر بشم،هست؟
    مامان گفت:
    -این چرت و پرتا چیه داری به هم می بافی؟
    -مامان جواب بده لطفا!
    -نه کی گفته تو قرار نیست مادر بشی،ولی تا زمان ازدواجت با حسام صبر کن،یه بچه از وجودت پرورش بده و بشو مادرش،یعنی چی که مادر مهدیار بشم و سرخود به اون ماهان خدابیامرزم قول دادی هان؟ از کلمه خدابیامرز تنم لرزید...به سختی گفتم:
    -قول دادم چون عاقلانه بود،باید خیال ماهان رو راحت می کردم،نمی خواستم اینجوری و با دلواپسی ب..بمیره...
    -دختر کدوم دلواپسی؟بابات که خیالش رو راحت کرد و گفت من پسرت رو روی جفت چشمام می ذارم و بزرگش می کنم پس قول دادنت دیگه چه صیغه ای بود؟
    -مامان منم می خوام مادر بشم،منم دوست دارم مثل شما یه مادر نمونه بشم!
    -خب کی جلوت رو گرفته؟
    -حسام!
    -چی؟
    بغضم ترکید و با گریه گفتم:
    -حسام!
    -یعنی چی؟
    -مامان،همون شب اول عید که با حسام رفتیم بیرون بهم گفت نمی خواد هیچ وقت پدر بشه،از منم خواست تو زندگی با اون هیچ وقت ازش درخواست بچه نکنم،ولی مامان شما که می دونی من عاشق بچه هام،خب منم حق دارم،نمی خوام از این نعمت محروم باشم،نمی دونم چرا اینقدر قاطعانه ازم خواست که بچه دار نشیم...
    بابا گفت:
    -تو بهش چی گفتی؟
    -با اینکه خواسته غیر منطقی داشت اما برای اینکه ثابت کنم دوستش دارم بهش قول دادم تو زندگی مشترکم باهاش ازش بچه نخوام با اینکه می دونم و یقین دارم نمی تونم بیشتر از چندسال دووم بیارم اما قول دادم بهش!
    -تو که اینقدر روی قولی که به ماهان دادی حساسی پس چرا رو قولت به حسام پا می ذاری؟
    -بابا من پا نمی ذارم،سر قولم هم هستم ولی توی زندگی مشترکم،نه هنوز که هیچی نشده،بابا به همین قرآن(اشاره کردم به قرآن توی تاقچه روبرومون)قسم می خورم از وقتی بهش قول دادم تا این اتفاقات حتی یه درصدم به این فکر نکردم که زیر قولم بزنم چون اونقدر دوستش دارم که رو حرفش حرف نزنم ولی وقتی شرایط ماهان و مهدیار پیش اومد من مجبور شدم به ماهان هم قول بدم تا با خیال راحت بخوابه وگرنه من نخواستم خیانتی کنم یا بد قولی...الانم هیچ مشکلی پیش نمیاد چون من به حسام تو زندگی بدون بچه قول دادم اما هنوز که زندگی تشکیل ندادیم و حالا به خاطر مهدیار میگم اگه قرار بر همین باشه من و حسام به هم می زنیم!
    مامان:
    -یعنی چی به هم می زنیم؟
    -یعنی همین...مامان ما که هنوز حتی رسما نامزدم نشدیم،به جز فامیل که کسی هم از این قرار ها خبر نداره پس خودم با حسام حرف می زنم!
    بابا:
    -خب دخترم چرا با حسام درمورد نگه داشتن مهدیارحرف نمی زنی؟
    -بابا حسام حتی از بچه متنفره،من دلیلش رو نمی فهمم که چرا با وجود علاقه ای که به من داره به علایقم احترام نمی ذاره!
    مامان:
    -چون نمی تونه!
    -چی؟
    -همین،چون اگه خودشم بخواد نمی تونه!
    بابا:
    -بس کن لادن،اون فقط یه احتمال پزشکی بوده و بس!
    -ولی به خاطرش داره زندگی دخترم رو به بازی می گیره،این اوج خودخواهیشه!
    -لادن؟
    -مگه دروغ میگم علیرضا؟
    بس کنین لطفا،به منم بگین چی شده؟
    مامان:
    ببین ساحل جان،عمه نیلوفرت نمی تونست اوایل باردار بشه،اما بعد از چندسال دوا و دکتر خدا حسام رو بهش داد و بعد از اونم دکتر عمت رو از بارداری مجدد به طور جدی منع کرد..وقتی به دنیا اومد دکترا احتمال دادن مشکل مادر به پسر رسیده باشه به طوری که اگه دختر بود حتما نازا میشد اما روی پسر بودنش احتمال دادن،بعد هم توی تصادف 5 سال پیش که حسام به شدت ضربه دید دکترش یک بار دیگه گفت که حسام قدرت اینو نداره تا بتونه تخمک های یک زن رو برای بارداری بارور کنه ولی فقط احتمال داد و همه چی بعد از سه ماه پس از ازدواج معلوم میشه،خب حسامم که همیشه تنها بوده و واقعا نشون داده از بچه خوشش نمیاد برای همین اینا همش باهم باعث شده تا اون از تو همچین قولی بگیره،اون خیلی دوستت داره و نمی تونه از تو بگذره ولی خب مطمئنا به این ضعف احتمالیش فکر می کنه...دیگه نفس برام نموند...باورم نمی شد...با هق هق گفتم:
    -شماها بگین من چیکار کنم؟ حسام حتی به خودش جرئت نداد اصل ماجرا رو بهم بگه،فقط تنفرش از بچه ها رو بهونه کرد،من چیکار کنم؟
    بابا گفت:
    -باهاش حرف بزن تا اگه واقعا این مشکل رو داره با همدیگه مهدیار رو بزرگ کنین!
    -بابا چرا متوجه نیستین؟ من غیر مسقیم به اینم اشاره کردم ولی مدام گفت پسره و تنفر و قول و اینا!
    -الان می خوای چطوری بهش بگی؟
    -خیالم از شماها راحت بشه اونو درست می کنم!
    مامان:
    -خیالت از چی راحت بشه؟
    -اینکه خودم مهدیار رو بزرگ کنم!
    -ساحل این شوخی نیست خوب یعنی چی؟ تو یه خونه ایم که من و تو نداریم تو هر جور دوست داری تربیتش کن خوب ولی مادرش بشم و اینا دیگه معنی نداره!
    -نه مامان من می خوام مستقل بزرگش کنم!
    بابا:
    -منظورت اینه بیرون از این خونه؟
    -آره،بابا من دوست دارم خودم تنها سرپرست،حامی،و تنها شخص زندگیش باشم!
    -ولی نمی شه ساحل!
    -چرا نمی شه؟
    -بیرون از اینجا؟ آخه یه دختر مجرد و یه بچه و مستقل؟ ساحل تو که منطقی بودی؟
    -هنوزم منطقیم...خب چی میشه همین خونه بغلی که اقای سهیلی خالی نگهش داشته رو برای من اجاره کنین؟ من خودم می دونم چطوری باید اجاره شو بدم فقط شما موافقتتون رو اعلام بکنین!
    -نمیشه ساحل!
    -بابا جـــــــــــــــــــــــون ساحل،من تو زندگیم فقط همین رو ازتون می خوام،دیگه تا زمان مرگ حتی یه لقمه نون از شما نمی خوام ولی اینبار رو...همیشه خودتون می گفتین آرزوتون به آرزو رسیدن منه،خب الان وقتش شده! خودم هم نفهمیدم چی شد که راضی شد...اونقدر گفتم و گفتم و گفتم و التماس و اصرار کردم...اونقدر از قسم و قول هام به ماهان گفتم،اونقدر از اهمیت نداشتن حرف مردم و باور اینکه شما به پاکی من اعتماد کنین گفتم،اونقدر از راضی کردن یا تموم کردن این رابـ ـطه با حسام گفتم تا قبول کردن...بابا می گفت نمیشه اینجوری با حسام به هم بزنم ولی من گفتم هنوز حتی نامزد هم نبودیم پس به هم زدن واژه قشنگ و مناسبی نیست...گفتم حسام از من یه خواسته غیر منطقی داشت و من پذیرفتم حالاهم من ازش یه خواسته غیر منطقی می کنم...من خیلی حسام رو دوست دارم اما مادر شدن رو بیشتر و مهدیار و عهدی که بستم رو هم خیلی بیشتر از بیشتر...مامان می گفت نمی شه دلش رو شکست اما خب نباید بدون مشورت چنین چیزی از تو می خواست...گفتن دختر خوب نیست که تنها زندگی کنه و من گفتم که مرد زندگی من فقط باید حسام باشه حالا اگه نشد من که نمی تونم این جوری بمونم پس با مهدیار زندگی می کنم و اون رو تبدیل به یه مرد تو زندگیم می کنم...هر دوتاشون دیگه نرم شده بودن و می دونستن من اگه چیزی رو بخوام دیگه نمی تونن مانعم بشن چون هرکاری می کنم تا بهش برسم،با اینکه این خواسته من براشون گرون بود ولی قبول کردن...بابا از سختی و مشکلات راهم گفت ولی جوابم همون جوابی بود که به ماهان دادم و اون قانع شد...گفتم وقتی ماهان اعتماد کرد پاره تنش رو به من غریبه سپرد پس شماهم اعتماد کنین به تصمیم من دخترتون...مامان گفت از این به بعد باید نگاه های سنگین آشنا و غریب و فامیل و همسایه رو تحمل کنی و من جوابم این بود که اونی که از همه چی پاکه دیگه از چی باید بترسه؟ خدا باید باورم کنه و پدر و مادرم،حرف مردم همیشه هست...منم اجازه نمیدم کسی بهم بد نگاه کنه حداقل تا قبل از اینکه دچار خطا بشم...بالاخره بابا گفت زنگ می زنه به آقای سهیلی و خونه کوچیک و نقلی که درست دیوار به دیوار این خونه بود رو برام اجاره کنه...آقای سهیلی حدودا65 سال داره،9 سال پیش همسرش رو از دست داد و چون نمی تونست تحمل کنه از این خونه رفت ولی دلش نیومد بفروشتش...اجاره هم گفته بود فقط به آشناهاشون میده ولی تا حالا کسی نیومده بود...دعا می کردم تا قبول کنه بده به ما...مامانمم گفت همین خرده جهازی رو که برام خریده رو همرام بفرسته تو اون خونه و مابقی رو هم تا ماه آینده آماده می کنه...بهش گفتم نیازی نیست ولی گفت نمی شه باید همه چی باشه تا بتونم از پس بزرگ کردن مهدیار بر بیام...هردوتاشون قول دادن حمایتم کنن و کنارم باشن...واقعا ممنونشونم...کار هرکسی نیست این کار مامان و بابام...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    انقدر حرف زده بودم که خسته شدم...دوست داشتم هرچی زودتر این ماجراها تموم بشه....چند روز بود که حتی از درس و کتابام فاصله گرفته بودم و به نسترن و پرنیا هم چیزی نگفته بودم...برای همین به هردوتاشون زنگ زدم و همه چیز رو تعریف کردم و اونا هم مثل خودم نگران واکنش حسام بودن...نمی دونستم باید چطوری قانعش کنم..هرچی هم که باشه بازم من حسام رو خیلی دوست دارم اما یک طرف هم مهدیار..رفتم توی اتاقم و کنار مهدیار یک ساعتی رو خوابیدم...با گریه های مهدیار که صداش خونه رو پر کرده بود بیدار شدم...مامان سعی داشت آرومش کنه ولی آروم نمی شد...
    -مامان چی شده؟
    -ساحل از وقتی بیدار شده مرتب گریه می کنه و مامان و باباش رو صدا می زنه،چکار کنم؟
    -بدینش به من!
    مهدیار رو بغـ*ـل کردم...جالب بود به محض اومدن تو بغلم سرش رو گذاشت روی شونه ام و دیگه جیغ نمی زد فقط آروم گریه می کرد...باید امتحان می کردم و کاری می کردم تا عادت کنه:
    -جانم پسرم،چیه مامان جون؟ چرا گریه می کنی؟
    -ما..ما..مامان...
    -جونم،مامانتم میاد،مهدیار بریم بستنی بخریم؟
    -آله...
    -چشم پسرم...بیا بریم لباست رو عوض کنم بعد بریم برات بستنی بخرم!
    آروم شد...بردمش تو اتاق و لباسش رو عوض کردم و بردم براش بستنی خریدم و برگشتم...زنگ زدم به پرنیا تا پسر عموش رو بیاره به مهدیار بازی کنه...یک ساعت بعد خونه شده بود پر از صدای میلاد و مهدیار...میلاد دقیقا همسن مهدیار بود و زود باهم جور شدن داشتن بازی می کردن...قرار شد از فردا بریم دنبال وسایل و لباس برای مهدیار و چیزای دیگه...خونه هم آقای سهیلی تا آخر هفته خونه رو از وسایلش خالی می کرد...توی حیاط خونه یه انباری بود که گفته بود وسایلش رو که خیلی هم نیستن رو می ذاره اونجا...
    ********************
    یک هفته گذشت...صبح ساعت 9 بود که گوشیم زنگ خورد، بردیا بود...تو این یک هفته یک بار بهش زنگ زدم و از تصمیمم بهش گفتم و اونم وقتی دلایلم رو شنید استقبال کرد و گفت تا هر زمان که خواستم رو کمکش حساب کنم..وصل کردم:
    -سلام بردیا...
    -سلام،حالت چطوره؟ خوبی مامان کوچولو؟
    -به خوبی آقای دکتر که نمی شیم!
    -دیوونه،کجاش خوبه؟
    -وقتی دکتر شدم بهت میگم!
    -ان شاالله، ببینم درسم می خونی؟
    -این 10 روز فرصت نکردم ولی از فردا دوباره شروع می کنم!
    -کدوم رو؟
    -چی کدوم رو؟
    -زندگی جدیدت رو یا درست رو؟
    -هردوتاش...خونه آماده اس،یه خورده کاری داره توی حیاطش که از فردا دیگه من می تونم برم تو اون خونه و زندگیم رو شروع کنم،هم درس هم زندگی،هم بزرگ کردن یه شازده پسر!
    -موفق باشی ساحل،از ته قلبم برات آرزو می کنم به اهدافت برسی!
    -ازت ممنونم بردیا!
    -با حسام صحبت کردی؟
    -نه هنوز،اونم قراره فردا عصر برگرده،از اون روز ندیدمش،حتی جواب تلفنمم نداد،فقط یه sms زد که رفته اصفهان و روز چهارشنبه میاد!
    -فامیل ازت خبر دارن؟
    -نه،ولی دیگه وقتش رسیده که بدونن،این هفته همش دنبال خرید بودیم یه سری کار که نه کسی اومد خونمون نه ما جایی رفتیم!
    -وقتی به حسام بگی بقیه هم می فهمن!
    -من ترسی ندارم!
    -می دونم...داشت یادم می رفت برای چی زنگ زدم!
    -راست میگی،بگو حالا!
    -خیالت راحت باشه،جواب آزمایش ایدز مهدیار منفی بود،سالم سالمه!
    -وای خدایا...خداروشکر...بردیا ممنونم،خستگی از تنم رفت با این خبر!
    -اون کاری که گفتی رو هم کردم!
    -گرفتی عکس رو؟
    -آره...الان برات می فرستمش!
    -ممنونم...بردیا تو فوق العاده ای!
    -ساحل هرکاری داشتی فقط به خودم بگو،اونجا نیستم اما دوستام هستن،آب تو دلت تکون خورد به خودم بگو...من پشتتم ساحل تا هرجا که تو بخوای!
    -کاش حسامم اینقدر هوامو داشته باشه!
    -بی خیال...دیگه کاری نداری؟
    -نه عزیزم...فقط ممنونتم و یه دنیا شرمنده ت!
    -دشمنت شرمنده،حرفش رو نزن که ناراحت میشم!
    -مراقب خودت باش بردیا!
    -چشم...تو هم مراقب خودت و پسرت باش!
    -حتما...خدانگهدار!
    -خداحافظت!
    بهش سپرده بودم از سنگ قبر ماهان وقتی اماده شد برام عکس بفرسته،یک دقیقه بعد فرستاد...با دیدن عکس اشکام ریخت پایین...
    "ماهان فرحمند" این اسم همیشه توی روزنامه و سایت بود اما الان روی سنگ قبر...
    شعر سنگ دلم رو سوزوند...

    (این گوهر گم گشته به دنیا پدرم بود/محبوب همه یار همه تاج سرم بود/هرجا که زمن نام ونشانی طلبیدند/اوازه همه نامش سند معتبرم بود/ آن کس که مرا روح وروان بود پدر بود/آن کس که مرا فخر زمان بود پدرم بود/افسوس که رفت از سرم آن سایه رحمت / آن کس که برایم نگران بود پدرم بود...)

    از زبون مهدیار بود...زیر لب شعر رو خوندم و گفتم:
    -آره مهدیار...پدرت خیلی نگرانت بود،و حالا من این نگرانی رو برات ادامه میدم...
    گوشی رو گذاشتم کنار...برای آخرین بار به اتاقم که خالی شده بود یه نگاه انداختم...می خواستم یک روز زودتر از اتاقم دل بکنم...مهدیار این یک هفته خیلی بی تابی کرد اما خداروشکر چون سنش کمه کنار میاد با این موضوع...از دیروز کمتر اذیت می کنه...کسی خونه نبود به جز من و مهدیار...مهدیار با پسرعموی پرنیا خیلی خوب بود...میلادم مثل اینکه از مهدیار خوشش اومده بود...اونم بچه اول خانوادش بود و مادرش قرار بود اونو برای تابستون هم بفرسته مهد چون هردو کارمند بودند و پدربزرگ و مادربزرگ هاشونم شرایط نگهداریش رو نداشتن...وقتی دیدن با مهدیار رابـ ـطه خوبی داره از من خواهش کردن تا برای تابستون بیارنش پیش من و منم با جون و دل قبول کردم...خوب بود تا مهدیار از الان یه دوست داشته باشه...نشستم پیش مهدیار و باهاش بازی می کردم...حسابی سرگرم هم شدیم و گذر زمان رو نفهمیدیم...بابا که اومد قرار شد همه برای شام بریم بیرون تا خستگیمون بیرون بره...چند ساعت بعد توی رستوران بودیم...بابا گفت باید امشب حتما جیـ*ـگر بخوریم...مهدیار هم استقبال کرد و غذاش رو کامل خورد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    بابا گفت:
    -ساحل؟
    -جانم بابا؟
    -با حسام صحبت کردی؟
    -هنوز نه؟
    -یک هفته گذشت،یعنی چی نه؟
    -بابا حسام شیراز نیست!
    -کجاست؟
    -رفته اصفهان!
    -برای چی؟
    -نمی دونم بابا جوابمو نداد...گفت فردا عصر برمی گرده...منم میرم خونشون و باهاش حرف می زنم؟
    مامان:
    -جلوی خانوادش؟
    -نه مامان،عمه نیلوفر امروز ظهر با عمو رفتن مرودشت و جمعه برمی گردن!
    بابا:
    -حالا می خوای چطوری بهش بگی؟
    -بابا قبلا حرف زدیم...من که نمی تونم بنویسم دیالوگ حفظ کنم برای صحبت باهاش خب من از تصمیم میگم تا به جواب های برسم که از من می خواد...دروغ ندارم بگم بهش که تمرین کنم!
    -بهش پیشنهاد ندی که مهدیار رو باهم بزرگ کنین!
    -مطمئن باشین...هیچ وقت غرورمو خرد نمی کنم تا غرورش خرد نشه...اگه خودش خواست شاید قبول کردم وگرنه که مجبورم فراموشش کنم!
    -می تونی فراموشش کنی؟مگه عاشقش نبودی؟ می تونی؟
    -..............
    -ساحل سکوتت یعنی چی؟
    -بابا تو رو جون من...واسه خودم سخت هست شما سخت ترش نکنین...مگه الکیه دل کندن از صاحب قلبت؟ولی من چاره ای ندارم،من با خودم،ماهان،خدا،دلم و مهدیار قرار گذاشتم....قول دادم پس باید باهاش کنار بیام...
    ستاره:
    -چرا جلوجلو از جانب حسام حرف می زنین و خودتون می برین و می دوزین؟ اول باید حرفا و خواسته های حسام رو هم بشنویم،شاید اونم قبول کرد که بشه پدر مهدیار... چرا دارین از زبون یه عاشق قضاوت می کنین؟ اینا هم دیگرو تو کوچه که پیدا نکردن و عاشق هم نشدن که،چندساله همو می شناسن و به هم علاقه دارن...طاقت بیارین تا فردا...
    چقدر حرفای ستاره آرومم کرد...ممنونش بودم...دیگه باباهم چیزی نگفت و وقتی دیگه که فکرم درگیر شده در شوخی رو باز کردو حسابی حواسمو پرت کرد...ساعت10/30 رسیدیم خونه...مهدیار تو ماشین خوابش بـرده بود...رفتم توی اتاق ستاره خوابوندمش و خودمم دفترچه بردیا رو برداشتم تا چند صفحه اش رو بخونم...تازه یادم افتادم که شنبه اولین امتحان خرداد ماهمه و ریاضی دارم...دلم لرزید برای امتحان و کنکور و زندگی و دانشگاه...اما با خودم گفتم هنوز زوده برای این چیزا و دو روز وقت دارم تا امتحان...هرچند نخونده هم می تونستم نمره بالای 12 بیارم...اونقدر خونده بودم که بتونم الان دچار استرس اونم تو این شرایط نشم...همگی کنکور منو از یاد بـرده بودن ولی من خودمم بیشتر مصمم شده بودم...دفترخاطرات بردیا رو برداشتم و کنار مهدیار دراز کشیدم...ستاره هم خوابش بـرده بود...دومین
    صفحه ای که دلنوشته ها شروع میشد رو باز کردم...
    (شهريور مثل همان "خب ديگر چه خبر"هاست...از همان هايي كه مي خواهي به بهانه ي گفتن چند جمله ،بيشتر نگهش داري و نگاهش كني...شهريور همان روزهاييست كه مي خواهي با چنگ و دندان از گزندِ سرما مصونش بداري...سرماي هوا يا سرماي قلبش؟چه فرقي مي كند...؟؟دلش كه با تو سرد شَوَد، ديگر حتي آفتابِ تيرماه هم دلگرمت نمي كند...شهريور زنگ خطرِ تمام شدن است...شهريور همان ناقوسِ مرگ آوري است كه در سرت آهنگ رفتنش را به صدا در مي آورد...شهريور از همان هايي است كه بودن نصفه و نيمه اش را به نبودنش ترجيح مي دهي...!)

    سومین صفحه:
    (هركس يه جايي تو زندگيش انتخاب مي كنه كه با كدوم پيش بره؛عقلش يا احساسش...؟يا بهتره بگم مجبور ميشه انتخاب كنه...كسي كه تابع عقلش شده،يه جايي احساساتش خيلي باهاش بد تا كرده،كه ترجيح داده نبودن احساساتو....قلب واسه خيلي ها منبع عشقو احساساته،واسه ما فقط مي تپه كه زنده باشيم...)

    چهارمین صفحه:
    (اين هواي اسفند عجيب مرا ياد تو مي اندازد...آرام است...گرم و دلنشين....ولي در يك چشم به هم زدن برافروخته مي شود...آرامشش رو به طغيان مي گذارد و سرمايي عجيب دربرش مي گيرد...دليل بي قراريِ اسفند مشخص است...تابِ مقابله با بهار را ندارد و سركشي مي كند...ولي تو...بي تابي ات از چيست كه اين طور بند دلم را با خروشت پاره مي كني؟اسفند رقيب دارد كه اين طور قدرت نمايي مي كند تا برفرض محال ماندني شود...تو كه مي داني ، اسمت در جانم از هر ماندني تريني ، ماندني تر است...تو كه در من از تمام قانون هاي دنيا اثبات شده تري...تو ديگر چرا؟!)

    پنجمین صفحه:
    (من تو را به غرورم باختم...آنجايي كه دل گفت،برو...غرور گفت ؛ دل به جهنم...او به جهنم...خودت را درياب...خودم را يافتم و تو را گم كردم...روزي صد بار در خواب و رويا مي گردم...دنبال نشانه اي،سايه اي،عطري...ولي انگار زهر غرور ، چنان تمام زندگي ام را مسموم كرد كه هرچه مي گردم ، ديگر پيدايت نمي كنم...كسي نمي داند در پس اين زهر چه احساسي نهفته است...لبخند مي زنم...سرم را بالا مي گيرم...اين زهر مسموم را با افتخار فرياد مي كنم...آرام مي گويم،توام اگر فهميدي، احساسم را كتمان كن...تلخي ام باورپذيرتر است...من؟احساس؟و همان سر بالا و لبخند...)

    ادامه ندادم...کافی بود...دلنوشته ها رو واقعا یک دل نوشته بود...مطمئنم که بردیا اینارو از اینور و اونور جمع نکرده...بلکه خودش نوشته،ولی آخه چرا یه حسی میگه مخاطبش منم؟ نمی دونم دارم خواب میرم و چرت و پرت میگم...آخه بردیا چه حسی می تونه به من داشته باشه؟ خواستم دفتر رو ببندم اما دلم نیومد...کنجکاوشدم به احساس و این دست نوشته های بردیا با خط قشنگش...

    ششمین صفحه رو ورق زدم:
    (دري كه هنوز باز مانده…صداي تيك تاك عقربه ساعت به يادم مي اورد…نمي دانم چند وقت است خيره به اين پرده آخر نمايش هستم…باراني كه بي رحمانه بر شيشه مي خورد تا تنهايي ام را بيشتر ازين به فرياد كشد…مي دانستي كه تنهايي در روز باراني برايم "مرگ" است…اين باران لعنتي حتي رد پايت را دارد پاك ميكند…مي ماندي،باران كه بند آمد،خود راهي ات مي كردم...من كه مي دانستم ماندني نيستي…ديگران كه هيچ…حداقل مقابل باران آبرو داري مي كردي…)

    هفتمین صفحه:
    (مي خواهم داشته باشمت…حتي به اندازه نگاهي در تاريكي…كسي مارا نمي بيند،ما هم كسي را نمی بينيم…ولي عجيب است،در اين تاريكي مطلق،چشم هايمان چه طور همديگر را مي یابند،گره مي خورند،غرق مي شوند در اعماق سياهي هم...چشمان سياه هميشه پر از "ابهام"بوده...سياه باشد،صاحبش هم تو باشي...نمي خواهم رازش را كشف كنم…مي خواهم تا ابد غــرق شوم در عمق چشمانت..."ابهام" هميشه جذاب تر است...)

    دستم رو روی صورتم کشیدم...خیس بود...با خوندن این چند صفحه چشمام خیس شد...از اشک...از دلتنگی...از ابهام...از دو دلی...دفتر رو بستم و صورت مهدیار رو بوسیدم و خوابیدم...بدون اجازه دادن به هیچ فکری که تو ذهنم بیاد،خوابیدم...صبح با احساس نوازش دستی روی گونه ام بیدار شدم...مهدیار با دستای کوچولو و نرمش داشت صورتم رو نوازش می کرد تا بیدار بشم...چشمام رو کامل باز کردم و توی"چشمای به رنگ دریاش" خیره شدم...چشماش مثل ماهان آبی بود... خدایا این پسر بچه چی داره که من اینقدر دوستش دارم؟؟
    -عاله؟
    -عاله نه عزیزم،به من بگو مامان باشه؟
    -مامان؟
    -جونم؟
    -مامان؟
    -جونم بگو؟
    -مامان؟
    -مهدیار؟چرا هی صدا می زنی؟
    -میلاد...
    -آهان پس بگو،بیدارم کردی تا ببرمت پیش میلاد؟مگه ساعت چنده؟
    گوشیم رو نگاه کردم،ساعت 7/10 دقیقه بود...
    -عزیزم تا بریم صبحونه بخوریم میلادم میاد بریم؟
    سرش رو به نشونه باشه تکون داد...بغلش کردم و بردمش بیرون از اتاق...توی آشپز خونه همه نشسته بودن و ستاره داشت می اومد صدام بزنه که با دیدنم برگشت! سلام کردم و مهدیار هم سلام بلندی کرد و جواب شنیدیم...باهم رفتیم سمت دستشویی تا صورتمون رو بشوریم...وقتی سر میز نشستم مهدیار رو اول از صبحونه سیر کردم و دادمش دست ستاره که تازه صبحونه خورده بود...خودم شروع به خوردن کردم و از ستاره پرسیدم:
    -به خاطر من مجبور به چند روز غیبت مدرسه شدی؟از درست اگه عقبی بگو کمکت کنم خودت رو برسونی!
    -نه آبجی...زیاد عقب نیستم...فعلا باید برای امتحانات آماده بشم!
    -خداروشکر،به هرحال تو هم به خاطرم خیلی سختی کشیدی کمک خواستی روی من حساب کن!
    -چشم!
    -بی بلا...حالا برو لباس مهدیار رو عوض کن الان پرنیا میلاد رو میاره!
    -مگه فاطیما خانم نمیارتش؟
    -نه دیشب پری sms زد که فردا باید زودتر زن عموش بره سرکار و قرار شد با داداشش بیارنش...
    -باشه!
    بعد بابا هم صبحونه اش رو تموم کرد و راهی سر کار رفتنش شد...قبل از رفتن کلید خونه آقای سهیلی رو داد و گفت:
    -مبارکت باشه،از امروز میتونی بری خونه خودت...خونه ای که شاید اولین و آخرین خونه بخت زندگیت باشه!
    مامان با اعتراض:
    -اِ...علیرضا؟؟ خدانکنه چرا دل بچه مو خالی می کنی؟
    -دارم با واقعیت رو بروش می کنم!
    -می دونم بابا...ولی من دیگه تصمیم گرفتم...
    -دعای من و مادرت بدرقه راهته دخترم،من به تصمیمت احترام می ذارم،توی این سالها به هرچی خواستی رسیدی و برای ما بهترین فرزند بودی،اگه من دارم با زندگیت اجازه ریسک میدم به خاطر اعتماد زیادم به توهستش...می دونم بازم موفق میشی، من سختی های راه و زندگیت رو از الان دارم می بینم،دلشکستگی حسام رو، درموندگی خودت رو،دلتنگیات رو،مهدیار و بهونه هاش رو،من همه رو می بینم ساحل ولی به خودت می سپارم،نمی خوام بشم پدر بده زندگیت،خودم کنارت می مونم تا بزنم تو دهن مردمی که میگن دخترش خام بود و عقلش ناقص ولی پدرو مادرش چرا اجازه دادن؟...ازت حمایت می کنم... از حرفای بابا بغض بدی تو گلوم نشست....به سختی قورتش دادم و بلند شدم...
    رفتم سمت بابا و دستش رو گرفتم و بوسیدم:
    -بابا من خیلی دوستت دارم،واقعا راسته که میگن پدر تکیه گاه دختره...ممنونم که برام مثل کوه می مونی!
    دستش رو گذاشت روی شونه ام و پیشونیم رو بوسید و گفت:
    -خیر ببینی بابا،به همه آرزوهات برسی،عاقبت به خیر بشی!
    دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
    -تا وقتی این دستا روی شونه ی من باشه به همه اینایی که گفتین می رسم،بابا دستت رو برنداری که راهمو گم می کنم،نگاهت رو ازم نگیری که زمین می خورم...؟
    -من پشتتم ساحل...تو جیگرگوشه منی،مگه میشه نگاهمو ازت بگیرم؟
    بعدهم منو تو آغوشش کشید...چقدر مدیون این پدر و مادر بودم...بابا رفت سرکارش و منو مامان میز رو جمع کردیم...بعد باهم رفتیم خونه ی من...وسایل رو از قبل چیده بودیم و فقط مونده بود تا مامان من و مهدیار رو از زیر آیینه و قرآن رد کنه تا وارد زندگی و خونه جدیدم بشم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فرزانه رجبی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    927
    امتیاز واکنش
    12,139
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شهر لبخند
    یک در خونه خاکستری رنگ که وقتی بازش کردم و وارد شدم یه احساس خوبی بهم دست داد...این خونه یه حیاط 9در3 داشت...البته به جز اون انباری کوچیکی که سمت راست حیاط بود...سمت چپ یه حوض آماده به شکل صدف و خیلی کوچیک بود و کنارشم یه باغچه یک متری که به بهنام سپرده بودم برام گل بیاره و می خواستم توش بکارم...سمت راست نزدیک در ورودی ساختمان دوتا چهارپایه چوبی بود با یک میز چوبی که بابا برام تعمیرشون کرده بود رنگ زده بود...مامان وارد خونه نشد،گفت خودت اولین بار تنها برو ببین ولی من مهدیار رو بغـ*ـل کردم و با خودم بردم...میلاد هنوز نیومده بود و ستاره موند خونه تا بیاد...از دوتا پله کوچیک که گذشتم کلید رو انداختم و در و باز کردم...اولش یک راهروی کوچیک بود که سمت راست حمام و دستشویی بود و سمت چپ هم جاکفشی بود...روبروی راهرو دقیقا تلویزیون و یک دست مبل نقره ای رنگم بود که نیم دایره توی سالن چیده بودم...همین بود،توی سالن هم سمت چپ دوتا اتاق بود که یکیش رو با یک سری وسایل برای مهدیار آماده کرده بودم و یکیش رو هم برای خودم چون اون اتاق کمد دیواری داشت و من توش فقط وسایلی که از خونه ماهان آورده بودم رو چیدم و چندتا وسیله و یادگاری مهم از خودم و درش رو قفل کرده بودم و یک تخت و میز آرایش و کمد لباس توش بود...سمت راست سالن هم یک آشپزخونه کوچیک بود..خونه ی آرزوها و آینده من و مهدیار همین بود...وسایل و جهاز توش زیاد و کامل نبود اما اونقدری بود که احساس نیاز به چیزی پیدا نکنم...مامان برام تقریبا چیزهای مهم رو خریده بود و کم و کسری هاش رو قول داد بعدا بخره چون زمان کم بوده ولی من به چیزی نیاز نداشتم...الان آماده شروع زندگیم بودم...برای تا کمبود نداشته باشه...دوچرخه و تخت و کمد هم مامان خرید و خودش اتاق مهدیار رو با کلی ذوق اماده کرد...انگار واقعا برای نوه اش سیسمونی خریده بود...بعد از دیدن آشپزخونه مهدیار رو گذاشتم توی اتاق خودش و همون موقع ستاره و پرنیا با میلاد اومدن...میلاد هم رفت پیش مهدیار و با وسایل و اسباب بازی ها شروع کردن به بازی...پرنیا می خواست برای امتحان بخونه و زود رفت و ستاره و مامان هم خداحافظی کردن و رفتن...من موندم و شروع زندگیم! الان فقط از یک چیز ناراحت بودم و اونم حسام بود...بهش sms زدم که هر وقت رسید و حوصله داشت به من خبر بده تا برم خونشون...سمت اتاقم رفتم و یک لباس نو و راحتی برداشتم و پوشیدم...مامانم اجازه نداد لباس های کهنه و پوشیده شده رو وارد خونه جدید کنم...منم مجبور شدم کلی لباس بخرم...واقعا توی این موقعیت حسابی برای مامان و بابا خرج تراشیدم ولی چاره ای نداشتم...قسم خورده بودم تا هروقت پول کافی رو داشتم بهشون برگردونم،در غیر این صورت باید توی خرید جهاز ستاره حسابی کمک کنم...ذهنم کشیده شد سمت حرف ستاره که می گفت:
    -ساحل تو که قبل از اینکه با حسام حرف بزنی خونه اماده کردی اگه اون قبول کرد باهات ازدواج کنه و مهدیارم بزرگ کنه می خوای چیکار کنی؟
    واقعا نمی دونستم اگه قبول کنه در مقابل این از خودگذشتگیش چه جوابی دارم ولی خب حس من دروغ نمیگ فت...امکان نداشت قبول کنه...از آشپزخونه دوتا سیب برداشتم و پوست کندم و بردم توی اتاق مهدیار و کنارشون نشستم...بهشون سیب می دادم و به حرفاشون گوش می دادم و بازیشون رو تماشا می کردم که خیلی لـ*ـذت داشت...صدای زنگ گوشیم من و از فکر کردن به مهدیار بیرون کشید...از جیبم درش آوردم...لبخندی نشست روی لبم...بردیا بود:
    -سلام بردیا،حالت چطوره؟ خوبی؟
    -سلام...ممنونم خوبم تو چطوری؟
    -منم خوبم،خداروشکر!
    -رفتی خونه جدید؟
    -آره،یک ساعتی میشه!
    -پس مبارک باشه،زنگ زدم تبریک بگم و برات آرزوی موفقیت کنم!
    -ممنونم بردیا،واقعا ممنونم!
    -دیگه برای چی؟ من باید ممنونت باشم!
    -ممنون من؟چرا؟
    -چون قراره از تمام خونه ات برام فیلم و عکس بگیری و بفرستی!
    -دیوونه،برای چی؟
    -وا...خب معلوم نیست من کی بیام شیراز خب می خوام ببینم خونه ات رو!
    -باشه می فرستم!
    -ساحل از درست غافل نشی ها!
    -نه،از فردا صبح شروع می کنم...دو روزه تمومه،امتحانات رو تموم کنم از کنکور خیالم راحته!
    -تو آخرش نگفتی دوست داری دانشگاه چه رشته ای قبول بشی!
    -بردیا؟
    -جان بردیا؟
    -من دیگه باید از آرزو و دوست داشتن هام بگذرم...دیگه برا خودم چیزی نمی خوام!
    -ولی ساحل این جوری بدون هدف؟
    -کی گفتم بدون هدف؟ من همه هدفم خوشبختی مهدیاره!
    -مهدیار با خوشبختی مادرش هم خوشبخت میشه!
    -اینا شعاره بردیا جان!
    -ببین ساحل...
    -تو رو خدا بردیا...بی خیال شو!
    -هرجور راحتی باشه...پس فیلم و عکس یادت نره؟
    -باشه الان می فرستم برات!
    -با حسامم که حرف زدی به من خبر بده جوابش چی بوده؟
    -چشم...کاری نداری باهام؟
    -فدای چشمات،نه سلامتیت...اون وروجکم ببوسش!
    -حتما!
    -مراقب خودت باش!
    -تو بیشتر...خدانگهدارت!
    -یاعلی...
    وقتی خداحافظی کردم لپ مهدیار و میلاد رو به جای بردیا بوسیدم...بعد رفتم چندتا عکس و فیلم گرفتم از همه جای خونه و براش فرستادم...وارد آشپزخونه شدم...اولین ناهار رو باید آماده می کردم...بچه ها ماکارونی رو زیاد دوست دارن...شروع کردم به درست کردنش و دقیقا هر 10 دقیقه به اتاق بچه ها هم سر می زدم...یک ساعت بعد ناهار آماده بود و بچه ها هم گرسنه...هنوز مونده بود تا ظهر اما چون وسواس داشتم که نکنه خراب کنم زود شروع کردم و بچه ها هم با بوی ماکارونی دیگه دست بر نداشتن...ناهارشون رو با حوصله یک قاشق به میلاد و یک قاشق به مهدیار می دادم...تصمیم داشتم جلوی میلاد هیچ وقت تفاوتی بین دوتاشون قائل نشم تا بتونن دوست های خوبی بمونن...سفره رو جمع کردم و ظرف هارو شستم،ماکارونیم زیاد بد نشده بود...نیم ساعت بعد بابای میلاد اومد دنبالش و خیلی هم تشکر کرد به خاطر ناهار و نگهداری و منم درخواست کردم تا بدون خجالت هر روز یا هرزمان که لازم شد میلاد رو بیارن خونه من...برگشتم تو خونه و مهدیار رو که خیلی خسته به نظر می اومد رو تو بغلم گرفتم تا خوابش ببره...وقتی خوابید تو اتاقش خوابوندمش و برگشتم توی اتاقم...دفترچه خاطراتم روی میز بود...برداشتم و صفحه هشتم رو باز کردم:
    (نه آمدنت معلوم است،نه رفتنت...چرا هميشه اينقدر "بي هوا" مي آيي كه نفسم بند بيايد؟باور كن،باور كن خونسرد بودن مقابلت خيلي سخت است...نه كه نتوانم...نه...ولي خونسردي بهايي دارد...بهايش را پرداختم،عيبي ندارد...ولي...من تو را جا گذاشتم،من تو را در همان لحظه هايي جا گذاشتم كه "من"،من بودم و "تو"،تو...)

    نهمین صفحه:
    (انتظارش را ميكشم رسيد!جمله را ميخوانم،كوتاه است...تك تك كلمات را چند بار تكرار ميكنم...لحن را تغيير ميدهم...برداشت هاي مورد علاقه ام را انجام ميدهدم...ولي...ضماير ! اوقاتم را تلخ ميكند! لعنت بر اين ضمايرِ جمعِ احمقانه...باور كن...باور كن ميشود كمي بيشتر خوب بود تو خوب هستي،ميدانم...ميشود كمي هم براي "من" خوب باشي؟)

    دهمین صفحه:
    (زيبايي ات در پس غم چهره ات پنهان است...چه بي رحمانه ميخوانند تورا...دلربايي بهار را نداري،ميدانم..به اندازه تابستان پرحرارت نيستي،باز هم ميدانم...حتي سردي فخّار زمستان را هم نداري...پاييز موقر من...)

    چقدر قشنگ بودن این نوشته ها...کاش می تونستم سر فرصت درمورد این نوشته ها با بردیا حرف بزنم...حتما این کار رو می کنم...دفتر رو کنار گذاشتم و توی لپ تاپم مشغول تماشای عکس های ماهان شدم...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا