- عضویت
- 2016/01/23
- ارسالی ها
- 77
- امتیاز واکنش
- 482
- امتیاز
- 0
وارد اتاق شد.
از جام بلند شدم با دیدنم از تعجب ابروهاش بالا پرید.نگهبان راهنمایش کرد سمتم.وقتی رسید بهم دستمو جلو بردم و گفتم:سلام...
دستاشو بالا اورد و با یه پوزخند گفت:میبنی که دست بند دارم نمیتونم دست بدم.
اروم دستمو کشیدم عقب و فروش کردم تو جیب شلوارم.یه لبخند نشست رو لبم خوشحال بودم از اینکه شکستش دادم.
نشستیم روبه روی هم روی صندلی ها...
دستامو رو میز گذاشتم و گفتم: زندان بهت نمیسازه..لاغر شدی..
-نمیدونستم دکتر اغذیه ای..
- اره نیستم ولی میخوام بدونم با خبری که بهت میدم یه وقت ضعف نکنی...میخوای بگم یه آبمیوه بیارن برات..
اخماش کرد تو هم و گفت:چه خبری؟؟
-حدس میزدم کسی بهت خبر نداده باشه...
جدی زل زدم تو چشماشو گفتم:من و نازنین سه هفتست که نامزد کردیم..
به وضوح پریدن رنگشو دیدم..
با بهت گفت: شوخی میکنی.... نازنین منو دوست داره..
-نچ نداره و نه داشته....اومدم بگم ما قراره دو ماه دیگه ازدواج کنیم...اگه اطراف نازنین ببینمت وای به حالت...اون تازه تونسته با قضیه کارای تو و سقط بچش کنار بیاد...به خاطر تو اون از من میترسه...خوب ببین دیگه باهاش چیکار کردی.... دلم نمیخواد با وجود تو نازنین دوباره دچار تنش بشه پس سعی نکن مشکلی واسه منو و نازنین بوجود بیاری...
از جاش بلند شد و دستاشو کوبید به میز و گفت:اسم خودت و کنار نازنین نیار عوضی...
منم متقابلا از جام بلند شدم و دستامو فرو کردم تو جیب شلوارمو گفتم: بهتر مراقب رفتارت باشی حامد خان....وگرنه من طور دیگه باهات رفتار میکنم...اومدنم اینجا یه دلیل داشت اونم این بود که بهت بگم دور نازنین و زندگیه منو خط بکشی....خب من حرفامو زدم انتخاب باخودته....
از زندان زدم بیرون....دیروز خاله نازنین اومده بود خونشون و داد و قال راه انداخته بود...
میگفت نازنین زن پسره منه و من زندگیه پسرشو نابود کردم...میگفت میدونستیم اگه بهش خبر بدیم عروسی رو بهم میزنه واسه همین دعوتش نکردیم..
اما نازنین جلوی خالش در اومد و گفت:خالمین احترامتون واجب...اما امیر الان شوهر منه...منم این اجازه رو نمیدم که کسی بهش توهین کنه..زندگیه منو حامد از وقتی دست روم بلند کرد به پایان رسید...درضمن هیچ کس نمیتونست مانع ازدواجم با امیر بشه..دلیل دعوت نکردتونم این بود که دوباره یاد کارای پسرتون نیوفتم و روز نامزدیم خراب بشه...
و من اون لحظه چقد خوشحال شدم که خدا نازنین و دوباره بهم برگردونده...
نازنین اگر غیر این بود که حوای من نمیشد...
سوار ماشین شدم و گوشیمو برداشتم...شماره نازنین و گرفتم.
-جانم...
- سلام خانومی...
-سلام عزیزم...
-چیکاره ای..
-هیچ کارای همیشه دلتنگی برای شما...
-اخ من فدای اون دلت...حاضر شو بیام دنبالت...
-باشه...
-من ده مین دیگه دم در منتظرتم...
-باشه عزیزم یواش رانندگی کن....خدافظ..
گوشی و قطع کردم و زل زدم به صفحش..عکس منو نازنین داشت رو صحفش خود نمایی میکرد...
یک عکس سلفی که روز اول از خودمون گرفتم...دستمو انداخته بودم دور گردن نازنین و تو گوشش گفتم دوست دارم...
وقتی لبخند زد سریع یه عکس گرفتم...
یه عکس که شاید زیبا ترین عکسیه که تا به حال دیدم...
ماشین و روشن کردم و روندم سمت خونشون...
*****
وارد خونه شدیم وقتی نازنین چادرشو انداخت رو مبل دست بردم زیر زانو هاش و بلندش کردم..جیغ کوتاهی کشید و دستاشو دور گردنم حلقه کرد..
با خنده گفت:چیکار میکنی دیوونه...
لپشو دندون گرفتم باز جیغش رفت هوا یکی زد پس کلمو گفت: نه انگار یه چیزیت شده...دیوانه..
-اره من دیوونم.. دیوونه تو
....از یه دیوونه چه انتظاری داری...
خندید وگفت:منم روانیتم....
-اینجاست که شاعر میگه
توی مریضو منه روانی
کنار هم انگار دنیا رو داریم
بگو هنوزم هیشکی بین ما نیست
بگو نتونستی طاقت بیاری
خندیدیم و گذاشتمش رو مبل خودمم کنارش ....
- چطوری؟؟
-خوبم...
سرشو گذاشت رو پام و گفت:امیر..
موهاشو از روی صورتش کنار زدم و گفتم:جانم..
-همیشه کنارم بمون..
خم شدم و پیشونیشو بوسیدم و گفتم:چرا فکر میکنی نمیمونم...
یه قطره اشک از کنار چشمش سر خورد که با انگشتم پاکش کردم و گفتم: چرا گریه میکنی عزیزم...
از جاش بلند شد و گفت:همش فکر میکنم این خوشیا تموم میشه..کشیدمش تو بغلمو گفتم:هیس اینا هیچ کدوم قرار نیست تموم بشه...نه عشقم به تو و نه زندگیه عاشقانمون..
اشکاشو با لباسم پاک کرد و گفت:امیدوارم...
از بغلم اومد بیرون که گفتم: میخوای دماغتم با لباسم پاک کن....
-فکر خوبیه...
خم شد طرفم که عقب کشیدم..
-تعارف نکنی یه وقت..
-نه...تعارف چیه...من اوصولا دو چیز تو کارم نیست..یکی تعارف اون یکیم خجالت...
-خجالتم نیست...
-نچ..
-پس بلند شو بریم تو اتاق..
با مشت کوبید تو بازوم و گفت:پررووو..
خندیدم و گفتم: خودت میگی خجالت تو کارم نیست..
جیغ کشید و گفت:امیییر..
منم صدا مو نازک کردم و گفتم:بللله...
-میکشمت...
کوسن مبلا برداشت و شروع کرد به زدنم.منم اون یکی کوسن و برداشتم...
اونقدر به هم زدیم و خندیدیم که دیگه نایی برامون نموند.
از جام بلند شدم با دیدنم از تعجب ابروهاش بالا پرید.نگهبان راهنمایش کرد سمتم.وقتی رسید بهم دستمو جلو بردم و گفتم:سلام...
دستاشو بالا اورد و با یه پوزخند گفت:میبنی که دست بند دارم نمیتونم دست بدم.
اروم دستمو کشیدم عقب و فروش کردم تو جیب شلوارم.یه لبخند نشست رو لبم خوشحال بودم از اینکه شکستش دادم.
نشستیم روبه روی هم روی صندلی ها...
دستامو رو میز گذاشتم و گفتم: زندان بهت نمیسازه..لاغر شدی..
-نمیدونستم دکتر اغذیه ای..
- اره نیستم ولی میخوام بدونم با خبری که بهت میدم یه وقت ضعف نکنی...میخوای بگم یه آبمیوه بیارن برات..
اخماش کرد تو هم و گفت:چه خبری؟؟
-حدس میزدم کسی بهت خبر نداده باشه...
جدی زل زدم تو چشماشو گفتم:من و نازنین سه هفتست که نامزد کردیم..
به وضوح پریدن رنگشو دیدم..
با بهت گفت: شوخی میکنی.... نازنین منو دوست داره..
-نچ نداره و نه داشته....اومدم بگم ما قراره دو ماه دیگه ازدواج کنیم...اگه اطراف نازنین ببینمت وای به حالت...اون تازه تونسته با قضیه کارای تو و سقط بچش کنار بیاد...به خاطر تو اون از من میترسه...خوب ببین دیگه باهاش چیکار کردی.... دلم نمیخواد با وجود تو نازنین دوباره دچار تنش بشه پس سعی نکن مشکلی واسه منو و نازنین بوجود بیاری...
از جاش بلند شد و دستاشو کوبید به میز و گفت:اسم خودت و کنار نازنین نیار عوضی...
منم متقابلا از جام بلند شدم و دستامو فرو کردم تو جیب شلوارمو گفتم: بهتر مراقب رفتارت باشی حامد خان....وگرنه من طور دیگه باهات رفتار میکنم...اومدنم اینجا یه دلیل داشت اونم این بود که بهت بگم دور نازنین و زندگیه منو خط بکشی....خب من حرفامو زدم انتخاب باخودته....
از زندان زدم بیرون....دیروز خاله نازنین اومده بود خونشون و داد و قال راه انداخته بود...
میگفت نازنین زن پسره منه و من زندگیه پسرشو نابود کردم...میگفت میدونستیم اگه بهش خبر بدیم عروسی رو بهم میزنه واسه همین دعوتش نکردیم..
اما نازنین جلوی خالش در اومد و گفت:خالمین احترامتون واجب...اما امیر الان شوهر منه...منم این اجازه رو نمیدم که کسی بهش توهین کنه..زندگیه منو حامد از وقتی دست روم بلند کرد به پایان رسید...درضمن هیچ کس نمیتونست مانع ازدواجم با امیر بشه..دلیل دعوت نکردتونم این بود که دوباره یاد کارای پسرتون نیوفتم و روز نامزدیم خراب بشه...
و من اون لحظه چقد خوشحال شدم که خدا نازنین و دوباره بهم برگردونده...
نازنین اگر غیر این بود که حوای من نمیشد...
سوار ماشین شدم و گوشیمو برداشتم...شماره نازنین و گرفتم.
-جانم...
- سلام خانومی...
-سلام عزیزم...
-چیکاره ای..
-هیچ کارای همیشه دلتنگی برای شما...
-اخ من فدای اون دلت...حاضر شو بیام دنبالت...
-باشه...
-من ده مین دیگه دم در منتظرتم...
-باشه عزیزم یواش رانندگی کن....خدافظ..
گوشی و قطع کردم و زل زدم به صفحش..عکس منو نازنین داشت رو صحفش خود نمایی میکرد...
یک عکس سلفی که روز اول از خودمون گرفتم...دستمو انداخته بودم دور گردن نازنین و تو گوشش گفتم دوست دارم...
وقتی لبخند زد سریع یه عکس گرفتم...
یه عکس که شاید زیبا ترین عکسیه که تا به حال دیدم...
ماشین و روشن کردم و روندم سمت خونشون...
*****
وارد خونه شدیم وقتی نازنین چادرشو انداخت رو مبل دست بردم زیر زانو هاش و بلندش کردم..جیغ کوتاهی کشید و دستاشو دور گردنم حلقه کرد..
با خنده گفت:چیکار میکنی دیوونه...
لپشو دندون گرفتم باز جیغش رفت هوا یکی زد پس کلمو گفت: نه انگار یه چیزیت شده...دیوانه..
-اره من دیوونم.. دیوونه تو
....از یه دیوونه چه انتظاری داری...
خندید وگفت:منم روانیتم....
-اینجاست که شاعر میگه
توی مریضو منه روانی
کنار هم انگار دنیا رو داریم
بگو هنوزم هیشکی بین ما نیست
بگو نتونستی طاقت بیاری
خندیدیم و گذاشتمش رو مبل خودمم کنارش ....
- چطوری؟؟
-خوبم...
سرشو گذاشت رو پام و گفت:امیر..
موهاشو از روی صورتش کنار زدم و گفتم:جانم..
-همیشه کنارم بمون..
خم شدم و پیشونیشو بوسیدم و گفتم:چرا فکر میکنی نمیمونم...
یه قطره اشک از کنار چشمش سر خورد که با انگشتم پاکش کردم و گفتم: چرا گریه میکنی عزیزم...
از جاش بلند شد و گفت:همش فکر میکنم این خوشیا تموم میشه..کشیدمش تو بغلمو گفتم:هیس اینا هیچ کدوم قرار نیست تموم بشه...نه عشقم به تو و نه زندگیه عاشقانمون..
اشکاشو با لباسم پاک کرد و گفت:امیدوارم...
از بغلم اومد بیرون که گفتم: میخوای دماغتم با لباسم پاک کن....
-فکر خوبیه...
خم شد طرفم که عقب کشیدم..
-تعارف نکنی یه وقت..
-نه...تعارف چیه...من اوصولا دو چیز تو کارم نیست..یکی تعارف اون یکیم خجالت...
-خجالتم نیست...
-نچ..
-پس بلند شو بریم تو اتاق..
با مشت کوبید تو بازوم و گفت:پررووو..
خندیدم و گفتم: خودت میگی خجالت تو کارم نیست..
جیغ کشید و گفت:امیییر..
منم صدا مو نازک کردم و گفتم:بللله...
-میکشمت...
کوسن مبلا برداشت و شروع کرد به زدنم.منم اون یکی کوسن و برداشتم...
اونقدر به هم زدیم و خندیدیم که دیگه نایی برامون نموند.