کامل شده رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربرانجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به این رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,565
امتیاز واکنش
23,200
امتیاز
792
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم
نام رمان: لیانای من
نام نویسنده: مهدیه مومنی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه-اجتماعی
ناظر رمان: دختران من
خلاصه‌ی رمان:
زندگی پر از فراز‌ونشیب‌هاست...
لیانای داستان ما هم گذشته‌ی بسیار سختی رو پشت سر گذاشته و به امید اینکه آینده‌ی روشن‌تری داشته باشه، روزهاش رو می‌گذرونه؛ اما تقدیر همیشه هم قرار نیست فقط و فقط ضربه بزنه، بلکه گاهی هم یهویی یه چیزایی رو بهت میده که همیشه توی رویاهات می‌دیدی. لیانا هم طی اتفاقاتی معجزه‌ی واقعی رو حس می‌کنه و در این راه با افرادی خاص آشنا میشه که آینده‌شو رقم می‌زنن؛ خصوصاً کسی که میشه عشق لیانا...

234923_lana-mn.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *ROyA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    3,052
    امتیاز واکنش
    25,600
    امتیاز
    1,070
    محل سکونت
    Sis nation
    222105_IMG_20180328_221936.jpg
    263457



    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    زندگی شاید آن لحظه‌ی مسدودی‌ست
    که نگاه من در نی‌نی چشمان تو خود را ویران می‌سازد
    «فروغ فرخزاد»

    مقدمه:
    تو زندگی گاهی به حدی ناامید میشی که به خیالت دیگه هیچ دری نیست که نزده باشی و باز بشه؛ یعنی هیچ راهی نیست که امتحان نکرده باشی تا شاید بتونی زندگیت رو تغییر بدی. به خیالت که خدا هم تو رو فراموش کرده و دیگه مهم نیستی براش؛ اما اشتباه ما انسان‌ها در همینه، اینکه خیال می‌کنیم خدا دیگه حواسش به ما نیست؛ درحالی‌که این ماییم که از او غافل شدیم. درست نگاه کنیم شاید میون تموم تاریکی‌ها و ناامیدی‌ها نوری هرچند کوچیک مثل معجزه زندگیمون رو از این‌رو به اون‌رو کنه و ما رو از اعماق زمین به انتهای آسمون‌ها ببره...
    آری اگر خدا بخواهد معجزه همیشه رخ می‌دهد... همیشه!
    ***
    از جام به‌سختی بلند میشم و با بی‌حالی خودم رو کشون‌کشون به‌سمت حموم می‌کشم و برای هزارمین‌بار به این زندگی نکبتیم لعنت می‌فرستم و لباس‌هام رو از تنم بیرون میارم. با خودم فکر می‌کنم چرا باید تحمل کنم این‌همه سختی و تنهایی رو؟ مگه نه اینکه آدم‌ها برای ادامه‌ی زندگیشون به یه انگیزه، امید و دل‌خوشی نیاز دارن؟ مگه نه اینکه باید برای هرچیزی هدف داشته باشی؟ من کدوم یکی از این گزینه‌ها رو دارم که بخوام به‌خاطرش غم‌ها رو تحمل کنم و با طوفان‌های شدید زندگی و پستی‌وبلندی‌های مداومش بجنگم؟
    دوش آب رو باز می‌کنم و می‌خزم زیرش. آب گرم که به تنم می‌خوره کمی رخوتم رو کم می‌کنه، اما افکار لحظه‌ای راحتم نمی‌ذارن. با خستگی زمزمه می‌کنم:
    - آه خدای من! بازم صبح شد و فکرای مختلف اومدن تو سرم تا من رو دیوونه کنن.
    چشمم لحظه‌ای به تیغ روی سکوی حموم میفته و فکری شیطانی از سرم گذر می‌کنه: «خودکشی»
    تموم میشم از این دنیا مگه نه؟ خب پس چرا معطلم؟اصلاً چرا تا حالا به ذهنم نرسیده؟ وقتی که مجبورم با این سن کم بار تموم سختی‌های زندگی رو تنهایی به دوشم بکشم، برای چی تحمل کنم؟
    دستم میره سمت تیغ و باتردید و دستی که مدام لرزشش بیشتروبیشتر میشه، تیغ رو برمی‌دارم و روی رگ دست چپم می‌ذارم. فشار بدم؟ یعنی به همین راحتی من می‌میرم و تموم میشم؟ اما با این‌ کار فقط از این دنیاست که تموم میشم؛ پس اون دنیا چی؟ خدا چی؟ این یه گـ ـناه کبیره‌ست. من اگه انجامش بدم، توی اون دنیا هرگز و هرگز رنگ آرامش رو نمی‌بینم. باید از این فورهای شیطانی و بیهوده دست بکشم و توکل کنم به خدا.
    آهی می‌کشم و تیغ رو پرت می‌کنم توی سطل کنار در حموم. دوش رو می‌بندم و پس از شستن موهام و بدنم مجدد زیر دوش می‌ایستم و پس از تمیزشدنم، سریع حوله رو برمی‌دارم و محکم می‌پیچم دور تنم تا از نفوذ باد سرد به درون بدنم جلوگیری کنم؛ چون اصلاً حوصله‌ی مریضی و دکتر رفتن رو ندارم.
    از حموم میام بیرون و از کمدم مانتو و شلواری رو انتخاب می‌کنم و سریع تنم می‌کنم. موهامم بعد از خشک کردن، طبق معمول محکم از پشت می‌بندمشون و مقنعه‌ی سورمه‌ای‌رنگم رو هم روی سرم مرتب می‌کنم.
    نگاهی به آینه می‌اندازم و از سفیدی بیش از حد پوستم لحظه‌ای اوق می‌زنم؛ ولی با خودم میگم:
    - خیلیا حسرت می‌کشن پوستشون سفید باشه، تو چرا ناز می‌کنی؟
    به‌ناچار نگاهم رو از آینه می‌گیرم و از اتاق خارج میشم. صدای مادربزرگ از آشپزخونه به گوش می‌رسه که طبق معمول مشغول گوش‌دادن به رادیوییه که از پدربزرگ مرحومم براش به یادگار مونده.
    - لیانا... تو هنوز نرفتی؟
    با صدای تنها خواهرم آروم نگاهم رو از آشپزخونه می‌گیرم و بهش خیره میشم:
    -سلام عزیزم... نه هنوز نرفتم؛ اما دیگه کم‌کم می‌خوام راه بیفتم. توام عجله کن؛ چون نباید دیر برسی به کلاسات.
    لطیفه دستش رو مشت می‌کنه و چشم‌هاش رو ماساژ میده و در جوابم میگه:
    - هنوز دیر نشده. مادربزرگ خودش حواسش هست که به‌موقع من رو بیدار کنه. تو نگران نباش.
    نگاهم رو ازش می‌گیرم.
    - بسیارخب. پس بیا بریم صبحونه بخوریم.
    سرش رو به معنی باشه تکون میده و من زودتر ازش وارد آشپزخونه میشم:
    - صبح به‌خیر مادربزرگ.
    صورت مهربونش رو می‌بـ*ـوسم و او با بـ*ـوسه‌ای که روی پیشونیم می‌ذاره جوابم رو میده:
    - صبحت به‌خیر دختر نازم... بشین صبحونه حاضره.
    به میز نگاه می‌کنم. پنیر، گوجه و نون تنها خوردنی‌هاییه که روش قرار داره و لطیفه با لب‌های آویزونش زودتر از من اعتراض می‌کنه:
    - بازم نون و پنیر و گوجه؟!
    مادربزرگ زیرچشمی نگاهی به من می‌کنه و به گمونش که من متوجه نمیشم؛ ولی من می‌فهمم و بغض راه گلوم رو به‌شدت می‌بنده. پشت میز می‌شینم که مادربزرگ در جواب لطیفه میگه:
    - بخور و خدا رو شکر کن دختر؛ مگه چشه که بهونه می‌گیری؟
    لطیفه متوجه‌ی ناراحتی من و نگاه‌های سرزنش‌آلود مادربزرگ میشه و فوری میگه:
    - به‌خدا من اصلاً بهونه نیاوردم؛ فقط همین‌جوری رو زبونم اومد.
    کمی از چاییم رو می‌خورم و لقمه‌ای به دهنم می‌ذارم و بی‌توجه به جدال بین مادربزرگ و لطیفه از جام بلند میشم.
    - من دیگه میرم. خدانگهدار.
    مادربزرگ با ناراحتی میگه:
    - کجا آخه؟ تو که هنوز چیزی نخوردی.
    - میل ندارم ممنون.
    سپس بی‌ اونکه منتظر اعتراض بعدیش بشم، سریع می‌زنم بیرون و با پوشیدن کفش‌هام از خونه خارج میشم و باد سرد که به صورتم می‌خوره، بغض گلوم رو هم می‌شکنه و قطرات اشک به نرمی روی گونه‌های سردم پایین میان و به نوبت راه خودشون رو پیدا می‌کنن.
    تا ایستگاه اتوبوس به همین منوال طی میشه و من غرق در افکاری هستم که تماماً بیهوده و به‌دردنخوره؛ ولی خب دست خودم نیست، کاملاً بی‌اراده توی ذهنم رژه میرن.
    با رسیدن اتوبوس، خودم رو داخل می‌اندازم و دست‌هام رو جلوی دهنم می‌گیرم و ها می‌کنم تا کمی از سردیش کم کنم؛ ولی زیاد موثر واقع نمیشه.
    به دختری که کنارم نشسته نگاه می‌کنم. اون چه مشکلی داره تو زندگیش؟ من مطمئنم که تموم آدما در هر کجای این دنیا به نحوی دچار مشکلات و گردباد سخت زمونه هستن و اصلاً خوشی دائم و بدون غصه سپری شدن، سهم انسان‌ها نیست؛ چون هرکس به یه راهی دچار مشکل و سختیه.
    ناخن‌های لاک‌خورده‌ش رو مدام تکون میده و انگار استرس داره؛ چون علاوه بر تکون‌دادن ناخن‌هاش، با پاهاشم روی زمین ضرب گرفته و صدای ایجادشده‌ش روی اعصابم خراش می‌اندازه و با اخم میگم:
    - اَه خانم بسه دیگه اعصابم رو خرد کردید... اگه استرس دارید دلیل نمیشه اعصاب بقیه رو هم خرد کنید!
    چشم‌هاش رو تنگ می‌کنه و زل می‌زنه تو صورتم که کلافه‌تر از قبل نگاهش می‌کنم. بلند میشه و میره و من از ته دل نفس راحتی می‌کشم.
    با رسیدن به ایستگاه موردنظرم از جا بلند میشم و پس از حساب‌کردن پول کرایه‌ش، خودم رو از اتوبوس به بیرون می‌اندازم و قدم‌هام رو تند می‌کنم به‌سمت رستورانی که به عنوان گارسون توش کار می‌کنم. آه خیلی برام سخته که مجبورم زیر بار خفت و زورگویی‌های صاحب رستوران برم و هیچی نگم تا مبادا اخراجم کنه و اون‌وقت کار از کجا گیر بیارم دیگه؟!
    از در پشتی که فقط مخصوص خدمه و کارکنان رستورانه وارد میشم و خودم رو به‌سمت اتاقک کوچولوی کنار راهرو می‌کشم و پس از تعویض لباس، به آشپزخونه میرم و مثل هر روز سلام میدم و مشغول حاضرکردن سفارش‌هایی میشم که مشتری‌ها دادن.
    تا ساعت ۱۲ کارم همینه و بعد از اون باید ظرف‌هایی رو که گارسون‌های مرد از میزها جمع می‌کنن و میارن بشورم و خشک کنم تا برای پذیرایی از مهمون‌ها و مشتری‌های بعدی حاضر باشن. روزهای شنبه و چهارشنبه سخت‌ترین و پرکارترین روزهای رستورانه؛ چون تعداد مهمون‌ها سه‌برابر روزهای دیگه میشه و مجبوریم گاهی تا عصر هم کار کنیم.
    نگاه خسته‌م رو مدام روی ساعت می‌اندازم و دلم می‌خواد هرچه زودتر عقربه‌ها روی ساعت ۳ توقف کنن تا من راحت شم از کارکردن و این‌همه خفیف‌شدن.
    گوشیم توی جیبم می‌لرزه؛ اما جواب نمیدم؛ چون ممنوعه و اگه ببینن، مسلماً اخراجم می‌کنن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    وقتی ساعت روی ۳ متوقف شد، سریع خودم رو به اتاقک تعویض لباس رسوندم و لباس‌های خودم رو تنم کردم و پس از خداحافظی کوتاهی با بقیه‌ی کارکنان از رستوران زدم بیرون. تصمیم گرفتم کمی از راه رو پیاده طی کنم تا بتونم افکارم رو توی سرم مرتب کنم.
    نگاهم رو به کفش‌هام می‌دوزم که چندجاش پاره شده و من با مهارت تمام سعی کردم بدوزمشون تا کسی متوجه‌ی پاره بودنشون نشه. آهی می‌کشم که برام تلخ‌تر از هرچیزیه؛ ولی مگه با این آه‌کشیدن‌ها زندگی من قراره تغییر کنه؟
    دستام رو توی جیب مانتوم فرو می‌کنم و باد سرد که به بدنم می‌خوره لرز خفیفی رو احساس می‌کنم و زیر لب میگم:
    - خدا کنه سرما نخورم.
    قدم‌هام رو تندتر برمی‌دارم و با دیدن ایستگاه اتوبوس خودم رو سریع بهش می‌رسونم و کنار پیرزنی که مثل من منتظر اتوبوسه می‌شینم و دست‌های سردم رو ها می‌کنم.
    با رسیدن اتوبوس بلند میشم که صدای پیرزن بین راه متوقفم می‌کنه:
    - دخترم میشه بهم کمک کنی تا سوار بشم؟
    نگاهش می‌کنم. اون‌قدرخام پیر نیست، شاید میشه گفت چیزی حدود هفتادسال داره؛ ولی هنوز سرحاله. سعی می‌کنم از این افکار بیرون بیام و نزدیکش میشم:
    - حتماً.
    دستش رو می‌گیرم و او خیره بهم نگاه می‌کنه و بعد سوار میشه.
    گیج از این حرکتش سوار میشم و کنارش روی صندلی می‌شینم که میگه:
    - اسمت چیه دخترم؟
    دلم نمی‌خواد حرف بزنم؛ ولی بی‌ادبی بود اگه جوابش رو نمی‌دادم:
    - لیانا... اسممه.
    لبخند عمیقی روی لباش می‌شینه که متعجبم می‌کنه.
    - خیلی اسم ناز و خوشگلی داری دخترم، درست مثل خودت که این‌همه زیبایی.
    تابه‌حال به کرات این جمله رو از اطرافیانم شنیده بودم که معتقد بودن من زیبایی خاصی دارم؛ ولی به چه دردم می‌خورد وقتی تا آخر عمر باید توی فقر و بی‌پولی دست‌وپا می‌زدم و گارسونی می‌کردم توی رستوران‌ها.
    - ممنونم شما به من لطف دارید.
    - چند سالته دخترم؟
    نه انگار امروز باید با این پیرزن هم‌کلام بشم و راه گریزی‌ هم نیست.
    -21 سالمه.
    - تحصیلاتت چقدره؟
    به نگاه متعجبم لبخندی می‌زنه و شونه‌هاشو بالا می‌اندازه:
    - خب محض کنجکاوی می‌پرسم دخترم.
    به ناچار جواب می‌دم:
    - دیپلم دارم.
    - موفق باشی دخترم.
    - ممنون.
    کوتاه جواب میدم و سرم رو برمی‌گردونم تا جلوی سوالات بعدیش رو بگیرم. اصلاً دلم نمی‌خواد اسرار زندگیم رو واسه‌ی کسی تعریف کنم؛ که چی بشه آخرش؟ هیچ‌کس نمی‌تونه چیزی رو تو زندگی من تغییر بده.
    با اعلام ایستگاه از جا بلند میشم که باز صدای پیرزن میاد:
    - خونه‌تون اینجاهاس؟
    - بله توی همین منطقه‌ست. خب با اجازه‌تون خدانگهدار.
    سری تکون میده و لبخند می‌زنه.
    - ممنونم که بهم کمک کردی دخترم. برو خدا پشت‌وپناهت.
    سری تکون میدم و پس از پرداخت کرایه پیاده میشم. چه زن عجیبی بود. انگار دلش می‌خواست تمام زندگیم رو بذارم براش جلوش تا از کم‌وکاستم باخبر باشه؛ اما آخه چرا؟ یعنی تمامش فقط محض کنجکاوی بود؟
    بی‌تفاوت شونه‌هامو بالا می‌اندازم.
    - هرچی که بود دیگه تموم شد.
    با رسیدن به خونه کلیدم رو از جیبم بیرون میارم و در خونه رو باز می‌کنم:
    - سلام مادربزرگ! من اومدم.
    مادربزرگ از بالای عینکش نگاهم می‌کنه:
    - سلام لیانای من، خوش اومدی خسته نباشی.
    لبخند گرمی روی لب‌هام جا می‌گیره. اگه پدرومادر ندارم لااقل مادربزرگم هست که با مهربونی‌های خالص و بی‌حدومرزش جای همه رو واسه من و لطیفه پر کنه.
    گونه‌شو می‌بوسم:
    - قبول باشه.
    قرآن بزرگش رو می‌بنده و روی کمد کنار هال می‌ذاره.
    - ممنونم دخترم. تا لباسات رو عوض کنی من هم برات یه لیوان چایی می‌ریزم تا با کیک بخوری.
    سری تکون میدم و به‌سمت اتاقم میرم و سریع لباس‌هام رو بیرون میارم و با پوشیدن بلوز و شلوار راحتیم از اتاقم مجدد خارج میشم و کنار مادربزرگ می‌شینم.
    - مادربزرگ ناهار چی پختی؟
    - عدس‌پلو دخترم، با سالاد.
    لبخندی می‌زنم که طبق معمول هرروزش می‌پرسه:
    - خب تعریف کن، امروز چی‌کارا کردی؟ با کیا حرف زدی؟
    چاییم رو مزه‌مزه می‌کنم و جواب میدم:
    - راستش اتفاق خاصی نیفتاد امروزم مثل روزای دیگه گذشت؛ اما...
    تکه‌ای کیک توی دهنم می‌ذارم که مادربزرگ ابروهاشو بالا میده و میگه:
    - اما چی؟
    لیوان چایی رو روی میز جلوی پام می‌ذارم:
    - توی ایستگاه اتوبوس موقع برگشتن با یه پیرزنی روبه‌رو شدم که ازم کمک خواست تا سوار اتوبوس بشه و منم نه نگفتم. بعد کنار هم نشستیم چندتا سوال ازم پرسید. وقتی‌ هم نگاه معترضم رو دید بهم گفت که فقط محض کنجکاوی پرسیده و بس.
    مادربزرگ با دقت به حرفام گوش کرد و در آخر گفت:
    - ببین دخترم تو دیگه یه دختر بالغ و امروزی هستی و به‌خاطر زیبایی خاصت ممکنه خیلیا دنبالت باشن. مواظب اطرافت باش و همیشه این رو بدون که آبروی یه دختر از هرچیزی توی زندگیش مهم‌تره، حتی از خانواده‌ش هم مهم‌تر‌. پس حواست باشه که با کیا حرف می‌زنی یا چطوری رفتار می‌کنی. شاید بعضی از آدما بدون قصد باهات حرف می‌زنن؛ اما همه هم این‌طوری نیستن. همه‌ی حرف من اینه که همیشه هوای خودتو داشته باش. تو خیلی محکمی و اراده‌ی قوی‌ای هم داری. پس من اطمینان دارم که می‌تونی به‌خوبی از خودت محافظت کنی و خیالم راحته.
    با تموم شدن حرفاش خم میشم و سرم رو روی شونه‌ش می‌ذارم:
    - ممنونم که بهم اعتماد داری مادربزرگ. مطمئن باش که هرگز کاری نمی‌کنم که آبروم رو لکه‌دار کنه. هرچیزی هم که برام اتفاق بیفته باهات درمیون می‌ذارم و تو رو مثل مادرم می‌دونم و این هم می‌دونم که تو بدخواهم نیستی و دلت می‌خواد پاکیم حفظ بشه.
    آروم روی موهام رو می‌بـ*ـوسه و من نفس عمیقی می‌کشم که صدای لطیفه باعث میشه سرم رو از رو شونه‌ی مادربزرگ بردارم.
    - وای‌وای من حسودیم میشه‌ها مادربزرگ.
    مادربزرگ با لبخند قشنگش از جا بلند میشه و گونه‌های لطیفه رو می‌بـ*ـوسه.
    - یه دختر خوب هیچ‌وقت به خواهرش حسادت نمی‌کنه.
    لطیفه لبخندی می‌زنه.
    - می‌دونم، شوخی کردم.
    مادربزرگ درحالی‌که به‌سمت آشپزخونه میره، می‌خنده.
    - از دست تو دختر. بیاید ناهار بخوریم.
    لطیفه جلو میاد.
    - خوبی آبجی؟
    - خوبم خوشگل خانم.
    لبخند عمیقی روی صورتش می‌شینه و دستم رو می‌گیره.
    - خوشکل‌تر از تو که نیستم. تمام هم‌کلاسیای من به تو حسادت می‌کنن لیانا.
    دستش رو می‌بـ*ـوسم و بدون حرف وارد آشپزخونه میشم و باهم سرمیز می‌شینیم و مادربزرگ میگه:
    - من عصری میرم بهشت زهرا. کدومتون باهام میاید؟
    با لحن خسته‌ای جواب میدم:
    - من نمیام.
    لطیفه مثل همیشه بعد از من جواب میده:
    - من که میام مادربزرگ. هرموقع داری میری صدام کن.
    مادربزرگ سرش رو تکون میده و رو به من می‌پرسه:
    - تو چرا نمیای دخترم؟
    - خسته‌م مادربزرگ، دلم می‌خواد بخوابم.
    - باشه.
    بعد از ناهار ظرف‌ها رو می‌شورم و مادربزرگ و لطیفه میرن که برای رفتن به بهشت زهرا حاضر بشن.
    - دخترم ما داریم می‌ریم.
    دست‌هام رو با حوله‌ی کوچولوی روی میز خشک می‌کنم و در جوابش میگم:
    - باشه مادربزرگ مواظب باشید.
    - حتماً دخترم. خدانگهدار.
    با رفتنشون خودم رو به اتاقم می‌رسونم و روی تختم دراز می‌کشم. هیچ‌وقت نمی‌تونم پدرم رو ببخشم، به‌خاطر ظلمی‌ که در حق من، لطیفه، مادرم و زندگیمون کرده و هیچ‌وقت هم حلالش نمی‌کنم؛ چون اگه اون کار رو نمی‌کرد الان شاید وضع ما هم خیلی بهتر از الانمون بود.
    چشم‌هام رو می‌بندم و بدون توجه به افکارم سعی می‌کنم که بخوابم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    باصدای تق‌تقی که به در اتاقم می‌خوره چشم‌هام رو باز می‌کنم و تاریکی‌ای که به اتاق چیره شده متوجه‌م می‌کنه که دیگه شب شده و خیلی خوابیدم.
    از جا بلند میشم و به‌سمت در اتاق میرم و بازش می‌کنم. لطیفه منتظر نگاهم می‌کنه که با خمیازه‌ی بلندی میگم:
    - چی شده؟
    - بیا مادربزرگ شیر گرم کرده برامون تا بخوریم. بعد هم گفت بهت بگم خیلی خوابیدی، بسه دیگه.
    دستی به موهای آشفته‌م کشیدم.
    - باشه، تو برو من هم صورتم رو آب بزنم میام.
    لطیفه ازم دور شد و من هم برگشتم داخل اتاق و بعد از شستن صورتم رفتم پیششون که مادربزرگ لیوان شیر رو گرفت سمتم.
    - بگیر، تا تهش هم بخور. با عسل شیرین کردم خوبه برات.
    سری تکون دادم و نشستم کنار لطیفه.
    - بهشت زهرا چطور بود؟
    - مثل همیشه؛ با این تفاوت که خلوت بود؛ چون هوای سرد به هیچ‌کس اجازه نمیده پاش رو از خونه‌ش بذاره بیرون.
    لطیفه عطسه‌ای کرد و در ادامه‌ی حرف مادربزرگ گفت:
    - حق با مادربزرگه، من هم گمونم سرما خوردم.
    مادربزرگ درحالی‌که لیوان خالی شیرم رو از جلوم برمی‌داشت گفت:
    - باز هم می‌خوری بریزم واست؟
    - نه ممنون.
    - باید برای هردوتون پالتو بخریم، سرده شما هم که بیرون از خونه‌اید بیشتر باید مواظب باشید.
    لطیفه با خوش‌حالی دستاش رو به‌ هم کوبید:
    - راست میگی مادربزرگ؟
    - آره عزیزم.
    لبخندی زدم؛ ولی رو به مادربزرگ گفتم:
    - مادربزرگ تو پولت رو نگهدار؛ هرموقع بهم حقوقم رو دادن می‌ریم می‌خریم.
    مادربزرگ اخمی کرد.
    - وا پول من و تو نداره که. ناراحت میشم‌ها اگه این حرفا رو بزنی.
    به‌ناچار قبول کردم که لطیفه دستم رو گرفت.
    - بیا بریم باهم فیلم نگاه کنیم.
    حوصله نداشتم؛ ولی برای این‌که دلش رو نشکنم از جا بلند شدم و باهم روبه‌روی تلویزیون نشستیم و لطیفه فیلم موردعلاقه‌ش رو که بارها دیده بودیم گذاشت و کنارم نشست.
    - آبجی؟
    - جانم!
    - به‌نظر تو، این فیلما حقیقت دارن؟
    - خب شاید، البته بیشترشون ساخته‌ی ذهن ما آدما هستن؛ ولی می‌تونن حقیقت هم داشته باشن. بالاخره هرانسانی یه زندگی‌ای داره برای خودش و دنیا هم پر از فراز‌ونشیبه و چیزی جز این نیست.
    - یعنی چطوری میشه که یه دختری که خدمتکاره با یه پسری که اربابشه یا خیلی از اون پول‌دارتره ازدواج کنه؟
    از این افکار بچگانه‌ش لبخند محوی می‌زنم که مادربزرگ کنارمون می‌شینه و در پاسخ لطیفه با لبخند قشنگش میگه:
    - این جادوی عشقه عزیزم. وقتی یکی از یکی خوشش میاد و دوستش داره، حاضره حتی جونش رو هم برای اون شخص بده. دیگه واسش مهم نیست که پول‌داره یا نه، ازش بالاتره یا پایین‌تر. هرکس عاشق واقعی باشه برای داشتن معشوقش تا پای جونش تلاش می‌کنه.
    لطیفه تمام حواسش رو پی حرف‌های مادربزرگ گذاشته بود و من هم به فکر فرورفته بودم. یعنی واقعاً ممکن بود همچین چیزی؟ این‌که عاشق بشی و به‌خاطر رسیدن به معشوقت حتی جونت رو هم بدی ؟
    کمی دور از باورم بود؛ ولی حرفی نزدم تا مادربزرگ خیال نکنه که حرفاش رو به تمسخر گرفتم. لطیفه دیگه سوالی نکرد و مشغول دیدن ادامه‌ی فیلمش شد که گفتم:
    - مادربزرگ شام درست کنم؟
    مادربزرگ درحالی‌که موهای لطیفه رو نـ*ـوازش می‌کرد گفت:
    - آره عزیزم ماکارونی درست کن... ممنون.
    لبخندی بهش زدم و برای درست کردن شام وارد آشپزخونه شدم.
    ***
    بادیدن عقربه‌های ساعت باعجله لباس‌هام رو تنم کردم:
    - وای خدا! دیره دیره.
    دیرم شده بود و این چندمین‌بار بود که دیر می‌کردم و مطمئنم که این‌بار حتماً صاحب رستوران بدجور مواخذه‌م می‌کنه. دلم می‌خواست گریه کنم که این‌جوری مجبورم زجر بکشم.
    صدای مادربزرگ که مشخص بود تازه بیدار شده از آشپزخونه به گوش می‌رسید و من تندتند کارهام رو می‌کردم و اصلاً فرصت نمی‌کردم نگاهی به ساعت بندازم.
    بعد از حاضر شدن از اتاق خارج شدم که مادربزرگ جلوم ایستاد:
    - بیا صبحونه بخور.
    - وای مادربزرگ اصلاً فرصت ندارم دیرم شده. اون‌جا یه چیزی می‌خورم.
    - اما...
    سریع حرفش رو قطع کردم و درحالی‌که کفشام رو پام می‌کردم، گفتم:
    - توروخدا گیر نده مادربزرگ اگه دیرتر از این هم بشه خیلی برام بد میشه.
    سپس با خداحافظی کوتاهی خودم رو از خونه پرت کردم بیرون و شروع کردم به دویدن؛ اما با رسیدن به ایستگاه متوجه شدم که اتوبوس رفته. با بغض به شانس بدم لعنتی فرستادم و دستم رو توی جیب مانتوم بردم و با دیدن پول‌های توی جیبم زمزمه کردم:
    - یه امروز رو با تاکسی میرم چاره‌ای نیست.
    سر خیابان ایستادم و برای تاکسی دست تکون دادم. سریع نشستم و آدرس دادم.
    با رسیدن به مقصد پول رو دادم و وارد رستوران شدم که خانم مجد یکی از کارکنان رستوران با دیدنم بازوم رو گرفت:
    - وای دختر تو که بازم دیر کردی. رئیس اومده بود بازدید وقتی دید نیستی به‌شدت عصبانی شد و گفت وقتی اومدی بری اتاقش.
    تمام بدنم رعشه گرفت و رنگم بیش از پیش پرید:
    - خیلی عصبانی بود؟
    - خیلی.
    به‌ناچار سری تکون دادم و خانم مجد که رفت، من هم با پاهای لرزونم به‌سمت اتاق رئیس رفتم و تقه‌ای به در زدم:
    - بفرمایید.
    دست سردم رو روی دستگیره گذاشتم و کشیدم پایین که در با تیکی باز شد ونگاهم گره خورد تو نگاه پر از خشم رئیس:
    - س... سلام جناب... محمدی.
    زبونم بند اومده بود و همین چندکلمه هم به هزار جون‌کندن از دهنم خارج شد که صدای داد کشیدن آقای محمدی باردیگه لرزه بر اندامم نشوند:
    - چه سلامی چه علیکی خانم مولوی. این چندمین‌باره که دیر می‌کنید و من تذکر میدم بهتون؟ مگه من دفعه‌ی پیش بهتون نگفتم که اگه این‌بار دیر بیاید سرکار اخراجتون می‌کنم؟ گفته بودم یا نگفته بودم؟
    لب‌های خشکم رو با زبونم‌ تر کردم و باعجز گفتم:
    - ببخشید به‌خدا دست خودم که نیست خب خواب موندم؛ وگرنه من خیلی مواظبم که دیر نکنم و شما رو عصبانی. این‌بار رو هم نادیده بگیرید قول میدم دفعه‌ی آخری باشه که دیر می‌کنم.
    آقای محمدی به‌شدت از پشت میزش بلند شد:
    - تا الان از این قولا زیاد دادی. من هم دیگه قرار نیست گوش بدم به این حرفای شما. بهتره همین الان از اینجا برید.
    با حیرت نگاهش کردم:
    - یعنی... یعنی... من...
    ادامه‌ی حرفم رو با اخم‌های درهمش کامل می‌کنه:
    - بله، بله خانم مولوی، شما اخراجید.
    اتاق دور سرم می‌چرخه و کلمه‌ی «اخراجید» توی مغزم اکو میشه. با بغض سهمگینی که گلوم رو به‌شدت می‌فشاره جلوی ریزش اشک‌هام رو می‌گیرم.
    - توروخدا یه فرصت دیگه بدید، فقط یه بار دیگه.
    - نه دیگه تمومه، فرصتی نیست، لطفاً برید و از حسابداری بقیه‌ی پولی رو که طلب دارید بگیرید و از اینجا برید زودتر.
    پشتش رو به‌طرفم می‌کنه و من با کوهی از غم و بغض از اتاقش میام بیرون. باورم نمیشه که اخراج شدم و حالا کار از کجا پیدا کنم؟
    به‌سمت حسابداری میرم که خانم مجد مجدد جلوی راهم سبز میشه:
    - چی شد خانم مولوی؟
    به‌سختی صدام رو صاف می‌کنم:
    - اخراجم کرد.
    یکه‌ای خورد و با چشمانی که حالا پر از ترحم بود نگاهم کرد.
    - حالا چی‌کار می‌کنی؟
    پوزخندی می‌زنم.
    - چی‌کار می‌تونم بکنم؟ رئیس اونه زور می‌تونه بگه، هرچی دارم بهش میگم مگه گـ ـناه من چیه که دیر بیدار شدم باز میگه تا الان چندین‌بار تذکرت دادم. بی‌خیال بذار اخراج کنه مهم نیست. خب کاری نداری عزیزم؟
    خانم مجد که حدود ۳۵سالشه متأثر بغـ*ـلم می‌کنه.
    - نه عزیزم، انشاالله که موفق باشی. مواظب خودت هم باش.
    - ممنونم. توام همین‌طور.
    ازش جدا میشم و با رسیدن به حسابداری باقی‌مانده‌ی پولم رو می‌گیرم و از رستوران خارج میشم و دیگه جلوی ریزش اشک‌هام رو نمی‌گیرم. دست‌هام رو تو جیبم فرو می‌کنم و سرم رو به آسمون بلند می‌کنم:
    - خدایا خوب اون بالا نشستی و هردفعه خروارخروار مشکل و بدبختی آوار می‌کنی رو سر منِ بیچاره و عین خیالتم نیستا. آخه قربونت برم کجای دیدن بدبختی من حال میده که همش می‌خوای حال کنی؟
    آهی می‌کشم و بی‌توجه به نگاه خیره‌ی مردم اطرافم راهم رو سمت ایستگاه اتوبوس کج می‌کنم و منتظر میشم تا برسه. دلم هوای بهشت زهرا رو کرده و باید برم پیش مادرم و براش درددل‌هام رو بگم تا شاید کمی خالی شم.
    تا رسیدن به بهشت زهرا چنددفعه‌ی متوالی ماشین عوض کردم، چون ایستگاه‌های هراتوبوس فرق داره و باید هی ماشین عوض کرد. شاخه‌گلی می‌خرم و وارد میشم.
    حق با مادربزرگه، اینجا خلوت‌تر از همیشه‌ست. بین قبرها گام برمی‌دارم و به‌سمت قطعه‌ای میرم که مادرم آرامگاه داره و با رسیدن به قبرش زانوهام خم میشه و بی‌توجه به کثیفی زمین زانو می‌زنم و گل رو توی گلدون کنار سنگ قبرش می‌ذارم.
    نیم‌ساعتی متوالی حرف می‌زنم و از دردام میگم؛ ولی صدایی از مادرم بیرون نمیاد؛ ولی خوبیش اینه لااقل کمی سبک میشم.
    نفس عمیقی می‌کشم و با دلی پر از غصه از سر قبر بلند میشم.
    - من دیگه برم مامانی. دوباره بهت سر می‌زنم خداحافظ.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    در خونه رو باز کردم که هم‌زمان با من لطیفه از خونه‌ی همسایه‌ی کناریمون بیرون اومد و نزدیکم شد.
    - سلام آبجی! چرا این‌قدر زود برگشتی؟
    نگاهی به ساعت مچیم انداختم که 1:30 ظهر رو نشون می‌داد:
    - کارم زود تموم شد. تو کجا بودی؟
    فعلاً نمی‌خواستم کسی بفهمه، واسه همین چیزی نگفتم.
    - من هم نیم‌ساعتی هست تعطیل شدم. میترا ازم خواست برم خونه‌شون بهش چندتا سوال رو یاد بدم من هم از مادربزرگ اجازه گرفتم و رفتم.
    - اوهوم باشه.
    باهم وارد شدیم و من زودتر از لطیفه سلام دادم به مادربزرگ و دستش رو بـ*ـوسیدم.
    - خوبی مادربزرگ؟
    - خوبم دختر عزیزم، تو خوبی؟ رنگت پریده، چی شده؟ حالت خوش نیست؟ آخه زود هم برگشتی خونه.
    نگاه نگرانش مدام توی صورتم چرخ می‌خورد و من با بغضی که دوباره راهش رو به گلوم پیدا کرده بود گفتم:
    - مادربزرگ اخراجم کرد.
    مادربزرگ یکه‌ای خورد؛ ولی سریع به خودش اومد و کشیدم تو آغـ*ـوشش.
    - چرا عزیزم؟ تو که کار بدی نکردی!
    سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم:
    - تا الان چندین‌بار دیر رفتم سرکار و هردفعه تذکر داده بهم. اون دفعه هم گفت: «این‌ بار آخرین‌باره و اگه تکرار بشه اخراجی.» من هم خیلی مواظب بودم؛ ولی امروز باز هم خواب موندم.
    اشک حـ*ـلقه شده بود توی چشم‌هام که مادربزرگ از خودش جدام کرد و صورتم رو گرفت بین دستاش.
    - عزیزم غصه نخور خدا بزرگه. از قدیم گفتن «خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری» ناامید نباش از رحمت خدا.
    سری تکون دادم و کشون‌کشون خودم رو رسوندم به اتاقم و توی خلوتم اجازه دادم باز هم بغضم بشکنه و چرا من این‌همه بدبخت بودم؟!
    بعد از تعویض لباس روی تختم افتادم و تنم بی‌حال بود. حس می‌کردم از بالای یه پرتگاه پرت شدم پایین و به حدی بغض داشتم که حس می‌کردم کسی گلوم رو گرفته و محکم فشار میده. حالا باید چی‌کار کنم؟ چطوری دوباره کار پیدا کنم؟
    قبل از این‌که وارد بشم توی رستوران، کلی دنبال کار گشتم؛ ولی نبود که نبود؛ چون همه تحصیلات عالیه می‌خواستن و من هم نداشتم که بخوان جایی بذارنم؛ چون بیشتر دنبال منشی یا معاون بودن. این هم که به درد من نمی‌خورد.
    آهی کشیدم و غلتی زدم که صدای در اتاقم بلند شد و دقایقی بعد مادربزرگ وارد شد و سینی چایی و کیک رو کنار تختم روی میز گذاشت و نشست کنارم.
    - دخترم غصه نخوریا من دلم روشنه که درست میشه.
    - آخه چطوری مادربزرگ؟ مگه ندیدی قبل از کار توی رستوران چقدر دنبال کار گشتم؛ اما پیدا نشد که نشد. من نزدیک به ۳سال توی اون رستوران کار کردم و هرچی‌ هم که پولش زیاد نبود، لااقل می‌تونستم خرج تحصیل لطیفه و مواد غذایی خریدن رو دربیارم؛ ولی حالا و با این اخراج یهویی باز از کجا کار گیر بیارم؟ هرجام میرم بهم میگن تحصیلاتت چقدره.
    پوفی کشیدم که مادربزرگ سرش رو به زیر انداخت و با غصه گفت:
    - اگه پسرم رو درست تربیت کرده بودم الان این وضعمون نبود که تو مجبور باشی ماها رو سیر کنی و برامون خرج کنی.
    نشستم توی تختم و دستش رو توی دستم گرفتم.
    - قربونت برم من. به تو چه ارتباطی داشته آخه؟خواست خدا و سرنوشتمون همین‌جور بوده دیگه. دست تو نیست، دست من هم نیست. هیچ کدوم از ما مقصر نیستیم.
    مادربزرگ اشکی که سُر خورده بود از گوشه‌ی چشم‌هاش پاک کرد:
    - واقعاً نمی‌فهمم چه گناهی به درگاه خدا کردم که باید آخر عمری شرمنده‌ی تو و لطیفه بشم مادر.
    - این حرفا چیه؟ مگه تقصیر توئه که ما پول نداریم؟همین‌جوریش هم کلی بهمون کمک کردی مادربزرگ. توروخدا خودت رو عذاب نده.
    - دخترم حلال می‌کنی من رو؟
    - تو که کاری نکردی؛ من باید ازت حلالیت بخوام که با این کهولت سنت آواره‌ی این‌ور اون‌ور شدی و مجبوری برای من و لطیفه زحمت بکشی.
    روی موهام رو بـ*ـوس کرد.
    - خیلی دوستت دارم لیانای من.
    گونه‌ی پر از چروکش رو که اثر سختی‌های زمونه بود، بـ*ـوسیدم.
    - من هم دوستت دارم و خیلی دل‌گرمم از اینکه کنارمونی.
    مادربزرگ از اتاق بیرون رفت و من برای هزارمین‌بار در طول روز آه کشیدم و چاییم رو خوردم تا بلکه کمی راه نفسم باز بشه.
    ***
    غلتی زدم و چشم‌هام رو باز کردم. صدای اذان از بلندگوهای اطراف به گوشم می‌رسید. هرچند ضعیف بود؛ ولی توی دلم یه نوری تابید و از جام بلند شدم. سریع وضو گرفتم و از کمد کنار اتاقم سجاده‌ی مادرم رو برداشتم و پهن کردم و با پیچیدن بوی عطر مادرم تو بینیم بغض همیشگیِ گلوم تحـریـ*ک شد و اشک یکی پس از دیگری روی گونه‌هام جاری شد و با دلی پر از غم ایستادم به نماز و با تمام وجودم از خدا کمک خواستم. هق‌هق آروم گریه‌م رو به هر سختی بود مهار کردم تا مبادا لطیفه یا مادربزرگ بشنون؛ چون اصلاً دلم نمی‌خواست که غمشون رو از این بیشتر کنم.
    پس از اتمام نماز سجاده رو جمع کردم و با آهی که کشیدم اشک‌هام رو هم پاک کردم و از اتاق خارج شدم. مادربزرگ با دیدنم لبخندی زد و لیوان آب‌میوه رو گرفت سمتم:
    - دخترم این رو بخور رنگ به روت نمونده به‌خدا.
    آب‌انار بود و الحق هم خیلی خوش‌مزه بود و انگاری بهم انرژی داد. کنار مادربزرگ نشستم که گفت:
    - تصمیمت چیه؟
    پوفی کشیدم:
    - والا نمی‌دونم. اگه بتونم کار پیدا کنم که خیلی خوب میشه؛ اما فکر نکنم موفق بشم.
    مادربزرگ دستم رو گرفت:
    - تو خدا رو فراموش نکن و تلاشت رو بکن. مطمئنم که موفق میشی و خدا تنهات نمی‌ذاره.
    با بغض زمزمه کردم:
    - پس چرا مادرم رو ازم گرفت مادربزرگ؟
    مادربزرگ آهی کشید و سرم رو در آغـ*ـوشش گرفت:
    - عزیزم هرکدوم از ما برای خودمون سرنوشت و قسمتی داریم که تماماً به دست خداست و ما نمی‌تونیم دخالتی بکنیم توی خواست خدا؛ این رو که می‌دونی؟
    سرم رو تکون دادم که روی موهام رو بـ*ـوسید.
    - خب سرنوشت مادرت هم این بوده که توی این سن به رحمت خدا بره؛ وگرنه اگه به مرگ بود که من باید می‌مُردم چون سنم از مادرت خیلی بیشتره؛ ولی خب مرگ‌وزندگی دست خداست و صلاحش این بوده که من بمونم ولی مادرت نه.
    صاف نشستم که مادربزرگ عینکش رو از روی چشم‌هاش برداشت.
    - همیشه و همیشه به خواست خدا و صلاحش احترام بذار و اصلاً ناشکری نکن چون غضب الهی خیلی سخته. مواظب باش هیچ‌وقت کفرش رو نگی؛ چون بدتر سرت میاد. یادت باشه خدا بنده‌هاش رو دوست داره، خصوصاً اونایی که بیشتر زجر کشیدن رو.
    با این حرف‌ها واقعاً احساس آرامش کردم و درحالی‌که پشت دست مادربزرگ رو می‌بـ*ـوسیدم گفتم:
    - ممنونم مادربزرگ. خوش‌حالم که تو رو کنارم دارم.
    - من هم همین‌جور عزیزدلم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    خسته در خونه رو باز کردم. وارد شدم و با اعصابی متشنج به هم کوبیدمش که لطیفه باترس اومد و با دیدن من اخم کرد.
    - ترسیدم، چه خبرته؟
    - لطیفه اصلاً حرف نزن و برو تو اتاقت که الان خیلی عصبی‌ام.
    لطیفه که حالم رو دید بدون حرف دیگه‌ای با اخم‌هایی که حالا دوبرابر درهم شده بود، پشتش رو بهم کرد و به اتاقش رفت. داخل رفتم که مادربزرگ رو در حال خوندن قرآن دیدم و تنها زیر لب سلامی دادم و به‌سمت اتاقم رفتم.
    کیفم رو محکم روی تخت کوبیدم. امروز شیشمین روزی بود که از رستوران اخراج شده بودم و توی این مدت تماماً دنبال کار می‌گشتم و تمام روزنامه‌های نیازمندی‌ها و مربوط به شغل رو زیرورو کرده بودم؛ ولی هیچ‌ کاری نبود که مناسب من باشه و بعضی‌هاش هم که رئیس‌هاش اون‌قدر نامرد و پست‌فطرت بودن که بیشتر یه دختر خیابونی می‌خواستن، تا یه کارمند.
    پوزخند خسته‌ای زدم و خودم رو روی تخت انداختم. خوبه که مادربزرگ و لطیفه من رو درک می‌کنن و می‌دونن الان نیاز به تنهایی دارم.
    نمی‌دونم دیگه چی‌کار باید بکنم. خسته شدم از بس که زنگ زدم و گفتم: «ببخشید برای آگهی کارتون تماس می‌گیرم...»
    پوف.
    بهتر نبود برگردم پیش صاحب رستوران و با یه معذرت‌خواهی ازش بخوام که برگردم سرِ کارم؟ ولی غرورم چی؟ واقعاً له می‌شدم اگه با عذرخواهی هم باز قبول نمی‌کرد که برگردم پیشش.
    آهی کشیدم و از جا بلند شدم. خودم رو توی حمام انداختم و حدود نیم‌ساعت فقط زیر دوش ایستادم. فکر کردم، فکرکردم و فکر کردم؛ ولی آخرش هیچی به هیچی.
    بعد از پوشیدن لباس‌هام و خشک کردن موهام خودم رو روی تخت انداختم و در جواب لطیفه که واسه ناهار صدام می‌کرد تنها به گفتن «میل ندارم» اکتفا کردم. پتوم رو روی سرم کشیدم و سعی کردم کمی استراحت کنم تا بعداً ببینم چی‌کار می‌تونم بکنم.
    ***
    - لیانا، لیانا بلند شو.
    کش‌وقوسی به تن خسته‌م دادم و بااخم گفتم:
    - چیه لطیفه؟ چه خبرته؟
    لطیفه درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد و سعی می‌کرد هیجانش رو سرکوب کنه گفت:
    - یه پیرزنی اومده که خیلی متشخص و پول‌داره. با تو کار داره لیانا! بلند شو.
    ابروهام تا اون‌جایی که راه داشت بالا رفت و گفتم:
    - چی؟
    - دارم جدی میگم بیرون نشسته پیش مادربزرگ و منتظر تو هستن. بلندشو تا بیشتر از این معطلش نکردی.
    درحالی‌که مثل ترقه از جا می‌پریدم گفتم:
    - نگفت با من چی‌کار داره؟
    لطیفه درحالی‌که از کمدم لباس‌های خوبم که از بقیه مجلسی‌تر و رسمی‌تر بود رو انتخاب می‌کرد پاسخ داد:
    - نه نگفت. مادربزرگ هم بهم گفت اصرار نکنیم شاید خوشش نیاد.
    سریع لباس‌های انتخابی لطیفه رو تن کردم و به صورت و دست‌هام کِرم زدم و موهام رو محکم بالای سرم بستم و رو به لطیفه گفتم:
    - چطور شدم؟
    لطیفه چشمکی زد.
    - عالی عزیزم.
    خنده‌م گرفته بود؛ ولی زود خودم رو جمع کردم و زودتر از لطیفه از اتاقم خارج شدم. صدای حرف زدنشون رو از همون فاصله شنیدم. درحالی‌که زیر لب بسم‌الله می‌گفتم وارد هال شدم.
    - سلام. عصرتون بخیر.
    مادربزرگ که مشخص بود از هم‌صحبتی با این پیرزن حسابی لـ*ـذت بـرده با لبخند عمیقی گفت:
    - بیا اینجا لیاناجان، این خانوم باهات کار داره.
    پیرزن پشتش بهم بود؛ ولی از همون فاصله بوی عطر مارکش رو که تمام هال رو در برگرفته بود حس می‌کردم.
    منتظر من بودن!
    جلو رفتم و با دیدنش چشم‌هام از فرط حیرت، گشاد شد که مادربزرگ با دیدن حالتم اخمی کرد و بهم اشاره کرد که خم شدم و دستش رو بـ*ـوسیدم.
    - سلام خانوم.
    نگاهش رو بالا آورد و با لبخند گرمی پیشونیم رو بـ*ـوسید.
    - سلام دخترم. خوش‌حالم که مجدد می‌بینمت. بیا اینجا بشین.
    مادربزرگ با تعجب گفت:
    - مجدد؟
    سرفه‌ی کوتاهی کردم.
    - مادربزرگ ایشون همون خانومی هستن که بهتون گفتم چند روز پیش بهش کمک کردم که سوار اتوبوس بشه.
    مادربزرگ کمی فکر کرد و اخم‌هاش از هم باز شد.
    - آهان یادم اومد.
    پیرزن به کنارش اشاره کرد.
    - بیا اینجا بشین.
    سری تکون دادم و نشستم که مادربزرگ با لبخندی گفت:
    - شما راحت باشید من برم چندتا چای بریزم و بیارم.
    پس از رفتن مادربزرگ درحالی‌که سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم در سکوت منتظر شدم تا خودش بحث رو شروع کنه؛ ولی به‌شدت استرس داشتم که یه پیرزن با من چی‌کار می‌تونه داشته باشه. اون هم پیرزنی که چندروز پیش ملاقاتش کرده بودم، با اون سوال‌های عجیب‌غریبش.
    - بیش از حد خوشگلی.
    به خودم اومدم. درحالی‌که به‌سختی نفس می‌کشیدم لبخند کم‌رنگی زدم.
    - مرسی لطف دارید.
    دستاش رو درهم گره زد و شرط می‌بندم فقط کُتی که تنش کرده بود به اندازه‌ی حقوق یه‌ماه کارکردن من توی اون رستوران بود.
    - برات یه پیشنهاد خوب دارم.
    صورتم کمی درهم رفت.
    - چه پیشنهادی؟
    مادربزرگ وارد و صحبتمون متوقف شد. سینی چای توی دست‌هاش می‌لرزید و دل من هم همراهش به لرزش افتاد و زود از جام بلند شدم. سینی رو گرفتم که با نگاهش ازم قدردانی کرد و من زمزمه کردم:
    - خودم انجام میدم، تو خودت رو اذیت نکن بگیر بشین پیشش.
    سری تکون داد و نشست. خم شدم و سینی رو جلوش گرفتم که برداشت و تشکر کرد. بعد سینی رو جلوی مادربزرگ گرفتم و اون هم برداشت و خودم هم که الان هیچی از گلوم پایین نمی‌رفت؛ پس همین‌جوری سینی رو روی میز گذاشتم و باز سر جای قبلیم نشستم و منتظر شدم.
    چایش رو تا ته خورد و من بیش از پیش متعجب شدم؛ ولی حرفی نزدم که گفت:
    - می‌خوام واسه من کار کنی.
    با تمام وجود جاخوردم و چشم‌هام مجدد گشاد شد؛ به حدی که نزدیک بود از حدقه بزنه بیرون که بادیدن حالت‌هام تک‌خندی زد.
    - آخه کجای این حرف من این همه تعجب داشت دخترم؟
    دخترم؟ واقعاً به من می‌خورد دختر این بانو باشم؟!
    به‌سختی پوزخندم رو مهار کردم و درحالی‌که سعی می‌کردم حواسم رو جمع کنم که حرف نامربوطی از دهنم خارج نشه گفتم:
    - چه کاری؟ اصلاً چرا من رو انتخاب کردید؟
    - مگه تو دنبال کار نمی‌گردی؟
    نگاهی به مادربزرگ که با لبخند خوش‌حالی نگاهمون می‌کرد انداختم و مجدد نگاهم رو سوق دادم سمت این پیرزن عجیب‌غریب.
    - البته که دنبال کارم؛ ولی شما از کجا می‌دونید؟
    - می‌دونم دیگه از اطرافیان و همسایه‌هاتون شنیدم. حالا تو به این چیزاش کار نداشته باش، بگو قبول می‌کنی یا...؟
    - نگفتید چه کاریه؟
    - تو فکر کن بشی دستیار یه مهندس تو یه شرکت خیلی بزرگ و معروف.
    با شنیدن این حرف دیگه نتونستم جلوی پوزخندم رو بگیرم.
    - خانوم محترم وقتی از همسایه‌های ما شنیدید که من دنبال کارم، حتماً باید بهتون این هم گفته باشن که من دیپلمه هستم و خودم هم یادمه که اون روزی که توی اتوبوس بهتون خوردم گفتم که من مدرک خاص و عالیه‌ای ندارم؛ وگرنه که چندین پیشنهاد دیگه‌م داشتم که منشی شرکت بشم؛ ولی وقتی هیچی ازش نمی‌دونم چطوری ازعهده‌ش بربیام؟
    به دقت بهم گوش می‌داد. هرلحظه لبخندش عمیق‌تر میشد و پوزخند من هم...
    - دخترم تو فقط بگو قبوله، بقیه‌ی کارا رو بسپار به من! چرا این‌همه عجولی؟
    - شما واقعاً من رو به تمسخر گرفتید نه؟
    - این چه حرفیه آخه؟ یعنی واقعاً به سن من می‌خوره که دنبال شوخی و سرِ کار گذاشتن مردم باشم؟
    حس کردم دیگه سرم به دوران افتاده و گیج شده بودم. برای همین بی‌حوصله به مادربزرگ نگاه کردم که گلویی صاف کرد و گفت:
    - خانوم راستش پیشنهاد شما کمی غیرمنتظره بود. خصوصاً این که ما اصلاً نمی‌دونیم شما کی هستید و واسه‌ی چی به لیانا پیشنهاد کار می‌دید. می‌دونید که توی این زمونه نمیشه به کسی اعتماد کرد! واسه‌ی همین هم لیانا سریعاً قبول نمی‌کنه. شما هم که توضیحی نمی‌دید و ما گیج موندیم این وسط.
    پیرزن کمی خودش رو تکون داد و جدی گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    - چیترا سلیمان‌فر هستم. یکی از پول‌دارترین افرادی که در این شهر زندگی می‌کنه و ۲تا پسر داشتم که یکیشون رو از دست دادم و از این پسرم که از دستش دادم یه نوه دارم که الان حدود ۳۰سال سن داره. شرکت بزرگی رو اداره می‌کنه که توی ایران خیلی مهم و معروفه. تا الان دستیارای زیادی اومدن و رفتن؛ گاهی خودشون از کار خسته شدن و استعفا دادن و گاهی‌ هم نوه‌م اخراجشون کرده. الان هم این دستیاری که داره کار می‌کنه تا دوهفته‌ی دیگه می‌خواد بره؛ چون حامله‌ست و دیگه قادر نیست کار کنه. تمام آدمایی که توی این شرکت کار می‌کنن به‌شدت از کارشون راضی هستن و درآمدشون هم خیلی بالاست؛ به‌طوری که زندگیشون مرفه و خوب می‌گذره. من هم لیانا به دلم نشسته و هیچ‌گونه قصد بدی ندارم و لازم هم نیست که ازم بترسید یا به قول خودتون اعتماد نکنید. من تصمیم گرفتم که لیانا جای اون دستیار رو پر کنه و کمکش کنم که از این وضع خراب نجات پیدا کنه؛ ولی انتخاب به عهده‌ی خودشه. اگه بخواد قبول کنه من خودم تمام کارا رو انجام میدم و کمکش می‌کنم. اگرم نه که دیگه شانسش رو رد کرده و به قول معروف شتر خوشبختی فقط یه بار در خونه‌ت رو می‌زنه! دست خودته که قبولش کنی یا این که با رد کردنش توی بدبختیت دست‌وپا بزنی.
    به‌شدت از حرف‌هاش هنگ کرده بودم و جا خورده بودم که سکوت کرد. مادربزرگ با گشاده‌رویی و لبخندی که از روی رضایت و خوش‌حالیش بود گفت:
    - ‌لطفاً از حرفای ما ناراحت نشید چیتراخانم. خودتون که ماشاالله تجربه‌دار هستید و جامعه‌ی خراب امروزی رو هم بهتر از من و لیانا می‌شناسید. می‌دونید سخته که اعتماد کنی اون هم واسه یه دختر مثل لیانا که هم خوشگلی داره و هم جوونه و هم مجرد، واسه همین ما رو هم درک کنید.
    چیتراخانم پاش رو روی اون پاش انداخت و لبخند گرمش مجدد روی لباش برگشت.
    - حق با شماست. واسه همین هم من ناراحت نشدم ازتون؛ بلکه از این که می‌بینم هنوز هم دخترایی هستن که پاک و خوب باشن و براشون مهم باشه حیا و عفتشون، خوش‌حال شدم و بیش از پیش به لیانا مطمئن شدم. دلم می‌خواد که این اطمینان دوجانبه باشه.
    مکث کرد و از جاش بلند شد. من هم درحالی‌که کاملاً هنگ و توی شوک بودم در کنار مادربزرگ ایستادم که ادامه داد:
    - من تا فردا عصر بهتون مهلت میدم که به این پیشنهاد خوب فکر کنید. اصلاً و ابداً هم اجباری نیست که حتماً قبول کنید؛ ولی من فقط خوبی لیانا رو می‌خوام نه اینکه بخوام اذیتش کنم. چون با این سن و این همه تجربه فکر نمی‌کنم بتونم نیت خبیثی داشته باشم.
    کیفش رو برداشت و به‌سمت در رفت.
    - فردا عصر برای جواب نهایی زنگ می‌زنم. اگه مثبت بود که کارا رو شروع می‌کنیم. اگرم منفی که هم من شما رو فراموش می‌کنم و هم شما من رو. خداحافظ.
    مادربزرگ بدرقه‌ش می‌کنه و من تنها به گفتن «به سلامت، موفق باشید.» اکتفا می‌کنم. روی مبل ولو میشم. سرم به‌شدت درد گرفته و تمام افکارم به هم ریخته. ترس و دودلی چیره شده توی دلم و الان من باید چه تصمیمی بگیرم؟
    اگه قبول کنم و حرف‌های چیتراخانم درست باشه، واقعاً معجزه‌ست؛. چون زندگیم از این‌رو به اون‌رو میشه. اگه قبول نکنم واقعاً دیگه چه کاری واسم پیدا میشه توی این شهر شلوغ و پر از دردسر؟
    مادربزرگ برگشت داخل.
    - وای خدا چقدر سخته معاشرت با کسی که این همه بزرگ و مشهوره. همش باید مواظب رفتارات باشی که یه چیزی رو خراب نکنی یا بد صحبت نکنی.
    کلافه از جا بلند شدم:
    - مادربزرگ الان وقت این حرفاست؟ بیاید بگید من چی‌کار کنم که این خانوم به اصطلاح مشهور و پول‌دار تا فردا عصر جوابش رو می‌خواد.
    مادربزرگ ابرویی بالا انداخت.
    - باشه دختر. چه خبرته! بشین بگم لطیفه برامون آب‌انار بیاره بعد صحبت می‌کنیم.
    پوفی کشیدم. مجدد سرجام ولو شدم. مادربزرگ لطیفه رو که توی اتاقش بود صدا کرد و درخواست آب‌انار داد و خودش روبه‌روم نشست.
    - به‌نظر من که این مثل یه معجزه می‌مونه دخترم. اصلاً نباید شانس بزرگی رو که خدا نصیبت کرده از دست بدی. این خانوم هم اصلاً بهش نمی‌خوره که اهل کار خلاف یا دردسر درست کردن واسه این و اون باشه. اصلاً اصالت از سروروش می‌باره. اون‌وقت شک بهش واقعاً جایزه؟ البته خب حق داری من هم تا قبل از شنیدن حرفاش بهش مشکوک بودم و حس می‌کردم که نیّت پلیدی داره؛ ولی حالا نه؛ اطمینان پیدا کردم نسبت بهش.
    حواسم کاملاً به حرف‌های بی‌نقص مادربزرگ بود که لطیفه سینی حاوی دوتا لیوان آب‌انار رو گرفت جلوم. یکیش رو برداشتم که مادربزرگ اون یکیش رو برداشت و خطاب به لطیفه گفت:
    - دخترم خودت نمی‌خوری؟
    لطیفه درحالی‌که به اتاقش برمی‌گشت جواب داد:
    - نه مرسی من الان میل ندارم.
    بعد از رفتنش گفتم:
    - یعنی تو میگی قبول کنم مادربزرگ؟
    مادربزرگ لبخند گرمی به روم زد.
    - آره. من قاطعانه بهت میگم که به نفعت میشه؛ ولی باز هم اگه خودت نمی‌خوای من هیچ اجباری نمی‌کنم. تا فردا خوب فکرات رو بکن. بعدش تصمیم بگیر هرچی‌ هم که جوابت باشه من کاملاً به خواسته‌ت احترام می‌ذارم دخترم.
    مادربزرگ از جا برخاست.
    - من دیگه میرم بخوابم. شبت به‌خیر دخترم.
    به‌سختی زمزمه کردم:
    - شب به‌خیر.
    بعد از رفتن مادربزرگ تمام چراغ‌ها رو خاموش کردم و روی مبل دراز کشیدم. چون اصلاً خوابم نمی‌اومد و باید فکر می‌کردم و تصمیم می‌گرفتم. ولی تصمیم نسبتاً سختی بود که نیاز به یه تکیه‌گاه و حامی داشتم برای قبول کردن یا نکردنش تا بهم اطمینان بده که این تصمیمم درسته؛ اما خب کسی جز خودم نمونده بود.
    انگاری خودم باید تصمیم نهایی رو می‌گرفتم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    اگه قبول می‌کردم و حرف‌های چیتراخانم حقیقت داشت، واقعاً می‌تونستیم از این فلاکت و بدبختی رهایی پیدا کنیم و کمی هم طعم خوشی و خوشبختی رو بچشیم...
    آه خدایا چی‌کار کنم؟ قبول کنم یا رد کنم؟
    در آخر اون‌قدر فکر کردم که نفهمیدم چه‌طوری خوابم برد...
    ***
    صبح با سردرد فجیعی از خواب بیدار شدم. کمرم از شب خوابیدن روی مبل انگار له شده بود و حسابی حالم بد بود.
    به‌سختی از جا بلند شدم و خودم رو کشون‌کشون تا اتاقم رسوندم و به حموم پناه بردم و زیر دوش وایستادم تا شاید آب گرم از درد کمرم کم کنه که الحق هم مفید بود.
    مادربزرگ با دیدنم با نگرانی جلو اومد و بازوم رو گرفت.
    - دخترم چرا چشمات این‌همه قرمز شده؟
    درحالی‌که خودم رو به‌سمت صندلی می‌کشوندم تا بشینم گفتم:
    - چیزی نیست مادربزرگ سرم درد می‌کنه.
    - واسه اینه که این‌همه فکر می‌کنی، خب دخترم دلت راضی نیست قبول نکن! اجباری که نیست.
    - اگه قبول نکنم دیگه چه کاری گیرم میاد؟ دیدی که ۶روزه دارم تلاش می‌کنم؛ اما هیچی به هیچی. صاحب رستوران هم که دیگه محاله قبول کنه برگردم.
    لیوان شیرعسل رو از دست مادربزرگ گرفتم و او مقابلم نشست.
    - پس توکل کن به خدا و به چیتراخانم اعتماد کن... شاید خدا صدات رو شنیده و به این نحو می‌خواد زندگیت رو بهتر کنه.
    به چشم‌های پر از امید مادربزرگ نگاه کردم و انگاری تمام تردید‌ها از دلم رخت بربست و حالا امید جاش رو گرفته بود. لبخند محوی زدم:
    - قبول می‌کنم مادربزرگ.
    مادربزرگ با لبخند عمیقی در آغوشم کشید و من با تمام وجودم عطر تنش رو نفس کشیدم.
    لطیفه وارد آشپزخونه شد.
    - خبری شده؟
    به چشم‌های گشاد شده از تعجبش نگاه کردم و خنده‌م گرفت.
    - نه دخترم مگه باید خبری بشه که من لیانام رو بغـ*ـل کنم؟
    لطیفه ابروهاش رو بالا داد و پشت میز نشست.
    - نمی‌دونم والا.
    من و مادربزرگ خندیدیم که من گفتم:
    - شاید یه کار خوب گیرم بیاد که خیلی سود می‌کنیم... برای همینه که من و مادربزرگ خوش‌حالیم.
    چشم‌های لطیفه برقی زد.
    - نکنه همون خانومه که خیلی باکلاس و پولدار بود پیشنهاد داده؟
    مادربزرگ بلند خندید.
    - والا از بچه‌های این زمونه نمیشه هیچ چیزی رو پنهون کرد.
    لبخند عمیقی زدم.
    - آره لطیفه‌جان از طرف همون خانومه.
    لطیفه لقمه‌ای رو به دهنش گذاشت:
    - عالی میشه پس. زندگیمون هم از این تکرار خارج میشه؛ مگه نه؟
    چشمکی زدم بهش.
    - چرا که نه؟
    مادربزرگ رو به لطیفه گفت:
    - مبادا این قضیه جایی درز کنه ها. فعلاً نمی‌خوام که کسی باخبر بشه. دشمن که کم نداریم؛ ممکنه نذارن لیانا به این معجزه دست بیابه و قبل از قبولش زیرآبش رو بزنن؛ پس فعلاً همه‌مون باید سکوت کنیم... فهمیدی لطیفه؟
    لطیفه پشت چشمی نازک کرد.
    - دستت درد نکنه مادربزرگ رسماً من رو خبرچین محل کردیا.
    باصدا خندیدم و سرش رو در آغـ*ـوش گرفتم و روی موهاش رو بوسیدم.
    - قربونت برم من! مادربزرگ فقط قصدش تذکر بود. می‌بینی که به من هم گفت فقط تو نبودی.
    لطیفه گونه‌م رو بوسید.
    - باشه آبجی. من دیگه برم حاضر شم باید برم مدرسه.
    - حله برو.
    پس از رفتن لطیفه از جا بلند شدم.
    - مادربزرگ صبحونه خوردی؟
    - آره دخترم می‌تونی میز رو جمع کنی.
    - چشم.
    میز رو تمیز کردم و پس از شستن ظرف‌ها برای ناهار قورمه‌سبزی گذاشتم و به اتاقم رفتم تا کمی مرتبش کنم. چندوقت بود که گردگیری نکرده بودم و شاید هم به این بهونه می‌خواستم جلوی هجوم افکار به سرم رو بگیرم و ساعت زودتر بگذره و عصر بشه تا من به چیتراخانم جواب نهایی رو بدم تا قبل از این که باز تردید به سراغم بیاد...
    ***
    ساعت روی ۶ عصر ضربه زد و استرس من باز بیشتر شد. مادربزرگ سجاده‌ش رو پهن کرد و درحالی‌که می‌نشست گفت:
    - چرا این‌قدر ناآرومی؟
    - زنگ نزد مادربزرگ! انگاری پشیمون شده. حالا من از کجا کار پیدا کنم؟
    - هنوز که دیر نشده. شاید کاری واسشون پیش اومده یا اینکه پیرزنه فراموشش شده! یه‌کم صبر داشته باش، می‌زنه.
    پوفی کشیدم و مادربزرگ مشغول خوندن قرآن شد که صدای زنگ تلفن من رو ۳متر از جام پروند و نگاهم بین تلفن و مادربزرگ در نوسان شد که مادربزرگ اخم کرد.
    - چرا خشکت زده؟ خب بردار دیگه.
    نفس عمیقی کشیدم و صلواتی فرستادم و به‌سمت تلفن رفتم و برش داشتم.
    - سلام عصر به‌خیر.
    صدای چیتراخانم دلم رو آشوب کرد.
    - سلام لیانا... منم چیترا.
    - بله بله می‌دونم... خوبید؟
    - مرسی. زنگ زدم جوابت رو بدونم.
    کمی مکث کردم و بعد با توکل به خدا جواب دادم:
    - قبول می‌کنم چیتراخانم.
    صدای چیتراخانم از لحظات قبل سرحال‌ترشد. یعنی از این که قبول کردم خوش‌حال شده؟!
    - بهترین انتخاب رو کردی. پس فردا صبح رأس ساعت ۷ بیا به این آدرسی که بهت میدم. من به نظم و این که یکی سر قولش بمونه و به‌موقع جایی بره خیلی اهمیت میدم؛ درست مثل نوه‌م. پس باید از الان یاد بگیری که همه جا رأس ساعت بری؛ خب؟
    - بله چشم.
    - فردا بیا به این آدرس تا بهت بگم باید چی‌کارا بکنی. هنوز دوهفته فرصت داریم و باید توی این دوهفته خیلی چیزا رو یاد بگیری... خب کاری نداری؟
    گیج و منگ زمزمه کردم:
    - نه نه خدانگهدار و ممنون.
    - خدانگهدارت.
    تلفن رو روی دستگاه گذاشتم و توی فکر غرق شدم... یعنی چی‌کار باید می‌کردم توی این دوهفته؟باید چی رو یاد می‌گرفتم؟ وای چرا این چیتراخانم همش نصفه‌نیمه همه چیز رو میگه؟!
    با اعصابی متشنج رفتم داخل آشپزخونه و با خوردن لیوان آبی همون جا پشت میز نشستم و مشغول درست کردن سالاد شدم برای شام. لااقل یه کار مفید انجام بدم. از ظهر همش روی مبل کنار تلفن نشسته بودم و کشیک می‌کشیدم که چیتراخانم زنگ بزنه.
    پس از درست کردن سالاد، مشغول پختن کتلت شدم؛ چون بدجوری هـ*ـوس کرده بودم و این‌جوری کمی هم از فکروخیال‌هام راحت می‌شدم.
    - چی شد؟
    با صدای مادربزرگ به‌سمتش برگشتم.
    - قبول باشه... هیچی گفت فردا صبح بیا به این آدرسی که برات می‌فرستم تا کارایی رو بهت یاد بدم.
    مادربزرگ ظرف سالاد که درست کرده بودم رو داخل یخچال گذاشت و درحالی‌که چشم‌غره بهم می‌رفت گفت:
    - دختر تو حواست کجاست واقعاً؟ آخه می‌خواد آدرس رو به چی بفرسته وقتی تو موبایل نداری؟ حتماً می‌خواد بفرسته به شماره‌ی خونه.
    هم خنده‌م گرفته بود از حرف‌های مادربزرگ، هم این که دیدم حق با اونه. پس سریع خودم رو به تلفن رسوندم و به همون شماره‌ای که چیتراخانم باهاش تماس گرفته بود زنگ زدم.
    - سلام مجدد چیتراخانم.
    صدای چیتراخانم نگران شد.
    - سلام... چی شده دختر؟ نکنه پشیمون شدی؟
    - آه نه نه. فقط شما یه چیزی رو فراموش کردید انگار.
    - چی؟
    - من که موبایل ندارم! شما می‌خواید آدرس رو به چی بفرستید؟
    - وای راست میگیا! من هم جدیداً حواس‌پرت شدم دخترم. خوبه که زنگ زدی خودت. خب میگم آدرس رو یاداشت کن تا فردا بتونی راحت پیدا کنی.
    - چشم. بگید.
    آدرس رو که یاداشت کردم گفت:
    - یادت نره چی گفتما. رأس ساعت ۷ اینجا باش.
    - باشه... خداحافظ.
    گوشی رو روی دستگاه گذاشتم و آدرس رو زیر لب زمزمه کردم و با خودم گفتم:
    - بالاترین و بهترین نقطه‌ی شهر زندگی می‌کنن... جایی که مخصوص پولدارترین آدماست.
    آهی کشیدم که مادربزرگ جلوم ایستاد.
    - باز چی شده که تو این‌جوری داری آه می‌کشی دختر؟
    لبخندی زدم و دستش رو بوسیدم.
    - هیچی قربونت برم. من برم به کتلتا سر بزنم ته نگیرن.
    چشمکی بهش زدم که خندید.
    - از دست تو لیانا.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .Mahdieh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,565
    امتیاز واکنش
    23,200
    امتیاز
    792
    سن
    24
    محل سکونت
    ⇇کره ی خاکی⇉
    بار دیگه نگاهم رو روی آدرس چرخوندم و با دیدن پلاک رو به آژانس گفتم:
    - ممنون، می‌تونید برید.
    با رفتن ماشین، نگاهم رو به قصر مقابلم دوختم. خدای من! خونه‌ی حقیر مادربزرگ کجا و این کجا! واقعاً این‌همه تفاوت بین آدم‌ها عادلانه‌ست؟ اون هم ما آدم‌هایی که تماماً مثل هم هستیم؛ تنها از نظر صورت و قیافه متفاوتیم و از هم جداییم؛ ولی در آخر همه‌مون آدمیم! ولی خب این آدم‌ها انگار فرسنگ‌ها با ما فرق دارن.
    با این فکرها به هیچ‌جا قرار نبود برسم و حالا اگه مادربزرگ اینجا بود، حتماً در جوابم می‌گفت: «دختر کفر نگو و تو کار خدا هم فضولی نکن.»
    پوزخندی زدم و سرم رو به آسمون گرفتم.
    - باشه خداجون من خفه میشم تو هم هرکاری که دوست داری انجام بده... خوبه فدات شم؟
    پوفی کشیدم و به‌سمت آیفون بزرگ و تصویری ویلای مقابلم رفتم و آروم فشردمش و از جلوی دوربینش کنار اومدم؛ چون دلم نمی‌خواست دیده بشم و در جواب زنی که پرسید «کیه؟» تنها به گفتن «لیانا هستم، با چیتراخانم قرار دارم.» اکتفا کردم و وقتی در باز شد، سریع داخل شدم و با دیدن باغ زیبا و نفس‌گیر مقابلم از ته دل هوای خوبش رو نفس کشیدم و با حیرت به اطرافم خیره موندم. درسته که ندیدبدیدبازی درمی‌آوردم و اگه کسی می‌دید واقعاً زشت می‌شد؛ ولی خب هرکی‌ هم جای من بود، از دیدن زیبایی خیره‌کننده‌ی این باغ رویایی حیرت می‌کرد.
    قدم‌هام رو بلند و بلندتر برداشتم تا از دست این سرما هرچه زودتر نجات پیدا کنم و درثانی اینکه به‌شدت کنجکاو بودم داخل خونه رو ببینم.
    با رسیدن به در سالن، خدمتکار در رو باز کرد و با دیدن من دستش رو به‌سمتم دراز کرد.
    - خانوم توی پذیرایی منتظر شما هستن. لطف کنید پالتوتون رو به من بدید و داخل بشید.
    سری تکون دادم و با دادن پالتو وارد شدم و پرسیدم:
    - پذیرایی کجاست؟
    تا پذیرایی همراهیم کرد که تشکری کردم و او رفت. هوای داخل سالن فوق‌العاده گرم و لـ*ـذت‌بخش بود؛ به نحوی که اصلاً دلت نمی‌خواست ازش خارج بشی. ویلا واقعاً خیلی خوشگل بود و معماریش حرف نداشت.
    با دیدن چیتراخانم که روی مبل سه‌نفره نشسته بود و مشغول خوندن کتابی بود، جلو رفتم.
    - سلام چیتراخانم.
    سرش رو بالا آورد و هم‌زمان نگاهی به ساعتش و به صورت من انداخت و لبخند نشست رو لب‌هاش.
    - آفرین دختر خوب؛ رأس ساعت رسیدی.
    سپس به کنارش اشاره کرد:
    - بیا بشین عزیزم که خیلی باهم کار داریم.
    لبخند گرمی زدم و در کنارش نشستم که دستم رو گرفت.
    - وای وای دختر! تو چرا این‌قدر سردی؟! مگه با آژانس نیومدی؟
    - چرا اومدم ولی طول در ویلا تا ورودی سالن یه‌کمی زیاده، اینه که دستام سرد شدن. البته می‌تونه از استرس هم باشه.
    فنجان قهوه‌ی کنارش رو برداشت و گرفت سمتم.
    - منتظرت بودم برای همین هم زودتر برات قهوه سفارش دادم؛ ولی چون نمی‌دونستم شیرین می‌خوری یا تلخ، گفتم تلخ بیارن به‌همراه شکر، اگه خودت خواستی شیرینش کنی.
    فنجون رو از دستش گرفتم و با لبخند، صادقانه جواب دادم.
    - راستش من تا حالا قهوه نخوردم؛ یعنی چایی می‌خوریم همیشه. واسه همین هم برای اولین بار شیرین رو ترجیح میدم.
    لبخندش عمیق‌تر شد. انگاری از اینکه صادقانه بهش گفته بودم راضی بود. ظرف شکر و قاشقی رو که توی سینی بود گرفت جلوم.
    - بسیارخب... این هم شکر.
    تشکر کردم و قهوه‌م رو شیرین کردم و خوردمش. الحق هم خیلی خوشمزه بود.
    - چطور بود؟ خوشت اومد عزیزم؟
    - عالی بود واقعاً.
    - نوش جونت. خب حالا بریم سر اصل مطلبمون؟
    فنجون رو توی سینی گذاشتم و دست‌هام رو در هم کردم.
    - البته.
    چیتراخانم کتاب توی دستش رو بست و روی میز مقابل مبل گذاشت.
    - اینجایی چون از امروز باید زیردست بهترین کارشناسا و استادا کاری که توی شرکت بهت محول میشه رو یاد بگیری. درسته تحصیلات عالیه نداری؛ ولی من مطمئنم که استعدادت توی یادگیری فوق‌العاده‌ست و می‌تونی خیلی خوب و سریع یاد بگیری کارت رو، فقط باید تلاشت رو بکنی و تنبل‌بازی درنیاری.
    خنده‌م گرفته بود؛ ولی به‌سختی خودم رو کنترل کردم:
    - چشم، هرکاری شما بگید انجام میدم.
    - آفرین دختر گلم. نگران نباش خیلی هم سخت نیست؛ چون تو یه دستیاری و کارات کمه؛ ولی برای همونا هم نیاز به یادگیری داری. نگران هم نباش. من بهترین مهندسین رو واسه یاددادن بهت انتخاب کردم؛ جوری که خیلی سریع می‌فهمی که چی‌کار باید بکنی. از امروز هم باید شروع کنی. حاضری؟
    - بله حتماً.
    دستم رو گرفت.
    - پس پاشو.
    باهم به‌سمت سالن کناری رفتیم که با دیدن دوتا مرد و یه خانوم چیتراخانم گفت:
    - این سه‌نفر هستن... بهترین کارشناسای این شهر.
    جلو رفت.
    - واقعاً خوشحالم که خواهشم رو قبول کردید و تشریف آوردید.
    هرسه دست چیتراخانم رو بـ*ـوسیدن و تشکر کردن که چیتراخانم بهم اشاره کرد و من جلو رفتم.
    - سلام خسته نباشید.
    هرسه با لبخند محوی جوابم رو دادن که چیتراخانم به مرد اولی اشاره کرد.
    - ایشون عمادخان هستن؛ ایشون محمدخان، ایشون هم میتراخانم.
    آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
    - دوست ندارن که با فامیلی صداشون کنی؛ واسه همین بهت اسماشون رو گفتم. مواظب باش کاری نکنی که از دستت عصبانی بشن. خب؟
    آب دهنم رو به‌سختی قورت دادم.
    - چشم.
    میتراخانم جلو اومد.
    - خب بهتره که هرچه زودتر کارمون رو شروع کنیم؛ چون زمان زیادی نداریم.
    چیتراخانم دستش رو به کمرم گذاشت و کمی هلم داد جلو.
    - این شما و این هم لیانای ما.
    میتراخانم با لبخند مهربونش دستم رو گرفت و چهارتایی باهم به‌سمت اتاقی رفتیم که در انتهای سالن قرار داشت و با بازکردنش متوجه شدم اتاق کاره؛ چون پر بود از لپ‌تاپ‌های آخرین‌سیستم و کلی لوازم دیگه که حتی اسمشون رو نمی‌دونستم و عمادخان با گفتن «بیا اینجا تا تمرین رو شروع کنیم.»
    سوت آغاز تمرین رو زد و من غرق شدم توی یادگیری چیزهایی که شاید تا الان حتی به فکرم هم خطور نکرده بودن و چقدر باید زحمت می‌کشیدم تا خوب خوب یاد بگیرم و الحق که این سه‌نفر فوق‌العاده بودن و سعی می‌کردن با ساده‌ترین روش‌ها بهم بفهمونن منظورشون رو و پیچیده نکنن کلامشون رو.
    نمی‌دونم چندین ساعت مداوم بود که داشتیم باهم تمرین می‌کردیم؛ چون اصلاً فرصت نمی‌کردم که دنبال ساعت بگردم و جدا از اون، چیتراخانم بهم گفته بود کاری نکنم که اون‌ها رو عصبانی کنه و مسلماً الان درست نبود بپرسم ساعت چنده!
    محمدخان از روی صندلی برخاست.
    - بسیارخب واسه امروز کافیه لیانا... فردا باز هم رأس ساعت ۸ ملاقاتت می‌کنیم. تا اینجا که خیلی خوب مطالب رو متوجه شدی و من بهت امیدوارم شدم. پس تا فردا هم توی خونه تمرین کن تا بیشتر و بهتر بفهمی.
    از جا بلند شدم و سعی کردم جلوی سرگیجه‌م رو بگیرم.
    - خیلی ممنونم که بهم یاد می‌دید. واقعاً که عالی هستید!
    هرسه لبخند زدن و ازم خداحافظی کردن. با رفتنشون سریع سرم رو چرخوندم و با دیدن ساعت که روی4:30 عصر ضربه می‌زد روی صندلی ولو شدم و زمزمه کردم:
    - یعنی هشت‌ساعت‌ونیمه که دارم یاد می‌گیرم... پوووف.
    - لیانا.
    باصدای چیتراخانم از جا پریدم و درحالی‌که از اتاق بیرون می‌رفتم گفتم:
    - جانم؟
    در اتاق رو بستم و جلوش ایستادم.
    - بیا باهم ناهار بخوریم.
    با تعجب و خجالت گفتم:
    - وای نه ممنون. من میرم خونه غذا می‌خورم. تا اینجا هم کلی بهتون زحمت دادم.
    دستم رو گرفت و با اخم گفت:
    - همین که گفتم. یالا بیا بریم دیگه‌ هم حرفی از زحمت و این‌جور مزخرفات نزن که ناراحت میشما.
    به مهربونی‌هاش لبخند گرمی زدم و به‌ناچار همراهیش کردم و باهم داخل پذیرایی رفتیم. پشت میز بزرگی نشستیم و با دیدن غذای سرمیز اشتهام به‌شدت تحـریـ*ک شد. ماهی‌پلو بود و بوی خوبش تمام سالن رو دربرگرفته بود.
    کمی برای خودم کشیدم که چیتراخانم گفت:
    - خب چطور بود؟
    لقمه‌ای که گرفته بودم رو قورت دادم:
    - خیلی عالی. نگران نباشید خیلی زود یاد می‌گیرم.
    لبخند زد.
    - ازت راضی بودن. آفرین!
    خوش‌حال تشکر کردم و اون هم دیگه حرفی نزد.
    پس از صرف ناهار از جا بلند شدم‌.
    - اگه کاری با من ندارید دیگه برم؛ مادربزرگم نگران میشه.
    از جا بلند شد.
    - نه عزیزم. خسته هم شدی! برو، فقط یادت نره تمریناتت رو مدام تکرار کنی تا مطالب هرچه بهتر جا بیفته واسه‌ت.
    - حتماً... باز هم ممنون چیتراخانم.
    نزدیکش شدم و دستش رو بـ*ـوسیدم.
    - خواهش می‌کنم دختر گلم. همین که بتونم تو رو به اونجایی برسونم که می‌خوام برام اندازه‌ی همه‌چیز ارزش داره.
    گیج نگاهش کردم که خنده‌ی کوتاهی کرد.
    - بی‌خیال دیگه... به خدمتکار بگو برات آژانس خبر کنه و بگو از همین‌جام پولش رو حساب کنه.
    - اما...
    حرفم رو سریع قطع کرد.
    - وای دختر تو کی می‌خوای یاد بگیری که روی حرف من حرف نیاری؟
    لبخند زدم.
    - باز هم چشم. پس خدانگهدار.
    بدرقه‌م نکرد و از همون‌جا خداحافظی کرد و گفت که فردا هم مثل امروز رأس ساعت ۷ اینجا باشم که ۸ کار رو شروع کنیم. من هم باشه‌ای گفتم و به خدمتکار هم حرف‌های چیتراخانم رو بازگو کردم و پس از رسیدن آژانس سریع خودم رو داخلش انداختم.
    با رسیدن به خونه رگبار سوالات لطیفه شروع شده بود و مادربزرگ با خنده بهمون نگاه می‌کرد و من تا آخرِ شب و موقع خواب همه‌چیز رو براشون تعریف کردم و کمی هم تمرین کردم. آخرِ شب هم قبل خواب دوشی گرفتم و با تمام وجود از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم توی این مسیر جدید زندگیم موفق بشم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا