ابروهاش بالا پریدن و با چهره غمگینی گفت:
_خدا رحمتش کنه حالا چرا این قدر اون دفترو می خونی؟!
نگاهی به دفتر انداختم گفتم:
_درمورد گذشته پدرمه قبل از این که با مادرم آشنا بشه. پدرم قبل از ازدواج با مادرم یه زن دیگه داشت.
عسل با کنجکاوی بهم نزدیک شد گفت:
_خب بعدش؟!
به چهره کنجکاوش لبخند زدم که همون موقع بیتا پرید تو اتاق گفت:
_وایستا منم بیام بعد تعریف کن.
سرمو تکون دادم رفت پ پیش بندی که بسته بود رو باز کرد و اومد کنارم نشست پ موهای سیاهش دورش ریخته بودن با کلافگی زدشون کنار و گفت:
_بگو زود باش.
شونه بالا انداختم و گفتم:
_خدا رحمتش کنه تو تصادف فوت شد.
هر دو هم زمان گفتند :
_خدا رحمتش کنه.
ادامه دادم:
_پدرم بعدش با مادرم آشنا شد چون خانوادش مخالف بودن اونا رو ترک کرد و من بعد از مرگ مادرم این دفترو پیدا کردم تازه از وجود خانواده پدرم باخبر شدم.
عسل که تمام صورتشو هیجان گرفته بود گفت:
_ببینم خانواده مادرت چی از اونا خبر داری؟!
لبام آویزون شدن سرمو انداختم بالا و گفتم:
-هیچی درموردشون ننوشته فقط می دونم یه پدر بزرگ داشتم.
بیتا-مادرت خواهر یا برادر نداشته؟؟
-نمی دونم. هیچی درمورد خانواده اون نمی دونم.
عسل دمغ گفت:
_چه قدر پیچ در پیچ حالا می خوای چه کار کنی؟!
_تردید دارم پیداشون کنم.
بیتا حیرت زده گفت:
_یعنی می تونی و نمی خوای؟!
دفترو کشیدم سمت خودم و گفتم:
_فقط یه آدرس دارم که مال بیست و اندی سال پیشه. فکر نکنم بشه پیداشون کرد.
عسل:
_تو همین شهره؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
_آره تو همین شهره.
دستاشو به هم کوبید و گفت:
_ تو خیلی غلط کردی. خودم برات پیداش می کنم.
بعد هم دفترو باز کرد که آدرس افتاد پایین برش داشت و نگاهی بهش انداخت و گفت:
_از این جا خیلی فاصله داره. ولی فردا میای تا یه سر بزنیم. البته اسم خیابونا عوض شده.
بیتا سرک کشید توی کاغذ گفت:
_منم میام. اگه تو نیای به زور می بریمت.
عقب کشیدم و آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_من نمی تونم. آمادگیشو ندارم.
عسل چینی به بینی باریکش داد. گفت:
_برو. اگه نیای گیس تو سرت نمی ذارم. من باید این معما رو حل کنم وگرنه تا آخر عمرم کابوس می بینم.
با خنده گفتم:
_چه ربطی داره؟!
_باید دستت رو بذارم تو دست خانوادت. راستی خواهری برادری چیزی نداری؟!
سرمو تکون دادم و گفت:
_ از زن اول پدرم، چرا یه برادر دارم.
بیتا دستاشو زد به کمرش گفت:
_اگه آق داداشت مثل خودت چشماش آبی باشن مال خودمه ها.
با خنده گفتم:
-چشمای من مثل مادرمه فکر نکنم برادرم چشماش آبی باشن. عکس بچگیش رو دارم!
بعدم اون عکس سه نفرو بهشون نشون دادم بیتا گفت:
_ اٍ. چه خوشگله به چشم برادری.
با شیطنت گفتم:
_تا حالا که می خواستی زنش بشی.
پشت چشم نازک کرد و گفت:
_ اوا نگو! خواهر من فقط مزاح فرمودم.
عسل با کف دست زد تو سرش و گفت:
_آره تو راست می گی! فعلا برو بهبود جونتو بچسب عزیزم.
دستمو زدم به کمرم و گفتم:
_هی دخترا شاید طاها زن داشته باشه اصلا. شایدم نامزد یا چه می دونم عشقی چیزی.
بیتا گفت:
_الهی شکر. دیگه کسی منو به زور نمی خواد بهش قالب کنه. تازه من خودم بهبودمو دارم!
عسل:
_ایش حالم بد شد بهبودم!
همین حرف عسل کافی بود تا بازم شروع کنن کلکل کردن. سری تکون دادم و دفترو برداشتم از پیششون رفتم بیرون تا کمی فکر کنم ببینم این جرأتو دارم که برم دنبال اون آدرس.
_خدا رحمتش کنه حالا چرا این قدر اون دفترو می خونی؟!
نگاهی به دفتر انداختم گفتم:
_درمورد گذشته پدرمه قبل از این که با مادرم آشنا بشه. پدرم قبل از ازدواج با مادرم یه زن دیگه داشت.
عسل با کنجکاوی بهم نزدیک شد گفت:
_خب بعدش؟!
به چهره کنجکاوش لبخند زدم که همون موقع بیتا پرید تو اتاق گفت:
_وایستا منم بیام بعد تعریف کن.
سرمو تکون دادم رفت پ پیش بندی که بسته بود رو باز کرد و اومد کنارم نشست پ موهای سیاهش دورش ریخته بودن با کلافگی زدشون کنار و گفت:
_بگو زود باش.
شونه بالا انداختم و گفتم:
_خدا رحمتش کنه تو تصادف فوت شد.
هر دو هم زمان گفتند :
_خدا رحمتش کنه.
ادامه دادم:
_پدرم بعدش با مادرم آشنا شد چون خانوادش مخالف بودن اونا رو ترک کرد و من بعد از مرگ مادرم این دفترو پیدا کردم تازه از وجود خانواده پدرم باخبر شدم.
عسل که تمام صورتشو هیجان گرفته بود گفت:
_ببینم خانواده مادرت چی از اونا خبر داری؟!
لبام آویزون شدن سرمو انداختم بالا و گفتم:
-هیچی درموردشون ننوشته فقط می دونم یه پدر بزرگ داشتم.
بیتا-مادرت خواهر یا برادر نداشته؟؟
-نمی دونم. هیچی درمورد خانواده اون نمی دونم.
عسل دمغ گفت:
_چه قدر پیچ در پیچ حالا می خوای چه کار کنی؟!
_تردید دارم پیداشون کنم.
بیتا حیرت زده گفت:
_یعنی می تونی و نمی خوای؟!
دفترو کشیدم سمت خودم و گفتم:
_فقط یه آدرس دارم که مال بیست و اندی سال پیشه. فکر نکنم بشه پیداشون کرد.
عسل:
_تو همین شهره؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:
_آره تو همین شهره.
دستاشو به هم کوبید و گفت:
_ تو خیلی غلط کردی. خودم برات پیداش می کنم.
بعد هم دفترو باز کرد که آدرس افتاد پایین برش داشت و نگاهی بهش انداخت و گفت:
_از این جا خیلی فاصله داره. ولی فردا میای تا یه سر بزنیم. البته اسم خیابونا عوض شده.
بیتا سرک کشید توی کاغذ گفت:
_منم میام. اگه تو نیای به زور می بریمت.
عقب کشیدم و آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_من نمی تونم. آمادگیشو ندارم.
عسل چینی به بینی باریکش داد. گفت:
_برو. اگه نیای گیس تو سرت نمی ذارم. من باید این معما رو حل کنم وگرنه تا آخر عمرم کابوس می بینم.
با خنده گفتم:
_چه ربطی داره؟!
_باید دستت رو بذارم تو دست خانوادت. راستی خواهری برادری چیزی نداری؟!
سرمو تکون دادم و گفت:
_ از زن اول پدرم، چرا یه برادر دارم.
بیتا دستاشو زد به کمرش گفت:
_اگه آق داداشت مثل خودت چشماش آبی باشن مال خودمه ها.
با خنده گفتم:
-چشمای من مثل مادرمه فکر نکنم برادرم چشماش آبی باشن. عکس بچگیش رو دارم!
بعدم اون عکس سه نفرو بهشون نشون دادم بیتا گفت:
_ اٍ. چه خوشگله به چشم برادری.
با شیطنت گفتم:
_تا حالا که می خواستی زنش بشی.
پشت چشم نازک کرد و گفت:
_ اوا نگو! خواهر من فقط مزاح فرمودم.
عسل با کف دست زد تو سرش و گفت:
_آره تو راست می گی! فعلا برو بهبود جونتو بچسب عزیزم.
دستمو زدم به کمرم و گفتم:
_هی دخترا شاید طاها زن داشته باشه اصلا. شایدم نامزد یا چه می دونم عشقی چیزی.
بیتا گفت:
_الهی شکر. دیگه کسی منو به زور نمی خواد بهش قالب کنه. تازه من خودم بهبودمو دارم!
عسل:
_ایش حالم بد شد بهبودم!
همین حرف عسل کافی بود تا بازم شروع کنن کلکل کردن. سری تکون دادم و دفترو برداشتم از پیششون رفتم بیرون تا کمی فکر کنم ببینم این جرأتو دارم که برم دنبال اون آدرس.
آخرین ویرایش توسط مدیر: