کامل شده رمان ای عشق | ع ر محبوب نیا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ع ر محبوب نیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/03
ارسالی ها
364
امتیاز واکنش
5,375
امتیاز
441
سن
60
محل سکونت
رشت
لیلا هم به حیاط نگاه می‎کند. غلام و ابراهیم از باغ می‎آیند. چکمه‎هایشان گلی شده و با خستگی و در سکوت راه می‎روند. غلام راهش را به‌طرف انبار گوشۀ حیاط کج می‎کند و ابراهیم به‌طرف چاه می‎رود تا آب بردارد و دست و روی خود را بشوید. لیلا با خوشحالی جلو می‎رود:
- چطوری داداش؟... خدا قوت.
ابراهیم از گوشۀ لب لبخند خفیفی می‎زند و می‎گوید:
- ممنون، تو خوبی؟
- بیا ببینم پسرۀ لندهور، چقد بزرگ شدی! میخوام بغلت کنم.
ابراهیم خجالت می‎کشد و یک‌قدم به عقب برمی‎دارد.
- عیبه بابا وسط حیاط همسایه‌ها میبینن. من که بچه نیستم، آبروم میره...
ابراهیم در حال دلیل آوردن است که لیلا بغلش می‎کند. او هم که ته دلش بدش نیامده، مقاومت نمی‎کند و خواهر را می‎بوسد.
- هرچقدر هم که بزرگ‌شده باشی برای من همون ابی کوچولوئی... خیلی دلم برات تنگ‌شده بود. بگو ببینم چرا مامان بابا رو اذیت می‎کنی؟ خدا رو خوش میاد که سربه‌سر اینا بزاری؟
- من کی اذیتشون کردم؟ اونان که سربه‌سرم میزارن. من دلم نمی‎خواد کشاورزی کنم. این گناهه؟ اما اونا زندگی برام نذاشتن هی اصرار میکنن. دیگه خسته‎م کردن بس که راجع به این موضوع باهاشون بحث کردم. اما انگار اصلاً توکتشون نمیره. میدونی، گاهی فکر می‎کنم چون زورشـون بتو نرسید دارن سر من تلافی شو در میارن.
- نه عزیزم، تو هم مثل همۀ جوونای دیگه تند میری و عجولانه قضاوت می‎کنی و تصمیم می‎گیری. گرچه تو شهر فیل هوا نمی‎کنن و هیچ خبری نیست جز بدبختی و گرفتاری اما پیش کشت. بهت قول میدم به آرزوت میرسی. فقط یه ذره بیشتر تلاش کن و صبر کن تا یه جا قبول بشی. خواهی دید که بموقعش کمکت هم میکنن. این بیچاره‎ها که توقعی از زندگی ندارن و آرزوشونم اینه که بچه هاشون خوشبخت بشن. فقط امیدوارم وقتی به رشت یا یه شهر دیگه کوچ کردی مثل من درمونده و پشیمان نشی.
- مگه تو پشیمونی؟... اگه واقعا پشیمونی، چرا برنمی‎گردی اینجا؟
لیلا از این صراحت ابراهیم جا می‎خورد و می‎فهمد که او تغییر کرده است. خونسرد می‎گوید:
- راس میگی! اینم حرفیه.
ابراهیم از اینکه مجبور شده درست در لحظۀ دیدار با خواهر آن‌هم بعد از مدت‌ها دوری این‌طور حرف بزند، پشیمان می‎شود و توی دل زمزمه می‎کند ((آخه خواهر عزیزم خر خودت از پل گذشته، بعد برای من مُوعظه می‎کنی و ازم می‎خوای تو این تاپاله ها و گل و چل زندگی کنم؟)) اما ناراحت است. دنبال بهانه می‎گردد تا از فشار نگاه پرمعنای لیلا فرارکند و وقتی رامین را روی ایوان می‎بیند با خوشحالی برایش دست تکان می‎دهد سلام می‎کند و می‎گوید:
- آقا رامین تو ایوونه...
لیلا نگاه خود را از ابراهیم برمی‎دارد و به‌طرف رامین برمی‎گردد. لبخند می‎زند و می‎رود تا صبحانه بخورند.
- باهم خوب شدین؟
لیلا صدای ابراهیم را می‎شنود برمی‎گردد و نگاهش می‎کند و با لبخند تشکرآمیزی می‎گوید:
- آره داداش جون... خیالت راحت باشه. دیگه هیچی برای نگرانی وجود نداره...
بعد رو به رامین و با صدایی بلند، ادامه می‎دهد:
- ...خیلی دوستت دارن که اجازه دادن تا این وقت روز بخوابی. میدونی که اینجا، صبح زود بیدار باشه. من و تو هم نباید وقتمونو بخواب بگذرونیم و تا میتونیم باید از طبیعت اینجا لـ*ـذت ببریم.
- چرا بیدارم نکردی. میدونی که من سرشار از انرژیم و آمادۀ پیوستن به طبیعت!
- اتفاقاً به همین علت به بابا گفتم وقتی رامین پاشه میایم کمکت و دیگه لازم نیست ناراحت کارای عقب موندت باشی.
- بله من آماده‎ام. فکر می‎کنی کم میارم، خب بیا و ببین!
- البته الان که دیگه نزدیک ظهره، بذا برای بعدازظهر.
- به‌هرحال ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‎س. چه قبل از ظهر چه بعد از ظهر.
صدای خندۀ لیلا و رامین بلند می‎شود. زینب خوشحال است که آشتی آن‌ها واقعی است و خدا را شکر می‎کند که زندگی دخترش پاشیده نشده. می‎داند فصل جدیدی در زندگی‌شان شروع‌شده. فصلی امیدبخش، اما باز دلش شور می‎زند و نمی‎تواند بفهمد منشأ این نگرانی چیست...



Please, ورود or عضویت to view URLs content!

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    فصل بیست و یکم:



    باغ، عـریـ*ـان و خلوت است. درختان، محجوب و ساکت، با شاخه‎های بی‌برگ، مثل آدم‌هایی که سرشان را از ته تراشیده باشند گوشه‌گیری می‎کنند و برخلاف بهار و تابستان که باوجود انبوه گیاهان خودرو و شاخه‎ها و برگ‌های درختان حتی چند متر جلوتر هم دیده نمی‎شود، تا ته باغ دیده می‌شود و تنها چیزی که به چشم می‎خورد تنه‎های درختان است که نامرتب و چاق و لاغرند، همراه برگ‌های بی‌جانی که زیر پاها، خش و خش می‎کنند. خواب طبیعت از سکوت و باد سرد و برگ‌هایی که جان داده‎اند تا باغ را از نو زنده کنند و عاشقانه دینشان را به هستی ادا کنند و انوار زرد و طلائی و قهوه‌ای... پیداست. زمین برای زایشی دیگر، فصلی تازه و بهاری جدید بخواب می‎رود. می‎خواهد تجدیدقوا کند و پس از همۀ زندگی‌هایی که برای تداوم چرخۀ حیاط بلعیده باز سخاوتمندانه دستان پرنعمت خود را نثار آنان که زنده‌اند کند.
    هوا سرد شده‎، آسمان تیره ‎است و باد زوزه می‎کشد. ترسناک و خوف انگیز. درختان از تندی باد تکان می‎خورند و سروصدا راه انداخته‎اند. دانه‎های باران درشت و سرد از آسمان می‎ریزند و باغ را خیس می‎کنند.
    رامین طی سه روز اقامت در روستا حسابی کارکرده. او اسماعیل و ابراهیم را به وجد آورده. آن‌ها باتجربه و توانایی غلام تعمیرِ پرچین باغ را به پایان رساندند. غلام از شادمانی در پوست نمی‎گنجد. زیاد بروز نمی‎دهد و نمی‎خواهد بچه‌ها را پُررو کند اما همه فهمیده‎اند چقدر خوشحال است. باورش نمی‎شود که کار ده روز را سه‌روزه به پایان رسانده‎اند.
    رامین و لیلا قصد دارند بعد از شام به رشت بروند. اسماعیل و ابراهیم از حالا دلشان گرفته. ابراهیم بروی خودش نمی‎آورد اما اسماعیل از لیلا می‎خواهد که بیشتر بماند:
    - نمیشه چند روز دیگه بمونین.
    - نه عزیزم، چون باید برگردیم سر کار. مرخصی‌مون تموم شده.
    - شما که برین، اینجا دوباره سوت‌وکور میشه.
    - حق داری وقتی منم اینجا زندگی می‎کردم همیشه از تنهایی دلم می‎گرفت. با این فرق که زمان بچگی من برق نداشتیم و تلویزیونی هم نبود. اما حالا شما این چیزارو دارین. منم قول میدم، زود به شما سر بزنم.
    - دروغ میگی، وقتی رفتی انقدر سرگرم کارات میشی که مارو از یاد میبری و اگه هم یه وقت دلت تنگ بشه یه غروب جمعه میای و میری. میدونی لیلا شاید به خاطر اینکه بعد از ازدواجت هیچ‌وقت این‌همه وقت پیش ما نموندین رفتن تون اِنقدر برامون سخت شده.
    - مگه ابراهیمم، ناراحته؟
    - اونم مثل من. ولی بروز نمیده...
    هوا تاریک می‎شود و با تاریک شدن هوا بر انبوه ابرهای سرد و تیره افزوده می‎شود. با شروع باران غلام کار را تعطیل می‎کند و ابزارها را جمع می‎کند.
    - خسته نباشین، خیلی خوب کار کردین. اصلا انتظار نداشتم کارا این‌طور پیش بره. مخصوصاً آقا رامین خیلی زحمت کشید.
    - این حرفا چیه، اتفاقاً من از همه کمتر کارکردم و بیشتر لـ*ـذت بردم.
    - تقریباً تموم شد. یکی، دو ساعت دیگه کار داره که اونم خودم انجام میدم. بریم بالا بارون داره تند میشه. خیس میشین.
    اسماعیل با شیطنت به رامین چشمک می‎زند و می‎گوید:
    - بفرمائید، اینم مأمور جلب شما. برای بردن تون چتر هم آورده، انگار چایی هم داره. معلوم نیست باید چایی بخوریم یا بریم! و به لیلا اشاره می‎کند که به طرفشان می‎آید. لیلا فلاکس و سبد در دست دارد و بانشاط است. آرام و بااحتیاط قدم برمی‎دارد و مواظب است سُر نخورد. بااحتیاط زیادی که به خرج می‎دهد انرژی زیادی هم مصرف می‎کند و خسته شده‎. چند قدم مانده به آن‌ها می‎ایستد. دستۀ چتر را رها می‎کند و با گردن میلۀ آن‌را نگه می‎دارد و دست را به کمر می‎گذارد تا نفسی تازه کند. رامین که لبخندزنان نگاهش می‎کند به‌محض توقفش خود را به او می‎رساند و سراسیمه فلاکس و سبد را از دستش می‎گیرد و می‎گوید:
    - هی، مگه نمیگم نباید چیزای سنگین بلند کنی؟ چرا حرف گوش نمیدی و این‌طور خودتو خسته می‎کنی؟
    - ولی این فلاکس دو کیلو هم نمیشه!
    - خانومم، با این مسافتی که اومدی، دو کیلو خیلی زیاده. یادت باشه که یه بار ثابت هم تو دلته.
    غلام به‌طرف شالیزار می‎رود و همان‌طور که دور می‎شود می‎گوید:
    - میرم اُردک‌هارو بیارم. شمام زود برین خونه تا داد مامان‌تون در نیومده. هوا هم خرابه تا خیس نشدین برین.
    اسماعیل و ابراهیم، جعبۀ میخ و ابزار را برمی‎دارند و جلو می‎آیند.
    -فلاکس و بدین من ببرم، دستم خالیه. چایی رو بریم خونه بخوریم. اینجا خیس میشیم.
    - شما برین داداش جون. من و رامین یه کم میمونیم. دلم می‎خواد یه سر به آلاچیق بزنم. راستی، هنوز میشه ازش استفاده کرد، یا خراب شده؟
    - سالم نیست، ولی میشه ازش استفاده کرد... پس ما رفتیم تا شما خلوت کنین.
    - ای نا قلا!
    بچه‎ها خنده‌کنان دور می‎شوند و لیلا دست رامین را می‎گیرد و او را به‌طرف آلاچیق کهنه که خاطرات زیادی از کودکی خود با آن دارد، می‎برد.
    آلاچیق وسط دو درخت تنومند انجیر ساخته‌شده ‎است. سقف چوبی آن ازیک‌طرف، روی دو ستون باریک چوبی قرار دارد و از طرف دیگر به درختان انجیر متصل است. پوشش سقف کاه خشک‌شده، است که به خاطر کهنگی پوسیده و سیاه شده‎. لیلا وقتی توی روستا زندگی می‎کرد هرسال پدرش را مجبور می‎کرد که کاهِ سقف را عوض کند. اما بعد از رفتن او چند سال است که کسی به آلاچیق دست نزده.




    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    وسط آلاچیق یک چهارپایۀ کوتاه تخته‌کوبی شده قرار دارد. از سقف آب می‎چکد ولی آلاچیق هنوز امن به نظر می‎رسد و سایبان خوبی است. رامین و لیلا با خیالی آسوده و بدون نگرانی از خیس شدن می‎نشینند و در سکوت به صدای ترنم دانه‎های باران گوش می‎دهند. لیلا نگاهی مملو از قدردانی به رامین دارد و رامین که متوجۀ محبت لیلاست با شوخی می‎گوید:
    - چیه؟... خطایی ازم سر زده؟... بنظرم بهتره فریاد بزنم و از بچه‎ها کمک بخوام چون فکر می‎کنم امنیت ندارم و ممکنه یه بلایی سرم بیاری!
    -ممنونم، بخاطر همه چی... تو خیلی خوبی و من هرگز قدرتو ندونستم و پی نبردم که چه جواهری دارم. حتی با ندونم کاریام آزارت دادم. ترو خدا منو ببخش.
    -ای بابا این حرفا چیه میزنی. تو عزیزترین کسمی. در ضمن مطمئن باش اگه کسی کسی رو اذیت کرده و باید طلب بخشش بکنه اون منم که با تعصب کورم رنجوندمت. باور کن، هر لحظه که رفتار مو به یاد میارم همۀ تنم می‎لرزه و شرمسار می‎شم و از خدا می‎خوام به خاطر گناهانی که در حق تو کردم منو ببخشه.
    - نه عزیزم، اصلاً نباید این‌طوری فکر بکنی. گذشته‌ها گذشته، بعلاوه گـ ـناه من خیلی بیشتر از تو بود...
    لیلا لبخند می‎زند و دست‌های رامین را در دست می‎گیرد. نگاه توی چشم‌هایشان گم می‎شود تا تپش قلب بی‌قرار این‌یکی و قلب بیمار دیگری را حس کنند.
    هوا تاریک شده، باران به‌تندی می‎بارد و شب تیره‎تر از معمول است. صدای زوزۀ شغال‌ها، با لائیدن سگ‌ها آمیخته و ترسناک است. اما زیر آلاچیق انگار سرما و تیرگی و بارش و زوزه‌ها اثری ندارند جز اینکه آندورا به یکدیگر نزدیک‌تر کند. نیازِ جان و روحشان ظاهر شود و هیمۀ عشقشان باشد تا جز یکدیگر نخواهند و نبینند...
    - رامین من به تو افتخار می‎کنم و خیلی دوستت دارم. از ته دلم و با تمام وجودم.
    - منم همین‌طور همسر خوبم. ولی حرفات برام کافی نیست. دلم می‎خواد چیزایی رو که میگی درعمل بهم ثابت بکنی.
    - خب، من آمادم بگو چیکار کنم، تا منم بدون معطلی، انجامش بدم.
    - مطمئنی؟... هر چی که بخوام؟...
    لیلا چشم‌ها را می‎بندد، و کمر را راست می‎کند و درحالی‌که از شدت هیجان کمی می‎لرزد، می‎گوید:
    - هر چی که بخوای...
    -حاضری به خاطر من، وقتش که شد، سزارین بکنی و از زایمان طبیعی، دست‌برداری؟
    لیلا از شنیدن خواستۀ رامین متعجب می‎شود. در این لحظۀ بخصوص و با حال شاعرانه‎ای که داشتند خودش را برای هر خواسته‎ای آماده کرده بود ولی انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت. چشمها را باز می‎کند و شُل می‎شود و به آرامی و مغموم می‎گوید:
    - رامین این منصفانه نیست. تو منو در بد شرایطی گیر انداختی. آخه این یه مسئلۀ جدی و خاصه و ربطی به شدت عشق من بتو نداره... من... من... خیلی سختی کشیدم تا به این آرزوم برسم. خیلی سخته حالا که اِنقدر بهش نزدیک شدم، ازش دست بکشم.
    - خب، هر چی می‎خواستم دستگیرم شد. پس همۀ حرفات احساسیه، و از ته دلت نیست. منکه ازت پرسیدم از خودت مطمئنی یا نه پس چرا بدون فکر گفتی آره؟ البته بااینکه لو رفتی ولی برخلاف تو من هنوز از ته دل عاشقتم و حاضرم واقعاً هر کاری برات بکنم. اما بدون که بدجوری دل مو شکستی!
    - وای رامین، تورو خدا این‌طوری نگو و آزارم نده. لااقل به کم به هم وقت بده. بزار به کم فکر کنم. خواهش می‎کنم این‌طوری به هم فشار نیار. قبول کن، هر کس برای خودش یه برنامه هایی داره که کُلی علت و فکر پشتشه... چطوری بگم... اصلاً ولش کن. بیا موضوع رو عوض کنیم، باشه.
    - نه لیلا! دلم نمی‎خواد موضوع عوض بشه. همین‌الان و همین‌جا من باید یا قانع بشم یا راضی. لیلا دلم نمی‎خواد به خاطر خودخواهیت از دستت بدم می‎فهمی؟ شاید این خودخواهی من باشه، اما نمیتونم به زندگی، بدون تو فکر کنم.
    -عزیزم، عزیزم، ما عاشق همدیگه‎ایم. ما از وجود هم لـ*ـذت می‎بریم این کافی نیست... و تا هستیم، همه چی همین‌طور میمونه... کافی نیست؟...
    لیلا نگران است، دستش می‎لرزد و اشک می‎ریزد.رامین می‎داند ممکن است به او فشار بیاید اما ناچار است این فشار را بپذیرد چون مطمئن است دیگر فرصتی به این خوبی پیدا نمی‎کند تا راجع به این موضوع به نتیجه برسد. لیلا وقتی با سکوت و چهرۀ منقلب رامین روبرو می‎شود ادامه می‎دهد:
    -... ولی عزیزم هیچی همیشگی نیست... هر چیزی تموم میشه... دلم نمی‎خواست اینو بگم ولی تو باید بپذیری... رامین من مرگو حس کردم و میدونم نمی‎تونم ازش فرار کنم. تا حالاشم عشق تو و وجود بچه مونه که منو زنده نگه داشته...
    باد سردی می‎وزد و باران را توی آلاچیق می‎ریزد. رامین از جا بلند می‎شود. نفسش سنگین شده و از سـ*ـینه‎اش بالا نمی‎آید. می‎لرزد، پوست صورتش کشیده شده و موهای تنش سیخ شده‎اند. از آلاچیق خارج می‎شود. دست‌ها را از هم باز می‎کند و صورتش را به‌طرف آسمان می‎گیرد. باران با اشک‌هایش می‎آمیزد و شوری‌شان را می‌شورد. سردی باران را حس می‎کند و باپوست داغ صورت خنکی باران را می‎چشد. اما درونش هنوز گُر دارد و می‎سوزد!...
    لیلا سرش را پائین آورده و سُرخوردن اشک را روی صورت حس می‎کند. او نیز می‎لرزد. سردش شده و از اینکه مجبور شده احساس تلخش را بازگوید و رامین را غمگین کند، رنج می‎برد.
    - رامین بیا تو آلاچیق سرما می‌خوری.
    رامین توجهی به حرف لیلا نمی‎کند درحالی‌که گریه می‎کند با صدایی لرزان می‎گوید:
    - خُب بخورم. اصلاً چرا باید سرما نخورم؟ چرا باید سالم باشم؟ وقتی تو این‌طوری حرف می‌زنی و روحیتو باختی و در واقع میخوای خودکشی کنی، سلامتی و زندگی به چه درد من میخوره؟
    - نه رامین داری اشتباه می‎کنی. من اصلاً خودمو نباختم. اتفاقاً در اوج سعادتم و در عین اینکه احساس می‎کنم خوشبخت ترن زن روی زمین هستم یه تصمیمِ عاقلانه گرفتم. دلم نمی‎خواست با حرفام ناراحتت کنم و خوشیمونو، از بین ببرم. ولی نمی‎خوام بیش‌ازحد به من وابسته بشی و باید بیماری منو به‌عنوان یه واقعییت بپذیری هرچقدر هم سخت و تلخ باشه. من به استقبال مرگ نمیرم خودکشیم نمی‎کنم اما میدونم نمی‎تونم مثل یه آدم معمولی و سالم زندگی کنم. رامین جان من سرشار از زندگی و عشقم. تـو رو دارم کـه بـا دنیا عوضت نمی‎کنم و بچه‎مون که ثمرۀ عشق ماست. ولی...
    - ولی چی؟... باید منو تنها بذاری و بمیری؟... بله بسیار منطقی و در ضمن رمُانتیکه، زنی که قلبش بیماره موقع زایمان به ابدیت می پیونده... گورِ بابای رامین...
    لیلا سکوت می‎کند. دلش برای رامین می‎سوزد. رامین مثل بچه‎ها اشک می‎ریزد. از گوشۀ لبش آب دهانش راه افتاده از باران خیس شده و با لجبازی توی باغ ایستاده و حاضر نیست زیر آلاچیق بیاید.
    لیلا بلند می‎شود و کنار رامین می‎رود و بغلش می‎کند.
    - حالا که تو حرفمو گوش نمی‎کنی و نمیای زیر آلاچیق من میام تو بارون تا هر دوتامون مریض بشیم.
    رامین او را بخود می‎فشارد و تسلیم می‎شود تا لیلا او را زیر الاچیق ببرد. روی تخت می‎نشینند و به باغ خیس و سرد و تاریک که باد درختانش را می‎لرزاند و باران را به چپ و راست تاب می‎دهد نگاه می‎کنند.



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    چند دقیقه در سکوت می‎گذرد. تنها صدای باران بگوش می‎رسد و زوزۀ باد. لیلا سکوت را می‎شکند و با صدای ملایم و غمگینی، می‎گوید:
    -میدونی چقدر از دوران کودکیم رو تو این باغ و زیر این آلاچیق گذروندم؟... شش سالم بود که پدرم این آلاچیقو به اصرار چند تا از فامیلای تهرونیمون ساخت. اونا تابستونا میومدن اینجا و حسابی خوش می‎گذروندن. زیر این آلاچیق می‎نشستن، بزن‌وبکوب می‎کردن و بساط کباب و قلیون راه می انداختن. خیلی خوش می‎گذشت. گرچه اومدنشون برای مادر بیچاره‎ام جز دردسر و عذاب و بپزوبشور نبود. اما به من خیلی خوش می‎گذشت.
    بعد از تابستون آلاچیق تا سال دیگه بی‌صاحب رها می‎شد و من با استفاده از این فرصت اونو مال خود کردم. من بیشتر وقت مو اینجا می‌گذرندم. اینجا سرزمین رؤیاهای من بود. جایی که فرمانروایی می‎کردم و دنیا به کامم بود. ساعت‌ها با عروسک‌های پارچه‎ایم و لحاف و بالشت کوچکی که داشتم خاله‌بازی می‎کردم و فقط وقتی برای غذا صدام می‎زدن امپراطوریمو ترک می‎کردم و باز در اولین فرصتی که می‎شد به اینجا برمی‌گشتم...
    لیلا با گفتن از دوران کودکی خاطرات را به یاد می‎آورد. انگار دخترک کوچک و تنهایی را که توی آلاچیق با عروسک‌ها حرف می‎زند می‎بیند و به همان زمان سفرکرده است. چهره‎اش بانشاط شده و لبخند می‎زند. اما ناگهان اخم می‎کند و غباری از رنج بر شادابی‌اش پرده می‌اندازد و غمگین ادامه می‎دهد:
    - ...تا اینکه بیماریم شروع شد و همه چیزو تغییر داد. دیگه نمیزاشتن تنها باشم و خلوتم، قربانی سرنوشتم شد. برای مدت طولانی جراحی و معالجه و نقاهت بعد از عمل، از آلاچیق عزیزم دور بودم. نمی‎دونی وقتی بیمارستان بودم چقدر دلم برای این باغ تنگ‌شده بود. برای درختاش، هوای آزادش، سایۀ آلاچیق تو روزای آفتابی یا خشکیش تو روزای بارونی، برای پرنده‎ها و حتی حشراتش.
    وقتی غروبای دلگیر بیمارستان رو با غروبای زیبای باغ مقایسه می‎کردم و بجای عطر گیاهان باغ مجبور بودم بوی مواد ضدعفونی کننده رو تحمل کنم اشکم در میومد...
    لیلا مکث می‎کند. لبخند به لب دارد و برای اینکه از فشار این لحظات فرار کند عمیقاً در رؤیای خود فرورفته است.
    - ... اون موقع‎ها نمی‎دونستم که یه روزی کارمند بیمارستان میشم و مجبورم حداقل روزانه هشت نه ساعت این بو و فضارو تحمل کنم...
    بعدازاینکه کمی بهتر شدم نمی‎تونستم از دست پدر و مادرم که بشدت دلشون برام می‎سوخت و بد جوری ازم مراقبت می‎کردن فرار کنم و مجبور شدم فکرم رو بکار بندازم و یه راهی برای آزادی در رفتن به باغ پیدا کنم...
    چشم‌های لیلا از شادی برق می‎زند با خوشحالی و شیطنت به رامین نگاه می‎کند و مثل ِ دختربچه‌ها بی‌آنکه هیجان خود را مخفی کند می‎گوید:
    - ... میدونی چیکار کردم؟... دو سه تا از بچه‎های همسن و سال خودم رو دست‌چین کردم و به اینجا دعوت کردم. گرچه امپراتوریم لو می‎رفت اما می‎تونستم فرمانرواییم رو حفظ کنم و نفسای آزادانه بکشم. بعدازاینکه اونا از آلاچیق خوششون اومد، فصل جدیدی برای کامروایی من شروع شد.
    اونا رو وسوسه می‎کردم که به آلاچیق بیان و وقتی‌که حسابی بـرای استفاده از
    امکانات آلاچیق تحریکشون می‌کردم، ازشون سوءاستفاده می‎کردم. مثلاً برای اینکه وارد آلاچیق بشن باید نصف پول تو جیبیشونو به من میدادن. یا برای اینکه اجازه بدم وارد فضای خونۀ تخیلیم بشن باید پیشکشی نون قندی نون محلی یا شیرینی می‎آوردن. تازه خیلی وقتا خودِ بچه‎ها هم بهم خط می‎دادن که چطور ازشون بهره ببرم.
    چه روزایی بود. فقط بازیگوشی و شیطنت. هر شب تو رختخواب برای فردا نقشه می‎کشیدم و اونا که مقاومت زیادی هم نمی‎کردن به ریاست من عادت کرده بودن و بسهم خودشون لـ*ـذت میبردن. گاهی هم برای بیشتر نزدیک شدن بمن با هم مسابقه میدادن...
    رامین بدون حرکت است. زُل زده به لیلا و بحرفهایش گوش می‎دهد. توی ذهن، دختربچۀ زبلی را می‎بیند که موذیانه بچه‎های دیگر را گول می‎زند و بعدازاینکه به خواستۀ خود رسید و خوراکی‌های آن‌ها را گرفت به آن‌ها می‎خندد. برایش جالب است که لیلای مؤدب و مظلوم این‌طور ورپریده و شیطان باشد.
    باران با شدتِ زیادی می‎بارد. دانه‎های باران تندشده‌اند. هوا سوز و سرما دارد. باد سردی از غرب می‎وزد و درختان را بشدت تکان می‎دهد. نور چراغ‌های خانه توی باغ با حرکت درختان می‎شکند و رقـ*ـص آن‌ها را ترسناک می‎کند. سرمای هوا مثل شبهای برفی است و زمستان حس می‎شود.
    - ...زمان مثل برق گذشت. توی این باغ زیبا، با همۀ شیطنت هامون آرام‌آرام بزرگ شدیم. همون بچه‎های ساده‎ای که می‎شد گولشون زد و نخود و کشمششون رو گرفت حالا ازدواج کردن و پدر، مادر شدن. منم تا چشم بهم زدم عطش شهری شدن وجودم رو پر کرد و خلاصه روستا رو ترک کردم... بقیۀ ماجرا رو هم که میدونی. تو این مدت که از محل پدریم دور بودم بارها دلم برای اینجا تنگ شد و حتی گاهی می‎خواستم همه چیزو ول‌کنم و به‌سادگی دوران کودکیم برگردم. به روزایی که مدام بازی می‎کردیم می‎خندیدیم و حتی گریه هامونم قشنگ و لطیف بود... اما متأسفانه هیچی همیشگی نیست و تکرارش هم تقریباً محاله! و دقیقاً به خاطر همینه که اعتقاد دارم. باید اِنقدر خوب و پر لـ*ـذت زندگی کنیم که وقتی نگاهی به پشت سرمون انداختیم نه‌تنها پشیمون نباشیم بلکه افتخار کنیم و از به یادآوردنش هم لـ*ـذت ببریم.
    لیلا سکوت می‎کند. حرفهای توی دلش را زده و با آرامش به باغ خیره است. باد چند رشته مو را که روی پیشانیش ریخته بازی می‎دهد و نگاه غمگینش را نمایان می‎سازد.
    - تو از همه چی گفتی، به‌جز چیزی که من ازت خواستم. خواهش می‎کنم طفره نرو. رُک و راست بهم جواب بده.
    - یعنی میخوای بهم زور بگی؟ میخوای از عشقمون سوءاستفاده کنی؟
    - نه. ولی ازت توقع دارم ایثار کنی. ابداً نمیخوام چیزی رو بهت تحمیل کنم، ولی این حقو دارم که روی خواسته‎م پافشاری کنم و از محبوبم بخوام به خاطر من از فکرای احمقانه‌اش چشم‌پوشی کنه... خودت گفتی، هر کاری بگم می‎کنی، مگه نه؟...
    - آره، ولی رامین تو باید زندگی کنی. باید نیازات ارضاء بشه، این حقِ تو نیست که بپای من بسوزی. من مریضم و دلم نمیخواد از دستم خسته بشی و دوباره کارمون به تلخی بکشه. میخوام عشقمون قشنگ و ابدی باقی بمونه.
    -باشه... باشه... اینطوره؟... پس منم همون کاریو می کنم که تو میخوای بکنی. بهتره به فکر یکی باشی تا بچه تو بزرگ کنه.
    -هی... آروم باش. خواهش می‌کنم دیگه چنین حرفی نزن.
    -شک نکن اینکارو می کنم.
    -خُب باشه من تسلیمم. هر چی تو بگی.
    -راس میگی لیلا؟... واقعا انجامش میدی؟...
    -آره، اگه تورو خوشحال میکنه، چرا که نه.
    -ممنونم. آره خوشحالم می‎کنه. ببین از همین حالا هم خوشحالم. ممنونم عزیزم.
    -ولی رامین قول بده نسبت به حقایقی که ما نمی‎تونیم روش تأثیر بذاریم، منطقی باشی و اونارو بپذیری... مثل همین... مرگ و زندگی... هیچ‌کس نمی‌دونه تا کی زنده‎ست... باید با این کنار بیای...
    -وای بازم شروع کردی؟
    لیلا انگشت نشانه‎اش را روی لب‌های رامین می‎گذارد و می‎گوید:
    -هیس!... حرف نزن. فقط به من گوش کن و هر وقت بهت اجــازه دادم حــرف بــزن...
    فهمیدی؟... منظورم اینه که زندگی کن. به خاطر خودت، به خاطر من و به خاطر عشقمون... حتی وقتی من نبودم... فقط فراموشم نکن... دلم می‎خواد همیشه به یادم باشی... ولی اصلاً نمی‎خوام تارک‌دنیا بشی... تنها نمون و بعد از من ازدواج کن...
    -لیلا به خاطر خدا، دیگه بس کن.
    لیلا سکوت می‎کند و عاشقانه به رامین نگاه می‎کند. توی چشم‌های لیلا که مثل اقیانوسی صاف و پاک و عمیق است عشق زبانه می‎کشد و دردی بزرگ و حسرتی غم‌آلود به چشم می‎آید. انگار این اقیانوس طوفانی را در خود نهفته دارد که زندگی رامین را متلاطم خواهد کرد...
    رامین نزدیک‌تر می‌شود و همسرش را در آغـ*ـوش می‎گیرد. لیلا سرخود را روی شانۀ امن رامین می‎گذارد و درحالی‌که رامین نوازشش می‎دهد بی‌صدا گریه می‎کند.
    صدای اسماعیل از روی ایوان خانه بگوش می‎رسد:
    - پس چرا نمیاین... شام حاضره...





    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    فصل بیست و دوم:

    آخرین صبح تعطیلات فرامی‌رسد. امروز جمعه است. دیشب دیروقت به خانه رسیدند. ساک‌ها را گوشه‎ای پرت کردند و آمادۀ استراحت شدند. رامین شومینه و بخاری توی اتاق را روشن کرد تا خانۀ سرد، گرم شود. اما سرمایی که ده روز توی خانۀ عاری از زندگی جا خوش کرده بود تا صبح در خانه ماند و آن‌ها شب سردی را پشت سر گذراندند.
    رامین علی‎رغم سرما از شدت خستگی زود خوابید اما لیلا کوفته و ناخوش در خواب‌وبیداری دست‌وپا زد و به صدای شُرشُر آبی که از ناودان می‎ریخت گوش داد و خاطرات شیرین و تلخ زندگی را به یاد آورد و مرور کرد. خاطراتی که سماجت می‎کردند و با همۀ تلاشی که لیلا می‎کرد تا فکر خود را آزاد کند و بخوابد رهایش نمی‎کردند.
    گاهی از سرما می‎لرزید و گاهی عرق‌ریزان احساس خفگی می‎کرد. در اوج تب چُرت کوچکی می‎زد و در خواب کابوس می‌دید. چهرۀ بی‌رنگ خود را در لباس سفید می‌دید با چشمانی بسته که بی‌وزن و سبک به آسمان می‎رود. آسمان تیره بود و باد پره‎های لباسش را تاب می‎داد. دانه‎های باران به‌تندی می‎بارید و از ناودان آب زیادی بیرون می‎زد...
    وحشت می‎کند و بیدار می‎شود. سرش درد می‎کند و چشم‌هایش مثل منبع آتش‌داغ هستند. تصمیم می‎گیرد برای اینکه وقت بگذراند و خسته شود تا بتواند بخوابد از رختخواب بیرون بزند و چیزی بخواند. اما هرچه می‎کند بلند شود نمی‎تواند. نای حرکت ندارد. ترجیح می‎دهد باز از این پهلو به آن پهلو برگردد شاید بخوابد...
    ساعت زنگ می‎زند. رامین بیدار می‎شود. از اینکه توی اتاق خودشان هستند و زندگی روزانه را ازاینجا شروع می‎کند خوشحال است. دیشب قبل از خواب ساعت را برای نُه صبح تنظیم کرده بود. نمی‎خواهد آخرین روز تعطیل را فقط بخوابد. کارهای زیادی دارند که باید انجام بدهند تا با خیال راحت آمادۀ برگشتن بکار شوند...
    روی لبۀ تخت می‎نشیند. دستی به سروصورت می‌کشد تا کسالت و خواب را از خود دور کند. برای چند لحظۀ کوتاه به ده روز گذشته فکر می‎کند. به اینکه عمرِ خوشی، چقدر کوتاه است و ده روز با چه سرعتی گذشته است. لبخند می‎زند از اینکه توانسته همسرش را بهتر بشناسد و بیشتر دوستش داشته باشد و عاشقش بشود راضی است. اما با به یادآوردن آخرین حرف‌ها توی آلاچیق غمگین می‎شود. نمی‎خواهد به این چیزها فکر کند و روزش را خراب کند.
    کنار پنجره می‎رود و نگاهی به کوچه می‎اندازد. باران تندی می‎بارد و آسمان تیره است. همین‌که پنجره را باز می‎کند سوز سردی وارد اتاق می‎شود. به‌سرعت پنجره را می‎بندد. هوا خیلی سرد شده است و به نظر می‎رسد برف درراه باشد.
    نگاهی به لیلا می‎اندازد او آرام و بی‌صدا خوابیده است. تصمیم می‎گیرد بیدارش کند. فکر می‎کند چقدر کاردارند. باید صبحانه بخورند، لباس‌ها را بشویند، حمام کنند و دستی به سر و روی خانه بکشند و برای فردا آماده شوند. بعد از ده روز به محل کار برمی‎گردند. باید کاری کند که همۀ همکاران از دیدنش تعجب کنند. باید حاصل زندگی بی‌نظیر ده‌روزه‌اش را به همه نشان دهد...
    دستش را روی بازوی لیلا می‎گذارد تا بیدارش کند. بازوی لیلا سرد است. او را به‌طرف خود برمی‎گرداند:
    - لیلا، عزیزم... بیدار شو... ببینم، چرا بدنت اِنقدر سرده؟...
    لیلا کلمات نامفهومی به زبان می‌آورد. رامین چیزی نمی‎فهمد.
    - چی گفتی؟... حالت خوب نیست؟... سرما خوردی؟...
    - ن... می... دونم... سردمه... قلب... م... نارا... حته...
    رامین آشفته می‎شود. انگار اتاق دور سرش می‎چرخد. نمی‎تواند خودش را جمع کند و اضطراب دارد. خلاصه تمرکز پیدا می‎کند و به‌سرعت لباس می‎پوشد. لیلا را آماده می‎کند و بااینکه حس حرکت ندارد او را به خود تکیه می‎دهد و به اتومبیل می‎رساند.
    لیلا کاملاً بی‌حس است. چشمهای خود را بسته و حرف نمی‎زند. سرش روی گردن صاف نمی‎ماند و حتی وقتی بدنش به دیوار می‎خورد یا دستش کشیده می‎شود صدایی از او درنمی‌آید.
    رامین احساس بدبختی می‎کند. دلش می‎خواهد گریه کند. بشدت ترسیده و قلبش تند می‎زند. هرلحظه به چهرۀ رنگ‌پریدۀ لیلا نگاه می‎کند و بیشتر می‎ترسد. افکار شوم و آزاردهنده‌ای از ذهنش عبور می‎کند که چشمانش را به سوزش می‎اندازد و اشکش را جاری می‎کند.
    شهر خلوت است. انگار همۀ اهالی خیابان به آن‌ها نگاه می‎کنند، از وضعشان باخبرند و دلسوزانه با آن‌ها همکاری می‎کنند! ماشین‌ها کنار می‎کشند، تا راه را برایشان باز کنند! پلیس همۀ چراغ‌های مسیر را سبز نگه‌داشته، تا رامین با سرعت مسیر را طی کند و همسرِ عزیزش را به بیمارستان برساند! حتی کودکی که از دست مادر گریخته و به خیابان آمده است برمی‎گردد و با نگاه مشایعتشان می‎کند که بدون اتلاف وقت به راهشان ادامه دهند!...
    نفس‌های لیلا منقطع شده و عرق روی صورت سردش سُر می‎خورد. رامین گریه‌کنان کمی به جلو نگاه می‎کند و کمی به لیلا که به نظر می‎رسد هرلحظه حالش بدتر می‎شود و خیابان‌های لعنتی انگار میل ندارند تمام شوند و هی کش می‌آیند! همه‌چیز کُند شده، آدم‌های توی خیابان، ماشین‌ها و حتی گذر زمان! و رامین با صداهای شومی که در سرش پرشده، درگیر است...






    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    وارد بیمارستان می‎شود. نگهبان از اینکه در روز تعطیل او را اینجا می‎بیند تعجب می‎کند. جلو می‌آید تا احوالپرسی کند. اما رامین که توی حال خودش است و توجهی به اطراف ندارد اصلاً متوجۀ او نمی‎شود و همین‌که در باز می‎شود پُرگاز می‎رود. به نگهبان برمی‌خورد. چند لحظه با ناراحتی به ماشین و بخاری که از برخوردِ آب سردِ آسفالت با اگزوز گرم آن بلند می‎شود نگاه می‎کند و درحالی‌که شانه بالا می‎اندازد و از غرور دکترها و پرستارها، غُر می‎زند، وارد اتاقک گرم خودش می‎شود. از اینکه به خاطر احترام گذاشتن به یک آدم بی‎ادب خودش را به‌زحمت انداخته پشیمان است. به سراغ کتری و قوری مــی‎رود
    تا با یک لیوان چای رفتار آقای اربـاب‌زاده را فراموش کند...
    رامین جلوی بخش قلب توقف می‎کند. سراسیمه از ماشین پیاده شده و وارد بخش می‎شود. برخلاف روزهای عادی بخش خلوت است. می‎داند که دکتر در چنین ساعتی در بخش حضور ندارد. به‌طرف پرستارها می‎رود. خانم فیروزی و خانم کسمائی مشغول گفتگو و چای خوردنند و خانم احمدی با پرونده‌ها ور میرود. قبل از اینکه رامین حرفی بزند خانم فیروزی او را می‎بیند و با لبخند از جا بلند می‎شود و می‎گوید:
    - به به... بچه‎ها ببینین کی اینجاست! آقای رامین اربـاب‌زاده... خوش اومدین... پس لیلا کو؟... نکنه از ترس سوغات دادن، خودشو قایم کرده؟...
    رامین نزدیک‌تر می‌آید. خانم‌ها با دیدن قیافۀ در هم و نگران رامین سکوت می‎کنند و خنده روی لب خانم فیروزی خشک می‎شود. رامین آن‌چنان آشفته است که همه حدس می‎زنند چه اتفاقی افتاده است.
    نفس رامین بندآمده. از شدت ناراحتی نمی‎تواند حرف بزند. با سر اشاره می‎کند و خانم‌ها همین‌که پیغام را درک می‎کنند به‌طرف در می‎دوند. بیرون سرما پوست را می‎ترکاند. دانه‎های باران لباس سفید بتن کرده‎اند و آرام و با طمأنینه فرومی‌ریزند. برف صداهای سرگردان را مهار کرده و سکوت برجا مانده ‎است. آسمان به سرخی می‎زند و سوز سردی می‎پیچد. هوا خراب‌شده و معلوم است به این زودی‌ها صاف نخواهد شد.
    لیلا را که کاملاً بی‌حال است روی صندلی چرخ‌دار می‎نشانند و وارد بخش می‎کنند. با پیچیدن خبر، پرستارها از هر طرف می‌آیند و هرکدام دوست دارند برای لیلا کاری بکنند. همه نگران‌اند...
    او را روی تخت می‎خوابانند و بعد از تماس با دکتر نیکی اقدامات اولیه را آغاز می‎کنند. خانم فیروزی که سخت مشغول است و نمی‎خواهد در مورد این بیمار هیچ اشتباه و قصوری رخ دهد متوجۀ رامین می‎شود. رامین با چشمانی گشاد و از حدقه بیرون زده به لیلا نگاه می‎کند، می‎لرزد و اشک می‎ریزد. خانم فیروزی به یکی از همکاران اشاره می‎کند که رامین را از اتاق ببرد و برایش قنداق درست کند.
    خانم داوری مسن‌تر از بقیه است، رامین را با حرفهای مادرانه آرام مـی‎کـند و از اتـاق
    بیرون می‎برد. رنگِ صورت رامین مثل پوست مرده‌ها شده. خانم داوری او را کنار شوفاژ می‎نشاند و برایش قنداق می‌آورد. به نظر می‌رسد به او شوک واردشده و فشارش افتاده است.
    دقایق کُند و آزاردهنده می‎گذرد. لیلا ازحال‌رفته است. زیر اکسیژن تنفس می‎کند و صدای زندگی‌اش هنوز از دستگاهی که با چند رشته سیم به تنش وصل است، بگوش می‎رسد. پیوندی ضعیف‌تر از همیشه بازندگان...



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     
    آخرین ویرایش:

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    پرستارها دستپاچه می‎آیند و می‎روند. قیافه‎ها غمگین و جدی است و هرکدام مسئولیتش را با جدیت انجام می‎دهند و به زن و شوهر جوان نگاه می‎کنند و برایشان دلسوزی می‎کنند.
    خلاصه دکتر نیکی از راه می‎رسد و شتابان از راهرو می‎گذرد. رامین پشت سر دکتر وارد اتاق می‎شود. دکتر سؤالاتی از پرستارها و رامین می‎پرسد و لیلا را به‌دقت معاینه می‎کند. بعد از چند دقیقه با قیافه‎ای گرفته درحالی‌که تند و تند دستوراتی را به پرستارها برای اعزام لیلا به اتاق عمل می‎دهد از اتاق خارج می‎شود تا برای جراحی آماده شود.
    رامین پس از دیدن وضعیت دکتر احساس می‎کند کر شده است و هیچ صدایی را نمی‎شنود. گریه‌کنان به لیلا چشم می‎دوزد و آرزو می‎کند یک‌بار دیگر چشمهای زیبای او را باز و مملو از زندگی ببیند. درحالی‌که کاملاً امید خود را ازدست‌داده‎ در عین ناباوری حرکتی در پلک چشمهای لیلا می‎بیند! لیلا به‌آرامی چشم‌ها را باز می‎کند.

    رامین با شادی از جا می‎پرد. می‎خواهد با همان سرعت فاصله‎اش با لیلا را طی کند. اما تنش کوفته و سنگین است. با همۀ توانی که برایش مانده خودش را می‎کشد و به لیلا می‎رسد. نفسش به شماره افتاده ‎است. پیشانی و سر لیلا را نوازش می‎دهد و به چشمهای زیبای محبوب خود خیره می‎شود.
    لیلا اشاره می‎کند ماسک را بردارد...
    - ممنونم عزیزم... چقدر خوبه که... اینجایی... دلم می‎خواست یه دفعه دیگه ببینمت... برای یک‌لحظه چشمهای خود را می‎بندد و دوباره باز می‎کند و آب دهانش را قورت می‎دهد.
    - نه لیلا... ترو خدا حرفهای ناامیدکننده نزن. خواهش می‎کنم تسلیم نشو. به خاطر منم شده قوی باش و مبارزه کن...
    چهرۀ لیلا، دردی را که می‎کشد نشان می‎دهد. دور چشمانش سیاه شده و برق همیشگی چشمانش فروغی ندارد. لبخند می‎زند و می‎گوید:
    -هی... پسر کوچولو... آروم باش... و اِنقدر گریه نکن... نمی‎خوام تسلیم بشم... اما دیگه نمی‎تونم ادامه... بدم... قدرتی برام نمونده... بغلم کن... خدا منو ببخشه... میخوام تو بغلت بمیرم... این آخرین آرزومه...
    رامین اشک‌ریزان لیلا را در آغـ*ـوش می‎گیرد. او را می‎بوسد و به خود فشار می‎دهد...
    بهار می‎شود. از فراز کوههای استوار آبشارهای شفاف فوران می‎کنند و آب را چون دانه‎های دُر می‎پراکنند. ترنم شادمانۀ پرندگان عاشق بهاری چون موسیقی سکرآوری غوغا می‎کند و شکوفه‎ها از آسمان فرومی‌ریزند و دشت‌های خشک، سبز می‎شوند و باغ‌ها گل می‎دهند و درختان با شاخه‎های پربرگشان با قامتی ایستاده و سبز دست‌ها را به نیایش به‌سوی خدا دراز می‎کنند و آسمان آبی‌تر از آبی است و خورشید می‎درخشد و باد ملایمی می‎وزد کـه روح را شاداب می‎کند و خوش‌ترین لحظۀ زندگی، آنگاه‌که مقابل دریای بیکران و هستی لایتناهی در غروبی زیباروی اسکله ایستاده، ذهنش را منور می‎سازد و عشق، با نیروی جادوئی و بی‌نظیر که تنها در لحظۀ وداع همۀ جلالش را نمایان می‎سازد او را منزه می‎کند، و او خود را پیچیده در پرنیانی نرم و خوش‌رنگ، بر فراز ابرها می‎بیند. سبک و بی‌غم و سرشار از عشق و هستی! احساس می‎کند دیگر لازم نیست دربند زندگی باشد چون به ابدیت می‎پیوندد...



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

     

    ع ر محبوب نیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/03
    ارسالی ها
    364
    امتیاز واکنش
    5,375
    امتیاز
    441
    سن
    60
    محل سکونت
    رشت
    تنها غمش آن پائین، رامین است که هنوز جسمش را در آغـ*ـوش گرفته و اشک می‎ریزد. دلش می‎سوزد و قطره‎ای اشک از گوشۀ چشمش می‎چکد... صدای ممتد بوق دستگاه رامین را می‎ترساند. سرش را بلند می‎کند. لیلا با چهره‎ای آرام و بی‌درد بخواب رفته، با لبخندی در گوشۀ لب و قطره‎ای اشک در گوشۀ چشم.هق‌هق رامین بلند می‎شود... خانم فیروزی او را به گوشۀ اتاق می‎برد تا جـلوی دسـت و پـای دکـتر و پـرستـارهـا،که با شتاب و از هر طرف به اتاق سرریز شده‎اند نباشد. شوک می‎دهند... به قفسۀ سـ*ـینه‎اش فشار وارد می‎کنند... اما لیلا دیگر هرگز برنمی‎گردد...



    فصل بیست و سوم:

    غروب غم انگیزیست. باد زوزه می‎کشد و آسمان از ابرهای تیره پر است. قارقار کلاغی که از روی درخت وسط گورستان برمی‎خیزد و بالای آن چرخ می‎زند و دور می‎شود چندش‌آورتر از همیشه است. سرشاخه‎های درخت می‎لرزد و برگ‌های زردی که هنوز به امید زندگی به آن چسبیده‎اند، یکی یکی سقوط می‎کنند.
    جمعیت زیادی جمع شده‎اند. کنار قبر کوچکی که تازه با خاک پرشده، شلوغ است. زن‌ها گریه می‎کنند و زینب را که بی‌هوش شده باد می‎زنند. مردها غلام را بغـ*ـل کرده‎اند و مراقبش هستند. جوان‌ها کنار اسماعیل و ابراهیم جمع شده‎اند، و تنها رامین بدون اینکه کسی مراقبش باشد زیر پای لیلا در سکوتی که از لحظۀ مرگش در آن فرورفته رهاشده است. روی گِل‌ها نشسته و به گور عشقش خیره مانده است. نمی‎تواند باور کند که او را ازدست‌داده و دیگر هرگز در کنارش نخواهد بود. مدام اوقات خوشی که باهم گذرانده‎اند را به‌یاد می‎آورد و زیر لب از بی‌وفایی لیلا گله می‎کند. چهرۀ ظفرمندانۀ لیلا روی تخته‌سنگ‌ها را به یاد می‎آورد بازی چند رشتۀ مو روی پیشانی‌اش توی غروب زیبای دریا شادی کودکانه‎اش در رستوران، وقتی پیانیست برایشان می‎نواخت، کوه سنگی، شاندیز و وقتی بعد از مهمانی خانۀ مادرش با او آشتی کرده بود... می‎خندد. نمی‎تواند باور کند که همۀ این خوشی‌ها را یکجا ازدست‌داده است. دلش می‎خواهد بمیرد! نمی‎تواند این‌همه بدبختی را تحمل کند. سه روزِ پردرد از مرگِ عزیزش گذشته و او، از درون متلاشی‌شده است. نه خوابیده و نه چیزی خورده است. فقط کنار گور لیلا نشسته و با او خندیده یا گریه کرده است...
    نمی‎تواند و نمی‎خواهد بعد از لیلا زندگی کند. بدون لیلا هیچ‌چیز ارزشی ندارد! خوشی مفهومش را ازدست‌داده است وزندگی جز ماندن در حصارِ تنگی به نام تن نیست! نه آفتاب زیباست و نه باران! نه زمستان لـ*ـذت‌بخش است و نه انتظار بهار!...
    سرش را بالا می‎گیرد و به روبرو نگاه می‎کند. گورستان روی تپۀ بلندی در ارتفاع واقع‌شده. آن پائین سپیدرودِ خشمگین و گل‌آلود می‎خروشد. گورستان با شیبِ تندی که از شمشادهای کوتاه و بُته‎های خاردار و علف‌های هرز اشباع‌شده به دامنۀ سپیدرود می‎رسد. طبیعت بکر و خشنی که لـ*ـذت و شوق و آرزو را در هر بیننده‎ای برمی‎انگیزد. اما رامین را به نیستی فرامی‌خواند...
    چقدر دلش برای لیلای نازنینش تنگ‌شده. خدایا با این سوزش دل چکارکند؟ می‎سوزد و رنج می‎برد و قادر نیست این دردِ بزرگ را تحمل کند. بیتاب شده ‎است و آرزوی دیدار چهرۀ لیلا همۀ وجودش را پرکرده. همین... و دیگر هیچ‌چیز ارزشی ندارد!
    شوق دوباره دیدنِ لیلا شادش می‌کند، می‎خواهد خیز بردارد و از کرۀ خاکی پر بکشد تا شاید در آسمان به او بپیوندد. شاید یک‌بار دیگر عشقش را در آغـ*ـوش بگیرد و به سعادتی ابدی برسد... آنجا در آسمان پیش همسر و فرزندش... بعد از چند روز، دوباره احساس خوبی پیداکرده است. لطیف و دلنواز...
    از جا بلند می‎شود. دستش را به‌سوی لیلا دراز می‎کند و او را صدا می‎کند. جمعیتی که در اطرافش هستند، سکوت کرده و با تعجب نگاهش می‎کنند. دو سه قدم آنطرفتر بعد از شیب بلند، عشق و آرامش در انتظارش است. کافیست خودش را به آنجا برساند و چند ثانیۀ بعد به آسمان پر بکشد... یک‌قدم برمی‌دارد... سنگینی دستی قوی را روی شانۀ خود حس می‎کند. حباب رهائیش می‎شکند. با ناراحتی برمی‎گردد و حسن را در مقابل خود می‎بیند که بشدت گریه می‎کند. یکدیگر را در آغـ*ـوش می‎گیرند و سیر گریه می‎کنند.
    حسن زمزمه می‎کند:
    - رامین نمیتونی اینکارو بکنی... لیلا خیلی پریشونه... با گلنساء بخوابم اومدن و ازم خواستن کمکت کنم تا این روزارو بگذرونی...
    رامین حسن را بیشتر و تنگ‌تر می‎فشارد و با صدای بلندتری گریه می‎کند. بغض را بالا
    آورده و سبک می‎شود. چند قدم آنطرفتر، لای جمعیت، یدالله با لهجۀ مشهدی شیون می‎کند. در کنارش اربـاب‌زاده به عصای خود تکیه زده و سخت گریه می‎کند. رامین به حسن خیره می‎شود...
    - خانم دانایی و خانم رازی هم اومدن... ما دیروز باخبر شدیم. خانم دانایی به بیمارستان زنگ‌زده بود تا در اولین روز کاریتون از حالتون باخبر بشه که همکارات خبر دادن چی شده. ما هم بلافاصله راه افتادیم. می‎دونستم بهم احتیاج داری. حالا که لیلا و گلنساء با همن، احساس کردم می‎تونم از مشهد خارج بشم...




    پایان




    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    دوستان، داستان خاتمه یافت و هر چه بود، خوب یا بد، به لطف و کرم خود بر من ببخشید. شاید پست گذاری این داستان یکی از سخت ترین کارها بود؛ زیرا چه شب ها که فقط برای یک، یا دو نفر پست میگذاشتم. افسوس که یاران سراغی از من نگرفتند و این کار در سکوت و تنهایی خاتمه یافت.
    اما به هر حال این نیز تجربه ای بود که بگذشت...
    متشکرم و به امید دیدار...
     
    آخرین ویرایش:

    Unidentified

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    848
    امتیاز واکنش
    7,688
    امتیاز
    561
    سن
    23
    محل سکونت
    اتوپیـــا
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا