رمان تنهایی | معراج کاربر انجمن نگاه دانلود

معراج

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/13
ارسالی ها
164
امتیاز واکنش
292
امتیاز
206
سن
24
محل سکونت
ساری
از سوگند خداحافظی کردم وسوگند هم رفت

رابین:صحرا بیا بریم توی خونمون باهات حرف دارم

-دیونه شدی من بیام توی خونه ی شما،عقلت رو از دست دادی؟

-خونمون کسی نیست پدر و مادرم رفتن بیرون باهات کارمهمی دارم

-نمی تونم بایدبرم مادرم نگران می شه

-واقعا نمی تونی یه نیم ساعت وقتت رو به من بدی من از فردا تو رو نمی تونم ببینم

-به خدا نمی تون باید حتما برم

با عصبانیت گفت:من نمی ذارم باید حتما بیای می گم با هات کار دارم و دستم رو

گرفت و همراه خودش کشید و منوتوی ساختمونش پرت کرد

-چی کار می کنی دیونه

-تقصیر خودت بود بهت گفتم کارت دارم

-خوب چیه بگو کارت رو

-بریم بالا اینجا الان همسایه ها میان می بیننمون

خوب کدم طبقه است

-طبقه 7

سمت آسانسور رفتیم و با هم سوار آسانسور شدیم

و بعد از اون وارد خونه ی رابین شدم

خونشون واقعا زیبا بود یک ویو عالی کل تهران زیر پات بود

-چی شده؟

-خونتون خیلی زیباست

-به زیبایی تو نمی رسه

خجالت کشیدم و روی مبلشون نشستم رابین هم روبروم نشست و بهم خیره شد و گفت:

دلم می خواد تا آخر عمر به اون چشمای خوش رنگت نگاه کنم

سرم رو پایین انداختم و گفتم:کارت رو بگو

رابین بلند شد و سمت یکی از اتاق ها رفت و یک تابلو بزرگی رو آورد و بهم داد

بهش گفتم:این دیگه چیه؟چه قدر بزرگه؟

-بازش کن

-بازش کردم و از دیدن تصویرم مات شدم و به رابین و چشماش خیره شدم

-رابین این خیلی زیباست کی این رو کشیده

-خودم

-الکی نگو

-نه به خدا خودم کشیدمش

-مگه تو کلاس می ری

-رابینت رو دست کم گرفتی ها

-عکی منو مگه داشتی

-نه

-پس

-تو توی خیال من همیشه هستی الان هم که به صورت یک فرشته کشیدمت برای

این بوده که توی خیال من به صورت فرشته ایی

اومد سمتم و رو بروم زانو زد فاصله مون 10 سانت هم نمی شد دستم رو گرفت و یه انگشتر

بهم داد و گذاشت دستم

-داری چی کار می کنی؟

-دارم برای تمام عمرم تو رو مال خودم می کنم؟

-رابین این کار رو نکن

-چرا؟

-الان خیلی این کار زوده منو تو هنوز خیلی بچه ایم

-من اگه تو رو ندیدم و اگه بعد از مدت خیلی طولانی برنگشتم اگه خانوادت بخوان

تو رو ازم بگیرن چی ها؟

-منظورت چیه؟

-امشب با خانوادم می خوام بیام خواستگاریت

-جان؟چی کار می خوای بکنی

خندید و با شیطنت گفت:همین که شنفتی

-نه تو قطعا دیونه شدی

-نه بخدا راست می گم فقط برای اینکه تو رو شوهر ندن و منتظر من بمونی همین

-برو بابا تو زدی به سیم آخر

-آره تقصیر توئه اگه عاشقت نبودم اگه این قدر زیبا نبودی شاید حساس نمی شدم

بابا لا مصب میان می برنتت من اسیر می شم،دیونه می شم

-تو واقعا حالت خوبه

دستم رو روی پیشوونیش گذاشتم دوستم رو گرفتم و منو به طرف خودش کشوند

من تعادلم رو از دست دادم و افتادم روش چشم تو چشم هم شدیم رابین

لبش رو روی گونه ی من گذاشت و بـ..وسـ..ـه ایی روی گونم زد و گفت:نگران نباش عشقم

من هیچ وقت تو رو اذیت نمی کنم این حرف من نیست حرف قلبمه

من رو محکم بغـ*ـل کرد فکر کردم تمام استخوان های بدنم داره می شکنه در همون حال گفت:

تو عشقمی اگه ترس از مرگ و چیزهای دیگه نبود همین الان دستت رو می گرفتم و باهات

فرار می کردم باهات می رفتم جایی که کسی جز ما نباشه

من در حالی که متعجب بودم گفتم:رابین من عشق من خیلی وقته منتظرم که بهت بگم خیلی

وقته که می خوام عشقم رو بهت ثابت کنم خیلی وقته که می خوام بهت بگم مثل خودت دوست

دارم ولی این غرور نمی گذاشت این عشقی که تو به من دادی داره نابودم می کنه نمی تونم تحمل

کنم خیلی عظیمه برام سخته این عشق می خوام باهات تقسیمش کنم ولی من هم برای تو چیز دیگه

ای دارم که شاید دلت بخواد بدونی

-چی رو باید بدونم؟
 
  • پیشنهادات
  • معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    -همون چیزی که باعث شده توی دامت اسیر بشم منو اینجوری نبین من دختری نیستم که
    به همه پسر ها دل ببندم اصلا به یک سنگ سردی که روح نداره تشبیه می شدم ولی
    نمی دونم
    چرا خواستم با تو باشم نمی دونم چرا وقتی چشماتو می بینم تمام بدنم سرد می شه و دوباره آتیش
    می گیرم خیلی سخته برات بگم که همون اندازه که دوستم داری منم دوست دارم برام گفتنش سخته
    -خودم با نگاه کردن به چشمت همه چیز رو می خونم ،اصلا لازم نیست حرفی بزنی من
    تو رو برای خودم می خوام برای همیشه
    -رابین
    -جانم
    -تو رو خدا امشب نیاین
    -چرا؟
    -فکر می کنم اگه بیاین اتفاق بدی میوفته
    -ما که برای ازدواج وعقد و خیلی چیز های دیگه نمیاییم فقط برای اینکه مطمئن بشم
    تو مال منی
    -نگران نباش پدر مادر من روی حرف دل دخترشون حرف نمی زنن
    -یعنی مطمئن باشم
    -مطمئن باش
    -باشه ولی یادت باشه ها تو مال منی و بهم قول دادی که با هیچ کس به جز من ازدواج
    نمی کنی و فقط برای من می مونی و یادت باشه که به هیچ پسر دیگه ایی جز من فکر نکنی
    -باز چی؟
    -همین دیگه،آها با کسی جز من هم نرقص
    -من مگه اهل رقصم
    -خوب شاید شدی
    -باشه تمام شد
    -آره عشقم
    من رو باز در آغوشش گرفت و گفت:نگار این عشقی که بهم دادی باعث شده انگیزه
    بگیرم تا زنده بمونم هیچ وقت این عشق رو ازم نگیر
    خودم رو ازش جدا کردم و از خونشون بیرون اومدم تمام تنم داغ شده بود و اصلا
    توی خودم نبودم اصلا نمی دونم چه جوری به خونه رسیدم اصلا می دونم چه دلیلی
    برای دیر کردنم دادم و اصلا نمی دونم که چی شد که بی اختیار زدم زیر گریه
    و حرف های رابین باز توی گوشم زمزمه می شد که به هیچ کس دیگه ایی فکر نکنم





    فصل6

    سه ماهی از رفتن رابین می گذشت توی این مدت به خودم قول دادم که درسم رو به نحو احسن
    بخونم تا بتونم بورسیه تحصیل توی لندن رو بگیرم اول دبیرستان رو با نمره ی عالی گذروندم
    و برای همین پدرم منو به کلاس پیانو برد
    من عاشق پیانو بودم وقتی که دستم رویش می کشیدم احساس عجیبی بهم دست می داد
    قرار شد من و خانواده ام با خانواده دایی ام به ویلاشون سمت شمال بریم
    خیلی احساس خوبی بهم دست داده بود وقتی در مقابل دریا و خورشید می نشستم یاد
    رابین برام زنده می شد حرف هایی که برام گفته بود دلم براش تنگ شده خیلی وقته
    صداش رو نشنیدم به قول پدرم عشق بد دردیه
    توی این مدت کلی اخلاقم تغیر کرده بود من اون صحرا بی روح و سرد نبودم تبدیل به
    یه دختر مهربون و گرم شده بودم همه از این تغیرات من متعجب بودن حتی خود من
    دایی من برای اینکه می دونست من عاشق دریام ترتیب این سفر رو داد توی
    راه باهم گل گفتیم و گل شنفتیم این قدر خندیدم که اشک از چشمانم سرازیر شده بود
    ولی حیف که باید توی این سفر کیارش رو تحمل کنم کنه بهش می گن حالم رو بهم می زنه
    ولی به هر حال نمی خواستم سفرم زهر مار برام بشه
    وقتی به ویلا رسیدیم من سریع و تند به سمت دریا رفتم و روی ساحل نشستم و به تهش خیره شدم
    امواج دریا خیلی زیبا هستند ولی وقتی به این همه زیبایی نگاه می کنم باز یاد زیبایی رابین
    می یوفتم که منو عاشق خودش کرده بود نمی دونم که توی حال خودم بودم که این کنه اومد کنارم
    و بهم گفت:
    -دریا رو دوست داری؟
    با سردی گفتم:بله
    -ولی من زیاد دوست ندارم خیلی مزخرفه
    یه پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:دوست نداری که نداری به من چه من چی کار کنم
    -خیلی عصبی هستی من که چیزی نگفتم
    -پسر دایی تو رو خدا دست از سر من ور دار من نمی خوام این سفر رو زهر مار خودم و خودت کنم
    ولم کن اَه
    وبلند شدم و ا زکنارش رفتم وبه سمت ویلا حرکت کردم دایی من که منو عصبی دید گفت:
    باز این کیارش عصبیت کرده
    خندیدم و گفتم:نه
    آرسام با مهربونی گفت:واقعا عذر می خوام این برادرم یه خورده کنه است
    نگاهش کردم اینم از برادرش از زیبایی کم نداشت ولی خوب سنش بالا بود 7 سال باهم اختلاف سنی
    داریم چشمای سیاهش می درخشید پوستش هم سفید بود وقتی خجالت می کشید به راحتی می شد
    فهمید چون پوستش قرمز می شد امروز تی شرت تنگ زرد با شلواریی سیاه پوشیده بود عینک
    آفتابی اش روی مویش گذاشته بود
    دختر دایی یه ساعته دارم صدات می کنم چی رو داری نگاه می کنی
    وای خدای من پسره رو با چشمم داشتم قورت می دادم با خجالت گفتم:
    -بله کاری داشتید
    -آره می خواستم وقتی وسایلمون رو جا به جا کردیم بعدش برامون پیانو بزنید
    -مگه پیانو دارید
    -بله خانوم
    -ولی من زیاد بلد نیستم کمتر از سه ماه که می رم
    -اشکالی نداره ما به همون هم راضی هستیم
    -باشه
    تا عصر فقط وسایلمون رو جا به جا کردیم ،قرار بود دوست های کیارش هم بیان دایی
    خیلی مخالفت کرد ولی باز هم اومدن من هم به سوگند گفتم بیاد اول می گفت:که پدر و مادرش
    اجازه نمی دن ولی وقتی پدرم با پدرش حرف زد که صحرا تنهاست اجازه داد
    فردا سوگند می یومد منو از تنهایی در می آورد
    اون شب رو خیلی زود خوابیدم که برای فردا انرژی داشته باشم پیانو هم برای فردا موکول کردم
    فردا صبح با صدا گیتار آرسام بیدا شدم که داشت گیتار می زد و آهنگی می خوند ما هر کدومون
    اتاقی جدا داشتیم چون ویلا بزرگ بود برای همین هر کودمون یه اتاق گرفتیم
    اتاق من و آرسام ک
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    کنار هم بود برای همین صدای گیتارش رو شنیدم
    با همون چشمای پف کرده و خواب آلود رفتم کنارش نشستم و صبح بخیر کردم
    آرسام منو نگاهی کرد و چشماش گرد شد و زد زیر خنده
    -چرا می خندی؟
    -چون شبیه دمپایی خرسی های من شدی از این لپ دارا
    بعد لپمو کشید
    -خودم رو توی آینه برانداز کردم خیلی وحشت ناک بودم ولی بامزه
    -سر صبحی چرا گیتار می زنی؟
    -عادت دارم همیشه صبح گیتار بزنم
    -چه عادت قشنگی پس توی این 2 هفته باید با آهنگ گیتار تو بلند شم
    -بله افتخار می دید
    -خواهش می کنم
    بعد بلند شدم و به سمت حمام رفتم و خودم رو کامل شستم
    و بعد از این که از حمام بیرون اومدم به پوستم ضد آفتاب زدم و یه تی شرت با یه جین
    پوشیدم و یه کلاه آفتابی سرم کردم و به سمت دریا رفتم همراه خودم بوم نقاشیمو آورده بودم
    وبه سمت دریا خیره شدم و در حال کشیدن شدم که با صدای آشنا به خودم اومدم
    -به به خانم نقاش
    رومو برگردوندم سوگند بود توی بغلش رفتم و با شادی اون رو به آغـ*ـوش کشیدم وبهش
    گفتم:خیلی خوش حالم که اومدی
    -می دونم که از خوش حالی داری پر در می آری
    زدم تو سرش و با شیطنت گفتم:دلتم بخواد بچه پرورو
    وبعد به دنبلم افتاد من هر چی می خواستم از دستش فرار کنم این خانم هی منو می گرفت و
    توی سرم میزد و با هم می خندیدیم صدامون توی ساحل می پیچید دست سوگند رو گرفتم
    و توی ویلا رفتیم
    وسمت اتاق حال سوگند رو کشوندم دختر به این گندگی مگه راه می ره
    وبعد خودم رو در مقابل چهار یا پنج تا پسر دیدم که کیارش به من خیره شد و به سمتم
    اومد و به من گفت:این چه وضعی چرا تی شرت تنته
    خودم خجالت کشیدم ولی با پروریی گفتم:از کجا باید می دونستم دوست های جناب عالی
    این جا هستند من باید عصبانی بشم نه تو تازه خیلی هم تحفه نیستید برای شما این جوری
    بیام تازه دایی اینا کجا هستند
    از چشمش خون می چکید و انگار منو می خواست قورت بده بهم گفت:رفتن قدم بزنن
    -آرسام کو؟
    -چی کارش داری؟
    -باید جواب بدم؟
    -بله
    -به خودم مربوطه گفتم آرسام کو؟
    -داره گیتار می زنه توی ساحله
    و بعد به سوگند نگاه کرد و گفت:ایشون کین؟
    -ایشون دوستم سوگند جون هستند و اومدن منو از تنهایی در بیارن مشکلیه
    -نه ابدا خوش حالم از دیدارتون خانم
    سوگند با نیشی باز گفت:منم همین طور
    دست سوگند رو گرفتم و به سمت در خروجی کشیدم و گفتم:نیشت رو ببندن
    -چه قدر خوشگل بود
    -کجا خوشگل بود؟
    -برو بابا تو فقط زیبایی رو تو رابین می بینی مگه نه
    با این حرف دلم ریخت و یادش افتادم چه قدر تنها بود من چه
    دوستی بودم که اصلا ازش خبری نگرفتم اون داره با مرگ دست و پا می زنه من دارم اینجا خوش
    می گذرونم بعد سمت آرسام رفتم داشت گیتار می زد و به سمت دریا خیره شده بود نمی خواستم
    سکوتش رو بهم ولی باید ازش سوالی می کردم برای همین به آرومی گفتم:
    آرسام اینجا اینترنت دارید؟
    با تعجب گفت:اینترنت می خوای چی کار؟
    -کار دارم
    -اینجا آنتن نمی ده از شهر خیلی دوره
    با نارحتی ازش دور شدم و سمت سوگند رفتم و با سوگند سمت اتاقم من و سوگند قرار شد که توی یه
    اتاق باشیم برای همین لباس های سوگند رو با اتاق خودم اوردم به سوگند گفتم که لباسش رو عوض
    کنه ولی گفت:
    راحتم
    -کجا راحتی داری می پزی،باهات من ام
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    امروز کلی کار دارم

    -خاک تو سرت چی کار داری منحرف

    -شوخی کردم بیا بریم برات پیانو بزنم

    و باهم سمت حال رفتیم از دوست های کیارش خبری نبود من هم سمت پیانو رفتم و شروع به زدن کردم

    خیلی آروم و نرم زدم بعدش سرم رو برگردونم دیدم کیارش با دوستاش و آرسام منو تماشا می کنن

    و برام دست می زدن خیلی خجالت کشیدم ولی سر جام موندم و شروع کردم به زندن قطعه ی بعدی

    وقتی تمام شد آرسام کنارم نشست و گفت:من گیتار می زنم تو پیانو بزن

    -من نمی تونم

    -می تونی

    بعد شروع به زدن کرد من آروم باهاش همراه شدم وقتی تمام شد دوست های کیارش طرفم اومدن

    و دوباره دست زدن من هم تشکر کردم

    بعد کیارش گفت:می خوام دوستام رو برات معرفی کنم

    این چناری که می بینی اسمش آرشه

    سلام کرد و من هم سلام کردم و صورتش رو دقت کردم زیاد زیبا نبود ولی صورتی بانمک گندمگونی

    داشت

    این آقا خوش تیپه اسمش پرهامه

    سمتم اومد و دستش رو دراز کرد؛از این کارش حسابی بدم اومد و بدون اینکه بهش دست بدم

    با حالت عصبی سلام کردم

    کیارش هم نارحت شد و گفت:ببخشید صحرا جان این یه خورده جو گیره

    این اقا عاشقه و خیلی احساساتی و یه هنرمند اسمش آرمینه

    سلام کرد و بهش خیره شدم چه قدر شبیه رابین بود چشماش دقیقا شبیه به رابین

    بود موهاش هم همین طور چه قدر هم با وقار بود با لبخند جواب سلامش رو دادم

    بعد کیارش دستش رو سمت آخرین دوستش برد و گفت:ایشون آخره غروره آقای

    مغرور البته اسمش نویده

    بهم سلام نکرد و یه لبخنده سرد زد من از همون اول ازش خوشم نیومد و به اون لبخندش هم

    هیچ جوابی ندام پسر ایکبری با خودش چی فکر کرده ولی خیلی خوش تیپ و جذاب بود

    بلند شدم و گفتم:از آشنایی همتون خوشوقتم و چشم سمت آرمین رفت دلم برای رابین تنگ شده

    بود خدا رو شکر توی این 2 هفته با دیدن آرمین می تونستم یاد رابین بیوفتم

    و از جمعشون خارج شدم سوگند روی پله ها نشسته بود گفتم:

    -چرا نیومدی تو رو معرفی کنم ؟

    -حوصله نداشتم حالا بعدا

    -می خوای باهم بریم بیرون؟

    -اینجا از شهر خیلی دوره

    -خوب خودمون می ریم

    -چه جوری می خوایم بریم؟

    -یه کوچولو پیاده می ریم بعدش سوار تاکسی می شیم

    -باشه از پدر مادرت اجازه نمی گیری؟

    -چرا تا تو آماده بشی من اجازمو می گیرم

    رفتم دنبال بابام که دیدم آرسام داره با دایی حرف می زنه

    سمت دایی رفتم و بهش گفتم که من و سوگند داریم به شهر می ریم

    دایی گفت:آرسام هم داره می ره شهر با ماشین آرسام برید

    -نه خودمون پیاده می ریم

    آرسام:تعارف نکن دختر دایی،تا یه جایی می رسونمتو بعد خودتون برید

    چاره ی دیگه نداشتم بنابراین قبول کردم و رفتم سمت اتاقم ولباسم رو پوشیدم و با سوگند

    سمت در جلوی ویلا رفتیم که دیدم کیارش با دوستاش دارن والیبال بازی می کنن

    از کنارشون رد شدیم کیارش بازی رو ول کرد و اومد سمتم

    باز این کنه شد

    -صحرا جون کجا؟

    -دارم با دوستم می رم شهر

    -پس ایست کن من همراهتون بیام

    -کجا ما می خوایم تنها باشم و بهتر شما با دوستان بازی تون رو بکنید نگران من نمی خواد

    باشی با آرسام می رم

    -پس منم با ماشین خودم همراه دوستام می یایم

    -هر جور راحتی ولی ما داریم می ریم خداحافظ
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    -شالت جلو بیار

    -بی توجه به حرفش سمت آرسام و سوگند رفتم و سوار ماشین شدم یه مازراتی

    شیک مشکی چه قدر باحاله

    آرسام:حانما کجا پیادتون کنم

    -شما مسیرتون کجاست

    -منم میرم شهر برای این دوهفته غذا و یه چیزهای دیگه بخرم

    -پس تا هر جایی که مسیرتون ما رو ببرید

    -چشم

    -چشمتون بی بلا پسر دایی

    بعد یه لحظه از توی آینه دیدمش چه قدر باوقار بود چه قدر شیک

    سوگند نیشکونی ازم گرفت و گفت:رابین خواب ببینه

    -برای چی؟

    -پسر دایتو با چشمت داری قورت می دی

    خندیدم و گفتم:یه نگاه حلاله

    -آره جونه خودت

    وقتی یاد رابین افتادم باز آتیش گرفتم ای خدا این چه عشقی دارم دیونه می شم

    یادم میاد از رابین ایمیلشو گرفتم و می خواستم باهاش چت کنم

    بعد از اینکه از ماشین آرسام پیاده شدم سمت اولین کافی نت رفتم

    اصلا چرا اومدم اینجا مگه از اینجا می شه چت کرد چه خریتی

    بعد یه پسره جون حدود 25 ساله اومد سمتمون و سلام کرد و گفت:از کمکی بر می یاد

    با اخم گفتم:می خواستم چت کنم با کسی توی لندن

    -ما اینجا این کار رو نمی کنیم ولی چون این دور رو برا نمی تونید چت کنید برای

    همین من کارتون رو راه میندازم

    همه ی اطلاعات رو دادم و بعد از مدت نه چندان کم پسره گفت تشریف بیارید

    سوگند گفت:همین جا هستم راحت باهاش حرف بزن

    آب دهنم رو قورت دادم شالم رو اوردم جلو تا وقتی منو می بینه عصبانی نشه

    بعد رفتم پشت کامپیوتر نشستم و خیره به صفحه شدم وقتی دوباره رابین رو دیدم اشک روی

    چشمم ریخت چه قدر رابین من لاغر شده بود همین جوری مثل اشک بهار گریه می کردم

    رابین اصلا حرفی نمی زد انگار فقط می خواستیم هم دیگه رو ببینیم چه قدرم دلم برات تنگ شده

    بود رابین دلم برات یه ذره شده بود نامرد چرا ازم خبری نگرفتی ازت بدم می یاد عاشقم کردی

    رفتی پشت سرت رو نگاه نکردی ها چرا جواب نمی دی حرف بزن دیونم کردی

    پسره وقتی منو دید چشماش گرد شد ولی اصلا توجه نکردم و هی سر رابین داد می زد

    رابین فقط گریه می کرد و اصلا حرف نمی زد

    -رابین با من حرف بزن دلم برای حرفات تنگ شده بامن حرف بزن رابین دیونم کردی

    -صحرا فقط گوش کن

    -چی رو ؟

    -حرفا مو

    -خوب بگو

    -صحرا من عشق من حالم خرابه حالم بدجور بده دارم دیگه نفس های آخر رو می کشم

    بغضش ترکید و گریه کرد همین جوری با گریه حرف می زد

    صحرا نمی تونم دوریت رو تحمل کنم حالم بده کجا بودی نامرد دلت برام تنگ نشده بود

    خیلی بدی مگه روز آخر بهت نگفتم نمی تونم دوریت رو تحمل کنم الان باهام تماس

    می گیری ها(بعد فریاد کشید و گفت:دختر نمی تونم من ضعیفم این چه عشقیه داره

    کلافم می کنه بیا پیشم می خوام بغلت کنم می خوام بوت کنم دارم دیونه می شم

    وبعد حالش بد شد و تشنج کرد پرستار ها سریع وارد اتاق شدن و به انگلیسی یه

    چیز هایی بهم می گفتن یه پرستار اومد سمت لپ تابش و اون رو خاموش کرد

    من همین جوری هاج و واج به صفحه خیره بودم واشک می ریختم دیگه رابین نبود

    به پسره گفتم:آقا بیا ببین چی شد بیا دوباره سعی کن ببین می تونی دوباره ارتباط

    رو برقرار کنی پسره سمت کامپیوتر اومد و گفت:چون خودشون هم باید کلیک کنن تا

    باز ارتباط برقرار شه الان نمی تونم شما فردا می تونی بیای از قرار معلوم حال فامیلتون بد شده

    حرفی نزدم پولش رو روی میز گذاشتم و با سوگند از مغازه زدم بیرون همبن جوری گریه

    می کردم سوگند دستش رو روی شونم گذاشت ومنو روی نیمکت روی پارک نشوند

    سرم رو روی پاش گذاشتم و گفتم:سوگند من بد کردم در حق رابین بد کردم اون تنها با

    مرگ دست و پا می زد اونوقت من خودم فکر خودم بودم چرا یه لحظه به تنهایش

    به تنهایی خودم به عشق خودمون فکر نکردم چرا این قدر من سنگم

    -آروم باش صحرا سعی کن اروم باشی

    -فریاد کشیدم:نمی تونم بابا نمی تونم رابین داره می میره نمی تونم بیخیال باشم دارم

    آتیش می گیرم وقتی توی چشماش نگاه کردم وقتی دیدم چه قدر لاغر شده وقتی

    دیدم موهاش،موهای به اون زیبایش همه ریخته انگار کسی روم آب سر ریخت

    یخ کردم سوگند دارم می بازمش دارم از دستش می دم الان چی کار کنم

    سوگند که از گریه من گریش گرفت گفت:صحرا تو رو خدا بس کن داری

    دیونم می کنی گریه نکن بس کن

    سرم رو از روی پاهاش برداشتم و روی پاهای خودم گذاشتم تا می تونستم گریه کردم

    و داد می کشیدم تا اینکه یه خورده از ناراحتیم کم بشه بعد از مدتی که آروم شدم سرم

    رو بلند کردم و دور رو برمو نگاه کردم مردم بعضی ها خیره منو نگاه می کردند بعضی ها می

    خندیدند دست س
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    سوگند رو گرفتم و به سمت دستشویی پارک رفتم صورتم رو آب زدم و خودم

    رو توی آینه دیدم باز یاد رابین افتادم باز گریه امونم نداد زدم زیر گریه و به سوگند گفتم:

    -گوشی رو درار و به آرسام زنگ بزن بیاد دنبالمون سوگند همین کار رو کرد و منو بغـ*ـل کرد

    و روی نیمکت نشوند و منتظر آرسام شدیم من با چشمای پف کرده واقعا دیدن داشتم

    بعد از حدود یه ربع بعد آرسام اومد سوگند منو به آرومی سوار ماشین کرد و به آرسام گفت:

    -لطفا سوالی نکن سریع بریم ویلا

    -من باید بدونم چی شده یا نه

    -براتون بعدا توضیح می ده الان لطفا برید

    بعد آرسام حرکت کرد توی راه فقط به فکر رابین و قیافه داغونش بودم به خودم هی

    لعنت می فرستادم که چرا بیخیالش شدم توی این چند ماه چرا ازش خبری نگرفتم

    چه قدر من بدم و چه قدر در مقابل عشق رابین عشق من کوچیک بود

    وقتی از ماشین بیرون اومدم سریع به اتاقم دویدم کیارش و دوستاش با تعجب منو نگاه

    می کردند ولی من الان برام مهم نبود الان به رابین و آغوشش نیاز داشتم همین

    سوگند وارد اتاق شد و در رو پشتش بست و دستش یه قرص بود جلو ی تخت زانو زد

    و دستم رو گرفت وگفت:با خودت چی کار کردی دختر؟

    -سوگند می خوام بمیرم

    -چی می گی خل شدی؟

    -سوگند رابین رو می خوام

    -الان از کجام درش بیارم تو آروم باش بهت قول می دم فردا باز ببینیش الان فقط آروم باش

    سرم رو روی بالشت گذاشتم الان برای خوابیدن زود بود ولی انگار خوابم می یومد

    خوابیدم ولی انگار بعد از مدت زیادی بلند شدم ساعت 9 شب بود از اتاق بیرون رفتم

    سرم فوق العاده درد می کرد سمت در خروجی رفتم دیدم مامان بابا دارن با زندایی حرف می

    زنن سمتشون نرفتم دیدم که آرسام داره با سوگند حرف می زنه و یه چیز هایی میگه

    سمت اون هام نرفتم یه گوشه ساحل رو دیدم که خالیه رفتم روی شن های خیس نشستم

    وسمت دریا خیره شدم حرف های رابین توی ذهنم تکرار می شد خدایا کمک کن این 3 سال

    زود تر بگذره من برم پیش رابین بعد حس کردم پشتم گرم شده سرم رو برگردوندم دیدم آرسامه

    -دختر دایی واقعا تو برای یه پسر اینجوری شدی

    من که شوکه شده بودم گفتم:

    -چی؟

    -سوگند خانم برام تعریف کرد

    ای سوگند مگه دستم بهت نرسه

    -نگران نباش سوگند خانم گفت که پسره توی خیابون دری وری هایی گفته

    خدا رو شکر که به خیر گذشت حالا واقعا ارزش داشت تو این همه گریه کنی

    من که مونده بودم گفتم:آره ارزشش رو نداشت و از کنارش بلند شدم وسمت سوگند رفتم

    و سمت خودم کشیدم و گفتم:هی به آرسام چی گفتی؟

    -هیچی بابا سرش کلاه گذاشتم؛بهش گفتم که یه پسر توی خیابون بهت متلک انداخته توهم

    عصبانی شدی و با هم دهن به دهن شدید و زدی زیر گریه همین دیگه

    -من فکر کردم قضیه رابین رو لو دادی

    -در مورد من چی فکر کردی ها

    -هیچی بابا دهنت که چفت و بست نداره که ترسیدم

    با حالتی که مثلا با من قهر کرده پشتش رو بهم کرد و گفت:اگه به من اطمینان نداری

    دیگه منم اصلا همرات جایی نمی یام

    بعد من دستم رو روی شونش گذاشتم و برگردوندم طرف خودم و گفتم:عذر می خوام

    -خواهش می کنم ولی این بار آخری بود که به این راحتی بخشیدمتا

    -خوب باشه حالا بریم توی ویلا که از گشنگی دارم می میرم

    -خانم خابالو ما غذا خوردیم شما و پسر دایت فقط غذا نخوردی

    -کی کیارش غذا نخورده؟

    -نه بابا اون مثل بولدوزد جا رو کرد همه کباب ها رو

    -پس کی آرسام

    -آره خیلی نگرانت بود

    -خوب به من چه

    -ببخشیدا برای تو غذا نخورد حالا برو صداش کن باهم غذا بخورید

    بعد طرف آرسام رفتم و صداش کرد و با هم توی ویلا رفتیم وباهم شام خوردیم

    بعد از شام ازش تشکر کردن که نگران من بود بعد به سمت بابا و مامانم رفتم و

    بهشون شب بخیر گفتم وسمت خواهرم سارا رفتم و در آغوشش کشیدم و گفتم:

    آجی رو ماچ نمی دی؟

    -روی گونم یه بـ..وسـ..ـه ایی زد و گفت:تو منو دوست نداری امروز حوصله م سر رفت

    -فردا با هم می ریم پارک باشه

    -باشه و بعد رفت توی اتاقش و در رو بست من هم با سوگند رفتیم از خونه بیرون

    و کنار دریا قدم می زدیم

    -سوگند فکر می کنی رابین الان حالش خوبه

    -چطور؟
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    -وقتی حالش بد شد یه چیزی توی دلم لرزید

    -حالش خوبه خدا برای عشقی که بهم دارین مطمئنا حالش رو خوب می کنه عزیزم

    و سرم رو روی شونش گذاشتم چه قدر سوگند آرومم می کرد عین یه خواهر

    بعد به سمت اتاقمون رفتیم و خوابیدیم

    فردا صبح زود تر از همه بلند شدم و سوگند رو بلند کردم و گفتم:

    -سوگند جان پاشو لنگه ظهر

    -بلند شد و ساعتشو دید و گفت:ساعت 7 نشده دیونه برو بخواب

    -تو رو خدا می خوام رابین رو ببینم

    -خوب

    -نمی خوام با آرسام رو برو شم بدو بریم

    سوگند با هزار غرغر بلند شد و لباسش رو پوشید و باهم از در بیرون رفتیم

    که باز کنه رو دیدم ولی به روی خودم نیاوردم

    کنه کیفم رو کشید و گفت:کجا صحرا

    -چرا توی کار های من دخالت می کنی؟ها

    -چون تو رو دوست دارم

    پوز خندی زدم و گفتم:حالت خوبه بعد دستم رو روی صورتش گذاشتم دستم رو کشید

    و به طرفش پرت شدم توی بغلش افتادم منو به خودش چسبوند و دستش رو روی چونم

    گذاشت و گفت:گفتم که دوست دارم

    توی چشمای خاکستریش زل زدم وگفتم:بار آخرت باشه منو بغـ*ـل می کنی و خودم رو ازش

    جدا کردم و همراه سوگند از ویلا زدم بیرون و یه نیم ساعتی پیاده روی کردیم و به جاده ی

    اصلی رسیدیم و سوار تاکسی شدیم وقتی توی شهر پیاده شدیم باز به همون کافی نت رفتم

    ولی اینبار یه مرد حدود 40 ساله بود و سلام دادم وگفتم:

    -دیروز یه آقای جون به ما گفت که می تونین برای ما چت کنید

    -برای کدوم شهر

    -لندن

    -اطلاعاتتون

    اطلاعاتم رو دادم و منتظر موندم

    مرد به ما گفت که آمادس من دوباره پشت کامیوتر نشستم اما

    اما رابین نبود یه پرستار لنرابین منتظر بود که من حرف بزنم

    -سلام خانم،ببخشید می خواستم با آقای رولیس حرف بزنم

    -ببخشیدولی اجازه ی این کار رو ندارم

    -چرا؟

    -چون آقای رولیس اصلا حالشون خوب نیست

    -مگه چه اتفاقی افتاده؟

    -دیروز بعد از اینکه با شما حرف زد حالش بد شد و بی هوش شد وتا به حال بهوش نیومده

    اشک روی گونه ام سر خورد وگفتم:کی به هوش می یاد

    -معلوم نیست دست خداست

    -می تونید هر وقت که به هوش اومد دوباره ارتباط رو برقرار کنید

    -بله حتما

    -ایشون قبل از اینکه از هوش برن این مطلب رو به من گوش زد کردند که

    با شما تماس بگیرم و بهتون این مطلب رو بگم

    -پس من منتظرم

    و تماس قطع شد

    رومو به مرده کردم و گفتم:ببخشید آقا من منتظر تماس دوباره از لندن هستم

    من شماره ی همراهمو می دم هر وقت که امکان ارتباط بود به من زنگ بزنید

    اصلا مهم نیست شبه یا روز

    -آخه خانم من که نمی تونم همیشه توی مغازه بمونم که

    -پس چرا دم مغازتون زدید شبانه روزی

    -خوب خوب

    -آقا تو رو به خدا هر چه قدر هزینه اش بشه تقبل می کنم

    -خوب باشه

    شمارمو نوشتم و بهش دادم و از مغازه زدم بیرون یه استرس عجیبی توی

    دلم راه افتاده بود تقریبا ساعت 9 می شد سوگند و من که حسابی گشنمون شده

    بود به یک رستوران رفتیم و صبحانه سفارش دادیم

    وقتی گارسون غذا رو می اورد دیدم که

    کیارش با دوستاش وارد رستوران شدند

    به سوگند گفتم:

    -کیارش اومده

    -اصلا توجه نکن
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    مگه می شه فکر کنم دارن طرف ما میان
    -بدبخت شدیم حالا چی بگیم
    -هیچی نگو خودم راست وریس می کنم
    و یعد کیارش و آرمین رو بروی ما نشستند و بقیه دوستاش کنار میز ما
    کیارش سلام کرد اینقدر عصبانی بود که چشماش زده بود بیرون
    من هم سلامی خبیثانه زدم و رومو طرف آرمین گرفتم
    ای خدا این چه قدر شبیه رابینه
    آرمین:صحرا خانم شما خوبید
    -بله ممنونم ولی معلوم پسر دایی اصلا حالش خوب نیست
    -کی گفته من حالم خوب نیست؟
    -اصلا ضایعه است
    -صحرا جون فکر می کنم اصلا به شان شما نمی خوره که به این رستوران بیاید
    -چرا؟
    -دور برتون رو نگاه کنید این رستوران پر از پسره
    یه نگاهی کردم؛بدبخت راست می گفت اصلا حواسم نبود ولی با بی خیالی یه قلوپ
    از آب پرتقالمو خوردم و گفتم:که چی؟
    فکر کنم از سرش دود زده بود بیرون و گفت:اصلا برای شما مهم نیست که میون
    این همه پسر باشید
    -من به خودم اطمینان دارم
    به حالت مسخره گفت:کاملا معلومه
    من هم اصلا توجه ایی نکردم و از سر میز بلند شدم
    کیارش گفت:کجا؟
    -باید به شما حساب پس بدم؟
    -گفتم اگه دوست دارید بعد از صبحانه با هم بریم موزه
    -اصلا به شان من نمی خوره با پسر جماعت یه ماشین شم آقای پسر دایی
    و با سوگند سمت در خروجی رفتم و اصلا به روی خودم نیوردم که می خوام حساب کنم
    همرا سوگند روی نیمکت پارکی نشستم و سوگند گفت:بستنی می خوری؟
    -اینم سوال داره وبلند شد و سمت بستنی فروشی رفت و دوتا بستنی قیفی خرید
    در حال خوردن بستنی بودم که گوشیم زنگ خورد دیدم یه شماره ناآشناست توجه نکردم
    و جواب ندادم
    سوگند گفت:چرا جواب نمی دادی؟
    -چون شماره غریبه است
    -شاید مرده کافی نتیه باشه
    -راست می گی ها وبعد گوشی رو سریع گرفتم و سلام کردم
    مرده گفت:خانم از لندن تماس گرفتند فکر کنم فامیلتون به هوش اومد
    با عجله و با نگرانی گفتم:باشه الان می یام
    بستنی رو،روی نیمکت گذاشتم و دست سوگند رو گرفتم و سوار تاکسی شدیم
    دم کافی نت پیاده شدیم و رفتیم تو سلام کرده نکرده پشت کامپیوتر نشستم
    رابین بود حالش اصلا خوب نبود باز گریه امونم رو برید و گفت:رابین من خوبی
    رابین صداش در نمی اومد
    -رابین با من حرف بزن می خوام بدونم خوبی
    -حال...حالم خوبه عشقم نگران نباش
    -رابین تفصیر منه،منو ببخش تو راست می گی من نباید تنهات می ذاشتم
    توی این مدت من به عنوان عاشق نباید تنهات می ذاشتم رابین متاسفم
    -صحرا حرف نزن فقط می خوام نگات کنم
    حرفی نزدم توی چشمای بی رغمش خیره شدم توی چشماش اشک حلقه زد بود بهم گفت:
    -صحرا برام سخته دوریت برام سخته
    دماغمو بالا کشیدم و گفتم:برای منم سخته رابین
    -صحرا قول بده هیچ وقت فراموشم نمی کنی هیچ وقت
    -این چه حرفیه رابین تو رو خدا این حرف رو نزن
    بغضش ترکید:صحرا دارم می میرم ودوباره فریاد کشید:ای خدا این چه عشقیه چرا منو
    عاشق کردی چرا بهم قدرت نمی دی چرا می خوای من تنها بمونم
    صحرا تنهام،تنهایی،چی کار کنم چی کار کنم که باهم باشیم
    -سعی کن خوب شو برگرد ایران
    -خدا را التماس کر
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    کردم که بهم قدرت بده که بتونم با این سرطان کنار بیام اما سخته برام

    سخته

    -تو رو خدا گرییه نکن الان باز حالت بد می شه

    -بزار حالم بد بشه به درک اگه می خوام بمیرم بزار همین الان بمیرم

    -رابین برات مگه مهم نیستم،پس دوم بیار به خاطر عشقمون تحمل کن

    -صحرا اگه یه بار دیگه از نزدیک بغلت کنم دوباره خوب می شم دوباره نیرو می گیرم

    اما تو نیستی کنارم اما هیچ وقت نخواستی

    -چرا خواستم،اما چه جوری

    سکوت کرد سکوتی که حس کردم هردو مون رو با آتیش می کشه

    -رابین من باز فردا باهات حرف می زنم به عشق پاکمون قسم اگه بخوای دوباره

    از ضعف خودت بگی دیگه حتی بهت فکرهم نمی کنم

    -بهت قول می دم که تغیر کنم صحرای من

    وتماسمون قطع شد؛حس جدیدی داشتم زیاد ناراحت نبودم اگه هم بودم به خاطر دوریمون

    بود امید داشتم که رابین دوباره امیدش رو به دست می یاره

    به مرده گفتم که دو هفته می یام چت می کنم و گفتم قبل از ساعت 10 همیشه من اونجام

    و برام قبلش آماده کنه و بعد من با رابین حرف بزنم

    با سوگند به ویلا برگشتیم ساعت حدود 12 بود رفتیم یه دوشی گرفتیم لباسامون رو عوض

    کردیم و به سمت اتاق دایی رفتیم

    در زدیم و وارد اتاق دایی شدیم که داشت با آرسام صحبت می کرد رفتیم تو

    تا منتظر بشیم حرفشون تمام بشه ولی دایی گفت:جانم صحرا

    -منتظر می مونم حرفتتون تمام بشه

    -نه بگو عزیزم

    -می خواستم یه چیزی بگم دایی جون ببخشیدا ولی من حوصله ام سر رفته

    -می دونم عزیزم حق داری،تو اهل یه جا نشستن نیستی ولی بهت قول می دم

    این دو سه روز رو صبر کنی بعدش شما رو کل شمال می گردونم؛آرسام هم شما رو توی این

    مدت هر جا بخواین می بره؛یه خبر خوش هم دارم براتون دوست های آرسام و کیارش می

    خوان به شهربازی برن اگه تمایل داری با دوستت سوگند خانم می تونید برید

    -ولی دایی فکر نمی کنم جای ما اونجا خوب باشه بین این همه پسر

    -نگران نباش دایی آرسام هست نمی ذاره کسی اذیتتون کنه

    -باشه فقط ساعت چند راه می افتیم

    آرسام:فردا ساعت 7 شب حرکت می کنیم

    -باشه

    و از اتاق اومدم بیرون دست سوگند رو گرفتم و گفتم:حال کردی فردا شهربازی

    رو افتادیم

    -آخ جون خیلی دوست دارم برم شهربازی

    -حالا پاشو بریم ناهار بخوریم

    توی سالن غذا خوری رفتیم دوست های کیارش منتظر غذا بودند من وسوگند هم

    روی صندلی نشستیم چشم به آرمین افتاد لبخندی زدم

    آرمین هم لبخند زد و به علامت سلام سرش رو تکون داد

    کیارش اومد کنارم و گفت:پسر خوبیه

    شوکه شدم و گفتم:کی رو می گی؟

    -آرمین دیگه

    -خوب که چی؟

    -همین جوری گفتم

    -مواظب باش چی می گی پسر دایی

    -شما مواظب کارات باش

    -هستم شما نمی خواد نگران من باشید

    -صحرا امروز هرچی روبهت گفتم رو جدی بگیر من دوستت دارم

    -ولی من شما رو دوست ندارم

    -مگه دست خودته

    -بله پس چی

    -من تو رو عاشق خودم می کنم

    -حالا می بینی

    -می بینیم

    و رفت سمت دوستاش وقتی غذا سرو شد

    بعد از غذا به طرف من و سوگند اومد و گفت:

    خانما امشب پارتی داریم توی و
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    ویلای آرمین اگه بیاین خوش حال می شیم

    -نه نمی تونیم بیایم

    -چرا؟

    -فکر نکنم لازم باشه برای شما توضیح بدم

    -آها پس که این طور ولی من به عمه گفتم که تو و سوگند خانم همراه من می یاین

    چون عمه اینا امشب ویلا نیستند و ویلا خالیه فکر نکنم دو تا دختر توی ویلای

    خالی بتون بمونن

    -چرا؟

    -خوب تنهایی ؛ترس و...

    -شما نمی خواد ناراحت باشید

    سوگند یواشکی دم گوش من گفت:اما نگار من واقعا از تنهایی می ترسم

    -باشه بعدا حرف می زنیم

    کیارش:چی شد؟

    -چی،چی شد؟

    -می یاین

    -چند بار باید بگم

    -باشه صحرا جون عصبی نشو

    و از سالن غذا خوری بیرون رفت

    سوگند:بهت گفتم من از تنهایی می ترسم

    -خوب می دونم

    -پس چرا این کار رو کردی؟

    -دلم نمی خواد هر چی می گـه رو تائید کنم

    -یعنی می ریم

    -آره ولی اگه آرسام بره به اون جشن

    -خوب باهاش حرف بزن

    -باشه تو برو برای امشب آماده شو من می رم حرف بزنم

    -باشه

    سوگند پا شد وبه اتاقش رفت من هم به اتاق آرسام رفتم و در زدم

    با صدای که خیلی آروم بود گفت:بیا تو

    اول تعجب کردم و به آرومی در رو باز کردم اول سرم رو توی اتاق گذاشتم کسی نبود

    ولی دوباره گفت:توی حمامم بیا تو الان میام

    با تعجب وارد اتاق شدم و روی مبل نشستم

    بعد از 5 دقیقه آقا تشریف آوردن با یه لبخندی مهربون اما من اخم کرده بودم

    -چی شده دختر دایی چرا اخم کردی؟

    -یه ساعته من اینجام.معلوم نیست داری چی کار میکنی؟

    -ببخشید؛خوب حمام بودم

    -خوب

    -چی خوب

    -یعنی فراموش کن

    -آها

    -ببین آرسام فکر کنم می دونی امشب پارتی داریم

    -آره ؛فکر کنم توی ویلای آرمینه

    -درسته

    -خوب؛نکنه نمی یای

    -درست حدس زدی

    -چرا؟

    -فکر کردم می دونی من اهل همچین جاهایی نیستم

    -آره ولی من همراهتون هستم

    -ولی می دونی چیه...

    -نگرا نباش تا من هستم کسی اذیتتون نمیکنه

    -آخه آرسام اینجور جاها پر از پسر های نوشیدنی خوردست

    -گفتم که نگران نباش

    سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم،آرسام اومد به فاصله 3 سانتی متری من و با

    دستش چونم رو گرفت نفس داغش روی صورتم می خورد

    -صحرا بهم اعتماد کن

    -باشه

    و بعد توی چشمای سیاهش زل زدم و گفتم:بهت اعتماد می کنم

    -منم بهت قول می دم که ازت مراقبت کنم

    و بعد از اتاقش بیرون رفتم و به سمت اتاق سوگند رفتم در زدم و وارد اتاق شدم

    -به به سوگند خانم چه تیپی زدی

    -بله دیگه

    -ولی متاسفانه نمی تونیم بریم پارتی

    اخم کرد و گفت:چرا؟منو نگاه کن که چه قدر به خودم رسیدم دلت می یاد

    -آخه می دونی چیه الان خیلی زوده بریم 3 ساعت دیگه پارتی شروع می شه

    و با صدای بلند خندیدم

    -رو آب بخندی؛منو دست می ندازی و از اتاقش فرار کنان اومدم بیرون و همین طور که

    از پله با دو پایین می خوردم به جسم
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا