-از اين بهتر نميشه
امير:-چطور
شونه اي بالا انداختم و خونسرد گفتم
-اعتراف به سبك اميري
يهو با چشماي گرد برگشت سمتم و گفت :-منظورت چيه ؟
-خودت اعتراف كردي من اومدم تيري در سياهي بزنم كه صاف خورد تو هدف
امير:-يعني كسي متوجه نشده؟
-نه بابا من خودم به اين تيزي متوجه نشدم چه برسه به بقييه حالا كي ميري بگي ؟
امير:-تو برام رديف ميكني ؟
با خوشحالي گفتم :-چرا كه نه !!!!!!!!
-------------------------------
دو روز بعد :
-مژدگاني بده
ساناز:-مژدگاني ؟ بابت چي ؟
خونسرد گفتم :-مژدگاني ديگه
كيميا ريز ريز ميخنديد
ساناز:-با آرتين صحبت كردي؟
يهو همه خوشحاليم پر كشيد اما سعي كردم اين روز به ياد موندني رو زهرمارشون نكنم .. موضعم رو حفظ كردم و گفتم :-نه
ساناز:-آخه چرا ؟
من:-اين بحثو تموم كن بعدا در موردش صحبت ميكنيم
ساناز:-با امير آقا صحبت كردي؟
چشمامو گرد كردم و با شرمندگي گفتم :-اي واي اصلا فراموش كردم موضوعت رو به امير بگم واااي خداي من خدايااا چرا زودتر نگفتي ؟
اشك توي چشماش جمع شد و گفت :-مهم نيست عزيزم تو خودت خيلي گرفتاري داري
حالمو گرفته نشون دارم و گفتم
-مژدگاني ديگه نميچسبه پاشين جمع كنيد
ساناز:-من نميخواستم حالتو بگيرم
كيميا:-اين رهاي حواس پرت فعلا دپه
چشم غره اي بهش رفتم
اومديم خارج شيم كه يه پسر پشتش به ما بود ولي تيپش خفن
آروم گفتم:-بچه ها اون پسرو چه تيپي ايولااا
ساناز:-رها چشماتو درويش كن
-ساناز جان من يرى بهش بگو در چه حال و هوايي
چشماش گرد شد :چي ؟
كيميا:-آره برو بهش بگو
ساناز:-ديوونه شديد؟
با سرتقي گفتم :-اگر نگي از صحبت كردن با امير هم خبري نيست
با ناراحتي نگامون كرد و وقتي فهميد راهي نداره آهسته آهسته به سمت پسره حركت كرد
همين كه جلوي پسره رسيد رنگش پريد نگاهي به دست پسره انداخت و بعد دستشو جلوي دهنش گرفت
من و كيميا دستامونو به هم زديم و گفتيم ايووول
همون موقع آهنگ سفارشي توي كافه پيچيد
آي ستاره آي ستاره بي تو شب نوري نداره
نزار از نفس بيفتم توي تنها راه چاره
ميدونم ساناز اميرو كه ديد شوكه شد و بعدم گل هاي رز با كارت به اين شرح:سانازم .. دختر رويا و زمينيم با من ازدواج ميكني؟
امير بلند شد و جعبه رو از كتش در آورد و بازش كرد و جلوي ساناز گرفت و گفت:-با من ازدواج ميكني؟
ساناز هنوز توي بهت بود و قطرات اشك از چشماش جاري ميشد
امير حلقه رو درآورد
ساناز حلقه رو از دست امير گرفت و دستش كرد
همزمان شد با سوت و جيغ و هوراي مردم كه دور تا دور اين دو نفر حلقه زده بودن
يهو ساناز خودشو پرت كرد توي بغـ*ـل امير و اميرم محكم بغلش كرد
ديروز بعد كلي فكر كردن به اين نقشه رسيدم و بعدشم در به در دنبال حلقه بوديم
تا يه حلقه خوشگل براق امير خريد و به خانوادش خبر داد خاله كه از خوشحالي داشت پس ميفتاد و بقيه هم خوشحال شدن
امير:-اينا همش به كمك رها و كيميا بود كه كلي خواهري در حقم كردن
ساناز اشكاش بي مهابا ميريختن اومد سمتمون و دوتامونو محكم بغـ*ـل كرد
آخه نقشم نصفيش به كمك كيميا بود
من اصلا فكره نميكردم انقدر أينا هول باشن كه در عرض يك هفته انقدر سريع عقد دائم كنند
خاله و عمو كه خيلي خوشحالند
اما هيچ كدوم راضي نيستن كه عروسي بگيرن فقط يه جشن كوچيك خودموني
تا به امروز آرتينو نديدم حتي توي محضر
اما امروز تصميممو گرفتم اونم با كمك امير و ساناز و كيميا
و ميخوام عمليش كنم
راستي كيميا خانوم هم حاملست دوماهه اما چون خودش تازه فهميده به همه اطلاع نداده
شروينم چپ ميره راست ميره ميگه چيزي لازم نداري خانومم؟
همه چي اوكيه ؟ گشنت نيست؟
تشنت نيست؟
درد نداري؟
لگد نميزنه؟
نميدونم بچه دوماهه هم لگد ميزنه آخه ؟
امير:-چطور
شونه اي بالا انداختم و خونسرد گفتم
-اعتراف به سبك اميري
يهو با چشماي گرد برگشت سمتم و گفت :-منظورت چيه ؟
-خودت اعتراف كردي من اومدم تيري در سياهي بزنم كه صاف خورد تو هدف
امير:-يعني كسي متوجه نشده؟
-نه بابا من خودم به اين تيزي متوجه نشدم چه برسه به بقييه حالا كي ميري بگي ؟
امير:-تو برام رديف ميكني ؟
با خوشحالي گفتم :-چرا كه نه !!!!!!!!
-------------------------------
دو روز بعد :
-مژدگاني بده
ساناز:-مژدگاني ؟ بابت چي ؟
خونسرد گفتم :-مژدگاني ديگه
كيميا ريز ريز ميخنديد
ساناز:-با آرتين صحبت كردي؟
يهو همه خوشحاليم پر كشيد اما سعي كردم اين روز به ياد موندني رو زهرمارشون نكنم .. موضعم رو حفظ كردم و گفتم :-نه
ساناز:-آخه چرا ؟
من:-اين بحثو تموم كن بعدا در موردش صحبت ميكنيم
ساناز:-با امير آقا صحبت كردي؟
چشمامو گرد كردم و با شرمندگي گفتم :-اي واي اصلا فراموش كردم موضوعت رو به امير بگم واااي خداي من خدايااا چرا زودتر نگفتي ؟
اشك توي چشماش جمع شد و گفت :-مهم نيست عزيزم تو خودت خيلي گرفتاري داري
حالمو گرفته نشون دارم و گفتم
-مژدگاني ديگه نميچسبه پاشين جمع كنيد
ساناز:-من نميخواستم حالتو بگيرم
كيميا:-اين رهاي حواس پرت فعلا دپه
چشم غره اي بهش رفتم
اومديم خارج شيم كه يه پسر پشتش به ما بود ولي تيپش خفن
آروم گفتم:-بچه ها اون پسرو چه تيپي ايولااا
ساناز:-رها چشماتو درويش كن
-ساناز جان من يرى بهش بگو در چه حال و هوايي
چشماش گرد شد :چي ؟
كيميا:-آره برو بهش بگو
ساناز:-ديوونه شديد؟
با سرتقي گفتم :-اگر نگي از صحبت كردن با امير هم خبري نيست
با ناراحتي نگامون كرد و وقتي فهميد راهي نداره آهسته آهسته به سمت پسره حركت كرد
همين كه جلوي پسره رسيد رنگش پريد نگاهي به دست پسره انداخت و بعد دستشو جلوي دهنش گرفت
من و كيميا دستامونو به هم زديم و گفتيم ايووول
همون موقع آهنگ سفارشي توي كافه پيچيد
آي ستاره آي ستاره بي تو شب نوري نداره
نزار از نفس بيفتم توي تنها راه چاره
ميدونم ساناز اميرو كه ديد شوكه شد و بعدم گل هاي رز با كارت به اين شرح:سانازم .. دختر رويا و زمينيم با من ازدواج ميكني؟
امير بلند شد و جعبه رو از كتش در آورد و بازش كرد و جلوي ساناز گرفت و گفت:-با من ازدواج ميكني؟
ساناز هنوز توي بهت بود و قطرات اشك از چشماش جاري ميشد
امير حلقه رو درآورد
ساناز حلقه رو از دست امير گرفت و دستش كرد
همزمان شد با سوت و جيغ و هوراي مردم كه دور تا دور اين دو نفر حلقه زده بودن
يهو ساناز خودشو پرت كرد توي بغـ*ـل امير و اميرم محكم بغلش كرد
ديروز بعد كلي فكر كردن به اين نقشه رسيدم و بعدشم در به در دنبال حلقه بوديم
تا يه حلقه خوشگل براق امير خريد و به خانوادش خبر داد خاله كه از خوشحالي داشت پس ميفتاد و بقيه هم خوشحال شدن
امير:-اينا همش به كمك رها و كيميا بود كه كلي خواهري در حقم كردن
ساناز اشكاش بي مهابا ميريختن اومد سمتمون و دوتامونو محكم بغـ*ـل كرد
آخه نقشم نصفيش به كمك كيميا بود
من اصلا فكره نميكردم انقدر أينا هول باشن كه در عرض يك هفته انقدر سريع عقد دائم كنند
خاله و عمو كه خيلي خوشحالند
اما هيچ كدوم راضي نيستن كه عروسي بگيرن فقط يه جشن كوچيك خودموني
تا به امروز آرتينو نديدم حتي توي محضر
اما امروز تصميممو گرفتم اونم با كمك امير و ساناز و كيميا
و ميخوام عمليش كنم
راستي كيميا خانوم هم حاملست دوماهه اما چون خودش تازه فهميده به همه اطلاع نداده
شروينم چپ ميره راست ميره ميگه چيزي لازم نداري خانومم؟
همه چي اوكيه ؟ گشنت نيست؟
تشنت نيست؟
درد نداري؟
لگد نميزنه؟
نميدونم بچه دوماهه هم لگد ميزنه آخه ؟