کامل شده رمان تنهایی داليا | samanehaminian69 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سمانه امينيان

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/12
ارسالی ها
275
امتیاز واکنش
3,688
امتیاز
502
سن
33
محل سکونت
شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
قصد رفتن كردند و همه بيرون آمديم. از كنار آلاچيق خالي ميلاد گذشتم و از پشت سر كنایه‌ى آروان را شنيدم.
- آخی، دلتنگش شدى؟
ديگر براى امشب كافى بود. توجهى نكردم و حتى موقع خداحافظى هم هيچ‌كدام در صورت يكديگر نگاه نكرديم و با خداحفظي كلى، همديگر را مخاطب قرار داديم و به سمت ماشين‌ها رفتيم.
با رسيدن به خانه، شب بخير گفتم و به اتاقم رفتم. لباس‌هايم را در آوردم و با همان تاپ و شلوار روى تخت رفتم. دوست نداشتم به هيچ‌چيز فكر كنم. براى همين، قبل از هجوم افكار مزاحم، چشم‌هايم را بستم و خوابيدم.
از آن شب، چند روزى گذشت. در اين مدت، از خانه بيرون نرفتم و موبايلم را نيز خاموش كردم. بايد كمى خود را آماده مى‌کردم. من اهداف بزرگ‌تر از ميلاد و يا آروان را داشتم. شب بعد از شام، شب بخير گفتم كه تلفن خانه زنگ خورد و چون نزديك به من بود، به طرفش رفتم و جواب دادم.
- بله؟
- بلا!
- جانم؟
-دختر، تو اصلاً معلومه كجايى؟
- نازار، تويى؟
- تازه شناختى؟
- چه‌طوری؟ خوبى؟
- اين رو شما بايد بگى. سه روزه دارم گوشيت رو مى‌گيرم، ديگه آخر دست به دامان پرونده‌ت شدم و شماره‌ى خونه‌تون رو از رو پرونده‌ی وكالتت برداشتم.
روى مبل كنار ميز تلفن نشستم و بى‌توجه به گلايه‌هايش گفتم:
- کارى داشتى نازار؟
مكث كوتاهى كرد.
- نه؛ فقط خواستم بگم كاراى مريم رو انجام دادم و فقط رضايت با پرداخت ديه مونده.
- با خانواده‌ی مقتول قرارت رو بذار و يه شماره حساب به من بده تا ديه رو بريزم به حسابت.
با تعجب پرسيد:
- مگه تو نمیای؟
- نه؛ خودت زحمتش رو بكش.
- باشه.
- فقط روز آزاديش رو بهم بگو.
- رضايت بگيريم زياد اون تو نمى‌مونه.
- دادگاه صدرى كيه؟
- من تو جريان اين پرونده نيستم. صبر كن بيا با خود آروان حرف بزن، گوشى.
قبل از اين‌كه بتوانم مخالفت كنم، صداى آروان را از آن ور خط شنيدم كه با نازار گفت:
- كيه؟
- داليا.
- الان حوصله ندارم، باشه براى بعد.
با كم شدن صدا، متوجه شدم نازار دهنه‌ی گوشى را گرفته تا صداى جروبحث‌شان را گوش نكنم. چند ثانيه بعد، صداى خسته و عصبى آروان در گوشى پيچيد.
- بله؟
- سلام
- عليك.
از لحن كلامش ناراحت شدم؛ اما به روى خود نياوردم و گفتم:
- دادگاه صدرى چه روزيه؟
نفس‌هاى تندش را مى‌شنيدم، سكوت كرده بود.
- سوالم جواب نداشت؟
عصبى گفت:
- چند لحظه گوشى.
و باز صداى مكالمه‌اش را با نازار شنيدم كه گفت:
- حواست به آفشيد باشه من الان ميام.
صداى قدم‌هايش و بعد بسته شدن در اتاقش را شنيدم. بى‌مقدمه گفت:
- ميلاد عطائى كيه؟
از لحن و پرسشش جا خوردم.
- سوالم اين نبود.
صدايش بلند شد.
- داليا، من رو بازى نده.
ديگر نمى‌توانستم در حضور بقيه صحبت كنم. از جايم بلند شدم، به اتاقم رفتم و با بستن در گفتم:
- تو چرا نمى‌فهمى نبايد تو زندگی من دخالت كنى؟
- زندگی تو؟
- آره، زندگي من.
از خشم، نفسش را محكم به داخل گوشى فوت كرد و گفت:
- اين مرد، چرا دنبال تو مى‌گرده؟
به بالكن رفتم.
- شماره‌م رو از نازار بگير بده بهش.
با لحن تمسخرآميز گفت:
- پيغام ندارى؟ فقط شماره‌ت رو بدم عزيزم؟
دستم را مشت كردم و با هزار زور به خود مسلط شدم.
- دادگاه صدرى؟
ميان حرفم آمد و گفت:
- هفته‌ى ديگه.
- خب؟
متعجب گفت:
- خب؟
كلافه شده بودم. روى صندلى نشستم و با حرص گفتم:
- چي‌كار كردى براش؟
خنديد:
- هيچى؛ مگه براى قاتلم ميشه كارى كرد؟
- باشه مهم نيست. از اولشم به تو اميدى نداشتم. خودم درستش مى كنم، خداحافظ.
خواستم قطع كنم كه صداى فريادش مانعم شد.
- از كى تا حالا اولياى دم، دنبال نجات قاتل ميفتن؟
ناخوداگاه صدايش زدم.
-آروان؟
هر دو سكوت كرده بوديم و صداى نفس‌هاى يکديگر را گوش می‌داديم. چند ثانيه بعد كه آرام شدم گفتم:
- صدرى مقصر نبود؛ اون هميشه از من حمايت كرده. الانم نوبت منه تا از اين مخمصه‌اى كه خودم باعث شدم توش بيفته، نجاتش بدم.
نفس عميقى كشيد.
- بهم بگو تو زندگيت چه اتفاقى افتاده تا از اين جهنم بيرون بيام.
- آروان، می‌دونم فكر مى‌كنى تو آزادي من ناحقى كردى و شايد فكر مى‌كنى من قاتلم. نمى‌دونم؛ ولى هرچى كم‌تر بدونى براى خودت بهتره. من مى‌خوام با كسانى بازى كنم كه براى تنها چيزى كه ارزش قائل نمی‌شن، جون آدماست.
- مى‌خوام كمكت كنم.
- احتياجى ندارم؛ چون چيزى براى باخت ندارم، ولى تو آفشيد رو دارى.
- داليا، فكرم رو به‌هم ريختى، حتى نمى‌تونم رو كارام تمركز كنم.
- بهت گفتم پرونده‌ى صدرى رو بده به يكى ديگه.
- حرفم صدرى نيست.
گيج شدم.
- دوست دارم چشمام رو ببندم و وقتى باز كردم، هيچ‌كدوم از فكرهايى كه مثل خوره افتاده تو سرم نباشه.
- بهتره استراحت كنى؛ انگار حالت خوب نيست.
سكوت كرده بود.
- آروان، پشت خطى؟
- هستم.
- برو بخواب، از طرف من آفشيدم ببوس، شب بخير.
با صدايى آرام، جورى كه تنها حدس زدم چه گفته؛ گفت:
- شب بخير.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    تلفن را قطع كردم و به داخل اتاق رفتم. ساک پول‌ها را بيرون كشيدم و پولى كه به برادر مقتول قول داده بودم را آماده كردم و داخل يك كوله گذاشتم، تا صبح به بانك بروم و پول را به حساب نازار بريزم.
    موبايلم را برداشتم و بعد از چند روز، روشنش كردم. چند پيام از نازار داشتم و ديگر هيچ! روى تخت دراز كشيدم و به سقف چشم دوخته بودم. بايد فلش را به آدمى مطمئن كه هنوز پيدايش نكرده‌ام، بدهم و بعد بازى را شروع كنم؛ چون به محض رسيدن پيغامم به ساسان، احتمال افتادن هر اتفاقى بود. نبايد بى‌گدار به آب می‌زدم. می‌دانستم ساسان به دادگاه نخواهد آمد. براى همين يا بايد از طريق وكيلش يا پدر و مادرش به او پيغامم را مى‌رساندم كه البته وكيل را انتخاب كردم؛ زيرا حوصله‌ی مادر سينا را نداشتم. او مادر بود و فكر می‌کرد بچه‌هايش، همانند كودكيشان پاك و معصوم مانده‌اند و در خيال خود، من كابوس زندگي سينا شده‌ام؛ اما...
    طبق قرار، ديه داده و رضايت گرفته شد. در طول مدتى كه مريم در زندان به انتظار آزادي‌اش بود با پولى كه در اختيار داشتم. براى مريم، در محله‌اى بهتر، خانه‌اى رهن كردم و مقدارى پول به ننه‌جون دادم تا خرج زندگيشان را داشته باشند. می‌دانستم مريم تا خودش را پيدا كند طول مى‌كشد و احتياج به زمان دارد. براى همين باز هم كمكش كردم و زمان را در اختيارش قرار دادم تا راه درست زندگي‌اش را پيدا كند.
    روز آزادي‌اش، همراه مينا و نازار به استقبالش رفتيم. مينا آرام و قرار نداشت و مدام مى‌پرسيد «خاله جون مامانم كى مياد؟» و هر بار من يا نازار جوابگويش بوديم. به قدرى مشتاق ديدار مادرش بود كه در جاى خود بند نمى‌شد و مدام در ماشين حركت می‌كرد. دلم براى كودكانه ذوق كردنش، مهرباني‌اش و دل‌تنگى‌اش، ضعف می‌رفت. واقعاً چه كسى می‌توانست ميناى كوچك را درك كند؟ چه كسى می‌توانست درد دورى از مادرش را بفهمد؟ مينا تنها دختر بچه‌اى بود كه در اين سن محتاج نوازش مادر و حمايت پدر بود، اما زمانه هردوى آنان را از او گرفت و او ماند و تنهايى.
    در زندان باز شد و چشمان مشتاق مينا به روى در ثابت شد. به روى چهره‌اش خيره ماندم. لبانش می‌خنديد؛ اما چشم‌هايش بارانى بود. حال غريبى داشت. او آن‌قدر براى درد دورى مادرش بزرگ نشده بود كه بتواند اين عذاب را تحمل كند. لبخندش عميق‌تر و چشمانش بارانى‌تر شد. دستانش را به روى لبانش برد و سعى در نگاه داشتن گريه‌اش می‌كرد. با صدايى بم و بغض‌آلود نام مادرش را با ديدنش صدا زد:
    - مامان مريم!
    دست به دستگيره‌ی در برد و از ماشين پياده شد. نازار به سرعت به دنبالش رفت و من تنها نظاره‌گر باقى ماندم.
    مريم با ديدن مينايش، ساكش را رها و به سوى عزيزش دويد. عزيزى كه او را اميدوار به روز آزادي‌اش نگه داشته بود. هردو اشك می‌ريختند و در آغـ*ـوش يكديگر سعى در تلافی روز‌هاى دوريشان را می‌کردند. نازار دل‌نازك هم، پابه‌پاى آنان می‌گريست؛ اما من به آن دو كه در اين دنيا، تنها يکديگر را داشتند نگاه می‌كردم. روزى قرار بود اين‌گونه من و بهار همه كس يكديگر باشيم و زندگيمان را همانند مينا و مريم از نو آغاز كنيم؛ اما زمانه مهلت نداد.
    بعد از مدت طولانى، بالاخره دل از هم كندند و به سمت ماشين آمدند. از ماشين پياده شدم تا آزادي‌اش و شروع زندگيش را به او تبريك بگويم. مريم به محض ديدنم، جلو آمد و بى‌آن‌كه حرفى بزند خودش را به آغوشم انداخت و شروع به گريستن كرد. دست به روى كمرش گذاشتم و با بغضى كه در گلويم راه نفسم را بسته بود، گفتم:
    - مبارك باشه.
    گريه‌اش شديد‌تر شد و در ميان اشك‌هايش شروع به حرف زدن كرد.
    - دروغ مى‌گفتم اميد دارم به آزادى؛ نداشتم. فقط مى‌خواستم تو رو به زندگيت برگردونم.‌ اميد نداشتم چون كسى رو نداشتم كه اميدم باشه؛ اما تو داشتى. مى‌خواستم با نشون دادن اميدم، تو رو به عزيزات برگردونم. كسايى كه هر هفته مى‌اومدن و تنها به سكوت تو گوش می‌کردن. می‌خواستم فرصتى كه من در اختيارم نبود، تو ازش استفاده كنى؛ اما توى نااميد، شدى همه‌ى اميد زندگيم. داليا، من از اين‌كه آزادم كردى اشك نمى‌ريزم، تنها اشك می‌ريزم براى قلب مهربونت كه با بى‌رحمى زخميش كردن. می‌تونستى كمكم نكنى. می‌تونستى بذارى مينام بى‌مادر بشه، اما نكردى تو حق مادريت رو براى مينا كوچولوى من ادا كردى. حقى كه من نتونستم ادا كنم. ممنونم براى اين که مادرى كردن رو يادم دادى. ممنونم براى مهربونيت، كه باعث شروع جديد زندگی ما شد. تا دنيا دنياست، همه‌جوره روى من حساب كن. من اين زندگى، اين نفس‌هاى بالا اومده رو به تو مديونم.
    محكم او را در آغوشم فشردم .
    -آروم باش دختر، تو لياقت شروع دوبار‌ه‌ی زندگيت‌ رو داشتی. باید قدر فرصت دوباره‌اى كه خدا بهت داده رو بدونی كه من لياقت اين فرصت رو نداشتم. هميشه می‌تونی روی كمك من حساب كنى. چون تازه دوستی ما شروع شده.
    از خود جدايش كردم و اشك‌هايش را پاك كردم. نازار جلو آمد و با خنده و صورتى خيس گفت:
    - بسه ديگه بابا، من ديگه نمى‌تونم گريه كنم. آخه امروز روز گريه است؟
    به روى مريم لبخند زدم.
    - راست می‌گـه؛ بسه. بيا بريم كه مامانت بدجورى چشمش به دره.
    به ظاهرش نگاه كردم و با خنده به ياد روز آزادي‌ام، گفتم:
    -به به نو نوارم كه شدى.
    در ميان گريه‌اش خنديد و گفت:
    - اين رسم زندانه، تو اين چهارسال، هر كى آزاد شد من نو نوارش كردم؛ اما امروز به دست يكى ديگه نو نوار شدم.

    سوار ماشين شديم و این بار فصل جديد زندگی مريم آغاز شد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    ***
    نزديك به دادگاه صدرى بوديم و من بالاخره تصميم گرفتم كپى مدارك را پيش مريم بگذارم و از او خواستم، در صورت پيش آمدن اتفاقى و يا ناپديد شدن من، کپي مدارك را نزد پليس ببرد و به آن‌ها تحويل دهد.
    تا دادگاه، تنها دو روز باقى مانده بود و من در اين دو روز، بى‌نهايت آرام و ساكت شده بودم. در اين مدت، هيچ خبرى از ميلاد نداشتم و جرئت هم نكردم از آروان در مورد او بپرسم. حدس می‌زدم كارى را كه از او خواستم انجام نداده و اگر انجام مى‌داد تا به حال حتماً ميلاد تماس گرفته بود.
    دادگاه ساعت نه صبح برگزار مى‌شد و من از ساعت شش صبح در جايم بيدار بودم. ساعت نمى‌گذشت و من كلافه در جايم مشغول شمردن ثانيه‌ها بودم. ازسر ناچارى به حمام پناه بردم و با گرفتن دوش آب سرد كمى آرام گرفتم. حوله‌ام را با يك شلوار جين مشكى رنگ و بلوز آستين كوتاه مشكى عوض كردم. از بين مانتوهايى كه با نازار خريده بودم، مانتويى سورمه‌اى رنگ بلند كه با كمربند مشكى به روى كمر بسته می‌شد، انتخاب كردم و همراه مقنعه‌ی مشكى‌ام پوشيدم. ديگر طاقت خانه ماندن را نداشتم. کيف مشكى‌ام را برداشتم و از اتاق بيرون زدم. ساعت هفت بود و هنوز براى بيدار شدن زود بود. از خانه بيرون آمدم و براى اين‌كه تيام ناراحت نشود، يك پيام به او دادم و گفتم به دادگاه می‌روم.
    هوا گرم بود و زمان مناسبى براى پياده‌روى نبود، اما من آن را به انتظار ترجيح دادم و پياده به سمت دادگاه رفتم. با تمام شدن خيابان و رسيدن به اتوبان، متوجه شدم مسافت زيادى را آمده‌ام. به ساعت نگاه كردم، باديدن ساعت جا خوردم. تنها یک ساعت وقت داشتم در اين ترافيك خود را به دادگاه برسانم. سريع به خيابان رفتم و يك ماشين گرفتم. از راننده خواستم مرا هر جور شده سر ساعت برساند. درست پنج دقيقه مانده به شروع جلسه، مقابل دادگاه پياده شدم و داخل رفتم. با ديدن آروان كه عصبى جلوى در قدم می‌زد و اخمى وحشتناك كرده بود، متوجه شدم به موقع رسيده‌ام. نفسى راحت كشيدم و به جلو قدم برداشتم. آروان سر به زير قدم می‌زد و توجهى به اطراف نداشت. مادر و پدر سينا، همراه وكيل ساسان كه پرونده‌ی سينا را قبول كرده بود؛ کنار يکديگر روى صندلى‌ها نشسته بودند و مشغول حرف زدن بودند. جلوتر از آن‌ها، تيام به همراه مردى كه پشت به من بود، ايستاده بود.
    با رسيدن به پدر و مادر سينا سرم را زير انداختم تا از كنارشان بگذرم كه مادر سينا با ديدن من، از جايش بلند شد و مچ دستم گرفت و با فرياد گفت:
    - بالاخره اومدى؟ بالاخره اومدى طاعون؟! خدا ازت نگذره كه زندگي بچه‌م رو نابود كردى. خدا ازت نگذره كه ما رو سياه‌پوش كردى.
    دستم را كشيدم و با خشم زير لب گفتم:
    - دستم رو ول كن.
    فرياد كشيد:
    - دستت رو ول كنم كه برى برسى به صدرى، آره؟ چيه، نكنه اون بچه‌اى كه تو زندان كشتى، مال اون صدرى بوده؟ پسرم تو زندگيش براى تو چى كم گذاشته بود كه بهش خيانت كردى؟ پسرم بد كرد با اين حالى كه طلاقت داد، تو خونه‌ش تو رو نگه داشت؟ چون جايى براى رفتن نداشتى.
    براى كنترل خويش، چشم‌هايم را روى هم فشردم تا كنترل خويش را از دست ندهم. با فرياد تيام، به يك‌باره چشم گشودم و فهميدم آن‌چه را كه نبايد مى‌شنيد، شنيده است. تيام كنارم آمد و خشمگين رو به مادر سينا غريد:
    - دستش رو ول كنيد. براى چى دارىد به خواهر من تهمت می‌زنيد؟ از كدوم طلاق حرف می‌زنيد؟
    پدر سينا، کنار زنش ايستاد و با تمسخر گفت:
    - تويى كه دارى دَم از برادرى می‌زنى، چه‌جور برادرى بودى كه نمى‌دونستى خواهرت از سينا جدا شده؟
    تيام بازويم را گرفت، من را محكم به عقب كشيد و در صورتم نگاه كرد.
    - داليا، تو جدا شده بودى؟
    سر بلند كردم و نگاهش كردم. با تمام وجود مى‌خواست بگويم نه، ولى من يك كلمه گفتم:
    - آره
    عقب رفت و با نگاهى ناباورانه سرتاپايم را ازنظر گذراند و بعد بى هيچ حرفى رفت. او تنها براى يك پنهان‌كارى رفت و حتى دليلش را هم نپرسيد. پس چه‌گونه توقع داشت همانند كودكى به او تكيه كنم.
    مردى با خواندن نام‌هايمان، خبر از شروع جلسه را داد. تيام رفته بود و من هنوز به راهروى خالى چشم دوخته بودم. با صدايى به خود آمدم. برگشتم و چهره‌ى ميلاد را ديدم. سفيدى چشمانش سرخ و رنگ صورتش پريده، رگ روى پيشانى‌اش ورم كرده بود و اين يعنى او هم برزخى است.
    - جلسه شروع شده؛ بايد بريم.
    نگاهم را گرفتم و به سمت سالن دادگاه راه افتادم. مقابل در، آروان به انتظارم ايستاده بود. با ديدن ميلاد، پوزخند زد و رو به او گفت:
    - ببخشيد شما رو راه نميدن، جلسه عَلَنى نيست.
    ميلاد پوفى كشيد و تا خواست حرف بزند، به سیش چرخيدم. بازويش را گرفتم و با التماس گفتم:
    - خواهش مى‌كنم، تو ديگه طبل رسوايى منو نزن.
    می‌دانستم اگر بخواهد، می‌تواند با گفتن نسبتش با من وارد دادگاه شود و چه جوابى كوبنده‌تر از اين براى آروان.
    نفسى پرحرص كشيد، نگاه از آروان گرفت و به من چشم دوخت:
    - من پايين جلوى درم؛ فكر فرار به سرت بزنه، من می‌دونم و اين جناب وكيل.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    دستش را محكم كشيد و به سمت خروجى رفت.
    چرخيدم و پوزخندش را ديدم؛ اما من بدتر از واكنش آروان را در راه داشتم.
    از كنارش گذشتم و وارد سالن شدم. با ديدن صدرى، سرى به نشانه سلام تكان دادم و كنار زنش نشستم.
    با خشم و كينه‌ى بيشتر به كارم مصمم‌تر شدم و در كل دادگاه، تنها به يك چيز فكر می‌كردم؛ ديدن ساسان!
    دادگاه تمام شد و‌ من زمانى آن را متوجه شدم كه زن صدرى بازويم را براى رفتن در دست گرفت. به اطراف نگاه كردم. با ديدن جاى خالي وكيل ساسان، سريع از جايم بلند شدم و به سمت در دويدم. با وارد شدن به راهرو، باز هم او را نديدم. حتى نمی‌دانستم چه زمانى از رفتنش گذشته بود. راهرو را به سمت در ورودى دويدم و با رفتن به حياط، پايين پله‌ها در حال پايين رفتن ديدمش. از همان بالاى پله‌ها صدايش زدم.
    - آقاى نيك‌محمدى.
    ايستاد و سرچرخاند و با ديدن من سر جايش ماند. پايين رفتم و یك پله بالاتر از او ايستادم. از شدت دويدن نفس كم آورده بودم.
    - با من كارى داشتين؟
    نفسى عميق كشيدم .
    - بله، براى ساسان يه پيغام داشتم.
    ابرويش بالا رفت.
    - بفرماييد؟
    اخم كردم و با جذبه گفتم:
    - بهش بگو؛ فقط دو روز وقت داره خودش رو نشون بده، و الّا دودمان خودش رو با همه تشكيلاتش رو هوا می‌فرستم.
    چشم‌هايش درشت و رنگ از صورتش پريد؛ اما ماهرانه خود را كنترل كرد.
    - پيغام شما رو مى‌رسونم واگر شد می‌گم باهاتون تماس بگيرن.
    پله را پايين رفتم و مقابلش ايستادم.
    - براى من فيلم بازى نكن. می‌دونم ايرانه، حتى می‌دونم براى خيانت صدرى تو ايران مى مونه.
    پس فقط پيغام برسون. مداركى كه پليس دنبالشه دست منه. فقط دو روز زمان داره، همين!
    آروان از در دادگاه بيرون آمد و با ديدن ما پله‌ها را پايين آمد، عقب رفتم.
    - مى‌تونيد بريد.
    بى‌حرف راه خروجى را در پيش گرفت و رفت. آروان كنارم ايستاد و چشم به دور شدن نيك‌محمدى دوخت.
    - بلاخره دست به كار شدى؟
    با خشم به سمتش چرخيدم.
    - تو چرا نمى‌فهمى نبايد به من نزديك بشى؟
    - چيه به‌خاطر ...
    ميان حرفش رفتم.
    - آره درسته؛ به‌خاطر ميلاد عطائى.
    خشمگين شد.
    - پس باباى بچه‌ی سقط شده ميلاده؟
    - تو چرا ان‌قدر كه پيگير و باهوشى، دنبال مادر آفشيد نمى‌گردى؟
    نزديكم شد.
    - نترس؛ دنبال اونم هستم؛ ولى اول تكليف تو رو روشن می‌كنم.
    خنديدم.
    - اون وقت شما چي‌كاره‌اى؟
    ساكت ماند و تنها در چشم‌هايم غضبناك نگاه كرد. ماندن را جايز ندانستم. عقب رفتم و او را در حال خود تنها گذاشتم كه اگر نمى‌گذاشتم، شايد صورتم از سيلى او بى‌نصيب نمى‌ماند.
    به محض رسيدن به خيابان، ماشينى جلوى پايم توقف كرد. شيشه پايين رفت و با ديدن ميلاد اخم كردم.
    - مى‌خوام تنها باشم.
    - من اين‌جا دو ساعت صبر نكردم كه تو بخواى تنها باشى.
    از فشار عصبى، سردرد لعنتى‌ام شروع شده بود. دست به روى پيشانى‌ام گذاشتم.
    - بهت گفتم زمان بده جدا می‌شيم. اين مسخره بازيا براى چيه؟
    از ماشين پياده شد و با عصبانيت به طرفم آمد. بازويم را گرفت به سمت خود كشاند. در ماشين را باز كرد و مرا به داخل ماشين هل داد و در اخر در را محكم بهم كوبيد.
    با قرار گرفتنش پشت فرمان، روى چرخاندم و نگاهم را به بيرون دوختم. آروان را در پياده‌رو مشغول تماشاى خود ديدم. تمام صورتش سرخ و حتى كبود شده بود. واقعاً دليل اين همه عصبانيت او را درك نمى‌كردم. واقعاً وجدان كاري‌اش آن‌قدر براى او اهميت داشت كه اين‌گونه روى زندگى و‌ کارهاى من حساس شده باشد؟
    با راه افتادن ماشين، نگاه از او گرفتم و به روبه‌رويم چشم دوختم تا ببينم مقصد من با اين مرد به كجا خواهد رسيد.
    در بين راه، هر دو سكوت كرده بوديم و تا رسيدن به مقصدى كه او تعيين كننده‌اش بود، هيچ‌كدام حرفى نزديم. بعد از مسافت طولانى، مقابل آپارتمانى ماشين را پارك كرد. از ماشين پياده شد و در را برايم باز كرد و گفت:
    - پياده شو.
    نگاهش كردم.
    - براى چى؟
    در را رها كرد و‌ جلو آمد. مچ دستم را گرفت و مرا از ماشين پياده كرد. خواست مرا دنبال خود بكشاند كه محكم دستم را كشيدم.
    - مگه گوسفند دنبال خودت مى‌كشى؟
    چرخيد نگاهم كرد و اين‌بار با خشم بازويم را كشيد و همان‌طور كه با خودش می‌برد، از بين دندان‌هاى قفل‌شده‌اش زیر گوشم گفت:
    - با اعصاب من بازى نكن، داليا.
    مقابل در ايستاد، كليدش را به قفل انداخت و آن را باز كرد.
    - تو واقعاً شرايط من و خودت رو مى‌فهمى؟
    دكمه‌ى آسانسور را زد و منتظر ايستاد.
    -با توام؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    نگاهى خشمگين به صورتم انداخت و بازويم را پرت كرد.
    - صبر داشته باش. اومديم كه اين‌جا حرف بزنيم.
    نيشخندى به رويش زدم.
    - تو خيابون نمى‌شد، بايد تا اين‌جا مي‌اومدى حتماً؟
    با ايستادن آسانسور، در را باز كرد و منتظر بيرون رفتن من ماند. بيرون رفتم و کنار در ايستادم. با ديدن توقف من، با خشم پرسيد:
    - چيه؟ تا حالا با يه نامحرم زير سقف نبودى ان‌قدر مى‌ترسى؟
    كنايه‌اش را گرفتم .
    -چرا بودم؛ اما قبلش براى رفتن آدرس داشتم.
    نزديكم شد و روى صورتم خم شد. انگشت اشاره‌اش را به روى صورتم تكان داد.
    - فقط يک‌بار ديگه واسه من زبون‌درازى كن...
    ميان حرفش رفتم.
    - هیچ‌كارى نمى‌تونى كنى؛ تهش چيه؟
    عقب رفتم و به سرتاپاى خود اشاره زدم.
    - من از چيزى مى‌ترسم؟
    در چشم‌هايم خيره شد. من هم عقب نكشيدم و همان‌طور سرد و خاموش نگاهش كردم و آن‌قدر ادامه دادم تا اين كه عقب كشيد و به سمت در آپارتمان رفت. در را باز كرد و باز كنار در ايستاد.
    وارد آپارتمانش شدم و كفش‌هايم را از پايم بيرون آوردم و به سالن رفتم. از ظاهرش مشخص بود، خانه‌ی مجردى خود ميلاد است. به كل آپارتمان نگاه كردم. سالنى بزرگ كه تنها يك دست مبل راحتي كرم رنگ و یک ميز تلويزيون مقابلش در آن قرار داشت. آشپزخانه‌اى كوچكى هم در سمت راست بود كه يک يخچال و چند وسيله‌ى برقى در آن بود. سمت چپ هم راهروىی بود كه نشان از اتاق خواب‌ها و سرويس‌ها را داشت.
    صدايش را كنار گوشم شنيدم.
    - بشين؛ بعدا تفحص كن.
    سريع برگشتم و با سينه‌به‌سينه در آمدن با او عقب رفتم.
    پوزخند زد و كليد را از همان فاصله روى مبل پرت كرد و به سمت آشپزخانه رفت.
    - اين‌جا مال زمانيه كه ايران ميام و حوصله‌ی خونه‌مون رو ندارم.
    به سمت مبل‌ها رفتم و روى تك نفره‌اش نشستم. به همراه يك ليوان آب برگشت و روى مبل روبه‌رويم نشست. ليوان آب را مقابلم روى ميز گذاشت و به آن اشاره كرد.
    - بخور تا نفست قشنگ جا بياد و برام بتونى تعريف كنى.
    به مبل تكيه دادم.
    - چى مى‌خواي؟
    - اول از همه اون بچه‌ى سقط شده.
    حرفش را متوقف كردم.
    - مال سينا بود.
    در همان حالت ماند؛ اما به ثانيه نكشيد كه ديوانه و از جايش بلند شد. خواست طرف من بيايد كه پشيمان شد و حرصش را سر ميز مقابلم خالى كرد و با زدن لگد زير آن، آن را به گوشه‌ى سالن پرت كرد، فرياد كشيد.
    - تو زن من، محرم من بودى اون‌وقت با اون حرو... خوابيدى.
    به سمتم آمد و خود را روى صورتم خم كرد و باز فرياد كشيد.

    - بهت گفته بودم وقتى اسم من تو شناسنامه‌ته بايد ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    دستم را به تخت سينه‌اش زدم و او را به عقب هل دادم و از جايم بلند شدم.
    -تو همه‌ی زندگي من رو می‌دونى؛ حتى براى نجات من، حاضر به اين ازدواج شدی. حالا فكر مى‌كنى من از سر ميل و علاقه با اون بى‌همه‌چيز هـم*بـستر شدم؟
    خواست حرف بزند كه نگذاشتم و ادامه دادم:
    -نه از سر علاقه نبوده، از سر محافظت از دختر كوچولويى بود كه پدرش به اون نظر داشت.
    فرياد زدم. فريادى كه سال‌ها آن را در سينه‌ام نگه داشته بودم. فريادى كه بايد سر سينا مى‌كشيدم؛ اما حال سر ميلاد كشيدم.
    - دختر كوچولويى كه از ترس، تو اتاقى كه با عشق تو اون بازى می‌كرد، جايى كه عاشق عروسكاش بود، بی‌رحمی پدرش رو ديد. دختر كوچولويى كه جاى آغـ*ـوش پر مهر پدر، آغـ*ـوش پر از غريزه‌ى شيطانی پدر نصيبش شد. دخترى كه از ترس، با صداى پاى باباش، جاش رو خيس می‌كرد. دخترى كه از من مى‌پرسيد، همه‌ی باباها لباساى دختراشون رو در ميارن؟ همه‌ی باباها به زور دخترشون رو اذيت مى‌کنن؟
    بلند‌تر فرياد زدم.
    - مى‌فهمی؟ تو درد يه دختربچه‌اى كه هنوز فرق محبت رو با آزار و اذیت‌های پدرش نمى‌دونه رو می‌فهمى؟ من به‌خاطر اين‌كه بهارم رو از اون جهنم نجات بدم، دست به هر كارى زدم. هركارى كه فكرش رو مى‌كنى. فقط خودم مونده بودم كه اونم از دست دادم. حالا تو اين وسط چى مى‌گى؟ يه كاره اومدى فقط از حق يه اسم، براى من مى‌گى؟ براى كسى كه از خودش، از زندگيش و حتى از آينده‌ش، گذشت. براى كسى كه زندگى و دنيا براش بى‌معنی شده؛ اومدى دارى چى مى‌گى ؟ اون صدرى خلافكار
    واسه عذابايى كه بهار كشيد خودش رو قربانى كرد. من كه مادرشم، توقع داشتى چي‌كار كنم؟ به خاطر يه اسم، می‌ذاشتم بهارم دوباره عذاب بكشه؟ بهارى كه از زندگيش فقط زمستون و سردي و بى‌مهريش رو ديد. بهارى كه بهارى بود، شاد بود، خندون بود؛ مهربون بود، اون‌قدر مهربون كه بازم پدرش رو بخشيد و دوسش داشت. بهارى كه دلش براى بغـ*ـل پرمهر پدرش تنگ شده بودغ اما از ترس پدر به زبون نمى‌آوردش. اون‌وقت تو دارى حرص يه اسم رو براى من می‌زنى؟ نترس اسمت، رسمت همه‌چيزت رو بهت برمى‌گردونم؛ فقط زمان بده. من الان كاراى مهم‌تر از اسم و رسم تو دارم. هروقت حساب كتابم با اين دنيا تموم شد، اسم و رسمتم برمى‌گردونم.

    روى زمين نشستم تا نفس‌هاى رفته‌ام را بازگردانم. نفسى كه با آن بغض لعنتى، در جدال بود. نفسى كه با رفتن بهار، من را به بازى گرفته بود. خدايا من با تعريف كردنش، صدرى با ديدنش، ميلاد با شنيدش، به اين حال و روز در مي‌آييم. پس بهارم چى كشيد؟ بهارم چه عذابى تحمل كرد؟ خدايا راست گفتند قلب بچه‌ها از خودشان بزرگ‌تر است، كه اگر نبود، بهارم آن‌قدر بخشنده نبود. ليوان آبى به سمتم گرفته شد. آن را پس زدم؛ اما او به زور روى لب‌هايم گذاشت و آن را به خوردم داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    ميلاد من را از روى زمين بلند كرد و روى مبل نشاند. سرم تير مى‌كشيد و از شدت درد چشم‌هايم را بسته بودم. صداى پاى ميلاد را مى‌شنيدم كه به سمتم مى‌آمد. به زور چشم‌هايم را باز كردم و سرم را از روى مبل برداشتم. ليوانی آب همراه قرصى به طرفم گرفت و گفت:
    - آرام‌بخشه، بهش احتياج دارى.
    ليوان آب و قرص را از دستش گرفتم و خوردم.
    - من می‌رم بيرون ناهار بگيرم .توام بهتره برى تو اتاق استراحت كنى تا بيام.
    گلويم از شدت فريادهايم به سوزش درآمده بود. با صدايى گرفته گفتم:
    -من می‌رم.
    مقابلم رو زانوهايش نشست .
    - ببين، من مى‌خوام درست رفتار كنم؛ اما نمی‌ذارى. نترس من براى تو كبريت بى‌خطرم.
    به چشم‌هايش نگاه كردم. صادقانه به نظر مى‌رسيد.
    - كليدم ببر.
    خنديد، از جايش بلند شد و به سمت در رفت.
    - چه خوب كه این‌قدر زود قانع شدی. والا گفتم يه جنگ ديگه هم داريم.
    با بسته شدن در، از جايم بلند شدم و به سمت راهرو رفتم. يك اتاق خالى و اتاقى ديگر تخت‌خوابى دونفره همراه ميز آرايش داشت. مانتويم را در آوردم و بافت موهاى خيسم را باز كردم. می‌دانستم اين سردرد، طبق معمول براى خشك نكردن موهايم و ديگرى فشار عصبى است. روتختى زرشكى رنگش را كنار زدم و زير آن خزيدم. چه خوب بود كه اتاق با آن پرده‌ى ضخيم زرشكى تاريك شده بود و هيچ نورى در اتاق اجازه‌ى ورود نداشت.
    بايد استراحت می‌کردم. بايد خود را آماده‌ى برخورد خوانواده‌ام می‌كردم تا آن‌ها چيزى متوجه نشوند كه اگر بشوند، مطمئناً ديگر روى مرا نگاه هم نخواهند كرد.
    با صداى تلويزيون، از خواب بيدار شدم. كل اتاق تاريك شده بود و هيچ اثرى از روز نبود. سرجايم نشستم و به ساعتم نگاه كردم. ساعت از هشت شب گذشته بود و من يعنى هفت ساعت تمام خوابيده بودم، از اتاق بيرون رفتم. کسى در سالن نبود و تنها تلويزيون روشن بود. سرم را چرخاندم و به آشپزخانه نگاه كردم و ميلاد را روى صندلى‌هاى پشت اُپن آشپزخانه درحال درست كردن سالاد ديدم. به سمتش رفتم و سلامى كوتاه كردم. سرش را بلند كرد و نگاه متعجبش را به صورتم دوخت. پشت اُپن ايستادم و كاهويى خرد شده برداشتم و گفتم:
    - چيه؟ چرا اون‌جورى نگاه مى‌کنى؟
    كاهو را بر دهان گذاشتم، به خودش آمد و گفت:
    - هيچى؛ وقتى رفتم از خواهر بروسلى خداحافظى كردم. یک لحظه الان ديدمت، گفتم اين حورى كيه؟
    توقع خنديدن را داشت؛ اما نخنديدم و به جايش نيشخندى زدم.
    -چيه؟ توقع داشتى با اون مانتو مقنعه مى‌خوابيدم؟
    خيارى پوست گرفته شده به طرفم گرفت.
    - بى‌خيال، من فقط توقع نداشتم این‌قدر راحت برخورد كنى.
    خيار را ازدستش گرفتم و به سمت مبل‌ها رفتم.

    -به قول خودت محرمى، پس اين اداى دخترهاى بيست ساله رو درآوردن، بى‌خوده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    كيفم را از روى مبل برداشتم و گوشى‌ام را از داخلش بيرون آوردم. چند پيام و چند تماس از دست رفته داشتم. تماس‌ها از طرف نازار و خانه بود؛ اما پيام‌ها از طرف آروان و تيام بود. پيام اول متعلق به تيام بود كه نوشته بود.
    -دلم از تو نه، از خودم شكست. نه اين‌كه براى پنهان كردن طلاقت، نه ! دلم شكست براى اين‌كه فكر مى‌كردم محرم رازتم، فكر مى‌كردم بهت نزديكم. فكر مى‌كردم دركت می‌كنم، مى‌شناسمت؛ اما نبودم. هيچ كدوم نبودم. من حتى از يه غريبه هم برات غريبه‌تر بودم. امروز اومدم دادگاه، براى اين‌كه احساس تنهايى نكنى؛ ولى غافل از اين‌كه تو خيلى وقته تنهايى ...
    دلم براى ناراحتي‌اش شكست؛ اما شكستن دل من و او، بهتر از افتادن اتفاقى برايش بود.
    پيام‌هاى بعد متعلق به آروان بود. ساعت دو برايم نوشته بود.
    -تازه الان دليل كارات برام روشن شد.
    ساعت چهار و ده دقیقه نوشته بود.
    - نامردى هم براى خيانتت و هم براى سوءاستفاده كردن از دخترت.
    پيام بعد ساعت هفت بود.
    - خوبه، چه‌قدر سرگرم هستى كه حتى وقت ندارى به گوشيت نگاه كنى.
    ده دقيقه قبل نوشته بود.
    - داليا، قصدت از عذاب دادن من چيه؟ قصدت از بازى با من چيه؟ چرا منو انداختى وسط زندگيت؟
    از حرف‌هايش سردرنمى‌آوردم. او تنها به دنبال يك كنجكاوى بود. ديگر اين حرف‌ها چه معنى داشت. همان‌طوردر فكر بودم كه گوشى‌ام زنگ خورد و نام آروان رويش ظاهر شد. قبل از وصل كردن تماس، گوشى از دستم كشيده شد و با برگشتن، توانستم چهره‌ى اخم‌آلود ميلاد را ببينم. گوشى را نگاه كرد و پوزخند زد.
    - نگران شدن. نه؟
    قبل از جواب دادنم، تماس را وصل كرد و با گفتن بله، مهلت توضيح را از من گرفت. با تشر و با لحنى تند گفت:
    - فرمايش؟
    -...
    - پيش منه؛ اما دستش بنده.
    از جايم بلند شدم و به طرفش رفتم. دست به سمت گوشى بردم كه مچ دستم را گرفت و مرا كنار خود نگه داشت و خشمگين گفت:
    - تو چي‌كاره‌اى كه دنبال نسبتش با منى؟
    -...
    -نه، تو گوش كن. من با داليا هر رابـ ـطه‌اى داشته باشم به تو يكى ربط نداره. دفعه‌ى آخرت هم باشه اسم ز...
    با فهميدن نيتش، مقابلش ايستادم و با دست آزادم گوشى را گرفتم و قطع كردم و با عصبانيت گفتم:
    - دارى چي‌كار مى‌كنى؟
    ميلاد مچ دستم را فشرد و با غضب گفت :
    - چيه؟ ناراحت شدى؟
    خواستم عقب بروم كه مچ دستم را عقب كشيد و مرا به خود نزديك كرد.
    - داليا، من يه نقطه‌ضعف دارم كه تو دارى بد روش دست می‌ذارى.
    نگاهش كردم.
    - اون فقط عذاب‎وجدان داره، يه موقع تو كارش ناعدالتى كرده باشه همين.
    صدايش را بلند كرد.
    - من مردم، نگاه يه مرد رو بهتر از تو مى‌شناسم. لازم نيست براى من اون رو توجيه كنى، فهميدى؟
    حوصله‌ى بحث را نداشتم و سكوت كردم. دستم را رها كرد و به سمت آشپزخانه رفت. به سمت اتاق رفتم و با برداشتن مانتو و مقنعه‌ام بيرون آمدم. مانتويم را پوشيدم كه صدايش را از كنارم شنيدم.
    - جايى می‌رى؟
    با تمسخر گفتم:
    - آره می‌رم لباس راحتى از خونه بيارم، با اينا سختمه.
    دستى به صورت تازه اصلاح شده‌اش كشيد و با كنترل كردن خنده‌اش گفت:
    - لازم نيست اين همه راه برى؛ من يه دست لباس بهت می‌دم.
    چرخيدم وسرتاپايش را نگاه كردم.
    - اون‌وقت چه فكرى كردى؟ كه توى گوريل با من يكى هستى؟
    اين بار خنديد.
    - به من ربطى نداره كه تو ان‌قدر شكننده هستى. هرچند اون لباس‌ها مال ده سال پيشه منه.
    ابرويم را بالا بردم.
    - اوه، تو این‌قدر براى خودت خرج می‌كنى، يه وقت بى‌پول نشى.
    نوك بينى‌ام را كشيد.
    - بيا بريم، بعد از شام خودم می‌برمت.
    با پيچيدن بوى غذا، همان اول ضعف كرده بودم و او هم از دست‌درازيم به سالاد متوجه شده بود. به آشپزخانه رفت. بارى ديگر به اتاق برگشتم و كش سرم را از كنار پتو برداشتم. موهايم را از يك طرف بافتم و روى شانه‌ام رها كردم. صدايم زد و مرا به شام دعوت كرد.
    با ديدن ميز چيده شده، نگاهش كردم و با تعجب گفتم :
    - خودت درست كردى؟
    روى صندلى‌اش نشست.
    - بله، پس چى فكر كردى؟ من تو اين ده سال گرسنه كه نمى‌موندم.
    به آشپزخانه رفتم و روى صندلی پشت اپن نشستم.
    ميلاد برايم از ماكارونى كه درست كرده بود، كشيد و گفت:
    - بخور كه عمراً به عمرت همچين ماكارونى خورده باشى .
    چنگال كنار بشقاب را برداشتم و با خوردن اولين قاشق، به درستی حرفش ايمان آوردم.
    - ظهر پيتزا گرفتم كه هركارى كردم بيدار نشدى، مجبور شدم خودم دوتاش‌ رو بخورم. ديگه گفتم تا بلند نشدى برات يه چيزى دست و پا كنم.
    - مهم نبود.
    نگاهم كرد.
    - آره ديگه، این‌قدر خودت رو گرسنه نگه می‌دارى اين جورى لاغر موندى، بدتر از همه...
    با سكوتش نگاهش كردم، لبخند زد.
    -پاچه‌ى همه رو می‌گيری.
    دوباره مشغول غذا خوردن شدم و بعد از خوردن غذايم گفتم:
    - خوبه ما حداقل گرسنه ميشيم، اميدمون مي‌افته به پاچه‌هاى مردم، تو كه سیر یا گرسنه بودنت فرقى برات نمى‌كنه.
    دستش را داخل سس كرد و به بينى‌ام كشيد.
    - چه‌قدرم كه تو وحشت مى‌كنى.
    دولا شدم و با گوشه‌ی تيشرتش بينى‌ام را پاك كردم.
    - تو با بينى من مشكل دارى؟
    خنديد و باز بينى‌ام را با دو انگشت شست و اشاره‌اش كشيد.
    - خوشم مياد از بس كوچولوئه.
    - كلاً ثبات شخصيتى ندارى، يه دقيقه اون‌جورى، يه دقيقه اين‌جورى.
    چنگالش را برداشت.
    - بخور غذات رو، بعداً براى دعوا وقت داريم.
    با خوردن غذا از جايم بلند شدم و به بيرون آشپزخانه رفتم.
    - تو روخدا نمى‌خواد جمع كنى؛ اصلاً تشكر براى چيه، همه‌اش وظيفه بوده.
    به سمتش رفتم و مقابلش ايستادم.
    - كلاً يه بشقاب ماكارونى دادى، اين همه انرژى مى‌خواى بگيرى؟
    چشم‌هايش را در چشم‌هايم دوخت و با شيطنت گفت:
    - تو شده تا به حال كم بيارى؟ نه خدايى تا به حال شده جواب ندی؟
    كاهويى برداشتم و در سس كردم و به دهانش گذاشتم.
    - این‌قدر حرف نزن. سعى كن غذات رو زود بخورى تا اين‌جا رو سريع جمع كنى و من رو برسونى.
    خنديد و با دهان پر گفت:
    -تو واقعاً زن جالبى هستى. من نمى‌دونم پس می‌گن ايرانيا تعارفى هستن، از كجا مى‌گن؟
    به سمت مبل‌ها رفتم و در ميان راه گفتم:
    - ان‌قدر حرف نزن، زود باش.
    روى مبل نشستم و خود را با فيلمى كه نمی‌دانستم چيست سرگرم كردم. با قرار گرفتن ليوان چاى مقابلم، نگاه از تلويزيون گرفتم و به ميلاد چشم دوختم.
    - اين كارا رو تو بايد بكنى.
    ليوان چاى را از دستش گرفتم.
    - چرا؟ چون فقط اسمت تو شناسناممه؟
    كنارم روى كاناپه نشست.
    - تلخ نباش داليا، من تلخ بشنوم، تلخ ميشم.

    باز هم ترجيح دادم سكوت كنم؛ زيرا انرژى‌ام را براى رودررو شدن با تيام احتياج داشتم. در سكوت چايمان را خورديم و بعد از آن ميلاد مرا به خانه رساند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    جلوى در، ميلاد ماشین را نگه داشت و بعد خاموش كرد، به سمتم چرخيد و گفت:
    -شماره‌م رو تو گوشيت سيو كن، براى منم يك تك زنگ بزن.
    گوشی‌ام را ازكيف خارج كردم و به گفته‌ی ميلاد شماره‌اش را سيو و بعد به او زنگ زدم تا شماره‌ام به روى گوشى‌اش بيفتد. نام او را ميلاد سيو كردم و او نام مرا خواهر بروسلى سيو كرد. مشتى به بازويش زدم و گفتم:
    - اين چه اسميه؟
    بازويش را ماليد و با صورتى چين‌خورده گفت:
    -براى همين كارات ديگه، نكنه توقع داشتى اسمت رو فرشته‌ى مهربانى سيو كنم.
    مشتى به بازويش زدم.
    - اصلاً به جهنم، منم الان اسم تو رو گوريل سيو مى‌كنم.
    گوشى را از دستم كشيد و با دست ديگر نوك بينى‌ام را كشيد.
    - ان‌قدر بد نباش، وقتى مى‌تونى مثل فرشته‌ها باشى.
    پوفى كردم.
    - فرشته؟ فرشته‌ی عذاب بهتر نيست؟
    گوشى‌ام را روى كيفم گذاشت و به سمت من يك‌ورى نشست و در عمق چشم‌هايم خيره شد.
    - دالیا، تو واسه هيچ چيز مقصر نبودى. این‌قدر با گذشته خودت رو عذاب نده.
    دوست نداشتم حرف بزنم. براى همين بى‌توجه به حرفش، بحث را عوض كردم.
    - بابت شام و روزى كه می‌تونست بدتر از اين باشه، اما نذاشتى ممنون.
    لبخند زد و با انگشت به بينى‌ام زد.
    -برو این‌قدر مظلوم نباش. حداقل براى من همون دالياى بروسلى باش.
    لبخند زدم و با گفتن شب بخير از ماشين پياده شدم. با رفتن او به سمت خانه رفتم. دستم را بالا بردم تا كليدم را در قفل بيندازم كه با صداى آروان، از ترس سريع به سمتش چرخيدم.
    - خوش گذشت؟
    به خود مسلط شدم.
    - تو اين‌جا چي‌كار مى‌كنى؟
    پرحرص لبخند زد.
    - مى‌خواستم ببينم كى به خونه برمى‌گردى!
    از كوره در رفتم.
    - تو چى از جون زندگی من مى‌خواى؟
    جلو آمد و با چشم‌هايى كه خستگى‌اش را به رخ مى‌کشيد گفت:
    - تو از جون من چى مى‌خواى؟
    نفهميدم، سردرگم پرسيدم.
    - منظورت چيه؟
    - چرا نمی‌ذارى آروم باشم. چرا دارى من رو بازى می‌دی؟
    منتظر ادامه‌ى حرفش شدم.
    - چرا دارى كل زندگيم رو به‌هم می‌ريزى؟ من تازه تونستم به خودم بيام.
    گيج‌تر شدم.
    - حالت خوبه؟ تو چرا دارى چرت و پرت مى‌گى؟
    با خشم دستش را به داخل موهايش كشيد.
    - نمى‌دونم، واقعاً هنوز درد خودم رو نفهميدم؛ اما از اين‌كه ببينم شب با اون پسره برمى‌گردى خونه، اون پسره تو رو يا تو اون رو لمس مى‌كنى، حالم بد ميشه.
    نمى‌دانم چه شد؛ اما در يك كلام گفتم:
    - اون شوهر منه.
    حرف در دهانش ماند و شوكه شد. همان‌طور به صورتم نگاه مى‌كرد و حرف نمى‌زد. دستم را مقابل صورتش تكان دادم و گفتم:
    - بهت گفتم از من فاصله بگير كه جز درد و زخم برات چيزى ندارم؛ اما تو گوش نكردى.
    عقب رفت و با ناباورى گفت:
    - دروغه
    - دليلى براى گفتن دروغ ندارم. حتى دليل بهتر براى پنهان كردنش داشتم؛ اما نخواستم بيراهه برى و به بن‌بستى برسى، كه جز برخورد با ديوار، كارى از دستت بر نياد.
    دوست نداشتم ناخواسته گناهى ديگر مرتكب بشوم و نه تنها خود، بلكه او را هم درگير عذاب وجدان كنم.

    نگاهم كرد و آن‌قدر در چشم‌هايم خيره ماند كه مرا از رو برد و باعث شد سرم را به زير بيندازم و نگاه از او بگيرم. عقب رفت و در يك چشم برهم زدن سوار ماشينش شد و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    داخل خانه شدم و بر عكس خيالم، كسى منتظرم نبود. روى آينه‌ى جاكفشى يادداشت‌شان را ديدم كه نوشته بودند، می‌ريم خونه‌ی خاله، اگر خواستى بيا، اگرم نخواستى، شام تو يخچال هست. گرمش كن بخور. پس تيام از ناراحتى، خود را عقب كشيده بود و با سكوتش قصد مجازات مرا داشت. او خوب می‌دانست كه من با سكوتش، بيشتر عذاب مى‌كشم.
    بیست و چهار ساعت از دادگاه صدرى مى‌گذشت و خبرى از ساسان نبود. امكان نداشت او آن‌قدر خونسرد باشد. تمام فكرم درگير بود و به اين فكر مى‌كردم كه آيا آن‌ها اصلاً پيغام مرا جدى گرفته‌اند يا نه؟ با زنگ گوشى‌ام به خود آمدم و از اين‌كه شايد ساسان باشد، سريع به سمت ميز كنار تختم رفتم و آن را برداشتم. با ديدن اسم ميلاد، پوفى كشيدم و بى‌حوصله تماس را وصل كردم.
    - بله؟
    - سلام به خواهر بروسلى.
    - کارى دارى؟
    - جواب سلام يه زمانى واجب بودا.
    روى تخت نشستم.
    - سلام.
    خنديد.
    - آفرين، حالا كه ان‌قدر دختر خوبى شدی نمى‌گم خواهر بروسلى، بهت مى‌گم حورى؛ چه‌طورى؟
    - ولى من خودم اسم دارم و احتياجى هم به لقب ندارم.
    - چه‌قدر بداخلاق!
    - ميلاد كارت رو بگو. اصلاً حوصله ندارم.
    -اِ چه تفاهمى، اتفاقاَ منم حوصله‌م سر رفته بود گفتم بيايى بريم بيرون.
    - باشه.
    با صداى بلند خنديد.
    - بابا تو رو چرا نمی‌شه پيش‌بينى كرد؟
    -چون احتياجى به پيش‌بينى نيست.
    - باشه تسليم، تا يك ساعت ديگه ميام دنبالت.
    - باشه.
    با قطع تماس از جايم بلند شدم و براى فرار از هجوم افكار مزاحم به حمام پناه بردم.
    طبق معمول، تى‌شرتى مشكى با شلوارى مشكى رنگ پوشيدم و مانتويى مشكى رنگ كوتاهى كه بالاى زانو بود را انتخاب و همراه شالى سفيد مشكى پوشيدم. تيپم اسپرت بود. براى همين كتانى به رنگ سفيد و كيفى كوچك به رنگ سفيد برداشتم. به صورتم در آينه نگاه كردم. بعد از زندان، به قول معروف، آب زير پوستم رفته بود و ديگر خبرى از آن رنگ‌پريدگى نبود. برق لبى به لب‌هايم زدم و موهاى بافته شده‌ام را به روى مانتويم رها كردم.
    به پايين رفتم. مادر و پدر همراه تيام در سالن، جلوى تلويزيون نشسته بودند. مادر با ديدنم از جايش بلند شد و گفت :
    - جايى می‌رى داليا؟
    تيام گردنش را چرخاند و سرد نگاهم كرد.
    - بله دارم با يكى از دوستام شام می‌رم بيرون.
    - باشه عزيزم؛ خوش باشى.
    با خداحافظى كلى از خانه بيرون آمدم و به ساعت نگاه كردم. از شش رد شده بود، شماره ميلاد را گرفتم. با بوق اول جواب داد.
    - جانم؟
    - كجايی؟
    - دارم ميام، ببخشيد يكم دير شد.
    - مشكلى نداره؛ من تو خيابون اصلى تو پياده‌رو كمى قدم می‌زنم تا...
    مردى از داخل ماشين صدايم كرد.
    - ببخشيد خانوم، شما اين محل رو مى‌شناسيد؟
    جلوتر رفتم و مقابل ماشين شاسى بلند مشكى‌اش ايستادم.
    چهره‌اش آشنا بود، اما او را به ياد نمى‌آوردم.
    - بله مى‌شناسم .
    - پس لطف مى‌كنيد اين آدرس رو بخونيد و بگيد كجاست.
    برگه را از دستش گرفتم؛ اما نگاهم را از صورتش نگرفتم.
    - من شما رو مى‌شناسم؟
    جا خورد و مردمك چشم‌هايش گشاد شد، شك كردم. عقب رفتم و وقتى چرخيدم به كسى برخورد كردم. سربلند كردم و مرد ديگرى را كه نمى‌شناختم ديدم. عقب رفتم كه به ماشين برخورد كردم.‌ قيافه‌اش وحشتناك نبود؛ اما در آن لحظه، براى من ترسناك و بسيار وحشتناك بود. ابرو‌هاى پرپشتش را در هم كرد و چشم‌هايش را گشاد كرد و گفت:
    - بى‌سروصدا سوار شو تا مجبورت نكردم.

    ضربان قلبم شدت پيدا كرد. به سر كوچه نگاه كردم. شايد ميلاد با شنيدن صدايمان خودش را برساند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا