لیلا هم به حیاط نگاه میکند. غلام و ابراهیم از باغ میآیند. چکمههایشان گلی شده و با خستگی و در سکوت راه میروند. غلام راهش را بهطرف انبار گوشۀ حیاط کج میکند و ابراهیم بهطرف چاه میرود تا آب بردارد و دست و روی خود را بشوید. لیلا با خوشحالی جلو میرود:
- چطوری داداش؟... خدا قوت.
ابراهیم از گوشۀ لب لبخند خفیفی میزند و میگوید:
- ممنون، تو خوبی؟
- بیا ببینم پسرۀ لندهور، چقد بزرگ شدی! میخوام بغلت کنم.
ابراهیم خجالت میکشد و یکقدم به عقب برمیدارد.
- عیبه بابا وسط حیاط همسایهها میبینن. من که بچه نیستم، آبروم میره...
ابراهیم در حال دلیل آوردن است که لیلا بغلش میکند. او هم که ته دلش بدش نیامده، مقاومت نمیکند و خواهر را میبوسد.
- هرچقدر هم که بزرگشده باشی برای من همون ابی کوچولوئی... خیلی دلم برات تنگشده بود. بگو ببینم چرا مامان بابا رو اذیت میکنی؟ خدا رو خوش میاد که سربهسر اینا بزاری؟
- من کی اذیتشون کردم؟ اونان که سربهسرم میزارن. من دلم نمیخواد کشاورزی کنم. این گناهه؟ اما اونا زندگی برام نذاشتن هی اصرار میکنن. دیگه خستهم کردن بس که راجع به این موضوع باهاشون بحث کردم. اما انگار اصلاً توکتشون نمیره. میدونی، گاهی فکر میکنم چون زورشـون بتو نرسید دارن سر من تلافی شو در میارن.
- نه عزیزم، تو هم مثل همۀ جوونای دیگه تند میری و عجولانه قضاوت میکنی و تصمیم میگیری. گرچه تو شهر فیل هوا نمیکنن و هیچ خبری نیست جز بدبختی و گرفتاری اما پیش کشت. بهت قول میدم به آرزوت میرسی. فقط یه ذره بیشتر تلاش کن و صبر کن تا یه جا قبول بشی. خواهی دید که بموقعش کمکت هم میکنن. این بیچارهها که توقعی از زندگی ندارن و آرزوشونم اینه که بچه هاشون خوشبخت بشن. فقط امیدوارم وقتی به رشت یا یه شهر دیگه کوچ کردی مثل من درمونده و پشیمان نشی.
- مگه تو پشیمونی؟... اگه واقعا پشیمونی، چرا برنمیگردی اینجا؟
لیلا از این صراحت ابراهیم جا میخورد و میفهمد که او تغییر کرده است. خونسرد میگوید:
- راس میگی! اینم حرفیه.
ابراهیم از اینکه مجبور شده درست در لحظۀ دیدار با خواهر آنهم بعد از مدتها دوری اینطور حرف بزند، پشیمان میشود و توی دل زمزمه میکند ((آخه خواهر عزیزم خر خودت از پل گذشته، بعد برای من مُوعظه میکنی و ازم میخوای تو این تاپاله ها و گل و چل زندگی کنم؟)) اما ناراحت است. دنبال بهانه میگردد تا از فشار نگاه پرمعنای لیلا فرارکند و وقتی رامین را روی ایوان میبیند با خوشحالی برایش دست تکان میدهد سلام میکند و میگوید:
- آقا رامین تو ایوونه...
لیلا نگاه خود را از ابراهیم برمیدارد و بهطرف رامین برمیگردد. لبخند میزند و میرود تا صبحانه بخورند.
- باهم خوب شدین؟
لیلا صدای ابراهیم را میشنود برمیگردد و نگاهش میکند و با لبخند تشکرآمیزی میگوید:
- آره داداش جون... خیالت راحت باشه. دیگه هیچی برای نگرانی وجود نداره...
بعد رو به رامین و با صدایی بلند، ادامه میدهد:
- ...خیلی دوستت دارن که اجازه دادن تا این وقت روز بخوابی. میدونی که اینجا، صبح زود بیدار باشه. من و تو هم نباید وقتمونو بخواب بگذرونیم و تا میتونیم باید از طبیعت اینجا لـ*ـذت ببریم.
- چرا بیدارم نکردی. میدونی که من سرشار از انرژیم و آمادۀ پیوستن به طبیعت!
- اتفاقاً به همین علت به بابا گفتم وقتی رامین پاشه میایم کمکت و دیگه لازم نیست ناراحت کارای عقب موندت باشی.
- بله من آمادهام. فکر میکنی کم میارم، خب بیا و ببین!
- البته الان که دیگه نزدیک ظهره، بذا برای بعدازظهر.
- بههرحال ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازهس. چه قبل از ظهر چه بعد از ظهر.
صدای خندۀ لیلا و رامین بلند میشود. زینب خوشحال است که آشتی آنها واقعی است و خدا را شکر میکند که زندگی دخترش پاشیده نشده. میداند فصل جدیدی در زندگیشان شروعشده. فصلی امیدبخش، اما باز دلش شور میزند و نمیتواند بفهمد منشأ این نگرانی چیست...
- چطوری داداش؟... خدا قوت.
ابراهیم از گوشۀ لب لبخند خفیفی میزند و میگوید:
- ممنون، تو خوبی؟
- بیا ببینم پسرۀ لندهور، چقد بزرگ شدی! میخوام بغلت کنم.
ابراهیم خجالت میکشد و یکقدم به عقب برمیدارد.
- عیبه بابا وسط حیاط همسایهها میبینن. من که بچه نیستم، آبروم میره...
ابراهیم در حال دلیل آوردن است که لیلا بغلش میکند. او هم که ته دلش بدش نیامده، مقاومت نمیکند و خواهر را میبوسد.
- هرچقدر هم که بزرگشده باشی برای من همون ابی کوچولوئی... خیلی دلم برات تنگشده بود. بگو ببینم چرا مامان بابا رو اذیت میکنی؟ خدا رو خوش میاد که سربهسر اینا بزاری؟
- من کی اذیتشون کردم؟ اونان که سربهسرم میزارن. من دلم نمیخواد کشاورزی کنم. این گناهه؟ اما اونا زندگی برام نذاشتن هی اصرار میکنن. دیگه خستهم کردن بس که راجع به این موضوع باهاشون بحث کردم. اما انگار اصلاً توکتشون نمیره. میدونی، گاهی فکر میکنم چون زورشـون بتو نرسید دارن سر من تلافی شو در میارن.
- نه عزیزم، تو هم مثل همۀ جوونای دیگه تند میری و عجولانه قضاوت میکنی و تصمیم میگیری. گرچه تو شهر فیل هوا نمیکنن و هیچ خبری نیست جز بدبختی و گرفتاری اما پیش کشت. بهت قول میدم به آرزوت میرسی. فقط یه ذره بیشتر تلاش کن و صبر کن تا یه جا قبول بشی. خواهی دید که بموقعش کمکت هم میکنن. این بیچارهها که توقعی از زندگی ندارن و آرزوشونم اینه که بچه هاشون خوشبخت بشن. فقط امیدوارم وقتی به رشت یا یه شهر دیگه کوچ کردی مثل من درمونده و پشیمان نشی.
- مگه تو پشیمونی؟... اگه واقعا پشیمونی، چرا برنمیگردی اینجا؟
لیلا از این صراحت ابراهیم جا میخورد و میفهمد که او تغییر کرده است. خونسرد میگوید:
- راس میگی! اینم حرفیه.
ابراهیم از اینکه مجبور شده درست در لحظۀ دیدار با خواهر آنهم بعد از مدتها دوری اینطور حرف بزند، پشیمان میشود و توی دل زمزمه میکند ((آخه خواهر عزیزم خر خودت از پل گذشته، بعد برای من مُوعظه میکنی و ازم میخوای تو این تاپاله ها و گل و چل زندگی کنم؟)) اما ناراحت است. دنبال بهانه میگردد تا از فشار نگاه پرمعنای لیلا فرارکند و وقتی رامین را روی ایوان میبیند با خوشحالی برایش دست تکان میدهد سلام میکند و میگوید:
- آقا رامین تو ایوونه...
لیلا نگاه خود را از ابراهیم برمیدارد و بهطرف رامین برمیگردد. لبخند میزند و میرود تا صبحانه بخورند.
- باهم خوب شدین؟
لیلا صدای ابراهیم را میشنود برمیگردد و نگاهش میکند و با لبخند تشکرآمیزی میگوید:
- آره داداش جون... خیالت راحت باشه. دیگه هیچی برای نگرانی وجود نداره...
بعد رو به رامین و با صدایی بلند، ادامه میدهد:
- ...خیلی دوستت دارن که اجازه دادن تا این وقت روز بخوابی. میدونی که اینجا، صبح زود بیدار باشه. من و تو هم نباید وقتمونو بخواب بگذرونیم و تا میتونیم باید از طبیعت اینجا لـ*ـذت ببریم.
- چرا بیدارم نکردی. میدونی که من سرشار از انرژیم و آمادۀ پیوستن به طبیعت!
- اتفاقاً به همین علت به بابا گفتم وقتی رامین پاشه میایم کمکت و دیگه لازم نیست ناراحت کارای عقب موندت باشی.
- بله من آمادهام. فکر میکنی کم میارم، خب بیا و ببین!
- البته الان که دیگه نزدیک ظهره، بذا برای بعدازظهر.
- بههرحال ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازهس. چه قبل از ظهر چه بعد از ظهر.
صدای خندۀ لیلا و رامین بلند میشود. زینب خوشحال است که آشتی آنها واقعی است و خدا را شکر میکند که زندگی دخترش پاشیده نشده. میداند فصل جدیدی در زندگیشان شروعشده. فصلی امیدبخش، اما باز دلش شور میزند و نمیتواند بفهمد منشأ این نگرانی چیست...
آخرین ویرایش: