کامل شده گریز از تنهایی | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درمور رمان چی هست؟!

  • عالی

    رای: 3 50.0%
  • متوسط

    رای: 3 50.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
ابروهاش بالا پریدن و با چهره غمگینی گفت:
_خدا رحمتش کنه حالا چرا این قدر اون دفترو می خونی؟!
نگاهی به دفتر انداختم گفتم:
_درمورد گذشته پدرمه قبل از این که با مادرم آشنا بشه. پدرم قبل از ازدواج با مادرم یه زن دیگه داشت.
عسل با کنجکاوی بهم نزدیک شد گفت:
_خب بعدش؟!
به چهره کنجکاوش لبخند زدم که همون موقع بیتا پرید تو اتاق گفت:
_وایستا منم بیام بعد تعریف کن.
سرمو تکون دادم رفت پ پیش بندی که بسته بود رو باز کرد و اومد کنارم نشست پ موهای سیاهش دورش ریخته بودن با کلافگی زدشون کنار و گفت:
_بگو زود باش.
شونه بالا انداختم و گفتم:
_خدا رحمتش کنه تو تصادف فوت شد.
هر دو هم زمان گفتند :
_خدا رحمتش کنه.
ادامه دادم:
_پدرم بعدش با مادرم آشنا شد چون خانوادش مخالف بودن اونا رو ترک کرد و من بعد از مرگ مادرم این دفترو پیدا کردم تازه از وجود خانواده پدرم باخبر شدم.
عسل که تمام صورتشو هیجان گرفته بود گفت:
_ببینم خانواده مادرت چی از اونا خبر داری؟!
لبام آویزون شدن سرمو انداختم بالا و گفتم:
-هیچی درموردشون ننوشته فقط می دونم یه پدر بزرگ داشتم.
بیتا-مادرت خواهر یا برادر نداشته؟؟
-نمی دونم. هیچی درمورد خانواده اون نمی دونم.
عسل دمغ گفت:
_چه قدر پیچ در پیچ حالا می خوای چه کار کنی؟!
_تردید دارم پیداشون کنم.
بیتا حیرت زده گفت:
_یعنی می تونی و نمی خوای؟!
دفترو کشیدم سمت خودم و گفتم:
_فقط یه آدرس دارم که مال بیست و اندی سال پیشه. فکر نکنم بشه پیداشون کرد.
عسل:
_تو همین شهره؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
_آره تو همین شهره.
دستاشو به هم کوبید و گفت:
_ تو خیلی غلط کردی. خودم برات پیداش می کنم.
بعد هم دفترو باز کرد که آدرس افتاد پایین برش داشت و نگاهی بهش انداخت و گفت:
_از این جا خیلی فاصله داره. ولی فردا میای تا یه سر بزنیم. البته اسم خیابونا عوض شده.
بیتا سرک کشید توی کاغذ گفت:
_منم میام. اگه تو نیای به زور می بریمت.
عقب کشیدم و آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_من نمی تونم. آمادگیشو ندارم.
عسل چینی به بینی باریکش داد. گفت:
_برو. اگه نیای گیس تو سرت نمی ذارم. من باید این معما رو حل کنم وگرنه تا آخر عمرم کابوس می بینم.
با خنده گفتم:
_چه ربطی داره؟!
_باید دستت رو بذارم تو دست خانوادت. راستی خواهری برادری چیزی نداری؟!
سرمو تکون دادم و گفت:
_ از زن اول پدرم، چرا یه برادر دارم.
بیتا دستاشو زد به کمرش گفت:
_اگه آق داداشت مثل خودت چشماش آبی باشن مال خودمه ها.
با خنده گفتم:
-چشمای من مثل مادرمه فکر نکنم برادرم چشماش آبی باشن. عکس بچگیش رو دارم!
بعدم اون عکس سه نفرو بهشون نشون دادم بیتا گفت:
_ اٍ. چه خوشگله به چشم برادری.
با شیطنت گفتم:
_تا حالا که می خواستی زنش بشی.
پشت چشم نازک کرد و گفت:
_ اوا نگو! خواهر من فقط مزاح فرمودم.
عسل با کف دست زد تو سرش و گفت:
_آره تو راست می گی! فعلا برو بهبود جونتو بچسب عزیزم.
دستمو زدم به کمرم و گفتم:
_هی دخترا شاید طاها زن داشته باشه اصلا. شایدم نامزد یا چه می دونم عشقی چیزی.
بیتا گفت:
_الهی شکر. دیگه کسی منو به زور نمی خواد بهش قالب کنه. تازه من خودم بهبودمو دارم!
عسل:
_ایش حالم بد شد بهبودم!
همین حرف عسل کافی بود تا بازم شروع کنن کلکل کردن. سری تکون دادم و دفترو برداشتم از پیششون رفتم بیرون تا کمی فکر کنم ببینم این جرأتو دارم که برم دنبال اون آدرس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ***


    هر سه نفرمون جلوی یه ساختمون بلند ایستاده بودیم و داشتیم بهش نگاه می کردیم بار دیگه یه نگاه به آدرس انداختم خودش بود ولی شک داشتم نمی دونستم باید چه طبقه ای بریم.
    بیتا:
    _خودشه؟!
    برگشتم سمتش گفتم:
    _شک دارم یعنی تو این برجه؟!
    عسل دستمو گرفت کشید برد سمت ساختمون رو کرد به بیتا گفت:
    _اون طرفشو بگیر در نره.
    بیتا هم اطاعت کرد و با خنده بهشون نگاه کردم و گفتم:
    _بچه ها خواهش می کنم یکی ببینه فکر می کنه گروگان گرفتید.
    بیتا سفت تر منو گرفت و گفت:
    _نمی دونی با چه مکافاتی آوردیمت پس حرف نزن.
    عسل با چهره مسخره ای گفت:
    _ باید به خاطر این حرف خودمو بکشم ولی با بیتا موافقم.
    و برای بار اول روی یه موضوع به توافق رسیدند. رفتیم توی لابی ساختمان یه تابلو راهنما بزرگ زده بود بین اسامی که اونجا بودن دنبال فامیلی کاظمی گشتیم.
    عسل گفت:
    _طبقه ۶ یه کاظمی هست.
    چشمامو ریز کردم نوشته بود"شهیاد کاظمی"برگشتم سمت عسل گفتم:
    _دیوانه این که نوشته شهیاد اون اسمش علی بود!
    بدون حرف دستامو گرفتن منو انداختن تو آسانسور زنی که قبل از ما رسیده بود با تعجب بهمون نگاه کرد طوری که انگار با سه تا دیوونه طرفه. بازوهامو آزاد کردم بهشون چشم غره رفتم.
    با صدای آرومی گفتم:
    _می خوام ببینم می تونید آبرومو ببرید؟!
    با لحن جدیم دیگه حرفی نزدن و مثل دو تا دختر خوب سرجاشون ایستادن بعد از چند لحظه رسیدیم به طبقه مورد نظر. اول من رفتم بیرون بعدم تام و جری! اون جا دو تا در بود که یکیش مطب دندون پزشکی بود یکی هم چشم پزشکی با نا امیدی گفتم:
    _بیایید بریم! این جا که نوشته دندون پزشکی.
    عسل بازومو کشید گفت:
    _کجا؟!این همه راه اومدیم خب بذار ببینیم چی می شه!
    بیتا اسمی که روی در زده بود رو خوند.
    _شهیاد کاظمی.
    برگشت سمتم گفت:
    _اون وکیله اسمش چی بود؟!
    بازومو کشیدم از دست عسل با حرص گفتم:
    _علی کاظمی تازه گفتما...
    عسل یه بشکن زد و با هیجان گفت:
    _خودشه!
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    _اون اسمش علی بود برای بار صدم.
    بیتا با خنده گفت:
    _خنگ می زنی دختر! خب اینم کاظمیه شاید برادر یا پسرش باشه شایدم از اقوامش.
    قیافمو کج کردم و گفتم:
    _پسرش به چه کارم میاد؟!
    دستمو گرفتن درو باز کردن و انداختنم داخل تموم آدمایی که اونجا بودن برگشتن سمتمون. صاف ایستادم به اون دوتا چشم غره رفتم. بعدم با قدمای بلند رفتم سمت منشی که زن جاافتاده ای بود و داشت به ما سه نفر نگاه می کرد. وقتی جلوش ایستادم با مهربونی گفت:
    -اسمت چیه عزیزم تا برات نوبت رد کنم.
    سرمو تکون دادم حالا اون دوتا هم این طرف اون طرفم ایستاده بودن. گفتم:
    _نه خانم ما با جناب دکتر کاظمی کار داریم.
    ابروهاش رفتن بالا یکم مکث کرد و بعد گفت:
    _خب عزیزم الان که مریض دارن وقتی همه مریضارو رد کردم شما میتونید، داخل برید...
    نگاه کردم دیدم چهار نفر نشسته.عسل پیش دستی کرد گفت:
    _ممنون پس ما منتظر می مونیم.
    بعدم زودتر رفت و نشست بیتا هم پشتش و منم تشکر کردم رفتم کنارشون نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    پس از مدتی انتظار بالاخره بیمار آخرم از اتاق بیرون اومد. نگاهمو دادم به منشی. وقتی دید دارم منتظر نگاهش می کنم با دست اتاقو نشونم داد و گفت:
    _بفرمایید.
    من زودتر از همه برخاستم. با قدمایی که هنوزم تردید درشون دیده می شد رفتم سمت اتاق که یه لحظه ایستادم. درست جلو در با خودم گفتم "می خوام برم اون جا چی بگم؟! اگه در بیاد بگه به من ربطی نداره چی؟! شاید اصلا هیچ نسبتی با اون کاظمی نداشته باشه" همین طور با خودم در جنگ بودم که عسل دستمو کشید و با خودش برد داخل بیتا هم پشت سرمون اومد. هر سه حالا وسط اتاق ایستاده بودیم جلوی یک دکتر جوان که از هجوم سه تا دختر به اتاقش متعجب روی صندلیش خشک شده بود. بالاخره به خودش اومد که گفت:
    _ببخشید خانم ها می تونم کمکتون کنم؟!
    بیتا پیش دستی کرد و گفت:
    _جناب دکتر ما برای معاینه نیومدیم.
    ابروهاش پریدن بالا و دست به سـ*ـینه تکیه داد به صندلیش و تو همین فرصت کوتاه یه نگاه اجمالی بهش انداختم. موهای تیره ی قهوه ای و ابروهای پرپشت به همون رنگ؛ چشمای گرد قهوه ای. عینک قاب مشکی کائوچو؛ بینی نسبتا گوشتی و لبای باریک و چهره ییی8ل داشت یه پیراهن مردونه خاکستری که روش، رو پوش سفید پزشکی انداخته بود شلوارشم که جین سرمه ای بود. دست از ارزیابی دکتر برداشتم و اول سلام کردم و بعد هم رفتم روی صندلی که درست سمت راست میزش بود نشستم بدون مقدمه ازش پرسیدم:
    _ببخشید ما برای یه سوال این جاییم اونم اینه که نسبت به شما با جناب علی کاظمی چیه؟!
    از سوال بی موقع و یک دفعه ایم جا خورد ولی زود به خودش مسلط شد و گفت:
    _پدرم هستن. چه طور مگه؟!
    بیتا یه بشکن زد و گفت:
    _این که عالیه!
    نگاهشو داد به بیتا و پرسید:
    _چی عالیه خانم؟!
    بیتا با هیجان گفت :
    _ می شه ما رو ببرید پیش ایشون؟!
    چهره دکتر درهم رفت و با جدیت گفت:
    _من هنوز نمیدونم شما چرا این جایید . با پدرم چه کاری می تونید داشته باشید. اصلا من شما هارو می شناسم؟!
    عسل پرید بین حرفش گفت:
    _ببخشید جناب دکتر ما از اول باید می گفتیم چرا اینجاییم. راستش پدر دوست من.
    اشاره ای به من کرد و ادامه داد:
    -موکل پدرتون بودن. دوستم به خاطر کاری باید پدر شما رو ببینه.
    دکتر نگاهشو از عسل برداشت و داد به من که با چهره غمگینی گفت:
    _متوجه شدم. ولی متاسفم چون پدرم چند سالی می شه که عمرشون رو دادن به شما!
    چهره همه درهم شد و بهش تسلیت گفتیم *این تنها امیدم بود که به باد رفت* دکتر بعد از اون بدون مقدمه گفت:
    _ بعد از مرگ پدرم همه پرونده هایی که زیر دستشون بود به صاحبانشون برگردونده شده. اگه هنوز پرونده پدر شما رو کسی تحویل نگرفته من می تونم توی دفترکار پدرم که توی خونست براتون پیداش کنم.
    با چهره دمغی گفتم:
    _کار من درمورد پرونده نبوده جناب کاظمی من دنبال کسی می گردم. امید داشتم پدر شما بتونه به من کمک کنه.
    سرشو تکون داد گفت:
    _ که این زور متوجه ام!!
    بینمون سکوت بود تا این که باز دکتر کاظمی گفت:
    _خب اگه اون شخص پروندش پیش پدرم بوده باشه من می تونم از توی پرونده آدرسش رو پیدا کنم.
    با امیدواری گفتم:
    -واقعا؟!
    برای تایید سرش رو تکون داد که منم گفتم:
    _رضا بهرامی احتمالا باید با چنین اسم و فامیلی باشه.
    حیرت زده به من نگاه کرد و بعد گفت:
    _شما چه نسبتی با بهرامی ها دارید؟!
    چشمام گشاد شدن و گفتم:
    _مگه شما اونارو می شناسید.
    _البته دوست خانوادگی ما هستن.
    بیتا و عسل با خوشحالی داد و فریاد کردن که با اخطار دکتر ساکت شدن. با تشر گفت:
    _ خانم ها چه خبره؟! مگه این جا مهدکودکه؟!
    هر دو سر به زیر ساکت ایستادن *الهی شکر اینا خجالت هم می دونن چیه؟!" رو به دکتر گفتم:
    _من باید آدرسشون رو پیدا کنم.
    لباشو به هم فشرد و با حالت تفکری گفت:
    _نمی تونم همین طوری آدرسشون رو به شما بدم.
    دمغ گفتم:
    _پس من حالا چه کار کنم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    کمی سرجاش جابه جا شد گفت:
    _اگه پیغامی دارید به من بدید بهشون برسونم همین طور یه شماره تماس از خودتون لطف کنید.
    آخه من چه پیغامی بهشون بدم یه نامه بلند بالا از تمام این جریان ها بنویسم بدم به دکتر بهشون بده؟! عسل رو به من گفت:
    _تندیس جان بهتره اون عکسا و دفترو بدی به دکتر یه توضیح کوتاه هم توی یه برگه بنویس تا متوجه بشن تو کی هستی.
    بد فکری هم نبود. یعنی من باید همه اون تردیدها رو دور می ریختم؟!
    دفترو از کیفم خارج کردم و عکس هارو گذاشتم لای برگه هاش. چند برگه آخر که سفید بودن هم خودم پر کردم. تمام مدت نگاه اون سه روی من بود. وقتی کارم تمام شد. دفترو گرفتم سمت دکتر و با تأکید گفتم:
    _نمام آینده من بستگی به این دفتر داره خواهش می کنم سالم به اونا برسونیدش.
    دفترو ازم گرفت و گفت:
    _باشه حتما.
    برخاستم و رو بهش گفتم:
    _ممنونم از کمکتون واقعا منو مدیون خودتون کردید.
    اونم برخاست و گفت:
    _خواهش می کنم! حداقل این تعارفات رو بذارید برای بعد از این که همه چیز معلوم شد.
    سرمو تکون دادم و دوباره ازش تشکر کردم. بعدم معذرت خواهی بخاطر گرفتن وقتش، وقتی از اون ساختمون خارج شدم انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته باشن یه نفس عمیق کشیدم. عسل ضربه ای به پشتم زد و گفت:
    _همه تردیدهارو بریز دور یه زندگی جدید در پیشه.
    برگشتم سمت لبخندی که روی لبم شکل گرفت که فقط و فقط بخاطر آسودگی خیالم بود وبس.
    _امیدوارم این زندگی حداقل کمی بتونه به من آرامش بده.
    بیتا دستی به شونم کشید و گفت:
    _توکلت به خدا باشه. اون که این طوری داره سرنوشتت رو عوض می کنه! حتما حکمتی تو این امره. هیچ کاری بی حکمت نیست.
    سرمو گرفتم و رو به سمت آسمون گفت"یعنی ته این ماجرا چی می شه؟!" با صدای توقف تاکسی کنار پامون به خودم اومدم عسل مسیرو بهش گفت و بعد هم هرسه سوار شدیم. و من باز به ته این قصه فکر می کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ***
    با صدای خسته نباشید استاد دست از جزوه نوشتن برداشتم. کمی مچ دردناکمو چرخوندم و به دانشجو هایی که داشتن وسایلشون رو جمع می کردن نگاه کردم. بعدم شروع کردم به جمع کردن وسایلم کوله پشتیمو برداشتم و از کلاس خارج شدم‌. داشتم به راهم ادامه می دادم که دستی مچمو کشید تا برگشتم دیدم عسله.
    _چی شده عسل چرا نفس نفس می زنی؟!
    نفسش رو داد بیرون و گفت:
    _بابا هر چی صدات می زنم نمی شنوی که مجبور شدم دنبالت بدوم.
    کامل برگشتم سمتش و گفتم:
    _چیزی شده؟!
    سرشو تکون داد گفت:
    _آره یه خبر برات دارم.
    ابروهام رفتن بالا و پرسیدم:
    _خیر باشه. چه خبری؟!
    دستمو کشید با هم؛ هم قدم شدیم همون طور که می رفت گفت:
    _خیر که هست فقط باید ببینم نظر تو چیه؟! لامروز از دوستم سحر شنیدم خالش برای کارگاهشون یه کارگر نیاز داره.
    _کاارگاه چی؟!
    _عروسک سازی.
    _خب؟!
    برگشت سمتم و گفت:
    _بهش گفتم نیاز به کار داری گفت با خالش صحبت می کنه تو بری اون جا کار کنی!
    اخم ظریفی بین ابروهام شکل گرفت و گفتم:
    _عسل بدون این که از من نظر بخوای خودت بُریدی و دوختی؟!
    با شرمندگی گفت:
    _باور کن فکر می کردم اگه نگم شاید کس دیگه ای رو انتخاب کنن.
    با مهربانی گفتم:
    _می دونم عزیزم ولی اونا لابد یه کارگر تمام وقت می خوان نه یکی مثل من که دانشجو هست و بیشتر وقتش پره.
    با امیدواری گفت:
    _سحر همه این چیزا رو می دونه گفت که با خالش صحبت می کنه تو نگران نباش!
    با خودم فکر کردم نمی شه که بی کار بمونم بالاخره باید یه کاری برای انجام داشته باشم وگرنه همون پس اندازه ناچیزمم به زودی تمام می شد
    برگشتم رو به عسل گفتم:
    _ حالا آدرس این کارگاه کجا هست؟
    با شوق گفت:
    _آدرسو از سحر گرفتم. گفت بهش می گم که فردا می رید اون جا.
    سرمو تکون دادم . همین طور با هم داشتیم می رفتیم که عسل گفت:
    _چه خبر از دکتر کاظمی؟!
    اخم عمیقی کردم گفتم:
    _هیچی جناب گذاشتمون سرکار یه شماره تماس هم نداد ببینم چه کار کرده الان دو هفته می گذره ولی هیچ خبری ازش نیست.
    اخم عسل از منم بدتر شد و گفت!
    _چه آدمایی پیدا می شن اول وعده کمک داد حالا هیچ خبری ازش نیست.
    _ بدتر از اون این که دفترو دادم بهش. باز خوبه آدرس مطبشو داریم.
    _نگران نباش اگه تا یکی دو روز دیگه خبری نشد می ریم مطبش.
    سرمو تکون دادم گفتم:
    _آره باید برم. حداقل اون دفترو ازش بگیرم.
    دستمامو فرو بردم توی جیبای پالتوم و دیگه تا رسیدن به خونه فقط حرف های متفرقه می زدیم.
    وقتی رسیدیم خونه عسل درو باز کرد رفتیم داخل. از حیاط رد شدیم درو که باز کردم همه جا تاریک بود و صدای گریه یه نفر می اومد. عسل لامپو روشن کرد و با دیدن بیتا که گوشه هال چمباتمه زده و داشت گریه می کرد به هم نگاه کردیم بعدم هردومون رفتیم سمتش. با نگرانی گفتم:
    _بیتا؟! بیتاجان چی شده؟!
    با دیدن ما هق هق گریش بیشتر شد سرشو گذاشت روی شونه عسل و گریست طوری گریه می کرد که منم بغضم گرفت. عسل موهای آشفتشو نوازش کرد و گفت؛
    _ چی شده قربونت برم چرا این طوری می کنی؟! بیتا؟!
    وقتی سکوت بیتا رو دیدیم نگرانیمون بدتر شد. همون موقع رضوان از اتاق خواب اومد بیرون چشماش پف کرده بودن نگاهی به بیتا انداخت و سری به نشونه تأسف تکون داد گفت:
    -تو هنوز داری گریه می کنی؟!چند بار بهت گفتم این پسره بدردبخور نیست چشم چرونه یه جا بند نیست زیر آبی میره؟! کو گوش شنوا؟!حالا بیا و بکش..
    عسل با اخم رو به رضوان گفت:
    -خوبه تو هم .. می بینی حالشو هی بدترش کن..
    بیتا همونطور که گریه میکرد گفت:
    -راست میگه عسل من احمق به حرفای شما گوش ندادم..منه بیشعور چشمام کور و گوشام کر شده بودن اگه حرف گوش می دادم حالا این حال و روزم نبود..فقط دلم خوش بو به وعده های بهبود و حرف های عاشقانش..چه می دونستم!بچگی کردم دارم تاوانش رو پس میدم!!!
    رضوان شونه ای بالا انداخت رفت سمت آشپزخونه..با خودم گفتم "مگه اینا کلاس نداشتن؟!"رو به بیتا که حالا کمی آروم شده بود گفتم
    -عزیزم بگو چی شده همه چیزو تعریف کن..اصلا مگه الان نباید شما دانشگاه باشید؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    همون طور که فین فین می کرد گفت:
    -من و رضوان داشتیم می رفتیم دانشگاه رضوان گفت بیا از یه مسیر دیگه بریم منم قبول کردم. همین طور که داشتیم می رفتیم یه دفعه چشمم خورد به یه ماشین که شبیه مال بهبوده دقت که کردم دیدم بله! مال خوده نامردشه.
    این جا که رسید اشکاش بازهم سرازیر شدن. به
    -با یه دختره تو ماشین بودن اونم با چه وضعی. خاک بر سر منه ساده، منو بگو به خاطر کی خواستگارامو رد می کردم برای یه آدم رذل بی صفت!
    همین طور که داشت جلو می رفت گریه اش شدیدتر می شد. رضوان از آشپزخونه با صدای بلندی گفت:
    _فکر نکنید وقتی دیدشون ساکت موندها. نخیر خانم اولش رفت جلو خیلی ریلکس زد به شیشه اون دوتا هم سکته ناقصو زدن خودشون رو جمع کردن بهبود تا بیتا رو دید رنگش شد عین میت. بیتا هم نامردی نکرد یه کولی بازی سرشون در آورد، اون سرش ناپیدا بعدم یه تفم انداخت جلو پا بهبود و دستمو کشید. ازشون دور شدیم یه پنجاه متری که دور شدیم چنان زد زیر گریه که من از تعجب مونده بودم. این همون بیتاست که داشت داد و بیداد می کرد؟! ولی خوشم اومد جلو بهبود خودشو نباخت. دست مریزاد!
    منم که با شنیدن این جریان خیلی ناراحت شده بودم. گونه بــ..وسـ...ید و گفتم:
    _حسرت نخور! خداروشکر فهمیدی چه آدم بدرد نخوریه.می دونم کم کم فراموش می شه.
    _از کل زندگیم بیرونش می کنم. عوضی رو، لیاقت نداره بخوام بشینم غصه بخورم.
    عسل دستشو گرفت بردش سمت روشویی تا آبی به صورتش بزنه، منم رفتم اتاق تا لباسامو عوض کنم. تمام مدت فکرم دگیر بیتا بیچاره بود چطور از یه آدم عوضی رو دست خورد.
    ***
    نگاهی به زن رو به روم انداختم صورتش از آرایش معلوم نبود، با خودم گفتم "اگه جا داشت بازم به خودش این همه سرخاب سفید آب می مالید؟! خدای من شده مثل جادوگرا" چنان حین حرف زدن چشماشو با ناز تاب می داد و با عشـ*ـوه حرف می زد با خودم گفتم "چند سالشه ۴۰ یا ۴۵ شاید بیشتر یا کمتر"ابروهای تتو کرده و گونه هایی که به همت تزریق برجسته بودن و بینی عملی و لبایی پروتز شده.
    سعی کردم دست از ارزیابیش بردارم. بی خیال صورت عملیش بشم. توجه ام و بدم به حرفاش.
    _ببین جونم! با این شرایطی که تو داری خیلی سخته که بخوام استخدامت کنم، ولی خب چه کار کنم که سفارش شده خواهرزادمی جونم!
    لبای غرق رژ مسی رنگشو جمع کرد و نگاهی به دفتر رو به روش انداخت.
    _دو روز تمام وقت برام کار می کنی یه روز هم نیمه وقت من همچنین کاری برای کسی نمی کنم جونم.
    عسل در حالی که سعی می کرد خندشو قورت بده گفت:
    _ممنون خانم حیاتی لطف کردین دوستم خیلی به کار نیاز داره. از طرفی این جا هم محیطش خوبه و مطمئنه.
    بعدم با آرنج زد به پهلوم تا منم حرفی بزنم. با لبخند گفتم:
    _ممنون خانم حیاتی!
    خانم حیاتی تابی به چشمای غرق ریمل و سایه چشمش داد گفت:
    _یه طوری می گید خانم حیاتی که آدم فکر می کنه من چند سال سن دارم!
    و بعد با لبخندی که سعی داشت ملیح باشه گفت:
    _بهم بگید شیرین جونم!
    و لب هاشو به هم فشرد تا صدای خنده اش بلند نشه منم دست کمی ازش نداشتم وقتی از اونجا رفتیم بیرون چنان زد زیر خنده که منم به خنده افتادم..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    پاشو با خنده به زمین کوبید و گفت:
    _خدای من با۵۶ سال سن فکر می کنه ۱۵سالشه.
    حیرت زده گفتم:
    _۵۶ سالشه؟! من فکر می کردم چهلو و اندی داشته باشه.
    مرموز خندید و گفت:
    _پس تونسته با یه عالمه عمل و تزریق یه ده سالی از خودش کم کنه.
    به حرفش خندیدم و گفتم:
    _آره انگار!
    صداشو نازک کرد و با عشـ*ـوه خرکی گفت:
    _ببین جونم!
    با عسل زدیم زیر خنده. عسل زد به پشتم و گفت:
    _یه سوژه سوژه توپ پیدا کردی.
    با خنده گفتم:
    _بسه عسل. دیگه بی چشم و رویی دارم می کنم. اون با این شرایطم بهم کار داد باید مدیونشم باشم.
    سرشو تکون داد و گفت؛
    _آره واقعا راست می گی.
    گوشیمو که داشت زنگ می خورد و از جیبم درآوردم و با دیدن شماره ناشناس ابروهام بالا رفتن. پاسخ دادم:
    _بله؟!
    صدایی که متعلق به یک مرد بود توی گوشم پیچید دقت که کردم متوجه شدم دکترکاضمیه.
    _سلام خانم سمیعی.
    _اوه، سلام جناب دکتر شمایید؟!
    بعد اضافه کردم:
    _یه کل داشتم ناامید می شدم.
    انگار یه جای شلوغ بود با شرمندگی گفت:
    _من خیلی از شما عذر می خوام باور کنید دو روز بعد از ملاقات با شما برام یه سفر کاری پیش اومد و الانم بعد از دو هفته هنوزم تو سفرم احتمالا تا یک ماه آینده نتونم برگردم تهران.
    از درون داشتم حرص می خوردم ولی سعی کردم خونسرد باشم.
    _کاش می شد آدرسو می دادید که هم من این همه مدت چشم انتظار نباشم هم شما تو زحمت نیوفتید.
    _متاسفم ولی قبلا هم گفتم نمی تونم آدرسی به شما بدم.
    دیگه حرص صدام کاملا مشهود بود:
    _خددای من! جناب دکتر من که نمی خوام اونجا رو ببلعم. خواهش می کنم حداقل یه شماره تماس. من طاقت ندارم تا سفر شما تمام بشه.
    کمی سکوت بینمون بر قرار بود، عسلم که داشت با کنجکاوی نگاهم می کرد با سر پرسید چی شده؟! شونه بالا انداختم. صدای دکتر باز توی گوشی پیچید.
    _این همه مدت صبر کردید یکم دیگه هم روش . من بعدا با شما تماس می گیرم. خدانگهدار
    بعد هم بدون این که منتظر پاسخم باشه قطع کرد. با حرص گفتم:
    _اینم شد حرف؟! تا کی منتظر بمونم آخه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    عسل وقتی صورت حرص زده منو دید؛ گفت:
    _حتی حاضر نشد یه شماره تماس بهت بده؟!
    شونه بالا انداختم و گفتم:
    _گفت بعدا باهام تماس می گیره. تا این بخواد یه بار دیگه تماس بگیره من از چشم انتظاری دق کردم.
    لبام آویزون شدن. عسل زد به شونم گفت:
    _غصه نخور حالا یکم دیگه منتظر بمون ایرادی نداره. بریم خونه!
    بعد با شیطنت گفت:
    _سر راهم بریم شیرینی فروشی که اگه بدون شیرینی بری خونه حسابت با کرام الکاتبینه.
    سرمو تکون دادم و سعی کردم از این حال دمغ دربیام.
    با یه جعبه شیرینی وارد خونه شدیم که عسل با شوق و ذوق گفت:
    _اهل خونه کجایید؟!
    رضوان از اتاق اومد. بیرون بیتا هم از آشپزخونه وقتی چهره بشاش مارو دیدن گفتن:
    _به سلامتی استخدام شدی؟
    سرمو تکون دادم. لبخندی بهشون زدم و گفتم:
    _آره خدا رو شکر!
    اومدن جلو گونمو بوسیدن و بهم تبریک گفتن بعدم حمله کردن به شیرینی ها. به حرکاتشون خندیدم و رفتم سمت اتاق. گوشی رو بر داشتم خیلی وقت بود که با رها تماس نداشتم. با دومین بوق پاسخ داد:
    _سلام عشق من چطوری؟! یه حالی احوالی از من بدبخت بپرسی چیزی ازت کم نمی شه والا.
    با خنده گفتم:
    _حالا من دل مشغولی زیاد دارم و حواسم نیست تو چرا تماس نمی گیری؟!
    _خب زندگی متاهلی هم دل مشغولی زیاد داره!
    همون طور که داشتم دکمه های مانتومو باز می کردم گفتم:
    _بله البته شما درست می فرمایید.
    _گم شو! منو مسخره می کنی چشم سفید؟!
    _من خیلی غلط بکنم جیگرم.
    _عق ده بار گفتم از این لفظ متنفرم انقدرم نگو.
    _جون جیـ*ـگر.
    با تشر گفت:
    _مگه دستم بهت نرسه تندیس.
    خندیدم:
    _خانم دل مشغول بگو ببینم چه خبر هنوز قرار نیست من خاله بشم؟!
    رها:
    _نخیر هنوز قرار نیست. تو بگو ببینم چه خبر؟!
    _سلامتی عزیزم. امروز رفتم برای کار خوشبختانه استخدام شدم. اتفاقا برای همین خبر زنگ زدم.
    با هیجان گفت:
    _به سلامتی عزیزم. موفق باشی! حیف نیستم ازت یه شیرینی تپل بگیرم.
    _محفوظه عزیزم.
    _ایشالله.
    با یه مکث کوتاه گفت:
    _چه خبر از اون دکتره؟! بالاخره زنگ زد یا نه؟!
    با حرص گفتم:
    _بله زنگ زد. ولی گفت بعدا تماس می گیره بعدم نذاشت حرف بزنم قطع کرد.
    با صدایی که معلوم بود حیرت زدست گفت:
    _همین؟! فقط گفت زنگ می زنه؟!
    _نه بابا!
    بعدم شروع کردم به تعریف کردن کل مکالماتی که با دکتر داشتم. اونم بدتر از من حرص می خورد و می گفت چه قدر بی ملاحظه. بالاخره بعد از یکم حرف های متفرقه گوشی رو قطع کردم و لباسامو در آوردم لباس راحت پوشیدم و رفتم بیرون پیش دخترا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    ******
    زیبا نگاه عصبانی و کلافشو از من گرفت و لب هاشو به هم فشرد و بعد دوباره عصبی نگاهم کرد و گفت:
    _دختره ی احمق! مگه قبل از این که استخدام بشی نگفتی خیاطی بلدی.
    هر چقدر خواستم جلو لحن توهین آمیـ*ـزش کوتاه بیام نتونستم و گفتم:
    _احمق خودتی! چه طوری می تونی این قدر راحت توهین کنی هان؟!
    اون عروسکی رو که دوخته بودم گرفتم دستم و از زاویه های مختلف نگاهش کردم. هیچ مشکلی نداشت با غیظ گفتم:
    _این مشکلش کجاست هان؟! چرا همش به من گیر می دی؟!
    با چشمای خشمگینش نگاهم کرد هجوم آورد سمتم و شروع کرد کشیدن موهام و بعدم داد و بی دادش تمام کارگاهو برداشت همه درومون جمع شده بودن. سعی می کردن جدامون کنن ولی نه من کم می آوردم نه زیبا.
    _عوضی با من بحث می کنی؟ دو روزه اومدی فکر کردی همه کاره این جایی؟! نشونت می دم دختره بی پدرو مادر.
    با شنیدن آخرین حرفش آتیشی شدم وچنان موهاشو کشیدم که صدای جیغش تا اون سر سالن رفت.
    _غلط می کنی به من فحش می دی!
    یکی اون می گفت موهامو می کشید. یکی من می گفتم موهاشو می کشیدم . بالاخره با صدای داد شیرین نفس نفس زنان از هم جدا شدیم.
    _این جا چه خبره؟!
    نگاهی به صورت زیبا انداختم کبود شده بود. احتمالا خودمم از خشم سرخ شده بودم. زیبا با طلبکاری گفت:
    _خانم همش تقصیر این بی کس و کاره.
    خواستم خیز بردارم سمتش که یکی از خانما منو گرفت نذاشت حسابشو برسم. شیرین رو به زیبا گفت: و
    _خجالت بکش این چه طرز حرف زدنه؟!
    اون با پر رویی گفت:
    _مگه دروغه؟! دختره سلیطه دو روزه اومده فکر می کنه همه کاره است.
    شیرین پشت چشم نازک کرد و گفت:
    _با این که دو روزه به قول خودت اومده ولی از تو که سابقه ات چند ساله است. کارش بهتره.
    با این حرف شیرین، زیبا فوران کرد و گفت:
    چی؟! طرفداریش هم می کنی؟!
    نگاهی به من انداخت و پوزخند زد و گفت:
    _آره دیگه برات خود شیرینی می کنه بایدم طرفداریشو بکنی!
    شیرین با عصبانیتی که ازش ندیده بودم گفت:
    _بس کن زیبا نذار به خاطر این رفتارات اخراجت کنم، گرچه اگر به خاطر مادر پیرت نبود تاحالا اخراج بودی. روز جنگ، هر روز دعوا.
    انگشت اشارشو نشونه گرفت سمتش و با تهدید گفت:
    _بار بعدی وجود نداره مطمئن باش اخراجت می کنم. متوجه شدی جونم؟!
    بعدم راهشو کشید و رفت. نگاهی به من انداخت ولی وقتی داشت از کنارم رد می شد یه تنه بهم زد و رفت جای خودش. بقیه هم متفرق شدن. روی صندلی کارم نشستم. روی صندلی کارم نشستم، سعی کردم بدون توجه به جو متشنج شده کارمو با تمرکز انجام بدم. چند وقتی از استخدام شدنم می گذشت توی این مدت مشکلی نداشتم البته اگه زیبارو فاکتور می گرفتم . نمی دونم چه پدر کشتگی با من داره تا از کنارم رد می شد یا طعنه می زد یا سعی می کرد با رفتارش اعصابمو خراب کنه.
    همش با خودم فکر می کردم کاراش نا متعادله لابد حالش خوب نیست وگرنه اون از کجا منو می شناسه که بخواد اعصابمو به هم بریزه.
    ولی یه مدت که به رفتارش توجه کردم متوجه شدم کلا با همه نمی سازه و می خواد یک طوری جو رو متشنج کنه. از یه طرف خیلی مشکوک می زنه گاهی یه آدم هایی به ملاقاتش میان که مثل خودش نامتعادلن.
    شونه بالا انداختم تمرکزمو دادم به کارم تا بهونه دست زیبا ندم چون یک جورایی سرکارگر هم بود. اگه کارم کوچک ترین نقصی داشت دیگه خدا باید رحم می کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    با اتمام ساعت کاری از روی صندلی برخاستم. کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون. وقتی از در خارج می شدم یکی زد رو شونم برگشتم دیدم زیباست وقتی نگاهمو دید با لحن بدی گفت:
    _ببین بچه خوشگل سعی نکن با مظلوم نمایی و خودشیرنی جای منو بگیری!‌
    با تعجب گفتم:
    _چی می گی برای خودت؟!
    پوزخند زشتی زد و گفت؛
    _ گفتم بگم بعد نگی نگفتی! شیرفهم شدی؟ جا من برا منه. تو هم یه کارگر ساده. به پر و بالم بپیچی بی پر و پالت می کنم!
    بعدم دستشو برد سمت کلاه لبه دار چرکی که اغلب روی سرش بود با لحن لوطی منشانه ای گفت:
    -زت زیاد آبجی، حرفام فراموش نشه.
    راهشو کشید و رفت. شونه بالا انداختم. با خودم گفتم "مگه من چی کار کردم؟! کی خودشیرینی کردم؟!" همون طور که راهمو ادامه می دادم به رفتارم فکر کردم که کی من خودشیرینی کردم برای صاحب کارم؟ یادم اومد یه بار ساعت ناهار، از کلوچه هایی که همیشه درست می کردم آورده بودم و داشتم می خوردم که شیرین از کنارم رد شد وقتی اون کلوچه هارو دید چشماش برق زدن منم که دیدم بهش تعارف نکنم زشته اونم تعارفمو تو هوا زد و دوتا از اونا رو برداشت و وقتی اولین گازو زد شروع کرد به به و چهچه کردن. زیبا هم که اون جا ایستاده بود داشت نگاهم می کرد. ولی من فقط یه تعارف زده بودم همین! آخه این رفتار چه خودشیرینی می تونست داشته باشه؟! تو دلم گفتم"الحق که حالش خوب نیست دخترهی مشکوک" یکی نیست بهش بگه مگه من تو کارای تو دخالت می کنم که تو، توی کارای من دخالت می کنی؟! اون قدر با خودم یکی به دو کردم که اصلا متوجه نشدم کی رسیدم به ایستگاه. سوار اتوبوس خط واحد شدم. وقتی رسیدم خونه دیگه شب شده بود. درحالی که از سرما در حال لرزیدن بودم خودمو پرت کردم جلو بخاری. دخترا از حرکت یک دفعه ایم جا خوردن. عسل دستشو گذاشت روی قلبش و گفت:
    _مرده شور ببرتت! قلبم اومد تو دهنم این چه طرز وارد شدنه؟!
    دستامو گرفتم جلو بخاری گفتم:
    _معذرت می خوام ولی دارم از سرما یخ می زنم.
    رضوان رفت توی اتاق بعدم با یه پتو برگشت گذاشتش روی شونم با مهربونی گفت:
    _ این گرمت می کنه.
    لپش رو ماچ کردم و ازش تشکر کردم و رو به اون دوتا گفتم:
    _یاد بگیرید.
    هر دو پشت چشم نازک کردن و سرشونو فرو بردن توی کتاباشون مشغول درس خوندن شدند. وقتی گرم شدم پتو رو از دور خودم در آوردم رفتم سمت اتاق وسایلمو گذاشتم اونجا بعدم بدون تعویض کردن رفتم سمت آشپزخونه شروع کردم به آشپزی این بیچاره ها هم همه طوره جور منو می کشیدن دیگه باید خودم شام رو آماده می کردم.
    رضوان وقتی دید دارم شام درست می کنم گفت:
    _دیوونه تو خسته ای برو استراحت کن.
    اخم ریزی کردم و گفتم:
    _نه رضوان امشب شام با منه حق مخالفتم نداری. این طوری عذاب وجدان دارم.
    شونه ای بالا انداخت گفت:
    _هر جور راحتی.
    بعد هم با شیطنت گفت:
    _من که از خدامه!
    بعدم رفت بیرون. سرمو با خنده با چپ و راست تکون دادم و مشغول کارم شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا