رمان تنهایی | معراج کاربر انجمن نگاه دانلود

معراج

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/13
ارسالی ها
164
امتیاز واکنش
292
امتیاز
206
سن
24
محل سکونت
ساری
نام : تنهایی
نویسنده : معراج
ژانر : عاشقانه
تنهایی...........
شاید سخت باشد درک کردن این کلمه..........کلمه ایی که برای خودش معنایی دارد اندازه ی زندگی..........
زندگی در تفاوت نگاه هاست نگاه به زندگی یعنی خود زندگی..........
دختری که نگاه به زندگی اش همانند خودش بود تنهای تنهای تنها...........
شاید فهمیدن این دختر همانند فهمیدن این کلمه هست............زندگی پر از تنهایی این فرد پر از غم
پر از افسوس........دختری که پر بود از امید......امید به زندگی
دختری که همانند دیگران عاشق بود و عشق می ورزید.............ولی زندگی رویی دیگر به او نشان داد.........
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    بسم الله الرحمن الرحیم
    باید سرد کانادا توی صورتم می خورد به خودم لرزیدم بد جوری لباسم کهنه شده بود
    بغضم گرفت.............منی که لباس هم رو یک بار می پوشیدم و دور می انداختمش
    ولی الان شده بودم عین یه دختر یتیم و فراری...............
    یه ماشین مشکی به چشمم خورد به سمتش قدم بردم امشب باید کار می کردم
    وگرنه باید توی خیابون از سرما یخ می زدم..........
    سمتش قدم برداشتم در سمت عقب رو باز کردم و نشستم..............
    سلامی کردم و با چشمای مشکی آشنایی رو برو شدم می تونم قسم بخورم که
    فراموش کردنش سخت بود خیلی سخت................
    برگشتم به چند سال پیش زمانی که برای خودم یه دختر واقعی بودم و زندگی رو
    احساس می کردم با تمام وجودم زمانی که توی زندگی هیچ کم و کاستی نداشتم........
    روی مبل خونه مون نشسته بودم و به پدرم خیره شده بودم ............
    نگاه پدرم روی من افتاد و لبخند زنان گفت:
    -چی شده صحرای بابا
    خودم رو لوس کردم و سمتش رفتم و دستام رو دور سرش گره زدم و گفتم:
    -بابایی من می خوام برم لندن می خوام اونجا تخصص بگیرم
    -کوچولو تو پزشکی قبول شو بعد در مورد تخصص حرف بزن
    -بابایی منو بفرست دیگه
    پدرم گفت:باشه دخترم من اون جا یک دوست پزشک دارم برام مثل برادر می مونه اگه بخوای
    می تونم تو رو با خانواده اش آشنا کنم.
    از اینکه پدرم خیلی پشتیبانمه خوشحال شدم و دستومو دور گردنش انداختم و سرش را بوسیدم
    مادرم اومد و گفت:من مثلا مادرشم هیچی منو بـ*ـوس نمیکنه اوت وقت پدرشو 10 تا
    10 می بـ..وسـ..ـه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    فصل 2

    کلاسم دیر شده بود هر چه می خواستم عجله کنم انگار این سرمای زمستون مثل یک دیوار
    جلوم رو می گرفت.
    بالاخره بعد از یک ربع رسیدم خدا رو شکر معلم نیومده بود و بچه ها توی راه رو نشسته
    بودند.
    کلا 6 طبقه داشت که هر طبقه برا ی یه سن خاصی از بچه ها می شد
    هم کف چند تا صندلی کنار هم چیده بودند تا والدین راحت بتوانند بنشینند.
    و آخر راه رو اتاق مدیر این آموزشگاه بود که آقایی به نام شین رولیس که پدر رابین
    هم می شد اونجا دفتر داشت.
    خودم رو به گرمای راه رو سپردم و سوگند رو دیدم که توی راه اومد
    و خیلی عذر خواهی کرد که امروز منو تنها گذاشت ومن گفتم:
    ایکاش می بودی یک اتفاق هایی برام افتاد که توی فیلم هم نمی دیدی
    سوگند:واقعا! برام تعریف کن چی شده.
    گفتم:همون پسره ایی که توی دفتر مدیر امروز دیدم
    سوگند:خوب
    گفتم:امروز مزاحم من شده بود و چرت و پرت می گفت،یک دفعه رابین مثل جت اومد
    منو نجات داد
    سوگند:رابین دیگه از کجا اومد اون موقعه ظهر
    گفتم:چه می دونم حتما خونشون همون نزدیکی ها بود
    -خوب ادامه بده
    گفتم:خوب نداره دیگه،همه ی ماجرا همین بود
    سوگند:برو بمیر من فکر می کردم امروز چه اتفاقی برات افتاده که داری اینقدر با هیجان برام
    تعریف می کنی.
    گفتم:هیجان برا تو نداشت برای من که.....
    رابین:خانم قائمی ببخشید
    رومو برگردوندم و گفتم:ببخشید آقای رولیس شما چرا همیشه مزاحم من می شی،امروز منو
    نجات دادی درست،ولی دلیل نمی شه که هر ثانیه مزاحم من بشید
    رابین با چهره ایی متعجب گفت:اگر شما منو مزاحم می دونید من هم موبایل شما رو نمی دم
    با تعجب گفتم:موبایل من دست شما چی کار می کنه؟ لطفا پسش بدید
    رابین لبخندی بچگانه زد و ابروهاشو بالا زد و گفت:نمی دم شما اول برای قضاوتی که کردید
    باید عذر خواهی کنید.
    گفتم:من،من از شما عذر خواهی کنم؟چرا؟
    گفت:برای همین قضاوتی که کردید
    عصبانی شدم و گفتم:من برای کاری که مرتکب نشدم از هیچ اح
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    احدو ناسی عذر خواهی نمی کنم
    شما هم لطفا موبایل منو پس بدید.
    ترسید و گفت:بفرمایید فقط منو نخور
    گفتم:با نمک تو نمکدون خوابیدی دیشب
    سوگند گفت: صحرا استاد اومد بریم تو کلاس
    گفتم:بریم
    رابین گفت:خانم قائمی خیلی بد اخلاقی
    حرصم در اومد اما نمی توستم کاری بکنم چون استاد تو کلاس بود تمام عقدمو دخیره کرم تا یه
    روزی تلافی کنم
    سوگند:این رابین دیونه چرا اینجوری می کنه؟
    گفتم:چه می دونم برو از خودش بپرس
    گفت:مسخره می کنی؟
    گفتم:نه به جون تو برو ازش بپرس اگه چیزی فهمیدی من بی دریغ نکن
    گفت:یا تو دیونه شدی یا من قاطی کردم
    گفتم: تو قاطی کردی
    گفت:تو دیونه ایی
    گفتم:می گم تو قاطی کردی
    گفت:من هم می گم تو دیونه ای
    استاد:خانم قائمی مشکلی پیش اومد(به انگلیسی گفت)
    گفتم:نه استاد مشکلی نیست(به انگلیسی گفتم)
    استاد:پس به دوستتون بگید آروم با شما دعوا کنند
    از حرف استادم خندم گرفت و سوگند رو نیشکون گرفتم،سوگند هم بلند گفت:آخ ،استاد ما
    هم یک چشم غره ایی به ما انداخت و ما مثل شمع از خجالتی آب شدیم.
    استادم یک مردی قد بلند و موهایی تقریبا کم پشت و عینکی ته استکانی و رنگ پوستش هم
    تیره بود و چشمانش هم مشکی است.
    کلاس که تمام شد مدیر آموزشگاه گفت:که از جلسه ی بعد نیم ساعت برای مکالمه به صورت
    رایگان می تونید در کلاس حظور داشته باشید.
    خیلی خوشحال شدم چون حرف زدن به طور کامل اینگلیسی رو دوست داشتم.
    وسایلم رو جمع کردم و همراه سوگند از کلاس اومدم بیرون
    سوگند:می خوای با من پیاده بیای؟
    گفتم:نه بابام میاد دنبالم.تو هم منتظر بمون که با هم بریم
    گفت:نه من باید زودتر برم کلاس ریاضیم ،اگه منتظر بمونم دیرم میشه
    گفتم:پس برو تا دیرت نشده،خداحافظ
    وقتی که سوگند رفت بعد از 20 دقیقه کل سالن خالی شد اما پدرم دنبالم نیومد از پشتم
    احساس گرمای کسی رو می کردم رو مو که برگردوندم رابینرو با چهره ایی خون آلود دیدم
    که داره روی زمین می افته خیلی حالم بد شد نمی دونستم باید چی کار کنم این قدر شوکه شده
    بودم که تمام دست و پام می لرزید
    (با صدایی لرزان گفتم)اقای رولیس حالتون خوبه؟
    یک دفعه رو زمین افتاد:سریع دستمال کاغذی گرفتم و صورتش رو پاک کردم تا جای زخمش
    عفونت نکنه بعد نبضشو گرفتم اصلا خوب نبود سریع به اورژانس زنگ زدم و مادرش رو
    از این ماجرا مطلع کردم وقتی که امبولانس اومد تا رابین رو به بیمارستان منتقل کنه سریع از
    جایش بلند شد و گفت:خانم قائمی شما خوبید و بعد بردنش
    از حرفی که زد هیچی نفهمیدم چه علتی داشت که حال منو بپرسه تو هم گیر و دار ها پدرم
    اومد و گفت:چی شده؟
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    گفتم:نمی دونم
    گفت:بهتره که بریم اینجا نباشیم بهتره
    هیچی نگفتم و با پدرم به طرف خونه حرکت کردم.
    توی راه پدرم گفت:صحرا بابا خوبی؟
    باصدایی خسته و لرزان گفتم:آره ، ولی دروغ گفتم توی ذهنم یک عالمه سوال بدون هیچ پاسخی
    داشتم.
    وقتی که به خونه رسیدیم سریع تو اتاقم رفتم و در رو پشت سرم بستم و لباس هامو در آورده
    نیاورده خوابیدم،حس می کردم که با خواب این اتفاق ها از ذهنم بیرون می ره اما نشد
    فردا صبح دلم نمی خواست به مدرسه برم و میخواستم به بیمارستانی که رابین توی اونه برم و
    از حالش بپرسم ولی متانت و غرور من نمی گذاشت خیلی ازش سوال داشتم به خصوص چرا
    بهم گفت حالت خوبه و....
    تو همین گیرودار بودم که مادرم در زد و اومد تو و گفت:صحرا امروز عصر خونه ی حاج خانم
    فائزی سفره دعوتم پدرت هم خونه نیست اگه خواستی می تونی بری خونه ی سوگندشون اون
    هم تنهاست.
    جرقه ایی توی ذهنم زد و فکر کردم که این فرصت بهترین فرصت است.وسایلم رو جمع کردم و
    مانتوی بیرونی خودم رو هم گرفتم تا بعد از مدرسه به بیمارستان برم.
    بعد از مدرسه با سوگند راهی خونش شدیم و می خواستم سرمطلب رو یه جورایی باز کنم
    وهی می گفتم:که نمی خوای باهم بیرون بریم و سوگند هیچی نمی گفت یک دفعه اعصابم خورد
    شد و داد زدم می خوام برم بیمارستان پیش رابین سوگند اخم کرد و گفت:باهات می یام.
    خندم گرفت چون هیچ وقت ندیدم کسی که با کسی موافق باشه اخم کنه ولی خیلی خوشحال بودم
    وقتی که آماده شدیم که به بیمارستان حرکت کنیم یک دفعه گوشیم زنگ خورد مادرم زنگ زد و
    گفت:با سوگند بازار برو و چیزیایی که می گم را برام بخر.
    انگار همه چیز جور شده بود من بیمارستان،پیش رابین برم انگار واقعا خدا همینو می خواست
    وقتی که به بیمارستان رسیدیم من تمام دستام می لرزید فکر می کرد اگه مادرش منو ببینه چی
    بگم از طرفی به خود رابین چی بگم که چرا اینجام؟خیلی چیز های دیگه که یک دفعه
    سوگند گفت:می خوای برگردیم.
    گفتم:نه برام این قضیه خیلی مهمه باید بدونم چی شده
    و توی بیمارستان رفتم بیمارستان تقریبا بزرگی بود در وردیش خونی بود فکر کنم کسی که زخمی
    شده بود در رو خونی کرد.وارد راه رو شدم نمی دونستم چی کار کنم سوگند گفت:برو پذیرش
    به پذیرش رفتم پرستاری اونجا ایستاده بود صداش زدم و گفتم:خانم ببخشید اتاق آقای رابین
    رولیس کجاست؟
    روش رو برگردوند دختری چاق با صورتی تپل و خیلی سفید بود موهاش رو کمی بیرون ریخت
    و چشمانی آبی داشت
    گفت:شما چی کارش هستید؟
    نمی دونستم چی بگم،اگه واقعا بخوام راست بگم باید بگم هیچ کاره اما من می خواستم ببینمش
    برای همین گفتم پسر خالم است.
    گفت:انتهای سالن دست چپ اتاق 45
    سریع رفتم در اتاق رو پیدا کردم،به سرم زد برگردم اما نمی تونستم یه چیزی ته دلم می گفت برتو
    در زدم و رفتم تو خدا رو شکر کسی نبود برای همین سریع و اروم گفتم:سلام
    رابین سرش رو برگردوند چشم هاش گرد شده بود و با چهرهایی متعجب گفت:سلام
    وگفت:اینجا چی کار می کنید؟
    گفتم:من باید بپرسم شما اینجا چی کار می کنید؟
    گفت:چرا شما بپرسید؟
    گفتم:چون حس می کنم مقصر من هستم
    و رفتم پیش صندلیش نشستم و بهش گفتم:راستشو بگو برا چی اینجا هستی؟
    گفت:نمی خوام بگم
    گفتم:چرا
    گفت:به خودم ربط داره
    گفتم:یا می گی یا اون ور سرتو می شکونم.
    گفت:خانم قائمی من می خواستم بهتون یه چیزی بگم
    گفتم:بفرمایید
    گفت:من خیلی شما رو...
    که یک دفعه پرستار اومد تو و کنار تخت رابین اومد و علایم حیاتیش رو اندازه گرفت
    گفتم:من هنوز جوابمو نگرفتم لطفا عجله کنید، بخاطر من بود؟
    رابین گفت:آره ولی با اختیار خودم این کا رو کردم شما خودتون
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    رو قاطی نکنید.
    گفتم:خیلی مبهم حرف می زنید من اصلا نمی فهم تو چی خودم رو قاطی نکنم؟
    گفت:یادتونه اون روز یه پسره بهتون گیر داد.
    گفتم:خوب
    گفت:اون منو به این روز در اورد
    گفتم:غلط کرده مگه شهر هرته هر کی از راه برسه یه نفر دیگه رو ناکار کنه
    گفت:خانم قائمی لطفا مراقب خودتون باشید
    گفتم:واقعا شرمنده هستم آقای رولیس من شما رو نا خواسته وارد این موضوع کردم
    گفت:خانم قائمی من شما رو خیلی....
    گفتم:من باید برم دیرم شده ولی ازتون عدزخواهی می کنم واقعا نمی دونم چی کار کنم
    گفت:خانم قائمی من باید حتما به شما یه چیزی رو بگم
    گفتم:لطفا عجله کنید
    گفت:خیلی سخته برام نمی تونم از کنارش یک پاکت نامه ی خونی بهم داد و گفت:اینو بخونید ازش گرفتم و گفتم:حالا می شه برم
    گفت:بفرمایید
    گفتم:خداحافظ
    گفت:مراقب خودتون باشید
    و از در اتاق اومدم بیرون و سوگند گفت:چرا اینقدر طول دادی بدو بریم خونه دیرمون شد
    نامه رو بهش نشون ندادم می خواستم خودم تنهاش بخونم برای همین هم بدون هیچ حرفی
    بیمارستان رو ترک کردم
    توی راه سوگند هی از رابین سوال می پرسید و چی بهم گفت،من هم چون باهام اومد ریز
    به ریز همه رو براش تعریف کردم
    بعد به خرید رفتیم و توی راه برگشت که 100 متر مانده بود به خونه برسیم همون پسره رو
    دیدم که با دوستاش کنار جوب ایستاده تقریبا حالت مـسـ*ـتی داشت خیلی ترسیدم واقعا از
    شدت ترس تمام دستام می لرزید ولی خیلی محکم ازجلوشون رد شدم دوست پسره اومد جلوی
    سوگند وکیفش رو از دوشش کشید
    گفتم:داری چی کار می کنی
    گفت:خفه شو
    نمی تونستم تحمل کنم دستمو بالا اوردم یکی زدم زیر گوشش و پسره می خواست بهم حمله کنه
    از قضا چون من کلاس های رزمی رو گذرونده بودم می تونستم راحت از خودم دفاع کنم
    کیفم رو دراوردم و شروع کردم به زدن پسره دوست های دیگش می خواستن به کمک
    دوستشون بیان اما از ترس هیچ کاری نمی کردند اینقدر پسره رو زدم تا خون بالا اورد
    وقتی دیدم خون بالا اورد ولش کردم و کیفمو برداشتم طرف اون پسره گفتم:اگه یک باره
    دیگه مزاحمم بشید عاقبت تون مثل همین آشغاله
    هیچی دیگه نگفتم و با سوگند راهی خونه شدیم
    سوگند گفت:اگه این حرکات رو بلد نبودی بد بخت می شدیم
    گفتم:خدا رو شکر که کسی ما رو ندید
    گفت:اگه ازمون شکایت کنند چی کار کنیم
    گفتم:اولا،پدر من پلیسه،دوما ما از خودمون دفاع کردیم،سوما تو هم شاهد هستی که به ما گیر
    دادن
    گفت:راست می گی ها
    گفتم:من خونه می رم خیلی خسته شدم کاری نداری
    گفت:نه خداحافظ
    راهمو کج کردم و از مسیر خونه ی خودمون رفتم دوست داشتم هرچی سریع تر به خونه برسم
    تا
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    نامه رو باز کنم ببینم کار مهمی که رابین با من داشته چی بوده برای همین هم گام هامو
    بلندتر گرفتم،بعد از 10 دقیقه به خونه رسیدم کسی نبود فرصت رو غنیمت شمردم و نامه رو
    باز کردم نامه خونی شده بود و کاملا مشخص نبود چی نوشته شده اما متنش این چنین بود
    بسم خالق عشق
    سلام خانم قائمی برام خیلی سخته که این موضوع رو براتون به صورت شفاهی بیان کنم
    اما می خواستم بدونید که من خیلی شما رو.............
    دوست دارم.
    می دونم از دستم عصبانی هستید شما اصلا مثل دخترهای ولگرد نیستید ومن
    هم از شما چیز زیادی نمی خواهم جز اینکه اگر می شود باهم در مدت کوتاهی که من زنده
    هستم دوست باشیم چون من سرطان دارم و بیشتر از 3 ساله دیگه زنده نیستم دلم می خواد
    این 3 سال رو با دختری نجیب و با متانتی مثل شما بگزرونم
    رابین رولیس
    دهنم بیشتر از 1 متر باز شده بود نمی دونستم واقعا چی کار کنم وا قعا گیج شده بودم مثل
    روانی ها به دیوار زل زدم و پلک نمی زدم
    خدایا کمکم کن چی کار کنم؟به یه پسری که اصلا نمی شناسمش اطمینان کنم،یا اگه باهاش
    دوست شم کاری درست می کنم،یادم افتاد کهفال حافظ یکی از بهترین راهای جواب دادن به
    این سوال هاست سریع رفتم فال گرفتم و جوابش خیلی خوب بود و واقعا هم دوستی من با
    رابین یکی از بهترین تصمیم های من بود چون رابین برخلاف تصور من خیلی پسری
    با ادب و متینی بود.
    تصمیم رو نیمه کاره گرفتم چون باید انسان از عقل خودش هم استفاده کند برای همین هم زیاد
    مشتاق نبود و منتظر بودم که رابین کاری بکند چون نجابت یک دختر اجازه ی همچین
    عملی رو نمی ده
    خیلی عصبی بودم دلم می خواست با دختر دایی ام حرف بزنم اون مثل من اول دبیرستان است
    زنگ زدم تا بیاد خونمون اما چون خیلی درسش از من زیاد تره نتونست بیاد ولی قول داد
    پنجشنبه و جمعه رو پیش من باشه.
    درسامو خوندم و نمازمو به جا اوردم و رفتم خوابیدم تا 3 روز هیچ اتفاقی نیفتاد تا اینکه من باید
    به کلاس زبان می رفتم:وقتی که وارد سالن شدم دیدم رابین دم در وایستاده و وقتی منو
    دید بهم آروم گفت:بیا بیرون کارت دارم
    همراش بیرون رفتم بهم خیره شد و گفت:خانم قائمی من دوستت دارم و اون چیزی که توی نامه
    نوشتم هم حقیقت داره
    بهش گفتم:شما واقعا تا 3 سال دیگه زنده هستید
    و بعد آزمایش هاشو به من نشون داد و واقعا سرطان داشت
    وبعد خیلی آروم گفتم:آقای رولیس شما در مورد من چی فکر کردید؟من چرا باید با شما دوست
    بشم مشکل شما چه ربطی به من داره؟اصلا متوجه نمی شم
    گفت:من شما رو دوست دارم،و فکر می کنم شما هم نسبت به من همین احساسی رو داشته
    باشید.
    گفتم:اصلا اینجوری که شما فکر می کنید نیست من اصلا به شما علاقه ایی ندارم.
    گفت:پس چرا اون روز به بیمارستان اومدید؟
    گفتم:از سر کنجکاوی
    گفت:مطمئن هستید؟
    گفت:من به خودم شکی ندارم
    گفت:خوب الان شما نمی خواید با من دوست بشید؟
    گفتم:نه
    گفت:ولی من تلاشم رو می کنم
    گفتم:حالا می بینید که کی پیروز می شه آقای رولیس
    و بعد راهمو کشیدم و رفتم توی کلاس،از قضا معلم مکالمه ام باید اون روز می اومد و تدریس
    رو شروع می کرد،حالا فکر می کنید معلم مکالمه ام کی بود؟رابین بود،خیلی متین وارد
    کلاس شد و درس رو با کلام خدا شروع کرد و صحبت هاشو به انگلیسی گفت:
    من رابین رولیس استاد مکالمه شما هستم و خیلی خوش حالم که می تونم در همین کلاس
    به شما دانش جویان انگلیسی آموزش بدم و ادامه داد:من خوش حال می شم که نام و نام
    خانوادگی شما رو بدونم،لطفا شروع کنید
    اولین نفر خود من بودم با بی اعتنایی گفتم:
    قائمی هستم
    گفت:نام و نام خانوادگی
    گفتم:دلیلی نمی بینم که اسم کوچیکم رو به شما بگم آقای رولیس
    گفت:فقط از سر کنجکاوی بود
    گفتم:دلیل این کنجکاوی رو نمی فهمم
    گفت:اگه دوست دارید می تونین نگین
    و چیزی نگفتم و
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    و نفر بعدی خودش رو معرفی کرد،و وقتی همه خودشون رو معرفی کردند رابین
    گفت:امروز می خواهم در مورد عشق صحبت کنم و نظر شما رو هم بدونم
    من چون می دونستم می خواد رومو کم کنه هیچی نگفتم و ساکت موندم
    ادامه داد:به نظر من عشق یک مرحله اساسی در زندگی یک فرد و کسی که عاشق می شه
    باید تمام شرایط خودش و شخص مقابل رو درک کنه و به دون آزار معشوق بهش دست پیدا
    کنه حالا نظر شما رو می خوام بدونم،و به من گفت:شروع کنید
    من گفتم:به نظر من عشقی که شما در موردش حرف می زنید توی قصه هاست اصلا توی این
    دوره و زمونه تمام پسر ها فقط برای گذروندن وقتشون عاشق می شن و به نظر من کسی
    می تونه عاشق بشه که خودش رو کامل بشناسه و هم طرف مقابلش رو اگه کسی بدون
    اطلاع از شخص مقابلش عاشق اون فرد بشه انگار عشقش مثل همون عشق های خیابونی
    می مونه.
    رابین گفت:شما در مورد عشق خیلی بد بین هستید شاید برای اعتقادتون این جوری
    حرف می زنید
    با عصبانیت گفتم:هر کی توی زندگیش یه چار چوبی داره دلیل نمی شه به اون اعتقاد های من
    بی احترامی بشه چون شما اعتقاداتون با اعتقاد های من متفاوته
    گفت:من قصد جسارت نداشتم
    گفتم:کاملا معلومه
    گفت:اگه ناراحت شدید عذر می خوام و بعد به نفر بعدی گفت که نظرش رو بگه
    و وقتی همه نظرشون رو گفتند گفت:حالا می خوام بدونم تا حالا عاشق شدید و به من گفت
    شروع کنم،من هم با قاطعیت گفتم:بله عاشق شدم ولی عشق من زمینی نیست،آسمانیه
    با نگرانی و عصبانیت گفت:منظورتون چیه یعنی شما کسی رو دوست دارید؟
    گفتم:بله دوست دارم
    گفت:یعنی چه،اصلا به شما نمی خوره همین شخصی باشید
    گفتم:مگه عاشقی جرمه
    گفت:نه خوب
    گفتم:من عاشق شدم و طرف مقابلم رو ستایش می کنم
    کلاس ریخت به هم و همه داشتند با هم پچ پچ می کردند و رابین عصبانی و حیران به من
    اخم کرده بود و سو گند بهم گفت:چی داری می گی؟
    من هم با خنده گفتم:الان می فهمی
    با صدای بلند ادامه دادم:من عاشق کسی هستم که اصلا مثل و مانند او پیدا نمیشه اصلا
    انسان نیست بلکه اون خدای منه،من عاشق خدای خودم شدم و اون رو ستایش
    می کنم
    رابین چون از من حقه خورد با قیافه ای حق به جانب گفت:پس عشق آسمانیه اینه
    گفتم:معمولا انسان ها نمی تون این عشق رو درک کنن چون خیلی عشق عظیمه
    گفت:شما تا به حال عاشق انسان شدید
    گفتم:به غیر از خانواده ام،نه
    گفت:پس که این طور،ولی من عاشق یه فردی شدم که اون اصلا منو دوست نداره و تازه
    از من بدش هم می اد
    گفتم:پس چرا اون شخص رو دوست دارید؟
    گفت:دلیل دوست داشتنم رو فقط و فقط خودم می فهم و نه کس دیگه ای
    گفتم:عشق یه جاده دو طرفه است شما تنهایی نمی تونی عاشق باشی
    گفت:من تلاشم رو می کنم تا طرف مقابلم رو عاشق خودم کنم
    چیزی نگفتم و رابین ادامه داد:به نظر من عشق نباید از سر لجبازی و این احساسی که به
    بین دو نفره نباید به دلیل خود خواهی از بین بره
    گفتم:وقتی بین دو نفر اصلا عشقی نیست دلیل ادامه دادن نداره
    گفت:طرف مقابل چی؟اون باید عشقش رو فراموش کنه
    گفتم:اگه خیلی اون نفر رو دوست داره باید صبر کنه
    گفت:منظور تون چیه؟
    گفتم:باید صبر کنه که عشق خودش پدید بیاد
    گفت:این هم نظر خوبیه،خیلی خوش حال شدم که این کلاس رو برگزار کردم تا نظراتون
    رو به انگلیسی بشنوم و به نظرم کلاس خیلی خ
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    خوبی بود برای هفته بعد بحثمون رو ادامه میدیم
    خسته نباشید خداحافظ
    رابین از کلاس بیرون نرفت ومن هم برای اینکه سوگند جزومو از رو بنویسه مجبور شدم
    توی کلاس بشینم رابین بهم خیره شده بود،و گفت:خانم قائمی خیلی از بحث کردن خوشتون
    می یاد؟مگه نه؟
    گفتم:نه اصلا
    گفت:پس چرا این قدر علاقه نشون می دید
    گفتم:بعضی وقت ها حرف زدن به معنی بحث کردن نیست بلکه به معنی رو کم کردنه
    گفت:شما یعنی می خواستید منو از رو بندازید
    گفتم:شما این جوری فکر کنید
    بلند شد و کتابشو بغلش گرفت و با چهره ای بهم ریخته و اخم کرده راه افتاد که از کلاس بره
    و کنار در خروجی ایستاد و بهم گفت:یکی طلبت
    گفتم:گفتم که نمی تونی منو از پا دراری
    و رابین رفت
    سوگند گفت:چرا با رابین سر جنگ داری؟
    گفتم:جزو رو بنویس پاشو بریم
    گفت:نه خیلی برام جالب شد مگه این بد بخت چه هیزم تلی بهت فروخت که این جوری
    می کنی؟
    گفتم:این پسره هم مغرور هم پرو،به من می گیه متینم اما می گـه بیا باهم دوست شو
    سوگند خندید و گفت:تو هم در جوابش می گفتی:تو هم خیلی متینی برو...
    گفتم:چرا حرفت رو قطع کردی
    گفت:پشت سرتو
    سرمو برگردوندم و رابین رو پشتم دیدم،یخ کردم اصلا نمی تونستم حرف بزنم
    رابین گفت:غیبت خیلی بده خانم قائمی
    گفتم:فال گوش یستادن بدتره،شاید من می خواستم یه حرف خصوصی به دوستم بگم
    گفت:ببخشید،ولی شما هم نباید قضاوت کنی،شما از کجا می دونی من مغرورم؟
    گفتم:شما اصلا نمی فهمی که داری چی می گی؟شما اصلا نمی دونی داری با کی حرف میزنی؟
    فقط این رو بدون که من تحمل این جلف بازی ها رو ندارم،و پاشدم که برم که توی همین
    لحظه رابین دستم رو گرفت
    رو مو برگردوندم و توی چشم رابین خیره شدم و گفتم:
    دستمو ول کن
    گفت:نمی خوام
    گفتم:اگه ول نکنی یه کاری می کنم که هم من پشیمون بشم هم تو
    گفت:اگه ول نکنم چی کار می کنی؟
    سیلی محکمی روی صورتش برای این کارش زدم ولی باز دستم رو ول نکرد
    گفتم:دستم رو ول کن
    گفت:یه شرط داره
    با پوز خنده ای گفتم:آقا می خواد تازه برامون شرط هم بزاره،خوب بفرمایید چه شرطی؟
    گفت:باید با من دوست شی
    گفتم:به به چیز دیگه ای،تو رو خدا خجالت نکش
    گفت:یا دوست می شی یا دستو رو ول نمی کنم
    عصبانی شدم و گفتم:آقای رولیس من در ورزش های رزمی مهارت عجیبی دارم اگه زدم ناکارت
    کردم از دستم ناراحت نشو.
    گفت:من هم در ورزش های رزمی مهارت عجیبی دارم
    گفتم:خوب که چی
    گفت:هیچی همین جوری گفتم
    گفتم:شما مگه نمی گید من متینم،من خانمم،من سنگینم
    گفت:توش شکی نیست
    گفتم:خوب،همین دیگه نباید از من همچین خواسته ای داشته باشید،نجابتم همچین
    اجازه رو بهم نمی ده.
    گفت:ولی عاشق شدن خیلی عظیمه من نمی تونم به دون شما زندگی کنم
    گفتم:تو رو خدا فیلم هندی در نیار
    گفت:نه به خدا من شما رو واقعا دوست دارم
    گفتم:من هم واقعا از شما بدم می آد
    گفت:الکی می گی
    گفتم:تو راست می گی
    گفت:یعنی چی؟
    گفتم:یعنی من تو رو دوست دارم
    گفت:واقعا
    گفتم:بله واقعا
    گفت:الکی نمی گی که؟
    گفتم:واقعا نفهمیدی دارم مسخرت می کنم
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا