رمان تنهایی | معراج کاربر انجمن نگاه دانلود

معراج

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/13
ارسالی ها
164
امتیاز واکنش
292
امتیاز
206
سن
24
محل سکونت
ساری
تقریبا سختی برخورد کردم سرم رو بالا اوردم ببینم

کیه که بله نوید خان کوه غروره منتظر بودم که کمکم کنه تا بلند شم ولی

انگار نه انگار

-چیزیتون شد

با سردی:نه خیر

-بهتر حواستون رو جمع کنید

عصبی شدم و گفتم:ببخشید فکر کنم شما خوردید به من

-من خوردم به شما یا شما خوردید به من

-روتو برم

-چی؟

-گفتم رو تو برم

اخمی غلیظ کرد و سمت من اومد و بازومو گرفت و فشار داد

چه قدر وحشیه دستم رو شکوند

-چی کار می کنی؟

-بار آخرت باشه اینجوری بامن رفتار می کنی؟

پوزخندی زدم و گفتم:ای وای ترسیدم

-دستم رو بیشتر فشار داد و گفت:خوبه که ترسیدی

-آقای به اصطلاح محترم فکر کنم شما یه چیزی رو فراموش کردی

-چی رو؟

-شما توی این ویلا مهمونی و فکر کنم به دور از ادبه که با صاحب خونه

این جوری برخورد بشه

-شما خودتو صاحب خونه تصور کردی؟

-په نه په

-خانم به اصطلاح محترم اینجا نه خونه ی تو نه خونه ی من

-حرف شما کاملا غلطه

-چرا؟

-دایی من و مادرم این خونه رو نصف نصف صاحب هستند

با قیافه حق به جانب گفت:که این طور

و بعد خودم رو از دستش بیرون کشیدم و گفت:برای بار آخرت باشه دست به

من می زنی،فهمیدی

با اخمی گفت:تو هم بار آخرت باشه با بزرگ ترت اینجوری برخورد می کنی

-من رفتار بدی نداشتم ولی فکر می کنم یه نفر دیگه از یه جای دیگه داره

می سوزه

-از کجا؟

-خوب از همون جایی که وقتی یه نفر ضایعه می شه اون قسمت بد جور می سوزه

نوید اعصابش بهم ریخت و دستش رو توی موهاش کشید و گفت:خیلی بی ادبی

-شما منحرفی

-چرا؟

-چون منظورم بینی شما بود نه یه قسمت دیگه

-خانم من هم منظورم بینیم بود پس شما منحرفی

-نه خیر شما منحرفی

-خودتی

-خودتی

-خودتی

که یه دفعه آرمین با آرش وارد سالن شدند و خیره به من و نوید شدند

من هم نگام به سمت آرمین رفت

واو نگاش کن چه هیکل توپی داره ولی خجالت کشیدم که تن یه پسر برهنه

رو دیدم برای همین نگام رو سمت پاین بردم و گفتم:

-ببخشید من خیلی کار دارم و به سمت اتاقم رفتم

درو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم هیکل آرمین توی ذهنم اومد چه قدر

خوش هیکل بود چه قدر زیبا بود عین رابین

سریع از جام بلند شدم و سمت حمام رفتم و خودم رو شستم و بیرون اومدم

متاسفانه لباس برای پارتی نیوردم ولی خوی می توستم یه لباس دیگه ایی بپوشم

خوب هرچی پوشیده تر باشه بهتره

رفتم سمت چمدونم زیپش رو باز کردم و یه دکلته سیاه با دامن کوتاه

بیرون آوردم دیدم که نه این خیلی کوتاه بنابراین باید خرید می کردم

سریع آماده شدم و سمت اتاق سوگند رفتم و
 
  • پیشنهادات
  • معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    گفتم:سوگند من می رم خرید می یای

    صداش در نیومد ترسیدم فکر کردم اتفاقی براش افتاده در رو باز کردم و رفتم

    توی اتاقش کسی توی اتاق نبود کاملا اتاق رو گشتم واقعا کسی نبود همین که خواستم پا مو

    بیرون از در بگذارم سوگند با یه ماکس فوق العاده ترسناک جلوم ظاهر شد

    جیغ خفیفی کشیدم و زدم توی سرش و گفتم:

    -فکر می کنی خیلی بامزه ایی

    -آره خوب

    -تو توهمی بابا

    -چی کارم داری؟

    -هیچی می خواستم برم خرید

    -خرید؟

    -آره خرید

    -الان

    -مگه چیه

    -اخه عقل کل دو ساعت دیگه پارتی مثلا

    -خوب می دونم ،از همون جا لباسم رو می پوشم

    -صحرا حالت خوبه؟با اون لباسی که می خوای بخری می خوای سوار تاکسی شی

    -خوب دربست می گیرم

    -خود دانی،ولی به نظر من همراه آرسام برو

    -با آرسام نمی رم نمی خوام حس کنه که همیشه بهش محتاجم


    -باشه خودت می دونی

    -تو همرام نمی یای؟

    -نه

    -چرا؟ِ

    -خانم جان منو نگاه کن کلی کار دارم هنوز آرایش نکردم

    -تو هم با اون آرایشت؛با اخمی گفتم:زیاد آرایش نکن خوب نیست

    -چشم مامانی

    و از اتاقش بیرون رفتم و واقعا نمی دونستم چی کار کنم توی هال نشسته بودم

    که دیدم کیارش با یه لباس اسپورت فوق العاده زیبا داره از پله می یاد پایین

    چه جیـ*ـگر شده اون کیه همراش اِ اینکه نگار

    سمتش رفتم و پریدم بغلش و گفتم:

    -سلام دیونه تو کجا بودی این چند روزی؟

    -سلام علیکم عزیز دلم خوبی تو؟

    -خوبم تو خوبی

    -مرسی عشقم

    -داری جایی می ری؟

    -آره می خوام برم خرید

    -خرید؟

    -آره برای پارتی امشب لباس ندارن

    -ا دیدی منم لباس ندارم پس همراهت میام

    روشو سمت کیارش کرد و گفت:کیارش ما رو می بره

    گفتم:نه نمی خواد خودمون می ریم

    -چرا صحرا جون می برمتون دیگه

    -آره صحرا باهم می ریم

    -باشه ولی صبر کنید سوگند رو صدا کنم

    باشه پس تو ماشین منتظریم

    سریع سمت اتاق سوگند رفتم و در زدم و وارد اتاق شدم و گفتم:سوگند بیا می خوایم بریم

    -می خواین برین؟مگه تو چند نفری؟

    -دیونه با نگار می رم

    -نگار؟نگار کیه؟

    -دختر دایم تازه اومده

    -پس که این طور

    -بیا دیگه

    -من نمی یام

    -چرا؟

    -کار دارم

    -بیا دیگه الان نیای کی می خواد بیارتت

    -با آرسام می یام

    -نه نمی خواد همراه اون بیای؟

    -چرا؟

    -خوب چون من می گم

    -زور می گی

    -نیومدی که نیومدی خودم می رم

    -برو جلوتو کسی نگرفته

    سریع از اتاق رفتم بیرون و سمت پله ها رفتم و از پله پایین اومدم و سمت در خروجی رفتم

    ماشین کیارش دم در پارک بود عجب جیگریه ماشینش
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    فسقلی با این سنش ماشین داره والاه

    با اخم وارد ماشین شدم و در رو بستم

    نگار:سوگند نمی یاد؟

    -نه هنوز خیلی کار داره

    کیارش پوز خندی زد

    گفتم:چیش خنده داشت

    -هیچی

    -چرا فکر کنم شما به یه علتی خندیدی

    -نه

    -چرا دلتون می خواد این قدر سر به سرم بذاری

    با قیافه مظلومانه سرش رو برگردوند و بهم خیره شد و گفت: من کاری نکردم

    -معلومه

    و دیگه حرفی نزدم و بعد از مدت کمی ماشین روشن شد و راهی شدیم توی این

    مدت اصلا حرف نزدم ولی نگار هی می خواست سر موضوع رو باز کنه ولی من

    با جواب های کوتاه خودم رو خلاص می کردم

    سر آخر دم پاساژی پیاده شدیم،پاساژ بزرگی بود و خیلی شیک

    آروم از ماشین پیاده شدم خیلی آروم راه می رفتم تا لج کیارش در راد

    -صحرا جوووون بیا دیگه

    -دارم میام دیگه چه قدر عجله دارید

    و وارد پاساژ شدیم

    کیارش با غرور گفت:من اینجا رو خوب می شناسم فکر کنم همین مغازه خیلی خوبه

    حواسم به حرفش نبود وبه نگار گفتم:نگار جان اون مغازه که لباس مشکی داره رو می بینی

    -آره

    -بیا بریم اونجا

    -باشه عزیزم بریم

    و کیارش رو توی بهت خودش تنها گذاشتیم

    وارد مغازه شدیم مغازه ای نسبتا بزرگی بود حالت لوزی مانند داشت و لباسش خیلی شیک

    و ساده بود،ص

    صاحبش هم یه خانم جونی بود سمتش رفتیم و سلام دادیم و به لباسا نگاه می کردیم

    لباساش شیک بود اما اون چیزی که می خواستم نبود خیلی لخـ*ـتی بود

    سمت خانمه کردم و گفتم:خانم ببخشید لباس پوشیده تر ندارید

    -چه جور لباسی؟

    -مثلا مدلش پفی باشه

    -چرا داریم لطفا بیاید

    ما رو از مغازه اش بیرون برد و سمت اون یکی مغازه اش برد وارد مغازه شدیم

    لباسهای پفیش واقعا زیبا بود همون لحظه ی ورود یه لباس نظرم رو جلب کرد سمتش رفتم

    و به دقت دیدمش

    یه لباس مشکی که بالا تنه ی جلوش خیلی تنگ بود و روش با سنگ های الماسی مانند سفید

    به شکل قلب طراحی شده بود و از کمرش به پایین پشاد و پفی می شد روی دامنش هم با تور

    های سیاه مدل دادند و یه گل فوق العاده زیبا روی بالای سمت چپ دامن گذاشتند

    وسط بالا تنه ی پایین و بالا با گل های سفید کوچیک صراحی کردند

    ییا یه دستکش توری مشکی

    نگار:خیلی زیباست می خواش

    -آره

    -پس بخرش

    به خانمه گفتم که می خوام پروش کنم ،سمت اتاق پرو رفتم و پوشیدمش

    کیپ تنم بود انگار مال خودم دوخته شده بود نگار رو صدا زدم و گفتم:نگار جان یه لحظه بیا

    و اومد توی اتاق دستش یه لباسی بود بهم گفت:

    -صحرا جون این خیلی بهت میاد مثل ماه شدی عزیزم

    -مرسی،لباست رو انتخاب کردی؟

    -آره اینه

    -خوشگله عزیزم

    -نگار بعدش می ریم خونه

    -آره چی شده مگه

    -فکر کردم دیر می شه نمی ریم

    -نه بابا تو چه قدر منظمی حالا یه ساعت تاخیری کسی رو نمی کشه که

    خندیدم و گفتم:چرا کیارش رو می کشه

    -ای نامرد در مورد داداش من اینجوری فکر کردی؟

    -په چی
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    و هر دو خندیدم

    بعدش نگار لباسش رو پرو کرد و هردو لباسمون رو خریدیم و به سمت کیارش رفتیم که

    خیلی عصبی توی ماشین نشسته بود

    -نگار کیارش چشه؟

    -هیچی بابا الان می ریم تو ماشین می گیه:یه ساعت کجا بودید زیر پام علف سبز شد

    -واقعا؟

    -حالا رفتیم تو ماشین می بینی

    به سرعتم اضافه کردم و سوار ماشین شدم مثل این بچه هایی که خراب کاری کرده باشند

    و جلوی مامانشون لال می شن،مثل اونا شدم.اما نگار خنده کنان وارد ماشین شد

    نگار:بریم داداشی

    کیارش نفسش رو فوت کرد بیرون و با چهره ایی افروخته گفت:یه ساعت کجا بودید

    زیر پام علف سبز شد

    بعدش من و نگار زیر چشمی هم دیگه رو دیدیم و زدیم زیر خنده

    کیارش با قیافه ایی متعجب گفت:چیز خنده داری گفتم؟

    نگار:نه داداشی بریم دیر شده

    بعد کیارش دستی توی موهاش گذاشت و ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم

    بعد از اینکه به ویلا رسیدیم نگار به من گفت:بیا توی اتاق من آماده شیم

    -نه عزیزم راحت باش

    بعد هرکدومون راهی اتاقمون شدیم و آماده شدیم

    سعی نکردم زیادی آرایش کنم،یه آرایش خیلی ملایم چهره ام رو زیبا می کرد اگه خیلی

    آرایش می کردم به قول مادرم شبیه به فرشته ها می شدم

    تازه توی اون پارتی حسابی نوشیدنی خورده هستند من نمی خوام زیاد تو دید باشم

    وقتی آماده شدم کلاه سیاهی که از قبل داشتم و روش با پر سفید طراحی شده رو بود رو

    سرم گذاشتم و به سمت در اتاق رفتم توی راه رو داشتم قدم می زدم که نگار بیاد و باهم بریم

    توی همین لحظه آرسام رو دیدم که از روبرو خیلی شیک و مجلسی داره می یاد به روی خودم

    نیوردم که دیدمش روی مبل توی راهرو نشستم و منتظر نگار شدم

    سرم رو بالا نکردم که آرسام رو ببینم اما حس کردم که آرسام روی مبل نشست

    به خودم جرعت دادم و سرم رو بالا کردم و دیدمش

    ای وای این چرا اینقدر عصبانیه چرا چشماش اینقدر قرمزه

    به زور سلام کردم و آرسام هم با عصبانیت سلام رو داد و گفت:

    -منتظر کسی هستی؟

    آب دهنمو قورت دادم و گفتم:بله منتظر نگارم

    با تعجب گفت:نگار؟

    -بله همین امروز اومد و باهم رفتیم بازا....

    نگذاشت حرفم تموم بشه سریع بلند شد و گفت:پایین منتظرتونم

    -با کیارش می ریم

    -کیارش رفته

    -چی؟رفته

    -بله

    -خیلی نامرده خودش گفت که با من بیاین

    با سردی گفت: حالا که رفته

    خیلی بهم بر خورد چیزی نگفتم،بلند شدم و به سمت اتاق سوگند رفتم و در زدم

    و رفتم توی اتاقش

    سوگند:سلام پری خانم

    -پری خانم؟
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    -بلهههههههه،چه قدر تو خوشگل شدی

    -نه بابا اصلا زیاد آرایش نکردم

    -تو خودت همین جوری هم خوشگلی

    -تو خودت هم خیلی زیبا شد سوگند خانم

    -مرسی

    بعد از مدتی گفتم:چرا تا به حال نرفتی؟

    -آرسام گفته که منتظر شما می مونیم

    با ناراحتی گفتم:که اینطور

    -چیزی شده؟

    -نه چیزی نشده

    -پس چرا ناراحتی؟

    -هیچی

    -باشه پس بلند شو بریم

    باهم سمت اتاق نگار رفتیم و نگار هم اومد و باهم سوار ماشین آرسام شدیم

    توی راه نگاه غضبناک آرسام رو روی خودم حس کردم

    چرا اینجوری شده بود چرا این قدر عصبانی بود من که زیاد آرایش نکردم من

    که لباسم پوشیده س،بی خیالش شدم و به سمت شیشه خیره شدم بعد از

    مدتی به ویلای آرمین رسیدیم ویلاشون نسبتا بزرگ بود و صدای آهنگش تا

    پایین می اومد استرس تمام وجودم رو گرفت می ترسیدم یک دفعه آرسام رو پشتم حس کردم

    رومو برگردوندم و با اخم آرسام رو برو شدم

    آرسام دم گوشم گفت:برای همین گفتم لباست رو پوشیده تر انتخاب کن

    من اخم تو هم رفت و با عصبانیت گفتم:این پوشیده ترین لباس توی پاساژ بود

    واقعا عذر می خوام که نتونستم با چادر بیام پارتی حاج آقا

    و با سوگند و نگار وارد ویلا شدیم دم در دو نفر خوش آمد می گفتند چند نفر هم وسایل

    مهمون ها رو می گرفتند

    من فقط کیفم رو داشتم برای همین چیزی به اونا ندادم

    وارد سالن شدیم،آرمین و کیارش سمتمون اومدن

    کیارش که فقط با اون چشم ناپاکش زوم کرده بود روی منو سوگند و آرمین با چشمانی

    که دو دو می زد به من خیره شده بود

    ای خدا چشمان ناپاک رو از این مردا نگیر

    آرمین بعد از مدتی با صدای سلام آرسام به خودش اومد و گفت:

    -همگی خوش اومدین

    ما هم سری تکون دادیم و روی مبل نشستیم ولی ای کاش نمی شستیم

    چون سوگند و نگار بعد از 3 دقیقه بلند شدند و سمت پیست رقـ*ـص رفتند و منو تنها

    گذاشتند من هم که اهل رقـ*ـص نبودم برای همین تنها موندم بعد از مدت کمی حس کردم

    دو تا از پسر هایی روی مبل نشستند من وسط اونا بود ولی اصلا حس خوبی نداشتم

    چون حس کردم نوشیدنی خورده هستند چشمم سمت آرسام رفت که حسابی کلافه بود

    و هی دست توی موهاش می کشید و با عصبانیت به دو تو پسره نگاه می کرد من هم خواستم

    از بینشون بلند شم که یکشون دامنو کشید و گفت:

    بشین فرشته کوچولو کارت دارم

    ای خدا منو بکش الان چی کار کنم

    گفتم:آقا ولم کنید

    -نه خیر باهات کار دارم

    دوستش گفت:فرهاد راست میگه باهات کار داریم

    آراسام که این صحنه رو می دید سمتم اومد و با عصبانیت به اون دوتا پسره گفت:آقایون اتفاقی

    افتاده

    اون دو تا پسره که از قیافه ترسناک آرسام ترسیدن گفتند:نه چیزی نشده و سریع از اونجا

    دور شدند و بعد نفسم رو فوت کردم بیرون و دوبار روی مبل نشستم آرسام هم کنارم نشست

    و گفت:همینجا کنارت هستم نگران نشو و بعد دستم رو توی دستش فشرد بوی عطر تلخش با

    روانم بازی می کرد و گفتم:پسر دایی حالت خوبه؟

    چیزی نشنیدم و فقط فشار روی دستم بیشتر می شد

    واقعا دستم در حال شکستن بود اینقدر زیاد فشار می داد که آه از درونم دراومد

    و وقتی آرسام صدای ناله منو شنید گفت:مگه نگفتم زیاد آرایش نکن

    پس بگو دستم رو برای چی این قدر فشار می داد برای خالی کردن عقدش بود

    بدبخت دستم رو شکوند فکر کنم دستم کبود بشه

    گفتم:من که زیاد آرایش نکردم شما هم نمی خواد اینقدر به من گیر بدی

    -اگه بهت گیر ندم اون دو تا پسر به جای اینکه فرار کن....

    حرفش رو نگفته ول کرد و دستی توی موهاش کشید

    گفتم:چی می شد چرا حرفت رو تموم نکردی

    از روی مبل پاشد و دستم رو گرفتم و منو به سمت پیست رقـ*ـص کشوند من هم مثل

    آدامس کشیده می شدم

    وقتی به پیست رقـ*ـص رسیدیم آرسام ایستاد و من گفتم:می خوای چی کار کنی؟

    -می خوام باهات برقصم

    چی؟می خواد با من برقصه باز چی؟

    -آراسم دیونه شدی من که اهل رقـ*ـص نیستم

    -هستی
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    -نیستم

    -الان می شی

    و آهنگ جدیدی شروع به نواختن کرد آراسم منو به سمت خودش کشوند و کمرم رو گرفتم

    من هم همون جوری ایستاده بودم

    آراسم گفت:دستت رو بذار روی شونم

    -چی می گی تو؟ولم کن

    با اخمی که کرد رضایت دادم که حرفی رو که می زنه انجام بدم به جای اینکه توی همون

    پیست یکی محکم بزنه توی دهنم

    خیلی سعی کردم توی چشم آرسام خیره نشم اما چشمش آهن ربا داشت من هم بی اختیار

    توی چشمش خیره شدم و بهم با لحنی جدی گفت:

    -صحرا می دونی چشمات خیلی قشنگه

    این دیگه چی می گـه

    با اخم گفتم:منظورت از این حرفا و کارا چیه

    -هیچی می خوام باهات برقصم فقط و فقط با تو و با هیچ کس دیگه ایی غیر از تو

    بعد از اینکه آرسام این حرف رو زد انگار ذهنم به سه ماه پیش توی خونه ی رابین رفت

    که بهم گفت:با هیچ کس دیگه ایی جز من نرقص

    این حرف توی سرم اکو می شد و اشکم بی اختیار روی گونم ریخت و خودم رو از آرسام

    جدا کردم و از ویلا زدم بیرون سعی کردم که اشکم رو کنترل کنم اما نشد سمت دریا رفتم

    توی اون همه صدا و آهنگ کسی صدای فریادم رو نمی شنید برای همین

    داد زدم از ته قلبم داد زد و گفتم:ای خدا چرا؟چرا من چرا رابین باید از هم دور بمونیم

    چرا این کار رو می کنی من عاشقم برام سخته،برام سخته که عشقم ازم دور باشه و یه نفر

    دیگه باهام برقصه برام سخته که عشقم داره جون می ده و من دارم می رقصم

    برام سخته که دو تا عوضی بهم گیر بدن و عشقم نباشه که ازمن مراقبت کنه

    باز فریاد زدم و گفتم:خدا برام سخته اینو بفهم بعد رو شن نشستم و زار زدم از ته قلبم

    زار زدم و اسم رابین رو فریاد می زدم و هی به خودم لعنت می دادم برای اینکه

    چه قدر تنهام برای اینکه چه قدر ضعیفم برای اینکه نتونستم تنها خواسته ای رابین

    رو براورده کنم برای اینکه اجازه دادم توی بغـ*ـل یه نفر دیگه به جای رابین باشم

    ای خدا منو بکش نگذار اینجوری عذاب بکشم ای خدا نگذار اینجوری توی

    تنهایی خودم دستو پا بزنم

    در همین حالی که زجه می زدم آرسام رو کنار خودم حس کردم.

    آراسم:رابین کیه؟

    می خواستم که از کنارش رد بشم ولی دستم رو محکم گرفت و گفت:گفتم:رابین کیه؟

    نگاهش کردم اخمی ترسناک روی صورتش بود و چشمش قرمز شده بود سرم داد زد

    و گفت:مگه با تو نیستم می گم رابین کیه؟

    ترسیدم واقعا ترسیدم تا حالا اینجوری آرسام رو ندیده بودم برای همین گفتم:

    م...من نمی دونم واقعا چی بگم؟

    بعد منو به سمت خودش کشوند انقدری که نفسش توی صورتم می خوردچشماش روی هم

    گذاشت و با عصبانیت گفت:همه چی رو می خوام بدونم و بعد من رو سمت ماشینش پرت کرد

    و من رو سوار ماشینش کرد

    لال شده بودم اصلا انگار زبون نداشتم

    -منتظرم

    -من نمی دونم تو از چی حرف می زنی؟

    -بابا لامصب خودم شنیدم که اسم رابین رو داشتی بلند داد می زدی

    -خوب که چی؟

    -خوب که چی؟روی پیشونیم نوشته ابله یا خر یا..

    -یا چی؟

    -جواب سوال منو بده

    -خوب...خوب چی بگم

    بلند فریاد زد این قدر بلند فریاد زد که شیشه ی اتوموبیل فکردم داره می شکنه:

    بگو رابین کیه؟

    اشک روی گونه ام سرازیر شد و با جدیت گفتم:عشقمه

    دستش رو بالا اورد و روی صورتم زد دستم رو روی صورتم گذاشتم

    داغ شده بود فکر کنم بدجوری قرمز شده بود

    -صحرا انتظار همچین حرفی رو از تو نداشتم؛تو مال منی نه مال کس دیگه و بعد از ماشین

    رفت بیرون

    من موندم توی این همه سوال های مختلف؛یعنی چه یعنی آرسام منو دوست داره

    نه نه این دروغ اون منو دوست نداره اون هیچ حسی به من نداره

    بعد از مدتی در پشت باز شد و سوگند سوار ماشین شد و بهم گفت:

    -سرت درد می کنه

    با بغض گفتم:نه

    -پس چرا آرسام گفت که سرت درد می کنه و می خوای بری خونه

    و بعد در جلو رو باز کردم و سمت پشت نشستم و خودم رو توی آغـ*ـوش

    سوگند رها کردم و بغضم شکست و گریه کردم و گفتم:سوگند آرسام زد توی گوشم

    و فهمید که رابین کیه

    سوگند با تعجب گفت:فهمید؟

    -آره فهمید

    -از کجا؟

    -یادته بهت گفتم که رابین بهم گفت که جز با اون با کس دیگه ای نرقصم

    -آره

    -دیدی که آرسام و من با هم رقصیدیم

    -آره
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    -وقتی که داشتم با آرسام می رقصیدم یاد رابین افتام یاد حرفش افتادم و داشتم داغون می شدم

    داشتم به خاطر کار ابلهانه ی خودم و آرسام دیونه می شدم از ویلا زدم بیرون و روی ساحل

    نشستم و گریه می کردم و اسم رابین رو تکرار می کردم که دیدم آرسام کنارمه و همه چی رو شنیده

    سوگند:خوب چرا زد زیر گوشت

    -می گـه که منو دوست داره برای همین عصبانی شد

    -الان می خوای چی کار کنی؟

    -چه می دونم

    -نگرانی؟

    -نگران چی؟

    -نگران اینکه بره به...

    -نه سوگند بابا و مامان من اگه بفهمند من برای چی با رابین دوست شدم و بفهمند که

    منو رابین چه قدر همدیگر دو دوست داریم و بفهمند که مادر پدر رابین باخبرند چیزی نمی گن

    -پس چرا نگرانی

    -نگران آرسامم

    -چرا؟

    -اگه بره یه بلایی سر خودش بیاره اگه بخواد منو عذاب بده چی؟

    -به تو که ربطی نداره

    -چرا ربط داره اون منو دوست داره نمی تونم در برابر عشقش بی خیال بمونم

    -مثلا می خوای چی کار کنی؟

    -باهاش حرف می زنم

    -خود دانی

    -سوگند می ترسم می خوام برم

    -کجا؟

    -ویلا،برو به آرسام بگو که بریم

    -باشه

    و سوگند از ماشین پیاده شد من هم توی ماشین موندم و سرم رو روی شیشه گذاشتم

    حس کردم کسی رو شیشه می زنه سرم رو بالا کردم دیدم آرمینه توی چشماش خیره شدم

    یاد رابین افتادم اشک بهم امون نمی داد انگار مسابقه گذاشتند در رو باز کردم و بیرون رفتم

    آرمین با تعجب گفت:صحرا خانم حالتون خوب نیست

    و نگاهش به قرمزی صورتم رفت و گفت:چرا صورتتون قرمزه

    و دستش رو روی گونم گذاشت دست سردش رو گونه ی داغم احساس خوبی بهم داد

    و گفتم:چیزیم نیست حس می کنم فقط سرم درد می کنه

    آرمین:به همین زودی می خواین برید

    -واقعا متاسفم ولی نمی تونم

    -درکتون می کنم

    -ممنوم و باید از مهمونیتون ازتون تشکر کنم

    -خواهش می کنم،صحرا خانم امید وارم فردا که می بینمتون حالتون خوب باشه

    با تعجب گفتم:فردا برای چی؟

    -باید بریم شهربازی،با حالت بچگانه گفت:نمی خوام نه بیارید

    -باشه سعی می کنم که بیام

    و با صدای خشن و بغض آلود آرسام مکالمون تمام شد و وارد ماشین شدم سوگند هم وارد

    ماشین شد صورتش مثل گچ سفید بود ازش پرسیدم:چی شده؟

    گفت:برات توضیح می دم

    و آرسام سوار ماشین شد و ماشین رو روشن کرد و راهی ویلا شدیم

    توی راه اصلا حرف نزدیم وقتی رسیدیم بدون تشکر دست سوگند رو گرفتم وراهی اتاقم شدیم

    سوگند رو روی صندلی نشوندم و گفتم:چرا این قدر شبیه مرده ها شدی مگه چی شده بود؟

    -صحرا تو با آرسام چی کار کردی؟

    -من؟

    -آره تو

    -کاری نکردم

    -وقتی رفتم صداش کنم دیدم داره با دوتا پسره دعوا می کنه و اونا رو در حد مرگ می زنه

    از آرمین پرسیدم چی شده اون گفت که آرسام وقتی وارد ویلا شد اصلا حالش خوب نبود

    بعد از اینکه به من چیزی گفت سمت اون دو تا پسره رفت و اونا رو در حد مرگ زد

    -حتما پسره یه چیزی گفت

    -نه نه آرمین گفت که اصلا پسره کاری نکرد

    سریع یادم اومد که شاید اون پسری که بهم گیرداده بود رو زده و مطمئن شدم

    که اون دوتا بودن

    -صحرا اون پسرا رو می شناختی؟

    -آره فکر کنم همون دوتا پ
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    پسری بودند که بهم گیر دادن

    -پس که اینطور

    -سوگند پیشم بمون

    -باشه عزیزم

    بعد به کمک سوگند لباسم رو در آوردم و آرایشم رو شستم ولی خدایش زیادی آرایش نکردم

    آرسام جو گیر

    بعدش سوگند لباسشو در آورد و لباسش رو عوض کرد و باهم خوابیدم

    فردا صبح زود بیدار شدم و به حمام رفتم و سریع از حمام بیرون اومدم اتفاق های دیشب

    اعصاب برام نگذاشته بود نتونستم فرلموششون کنم باید با آرسام حرف می زدم و در مورد

    چیزهای که اتفاق افتاد باهاش حرف می زدم یا شاید نه باید منتظر می موندم که اون

    بیاد آره این درسته من برای چی باید نگران باشم مگه چه اتفاقی افتاد توی حال هوای خودم

    بود که سوگند بلند شد و صبح بخیر گفت و به اتاق خودش رفت و گفت که توی حال منتظرمه

    من که اصلا حال و حوصله نداشتم برای همین به طرفه ساحل رفتم

    خدا رو شکر کسی نبود که بهش جواب پس بدم برای همین روی شن خیس نشستم و پامو دراز

    کردم و سمت نه دریا خیره شدم نمی دونم چه مدت گذشت که با صدای لاستیک ماشینی

    به خودم اومدم

    آرسام بود با نگار به روی خودم نیوردم که دیدمشون ولی حس کردم که نگار داره

    سمت در ویلا می ره و آرسام هم همراهش وارد ویلا شده

    اصلا به جهنم که به من توجه نکردن منم محتاج سلام کردنشون نبودم که

    بلند شدم که کمی کنار ساحل راه برم ساعتمو دیدم ساعت تخت 7 بود

    مشغول راه رفتنم بودم که با صدای آرسام به خودم اومدم

    -صحرا؟

    اصلا به روی خودم نیوردم

    صداش رو بلند کرد و به حالت فریاد گفت:صحرا

    رومو برگردوندم و بهش خیره شدم و گفتم:بله

    به سمتم اومد و دستم رو گرفت و گفت:وقتی یه بار صدات می کنن جواب بده

    دستمو از دستش کشیدم و گفتم:

    -صداتو نشنیدم حالا فرمایش

    -می خوام باهات حرف بزنم

    -من باهات حرفی ندارم

    تو چشام زل زد و گفت:من باهات حرف دارم

    دستامو توی بغلم انداختم و گفتم:خوب می شنوم

    -اینجا،اینجوری

    -مگه می خوای چی بگی

    -حرفم مهمه

    -خوب همین حا بگو

    -نمی شه بیا بریم توی ویلا

    بدون اینکه تایید کنم روی شن نشستم و گفتم:

    -من همین جا راحتم

    اونم رو شن نشست و گفت:خیلی یه دنده ایی

    و ادامه داد:بابت دیشب باید ازت عذر خواهی کنم من حق دست بلند کردن

    روی تو رو نداشتم ولی...

    با عصبانیت گفتم:ولی چی؟چی می خوای بگی؟میخوای بگی که من حق عاشق شدن

    رو ندارم می خوای بگی که من دل ندارم می خوای بگی که عاشقم شدی برای همیشه منو برای

    خودت می دونی ولی آرسام اشتباه می کنی من دلم پیشه یه نفر دیگس

    یه پسری که داره با مرگ دستوپنجه می زنه

    یه دفعه بغضم شکست و اشک روی گونه ام ریخت و ادامه دادم:

    رابین بهم نیاز داره من هم فقط به خاطر خودش دارم بهش امید می دم

    فقط برای اینکه بدونه من بهش نیاز دارم به زنده موندنش نیاز دارم نمی خوام بدونه

    که منم مثل اون در حال مرگم می دونی چرا؟

    نه نمی دونی چون جای من نیستی،من عاشقم تو خودت منو خوب می شناسی من دختری

    نبودم که عاشق پسر جماعت بشم ولی الان رابین بهم نیاز داره و من هم باید کمکش کنم نمی تونم

    تنهاش بذارم تنهایی خیلی به من آسیب می رسونه

    تنهایی که رابین نیست

    و فریاد زدم و گفتم:من تنهام من رابین رو ندارم نمی تونم بدون اون زندگی کنم و بلند شدم و سمت

    دریا خیره شدم و فریاد زدم خدایا من تنهام کمکم کن نمی خوام رابین رو از دست بدم نمی خوام

    اونم مثل من تنها باشه از تنهایی که داره منو آتیش می کشونه بی زارم و روی شن چهار زانو

    افتاد و هق هقم توی کل ساحل پیچید گریه کردم از ته قلبم برای خودم برای تنهایی خودم

    برای رابینم برای عشقمون

    بعد آرسام به طرفم اومد و منو به آغـ*ـوش کشید و گفت:صحرا گریه کن از ته قلبت گریه

    کن اما خودتو سرزنش نکن نزار منم مثل تو شم بامن بمون من تو رو می خوام چون

    دختر دایی من هستی دیگه به چشم عشقم نگاه نمی کنم بهت قول می دم فقط به عنوان

    یه دوست منو بپذیر منو قبول کن بذار همدم تنهایی ات بشم نمی خوام آب بشی نمی خوام

    عشق پاکی که داری تو ور عذاب بده

    و فریاد زد:صحرا دوست دارم بابا،نمی خوام عذاب بکشی و منو در آغوشش بیشتر فشرد و

    گفت:

    -بهت قول می دم که تنها نباشی تا وقتی که رابین خوب بشه منو به عنوان همدمت قبول کن

    هیچ چیزی رو توی خودت نریز عزیزم

    سرمو بالا کردم و به چهره ی غمگینش نگاه کردم توی چشمای سیاهش خیره شدم و با صدای

    خیلی آرومی گفتم:

    -آرسام من می ترسم رابین رو از دست بدم می ترسم که...

    -نه عزیزم نترس خدا نمی زاره،خدا وقتی می بینه که شما اینقدر همدیگه رو دوست دارید

    هیچ وقت نمی زاره که تنها بمونید بهت قول می دم

    -آرسام بهت اعتماد می کنم به عنوان یه دوست یه برادری که واقعا بهش نیاز دارم بهم قول

    بده که هیچ وقت تنهام نمی زاری بهم قول بده

    -بهت قول می دم عزیزم

    و از آغوشش جدا شدم و بلند شدم و گفتم:ساعت 10 باید با رابین چت کنم می خوام تو هم

    بیای و تو رو به رابین نشون بدم می خوام خیالش راحت باشه که یه نفر مراقب منه

    -باشه همراهت می یام ولی الان باید بریم صبحانه بخوریم و منم یه دوش بگیرم

    همراه هم راهی ویلا شدیم سوگند توی هال نشسته بود آرسام هم طرف اتاقش رفت منم

    سمت سوگند رفتم
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    سوگند:به به صحرا خانم چه عجب مکالمتون تموم شدم

    -برو بابا حوصله ی تو یکی رو ندارم

    سوگند با دلخوری گفت:منو اوردی اینجا اینجوری با من صحبت کنی اگه حوصله ی منو

    نداری پس من می رم

    من که فهمیدم که چه قدر کارم اشتباه بوده رفتم کنارش نشستم و دستش رو توی دستم گذاشتم

    ازون لبخند های پسرکش زدم و گفتم:الهی درد و بلات بخوره تو سر آمریکا بخدا منظوری

    نداشتم امروز با آرسام در مورد همه چیز حرف زدم ازم خواست که به عنوان یه دوست بپذیرمش

    -یعنی می خوای بگی من دوست خوبی برات نبودم

    -نه به خدا منظورم این نبود

    -په چی؟

    -توی بعضی از موارد پسرا بهتر می تونن دخترا رو آروم کنن

    -آها بلههههههههههههههههههه

    -حالا منو می بخشی

    -یه شرط داره

    -هرچی باشه از همین حالا قبول

    -باید بعد از چت کردن با رابین بریم خرید

    -به روی چشم

    و باهم بلند شدیم و سمت اتاقامون رفتیم و آماده شدیم من یه مانتوی سبز با شلوار کتان سبز

    با شال و کفش و کیف سیاه پوشیدم وکمی هم آرایش کردم و بعدش آماده شدیم و از ویلا خارج

    شدیم آرسام رو دیدم که دم ماشینش ایستاده و منتظره به سمتش رفتیم و گفتم:بریم داداشی

    -بریم آجی جون،خوشگل شدی

    -مرسی

    سوگند که همین جوری ما رو نگاه می کرد یه ایش غلیظی گفت و سوار ماشین شد

    توی راه آرسام آهنگ پیانو لودوینگ بیتوون رو گذاشته بود و من هم کلی فیض بردم

    وقتی به دم کافی نتیه رسیدم منو آرسام پیاده شدیم و سوگند خواست که توی ماشین بمونه

    ماهم قبول کردیم و وارد مغازه شدیم همون پسر جونه بود که حالا بینیشو عمل کرده بود

    عجب سرعت عملی داشت توی دو سه روز

    قیافش خیلی مسخره بود مسخر تر شدم اینقدر بدم میاد پسرا بینیشون رو عمل می کنن

    والله یه لبخند کجی روی لبم نشست و گفتم:ببخشید گفتم که قبل از ده اینجام و چت می کنم

    -بله درسته آمادس بفرمایید

    اول گفتم که آرسام اونجا ایست کنه و من قبلش با رابین حرف بزنم خودم رو به وری مانیتور

    نشستم باز توی چشماش خیره شدم ولی حالا دیگه ناامیدی نمی دیدم انگار چشماش مثل

    وقتایی که توی ایران بود شیطنت خاصی داشت و می درخشید فکر کنم امیدشو به دست

    اورده

    خیلی پر نشاط و پر هیجان از تختش بلند شد و خودشو سمت مانیتور نزدیک کرد و گفت:

    -از نزدیک دیدنت یه فاز دیگه ایی داره

    جانم این خوده رابین بود فاز داشتن یعنی چه نکنه اونجا my friend پیدا کرده

    منو فراموش کرده یعنی امکان داره؟برای چی امکان نداشته باشه پسر به این خوشگلی همه

    آرزشونه یه نگاه بهش بندازن والله

    -صحرا خوبی؟کجایی تو؟

    -نه سلام خوبم تو خوبی؟

    -به لطف تو آره

    با ناز گفتم:چرا به لطف من؟

    -خودت بهتر می دونی که بهم امید دادی عشقت بهم امید داد عزیزم

    -خوب حالا جو گیر نشو خودت خواستی،وگرنه اصلا به خاطر من نبود که

    -همه شو مدیون حرف های توام عجیجم

    -چرا حالا یه روزه این همه تغیر کردی؟

    -منتظر همچین حرف هایی بودم که به خودم بیام

    -پس که این طور

    -بله

    بعد از مدتی زل زدن به هم گفتم:برات یه سوپرایز دارم

    -سوپرایز؟

    -آره

    -چیه؟جک و جونور

    فکر کنید به آرسام گفت جک و جونور بدبخت آرسام سرخ و سفید شد کارد به استخونش می

    زدند خون نمی یومد.

    -جک و جونور چیه؟یه آدمه

    -آدم مگه سوپرایز داره

    -آره عنق،داره،داداشمه

    -تو مگه داداش داری؟

    -نه ولی جای داداشمه تا به حال ند
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    ندیدش می خواستم بهت معرفیش کنم که خیالت راحت باشه

    چون اون مثل خواهرش ازم مراقبت می کنه،پسر دایی هست

    -کیارش رو می گی؟

    خندیدم و گفتم:نه بابا اون که منو می کشه

    -پس کیه؟

    -آرسام برادر بزرگتر کیارش

    چهره ی رابین برگشت و اخمی روی صورت نشست من اول تعجب کردم که چرا خوش حال

    نشد بعد فهمیدم که بله آقا حسودی می کنه دلم اول براش سوخت ولی بدمم نیومد که کمی اذیتش

    کنم و با شیطنت ادامه دادم:

    -من و آرسام همدیگه رو خیلی دوست داریم حتی حاضریم جونمون رو هم برای هم بدیم

    آرسام خیلی خوش تیپه دخترا براش لباس پاره می کنن؛این خوشگله توی رشته ی

    برق درس می خونه و درسش 20 20 ،قد بلنده هیکلیه و خلاصه خیلی جذاب چشماش

    و موهاش سیاه من که خیلی ازش خوشم اومد امید وارم توهم خوشت بیاد

    سرمو طرف آرسام کردم و دیدم با تعجب داره منو نگاه می کنه و بالای سرش علامت تعجب

    هم سبز شده

    بعد رابین رو دیدم که از چشماش داره خون می چکه منو با حرص نگاه می کنه

    چه حالی می داد سر کار گذاشتن مردم والاه

    بعد یه لبخند خبیثانه زدم و گفتم:

    -رابین نمی خوایش ببینیش

    با حالت مسخره گفت:

    -چرا چرا میخوام این تیکه جواهر مامانی رو ببینیم

    اخمی کردم و گفتم:چرا اینجوری حرف می زنی؟

    خیلی خودش رو کنترل می کرد که از همون اونجا با ماهیتابه وسط فرق سرم نزنه ولی

    با همون لحنش گفت:

    -دلتم بخواد من همیشه همینجوری حرف می زنم

    شونه بالا انداختم و سرم رو طرف آرسام کردم و گفتم:آرسام جان عزیزم بیا رابین

    می خواد تو رو ببینه

    آرسام هم اومد ور دلم من نشست یعنی یه وعضی بود فاصله شرعی مرعی رعایت نشده بود

    رابین همین جوری با اخمش و با لحن عصبانیش سلام داد ولی آرسام با مهربونی

    و لبخندی از سر برادری داد و گفت:عجب خوش سلیقه ایی صحرا جان

    با حالت مسخره گفتم:اصلا این طور نیست سلیقه ی رابین جان بهتره

    رابین:راست می گـه من سلیقم بهتر که همچین فرشته ایی رو گرفتم

    اول شوکه شدم فکر کردم می خواد تلافی کنه ولی این کار رو نکرد شاید هم به قول معرف

    آرامش قبل از طوفانه

    گفتم:توش شکی نیست

    آرسام:رابین جان این عشق من خیلی شیطونه زیادی جدی نگیر

    رابین داشت جوش میاورد شبیه این گاو های بازی بول فایت شده بود همین گاو هایی که

    جلوش پارچه قرمز می گیرن

    رابین با حالت مسخره:بلهههههههههه

    آرسام:همون جور که صحرا جون گفتن من مثل جفت چشم هام ازش مراقبت می کنم

    و به شما قول می دم که هیچ کس اذیتش نکنه

    رابین:خیلی ممنون ولی فکر می کنم خودشون پدر دارن که ازشون مراقبت کنن

    آرسام شوکه شد ولی گفت:من در کنار پدرشون ازش مراقبت می کنم نه جای پدرشون

    رابین:همین درسته

    و آرسام با دلخوری سرسری خداحافظی کرد و بهم گفت:عزیزم توی ماشین منتظرتم

    وبلند شد و رفت

    من هم همین جوری اخمم تو هم بود و به رابین گفتم:این چه وضع حرف زدنت

    آرسام خیلی ناراحت شد

    رابین منتظر همین جمله بود که یک دفعه ترکید:

    مگه بهت نگفتم به جز من به کسی دیگه ایی فکر نکن این بود رسم عاشقی

    همین جور که سرم فریاد می کشید ادامه داد:

    این پسره یه دفعه کجا پیدا شد چرا بهت گفت عشقم؟ها ،چرا لال شدی؟چرا حرف نمی زنی

    جواب بده چرا بهت گفت عشقم؟بینتون اتفاقی افتاده،راستشو بگو چی کار کرد.....

    کنترلمو از دست دادم و سرش با آخرین توانم فریاد کشیدم و گفتم:

    رابین دهنتو ببند منو خنگو بگو فکر کردم آقا خوش حال می شه که من الان

    یه دوست یه مراقب دارم که از دیگران ازم مراقبت کنه حالا دارم چی می شنوم

    چرا اینجوری می کنی رابین دیونم کردی هر چی از دهنت در اومد گفتی بهم

    اون از حرف زدنت که باعث شد آرسام اونجوری ناراحت بشه این هم از

    حرف زدنت با من دیگه تحمل ندارم دیونه و سریع ارت
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا