- عضویت
- 2018/06/12
- ارسالی ها
- 275
- امتیاز واکنش
- 3,688
- امتیاز
- 502
- سن
- 33
قصد رفتن كردند و همه بيرون آمديم. از كنار آلاچيق خالي ميلاد گذشتم و از پشت سر كنایهى آروان را شنيدم.
- آخی، دلتنگش شدى؟
ديگر براى امشب كافى بود. توجهى نكردم و حتى موقع خداحافظى هم هيچكدام در صورت يكديگر نگاه نكرديم و با خداحفظي كلى، همديگر را مخاطب قرار داديم و به سمت ماشينها رفتيم.
با رسيدن به خانه، شب بخير گفتم و به اتاقم رفتم. لباسهايم را در آوردم و با همان تاپ و شلوار روى تخت رفتم. دوست نداشتم به هيچچيز فكر كنم. براى همين، قبل از هجوم افكار مزاحم، چشمهايم را بستم و خوابيدم.
از آن شب، چند روزى گذشت. در اين مدت، از خانه بيرون نرفتم و موبايلم را نيز خاموش كردم. بايد كمى خود را آماده مىکردم. من اهداف بزرگتر از ميلاد و يا آروان را داشتم. شب بعد از شام، شب بخير گفتم كه تلفن خانه زنگ خورد و چون نزديك به من بود، به طرفش رفتم و جواب دادم.
- بله؟
- بلا!
- جانم؟
-دختر، تو اصلاً معلومه كجايى؟
- نازار، تويى؟
- تازه شناختى؟
- چهطوری؟ خوبى؟
- اين رو شما بايد بگى. سه روزه دارم گوشيت رو مىگيرم، ديگه آخر دست به دامان پروندهت شدم و شمارهى خونهتون رو از رو پروندهی وكالتت برداشتم.
روى مبل كنار ميز تلفن نشستم و بىتوجه به گلايههايش گفتم:
- کارى داشتى نازار؟
مكث كوتاهى كرد.
- نه؛ فقط خواستم بگم كاراى مريم رو انجام دادم و فقط رضايت با پرداخت ديه مونده.
- با خانوادهی مقتول قرارت رو بذار و يه شماره حساب به من بده تا ديه رو بريزم به حسابت.
با تعجب پرسيد:
- مگه تو نمیای؟
- نه؛ خودت زحمتش رو بكش.
- باشه.
- فقط روز آزاديش رو بهم بگو.
- رضايت بگيريم زياد اون تو نمىمونه.
- دادگاه صدرى كيه؟
- من تو جريان اين پرونده نيستم. صبر كن بيا با خود آروان حرف بزن، گوشى.
قبل از اينكه بتوانم مخالفت كنم، صداى آروان را از آن ور خط شنيدم كه با نازار گفت:
- كيه؟
- داليا.
- الان حوصله ندارم، باشه براى بعد.
با كم شدن صدا، متوجه شدم نازار دهنهی گوشى را گرفته تا صداى جروبحثشان را گوش نكنم. چند ثانيه بعد، صداى خسته و عصبى آروان در گوشى پيچيد.
- بله؟
- سلام
- عليك.
از لحن كلامش ناراحت شدم؛ اما به روى خود نياوردم و گفتم:
- دادگاه صدرى چه روزيه؟
نفسهاى تندش را مىشنيدم، سكوت كرده بود.
- سوالم جواب نداشت؟
عصبى گفت:
- چند لحظه گوشى.
و باز صداى مكالمهاش را با نازار شنيدم كه گفت:
- حواست به آفشيد باشه من الان ميام.
صداى قدمهايش و بعد بسته شدن در اتاقش را شنيدم. بىمقدمه گفت:
- ميلاد عطائى كيه؟
از لحن و پرسشش جا خوردم.
- سوالم اين نبود.
صدايش بلند شد.
- داليا، من رو بازى نده.
ديگر نمىتوانستم در حضور بقيه صحبت كنم. از جايم بلند شدم، به اتاقم رفتم و با بستن در گفتم:
- تو چرا نمىفهمى نبايد تو زندگی من دخالت كنى؟
- زندگی تو؟
- آره، زندگي من.
از خشم، نفسش را محكم به داخل گوشى فوت كرد و گفت:
- اين مرد، چرا دنبال تو مىگرده؟
به بالكن رفتم.
- شمارهم رو از نازار بگير بده بهش.
با لحن تمسخرآميز گفت:
- پيغام ندارى؟ فقط شمارهت رو بدم عزيزم؟
دستم را مشت كردم و با هزار زور به خود مسلط شدم.
- دادگاه صدرى؟
ميان حرفم آمد و گفت:
- هفتهى ديگه.
- خب؟
متعجب گفت:
- خب؟
كلافه شده بودم. روى صندلى نشستم و با حرص گفتم:
- چيكار كردى براش؟
خنديد:
- هيچى؛ مگه براى قاتلم ميشه كارى كرد؟
- باشه مهم نيست. از اولشم به تو اميدى نداشتم. خودم درستش مى كنم، خداحافظ.
خواستم قطع كنم كه صداى فريادش مانعم شد.
- از كى تا حالا اولياى دم، دنبال نجات قاتل ميفتن؟
ناخوداگاه صدايش زدم.
-آروان؟
هر دو سكوت كرده بوديم و صداى نفسهاى يکديگر را گوش میداديم. چند ثانيه بعد كه آرام شدم گفتم:
- صدرى مقصر نبود؛ اون هميشه از من حمايت كرده. الانم نوبت منه تا از اين مخمصهاى كه خودم باعث شدم توش بيفته، نجاتش بدم.
نفس عميقى كشيد.
- بهم بگو تو زندگيت چه اتفاقى افتاده تا از اين جهنم بيرون بيام.
- آروان، میدونم فكر مىكنى تو آزادي من ناحقى كردى و شايد فكر مىكنى من قاتلم. نمىدونم؛ ولى هرچى كمتر بدونى براى خودت بهتره. من مىخوام با كسانى بازى كنم كه براى تنها چيزى كه ارزش قائل نمیشن، جون آدماست.
- مىخوام كمكت كنم.
- احتياجى ندارم؛ چون چيزى براى باخت ندارم، ولى تو آفشيد رو دارى.
- داليا، فكرم رو بههم ريختى، حتى نمىتونم رو كارام تمركز كنم.
- بهت گفتم پروندهى صدرى رو بده به يكى ديگه.
- حرفم صدرى نيست.
گيج شدم.
- دوست دارم چشمام رو ببندم و وقتى باز كردم، هيچكدوم از فكرهايى كه مثل خوره افتاده تو سرم نباشه.
- بهتره استراحت كنى؛ انگار حالت خوب نيست.
سكوت كرده بود.
- آروان، پشت خطى؟
- هستم.
- برو بخواب، از طرف من آفشيدم ببوس، شب بخير.
با صدايى آرام، جورى كه تنها حدس زدم چه گفته؛ گفت:
- شب بخير.
- آخی، دلتنگش شدى؟
ديگر براى امشب كافى بود. توجهى نكردم و حتى موقع خداحافظى هم هيچكدام در صورت يكديگر نگاه نكرديم و با خداحفظي كلى، همديگر را مخاطب قرار داديم و به سمت ماشينها رفتيم.
با رسيدن به خانه، شب بخير گفتم و به اتاقم رفتم. لباسهايم را در آوردم و با همان تاپ و شلوار روى تخت رفتم. دوست نداشتم به هيچچيز فكر كنم. براى همين، قبل از هجوم افكار مزاحم، چشمهايم را بستم و خوابيدم.
از آن شب، چند روزى گذشت. در اين مدت، از خانه بيرون نرفتم و موبايلم را نيز خاموش كردم. بايد كمى خود را آماده مىکردم. من اهداف بزرگتر از ميلاد و يا آروان را داشتم. شب بعد از شام، شب بخير گفتم كه تلفن خانه زنگ خورد و چون نزديك به من بود، به طرفش رفتم و جواب دادم.
- بله؟
- بلا!
- جانم؟
-دختر، تو اصلاً معلومه كجايى؟
- نازار، تويى؟
- تازه شناختى؟
- چهطوری؟ خوبى؟
- اين رو شما بايد بگى. سه روزه دارم گوشيت رو مىگيرم، ديگه آخر دست به دامان پروندهت شدم و شمارهى خونهتون رو از رو پروندهی وكالتت برداشتم.
روى مبل كنار ميز تلفن نشستم و بىتوجه به گلايههايش گفتم:
- کارى داشتى نازار؟
مكث كوتاهى كرد.
- نه؛ فقط خواستم بگم كاراى مريم رو انجام دادم و فقط رضايت با پرداخت ديه مونده.
- با خانوادهی مقتول قرارت رو بذار و يه شماره حساب به من بده تا ديه رو بريزم به حسابت.
با تعجب پرسيد:
- مگه تو نمیای؟
- نه؛ خودت زحمتش رو بكش.
- باشه.
- فقط روز آزاديش رو بهم بگو.
- رضايت بگيريم زياد اون تو نمىمونه.
- دادگاه صدرى كيه؟
- من تو جريان اين پرونده نيستم. صبر كن بيا با خود آروان حرف بزن، گوشى.
قبل از اينكه بتوانم مخالفت كنم، صداى آروان را از آن ور خط شنيدم كه با نازار گفت:
- كيه؟
- داليا.
- الان حوصله ندارم، باشه براى بعد.
با كم شدن صدا، متوجه شدم نازار دهنهی گوشى را گرفته تا صداى جروبحثشان را گوش نكنم. چند ثانيه بعد، صداى خسته و عصبى آروان در گوشى پيچيد.
- بله؟
- سلام
- عليك.
از لحن كلامش ناراحت شدم؛ اما به روى خود نياوردم و گفتم:
- دادگاه صدرى چه روزيه؟
نفسهاى تندش را مىشنيدم، سكوت كرده بود.
- سوالم جواب نداشت؟
عصبى گفت:
- چند لحظه گوشى.
و باز صداى مكالمهاش را با نازار شنيدم كه گفت:
- حواست به آفشيد باشه من الان ميام.
صداى قدمهايش و بعد بسته شدن در اتاقش را شنيدم. بىمقدمه گفت:
- ميلاد عطائى كيه؟
از لحن و پرسشش جا خوردم.
- سوالم اين نبود.
صدايش بلند شد.
- داليا، من رو بازى نده.
ديگر نمىتوانستم در حضور بقيه صحبت كنم. از جايم بلند شدم، به اتاقم رفتم و با بستن در گفتم:
- تو چرا نمىفهمى نبايد تو زندگی من دخالت كنى؟
- زندگی تو؟
- آره، زندگي من.
از خشم، نفسش را محكم به داخل گوشى فوت كرد و گفت:
- اين مرد، چرا دنبال تو مىگرده؟
به بالكن رفتم.
- شمارهم رو از نازار بگير بده بهش.
با لحن تمسخرآميز گفت:
- پيغام ندارى؟ فقط شمارهت رو بدم عزيزم؟
دستم را مشت كردم و با هزار زور به خود مسلط شدم.
- دادگاه صدرى؟
ميان حرفم آمد و گفت:
- هفتهى ديگه.
- خب؟
متعجب گفت:
- خب؟
كلافه شده بودم. روى صندلى نشستم و با حرص گفتم:
- چيكار كردى براش؟
خنديد:
- هيچى؛ مگه براى قاتلم ميشه كارى كرد؟
- باشه مهم نيست. از اولشم به تو اميدى نداشتم. خودم درستش مى كنم، خداحافظ.
خواستم قطع كنم كه صداى فريادش مانعم شد.
- از كى تا حالا اولياى دم، دنبال نجات قاتل ميفتن؟
ناخوداگاه صدايش زدم.
-آروان؟
هر دو سكوت كرده بوديم و صداى نفسهاى يکديگر را گوش میداديم. چند ثانيه بعد كه آرام شدم گفتم:
- صدرى مقصر نبود؛ اون هميشه از من حمايت كرده. الانم نوبت منه تا از اين مخمصهاى كه خودم باعث شدم توش بيفته، نجاتش بدم.
نفس عميقى كشيد.
- بهم بگو تو زندگيت چه اتفاقى افتاده تا از اين جهنم بيرون بيام.
- آروان، میدونم فكر مىكنى تو آزادي من ناحقى كردى و شايد فكر مىكنى من قاتلم. نمىدونم؛ ولى هرچى كمتر بدونى براى خودت بهتره. من مىخوام با كسانى بازى كنم كه براى تنها چيزى كه ارزش قائل نمیشن، جون آدماست.
- مىخوام كمكت كنم.
- احتياجى ندارم؛ چون چيزى براى باخت ندارم، ولى تو آفشيد رو دارى.
- داليا، فكرم رو بههم ريختى، حتى نمىتونم رو كارام تمركز كنم.
- بهت گفتم پروندهى صدرى رو بده به يكى ديگه.
- حرفم صدرى نيست.
گيج شدم.
- دوست دارم چشمام رو ببندم و وقتى باز كردم، هيچكدوم از فكرهايى كه مثل خوره افتاده تو سرم نباشه.
- بهتره استراحت كنى؛ انگار حالت خوب نيست.
سكوت كرده بود.
- آروان، پشت خطى؟
- هستم.
- برو بخواب، از طرف من آفشيدم ببوس، شب بخير.
با صدايى آرام، جورى كه تنها حدس زدم چه گفته؛ گفت:
- شب بخير.
آخرین ویرایش توسط مدیر: