کامل شده رمان تنهایی داليا | samanehaminian69 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سمانه امينيان

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/12
ارسالی ها
275
امتیاز واکنش
3,688
امتیاز
502
سن
33
محل سکونت
شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
مردى جا افتاده همراه پسربچه‌ای كوچك درون مغازه بودند. سلام كردم. مرد با صورتى جدى جواب داد و گفت:
- بفرماييد؟
دستى به روى پارچه‌های پيشخوان كشيدم.
- دوست ندارم لقمه دور سرم بچرخونم، براى همين ميرم سراصل مطلب؛ من از طرف مريم قبادى اومدم تا ببينم می‌تونم رضايت بگيرم.
مرد عصبانى شد و با پرخاش گفت:
- از طرف اون بى‌همه‌چيز اومدى كه چى بشه؟ بذارم خون برادرم رو پايمال كنه؟
با لحن آرام ولى محكم جواب دادم:
- به نظرتون خون رو با خون بشورن، چيزى عوض ميشه؟
طوفانى شد و فرياد كشيد.
- پاك نمیشه؛ ولى تقاص اين طفل معصوم رو ميده.
نگاهى به بچه‌ی مچاله‌شده از ترسِ گوشه‌ی مغازه انداختم. رو به مرد چرخيدم.
- نميشه جاى تقاص، آينده‌ی اين بچه‌ی معصوم رو ساخت؟ نميشه به جاش بخشش رو ياد بگيره؟ نمیشه از تقصير يه زن گذشت تا یه طفل معصوم ديگه مثل برادرزاده‌تون يتيم نشه؟ حتما بايد مرگ رو با مرگ جواب بديد تا آروم بشيد؟
چشم‌هايش را رو هم فشرد و زير لب لعنت بر شيطان فرستاد.
- ببين خانوم محترم، من كاره‌ای نيستم، هرچند يكى از اولياء دم به حساب ميام؛ ولى همه‌كاره زنشه كه اونم تا قاتل شوهرش رو پاى چوب دار نبينه، آروم نميشه.
- يعنى اگر مريم بميره آينده‌ی اين بچه تأمين ميشه؟ يعنى واقعاً نمی‌دونسته شوهرش چه‌جور آدمى بوده؟!
عصبانى شد و با تشر توپيد.
- مواظب حرف زدنت باش!
سرى تكان دادم.
- باشه، مواظب حرف زدنم هستم. شما عمرى برادرِ پدر اين بچه بوديد. به نظر هم می‌رسه بهتر از همه می‌شناختينش. مريم چيزى نمی‌تونه ثابت كنه؛ ولى خداى بالا سرش شاهد همه‌چى بوده. شاهد وجدان و تصميم سرنوشت‌سازِ شما هم هست. من نمی‌گم راحت بگذرين؛ ولى می‌خوام حداقل خون رو با خون نشورين. برادر شما هم مقصر بوده، پس بيايين با گرفتن دو برابرِ ديه، رضايت بدين. مريم تو اين يكسال تقاص گناهش رو داده، نذاريد حق و ناحقى بشه. درسته قاتل برادرتون بوده؛ ولى برادرتون هم اگر سر راهش قرار نمی‌گرفت اين اتفاق نمی‌افتاد. من با زنش طرف نميشم؛ چون هرچى بوده شوهر و پدر بچه‌اش بوده ولى شما منصفید و مى‌تونيد عاقلانه‌تر فكر كنيد.
آرامش بازگشت و روى صندلى‌اش نشست.
- شما چی‌کاره‌شى؟
نفسى گرفتم.
- يه زمانى هم‌سلولش، الان دوستش.
- بايد با زنش حرف بزنم.
از داخل كيفم برگه‌ای كو چك به همراه خودكارى بيرون آوردم و شماره‌ام را نوشتم و گفتم:
- اگر راضيش كردين، براى گرفتن ديه زنگ بزنين.
كاغذ را روى پارچه‌ها گذاشتم و با خداحافظى از مغازه بيرون آمدم.
تا این‌جاى كار خوب پيش رفت، خدا كند زنش هم رضايت بدهد.
شماره‌ی نازار را گرفتم. با اولين بوق جواب داد.
- شيرى يا روباه؟
سلام كردم:
- نه شير نه روباه ! فعلاً تو آب‌نمكيم. تو چی‌کار می‌كنى؟
پوفى كشيد:
- هيچى؛ امروز اومديم دفتر ببينيم میشه ملاقات آزاد بريم.
پرسيدم:
- ميشه منم بيام؟
- بيا؛ شايد تونستم يه كاريش بكنم.
به سمت دفترشان راهى شدم. حدود يك ساعت بعد رسيدم. زنگ در را زدم، منشى در را باز كرد و با ديدنم سلامى كوتاه داد. جوابش را دادم و داخل آپارتمان شدم. پشت ميزش جاى گرفت.
- نازار تو دفترشه؟
- نه، تو دفتر آقاى بختيارى هستن.
به سمت اتاق نازار رفتم.
- اومد بگين من تو اتاقش منتظرم.
وارد اتاقش شدم. سرم به شدت درد مي‌كرد و به احتمال زياد براى خشك نكردن موهايم بود. روى مبل نشستم و سرم را به مبل تكيه دادم. نمي‌دانم چه مدت گذشته بود كه نازار طبق معمول پرسروصدا وارد اتاق شد. سرم را بلند كردم و با ديدن لبخندش گفتم:
- يه در باز كردن ان‌قدر سروصدا داره؟
خنديد:
- براى آدمى مثل من، بله كه داره.
روبه‌رويم نشست. سرم تير می‌كشيد. انگشتان دستانم را روى گيج‌گاهم گذاشتم. نازار با نگرانى پرسيد:
- سرت درد می‌كنه؟
- آره داره منفجر ميشه.
- بذار برم برات مسكن بيارم.
دوباره به مبل تكيه دادم. چند دقيقه بعد همراه قرص و آبميوه‌ای برگشت. قرص را همراه آبميوه خوردم و دوباره سرم را تكيه دادم. نازار پيش‌دستى را روى ميز گذاشت و گفت:
- من يه نيم‌ساعتى كار دارم، اگر می‌خواى برو اون اتاق روى تخت دراز بكش.
بايد كمى می‌خوابيدم تا ميگرن لعنتى‌ام شروع نشده بود. از جايم بلند شدم و به اتاق رفتم. مي‌دانستم نازار كمى وسواس دارد، براى همين مانتويم را درآوردم، پايين تخت گذاشتم و بعد شال را از سرم برداشتم و موهايم را باز كردم تا خشك شوند. نمي‌دانم براى كم‌خوابى‌ام بود يا مسكن، كه نرسيده به بالش خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    ***
    از جايم بلند شدم. صدايى از بيرون نمی‌آمد. ساعت مچى‌ام را نگاه كردم. ساعت از٤ گذشته بود و اين يعنى من در حدود سه ساعت خوابيده بودم. سريع از جايم بلند شدم. شال و مانتويم را به تن كردم و از اتاق بيرون زدم. نازار در اتاق نبود. به سالن رفتم. منشى هم نبود. صدايش زدم اما كسى جوابگو نبود. به طرف كيفم رفتم و گوشى‌ام را از داخلش برداشتم. شماره‌اش را گرفتم، بعد از چندين بوق با خنده جواب داد.
    - بيدار شدى داليا خانوم؟
    به سمت پنجره رفتم و آن را باز كردم.
    - مگه نگفتم می‌خوام مريم رو ببينم؟!
    - صدات كردم ولى خوابت عميق بود. البته با اون مسكنى كه من بهت دادم، فيل از پا در ميومد تو كه مورچه‌شون بودى.
    روى صندلي نشستم.
    - صبح رفته بودم حموم؛ وقت نشد موهام رو خشك كنم.
    - حالا بهترى؟
    - آره؛ مريم چى شد؟
    - هيچى؛ شما الان دارى با وكيل خانم قبادى حرف مي‌زنى، البته خدا اين داداشِ اخمو رو براى ما حفظ كنه.
    دستى به موهاى پريشان دورم كشيدم.
    - به داداشت چه ربطى داره؟
    عشـ*ـوه‌كنان گفت:
    - همه‌ی زحمات با داداشم بود، البته از حق نگذريم دوستاشم بودن.
    از روى صندلى بلند شدم و به اتاق دوم نازار رفتم.
    - خب این‌که براى خودش خوب شد، حداقل به درد يه كارى خورده.
    نازار بلند خنديد.
    - من نمی‌دونم شما با هم چه پدركشتگى داريد؛ ولى بهتره مثل آدم‌های امروزى، با صحبت كردن
    مشكلتون رو حل كنيد.
    بالش را بلند كردم تا كِش‌هايم را بردارم؛ اما نبود! تمام تخت را گشتم اما نبود، با حرص گفتم:
    - حالا لازم نيست ان‌قدر سنگ اين دادشت رو به سينه بزنى. تو كش موهاى منو نديدى.
    دوباره خنديد. آخ اگر مي‌دانست چه‌قدر خنده‌هايش رو اعصاب هستن، حداقل براى من يكى ديگر نمی‌خنديد.
    - ميشه بگى چى ان‌قدر خنده داره؟
    كمى آرام گرفت و گفت:
    - هيچى، گلِ سرم شكست، به اميد يه گل سر ديگه اومده بودم تو اتاق كه پيدا نكردم، به جاش رو زمين دو تا كش پيدا كردم. فكر كردم از عالم غيب رسيده.
    كلافه جواب دادم.
    - حالا من چی‌کاركنم با اين موهاى لعنتى؟
    دلخور گفت:
    - نگو تو رو خدا، دلت مياد مو به اون قشنگى؟! خدا وكيلى بهت حسودى كردم. اصلاً فكرشم نمی‌کردم ان‌قدر موهات بلند باشه. از بس كه هميشه پشت سرت بسته شده.
    پوفى كشيدم و كلافه گفتم:
    - برو نازارجان؛ دارى ميرى رو اعصابم... بعداً حرف مي‌زنيم.
    بى‌معطلى تماس را قطع كردم و گوشى را روى تخت انداختم. شال را از سر برداشتم و موهايم را به يك سمت ريختم. درست اندازه‌شان تا بالاى ران پايم بود. حال چه‌گونه اين خرمن را جمع مي‌كردم؟! شايد در كيف كشى داشته باشم. به اميد يافتن كش در كيفم چرخيدم تا به سمت مبل‌ها بروم كه از ترس سر جايم ميخكوب شدم.
    آروان به چهارچوب تكيه داده بود و در كمال خونسردى ماگ قهوه‌اش را می‌نوشيد.
    نفس عميقى كشيدم و گفتم :
    - عادت دارى به قبض روح كردن، نه؟
    يك قدم وارد اتاق شد و گفت:
    - نه عادت ندارم. راستش شنيدم بحث سر من بود، گفتم بيام ببينم چه خبره!
    نگاهم را از او گرفتم و به سراغ شالم رفتم و آن را به روى سرم انداختم. از كنارش گذشتم و به سراغ كيفم رفتم. هرچه گشتم بى‌فايده بود. نااميد زيپ كيفم را كشيدم و برگشتم كه سينه به سينه‌ی آروان درآمدم. سريع عقب كشيدم و با خشم گفتم:
    - كارى داريد این‌جا؟
    خم شد ماگ قهوه‌اش را روى ميز قرار داد و گفت:
    - كارى كه نداشتم؛ اما می‌تونم كمكت كنم.
    پوزخندى زدم و با تمسخر گفتم:
    - چيه؟ می‌خواى كش سرت رو بهم قرض بدى؟
    جلو آمد و بى‌توجه به حرفم گفت:
    - برگرد.
    حركتى نكردم كه پايين شالم را گرفت و گفت :
    - بهت كه نميشه دست زد، خودت برگرد.
    برگشتم و شال را به نيمه سرم برگرداند و بادقت و حوصله تمام موهايم را بافت و در آخر انتهاى موهايم را به دستم داد و گفت :
    - وايسا الان برمي‌گردم.
    از اتاق بيرون رفت و بعد از چند دقيقه، همراه پارچه‌ای در دست بازگشت. پارچه‌‌ی به صورت نوار بريده‌شده را نشانم داد و گفت:
    - موهاتو بيار بالا برات ببندم.
    موهايم را بالا آوردم و در مقابلش گرفتم. با نوار پارچه‌ای بافت موهايم را بست و در انتهاى كارش آن را به شكل پاپيون درآورد و گفت:
    - تونستم كمك كنم.
    عقب رفتم و موهايم را همان‌گونه روى مانتو رها كردم و تنها يك كلمه گفتم :
    - مرسى!
    شال را روى سرم مرتب كردم. به اتاق رفتم و بعد از مرتب كردن تخت، گوشى‌ام را برداشتم و بيرون آمدم.
    آروان روى مبل نشسته بود. به سمت كيفم رفتم و با برداشتنش گفتم خداحافظ.
    به سمت در رفتم كه گفت:
    - صدرى می‌گفت اگر كله‌شق‌بازى در بيارى، تو خطر مي‌افتى.
    به سمتش برگشتم و منتظر ادامه‌ی حرفش ماندم. همان‌طور كه به صورتم نگاه مي‌كرد، به مبل روبه‌رويش اشاره كرد و گفت بشين. روى مبل نشستم و باز منتظر شدم.
    - چه‌جورى می‌خواي نجاتش بدى؟
    به مبل تكيه دادم.
    - اينا مهم نيست، فقط اگر صدرى پيغام داده بگو.
    آرنج‌هايش را روى زانوهايش قرار داد و به جلو آمد.
    - ازم خواسته نذارم خودت رو به خطر بندازى. مهم‌تر از اون، گفته مراقبت باشم.
    به رويش خنديدم.
    - از تو بهتر پيدا نكرد براى مراقبت از من؟
    اخم درهم كشيد.
    - پيدا نكرد؛ چون مي‌دونست من حريفت ميشم.
    - به صدرى بگو يادش نره من داليام. همون دخترى كه به هرچى می‌خواد مي‌رسه، حتى به قيمت نابودي خيلى چيزها. در ضمن، بگو نگران خانواده‌شم نباشه، حواسم بهشون هست.
    از جايم بلند شدم. او هم ايستاد.
    - چرا ان‌قدر مرموزى؟ مي‌دونى اگر بخوام از صدرى حرف مي‌كشم ولى دوست دارم خودت بگى.
    كيفم را روى شانه‌ام انداختم.
    - من نمي‌دونم تو چرا ان‌قدر كنجكاو زندگي من شدى! بعدشم، صدرى حرف‌های منو با خودشم تكرار نمی‌كنه، چه برسه به این‌که براى تو تعريف كنه. اینايى رو هم كه بهت گفته، كلى با خودش كلنجار رفته؛ پس به قول آبادانيا، لاف نيا !
    به سمت در قدم برداشتم كه راهم را بست و گفت:
    - من تابه‌حال به هرچى خواستم رسيدم؛ این‌که يه كنجكاويِ ساده‌ست.
    به چشم‌هايش خيره شدم.
    - آخه حرف حساب تو چيه؟
    - این‌که چرا می‌خواستى خودت رو جاى قاتل جا بزنى، در صورتى كه ان‌قدر مدرك دارى كه می‌تونى صدري رو نجات بدى چه برسه به خودت. این‌که چرا ان‌قدر به صدرى مديونى! این‌که چرا با وجود كشتن بهارت، قاتل نمی‌دونيش و دارى كمكش می‌كنى؟!
    تمام بدنم از خشم می‌لرزيد. کمى صدايم را بالا بردم.
    - بهتره ان‌قدر تو زندگي من سرك نكشى.
    آروان پوزخندى زد.
    - سرك نمی‌كشم. فقط می‌خوام حق به حق‌دار برسه.
    - اينو ديشبم گفتى، همون ديشبم جوابش رو گرفتى. بهتره صدرى با پرونده‌ش رو به كسى ديگه واگذار كنى تا ان‌قدر اذيت نشى.
    - من قول دادم كمكش كنم.
    - اين‌طورى؟ با زير سوال بردن موكلت؟!
    آروان دستى به موهاى روى پيشانى‌اش كشيد.
    - از این‌که يه روزى حق كسى رو پايمال كنم و این‌که حق به حق‌دار نرسونم، مى ترسم. تو پرونده‌ی تو، خيلى جاهاش برام حل‌ نشده بود، براى همين اين پرونده رو هم قبول كردم.
    عقب رفتم و روى مبل نشستم.
    - ديشبم گفتم؛ من رابـ ـطه‌ام با صدرى مثل يه دوست بود كه خيلى جاها كمكم كرده. الان براى جبران خوبى‌هاش می‌خوام كمكش كنم. بقيه‌ی ماجرا هم ربطى به تو نداره. پس ان‌قدر كنجكاوى نكن.
    مقابلم نشست.
    - باشه كنجكاوى نمی‌كنم؛ ولى در رابـ ـطه با پرونده‌ی صدرى بايد تو همه‌ی ماجرا باشم.
    حوصله‌ام سر رفته بود.
    - لازم به ماجرابازى نيست؛ شما تلاشت رو براى موكلت بكن، چه مي‌دونم با اولياى دم حرف بزن. كارهايى مثل همين چيز‌ها انجام بده. من هم به عنوان يه دوست كمكش می‌كنم.
    كلافه گفت:
    - واى داليا، تو اولين زنى هستى كه ديدم ان‌قدر لج‌بازه. چرا متوجه نميشى، تو با كوچكترين خطا پات دوباره به پرونده باز ميشه.
    مي‌دانستم منظورش به خانواده‌ی سيناست و وقتى بفهمند من براى نجات صدرى كمك می‌كنم، ممكن است دوباره شكايت بنويسند.
    - باز نميشه؛ چون جرئت ندارن، كه اگرم داشته باشن نابودشون مي‌كنم. يه زمانى ترسم بهار بود كه اون رو ازم گرفتن. ديگه شدم افعى و به كسى رحم نمی‌كنم.
    سكوت كرد و همان‌طور به صورتم خيره ماند:
    - نمي‌دونم چرا، شايدم احمقانه به نظر بياد؛ اما دوست دارم كمكت كنم. فكر می‌كنم به همراه نياز داشته باشى.
    - اشتباه می‌كنى؛ چون اگر تنها باشم نيازى به نگرانى ندارم. اون‌ها نسبت به خودشونم رحم ندارن، چه برسه به من و همراهم. همراه براى من ضعفه، پس خودت رو بكش كنار. فقط وكالتت رو بكن لطفاً !
    از جايم بلند شدم و اين‌بار تنها نگاهم كرد. خداحافظى گفتم و بيرون آمدم.
    فكرم مشغول بود، براى همين ترجيح دادم تا خانه قدم بزنم. مهم نبود كجا می‌روم، تنها دوست داشتم راه بروم تا توانى در بدن نداشته باشم. سرم از شدت فكر و خيال در حال انفجار بود. رو كردن آن مدارك، درست بازى با دم شير بود. مي‌دانستم اگر بفهمند مدارك به آن مهمى دست من است، بى‌بروبرگرد، مرا ازبين مي‌برند. براى همين، اولين كارى كه بايد انجام مي‌دادم اين بود كه از تمامي مدارك کپی بگيرم و به دست آدمى قابل اعتماد و دور از ذهن آنان می‌دادم تا در صورت افتادن اتفاقى، مدارك به دست پليس برسد و آنان نتوانند بگريزند. تا زمان دادگاه اول صدرى وقت داشتم كارهايم را انجام دهم؛ زيرا با برگزارى اولين دادگاه، قدم اول را نيز بايد برمی‌داشتم و آن، پيغام رساندن از طريق وكيل ساسان به خودش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    به خانه رسيدم. پاهايم از پياده‌رويِ طولانى شروع به گزگز كرده بود.وارد خانه شدم. پدر و مادر در خانه بودند. مادر با ديدنم به استقبال آمد.
    - ناهار خوردى؟
    ناهار؟ من اصلاً يادم نبود كه بايد چيزى هم می‌خوردم؛ اما ميلى هم نداشتم. كفش‌هايم را در جاكفشى گذاشتم.

    - بله، مرسى!
    به اتفاق به هال رفتيم. پدر روى صندلى‌اش، مقابل تلويزيون نشسته بود. سلام كردم و روى مبل روبه‌رويش نشستم. مادر برايم چاى آورد. تشكر كردم و حال هردويشان را پرسيدم. پدر گلايه‌كنان گفت :
    - ما كه خوبيم؛ ولى خبر از حال شما نداريم باباجان.
    چاى را همراه قند برداشتم و به مبل تكيه دادم.
    - ببخشيد باباجان، من يه سرى كارهام رو بايد تا زمانشونه انجام بدم و زمان حكم طلا رو برام داره. قول ميدم بعد از كارام، دربست در خدمت شما باشم.
    مادر لبخندى بر لبش نشاند.
    - ان‌شاالله هميشه سلامت باشى؛ همين كه مي‌دونيم به خونه‌ت اومدى براى ما كافيه.
    چايم را داغ داغ نوشيدم و از جايم بلند شدم.
    - خسته‌م،اگر اجازه بدين برم استراحت كنم.
    - برو باباجان.
    به اتاقم آمدم و بعد از عوض كردن لباس‌هايم، سراغ كيف مداركم رفتم و فلش مربوط به اسناد مهم را برداشتم و به اتاق تيام رفتم. با استفاده از لپ‌تاپِ تيام تمام مدارك را بر روى يك فلش ديگر كپى كردم و با هر دو فلش به اتاق بازگشتم.
    نمي‌دانستم فلش را به چه كسى بدهم تا مطمئن باشم رازدار باقى خواهد ماند. مي‌دانستم اگر به تيام دهم بى‌شك تا نمی‌فهميد درونش چيست بى‌خيال نخواهد شد. نازار هم كه بى‌اجازه‌ی آروان كارى انجام نمی‌داد، بايد فكر مي‌كردم. فلش‌ها را به كيف برگرداندم و به روى تخت دراز كشيدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    ***
    در تمام مدت دادگاهى‌ام ساسان به دادگاه نيامده بود و اين يعنى براى صدرى هم نخواهد آمد. من بايد پيغام ويرانيشان را به وكيلش مي‌دادم.

    به پهلوى راست چرخيدم. از روزى كه ساسان به ايران آمد، تمام زندگيمان زيرورو شد. سينا نه وضع مالي و نه تيپ و قيافه‌ی آن‌چنانى داشت. تنها مهربانى و يكرنگى‌اش مرا به خود جذب كرده بود. من با سينا در آن خانه‌ی هفتادمترى اجاره‌ای هم خوشبخت بودم. روزهايى كه با ماشين خرابش كنار اتوبان يا خيابان جا می‌مانديم، تنها می‌خنديدیم و به هيچ‌چيز فكر نمی‌كرديم. خوشبختى ما تنها چهار سال دوام داشت و از آن به بعد، با حضور ساسان به‌هم ريخت. اوايل فكر می‌كردم چون برادر بزرگترش است، محبت‌های زير پوستى‌اش، آن خانه و ماشين عوض كردن برايمان، تنها مهر برادرى می‌تواند باشد. ساسان وضع مالي بسيار خوبى داشت و می‌توانست كمك حال برادرش باشد. اما خيالى بيش نبود و بعد از مدتى كه سينا با زندگي لوكس آشنا شد و دروغ نگويم من هم در زندگي جديد غرق شده بودم، سينا را در مشت خود گرفت و با آن سيستم لعنتى‌اش آشنا كرد و كم‌كم حضور سينا در زندگي‌ام رنگ باخت؛ چرا كه او ديگر سيناى گذشته نبود.
    دير فهميدم. خيلى دير، زمانى كه بهارم دو ساله بود فهميدم زندگى‌ام در چه منجلابى فرو رفته است. از آن پس تا پنج سالگي بهار را تحمل كردم و روى همه‌چيز چشم بستم و زمانى صبرم تمام شد كه آن شب سينا با حالى خراب به خانه آمد.
    آن شب، اولين شبى نبود كه سينا با آن وضع به خانه می‌آمد. يادم می‌آيد اولين شبى كه لب به اعتراض باز كردم، مجازاتش چيزى جز فحش و بدوبيراه و در آخر كتك خوردن نبود. از آن پس، هر بارى كه با اين حال به خانه می‌آمد، ترجيح مي‌دادم بهار را بخوابانم و خود به اتاقمان بروم. ساسان طبق برنامه‌ی سيستم كاري‌اش، مجبور بود در ايران فردى مورد اعتماد پيدا كند تا ساخت يك ماده‌ی مخـ ـدر جديد را آزمايش كنند كه از شانس بد من، قرعه به نام سينا افتاد و در طول يكسال توانست تمام مغز سينا را شستشو دهد و با خود همراه كند. بعد از تسلط سينا روى كارها، ساسان به آمريكا برگشت و سينا شد همه‌كاره. از آن به بعد به عمارت ساسان نقل‌مكان كرديم و عمارت پر شد از دوربين، نگهبان و يا باديگارد. ساسان از همان روز اول، صدرى را باديگارد شخصي سينا گذاشته بود كه به عقيده‌ی من، او را تنها بپاي سينا گذاشته بود. صدرى تمام وقت با سينا بود و چند بارى هم جانش را براى محافظت از سينا به خطر انداخته بود و این باعث شده بود که صدرى يكى از مورد اعتمادترين آدم‌های سينا باشد.
    سينا همراه صدرى به خانه آمد و براى این‌که بهار پدرش را با آن وضعيت نبيند، سريع او را به اتاقش بردم. مدتى مي‌شد بهار هم ميلى به ديدن پدرش نداشت و با برخورد به او، وجودش پر از ترس مي‌شد وخود را به من می‌چسباند. هر بار كه جوياى كارش می‌شدم می‌گفت از او می‌ترسم و من دختر خوبى هستم. حدود نيم‌ساعتى با بهار بازى كردم تا آرام بگيرد. به روى تختش بردم و با تعريف كردن داستان‌های مختلف، او را خواباندم. مدتى مي‌شد بهارم، بهار هميشگى نبود و گل لبخند روى لبانش نمی‌نشست. يا در خود بود يا تنها گوشه‌ی اتاق كِز می‌كرد. چند بارى از من پرسيده بود، من دختر بدى هستم يا من كار بدى می‌كنم؟! نمی‌توانستم دركش كنم چرا اين‌گونه سوال‌ها را می‌پرسيد.
    به پايين برگشتم و با ديدن صدرى روى مبل، جا خوردم و پرسيدم:
    - سينا كجاست؟
    نگاهم كرد.
    - به زور فرستادمش حمام؛ منتظر می‌مونم تا بياد بيرون.
    جلو رفتم.
    - يه مدتيه حال و روزش اين‌جوريه؛ مي‌دونم كه م*س*ت*ى اين حالات رو نداره!
    مكث كرد.
    - درست می‌گيد.
    روبه‌رويش نشستم.
    - پس حالش مربوط به چيه؟
    - اگر بخوان خودشون می‌گن ؛ولى شما سعى كنید بهار رو ازش دور نگه داريد.
    فكر می‌كردم براى این‌که سينا را با اين حال نبيند اين حرف را زده؛ اما سخت در اشتباه بودم و اى كاش بيشتر می‌پرسيدم. به اتاقم برگشتم و قبل از آمدن سينا، آرام‌بخش‌هايى كه به تازگى برايم گرفته بود را با ليوان آبى خوردم، روى تخت دراز كشيدم و به خواب رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    ***
    با شنيدن صداى در، به خود آمدم. روى تخت نشستم و گفتم:
    - بفرماييد
    در باز شد و تيام در چهارچوب در قرار گرفت:
    - بَه بَه !خواهر بداخلاق خودمون! بابا دلمون برات تنگ شده.
    از روى تخت بلند شدم و مقابلش ايستادم. يك سروگردن از من بلندتر بود. هيكلش نه درشت‌تر از آروان و نه ريزتر از سينا بود. خنديد.
    - پسنديدى؟
    با دست به روى سينه‌اش زدم و گفتم:
    - برو عقب؛ بابالنگ‌دراز! فقط خواستم ببينم چند مرده حلاجى.
    چشمانش را ريز كرد.
    - چند مرده حلاجم؟
    - هيچى بابا، همون آقا خروسه‌اى.
    - بَه خواهر ما رو نگاه كن. مردم خواهراشون تو سن٢٠سالگى زنشون ميدن؛ اون‌وقت خواهر ما تو سن ٣٣سالگى هنوز به ما می‌گـه خروس.
    از كنارش گذشتم.
    - ببخشيد، من تو اين مسائل دست‌وپا ندارم. بهتره آويزون مامان بشى.
    دنبالم آمد.
    - چى می‌گى بابا واسه خودت؟! اصلاً حرف ما چيزِ ديگه‌ای بود.
    از پله‌ها پايين رفتم.
    - حرف چيزِ ديگه بود؛ اما نتيجه همونى بود كه من گفتم.
    وارد آشپزخانه شديم. ميز غذا آماده بود و طبق معمول مادر و پدر كنار يكديگر نشسته بودند.
    تيام روى صندلى نشست و گفت:
    - الحق كه دست پيش رو می‌گيرى پس نيفتى.
    مادر پرسيد:
    - چرا؟ مگه چى شده؟
    كنار تيام نشستم و رو به مادر گفتم:
    - هيچى، گفتم زن می‌خواى بايد به مامان بگی؛ مثل دختر‌ها سرخ‌وسفيد شده.
    تيام در حال آب خوردن بود كه با حرفم آب به گلويش پريد. محكم بين دو كتفش زدم و گفتم:
    - خفه نشى بابا؛ تازه اول دوماديه.
    جرعه‌ای آب نوشيد و مادر با قربان‌صدقه رفتنش گفت:
    - خب مامان‌جون چرا ان‌قدر خجالت؟ تو كه ماشاالله ديگه سنى ازت گذشته.
    تيام نگاهى دلخور به صورتم انداخت و رو به مادر گفت:
    - آخه نمي‌دونم جوابش چيه.
    - فقط بگو كيه تا من به حرفش بيارم.
    تا خواست حرف بزند يك كلام گفتم:
    - نازار.
    تيام نفسى پرحرص كشيد.
    - زبون به دهن بگير داليا.
    پوزخند زدم.
    - چرا ان‌قدر لقمه دور سرت می‌چرخونى؟
    مادر كه گل ازگلش شكفته بود گفت:
    - بَه بَه! چه دخترى! آفرين بهت تيام، خوش‌سليقه‌اى.
    تيام مقدارى برنج در بشقابش كشيد.
    - مامان‌جان، آخه ازدواج الكى كه نيست. اول بايد فكر هزينه‌هاش رو بكنم بعد...
    پدر ميان حرفش رفت.
    - ما هم از اول صاحب‌خونه نبوديم، بعدِ چند سال با كمك همديگه این‌جا رو خريديم. همه‌چى درست ميشه. منم مقدارى پس‌انداز دارم.
    - خدا سايه‌ی شما رو از سرمون كم نكنه باباجون؛ من خودم به‌خاطر راه‌اندازي شركت،تمام پس‌اندازم رو خرج كردم، تا يه مدتى دست و بالم بسته‌ست تا اون‌جا راه بيفته؛ ولى چشم، هرچى كه شما بگيد.
    تيام بعد از سال‌ها زحمت كشيدن، حال با توان مالى خود، شركتى كوچك كامپيوترى راه انداخته بود و پدر، بيشتر پس‌اندازش را خرج درمان خود كرده بود.
    بعد از شام به اتاقم برگشتم و يكراست به سراغ دفترچه‌ی پس‌اندازم رفتم. ٤سال اول زندگيمان را در کارخانه‌ای به عنوان مهندس نساجی كار مي‌كردم و تمام پول‌هايم را به اميد خريد خانه با سينا جمع كرده بودم كه دست‌نخوده باقى مانده بود. تصميم داشتم آن را به تيام هديه كنم تا او همراه كمك پدر بتواند اول زندگى‌اش خانه‌ای كوچك بخرد تا از دغدغه‌ی اجاره‌نشينى راحت باشد. دفترچه را روى ميز گذاشتم تا صبح به بانك بروم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    روى تخت دراز كشيدم و هر كارى كردم خواب به چشمانم نيامد. بلند شدم و به تراس اتاقم رفتم. روى تك صندلي كنار نرده‌ها نشستم. اين صندلى را بهار این‌جا گذاشته بود. زمانى كه به این‌جا می‌آمديم، ميز كوچك كنار اتاق را همراه اين صندلى می‌آورد و شروع به نقاشى كشيدن می‌كرد. نقاشی‌هايى كه تنها يك دختر تنها درونش بود.
    دوباره به ياد همان شب كذايى افتادم...
    با صداى جيغ كوتاهى از خواب بيدار شدم. آن‌قدر گيج خواب بودم كه زياد متوجه نشدم صداى چه كسى بود؛ اما با فكر این‌که بهار باشد، از روى تخت پايين آمدم و از اتاق خارج شدم.
    پشت در اتاق، صداى نفس‌های پشتِ‌سرِهم بهار را می‌شنيدم. انگار كسى مانع نفس كشيدنش می‌شد. ترسيده بودم، با ضرب در اتاق را باز كردم. در با صداى بدى به ديوار پشت سرش خورد. جلو رفتم و كليد برق را زدم، صدايش زدم.
    - بهار مامان؟
    قدم بعد مصادف شد با نابود شدن تمام دنيايم؛ دنيايى كه نامردى را در حقم تمام كرد. دنيايى كه حق كودكي كودكم را بانامردى از او گرفت. آن‌قدر شوكه شده بودم كه در همان حالت مانده بودم. خدايا چه می‌ديدم؟ مگر می‌شد همچين چيزى؟ مگر او همانى نبود كه بهار را دخترم صدا مي‌زد؟ مگر همانى نبود كه دست‌های دخترش را در دست می‌گرفت و به او، راه رفتن را تمرين مي‌داد؟! مگر او يكى از محرم‌ترين آدم‌های دنيا، براى دخترش نبود؟! او چه‌گونه توانسته بود با دخترش همچين كارى كند؟ چه‌گونه، كودك ٥ساله‌ی خود را اين‌گونه، شكنجه مي‌داد و با دیدن ترس او، غرق در غرایز خود شده بود؟! خدايا دختر بچه‌ی من، اين را چه‌گونه بايد تحمل مي‌كرد! چه‌گونه، اين ننگ را از پيشاني خود پاك مي‌كرد! او تنها ٥سال داشت. او از زندگى چه مي‌دانست كه بتواند اين درد را تحمل كند؟! خدايا، از درد بى‌درمانم به چه كسى پناه ببرم؟! به چه كسى دردم را بگويم تا برايم نسخه‌ای شفابخش بنويسد و اين درد كشنده را تمام كند؟! خدايا در دين اسلامت كه كامل‌ترين دين هاست، اين موجودات ناشناخته را كه كمتر از يك حيوان هستند را چه‌گونه مجازات می‌كنى؟ حيوان هم با بچه‌ی خود اين‌كار را نمی‌كند.
    سينا با ديدنم، از ترس عقب كشيد و من توانستم صورت بهار ترسيده‌ام را در آن وضع خفت‌بار ببينم. نفس‌هايم بالا نمی‌آمدند. تمام سرم سوزن‌سوزن می‌شد. آن‌قدر از حال خود بى‌خبر بودم كه متوجه‌ خون‌ريزي بينى‌ام نشده بودم. سينا روی تخت بهار نشسته بود، با يك دست، دهانش را گرفته بود و با دستى ديگر مشغول درآوردن لباس خواب بهار بود، که من سر رسيده بودم. از روى تخت پايين آمد و تی‌شرت روى زمين را برداشت و به تن كرد. بهار پشت هم جيغ مي‌زد و روى تخت همانند نوزادى در رحم، در خود جمع شده بود. پشت سرم كسى ديگر وارد شد كه فكر می‌كردم يكى از خدمتكار‌ها باشد؛ اما صدرى بود. با عصبانيت جلو آمد و بى‌حرف سينا را از اتاق بيرون برد. مغزم فرمان نمي‌داد. واقعاً نمی‌توانستم درك كنم. جلو رفتم و بهار را در آغـ*ـوش كشيدم. بهار با برخورد دستم، ديوانه شد و شروع به زدن و چنگ انداختن كرد. محكم در آغـ*ـوش گرفتمش. پشتِ هم جيغ می‌كشيد و گريه می‌كرد و من تنها توانستم لالايى كودكى‌اش را برايش بخوانم تا همانند آن زمان آرام بگيرد.
    لالا لالا باز شب رسيد
    خورشيد خانوم پايين پريد
    چشماتو روى هم بذار
    غصه‌هاتو به ياد نيار
    دست می‌كشم روى تنت، قربون بوى پيرهنت
    اگر بخواى خواب می‌بينى
    ستاره‌ها رو می‌چينى
    بگير بخواب عزيزكم
    دختر من بانمكم
    فردا دوباره صبح می‌شه
    خورشيد مياد پشت شيشه
    دخترم با صورت خيس از اشك‌های نامردي پدرش، آرام گرفته بود.با صدايى كه اثر هق‌هق‌هايش در آن مانده بود گفت:
    - بـ...بـ..بابا د...د...داشت م...م...منو ا...ا...اذيت می‌ک...ک...کرد...
    انگار با حرف زدنش، خون به مغزم رسيد و توانستم بفهمم چه ديده‌ام. او داشت با دختر خود چه کار مي‌كرد؟! او آينده‌ی دخترش را نابود كرده بود؟! من ديگر بهار را چه‌گونه، به زندگى برگردانم؟ چه‌گونه از مهر پدر، از عشق پدر، از وجود پربركت پدر برايش حرف بزنم؟ بهارى كه تنها در ٥سالگى، دنيايش سياه و تاريك شده است. بهارى كه همانند نابينايى شد كه هرچه از زيبايى دنيا برايش بگويى، او تنها سياهى را می‌بيند و هرگز چيزى از تصورات و حرف‌های تو را نخواهد فهميد. من ديگر چه‌گونه به او عشق را ياد بدهم؛ در صورتى كه او از پاك‌ترين عشق‌ها، عشق دختر به پدر، مورد سوءاستفاده قرار گرفته بود؟! مگر پدر عشق دختر و دختر، عشق پدرش نيست؟ پس اين خيانت را چه‌گونه برايش توجيه كنم؟! او ديگر چه‌گونه می‌تواند عشق را تجربه كند، در صورتى كه از پاك‌ترين عشق روى زمين خيانت ديده است؟! به راستى او در ذهن و خيال كودكانه‌اش، كار پدرش را چه‌گونه براى خود ترسيم می‌كند؟! خدايا من چرا غم چشم‌های بهار به زمستان رسيده‌ام را نديدم؟ خدايا چرا نفهميدم او از ترس آزارواذيت پدر، به دامان من مي‌چسبد. چرا گذاشتى بهارم زمستانى شود؟ چرا بى‌آن‌كه چيزى از بهار بفهمد، زمستان را به او نشان دادى؟! او تنها ٥سال داشت و حتى چيزى از خود نمي‌داست. آن موجود ناشناخته، بيمار بود. چرا حرف‌ها و كارهاى او را درك نكردم؟ چرا آن‌قدر دير، همه‌چيز را فهميدم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    همانند روانى‌هايى كه عقلشان زايل شده است، بى‌توجه به بهار، او را روى تخت رها كردم و از اتاق بيرون آمدم. در اتاق را قفل كردم و يك‌راست به آشپزخانه رفتم. آن‌قدر در خود بودم كه متوجه صدرى نشدم. بزرگترين كارد آشپزخانه را برداشتم و به سمت اتاق آن كافر خدا، راه افتادم. بى‌معطلى در را باز كردم و باعث شدم سينا از خواب بپرد. با ديدن من كه نمی‌دانم در چه وضعيتى بودم كه او را ترسانده بود، از روى تخت پايين آمد.
    با تمام نيرويم فرياد كشيدم و به سمتش حمله‌ور شدم.
    - داشتى چه غلطى می‌كردى حيوون؟
    چاقو را بالا بردم و با تمام نيرويم به سمت قلبش نشانه رفتم كه در لحظه‌ی آخر چرخيد و چاقو به بازويش خورد. بى‌آن‌كه به صداى فريادش توجه كنم، چاقو را از بازويش بيرون كشيدم و خواستم بار ديگر قلبش را نشانه بگيرم که محكم هلم داد و باعث شد به عقب بروم و به ديوار پشت سرم برخورد كنم. از جايم بلند شدم تا باز هم به سمتش حمله كنم كه صدرى وارد اتاق شد و راهم را بست و به زور چاقو را از دستم بيرون كشيد.

    از درد به خود می‌پيچيد.
    - می‌كشمت.
    فرياد كشيدم.
    - داشتى چه غلطى می‌كردى؟ می‌خواستى با دخترت، با بهار، چی‌کار كنى؟
    تنها داد می‌زدم بى‌آن‌كه اشك بريزم. تنها فرياد مي‌زدم بى‌آن‌كه آتش قلبم خاموش شود. فرياد مي‌زدم تا آوارهاى دنياي ويران‌شده‌ی بهارم را بر سرش بريزم. فرياد مي‌زدم تا حق مظلوميت دخترم را از او بگيرم. فرياد مي‌زدم تا حق كشته شدن كودك درون بهارم را پس بگيرم. اما چه سود؟ آب رفته به جوی باز نخواهد گشت. صدرى مقابلم ايستاده بود. به سمتش حمله كردم و تمام صورتش را با ناخن‌هايم چنگ زدم؛ اما او همان‌طور بى‌حركت ايستاده بود و از گوشه‌ی چشم‌هايش اشك می‌ريخت. فرياد زدم. صدرى را زدم. دست آخر شروع به خودزنى كردم؛ اما سينا تنها نگاه می‌كرد. بهار پشت هم جيغ می‌كشيد. هرچه بيشتر به صداى فريادش گوش مي‌دادم، اتفاق رخ داده را بيشتر درك می‌كردم.
    از آن روز، اشك‌هايم خشك شد و تنها تمام وجودم شد تنفر و يك اميد! اميدم به نجات و آينده‌ی بهار و تنفرم از دنيا و نامردي‌اش. تنفرى كه حق كودكم را زنده خواهد كرد...
    از آن روز به بعد، خانه ديگر خانه نشد. آن عمارت لعنتى كه روزى با آمدن به درونش، قلبم لبريز از شوق و ذوق بود؛ حال تبديل به قبرستان متروكه‌ای شده بود که تنها مردگان در آن پرسه مي‌زدند.از آن روز، هركارى كردم تا بهار را از سينا دور كنم و از آن خانه ببرمش، مانعمان می‌شد و مى‌گفت، اگر می‌خواهم خود می‌توانم از آن‌جا بروم، اما بهار نه ! ديوانه شدم و به سمتش حمله كردم؛ اما او هم ديگر سيناى گيج و منگ نبود. با هر ضربه‌ای كه از دستان ظريف من می‌خورد، جايش را با چند ضربه‌ی محكم‌تر جايگزين می‌كرد و بدتر از آن، اين بود كه اصلاً ندامت و پشيمانى در وجودش پيدا نمی‌كردى و اين مرا به جنون می‌رساند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    بهار، روزبه‌روز حالش بدتر می‌شد و بیشتر در جلد افسردگى‌اش فرو می‌رفت. نگران بودم، نگران دختر كوچك خود بودم. اگر دير به خود بيايم تمام است. بهار ديگر بهارى نمی‌شود. ديگر به زندگى برنخواهد گشت. به قدرى در دو روز، ضعيف و لاغر شده بود كه استخوان‌های بدنش بيرون آمده بود. دختر يك‌دانه‌ام درحال پرپر شدن پيش چشم‌هايم بود و من كارى از دستم برنمی‌آمد.آن حيوان، تمام راه‌های فرار را برايم بسته بود و هربار كه تلاش مرا براى گريختن مي‌ديد، می‌گفت: «تو می‌تونى برى؛ اما بهار پيش باباش می‌مونه».
    به حتم او ديوانه شده بود كه اين‌گونه بى‌شرم، چنين حرف‌هايى را به زبانش می‌آورد.
    بايد اول خود را نجات مي‌دادم تا كمى دست‌هايم، براى پرواز دادن بهارم آزاد می‌شد. اين‌گونه كه بال‌هايم بسته است، ديگر چه‌گونه بهار را پروازش دهم؟ در دعواى آخر، با شنيدن حرف هميشگى‌اش گفتم طلاق می‌خواهم و ديگر حاضر نيستم اسم ننگین تو را در شناسنا مه‌ام داشته باشم. بدون حتى لحظه‌ای مكث، قبول كرد وگفت: «تا آخر هفته توافقى جدا می‌شيم، بعدش می‌تونى برى».
    پوزخندى به رويش زدم.
    - فكر كن برم؛ من فقط از آدمى به پستي تو می‌خوام راحت بشم، نه این‌که از پيش بهار برم.
    شانه‌هايش را بالا برد.
    - برام فرقى نداره چی‌کار می‌كنى؛ ولى اينو بدون نمی‌ذارم بهار رو از این‌جا حتى يك قدم دور كنى.
    طبق گفته‌ی خود، از هم جدا شديم و من حتى حاضر به قبول مهريه‌ام نشدم و گفتم تنها جانم در اين زندگى باارزش است كه او را تنها با خود خواهم برد.
    شنيد؛ اما خود را به نشنيدن زد و از محضر بيرون رفت.
    حكايت زندگيمان شده بود، حكايت موش وگربه. تمام مدتى كه در خانه بود، همراه بهار به اتاقش می‌رفتيم و اصلاً نمی‌گذاشتم او را ببيند.
    كابوس‌های شبانه، شب ادرارى‌هايش، جيغ‌های بين خوابش، نشان از حال خرابش مي‌داد؛ اما راه به جايى نداشتم و فكرم به چيزى نمی‌رسيد.
    يك روز كه از نبودش مطمئن شدم، به اتاق مشترك سابقمان رفتم تا شناسنامه‌ی بهار را بردارم كه در راهرو، صدرى را در حال بالا آمدن ديدم.
    از ديدنش همانند باروت آماده به انفجار شعله كشيدم و تا به سمت اتاق بهار چرخيدم صدايم زد.
    دوباره به سرجاى اولم برگشتم.
    - این‌جا چه غلطى می‌كنى؟
    دست‌هايش را بالا برد.
    - آروم باشين؛ فقط می‌خوام حرف بزنيم.
    نزدیكش شدم.
    - توي نامرد چه حرفى می‌تونى با من داشته باشى؟!
    اخم درهم كشيد.
    - من آدم عوضى و پستى نیستم؛ اون شب بهتون اخطار دادم؛ ولى شما جدى نگرفتى. براى همينم بود كه اون‌شب موندم؛ چون از نيت اون عوضى خبر داشتم.
    فرياد كشيدم.
    - توي نامرد از كجا مي‌دونستى؟
    او هم صدايش را رها كرد.
    - از اون‌جايى كه تو راه برگشت دلش می‌خواست، دختر...الله اكبر.
    كنترلم را از دست دادم، به سمتش حمله كردم و با تمام توانم سعى در نابودي‌اش كردم؛ اما...
    او، باز هم مقاومتى نكرد و اجازه داد تمام خشم و نفرت از آن حیوان را با چنگ و مشت زدن به صورت و شكم، بر سر او خالى كنم.
    خسته شدم و عقب رفتم و روى زانوهايم نشستم. او همان لبه‌ی پله نشست. نفس‌هايم باز، بازى در آورده بودند و بالا نمی‌آمدند.
    با نفس گرفته و صداى بريده‌بريده شده گفتم:
    - پس چرا نذاشتى اون شب بكشمش؟ چرا نذاشتى اين لكه‌ی ننگ رو از رو زمين محو كنم؟!
    فرياد كشيدم.
    - چرا نذاشتى حق پايمال شده‌ی بهارم رو ازش بگيرم؟ چرا نذاشتى جواب خيانت پدرش در حق بهارم رو بگيرم؟!
    - چون دير يا زود، بالادستى‌هاش براى اين كثافت‌كارى‌هايى كه راه انداخته نابودش می‌كنن.
    - بايد خودم بكشمش.
    - من خودم دوتا دختربچه دارم؛ اون‌شب نمی‌خواستم بيام ولى اومدم؛ چون حيف بهار و شما بوديد كه به دست اين نامرد از بين بريد. مى دونم منم با سينا از بين می‌رم؛ ولى قبلش می‌خوام شما رو همراه بهار از اين مخمصه نجات بدم.
    نگاهش كردم، او هم همانند من، بغض راه گلويش را گرفته بود.
    - اگر اون شب اتفاقى براش می‌افتاد؛ به‌خاطر فسخ معامله‌ای كه ساسان چندين ساله براش زحمت كشيده، همه‌ی ما رو با هم قتل عام می‌كردن.
    در صدايم، بى‌آن‌كه بخواهم، ضجه‌ی التماس شكل گرفت:
    - می‌خوام بهارمو از اين‌جا ببرم.
    - كمكت می‌كنم؛ ولى زمان نياز داريم، به همين راحتى‌ها نيست.
    - بايد چی‌کار كنم؟
    از جايش بلند شد.
    - بايد فكر كنم، وقتى به نتيجه رسيدم خبرت می‌كنم، تا اون زمان مراقب خودتون باشيد.
    - چرا بايد اعتماد كنم؟
    پوزخند زد:
    - می‌تونى نكنى، اگر راه بهترى داشتى معطل نكن، هيچ اجبارى نيست.در ضمن، اگر كمكت می‌كنم فقط براى بهاره، همين؛ چون من خودم دوتا دختر دارم كه يكيشون درست هم‌سن بهاره و به عنوان يه پدر و يه مرد، نمی‌تونم به همين راحتى اون‌شب رو فراموش كنم.
    در بد مخمصه‌ای بودم. تمام خانه پر بود از نگهبان و مى‌دانستم به هيچ‌وجه رفتن از خانه بدون كمك امكان‌پذير نخواهد بود. در سرم هزاران فكر می‌آمد و دلم را می‌لرزاند. حتى امكان داشت صدرى از طرف سينا آمده باشد، يا نه؛ شايد هم واقعاً دلش براى بهار به رحم آمده باشد؛ اما مگر ما در دورانى نيستيم كه می‌گويند «گربه محض رضاى خدا موش نمی‌گیرد؟!» صدرى هم كمكش، حتماً منفعتى برايش دارد كه اين‌گونه با جان خود و خانواده‌اش بازى می‌كند و خود را با آدمى مثل سينا در می‌اندازد. سينايى كه به دختر خود هم رحم نكرده بود. اما مرا چه خیال؟! او هم آدمى از جنس همين حيوان‌های در جلد آدمی‌زاد بود؛ با كمكش از این‌جا می‌روم و بعدش هم برايم اهميتى نخواهد داشت كه چه بر سرش می‌آيد.
    زندگى در عمارت متروكه‌نشين، به روند لجن خودش ادامه داشت تا چند ماه بعد، كه صدرى در نبود سينا به عمارت آمد و نقشه‌اش را گفت.
    گاهى می‌شود در زندگى، به جايى رسيد كه مي‌دانى براى داشتن يك چيز، بايد بهايى گزاف بدهى و من به آن نقطه از زندگى رسيدم كه بايد براى نجات زندگي بهار، بهايى به گراني كل جوانى، زندگى و آينده‌ام می‌دادم و من با جان و دل اين‌كار را كردم. كارى كه باعث شد خدا هم از من رو برگرداند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    صدرى نقشه‌ی دقيق و حساب‌شده‌ی خود را گفت و من تنها به يك چيز فكر می‌كردم و آن نجات بهار بود. این‌که می‌گويند، سنگ شو اما مادر، نه! به راستى چه توصيفى زيبايى درونش است. مادر بودن يعنى شكاف بين دو سنگ؛ يعنى شكستن تمام مرزها و احساسات؛ یعنى از بين رفتن عقل و منطق؛ وقتى مادر هستى، تنها وجودت، عقلت، احساست و منطقت می‌شود خوشبختى و شادي فرزندت. مادر بودن سخت است. براى همين مادرانى كه نمی‌توانند كارهايشان را توجيه كنند می‌گویند؛ سنگ شو؛ اما مادر نشو...
    براى همين، مي‌دانم تنها مادران درد مرا بهتر درك خواهند كرد.
    - تو اين ٣ ماه، تمام نقشه‌ای كه كشيدم رو بررسى كردم. بهتره خوب گوش كنيد تا اگر احساس كردید نمی‌تونيد، شروع نكنيم؛ چون تنها با يه گاف كوچیك، هر دو نابود می‌شيم. پس شما هم يه مدت روش فكر كن تا درست‌ترين تصميم رو بگيرى.
    مكث كرد و بعد از دقايقى شروع كرد.
    - خدا رو شكر شما از سينا جدا شدى و اين يك مرحله ما رو جلو میندازه. من خيلى فكر كردم، شما بايد از ايران بريد و اين رفتن و فرار كردن، پول زياد و گرفتن اقامت سريع و راحت رو می‌خواد.
    سكوت كرد و مرا نگاه كرد. پوزخند زدم.
    - خيلى وقتتون رو گرفت. اين اصلاً به ذهن من نرسيد.
    بى‌توجه به كنايه‌ام گفت:
    - من رو عملى شدنش فكر كردم.
    - خب؟
    - اين راهى كه من پيدا كردم خيلى سخته؛ اما می‌تونى اميدوار باشى يا اصلاً از خيرش بگذرى و از خانواده‌ت كمك بگيرى.
    - هر چى باشه فقط به شرط نجات بهار، حاضرم انجامش بدم؛ اما بى خانواده؛ من نمی‌خوام يه عزيز رو نجات بدم و عزيز ديگه‌م رو قربانى كنم.
    باز هم كمى مكث كرد. نمى‌دانم چه در سر داشت كه حتى گفتنش هم برايش سخت بود. طاقتم تمام شد.
    - می‌گى يا برم؟
    نگاهم كرد.
    - مى‌گم. وقتى می‌گم پول زياد؛ يعنى پولى كه هزينه‌ی سفر، زندگي پنهانى در اون‌جا و خيلى چيزهاى ديگه و این‌که مسئله‌ی رفتن شما بايد هرچه سريع‌تر اتفاق بيفته و شما با نام خانوادگي یك نفر ديگه وارد يك كشور بشيد.
    از سكوت‌های بى‌موقع‌اش، کلافه شدم.
    - ادامه‌ی حرفت رو بگو.
    نفس عميق كشيد.
    - بايد بعدِ تمام شدن عده‌ی طلاق، با كسى كه مقيم اتريشه ازدواج كنيد تا بتونيد اقامت سريع اون‌جا رو بگيريد و بريد.
    جا خوردم. توقع هرچيزى مثل غيرقانونى رفتن يا همون قاچاقى رفتن يا هرچيزِ ديگه‌ای رو داشتم؛ اما ازدواج، واقعاً نه.
    با ديدن تعجب من گفت:
    - فكر این‌که غيرقانونى بريد رو بايد از سرتون بيرون كنيد. اين‌ها این‌قدر آدم دارن كه هرجاى دنيا بريد، پيداتون می‌كنن. فراى اینا، با استفاده از فاميلي اون طرف، راحت می‌تونيد رد گم كنيد.
    - بهار چی؟!
    - بهار پاسپورت داره و خيلى راحت می‌تونيم ازش استفاده كنيم. البته براى اطمينان كار، شما رو تا تركيه قاچاقى می‌بريم و از اون‌جا براى رفتن به اتريش اقدام می‌كنيم.
    - تنها راه همينه؟
    - تنها راهى كه بتونيد از سينا و بعدِ اون از بقيه‌ی آدم‌های اطرافش خلاص بشيد؛ چون اونا می‌خوان سينا نابود بشه، اين يعنى اون‌ها نه تنها سينا، بلكه به دنبال شما هم ميان تا ديگه از سمت شما مشكلى براشون درست نشه. این قانون گروه‌شونه.
    از جايم بلند شدم و شروع به قدم زدن كردم.
    - اين آدمى كه می‌گى كيه؟
    - داداش يكى از دوست‌های قديمی منه به اسم ميلاد عطائى.
    - از چيزى خبر داره؟
    - بالاخره بايد بدونه چرا بايد با شما اين‌جورى ازدواج كنه و بعد از گرفتن اقامتِ شما، جدا بشه.
    درست می‌گفت. كدام آدم اين‌چنين با یک زن، آن هم زنى كه بچه دارد، ازدواج می‌كرد و بعد جدا می‌شد؟! با صداى صدرى از فكر بيرون آمدم.
    - اين مسئله ٦ ماه طول می‌كشه. البته با هزار آشنا و دوست‌هايى كه با گرفتن پول، كمك به جلو افتادن كارهاى اقامتي شما می‌كنن. البته براى بهار اجازه‌ی پدرش رو می‌خوايم كه اون رو من بين چيزهايى كه امضا می‌كنه ازش می‌گيرم. تنها مسئله پوله كه اونم من فكرش رو كردم.
    - طلاهام با يه مقدار پول، پس‌انداز دارم.
    - فكر می‌كنى اين مقدار پول، براى زندگى در حال فرار كافيه؟! اين‌ها همه تازه یه احتماله؛ ممكنه شما رو تو اون‌جا پيدا كنن و مجبور بشيد نقل مكان كنيد و اگر پول كافى نداشته باشيد، اون هم بدون كمك خانواده، آينده‌ی شما قراره چى بشه؟!
    - پيشنهادت؟
    - چند وقت ديگه، سينا قراره يه معامله‌ی بزرگ بكنه كه خب، پول هنگفتى ازش بيرون مياد. می‌تونيم با نقشه‌ی من، صاحب اون پول‌ها بشيم.
    - به تو چه سودى می‌رسه؟!
    باز هم نفس عميق كشيد.
    - بعدِ شما من هم جايى براى موندن ندارم. بايد يه مدت پنهان بشم. براى همين، پول معامله‌ى اون رو نصف می‌كنيم.
    واي خدايا! يعنى چند بهار ديگر، قرار بود همانند آن شب، مورد تعـ*رض پدر مصرف‌كننده‌ی اين موادمخدر لعنتى، قرار بگيرد؟ اما من هم راه به جايى نداشتم. اگر قبول نمی‌كردم، بهار می‌ماند و باز هم براى كارهاى پدرش تاوان پس مي‌داد. خدايا، مى‌دانم نامردى و نهايت پستى است؛ اما تنها يك جمله می‌توانم بگويم؛ اى كاش سنگ می‌شدم اما مادر، نه. خدايا، تنها خواهشم از تو، حفظ بهار حتى به قیمت نابودي من بود، اما تو درست دست گذاشتى روی تمام هستى‌ام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    ***
    فصل ٣
    طبق گفته‌ی صدرى، بعد از تمام شدن عده‌ام، در محضر حاضر شدم تا به عقد مردى ديگر در بيايم. آن روز، بهار را چند ساعتى به صدرى سپردم و تنها به محضر رفتم. تمام وجودم لبريز از استرس و دل‌نگرانى بود. واقعاً نمی‌دانستم كارم درست است يا نه؛ ديگر عقلم كار نمی‌كرد. تنها به فكر آزادي بهار بودم تا بتوانم او را به زندگى برگردانم. از پله‌ها بالا رفتم. از شدت هيجان، تمام بدنم می‌لرزيد و حالت تهوع گرفته بودم. دو طبقه را به هزار بدبختى بالا رفتم. وارد محضرشدم و به كل سالن نگاه كردم. يك مرد و یک زن، به همراه مردى كه پشت ميز به عنوان منشى نشسته بود، در سالن بودند. دست‌هايم يخ بود و صورتم در آتش می‌سوخت. قدم‌های لرزانم را به سمت منشى برداشتم و مقابلش ايستادم. سرش را بلند كرد و در چشم‌هايم نگاه كرد.
    - بفرماييد؟
    قلبم چنان می‌تپيد كه هر آن احساس می‌كردم از سينه‌ام بيرون خواهد زد. براى كنترل خود، نفسى بلند كشيدم و با صدايى كه كمى می‌لرزيد، گفتم:
    - من داليا عالى‌محمدى هستم، وقت عقد داشتم.
    با تعجب نگاهى به صورت و لباس‌های مشكى‌ام انداخت و گفت:
    - بله؛ بفرماييد داخل اتاق، منتظرتون هستن.
    احساس می‌كردم قلبم در حال ايستادن است. به سمت اتاق رفتم و پشت در اتاق ايستادم. زير لب نام خدا را گفتم و چند ضربه به در زدم. با دادن اجازه، دستگيره‌ی در را پايين بردم و در اتاق را باز كردم. در را پشت سرم بستم و سرم را بلند كردم. نگاهم در چشم‌های مردى غريبه كه روى مبل روبه‌روى مرد عاقد نشسته بود، گره خورد. به كل صورتش نگاه كردم. موهاى بلندش را پشت سرش بسته بود. چشم‌هايى درشت به رنگ قهوه‌ای روشن كه با ابروهايى مشكى‌رنگ زيبايی‌شان را بيشتر به رخ می‌كشيد و بينى و لب‌هايى كه توانسته بود صورتى جذاب برايش درست كند. در كل، بيش‌ازحد، جذاب بود و صورتى زيبا داشت. برعكس ظاهر من، كه بيشتر شبيه عزادار‌ها بودم، او به خود رسيده بود. كت و شلوار اسپرتى به رنگ مشكى كه با پيراهن سفيد و كرواتى به رنگ مشكى پوشيده بود او را شبيه به دامادها كرده بود؛ اما به نظر، كمى برايش تنگ بود يا نمي‌دانم شايد هم براى نشان دادن هيكل روفرمش، اين‌چنين لباس پوشيده بود. با صداى عاقد به خود آمدم و نگاهش كردم. متوجه شد چيزى از حرفش نشنيدم. لبخند زد و گفت:
    - دخترم كارى داشتى؟
    نگاه از پوزخند نشسته‌ بر لب ميلاد عطائى گرفتم و جلو رفتم. روى مبل روبه‌رويش نشستم و در صورت مرد عاقد نگاه كردم
    - داليا عالى‌محمدى هستم.
    از گوشه‌ی چشمانم، تعجبش را ديدم؛ اما بى اهميت سرم را به زير انداختم.
    - به به! خوش اومدى دخترم، ان‌شاالله كه سپيدبخت بشيد.
    رويش را به سمت او برگرداند.
    - پس می‌تونيم عقد رو انجام بديم؟
    برعكس ظاهرش كه زياد از نظر من مردانه نبود، صدايش كاملاً مردانه و پرجذبه بود.
    - بله، می‌تونيم شروع كنيم.
    عاقد لبخند زد و گفت:
    - شما لطف كنيد همراهتون رو صدا كنيد تا شروع كنيم.
    از جايش بلند شد و به سمت در رفت. نگاهم به دنبالش رفت. قد بلندى داشت. چيزى در حدود ١٨٥. جالب بود، ديگر نه استرس داشتم و نه دل‌نگرانى. شايد ظاهرش تمام حواسم را به خود جلب کرده بود.
    در چهارچوب ايستاد و شخصى را به نام محسن صدا زد و به داخل اتاق برگشت. قبل از این‌که بفهمد نگاهم به اوست، سرم را به زير انداختم. به سمت من آمد و كنارم روى صندلى نشست.
    مرد به همراه زن وارد شدند و روبه‌رويمان نشستند. با سلام كردن زن سرم را بلند كردم و صورت بانمك گردش را ديدم. از لبخند زيبايش، خودبه‌خود لبخند بر روى لبانم نشست و جواب سلامش را آرام و كوتاه دادم. پشت سرش مرد هم سلام كرد. به او هم نگاه كردم و سلامش را پاسخ دادم. عاقد بسم‌الهى گفت و روبه من گفت:
    - دخترم اجازه ميدى شروع كنم؟
    با سوالش، خودبه‌خود استرس و دل‌نگراني‌ام بازگشت؛ اما جاى عقب‌نشينى نبود. باز هم سر به ‌زير انداختم و زير لب گفتم:
    - بفرماييد.
    عاقد با نام خدا، شروع به خواندن خطبه عقد كرد. بى‌اختيار چشمانم را بستم و بهار و خودم را به او سپردم تا او تمام پناهمان باشد؛ اما بى‌فايده بود. وقتى تقديرى نوشته شود، هيچ چيزى جلودارش نخواهد بود.
    منتظر جواب من بودند. زن با لبخند و طنزى كه در صدايش بود گفت :
    - عروس زير لفظى می‌خواد.
    نگاه سرد و خاكستري‌ام را به چشم‌هايش دوختم و تنها يك كلمه گفتم :
    - بله.
    لبخندش جمع شد و سر به‌ زير انداخت. نمى‌دانم در چشمانم چه ديد، كه ديگر نتوانست لبخند بر لب زند. دفتر مقابلمان قرار گرفت و مردى كه محسن نام داشت خودكار را به طرفم گرفت. تكيه‌ام را از صندلى برداشتم، به جلو رفتم و خودكار را از دستش گرفتم و قبل از این‌که بگويد كجا را امضا كنم، شروع کردم به امضا كردن. راستى چرا براى ازدواج صد امضا و براى طلاق تنها يك امضا كافى است؟ آيا طلاق بى‌اهميت‌تراز ازدواج است يا كم‌مسئوليت‌تر؟! آيا مردى كه آينده‌ی زنى را يا برعكس زنى آينده‌ی مردى را خراب می‌كند، تنها با يك امضا خود را از تمام بند‌ها رها می‌كند؟! واقعاً ديگر احتياج به هيچ تعهدى نيست؟
    با تمام شدن امضاها، خودكار را روى دفتر ودفتر را مقابل ميلاد گذاشتم. به صندلى تكيه دادم و به دفتر چشم دوختم. خنده‌دار بود، او حتى نمی‌دانست بايد چه‌كارى انجام دهد. درست لحظه‌ی پوزخندم، صورتش را برگرداند و اخمى مابين ابروهايش انداخت. محسن از جايش بلند شد و روبه‌روى ميلاد قرار گرفت و صدايش زد. نگاهش را با همان اخم گرفت و گفت :
    - ببخشيد، من مثل شما با تجربه نيستم.
    طاقت نياوردم و گفتم:
    - مهم نيست. الان تمرين كن، براى سرى بعد دستت راه بيفته. از جايم بلند شدم و ادامه دادم:
    - من بيرون منتظرم، اين‌جور كه پيداست چون بى‌تجربه هستين، ممكنه طول بكشه.
    ابروهايش بيشتر درهم گره خورد و تا خواست حرفى بزند، به سمت در اتاق رفتم. يك ربعى بيرون منتظر ماندم كه بالاخره از اتاق بيرون آمدند. نمى‌دانم چرا با همه جنگ داشتم. همان‌طور روى صندلى نشسته بودم كه مقابلم آمدند. از جايم بلند شدم. زن با لبخند برگشته شده روى لبانش، جلو آمد و مرا به آغـ*ـوش كشيد و گفت :
    - وقت نشد معرفى كنم. من خانومِ محمد، يعنى زن‌داداش ميلادم.
    عقب رفت. نگاهش كردم و گفتم :
    - الان بايد بگم خوش‌وقتم؛ اما نيستم؛ چون همه مي‌دونيم اين ازدواج از سر لطف شما و اجبار من بوده.
    باز هم موفق به از بين بردن لبخند او بودم. سرى تكان داد و خداحافظي كوتاهى كرد و گفت :
    - اميدوارم همه چى درست بشه.
    و قبل از جواب من، به سمت در رفت. محسن سريع خداحافظى كرد و به دنبالش رفت. به احتمال زياد از ميلاد بزرگتر بود كه بيشتر موهايش سفيد و صورتش چروك خورده بود.
    با قرار گرفتن شناسنامه‌ام مقابل صورتم، نگاهم را به ميلاد دوختم. ناراحت و عصبى بود.
    - من نمی‌دونم اين خان داداشِ ما، نخود ‌آش مردمه؟! يا نه، دوست داره اين‌جورى جواب محبتاش رو بگيره؟!
    شناسنامه‌ام را از دستانش بيرون كشيدم و به سمت در راه افتادم. خود را در پله‌ها به من رساند و شانه‌ام را گرفت تا مرا از رفتن متوقف كند. خشمگين به سمتش چرخيدم و دستش را از روى شانه‌ام پس زدم:
    - به من دست نزن.
    پوزخند زد.
    - ببخشيد، انگار اون صيغه‌ی محرميت بود، نه جدايى.
    اخم كردم:
    - بهتره يادتون نره اين ازدواج واقعى نيست و تنها ٥سال ادامه داره، بعدشم که معلومه.
    خنديد.
    - فكر می‌كنى من علاقه‌ای به اين ازدواج داشتم؟ اگر خواسته‌ی داداشم نبود، عمراً تن به ازدواج مي‌دادم. حالا هرچى، ولش كن. صدات كردم، متوجه نشدى. براى همين مجبور شدم از شونه متوقفت كنم.
    با حرص گفتم :
    - كار مهمت؟
    جدى شد.
    - خواستم بگم اين ازدواج هرچى هم كه الكى باشه، شما الان محرم من هستى و حق ندارى خلاف عرف و قانون عمل كنى. متوجه شدى؟
    - نه.
    نفس عميق كشيد.
    - من نمی‌دونم چرا داداشم خواست با شما ازدواج كنم؛ اما براى من مهم خواسته‌ی محسن مهم بود و بس. البته با چند مورد ديگه كه برمي‌گرده به من وشما.
    سكوت كرد و بعد از چند ثانيه گفت:
    - اوليش اينه كه شما الان دارى برمی‌گردى پيش شوهر سابقت. با توجه به این‌که زن من هستين، دوست دارم مراقب رفتارهاتون باشد تا من و غيرتم بيشتر از اين زير سوال نره.
    دومى اينه كه، شما ٥سال زن من هستى و تو اين مدت، با فكر این‌که اين ازدواج واقعى نيست، حق ندارى به خودت اجازه‌ی هر كارى بدى. منظورم مسائل ناموسيه كه من روشون بد تعصب دارم.
    سومى هم اينه كه، به صدرى بگو بهتره هرچه زودتر دست بجنبونه؛ من زياد نمی‌تونم اين وضعيت رو تحمل كنم. الانم فقط به حرمت كمك به اون دختربچه تن به اين كار دادم، و الّا نه خود شخص شما برام مهم بودى و نه علاقه‌ای به ازدواج داشتم.
    در تمام حرفش، اين را خواسته بود كه از سينا دور بمانم و در طول مدت اين سال‌ها با فكر این‌که ازدواجمان واقعى نيست، مرد ديگرى را وارد زندگيم نكنم. واقعاً او از زن چه ديدگاهى داشت! من با وجود روز‌های سختى كه با حضور سينا در زندگي‌ام گذرانده بودم، از خانواده‌ام دور شده بودم و بدتر از همه، حتى نمی‌توانستم ديگر با يك مرد درست حرف بزنم و از تمام دنيا متنفر شده بودم؛ اما او در چه عالمى بود. پوزخند زدم و گفتم:
    - باشه قبوله، حرفى نمونده؟ برم؟!
    مكث كرد.
    - من فردا برمى‌گردم اتريش؛ اون‌جا سعى می‌كنم روند كارتون رو جلو بندازم تا هر چه سريع‌تر خلاص بشيد.
    بى‌اختيار، از فكر نجات بهار از دست سينا، لبخندزدم و گفتم:
    - ممنون.
    چشم‌هايش درشت شد و با همان تعجب گفت:
    - خواهش می‌كنم.
    ديگر معطل نكردم و با گفتن خداحافظ، به سوى بهارم پرواز كردم تا به خيال خود، آينده‌ای زيبا و بدون ترس از سينا بسازيم؛ اما... .
    طبق نقشه‌ی صدرى، مرحله به مرحله جلو می‌رفتيم و مدت زيادى تا رسيدن روز موعود نمانده بود. در مدت اين ٥ ماه، چندبارى صدرى از من خواست تا با ميلاد تماس بگيرم؛ اما توجهی نشان ندادم. هرچند او منتظر بود؛ اما من دليلى براى زنگ زدن نمی‌ديدم. همه‌چيز خوب جلو می‌رفت. تنها در اين مدت، سينا عصبى‌تر و حتى، گاهى پرخاشگر شده بود. هرچند سعى می‌كردم نبينمش؛ اما صدايش از اتاق هم به گوش می‌رسيد كه چه‌گونه با ديگران صحبت می‌كند. يك شب كه توقع زود آمدنش را نداشتم و همراه بهار در سالن پذيرايى بوديم، در عمارت باز شد و سينا همراه صدرى، با حالی خراب وارد شد. بهار از ترس به پايم چسبيد. سريع بغلش كردم و سرش را روى شانه‌ام قرار دادم و از پله‌ها بالا رفتم و يك‌راست به اتاق بهار رفتيم. بهار می‌لرزيد. صورتش را بوسيدم و در جايش گذاشتمش. كنارش دراز كشيدم و بى‌آن‌كه حرفى بزنم، شروع به لالايى خواندن برايش كردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا