- عضویت
- 2016/01/23
- ارسالی ها
- 77
- امتیاز واکنش
- 482
- امتیاز
- 0
دو ماه گذشت دوباره رابطم با حامد خوب شده خیلی خوشحالم امروز قراره برم سنوگرافی.بچه ها از صبح هزار بار زنگ زدن و هر کدومشون یه نظری دادن.اما برای من سلامتی بچه از هر چیز دیگه ای باارزش تره.دختر و پسر هر دو برام عزیزن.
اسممو صدا زدن تا برم داخل اتاق با استرس از جام بلند شدم دوباره تو لحظات حساس به جای اینکه حامد کنارم باشه شیدا کنارمه.
شیدا لبخند اطمینان بخشی بهم زد .
جوابشو با لبخند دادم و وارد اتاق شدم.
.....
از اتاق که اومدم بیرون شیدا هم از جاش بلند شد و اومد سمتمو گفت:چی شد؟پسره یا دختر.
نیشپو براش شل کردم و گفتم:دختر!!
جیغ کوتاهی کشید و بغلم کرد.همونطور که محکم به خودش فشارم میداد گفت:وای....نازی خیلی خوش حالم.
-منم....حالا ولم کن که خفم کردی.
از بغلم بیرون اومد و گفت:ببخشید اثرات خوشحالیه زیادیه.
خندیدم و با هم از مطب خارج شدیم.
شیدا ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست منم درو باز کردم و کنارش جا گرفتم.سویچ و چرخوند و ماشین و روشن کرد یکم از راهو که رفتیم رو کردم بهشو گفتم:برو یه شیرینی فروشی تا شیرینی بخریم بریم خونه مامان اینا.
شیدا:باشه...راستی نمیخوای اول به خاله بگی؟
-چطور؟
-یادت رفته موقع عید که گفتی حامله ای چه حرفی زد.
-اها اره یادمه.ولی باشه شب با حامد بریم و بگیم.
-نمیدونم خود دانی.
بعد از خرید شیرینی رفتیم سمت خونه.روی شکمم دست کشیدم و گفتم: دختر قشنگم از امروز قراره بشی همدم مامان.چه نقشه هایی که واست ندارم.
- هنوز که بندیا نیومده فعلا پیاده شو بریم.
از ماشین پیاده شدم شیدا در خونه رو با کلید باز کرد و اول خودش رفت داخل منم پشت سرش رفتم.از همون دم در شروع کردم به صدا زدن مامانم. عادتم بود حتی با اینکه تو خونه خودمم ولی هنوز کلید خونمونو مثل شیدا دارم و وقتی وارد خونه میشم از همون اول شروع میکنم به عربده کشی.
مامان با ملاقه از آشپز خونه اومد بیرون و گفت:چی شده؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:سلام.
مامان:سلام رفتید سونوگرافی؟
شیدا:سلام مامان....اره رفتیم.
مامان:سلام ...خب؟؟
-دختره.
مامان اومد بغلم کرد و گفت:الهی قربونت بشم عزیزم مبارکت باشه.
از بغلم اومد بیرون که گفتم:ممنون...من برم یه زنگ به حامد بزنم.
مامان:برو عزیزم.
به سمت اتاقی که قبلا مال من بود راه افتادم.همچی دست نخورده بود.مامان میگفت دلم میخواد همینطوری بمونه اگرم مهمونی اومد که دختر دار باشه میاد همین اتاق.
گوشی رو از جیب مانتوم بیرون اوردم و زنگ زدم به حامد.بعد چند تا بوق صدای دخترونه ای از پشت خط گفت:الو...
یه لحظه شک کردم نکنه اشتباه گرفتم گوشی رو از گوشم جدا کردم و به اسم روی صفحه نگاه کردم.نه درست گرفتم شماره شماره حامده صدا دوباره گفت:الو...بفرمایید.
گوشی و به زحمت نزدیک گوشم بردم و گفتم:الو..
-بله بفرمایید.
-ببخشید من همراه شوهرم و گرفتم.
-اوا....نازی جووون تویی.
احساس میکردم صدا برام اشناست مخصوصا جوون گفتنش.یکم به مغزم فشار اوردم که یهو خودش گفت:منم آزیتا....راستش حامد جلسه داشت و گوشیشو داده بود به من که هر کی کار داشت جواب بدم.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:مگه تو الان تو شرکت حامدی.
-مگه نمیدونی من اینجا کار میکنم.در واقع دست راست مدیر عامل شرکت یا همون حامدم.
-اها....خب من قطع میکنم هر وقت اومد بگو به من یه زنگ بزنه.
-باشه هانی....اگه حوصله داشت حتما بهش میگم بابای.
احساس کردم چشام داره سیاهی میره به زحمت دستمو بند دیوار کردم که نیافتم.گوشی از دستم افتاد و صدای بدی داد.اون یکی دستم و جلوی دهنم گرفتم و زل زدم به پایه میز کامپیوتر.چرا حامد بهم نگفته بود.اون میدونست من روی ازیتا حساسم پس چرا ازم مخفیش کرد.
دره اتاق باز شد و بعدش صدای شاده نریمان:میبینم که دماغ گنده میخواد دختر....
بقیه حرفش تو دهنش ماسید چون پشتم بهش بود نمیتونستم حالات صورتشو ببینم.
اومد جلوم و وقتی منو با اون حال دید ترسیده گفت:نازی....چی شدی؟میخوای بریم دکتر؟حالت بده؟حرف بزن...نازی.
بهش نگاه کردم و به زحمت گفتم:نه چیزی نیست فقط یهو سرم گیج رفت.
-مطمءنی.
سرمو تکون دادم و گفتم:اره.
نگاهی به گوشیم که باتریش در اومده بود کردو گفت:با حامد دعوات شده.
-نه...گفتم که چشمام سیاهی رفت دستمو گرفتم به دیوار گوشی از دستم افتاد.
خیلی هم دروغ نگفتم...گفتم؟؟
نریمان معلوم بود قانع نشده اما بیخیال شد و به همراه هم از اتاق خارج شدیم.
چرا منو حامد نمیتونیم خوش باشیم.چرا نمیتونیم چند وقت بدون دعوا سر کنیم.
چرا تا میخوایم خوب باشیم یه اتفاقی می افته.
خدایا چرا؟؟؟
******
هر چی منتظر تماس حامد بودم خبری نه از تماسش شد و نه از خودش دیگه همه فهمیده بودن که یه مرگم شده.شب که شد به نریمان گفتم منو برسونه خونه.
از نریمان خدافظی کردم و در خونه رو باز کردم.داشتم از پله ها بالا میرفتم که در خونه خاله اینا باز شد و بعدشم خود خاله که اسممو صدا زد.واقعا تو اون لحظه حوصله هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشتم اما نمیشد که جواب خاله رو ندم.چند تا پله ای رو که رفته بودم و برگشتم و گفتم:سلام خاله.
-سلام عزیزم از صبح کجا بودی؟
-با شیدا رفتم سونوگرافی بعدم رفتم خونه پدرم.
-وا خاله جون یعنی اول نباید به من بگی بچت جنسیتش چیه؟
-منتظ بودم تا با حامد دو تایی بیایم بهتون بگیم که حامد یکم سرش شلوغ بود ونتونست بیاد.
اره ارواح عمم باشه حامد بیاد خونه یه کاری بهش نشون میدم که صد تا ازیتا ازش بیرون بزنه.
با صدای خاله از فکر نقشه کشیدن برای حامد بیرون اومدم و گفتم:بله...ببخشید متوجه نشدم.
خاله پشت چشمی نازک کرد و گفت:گفتم حالا بچه جنسیتش چیه؟
با بیاد اوری دختر کوچولوم لبخندی زدم و دستی به شکمم کشیدم و گفتم:دختر.
-وا یعنی پسر نشده.
با تعجب سرمو بلند کردم و گفتم:مگه دختر و پسر فرق میکنه.
خاله چشاشو تو کاسه چرخوند و گفت: نه...ولی خب اولاد اول پسر باشه تا دست ادم و تو پیری بگیره بهتره.
با حرص گفتم:اها بله ببخشید دفعه بعد انشاءا...پسر میارم.
-وا منکه چیزی نگفتم که رو ترش میکنی.
-بله درسته شما چیزی نگفتید ولی من یکم خستم اگه اجازه بدید برم استراحت کنم.
-باشه برو خدافظ.
-خدافظ.
پله هارو بالا رفتم و در خونه رو با کلید باز کردم.
هوووف سرو کله زدن با خاله یه فیل و از پا در میاره.چادر و کیفمو گذاشتم رو مبل و رفتم سمت اشپز خونه چای سازو پر اب کردم و زدم به برق.نشستم رو صندلی و دستامو گذاشتم رو سرم. اخر داستان منو حامد به کجا میکشه.خدایا فردا که قراره بچه دار بشیم من به این بچه چی بگم.
یه دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم:
لگد میزنی و من عشق میکنم
با تمام وجود حست میکنم و عشق میکنم از این حس کردن
تو با خود عشق به همراه داری و من این عشق را با جان و دل میپذیرم
تو در من رشد میکنی و من رشد کردنت را با جان و دل در ذهن خود ثبت میکنم.
لبخندی رو لبم نشست تنها دلخوشیه من دخترمه...
دختره من....
چای ساز با صدای تیک خاموش شد.از جام بلند شدم و چایی دم کردم و یه اسکان برای خودم ریختم که صدای در اومد.پس بالاخره اقا تشریف اوردن.استکان و همونجا رو میز گذاشتم و از آشپز خونه رفتم بیرون.حامد پشت به من داشت کتشو در میاورد.دست به سـ*ـینه گفتم:به به بالاخره تشریف آوردید.
برگشت سمتمو کتشو انداخت رو مبل.با دیدن دستایی که روی سینم قفل شده بود یه ابروشو داد بالا و گفت: سلام....چیزی شده.
لبامو دادم سمت پایین و گفتم:نه چه اتفاقی.
-پس این قیافت برای چیه؟
-اها یعنی تو نمیدونی؟
-چیو؟
-اینکه آزیتا تو شرکت شما کار میکنه.
رنگش به وضوح پرید و گفت:تو از کجا میدونی؟
-اگه نگاهی به موبایلی که دست آزیتا خانوم بود مینداختی متوجه میشدی که من بهت زنگ زده بودم.
-اها....چیزه..ها من یعنی تو جلسه بودم بعد چیز ازیتا جواب داد.
-اینو خو ازیتا خانووووم هم گفتن...حرف من اینه که تو چرا به من نگفتی اونم تو اون شرکت کوفتی هست.
-اولا صداتو برای من بلند نکن.دوما من فکر میکردم تو خودت میدونی.
-من از کجا باید میدونستم در صورتی که شوهرم همه چیزو از من پنهان میکنه.
-من چیو ازت پنهون کردم.
-همه چیزو همین که ازیتا هم با تواء.
-اره ازیتا تو شرکت ما کار میکنه.حالا این چیزا چه ارزشی داره که تو به خاطرش این الم شنگه رو به پا کردی.
-ارزش نداره...ارزش نداره که اون دختره ی ه*ر*ز*ه با تو توی یه شرکت کار میکنه.
-مواظب حرف زدنت باش نازی.
-چیه ازش طرفداری میکنی خیلی برات باارزشه نه اونو از من بیشتر میخوای نه.
-ساکت شو.
و بعد دستی که یه طرف صورتم فرود اومد.اینم سیلیه دوم.....و باز حامدی که از خونه میزنه بیرون.و من دوباره به اتاقم پناه اوردم.
روی تخت دراز کشیدم و اشکام راهه خودشونو پیدا کردن خدایا این تاوان کدوم گناهمه.این مجازات کدوم کاره نکردمه. خدایا چرا باید این همه سختی بکشم. خدایا این تاوان دلشکسته امیره....
هق هقم بلند شد.خدایا اگه تاوان دلشکسته امیره....
پس تاوان دلشکسته منو کی میخواد بده....
خدایا تاوان این سیلی هارو حامد میخواد چطوری پس بده.
خدایا صدامو میشنویی.....
خدایا کمکم کن....کمکم کن......
هق هقم همه اتاقو پر کرده بود.
دیگه نمیکشم....شاید تقصیر منم بود.ولی تو این دوران اونقدر زود رنج و نازک دل شدم که دیگه تحمل دیدن ازیتا رو کنار حامد نداشته باشم.
*******
اسممو صدا زدن تا برم داخل اتاق با استرس از جام بلند شدم دوباره تو لحظات حساس به جای اینکه حامد کنارم باشه شیدا کنارمه.
شیدا لبخند اطمینان بخشی بهم زد .
جوابشو با لبخند دادم و وارد اتاق شدم.
.....
از اتاق که اومدم بیرون شیدا هم از جاش بلند شد و اومد سمتمو گفت:چی شد؟پسره یا دختر.
نیشپو براش شل کردم و گفتم:دختر!!
جیغ کوتاهی کشید و بغلم کرد.همونطور که محکم به خودش فشارم میداد گفت:وای....نازی خیلی خوش حالم.
-منم....حالا ولم کن که خفم کردی.
از بغلم بیرون اومد و گفت:ببخشید اثرات خوشحالیه زیادیه.
خندیدم و با هم از مطب خارج شدیم.
شیدا ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست منم درو باز کردم و کنارش جا گرفتم.سویچ و چرخوند و ماشین و روشن کرد یکم از راهو که رفتیم رو کردم بهشو گفتم:برو یه شیرینی فروشی تا شیرینی بخریم بریم خونه مامان اینا.
شیدا:باشه...راستی نمیخوای اول به خاله بگی؟
-چطور؟
-یادت رفته موقع عید که گفتی حامله ای چه حرفی زد.
-اها اره یادمه.ولی باشه شب با حامد بریم و بگیم.
-نمیدونم خود دانی.
بعد از خرید شیرینی رفتیم سمت خونه.روی شکمم دست کشیدم و گفتم: دختر قشنگم از امروز قراره بشی همدم مامان.چه نقشه هایی که واست ندارم.
- هنوز که بندیا نیومده فعلا پیاده شو بریم.
از ماشین پیاده شدم شیدا در خونه رو با کلید باز کرد و اول خودش رفت داخل منم پشت سرش رفتم.از همون دم در شروع کردم به صدا زدن مامانم. عادتم بود حتی با اینکه تو خونه خودمم ولی هنوز کلید خونمونو مثل شیدا دارم و وقتی وارد خونه میشم از همون اول شروع میکنم به عربده کشی.
مامان با ملاقه از آشپز خونه اومد بیرون و گفت:چی شده؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:سلام.
مامان:سلام رفتید سونوگرافی؟
شیدا:سلام مامان....اره رفتیم.
مامان:سلام ...خب؟؟
-دختره.
مامان اومد بغلم کرد و گفت:الهی قربونت بشم عزیزم مبارکت باشه.
از بغلم اومد بیرون که گفتم:ممنون...من برم یه زنگ به حامد بزنم.
مامان:برو عزیزم.
به سمت اتاقی که قبلا مال من بود راه افتادم.همچی دست نخورده بود.مامان میگفت دلم میخواد همینطوری بمونه اگرم مهمونی اومد که دختر دار باشه میاد همین اتاق.
گوشی رو از جیب مانتوم بیرون اوردم و زنگ زدم به حامد.بعد چند تا بوق صدای دخترونه ای از پشت خط گفت:الو...
یه لحظه شک کردم نکنه اشتباه گرفتم گوشی رو از گوشم جدا کردم و به اسم روی صفحه نگاه کردم.نه درست گرفتم شماره شماره حامده صدا دوباره گفت:الو...بفرمایید.
گوشی و به زحمت نزدیک گوشم بردم و گفتم:الو..
-بله بفرمایید.
-ببخشید من همراه شوهرم و گرفتم.
-اوا....نازی جووون تویی.
احساس میکردم صدا برام اشناست مخصوصا جوون گفتنش.یکم به مغزم فشار اوردم که یهو خودش گفت:منم آزیتا....راستش حامد جلسه داشت و گوشیشو داده بود به من که هر کی کار داشت جواب بدم.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:مگه تو الان تو شرکت حامدی.
-مگه نمیدونی من اینجا کار میکنم.در واقع دست راست مدیر عامل شرکت یا همون حامدم.
-اها....خب من قطع میکنم هر وقت اومد بگو به من یه زنگ بزنه.
-باشه هانی....اگه حوصله داشت حتما بهش میگم بابای.
احساس کردم چشام داره سیاهی میره به زحمت دستمو بند دیوار کردم که نیافتم.گوشی از دستم افتاد و صدای بدی داد.اون یکی دستم و جلوی دهنم گرفتم و زل زدم به پایه میز کامپیوتر.چرا حامد بهم نگفته بود.اون میدونست من روی ازیتا حساسم پس چرا ازم مخفیش کرد.
دره اتاق باز شد و بعدش صدای شاده نریمان:میبینم که دماغ گنده میخواد دختر....
بقیه حرفش تو دهنش ماسید چون پشتم بهش بود نمیتونستم حالات صورتشو ببینم.
اومد جلوم و وقتی منو با اون حال دید ترسیده گفت:نازی....چی شدی؟میخوای بریم دکتر؟حالت بده؟حرف بزن...نازی.
بهش نگاه کردم و به زحمت گفتم:نه چیزی نیست فقط یهو سرم گیج رفت.
-مطمءنی.
سرمو تکون دادم و گفتم:اره.
نگاهی به گوشیم که باتریش در اومده بود کردو گفت:با حامد دعوات شده.
-نه...گفتم که چشمام سیاهی رفت دستمو گرفتم به دیوار گوشی از دستم افتاد.
خیلی هم دروغ نگفتم...گفتم؟؟
نریمان معلوم بود قانع نشده اما بیخیال شد و به همراه هم از اتاق خارج شدیم.
چرا منو حامد نمیتونیم خوش باشیم.چرا نمیتونیم چند وقت بدون دعوا سر کنیم.
چرا تا میخوایم خوب باشیم یه اتفاقی می افته.
خدایا چرا؟؟؟
******
هر چی منتظر تماس حامد بودم خبری نه از تماسش شد و نه از خودش دیگه همه فهمیده بودن که یه مرگم شده.شب که شد به نریمان گفتم منو برسونه خونه.
از نریمان خدافظی کردم و در خونه رو باز کردم.داشتم از پله ها بالا میرفتم که در خونه خاله اینا باز شد و بعدشم خود خاله که اسممو صدا زد.واقعا تو اون لحظه حوصله هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشتم اما نمیشد که جواب خاله رو ندم.چند تا پله ای رو که رفته بودم و برگشتم و گفتم:سلام خاله.
-سلام عزیزم از صبح کجا بودی؟
-با شیدا رفتم سونوگرافی بعدم رفتم خونه پدرم.
-وا خاله جون یعنی اول نباید به من بگی بچت جنسیتش چیه؟
-منتظ بودم تا با حامد دو تایی بیایم بهتون بگیم که حامد یکم سرش شلوغ بود ونتونست بیاد.
اره ارواح عمم باشه حامد بیاد خونه یه کاری بهش نشون میدم که صد تا ازیتا ازش بیرون بزنه.
با صدای خاله از فکر نقشه کشیدن برای حامد بیرون اومدم و گفتم:بله...ببخشید متوجه نشدم.
خاله پشت چشمی نازک کرد و گفت:گفتم حالا بچه جنسیتش چیه؟
با بیاد اوری دختر کوچولوم لبخندی زدم و دستی به شکمم کشیدم و گفتم:دختر.
-وا یعنی پسر نشده.
با تعجب سرمو بلند کردم و گفتم:مگه دختر و پسر فرق میکنه.
خاله چشاشو تو کاسه چرخوند و گفت: نه...ولی خب اولاد اول پسر باشه تا دست ادم و تو پیری بگیره بهتره.
با حرص گفتم:اها بله ببخشید دفعه بعد انشاءا...پسر میارم.
-وا منکه چیزی نگفتم که رو ترش میکنی.
-بله درسته شما چیزی نگفتید ولی من یکم خستم اگه اجازه بدید برم استراحت کنم.
-باشه برو خدافظ.
-خدافظ.
پله هارو بالا رفتم و در خونه رو با کلید باز کردم.
هوووف سرو کله زدن با خاله یه فیل و از پا در میاره.چادر و کیفمو گذاشتم رو مبل و رفتم سمت اشپز خونه چای سازو پر اب کردم و زدم به برق.نشستم رو صندلی و دستامو گذاشتم رو سرم. اخر داستان منو حامد به کجا میکشه.خدایا فردا که قراره بچه دار بشیم من به این بچه چی بگم.
یه دستمو گذاشتم رو شکمم و گفتم:
لگد میزنی و من عشق میکنم
با تمام وجود حست میکنم و عشق میکنم از این حس کردن
تو با خود عشق به همراه داری و من این عشق را با جان و دل میپذیرم
تو در من رشد میکنی و من رشد کردنت را با جان و دل در ذهن خود ثبت میکنم.
لبخندی رو لبم نشست تنها دلخوشیه من دخترمه...
دختره من....
چای ساز با صدای تیک خاموش شد.از جام بلند شدم و چایی دم کردم و یه اسکان برای خودم ریختم که صدای در اومد.پس بالاخره اقا تشریف اوردن.استکان و همونجا رو میز گذاشتم و از آشپز خونه رفتم بیرون.حامد پشت به من داشت کتشو در میاورد.دست به سـ*ـینه گفتم:به به بالاخره تشریف آوردید.
برگشت سمتمو کتشو انداخت رو مبل.با دیدن دستایی که روی سینم قفل شده بود یه ابروشو داد بالا و گفت: سلام....چیزی شده.
لبامو دادم سمت پایین و گفتم:نه چه اتفاقی.
-پس این قیافت برای چیه؟
-اها یعنی تو نمیدونی؟
-چیو؟
-اینکه آزیتا تو شرکت شما کار میکنه.
رنگش به وضوح پرید و گفت:تو از کجا میدونی؟
-اگه نگاهی به موبایلی که دست آزیتا خانوم بود مینداختی متوجه میشدی که من بهت زنگ زده بودم.
-اها....چیزه..ها من یعنی تو جلسه بودم بعد چیز ازیتا جواب داد.
-اینو خو ازیتا خانووووم هم گفتن...حرف من اینه که تو چرا به من نگفتی اونم تو اون شرکت کوفتی هست.
-اولا صداتو برای من بلند نکن.دوما من فکر میکردم تو خودت میدونی.
-من از کجا باید میدونستم در صورتی که شوهرم همه چیزو از من پنهان میکنه.
-من چیو ازت پنهون کردم.
-همه چیزو همین که ازیتا هم با تواء.
-اره ازیتا تو شرکت ما کار میکنه.حالا این چیزا چه ارزشی داره که تو به خاطرش این الم شنگه رو به پا کردی.
-ارزش نداره...ارزش نداره که اون دختره ی ه*ر*ز*ه با تو توی یه شرکت کار میکنه.
-مواظب حرف زدنت باش نازی.
-چیه ازش طرفداری میکنی خیلی برات باارزشه نه اونو از من بیشتر میخوای نه.
-ساکت شو.
و بعد دستی که یه طرف صورتم فرود اومد.اینم سیلیه دوم.....و باز حامدی که از خونه میزنه بیرون.و من دوباره به اتاقم پناه اوردم.
روی تخت دراز کشیدم و اشکام راهه خودشونو پیدا کردن خدایا این تاوان کدوم گناهمه.این مجازات کدوم کاره نکردمه. خدایا چرا باید این همه سختی بکشم. خدایا این تاوان دلشکسته امیره....
هق هقم بلند شد.خدایا اگه تاوان دلشکسته امیره....
پس تاوان دلشکسته منو کی میخواد بده....
خدایا تاوان این سیلی هارو حامد میخواد چطوری پس بده.
خدایا صدامو میشنویی.....
خدایا کمکم کن....کمکم کن......
هق هقم همه اتاقو پر کرده بود.
دیگه نمیکشم....شاید تقصیر منم بود.ولی تو این دوران اونقدر زود رنج و نازک دل شدم که دیگه تحمل دیدن ازیتا رو کنار حامد نداشته باشم.
*******
دانلود رمان های عاشقانه