رمان تنهایی | معراج کاربر انجمن نگاه دانلود

معراج

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/13
ارسالی ها
164
امتیاز واکنش
292
امتیاز
206
سن
24
محل سکونت
ساری
بسم خالق دوست


سلام صحرا خانم

ازتون ممنونم که منو بخشیدی شاید از خودت بپرسی که وقتی این نامه رو داشتم می نوشتم از

کجا می دونستم که تو منو بخشیدی یا نه برای جواب به این سوال باید به خدمتون عرض کنم

که من دوتا نامه نوشتم. اگه شما جوابتون منفی
منفی بود یه نامه دیگه ایی دریافت می کردید.

صحرا خانم واقعا انگار شما نمی خواهید درک کنید که من درحال مردن هستم و چندی از عمرم

نمانده ولی به عرض شما می رسانم که اون پسره ایی که
که در خیابان دیدید و احساس کردید که

اون رو می شناسید من بهش دستور دادم که از دور مراقب شما باشه چون می دونم اون

چند پسر شما رو اذیت می کنن.خانم قائمی من واقعا شما رو دوست دارم تو رو خدا درکم کنید.
 
  • پیشنهادات
  • معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    سوگند گفت:چه فیلم هندی

    گفتم:واقعا که

    گفت:دلم براش می سوزه،تا حالا همچین عاشق پیشه ایی ندیدم جون تو

    گفتم:تو میگی من چی کار کنم؟

    گفت:بهش جواب مثبت بده اگه پسر بدی بود ولش کن

    گفتم:این کارم اشتباه نباشه

    گفت:نه برای چی؟تازه دل یه بنده ی خدایی که داره می میره رو شاد کردی

    گفتم:اینم حرفیه،پس بعد از کلاس مکالمون بهش میگم.

    وارد کلاس شدیم رابین نشسته بود و مشغول کار کردن

    بلند به انگلیسی سلام کردم تابفهمه من اومدم توی کلاس

    بعد که سرش رو بلند کرد منو دید و با لبخند جوابمو داد

    من و سوگند کنار هم نشستیم

    رابین وقتی که همه ی بچه ها اومدن شروع به حرف زدن کردن(البته به انگلیسی)

    وگفت:جلسه ی قبل در مورد عشق و عاشقی حرف زدیم امروز می خواهیم در مورد دوست

    داشتن حرف بزنیم یا به قول بعضی ها عاقلانه زندگی کردن

    اول خودم شروع می کنم،به نظر من کسی می تونه زندگی عاقلانه ایی رو داشته باشه که با

    ندای قلبش و با کمک ندای عقل تصمیم بگیره و یا همه جوانب رو در نظر بگیره

    نظر شماچیه؟

    اولین نفر خدا رو شکر من نبودم بلکه رومینا دوست سمرا بود اون گفت:

    به نظر من دوست داشتن چیز بی خودیه و فرمان بردن از عقل کار مسخره انسان فقط

    برای این به دنا اومده که به خواسته های قلبش عمل کنه

    به نظر من تمام این حرف هایی زد نظر دختر های بعدی هم هست نوبت سوگند رسید

    سوگند گفت:به نظر من زندگی یه راه طولانی و پر فراز و نشیبه نباید بچهگانه و از روی

    احساسات تصمیم گرفت.

    بعد نوبت به من رسید من گفتم:به نظر من یک انسان نیاز به عشق عاطفه و محبت داره

    وقتی می تونه این ها رو در کنار هم داشته باشه که دوست داشتن و عشق رو از طریق

    عقلش به طور کامل شناخته باشه و اون وقت می تونه با قلبش تصمیم درست بگیره

    رابین گفت:خیلی نظر خوبی بود

    گفتم:ممنونم

    و نفر بعدی جواب ها رو دادن تا رابین یه سوال دیگه پرسید

    گفت:حالا نظرتون رو در مورد عشق های امروزی می خوام بپرسم.

    اول خودش گفت:به نظر من امروزه به دلیل خــ ـیانـت هایی که پسرها به دختر ها می کنن

    هم آمار عاشق شدن واقعی کم شده و هم آمار ازدواج

    نظر شما چیه؟

    رومینا گفت:همه ی پسر ها فقط دنبال یک چیزی هستند و اون هم گذروندن وقتشون

    و بقیه دانش آموزان جواب دادن تا نوبت به من رسید
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    من گفتم:به نظر من پسر ها و دختر هااگه بخوان ازدواج کنن به هر طریقی شده ازدواجه رو

    می کنن اما بیشتر دختر ها و بیشتر پسر ها دلشون نمی خواد این رو باور کنن که اگر خــ ـیانـت

    بهم نکن می تونن زندگی بهتری داشته باشن

    امروزه مد شده که اگه یه پسر با یه دختر دوست بشه بهش بگن باکلاسی من هم اگه قبول کنم

    و بگم درست این باکلاسیه اما عواقبی که داره چی؟ اون هم باکلاسیه؟شاید پسر ها براشون

    مهم نباشه اما چون دختر ها با عاطفه ترن بعد از جدایی ضربه ی سختی می بینن

    رابین گفت:بعضی از دخترها دست کمی از پسر ها ندارن

    گفتم:اونا دیگه مشکل اساسی دارند.

    و همه خندیدند.

    ورابین از همه تشکر کرد و گفت:کلاس خوبی بود خدانگه دار

    و خودش رو ی صندلی نشست من هم منتظر شدم که همه برند و به سوگند گفتم بیرون

    منتظرم باشه

    رفتم روی صندلی کنار رابین نشستم و می خواستم که چیزی بگم اما رابین این قدر بهم

    خیره شده بود که خجالت کشیدم که حرف بزنم

    بعد یک دفعه دیدم داره یه چیزی به انگلیسی می گـه

    بهم گفت:تو رو خدا صحرا دوستم داشته باش من نمی تونم بدون عشقت زندگی کنم

    عاشقتم دیونه چرا نمی فهمی دوست دارم نمی تونم دوریت رو تحمل کنم برام خیلی

    سخته که باهم این قدر سرد برخورد می کنی برام سخته که تو چشمات می بینم ولی تو

    نگاهم نمی کنی برایم سخته که باهام مثل یک دیوار برخورد می کنی برام خیلی سخته

    تو رو خدا این ها رو بفهم برایم خیلی سخته،چی کار کنم برام سخته دیگه

    گفتم:آروم باش چه خبرته چرا داد می زنی،الان حراست می یاد

    داد زد و گفت:من اگه آروم باشم دلم چی؟ اون می تونه آروم باشه؟ اون می تونه دوریت رو تحمل کنه

    اون می تونه لبخند تو رو فراموش کنه نه اون نمی تونه صحرا اون نمی تونه

    می خواستم برم نمی خواستم بهش بگم که واقعا من هم خیلی دوسش دارم من هم عاشقشم

    ولی اگه می رفتم دیگه نمی تونستم بهش واقعیتو بگم چون اون موقعه برام خیلی سخت بود

    اومد جلوم تو چشمم خیره شد و گفت:صحرا دوست دارم این و باید درک کنی

    گفتم:من هم دوست دارم

    گفت:واقعا راست می گی

    گفتم:می دونی نمی تونستم تحمل کنم که از درون داری می سوزی وچون استقامتت بالاست

    لب ترک نمی کنی خیلی برام تحمل این موضوع سخت بود

    گفت:ممنونم که منو درک کردی ممنونم که آخر منو فهمیدی ممنوم که به خاطر خودم نه به

    خاطر پول و زیباییم منو دوست نداشتی ممنونم که عشق رو بهم هدیه کردی و دستم رو

    گرفت و بوسید من چون می دوستم حالش بده چیزی نگفتم.

    بهش گفتم:رابین تو وقتی که احساس منو نسبت به خودت فهمیدی نباید بهم خــ ـیانـت کنی

    به هیچ وجه نباید به عشقم خــ ـیانـت کنی اگه بفهم که بهم خــ ـیانـت کردی می رم پشت سرمم رو

    نگاه نمی کنم

    گفت:قسم می خورم توی عمرم به هیچ دختری جز تو فکر نکنم و تو هم قول بده به عشقم

    خــ ـیانـت نکنی قول بده

    گفت:من هم قسم می خورم توی عمرم به هیچ پسری جز تو فکر نکنم

    بلند شدم که برم رابین گفت:صحرا دوست دارم با تمام وجودم دوست دارم

    همین جور که از در بیرون می رفتم گفتم:من هم با تمام وجودم دوست دارم

    حس خوبی داشتم تازه
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    حس عشق رو درک کرده بودم اون حس پاک و حس آسمانی

    خیلی در دلم غوغایی بود نمی تونستم باور کنم که الان دوستی برای تمام لحظات خودم دارم

    از خدا خواستم که توی داشتن این حس پاک و توی نگه داشتن این حس منو کمک کنه

    و خدایا از این دوستی که بهم عطا کردی ممنونم

    و از خدا می خوام منو کمک کنه بتونم به رابین کمک کنم که انگیزه اش رو برای زنده موندن

    بالا ببره
    فصل 3



    چند ماهی می شد که من با رابین دوست شدم توی این چند ماه توی رابین هیچ

    لغزشی ندیدم برعکس اون نسبت به من خیلی متین تر و خیلی رو اصول کاراشو انجام

    می ده ازش خیلی خوشم اومد یک احساسی بهش پیدا کردم نمی تونم بگم عشقه چون کامل

    اونو نشناختم اما به عنوان یک دوست هم کلام خیلی خوبی برای من شد و همین طور من

    برای اون.

    اون روز توی کلاس زبان یادم می اد یک اتفاقی پیش اومد که از این قرار بود:

    سوگند:سمرا کو؟

    گفتم:تو کلاسه

    سوگند:پس بیا ما هم بریم تو کلاس،اگه رابین خانت اجازه داد بیا تو کلاس

    گفتم:شما تیکه نندازی نمی شه؟

    گفت:نوچ

    گفتم:تو برو من می یام

    گفت:باشه پس عجله کن

    با رابین کار داشتم برای همین هم رفتم توی یکی از دفاتر، در باز بود دیدم که دوست سمرا

    پیش رابین و داره باهاش حرف می زنه، از این دختر اصلا خوشم نمی اومد چون خیلی

    سبک سر بود گوش دادم ببینم چی می گـه:

    رومینا:من تو رو دوست دارم چرا نمی فهمی؟

    رابین:صداتو بیار پایین.

    رومینا:نمی خوام.یادته چه حرف های برام می زدی ؟

    رابین:چرا چرت و پرت می گی؟

    رومینا:من چرت و پرت نمی گم تو فراموش کار شدی

    رابین:رومینا تمومش کن

    رومینا:نمی خوام تمومش کنم من می خوام بدونم این دختره کیه ها؟

    رابین:کی رو میگی؟

    رومینا:صحرا جونت رو می گم
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    رابین:دوستمه

    رومینا:دوستته یا عشقته

    رابین:به تو ربطی نداره برو بیرون

    رومینا:همین جا...

    که یک دفعه توی کلاس رفتم

    رابین با تعجب منو نگاه کرد و صورتش مثل یخ شده بود من که نمی تونستم تحمل کنم

    اشکام رو از صورتم پاک کردم

    رابین:رومینا گمشو بیرون

    رومینا با غرغر بیرون رفت

    رابین اومد پیشم گفت:برات توضیح...

    گفتم:هیچی نگو همه چی برام مشخص شد تو فکر کردی من کیم ها؟من مثل رومینا نیستم تا

    هر کاری که دلت می خوای انجام بدی مگه نگفتم بهم خــ ـیانـت نکن

    رابین گفت:تو رو خدا برات توضیح می دم یه لحظه گوش کن

    گفتم:دوستت داشتم خیلی دوستت داشتم ولی الان...

    اینو گفتم و از بیرون اومدم رابین پشت سرم بدو می کرد تا بهم برسه یک دفعه کیفم رو

    کشید و داد زد وایستا ببینم

    گفت:می گم برات توضیح میدم

    گفتم:چی رو می خوای توضیح بدی همه چی رو شنیدم،تو چی در مورد من فکر کردی ها من

    مثل دختر های دیگه نیستم،با رومینا جونت خوش باش آقای رولیس

    رابین:دوستش داشتم اما نه مثل تو اون خودشو بهم قالب کرد اما تو با همه دخترا فرق

    داری تو رو خدا صحرا تنهام نذار من نمی تونم بدون تو زندگی کنم

    گفتم:به رومینا هم همین حرفا رو می زدی تا خامت شد مگه نه،برای اون هم برگه های آزمایش

    رو بردی یا نه، توی این شهر به این بزرگی یک عالمه دختراست برو دنبال همونا و رفتم

    گفت: صحرا تو رو خدا نرو و یک دفعه داد زد:صحرا دوست دارم

    اشک بهم امون نداد نمی تونست باور کنم خام این پسر شدم خدایا مگه ازت نخواستم که

    تنهام نذاری چرا ان وضعیت برام پیش اومد الان چی کار کنم خدا جونم کمکم کن

    توی راه اصلا حواسم به ماشین ها نبود همین جوری از خیابون رد میشدم که یک دفعه یک

    سمند بهم زد صورته مرده برام اشنا می اومد چون بیهوش شدم دیگه هیچی یادم نمی یاد فقط

    اینکه رابین رو دیدم که داشت با مرده دعوا می کرد

    توی بیمارستان بهوش اومدم همون بیمارستان رابین بود منو توی اتاقی بستری کردند که یک

    نفر دیگه هم کنار تخت من بود یک پسر جوان که مثل من تصادف کرده بود اون حالش از من

    بد تر بود.

    از فضای اتاق خوشم نیومد چون خیلی بزرگ نبود احساس بی حسی می کردم نمی تونستم پا

    هامو تکون بدم انگار فلج شده بودم یادم نمی اد لباسم توی اون وضعیت چه جوری شده بود

    اما می دونم که خونی شد همه جای پیراهنم رو خون برداشت حتی رو تختی هم خونی شده بود

    اصلا نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم خیلی وضعیتم خراب بود

    اروم گفتم:آب می خوام

    هیچ کسی انگار صدا مو نشنیده بود یک بار دیگه گفتم ولی اثری نداشت بعد از 5 دقیقه

    یک پرستار اومد و گفت:خانم قائمی شما هستید؟

    گفتم:بله

    گفت:شما چیزی نیاز ندارید؟

    گفتم:کمی اب می خوام.

    گفت:نمی تونیم بهتون آب بدیم چون باید عملتون کنیم

    گفتم:چه عملی

    گفت:شما در حال فلج شدن هستید سریع باید عمل شید تا وضعیتون خراب نشده

    خیلی متعجب شدم،برای یک تصادف کوچیک من فلج شدم آخه چرا

    با بغض گفتم:پدرم هست؟

    گفت:پدرتون داره می یاد ولی یه آقا پسر هست که شما رو اورده اینجاخیلی اصرار داره شما رو

    ببینه ولی نمی شه در صورتی که شما اجازه بدید می تونن بیان تو

    من که از رابین عصبانی بودم نمی تونستم قبول کنم برای همین هم گفتم:اگه نیاد برام بهتره بهش

    بگید که بره و ازش تشکر کنید که منو به بیمارستان اورد

    پرستار گفت:باشه بهشون می گم،پس شما استراحت کنید تا پدرتون بیاد و برگه ی رضایت

    عمل رو پر کنه.

    از رابین بدم اومد،خیلی ساده بودم که خام این پسر شدم دیونه در مورد من چی فکر کرده

    وقتی خوب شدم حالیش می کنم یک مَن ماست چه قدر کره داره

    جای تعجبش اینجاست که من اونو با رومینا دیدم ولی باز بهم می گـه برات توضیح می دم

    خیلی خرم،زیادی گول این پسره رو خوردم،مادرم همیشه می گفت که نباید به این مردا دل

    بست همشون بی وفا هستند.

    توی خواب و بیداری بودم که صدای جر بحث شنیدم،صدای رابین بود که مدام داد می

    زد من می خوام برم تو اتاق،پرستار هم می گفت:خانم قائمی نمی خواد شما رو ببینه لطفا

    بیمارستان رو ترک کنید آقای محترم تا
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    زنگ نزدم به انتظامات

    رابین گفت:فقط2 دقیقه طول می کشه لطفا بذارید برم تو

    پرستار کلافه شد و گفت:من این اجازه رو ندارم ولی می تونم یک باره دیگه از خانم قائمی

    بپرسم که می خواد شما رو ببینه یا نه؟

    پرستار اومد تو ،خیلی عصبانی بود،چون رنگپوستش سفیدِ وقتی عصبانی شد صورتش قرمز

    شد،ولی خیلی اروم بهم گفت:خانم قائمی این آقا ما رو دیونه کردند شما اجازه می دید که بیان تو

    می خواستم شرش کم شه تا پدرم وقتی اومد رابین اینجا نباشه برای همین هم رضایت دادم

    پرستار رفت بیرون و به رابین گفت:فقط 2 دقیقه

    رابین اومد تو و روی صندلی کنار تخت نشست و

    گفت:صحرا من عذر می خوام،تقصیر منه که اینجوری شدی،این رومینای آشغال نمی دونم کی

    اومد،کی رفت ولی تو رو خدا منو ببخش من خیلی نگران خودم هستم نمی دونم وقتی بری

    چی کار کنم؟

    با عصبانیت ولی اروم گفتم:آقای رولیس منو روی تخت بیمارستان می بینی و بعد می گی

    که نگران خودت هستی،منو به این روز انداختی بعد می گی اگه تو بری نمی دونی چی کار

    کنی؟اگه این کار را رو نمی کردی نه نگران خودت می شدی نه قصه ی آینده تو می خوردی

    حالا هم لطف کن برو بیرون

    رابین گفت:خیلی نامردی...

    گفتم:نامرد منم یا تو که منو پیچوندی رفتی دنبال یه دختر آشغال خیابونی ها؟

    گفت:من تو رو نپیچوندم

    گفتم:لطفا چشماتو باز کن و ببین چی کار کردی بعد بگو که من تو رو نپیچوندم،اقا رولیس

    منو تا چند ساعت دیگه می خوان عمل کنن اگه دیر بجنبن من فلج می شم و روی ویلچر

    باید بشینم، تمام آرزو هام زیر چرخ های این ویلچر له می شه شما در مورد من چی فکر کردید

    من وقتی حس کنم که کسی داره از اعتماد من نسبت به خودش سوء استفاد می کنه من باید

    دست روی دست بذارم تا ببینم منو داره می پیچونه؟

    آقا رولیس در مورد من بد فهمیدی من مثل رومینا جون شما نیستم.

    رابین:چرا چرت و پرت می گی؟

    گفتم:بد دهن شدی عاشق دیونه؟

    گفت:ببخشید حواسم نبود

    گفتم:رابین برو بیرون دیگه دارم جوش می یارم تا نزدم یه بلایی سر خودم نیاوردم برو بیرون

    گفت:زود قضاوت می کنی،من الان می رم اما فردا بر می گردم،فقط فکر کن ببین حق من این

    همه توهینه؟

    گفت:حق من چی ؟حق من هم این همه توهینه؟

    هیچی نگفت و رفت

    نمی توستم گریه کنم چون تمام وجودم پر از نفرت شده بود هم از اون دختره ی آشغال هم از رابین

    خیلی برای خودم ناراحت بودم،من هیچ وقت گول یک پسر رو نمی خوردم اما الان تبدیل به

    یک بازیچه شدم از خودم متنفرم

    چرا اصلا به ذهن خودم نرسید که رومینا رابین رو دوست داره

    چون خیلی پا پیچ رابین می شد

    با اینکه می دانستم رابین اصلا از رومینا خوشش نمی آمد ولی برای اینکه او را از من قایم

    کرد ناراحت بود.و رابین رو برای دروغش نمی بخشم.

    بعد از یک ربع پدرم اومد توی اتاق و با گریه کنار تختم اومد و سرم بوسید و گفت:

    قربونت برم بابایی چی شدی؟

    گریم گرفت و گفتم:اصلا حواسم نبود یک دفعه به ماشین خوردم

    گفت:تو به ماشین نخوردی اون مردیکه تو رو ندید،بابا قربونت بره اصلا نگران نباش

    گفتم:مامان و سارا کجا هستند؟

    او نا تو راه هستند توی ترافیک گیر کردند

    گفتم:بابایی اگه مردم...

    گفت:خدا نکنه، بابا پیش مرگت بشه، بابایی از این حرفا دیگه نزن.

    خیلی دلم می خواست مادرم رو ببینم اما تا وقتی که منو توی اتاق ببرن نیومد خیلی استرس

    داشتم تمام تنم داغ بود اصلا هیچ صدایی رو نمی شنویدم تنها چیزی که از اون حالت یادم

    می آد اینکه حرف پدرم رو به ذهنم بسپرم که هیچ وقت توی کار های خدا ناامید نشو چون

    باعث نابودی تو می شه

    من هم اصلا توی دلم هیچ شکی راه ندادم اما خ
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    خوب خیلی طبیعی که آدم بین اون همه دکتر

    و دم و دستگاه ترس برش داره

    بعد از اینکه همه ی دکترها آماده شدند من ترسم بیشتر شد و به یکی از پرستار ها گفتم:

    عملم کی تموم می شه؟

    پرستار فهمید من خیلی ترسیدم با لبخند گفت:بستگی به بدنت داره؟

    می دونستم که از جای بدی آسیب دیدم برای همین هم خیلی طول می کشه و پرستار برای

    اینکه من نترسم بهم دروغ گفت.

    وقتی که بهم آمپول بی هوشی زدند دیگه هیچی یادم نمی اومد تا وقتی که توی اتاق نسبتا

    بزرگی به هوش اومدم اونجا خیلی مجهز بود نسبت به جایی که قبلا توش بودم بهتر بود

    ولی من تنها اونجا بودم وبرای همین هم خیلی ترس برم داشت

    در حالت نیمه بی هوشی مادرم رو صدا می زدم اما کسی جواب نمی داد

    بعد از یک ربع یک پرستار اومد و علایم حیاتی مو بررسی کرد و بهم گفت:

    خیلی بدنت مقاوم بوده زیاد آسیب چندانی ندیدی توی دو سه هفته خوب خوب می شی

    بهش گفتم:می خوام مادرم رو ببینم

    گفت:نمیشه تو باید استراحت کنی همین الان از اتاق عمل اومدی بیرون نباید کسی رو ببینی

    خیلی حرفش ضد حال بود حالم رو حسابی گرفت

    فکرم به سمت رابین روانه شد،نمی دونستم وقتی یک بار دیگه باهاش رودر رو شدم چی بهش بگم

    خیلی حوصلم سر رفته بود می خواستم بخوابم نمی تونستم می خواستم مادرم رو ببینم نمی گذاشتند

    که یک دفعه دیدم رابین یواشکی اومده تو،از تعجب داشتم شاخ در می اوردم پسره پرو اصلا نمی

    فهمه که چی کار کرده

    با عصبانیت گفتم:هی اینجا چی کار می کنی؟

    اومد طرفم و آروم گفت:هی خودتی من رابینم

    بهش گفتم:خوشبختم از دیدارتون،منم صحرام،منو دست می ندازی؟

    گفت:نه به جون تو.

    گفتم:به جون خودت،من که اصلا جونی برام نمونده

    گفت:من بمیرم و این روز رو نبینم

    گفتم:حالا دیدی برو بیرون برو بمیر

    گفت:نمی رم تو باید منو ببخشی

    گفتم:آقا رابین خان(خنده اش گرفت)تو اصلا متوجه نمی شی من چی می گم،لطفا برو بیرون الان اگه

    یه نفر بیاد می خوای چی بگی؟

    گفت:هیچی،می گم اومد دنبال دوستم می خوام بدزدمش و ببرمش انگلستان

    گفتم:حالا چرا اونجا؟

    گفت:چون من یک ماه دیگه عازم اونجام

    گفتم:برای چی؟

    گفت:برای سرطانم،خیلی حالم وخیمه

    گفتم:دارم می بینم. خیلی ،داری می میری،تو که حالت از من بهتر.

    گفت:من توی سرم تومور دارم

    گفتم:می دونم

    گفت:خسته نباشید من هم میدونم تو می دونی،اما حالم وخیمه هرچه زود تر باید برای درمان برم

    گفتم:چند ماه طول می کشه

    گفت:بگو چند سال

    گفتم:حالا چرا چند سال؟

    کفت:چون می خوام هم اونجا درس بخونم هم درمان بشم

    گفتم:پس من چی؟

    گفت:شما با من قهری،کاریش نمی شه کرد

    گفتم:بله من با تو قهرم آشتی ندارم

    گفت:خودت می دونی من اصلا با رومینا رابـ ـطه ی خوبی ندارم و نخواهم داشت پس لطفا فکر بد نکن

    گفتم:از کجا بدونم

    گفت:از کار هام

    گفتم:کدوم کارات؟

    گفت:همون کار هایی که شاخ دارن

    گفتم:منو مسخره می کنی،اصلا خودتو بکشی من باتو دوست نمی شم.

    گفت:ببخشید

    گفتم:من تو رو نمی بخشم،تو از من اون دختره رو پنهان کردی و اتظار داری من تو رو ببخشم

    گفت:ببخشید

    گفتم:فایده ایی نداره

    گفت:حالا من چی کار کنم؟

    گفتم:هیچی،از بیمارستان می ری بیرون دو سه روز دیگه با کمپوت گیلاس می ای عیادتم

    گفت:چیز دیگه ایی تو رو خدا خجالت نکش

    گفتم:لطفا کمپوت آناناس هم بخر

    گفت:رو تو برم.

    گفتم:رابین

    گفت:جانم

    گفتم:می شه از بیمارستان بری بیرون از دستت کلافه شدم

    گفت:یک جوری رابین گفتی فکر کردم می خوای منو ببخشی

    گفتم:خیال باطل
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    گفت:باشه می رم اما دیگر منو نخواهی دید

    گفتم:فیلم هندی برام در نیار من خودم شاهرخ خانَم

    گفت:واقعا؟

    گفتم:پس چی فکر کردی

    گفت:خانم،آقای شاهرخ خان من می خوام برم می ذاری یا نه

    گفتم:من که تو رو نگرفتم،برو

    کفت:خداحافظ

    گفتم:خداحافظ،کمپوت یادت نره،در ضمن هنوز باهات دوست نشدم

    گفت:اشکال نداره

    وقتی رابین رفت خیلی در مورد قضاوتی که کردم ناراحت شدم چون می دونستم که هیچ

    تقصیری در مورد این موضوع نداره ولی در هر صورت ختم به خیر شد.



    فصل 4

    دو سه روزی می شد که به خونه اومده بودم حالم از اون چیزی که فکر می کردم خیلی زود تر خوب

    شده بود.

    توی اون روزها همه ی فامیل هامون برای عیادتم می اومدند از قضا دایی من هم اون روز اومده بود

    دایی من مردی قدبلند، هیکلی،صورتش سفید،همیشه مرتب و تمیز،لاغر و از همه مهم تر پولدار بود

    خیلی هم پولدار بود،دایی من خیلی بچه دوسته برای همین هم 4 تا بچه داره 3 تاشون پسره و 1 دیگه

    دختر و زن دایی من هم فتوکپی دایی من هست واقعا راست می گن خداوند کسانی که برای هم آفریده

    شبیه به هم هستند اسم زن دایی من باران است و اسم دایی من کوروش

    پسر دایی های من یکی شون توی رشته ی برق داره فوق لیسانس شو می گیره و30 سالشه و نامزد

    داره و پسر دایی وسطی ام 22 سالشه و این هم توی رشته ی برق درس می خونه این دوتا پسر دایی

    من شبیه دایی من هستند و لی آخرین پسر دایی من از همه ی اونا زیبا تر و درس خون تره

    چشم هاش آبی صورتش مثل برف سفیده و دندون هایی مرتب و همیشه خوش بر خورد و مهربونه

    اون 2 سال از من بزرگتر هم سن رابینه ولی من زیاد ازش خوشم نمی اد چون زیادی مثبته

    ولی می دونم که منو خیلی دوست داره نمی دونم از چه لحاظ ولی در هر صورت منو خیلی دوست

    داره همیشه می خواد با من حرف بزنه و با من بحث کنه حالا در مورد هر چی باشه مهم نیست

    فقط دوست داره با من حرف بزنه و من هم همیشه یه دلیل برای دست به سر کردنش جور می کردم

    اما مثل کنه از تنم جدا نمی شد مثل پرو ها حرفش رو ادامه می داد

    دختر دایی من که هم سن خودمه اون هم زیباست ولی به اندازه داداشش زیبا نیست درسش هم خوبه

    اما باز به داداشش نمی رسه.

    اون روز دایی من و خانوادش به عیادت من اومدن من هم توی اتاقم مشغول استراحت کردن بودم ولی

    صدا ها رو میشنیدم انگار همه اومده بودند به جز زندایی فکر کنم رفته خارج چون اون یک پزشک

    فوق العاده بود و همه ی کشور های همسایه و به خصوص اینگلیس و نیویورک خواستار زن دایی

    من بودند.

    دایی کوروش بعد از 10 دقیقه اومد توی اتاق من و سرم رو بوسید و گفت:

    مامان من چی شده؟

    همیشه عادت داشت به من و بچه اش بگه مامان

    گفتم:هیچی دایی جون ماشین منو ندید خورد بهم

    خندید و گفت:ای ناقلا ماشین به تو خورد یا تو به ماشین

    گفتم:اون بهم خورد برای همین هم دارن اعدامش می کنن

    گفت:کجا؟

    گفتم:توی شرکت ماشین اوراق کن

    خندید و گفت:حقشه

    گفتم:دایی جون می خوام بیام تو حال بشینم کمکم کم بیام

    گفت:تو تازه عمل کردی نمی تونی

    گفتم:دایی جون تو رو خدا

    گفت:نه نمی شه اصرار نکن

    گفتم:باشه عیبی نداره اما حداقل به نگار بگو بیاد پیشم

    گفت:به روی چشم

    بعد نگار رو صدا کرد و خودش رفت

    نگار اومد توی اتاق و کنار تختم نشست و گفت:

    چطوری؟

    گفتم:می بینی که

    گفت:من اصلا
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    نمی خوام فضولی کنم اما کیارش می خواد تو رو ببینه

    تو دلم گفتم:اوف باز این کنه داره می اد

    نگار گفت:شما رو تنها میذارم

    دو دقیقه بعد کیارش اومد تو و سلام کرد و همون جا ایستاد

    گفتم:پسر دایی بیا رو صندلی بشین

    اصلا خوشش نمی آد من پسر دایی صداش کنم برای همین من همیشه برای اینکه لجشو در بیارم این

    جوری صداش می کنم.

    با اخم نشست روی صندلی و با همون اخم گفت:مگه من نگفتم منو پسر دایی صدا نکنید به من بگید

    کیارش من چه جوری شما رو صحرا صدا می کنم شما هم همون جوری من صدا کنید

    گفتم:پسر دایی من روی بعضی از اصولم پایبندم.

    گفت:باشه ولی دارید با من حرف می زنید میشه به من نگاه کنید

    گفتم:بفرمایید،خوب حرفتون رو بگید

    همین که می خواست حرفش رو بگه زنگ خونه به صدا در اومد پدرم رفت در و باز کرد

    رابین و با خانوادش بودند،داشتم از ترس می مردم،این کیارش رو رابین ببینه داره با من حرف

    می زنه قاطی می کنه حالا چه خاکی تو سرم بریزم تو همین گیر و دار ها رابین و با خانوادش اومدن تو

    اتاقم وقتی کیارش رو رابین دید تعجب کرد و منو نگاه کرد وسرش رو به علامت سوال تکون داد و

    گفت: سلام خانم قائمی ببخشید ما برای عیادت اومدیم ولی فکر کنم شما سرتون شلوغه

    گفتم:نه بفرمایید ایشون پسر دایی من هستند شما راحت باشید

    و مهمون ها توی اتاقم نشستند،اتاقم بزرگ بود و فکر نمی کنم احساس تنگی جا داشته باشند ولی رابین

    حسابی بهم ریخته بود و با اخم به کیارش زل زده بود می خواست کلشو بکنه،کیارش بد بخت

    از نگاه رابین ترسید و منو نگاه کرد و بهم گفت:

    صحرا جون این عزیزان رو نمی خوای به من معرفی کنی؟

    رابین اخمش رو شدید تر کرد و زیر لب گفت:چه قدر پرو این پسر،صحرا جون چیه

    و بعد مادررابینگفت:من و همسرم مدیر کلاس زبان صحرا خانم هستیم و ایشون پسرم استاد

    مکالمه ی صحرا خانم.

    پدرش گفت:البته ما برای یک امر دیگه مزاحم شدیم(پدرش فوق العاده بود زیبایی نفس گیری داشت

    مانند خود رابین چشماش برق می زد و همیشه به همه احترام می ذاشت)

    کیارش با عصبانیت و تعجب گفت :چه امری؟

    پدرش گفت:فکر بد نکنید کار ما در مورد کلاس زبان هست ما به علت اینکه چند سالی می خوایم

    به اروپا سفر کنیم برای همین هم کلاس رو تعطیل می کنیم و بچه ها می تونن به یه شعبه ی دیگه از

    کلاس زبان مراجعه کنند.

    گفتم:اون آدرسشو میشه بدید.

    پدرش به رابین گفت:برای خانم قائمی آدرس رو بنویس

    رابین آدرس رو نوشت و بلند شد که بهم بده و وقتی داشت آدرس رو می داد بهم آروم گفت:

    خیلی نامردی هو سر من اوردی و گفت:پشت کاغذ رو بخون صحرا جون(می خواست ادای کیارش رو

    در بیاره برای همین گفت صحرا جون) و رفت نشست

    اون کاغذ رو یواشکی خوندم نوشته بود:

    صحرا دیگه باهات حرف نمی زنم با پسر دایی جونت خوش باش

    از حرفش عصبانی شدم و برگشتم یه نگاهی بهش کردم و اخم کردم و یواشکی وقتی کیارش با اونا حرف

    می زد در ادامه ش نوشتم.

    رابین خان اصلا مهم نیست که با من حرف نمی زنی تو هم با رومینا جونت خوش باش

    بعد رابین رو صدا کردم وگفتم:آقای رولیس ببخشید این کلمه رو میشه برام تلفظ کنید

    بعد اومد کنار تختم و کاغذ رو از گرفت و گفت:کدوم کلمه؟

    بهش گفتم:کلمه ی صحرا جون رو

    خندش گرفت و آروم گفت:از پسر دایی جونت بپرس

    گفتم:آقا رابین خان پشت کاغذ رو بخون

    و رفت جاش نشست ویواشکی نامه رو خوند و اخمی کرد و گفت:درست نوشتم براتون تلفظ ش

    (نشرال)میشه

    و اومد کاغذ رو داد به من و گفت:رومینا رو هم می خوام با خودم ببرم لندن

    بدون هیچ عکس العملی گفتم:خوش بگذره بهتون،من هم با پسر داییم می خوام برای تابستون برم

    ویلاشون تو شمال

    با حرکتی مسخره گفت:خوش بگذره بهتون وگفت:فکر نکن لجم رو دراوردی صحرا جون

    گفتم:اولا ادای پسر داییم رو در نیار،دوما اصلا نمی خواستم لجتو در بیارم برای اینکه واقعا میخوام

    همراهشون برم شمال

    گفت:برای چی؟

    گفتم:برو از خودش بپرس

    گفت:اگه می شد می پرسیدم

    گفتم:چرا پس نمی پرسی

    گفت:چون من با هوم کاری ندارم

    گفتم:ایشون هوی شما نیست آقای رابین خان

    گفت:پس چیه؟

    می خواستم واقعا لجش رو در بیارم و عصبیش کنم برای همین گفتم:عشقمه

    ولی خیلی از کارم پشیمون شدم چون واقعا نمی دونستم رابین از این حرف ناراحت میشه چون واقعا

    به من علاقه داشت و قتی این حرف رو زدم خیلی ناراحت شد و توی چشمام نگاه عمیقی کرد و بدون

    هیچ حرفی رفت نشست

    کیارش با پدر و مادر رابین یکسره حرف می زد و من چون می دونستم پدر مادر رابین برخلاف

    رابین خیلی ساکت هستند یه جوری به کیارش فهموندم که بس کنه ولی مگه ول می کرد مثل کنه بد

    بخت ها رو گرفته بود ول هم نمی کرد.هر چی می گفتم کیارش بس کن مگه گوش می داد.

    از دست کیارش عصبانی شدم و بلند گفتم:کیارش دایی داره صدات می کنه

    رابین خندش گرفت اما چون از دستم ناراحت بود خودش رو کنترل کرد ولی از طرفی کیارش گفت:

    بابام که منو صدا نکرده صحرا جون حتما خیالاتی شدی؟(توی همین لحظه رابین بلند شد و رفت توی

    حال نشست چون تحمل کیارش رو نداشت)

    گفتم:چی می گی دایی صدات کرد برو ببین کارت داره.

    گفت:باشه الان می رم

    بلند شد و رفت

    من هم فرصت رو غنیمت شمردم و از پدر و مادررابین در مورد اینکه کی برمی گردند پرسیدم

    مادر رابین گفت:ما برای یه کار خیلی طولانی داریم می ریم لندن و فکر نکنم حالا حالا هم برگردیم

    باناراحتی پرسیدم:حدود هم نمی تون تعیین کنید

    پدرش با مهربونی گفت:چرا می خوای بدونی که ما کی بر می گردیم

    من خجالت کشیدم و گفتم:همین جوری،خیلی نگران کلاسم هستم.

    پدر رابین خطاب به مادر رابیند:ثنا جان نمی ریم

    خیلی خجالت کشیدم چون هیچ وقت ندیدم که پدر رابین این جوری همسرش رو مورد خطاب قرار

    بده برای همین هم گفتم:حالا ناهار بمونید ساعت هم که یکه

    گفتک:آقای رولیس یک نصیحت به شما می کنم،شما اگر به زور هم بخواین که از این جا

    برید پدرم اجازه نمی دهد حالا تصمیم با شماست

    پدرش خندید و گفت:اجازه من دست ثنا خانم،هر چی ایشون گفتند من به روی چشم می گذارم

    ثنا گفت:چه اشکالی داره برای آخرین ناهار رو پیش دانش آموز باهوشم بخورم

    من گفتم:شما لطف دارید؛این باعث افتخار من که شما منو اینجوری خطاب می کنید.

    پدرش گفت:پسرم هم با ما به لندن می اد من فکر می کنم که این فرصت خوبیه که نکته هایی از زبان

    رو به نگار خانم یاد بدن

    گفتم:به نظر من هم ایده خوبیه

    پدرش رابین رو صدا زد و گفت:پسرم بیا اینجا

    رابین اومد تو اتاق و گفت:جانم

    پدرش گفت:نکته هایی که خانم قائمی باید بدونن رو بهشون یاد آوری کنید

    رابین گفت:چشم

    وهمه از اتاق رفتند بیرون و من و رابین تنها شدیم

    رابین هیچی نمی گفت و من چون این سکوت رو دوست نداشتم گفتم:آقای رولیس نکته ها لطفا

    گفت:از کی تا حالا آقای رولیس شدم

    گفتم:از 5 دقیقه پیش تا به کنون

    گفت:خانم قائمی نکته یی نمونده که من به شما بگم چون دوستون به شما خواهد گفت

    گفتم:آقای رولیس این دم رفتن اخلاقتون رو خوب کنید و گرنه حق الناس گرنتون می مونه اگه خدایی

    ناکرده اتفاقی براون بیوفته مستقیم به سمت جهنم هدایتون می کنن.

    گفت:شما نمی خواد نگران من باشید

    گفتم:آخه نمی شه

    گفت:چرا؟

    گفتم:چون یه دل خواه ندارم که

    گفت:قربون دلبرم برم که این قدر زود می بخشه

    گفتم:خواهش می کنم قابل شما رو نداشتم

    گفت:پس الان با من دوستی

    کفتم:تا حدودی

    گفت:تا حدودی خوبه,راضیم به رضای خدا

    گفتم:رابین تو رفتی لندن منو فراموش نکنی

    گفت:هر شب باهات چت می کنم عشقم ناراحت نباش

    گفتم:من می خوام واقعا با دایم
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    برم ویلاشون ناراحت که نمی شی؟

    گفت:اگه قول بدی این کیارش رو هوم نکنی ناراحت نمیشم

    گفتم:فکر نکن چون از تو خوشگلتر اوند بیشتر از تو دوست دارم

    گفت:واقعا از من خوشگل تره

    گفتم:اصلا

    گفت:می دونستم

    گفتم:تو که راست نگفتی که با رومینا می خوای بری لندن

    گفت:تو واقعا باور کردی من مگه مغز خر خوردم

    گفتم:چه می دونم یک دفعه خام این دختره نشی

    گفت:چشم امری دیگه

    گفتم:می خوام باهات شرط ببندم

    گفت:سر چی

    گفتم:سر اینکه تا 25 ثانیه دیگه کیارش می اد تو اتاق

    گفت:از همین الان خودم رو بازنده می دونم؛از این پسر داییت بعید نیست همین الان پشت در فال

    گوش نیاستاده باشه.

    گفتم:آهای حواست باشه با اینکه زیاد ازش خوشم نمی آد ولی پسر داییم دلم نمی خواد در موردش بد

    حرف بزنی

    گفت:ببخشید

    گفتم:خواهش می کنم

    گفت:تا اینکه بیاد 10 ثانیه منوده

    گفتم:شمارش معکوش

    گفت:9

    گفتم:8

    گفت:7

    گفتم:6

    گفت:5

    گفتم:4

    گفت:3

    گفتم:2

    گفت:1

    و یک دفعه پسر داییم در زد و اومد تو و گفت:صحرا جون اشکالی نداره من اینجا باشم آخه عیب داره

    که با پسر غریبه تو یه اتاق تنها باشید

    گفتم:برای کسی عیب داره که اختیار خودشو نداره

    گفت:قصد جسارت نداشتم ولی حالا من کنارتون باشم مگه عیبی داره.

    گفتم:نه بفرمایید

    ورفت کنار صندلی تختم نشست

    رابین موضوع رو به سمت کلاس برد و در مورد کلاس گفت:شما یکی از بهترین دانش آموزان من

    هستید من فکر می کنم که شما آینده درخشان دارید اگه به این حال نبودید 100 درصد شما رو به

    خارج از ایران می بردم تا در اونجا تحصیلاتتون رو ادامه بدید

    کیارش گفت:همین جا هم صحرا جون می تونه به آینده خوبی دست پیدا کنه

    رابین گفت:درسته می تونن ولی اگه همراه من می بودن می توستن بهتر به قله درخشان پیروزی دست

    پیدا کنن.

    کیارش با عصبانیت گفت:منظورتون چیه؟

    رابین گفت:یعنی این که...

    که یک دفعه زن داییم در اتاق رو کوبید و اومد تو وگفت:سلام صحرا عزیزم ،زن دایی قربونت بره

    تو رو خدا ببخشید همین الان رسیدم تهران،نیویورک بودم

    گفتم:می دونم زن دایی جون،اشکالی نداره

    کیارش گفت:سلام مامان

    زنداییم:سلام پسرم اینجا چی کار می کنی

    گفت:هیچی....

    ادامه دادم:ایشون آقای رولیس استاد مکالمه ی من هستند

    رابین گفت:باعث افتخارمه که با همچین خانم زیبایی ملاقات می کنم

    زندایی خندید و گفت:منم باعث افتخارم که با همچین آقا پسر مؤدبی ملاقات می کنم

    کیارش گفت:مامان ناهار حاضر نشده

    زندایی:چرا پسرم بیا الان سفره رو می چینن؛بذار استاد صحرا جون به کارشون برسن

    کیارش با زندایی رفت بیرون

    رابین:زنداییت چی کارست؟

    گفتم:پزشک

    گفت:کارش خوبه

    گفتم:آره عالیه

    گفت:زندایی تو هم خیلی خوشگله هم خیلی خوش پوش

    گفتم:اوعضای داییم و زنداییم هر دو خوبه

    گفت:انشاءالله من که لندن رفتم مثل زندایت پزشکی زبر دست بشم

    گفتم:انشاءالله تو زودتر خوب شی

    گفت:انشاءالله

    گفتم:رابین من دوست ندارم که برم تو حال غذا بخورم می خوام تو به من غذا بدی

    گفت:مگه تو جوجه ایی

    گفتم:آره

    گفت:باشه اگه گفتن کارتون تموم شده می گم نه تا غذارو بیارن تو اتاق،خوبه

    گفتم:عالیه

    می خوای همین الان برم غذا رو بیارم

    گفتم:همین الان دیره من داره معدم سوراخ می شه

    گفت:شکمو الان می رم

    و از اتاق رفت بیرون

    و 3 دقیقه بعد با یه سینی پر از غذا اومد تو و گفت:مادرت خیلی تو زحمت افتاد

    گفتم:نه بابا مامان من خودش می تونه برای 100 نفر یه تنه غذا درست کنه اصلا دست کم نگیرش

    گفت:چشم؛چی می خوری،اینجا همه چی هست

    گفتم:هر چی تو می خوری

    گفت:من که با قورمه سبزی موافقم

    گفتم:زدی توهدف من که عاشق قورمه سبزی هستم

    گفت:به من صبحانه قورمه سبزی بدن می خورم

    گفتم:یه نقطه اشتراک دیگه من هم همین طور
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا