رمان تنهایی | معراج کاربر انجمن نگاه دانلود

معراج

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/13
ارسالی ها
164
امتیاز واکنش
292
امتیاز
206
سن
24
محل سکونت
ساری
صورتم رو از سـ*ـینه اش بلند کردم به صورتش خیره شدم فقط نگاه می کردم فقط داشتم به چشمای

خمـار خرمایی اش نگاه می کردم اشکام شدت گرفت

دستم رو گذاشتم روی پلکش و به سمت پایین کشیدم چشماش بسته شد این یعنی تموم

این یعنی آخر ماجرا این یعنی صحرا از دست رفت عشقت

پیراهنش رو توی دستام گرفتم و بلند صداش رو داد زدم اینقدر سوزناک داد می زدم

که خودمم هم دلم برای خودم سوخت چشمام رو بستم و بلند داد می زدم

لباس رابین رو بالا و پایین می کردم و با گریه و داد می گفتم:

-رابین تو رو خدا بلند شو رابین صحرات رو تنها نذار رابین تو رو جون صحرا پاشو

رابین من پاشو رابین نذاشتی بهت بگم که دیونم کردی رابین نذاشتی بهت بگم که اشتباه

کردی رابین رفتی و تنهام گذاشتی تنها می فهمی یعنی چی؟یعنی بی تو,تو منو دوست نداشتی

که تنهام گذاشتی رابین تو نباید بری اگه بری دیونه می شم به خدا اگه بری دیونه می شم

رابین من عشق من نخواب تو رو خدا نخواب نذار که صحرات بشکنه نذار که صحرات

تنها بشه بلند شو رابین چشماتو باز کن مگه نگفتی که دوستم داری پس چرا رفیق نیمه

راه شدی چرا داری تنهام می زاری نمیگی صحرا تنهاست نمی گی که تنها تر می شه دوست

نیمه راه شدی بی معرفت شدی رفتی و صحرا را با هزار تا درد تنها گذاشتی...

رابین من یه بار تو رو از دست دادم نمی خوام یه بار دیگه از دستت بدم

چند بار پی در پی بهش سیلی زدم اما چه فایده دیگه رابین رفت برای همیشه

حالا من بدون اون چی کار کنم حالا چه جوری جای خالیش رو پر کنم چرا آخه چرا

من باید هر کی رو دوست دارم از دست بدم

بلند سمت آسمون در حالی که فریاد می کشیدم و هق هق ام توی ساحل پیچیده بودگفتم:

-خدا داری با من چی کار می کنی..........خدا مگه چی کار کردم که رابینم رو از من گرفتی

چرا داری با زندگی من بازی می کنی.......خدایا بس کن این بازی رو تموم کن صحرا رو بکش

صحرای بد بخت رو بکش و به زندگی پر دردش خاتمه بده ............آرسام رو ازم گرفتی

دایی امو ازم گرفتی می خوای رابین هم بگیری...........آخه بهت چی می رسه..........

کریه های من خوشحالت می کنه.........زندگی ام خراب شد رابینم رفت..........منم بکش

من نمی خوام زندگی کنم من مگه چه قدر توان دارم که داری این همه بد بختی برام می فرستی

خدایا منو بکش........خدایا منو بکش...........خدایا منو بکش..............

(فرهاد)

یه بار دیگه به جایی که کاوه برای اینکه سارا رو بگیرم سری زدم تا محیط رو برسی کنم

جای خوبی بود برای اینکه بچه های ناجا بیان و بگیرنش اما ترسم از این بود که سر بچه ام

بلایی بیاره

همراه عطایی سمت اداره رفتم و یه بار دیگه با بچه ها نقشه هامون رو برسی کردیم قرار

بود که شب عملیات رو شروع کنیم دلشوره ی بدی توی دلم افتاد از طرفی از صحرا هم

خبری نداشتم و شیرین هم هی زنگ می زد کلا نگران بودم

قرار شد که شب ساعت 9 به سمت جایی که کاوه گفت برم قبل از اینکه راه بیوفتم

جلیقه ی زد گلوله رو پوشیدم با اینکه اعتمادی بهش نبود ولی ضرب تیر رو می گرفت

با ماشین تنها سر قرار رفتم یه بار دیگه کاوه زنگ زد گوشی رو برداشتم:

-الو کاوه کجایی

-جناب سرهنگ تا اینجا خوب اومدی بقیه هم خوب برو

-چی می گی تو؟

-پاسپورت و پول ها رو آوردی

به کیفی که کنارم بود نگاهی انداختم و گفتم:

-آره همون یه میلیاردی که گفتی

-پس بزار کنار سطل آشغالی که می بینی

در و برم رو نگاهی کردم سطل آَشغال نارنجی رو دیدم بعد به کاوه گفتم:

-اول سارا رو باید ببینم

-نگران نباش دختر خوشگلت جاش امنه

تماس رو قطع کرد من کیف رو گرفتم و از ماشین پیاده شدم دور و برم رو نگاه کردم

بعد سمت سطل آشغال رفتم کیفم رو گذاشتم کنارش و بعد گوشیم باز زنگ خورد

-الو جناب سرهنگ فکر نمی کردم این قدر احمق باشی جون خودت و بچه ات رو به خطر

انداختی مگه نگفتم کسی همراهت نباشه

سعی کردم آرومش کنم برای همین با ملایمت گفتم:

-کاوه اگه تسلیم بشی برات تخفیف خوبی می گیرم

-نه جناب سرهنگ من خودم حکمم اعدامه تخفیت به درد عمه ات می خوره فقط می خوام

بدونی که با دخترت باید خداحافظی کنی

با داد بهش گفتم:

-کاوه دست به دختر من نمی زنی

-جناب سرهنگ مراقب خودت باش

و تماس رو قطع کرد مطمئنا همین نزدیکی ها بود بی سیم رو در آوردم و کنار لبم گذاشتم و گفتم:

-کاشف کاشف صدامو می شنوی

صدایی که همراه با لرزش بود اومد:

-کاشف به گوشم

-برزید توی محوطه

-دستور انجام می شه

من به سمت ماشینی رفتم و توش رو نگاه کردم کسی نبود حتما باید توی یکی از این خونه ها

باشه دور و برم رو نگاهی کردم باید یه خونه ایی که غیر عادی است رو پیدا می کردم که

چشمم به خونه ایی خورد که چراغاش خاموش بود بعد از چند دقیقه بچه ها ریختند تو محل و

کل اون منطقه رو محاصره کردند

من به سمت ماشینم رفتم و درش رو باز کردم تا تفنگم رو از توی ماشین بگیرم که گوشی ام

زنگ خورد اسم کاوه روی گوشیم بود

-جناب سرهنگ خودت اشتباه کردی پای اشتباهت هم می مونی

-کاوه خریت نکن من می تونم کمکت کنم

-باشه پس اگه می خوای کمکم کنی منم قبول می کنم من الان میام پایین و شما هم

شلیکنمی کنید تا من از اونجا دور بشم وگرنه دختر کوچولوت....

تماس رو قطع کرد و بعد از چند دقیقه کاوه از اون خونه ایی که انتظار داشتم اومد

پایین و سارا دختر من هم کنارش بود و لوله ی تفنگ هم روی سرش بود و دستش

هم زیر گلوی سارا بود

سرش جاش ایستاد من به آرومی به عطایی دستور شلیک دادم ولی از چشم کاوه

دور نموند کاوه بلند داد زد:

-جناب سرهنگ من کنار خودتون و توی اداره ی شما بزرگ شدم برای خودم پلیسی

هستم می دونم اشاره ی دست به چه معناست

با بلند گویی که از عطایی گرفتم گفتم:

-کاوه بهتره خودت رو تسلیم کنی تو خودت می دونی که راه فرار نداری

-جناب سرهنگ اگه من بمیرم تو هم همراه خودم میارم اون رابینا نمی ذارم که تک و تنها

از این رابینا برم تو چی فکر کردی کاوه مرادی کسی نیست که به سادگی تسلیم

بشه شاید الان منو دستگیر کنی ولی یادت باشه همونجوری که از زندان فرار کردم

می تونم به شیوه ی جدیدی باز فرار کنم

جناب سرهنگ می تونی با دخترت خداحافظی کنی

شلیک کرد سمت سارای من دختر من دختر کوچولوی م شلیک کرد سارا لحظه ی

آخر فقط گفت بابا و بعد روی زمین افتاد من با داد دستور شلیک دادم اما کاوه

هم بلند گفت:

-جناب سرهنگ گفتم که زندگی ات رو نابود می کنم خانم دکتر؛زنت هم امشب

می میره و همراه دختر کوچولو و من میاد اون رابینا فقط یادت باشه جناب سرهنگ که

باعث و بانی همه ی این کارا خودت بوده

فرهاد مراقب خوت باش

صدای شلیک ها توی کوچه پر شد

بعد کاوه روی زمین افتاد من سمت سارا رفتم دختر زیبای من چشماش بسته بود

چند بار صداش زدم ولی جواب نداد یعنی دخترم مرده آروم اشکم روی گونه هام

ریخت و سرم رو روی موهای بلند و طلایی اش گذاشتم و چند بار نفس عمیقی کشیدم

و توی همون حالت اشک ریختم نمی دونم چه قدر گذشته بود که صدای آژیر آمبولانس

اومد منو به زور از سارا جدا کردند تازه یادم افتاد که می گفتند جون شیرین هم توی خطره

توی ماشین رفتم و گوشی مو که روی صندلی پرت شده بود رو برداشتم و شماره ی شیرین رو

گرفتم سر اولین بود جواب داد:

-الو فرهاد سارا چی شده

بغض کرده بودم نمی خواستم پشت موبایل بهش بگم چون براش خطرناک بود فقط

می تونستم بهش بگم که مراقب خودش باشه

شرین لحظه ی آخر پشت تلفن با صدای لرزون که فکر کنم از شدت نگرانی بود به من

گفت:

-فرهاد هر اتفاقی افتاده باشه تو بدون که من عاشقت بودم من دوستت داشتم

-شیرینم این حرفا چیه من میام خونه با هم حرف می زنیم

-شاید برگشتی نباشه تو مراقب خودت باش

و تماس قطع شد این جمله رو دو سه بار شنیدم که می گفتند مراقب خودم باشم

دلیلش چی می تونه باشه

تفنگ رو می خواستم توی داشبورد بذارم در داشبورد رو باز کردم نامه ایی

توی داشبورد بود نامه رو گرفتم وبازش کردم

جناب سرهنگ فرهاد قائمی شاید به نظر شما احمقانه بیاد ولی من همونی هستم

که پدرش دوست صمیمی شما بوده و شما به خاطر کارتون پدرم رو فروختید من

قسم خوردم تا همون جوری که زندگی منو خراب کردید من زندگی شما رو خراب

کنم اما دستم به دختر بزرگت نرسید ولی می تونم بهتون بگم که زنت امشب می میره

دخترت رو هم می کشم و خودت هم امشب با بمبی که توی ماشینت گذاشتم پودر و ذغال

می شی جناب سرهنگ زندگی ات رو نابود کردم و خوشحالم که تونستم زندگی ات رو نابود

کنم

جناب سرهنگ دیدار به قیامت

نامه رو پرت کردم دستگیره در رو باز کردم تا از ماشین فرار کنم ولی دیر شد

ماشین منفجر شد و من ........... و فقط لحظه ی آخر به فکر صحرای

تنهای خودم افتادم که الان بدون پدر و مادرش چه جور می خواد زندگی کنه

صحرای من خیلی درد کشیده دختر کوچولوی من تنها شده خیلی تنها.......

(صحرا)

روی صندلی آبی بیمارستان نشسته بودم و هی پاهام رو تکون می دادم از بس گریه

کردم چشام شده بود اندازه ی تو تا کاسه خون هر چی می خواستم برم سرد خونه

نمی ذاشتند برای همین روی صندلی نشستم بچه ها هم درگیر بازجویی بودند که چه جوری

این اتفاق افتاده

سرم رو بردم توی پاهام یه دفعه حس کردم یه نفر دستش رو گذاشت روی دوشم

سرم رو بالا کردم و دیدم یه پرستاره لبخند بی جونی زدم و گفتم:

-کاری دارید

پرستار که دختری با چشمای قهوه ایی و پوست سبزه ایی داشت و قدش هم کوتاه بود

و لاغر و گوشه از لباسش هم خونی شده بود یه پلاستکی هم دستش بود که اونو طرف

من گرفته بود و به من با لهجه ی مازندرانی گفت:

-این وسایل آقای رابین رولیسه شما باید صحرا قائمی باشید درسته

-بله خودم هستم

پلاستیک رو از دختره گرفتم و تشکری کردم و پرستار به من گفت:

-به خانواده اش خبر دادید

-نه

دختره سری تکون داد و گفت:

-برای تحویل گرفتن جنازه باید خانواده بیاید شما نمی تونید کاری کنید

از کلمه ی جنازه خوشم نیومد به رابین من گفته بود جنازه برای همین اخمام رفت تو هم

و با سردی گفتم:

-خبر می دم شما نمی خواد نگران باشید

دختره به مازندرانی یه چیزی گفت که نفهمیدم وقتی که رفت پلاستیک رو گذاشتم

رو صندلی کناریم و وسایلش رو در آوردم که کیف پول رابین بود و ساعت و موبایلش

کیف پولش رو باز کردم که چند تا کارت بانک بود و عکس من که با رابین گرفته بودم

دستای رابین روی گردنم حلقه شده بود و هر دومون می خندیدم اشک از روی

صورتم پایین اومد و روی کیف رابین ریخت عکس رو جلو آوردم و روی عکسش بـ..وسـ..ـه ای

زدم عکس رو از توی کیف در آوردم و کیف رو توی پلاستیک گذاشتم موبایل رو در آوردم

تا بتونم به دیوید زنگ بزنم اما من چه جوری می تونستم خبر مرگ رابین رو به دیوید بدم

من واقعا نمی تونستم برای من این کار سخت بود باید به یه نفر دیگه می گفتم تا خبر بده

شمارشو می دم بیمارستان تا خودشون زنگ بزنن

موبایل رو روشن کردم و توی لیست مخاطبش رفتم و دیوید رو سرچ کردم شمارشو

توی یه کاغذ نوشتم و بردم به پذیرش دادم تا خودشون خبر بدن

از پذیرش به سمت صندلی رفتم و موبایل رو گذاشتم توی پلاستیک و بعد پلاستیک رو

توی کیفم گذاشتم و کیفم رو دوشم کردم و سمت دکتری که داشت به پرستار چیزی

می گفت پشتش به من بود من با آرومی و با صدای گرفته صداش کردم اما انگار

نشنید صدام رو بالا کردم پزشک برگشت و من صورتشو کامل دیدم چشمای آبی

داشت و صورتش هم برنزه بود لبای بزرگی هم داشت و دماغش عملی بود

ابرو هاشم هم گرفته بود شبیه دخترا بیشتر بود تا یه پسر

با اخم بهش گفتم:

-ببخشید آقای دکتر می شه بپرسم سرد خونه کجاست

پسره یه چند ثانیه خیره نگاه کرد و گفت:

-شما نمی تونید برید اونجا

تن صدا مو بالا بردم و گفتم:

-یعنی چی؟من می خوام رابینم رو ببینم شما چرا نمی ذاری کی به شما ها همچین اجازه ایی

داده هی می گین نمی شه، اگه من ببینمش چی می شه نمی خوام بخورمش که

مرده با چشمای چهار تا شده با لحنی متعجب گفت:

-خانم آروم تر اینجا بیمارستانه

-هست که هست شما باید منو ببرید پیش رابینم وگرنه همین بیمارستان رو تو سرتون خراب

می کنم خود دانی

مرده چند تا نفس کشید و گفت:

-من شما رو می برم نمی خواد داد و بیداد کنید

-عجله کنید

مرده روشو برگردوند و به پرستاره یه چیز ایی گفت و بعد رو به من گفت:

-همراه من بیاین

-شما برید من میام دیگه

سری تکون داد و راه افتاد و من پشت سرش راه افتادم چند تا پله رو بالا پایین کردیم

و بعد به یه اتاقی رسیدیم مرده اول در رو باز کرد و فرما زد که من اول برم تو(چه با ادب)

وارد اتاق شدم که پر از کشو بود و خیلی هم سرد بود لرز برم داشت دستامو به هم مالیدم

و بعد مرده وارد اتاق شد و در رو بست و به من گفت:

-اسم جنازه چیه

من با سردی گفتم:

-خیلی خوب می شه رعایت خانواده ی این جنازه هم بکنید

نگاه طلب کارانه به من کرد و گفت:

-مگه من چی گفتم؟

-گفتید جنازه

-مگه نیست

-نه شاید برای شما این جنازه باشه اما من باهاش زندگی کردم شما مثلا پزشکید با همه

همین جوری برخورد می کنید

-بله ولی کسی حرفی نمی زنه

-این قدر همه شون.......

-خانم اسم فامیل تون رو بگید

-رابین رولیس

دکتره سمت کشو ها رفت و بعد از چند تا برسی منو صدا کرد تا من سمت اون کشویی

که کنارش ایستاده برم

من آروم آروم سمت کشو رفتم و پزشک رو به من گفت:

-من می رم بیرون تا شما تنها باشی و راحت بتونی...

سریع بین حرفش اومدم و با صدای بغض شده گفتم:

-ممنونم

پسره سری تکون داد و از سردخونه رفت

من کشو رو تا ته کشیدم بیرون یه کیسه سورمه ایی دیدم دستم رو جلو بردم و زیبش

رو کشیدم وقتی کیسه باز شد صورت عین گچ رابین رو دیدم صورتش از صبح سفیدتر

شده لباش هم همین طور لبخته های خون کنار سرش جمع شده بود و دیگه قرمزی خودش

رو نداشت رنگش به سیاهی می زد دستمو روی گونه اش کشیدم سرد بود خیلی
 
  • پیشنهادات
  • معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    سرد

    اشکم ریخت روی گونه اش می خواستم داد بزنم اما مگه می شد دلم می خواست که خودم

    رو بکشم دلم نمی خواست زندگی کنم رابین مال من بود زندگی من بود ولی الان نیست

    وقتی یادم می یاد که چه قدر به خاطر من عذاب کشید دلم می خواد خودم رو آتیش

    بزنم،من خیلی بد بودم داشتم به عشقش خــ ـیانـت می کردم

    صورتم رو بردم سمت صورتش نفس های گرمم روی صورت سردش می خورد

    دلم می خواست که الان چشماش رو باز کنه و بگه که اینا همه یه بازی بوده

    اما دیگه همه چی تموم شده همه چی

    دستام شل شده بود پاهام توانش رو از دست داده بود دیگه برام ایستادن سخت بود

    روی زانو هام نشستم و از درون جیغ زدم نمی تونستم داد و بیداد کنم اما می تونستم که

    توی خودم بریزم می تونستم خودم رو خفه کنم این عشق این احساس رو می تونستم خفه

    کنم،ای کاش همراه رابین من می مردم ای کاش همیشه همین جوری بود که وقتی می خواستی

    بمیری,خدا زمان و زندگی رو ازت می گرفت

    از روی زمین پا شدم و یه بار دیگه به صورت رابین نگاه کردم و کشو رو بستم و اشکام

    رو با دستم پاک کردم و به سمت در رفتم و دستگیره رو لمس کردم سرد بود,دستگیره رو

    پایین زدم و در باز شد و چهره ی همون دکتر باز نمایان شد بدون اینکه تشکر کنم از کنارش

    رد شدم دکتر زیر لب یه چیزی گفت که من حوصله نداشتم جوابش رو بدم

    سمت پذیرش رفتم تا ببینم به دیوید خبر دادند یا نه

    وقتی رسیدم کامران رو دیدم که داشت با پرستار حرف می زد و هی این پا و اون پا می کرد

    به سمتش رفتم و صداش کردم

    کامران پشتش به من بود برای همین صدامو نشنید.نزدیک تر رفتم و بلند تر صداش کردم

    کامران سرشو برگردوند و نگاه غمگینش رو به من دوخت و بعد با صدای بمش که از گریه

    بوده به من گفت:

    -صحرا می خوام باهات حرف بزنم

    نگاهی به پرستار کردم و بعد به کامران گفتم:

    -تو برو تو حیاط بیمارستان من میام

    کامران سری تکون داد و رفت من سمت پرستار رفتم و پرستار سرش توی کامپیوتر بود

    آروم بهش گفتم:

    -ببخشید خانم شما به خانواده ی رولیس اطلاع دادید

    پرستار نگاهش رو از کامپیوتر گرفت و به من نگاه کرد و گفت:

    -بهشون اطلاع دادم نگران نباشید

    دستام روهی تکون می دادم و به شیشه می زدم پرستار عصبی شد و یه نگاهی

    تندی به من کرد من با سردی دوباره گفتم:

    -می دونید کی میاین

    زنه عصبی گفت:

    -نه خانم نمی دونم

    یه چشم غره ایی بهش رفتم و از اونجا دور شدم و سمت حیاط رفتم کامارن روی یه نیمکتی

    کنار یه درخت نشسته بود

    هوا هم ابری بود و از ستاره هم خبری نبود از دیروز که رابین مرد هوا خوب شده بود

    یعنی دیگه بارون نمی بارید

    سمت کامران رفتم اما منو ندید انگار توی خودش بود و استرس داشت چون هی پاهاش

    رو تکون می داد من کنارش نشستم و صداش کردم کامران باز دوباره منو نگاهی کرد و

    آروم گفت:

    -صحرا مرتضی حالش بهتر شده الان توی بخشه اگه خواستی می تونی ببینیش

    اخمی کردم و گفتم:

    -تو برای این منو کشیدی بیرون

    کمی سکوت کرد و گفت:

    -نه یه چیز دیگه هم هست نمی دونم چی جوری بگم

    نگران گفتم:

    -چی شده کامران

    -صحرا ازت می خوام آروم باشی باشه

    -باشه من آرومم تو بگو چی شده

    کامران چنگی تو موهاش زد و نفس عمیقی کشید و به من گفت:

    -در مورد پدر مادرته

    -چی شده مگه

    کامران باز سکوت کرد من عصبی بهش گفتم:

    -کامران چی شده؟چرا چیزی نمی گی؟

    -صحرا می دونستی بابات یه عملیات خطرناک رو داشته

    -آره می دونم

    -دیشب...دیشب توی عمیلیات....

    باز سکوت کرد من با داد بهش گفتم:

    -کامران حرف بزن جون به لبم کردی

    -صحرا ماشین بابات توی عملیات آتیش گرفت و بابات....

    حرفش رو قطع کردم وبا بغض گفتم:

    -داری شوخی می کنی دیگه

    کامران سرش رو به علامت نه تکون داد و گفت:

    -فقط این نیست،خواهرت هم گروگان گرفته شده و کشتنش

    کمی سکوت و دوباره گفت:

    -مادرت هم دیشب بهش آمپول هوا زدند و فوت کرده

    انگار داشت یه قصه تعریف می کرد خیلی آروم بهم گفت که همه ی خانواده ات

    از بین رفتن بهم گفت که صحرا بد بخت شدی دیگه توی این دنیا هیچ کسی رو نداری

    صحرا دیگه هیچ کسی رو نداری هیچ کس........

    چند بار دیگه پلک زدم می خواستم اشکام بریزه اما نمی ریخت؛بغض کرده بودم و این

    بغض نمی شکست داشتم خفه می شدم هرچی تلاش کردم که بغضم بشکنه نمی شکست

    از جام بلند شدم یه چند قدم به سمت درخت رفتم و سرم گیج رفت برای اینکه نیوفتم

    با یه دست درخت رو گرفتم و عمودی روی زمین نشستم و چشام بسته شد تا وقتی که

    توی یه اتاقی به هوش اومدم که کامران و سوگند کنارم بودند

    چشام رو بی رمق باز کردم نگاهم به کامران افتاد بعد چشام رو بستم نمی خواستم

    کسی رو ببینم اما کامران به آرومی دستم رو گرفت و گفت:

    -صحرا خوبی؟ صدام رو می شنوی

    سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:

    -کامران برید بیرون می خوام تنها باشم

    کامران سکوت کرد و بعد صدای قدم های سوگند و کامران اومد و بعد صدای

    باز و بسته شدن در اومد منم همون جوری چشام بسته بود

    نمی خواستم چشام رو به این دنیایی که زندگی امو از بین برد باز کنم می خواستم

    بمیرم آخه من چه گناهی کردم که باید توی یه شب همه ی خانواده امو از دست بدم

    من چی کار کردم که باید این همه سختی رو تحمل کنم خواهرم رو از دست دادم پدرم

    مادرم همه ی خانواده ام رو تحمل این همه سختی برای من غیر باوره الان من باید چی کار

    کنم چه جوری باید زندگی کنم همه ی زندگی ام نابود شد همه ی زندگی ام..........

    در اتاق باز شد و یه فرد سفید پوش وارد اتاق شد روشو برگردوند همون پزشک

    چشم آبیه بود که الان لباس بیمارستان رو در آورده بود و یه پالتو بلند مشکی تنش بود

    و به سمت تخت می اومد من چشام رو باز نکردم و خودم رو به خواب زدم

    پسره وقتی به تخت رسید سرم رو برسی کرد و بعد سوزنی که توی دستم بود رو در آورد

    اولش یه سوزشی حس کردم ولی بعدش یه پنبه با الـ*کـل روی زخم گذاشت

    موبایلش زنگ خورد حس کردم روی صندلی نشست و بعد چند تا پوف کشید و گوشی

    رو جواب داد:

    -الو بفرمایید

    .........................................

    با سردی گفت:

    -خوبم کاری داشتی

    ..................................................

    -ببینم چی می شه اگه تونستم میام

    ...................................................

    -پانته آ گفتم اگه تونستم میام تو چه قدر گیر می دی به من

    ......................................................

    -تو کجا نامزد منی؟چرا می خوای خودت رو به من بندازی

    ..................................................

    -من درست حرف بزنم یا تو

    ....................................................

    -نه حرف بدی نمی زنی اما زندگی امو خراب کردی

    ............................

    -آره خود تو خراب کردی من بهت گفتم که دوستت ندارم اما نمی خوای ول کنی

    گوشی رو با حرص قطع کرد و بعد از جاش بلند شد و سمت در رفت در رو باز کرد

    اما انگار نرفت چون صدای بسته شدن در نیومد بعد از چند ثانیه در بسته شد من

    توی همون لحظه چشام رو باز کردم و ناباورانه پسره جلوی چشم بود از اتاق بیرون نرفت عوضی

    سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم برای همین بدون اینکه بهش توجه ایی کنم از جام بلند

    شدم سرم گیج رفت روی زمین داشتم می افتادم اما پسره سریع منو گرفت و نذاشت که بیوفتم

    ولی همه ی موهام از شالم زد بیرون خودم رو جمع و جور کردم و بدون اینکه تشکری کنم

    باز راه افتادم ولی ایندفعه سرم گیج نرفت

    سمت در رفتم و دستگیره رو توی دستم گرفتم توی همین لحظه پسره از پشت گفت:

    -ببخشید من ازتون یه سوالی داشتم

    رومو برگردوندم و بهش نگاه کردم و گفتم:

    -چه سوالی

    پسره نگاهش رو از من به سمت تخت برد و گفت:

    -شما تهرانی هستید

    من سری تکون دادم و گفتم:

    -چطور

    -هیچی فقط می خواستم بدونم

    -شما از همه ی بیماراتون این سوال ها رو می پرسید

    پسره سکوت کرد و من از اتاق بیرون رفتم کامران و سوگند روی صندلی نشسته بودند

    سمت کامران رفتم و با بی جونی گفتم:

    -کامران منو ببر تهران

    کامران از جاش بلند شد و با نگرانی گفت:

    -تو چرا از جات بلند شدی؟

    -سرمم تموم شد؛کامران منو ببر تهران می خوام برم پیش خانواده ام

    -صحرا الان می خوای بری

    -پس کی باید برم

    -نمی خوای منتظر خانواده ی رابین بمونم

    با بغض گفتم:

    -نه نمی خوام من خانواده ام رو از دست دادم باید برم پیششون

    -صحرا تو مگه رابین رو دوست نداشتی؟یعنی اینقدر برات بی ارزشه که.....

    -کامران بس کن می مونم

    بعد کمی سکوت کردم و گفتم:

    -من می رم یه خورده هوا بخورم

    -کجا می ری

    -نگران نباش

    از کنارش رد شدم و به سمت پرستاری رفتم و آدرس نمازخونه رو گرفتم نماز خونه بیرون

    بیمارستان بود برای همین به سمت خروجی بیمارستان رفتم یه نمازخونه ی نقلی بود که روی

    دیوار هاش حدیث و آیه نوشته شده بود یه در سبزی داشت که بعضی از جا هاش

    زنگ زده بود در رو باز کردم و وارد نماز خونه شدم

    نمازخونه L مانند بود که یه قسمتش مهر و چادر نماز بود و یه قسمت دیگه هم

    چند تا پیر زن نشسته بود و هی یه ریز حرف می زدند می خواستم با خدا

    حرف بزنم از بد بختی خودم بگم یه خورده خودم رو خالی کنم اما با وجود اینها که یه

    ریز حرف می زند خیلی کار سختی بود

    ولی من سمت چادر نماز ها رفتم و یکی شون که گل های درشت سبز داشت رو گرفتم

    و رو به قبله نشستم می خواستم حرف بزنم اما غیبت های این پیر زن ها نمی ذاشت و

    رو مخ من بود من عصبی شدم و به سمتشون رفتم و بلند گفتم:

    -ببخشید می شه غیبت هاتون رو تموم کنید من می خوام نماز بخونم

    پیر زنی که چاق بود با لهجه ی مازندرانی گفت:

    -دختر خجالت بکش ما بزرگتر ت هستیم این جوری تربیت شدی که با بی ادبی حرف بزنی

    منم با پر رویی گفتم:

    -چه بزرگ تری که احترام نماز خونه و خونه ی خدا رو نمی دونه شما به خودتون می گید

    بزرگ تر که تو هم چین جایی گـ ـناه می کنید و غیبت می کنید

    هر سه تا شون ساکت شدند منم یه سری از تاسف تکون دادم و از کنارشون دور شدم

    و یه گوشه نشستم ایندفعه آروم آروم حرف می زدند و هی منو نگاه می کردند ولی من

    توی حال بد بختی خودم بودم.پدر و مادرم رو از دست دادم و تنهای تنها شدم کسی رو

    ندارم که باهاش حرف بزنم جز خدا الان تنها کسی که می تونم باهاش حرف بزنم و خودم

    رو خالی کنم معبودم خدای عزیزمه که شاید من خیلی وقته ازش دور شدم خیلی وقته نماز

    رو برای یه دلیل ومسخره گذاشتم کنار برای همین سخته که باهاش حرف بزنم برام سخته

    که به خدا بگم منو از تنهایی در بیاره خیلی سخته که ازش کمک بخوام ولی من جز خدا الان

    کسی رو ندارم جز اون هیچ کسی رو توی زندگی ام ندارم پس باید باهاش حرف بزنم

    آروم چادر نماز رو جلوی صورتم آوردم و گذاشتم که آروم اشکام بریزه می خواستم با خدا

    حرف بزنم می خواستم هر چی زودتر برم تهران اما قبلش باید با معبودم

    حرف بزنم اما خودش نمی خواد یعنی منو نمی پذیره؟دیگه منو لایق بنده بودنش نمی دونه

    نه خدای من خیلی مهربونه هر کی بیاد دم خونش تنهاش نمی ذاره پیشش می مونه به

    حرفاش گوش می ده

    خدایا خودت الان می دونی که من تنها شدم هیچ کسی رو توی این دنیا ندارم اصلا نمی دونم

    باید چی کار کنم منو کمک کن نذار وجود تو رو توی زندگی ام حس نکنم الان بیشتر از هر

    موقعه ی دیگه ایی بهت نیاز دارم خدا جون بهت نیاز دارم.....

    موبایل ام زنگ خورد و حواسم پرت شد از توی کیفم گوشی رو در آوردم کامران بود

    نمی خواستم جواب بدم ولی نگران می شد،خوب بذار نگران بشه تو این همه نگران بقیه هستی

    بقیه هم نگرانت بشن مگه چی می شه

    موبایل رو پرت کردم توی کیفم ولی انگار دلم آروم نشد که جواب ندم دوباره موبایل رو گرفتم

    ولی قطع شد خودم یه بار دیگه شماره رو گرفتم و بعد از دو سه تا بوق کامران جواب داد:

    صدای نگران کامران توی گوشم پیچید:

    -الو صحرا کجایی

    نگاهی به دور و برم کردم همون پیر زن ها بودند کس دیگه ایی نبود برای همین بلند گفتم:

    -توی نماز خونه هستم

    یه پوفی کشید و گفت:

    -بابا دق مرگم کردی فکر کردم رفتی.....

    -نمی خواد نگران من بشی مگه من بچه ام

    -صحرا اینا رو ولش کن مرتضی می خواد تو رو ببینه

    -من نمی خوام ببینمش

    صداش معترض شد و گفت:

    -اونوقت چرا؟

    -چون اون باعث شد رابین بیوفته توی آب

    باز بغض کردم و حرفی نزدم اینبار کامران آروم تر گفت:

    -تو بهش اجازه دادی حرف بزنه ؟

    سکوت کردم و بعد از دو سه ثانیه گفتم:

    -لازم نیست هادی همه چی رو به من گفته

    -صحرایی داری زود قضاوت می کنی هادی همه چی رو نگفته خودت هم می دونی

    -گفته یا نگفته اصلا مهم نیست من نمی خوام....

    وسط حرفم پرید و با صدای بلندی داد زد:

    -بهت می گم بیا،مثل بچه ی آدم میای فهمیدی

    شوکه شده بودم هیچ وقت کامران سرم داد نزده بود ولی الان...

    نمی دونستم باید چی بگم فقط عصبی گفتم:

    -کی به تو همیچن حقی رو داده که سر من داد بزنی

    با همون عصبانیتش گفت:

    -خودت،با بچه بازی هات داری زندگی ات رو خراب می کنی

    -من چی کار کردم که به من می گی بچه

    -از همون اول بین مرتضی و رابین دو دل بودی اگه وضعیت هر دوشون رو مشخص
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    می کردی

    رابین الان زنده بود و مرتضی نمی رفت CCU

    -تقصیر من.....

    کامران دوباره داد زد:

    -هست صحرا تقصیر توئه؛الان هم باید بیای درستش کنی

    تماس رو قطع کرد من هم عصبی بودم موبایل رو محکم پرت کردم توی کیفم و با عصبانیت

    از جام بلند شدم پیر زن ها منو زیر چشمی نگاه می کردند من با اعصبانیت از کنارشون

    رد شدم و به سمت اتاق مرتضی رفتم دم در کسی نبود فقط سوگند بود با بنفشه بقیه بچه ها

    هم نمی دونم کجا بودند از سه چهار ساعت پیش دیگه ندیدمشون

    سریع به سمت سوگند رفتم که با بنفشه حرف می زد آروم صداش زدم سوگند سرش رو

    چرخوند و با نگرانی گفت:

    -کجایی دختر قلبون اومد تو دهنمون

    -رفته بودم نماز خونه

    سوگند به در اشاره کرد و گفت:

    -برو تو منتظرته

    سری تکون دادم و بدون اینکه در بزنم رفتم تو توی اتاق کامران بود و مرتضی

    که کارمران کنار تخت نشسته بود و با مرتضی حرف می زد

    من اخم کرده بودم و سلام هم نکرده بودم...........

    مرتضی لبخند کم جونی زد و کامران هم اخم داشت کامران از روی صندلی پاشد و به سمت من

    اومد و گفت:

    -باید سرت داد بکشن که حرف گوش کنی

    چشام رو ریز کردم و گفتم:

    -به حساب شما بعد خواهم رسید

    -خواهیم دید

    و از اتاق رفت بیرون من موندم و مرتضی که داشت سعی می کرد دو لا بشینه

    منم اصلا کمکش نکردم و به روی مبارکم نیوردم و سمت دور ترین صندلی رفتم و نشستم

    مرتضی وقتی دولا شد منو با تعجب نگاهی کرد و گفت:

    -اونجا چرا رفتی

    -راحتم

    -من ناراحتم

    -مشکل خودته


    چنگی به موهاش زد و گفت:

    -صحرا من باید برات یه چیزهایی رو توضیح بدم

    -منم برای همین اومدم

    یه نفس عمیقی کشید و گفت:

    -می خوام بهت بگم که دعوای بین منو رابین تقصیر من نبود

    -چه جوری باید باور کنم

    -می تونی از کامران بپرسی یا از بقیه بچه ها

    -پرسیدم

    -از کی؟

    -هادی

    -بهت همه چی رو گفت:

    -همه چی رو نه ولی خلاصه یه چیزی گفت

    -حالا همش رو از من بشنو

    سکوت کردم مرتضی هم سکوت کرد و بعد از مدتی به من گفت:

    -توی قایق در مورد جشن تولد امیر حافظ حرف می زدیم که بحث آهنگ خوندن تو اومد

    جلو بچه ها هم هی تعریف می کردند از قاطی کردن امیرحافظم هم گفتیم که رابین جوش آورد

    و دعوا بالا گرفت بچه ها هم عصبی بودند موج هم بد جور می زد همه مون از جامون بلند شدیم

    که یه موج بزرگی زد و قایق چپه شد من و رابین از بچه ها دور شدیم و نتونستیم نجات پیدا

    کنیم رابین سرش به صخره خورد و سرش شکست من به زور شنا می کردم تا هم خودم رو و هم

    رابین رو نجات بدم ولی رابین مرد تقصیر من نیست که الان رابین زنده نیست به خدا من خیلی

    تلاش کردم تا بیارمش ساحل اما سرنوشت نخواست تا بینمون بمونه

    مرتضی سکوت کرد و به من خیره شده بود من هم بغض کرده بودم و با خودم فکر می کردم

    که مرگ رابین تقصیر منه ای کاش هیچ وقت منو نمی دید تا سرنوشتش این جوری نمی شد

    از روی صندلی پاشدم و به مرتضی نزدیک شدم و کنار تختش ایستادم و با بغض گفتم:

    -مرتضی من همه ی خانواده ام رو از دست دادم,پدرم مادرم خواهرم رو؛همه رو ا ز دست دادم

    تو رو خدا اگه تو باعث شدی رابین بمیره به من بگو من نمی خوام زیر این عذاب وجدان زندگی

    کنم تو رو خدا حقیقت رو بگو

    مرتضی با قاطعیت گفت:

    -حقیقت همون چیزیه که بهت گفتم

    چند تا پلک زدم و گفتم:

    -پس چیزی دیگه برا یحرف زدن نمونده من دیگه برم

    می خواستم از کنار تختش رد بشم که با دستش مچ دستم رو گرفت و گفت:

    -چرا هنوز چیزی مونده که باید بگم

    من روم رو برگردوندم و گفت:

    -در مورد رابین؟

    -نه صحرا در مورد خودمون

    اخمی کردم و گفت:

    -هیچی بین ما نیست که در موردش حرف بزنیم

    مرتضی با اعصبانیت گفت:

    -چرا هست،من می گم هست ولی تو نمی خوای باورش کنی

    -من چیزی رو نمی بینم که بخوام باورش کنم

    مرتضی داد زد و گفت:

    -صحرا با من بازی نکن وقتی چیزی هست تو رو خدا پنهونش نکن

    دستم رو با اعصبانیت از دستش کشیدم بیرون و به سمت در رفتم ولی مرتضی سریع

    سرم رو از توی دستش بیرون آورد و به سمت من اومد و از پشت دوشم رو گرفت

    دستم روی دستگیره بود می خواستم در رو باز کنم ولی انگار یه دویست و بیست ولت

    بهم وصل شد و باعث شد که نتونم در رو باز کنم

    مرتضی منو به سمت خودش برگردوند و توی چشام خیره شد و گفت:

    -صحرا من نمی تونم مثل تو این حس رو پنهون کنم

    منم توی چشامش خیره شدم و باز همون یخ زدگی که همه ی وجودم رو فراگرفت

    اصلا نتونستم حرف بزنم ولی آخه چرا من چرا نمی تونم در برابر چشماش دوام بیارم

    بخاطره رنگش نبود چون کامران هم چشماش مشکی بود ولی این حس رو به من نمی داد

    توی چشمای مرتضی انگار یه چیزی بود که همه ی وجودم یخ می زد

    مرتضی اخم کرده بود و منتظر جواب بود اما من چی داشتم بگم؛بگم که دارم ازت فرار می کنم

    بگم که الان نیازی به عشق ندارم الان تمام خانواده ام رو از دست دادم و نباید عاشق بشم

    آخه اینا دلیل قانع کننده ایی نیست که من بخوام از واقعیتی به نام عشق فرار کنم

    ولی باید این کار رو کنم من باید بهش بفهمونم که الان نمی تونم این حس رو بپذیرم

    برای همین اخمی کردم و با سردی گفتم:

    -چیزی نیست که پنهونش کنم این برای هزارمین بار

    -داری دروغ می گی؟

    با داد گفتم:

    -مرتضی دست از سرم بردار من الان یه دختر تنهام هیچ کسی رو ندارم توی این دنیا فقط

    یه خدا رو دارم

    مرتضی لحن صداش رو آروم کرد و گفت:

    -صحرا تو منو داری من همه جوره پشتت هستم

    -نمی خوام تو پشتم باشی من تو رو نمی خوام دست از سرم بردار

    -با دلت رو راست باش

    با عصبانیت و داد گفتم:

    -نمی خواد نگران حس من باشی من می دونم دارم چی کار می کنم تو نمی تونی منو به خاطر

    اینکه دارم حسی رو که اصلا وجود نداره رو پنهون می کنم نصیحت کنی تو فکر می کنی کی

    هستی تو یه پسری مثل همه،مثل همه فکر عیاشی و خوش گذرونی خودت هستی

    تو اگه خیلی به فکر منی دست از سرم بردار و این بفهم که من همه ی زندگی امو از دست

    دادم تو چه می فهمی(بغض کردم)تو چه می دونی که توی یه شب عشقت رو از دست بدی

    یعنی چی؟تو چه می فهمی که یه آدم همه ی خانواد اش رو از دست بده تو چه می دونی

    از زندگی پر غم من تو چه می فهمی زندگی منو تنهایی منو بد بختی منو

    بعد بغضم تبدیل به هق هق شد و آروم اشک ریختم و ادامه دادم:

    -مرتضی دست از سرم بردار من نه تو رو دوست دارم نه دوست خواهم داشت من

    دیگه قلبم هیچ عشقی رو نمی پذیره من اینقدر بدبختی کشیدم که دیگه نمی تونم چیزی

    رو دوست داشته باشم دیگه نمی تونم دیگه بریدم...............

    (فصل 11)


    با چشمای پر از اشک به قبر سه تا از بهترین شخص از خانواده ام خیره شدم

    نمی تونستم باور کنم که دیگه کسی رو ندارم دیگه برام باورش سخت بود که واقعا

    تنها شدم اینقدر سخت بود که بعضی وقت ها فکر می کردم این همش یه خوابه

    یه خوابی که باید ازش بلند شم و با یه پوزخند بگم که من فقط داشتم خواب

    می دیدم ولی چه خوابی من دیگه کسی رو ندارم صحرا دیگه هیچ کسی رو نداره

    هیچ کس

    یاد دیوید افتادم که با شنیدن حرف های من روی دو تا زانوش افتاد و هیچی

    نگفت منم با لـ*ـذت بدون اینگه فکر کنم این پسر کیه بهش خیره شدم به کسی

    خیره شدم که شبیه عشق من بود برادر دوقلوی عشق من بود ولی الان.....

    دیوید جنازه ی رابین رو گرفت و بدون اینکه هیچ شکایتی داشته باشه بردارش

    رو از ایران برد تا بتونه توی لندن خاکش کنه

    یاد آخرین باری که به رابین خیره شده بودم افتادم که بهم می گفت دوست دارم

    بهم گفته بود که عاشقتم ولی دروغ بود اگه منو دوست داشت منو تنها نمی ذاشت

    و نمی رفت اینقدر بد بود که احساس من براش مهم نبود برای همین رفت حتی

    نذاشت که بگم منم دوست دارم من صحرا قائمی تمام زندگی امو از دست دادم تماش رو

    نگاهم رو از قبر پدر و مادرم گرفتم و به مردمی که برای خاک سپاری اومده بودن نگاهی

    کردم بعد از چند دقیقه همه خداحافظی کردند و رفتند و بعد یه چندتا خانم که خیلی

    شبیه من بودند سمت من می اومدند و همراهشون چند تا مرد که چهره ی غربی داشتند

    بودند وقتی کامل سمت من اومدند

    من عینک مشکی امو در آوردم و بهشون خیره شدم و بعد یه پیرزن که قیافه اش کپی من

    بود فقط کمی پیر بود منو توی بغلش گرفت و با یه لهجه ی خاصی که فکر کنم مازندرانی

    بود به من گفت:

    -قربان تو برم نوه ی گلم

    این چی گفت نوه ی گلم من نوه ی این خانمم،همون کسی که پدرم رو از خودش ترد کرد

    همون کسی که نمی ذاشت پدر و مادرم بهم برسن الان اینجا چی کار می کنه با من چی

    کار داره

    منو رها کرد و یه خانم دیگه که شبیه من و کمی شبیه پدرم بود اومد و منو بغـ*ـل کرد

    و با مهربونی گفت:

    -صحرا دلم برات تنگ شده بود

    من خودم رو ازش جدا کرد و با گیجی گفتم:

    -من شما ها رو نمی شناسم

    همون خانم جوان به من گفت:

    -من عمه ات هستم و این مادربزرگته

    -چی مادر بزرگ؟

    عمه سری تکون داد و بعد دو تا پسر جوان اومدن که چهره ی غربی داشتند و فقط

    چشماشون طوسی بود و موهای بلوندی داشتند و قدشون هم بلند بود

    اون دو تا طرف من اومدند و عمه گفت:

    -این دو تا پسر من هستند فرانچسکو و هاری

    اون دو تا پسر با لهجه ی کانادایی و سعی کردند که با من فارسی حرف بزنن

    من زیاد نفهمیدم چی می گن چون هی فارسی حرف می زدن و هی انگلیسی

    بلغور می کردند و من هیچی نفهمیدم

    بعد مادربزرگم با بغض به من گفت:

    -صحرا دخترم تو خیلی بزرگ شدی من فقط یه بار اونم وقتی دو سه ماه بودی

    دیدمت دیگه تا حالا نشد که ببینمت یعنی بعضی ها نذاشتن یکی مثل مادرت

    با اعصبانیت و اخمی در هم گفتم:

    -مادر من همیچین کاری نمی کنه اگه شما نمی تونستی منو ببینی دلیلش خودشماست

    نه مادر من شما خودت نمی خواستی منو ببینی

    مادربزرگ با چشمای از حدقه در اومده به من نگاه می کرد و بعد عمه با مهربونی گفت:

    -عزیزم آروم باش الان جای این حرفا نیست بعدا در موردش حرف می زنیم بهتره که

    ما رو ببری خونه ی خودت می خواهیم باهات در مورد خیلی چیزا حرف بزنیم

    سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و با متانت باهاشون صحبت کنم و توی لحنم

    بی ادبی و توهین وجود نداشته باشه ولی خیلی سخت بود اونا کسایی هستند که

    پدر و مادر منو خیلی اذیت کردند من چه جوری می تونم باهاشون خوب تا کنم

    عمه اصرار کرد که با ماشین اونا بریم ولی من قبول نکردم و با ماشین خودم رفتم

    البته ماشین پدرم بود

    وقتی به خونه رسیدیم تقریبا ساعت دوازه بود و کلی مهمون توی خونمون بود که باید

    پذیرایی می شدن خدا رو شکر عمه ترتیب همه چی رو داده بود

    من بدون اینکه طرف مهمون ها برم وارد اتاقم شدم و لباس یک سر مشکی خونگی امو

    پوشیدم و شال مشکی امو سرم کردم عینکم رو هم روی صورتم گذاشتم و سمت تختم

    رفتم و خودم رو ولو کردم روی تخت

    نگاهم رو به سقف دوختم و اشکی روی گونه ام ریخت و آروم اسم خانواده امو رو

    زیر لب زمزمه می کرد نگاهم رو از سقف گرفتم و به عکس خودمون که کنار دریا

    خانوادگی عکس گرفتیم چشم دوختم اشکم باز ریخت و تبدیل به هق هق شد

    عکس رو گرفتم و توی بغلم جای دادم و بلند بلند گریه می کردم و خانوده ام

    رو صدا می زدم و برای بد بختی خودم گریه می کردم برای تنهایی خودم برای بی کسی

    خودم برای اینکه عشقم رو از دست دادم برای اینکه رابین خودم رو از دست دادم

    دو تا چشم عسلی رو از دست دادم توی زندگی تنهای تنها شدم خیلی تنها.......

    یه دفعه عمه تقی به در زد و وارد اتاق شد و با دیدن من چهره ی ناراحتش ناراحت

    تر شد و طرف من اومد و منو توی آغـ*ـوش خودش گرفت منم که نیاز به پناگاهی

    داشتم که گریه کنم و حرف بزنم برای همین شروع کردم از تمام غم هام به عمه ام گفتم

    انگار قبولش داشتم عمه هم دست کمی از من نداشت و هی گریه می کرد

    وقتی گریه هام کمی کم شد عمه گفت:

    -نمی خواد بری توی مجلس همین جا بمون و استراحت کن نمی خوام که اذیت شی

    منو از خودش جدا کرد و از اتاق بیرون رفت منم انگار آروم تر شده بودم و آروم

    گرفتم خوابیدم و یه خواب بدی دیدم

    دیدم که آرسام مثل همیشه چهره ی نارحت و غمگینی داشت و اومد توی خوابم

    و بهم هی می گفت که قوی باش تو راه سختی توی راه داری باید آروم باشی

    باید قوی باشی قوی باشی باید قوی باشی.........

    از خواب پریدم دیدم ساعت چهاره خیلی خوابیده بودم انگار خیلی خسته بود

    سمت دستشویی رفتم و صورتم رو شستم و توی آینه خیره شدم چشام قرمز

    بود و پف کرده بود صورتم که سفید بود سفید تر شده بود شده بودم عین گچ

    از دست شویی بیرون اومدم و سمت هال رفتم توی هال کسی نبود فقط

    عمه و مادربزرگ بودند

    سمتشون رفتم و کنارشون نشستم مادربزرگ قیافه ی اخمویی داشت و هی عمه رو

    نگاه می کرد و عمه هم هی ابرو بالا می انداخت

    منم مونده بودم که اینا چی می گن بعد مادربزرگ رو به من گفت:

    -صحرا جان باید یه چیزی بهت بگیم

    عمه سریع اومد وسط حرف مادربزرگ و گفت:

    -حالا وقت هست برای یه وقت دیگه

    مادربزرگ اخمی کرد و چیزی نگفت و من خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:

    -من باید به شما یه چیزی بگم

    عمه منو نگاه کرد وگفت:

    -چیزی شده؟

    من نگاهی به مادربزرگ کردم و گفتم:

    -پدر من چی کار کرده بودکه شما اونو از خودتون طرد کردید چی باعث شد که اونجوی

    پسر خودتون رو رها کنید چون می خواست طرف عشقش بره

    آهی بلندی گشید و گفت:

    -اون پسر من بود من نمی تونستم بد بختیش رو ببینم اون دختره خوبی نبود

    با خشم تقریبا داد زدم:

    -چطور می تونید به مادر من که پاک ترین کسیه که من تا حالا دیدم بگین دختر خوبی

    نبود اون پا به پای پدرم با همه ی سختی هاش جنگیده و دم نزده اون بهترین کسی بود

    که پدرم می تونست باهاش ازدواج کنه و خوشبخت بشه

    -صحرا تو چیزی نمی دونی چرا داری قضاوت می کنی؟

    -من قضاوت نمی کنم همه ی حقیقت رو می دونم؛می دونم که شما می خواستید یه دختر

    رو به پدرم بچسبونین ولی پدرم قبول نکرد و برای همین باعث شد که شما پدرم رو رها کنید

    -صحرا دخترم گذشته گذشته تو باید به حالت فکر کنی

    سکوت کردم و چیزی نگفتم بیش از اندازه عصبی بودم اگه بیشتر از این حرف می زدم

    راه به فحش و فحش کاری می رسید و خیلی بد می شد

    عمه که دست پاچه شده بود به من گفت:

    -صحرا جان تو چه جوری می خوای تنهایی از پس خودت بر بیای می تونی

    همراه من بیای کانادا و زندگی کنی اونجا راحت تر می تونی زندگی کنی

    -من اینجا راحتم تمام خانواده ام اینجان و خوشم نمی یاد برم یه کشور غریب

    زندگی کنم

    عمه سکوتی کرد و مادربزرگ گفت:
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    -بیا شمال پیش من زندگی کن دخترم

    -گفتم که من همین جا راحتم

    مادربزرگ گفت:

    -دختر گلم تو اینجا نمی تونی تنها زندگی کنی توی خونه به این بزرگی چه جوری

    می خوای زندگی ات رو بگذرونی

    -نگران من نباشید من می دونم چی کار دارم می کنم

    عمه نگاه تندی به مادربزرگ انداخت و به شمالی یه چیزی به هم گفتند

    پدرم با اینکه شمالی بود ولی زیاد مازندرانی حرف نمی زد برای همین من زیاد

    نمی فهمیدم بی خیال از سر جام بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم و از یخچال

    برای خودم تست و کالباس در آوردم و ساندویچی درست کردم و خوردم

    وقتی به هال برگشتم عمه اومد سمت من و گفت:

    -صحرا جان من باید سریع تر برم کانادا و می خوام وضیعت تو رو مشخص کنم

    عمه جون توی شمال تو می تونی راحت زندگی کنی نگران نباش اونجا می تونی

    هم به درست ادامه بدی هم می تونی زندگی راحتی داشته باشی

    برای اینکه دلش رو نشکونم لبخندی زدم و گفتم:

    -بهش فکر می کنم عمه جون الان هم می رم توی اتاقم سرم خیلی درد می کنه

    سمت اتاق رفتم و لپ تابم رو باز کردم کمی از رمانم رو که از رابین و خودم

    نوشته بودم رو خوندم و کمی هم نوشتم همین جوری که می نوشتم همراهش گریه

    می کردم وقتی به جایی رسیدم که رابین رو توی اون مهمونی دیدم که با دیدن

    من کپ کرده بود بعدش منو سرزنش کرد که چرا با ارنست رقصیدم

    با یادآوری کردن تک تک این لحظه ها دلم بیشتر برای رابین تنگ می شد و بیشتر

    گریه می کرد برای همین لپ تاب رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم و

    آروم گریه کردم اینقدر آروم که صداش توی اتاق خفه شده بود............

    صبح نمی دونم ساعت چند بود ولی با یه سرد درد خیلی افتضاح بلند شدم

    اینقدر سرم درد می کرد که اگه می تونستم می زدم به دیوار

    به سمت حمام رفتم و دوش گرفتم و لباس هامو عوض کردم و سمت هال رفتم

    خانواده ی عمه و مادربزرگ در حال صبحانه خوردن بودند و توی همین

    لحظه عمه از آشپزخونه بیرون اومد با دیدن من لبخندی زد و بعد با هم روی

    میز نشستیم هاری و فرانچسکو فقط به میز نگاه می کردند و صبحانه می خوردن

    اینقدر محجوب بودن که یه نگاه هم به من نکردن توی دلم به این ادبشون آفرین گفتم

    همین جوری که صبحانه می خوردم عمه رو به من نگران گفت:

    -صحرا جان می ری خونه ی مادربزرگ

    من چاقو رو که کره ایی بود روی تست کشیدم و همینجوری به عمه نگاه کردم و

    گفتم:

    -من بهش فکر نکردم یعنی اینقدر ذهنم مشغول بود که به این چیزا فکر نکردم

    لطفا باز به من زمان بدید

    عمه لبخندی تلخ زد و گفت:

    -درکت می کنم من نباید دیروز ازت می خواستم که روش فکر کنی.....

    لبخند محوی زدم و گفتم:

    -اشکالی نداره خودتون رو ناراحت نکنید

    بعد هاری با همون چشمای درشت و خاکستریش که کپی چشمای من بود گفت:

    -دختر عمه اگه شما چند روز برید شمال هم حالتون عوض می شه هم شاید بتونید

    این غم رو فراموش کنید

    نگاهی به هاری کردم و گرم گفتم:

    -ممنونم که به فکر من هستید ولی من باید فکر کنم

    هاری چیزی نگفت و سکوت کرد و من بهم بقیه صبحانمو توی سکوت خوردم

    بعد از صبحانه من به عمه شون گفتم که می خوام برم سر خاک بابا و مامانشون

    اونا گفتند که با هم بریم ولی من تنها می خواستم برم تا بتونم باهاشون حرف بزنم

    برای همین سریع لباسم رو عوض کردم و سوار ماشین بابا شدم و سمت بهشت زهرا

    حرکت کردم وقتی هم رسیدم تقربیا خلوت بود

    سمت قبر بابا و مامانشون رفتم و با دیدن قبرشون بغض کردم و آروم آروم خودم

    رو به قبر رسوندم؛کنار قبر نشستم دستم رو روی قبر سرد گذاشتم و با همون

    بغض نگاهی از بالا به پایین قبر کردم و گفتم:

    -بابا منم صحرا بابایی من صحرام همون که جونت براش می رفت همونی که اگه

    یه شب نمی دیدش خوابت نمی گرفت همونی که همیشه پشتش بودی همونی

    که نذاشتی قند توی دلم آب بشه من همونم بابا جون صحرات تنها شده اینقدر

    تنها شده که هیچکی رو نداره دیگه آغـ*ـوش گرم تو رو نداره دیگه لبخند مامان

    رو نداره من دیگه هیچ کسی رو ندارم

    بغضم ترکید و شروغ کردم به گریه کردن و دادمه دادم:

    -بابا صحرا توی این دنیا تنهاست اینقدر تنهاست که آروز می کنه که جای شما

    باید توی قبر بخوابه اینقدر بی کسه که قلبش از این همه نامهربونی خدا گرفته

    خدا داره منو بازی می گیره خدا دیگه منو دوست نداره خدا همه ی کسم رو

    گرفت خدا حتی خواهر کوچیک منو ازم گرفت اینقدر از خدا ناراحتم که

    حد نداره,بابایی تو باید بلند شی و منو توی آغوشت بگیری و روی موهام

    لبات رو بذاری و سرم رو ببوسی بهم بگی که صحرا همه ی اینا خوابه یه خواب

    بد یه خوابی که دیگه تموم شده تو باید بلند شی و ببینی که هنوز خانواده داری

    یه خانواده ی که همیشه پشتت هست ولی بابا تو نمی تونی این کار رو بکنی

    بابا تو نمی تونی تو نمی تونی درد های منو اتیام ببخشی بابا من دیگه بریدم

    واقعا نمی دونم بدون شما چی کار کنم واقعا نمی دونم.........

    دیدم که صدای از پشت سرم بود صدای بم و آرومش رو می شناختم

    -باید زندگی کنی این قانون زندگیه یکی میاد و یکی میره اون کسایی که هستن

    باید زندگی کنن

    سرم رو برنگردوندم و لی اومد جلوی من نشست و فاتحه ایی فرستاد بعد

    با چشمای درشت و مشکی اش خیره شد به من و بعد گفت:

    -صحرا منم پدر و مادرم رو از دست دادم ولی باهاش کنار اومدم می دونم

    کار سختیه ولی تو می تونی تو باید زندگی ات رو بسازی تو باید یه دکتر خوبی

    بشی که پدر و مادرت احساس آرامش کنن و نگرانت نباشن اگه تو بخوای

    اینجوری ادامه بدی اونا زجر می کشن اونا نارحت می شن ولی اگه قوی....

    سریع .سط حرفش پریدم و گفتم:

    -بس کن نصیحتت ها تو ببر برای یکی دیگه من گوشم پره از این حرفا تو چی

    می فهمی که جنازه ی سوخته پدر یعنی چی تو چی می فهمی که مادرت ایدز

    داشته باشه و با این بیماری می جنگید ولی باز مرد تو چه می فهمی که خواهر

    ده ساله ات که تازه شروع کرده بود به نماز خوندن رو از دست بدی یعنی چی

    تو چه می فهمی که دایی و همه ی خانواده اش رو توی یه سفر از دست بدی

    یعنی چی تو هیچی از درد های منو نمی دونی پس منو نصیحت نکن من گوشم

    پره از این اراجیف

    مرتضی که در سکوت به من گوش می کرد بعد از چند ثانیه با اخمی ظریف

    گفت:
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    -تو چی ؟تو می دونی داشتن یه پدر جانباز 90 درصد که مواج مغزش رو

    داشغون کرده یعنی چی تو می دونی که هر روز باید زیر دست و پای پدرم

    له بشم چون فکر می کنه عراقی ها حمله کردن ومی خواد همه رو بزنه تو

    می دونی که مادرم ناراحتی قلبی داشت تو می دونی همین مادرم قلبش از

    شنیدن مرگ بابام تاب نیورد و مرد و منم تنها شدم منم مثل تو تنها شدم

    ولی خودم رو نباختم به خاطر خانواده ام که شده زندگی کردم الان هم نیومدم

    که نصیحتت کنم یا ارجیفی بگم که تو اونا رو حفظی فقط بدون که تو کسی

    نیستی توی این دنیا که همه ی غم عالم روی سرت خراب شده

    از روی خاک بلند شد و دستی به جینش کشید و چند قدم رفت و بعد

    گفت:

    -من دارم می رم کانادا یه سری کار اونجا دارم شاید هم دیگه بر نگشتم

    واقعا برام تو ایران زندگی کردن سخته اونم کنار کسی باشی که دوستت داره

    ولی داره پنهون می کنه منم یه آدمم نیاز به آرمش دارم شاید تونستم اونجا باز

    آرامشم رو به دست بیارم برای این اومدم فقط..........

    منتظر شدم که حرفش رو ادامه بده ولی چیزی نگفت و آروم خداحافظی

    کرد و بعد صدای قدم هاش که آروم آروم ازم دور می شد من به حرفاش

    فکر می کردم که شاید همش درست بود ولی من توی اون زمان چه جوری

    می تونستم این همه غم رو فراموش کنم منم آدم هستم و نیاز به زمان دارم

    شاید به شمال رفتم اونجا هم خیلی آرومه هم شاید تونستم غم از دست دادن

    خانوادم رو کمی کم کنم و روی پای خودم بایستم......

    از روی خاک بلند شدم و روی قبر هر سه تایی شون بـ..وسـ..ـه ایی کاشتم

    و براشون فاتحه خوندم و سمت خونه حرکت کردم وقتی هم رسیدم عمه

    داشت ناهار می پخت و پسرعمه های منم داشتند تی وی نگاه

    می کردند مادربزرگ مرموز من هم داشت قران می خوند منم بدون اینکه

    سلامی علیکی چیزی کنم سمت اتاق رفتم و لباس هامو عوض کردم و بعد

    سمت آشپزخونه پیش عمه رفتم عمه داشت برنج رو آب کشی می کرد با دیدن

    من سلامی کرد و و لبخندی زد و گفت:

    -از دیشب قورمه سبزی برات بار گذاشتم می دونستم مثل پدرت قورمه

    سبزی دوست داری الان هم برو کمی استراحت کن ناهار تا یه ساعت دیگه

    اماده است

    لبخندی زدم و تشکر کردم و گفتم:

    -عمه من می خوام همراه مادرجون برم شمال شاید اونجا کمی آروم شدم

    عمه منو نگاه خیره ایی کرد و خوشحال گفت:

    -می دونستم روم رو زمین نمی اندازی فردا حرکت می کنیم برو چمدونت رو ببند

    شاید من هم اومدم پیش شما اگه بیلی توی کارخونه هنوز مشکل داشته باشه

    شاید نتونم ولی سعی می کنم

    این چند جمله ی آخر رو انگار داشت با خودش حرف می زد منم متعجب گفتم:

    -عمه بیلی کیه؟

    عمه که انگار با سوال من از هپروت بیرون اومد گفت:

    -بیلی شوهرمه توی کارخونه مشکل پیدا کرده به منم نیاز داره اگه تونستم میام

    پیشت ولی اگه نشد دیگه شرمنده

    -نه عمه جون من نمی خوام زندگی شما رو درگیر خودم کنم شما به کارتون برسید

    نگران من نباشید

    عمه نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و منم سمت اتاقم رفتم و لباس هام

    رو جمع کردم و توی چمدون متوسطی گذاشتم و لپ تابم رو توی کیفش گذاشتم

    می خواستم رمانم رو تموم کنم حالا که دارم می رم شمال باید اینو تمومش کنم

    وقتی کارم تموم شد پایین رفتم و ناهار رو خوردم به خوبی دست پخت مامانم

    شده بود یه دفعه دلم هوایی شد سعی کردم که بغض نکنم ولی خیلی سخت بود

    از سر میز بلند شدم عمه گفت:

    -سیر شدی گلم

    من دستم رو سمت گلوم بردم و گفتم:

    -نمی تونم نفس بکشم

    بغض راه نفسم رو بسته بود سمت بالکن رفتم و نفس عمیقی کشیدم بعد با

    یادآوری خانواده ام بغضم شکست و آروم باز گریه کردم برای تنهایی خودم...........

    #######################

    چمدون رو توی تاکسی گذاشتم و برای آخرین بار نگاهی به خونه کردم و بعد سوار

    تاکسی شدم عمشون امروز صبح بلیط داشتند و به سمت کانادا رفتن من ازشون

    عکسی گرفتم و توی لپ تاب گذاشتم و دوربین عکاسی خودم رو هم برداشتم تا

    اونجا عکاسی کنم امروز صبح خیلی زود هم بهشت زهرا رفتم و از مامانشون خداحافظی

    کردم فقط به دوستام چیزی نگفتم که دارم می رم شمال نمی خواستم هی بهم زنگ بزن

    به سوگند هم حتی چیزی نگفتم ولی ایکاش چیزی می گفتم شاید این همه اتفاق های بد

    برام نمی افتاد و من زندگی امو نمی باختم.......

    ######################

    وقتی رسیدیم یه خونه ویلایی به چشمم خورد که کوچیک بود حس کردم دو تا

    اتاق باید داشته باشه نمای زیاد خوبی نداشت و حس خوبی هم به من منتقل

    نمی کرد انگار خونه ی ارواح بود یه جوری حس کردم پشیمون شدم که اومدم

    اینجا ولی بد به دلم راه ندادم و با چمدون سمت خونه رفتم

    مادرجون در رو برام باز کرد و من وارد خونه شدم حیاط بزرگی داشت یه

    اسب مشکی هم یه گوشه بسته بود و سمت دیگه هم انواع ترشی و لواشک

    رو داشت و کلی هم وسایل کشاورزی دور تا دور خونه چیده بود یه زیر زمین

    بزرگی هم داشت که فکر کنم خالی بود.

    نگاهم رو از زیرزمین گرفتم و به خونه خیره شدم نرده هایی آبی داشت که کنارشون گلدون

    های آبی با گل شمعدونی های قرمزی داشت

    چمدون رو محکم توی دستم گرفتم و راه افتادم سمت هال رفتم هال متوسطی داشت

    چند تا پشتی کنار هم چیده شده بود و یه تلوزیون کوچولویی هم رو بروی اونا بود

    فرش دست بافتی که گل های قرمز داشت هم به چشم می اومد و یه آشپزخونه ایی

    که یه یخچالی داشت که فریزش بالا بود و یخچالش پایین و یه پنجره داشت که پرده ایی

    قرمز داشت و یه میز که وسط آشپزخونه بود

    از آشپزخونه بیرون اومدم و مادرجون رو دیدم که خسته روی فرش نشست و گفت:

    -توی یکی از اتاق ها برو هر کدوم رو که دوست داشتی انتخاب کن

    سری تکون دادم و سمت یکی از اتاق ها رفتم یه در ساده ی قهوه ایی داشت که دست گیرش

    شل بود در رو با دستم هل دادم و وارد اتاق شدم اتاق کوچیکی بود که یه تخت و یه کمد

    و یه میز داشت یه پنجره هم رو یه حیاط داشت و یه فرش ماشینی معمولی یه رخت آویز

    هم داشت.چمدون رو گذاشتم کنار دیوار و سمت پنجره رفتم و بازش کردم یه نفس عمیقی

    کشیدم و سمت کیف لپ تابم رفتم و بازش کردم لپ تاب رو از توش گرفتم و گذاشتم

    روی میز و لباس هام رو توی کمد گذاشتم و بعد لباس هامو عوض کردم و سمت لپ

    تاب رفتم این چند روزی فقط داشتم می نوشتم تقریبا به آخراش رسیدم که در تقی خورد

    و مادرجون اومد توی اتاق با لبخند منو نگاه می کرد و بعد به سمت من اومد و گفت:

    -صحرا جان نمی خوای ناهار بخوری

    لبخند محوی زدم و گفتم:

    -اشتها ندارم توی راه بیسکویت خوردم ته دلم رو گرفت

    سری تکون داد و گفت:

    -پس مزاحمت نمی شم راحت باش گلم

    بعد از اتاق بیرون رفت یکم برام اینقدر مهربونی مادرجون عجیب بود چرا اینقدر مهربونه

    بابا می گفت که خیلی بدجنسه و نذاشت که دیگه ببینتش

    دیگه در موردش فکر نکردم و بقیه رمان رو نوشتم وقتی تمومش کردم توی رم لب تاپ

    سیو کردم و رم رو گذاشتم توی کیف دوشی ام

    خسته شده بودم هم خیلی دل تنگ رابین شده بودم از توی کیفم موبایل ام رو در

    آوردم و عکس رابین رو بالا آوردم و بهش خیره شدم به چشمای عسلیش خیره شده

    بودم دلم براش تنگ شده بود برای آغوشش تنگ شده بود حتی برای بـ..وسـ..ـه هاش

    عکس رو توی آغوشم گرفتم و محکم کنار قلبم فشارش دادم

    برام خیلی سخت بود که توی این سن عشقم رو از دست بدم خیلی برام سخت بود

    خدا یه بار چهار سال اونو از من جدا کرد اونم به خاطر اشتباه یه سری دکتر نا وارد

    الان هم واقعا اونو از من گرفت

    یاد چهره ی سفیدش که توی سرخونه دیدم افتادم صورتش بهم ریخته بود و چشمای

    خمارش بسته بود چشمایی که عاشقش شده بودم

    عکس رو توی کیفم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم وقتی از خواب

    بلند شدم ساعت هشت بود سرمم هم خیلی درد می کرد

    عادت داشتم وقتی که زیاد می خوابم سرم درد می گیره اونو بد جور درد می گرفت

    از اتاق بیرون رفتم و سمت هال قدم برداشتم مادرجون رو دیدم که با یه خانمی

    هم سن خودش حرف می زد با دیدن من خانمه لبخندی زد و هیکل چاقش رو

    تکون داد و گفت:

    -سلام دختر خوشگلم بیا ببینمت

    لبخند کج و کوله ایی زدم و گفتم:

    -ببخشید سرم درد می کنه بعدا میام خدمتتون

    سمت آشپزخونه رفتم نمی دونستم قرص ها کجاست برای همین تک تک کابینت ها رو

    گشتم و قرص رو پیدا کرد و به یه لیوان آب خوردم و سمت هال رفتم اون خانمه و

    مادرجون با هم مازندرانی حرف می زدن من رفتم کنار مادرجون نشستم و بعد اون

    خانمه رو به من گفت:

    -چند سالته؟

    با تعجب گفتم:

    -چطور؟

    -همین جوری پرسیدم

    سری تکون دادم و گفتم:

    -بیست و یک سالمه

    زنه قری به گردنش داد و گفت:

    -من پسرم بیست و پنج سالشه سربازی هم رفته الان هم سر زمین خودش داره

    کار می کنه دانشگاه هم رفته لیسانس داره........

    زنه اینقدر فک زد که سرم رفت وسطا آرزو می کردم که زبونش بگیره و نتونه

    دیگه حرف بزنه من فقط با لبخندی کج و کوله بهش خیره شده بودم

    هی از پسرش تعریف می کرد پسرم فلانه پسرم علانه پسرم خره پسرم گاوه

    آخه من چی کار کنم پسرت چه خری هست به من چه

    من با یه ببخشید از هال بیرون رفتم و سمت اتاقم حرکت کردم می خواستم بخوابم

    ولی سرم خیلی درد می کرد دلم می خواست بکوبم تو دیوار

    یه لحظه شیطون قلقلکم داد از سرجام بلند شدم و سمت دیوار رفتم کمی شبیه

    منگلا بهش خیره شدم و سرم رو آروم زدم به دیوار کمی آروم شد بعد محکم

    زدم به دیوار آخم بلند شدم

    سرم بد تر شده بود محکم دستم رو گذاشتم روش و فشارش می دادم ولی

    اصلا از دردش کاسته نشده بود یه شال گرفتم و دور سرم بستم و گرفتم

    تخت تا صبح خوابیدم

    صبح هم نور خورشید از پنجره توی چشمم تابید و کمی اذیتم کرد دستم رو

    جلوی چشمم گذاشتم و از تخت خواب بلند شدم یه کش و قوسی به بدنم

    دادم و بعد یه سری لباس تمیز گرفتم و سمت حمام رفتم

    مادرجون هنوز خواب بود منم نمی خواستم از خواب بلندش کنم آروم سمت

    حمام رفتم و لباس هام رو در آوردم کمی فکر کردم ماشین لباس شویی نداشتند

    پس خودم مجبور بودم که لباس هام رو بشورم

    لباس ها رو توی تشک ریختم و کمی توش برف ریختم و آب رو باز کردم

    آب تا نیمه پر شد بعد چند تا لگد زدمش و گذاشتمش کنار بعد خودم

    رفتم زیر دوش و آب گرم رو باز کردم کمی آروم شدم و سرم رو شامپو

    زدم و بعد موهای طلایی مو شونه کردم و از لباس هام رو آبکشی

    کردم و حوله رو دور تنم پیچیدم و سمت اتاق رفتم وقتی می خواستم

    لباسم رو بپوشم نگاهم روی انگشتم خیره موند؛انگشتم آبی شده بود ولی کمی

    کمرنگ شده بود بعضی از جاهاش رنگش رفته بود

    تعجب کردم ولی زیاد بهش فکر نکردم با بی خیالی لباسم رو پوشیدم و سمت

    هال رفتم مادرجون بیدار شده بود و داشت پتو ها رو جمع می کرد من می خواستم

    کمکش کنم برای همین رفتم پتو رو از دستش گرفتم ولی با اخمی توی هم اونو از توی

    دستم کشید و گفت:

    -نمی خواد جمعش کنی مگه خودم چلاقم

    من تعجب کردم و گفتم:

    -من می خواستم کمکتون کنم

    -نیاز به تو بچه فسقلی ندارم برو آماده شو باید بری سر زمین کار کنی

    با تعجب گفتم:

    -چی می گی شما؟

    با اعصبانیت سرم داد کشید:

    -باید بری کارگری کنی فهمیدی؟

    من با اعصبانیت گفتم:

    -برای چی سرم من داد می زنی؟من چرا باید کارگری کنم؟

    سیلی محکمی روی صورتم زد که صورتم زوق زوق کرد دستم رو گوشم

    گذاشتم و با نفرت گفتم:

    -من دیگه یه لحظه هم اینجا نمی مونم

    می خواستم برم که دستم رو کشیدم و گفت:

    -تو هیچ جا نمی تونی بری من قیم تو هستم

    پوزخندی زدم و گفتم:

    -تو؟تو هچ کس من نیستی

    پوزخندم رو با خنده ایی بلند جواب داد و گفت:

    -تو خودت قبول کردی که من قیم تو بشم

    با تعجب و گیجی گفتم:

    -چی؟من هیچ وقت قبول نکردم

    برگه ایی توی دستش بود و بعد جلوی من آرود و گفت:

    -این اثر انگشت توئه

    نگاهم روش خیره موند بعد فهمیدم که چرا انگشتم آبی بود و بعد کلا فهمیدم

    که چه نقشه ایی کشیده بودند برای اینکه منو بیارن اینجا و این کار رو بکنن

    نقشه کشیدن و من چه خام بودم که قبول کردم که بیام اینجا

    مادرجون؛هه مادرجون نه یه شیطان یه جادوگری به نام رقیه به من گفت:

    -تمام اموالت هم به نام من شده تو الان از خودت چیزی نداری تو هیچ

    کسی نیستی هیچ چی نیستی هیچی.....

    داشتم از حماقتم خنده ام می گرفت منه احمق چه زود باور بودم که نفهمیدم این

    زن نقشه داره تا همه ی اموال پدر منو از چنگم در بیاره

    با اعصبانیتم گفتم:

    -پدرت رو در میارم فکر کردی همین جوری کشکی کشکیه وکیل می گیرم

    پوزخندی زد و گفت:

    -وقتی نتونی از اینجا بری بیرون چی جوری می خوای از اینجا فرار کنی

    سکوت کردم و چیزی نگفتم و بعد رقیه گفت:
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    -تو رو شوهر می دم برای تو هوشنگ پول خوبی به من می ده دیگه هیچ غلطی

    هم نمی تونی بکنی

    با حرص و نفرت نگاهش می کردم و بعد رقیه از خونه رفت بیرون و در خونه رو قفل

    کرد منم موندم توی خونه شبیه زندانی ها بودم هیچ کاری نمی تونستم بکنم

    تمام فیش تلفن رو کشیده بود و موبایلم رو هم ازم گرفته بود هیچ راه تماسی نداشتم

    تا غروب شبیه دیوانه ها فقط داشتم به در و دیوار نگاه می کرد و دیدم که صدای

    چرخش کلید در می یاد

    و بعد رقیه وارد خونه شد و خسته به من نگاه می کرد با دیدن من گفت:

    -امشب هوشنگ میاد تا ببینتت آماده باش

    با حرص چشم غره ایی براش رفتم و گفتم:

    -نه خیر انگار شما منو په په گیر آوردی تا وقتی که من اجازه ندم تو نمی تونی منو

    به عقد کسی در بیاری

    -دختر جون بهتره که قبول کنی تو الان چیزی نداری اگه زن این مرده بشی

    می تونی زندگی خوبی داشته باشی ولی اگه قبول نکنی جهنم رو برات درست می کنم

    بعد من چشم غره ایی براش رفتم و وارد اتاقم شد

    نمی دونم چه قدر داشتم برای دلتنگی خودم گریه می کردم ولی فهمیدم که در اتاقم

    باز شد و رقیه چادرس سفید سرشه و به من گفت:

    -بیا پایین هوشنگ اومده

    نگاهش کردم و گفتم:

    -من نمی یام

    رقیه با تمسخر گفت:

    -میای به نفعته که بیای صورتت رو یه آبی بزن

    در رو بست و از اتاق رفت بیرون منم بدون اینکه صورتم رو آب بزنم سمت

    هال رفتم با دیدن یه پیرمرد چاق و زشت که سنش به هشتاد می رسید کمی

    حالم بهم خورد و بدون اینکه سلامی بکنم دور ترین نقطه رو پیدا کردم و رفتم نشستم

    پیرمرده که با لبخند چندشی به من نگاه می کرد و بعد رو به رقیه گفت:

    -نوه ات خوشگله

    رقیه لبخندی زد و گفت:

    -مثل پدرش می مونه

    -خوبه پس عقد رو بذاریم برای همین فردا شب

    من با اعصبانیت گفتم:

    -من با تو خیکی ازواج نمی کنم

    هوشنگ لبخند چندشی زد و گفت:

    -می کنی ازدواج هم با من می کنی

    بعد رو به رقیه گفت:

    -نوه ات رو راضی کن وگرنه چک و سفته هات رو می ذارم اجرا خود دانی

    رقیه سری تکون داد و هوشنگ به سختی از جاش بلند شد و گفت:

    -من فردا عقیق رو می فرستم تا این فرشته رو بیاره خونه ام

    رقیه گفت:

    -چرا؟

    -رو حرف من حرف نیار فهمیدی

    رقیه سکوت کرد و چیزی نگفت ولی رقیه از این مردک می ترسید اونم چون

    دستش چک داشت پس این مرده باید خر پول باشه

    وقتی هوشنگ رفت رقیه گفت:

    -فردا همراه اون زنی که میاد دنبالت باید بری خونش حرفم رو روی حرف من نمی ذاری

    با حرص بهش نگاه می کردم و بعد گفتم:

    -تو واقعا مادربزرگ منی

    -این روزا مادر بچه اش رو برای یه لقمه نون می فروشه تو که نوه امی

    من بدون اینکه به مزخرفاتش بیشتر گوش بدم وارد اتاقم شدم وو خودم رو روی

    تخت انداختم و به سقف خیره شدم

    برای امروز خیلی فشار روم بود باید استراحت می کرد باید ذهنم رو آزاد

    می کردم ت بتونم تصمیمی درست بگیرم

    صبح زود با صدای خروس بلند شدم دست و صورتم رو شستم و وارد هال

    شدم رقیه نبود یه صبحانه ایی کاملی خوردم و بعد نشستم تا نقشه بکشم ولی

    هیچ چیزی به ذهنم نرسید و واقعا کار سختی بود از اون خونه فرار کردن

    چون هم کوچولو بود هم یه در بیشتر نداشت

    امروز هم مثل دیروز کند و بی حوصله رفت و وقتی رقیه اومد ساعت هشت

    بود

    مثل دیروز خسته بود و اخماش هم تو هم بود ولی خدایش خیلی شبیه مادربزرگم

    هستم منو فرض کنید وقتی که پیر شم ولی اصلا قلب وو رفتار شبیه مادربزرکم

    نیست اون خبیثه فکر پوله اما من اینجوری نیستم

    با خستگی به من گفت:

    -عقیق یه نیم ساعت دیگه میاد آماده باش

    -من همراهش جایی نمی رم اصلا با کسی که با اون خیکی در ارتباط باشه جایی نمی رم

    رقیه بی حوصله چادرش رو در آورد و گفت:

    -با من یکی بدوه نکن دختر می گم حاضر شو تو فقط باید گوش بدی

    و سمت آشپزخونه رفت

    نیم ساعت بعد زنگ خونه زد شد من نگاهم نا خداگاه پی در خونه کشیده شد

    بعد رقیه که جلوی تلوزیون نشسته بود گفت:

    -برو عقیق اومد

    من با اهصبانیت از خونه بیرون اومدم و در خونه رو باز کردم و با دختری که

    چشمای مشکی و موهای مشکی داشت رو برو شدم

    دختر زیبایی بود فقط لبش نازک بود و چشماش هم گرد بود یعنی کشیده نبود

    منو سریع از خونه کشید بیرون و گفت:

    -من عقیقم

    من که از دست هوشنگ عصبی بودم گفتم:

    -هستی که هستی من چی کار کنم

    عقیق لبخندی زد و گفت:

    -هوشنگ گفته بود گستاخی ولی من نیومد تو رو پیش اون دیو ببرم

    با تعجب گفتم:

    -پس برای چی اومدی؟

    -من اومدم تو رو راهی تهران کنم

    -چی؟

    دستش رو روی دوشم گذاشت و گفت:

    -من دلم نمی خواد تو زن اون کثافت بشی اون منو از پدرم بزور گرفت

    پدرم مرد فقیری بود و چک دست اون عوضی داشت برای انکه نتونست پول

    اسکونت نزولش رو بده اون آشغال منو ازش گرفت حالا منم می خوام

    انتقام بگیرم و نذارم تو به دستش برسی هم برا ی خودت خوبه هم من آروم می شم

    سری تکون دادم و گفتم:

    -من یه سری وسایل ضروری ام مثل رم و این چیزا توی کیفم هست

    لباس هم نمی خوام توی خونه دارم فقط بریم

    عقیق گفت:

    -اون پسر دایی امه قابل اعتماده تو رو به ترمینال می رسونه اینم بلیطت

    یه کاغد مستطیلی آبی رو جلوی روم گرفت و گفت:

    -بگیرش و سریع برو فکر منم نباش من از اینکه انتقام گرفتم خوشحالم تو برو

    و خودت رو آزاد کن

    لبخندی زدم و بلیط رو گرفتم و سریع سوار ماشین شدم و شیشه رو پایین

    زدم و براش دست تکون دادم و گفتم:

    -در حقم لطف کردی مرسی

    و ماشین حرکت کرد و بعد از مدتی به ترمینال رسیدیم از پسردایی عقیق تشکر

    کردم و از ماشین پیاده شدم

    سریع وارد اتوبوس تهران شدم توی اون لحظه واقعا استرس داشتم و چون می ترسیدم

    که رقیه هر لحظه سر برسه و من نتونم به تهران برم

    خوشبختانه اتوبوس حرکت کرد توی راه هم به این فکر کردم که باید از پدر سوگند

    کمک بگیرم به هر حال اون دوست پدرم هم می شد و مطمئنا کمکم می کرد

    توی راه به ما بیسکویت دادن و من چون گشنه ام بود همه رو خوردم از یه

    خانمی هم آب گرفتم و یه لیوان خوردم

    تقریبا نزدیک ها ی تهران بودیم که اتوبوس خراب شد

    یعنی تا به تهران اگه پیاده می رفتیم ده دقیقه بیشتر راه نبود همه ی مردم غرغر می کردن

    ولی من سکوت کردم و هی دعا دعا می کردم که زودتر ماشین درست بشه

    که خدا رو شکر پیرمرده وارد بود و تنوست سریع درستش کنه ولی باز وسط راه

    خراب شد و بعد از مدتی خبردادن که این مسافت رو باید پیاده بریم

    همه ی مردم سمت چمدوناشون رفتن ولی چون من چمدون نداشتن سریع حرکت کردم

    هوا تاریک بود و خیلی هم سرد صدای زوزه ی باد هم ترس بیشتری توی دلم

    می ذاشت بعد از ده دقیقه پیاده روی تقریبا روشنی ماشین ها و مغازه ها پیدا شد

    سریع می خواستم به اون طرف جاده برم که به یه جسم سختی برخوردم و از ناحیه ی

    سر به کف آسفالت برخورد کردم

    سوزش عجیبی از طرف گیجگاهم داشتم دستم رو روی سرم گذاشتم..........

    و بعد جلوی چشم......خونی بود خیلی هم خونی بود...دیگه نور ها رو به وضوح

    نمی دیدم و صدای یه خانمی که بم شده بود توی سرم تکرار می شد..........

    (خاطره)

    با ترس دختره رو گذاشتم توی ماشین و سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت کردم

    دختر زیبایی بود موهای طلایی اش دورش پخش شده بود و صورت سفیدی داشت

    داشتم به این فکر می کردم که توی کانادا یا آمریکا چه قدربابت این دختر پول می دادن

    ولی الان وقت این چیزا نبود

    وقتی به بیمارستان رسیدم سریع بردمش به اورژانس و بعد یه پرستار گفت که باید

    فرمی رو پر کنم

    یه دفعه یاد سایه افتادم که توسط یه پسر عوضی کشته شده بود و معلوم نیست که

    کجا دفنش کرده منم دیگه پیگیری نکردم شناسنامه اش هم دست من بود

    تازه اگه این دختره بگه چرا اسم منو سایه توی فرم گذاشت می گم چون اسمت

    رو نمی دونستم به هر حال تیریه توی تاریکی

    وقتی فرم رو با مشخصات سایه پر کردم طرف دکتر معالجش رفتم و گفتم:

    -چی شده؟

    دکتر با نگاهی به سرش کرد و گفت:

    -آشنای شماست؟

    سری تکون دادم و گفتم:

    -بله دوستمه می گید چی شده؟

    دکتر این بار منو کامل نگاه کرد و گفت:

    -زنده مونده ولی رفته تو کما

    با تعجب گفتم:

    -کما؟

    دکتر سری تکون داد و گفت:

    -الان که توی کماست و هیچ کس نمی دونه کی بهوش می یاد ممکنه یه ماه دیگه

    ممکنه یه سال دیکه یا بیست سال دیگه هیچ چیزی معلوم نیست

    -من باید چی کار کنم

    دکتر به طرف در خروجی رفت و فقط گفت:

    -صبر

    و بعد از اتاق بیرون رفت.

    بعد از اینکه دختره رو توی بخش کمایی ها بستری کردن من هم سمت خونه حرکت

    کردم با اینکه می دونستم دخترا یه ساعت دیگه می یان ولی حتما باید با دلآرام حرف

    می زدم تا با بقیه حرف بزنه چون اگه این دختر بیاد توی گروهمون خیلی خوب می شه

    شاید هم بتونم بفرستمش اون ور

    به هر حال وقتی به خونه رسیدم سریع به دلآرام زنگ زدم و بعد از دو تا بوق برداشت:

    -الو خاطره توئی؟

    -دلآرام هرجا هستی خودت رو برسون خونه

    و بعد گوشی رو قطع کردم بعد از حدود یه ساعت دلآرام اومد و وارد اتاقم شد

    با نگرانی روی مبل نشست و گفت:

    -اتفاقی افتاده

    من سریتکون دادم و همه چی رو براش توضیح دادم وو اون کارایی رو که باید

    انجام بده بعد دلآرم به من گفت:

    -اگه دختره قبول نکرد چی؟

    -شاید فراموشی گرفت

    -فراموشی چرا؟

    -از یکی از پرستار ها پرسیدم اگه یه نفر بره تو کما ممکنه فراموشی بگیره اونم گفته

    که اگه از ناحیه بدی ضربه خورده باشه ممکنه فراموشی بگیره

    دلآرام سری تکون داد و گفت:

    -اگه دخترا سوتی ندن خیلی خوبه

    -تو باید آمادشون کنی بیشتر دخترا زیاد دوام نمی یارن تعدادمون داره کم می شه

    باید افراد جدیدی رو وارد گروه کنیم و این دختر گزینه ی خوبیه

    -رو من حساب باز کن من برای انتقام گرفتن از هر پسری و مردی آماده ام

    تو چشمای هر کی که توی گروهمون بود نفرت از مردا و پسرا موج می زد

    حس انتقام گرفتن رو توی چشمای دلآرام دیدم توی چشمای آبیش.......

    (یه سال بعد صحرا=سایه)

    آروم چشمام رو باز کردم نوری باعث شد چشام بسوزه و بستمش و دوباره بازش

    کردم ایندفعه چشام نسوخت آروم سرم رو سمت چپ تکون دادم یه شیشه ایی

    بود که پشتش یه دختر جونی با خوشحالی به من نگاه می کرد و بعد رفت

    دردی توی سرم پیچید ناخداگاه آهی کشیدم و بعد از مدتی یه گروه پرستار

    و دکتر ریختن توی اتاق و هی مرتب منو معاینه می کردن

    وبعد با خوشحالی به اون دختر تبریک گفتن و منو سمت یه اتاق دیگه ایی بردن

    وقتی همه ی دکتر ها بیرون رفتن همون دختر سمت تخت من اومد و گفت:

    -سایه خیلی دلم برای صدا تنگ شده بود یه چیزی بگو تا صدات رو بشنوم

    من با تعجب گفتم:

    -شما کی هستی؟
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    دختره رنگ از رخسارش پرید و گفت:

    -من خاطره ام

    -خاطره کیه؟اصلا من کی هستم چرا توی بیمارستان هستم

    دختر لبخندی زد و گفت:

    -تو سایه همایی هستی و دوست من ولی الان نمی تونم باهات حرف بزنم

    فردا با هم بیشتر حرف می زنیم الان استراحت کن

    من چون سرم درد می کرد و هیچی یادم نمی اومد بدون اینکه فکری در مورد

    چیز هایی که این دختر به من گفت بکنم سریع خوابیدم

    وقتی هم از خواب بلند شدم یه دکتری رو دیدم که داشت منو بررسی می کرد

    وقتی دید من بیدارم با لبخند محوی به من گفت:

    -من پزشک معالج تو هستم حالت خوبه ناحیه سرت درد نمی کنه

    من سری تکون دادم و گفتم:

    -قسمت چپ سرم کمی درد می کنه

    -برات یه آرام بخش می زنم اگه حالت بهتر شد می تونی دو سه روز دیگه بری

    من با عجز گفتم:

    -من اقعا نمی دونم باید کجا برم

    -تو فراموشی گرفتی ولی اگه معالجه ات رو ادامه بدی می تونی خوب بشی

    بعد دکتره یه چیزایی رو نوشت و بعد از اتاق بیرون رفت ولی خانم زیبا

    و مهربونی بود شبیه بقیه دکترا عصبی رفتار نمی کرد و باعث می شد من آروم

    بشم وقتی هم رفت همون دختره که می گفت دوست منه اومد و با لبخند گفت:

    -بهتری؟

    فقط سر تکون دادم و دوباره گفت:

    -نمی خوای بدونی کی هستی؟

    من با اشتیاق نگاهش کردم و گفتم:

    -چرا خیلی دلم می خواد بدونم اگه کمکم کنید ممنون می شم

    دختره کمی اینور اونور رو نگاه کرد و گفت:

    -من خاطره هستم خاطره فروزان اسم تو هم یه بار بهت گفتم تو سایه همایی هستی

    فقط باید بهت بگم که تو جزو یه گروهی هستی که از مردا و پسرا انتقام می گیرن

    تو هم چون پدر و مادرت تو رو از خودشون روندن وارد گروه من شدی

    تو عاشق یه پسری بودی ولی خانواده ات قبول نمی کردن برای همین از خونه فرار

    کردی ولی اون پسر دیگه کمکت نکرد تو هم به خاطر این اتفاق می خواستی

    از پسرا انتقام بگیری

    فقط تو چشمای خمارش نگاه می کردم و به این فکر می کردم که چه قدر زندگی

    بدی داشتم بعد از اینکه خاطره کار هایی رو که انجام می دادم رو بران گفت

    من با تعجب گفتم:

    -شما چطور این کار ها رو می کنید شما نمی ترسید که پلیس شما رو بگیره

    خاطره لبخندی زد و گفت:

    -ما یه پشت وانه ی محکمی داریم اونم نه تو ایران توی آمریکا و لندن و مالزی

    -من باید چی کار کنم؟

    -همون کار هایی رو که انجام می دادی

    -من کی مرخص می شم

    -تا دو سه روز دیگه مرخص می شی فقط استراحت کن چون کلی کار باید انجام بدی

    من مثل دخترای خوب حرفش رو گوش دادم و توی این دوسه روز استراحت کردم

    بعد از اون هم وقتی از بیمارستان مرخص شدم با یه ماشین مدل بالای قرمز که برای

    خاطره بود سمت خونه ی خاطره حرکت کردیم

    وقتی رسیدیم من با تعجب به یه خونه ویلایی خیلی خیلی بزرگ نگاه می رکردم

    یه باغبون در بزرگ و سفید رنگ رو باز کرد و خاطره ماشین رو آروم وارد حیاطش

    کرد وقتی وارد خونه شدیم کلی ماشین مدل بالا و رنگ و وارنگ دیدم

    حیاطش خیلی بزرگ و زیبا بود

    آروم در رو باز کردم و باد گرمی توی صورتم خورد بعد نگاهم روی استخر بیضی

    شکل خیره موند و بعد روی میز دوازده نفره و چند تا سایه گیر

    نگاهم همین جوری که می چرخید بعد روی در خونه ثابت موند

    نگاعی به خاطره کردم و گفتم:

    -اینجا فقط تو زندگی می کنی

    خاطره لبخندی زد و گفت:

    -یه گروه بیست نفر از دختر این ماشین ها هم برای همون دختراست حالا

    باهاشون حرف می زنی شاید چهرشون برات آشنا باشه

    لبخند محوی زدم و همراه خاطره وارد خونه شدیم

    خونه اش خیلی شیک و اسپورت چیده شده بود وقتی از در وارد خونه می شدی

    و به بالا نگاه می کردی ردیف زیادی از در اتاق ها رو می دیدی که با چند تا پله به هال

    وصل شده بود

    هال هم بزرگ بود وقتی با خاطره سمت هال حرکت کردیم با کلی دختر رو برو شدیم

    اونم چه دخترایی همشون خوشگل و شبیه فرشته اها بودند

    با دیدن من با شوق و لبخند به سمت من اومدن و یکی یکی منو تیو آغوششون

    می گرفتند بعد یکی از دخترا که چشمای آبی داشت به من گفت:

    -ترسیدی؟

    من با لبخند گفتم:

    -نه فقط برام عجیب بود یه دفعه بیست تا دختر بپرن تو بغلت

    اون دختر خندید و گفت:

    -من دلآرام هستم یه جورایی سرگروه شما و کمک کار خاطره هستم بهت اتاقت رو

    نشون می دم و برنامه ات رو بهم بهت می دم هر کاری که باید بکنی رو هم من

    بهت می گم

    -من الان باید چی کار کنم؟

    - برو توی اتاقت و استراحت کن

    -اتاقم کجاست

    -از پله ها که بالا رفتی اتاق نهمی می شه اتاق تو

    سری تکون دادم و بعد خاطره رو نگاهی کردم که با یکی از دخترا حرف می زد

    بعد منو نگاهی کرد و با لبخند اجازه داد که برم منم سمت پله ها حرکت

    کردم وقتی از پله ها بالا رفتم چند تا اتاق رو شمردم و وقتی به اتاق نهمی رسیدم

    در رو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم

    اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد یه پنجره خیلی بزرگ بود که ویو عالی از تهران

    رو داشت سریع بدون اینکه به اتاق نگاهی بکنم شیشه رو باز کردم و مشغول دیدن

    تهران در سکوت شدم یه حس عالی به من دست داد بود انگار این صحنه رو با یه

    دختری از قبل دیدم یه دختری که نمی دونم کیه

    به هر حال پنجره رو باز گذاشتم و به بقیه اتاق نگاه کردم

    اتاق خیلی بزرگی بود یه دستشویی و یه حمام و یه تی وی بزرگ و یه تخت دو نفره

    یه اتاق دیگه هم بود که وصل شده بود به اتاق من سریع بازش کردم

    اندازه اش نصف اتاق من بود ولی توش پر بود از لبـاس زیر و مجلسی و خونگی

    یه عالمه وسایل آرایش و جواهرات هم اونجا چیده شده بود با هیجان یکی یکی

    رو می دیدم رسیدیم به یه جعبه توش بیست و چهار رنگ لاک بود اونم چه لاک هایی

    همشون مارک دار و شیک لوازم آرایششون هم از آمریکا آوردن

    وقتی دست از سر این اتاق جادویی برداشتم سمت تخت رفتم و خودم رو روش

    پرت کردم تخت نسبتا نرمی بود و تنم احساس خستکی نمی کرد برای همین زود خوابم گرفت

    وقتی هم بلند شدم ساعت تقریبا چهار بعداظهر بود یعنی دو سه ساعت خوابیده بودم

    سریع دست و صورتم رو آبی زدم و سمت هال حرکت کردم ولی هیچ کسی توی حال

    نبود فقط یه دختره ایی که فکر کنم اسمش هانا بود یا ریحانا بود دقیقا نمی دونم ولی

    رفتم کنارش نشستم و با تعجب گفتم:

    -بقیه بچه ها کجا هستند

    منو نگاهی کرد و گفت:

    -دارن برنامه ی روزانه شون رو انجام می دن

    ابرو بالا انداختم و توی چشمای خمارش خیره شدم,چشمای آشنایی داشت

    رنگ چشماش خرمایی عسلی بود که به پوست بولوریش حسابی می اومد

    موهاش هم خرمایی بود همرنگ چشماش.......

    یه دفعه دختره از جاش بلند شد و گفت:

    -می خوای همراه من بیای

    با تردید سری تکون دادم و همراهش راه افتادم یه سری راه رو طی کردیم و به یه سالن

    ورزشی رسیدم که همه ی دخترا داشتند اونجا ورزش می کردند

    اونجا پر بود از وسایل ورزشی همه چی داشت دختره که فهمیدم اسمش هانا بود

    منو پیش دلآرام برد و دلآرام به لباس من نگاهی کرد و گفت:

    -با این می خوای ورزش کنی

    من نگاهی به تی شرت و شلوارک خودش کردم و بعد نگاهی به مانتوی خودم

    کردم اصلا یادم رفت که لباسم رو عوض کنم برای همین مجبور شدم باز برم توی

    اتاقم و یه تاب شلوارک سفید که بند های قرمز داشت رو پوشیدم و دوباره

    برگشتم همون جا تا ساعت هشت یه سره داشتیم ورزش می کردیم اونم چه

    ورزش های سختی برای منی که یه سال تو خواب بودم راه رفتن سخت بود چه برسه

    به این جوری ورزش کردن

    خسته و کوفته توی اتاقم رفتم و دوش گرفتم و یه لباس راحتی پوشیدم و بعد سمت

    سالن غذاخوری رفتم همه ی دخترا داشتند غذا می خوردن

    غذا ها می گم غذا می شنوید ها چه عذاهایی با آدم صحبت می کرد

    شبیه سلف سرویس بود باید خودمون غذا می کشیدیم

    یه بشقاب بزرگ مشکی با گل های سفید گرفتم و بعد سالاد و الویه با ژله

    با استیک گوشت گرفتم

    بعد رفتم کنار یکی از دختر ها نشستم,اون دختره با دیدن ممن لبخندی زد و چیزی نگفت

    دختره که فکر کنم اسمش باران بود و چشم وابروی مشکی داشت و پوستش هم برنزه بود

    ولی من چشم و ابروی مشکی رو با پوست سفید دوست داشتم یعنی یه جورایی خوشگلتر

    بودبه هر حال کنار باران غذامو خوردم و بعد از اون پیش دلآرام رفتم

    دلارام که داشت سمت اتاقش حرکت می کرد با دیدن من لبخندی زد و گفت:

    -چیزی شده

    من نگاهم روی دخترا که داشتند سمت اتاقشون می رفتن برداشتم و به دلآرم نگاهی

    کردم و گفتم:

    -من از امشب باید کارم رو شروع کنم

    -اگه می تونی آره ولی اگه حس می کنی برات زوده.......

    -نه من می تونم

    -پس برو آماده شو زیاد هم آرایش نکن نذار زیبایی صورتت زیر اون همه آرایش پنهون بشه

    سری تکون دادم و سمت اتاقم حرکت کردم

    اول تصمیم گرفتم مانتومو انتخاب کنم یه مانتو فیروزه ایی با جین و یه شال سورمه ایی

    گرفتم و پوشیدمشون و بعد یه رژ و یه رمیل زدم و یه کیف سفید و با کفش اسپورت

    سفید پوشیدم می خواستم لاک بزنم برای همین یه لاک سورمه ایی هم رنگ شالم زدم

    و بعد سمت اتاق خاطره رفتم.......چند تا تق زدم و بعد وارد اتاق شدم

    خاطره داشت با تلفن صحبت می کرد با دیدن من هول هلکی تلفن رو قطع کرد

    و نگاهی به لباس من کرد و گفت:

    -کجا؟

    -من می خوام کارم رو از همین امشب شروع کنم

    -تو آمادگیش رو نداری این کار آموزش می خواد تو هنوز آماده نیستی

    -خاطره به من اعتماد کن امشب اگه نتونستم دیگه نمی رم ولی اگه تونستم دیگه

    نمی خوام وقتم رو توی این آموزش ها به هدر بدم

    خاطره پوفی کشید و گفت:

    -بلدی از هفت تیر استفاده کنی

    با گنگی بهش نگاه می کردم و بعد خاطره گفت:

    -نترس لازمت می شه

    سمتش رفتم خاطره هم کمد میزش رو باز کرد و هفت تیر رو گذاشت روی میز

    و بعد به من نگاه کرد ولی من نگاهم روی هفت تیر بود با گنگی سمتش رفتم

    و آروم لمسش کردم و بعد گرفتم توی دستم و همون جوری که نگاهش می کردم

    به خاطره گفتم:

    -واقعیه؟

    خاطره فقط سر تکون داد و گفت:

    -استفاده از این کاری نداره فقط باید ماشه رو بکشی عقب و بعد بم

    همون کاری که گفت کردم ولی انگار توش تیر نبود خاطره از توی کمد

    هفت تا تیر در آورد و یکی یکی گذاشتش تو و گفت:

    -ازش به موقع استفاده کن

    با اطمینانی که از خودم داشتم گفتم:

    -من به خودم شکی ندارم تو هم نداشته باش

    هفت تیر رو ازش گرفتم و گذاشتم توی کیفم و همین که می خواستم از اتاق بیرون

    برم خاطره گفت:

    -با دلآرام برو تا من برات یه ماشینی دست و پا کنم

    فقط سر تکون دادم و دستگیره رو به پایین فشار دادم و در رو باز کردم

    سمت هال حرکت کردم و منتظر دلآرام موندم وقتی هم اومد با دیدن من سممت

    من حرکت کرد من نگاهم روی لباس بنفشش بود که خیلی به هیکلش می اومد

    یه مانتوی نخی بلند بنفش که فقط یه بند روی کمرش داشت و زیرش هم یه تی شرت

    سفید و یه شلوار کتون سفید پوشیده بود کلا خیلی ساده و شیک بود

    کیفش هم بنفش سفید بود و یه کفش پاشنه پنج سانتی بنفش یه آرایش ساده ایی

    هم کرده بود که به پوست سفیدش حسابی می اومد

    ولی دلآرام اگه برنزه می کرد خیلی خوشتیپ تر می شد ولی بهم گفته بود که

    پوست سفیدش رو دوست داره و نمی خواد دست توش بزنه مثل خیلی ها

    ولی بعضی از دخترا پوستشون رو برنزه کردن چون دوست داشتند به هرا حال

    با بوگاتی دلآرام سمت جایی که باید می رفتم حرکت کردیم وقتی هم رسیدیم دلآرام

    شبیه این مادر ها کلی نصیحت کرد و بعد با یه تشکر پیاده شدم

    دوست داشتم اولین شب کاریم رو درست انجام بدم برای همین منتظر بهترین

    ماشین ایستادم

    سر و صدای ماشین ها خیلی زیاد بود و هی پراید و مزدا و کلی ماشین چرت و پرت

    بوق می زدن و می رفتن بعد از کلی ایستادن یه ماشین خوشگله ایی به نام کوپه پیدا

    کردم که بد جوری وسط خیابون دلبری واس خودش می کرد

    دیدم کوپه داره می یاد طرف من کمی این پا و اون پا کردم و سوار ماشینش شدم

    یه پسر جوان حدود بیست و پنج ساله که چشمای سبزی داشت و بینی معمولی اما

    کوچیک و لبش هم خیلی کلفت بود شبیه لب شتر می مونست فکر کنم پرتز کرد

    پسره با اون لب چندشش یه لبخند چندش تری زد و گفت:

    -سلام خانم

    من که ازش بدم اومد فقط گفتم:

    -سلام

    پسره ابروش رو انداخت بالا و گفت:

    -چه قدر بد اخلاق

    اعصابم از چرت و پرتاش بهم ریخت می خواستم یه تیر حرومش کنم ولی خاطره

    گفت به وقت لازم برای همین یاد حرفای دلآرم افتادم که می گفت باید ناز و عشـ*ـوه

    خرکی برای مردا بیای تا بتونی خرشون کنی وگرنه از دستت حوصلشون سر می ره

    برای همین کمی ناز تیو حرفم اضافه کردم و گفتم:

    -واسه این ترافیکه شما به دل نگیر آقای خوشتیب(اوع حالم به هم خورد ولی ببخشید

    باید می گفتم وگرنه این شتر می پرید می دونم شتر نمی پره ولی راه که می ره )

    پسره خر کیف شد و گفت:

    -به من بگو جوجو

    جان این شتر چی گفت من بهش بگم چی؟جان من شما فهمیدی چی باید بهش

    چی بگم؟این چه ملوسه،عزیزم جوجوی خاله بیا یه ماچ بده

    خیلی سعی کردم خنده ام نگیره ولی مگه می شد به زور لبم رو چنان گازی گرفتم

    که فکر کنم پدر پدرش در آومد بعد این جوجو خان ماشین خوشگله اش رو روشن

    کرد و ما رو به ناکجا آباد برد
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    توی راه هم یه آهنگ خارجکی گذاشت و خودش با اون صدای ضایعه اش می خوند

    وقتی هم به یه رستوران رسیدیم این جوجوی خاله در رو واسه خالش باز کرد

    و بعد با هم رفتیم توی رستوران

    جوجو نگو بلا بگو اینقدر چشم هیز بود که داشت تا فی ماخالدون منو نگاه می کرد

    من چنان نگاهش کردم که فکر کنم جوجو پوشکش رو خیس کرد

    وقتی هم وارد رستوران شدیم یه گارسون طرف ما اومد و خوش اومد به ما

    گفت و دم گوش جوجو جان کوفتی گفت که من نفهمیدم و بعد سمت میزی

    حرکت کردیم

    رستوران خیلی بزرگی بود که بچه پولدار ها توی بودن یه فضای رمانتیک و کم

    هوای داشت و دکوراسیون مشکی جیگری داشت

    روی میزش هم بشقاب های مشکی با گل ها جیگری داشت کنارش هم چنگال و چاقو

    و یه طرف یه قاشق کنارش بود روی بشقاب هم یه دستمال رو به صورت گل گذاشتن

    و بالای بشقاب یه لیوان نوشید*نی خوری گذاشتند

    چون میز ها چهار نفره بود چهار تا بشقاب هم روی میز گذاشته بودن و وسطش هم

    یه گل مصنوعی که خیلی عجیب غریب بود رو گذاشتن

    گارسوناش هم مشکی پوشیده بودن

    بعد از کلی آنالیز کردن رستوارن یه گارسون خوشتیپ و خوش هیکل سمت ما

    اومد و با یه لبخند رو به من گفت:

    -سلام لیدی سفارشتون رو اگه لطف کنید

    من منو رو گرفتم و نگاهی کردم و بعد گفتم:

    -من استیک ماهی می خورم فقط ترش باشه

    پسره با تبلتی که دستش بود وری رفت و روی اون جوجوی عزیز خاله گفت:

    -آقای حسامی شما سفارشتون رو لطف کنید

    جوجو با همون لحن زشت و حال بهم زدنیش گفت:

    -همون همیشگی

    اوه اوه معلوم نیست با چند تا از دوست دختراش اومده اینجا که این

    گارسونه فامیلش رو می دونه هم می دونه چی باید برای این جوجوی خاله بیاره

    وقتی گارسون رفت من به جوجو گفتم:

    -پاتوقت اینجاست

    جوجو لبخند چندشی زد و گفت:

    -من صاحب اینجام

    یه لنگه ابرومو بالا انداختم و چیزی نگفتم ولی عجب خر پولیه عوضی تو روحت

    بعد از کلی به در و دیوار نگاه کردن غذای کوفتی ما روو آوردن و من مشغول

    غذا خوردن شدم

    همین جوری که می خوردم جوجو داشت منو می خورد با اون چشمای هیزش

    تمام لب و دهنو چشمای منو قورت داد و بعد به من می گـه که وقتی تو غذا می خوری

    من سیر می شم

    پسره ایکبیری الکی برای من ناز می کنه بابا جان کمی غرور داشته باشه خجالت هم

    خوب چیزیه آخه جوجو جان تو از این جملات رو نداشتی چه جوری می خواستی

    دخترای بدبخت و خنگ مردم رو گول بزنی اونا چه پپه ایی بودن که خام تو می شدن

    به هر حال جوجو جان اینقدر چرت نگو وگرنه تو و این رستورانت و با اون لبت رو

    که نصف این رستوران رو اشغال کرده با آسفالت که چه عرض کنم با سرامیک دست شویی

    یکسان می کنم گفته باشم من اعصاب ندارم

    انگار داشتم با خودم حرف می زدم چون جوجو لبخندش رو عمیق تر کرده بود

    پس من داشتم با عمه ام حرف می زدم آره پس من داشتم با عمه ام حرف می زدم

    این پسره که لبخند داره می زنه چرا بهم نریخت چرا کمر بندش روو در نیورد تا

    منو یه فصل بزنه غلط می کنه منو بزنه من خودم کله پاچه اش رو سر می ذارم

    بخواد رو من دست بلند کنه خودم حلواش رو درست می کنم پسره پروتز کرده

    ایکبیری بزنم تو جای ممنوعه اش

    همین جوری که داشتم با خودم حرف می زدم این جوجو خان یه دفعه از جاش

    بلند شد و باعث شد من از افکارم بپرم بیرون و بعد بهش نگاهی کردم و گفتم:

    -جایی می ری؟

    جوجو لبخندی زد و گفت:

    -می خوام بگم که پیانو بزنن

    من ناخداگاه گفتم:

    -من بلدم

    جوجو ابروش رو بالا انداخت و گفت:

    -واقعا؟

    من موندم که چی گفتم آخه اسکل جان پدر تو بتوون(پیانویست مشهور) بود مادرت

    بتوون بود کیت بتوون بود که داری برای یارو قومپوز الکی در می کنی

    ولی برای اینکه ضایعه نشم گفتم:

    -بله می تونم بزنم

    جوجو چشماش پر از تحسین شد و منم از جام بلند شدم

    همین که به پیانو نزدیک می شدم بیشتر به خوردم فوش می دادم

    آخه دختر روانی تو چرا چرت می گی تو کجا می تونی پیانو بزنی الان پیش همه

    ضایعه می شی حالیت می شه که دیگه الکی جک نگی

    وقتی پشت پیانو نشستم یه نگاهی به جمعیتی کردم که داشتند به من نگاه می کردن

    من یک لحظه ذهنم روی پیانویی ثابت موند و بعد روی یه پسر جونی که چشما

    و موهای مشکی داشتند

    انگار داشت یه چیزایی یادم می اومد انگار من قبلا پیانو می زدم ولی.......

    اون همه جمعیت دست زدن و باعث شدن من دیگه نتونم بقیه خاطراتم رو

    به خاطر بیارم

    چشام رو آروم بستم و دستام رو گذاشتم روش آروم دستام رو حرکت دادم

    و صدای بی نظیری ازش خارج شد من سعی نکردم بفهمم که چه جوری دارم

    می زنم انگار برام چیز عادی بود انگار زدن پیانو توی گوشت و خونم بود

    آروم آروم که می زدم چشام رو هم باز کردم با تعجب به دستام که روی

    پیانو می رقصیدن نگاه کردم و بعد آهنگ رو تموم کردم

    بعد صدای دست زدن مردم کل رستوران رو پر کرد جوجوی عزیز هم نگاهش

    پر از تحسین بود و برام دست می زد

    من بلند شدم و الکی یه تعظیمی کردم و بعد سمت میزم حرکت کردم جوجو هم پشت سرم

    حرکت می کرد و هی وز وز می کرد

    روی صندلی آروم نشستم وو بعد جوجو رو بروم نشست و گفت:

    -از کی پیانو می زنی

    منم الکی گفتم:

    -شیش سالی می شه

    سری تکون داد و شروع کرد باز به خوردن اینقدر خورد تا ترکید الکی بابا شوخی کردم

    اینقدر پسره فیس و افاده ایی بود که یه کوچولو بیشتر نخورد ولی من تا جا داشتم خوردم

    غذا مجانی گیر آوردم و نخورم عمرا

    پسره که همین جوری با تعجب منو نگاه می کرد گفت:

    -تو چه خوش غذایی

    من زدم روی میز و گفتم:

    -من عاشق غذام

    -ولی من غذا زیاد دوست ندارم

    -مگه می شه مگه داریم آدمی رو که غذا دوست نداشته باشه

    پسره کر کر خندید و گفت:

    -جلوی روته

    -نه بابا تو مگه پسری

    -په چی؟فکر کردی من دخترم

    -آره به خدا اینقدر با ناز غذا خوردی فکر کردم دختری

    -من عادتمه

    -عادتت رو درست کن آبجی جون بقیه وقتی نگات می کنن از اشتها می اوفتن

    -چشم به روی چشم

    انیقدر از این پسرایی که چرب زبونی می کنن بدم می یاد توجه کن اینقدر نه ؛انیقدر

    از پسرای لوس بدم میاد که حد نداره آخه بابا جان تو پسری یه خورده اخمی سبیلی

    شکمی ابروی کت و کلفتی چیزی آخه چیه ابرو رو می گیری سیبیل رو می گیری

    آرایش می کنی خجالت بکش برو حیا کن

    همین جوری که داشتم پدر پدربزرگ پسرا رو در می آوردم جوجو جون گفت:

    -عزیزم می خوای بریم

    اوه اوه عزیز گفتنت صاف تو فوق کلیه ام حالم بهم خورد یه دفعه چرت و پرت بگی

    می کوبم تو دهنتا چندش

    همین جوری که خبیثانه نگاهش می کردم گفتم:

    -کجا بریم

    پسر لبخند مزخرفی تحویلم داد و گفت:

    -هر جا که تو بگی

    -من می خوام برم قبرستون تو میای

    جوجو جون یه هم ترسید و گفت:

    -قبرس.......قبرستون؟چرا اونجا؟

    -همین جوری واسه گریه بقیه واسه خنده مثلا می رن سیرک ما واسه گریه می ریم قبرستون

    موافقی؟تازه اگه می ترسی خودم می رم

    -نه نه همراهت میام فقط کسی رو می خوای اونجا ببینی

    -آره با روح عمه ی خدا بیامرزم قرار دارم داره دیر میشه اگه بیای و تو رو بهش

    معرفی کنم خیلی خوب می شه

    -با....با روح عمت؟

    -آره چطور

    بد بخت فکر کنم کار خرابی کرد با پته پته گفت:

    -تو.....تو.....تو داری دروغ می گی دیگه

    -نه بابا دروغم چیه

    جوجو از سر جاش بلند شد و گفت:

    -من باید برم جایی الان بر می گردم

    جوجو سمت دستشویی حرکت کرد و من از خنده تقریبا داشتم غش می کردم

    پسره خنگول ژیگول شاسکول هر چی گول

    همین جوری که داشتم می خندیدم نگاهم روی کیف پول جوجو که روی میز بود افتاد

    یه نگاهی به دور و برم کردم و بعد کیف چرم مشکی اش رو گرفتم و باز کردم

    توش پر بود از کارت اعتباری کمی گشتم و یه زنجیر طلا پیدا کردم و چند تا هم تراول

    پنجاهی هم گرفتم و سریع از رستوران زدم بیرون

    اینقدر دویدم که نفسم بالا نمی اومد وقتی حسابی دور شدم

    یه نفسی گرفتم و بعد شبیه خانم متشخص شروع کردم به راه رفتن و دوباره سر چهار راه

    ایستادن

    باز دوباره منتظره بهترین ماشین بودم یه چند دقیقه گذشت و یه ماشین قرمز که اصلا

    نمی دونستم اسمش چی بود جلو پام ترمز کرد من اول با تعجب نگاهی به ماشین عجیب غریبش

    کردم و بعد سوار ماشین شدم

    یه پسر حدود بیست و هفت هشت ساله که ته ریش هم داشت

    قیافه ی جذابی داشت و شبیه این پسر فکلی ها نبود یه جوری بود توی نگاهش

    غم داشت یا من اینجوری حس می کردم

    با لبخند تلخی به من گفت:

    -جایی می خواستین برین

    من که محو چشمای پر غمش بودم گفتم:

    -آره........چیزه..........نه من فقط

    پسره خندید و گفت:

    -من خودم می خوام برم بام یه قدمی بزنم هوا امشب خیلی خوبه اگه همراهم بیاین

    خوشحال می شم

    من با گیجی فقط سر تکون دادم و بعد پسره ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم

    من نگاهم رو به جلو ثابت کردم و بعد پسره گفت:

    -اسم شما چیه؟

    من همون جوری گفتم:

    -اسمم سرابه

    پسره ابروش رو انداخت بالا و گفت:

    -عجب اسم تکی

    من چیزی نگفتم ولی پسره گفت:

    -اسم من طاهاست

    من نگاهش کردم و گفتم:

    -اسم شما هم خیلی زیباست

    طاها لبخندی روی لبش ظاهر شد و منو نگاهی کرد و دوباره نگاهش رو به روبرو

    خیره کرد و هیچی نگفت منم انگار اون جو روم تاثیر گذاشت و خانم شدم انگار

    نمی تونستم با طاها شوخی کنم اون جوجو خان مسخره بود می شد باهاش مسخره بازی

    کرد ولی این جدی خیلی هم جدی(جدی بودنش توی حلقم)

    از وقتی که بهوش اومدم تا الان خیلی دلم می خواستم برم بام انگار رفتن به اونجا

    رو دوست داشتم انگار یه حس آرومی به من می ده

    وقتی رسیدیم بام یه نگاه کلی کردم و بعد به طاها گفتم:

    -اینجا چه قدر خلوته

    طاها در ماشینش رو بست و گفت:

    -وسط هفته اومدیم بام می خواستی شلوغ باشه

    -نه خوب ولی اینجا سگ پر نمی زنه

    طاها خندید و گفت:

    -مگه جاهای دیگه سگا پر می زنن

    سری تکون دادم و گفتم:

    -آره تقریبا

    طاها چیزی نگفت و فقط لبخندی زد وبعد با هم راه افتادیم توی راه طاها اصلا حرف نمی زد

    دستش رو کرده بود توی جیب جینش و نگاهش رو به جلو خیره کرده بود

    نگاهم از چشمای آبیش گرفتم و روی دماغش خیره شدم

    بینی قلمی و کشیده ایی داشت,پایین تر اومدم یه لب تقریبا صورتی و خوش فرم یعنی

    نه شبیه اون جوجو لبای شتر مانند داشتم نه خیلی هم باریک بود جمع و جور و خوب بود

    پوست سبزه ایی هم داشت که اصلا با چشمای آبیش نمی اومد یعنی چشمای آبی بیشتر

    غربیه و با پوستای سفید ولی طاها چشمای آبی داره با پوست سبزه یه جوری خیلی تضاد

    داره با هم,در کل صورت خوبی داره قدش هم بلنده و هیکل زیبایی هم داره(خوبه دیگه برای

    یه پسر همین قدر کافیه نباید زیاد خوشگل باشه مثلا من ضد پسرم)

    من که از این همه سکوت حوصله ام سر رفته بود با اعتراض گفتم:

    -می خوای تا آخر همین جوری ساکت باشی

    طاها منو نگاهی کرد و گفت:

    -من زیاد حرف نمی زنم ترجیح می دم گوش بدم تا حرف بزنم

    -یعنی من باید حرف بزنم

    باز سکوت کرد و چیزی نگفت با عصبانیت پوفی کشیدم و چیزی نگفتم

    طاها که عصبی بودن منو فهمید گفت:

    -خوب من حرف می زنم ولی در مورد چی؟

    من نگاهش کردم و گفتم:

    -خوب من یه سوال دارم نمی دونم از سوالم نارحت می شی یا نه ولی می خوام بپرسم

    -خوب بپرس

    -طاها غمی که تو چشماته برای چیه؟

    طاها لبخند غمگینی زد و چیزی نگفت و سکوت کرد منم منتظر بودم تا جواب بده

    ولی انگار نمی خواست براش سخت بود که حرف بزنه

    من نفس صدا داری کشیدم و دوباره به جلو خیره شدم که یه دفعه طاها به حرف اومد:

    -سراب من تو رو نمی شناسم اصلا نمی دونم تو کی هستی حالا توقع داری قصه ی زندگی امو

    برات تعریف کنم

    من اخمی کردم و گفتم:

    -من اگه قصه ی زندگی ات رو بدونم مگه چی می شه؟به قول خودت من و تو همدیگه

    رو نمی شناسیم پس فهمیدن زندگی تو به درد من نمی خوره من فقط یه سوال پرسیدم که

    می تونی جواب ندی

    با همون اخمم راه می رفتم تقریبا به من بر خورده بود ولی خوب بدبخت نمی خواست حرف بزنه

    منم سیریشی هستم برای خودما
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    همین جوری که داشتم برای خودم چرت و پرت می گفتم طاها گفت:

    -راستش رو بخوای من خیلی دلم می خواست یه گوش گیر بیارم و حرف بزنم ولی پیدا نکردم

    یعنی کسی نخواست که به حرف من گوش بده تو معنی تنهایی رو نمی فهمی تو نمی فهمی

    وقتی عشقت بذاره و بره یعنی چی؟من عشقم رو که ده سال می شد باهاش دوست بودم

    رو از دست دادم اونم می دونی برای چی؟چون خانواده اش نذاشت چون پدرش یه عملی

    بود و برای پول اون کوفت و زهرماری ها دخترش رو فروخت به یه عوضی

    من عشقم رو از دست دادم برای همین هم توش چشام غمه

    من ده سال باهاش خاطره داشتم الان به نظر تو می تونم اون همه خاطره رو فراموش

    کنم به نظر تو توی چشام نباید غم باشه

    من که از گفتن ماجراش دلم به درد اومد چه برسه به خودش و اون دختره ی بدبخت

    چه قدر عذاب کشیدن چه قدر بدبختی کشیدن

    طاها پوزخندی زد و گفت:

    -قسمت درد آورش اینه که بیتا با عموی پول دار من ازدواج کرده و من هر روز

    می بینمش هر روز جلو چشامه ولی دیگه اون بیتا؛بیتای من نیست دیگه سرد شده

    هر وقت منو می بینه اخم می کنه سرده اینقدر سخته که بعضی وقت ها به سرم می زنه

    عموم رو بکشم و بیتا رو برای خودم بکنم ولی نمی تونم شجاعت اینکار رو ندارم من اینقدر

    ضعیفم که نتونستم عشقم رو برای خودم نگه داشته باشم من خیلی......

    انگار دیگه ادامه دادن حرفاش براش سخت بود یه بغضی توی گلوش بود که شکستنش

    واقعا برای یه مرد سخته خیلی سخته..........

    روی یه نیمکتی نشستیم و طاها سرش رو بین دو تا دستش گرفت و فشار داد و

    همون جوری که صداش پر از بغض بود گفت:

    -من هیچ وقت نمی تونم بیتا رو فراموش کنم من چه جوری باید اون چشا رو فراموش

    کنم من هیچ وقت نمی تونم هیچ وقت..........آخه یه عاشق می تونه معشوقش رو فراموش

    کنه که من بتونم...........من دارم دیونه می شم سراب دارم به خاطر اینکه دیگه نمی تونم

    بیتا رو توی آغوشم بگیرم دارم دیونه می شم من هیچ وقت مثل الان سردرگم نبودم

    نمی دونم چی کار کنم

    می خواستم آرومش کنم ولی آخه چی می خواستم بگم چی داشتم برای گفتن

    منی که حتی از گذشته ی خودم خبری ندارم حتی نمی دونم عاشق بودم یا کسی

    عاشق من بوده یا نه,بیام به یه عاشق کمک کنم

    ولی برای اینکه آرومش کنم گفتم:

    -تو باید فراموشش کنی من نمی دونم شما تا چه حد همدیگه رو دوست داشتید ولی

    وقتی بیتا ازدواج کرده و داره زندگی می کنه و دیگه نمی خواد تو رو ببینه یا باهات

    در ارتباط باشه تو برای چی داری خودت رو زجر می دی؟شما دیگه نمی تونید

    با هم ازدواج کنید یا مثل گذشته با هم دوست باشید

    طاها بیتا ازدواج کرده دیگه صاحب داره تو نمی تونی دیگه بهش فکر کنی

    اون دیگه مال تو نمی شه تو باید فراموشش کنی

    طاها منو نگاهی کرد و لبخند تلخی زد و گفت:

    -تو تاحالا عاشق شدی؟

    من سری تکون دادم و گفتم:

    -نه چطور؟

    -پس چه جوری می گی من عشقم رو فراموش کنم

    من پوزخندی زدم و گفتم:

    -تو تا حالا فراموشی گرفتی؟

    طاها با تعجب منو نگاه کرد و گفت:

    -چی؟فراموشی؟

    من تلخ گفتم:

    -زندگی برای من سخت تر از توئه من حتی نمی دونم پدر و مادرم کجا هستن من

    حتی نمی دونم کسی منو دوست داشته یا نه,یا من کسی رو دوست داشتم یا نه

    من هیچی از گذشته ام به خاطر نمی یارم تو فکر می کنی این سخت تره یا.......

    سکوت کردم و هیچی نگفتم طاها هم سکوت کرد بعد از مدت نسبتا زیادی گفتم:

    -طاها اینو به عنوان سرنوشتت بپذیر من از این نارخت نیستم که فراموشی گرفتم

    شاید این اتفاق بهترین اتفاق برای من بوده یا شاید هم بدترین ولی در هر صورت

    باهاش کنار می یام من واقعا نمی تونم بر گردم به عقب و نمی تونم آینده ی خودم رو

    پیش بینی کنم ولی اینو می فهمم که من توی حال زندگی می کنم و این لحظه رو دوست

    دارم حتی اگه گذشته ی بهترین از این داشتم

    طاها منو نگاه نکرد انگار داشت حرفام رو برای خودش تکرار می کرد انگار حرفام

    روش تاثیر داشته ولی به هر حال صحبت ده سال عشق و عاشقیه

    طاها هر چه قدر هم عاشق باشه باید بیتا رو فراموش کنه(زوریه وگرنه میزنم تو دهنش

    تا دهنش پر خون بشه و هر چی عشق و عاشقیه از سرش بپره والاه به خدا خجالت

    هم خوب چیزه یارو شوهر داره حالا این آقا خیلی مرده باید قبل از ازدواجش یه کاری

    می کرده حالا که همه چی تموم شده یادش افتاده عاشق یه بد بختی مثل خودش بوده)

    با خودم درگیر بودم که طاها یه دفعه بلند شد و باز شروع کرد به راه رفتن من

    هم سمتش رفتم ولی چیزی نگفتم

    تقریبا ده دقیقه ایی قدم زدیم و بعد با هم یه نوشیدنی(داش گلم مجاز بود)خنک زدیم به بدن

    یه کم دیگه نصیحتش کردم ولی انگار این عشق خیلی بد دردیه

    به هر حال بعد از کلی چرت و پرت گفتن سوار ماشین عجیب طاها شدیم کمی توی

    شهر دور دور کردیم و بعد طاها کنار ایستگاه مترو منو پیاده کرد همین که می خواستم

    از ماشین پیاده شم طاها گفت:

    -سراب یه لحظه

    من در رو نیمه باز نگه داشتم و بهش نگاه کردم و گفتم:

    -چیزی شده؟

    طاها نگاهش هی بالا و پایین می شد انگار بد بخت می خواست یه چیزی بگه ولی

    نمی تونست به هر زوری که شده گفت:

    -بعد از بیتا اینقدری که با حرفای تو آروم شدم با حرفای دیگرون آروم نشده بودم

    دلم می خواد باز ببینتم اگه خودت بخوای

    من سکوت کردم ولی سکوتم از سر رضایت نبود چون من باید از پسرا انتقام بگیرم

    حالا بیام با این جقله رفیق بشم که چی بشه؟ولی طاها انگار سکوتم رو از سر رضایت

    برداشت کرد و شماره اش رو برام نوشت و سمت من گرفت و گفت:

    -این شماره ی همراه منه

    همراه تو؟تو همراه داری؟پس کجا بود من ندیدمش؟عجب بلایی دختر بود یا پسر بود

    نکنه با دیگارد داری بلا,(باشه بابا شوخی بسه)

    شماره رو گرفتم و با لبخندی کج و کوله گذاشتم توی کیفم بعد طاها گفت:

    -تو شماره ات رو نمی دی؟

    من کمی گج نگاهش کردم,من گورم کجا بود که کفن داشته باشم یعنی من موبایلم کجا

    بود که شماره داشته باشم ولی برای اینکه ضایعه نشم گفتم:

    -من یه خط جدید گرفتم شماره اش یادم نیست حالا رفتم خونه برات زنگ می زنم

    تا شماره ام بیوفته رو گوشی ات

    طاها لبخندی زد و بعد من با یه خداحافظی از ماشینش بیرون اومد و سمت مترو آروم

    آروم حرکت کردم

    وقتی طاها رفت من یه این ور اون ور رو نگاه کردم و باز سر راه ایستادم تا ماشین

    خوشگله ی بعدی

    ایندفعه یه جنسیز مامان تور کردم بیا و ببین یارو اینقدر پول دار بود که حد نداشت

    ولی چرا پورشه نخرید این که این همه پول دار بود حالا مهم نیست بچه ژیگول نبودا

    از اوناش بود,از هموناش دیگه,بابا جان نمی شه گفت بده زشته آقا نقی بس کن

    ولی حسابی تورش کردم یه پنج میلیونی توی داشبوردش بود که وقتی می خواست

    آب میوه بخره گرفتم یه جعبه جواهرات هم بود که گذاشتم توی کیفم

    می خواست منو ببره یه جایی که حالا بماند ولی من خودم بچه تیزم یه داد و بیدایی

    راه انداختم بیا و ببین بعدش از ماشین زدم بیرون و یه دربست گرفتم و برگشتم

    به خونه

    خسته و کوفته در زدم و بعد با غبون در رو باز کرد و با یه سلام وارد خونه شدم

    وقتی وارد هال شدم دیدم همه ی دخترا نشسته اند و دارن هر چی پول گیر آوردن

    و به خاطره می دن

    با اومدن من همه سلامی کردن و منم رفتم تو صف(مثلا اینجا صف پول دادن برعکس

    همه جا ,جاها دیگه صف برای گرفتن یه چیزیه مثل نون گرفتن یا یارانه گرفتن حالا ما

    صف می بندیم تا پول بدیم عجیب)

    به هر حال هر چی گرفتم و دادم به خاطره و وقتی همه دخترا رفتن توی اتاقشون

    من به خاطره گفتم:

    -خاطره جون من موبایل می خوام

    خاطره که داشت پول ها و جواهرات رو توی یه جعبه ایی می ذاشت گفت:

    -فردا بهت می دم الان خسته ایی برو استراحت کن

    کیفم رو برداشتم و می خواستم برم که همون جوری خاطره گفت:

    -امشب کارت خوب بود اگه همین جوری پیش بری تا دو سه ماه دیگه یه ماشین برات

    جور می کنم

    لبخندی زدم و راهی اتاق شدم و خودم رو تقریبا پرت کردم روی تخت انقدر خسته بودم که

    حد نداشت ولی سر وکله زدن با پسر جماعت خیلی سخته انگار واقعا توی مخشون مغز ندارن

    به هر حال اینقدر خسته بودم که سر سه سوت خوابیدم

    صبح زود هم از خواب بلند شدم و یه دوش گرفتم و بعد تمام کار هایی رو که باید اون

    روز انجام می دادم رو انجام دادم و دوباره کارم رو شروع کردم مثل دیشب عمل کردم

    با دلآرام سر قرار رفتم و سر چهار راه ایستادم مثل دیشب صبر کردم تا بتونم یه ماشین

    مدل بالا رو تور کنم

    تا چند ماه همین وضعیت بود همیشه پسرا رو تور می کردم با احساساتشون بعضی وقت ها

    بازی می کردم یه جور حس انتقام و حس بدی توی وجود مخلوط شده بود

    نمی دونستم کار خوبی انجام می دم یا نه

    بعضی هاشون گریه می کردند که ما رو تنها نذار ولی من با بی رحمی تنهاشون می ذاشتم

    توی این چند ماه بعضی از دخترا گم شدند بعضی ها کشته شدند و بعضی ها هم دیگه

    دختر نبودند منم با دیدن این صحنه ها انتقام می گرفتم

    یه صبح می خواستم پیش خاطره برم که دیدم یه مرد حدود چهل ساله داره باهاش صحبت

    می کنه وقتی حرفش باهاش تموم شد پا شد و رفت بعد من رفتم جلوی خاطره نشستم و گفتم:

    -کی بود؟

    خاطره لبخندی زد و گفت:

    -باید بری

    -چی؟

    -باید بری کانادا

    -برای چی؟

    -من بهت گفته بودم که اونایی که کارشون خوبه رو باید بفرستیم کانادا یا لندن

    همین جوری گفتم:

    -می شه من برم لندن

    -برای چی حالا اونجا؟

    -یه حسی بهم می گـه برم اونجا بهتره

    -اونجا برات خطرناکه

    -ولی من می خوام برم

    -سایه برای خودت می گم اونجا با یه سری مرد باید زندگی کنی کسایی که اصلا آدمای

    خوبی نیستند

    -ولی..............

    -حرف نباشه نمی تونم تو رو بفرستم اونجا تو بهترینی اگه اونجا بری نابود می شی و من

    اینو نمی خوام الان برو آماده شو فردا پرواز داری

    بدون هیچ حرف دیگه ایی سمت اتاقم رفتم و توی یه چمدون کوچیک چیزهایی که نیاز داشتم رو

    گذاشتم با یه اسلحه

    امشب حال و حوصله نداشتم که برم سرکار در عوض با همه خداحافظی کردم

    دل آرام کمی نصیحتم کرد گفت که اونجا مثل ایران نیست پسراش عوضی هستند و من باید

    حواسم رو کامل جمع کنم

    کمی استرس داشتم ولی باید خودم رو جمع و جور می کردم من سایه بودم کسی که هیچ وقت

    نباخته و الان هم نباید خودش رو ببازه

    ساعت 3 صبح بود هواپیما راه افتاد و من برای همیشه ایران رو ترک کردم

    توی راه خوابیدم و به هیچی فکر نکردم وقتی رسیدم به گفته ی خاطره باید دنبال یه پسر

    جوان که ایرانی بود می گشتم اسمش مرسام بود

    وقتی چمدونم رو تحویل گرفتم روی یه صندلی نشستم

    از پشت یه صدایی شنیدم صدای زیبایی بود

    -شما سایه هستید؟

    از جام بلند شدم و به پشتم نگاه کردم یه پسری که قیافه ی کاملا شرقی داشت

    لب های قلوه ایی و کوچیک و موها و چشمایی مشکی پوست برنزه ایی هم داشت و هیکلش

    که هیچی تو حلقم

    با جدیت لبخندی زدم و گفتم:

    -شما هم باید مرسام باشید

    دستش رو جلو آورد و گفت:

    -به کانادا خوش اومدید من مرسام هستم

    دستم رو توی دستش گذاشتم و گفتم:

    -ممنونم منم سایه هستم

    -سایه خانم قیافه ایی کاملا شرقی دارید برای همین تونستم بشناسمتون

    -شما هم همین طور

    به چمدونم نگاه کرد و گفت:

    -خوب دیگه بریم

    سری تکون دادم و چمدونم رو گرفتم و پشت سرش حرکت می کردم و بعد به یه ماشین

    مامان رسیدم ماشین قرمز و دو نفره بود وخیلی ناز بود شبیه ماشین مسابقه ایی بود(چه قدر بود)

    وقتی سوار ماشین شدم با گفتم:

    -به شما چه قدر حقوق می دن

    -ماهی هفتصد هشتصد هزار پوند

    -چه قدر زیاد چه خبره

    لبخندی زد و گفت:

    -اینکه خیلی کمه من بابتش خیلی تلاش می کنم

    با پوزخند گفتم:

    -اونوقت تور کردن دخترا و بازی کردن با احساساتشون زحمت زیادیه

    -شما دخترای هـ*ـوس باز کانادایی رو با دخترای ایرانی نسنجید ایرانی ها هر چه قدر بد هم

    باشند باز ته ته قلبشون یه خورده حیا هست ولی اینا اصلا

    سکوت کردم داشت واقیعتی رو می گفت که براش جوابی نداشتم

    وقتی رسیدیم خونه باغبون در رو باز کرد خونه اش کمی از خونه ی تهران بزرگ تر بود

    چمدونم رو گرفتم و بعد با مرسام راهی خونه شدیم

    مرسام در رو باز کرد و گفت:

    -الان کسی خونه نیست همه بیرون هستند

    -مگه روزا هم کار می کنید

    -آره بابا شبانه روزی در خدمت دولت کانادا هستیم

    لبخندی نمکی زدم و بعد مرسام اتاقم رو بهم نشون داد من می خواستم برم تو اتاق که

    مرسام گفت:

    -اتاقت رو کنار اتاق خودم گرفتم خوب فقط منو تو اینجا ایرانی هستیم با یه پسر دیگه

    بقیه آمریکایی و کانادایی و روسی هستند

    اگه مشکل داشتی به خودم بگو

    -باشه ممنون
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    در اتاق رو باز کردم و با یه نگاه کلی می شد فهمید که دقیقا خاطره بهش گفته که اتاقم رو چه

    جوری درست کنه همون دکوراسیون اتاقم توی تهران و همون ست رنگی آبی سفید

    وسایلم رو از توی چمدون در اوردم و جابه جا کردم لباسم رو عوض کردم گرسنه بودم از اتاق

    بیرون رفتم و می خواستم آشپزخونه رو پیدا کنم و بعد از کلی دنگ و فنگ به یه یخچال بزرگی

    رسیدم درش رو باز کردم

    به به بهشت گم شده

    هر چی می تونستم وسایل گرفتم از بستنی و ژله گرفته تا ساندویچ ژامبون و پیتزا

    کیک و یه سری آبمیوه هم گرفتم همین جوری یواشکی داشتم وارد اتاق می شدم که

    یه نفره به انگلیسی منو صدا کرد

    با ترس رومو برگردوندم دیدم چه تیکه ایی

    ولی با اخم گفتم:

    -چیه؟(به اینگلیسی)

    -تو کی هستی؟

    -به تو مربوط نیست

    با عصبانیت به سمت من اومد و دستام رو محکم گرفت همه ی وسایل از دستم افتاد

    با صدای باز شدن در اتاق مرسام کمی قوت قلب گرفتم با قدم هایی محکم به سمتم اومد

    با اخمی رو به پسره گفت:

    -تامی ولش کن اون تازه وارده

    -گربه ی وحشی آوردین

    دستم رو رها کرد و من گفتم:

    -وحشی هفت جد و آبادته

    البته اینو به فارسی گفتم که نفهمه مرسام لبخندی زد و پسره چشاش ررو تنگ کرد و گفت:

    -چیزی گفتی؟

    -به تو مربوط نیست

    تامی چشم غره ایی رفت و وارد اتاقش شد

    مرسام خم شد و داشت خوراکی ها رو جمع می کرد منم نشستم رو زمین

    یه دفعه سر هردتامون بهم خورد و یه اخ بلندی گفتیم و با هم خندیدیم

    مرسام از رو زمین بلند شد و وسیل توی دستش رو گذاشت توی اتاقم و بعد بهم گفت:

    -اگه گرسنه ات شد فقط زنگ بزن به خدمت کار پایین شماره اش کنار تلفن توی اتاقت هست

    دیگه خودتو زحمت نده

    سری تکون دادم و گفتم:

    -باشه ولی این تامی کمی دیونه می زنه مشکل داره

    مرسام در اتاق رو بست و گفت:

    -ساکت باش نباید پا پی این بچه فرنگی ها شی همشون آشغال هستند حتی دختراشون هم قابل

    اطمینان نیستند مراقب خودت باش

    -باشه ممنون

    لبخندی گرم زد روی گونه اش چال افتاد با خوشحالی گفتم:

    -تو چال چالی هستی

    دستم رو گذاشتم توی چالش و گفتم:

    -من این چال رو دوست دارم

    مرسام دستم رو گرفت توی دستش و گفت:

    -منم چشم طوسی ها رو خیلی دوست دارم

    -دروغ نگو بگو جون من

    -جون تو

    خندیدم و بعد مرسام گفت:

    -تو از امشب کارت رو شروع می کنی؟

    -نمی دونم من اصلا با خیابون هایی اینجا آشنا نیستم

    -خوب اگه بخوای من کارم رو امشب تعطیل می کنم در عوض کل تورنتو رو بهت نشون می دم

    -خوبه فقط صاحب کارت دعوات نکنه

    لپم رو کشید و گفت:

    -نترس دخی خودم حواسم هست فقط الان بیا بریم یه علام حضور کن

    -باشه بریم

    با هم سمت اتاق رییس حرکت کردیم وقتی رسیدیم مرسام دو تا تق زد بعد وارد اتاق شدیم

    ریئس در حال پیپ کشیدن بود و روش به سمت شیشه بود

    مرسام با صدای گیراش به انگلیسی گفت:

    -آقای ارنست

    مشتاق دیدن صورتش بودم که روشو برگردوند با دیدن قیافه اش یکه خوردم چون

    خیلی آشنا بود همون حس عجیبی که نسبت به کانادا یا لندن داشتم انگار این پسر باعث

    همون حس عجیب بود

    ارنست با دیدن من چشاش رو تنگ کرد و از جاش بلند شد و بعد گفت:

    -تو صحرایی؟

    مرسام رو نگاه کردم مرسام با لبخند گفت:

    -نه آقای ارنست این سایه هست

    ارنست به سمت من اومد تو چشام خیره شد منم تو چشای عسلی خرمایی اش خیره شدم

    و ارنست گنمفت:

    -من مطمئنم،الان چند ساله که خوابه این چشای طوسی رو می بینم

    مرسام اخمی کرد و گفت:

    -سایه تو این آقا رو می شناسی

    -نه من نمی شناسمش

    ارنست با دو تا دستش بازوی منو گرفت و تکون داد و گفت:

    -صحرا تو منو نمی شناسی من ارنستم برادر مگی یادت نمی یاد آخرین باری که همدیگه رو دیدم

    جشن بود تو و من با هم می رقصیدیم ولی تو رفتی و دیگه نتونستم ببینمت

    -ببخشید آقای ارنست ولی منو اشتباه گرفتید

    ارنست کلافه سر تکون می داد روی صندلی نشست و با خودش حرف می زد

    مرسام گفت:

    -آقای ارنست امروز سایه از تهران اومده زیر گروه خاطره بوده و می خواد کارش رو شروع

    کنه اگه شما مایل باشید من امروز کانادا رو به سایه نشون بدم

    ارنست با بی تفاوتی گفت:

    -اشکالی نداره می تونی ببریش

    با گنگی نگاهش می کردم بعد با مرسام از اتاق بیرون اومدم

    مرسام گفت:

    -تو ارنست رو می شناسی؟

    با اخم گفتم:

    -چند بار بگم نه نه نه

    -پس چرا................

    -حتما منو با یکی دیگه عوضی گرفته

    -آخه من اتفاقی عکسی از صحرا هممونی که ارنست دوستش داره رو دیدم شبیه خودته

    -خوب دلیل نمی شه که......شبیه منه دلیل نمی شه که من اون فرد باشم

    -یه خورده با عقل جور نمی یاد ارنست لندن زندگی می کرد..............تو تا به حال

    لندن رفتی

    -من........نه نرفتم

    -پس اشتباه گرفته تو رو

    -شک نکن این یارو دیونه است

    خندید و گفت:

    -برو آماده شو با هم می خواهیم امشب رو بترکونیم

    وارد اتاقم شدم

    یه جین مشکی با یه تی شرت مشکی پوشیدم موهام رو دم اسبی بستم و یه کش مشکی

    گذاشتم روی سرم

    روی کش مروارید های سفید داشت

    کمی به خودم عطر زدم و آماده شدم که با مرسام امشب رو بترکونم

    از اتاق بیرون رفتم دقیقا مرسام با من بیرون اومد

    مشکی پوشیده بود عین من ست کرده بود مرسام اومد پیشم و گفت:

    -گربه خانم خوش تیپ شدی

    -خودم می دونم

    و هر دو کر کر خندیدم مرسام ست مشکی کرده بود یه تی شرت مشکی جذب که

    عضله هاشو به خوبی نشون می داد و یه جین مشکی موهاش رو هم که لخته خودش حالت داره

    اول مرسام راهای مهم رو بهم نشون داد و بعد با هم به شهربازی رفتیم اونجا کلی بازی کردیم

    و جاتون خالی بالا هم آوردیم

    بعد از اون رفتیم یه دل سیر غذا خوردیم و بعد شبیه بچه های خوب برگشتیم خونه

    از خستگی نای نداشتم مرسام خنده کنان گفت:

    -نیوفتی

    من بی رمق نگاهش کردم و گفتم:

    -تو کدوم نمکدونی خوابیده بودی با نمک

    سرش رو تکون داد و بعد دستم رو گرفت و گفت:

    -به من تکیه بده خودم می برمت

    با لجبازی دستم رو از توی دستش بیرون اوردم و گفتم:

    -خودم می تونم برم به تو نیاز ندارم

    قدم هامو تند کردم و سمت اتاقم رفتم وقتی مرسام به اتاقش رسید گفتم:

    -داداشی شب خوبی بود مرسی

    مرسام خندید و سمت من اومد دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:

    -دست مزدم

    شبیه بچه گربه ها نگاهش کردم و گفتم:

    -دست مزدت؟

    -بله

    -خوب که چی وظیفتو انجام دادی؟

    -این که صد البته اما اول بوج

    -عمرا تو توهی داش گلم

    هلش دادم و سریع رفتم توی اتاقم و گرفتم مثل خرس قطبی خوابیدم

    فردا صبح با صدای گوشی بلند شدم یه دوش گرفتم و بعد لباس ساده ایی پوشیدم

    خدمت کار صبحانه مو آورد یه دل سیر غذا خوردم

    دلم می خواست اولین روز کاری روو پیاده برم برای همین بدون اینکه به مرسام چیزی

    بگم پیاده راه افتادم توی خیابون

    یه جایی که بهترین تردد رو داشت انتخاب کردم

    بعد از حدود پنج دقیقه یه ماشین خوشمل وایستاد

    با ناز در رو باز کردم و سوار ماشین شدم

    -سلام آقای جوان

    به پسره خیره شدم قیافه ی معمولی خارجی داشت زیاد خوشگل نبود چشای آبی

    و ریزی داشت و موهای بلوند و صورتی سفید و درازی داشت

    -سلام خانم کجا می رفتی

    ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم

    سکوت کردم دلم نمی خواست حرف بزنم ولی پسره گفت:

    -جواب نمی دی؟

    نگاه برنده امو دوختم بهش و گفتم:

    -هرجا تو بری خوشتیپ

    پوزخندی هیستریک زد ازش می ترسیدم شبیه پسرای ایران نبود اونا حداقل یه جو

    غیرت داشتند اما اینا ترسناک بودند

    دیدم خیلی داریم از جاده اصلی منحرف می شیم یا ناز گفتم:

    -می شه یه کافی بخری گلوم خشک شده

    منو نگاهی کرد و گفت:

    -الان می ریم خونه ی من برات درست می کنم

    -خونه ات کجاست

    -زیاد دور نیست

    واقعا ترسیده بودم تفنگمو توی دستم جابه جا کردم و تمام قدرتم رو گذاشتم روی ماشه اش

    با داد و عصبانیت لوله ی تفنگ رو گذاشتم رو شقیقه اش و گفتم:

    -بزن کنار عوضی

    پسره ترسید و گفت:

    -چه غلطی می کنی آشغال

    به تن صدام افزودم و گفتم:

    -بزن کنار

    -باشه آروم باش

    ماشین رو یه گوشه پارک کرد و گفت:

    -از ماشین من پیاده شو روانی

    -نه دیگه هرچی اول داری بیار بالا بعد

    -من هیچی ندارم

    تفنگ رو روی سرش فشار دادم و گفتم:

    -یا هر چی داری رو می کنی یا خودم می فرستمت سـ*ـینه قبرستون

    -شرقی وحشی

    -خفه

    تمام پولش رو از توی جیبش در آورد با یه حرکت گرفتمش و گفتم:

    -دنبالم نیا وگرنه بد می بینی من کلی آدم دارم

    در ماشین رو محکم بستم و هر چی می تونستم از اونجا دور شدم باید با مترو بر

    می گشتم همون جای قبلی ام

    اول با پول پسره یه کارت مترو خریدم و بعد سوار مترو شدم و برگشتم به جای خودم.........

    (یک سال بعد)

    صدای آهنگ آرومی نواخته می شد توی این یک سال فقط چهار بار مهمونی داشتیم

    این هم به مناسبت گرامی داشت یه خر خارجی بود اسمش رو نمی دونم ولی می گن

    موسس این گروه بود.

    روی مبل نشسته بودم آب میوه امو می خوردم که نگاهم روی مرسام ثابت موند

    با یه دختره داشت می رقصید همونی که می گفت پدرش خر پوله و همین جوری داره

    خونه مردم رو توی شیشه می کنه

    مرسام داشت از این دختر انتقام می گرفت ولی به شیوه ی خودش

    مرسام گفته بود که پدرش رو همین دختر با دستاش خودش کشت با تفنگی که

    توی دستاش بود پدر مرسام رو کشت از اون به بعد مرسام انتقام می گرفت اونم

    از این دختر

    دختر زیبایی بود اسمش ریبا بود دختری با چشمای کهربایی درشت موهای حنایی و پوستی

    برنزه قدش بلند بود ولی نه به بلندی قد من هیکل خیلی باریکی داشت

    ولی هیکل من ورزشکاری و توپ بود به قول مرسام پسر جذب کن

    من که آخر نفهمیدم پسرا باریک دوست دارند یا ورزشکاری

    به هر حال همین جوری نگاهشون می کردم مرسام منو نگاهی کرد و چشمکی زد

    منم لبخندی زدم

    حوصله ام داشت سر می رفت دیدم یه دفعه یه خدمت کار سمت من اومد و گفت:

    -آقای ارنست می خواد تو رو ببینه

    سری تکون دادم لباسم رو توی تنم درست کردم و سمت میز ارنست و یه سری

    کله گنده رفتم.

    ارنست با لـ*ـذت منو نگاه می کرد

    با لبخندی گفت:

    -کنارم بشین

    کمی اینور اونور رو نگاه کردم و کنارش نشستم

    ارنست با غرور رو به بقیه گفت:

    -این my friend منه فکر نکنم کسی از شماها دوست دختری به این هاتی داشته بودید

    مردا با لـ*ـذت نگاهم می کردند حالم بهم خورد کمی اخم کردم نگاهی تند به ارنست کردم

    و گفتم:

    -آقای ارنست چی می گید؟

    دستام رو محکم زیر میز فشار داد و باید خفه می شدم

    کل شب تو بغـ*ـل ارنست بودم هی پز منو به بقیه می داد سر آخر برای خداحافظی

    کم مونده بود دوستاش بهم شماره بدن

    وقتی مهمانی تموم شد ارنست که حسابی مـسـ*ـت شده بود منو کشون کشون همراه

    خودش به بیرون از خونه برد

    منو هل داد توی استخر و خودش هم پرید توی استخر و گفت:

    -یادت میاد این صحنه ها رو یادت میاد

    با اعصبانیت فقط نگاهش می کردم نمی تونستم چیزی بگم چون برام گرون تموم می شد

    ارنست با مـسـ*ـتی بهم نزدیک شد و گفت:

    -درست چهار سال پیش من هلت دادم توی استخر و تو هم با عصبانیت سرم

    داد زدی هیچ کس تا اون موقع جرعت نکرده بود این کار رو بکنه اما تو این کار

    رو کردی

    -من هیچی یادم نمی یاد

    سرم رو انداخته بودم پایین دلم نمی خواست هیچی رو به یاد بیارم با اینکه توی این

    یه سال یه چیز هایی به یاد آوردم اولیش اینکه اسم من واقعا صحرائه

    می خواستم از استخر بیرون بیام ولی ارنست نذاشت و با داد گفت:

    -صحرا چرا؟چرا با من این رفتار رو می کنی من عاشقتم دوست دارم چرا بهم

    بی توجهی می کنی

    -آقای ارنست من به شما هزار بار گفتم که صحرا نیستم

    -ولی.........

    -بس کنید من اون دختر پاکی که شما می گید نیستم اگه هم باشم کلی عوض شدم

    شما هزار بار در موردش با من صحبت کردید(همین صحبت ها باعث شد من به یاد

    بیارم گذشته ی خودم رو)و من هم بار ها گفتم که صحرا نیستم

    با عصبانیت از استخر بیرون اومدم و سمت اتاقم حرکت کردم همین که می خواستم وارد

    اتاقم بشم مرسام رو دیدم کمی در هم بود تا منو دید به سمتم اومد و گفت:

    -باز بهت گیر داد

    سری تکون دادم و گفتم:

    -مهم نیست عادت کردم

    عصبی بود فکش منقبض شده بود دستاش رو محکم مشت کرده بود زد روی دیوار و گفت:

    -به خدا ایندفعه می کشمش

    دست مرسام رو گرفتم توی دستم و گفتم:

    -آروم باش داداشی من خودم می تونم از خودم محافظت کنم

    منو با چشمای خمارش نگاه کرد و لبخندی تلخ زد و گفت:

    -سایه ازت یه خواهش دارم

    -چی شده؟

    -بازی من با ریبا داره تموم می شه الان باید تیر خلاص رو بزنم

    -می خوای چی کار کنی؟

    -اول می خوام باهاش بهم بزنم و بعد وانمود کنم با یکی دیگه هستم اینجوری تموم

    زندگی اش بهم می ریزه

    -چه کمکی از من بر میاد؟

    -خوب......اگه قبول کنی تو به جای همون دختر باش

    کمی سکوت کردم و گفتم:

    -برای تو هر کاری می کنم نگران نباش تا انتقامت رو نگیری تنهات نمی ذارم

    بی جون لبخند زد صورتش رو جلو آورد گونه امو بوسید و گفت:

    -مرسی آبجی جونم

    با لبخند هر دو روانه ی اتاقمون شدیم

    از فردا یه نقش دیگه ایی رو باید شروع کنم چه قدر زندگی برام بی معنی شده حتی
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا