صورتم رو از سـ*ـینه اش بلند کردم به صورتش خیره شدم فقط نگاه می کردم فقط داشتم به چشمای
خمـار خرمایی اش نگاه می کردم اشکام شدت گرفت
دستم رو گذاشتم روی پلکش و به سمت پایین کشیدم چشماش بسته شد این یعنی تموم
این یعنی آخر ماجرا این یعنی صحرا از دست رفت عشقت
پیراهنش رو توی دستام گرفتم و بلند صداش رو داد زدم اینقدر سوزناک داد می زدم
که خودمم هم دلم برای خودم سوخت چشمام رو بستم و بلند داد می زدم
لباس رابین رو بالا و پایین می کردم و با گریه و داد می گفتم:
-رابین تو رو خدا بلند شو رابین صحرات رو تنها نذار رابین تو رو جون صحرا پاشو
رابین من پاشو رابین نذاشتی بهت بگم که دیونم کردی رابین نذاشتی بهت بگم که اشتباه
کردی رابین رفتی و تنهام گذاشتی تنها می فهمی یعنی چی؟یعنی بی تو,تو منو دوست نداشتی
که تنهام گذاشتی رابین تو نباید بری اگه بری دیونه می شم به خدا اگه بری دیونه می شم
رابین من عشق من نخواب تو رو خدا نخواب نذار که صحرات بشکنه نذار که صحرات
تنها بشه بلند شو رابین چشماتو باز کن مگه نگفتی که دوستم داری پس چرا رفیق نیمه
راه شدی چرا داری تنهام می زاری نمیگی صحرا تنهاست نمی گی که تنها تر می شه دوست
نیمه راه شدی بی معرفت شدی رفتی و صحرا را با هزار تا درد تنها گذاشتی...
رابین من یه بار تو رو از دست دادم نمی خوام یه بار دیگه از دستت بدم
چند بار پی در پی بهش سیلی زدم اما چه فایده دیگه رابین رفت برای همیشه
حالا من بدون اون چی کار کنم حالا چه جوری جای خالیش رو پر کنم چرا آخه چرا
من باید هر کی رو دوست دارم از دست بدم
بلند سمت آسمون در حالی که فریاد می کشیدم و هق هق ام توی ساحل پیچیده بودگفتم:
-خدا داری با من چی کار می کنی..........خدا مگه چی کار کردم که رابینم رو از من گرفتی
چرا داری با زندگی من بازی می کنی.......خدایا بس کن این بازی رو تموم کن صحرا رو بکش
صحرای بد بخت رو بکش و به زندگی پر دردش خاتمه بده ............آرسام رو ازم گرفتی
دایی امو ازم گرفتی می خوای رابین هم بگیری...........آخه بهت چی می رسه..........
کریه های من خوشحالت می کنه.........زندگی ام خراب شد رابینم رفت..........منم بکش
من نمی خوام زندگی کنم من مگه چه قدر توان دارم که داری این همه بد بختی برام می فرستی
خدایا منو بکش........خدایا منو بکش...........خدایا منو بکش..............
(فرهاد)
یه بار دیگه به جایی که کاوه برای اینکه سارا رو بگیرم سری زدم تا محیط رو برسی کنم
جای خوبی بود برای اینکه بچه های ناجا بیان و بگیرنش اما ترسم از این بود که سر بچه ام
بلایی بیاره
همراه عطایی سمت اداره رفتم و یه بار دیگه با بچه ها نقشه هامون رو برسی کردیم قرار
بود که شب عملیات رو شروع کنیم دلشوره ی بدی توی دلم افتاد از طرفی از صحرا هم
خبری نداشتم و شیرین هم هی زنگ می زد کلا نگران بودم
قرار شد که شب ساعت 9 به سمت جایی که کاوه گفت برم قبل از اینکه راه بیوفتم
جلیقه ی زد گلوله رو پوشیدم با اینکه اعتمادی بهش نبود ولی ضرب تیر رو می گرفت
با ماشین تنها سر قرار رفتم یه بار دیگه کاوه زنگ زد گوشی رو برداشتم:
-الو کاوه کجایی
-جناب سرهنگ تا اینجا خوب اومدی بقیه هم خوب برو
-چی می گی تو؟
-پاسپورت و پول ها رو آوردی
به کیفی که کنارم بود نگاهی انداختم و گفتم:
-آره همون یه میلیاردی که گفتی
-پس بزار کنار سطل آشغالی که می بینی
در و برم رو نگاهی کردم سطل آَشغال نارنجی رو دیدم بعد به کاوه گفتم:
-اول سارا رو باید ببینم
-نگران نباش دختر خوشگلت جاش امنه
تماس رو قطع کرد من کیف رو گرفتم و از ماشین پیاده شدم دور و برم رو نگاه کردم
بعد سمت سطل آشغال رفتم کیفم رو گذاشتم کنارش و بعد گوشیم باز زنگ خورد
-الو جناب سرهنگ فکر نمی کردم این قدر احمق باشی جون خودت و بچه ات رو به خطر
انداختی مگه نگفتم کسی همراهت نباشه
سعی کردم آرومش کنم برای همین با ملایمت گفتم:
-کاوه اگه تسلیم بشی برات تخفیف خوبی می گیرم
-نه جناب سرهنگ من خودم حکمم اعدامه تخفیت به درد عمه ات می خوره فقط می خوام
بدونی که با دخترت باید خداحافظی کنی
با داد بهش گفتم:
-کاوه دست به دختر من نمی زنی
-جناب سرهنگ مراقب خودت باش
و تماس رو قطع کرد مطمئنا همین نزدیکی ها بود بی سیم رو در آوردم و کنار لبم گذاشتم و گفتم:
-کاشف کاشف صدامو می شنوی
صدایی که همراه با لرزش بود اومد:
-کاشف به گوشم
-برزید توی محوطه
-دستور انجام می شه
من به سمت ماشینی رفتم و توش رو نگاه کردم کسی نبود حتما باید توی یکی از این خونه ها
باشه دور و برم رو نگاهی کردم باید یه خونه ایی که غیر عادی است رو پیدا می کردم که
چشمم به خونه ایی خورد که چراغاش خاموش بود بعد از چند دقیقه بچه ها ریختند تو محل و
کل اون منطقه رو محاصره کردند
من به سمت ماشینم رفتم و درش رو باز کردم تا تفنگم رو از توی ماشین بگیرم که گوشی ام
زنگ خورد اسم کاوه روی گوشیم بود
-جناب سرهنگ خودت اشتباه کردی پای اشتباهت هم می مونی
-کاوه خریت نکن من می تونم کمکت کنم
-باشه پس اگه می خوای کمکم کنی منم قبول می کنم من الان میام پایین و شما هم
شلیکنمی کنید تا من از اونجا دور بشم وگرنه دختر کوچولوت....
تماس رو قطع کرد و بعد از چند دقیقه کاوه از اون خونه ایی که انتظار داشتم اومد
پایین و سارا دختر من هم کنارش بود و لوله ی تفنگ هم روی سرش بود و دستش
هم زیر گلوی سارا بود
سرش جاش ایستاد من به آرومی به عطایی دستور شلیک دادم ولی از چشم کاوه
دور نموند کاوه بلند داد زد:
-جناب سرهنگ من کنار خودتون و توی اداره ی شما بزرگ شدم برای خودم پلیسی
هستم می دونم اشاره ی دست به چه معناست
با بلند گویی که از عطایی گرفتم گفتم:
-کاوه بهتره خودت رو تسلیم کنی تو خودت می دونی که راه فرار نداری
-جناب سرهنگ اگه من بمیرم تو هم همراه خودم میارم اون رابینا نمی ذارم که تک و تنها
از این رابینا برم تو چی فکر کردی کاوه مرادی کسی نیست که به سادگی تسلیم
بشه شاید الان منو دستگیر کنی ولی یادت باشه همونجوری که از زندان فرار کردم
می تونم به شیوه ی جدیدی باز فرار کنم
جناب سرهنگ می تونی با دخترت خداحافظی کنی
شلیک کرد سمت سارای من دختر من دختر کوچولوی م شلیک کرد سارا لحظه ی
آخر فقط گفت بابا و بعد روی زمین افتاد من با داد دستور شلیک دادم اما کاوه
هم بلند گفت:
-جناب سرهنگ گفتم که زندگی ات رو نابود می کنم خانم دکتر؛زنت هم امشب
می میره و همراه دختر کوچولو و من میاد اون رابینا فقط یادت باشه جناب سرهنگ که
باعث و بانی همه ی این کارا خودت بوده
فرهاد مراقب خوت باش
صدای شلیک ها توی کوچه پر شد
بعد کاوه روی زمین افتاد من سمت سارا رفتم دختر زیبای من چشماش بسته بود
چند بار صداش زدم ولی جواب نداد یعنی دخترم مرده آروم اشکم روی گونه هام
ریخت و سرم رو روی موهای بلند و طلایی اش گذاشتم و چند بار نفس عمیقی کشیدم
و توی همون حالت اشک ریختم نمی دونم چه قدر گذشته بود که صدای آژیر آمبولانس
اومد منو به زور از سارا جدا کردند تازه یادم افتاد که می گفتند جون شیرین هم توی خطره
توی ماشین رفتم و گوشی مو که روی صندلی پرت شده بود رو برداشتم و شماره ی شیرین رو
گرفتم سر اولین بود جواب داد:
-الو فرهاد سارا چی شده
بغض کرده بودم نمی خواستم پشت موبایل بهش بگم چون براش خطرناک بود فقط
می تونستم بهش بگم که مراقب خودش باشه
شرین لحظه ی آخر پشت تلفن با صدای لرزون که فکر کنم از شدت نگرانی بود به من
گفت:
-فرهاد هر اتفاقی افتاده باشه تو بدون که من عاشقت بودم من دوستت داشتم
-شیرینم این حرفا چیه من میام خونه با هم حرف می زنیم
-شاید برگشتی نباشه تو مراقب خودت باش
و تماس قطع شد این جمله رو دو سه بار شنیدم که می گفتند مراقب خودم باشم
دلیلش چی می تونه باشه
تفنگ رو می خواستم توی داشبورد بذارم در داشبورد رو باز کردم نامه ایی
توی داشبورد بود نامه رو گرفتم وبازش کردم
جناب سرهنگ فرهاد قائمی شاید به نظر شما احمقانه بیاد ولی من همونی هستم
که پدرش دوست صمیمی شما بوده و شما به خاطر کارتون پدرم رو فروختید من
قسم خوردم تا همون جوری که زندگی منو خراب کردید من زندگی شما رو خراب
کنم اما دستم به دختر بزرگت نرسید ولی می تونم بهتون بگم که زنت امشب می میره
دخترت رو هم می کشم و خودت هم امشب با بمبی که توی ماشینت گذاشتم پودر و ذغال
می شی جناب سرهنگ زندگی ات رو نابود کردم و خوشحالم که تونستم زندگی ات رو نابود
کنم
جناب سرهنگ دیدار به قیامت
نامه رو پرت کردم دستگیره در رو باز کردم تا از ماشین فرار کنم ولی دیر شد
ماشین منفجر شد و من ........... و فقط لحظه ی آخر به فکر صحرای
تنهای خودم افتادم که الان بدون پدر و مادرش چه جور می خواد زندگی کنه
صحرای من خیلی درد کشیده دختر کوچولوی من تنها شده خیلی تنها.......
(صحرا)
روی صندلی آبی بیمارستان نشسته بودم و هی پاهام رو تکون می دادم از بس گریه
کردم چشام شده بود اندازه ی تو تا کاسه خون هر چی می خواستم برم سرد خونه
نمی ذاشتند برای همین روی صندلی نشستم بچه ها هم درگیر بازجویی بودند که چه جوری
این اتفاق افتاده
سرم رو بردم توی پاهام یه دفعه حس کردم یه نفر دستش رو گذاشت روی دوشم
سرم رو بالا کردم و دیدم یه پرستاره لبخند بی جونی زدم و گفتم:
-کاری دارید
پرستار که دختری با چشمای قهوه ایی و پوست سبزه ایی داشت و قدش هم کوتاه بود
و لاغر و گوشه از لباسش هم خونی شده بود یه پلاستکی هم دستش بود که اونو طرف
من گرفته بود و به من با لهجه ی مازندرانی گفت:
-این وسایل آقای رابین رولیسه شما باید صحرا قائمی باشید درسته
-بله خودم هستم
پلاستیک رو از دختره گرفتم و تشکری کردم و پرستار به من گفت:
-به خانواده اش خبر دادید
-نه
دختره سری تکون داد و گفت:
-برای تحویل گرفتن جنازه باید خانواده بیاید شما نمی تونید کاری کنید
از کلمه ی جنازه خوشم نیومد به رابین من گفته بود جنازه برای همین اخمام رفت تو هم
و با سردی گفتم:
-خبر می دم شما نمی خواد نگران باشید
دختره به مازندرانی یه چیزی گفت که نفهمیدم وقتی که رفت پلاستیک رو گذاشتم
رو صندلی کناریم و وسایلش رو در آوردم که کیف پول رابین بود و ساعت و موبایلش
کیف پولش رو باز کردم که چند تا کارت بانک بود و عکس من که با رابین گرفته بودم
دستای رابین روی گردنم حلقه شده بود و هر دومون می خندیدم اشک از روی
صورتم پایین اومد و روی کیف رابین ریخت عکس رو جلو آوردم و روی عکسش بـ..وسـ..ـه ای
زدم عکس رو از توی کیف در آوردم و کیف رو توی پلاستیک گذاشتم موبایل رو در آوردم
تا بتونم به دیوید زنگ بزنم اما من چه جوری می تونستم خبر مرگ رابین رو به دیوید بدم
من واقعا نمی تونستم برای من این کار سخت بود باید به یه نفر دیگه می گفتم تا خبر بده
شمارشو می دم بیمارستان تا خودشون زنگ بزنن
موبایل رو روشن کردم و توی لیست مخاطبش رفتم و دیوید رو سرچ کردم شمارشو
توی یه کاغذ نوشتم و بردم به پذیرش دادم تا خودشون خبر بدن
از پذیرش به سمت صندلی رفتم و موبایل رو گذاشتم توی پلاستیک و بعد پلاستیک رو
توی کیفم گذاشتم و کیفم رو دوشم کردم و سمت دکتری که داشت به پرستار چیزی
می گفت پشتش به من بود من با آرومی و با صدای گرفته صداش کردم اما انگار
نشنید صدام رو بالا کردم پزشک برگشت و من صورتشو کامل دیدم چشمای آبی
داشت و صورتش هم برنزه بود لبای بزرگی هم داشت و دماغش عملی بود
ابرو هاشم هم گرفته بود شبیه دخترا بیشتر بود تا یه پسر
با اخم بهش گفتم:
-ببخشید آقای دکتر می شه بپرسم سرد خونه کجاست
پسره یه چند ثانیه خیره نگاه کرد و گفت:
-شما نمی تونید برید اونجا
تن صدا مو بالا بردم و گفتم:
-یعنی چی؟من می خوام رابینم رو ببینم شما چرا نمی ذاری کی به شما ها همچین اجازه ایی
داده هی می گین نمی شه، اگه من ببینمش چی می شه نمی خوام بخورمش که
مرده با چشمای چهار تا شده با لحنی متعجب گفت:
-خانم آروم تر اینجا بیمارستانه
-هست که هست شما باید منو ببرید پیش رابینم وگرنه همین بیمارستان رو تو سرتون خراب
می کنم خود دانی
مرده چند تا نفس کشید و گفت:
-من شما رو می برم نمی خواد داد و بیداد کنید
-عجله کنید
مرده روشو برگردوند و به پرستاره یه چیز ایی گفت و بعد رو به من گفت:
-همراه من بیاین
-شما برید من میام دیگه
سری تکون داد و راه افتاد و من پشت سرش راه افتادم چند تا پله رو بالا پایین کردیم
و بعد به یه اتاقی رسیدیم مرده اول در رو باز کرد و فرما زد که من اول برم تو(چه با ادب)
وارد اتاق شدم که پر از کشو بود و خیلی هم سرد بود لرز برم داشت دستامو به هم مالیدم
و بعد مرده وارد اتاق شد و در رو بست و به من گفت:
-اسم جنازه چیه
من با سردی گفتم:
-خیلی خوب می شه رعایت خانواده ی این جنازه هم بکنید
نگاه طلب کارانه به من کرد و گفت:
-مگه من چی گفتم؟
-گفتید جنازه
-مگه نیست
-نه شاید برای شما این جنازه باشه اما من باهاش زندگی کردم شما مثلا پزشکید با همه
همین جوری برخورد می کنید
-بله ولی کسی حرفی نمی زنه
-این قدر همه شون.......
-خانم اسم فامیل تون رو بگید
-رابین رولیس
دکتره سمت کشو ها رفت و بعد از چند تا برسی منو صدا کرد تا من سمت اون کشویی
که کنارش ایستاده برم
من آروم آروم سمت کشو رفتم و پزشک رو به من گفت:
-من می رم بیرون تا شما تنها باشی و راحت بتونی...
سریع بین حرفش اومدم و با صدای بغض شده گفتم:
-ممنونم
پسره سری تکون داد و از سردخونه رفت
من کشو رو تا ته کشیدم بیرون یه کیسه سورمه ایی دیدم دستم رو جلو بردم و زیبش
رو کشیدم وقتی کیسه باز شد صورت عین گچ رابین رو دیدم صورتش از صبح سفیدتر
شده لباش هم همین طور لبخته های خون کنار سرش جمع شده بود و دیگه قرمزی خودش
رو نداشت رنگش به سیاهی می زد دستمو روی گونه اش کشیدم سرد بود خیلی
خمـار خرمایی اش نگاه می کردم اشکام شدت گرفت
دستم رو گذاشتم روی پلکش و به سمت پایین کشیدم چشماش بسته شد این یعنی تموم
این یعنی آخر ماجرا این یعنی صحرا از دست رفت عشقت
پیراهنش رو توی دستام گرفتم و بلند صداش رو داد زدم اینقدر سوزناک داد می زدم
که خودمم هم دلم برای خودم سوخت چشمام رو بستم و بلند داد می زدم
لباس رابین رو بالا و پایین می کردم و با گریه و داد می گفتم:
-رابین تو رو خدا بلند شو رابین صحرات رو تنها نذار رابین تو رو جون صحرا پاشو
رابین من پاشو رابین نذاشتی بهت بگم که دیونم کردی رابین نذاشتی بهت بگم که اشتباه
کردی رابین رفتی و تنهام گذاشتی تنها می فهمی یعنی چی؟یعنی بی تو,تو منو دوست نداشتی
که تنهام گذاشتی رابین تو نباید بری اگه بری دیونه می شم به خدا اگه بری دیونه می شم
رابین من عشق من نخواب تو رو خدا نخواب نذار که صحرات بشکنه نذار که صحرات
تنها بشه بلند شو رابین چشماتو باز کن مگه نگفتی که دوستم داری پس چرا رفیق نیمه
راه شدی چرا داری تنهام می زاری نمیگی صحرا تنهاست نمی گی که تنها تر می شه دوست
نیمه راه شدی بی معرفت شدی رفتی و صحرا را با هزار تا درد تنها گذاشتی...
رابین من یه بار تو رو از دست دادم نمی خوام یه بار دیگه از دستت بدم
چند بار پی در پی بهش سیلی زدم اما چه فایده دیگه رابین رفت برای همیشه
حالا من بدون اون چی کار کنم حالا چه جوری جای خالیش رو پر کنم چرا آخه چرا
من باید هر کی رو دوست دارم از دست بدم
بلند سمت آسمون در حالی که فریاد می کشیدم و هق هق ام توی ساحل پیچیده بودگفتم:
-خدا داری با من چی کار می کنی..........خدا مگه چی کار کردم که رابینم رو از من گرفتی
چرا داری با زندگی من بازی می کنی.......خدایا بس کن این بازی رو تموم کن صحرا رو بکش
صحرای بد بخت رو بکش و به زندگی پر دردش خاتمه بده ............آرسام رو ازم گرفتی
دایی امو ازم گرفتی می خوای رابین هم بگیری...........آخه بهت چی می رسه..........
کریه های من خوشحالت می کنه.........زندگی ام خراب شد رابینم رفت..........منم بکش
من نمی خوام زندگی کنم من مگه چه قدر توان دارم که داری این همه بد بختی برام می فرستی
خدایا منو بکش........خدایا منو بکش...........خدایا منو بکش..............
(فرهاد)
یه بار دیگه به جایی که کاوه برای اینکه سارا رو بگیرم سری زدم تا محیط رو برسی کنم
جای خوبی بود برای اینکه بچه های ناجا بیان و بگیرنش اما ترسم از این بود که سر بچه ام
بلایی بیاره
همراه عطایی سمت اداره رفتم و یه بار دیگه با بچه ها نقشه هامون رو برسی کردیم قرار
بود که شب عملیات رو شروع کنیم دلشوره ی بدی توی دلم افتاد از طرفی از صحرا هم
خبری نداشتم و شیرین هم هی زنگ می زد کلا نگران بودم
قرار شد که شب ساعت 9 به سمت جایی که کاوه گفت برم قبل از اینکه راه بیوفتم
جلیقه ی زد گلوله رو پوشیدم با اینکه اعتمادی بهش نبود ولی ضرب تیر رو می گرفت
با ماشین تنها سر قرار رفتم یه بار دیگه کاوه زنگ زد گوشی رو برداشتم:
-الو کاوه کجایی
-جناب سرهنگ تا اینجا خوب اومدی بقیه هم خوب برو
-چی می گی تو؟
-پاسپورت و پول ها رو آوردی
به کیفی که کنارم بود نگاهی انداختم و گفتم:
-آره همون یه میلیاردی که گفتی
-پس بزار کنار سطل آشغالی که می بینی
در و برم رو نگاهی کردم سطل آَشغال نارنجی رو دیدم بعد به کاوه گفتم:
-اول سارا رو باید ببینم
-نگران نباش دختر خوشگلت جاش امنه
تماس رو قطع کرد من کیف رو گرفتم و از ماشین پیاده شدم دور و برم رو نگاه کردم
بعد سمت سطل آشغال رفتم کیفم رو گذاشتم کنارش و بعد گوشیم باز زنگ خورد
-الو جناب سرهنگ فکر نمی کردم این قدر احمق باشی جون خودت و بچه ات رو به خطر
انداختی مگه نگفتم کسی همراهت نباشه
سعی کردم آرومش کنم برای همین با ملایمت گفتم:
-کاوه اگه تسلیم بشی برات تخفیف خوبی می گیرم
-نه جناب سرهنگ من خودم حکمم اعدامه تخفیت به درد عمه ات می خوره فقط می خوام
بدونی که با دخترت باید خداحافظی کنی
با داد بهش گفتم:
-کاوه دست به دختر من نمی زنی
-جناب سرهنگ مراقب خودت باش
و تماس رو قطع کرد مطمئنا همین نزدیکی ها بود بی سیم رو در آوردم و کنار لبم گذاشتم و گفتم:
-کاشف کاشف صدامو می شنوی
صدایی که همراه با لرزش بود اومد:
-کاشف به گوشم
-برزید توی محوطه
-دستور انجام می شه
من به سمت ماشینی رفتم و توش رو نگاه کردم کسی نبود حتما باید توی یکی از این خونه ها
باشه دور و برم رو نگاهی کردم باید یه خونه ایی که غیر عادی است رو پیدا می کردم که
چشمم به خونه ایی خورد که چراغاش خاموش بود بعد از چند دقیقه بچه ها ریختند تو محل و
کل اون منطقه رو محاصره کردند
من به سمت ماشینم رفتم و درش رو باز کردم تا تفنگم رو از توی ماشین بگیرم که گوشی ام
زنگ خورد اسم کاوه روی گوشیم بود
-جناب سرهنگ خودت اشتباه کردی پای اشتباهت هم می مونی
-کاوه خریت نکن من می تونم کمکت کنم
-باشه پس اگه می خوای کمکم کنی منم قبول می کنم من الان میام پایین و شما هم
شلیکنمی کنید تا من از اونجا دور بشم وگرنه دختر کوچولوت....
تماس رو قطع کرد و بعد از چند دقیقه کاوه از اون خونه ایی که انتظار داشتم اومد
پایین و سارا دختر من هم کنارش بود و لوله ی تفنگ هم روی سرش بود و دستش
هم زیر گلوی سارا بود
سرش جاش ایستاد من به آرومی به عطایی دستور شلیک دادم ولی از چشم کاوه
دور نموند کاوه بلند داد زد:
-جناب سرهنگ من کنار خودتون و توی اداره ی شما بزرگ شدم برای خودم پلیسی
هستم می دونم اشاره ی دست به چه معناست
با بلند گویی که از عطایی گرفتم گفتم:
-کاوه بهتره خودت رو تسلیم کنی تو خودت می دونی که راه فرار نداری
-جناب سرهنگ اگه من بمیرم تو هم همراه خودم میارم اون رابینا نمی ذارم که تک و تنها
از این رابینا برم تو چی فکر کردی کاوه مرادی کسی نیست که به سادگی تسلیم
بشه شاید الان منو دستگیر کنی ولی یادت باشه همونجوری که از زندان فرار کردم
می تونم به شیوه ی جدیدی باز فرار کنم
جناب سرهنگ می تونی با دخترت خداحافظی کنی
شلیک کرد سمت سارای من دختر من دختر کوچولوی م شلیک کرد سارا لحظه ی
آخر فقط گفت بابا و بعد روی زمین افتاد من با داد دستور شلیک دادم اما کاوه
هم بلند گفت:
-جناب سرهنگ گفتم که زندگی ات رو نابود می کنم خانم دکتر؛زنت هم امشب
می میره و همراه دختر کوچولو و من میاد اون رابینا فقط یادت باشه جناب سرهنگ که
باعث و بانی همه ی این کارا خودت بوده
فرهاد مراقب خوت باش
صدای شلیک ها توی کوچه پر شد
بعد کاوه روی زمین افتاد من سمت سارا رفتم دختر زیبای من چشماش بسته بود
چند بار صداش زدم ولی جواب نداد یعنی دخترم مرده آروم اشکم روی گونه هام
ریخت و سرم رو روی موهای بلند و طلایی اش گذاشتم و چند بار نفس عمیقی کشیدم
و توی همون حالت اشک ریختم نمی دونم چه قدر گذشته بود که صدای آژیر آمبولانس
اومد منو به زور از سارا جدا کردند تازه یادم افتاد که می گفتند جون شیرین هم توی خطره
توی ماشین رفتم و گوشی مو که روی صندلی پرت شده بود رو برداشتم و شماره ی شیرین رو
گرفتم سر اولین بود جواب داد:
-الو فرهاد سارا چی شده
بغض کرده بودم نمی خواستم پشت موبایل بهش بگم چون براش خطرناک بود فقط
می تونستم بهش بگم که مراقب خودش باشه
شرین لحظه ی آخر پشت تلفن با صدای لرزون که فکر کنم از شدت نگرانی بود به من
گفت:
-فرهاد هر اتفاقی افتاده باشه تو بدون که من عاشقت بودم من دوستت داشتم
-شیرینم این حرفا چیه من میام خونه با هم حرف می زنیم
-شاید برگشتی نباشه تو مراقب خودت باش
و تماس قطع شد این جمله رو دو سه بار شنیدم که می گفتند مراقب خودم باشم
دلیلش چی می تونه باشه
تفنگ رو می خواستم توی داشبورد بذارم در داشبورد رو باز کردم نامه ایی
توی داشبورد بود نامه رو گرفتم وبازش کردم
جناب سرهنگ فرهاد قائمی شاید به نظر شما احمقانه بیاد ولی من همونی هستم
که پدرش دوست صمیمی شما بوده و شما به خاطر کارتون پدرم رو فروختید من
قسم خوردم تا همون جوری که زندگی منو خراب کردید من زندگی شما رو خراب
کنم اما دستم به دختر بزرگت نرسید ولی می تونم بهتون بگم که زنت امشب می میره
دخترت رو هم می کشم و خودت هم امشب با بمبی که توی ماشینت گذاشتم پودر و ذغال
می شی جناب سرهنگ زندگی ات رو نابود کردم و خوشحالم که تونستم زندگی ات رو نابود
کنم
جناب سرهنگ دیدار به قیامت
نامه رو پرت کردم دستگیره در رو باز کردم تا از ماشین فرار کنم ولی دیر شد
ماشین منفجر شد و من ........... و فقط لحظه ی آخر به فکر صحرای
تنهای خودم افتادم که الان بدون پدر و مادرش چه جور می خواد زندگی کنه
صحرای من خیلی درد کشیده دختر کوچولوی من تنها شده خیلی تنها.......
(صحرا)
روی صندلی آبی بیمارستان نشسته بودم و هی پاهام رو تکون می دادم از بس گریه
کردم چشام شده بود اندازه ی تو تا کاسه خون هر چی می خواستم برم سرد خونه
نمی ذاشتند برای همین روی صندلی نشستم بچه ها هم درگیر بازجویی بودند که چه جوری
این اتفاق افتاده
سرم رو بردم توی پاهام یه دفعه حس کردم یه نفر دستش رو گذاشت روی دوشم
سرم رو بالا کردم و دیدم یه پرستاره لبخند بی جونی زدم و گفتم:
-کاری دارید
پرستار که دختری با چشمای قهوه ایی و پوست سبزه ایی داشت و قدش هم کوتاه بود
و لاغر و گوشه از لباسش هم خونی شده بود یه پلاستکی هم دستش بود که اونو طرف
من گرفته بود و به من با لهجه ی مازندرانی گفت:
-این وسایل آقای رابین رولیسه شما باید صحرا قائمی باشید درسته
-بله خودم هستم
پلاستیک رو از دختره گرفتم و تشکری کردم و پرستار به من گفت:
-به خانواده اش خبر دادید
-نه
دختره سری تکون داد و گفت:
-برای تحویل گرفتن جنازه باید خانواده بیاید شما نمی تونید کاری کنید
از کلمه ی جنازه خوشم نیومد به رابین من گفته بود جنازه برای همین اخمام رفت تو هم
و با سردی گفتم:
-خبر می دم شما نمی خواد نگران باشید
دختره به مازندرانی یه چیزی گفت که نفهمیدم وقتی که رفت پلاستیک رو گذاشتم
رو صندلی کناریم و وسایلش رو در آوردم که کیف پول رابین بود و ساعت و موبایلش
کیف پولش رو باز کردم که چند تا کارت بانک بود و عکس من که با رابین گرفته بودم
دستای رابین روی گردنم حلقه شده بود و هر دومون می خندیدم اشک از روی
صورتم پایین اومد و روی کیف رابین ریخت عکس رو جلو آوردم و روی عکسش بـ..وسـ..ـه ای
زدم عکس رو از توی کیف در آوردم و کیف رو توی پلاستیک گذاشتم موبایل رو در آوردم
تا بتونم به دیوید زنگ بزنم اما من چه جوری می تونستم خبر مرگ رابین رو به دیوید بدم
من واقعا نمی تونستم برای من این کار سخت بود باید به یه نفر دیگه می گفتم تا خبر بده
شمارشو می دم بیمارستان تا خودشون زنگ بزنن
موبایل رو روشن کردم و توی لیست مخاطبش رفتم و دیوید رو سرچ کردم شمارشو
توی یه کاغذ نوشتم و بردم به پذیرش دادم تا خودشون خبر بدن
از پذیرش به سمت صندلی رفتم و موبایل رو گذاشتم توی پلاستیک و بعد پلاستیک رو
توی کیفم گذاشتم و کیفم رو دوشم کردم و سمت دکتری که داشت به پرستار چیزی
می گفت پشتش به من بود من با آرومی و با صدای گرفته صداش کردم اما انگار
نشنید صدام رو بالا کردم پزشک برگشت و من صورتشو کامل دیدم چشمای آبی
داشت و صورتش هم برنزه بود لبای بزرگی هم داشت و دماغش عملی بود
ابرو هاشم هم گرفته بود شبیه دخترا بیشتر بود تا یه پسر
با اخم بهش گفتم:
-ببخشید آقای دکتر می شه بپرسم سرد خونه کجاست
پسره یه چند ثانیه خیره نگاه کرد و گفت:
-شما نمی تونید برید اونجا
تن صدا مو بالا بردم و گفتم:
-یعنی چی؟من می خوام رابینم رو ببینم شما چرا نمی ذاری کی به شما ها همچین اجازه ایی
داده هی می گین نمی شه، اگه من ببینمش چی می شه نمی خوام بخورمش که
مرده با چشمای چهار تا شده با لحنی متعجب گفت:
-خانم آروم تر اینجا بیمارستانه
-هست که هست شما باید منو ببرید پیش رابینم وگرنه همین بیمارستان رو تو سرتون خراب
می کنم خود دانی
مرده چند تا نفس کشید و گفت:
-من شما رو می برم نمی خواد داد و بیداد کنید
-عجله کنید
مرده روشو برگردوند و به پرستاره یه چیز ایی گفت و بعد رو به من گفت:
-همراه من بیاین
-شما برید من میام دیگه
سری تکون داد و راه افتاد و من پشت سرش راه افتادم چند تا پله رو بالا پایین کردیم
و بعد به یه اتاقی رسیدیم مرده اول در رو باز کرد و فرما زد که من اول برم تو(چه با ادب)
وارد اتاق شدم که پر از کشو بود و خیلی هم سرد بود لرز برم داشت دستامو به هم مالیدم
و بعد مرده وارد اتاق شد و در رو بست و به من گفت:
-اسم جنازه چیه
من با سردی گفتم:
-خیلی خوب می شه رعایت خانواده ی این جنازه هم بکنید
نگاه طلب کارانه به من کرد و گفت:
-مگه من چی گفتم؟
-گفتید جنازه
-مگه نیست
-نه شاید برای شما این جنازه باشه اما من باهاش زندگی کردم شما مثلا پزشکید با همه
همین جوری برخورد می کنید
-بله ولی کسی حرفی نمی زنه
-این قدر همه شون.......
-خانم اسم فامیل تون رو بگید
-رابین رولیس
دکتره سمت کشو ها رفت و بعد از چند تا برسی منو صدا کرد تا من سمت اون کشویی
که کنارش ایستاده برم
من آروم آروم سمت کشو رفتم و پزشک رو به من گفت:
-من می رم بیرون تا شما تنها باشی و راحت بتونی...
سریع بین حرفش اومدم و با صدای بغض شده گفتم:
-ممنونم
پسره سری تکون داد و از سردخونه رفت
من کشو رو تا ته کشیدم بیرون یه کیسه سورمه ایی دیدم دستم رو جلو بردم و زیبش
رو کشیدم وقتی کیسه باز شد صورت عین گچ رابین رو دیدم صورتش از صبح سفیدتر
شده لباش هم همین طور لبخته های خون کنار سرش جمع شده بود و دیگه قرمزی خودش
رو نداشت رنگش به سیاهی می زد دستمو روی گونه اش کشیدم سرد بود خیلی
دانلود رمان های عاشقانه