کامل شده آرامشی از جنس حوا|Mozhgan.g کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mozhgan.g
  • بازدیدها 14,971
  • پاسخ ها 73
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mozhgan.g

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/23
ارسالی ها
77
امتیاز واکنش
482
امتیاز
0
دو ماه گذشت دوباره رابطم با حامد خوب شده خیلی خوشحالم امروز قراره برم سنوگرافی.بچه ها از صبح هزار بار زنگ زدن و هر کدومشون یه نظری دادن.اما برای من سلامتی بچه از هر چیز دیگه ای باارزش تره.دختر و پسر هر دو برام عزیزن.
اسممو صدا زدن تا برم داخل اتاق با استرس از جام بلند شدم دوباره تو لحظات حساس به جای اینکه حامد کنارم باشه شیدا کنارمه.
شیدا لبخند اطمینان بخشی بهم زد .
جوابشو با لبخند دادم و وارد اتاق شدم.
.....
از اتاق که اومدم بیرون شیدا هم از جاش بلند شد و اومد سمتمو گفت:چی شد؟پسره یا دختر.
نیشپو براش شل کردم و گفتم:دختر!!
جیغ کوتاهی کشید و بغلم کرد.همونطور که محکم به خودش فشارم میداد گفت:وای....نازی خیلی خوش حالم.
-منم....حالا ولم کن که خفم کردی.
از بغلم بیرون اومد و گفت:ببخشید اثرات خوشحالیه زیادیه.
خندیدم و با هم از مطب خارج شدیم.
شیدا ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست منم درو باز کردم و کنارش جا گرفتم.سویچ و چرخوند و ماشین و روشن کرد یکم از راهو که رفتیم رو کردم بهشو گفتم:برو یه شیرینی فروشی تا شیرینی بخریم بریم خونه مامان اینا.
شیدا:باشه...راستی نمیخوای اول به خاله بگی؟
-چطور؟
-یادت رفته موقع عید که گفتی حامله ای چه حرفی زد.
-اها اره یادمه.ولی باشه شب با حامد بریم و بگیم.
-نمیدونم خود دانی.
بعد از خرید شیرینی رفتیم سمت خونه.روی شکمم دست کشیدم و گفتم: دختر قشنگم از امروز قراره بشی همدم مامان.چه نقشه هایی که واست ندارم.
- هنوز که بندیا نیومده فعلا پیاده شو بریم.
از ماشین پیاده شدم شیدا در خونه رو با کلید باز کرد و اول خودش رفت داخل منم پشت سرش رفتم.از همون دم در شروع کردم به صدا زدن مامانم. عادتم بود حتی با اینکه تو خونه خودمم ولی هنوز کلید خونمونو مثل شیدا دارم و وقتی وارد خونه میشم از همون اول شروع میکنم به عربده کشی.
مامان با ملاقه از آشپز خونه اومد بیرون و گفت:چی شده؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:سلام.
مامان:سلام رفتید سونوگرافی؟
شیدا:سلام مامان....اره رفتیم.
مامان:سلام ...خب؟؟
-دختره.
مامان اومد بغلم کرد و گفت:الهی قربونت بشم عزیزم مبارکت باشه.
از بغلم اومد بیرون که گفتم:ممنون...من برم یه زنگ به حامد بزنم.
مامان:برو عزیزم.
به سمت اتاقی که قبلا مال من بود راه افتادم.همچی دست نخورده بود.مامان میگفت دلم میخواد همینطوری بمونه اگرم مهمونی اومد که دختر دار باشه میاد همین اتاق.
گوشی رو از جیب مانتوم بیرون اوردم و زنگ زدم به حامد.بعد چند تا بوق صدای دخترونه ای از پشت خط گفت:الو...
یه لحظه شک کردم نکنه اشتباه گرفتم گوشی رو از گوشم جدا کردم و به اسم روی صفحه نگاه کردم.نه درست گرفتم شماره شماره حامده صدا دوباره گفت:الو...بفرمایید.
گوشی و به زحمت نزدیک گوشم بردم و گفتم:الو..
-بله بفرمایید.
-ببخشید من همراه شوهرم و گرفتم.
-اوا....نازی جووون تویی.
احساس میکردم صدا برام اشناست مخصوصا جوون گفتنش.یکم به مغزم فشار اوردم که یهو خودش گفت:منم آزیتا....راستش حامد جلسه داشت و گوشیشو داده بود به من که هر کی کار داشت جواب بدم.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:مگه تو الان تو شرکت حامدی.
-مگه نمیدونی من اینجا کار میکنم.در واقع دست راست مدیر عامل شرکت یا همون حامدم.
-اها....خب من قطع میکنم هر وقت اومد بگو به من یه زنگ بزنه.
-باشه هانی....اگه حوصله داشت حتما بهش میگم بابای.
احساس کردم چشام داره سیاهی میره به زحمت دستمو بند دیوار کردم که نیافتم.گوشی از دستم افتاد و صدای بدی داد.اون یکی دستم و جلوی دهنم گرفتم و زل زدم به پایه میز کامپیوتر.چرا حامد بهم نگفته بود.اون میدونست من روی ازیتا حساسم پس چرا ازم مخفیش کرد.
دره اتاق باز شد و بعدش صدای شاده نریمان:میبینم که دماغ گنده میخواد دختر....
بقیه حرفش تو دهنش ماسید چون پشتم بهش بود نمیتونستم حالات صورتشو ببینم.
اومد جلوم و وقتی منو با اون حال دید ترسیده گفت:نازی....چی شدی؟میخوای بریم دکتر؟حالت بده؟حرف بزن...نازی.
بهش نگاه کردم و به زحمت گفتم:نه چیزی نیست فقط یهو سرم گیج رفت.
-مطمءنی.
سرمو تکون دادم و گفتم:اره.
نگاهی به گوشیم که باتریش در اومده بود کردو گفت:با حامد دعوات شده.
-نه...گفتم که چشمام سیاهی رفت دستمو گرفتم به دیوار گوشی از دستم افتاد.
خیلی هم دروغ نگفتم...گفتم؟؟
نریمان معلوم بود قانع نشده اما بیخیال شد و به همراه هم از اتاق خارج شدیم.
چرا منو حامد نمیتونیم خوش باشیم.چرا نمیتونیم چند وقت بدون دعوا سر کنیم.
چرا تا میخوایم خوب باشیم یه اتفاقی می افته.
خدایا چرا؟؟؟
******
هر چی منتظر تماس حامد بودم خبری نه از تماسش شد و نه از خودش دیگه همه فهمیده بودن که یه مرگم شده.شب که شد به نریمان گفتم منو برسونه خونه.
از نریمان خدافظی کردم و در خونه رو باز کردم.داشتم از پله ها بالا میرفتم که در خونه خاله اینا باز شد و بعدشم خود خاله که اسممو صدا زد.واقعا تو اون لحظه حوصله هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشتم اما نمیشد که جواب خاله رو ندم.چند تا پله ای رو که رفته بودم و برگشتم و گفتم:سلام خاله.
-سلام عزیزم از صبح کجا بودی؟
-با شیدا رفتم سونوگرافی بعدم رفتم خونه پدرم.
-وا خاله جون یعنی اول نباید به من بگی بچت جنسیتش چیه؟
-منتظ بودم تا با حامد دو تایی بیایم بهتون بگیم که حامد یکم سرش شلوغ بود ونتونست بیاد.
اره ارواح عمم باشه حامد بیاد خونه یه کاری بهش نشون میدم که صد تا ازیتا ازش بیرون بزنه.
با صدای خاله از فکر نقشه کشیدن برای حامد بیرون اومدم و گفتم:بله...ببخشید متوجه نشدم.
خاله پشت چشمی نازک کرد و گفت:گفتم حالا بچه جنسیتش چیه؟
با بیاد اوری دختر کوچولوم لبخندی زدم و دستی به شکمم کشیدم و گفتم:دختر.
-وا یعنی پسر نشده.
با تعجب سرمو بلند کردم و گفتم:مگه دختر و پسر فرق میکنه.
خاله چشاشو تو کاسه چرخوند و گفت: نه...ولی خب اولاد اول پسر باشه تا دست ادم و تو پیری بگیره بهتره.
با حرص گفتم:اها بله ببخشید دفعه بعد انشاءا...پسر میارم.
-وا منکه چیزی نگفتم که رو ترش میکنی.
-بله درسته شما چیزی نگفتید ولی من یکم خستم اگه اجازه بدید برم استراحت کنم.
-باشه برو خدافظ.
-خدافظ.
پله هارو بالا رفتم و در خونه رو با کلید باز کردم.
هوووف سرو کله زدن با خاله یه فیل و از پا در میاره.چادر و کیفمو گذاشتم رو مبل و رفتم سمت اشپز خونه چای سازو پر اب کردم و زدم به برق.نشستم رو صندلی و دستامو گذاشتم رو سرم. اخر داستان منو حامد به کجا میکشه.خدایا فردا که قراره بچه دار بشیم من به این بچه چی بگم.
یه دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم:
لگد میزنی و من عشق میکنم
با تمام وجود حست میکنم و عشق میکنم از این حس کردن
تو با خود عشق به همراه داری و من این عشق را با جان و دل میپذیرم
تو در من رشد میکنی و من رشد کردنت را با جان و دل در ذهن خود ثبت میکنم.
لبخندی رو لبم نشست تنها دلخوشیه من دخترمه...
دختره من....
چای ساز با صدای تیک خاموش شد.از جام بلند شدم و چایی دم کردم و یه اسکان برای خودم ریختم که صدای در اومد.پس بالاخره اقا تشریف اوردن.استکان و همونجا رو میز گذاشتم و از آشپز خونه رفتم بیرون.حامد پشت به من داشت کتشو در میاورد.دست به سـ*ـینه گفتم:به به بالاخره تشریف آوردید.
برگشت سمتمو کتشو انداخت رو مبل.با دیدن دستایی که روی سینم قفل شده بود یه ابروشو داد بالا و گفت: سلام....چیزی شده.
لبامو دادم سمت پایین و گفتم:نه چه اتفاقی.
-پس این قیافت برای چیه؟
-اها یعنی تو نمیدونی؟
-چیو؟
-اینکه آزیتا تو شرکت شما کار میکنه.
رنگش به وضوح پرید و گفت:تو از کجا میدونی؟
-اگه نگاهی به موبایلی که دست آزیتا خانوم بود مینداختی متوجه میشدی که من بهت زنگ زده بودم.
-اها....چیزه..ها من یعنی تو جلسه بودم بعد چیز ازیتا جواب داد.
-اینو خو ازیتا خانووووم هم گفتن...حرف من اینه که تو چرا به من نگفتی اونم تو اون شرکت کوفتی هست.
-اولا صداتو برای من بلند نکن.دوما من فکر میکردم تو خودت میدونی.
-من از کجا باید میدونستم در صورتی که شوهرم همه چیزو از من پنهان میکنه.
-من چیو ازت پنهون کردم.
-همه چیزو همین که ازیتا هم با تواء.
-اره ازیتا تو شرکت ما کار میکنه.حالا این چیزا چه ارزشی داره که تو به خاطرش این الم شنگه رو به پا کردی.
-ارزش نداره...ارزش نداره که اون دختره ی ه*ر*ز*ه با تو توی یه شرکت کار میکنه.
-مواظب حرف زدنت باش نازی.
-چیه ازش طرفداری میکنی خیلی برات باارزشه نه اونو از من بیشتر میخوای نه.
-ساکت شو.
و بعد دستی که یه طرف صورتم فرود اومد.اینم سیلیه دوم.....و باز حامدی که از خونه میزنه بیرون.و من دوباره به اتاقم پناه اوردم.
روی تخت دراز کشیدم و اشکام راهه خودشونو پیدا کردن خدایا این تاوان کدوم گناهمه.این مجازات کدوم کاره نکردمه. خدایا چرا باید این همه سختی بکشم. خدایا این تاوان دلشکسته امیره....
هق هقم بلند شد.خدایا اگه تاوان دلشکسته امیره....
پس تاوان دلشکسته منو کی میخواد بده....
خدایا تاوان این سیلی هارو حامد میخواد چطوری پس بده.
خدایا صدامو میشنویی.....
خدایا کمکم کن....کمکم کن......
هق هقم همه اتاقو پر کرده بود.
دیگه نمیکشم....شاید تقصیر منم بود.ولی تو این دوران اونقدر زود رنج و نازک دل شدم که دیگه تحمل دیدن ازیتا رو کنار حامد نداشته باشم.
*******
 
  • پیشنهادات
  • Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ♥حامد♥
    از ماشین پیاده شدم و سریع زنگ و زدم یکم صبر کردم و بعد با مشت کوبیدم به در.
    صدای ارزو از پشت ایفون اومد:چه خبرته بیا تو.
    درو باز کرد. رفتم داخل با دیدن ارزو گفتم:ازیتا کو.
    -تو اتاق.
    به سمت اتاق رفتم که ازیتا زود تاپشو کشید پایین و گفت:هوی این خراب شده در نداره.
    -اینا رو ول کن آزی بگو ببینم تو امروز گوشیه منو جواب دادی؟
    -خب اره.
    -کی؟
    -وقتی جناب عالی داشتی گاوصندوق شرکت و زیر و رو میکردی.
    رفتم جلو و گردنشو گرفتم و گفتم:منکه میدونم تو اون کله پوکت چی میگذره ببین آزی من هر غلطی که بکنم تو هم شریک جرمی میفهی.پس سعی نکن رابـ ـطه منو نازی رو بهم بزنی خر فهم شد.
    تیکه اخر و با داد گفتم.صدای خر خر گلوش نشون میداد که زیاد روی کردم ولش کردم که افتاد رو زمین و حریص هوا رو داخل ریه هاش میکشید و سرفه میکرد.
    وقتی حالش جا اومد به زحمت گفت:بدبخت...تو..الانم گاف دادی....مطمءنم الان...با نازی دعوات شده....تو خودت همچی رو لو دادی.....
    خواستم دوباره برم طرفش که ارزو اومد داخل و گفت:چخبره؟
    بعدم دوید سمت آزیتا.آزیتا دستشو که خواست کمکش کنه رو پس زد و گفت:این روانی نزدیک بود منو بکشه تو کجا بودی از اون موقع.
    -شرمنده داشتم با کیوان حرف میزدم.
    حوصله ی چرندیاتشونو نداشتم به خاطر همین انگشت اشارمو تهدید وار جلوش گرفتم و گفتم:دور و ور زندگیم نبینمت.
    -هه خیال کردی حامد خان کاری میکنم نازنین طلاقت بده.
    سیلی محکمی زدمش و گفتم:تو غلط میکنی.
    دستشو گرفت روی صورتشو گفت:به قیمت زندان رفتن خودمم باشه به روز سیاه مینشونمت.
    حوصله چرندیاتشو نداشتم چون میدونستم همش خیال خامه.از خونش زدم بیرون تو خیابون نفس عمیقی کشیدم.امشب برای دومین بار روی نازنین دست بلند کردم و دوباره به خاطر آزیتا.دوباره خراب کردم.حتی جنسیت بچه رو هم ازش نپرسیدم کلافه دستمو بین موهام فرو بردم.آی یایای......دوباره گند زدی حامد.
    *****
    ♥نازنین♥
    خودمو تو آیینه نگاه کردم کبودی دور چشمم که شاهکار حامد خان بود پاک شده بود.فردای اونروز وقتی دیدمش محلش نذاشتم اون شب خیلی فکر کردم و به این نتجه رسیدم اگه کارای حامد ادامه پیدا کنه صد در صد به نریمان میگم.واقعا از دست خودشو کاراش کلافه شدم.
    با صدای زنگ تلفن از اتاق رفتم بیرون و تلفن و برداشتم.
    -الو.
    -سلام نازی جوون.
    -سلام شما؟
    -ای بابا فکر میکردم باهوش تر ازین حرفا باشی.هرچند اگه بودی حامد باهات این کارو نمیکرد.
    -چکاری؟ خانوم کی هستید.؟
    -من آزیتام.و اینکه حامد باهات چیکار کرد رو باید رو در رو باهات بگم.
    -چی ازیتا؟؟چی از جونم میخوای چرا نمیخوای دست از سر منو زندگیم برداری؟
    -اتفاقا این حرفو حامدم اون شب بهم گفت!
    -اونشب؟
    -اره دیگه اونروز که من تلفنشو جواب دادم و باهام دعوا کردید دیگه.
    روی مبل نشستم و گفتم:تو از کجا میدونی؟
    -دیگه دیگه اینش مهم نیست مهم اینه که من چه چیزایی میدونم.
    -چرا نمیفهمی من حاملم.چرا داری منو عذاب میدی.
    -اتفاقا چون حامله ای میخوام بهت کمک کنم.حامد میخواد سر منم کلاه بزاره و از دور خارجم کنه.ولی کور خونده فردا ساعت سه بعد از ظهر پارک روبه روی شرکت منتظرتم.
    بعدم بدون شنیدن حرفی از جانب من قطع کرد.
    خدایا این دفعه چه مکافاتی در انتظارمه.
    ****
    بند کیفمو تو دستم مچاله کردم و رفتم سمت نیمکتی که آزیتا روش نشسته بود.آب دهنمو به زحمت قورت دادم و گفتم:آزیتا.
    برگشت سمتم و یه طرف لبش رفت بالا:...به...سلام خانوم مادر بیا بشین.
    اروم کنارش نشستم و گفتم:سلام چیکارم داشتی؟
    -میگم....ولی چرا داری میلرزی؟
    میلرزیدم پس چرا خودم متوجه نشدم.
    -حرفتو بزن.
    -باشه...نگرانی به تو و اون حامد سگ صفت نیومده.
    -درمورد شوهر من درست صحبت کن.
    -شوهرت..هه خیلی مسخرس.
    -اگه نمیخوای رفتو بزنی من برم.
    -باشه میگم....دوسالی میشد که درسم تموم شده بود و دنبال کار میگشتم که حامد بهم پیشنهاد کار تو شرکت خودشونو داد.منم با کله قبول کردم.یکمی که گذشت به کاراش مشکوک شدم.
    -چه کارایی؟
    -میگم بهت......تو شرکت زیاد میموند.اون موقع هنو معاون نشده بود. و همش زیراب معاون و پیش رییس میزد تا اینکه بالاخره خودش جاشو گرفت.
    -داری دروغ میگی.
    -ادامشو گوش کن.....دیگه تقریبا نصف بیشتر کارا دستش بود.جوری از بغـ*ـل جنسا میخورد که حتی رییس هم نمیفهمید داره سرش کلاه میزاره.
    با بهت گفتم:یعنی حامد داره از شرکت کلاه برداری میکنی؟
    -اره.....این اقا همه کاراش و از تو پنهون کرده.وقتی از کاراش سر دراوردم باهم رابـ ـطه برقرار کرد و قول ازدواج داد....اما بعد یه سال زد زیر همچی و اومد خاستگاری تو.منم دیدم از خودش که چیزی بهم نرسیده لااقل از پولاش یه نفعی ببرم.از اون روز هر وقع که من میام خونه خاله یه دسته چکه 500 بهم میده و منم زیپ و میکشم.اما چند شب پیش که باهم دعواتون شده بود اومدو عقدشو سرم خالی کرد.منم قسم خوردم به خاک سیاه بنشونمش.
    نمیتونستم نفس بکشم.به زحمت گفتم:دروغ میگی.
    -من حرفام با سنده.اون سنداروهم چند روز دیگه میخوام بدم دست پلیس.هر چند پای خودمم گیره اما من با سند ازاد میشم.مهم ضربه زدن به حامده.
    چشمام داشت سیاهی میرفت هضم حرفاش برام خیلی سخت بود.آزیتا نگاهشو از روبه رو گرفت به من نگاه کرد.با دیدن وضعم هل شد و گفت:چی شدی؟نازی....دختر حالت خوبه؟
    سریع از جاش بلند شد و رفت سمت بوفه ای که همون نزدیکی بود.
    حامد....یعنی اون بهم تو تموم این مدت دروغ گفته....یعنی من الان با یه ادم شیاد و کلاه بردار دارم زندگی میکنم....تو تموم عمرم پدرم یه لقمه حروم به خوردم نداده بود که حالا حامد......
    وای حامد داری با من چیکار میکنی...
    ازیتا با یه شیشه اب معدنی نشست کنارم و یه مشت اب ریخت رو صورتم که راه تنفسیم باز شد.به زور شیشه رو چسبوند به لبام و مجبورم کرد ازش بخورم. شیشه رو از لبام جدا کردم و گفتم: ممنون...خوبم.
    -اووف....یه لحظه ترسیدم.
    چونم از بغض لرزید ولی جلوی جاری شدن اشکامو جلو ازیتا گرفتم و گفتم:ممنون که همه چیز رو بهم گفتی...هر چند برای منفعت خودت بود.
    از جام بلند شدم که گفت:من چند روز دیگه میرم پیش پلیس...این چند روزم به خاطر تو صبر میکنم که با خودت و حامد کنار بیای....نمیدونم چرا اما دلم برات میسوزه....من به اندازه کافی از حامد سود بردم این وسط تویی که حق خودت و بچت پای مال شده.
    اروم پلک زدم که اشکام جاری شد.پاکشون کردم و راه افتادم سمت پیادرو...
    ****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    اروم و قرار نداشتم و هی طول و عرض خونه رو طی میکردم.بچه هم مدام لگد میزد انگار اونم میدونست که عصبیم.
    حالم خیلی بد بود و سرم داشت از درد میترکید.بالاخره صدای در اومد.برگشتم سمت در که حامد با موهای آشفته وارد خونه شد حتما آزیتا زود تر از من شروع کرده.
    حامد با تعجب به من نگاه کرد که گفتم:چرا حامد؟
    ابروهاش بیشتر بالا رفت و گفت:چرا چی؟
    عین دینامیت منفجر شدم و گفتم: لعنتی من همه چی رو میدونم.ازیتا همه چی رو برام گفته..
    طلبکار دستاشو زد به کمرشو گفت:بله؟؟
    -هه.....همین چند روز پیش بود به خاطر یه سیلی نوش جانم کردی...ولی میدونی چیه همون خانوم اومد و بهم گفت دارم با چطور ادمی زندگی میکنم.یه کلاهبردار شیاد.
    اومد جلو تر و گفت:دیگه از این بحثات خسته شدم نازنین هر روز یه بحث تازه.من نمیدونم اون احمق بهت چی گفته اما میدونم تو حرف اون دختر رو از من بیشتر قبول داری.
    -اره چون اون دختر با مدرک حرف میزد.
    -کدوم مدرک؟ کدوم سند؟ اون دختر به بهانه این چرندیات کلی از من باج گرفته.
    -ببین خودتم خودتو لو دادی....تو چرا باید به اون باج بدی اگه اون دروغ گفته.
    -بس کن نازی تو رو به هر کی میپرستی تمومش کن خسته شدم از دستت.
    -بس نمیکنم....اتفاقا این منم که از دست تو و کارات خسته شدم.میدونی چیه دیگه تحملتو ندارم میرم خونه پدرم.خواستم برم سمت در اتاق که هلم داد و پهلوم خورد به میز.تو هیچ قبرستونی نمیری و میتمرگی سر جات.
    بعدم از خونه زد بیرون و درو قفل کرد.چشمام داشت سیاهی میرفت و درد شدیدی زیر شکمم به وجود اومد.چشمامو یه بار بستم و دوباره باز کردم که دیدم از زیر پاهام داره خون بیرون میاد.بچم....خدایا بچم....زدم زیر گزیه خدایا بچم.
    تلفن شروع کر به زنگ خوردن خودمو کشیدم رو زمین و رفتم سمت تلفن به زحمت پیداش کردم.صدای شاد ملانی پیچید تو گوشی:نازی بیا خونه حمید....همه بچه ها اینجا هست....نازی.
    بهزحمت تقلا کردم و گفتم:م..لا..نی..
    ملانی ترسیده گفت: بله...تو چی شده..نازی...
    -م...لا..نی....بچم.
    و بعد سیاهی مطلق...
    ******
    ♥امیر حسین♥
    داشتم بر میگشتم خونه که تلفنم زنگ خورد ملانی بود.حتما میخواد بگه زودتر بیام.
    گوشی رو برداشتم و گفتم:دارم میام باو.
    -امیر...برو سمت خونه نازی.
    -چرا؟؟
    -امیر تو نزدیکی برو انجا ما هم خودمون رو میرسونیم.
    -ملانی بگو چی شده؟
    -من خود ندانست فقط تو برو....حال نازی بد است.
    -باشه.
    گوشی رو قطع کردم و دور زدم.روز های اول میومد در خونشون تا نازی رو ببینم.به خاطر همین ادرس خونه رو بلد بود.با سریع ترین سرعتی که از خودم سراغ داشتم روندم سمت خونشون.یعنی چه اتفاقی براش افتاده.مشت و کوبوندم روی فرمون مطمءنم اون حامد بی همه چیز یه بلایی سرش اورده.
    زنگ درو زدم چند بار پشت سر هم.کسی درو باز نمیکرد.یدفعه با کف دست زدم رو پیشونیم خب گاگول اگه کسی تو خونه بود که دیگه نیازی به تو نبود.
    ناچار از در گرفتم و رفتم بالا. از روی در پریدم و بدو رفتم سمت خونه.از پله ها بالا رفتم و دسته درو کشیدم پایین.کثافت درو قفل کرده.با مشت کوبیدم رو در و گفتم:نازنین...نازنین حالت خوبه؟
    صدایی نیومد.بازومو کوبیدم به در.فایده ای نداشت عقب رفتم و یه لگد محکم به در زدم که باز شد.
    یا خداااا......
    نازنین کنار میز افتاده بود و غرق خون بود.رفتم سمتشو بغلش کردم.چون بار دار بود یکم سنگین شده بود و حرکاتمو کند کرده بود.از حیاط خارج شدم و نشوندمش رو صندلی عقب ماشین و سریع خودم رفتم سمت راننده و ماشین و روشن کردمو راه افتادم سمت بیمارستان.طاقت بیار نازنین...طاقت بیار عزیزم.
    روبه روی بیمارستان متوقف شدم و سریع رفتم داخل و گفتم که یه برانکارد بیارن.دوباره بدو بدو با پرستارا برگشتم سمت ماشین.
    نازین و اروم گذاشتن رو برانکارد و بردن داخل همراهشون رفتم واقعا وضعش خراب بود.بدنش غرق خون بود و لباسای منم خونی کرده بود.
    بردنش داخل یه اتاق خواستم همراهشون برم که اجازه ندادن.کلافه دستمو کشیدم پشت گردنم.بچه ها رو از اخر راهرو دیدم که داشتن بدو می اومدن سمتم.نریمان وقتی بهم رسید با وحشت سر و وضعمو نگاه کرد و گفت:امیر...تو چرا.
    دوباره دستمو کشیدم پشت گردنم و با حرص گفتم:اون بی همه چیز معلوم نیست چه بلایی سرش اورده که....
    شیدا: یا ابوالفضل...
    رگ غیرت نریمان زده بود بیرون و چشماش سرخ شده بود.زیر لب با عصبانیت گفت:خودم میکشمش.
    همون لحظه یه پرستار با عجله از اتاق خارج شد الیاس جلوشو گرفت و گفت:خانوم...خانوم حالش چطوره.
    پرستار با عجله گفت:وضعیتش خوب نیست...امکان اینکه مادر زنده بمونه خیلی کمه.
    نریمان که به دیوار تکیه داد بود سر خورد و نشست رو زمین دخترا هم زدن زیر گریه اما من...
    زانو هام خم شد و نشستم رو زمین نمیدونم چرا اما اشکام سرازیر شدن و داد زدم :خدااااا...
    دیگه حتی غرورمم برام اهمیت نداشت.حتی مهم نبود که بقیه میفهمن که من نازنین و دوست داشتم....
    الان فقط سلامتی نازنین مهم بود.فقط نازنین.
    هق هقم بلند شد...نریمان هم داشت گریه میکرد پسرا هم قرمز بود.نازنین برای همه ی ما مهم بود.دستی نشست رو شونم سرمو بلند کردم که با ارسلان روبه رو شدم.
    سرشو اروم تکون داد و گفت:امیر اروم باش....پاشو برو تو نماز خونه و براش دعا کن.
    اون درست میگفت.از جام بلند شدم و به سمت نمازخونه رفتم.
    وضو گرفتم و وارد نماز خونه شدم.قیام بستم و شروع به خوندن نماز کردم.بعد از اینکه نمازم تموم شد.سرمو بلند کردم و تو دلم شروع کردم با خدا حرف زدن:سلام خدا....منو یادته.منم امیر یه ادم بی لیاقت که چند وقتا پیشا باهات قهر بود.خدایا منو یادته من همونم که یه فرشته منو باهات اشتی داد....
    خدایا همون فرشتم الان تو این بیمارستانه.
    یه قطره اشک از چشمم چکید پایین.خدایا نذار فرشتمو از دست بدم...خدایا میدونم بی لیاقت تر از اونم که بخوای بهم کمک کنی اما...
    خدایا تو رو به تموم بنده های پاکت قسم نجاتش بده.
    به هق هق افتادم و رفتم سجده...نجاتش بده خدایا.نجاتش بده.
    ****
    برگشتم داخل بیمارستان مادر نازنین و پدرش و نسترن و صابر اومده بودن.مادرش داشت گریه میکرد و میکوبید روی پاهاش و همش میگفت من دخترمو میخوام.پدرش هم یه گوشه ایستاده بود و چشاماشو با دستش پوشنده بود و از لرزش شونه هاش معلوم بود داره گریه میکنه.همون لحظه دکتر از اتاق بیرون اومد.که همه به سمتش هجوم بردن.دکتر سعی کرد ارومشون کنه و گفت:حالا مریضتون خوبه متاسفانه بچش سقط شده و خون زیادی از دست داده ولی الان حالش خوبه.
    همه خدارو شکری گفتن و الیاس دنبال دکتر راه افتاد.سرمو تکیه دادم به دیوار و خدا رو شکر کردم.خدایا ممنون که ازم نگرفتیش.
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    نریمان:خب همتون برید خونه من پیش نازی میمونم.بچه ها از شما هم ممنونم.دمتون گرم.
    میثم دستی زد روی شونه نریمان و گفت: کاری نکردیم که نازنین مثل خواهر خودمونه.
    مینا:اره...اصلا میخواین من امشب پیشش بمونم شما برید خونه؟
    اکرم خانوم: خدا خیرت بده دخترم من خودم پیشش میمونم.
    شیدا: نه مامان شما کجا با این حالتون....من خودم با نریمان پیشش میمونم.
    نریمان:نه..تو هم برو پیش مامان باشی بهتره.
    شیدا:باشه پس بریم دیر وقته دیگه بریم بچه ها.
    همه خداحافظی کردن و مادر پدر نازی رو هم به زور بردن.منم خواستم برم که نریمان اومد جلو و بغلم کرد یکی زد پشتم.هیچی نگفتم منم بغلش کردم .هیچ از اینکه احساسم جلوش برملا شده ناراحت نبودم.
    نریمان از بغلم اومد بیرون و گفت: خیلی نوکتم امیر...تو با این کارت دوباره مدیونم کردی.
    - این حرفو نزن من خودمو مدیون نازنینم.
    لبخندی زد و هیچی نگفت ازش خدا حافظی کردم و از بیمارستان زدم بیرون.دلم میخواست قدم بزنم واسه همین پیاده راه افتادم و فکر کردم.فکر کردم و فکر کردم.من مسبب زجرای خودم و نازی بودم.اگه زود تر اعلام میکردم گـه دوسش دارم الان به جای اینکه زیر دستای اون گرگ صفت جون بده داشت تو خونه من خانومی میکرد.اما حیف که یه بار دیگه خراب کردم.
    به سنگی که جلوی پام بود لگد محکمی زدم.راهی که رفته بودم و برگشتم و سوار ماشین شدم.اگه حامدو ببینم اولین کار اینکه گردنشو بشکنم.
    *****
    وارد بیمارستان شدم.مادرمم میخواست همراهم بیاد ولی فرستادمش خونه اکرم خانوم اونجا بیشتر بهش احتیاج دارن.چون ساعت ملاقات نبود فقط بچه های خودمون اومده بودن.
    رسیدم بهشون و گفتم:سلام.
    همه جوابمو دادن یهو نریمان برگشت و گفت:ای بابا هنو که وقت ملاقات نشده که پاشدید اومدید.
    سارا:وا...خب نگران حاله نازی بودیم.
    مرتضی:اره دیگه اونکه فقط خواهر تو نیست.
    شیدا:نریمان چیکارمون داری؟اصلا تو خودت بلند شو برو خونه برو.
    نریمان:د آخه لامصب تو دیگه چرا مامان منو تنها گذاشتی؟
    شیدا:نسترن هست.
    -مامان منم رفت.
    میثم:ما هم مامانامونو فرستادیم.
    نریمان پوفی کرد و دیگه چیزی نگفت.هممون تو حال خودمون بودیم که یهو چشمم افتاد به حامد که داشت می اومد این طرف.خاله نازنین هم بود.عصبانی گفتم:اون کثافت اینجا چیکار میکنه؟
    همه نگاها برگشت اون سمت.نریمان تکیه شو از دیوار کند همین که حامد رسید بهمون گفت:نازنین کو؟
    و سیلی نریمان بود که روی صورتش نشست.نریمان با حرص گفت: دیگه حق نداری اسم خواهر منو بیاری اشغال.
    خاله نازنین: نریمان این چه کاری بود کردی؟
    خاله نازنین :شما ساکت خاله...بزرگترید و احترامتونم واجب.پس نذارید حرمتاتون بشکنه.
    شوهر خالش:تو همین الانم حرمتامونو شکستی نریمان....چه معنی داره که ما از زبون خانوم اقای مرادی بفهمیم عروسمون تو بیمارستان.
    نریمان: بهتره اینو از خودتون و پسرتون بپرسید شوهر خاله....خواهر من زیر دستای این کثافت جون داد میفهمید....بچش سقط شد اونم به دست شوهرش.
    هر سه تاییشون با بهت بهش نگاه کردن که نریمان رو به حامد گفت:اونم زدم به خاطر بچه ای که الان سقط شد و خواهری که روی تخت بیمارستانه.
    یکی دیگه هم زد و گفت:اینم به خاطر تموم زجرایی که خواهرم موقع باتو بودن کشید.حالا هم گمشو برو بیرون.خواهر من به اندازه کافی ادم دورش هست که دیگه به توی بیشرف نیازی نداشته باشه.
    پرستاری از اخر راهرو دویید و اومد سمتمونو گفت:چخبرتونه اقا اینجا بیمارستانه جای دعوا که نیست بفرمایید برید بیرون.بفرمایید.
    نریمان دستاشو گرفت بالا و گفت:باشه دیگه ادامه نمیدم.
    بعدم یه چشم غره ای به حامد رفت و گفت: شنیدی که چی گفتم هررری.
    حامد به همراه پدر و مادرش از بیمارستان رفتن بیرون.حمید رضا رفت سمت نریمان و سعی کرد ارومش کنه.پرستاری رفت داخل اتاق نازنین و بعد چند دقیقه صدای داد نازنین هممونو کشید سمت اتاقش.
    *****
    ♥نازنین♥
    خواستم چشمامو باز کنم ولی انگار وزنه صد کیلویی بهشون وصل کرده بودن.سر و صدایی از بیرون می اومد ولی نمیتونستم تشخیص بدم که کیه.
    بالاخره یکم لای چشمامو باز کردم که به خاطر نور اتاق مجبور شدم دوباره ببندمشون.یکم که گذاشت دوباره بازشون کردم.اینجا کجاست؟؟من اینجا چیکار میکنم؟؟
    یکم به مغزم فشار اوردم که یادم بیاد چرا اینجام.در اتاق باز شد و یه پرستار اومد داخل.پرستار اومد و توی سرمم یه چیزی تزریق کرد و گفت:چطوری خانوم؟
    تازه مغزم به تکاپو افتاد و همه چی یادم افتاد حامد....دعوامون...حرفای ازیتا و در اخر حامدی که منو هل داد و از خونه زد بیرون.با وحشت دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم:بچم؟؟
    -اروم باش عزیزم.
    -بچم کجاست؟بچم کجاست؟
    -عزیزم بچت سقط شد ولی مهم اینه که خودت خوبی.
    پرستار داشت حرف میزد ولی من فقط میگفتم بچم بچم.
    یهو جیغ کشیدم: من بچمو میخوام من بچمو میخوام.
    بعد زدم زیر گریه در اتاق باز شد و نریمان و بقیه خودشونو انداختن تو اتاق. جیغ میزدم و گریه میکردم: خدایا من بچمو میخوام...اون حامد بی همه چیز بچمو کشت.خدایا حالا من چیکار کنم خداااا.
    پرستار سعی داشت ارومم کنه چند تا پرستار و دکتر دیگه هم ریختن تو اتاق و سعی در اروم کردنم داشتن ولی مگه میشد.
    -خدایا این چه بدبختیه که نصیبم شده خدایا من بچمو میخوام....خدایا صدامو میشنویی...میبینی که شومرم بچشو کشت.چرا میخواید اروم باشم.چطوری اروم باشم وقتی بچم به دست شوهرم مرده.... دردی ازین بدترم هست.خدایا بدبختی بیشتر از اینم هست.
    یه پرستار سعی داشت آمپولی بزنه تو دستم ولی نمیذاشتم.سرمم از دستم کنده شده بود و جاش خون می اومد.نریمان اومد سمتمو سرمو گرفت تو بغلش.ملافه رو تو دستم مچاله کردم و زجه زدم.برای دختری که به دنیا نیومده مرد زجه زدم.
    -دیدی نریمان دیدی مرد زندگیی که بابا میگفت چه به روز خواهرت اورده میبینی داداش....نریمان من چیکار کردم...چیکار کردم که باید اینطوری تاوان بدم....نریمان تو بگو تو بگو....
    هق هقم به اوج رسیده بود نریمانم داشت گریه میکردم. پرستاری از فرصت استفاده کرد و امپولو فرو کرد تو دستم.ولی من همچنان داشتگ واسه دختره از دست رفتم ناله میکردم. اونقد گریه کردم که بالاخره امپول اثر کرد و خوابم برد.
    ****
    نمیدونم چقد خوابیده بودم چشامو که دیدم همه تو اتاقمن.مامان با دیدن چشمای بازم گفت الهی قربونت برم دخترم.
    بعد زد زیر گریه دوباره داغ دلم تازه شد.مامان اومد سمتمو بغلم کرد و دوتایی با هم زدیم زیر گریه.
    -مامان میبینی چه به روزم اورد.میبینی اون اقای مرد زندگی چه به روز دخترت اورد مامان دارم داغون میشم.
    مامان: میفهمم دخترم خیلی سخته اولاد تو از دست بدی.
    نتونستم خودمو کنترل کنم جیغ کشیدم: نمیفهمی مامان نمیفهمی.....نمیفهمی شوهرم بچمو کشت مامان میفهمی....نمیفهمی مامان نکشیدی که بفهمی.
    مامان:اروم باش دخترم.
    نریمان مامان و ازم جدا کرد و رو به شیدا گفت:ببرش بیرون.
    بقیه رو هم بیرون کن.حالا فقط نریمان بود و من.
    اومد و منو که هنوز داشتم گریه میکردم گرفت تو بغلشو گفت:اروم باش خواهری اروم باش گلم.
    خودمو تو بغلش جمع کردم و گفتم:نریمان من بچمو میخوام....نمیبخشمش نریمان...بخدا نمیبخشمش ....بد کرد باهام نریمان....من با تمام کاراش ساختم با تمام دیر کردناش دعواهاش کتکاش...دیگه چرا بچمو ازم گرفت.نریمان دیگه نمیکشم......مگه من چیکارش کردم...هر وقت که ازش شکایت میکردم جوابش یه سیلی تو صورتم بود.بخدا من حتی میخواستم اینکه ازیتا هم تو شرکتش کار میکنه رو هم ندید بگیرم....نریمان به نظرت من زن بدی بودم....کم کاری کردم واسه زندگیم.
    نریمان:نه عزیزم.
    -پس چرا...چرا باهام اینکار رو باهام کرد نریمان...چرا بچمو ازم گرفت...
    -نازنین عزیزم اروم باش خودم حقشو میزارم کف دستش...خودم کاری میکنم که تقاص تموم کاریایی که باهات کرده رو پس بده.
    -نریمان.....من تقاص اونو نمیخوام من بچمو میخوام بچه ای که پاره جونم عزیزم بود.....نریمان نمیدونی چقد براش لالایی خوندم...چقد براش حرف زدم...میخواستم وقتی به دنیا میاد رابطم و با باباش خوب کنم.اما باباش حتی نذاشت که اون به دنیا بیاد...هیچ کس حرف منو نمیفهمه نریمان هیچ کس نمیدونه چقد سخته که بچت وجود به دست شوهرت بمیره نریمان.
    *****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ♥حامد♥
    وقتی به تو فکر میکنم
    از همه دلسرد میشم
    تنهام توی خیابونا
    از تو دارم سرد میشم

    نفسمو دادم بیرون شروع کردم به قدم زدن.خیلی با خودم کلنجار رفتم بالاخره زنگ زدم به میثم اول خیلی باهام بد حرف زد اما بالاخره گفت که نازنین بهوش اومده اما حال روحیش اصلا تعریفی نیست.
    هیچ کس بجز خیال تو
    با من قدم نمیزنه
    حس میکنم کنارمی
    هنوز سرت رو شونمه

    من با نازنین چیکار کردم خدایا.من بچمونو کشتم.اینا تقاص کلاهبردایامه.تقاص همه ی اون کارایی که انجام دادم.امروز وقتی از بیمارستان خارج شدیم پدرم یکی زد تو گوشم و گفت که دیگه پسری به اسم حامد نداره.خب حقم داشت...کی یه قاتل و میخواد.

    اینجا روزا بدونه تو شکل همه
    هیشکی نمیدونه دنیام جهنمه
    احساس تو به من یه حس مبهمه
    بی تو مرگ من مسلمه

    وارد خونه شدم.این خونه عجیب بوی نازنین و میداد.هر جایی رو که نگاه میکنم نازنین و میبینم.خدایا من بی اون میمیرم.حاضرم باشه اما باهام دعوا کنه...باشه و غر بزنه سرم.

    نمیتونم راحت باهات حرف بزنم
    همیشه از تو باهمه حرف میزنم
    حس تو تنها حس تو عالمه
    بی تو مرگ من مسلمه

    کاشکی بودی تا بهت میگفتم که چقدر دوست دارم.میگفتم بی تو میمیرم.کم گفتم نازنین کم.

    لحظه به لحظه بودن با تو رو دوره کردم
    من خدارم خسته کردنم
    تنها نشستم و عکستو غرق گریه کردم
    دیگه رو به مرگم بگو بر میگردم

    دراز کشیدم رو تخت و عکس نازنین و برداشتم.نازنین با اون لبخند نابش داشت تو قاب عکس خودنمایی میکرد.یادش بخیر رفته بودیم لواسون.

    (-حامد من نمیتونم اینجا وایسم یهو دیدی با کله رفتم تو اب.
    -وایسا دیگه نازی اگه اونجا وایسی عکست خیلی قشنگ میشه.حالا بخند.
    لباشو جمع کرد و گفت:به چی بخندم. منو گذاشتی وسط رودخونه روی یه تخته سنگ لیز انتظار داری بخندم.
    -ببینم با چه آقای جنتلمن باکلاسی اومدی بیرون.
    -مواظب سقف باش.اقای اعتماد به سقف.
    -میبینی که کنار رودخونه ایم و سقفی نیست که نگرانش باشم.
    بالاخره لبخندی زد و گفت:خیلی رو داری.
    سریع از فرصت استفاده کردم و یه عکس ناز ازش گرفتم.)
    اونجا هنوز سه ماه بود که ازدواج کرده بودیم.چقد نازنین اونجا خندید و از خاطراتش گفت.یه قطره اشک از گوشه چکید.

    شبا با گریه میخوابم
    به بالشت مشت میکوبم
    نمیدونی چقد سخته
    که مجبورم بگم خوبم
    هزار سال بگذره بازم
    تنم بوی تو رو میده
    دروغه هیچ کسی هرگز

    تلفنم زنگ خورد.مامان بود.
    -جانم مامان.
    اول صددی فین فینش اومد و بعد صدای خودش:خوبی قربونت برم.
    -اره مامان.
    -حامد زیاد بهش فکر نکن خودتو اذیت نکن کاریه که شده.
    -مامان گفتم خوبم کاری نداری خستم میخوام بخوابم.
    -باشه عزیزم بخواب به چیزیم فکر نکن.میخوای بیا پایین پیش ما؟
    -نه تو خونه خودم راحت ترم کاری نداری؟
    -نه خودتو اذیت نکن شبخیر.
    -باشه خدافظ.
    هوووف خوب نبودم.مگه میشه نازنین من تو بیمارستان زجر بکشه و من خوب باشم.عذاب وجدان داشت خفم میکرد.اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن. نازنین داشت تو بیمارستان زجر میکشید و من حتی اجازه نداشتم نزدیکش بشم.
    اینجا روزا بدون تو شکل همه
    هیشکی نمیدونه دنیام جهنمه
    احساس تو به من یه حس مبهمه
    بی تو مرگ من مسلمه
    نمیتونم راحت باهات حرف بزنم
    همیشه از تو با همه حرف میزنم
    حس تو تنها حس تو عالمه
    بی تو مرگ من مسلمه
    لحظه به لحظه بودن با تو رو دوره کردم
    من خدارم خسته کردم
    تنها نشستم و عکستو غرق گریه کردم
    بی تو رو به مرگم بگو برمیگردم

    صبح با صدای زنگ در از خواب بلند شدم.اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابم بـرده بود.به عکس نازنین که تو بغلم بود نگاهی کردم که دوباره صدای زنگ بلند شد.بوسیدمش و گذاشتمش روی میز و از جام بلند شدم.گوشیه ایفون و برداشتم و گفتم:کیه؟
    -آقای احمدی؟
    -بله خودم هستم.
    -ببخشید آقای حامد احمدی دیگه؟
    -بله بفرمایید.
    -میشه یه لحظه تشریف بیارید دم در؟
    -بله چند لحظه صبر کنید.
    رفتم تو اتاق و لبای دیشبمو با یه دست پیرهن سفید و شلوار مشکی عوض کردم و رفتم دم در.
    -بله؟
    -اقای احمدی شما بدلیل کلاهبرداری از شرکت میناوند بازداشت هستید و باید با من بیاید.
    بعدم به دستم دستبند زد.داشتم ازش می پرسیدم که مدرک یا سندی دارن.که از دور آزیتا رو دیدم که برام دست تکون داد و سوار ماشینش شد.
    پس بالاخره کار خودشو کرد.
    ****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ♥نازنین♥
    سه روز میشه که از بیمارستان مرخص شدم تو این مدت بچه ها تنهام نذاشتن. دیروز بود که نریمان خبر دست گیریه حامد و داد. برام مهم نبود حتی اگه خبرشو بهم نمیدادن هم میدونستم که دیر یا زود این اتفاق می افته یا افتاده.اما اون انگار دودل بودن که بعد از دوروز خبرشو بهم دادن.از حامد متنفر شده بودم.از خودمم همینطور.اگه از روز اول میتونستم به بابام بگم نه الان کار به اینجا نمیرسید اما حیف که فبول نداشتم که باباها هم ممکنه اشتباه کنن.مثل همیشه زانو هامو بغـ*ـل گرفته بودم و داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم.
    در اتاق زده شد و پشت بندش مامان اومد داخل.
    -چطوری دختر مامان.
    چیزی نگفتم و فقط پلک زدم.اروم اومد و نشست کنارم.موهامو داد پشت گوشم و گفت:باخودت قهر کردی یا ما؟
    -نمیدونم...فقط دلم نمیخواد حرف بزنم.
    -چرا عزیزم؟ من مادرتم به من بگو من مادرتم.
    -مامان من چیزی واسه گفتن ندارم.دلم میخواد تنها باشم تا فکر کنم.فکر کنم ببینم چی شد که با حامد به اینجا رسیدم.مامان من بچم و از دست دادم درد کمی نیس.
    دستامو گرفت و گفت:عزیزم تو با این کار فقط خودتو نابود میکنی.تو میتونی دوباره بچه دار بشی.
    یه قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد پایین:بنظرتون من وضعیتم طوریه که یه بچه دیگه بیارم...مامان شوهر من الان تو زندان به جرم کلاهبرداری دستگیر شده....
    -میفهمم گلم.میفهمم دختر قشنگم بابات کاراتو میکنه تا ازش طلاق بگیری.
    رومو کردم سمت پنجره و گفتم: بابا اول نیومد جلو که ازم نظر بپرسه حالا با طلاق من میشم یه زن مطلقه.اینکه بدتر شد.مشکل جامعه من اینه مامان......شما فکر میکنید صلاح میدونید اما اینطور نیس گاهی اوقات شما هم اشتباه انتخاب میکنید.
    مامان بدون حرف از جاش بلند شد رفت بیرون.شاید میدونه که حرفام حقیقته...
    چند روزی داره میگذره و حالم اصلا عوض نشده..چرا عوض بشه من انگیزمو از دست دادم.نداشتن انگیزه یعنی مرگ روح....
    بچه ها خیلی سعی میکردن روحیم رو عوض کنن اما هر دفعه ناامید میشدن. تنها خبری که تو این مدت تونست لبخند به لبم بیاره خبر حاملگی شیدا بود....
    طبق معمول این چند روز نگاهم زانو هامو بغـ*ـل گرفتم و دارم بیرون و نگاه میکنم.بابا داشت به گلا آب میداد.چرا فکر میکنم تو این مدت شکسته تر شده.خیلی دلم میخواد بشم نازنین قبل اما نمیشه...نمیتونم..
    در اتاق بی هوا باز شد و شیدا اومد داخل.اومد نزدیک تخت و گفت:چرا این مسخره بازی رو تموم نمیکنی نازی؟
    بی روح نگاهش کردم..هه مسخره بازی...
    معلوم بود بغض کرده:اونطوری بهم نگاه نکن...نازی چی اومده سرت.چی اومد سره اون نازیه منفجر شده..نازی دلم برات تنگ شده.دلم برای تیکه کلامات تنگ شده دختر پاشو پاشو یه بار فقط یه بار مثل قبلا سرم داد بزن و بگو...
    اشکاشو با آستینش پاک کرد و گفت:بگو شیدای منفجر شده این چه وضع اومدن تو اتاقه مگه من شلوار تو پام نبود.یادته همیشه وقتی بی هوا می اومدم تو اتاق همینو میگفتی.
    هق هقش بلند شد.اشکای منم سرازیر شده بود.نشست کنارم و گفت:نازی تو رو خدا....یادته رو قسمی که به خدا بود حساس بودی.تورو به همون خدا دوباره بشو همون نازی..من عادت ندارم نازیمو اینطوری ببینما جوون شیدا پاشو.
    -نمیتونم شیدا....به همون خدا نمیتونم...
    -چرا لعنتی چرا نمیتونی.
    سرمو گذاشتم رو زانو هام و دستامو رو سرم و گفت:نمیشه نمیتونم...نمیتونم
    دستمو از سرم جدا کرد و گرفت تو دستاش.با چشمای اشکی زل زدم بهش.
    -چرا؟؟ بهم بگو نازی اتفاقیه که افتاده چرا داری اینقد خودتو به خاطرش عذاب میدی.
    دستمو گذاشتم رو شکمشو گفتم:ببین تو الان بارداری درسته.حالا فکر کن پنج ماه با این بچه باشی.پنج ماه تو رحم تو رشد کنه. باهاش حرف بزنی هر روز براش لالایی بخونی. هرروز براش نقشه بکشی که وقتی به دنیا اومد چیکارا براش بکنی.شاید مسخره باشه ولی حتی به اینکه به کی بره هم فکر میکنی...اینا رو میفهمی شیدا...میفهمی اگه یه روز نباشه چی میشه...حالا فکر کن شوهرت بابای بچت باهات این کارو بکنه.بچتو ازت بگیره...
    اون وقته که نابود میشی...نابود شدم شیدا میفهمی.
    شیدا منو به خودش نزدیک کرد و گرفتم تو بغلش.هق هق جفتمون بلند شده بود.
    شیدا:میفهممت عزیزم...اون بی همه چیز تقاصشو پس میده.مطمءن باش عزیزم.
    خودمو ازش جدا کردم: تقاص دادن اون به چه دردم میخوره شیدا...بچم برمیگرده؟؟..من دیگه مطلقه نمیشم؟؟ نه هیچی بر نمیگرده سر جاش حتی دلمم خنک نمیشه...حامد الان داره به خاطر کلاهبرداریایی که میکنه حبس میکشه.این وسط فقط منم که باختم.
    شیدا:خدا خودش تاوان تموم زجرایی که کشیدی رو ازش میگیره.به اون توکل کن...
    -اگه بهش توکل نداشتم مطمءن باش الان دیگه چیزی ازم باقی نمیموند.
    نریمان:خواهر شوهرم، خواهر شوهرای قدیم...جذبه ای داشتن برای خودشون.
    نگاه منو شیدا برگشت سمت در شیدا اشکاشو پاک کرد و بهم نگاه کرد:تو میتونی نازنین... سعی کن از نو شروع کنی.ادمای زیادی هستن که به خاطر لبخند ما زندگی میکنن.حد اغل سه نفر تو دنیا هست که دلشون واسه ادم میتپه اینو فراموش نکن.
    لبخندی زدم که از جاش بلند شد و رفت سمت نریمان.
    نریمان:صد دفعه گفتم پیش این خل و چل نشین میخوای بچمون به عمش بره.
    -از خداتم باشه منفجر شده.
    نریمان اومد سمتمو گفت:الهی من قربون این عمه خانوم بشم.
    مامان و نسترن هم تو چارچوب در ایستاده بود.میدون گریه لبخند زدم.
    *****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ♥امیر حسین♥
    گل و تو دستم جا به جا کردم و زنگ و زدم.
    -کیه؟
    -میشه درو باز کنید؟
    -اقا امیر شمایید بفرمایید تو.
    بعدم دروباز کرد.وارد حیاط شدم حیاط شون خیلی قشنگ بود.پر از گل و درخت که ناخوداگاه ادم دلش میخواد نفس عمیق بکشه.
    وارد خونه شدم.همه اومدن استقبالم.گل و دادم دست شیداو خودم کنار نریمان نشستم.
    اکرم خانوم:خیلی خوش اومدی پسرم.
    -ممنون...حالش چطوره؟
    پدرش اهی کشید و گفت:یکم بهتر شده ولی هنوز از اتاقش بیرون نمیاد...همش تقصیر منه...من دخترم و بدبخت کردم.
    -نه این چه حرفیه...شما صلاحشو میخواستید.
    گوشه چشمشو پاک کرد و از خونه زد بیرون.چقد تو این چند وقت شکسته تر و پیر تر شده...انگار کمرش یه شبه شکست...
    نریمان رو کرد سمتمو گفت:تو چیکار میکنی کارو بار خوبه؟
    -هی بد نیست..تو فکر نمیکنی وقتشه دیگه برگردی شرکت.
    نریمان:میام بابا...نزن تو ذوقم الان از اینکه دارم بابا میشم خوشحالم.
    خندیدم و گفتم:اقای خوشحال....خوشحالی یه روزه دو روزه نه دیگه یه هفته..اگه به تو باشه که تا وقتی بدنیا نیاد نمیخوای بیای.
    نریمان:عههه...تو از کجا فهمیدی؟
    -میشه ببینمش؟
    نریمان:بچمو؟؟ هنوز که بدنیا نیومده.
    یکی زدم پس کلش و گفتم:باهوش نازنین و میگم.
    نریمان:اها...نه.
    با تعجب گفتم:چرا؟
    اکرم خانوم:چون اون نمیخواد.
    -برای چی؟
    شیدا با یه سینی چایی از اشپزخونه اومد بیرون و بهمون تعارف کرد.
    اکرم خانوم:نمیدونم والا.حتی یه بار خواستیم براش روانشناس بیاریم که گفت لازم نیست.
    شیدا نشست کنار اکرم خانوم و گفت:میگه به زمان احتیاج دارم تا باهاش کنار بیام.
    -اگه اجازه بدید منم باهاش حرف بزنم.
    اکرم خانوم:اخه...
    نریمان:باشه تو هم شانستو امتحان کن.
    از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقش.دوتقه به در زدم و منتظر شدم وقتی صدایی نشنیدم درو باز کردم.
    روی تخت نشسته بود و زانو هاشو بغـ*ـل کرده بود.
    رفتم جلو و دستمو فرو کردم تو جیبم.مثل خودش زل زدم به بیرون و گفتم:سلام.
    با صدای سلامم متعجب برگشت سمتم و گفت: شما؟؟
    -اره من.
    -شما اینجا چیکار میکنید؟
    -پس میخوام کجا چیکار کنم.
    -نه منظورم اینه که....
    -فهمیدم میخوای چی بگی.اومدم دیدنت.شنیدم دختر بدی شدی.
    پوزخندی زد و دوباره نگاهشو داد به پنجره:بدم کردن.
    -تا اونجایی که من میدونم.نازنین غد و یه دنده رو کسی نمیتونست عضو کنه.
    -اما انگار یکی موفق شده.
    نشستم رو تخت و گفتم: چرا نمیخوای بشی همون سابق.
    روشو کرد سمتمو گفت:ببینید اقای مرادی هرروز همه بهم همین حرفا رو میزنن..
    اومدم وسط حرفشو گفتم:اقای مرادی؟؟؟تا اون جایی که من یادمه اخرین بار امیر بودم.
    ابرو هاشو با تعجب داد بالا و گفت:کی؟؟؟
    -اونروز تو کوه یادت نیست؟
    سرشو انداخت پایین و با خجالت لبمشو گاز گرفت.زیر لب گفت:میمردی یادم نمینداختی.
    بعد بلند گفت:خوبه خودتون میگین موقع کوه....من اون موقع تو وضعیت خوبی نبودم.
    -خب حالا بگو امیر چی میشه مگه.
    -نه دیگه ان.ار روتون زیاد شده.
    -نه تغییر نکرده...از اول همین اندازه بود.
    -اووف..ببینید اقای مرادی...
    -امیر.
    -بزارید حرفمو بزنم.
    -تا بهم نگی امیر نمیذارم.
    -تا حالا کسی بهتون گفتن خیلی پروءید.
    -اره خیلیا.
    -ببینید...
    یکم مکث کرد و گفت:من میخواستم چی بگم؟
    -میخواستی به من بگی امیر.
    -میشه بس کنید؟
    -نه.
    پوفی کرد و چیزی نگفت.یه چند لحظه ای که گذشت سکوت و شکستم: میخوام کمکت کنم.
    -ممنون..اما من نیاز به کمک کسی ندارم...من نیاز به...
    -بله میدونم نیاز به وقت داری.اینو به تموم کسایی که قبل من اومدن باهات حرف بزنن هم گفتی.اونا هم قبول کردن و رفتن اما من میدونم که تو این شرایط نیاز به یکی داری که کنارت باشه.
    -حتما اون یه نفرم شمایید.
    -من این حرفو نزدم.
    -ممنونم اما اشتباه حدس زدید من نیاز به تنهایی دارم.لطفا تنهام بزارید.
    از جام بلند شدم و رفتم سمت در لحظه اخر برگشتم سمتش که نگاهم نشست تو دوتا چشم قهوه ای.با این که خسته بودن اما هنوزم برقشونو حفظ کرده بودن.نگاهمو از اون قهوه ایه خوش رنگ گرفتم و گفتم:مطمءن باش...من هنوز عقب نکشیدم.
    بعدم در اتاق و باز کردم و زدم بیرون.
    ****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ♥نازنین♥
    امروز روزیه که من قراره پا به دنیای جدیدی بزارم.امروز من نازنین فرهنگ شدم یه مطلقه.دوباره منو زانو هایی که بغـ*ـل گرفتم و زل زدم به پنجره.نمیدونم علت این کارم چیه فقط میدونم دلم میخواد بهش خیره بشم.امیر حسین و دیگه از اون رو ندیدم.نمیدونم منظورش از اینکه عقب نکشیده چیه؟؟ چرا باید اون حرفو بزنه.یه برگ از درخت کنده شد و اروم افتاد رو زمین اوایل مهر بود.دقیقا یه سال از ازدواج منو حامد میگذشت.
    یه سال برای جدا شدن کم نیست؟؟
    در اتاق زده شد.این چند روز به خاطر اینکه ادمای زیادی میان پیشم روسریمو از سرم در نمیارم و لباس مناسب میپوشم.با گفتن بفرماییدم در باز شد و نریمان کلشو اورد داخل و گفت:احوال خواهری؟؟
    -خوبم.
    -خب حالا که خوبی بپر حاضر شو که قراره بریم بیرون.
    -به چه علت؟
    -عشق و حال.
    -وای نریمان حوصله داری ها.
    -تا ده دقیقه دیگه اماده میشی وگرنه اون پنج تا کله پوکو میفرستم سراغت.
    بعدم رفت بیرون.بی رمق از جام بلند شدم و رفتم سمت کمد تا حاضر شم. چادرمو از چوب لباسی برداشتم و انداختم رو سرم و از اتاق زدم بیرون.نریمان سوبچو تو دستاش چرخوند و گفت: صبر کن الان میان.
    -کیا؟؟
    -بچه ها دیگه.
    -اها...مامان و بابا کجان؟
    -رفتن خونه نسترن تو که از اتاقت بیرون نمیای که ببینی.
    سرمو انداختم پایین و گفتم:تیکه میای؟
    لپشو باد کرد و با فشار داد بیرون.دو دقیقه بعد صدای زنگ خونه بلند شد.
    نریمان بلند شد و گفت:اومدن.
    از خونه بیرون رفتیم بچه ها مثل همیشه سه گروه شده بودن.یه ماشین دخترا و دوتا پسرا.درو باز کردم و نشستم عقب.بچه ها از اینکه قبول کرده بودم خیلی خوشحال شدن. راستش خودمم دلم برای جعممون تنگ شده بود.
    از ماشین پیاده شدیم.بچه ها بساطشونو از تو ماشینا اوردن بیرون.بابهت گفتم:اومدیم پیک نیک؟؟
    ارسلان:معلوم نیس؟؟
    سارا اومد و دستشو انداخت دور گردنم و گفت:اوهوم اومدیدم یه خانوم خوشگلی رو از دپرسی در بیاریم.
    لبخند زدم به مهربونیشون به اینکه براشون مهمم.
    نشستم روی فرشی که پهن کرده بودن مینا نشسته بود کنار فلاکس چایی و مجبور بود تند تند چایی بریزه.تا واسه همه میریخت باز یکی دیگه میخواستن.اخر سر عصبانی شد و گفت: عه...ولم کنید اصلا بیاین خودتون بریزید.
    بعدم فلاکسو داد دست الیاس.الیاسم گفت:د راس میگه زنم.تنها گیرش اوردید.
    بعد فلاکس و داد دست میثم.میثم هم یه بادی به غبغبش داد و گفت:خواهر بدبخت منو تنها گیر اوردید اون به اندازه کافی به خاطر اینکه زنه الیاسه زجر میکشه شما دیگه اذیتش نکنید.
    الیاس خواست بزنتش که از جاش بلند شد و فرار کرد:وایسا ببینم من خواهرتو زجر میدم.
    مینا:راس میگه دیگه داداشم.
    الیاس:عشقم از اینجا بریم میخوام واست اون سرویس طلا سفید رو بگیرم.
    مینا رو کرد سمت میثم و گفت:به جای اینکه به شوهر من گیر بدی پاشو بیا چایی بریز.
    میثم:آدم فروش دست تو رو شده برام.
    مینا خواست لنگ کفششو پرت کنه که گفت:غلط کردم اومدم اومدم.
    اومد نشست و فلاکسو گرفت دستشو گفت:کی چایی میخواد.
    تمام مدتی که بچه ها داشتن مسخره بازی در میاوردن من فقط لبخند زدم.همین....نه به شوخی های میثم و نه به غر غرای سپیده به هیچکدوم خندم نگرفت.سرم چی اومده.
    مرتضی :کی پایه بازیه؟
    سپیده:من!
    نریمان:لابد اسم فامیل.
    ارسلان:هوی نریمان تو به زن من چیکار داری که میزنی تو ذوقش.
    نریمان:خب همیشه قابل پیش بینیه.
    حمید:حس بازی نیس.
    ملانی:چرا من گفت جرءت یا حقیقت بازی کرد.
    امیر حسین:نه دیگه خز شده.
    سارا:اتفاقا خیلی هم خوبه.
    مینا:راست میگه جرءت یا حقیقت بازیه جالبیه.
    امیر حسین:باشه بابا تسلیم.
    میثم یه بطری اب معدنی از تو ساک کنارش بیرون اورد و گذاشت وسط و چرخوندش...
    اول افتاد به شیدا و نریمان.شیدا ابرویی بالا انداخت و گفت:حق انتخاب نداری باید بری برام اون پالتو چرم رو بگیری تمام.
    همه زدن زیر خنده.
    نریمان:ای بابا..
    شیدا:همینه که هست.
    میثم یه بار دیگه چرخوندش که روبه روی خودش حامد قرار گرفت.میثم دستاشو مالید بهم و گفت:خب خب جرءت یا حقیقت؟
    حمید نمایشی اب دهنشو قورت داد و گفت:دمت گرم به تو اعتمادی نیست حقیقت.
    میثم:اخرین بتری که گلاب به روم رفتی دستشویی کی بوده؟؟
    حمید چپ چپ نگاهش کرد و گفت:اینم سواله؟
    میثم:پ نه اون سواله....خب سواله دیگه برادر من.
    حمید نفسشو داد بیرون و گفت: قبل از اینکه بیایم.
    میثم:اوه اوه...برادر من قرار نبوده که سه ساعت تو اتوبوس باشی که رفتی دستشویی..باور کن اینجا هم دستشویی داره.
    ملانی: حمید همیشه اینگونه است.
    حمید: ممنون ملانی خانوم حالا زیر اب منو میزنی.
    ملانی: نه من داخل اب نبود که از ان زیر تو رو زد.
    ایندفعه ارسلان شیشه رو چرخوند که رو به روی منو امیر قرار گرفت.
    امیر چشمکی زد و گفت:جرءت یا حقیقت؟
    -جرءت.
    امیر:مطمءن؟؟
    -مگه قراره چیکار کنم؟
    امیر چشمکی به نریمان زد و گفت: بدو قلقلکش بده.
    با بهت گفتم:چی؟
    نریمان از جاش بلند شد و گفت: ای به چشم.
    اومد سمتم که گفتم: به من دست زدی نزدی ها!
    اما نریمان شروع کرد به قلقلک دادنم.بلند بلند شروع کردم به خندیدن.نریمان همیشه روی خندیدنم حساس بود اما نمیدونم چرا حالا بی توجه داره قلقلکم میده هر چند بجز بچه های خودمون کس دیگه ای اون اطراف نبود.یهو نریمان ولم کردو گفت:چقد دلم برای خنده هات تنگ شده بود دختر.
    یهو وسط خنده بغضم گرفت.نریمان با سر انگشت گوشه چشمشو پاک کرد و از جاش بلند شد
    ****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    وقتی نریمان برگشت دوباره کلی مسخره بازی در اوردن اما من فکرم یه جای دیگه بود.من با خانوادم چیکار کردم.....
    سارا از توی سبد یه ساندویچ در اورد و داد به مرتضی که داد بقیه بلند شد.سارا با تعجب گفت:چیه؟
    نریمان:احیانا ما رو نمیخوای بدی؟
    سارا:نه!
    الیاس:چرا؟؟
    سارا:چون من فقط یه دونه ساندویچ اوردم.
    پسرا همه با هم گفتن:چیییی؟؟
    سارا:آرپیچی...چیه خب من فقط یه ساندویچ با خودم اوردم اونم واسه شوهرم.
    پسرا ریختن سره مرتضی و لقمشو هر کدوم یه گاز زدن. سارا یه لقمه دیگه در اورد و داد به مرتضی.
    شیدا:مگه تو نگفتی فقط یه لقمه اوردی؟
    سارا:خب یه لقمه واسه مرتضی یه لقمم برای بقیه.
    بعدم به هرکدوم یکی داد و گفت:تست شخصیت شناسی بود که ماشاءا... همتون رد صلاحیت شدید.
    سپیده:حالا دیگه شوهرای ما بی شخصیتین.
    سارا: هی بگی نگی.
    حمید:دست شما درد نکنه.
    سارا: قابلتونو نداشت.
    بعد از اینکه لقمه هاشونو خوردن پسرا یه دسته شدن و دخترا یه دسته و با هم شروع کردن به حرف زدن.منم از جام بلند شدم رفتم اونطرف تا قدم بزنم.یکم که جلو رفتم رسیدم به محل بازی بچه ها.بچه هایی که با شادی از سر سره پایین می اومدن.یا اونایی که به مامانشون میگفتن تند تر تاب و هل بده.اگه دختر منم زنده میموند منم هر روز می اوردمش پارک.یه قطره از گوشه چشمم سر خورد و اومد پایین.
    -باز که داری فکر میکنی.
    دستمو گذاشتم رو قلبمو برگشتم و عقب و نگاه کردم.امیر حسین با فاصله کمی ازم ایستاده بود.اشکمای روی صورتمو پاک کردم و گفتم:شما کار دیگه ای بجز ترسوندن من ندارید.
    شونه بالا انداخت و گفت:چرا اما ترسوندن تو یه مزه دیگه داره.
    با حرص رومو برگردوندم و زیر لب گفتم: حرص درار.
    -کی من؟
    وای خاک به سرم شنید.سعی کردم ماست مالیش کنم بر گشتم سمتشو گفتم:نه نه ....چیزه...با اون بچه ی روی تاب بودم.
    برگشتم و تاب و نگاه کردم که دیدم هیچ بچه ای دورش نیست.یعنی از تو تابلو تر تو عمرم ندیدم.خب اول نگاه کن بعد دروغ بهم بباف.
    امیر حسین اومد کنارمو گفت:من که کسی رو اونجا نمیبینم.
    -خب....الان رفتش.
    لبخند مرموزی زد و گفت:که اینطور...رفت.
    بعد رو کرد بهم و گفت:دلت میخواد تاب بخوری.
    چشام گرد شد و داد زدم:چیی؟؟
    یه تیکه از چادرمو گرفت و بردم سمت تاب.... وای خدا این چرا اینطوری میکنه...خدایا میبینی گیر چه ادمایی افتادم.کنار تاب چادرمو ول کرد و گفت :سوار شو.
    -زده به سرتون من عمرا اگه سوار شم.من ابرومو از سر جوب نیاوردم.همینم مونده بگن اون دختر رو ببین نه به چادرش نه به تاب سواریش.
    -مگه چادریا دل ندارن.
    -چرا ولی....
    -بابا یه تاب سواریه دیگه.
    خودمم بدم نمی اومد سوار شم اما سر سختانه گفتم: نه من سوار نمیشم.
    امیر خودش به زور نشست رو تاب و گفت:اشکال نداره.
    وای خدا امیر با اون هیکل گندش نشسته بود رو تاب.خندمو خوردم و گفتم:بلند شید الان تاب کنده میشه.
    اما اون بیخیال خودشو تاب داد که یهو یه صدایی از تاب بلند شد که امیر زود از تاب پرید پایین و سوت زنان رفت اون طرف.منم در حالی که سعی میکردم خندمو بخورم دنبالش راه افتادم.
    یکمی که دور شدیم گفت: چرا داری خودتو زجر میدی؟
    -سخته.
    -فراموش کن.
    -سخت تره.
    -تو قوی تری.
    -دیگه نیستم.
    -سعیتو بکن.
    -توانی ندارم.
    رو کرد سمتمو گفت:کمکت میکنم.
    -ممنون اما این کار از دست هیچ کس ساخته نیست.
    -حالا تو این اجازه رو بهم بده.
    -مگه میخواین چیکار کنید؟
    -کلی گفتم.
    -اها....فعلا بیاین بریم پیش بچه ها.
    -پیچوندی دیگه.
    خندیدم و جلو تر ازش قدم برداشتم.خودمم نمیدونم چرا با امیر اینقد راحتم من تا حالا بجز بچه های خودمون با کس دیگه ای اینقد صمیمی نبودم. ولی باید قبول کنم که امیر فرق داره.
    *****
    تلفنم زنگ خورد.چه جالب چند روزه بدون استفاده یه جا افتاده الان اتفاقه جالبیه که داره زنگ میخوره.
    از روی عسلیه کنار تخت برداشتمش.شمارش ناشناس بود.ولش حوصله جواب دادن ندارم.اونقد زنگ خورد تا بالاخره قطع شد.اما هنوز چند لحظه نگذشته بود که دوباره زنگ خورد.شاید اشناس ایندفعه تصمیم گرفتم که جواب بدم.
    -الو...
    -سلام نازی جوون چرا گوشیتو جواب نمیدی.
    -سلام شما؟
    -ای بابا باز تو منو نشناختی.
    -آزیتا؟؟
    -اره....زنگ زدم ازت معذرت خواهی کنم.
    سیخ نشستم سرجام معذرت خواهی؟؟؟؟اونم آزیتا؟؟؟
    -الو نازی فهمیدی چی گفتم؟
    -آ..آره آره...
    -ببین میدونم الان تعجب کردی.راستش من الان از بازداشگاه اومدم بیرون اونم با سند.زنگ زدم ازت بابت تمام اذیت و آزارهایی که بهت کردم معذرت خواهی کنم.ببین نازی اون کارا و حرفا نه از روی حسادت بوده نه اینکه من از شما چادریا بدم بیاد اون حرفا فقط و فقط بخاطر تحـریـ*ک حامد بود نه چیز دیگه.
    -من....من واقعا نمیدونم باید چی بگم.
    -نیاز نیس حرفی بزنی.حتی من اینو نمیگم که ببخشیم.چون میدونم کارام غیر قابل ببخشه.اما دلم میخواد یکم به حرفام فکر کنی.من وقتی اون حرفا رو میزدم عذاب وجدان داشتم چون دلم نمیخواست با نابود کردن زندگی تو زندگیه خودمو بسازم.این اواخر هم بجز داستان شرکت کار دیگه ای باهات نداشتم اما حامد خودش کارو برام راحت تر کرد. اینا رو نمیگم که منو ببخشی یا فکر کنی همه تقصیرا رو میندازم گردن حامد.اینا رو میگم که یکم بهم فکر کنی.باور کن من اون چیزی که توی ذهنت ساختی نیستم.اره من اشتباه کردم.اونم خیلی زیاد.من حتی نباید جریان و به تو میگفتم اینطوری شاید بچت زنده بود.من واقعا به خاطر بچت متاسفم نازی....
    ساکت داشتم به حرفاش گوش میدادم باور نمیشد ازیتا ازم عذر خواهی کرده باشه.مگه میشه؟؟مگه داریم؟؟
    نفهمیدم چی بهش گفتم یا اصلا گفتم یا نه.....تمام مدت به این فکر میکردم که ازیتا تمام معادلاتمو بهم ریخته بود. اون با معذرت خواهیش بهم فهموند که منم اشتباه کردم.اره اشتباه کردم...من تو شناخت ادما اشتباه کردم.ازیتا کارهای بد زیادی انجام داده اما الان با معذرت خواهیش بهم فهموند که قلب بزرگی داره.
    *****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    کلافه از داخل اشپز خونه اومدم بیرون.نمیدونم چمه. چی میخوام.بی حوصله نشستم رو کاناپه و با کنترل مشغول عوض کردن شبکه ها شدم. کسی تو خونه نبود من تنها بودم. هوووف تلویزیون هم چیزی نداشت.بی اختیار یه قطره اشک از کنار چشمم سر خورد و چکید پایین.با حرص پاکش کردم حالم از خودم بهم میخورد از این زندگی از همه.دیگه به مرز افسردگی رسیده بودم.من دیگه هیچ انگیزه ای واسه زندگی نداشتم. دلم ارامش میخواست اما نبود دلم عاشقی میخواد اما نمیتونم.من الان یه زن مطلقم که جامعه به یه چشم دیگه بهم نگاه میکنه.در خونه باز شد و مامانم اومد داخل چادرشو از سرش در اورد و گفت: وای خدا مردم از خستگی.
    -سلام.
    انگار تازه متوجه من شد که گفت:سلام...چه عجب دل از اتاقت کندی.
    -تیکه میندازی؟
    -نندازم....
    -چرا بنداز این همه بقیه بهم تیکه انداختن.شما هم بنداز مامان خانوم من نباید انتظار درک از کسی داشته باشم.
    امد و نشست کنارم و دستشو کشید رو سرم: عزیزم ما تو رو درک میکنیم.اما کاریه که شده حتما تدبیری تو کاره.تو که نمیخوای تو کار خدا شک و شبهه ای بیاری.
    -نه ولی اخه....
    -تو که خودت به همه میگفتی تو کار اون بالایی یه تدبیری هست.پس چرا خودت الان زانوی غم بغـ*ـل گرفتی.اون خودش داده وخودشم گرفته دخترم.شاید قرار بوده تو رو امتحان کنه که تو هم متاسفانه رد شدی.
    -چه امتحانی مامان مم بچمو از دست دادم.
    -مرگ حقه ولی واسه همسایه نه...ما همیشه میگیم خدا بندهاشو امتحان میکنه اون وقت مارو نباید بکنه...امتحان خدا هم طوری نیست که یه برگه بزاره جلوت تست بزنی که..بعضی هارا با پول بعضی هارو هم با مرگ اولاد بعضی هارم حتی باخودشون امتحان میکنه...ما باید همیشه حواسمون جمع کارایی که انجام میدیم باشه.
    سرمو انداختم پایین حرفای مامان درست بود.من نمیتونستم یقه خدا رو بگیرم و بگم چرا بنده ای که قرار بود پا بزاره تو این دنیا رو برگردوندی اون دنیا...خدا خودش حق و از باطل تشخیص میده...من میخواستم یه زمانی امیر حسین و بیارم تو این راه ولی حالا میبینم ایمان من سست تر از این حرفاست....مومن بودن که فقط به چادر سر کردن و از خدا گفتن و نماز خودن نیست...الان وضعیت من با حاج احمدی که دخترشو از خونش بیرون کرد فرقی نداره....اون کاراش ریا بود و من شعار...من باید روی خودم بیشتر کار کنم من باید خدا رو بیشتر از اینی که الان میدونم بشناسم.
    مامان لبخندی بهم زد و گفت: الانم پاشو بیا کمک من تا غذا درست کنیم....دیگه زمانت برای جمع و جور کردن خودت به پایان رسیده تو الان باید از نو شروع کنی دختر گلم.
    منم لبخندی زدم و دستشو بوسیدم: ممنونم مامان.
    ♥امیر حسین♥
    دلم نمیخواست ایندفعه هم نازنین و از دست بدم.دلم میخواست زود تر وارد عمل بشم. بارون پاییزی داشت نم نم میبارید.کلی با خودم کلنجار رفته بودم تا اخر ساعت دوازده شب بلند شدم اومدم در خونشون.مسخرس حتی ابراز علاقمم به ادم نرفته.بزنم....نزنم...ولش میزنم...گوشیمو از تو جیبم در اوردم و زنگ زدم به نازنین.صدای خابالودش پیچید توی گوشی: الو...
    -سلام.
    -سلام شما؟؟
    -امیرم.
    - امیر دیگه کیه.
    بعدم یه خمیازه کشید. معلوم بود که الان تو حالت منگیه.نمیدونستم چی بگم.الان که رسیدم به نقطه حساس نمیدونم چیکار باید بکنم.
    -امیر مرادی.
    - امیر مرادی نمیشناسم...من یه اقلی مرادی میشناسم که خارجه اونم دو تا پسر داره که اسم یکیش امیره حالا چیکارش داری؟
    خندم گرفته بود.معلوم نبود چی میگه.
    -نازنین حالت خوبه منم امیر حسین.
    یهو انگار تازه بیدار شده باشه گفت:امیر حس...چیزه ببخشید اقای مرادی شمایید؟
    -اره منم.
    -اتفاقی افتاده؟
    -نه.
    -برای مامان باباتون اتفاقی افتاده؟
    -نچ.
    -ملانی بچش سقط شده؟
    -مگه بچه داشته؟
    -نمیدونم والا وقتی شما این موقع شب زنگ زدید احتمال اینکه حامله باشه هس.
    -وای یه لحظه بذار منم حرف بزنم دختر زنگ زدم بگم من دم در خونتونم اگه میشه بیا پایین.
    یهو صداش تغییر کرد و گفت: ببخشید اقای محترم میشه بگید من به چه علت باید بیام پایین. فکر نکنید چون مطلقم از اوناشما.نچ اشتباه گرفتید بفرمایید اقا.
    - وای یه ترمزم بین حرفات بگیر دختر.من کی گفتم تو از اوناشی من فقط گفتم یه لحظه بیا پاین دم درتون کارت دارم. فقط اگه میشه یکم زود تر چون دارم کم کم یخ میزنم.
    - اقای مرادی من که گفتم من...
    - بعله منم چیزی نگفتم که شما یه دقیقه بیا من امضا میدم که فقط یه حرفی دارم که بهتون بگم نه چیز دیگه.
    -خب از پشت تلفن بگید.
    -وای دختر تو چقدر کله شقی.بیا پایین دیگه آلاسکا شدم.
    چیزی نگفت و گوشی رو قطع کرد.یعنی میخواد بیاد یا نه؟ لامصب خب لااقل جواب ادم و بده که بفهمم بمونم یا نه.بارون کم کم داشت شدت میگرفت تو دستم ها کردم و همین که خواستم برم در حیاطشون باز شد و نازنین با یه چادر گل گلی اومد بیرون.
    -چه اتفاقی افتاده که اینقد مهمه که منو تو این بارون کشوندید اینجا اونم ساعت دوازده شب.
    یه نفس عمیق کشیدم و خواستم حرفایی که میخواستم بهش بزنم و یبار دیگه دوره کنم که...
    هیچی یادم نیومد...وقتی نازنین با اون چشمایی که از مژه های بهم چسبیدش اب چکه میکرد بهم زل زده بود چطور انتظار داشتم که حرفا یادم بمونه.ناخودآگاه گفتم:با من ازدواج میکنی...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا