- عضویت
- 2018/06/12
- ارسالی ها
- 275
- امتیاز واکنش
- 3,688
- امتیاز
- 502
- سن
- 33
مردى جا افتاده همراه پسربچهای كوچك درون مغازه بودند. سلام كردم. مرد با صورتى جدى جواب داد و گفت:
- بفرماييد؟
دستى به روى پارچههای پيشخوان كشيدم.
- دوست ندارم لقمه دور سرم بچرخونم، براى همين ميرم سراصل مطلب؛ من از طرف مريم قبادى اومدم تا ببينم میتونم رضايت بگيرم.
مرد عصبانى شد و با پرخاش گفت:
- از طرف اون بىهمهچيز اومدى كه چى بشه؟ بذارم خون برادرم رو پايمال كنه؟
با لحن آرام ولى محكم جواب دادم:
- به نظرتون خون رو با خون بشورن، چيزى عوض ميشه؟
طوفانى شد و فرياد كشيد.
- پاك نمیشه؛ ولى تقاص اين طفل معصوم رو ميده.
نگاهى به بچهی مچالهشده از ترسِ گوشهی مغازه انداختم. رو به مرد چرخيدم.
- نميشه جاى تقاص، آيندهی اين بچهی معصوم رو ساخت؟ نميشه به جاش بخشش رو ياد بگيره؟ نمیشه از تقصير يه زن گذشت تا یه طفل معصوم ديگه مثل برادرزادهتون يتيم نشه؟ حتما بايد مرگ رو با مرگ جواب بديد تا آروم بشيد؟
چشمهايش را رو هم فشرد و زير لب لعنت بر شيطان فرستاد.
- ببين خانوم محترم، من كارهای نيستم، هرچند يكى از اولياء دم به حساب ميام؛ ولى همهكاره زنشه كه اونم تا قاتل شوهرش رو پاى چوب دار نبينه، آروم نميشه.
- يعنى اگر مريم بميره آيندهی اين بچه تأمين ميشه؟ يعنى واقعاً نمیدونسته شوهرش چهجور آدمى بوده؟!
عصبانى شد و با تشر توپيد.
- مواظب حرف زدنت باش!
سرى تكان دادم.
- باشه، مواظب حرف زدنم هستم. شما عمرى برادرِ پدر اين بچه بوديد. به نظر هم میرسه بهتر از همه میشناختينش. مريم چيزى نمیتونه ثابت كنه؛ ولى خداى بالا سرش شاهد همهچى بوده. شاهد وجدان و تصميم سرنوشتسازِ شما هم هست. من نمیگم راحت بگذرين؛ ولى میخوام حداقل خون رو با خون نشورين. برادر شما هم مقصر بوده، پس بيايين با گرفتن دو برابرِ ديه، رضايت بدين. مريم تو اين يكسال تقاص گناهش رو داده، نذاريد حق و ناحقى بشه. درسته قاتل برادرتون بوده؛ ولى برادرتون هم اگر سر راهش قرار نمیگرفت اين اتفاق نمیافتاد. من با زنش طرف نميشم؛ چون هرچى بوده شوهر و پدر بچهاش بوده ولى شما منصفید و مىتونيد عاقلانهتر فكر كنيد.
آرامش بازگشت و روى صندلىاش نشست.
- شما چیکارهشى؟
نفسى گرفتم.
- يه زمانى همسلولش، الان دوستش.
- بايد با زنش حرف بزنم.
از داخل كيفم برگهای كو چك به همراه خودكارى بيرون آوردم و شمارهام را نوشتم و گفتم:
- اگر راضيش كردين، براى گرفتن ديه زنگ بزنين.
كاغذ را روى پارچهها گذاشتم و با خداحافظى از مغازه بيرون آمدم.
تا اینجاى كار خوب پيش رفت، خدا كند زنش هم رضايت بدهد.
شمارهی نازار را گرفتم. با اولين بوق جواب داد.
- شيرى يا روباه؟
سلام كردم:
- نه شير نه روباه ! فعلاً تو آبنمكيم. تو چیکار میكنى؟
پوفى كشيد:
- هيچى؛ امروز اومديم دفتر ببينيم میشه ملاقات آزاد بريم.
پرسيدم:
- ميشه منم بيام؟
- بيا؛ شايد تونستم يه كاريش بكنم.
به سمت دفترشان راهى شدم. حدود يك ساعت بعد رسيدم. زنگ در را زدم، منشى در را باز كرد و با ديدنم سلامى كوتاه داد. جوابش را دادم و داخل آپارتمان شدم. پشت ميزش جاى گرفت.
- نازار تو دفترشه؟
- نه، تو دفتر آقاى بختيارى هستن.
به سمت اتاق نازار رفتم.
- اومد بگين من تو اتاقش منتظرم.
وارد اتاقش شدم. سرم به شدت درد ميكرد و به احتمال زياد براى خشك نكردن موهايم بود. روى مبل نشستم و سرم را به مبل تكيه دادم. نميدانم چه مدت گذشته بود كه نازار طبق معمول پرسروصدا وارد اتاق شد. سرم را بلند كردم و با ديدن لبخندش گفتم:
- يه در باز كردن انقدر سروصدا داره؟
خنديد:
- براى آدمى مثل من، بله كه داره.
روبهرويم نشست. سرم تير میكشيد. انگشتان دستانم را روى گيجگاهم گذاشتم. نازار با نگرانى پرسيد:
- سرت درد میكنه؟
- آره داره منفجر ميشه.
- بذار برم برات مسكن بيارم.
دوباره به مبل تكيه دادم. چند دقيقه بعد همراه قرص و آبميوهای برگشت. قرص را همراه آبميوه خوردم و دوباره سرم را تكيه دادم. نازار پيشدستى را روى ميز گذاشت و گفت:
- من يه نيمساعتى كار دارم، اگر میخواى برو اون اتاق روى تخت دراز بكش.
بايد كمى میخوابيدم تا ميگرن لعنتىام شروع نشده بود. از جايم بلند شدم و به اتاق رفتم. ميدانستم نازار كمى وسواس دارد، براى همين مانتويم را درآوردم، پايين تخت گذاشتم و بعد شال را از سرم برداشتم و موهايم را باز كردم تا خشك شوند. نميدانم براى كمخوابىام بود يا مسكن، كه نرسيده به بالش خوابم برد.
- بفرماييد؟
دستى به روى پارچههای پيشخوان كشيدم.
- دوست ندارم لقمه دور سرم بچرخونم، براى همين ميرم سراصل مطلب؛ من از طرف مريم قبادى اومدم تا ببينم میتونم رضايت بگيرم.
مرد عصبانى شد و با پرخاش گفت:
- از طرف اون بىهمهچيز اومدى كه چى بشه؟ بذارم خون برادرم رو پايمال كنه؟
با لحن آرام ولى محكم جواب دادم:
- به نظرتون خون رو با خون بشورن، چيزى عوض ميشه؟
طوفانى شد و فرياد كشيد.
- پاك نمیشه؛ ولى تقاص اين طفل معصوم رو ميده.
نگاهى به بچهی مچالهشده از ترسِ گوشهی مغازه انداختم. رو به مرد چرخيدم.
- نميشه جاى تقاص، آيندهی اين بچهی معصوم رو ساخت؟ نميشه به جاش بخشش رو ياد بگيره؟ نمیشه از تقصير يه زن گذشت تا یه طفل معصوم ديگه مثل برادرزادهتون يتيم نشه؟ حتما بايد مرگ رو با مرگ جواب بديد تا آروم بشيد؟
چشمهايش را رو هم فشرد و زير لب لعنت بر شيطان فرستاد.
- ببين خانوم محترم، من كارهای نيستم، هرچند يكى از اولياء دم به حساب ميام؛ ولى همهكاره زنشه كه اونم تا قاتل شوهرش رو پاى چوب دار نبينه، آروم نميشه.
- يعنى اگر مريم بميره آيندهی اين بچه تأمين ميشه؟ يعنى واقعاً نمیدونسته شوهرش چهجور آدمى بوده؟!
عصبانى شد و با تشر توپيد.
- مواظب حرف زدنت باش!
سرى تكان دادم.
- باشه، مواظب حرف زدنم هستم. شما عمرى برادرِ پدر اين بچه بوديد. به نظر هم میرسه بهتر از همه میشناختينش. مريم چيزى نمیتونه ثابت كنه؛ ولى خداى بالا سرش شاهد همهچى بوده. شاهد وجدان و تصميم سرنوشتسازِ شما هم هست. من نمیگم راحت بگذرين؛ ولى میخوام حداقل خون رو با خون نشورين. برادر شما هم مقصر بوده، پس بيايين با گرفتن دو برابرِ ديه، رضايت بدين. مريم تو اين يكسال تقاص گناهش رو داده، نذاريد حق و ناحقى بشه. درسته قاتل برادرتون بوده؛ ولى برادرتون هم اگر سر راهش قرار نمیگرفت اين اتفاق نمیافتاد. من با زنش طرف نميشم؛ چون هرچى بوده شوهر و پدر بچهاش بوده ولى شما منصفید و مىتونيد عاقلانهتر فكر كنيد.
آرامش بازگشت و روى صندلىاش نشست.
- شما چیکارهشى؟
نفسى گرفتم.
- يه زمانى همسلولش، الان دوستش.
- بايد با زنش حرف بزنم.
از داخل كيفم برگهای كو چك به همراه خودكارى بيرون آوردم و شمارهام را نوشتم و گفتم:
- اگر راضيش كردين، براى گرفتن ديه زنگ بزنين.
كاغذ را روى پارچهها گذاشتم و با خداحافظى از مغازه بيرون آمدم.
تا اینجاى كار خوب پيش رفت، خدا كند زنش هم رضايت بدهد.
شمارهی نازار را گرفتم. با اولين بوق جواب داد.
- شيرى يا روباه؟
سلام كردم:
- نه شير نه روباه ! فعلاً تو آبنمكيم. تو چیکار میكنى؟
پوفى كشيد:
- هيچى؛ امروز اومديم دفتر ببينيم میشه ملاقات آزاد بريم.
پرسيدم:
- ميشه منم بيام؟
- بيا؛ شايد تونستم يه كاريش بكنم.
به سمت دفترشان راهى شدم. حدود يك ساعت بعد رسيدم. زنگ در را زدم، منشى در را باز كرد و با ديدنم سلامى كوتاه داد. جوابش را دادم و داخل آپارتمان شدم. پشت ميزش جاى گرفت.
- نازار تو دفترشه؟
- نه، تو دفتر آقاى بختيارى هستن.
به سمت اتاق نازار رفتم.
- اومد بگين من تو اتاقش منتظرم.
وارد اتاقش شدم. سرم به شدت درد ميكرد و به احتمال زياد براى خشك نكردن موهايم بود. روى مبل نشستم و سرم را به مبل تكيه دادم. نميدانم چه مدت گذشته بود كه نازار طبق معمول پرسروصدا وارد اتاق شد. سرم را بلند كردم و با ديدن لبخندش گفتم:
- يه در باز كردن انقدر سروصدا داره؟
خنديد:
- براى آدمى مثل من، بله كه داره.
روبهرويم نشست. سرم تير میكشيد. انگشتان دستانم را روى گيجگاهم گذاشتم. نازار با نگرانى پرسيد:
- سرت درد میكنه؟
- آره داره منفجر ميشه.
- بذار برم برات مسكن بيارم.
دوباره به مبل تكيه دادم. چند دقيقه بعد همراه قرص و آبميوهای برگشت. قرص را همراه آبميوه خوردم و دوباره سرم را تكيه دادم. نازار پيشدستى را روى ميز گذاشت و گفت:
- من يه نيمساعتى كار دارم، اگر میخواى برو اون اتاق روى تخت دراز بكش.
بايد كمى میخوابيدم تا ميگرن لعنتىام شروع نشده بود. از جايم بلند شدم و به اتاق رفتم. ميدانستم نازار كمى وسواس دارد، براى همين مانتويم را درآوردم، پايين تخت گذاشتم و بعد شال را از سرم برداشتم و موهايم را باز كردم تا خشك شوند. نميدانم براى كمخوابىام بود يا مسكن، كه نرسيده به بالش خوابم برد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: