رمان تنهایی | معراج کاربر انجمن نگاه دانلود

معراج

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/13
ارسالی ها
164
امتیاز واکنش
292
امتیاز
206
سن
24
محل سکونت
ساری
گفت:حالا دهنت رو باز کن تا بیاد تو دهنت

دهنم رو باز کردم تا غذا رو بگذاره تو دهنم

گفت:نوش جونت چاقالوی من

گفتم:من چاقالو نیستم،تو چاقالو هستی

گفت:تویی

گفتم:اگه این قدر بگی من چاقم دیگه ناهار نمی خورم تا لاغر شم بعد اگه ناهار نخورم می میرم تو بی صحرا

شی.

گفت:خدا نکنه،چشم من دیگه حرف نمی زنم رو چشم

گفتم:ماست هم می خوام

گفت:چیز دیگه ایی،امر کنید فقط

و بعد یک قاشق بهم ماست داد و بعدش در اتاق رو زدند و من با استرس به رابین گفتم:

زود باش یه چیزی رو،روی کاغذ بنویس

و بعد گفتم:بفرمایید

کیارش بود، گفت:صحرا جون میشه من پیش شما غذا بخورم

گفتم:ما خیلی کار داریم اگه مثل قبل باز سیستم منو بهم بریزید اصلا لازم نیست بیاید تو

گفت:نه به خدا دیگه حرف نمی زنم

وبعد اومد کنار رابین نشست و گفت:عمه به من گفت که ناهار صحرا رو بهش بدم

گفتم:مگه من جوجه ام خودم می تونم غذامو بخور

گفت:من نمی دونم عمه به من همچین چیزی گفته و شما به صلاحتونه که گوش بدید چون اگه بفهمه

که حرفشو نادیده گرفتید حسابی ناراحت میشه

فکر کردم و دیدم که راست می گـه اگه نذارم بهم ناهار بده می ره فضولی می کنه و مادرم خیلی از دستم

ناراحت می شه.

گفتم:باشه بعدا

گفت:سرد می شه باید همین الان بخورید

رابین گفت:اگه مزاحمم می رم بیرون

کیارش گفت:بله شما الان بیرون باشید بهتره

گفتم:نه خیر مگه غذا خوردنم چه قدر طول می کشه؟

گفت:باشه ولی اگه برن کنار من بهتر می تونم کارم رو انجام بدم

و رابین با اخم رفت کنار

و کیارش بهم گفت:چی می خوری؟من خودم که خیلی فسنجون دوست دارم

گفتم:من اصلا از فسنجون خوشم نمی اد من دلم قورمه سبزی می خواد

گفت:من قورمه سبزی دوست ندارم

گفتم:مشکل خودته اگه بخوای به من غذا بدی باید نظر منو بپرسی نه اینکه هر چی خودت دوست

داری بهم بدی

گفت:باشه فقط عصبانی نشو

گفتم:آقای رولیس منتظر؛ اگه می خوای بهم غذا بدی عجله کن

رابین خندش گرفت و گفت:خانم قائمی شما منو یاد برادرم می اندازید

من خندم گرفت و به کیارش گفتم:اشتها ندارم غذا رو ببر بیرون

گفت:چطور تا دو دقیقه پیش اشتها داشتی

گفتم:الان اشتها ندارم،مشکلیه

گفت:نه مشکلی نیست

و رفت کنار و خودش مشغول غذا خوردن شد و رابین اومد کنار تختم و در مورد زبان چیز هایی

گفت و بعد از 20 دقیقه حرفاش تمام شد و گفت:چیز دیگه ای باقی نمونده هر چی لازم بود گفتم

گفتم:مرسی آقای رولیس

گفت:کاری نکردم

گفتم:همین که به فکرم بودید خودش کلیه

گفت:نظر لطفتون،اگه اجازه بدید من دیگه برم

گفتم:شما که ناهار نخوردید

گفت:اشتها ندارم

گفتم:فقط ببخشید نمی تونم بدرقه تون کنم

گفت:اختیار دارید.

و رفت،کیارش هم سریع اومد کنار تخت و گفت:خیلی پرو بود

گفتم:شما چرا قضاوت می کنی؟

گفت:معلوم بود که خیلی پرو ست

گفتم:آدم رو نمی شه توی یک بر خورد شناخت

گفت:مگه شما اونو می شناسید که دارید ازش دفاع می کنی؟

گفتم:نه خب،ولی از شما بیشتر می شناسمش،در ضمن می خوام استراحت کنم لطفا برید بیرون.

گفت:باشه می رم اما این پسره پرو بود

چشم غره ایی رفتم و گفتم:خوابم می اد

و کیارش با عصبانیت بلند شد و مثلا خیلی از دستم عصبانیه و اخمی کرد و بیرون رفت

از دستش یه نفس راحتی کشیدم،خیلی کنه است

دلم می خواست بخوام اما چون درد داشتم نمی تونستم.

که یک دفعه نگار اومد تو و کنار تختم نشست و یک جوری که عجله داشته باشه و آروم گفت:این

پسر خوش تیپه کی بود؟

خیلی جا خوردم این دیگه چی می گـه،برای اینکه عادی به نظر بیام گفتم:چطور؟

گفت:خیلی ازش خوشم اومد خیلی متینه

با عصبانیت گفتم:چی داری می گی حالت خوبه؟

گفت:تو چرا عصبانی شدی؟

گفتم:آخه نمی فهمی داری چی می گی

گفت:مگه من چی گفتم؟

گفتم:هیچی فقط داری از من سوال یه نفری رو می کنی که من...،که یک دفعه یادم اومد نگار از این

ماجرا خبری نداره خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:داری از من سوال یه نفری رو می کنی که استاده

منه.

گفت:مگه اشکالی داره ازت سوال کنم؟

گفتم:بله من از این جلف بازی ها خوشم نمی اد که یه نفر آمار یه نفر دیگه رو بده.

و نگار با حالت عصبانیت و ناراحتی و اخم گفت:چیه نکنه دوستش داری که جلزو ولز می کنی براش؟

خیلی جا خوردم اصلا تا حالا اینجوری باهم حرف نزده بودیم من هم با اخم گفتم:خیلی داری بی ادب

میشی،اصلا نمی فهمی چی می گی؟خودت چرا جلزو ولز می زنی براش،چه خبره بگو ما هم روشن شیم

گفت:خبر خیره،استادت داشت می رفتم بیرون چشمک زد می خواستم ببینم کیه؟

شوکه شدم فکر می کردم نگار داره دروغ می گـه برای همین هم گفتم:لطفا دروغ نگو،تو به من می گی

متینه باز به تو چشمک هم می زنه؟

فهمید که لو رفته گفت:تو چرا عصبانی شدی؟

گفتم:موضوع رو عوض نکن بگو ببینم چرا بهم دروغ گفتی؟

گفت:خیلی دوستش دارم

گفتم:کی رو؟

گفت:همین استادتو

گفتم:به به!چشم روشن استاد منو هم دوست داری باز چی؟

گفت:مگه دوست داشتن جرمه؟

گفتم:نه جرم نیست ولی یه عشق یه طرفه خطرناکه.

گفت:از کجا می دونی که منو دوست نداره

گفتم:من اینو می شنا
 
  • پیشنهادات
  • معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    شناسم با یه دختره دوسته

    گفت:کیه؟

    نمی خواستم دروغ بگم برای همین گفتم:رومینا

    گفت: رومینا کیه؟

    گفتم:تو نمی شناسیش

    گفت:پس حیف شد

    با خنده گفتم:عجب رویی داری تو

    وقتی که همه رفتند مادرم بهم گفت:خانواده رولیس یه هفته دیگه میرن و من از همین حالا ناراحتم.

    فصل5



    چند روزی می شد که حالم کامل بهتر شده بود و دیگه احساس درد از ناحیه کمرم نداشتم در طول این

    مدت حسابی از درسم عقب افتادم اما سوگند هر روز بعد از مدرسه می یومد پیشم و هرچی معلم ها

    درس می دادند رو بهم می گفت؛قرار بود که چند روز دیگه هم استراحت کنم ولی لازم نبود خودم هم

    خیلی تعجب کردم که به این زودی خوب شدم ولی هرچی بود تمام شد

    قرار شد صبح با ماشین پدرم به مدرسه برم و برگردم ولی خودم می تونستم برم به پدرم توضیح دادم که

    خودم راحت ترم که پیاده برم نگرانم نباشه،پدرم هم قبول کرد ولی گفت که مراقب خودم باشم

    صبح زود سوگند اومد دم در خونه و زنگ زد من هم اومدم پایین و باهم راهی مدرسه شدیم توی راه

    سوگند گفت:می دونی رابین فردا می خواد بره

    گفتم:نه تو از کجا می دونی؟

    گفت:حالا دیگه

    گفتم:حالا دیگه یعنی چی می گم از کجا فهمیدی؟

    گفت:خودش بهم گفت که بهت بگم.

    گفتم:چرا خودش بهم نگفت؟

    گفت:چه می دونم؟

    بعد از مدتی سوگند به آرومی گفت:بدرقش که نمی ری؟میری؟

    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:باز چی؟

    -خوب فکر می کردم می خوای بری؟

    -برای چی؟

    -برای خودت و خودش

    -بین منو اون چیزی نیست

    -چرا؟

    -چی چرا؟

    -چرا بینتون چیزی نیست؟

    -باید باشه؟

    -نه ولی شما مگه با هم دوست نبودین؟

    -خوب

    -حالا هم باید با هم دوست باشید.نکنه اتفاقی افتاده؟

    -امروز انگار حالت خوب نیست

    -مگه چی گفتم؟

    -پرت و پلا می گی دیگه من یک نفری کجا برم؟

    -چه می دونم


    -لطفا ادامه نده همین مونده من برم فرودگاه جلوی پدر مادر رابین ازش خداحافظی کنم و بهش بگم

    عزیزم منتظرت می مونم

    هر دو همدیگه رو نگاه کردیم و زدیم زیر خنده واقعا دیدن چهرهی پدر و مادرش توی اون لحظه

    خنده دار بود.

    ولی با وجود اینکه من نمی تونستم یا این غرورم نمی گذاشت من به بدرقه رابین برم ولی از ته

    قلب دوست داشتم در کنارش باشم بهش امید بدم و دوستش داشته باشم ولی برای یک دختر

    یا شاید برای من سخته که ابراز کنم علاقه ایی که وجود منو به آتیش می کشونه برای منی که

    دختری سر سخت بودم و به هیچ پسری تا به حال دل نبسته بودم سخته

    برام سخته توی چشمش خیره بشم و بگم دوست دارم برام سخته که تنها بمونم و تنهام بذاره

    دلم نمی خواد منو فراموشم کنه یه حسی از ته وجودم فریاد می کشه که نذارم بره

    که نذارم تنهام بذاره ولی از دست من کاری بر نمی یاد باید ببینم سرنوشت برام چی رقم می زنه

    توی مدرسه من توی حال و هوای خودم بودم بچه های مدرسه یا از سر شوخی یا از سر

    حسادت بهم می گفتن:عاشقی؟

    من هم با یک لبخند فوق العاده تلخ جوابشون رو می دادم

    من باید بیشتر فکر می کردم باید کمی به خودم مهلت می دادم که واقعا اگه من رابین رو دیگه

    نبینم چه اتفاقی برای من می افته من واقعا می تونم از چشمای کلافش از چشمای عسلیش

    دور بمونم آیا من واقعا می تونم عشقم رو نادیده بگیرم

    ای کاش،ای کاش این غرور لعنتی رو می تونستم نادیده بگیرم و مثل خودش بهش بگم

    که چه قدر دوستش دارم که چه قدر با اون نبودن برای من عذاب آوره



    بعد از مدرسه خدا می دونه توی خیابون چه جوری راه رفتم چه جوری به سوال های سوگند جواب

    می دادم ولی ناخوداگاه خودم رو در برابر خونه ی رابین دیدم

    خونشون واقعا بزرگ بود خیلی بزرگ

    خانواده ی رابین یکی از بزرگان و ثروتمندان بزرگ لندن بودن عموی رابین وکلا مشهور لندن

    بود کلا سرمایه دار بودن ولی چون پدرش زن ایرانی برد باید طعم زندگی در ایران رو می چشید

    من هم ترسم از اینه که دختر عمو ها و عمه های رابین اون رو ازم بگیرن ولی رابین بهم گفت

    که فقط به من فکر می کنه و این عشقش نسبت به منه که زنده نگهش داشته من واقعا در برابر

    عشق عظیم رابین کم می یارم

    با تکون سوگند به خودم اومدم

    -چته کجایی؟

    -هیچی داشتم فکر می کردم

    -به چی؟

    -به اینکه،ولش کن

    -خوب بگو دیگه به چی فکر می کردی

    -به رابین

    -برای چی؟

    -خوب فردا می خواد بره من از فردا تنها می شم

    -به به!چشمم روشن باز چی؟به پسر مردم وابسته شدی نه تو رو خدا خجالت نکش همراشون برو

    لندن ور دل رابین جونت حال کن

    -برو بابا با تو هم اصلا نمی شه حرف زد

    -دلتم بخواد دوست به این خوبی از کجا می خواستی پیدا کنه

    -دوست به این خل و چلی باید از کجا پیدا می کردم والله

    -من خلم یا تو

    -تو

    -خودتی

    -خودتی

    -بچه

    -کودک

    -چی؟

    -کودک

    خندید و گفت:برای چند قرن پیشی تو؟نه واقعا؟کودک گفتنت تو حلقم

    خندیدم و بهش گفتم:بستنی می خوری؟

    -اینم سوال داره

    با هم راه افتادیم که دیدم رابین با دوستش دارن از مقابل میان

    عجب امروز زیبا شده یک تی شرت سیاه با شلواری سیاه موهاش رو افشون کرده و دوتا از

    تار موهاش رو پیشونیش گذاشته چشماش هم برق می زنه

    چرا من از قبل این قدر بهش دقت نکرده بودم چرا واقعا دقت نکردم که دخترا دارن براش غش و

    ضعف می رن؛شاید برای اینکه برای غرورم نخواستم زیاد توجه کنم ولی خیلی دختر کش

    شده بود حالا من توی این لباس مدرسه ی به این گشادی شبیه به منگلا بیشتر شبیه بودم

    خودم رو جمع و جور کردم رابین با دوستش به طرفمون اومدن

    -سلام صحرا خانووووووم اینجا چی کار می کنی؟

    سلام کردم و با لبخندی زورکی گفتم:دارم می رم خونم

    -مگه مسیر خونتون از خونه ی ما رد می شه؟

    -بله شما که حواس نداری

    -خوب چرا دعوا می کنی؟یادم رفته بود ببخشید خانمی

    -خوب خودتو لوس نکن زشته؛نمی خوای دوستت رو معرفی کنی؟

    -به کلی فراموش کردم این قدر محو تو بودم

    یک اخمی کردم و گفتم:چه قدر بی مزه؛اه اه

    شبیه بچه ها لبش رو کج کرد و گفت:خودتی من خیلی هم با مزم مگه نه تامی

    -این دوست من کمی خله شما ببخشیدش؛خودم انگار باید خودم رو معرفی کنم

    من تام فهیمی هستم دوست رابین و البته یکی از دوست های خانوادگی هم می شیم

    -خوشبختم ایشون هم دوستم خانم سوگند سعادت هستند

    سوگند:خوشبختم
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    تام:منم همین طور

    رابین:این دوست من کمی خجالتی شما رو که دید دست و پاشو گم کرد

    -چرا اصلا بهشون نمی آد که خجالتی باشن

    -از قیافه نبین داخلش بد جور خرابه

    تام یکی پشت گردن رابین زد و گفت:این دوست منم خیلی پر حرفه

    -البته باید بگم که این یکی رو راست می گـه

    همه باهم خندیدیم نگاهم به سوگند افتاد دیدم داره به تام نگاه می کنه منم

    نگاهم به سمت تام رفت پسر جذابی بود بر خلاف رابین چشماش و صورتش حالت صورت

    غربی ها رو داشت و اصلا شبیه ایرانی ها نبود

    از تام پرسیدم:شما پدر و مادرتون هردوشون انگلستانین

    -نه مادر من لنرابین هستند و پدر من ایرانی چرا همچین سوالی براتون پیش اومد

    -چون حالت چهرتون اصلا به شرقی ها نمی خوره

    -بله درست فهمیدید من و خانواده ام با خانواده ی رابین دوست خیلی صمیمی هستند و

    توی لندن پدرامون هر دو بیمارستان سرطانی ها رو هدایت می کنن ولی

    چون مادر ایشون خواستن به ایران بیان ما هم به تصادف کار های توی ایران برامون

    پیش اومد که باید اونا رو انجام می دادیم برای همین همراه رابین شون به ایران اومدیم

    -شما کی به لندن بر می گردید؟

    -فکر کنم حدود 3 سال دیگه

    رابین:منم برای درمان سرطانم باید به اون بیمارستان برم چون یکی از بهترین هاست اگه از

    خود تعریف نباشه.

    تام رو به رابین کرد وگفت:باید برم اگه کاری نداری بای

    -نه فقط فردا رو یادت باشه

    -مگه می شه فراموش کنم

    روش رو به ما کرد و خداحافظی کرد و رفت

    من هم به سوگند گفتم که بریم

    که رابین دستم رو گرفت و گفت:وایسا کارت دارم

    سوگند بهم گفت:می خوای من برم

    رابین گفت:ببخشید سوگند خانم ولی کارم طول می کشه اگه براتون مشکل نداره می تونین صبر کنید

    سوگند:نه باید برم کار ضروری دارم

    از سوگند خداحافظی کردم وسوگند هم رفت

    رابین:صحرا بیا بریم توی خونمون باهات حرف دارم

    -دیونه شدی من بیام توی خونه ی شما،عقلت رو از دست دادی؟

    -خونمون کسی نیست پدر و مادرم رفتن بیرون باهات کارمهمی دارم

    -نمی تونم بایدبرم مادرم نگران می شه

    -واقعا نمی تونی یه نیم ساعت وقتت رو به من بدی من از فردا تو رو نمی تونم ببینم

    -به خدا نمی تون باید حتما برم

    با عصبانیت گفت:من نمی ذارم باید حتما بیای می گم با هات کار دارم و دستم رو

    گرفت و همراه خودش کشید و منوتوی ساختمونش پرت کرد

    -چی کار می کنی دیونه

    -تقصیر خودت بود بهت گفتم کارت دارم

    -خوب چیه بگو کارت رو

    -بریم بالا اینجا الان همسایه ها میان می بیننمون

    خوب کدم طبقه است

    -طبقه 7

    سمت آسانسور رفتیم و با هم سوار آسانسور شدیم

    و بعد از اون وارد خونه ی رابین شدم

    خونشون واقعا زیبا بود یک ویو عالی کل تهران زیر پات بود

    -چی شده؟

    -خونتون خیلی زیباست

    -به زیبایی تو نمی رسه

    خجالت کشیدم و روی مبلشون نشستم رابین هم روبروم نشست و بهم خیره شد و گفت:

    دلم می خواد تا آخر عمر به اون چشمای خوش رنگت نگاه کنم

    سرم رو پایین انداختم و گفتم:کارت رو بگو

    رابین بلند شد و سمت یکی از اتاق ها رفت و یک تابلو بزرگی رو آورد و بهم داد

    بهش گفتم:این دیگه چیه؟چه قدر بزرگه؟

    -بازش کن

    -بازش کردم و از دیدن تصویرم مات شدم و به رابین و چشماش خیره شدم

    -رابین این خیلی زیباست کی این رو کشیده

    -خودم

    -الکی نگو

    -نه به خدا خودم کشیدمش

    -مگه تو کلاس می ری

    -رابینت رو دست کم گرفتی ها

    -عکی منو مگه داشتی

    -نه

    -پس

    -تو توی خیال من همیشه هستی الان هم که به صورت یک فرشته کشیدمت برای

    این بوده که توی خیال من به صورت فرشته ایی

    اومد سمتم و رو بروم زانو زد فاصله مون 10 سانت هم نمی شد دستم رو گرفت و یه انگشتر

    بهم داد و گذاشت دستم

    -داری چی کار می کنی؟

    -دارم برای تمام عمرم تو رو مال خودم می کنم؟

    -رابین این کار رو نکن

    -چرا؟

    -الان خیلی این کار زوده منو تو هنوز خیلی بچه ایم

    -من اگه تو رو ندیدم و اگه بعد از مدت خیلی طولانی برنگشتم اگه خانوادت بخوان

    تو رو ازم بگیرن چی ها؟

    -منظورت چیه؟

    -امشب با خانوادم می خوام بیام خواستگاریت

    -جان؟چی کار می خوای بکنی

    خندید و با شیطنت گفت:همین که شنفتی

    -نه تو قطعا دیونه شدی

    -نه بخدا راست می گم فقط برای اینکه تو رو شوهر ندن و منتظر من بمونی همین

    -برو بابا تو زدی به سیم آخر

    -آره تقصیر توئه اگه عاشقت نبودم اگه این قدر زیبا نبودی شاید حساس نمی شدم

    بابا لا مصب میان می برنتت من اسیر می شم،دیونه می شم

    -تو واقعا حالت خوبه

    دستم رو روی پیشوونیش گذاشتم دوستم رو گرفتم و منو به طرف خودش کشوند

    من تعادلم رو از دست دادم و افتادم روش چشم تو چشم هم شدیم رابین

    لبش رو روی گونه ی من گذاشت و بـ..وسـ..ـه ایی روی گونم زد و گفت:نگران نباش عشقم

    من هیچ وقت تو رو اذیت نمی کنم این حرف من نیست حرف قلبمه

    من رو محکم بغـ*ـل کرد فکر کردم تمام استخوان های بدنم داره می شکنه در همون حال گفت:

    تو عشقمی اگه ترس از مرگ و چیزهای دیگه نبود همین الان دستت رو می گرفتم و باهات

    فرار می کردم باهات می رفتم جایی که کسی جز ما نباشه

    من در حالی که متعجب بودم گفتم:رابین من عشق من خیلی وقته منتظرم که بهت بگم خیلی

    وقته که می خوام عشقم رو بهت ثابت کنم خیلی وقته که می خوام بهت بگم مثل خودت دوست

    دارم ولی این غرور نمی گذاشت این عشقی که تو به من دادی داره نابودم می کنه نمی تونم تحمل

    کنم خیلی عظیمه برام سخته این عشق می خوام باهات تقسیمش کنم ولی من هم برای تو چیز دیگه

    ای دارم که شاید دلت بخواد بدونی

    -چی رو باید بدونم؟

    -همون چیزی که باعث شده توی دامت اسیر بشم منو اینجوری نبین من دختری نیستم که

    به همه پسر ها دل ببندم اصلا به یک سنگ سردی که روح نداره تشبیه می شدم ولی

    نمی دونم

    چرا خواستم با تو باشم نمی دونم چرا وقتی چشماتو می بینم تمام بدنم سرد می شه و دوباره آتیش

    می گیرم خیلی سخته برات بگم که همون اندازه که دوستم داری منم دوست دارم برام گفتنش سخته

    -خودم با نگاه کردن به چشمت همه چیز رو می خونم ،اصلا لازم نیست حرفی بزنی من

    تو رو برای خودم می خوام برای همیشه

    -رابین

    -جانم

    -تو رو خدا امشب نیاین

    -چرا؟

    -فکر می کنم اگه بیاین اتفاق بدی میوفته

    -ما که برای ازدواج وعقد و خیلی چیز های دیگه نمیاییم فقط برای اینکه مطمئن بشم

    تو مال منی

    -نگران نباش پدر مادر من روی حرف دل دخترشون حرف نمی زنن

    -یعنی مطمئن باشم

    -مطمئن باش

    -باشه ولی یادت باشه ها تو مال منی و بهم قول دادی که با هیچ کس به جز من ازدواج

    نمی کنی و فقط برای من می مونی و یادت باشه که به هیچ پسر دیگه ایی جز من فکر نکنی

    -باز چی؟

    -همین دیگه،آها با کسی جز من هم نرقص

    -من مگه اهل رقصم

    -خوب شاید شدی

    -باشه تمام شد

    -آره عشقم

    من رو باز در آغوشش گرفت و گفت:نگار این عشقی که بهم دادی باعث شده انگیزه

    بگیرم تا زنده بمونم هیچ وقت این عشق رو ازم نگیر

    خودم رو ازش جدا کردم و از خونشون بیرون اومدم تمام تنم داغ شده بود و اصلا

    توی خودم نبودم اصلا نمی دونم چه جوری به خونه رسیدم اصلا می دونم چه دلیلی

    برای دیر کردنم دادم و اصلا نمی دونم که چی شد که بی اختیار زدم زیر گریه

    و حرف های رابین باز توی گوشم زمزمه می شد که به هیچ کس دیگه ایی فکر نکنم




    فصل6


    سه ماهی از رفتن رابین می گذشت توی این مدت به خودم قول دادم که درسم رو به نحو احسن

    بخونم تا بتونم بورسیه تحصیل توی لندن رو بگیرم اول دبیرستان رو با نمره ی عالی گذروندم

    و برای همین پدرم منو به کلاس پیانو برد

    من عاشق پیانو بود
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    بودم وقتی که دستم رویش می کشیدم احساس عجیبی بهم دست می داد

    قرار شد من و خانواده ام با خانواده دایی ام به ویلاشون سمت شمال بریم

    خیلی احساس خوبی بهم دست داده بود وقتی در مقابل دریا و خورشید می نشستم یاد

    رابین برام زنده می شد حرف هایی که برام گفته بود دلم براش تنگ شده خیلی وقته

    صداش رو نشنیدم به قول پدرم عشق بد دردیه

    توی این مدت کلی اخلاقم تغیر کرده بود من اون صحرا بی روح و سرد نبودم تبدیل به

    یه دختر مهربون و گرم شده بودم همه از این تغیرات من متعجب بودن حتی خود من

    دایی من برای اینکه می دونست من عاشق دریام ترتیب این سفر رو داد توی

    راه باهم گل گفتیم و گل شنفتیم این قدر خندیدم که اشک از چشمانم سرازیر شده بود

    ولی حیف که باید توی این سفر کیارش رو تحمل کنم کنه بهش می گن حالم رو بهم می زنه

    ولی به هر حال نمی خواستم سفرم زهر مار برام بشه

    وقتی به ویلا رسیدیم من سریع و تند به سمت دریا رفتم و روی ساحل نشستم و به تهش خیره شدم

    امواج دریا خیلی زیبا هستند ولی وقتی به این همه زیبایی نگاه می کنم باز یاد زیبایی رابین

    می یوفتم که منو عاشق خودش کرده بود نمی دونم که توی حال خودم بودم که این کنه اومد کنارم

    و بهم گفت:

    -دریا رو دوست داری؟

    با سردی گفتم:بله

    -ولی من زیاد دوست ندارم خیلی مزخرفه

    یه پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:دوست نداری که نداری به من چه من چی کار کنم

    -خیلی عصبی هستی من که چیزی نگفتم

    -پسر دایی تو رو خدا دست از سر من ور دار من نمی خوام این سفر رو زهر مار خودم و خودت کنم

    ولم کن اَه

    وبلند شدم و ا زکنارش رفتم وبه سمت ویلا حرکت کردم دایی من که منو عصبی دید گفت:

    باز این کیارش عصبیت کرده

    خندیدم و گفتم:نه

    آرسام با مهربونی گفت:واقعا عذر می خوام این برادرم یه خورده کنه است

    نگاهش کردم اینم از برادرش از زیبایی کم نداشت ولی خوب سنش بالا بود 7 سال باهم اختلاف سنی

    داریم چشمای سیاهش می درخشید پوستش هم سفید بود وقتی خجالت می کشید به راحتی می شد

    فهمید چون پوستش قرمز می شد امروز تی شرت تنگ زرد با شلواریی سیاه پوشیده بود عینک

    آفتابی اش روی مویش گذاشته بود

    دختر دایی یه ساعته دارم صدات می کنم چی رو داری نگاه می کنی

    وای خدای من پسره رو با چشمم داشتم قورت می دادم با خجالت گفتم:

    -بله کاری داشتید

    -آره می خواستم وقتی وسایلمون رو جا به جا کردیم بعدش برامون پیانو بزنید

    -مگه پیانو دارید

    -بله خانوم

    -ولی من زیاد بلد نیستم کمتر از سه ماه که می رم

    -اشکالی نداره ما به همون هم راضی هستیم

    -باشه

    تا عصر فقط وسایلمون رو جا به جا کردیم ،قرار بود دوست های کیارش هم بیان دایی

    خیلی مخالفت کرد ولی باز هم اومدن من هم به سوگند گفتم بیاد اول می گفت:که پدر و مادرش

    اجازه نمی دن ولی وقتی پدرم با پدرش حرف زد که صحرا تنهاست اجازه داد

    فردا سوگند می یومد منو از تنهایی در می آورد

    اون شب رو خیلی زود خوابیدم که برای فردا انرژی داشته باشم پیانو هم برای فردا موکول کردم

    فردا صبح با صدا گیتار آرسام بیدا شدم که داشت گیتار می زد و آهنگی می خوند ما هر کدومون

    اتاقی جدا داشتیم چون ویلا بزرگ بود برای همین هر کودمون یه اتاق گرفتیم

    اتاق من و آرسام کنار هم بود برای همین صدای گیتارش رو شنیدم

    با همون چشمای پف کرده و خواب آلود رفتم کنارش نشستم و صبح بخیر کردم

    آرسام منو نگاهی کرد و چشماش گرد شد و زد زیر خنده

    -چرا می خندی؟

    -چون شبیه دمپایی خرسی های من شدی از این لپ دارا

    بعد لپمو کشید

    -خودم رو توی آینه برانداز کردم خیلی وحشت ناک بودم ولی بامزه

    -سر صبحی چرا گیتار می زنی؟

    -عادت دارم همیشه صبح گیتار بزنم

    -چه عادت قشنگی پس توی این 2 هفته باید با آهنگ گیتار تو بلند شم

    -بله افتخار می دید

    -خواهش می کنم

    بعد بلند شدم و به سمت حمام رفتم و خودم رو کامل شستم

    و بعد از این که از حمام بیرون اومدم به پوستم ضد آفتاب زدم و یه تی شرت با یه جین

    پوشیدم و یه کلاه آفتابی سرم کردم و به سمت دریا رفتم همراه خودم بوم نقاشیمو آورده بودم

    وبه سمت دریا خیره شدم و در حال کشیدن شدم که با صدای آشنا به خودم اومدم

    -به به خانم نقاش

    رومو برگردوندم سوگند بود توی بغلش رفتم و با شادی اون رو به آغـ*ـوش کشیدم وبهش

    گفتم:خیلی خوش حالم که اومدی

    -می دونم که از خوش حالی داری پر در می آری

    زدم تو سرش و با شیطنت گفتم:دلتم بخواد بچه پرورو

    وبعد به دنبلم افتاد من هر چی می خواستم از دستش فرار کنم این خانم هی منو می گرفت و

    توی سرم میزد و با هم می خندیدیم صدامون توی ساحل می پیچید دست سوگند رو گرفتم

    و توی ویلا رفتیم

    وسمت اتاق حال سوگند رو کشوندم دختر به این گندگی مگه راه می ره

    وبعد خودم رو در مقابل چهار یا پنج تا پسر دیدم که کیارش به من خیره شد و به سمتم

    اومد و به من گفت:این چه وضعی چرا تی شرت تنته

    خودم خجالت کشیدم ولی با پروریی گفتم:از کجا باید می دونستم دوست های جناب عالی

    این جا هستند من باید عصبانی بشم نه تو تازه خیلی هم تحفه نیستید برای شما این جوری

    بیام تازه دایی اینا کجا هستند

    از چشمش خون می چکید و انگار منو می خواست قورت بده بهم گفت:رفتن قدم بزنن

    -آرسام کو؟

    -چی کارش داری؟

    -باید جواب بدم؟

    -بله

    -به خودم مربوطه گفتم آرسام کو؟

    -داره گیتار می زنه توی ساحله

    و بعد به سوگند نگاه کرد و گفت:ایشون کین؟

    -ایشون دوستم سوگند جون هستند و اومدن منو از تنهایی در بیارن مشکلیه

    -نه ابدا خوش حالم از دیدارتون خانم

    سوگند با نیشی باز گفت:منم همین طور

    دست سوگند رو گرفتم و به سمت در خروجی کشیدم و گفتم:نیشت رو ببندن

    -چه قدر خوشگل بود

    -کجا خوشگل بود؟

    -برو بابا تو فقط زیبایی رو تو رابین می بینی مگه نه

    با این حرف دلم ریخت و یادش افتادم چه قدر تنها بود من چه

    دوستی بودم که اصلا ازش خبری نگرفتم اون داره با مرگ دست و پا می زنه من دارم اینجا خوش

    می گذرونم بعد سمت آرسام رفتم داشت گیتار می زد و به سمت دریا خیره شده بود نمی خواستم

    سکوتش رو بهم ولی باید ازش سوالی می کردم برای همین به آرومی گفتم:

    آرسام اینجا اینترنت دارید؟

    با تعجب گفت:اینترنت می خوای چی کار؟

    -کار دارم

    -اینجا آنتن نمی ده از شهر خیلی دوره

    با نارحتی ازش دور شدم و سمت سوگند رفتم و با سوگند سمت اتاقم من و سوگند قرار شد که توی یه

    اتاق باشیم برای همین لباس های سوگند رو با اتاق خودم اوردم به سوگند گفتم که لباسش رو عوض

    کنه ولی گفت:

    راحتم

    -کجا راحتی داری می پزی،باهات من امروز کلی کار دارم

    -خاک تو سرت چی کار داری منحرف

    -شوخی کردم بیا بریم برات پیانو بزنم

    و باهم سمت حال رفتیم از دوست های کیارش خبری نبود من هم سمت پیانو رفتم و شروع به زدن کردم

    خیلی آروم و نرم زدم بعدش سرم رو برگردونم دیدم کیارش با دوستاش و آرسام منو تماشا می کنن

    و برام دست می زدن خیلی خجالت کشیدم ولی سر جام موندم و شروع کردم به زندن قطعه ی بعدی

    وقتی تمام شد آرسام کنارم نشست و گفت:من گیتار می زنم تو پیانو بزن

    -من نمی تونم

    -می تونی

    بعد شروع به زدن کرد من آروم باهاش همراه شدم وقتی تمام شد دوست های کیارش طرفم اومدن

    و دوباره دست زدن من هم تشکر کردم

    بعد کیارش گفت:می خوام دوستام رو برات معرفی کنم

    این چناری که می بینی اسمش آرشه

    سلام کرد و من هم سلام کردم و صورتش رو دقت کردم زیاد زیبا نبود ولی صورتی بانمک گندمگونی

    داشت

    این آقا خوش تیپه اسمش پرهامه

    سمتم اومد و دستش رو دراز کرد؛از این کارش حسابی بدم اومد و بدون اینکه بهش دست بدم

    با حالت عصبی سلام کردم

    کیارش هم نارحت شد و گفت:ببخشید صحرا جان این یه خورده جو گیره

    این اقا عاشقه و خیلی احساساتی و یه هنرمند اسمش آرمینه

    سلام کرد و بهش خیره شدم چه قدر شبیه رابین بود چشماش دقیقا شبیه به رابین

    بود موهاش هم همین طور چه قدر هم با وقار بود با لبخند جواب سلامش رو دادم

    بعد کیارش دستش رو سمت آخرین دوستش برد و گفت:ایشون آخره غروره آقای

    مغرور البته اسمش نویده

    بهم سلام نکرد و یه لبخنده سرد زد من از همون اول ازش خوشم نیومد و به اون لبخندش هم

    هیچ جوابی ندام پسر ایکبری با خودش چی فکر کرده ولی خیلی خوش تیپ و جذاب بود

    بلند شدم و گفتم:از آشنایی همتون خوشوقتم و چشم سمت آرمین رفت دلم برای رابین تنگ شده

    بود خدا رو شکر توی این 2 هفته با دیدن آرمین می تونستم یاد رابین بیوفتم

    و از جمعشون خارج شدم سوگند روی پله ها نشسته بود گفتم:

    -چرا نیومدی تو رو معرفی کنم ؟

    -حوصله نداشتم حالا بعدا

    -می خوای باهم بریم بیرون؟

    -اینجا از شهر خیلی دوره

    -خوب خودمون می ریم

    -چه جوری می خوایم بریم؟

    -یه کوچولو پیاده می ریم بعدش سوار تاکسی می شیم

    -باشه از پدر مادرت اجازه نمی گیری؟

    -چرا تا تو آماده بشی من اجازمو می گیرم

    رفتم دنبال بابام که دیدم آرسام داره با دایی حرف می زنه

    سمت دایی رفتم و بهش گفتم که من و سوگند داریم به شهر می ریم

    دایی گفت:آرسام هم داره می ره شهر با ماشین آرسام برید

    -نه خودمون پیاده می ریم

    آرسام:تعارف نکن دختر دایی،تا یه جایی می رسونمتو بعد خودتون برید

    چاره ی دیگه نداشتم بنابراین قبول کردم و رفتم سمت اتاقم ولباسم رو پوشیدم و با سوگند

    سمت در جلوی ویلا رفتیم که دیدم کیارش با دوستاش دارن والیبال بازی می کنن

    از کنارشون رد شدیم کیارش بازی رو ول کرد و اومد سمتم

    باز این کنه شد

    -صحرا جون کجا؟
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    -دارم با دوستم می رم شهر

    -پس ایست کن من همراهتون بیام

    -کجا ما می خوایم تنها باشم و بهتر شما با دوستان بازی تون رو بکنید نگران من نمی خواد

    باشی با آرسام می رم

    -پس منم با ماشین خودم همراه دوستام می یایم

    -هر جور راحتی ولی ما داریم می ریم خداحافظ

    -شالت جلو بیار

    -بی توجه به حرفش سمت آرسام و سوگند رفتم و سوار ماشین شدم یه مازراتی

    شیک مشکی چه قدر باحاله

    آرسام:حانما کجا پیادتون کنم

    -شما مسیرتون کجاست

    -منم میرم شهر برای این دوهفته غذا و یه چیزهای دیگه بخرم

    -پس تا هر جایی که مسیرتون ما رو ببرید

    -چشم

    -چشمتون بی بلا پسر دایی

    بعد یه لحظه از توی آینه دیدمش چه قدر باوقار بود چه قدر شیک

    سوگند نیشکونی ازم گرفت و گفت:رابین خواب ببینه

    -برای چی؟

    -پسر دایتو با چشمت داری قورت می دی

    خندیدم و گفتم:یه نگاه حلاله

    -آره جونه خودت

    وقتی یاد رابین افتادم باز آتیش گرفتم ای خدا این چه عشقی دارم دیونه می شم

    یادم میاد از رابین ایمیلشو گرفتم و می خواستم باهاش چت کنم

    بعد از اینکه از ماشین آرسام پیاده شدم سمت اولین کافی نت رفتم

    اصلا چرا اومدم اینجا مگه از اینجا می شه چت کرد چه خریتی

    بعد یه پسره جون حدود 25 ساله اومد سمتمون و سلام کرد و گفت:از کمکی بر می یاد

    با اخم گفتم:می خواستم چت کنم با کسی توی لندن

    -ما اینجا این کار رو نمی کنیم ولی چون این دور رو برا نمی تونید چت کنید برای

    همین من کارتون رو راه میندازم

    همه ی اطلاعات رو دادم و بعد از مدت نه چندان کم پسره گفت تشریف بیارید

    سوگند گفت:همین جا هستم راحت باهاش حرف بزن

    آب دهنم رو قورت دادم شالم رو اوردم جلو تا وقتی منو می بینه عصبانی نشه

    بعد رفتم پشت کامپیوتر نشستم و خیره به صفحه شدم وقتی دوباره رابین رو دیدم اشک روی

    چشمم ریخت چه قدر رابین من لاغر شده بود همین جوری مثل اشک بهار گریه می کردم

    رابین اصلا حرفی نمی زد انگار فقط می خواستیم هم دیگه رو ببینیم چه قدرم دلم برات تنگ شده

    بود رابین دلم برات یه ذره شده بود نامرد چرا ازم خبری نگرفتی ازت بدم می یاد عاشقم کردی

    رفتی پشت سرت رو نگاه نکردی ها چرا جواب نمی دی حرف بزن دیونم کردی

    پسره وقتی منو دید چشماش گرد شد ولی اصلا توجه نکردم و هی سر رابین داد می زد

    رابین فقط گریه می کرد و اصلا حرف نمی زد

    -رابین با من حرف بزن دلم برای حرفات تنگ شده بامن حرف بزن رابین دیونم کردی

    -صحرا فقط گوش کن

    -چی رو ؟

    -حرفا مو

    -خوب بگو

    -صحرا من عشق من حالم خرابه حالم بدجور بده دارم دیگه نفس های آخر رو می کشم

    بغضش ترکید و گریه کرد همین جوری با گریه حرف می زد

    صحرا نمی تونم دوریت رو تحمل کنم حالم بده کجا بودی نامرد دلت برام تنگ نشده بود

    خیلی بدی مگه روز آخر بهت نگفتم نمی تونم دوریت رو تحمل کنم الان باهام تماس

    می گیری ها(بعد فریاد کشید و گفت:دختر نمی تونم من ضعیفم این چه عشقیه داره

    کلافم می کنه بیا پیشم می خوام بغلت کنم می خوام بوت کنم دارم دیونه می شم

    وبعد حالش بد شد و تشنج کرد پرستار ها سریع وارد اتاق شدن و به انگلیسی یه

    چیز هایی بهم می گفتن یه پرستار اومد سمت لپ تابش و اون رو خاموش کرد

    من همین جوری هاج و واج به صفحه خیره بودم واشک می ریختم دیگه رابین نبود

    به پسره گفتم:آقا بیا ببین چی شد بیا دوباره سعی کن ببین می تونی دوباره ارتباط

    رو برقرار کنی پسره سمت کامپیوتر اومد و گفت:چون خودشون هم باید کلیک کنن تا

    باز ارتباط برقرار شه الان نمی تونم شما فردا می تونی بیای از قرار معلوم حال فامیلتون بد شده

    حرفی نزدم پولش رو روی میز گذاشتم و با سوگند از مغازه زدم بیرون همبن جوری گریه

    می کردم سوگند دستش رو روی شونم گذاشت ومنو روی نیمکت روی پارک نشوند

    سرم رو روی پاش گذاشتم و گفتم:سوگند من بد کردم در حق رابین بد کردم اون تنها با

    مرگ دست و پا می زد اونوقت من خودم فکر خودم بودم چرا یه لحظه به تنهایش

    به تنهایی خودم به عشق خودمون فکر نکردم چرا این قدر من سنگم

    -آروم باش صحرا سعی کن اروم باشی

    -فریاد کشیدم:نمی تونم بابا نمی تونم رابین داره می میره نمی تونم بیخیال باشم دارم

    آتیش می گیرم وقتی توی چشماش نگاه کردم وقتی دیدم چه قدر لاغر شده وقتی

    دیدم موهاش،موهای به اون زیبایش همه ریخته انگار کسی روم آب سر ریخت

    یخ کردم سوگند دارم می بازمش دارم از دستش می دم الان چی کار کنم

    سوگند که از گریه من گریش گرفت گفت:صحرا تو رو خدا بس کن داری

    دیونم می کنی گریه نکن بس کن

    سرم رو از روی پاهاش برداشتم و روی پاهای خودم گذاشتم تا می تونستم گریه کردم

    و داد می کشیدم تا اینکه یه خورده از ناراحتیم کم بشه بعد از مدتی که آروم شدم سرم

    رو بلند کردم و دور رو برمو نگاه کردم مردم بعضی ها خیره منو نگاه می کردند بعضی ها می

    خندیدند دست سوگند رو گرفتم و به سمت دستشویی پارک رفتم صورتم رو آب زدم و خودم

    رو توی آینه دیدم باز یاد رابین افتادم باز گریه امونم نداد زدم زیر گریه و به سوگند گفتم:

    -گوشی رو درار و به آرسام زنگ بزن بیاد دنبالمون سوگند همین کار رو کرد و منو بغـ*ـل کرد

    و روی نیمکت نشوند و منتظر آرسام شدیم من با چشمای پف کرده واقعا دیدن داشتم

    بعد از حدود یه ربع بعد آرسام اومد سوگند منو به آرومی سوار ماشین کرد و به آرسام گفت:

    -لطفا سوالی نکن سریع بریم ویلا

    -من باید بدونم چی شده یا نه

    -براتون بعدا توضیح می ده الان لطفا برید

    بعد آرسام حرکت کرد توی راه فقط به فکر رابین و قیافه داغونش بودم به خودم هی

    لعنت می فرستادم که چرا بیخیالش شدم توی این چند ماه چرا ازش خبری نگرفتم

    چه قدر من بدم و چه قدر در مقابل عشق رابین عشق من کوچیک بود

    وقتی از ماشین بیرون اومدم سریع به اتاقم دویدم کیارش و دوستاش با تعجب منو نگاه

    می کردند ولی من الان برام مهم نبود الان به رابین و آغوشش نیاز داشتم همین

    سوگند وارد اتاق شد و در رو پشتش بست و دستش یه قرص بود جلو ی تخت زانو زد

    و دستم رو گرفت وگفت:با خودت چی کار کردی دختر؟

    -سوگند می خوام بمیرم

    -چی می گی خل شدی؟

    -سوگند رابین رو می خوام

    -الان از کجام درش بیارم تو آروم باش بهت قول می دم فردا باز ببینیش الان فقط آروم باش

    سرم رو روی بالشت گذاشتم الان برای خوابیدن زود بود ولی انگار خوابم می یومد

    خوابیدم ولی انگار بعد از مدت زیادی بلند شدم ساعت 9 شب بود از اتاق بیرون رفتم

    سرم فوق العاده درد می کرد سمت در خروجی رفتم دیدم مامان بابا دارن با زندایی حرف می

    زنن سمتشون نرفتم دیدم که آرسام داره با سوگند حرف می زنه و یه چیز هایی میگه

    سمت اون هام نرفتم یه گوشه ساحل رو دیدم که خالیه رفتم روی شن های خیس نشستم

    وسمت دریا خیره شدم حرف های رابین توی ذهنم تکرار می شد خدایا کمک کن این 3 سال

    زود تر بگذره من برم پیش رابین بعد حس کردم پشتم گرم شده سرم رو برگردوندم دیدم آرسامه

    -دختر دایی واقعا تو برای یه پسر اینجوری شدی

    من که شوکه شده بودم گفتم:

    -چی؟

    -سوگند خانم برام تعریف کرد

    ای سوگند مگه دستم بهت نرسه

    -نگران نباش سوگند خانم گفت که پسره توی خیابون دری وری هایی گفته

    خدا رو شکر که به خیر گذشت حالا واقعا ارزش داشت تو این همه گریه کنی

    من که مونده بودم گفتم:آره ارزشش رو نداشت و از کنارش بلند شدم وسمت سوگند رفتم

    و سمت خودم کشیدم و گفتم:هی به آرسام چی گفتی؟

    -هیچی بابا سرش کلاه گذاشتم؛بهش گفتم که یه پسر توی خیابون بهت متلک انداخته توهم

    عصبانی شدی و با هم دهن به دهن شدید و زدی زیر گریه همین دیگه

    -من فکر کردم قضیه رابین رو لو دادی

    -در مورد من چی فکر کردی ها

    -هیچی بابا دهنت که چفت و بست نداره که ترسیدم

    با حالتی که مثلا با من قهر کرده پشتش رو بهم کرد و گفت:اگه به من اطمینان نداری

    دیگه منم اصلا همرات جایی نمی یام

    بعد من دستم رو روی شونش
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    گذاشتم و برگردوندم طرف خودم و گفتم:عذر می خوام

    -خواهش می کنم ولی این بار آخری بود که به این راحتی بخشیدمتا

    -خوب باشه حالا بریم توی ویلا که از گشنگی دارم می میرم

    -خانم خابالو ما غذا خوردیم شما و پسر دایت فقط غذا نخوردی

    -کی کیارش غذا نخورده؟

    -نه بابا اون مثل بولدوزد جا رو کرد همه کباب ها رو

    -پس کی آرسام

    -آره خیلی نگرانت بود

    -خوب به من چه

    -ببخشیدا برای تو غذا نخورد حالا برو صداش کن باهم غذا بخورید

    بعد طرف آرسام رفتم و صداش کرد و با هم توی ویلا رفتیم وباهم شام خوردیم

    بعد از شام ازش تشکر کردن که نگران من بود بعد به سمت بابا و مامانم رفتم و

    بهشون شب بخیر گفتم وسمت خواهرم سارا رفتم و در آغوشش کشیدم و گفتم:

    آجی رو ماچ نمی دی؟

    -روی گونم یه بـ..وسـ..ـه ایی زد و گفت:تو منو دوست نداری امروز حوصله م سر رفت

    -فردا با هم می ریم پارک باشه

    -باشه و بعد رفت توی اتاقش و در رو بست من هم با سوگند رفتیم از خونه بیرون

    و کنار دریا قدم می زدیم

    -سوگند فکر می کنی رابین الان حالش خوبه

    -چطور؟

    -وقتی حالش بد شد یه چیزی توی دلم لرزید

    -حالش خوبه خدا برای عشقی که بهم دارین مطمئنا حالش رو خوب می کنه عزیزم

    و سرم رو روی شونش گذاشتم چه قدر سوگند آرومم می کرد عین یه خواهر

    بعد به سمت اتاقمون رفتیم و خوابیدیم

    فردا صبح زود تر از همه بلند شدم و سوگند رو بلند کردم و گفتم:

    -سوگند جان پاشو لنگه ظهر

    -بلند شد و ساعتشو دید و گفت:ساعت 7 نشده دیونه برو بخواب

    -تو رو خدا می خوام رابین رو ببینم

    -خوب

    -نمی خوام با آرسام رو برو شم بدو بریم

    سوگند با هزار غرغر بلند شد و لباسش رو پوشید و باهم از در بیرون رفتیم

    که باز کنه رو دیدم ولی به روی خودم نیاوردم

    کنه کیفم رو کشید و گفت:کجا صحرا

    -چرا توی کار های من دخالت می کنی؟ها

    -چون تو رو دوست دارم

    پوز خندی زدم و گفتم:حالت خوبه بعد دستم رو روی صورتش گذاشتم دستم رو کشید

    و به طرفش پرت شدم توی بغلش افتادم منو به خودش چسبوند و دستش رو روی چونم

    گذاشت و گفت:گفتم که دوست دارم

    توی چشمای خاکستریش زل زدم وگفتم:بار آخرت باشه منو بغـ*ـل می کنی و خودم رو ازش

    جدا کردم و همراه سوگند از ویلا زدم بیرون و یه نیم ساعتی پیاده روی کردیم و به جاده ی

    اصلی رسیدیم و سوار تاکسی شدیم وقتی توی شهر پیاده شدیم باز به همون کافی نت رفتم

    ولی اینبار یه مرد حدود 40 ساله بود و سلام دادم وگفتم:

    -دیروز یه آقای جون به ما گفت که می تونین برای ما چت کنید

    -برای کدوم شهر

    -لندن

    -اطلاعاتتون

    اطلاعاتم رو دادم و منتظر موندم

    مرد به ما گفت که آمادس من دوباره پشت کامیوتر نشستم اما

    اما رابین نبود یه پرستار لنرابین منتظر بود که من حرف بزنم

    -سلام خانم،ببخشید می خواستم با آقای رولیس حرف بزنم

    -ببخشیدولی اجازه ی این کار رو ندارم

    -چرا؟

    -چون آقای رولیس اصلا حالشون خوب نیست

    -مگه چه اتفاقی افتاده؟

    -دیروز بعد از اینکه با شما حرف زد حالش بد شد و بی هوش شد وتا به حال بهوش نیومده

    اشک روی گونه ام سر خورد وگفتم:کی به هوش می یاد

    -معلوم نیست دست خداست

    -می تونید هر وقت که به هوش اومد دوباره ارتباط رو برقرار کنید

    -بله حتما

    -ایشون قبل از اینکه از هوش برن این مطلب رو به من گوش زد کردند که

    با شما تماس بگیرم و بهتون این مطلب رو بگم

    -پس من منتظرم

    و تماس قطع شد

    رومو به مرده کردم و گفتم:ببخشید آقا من منتظر تماس دوباره از لندن هستم

    من شماره ی همراهمو می دم هر وقت که امکان ارتباط بود به من زنگ بزنید

    اصلا مهم نیست شبه یا روز

    -آخه خانم من که نمی تونم همیشه توی مغازه بمونم که

    -پس چرا دم مغازتون زدید شبانه روزی

    -خوب خوب

    -آقا تو رو به خدا هر چه قدر هزینه اش بشه تقبل می کنم

    -خوب باشه

    شمارمو نوشتم و بهش دادم و از مغازه زدم بیرون یه استرس عجیبی توی

    دلم راه افتاده بود تقریبا ساعت 9 می شد سوگند و من که حسابی گشنمون شده

    بود به یک رستوران رفتیم و صبحانه سفارش دادیم

    وقتی گارسون غذا رو می اورد دیدم که

    کیارش با دوستاش وارد رستوران شدند

    به سوگند گفتم:

    -کیارش اومده

    -اصلا توجه نکن

    -مگه می شه فکر کنم دارن طرف ما میان

    -بدبخت شدیم حالا چی بگیم

    -هیچی نگو خودم راست وریس می کنم

    و یعد کیارش و آرمین رو بروی ما نشستند و بقیه دوستاش کنار میز ما

    کیارش سلام کرد اینقدر عصبانی بود که چشماش زده بود بیرون

    من هم سلامی خبیثانه زدم و رومو طرف آرمین گرفتم

    ای خدا این چه قدر شبیه رابینه

    آرمین:صحرا خانم شما خوبید

    -بله ممنونم ولی معلوم پسر دایی اصلا حالش خوب نیست

    -کی گفته من حالم خوب نیست؟

    -اصلا ضایعه است

    -صحرا جون فکر می کنم اصلا به شان شما نمی خوره که به این رستوران بیاید

    -چرا؟

    -دور برتون رو نگاه کنید این رستوران پر از پسره

    یه نگاهی کردم؛بدبخت راست می گفت اصلا حواسم نبود ولی با بی خیالی یه قلوپ

    از آب پرتقالمو خوردم و گفتم:که چی؟

    فکر کنم از سرش دود زده بود بیرون و گفت:اصلا برای شما مهم نیست که میون

    این همه پسر باشید

    -من به خودم اطمینان دارم

    به حالت مسخره گفت:کاملا معلومه

    من هم اصلا توجه ایی نکردم و از سر میز بلند شدم

    کیارش گفت:کجا؟

    -باید به شما حساب پس بدم؟

    -گفتم اگه دوست دارید بعد از صبحانه با هم بریم موزه

    -اصلا به شان من نمی خوره با پسر جماعت یه ماشین شم آقای پسر دایی

    و با سوگند سمت در خروجی رفتم و اصلا به روی خودم نیوردم که می خوام حساب کنم

    همرا سوگند روی نیمکت پارکی نشستم و سوگند گفت:بستنی می خوری؟

    -اینم سوال داره وبلند شد و سمت بستنی فروشی رفت و دوتا بستنی قیفی خرید

    در حال خوردن بستنی بودم که گوشیم زنگ خورد دیدم یه شماره ناآشناست توجه نکردم

    و جواب ندادم

    سوگند گفت:چرا جواب نمی دادی؟

    -چون شماره غریبه است

    -شاید مرده کافی نتیه باشه

    -راست می گی ها وبعد گوشی رو سریع گرفتم و سلام کردم

    مرده گفت:خانم از لندن تماس گرفتند فکر کنم فامیلتون به هوش اومد

    با عجله و با نگرانی گفتم:باشه الان می یام

    بستنی رو،روی نیمکت گذاشتم و دست سوگند رو گرفتم و سوار تاکسی شدیم

    دم کافی نت پیاده شدیم و رفتیم تو سلام کرده نکرده پشت کامپیوتر نشستم

    رابین بود حالش اصلا خوب نبود باز گریه امونم رو برید و گفت:رابین من خوبی

    رابین صداش در نمی اومد

    -رابین با من حرف بزن می خوام بدونم خوبی

    -حال...حالم خوبه عشقم نگران نباش

    -رابین تفصیر منه،منو ببخش تو راست می گی من نباید تنهات می ذاشتم

    توی این مدت من به عنوان عاشق نباید تنهات می ذاشتم رابین متاسفم

    -صحرا حرف نزن فقط می خوام نگات کنم

    حرفی نزدم توی چشمای بی رغمش خیره شدم توی چشماش اشک حلقه زد بود بهم گفت:

    -صحرا برام سخته دوریت برام سخته

    دماغمو بالا کشیدم و گفتم:برای منم سخته رابین

    -صحرا قول بده هیچ وقت فراموشم نمی کنی هیچ وقت

    -این چه حرفیه رابین تو رو خدا این حرف رو نزن

    بغضش ترکید:صحرا دارم می میرم ودوباره فریاد کشید:ای خدا این چه عشقیه چرا منو

    عاشق کردی چرا بهم قدرت نمی دی چرا می خوای من تنها بمونم

    صحرا تنهام،تنهایی،چی کار کنم چی کار کنم که باهم باشیم

    -سعی کن خوب شو برگرد ایران

    -خدا را التماس کردم که بهم قدرت بده که بتونم با ای
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    این سرطان کنار بیام اما سخته برام

    سخته

    -تو رو خدا گرییه نکن الان باز حالت بد می شه

    -بزار حالم بد بشه به درک اگه می خوام بمیرم بزار همین الان بمیرم

    -رابین برات مگه مهم نیستم،پس دوم بیار به خاطر عشقمون تحمل کن

    -صحرا اگه یه بار دیگه از نزدیک بغلت کنم دوباره خوب می شم دوباره نیرو می گیرم

    اما تو نیستی کنارم اما هیچ وقت نخواستی

    -چرا خواستم،اما چه جوری

    سکوت کرد سکوتی که حس کردم هردو مون رو با آتیش می کشه

    -رابین من باز فردا باهات حرف می زنم به عشق پاکمون قسم اگه بخوای دوباره

    از ضعف خودت بگی دیگه حتی بهت فکرهم نمی کنم

    -بهت قول می دم که تغیر کنم صحرای من

    وتماسمون قطع شد؛حس جدیدی داشتم زیاد ناراحت نبودم اگه هم بودم به خاطر دوریمون

    بود امید داشتم که رابین دوباره امیدش رو به دست می یاره

    به مرده گفتم که دو هفته می یام چت می کنم و گفتم قبل از ساعت 10 همیشه من اونجام

    و برام قبلش آماده کنه و بعد من با رابین حرف بزنم

    با سوگند به ویلا برگشتیم ساعت حدود 12 بود رفتیم یه دوشی گرفتیم لباسامون رو عوض

    کردیم و به سمت اتاق دایی رفتیم

    در زدیم و وارد اتاق دایی شدیم که داشت با آرسام صحبت می کرد رفتیم تو

    تا منتظر بشیم حرفشون تمام بشه ولی دایی گفت:جانم صحرا

    -منتظر می مونم حرفتتون تمام بشه

    -نه بگو عزیزم

    -می خواستم یه چیزی بگم دایی جون ببخشیدا ولی من حوصله ام سر رفته

    -می دونم عزیزم حق داری،تو اهل یه جا نشستن نیستی ولی بهت قول می دم

    این دو سه روز رو صبر کنی بعدش شما رو کل شمال می گردونم؛آرسام هم شما رو توی این

    مدت هر جا بخواین می بره؛یه خبر خوش هم دارم براتون دوست های آرسام و کیارش می

    خوان به شهربازی برن اگه تمایل داری با دوستت سوگند خانم می تونید برید

    -ولی دایی فکر نمی کنم جای ما اونجا خوب باشه بین این همه پسر

    -نگران نباش دایی آرسام هست نمی ذاره کسی اذیتتون کنه

    -باشه فقط ساعت چند راه می افتیم

    آرسام:فردا ساعت 7 شب حرکت می کنیم

    -باشه

    و از اتاق اومدم بیرون دست سوگند رو گرفتم و گفتم:حال کردی فردا شهربازی

    رو افتادیم

    -آخ جون خیلی دوست دارم برم شهربازی

    -حالا پاشو بریم ناهار بخوریم

    توی سالن غذا خوری رفتیم دوست های کیارش منتظر غذا بودند من وسوگند هم

    روی صندلی نشستیم چشم به آرمین افتاد لبخندی زدم

    آرمین هم لبخند زد و به علامت سلام سرش رو تکون داد

    کیارش اومد کنارم و گفت:پسر خوبیه

    شوکه شدم و گفتم:کی رو می گی؟

    -آرمین دیگه

    -خوب که چی؟

    -همین جوری گفتم

    -مواظب باش چی می گی پسر دایی

    -شما مواظب کارات باش

    -هستم شما نمی خواد نگران من باشید

    -صحرا امروز هرچی روبهت گفتم رو جدی بگیر من دوستت دارم

    -ولی من شما رو دوست ندارم

    -مگه دست خودته

    -بله پس چی

    -من تو رو عاشق خودم می کنم

    -حالا می بینی

    -می بینیم

    و رفت سمت دوستاش وقتی غذا سرو شد

    بعد از غذا به طرف من و سوگند اومد و گفت:

    خانما امشب پارتی داریم توی ویلای آرمین اگه بیاین خوش حال می شیم

    -نه نمی تونیم بیایم

    -چرا؟

    -فکر نکنم لازم باشه برای شما توضیح بدم

    -آها پس که این طور ولی من به عمه گفتم که تو و سوگند خانم همراه من می یاین

    چون عمه اینا امشب ویلا نیستند و ویلا خالیه فکر نکنم دو تا دختر توی ویلای

    خالی بتون بمونن

    -چرا؟

    -خوب تنهایی ؛ترس و...

    -شما نمی خواد ناراحت باشید

    سوگند یواشکی دم گوش من گفت:اما نگار من واقعا از تنهایی می ترسم

    -باشه بعدا حرف می زنیم

    کیارش:چی شد؟

    -چی،چی شد؟

    -می یاین

    -چند بار باید بگم

    -باشه صحرا جون عصبی نشو

    و از سالن غذا خوری بیرون رفت

    سوگند:بهت گفتم من از تنهایی می ترسم

    -خوب می دونم

    -پس چرا این کار رو کردی؟

    -دلم نمی خواد هر چی می گـه رو تائید کنم

    -یعنی می ریم

    -آره ولی اگه آرسام بره به اون جشن

    -خوب باهاش حرف بزن

    -باشه تو برو برای امشب آماده شو من می رم حرف بزنم

    -باشه

    سوگند پا شد وبه اتاقش رفت من هم به اتاق آرسام رفتم و در زدم

    با صدای که خیلی آروم بود گفت:بیا تو

    اول تعجب کردم و به آرومی در رو باز کردم اول سرم رو توی اتاق گذاشتم کسی نبود

    ولی دوباره گفت:توی حمامم بیا تو الان میام

    با تعجب وارد اتاق شدم و روی مبل نشستم

    بعد از 5 دقیقه آقا تشریف آوردن با یه لبخندی مهربون اما من اخم کرده بودم

    -چی شده دختر دایی چرا اخم کردی؟

    -یه ساعته من اینجام.معلوم نیست داری چی کار میکنی؟

    -ببخشید؛خوب حمام بودم

    -خوب

    -چی خوب

    -یعنی فراموش کن

    -آها

    -ببین آرسام فکر کنم می دونی امشب پارتی داریم

    -آره ؛فکر کنم توی ویلای آرمینه

    -درسته

    -خوب؛نکنه نمی یای

    -درست حدس زدی

    -چرا؟

    -فکر کردم می دونی من اهل همچین جاهایی نیستم

    -آره ولی من همراهتون هستم

    -ولی می دونی چیه...

    -نگرا نباش تا من هستم کسی اذیتتون نمیکنه

    -آخه آرسام اینجور جاها پر از پسر های نوشیدنی خوردست

    -گفتم که نگران نباش

    سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم،آرسام اومد به فاصله 3 سانتی متری من و با

    دستش چونم رو گرفت نفس داغش روی صورتم می خورد

    -صحرا بهم اعتماد کن

    -باشه

    و بعد توی چشمای سیاهش زل زدم و گفتم:بهت اعتماد می کنم

    -منم بهت قول می دم که ازت مراقبت کنم

    و بعد از اتاقش بیرون رفتم و به سمت اتاق سوگند رفتم در زدم و وارد اتاق شدم

    -به به سوگند خانم چه تیپی زدی

    -بله دیگه

    -ولی متاسفانه نمی تونیم بریم پارتی

    اخم کرد و گفت:چرا؟منو نگاه کن که چه قدر به خودم رسیدم دلت می یاد

    -آخه می دونی چیه الان خیلی زوده بریم 3 ساعت دیگه پارتی شروع می شه

    و با صدای بلند خندیدم

    -رو آب بخندی؛منو دست می ندازی و از اتاقش فرار کنان اومدم بیرون و همین طور که

    از پله با دو پایین می خوردم به جسم تقریبا سختی برخورد کردم سرم رو بالا اوردم ببینم

    کیه که بله نوید خان کوه غروره منتظر بودم که کمکم کنه تا بلند شم ولی

    انگار نه انگار

    -چیزیتون شد

    با سردی:نه خیر

    -بهتر حواستون رو جمع کنید

    عصبی شدم و گفتم:ببخشید فکر کنم شما خوردید به من

    -من خوردم به شما یا شما خوردید به من
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    -روتو برم

    -چی؟

    -گفتم رو تو برم

    اخمی غلیظ کرد و سمت من اومد و بازومو گرفت و فشار داد

    چه قدر وحشیه دستم رو شکوند

    -چی کار می کنی؟

    -بار آخرت باشه اینجوری بامن رفتار می کنی؟

    پوزخندی زدم و گفتم:ای وای ترسیدم

    -دستم رو بیشتر فشار داد و گفت:خوبه که ترسیدی

    -آقای به اصطلاح محترم فکر کنم شما یه چیزی رو فراموش کردی

    -چی رو؟

    -شما توی این ویلا مهمونی و فکر کنم به دور از ادبه که با صاحب خونه

    این جوری برخورد بشه

    -شما خودتو صاحب خونه تصور کردی؟

    -په نه په

    -خانم به اصطلاح محترم اینجا نه خونه ی تو نه خونه ی من

    -حرف شما کاملا غلطه

    -چرا؟

    -دایی من و مادرم این خونه رو نصف نصف صاحب هستند

    با قیافه حق به جانب گفت:که این طور

    و بعد خودم رو از دستش بیرون کشیدم و گفت:برای بار آخرت باشه دست به

    من می زنی،فهمیدی

    با اخمی گفت:تو هم بار آخرت باشه با بزرگ ترت اینجوری برخورد می کنی

    -من رفتار بدی نداشتم ولی فکر می کنم یه نفر دیگه از یه جای دیگه داره

    می سوزه

    -از کجا؟

    -خوب از همون جایی که وقتی یه نفر ضایعه می شه اون قسمت بد جور می سوزه

    نوید اعصابش بهم ریخت و دستش رو توی موهاش کشید و گفت:خیلی بی ادبی

    -شما منحرفی

    -چرا؟

    -چون منظورم بینی شما بود نه یه قسمت دیگه

    -خانم من هم منظورم بینیم بود پس شما منحرفی

    -نه خیر شما منحرفی

    -خودتی

    -خودتی

    -خودتی

    که یه دفعه آرمین با آرش وارد سالن شدند و خیره به من و نوید شدند

    من هم نگام به سمت آرمین رفت

    واو نگاش کن چه هیکل توپی داره ولی خجالت کشیدم که تن یه پسر برهنه

    رو دیدم برای همین نگام رو سمت پاین بردم و گفتم:

    -ببخشید من خیلی کار دارم و به سمت اتاقم رفتم

    درو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم هیکل آرمین توی ذهنم اومد چه قدر

    خوش هیکل بود چه قدر زیبا بود عین رابین

    سریع از جام بلند شدم و سمت حمام رفتم و خودم رو شستم و بیرون اومدم

    متاسفانه لباس برای پارتی نیوردم ولی خوی می توستم یه لباس دیگه ایی بپوشم

    خوب هرچی پوشیده تر باشه بهتره

    رفتم سمت چمدونم زیپش رو باز کردم و یه دکلته سیاه با دامن کوتاه

    بیرون آوردم دیدم که نه این خیلی کوتاه بنابراین باید خرید می کردم

    سریع آماده شدم و سمت اتاق سوگند رفتم و گفتم:سوگند من می رم خرید می یای

    صداش در نیومد ترسیدم فکر کردم اتفاقی براش افتاده در رو باز کردم و رفتم

    توی اتاقش کسی توی اتاق نبود کاملا اتاق رو گشتم واقعا کسی نبود همین که خواستم پا مو

    بیرون از در بگذارم سوگند با یه ماکس فوق العاده ترسناک جلوم ظاهر شد

    جیغ خفیفی کشیدم و زدم توی سرش و گفتم:

    -فکر می کنی خیلی بامزه ایی

    -آره خوب

    -تو توهمی بابا

    -چی کارم داری؟

    -هیچی می خواستم برم خرید

    -خرید؟

    -آره خرید

    -الان

    -مگه چیه

    -اخه عقل کل دو ساعت دیگه پارتی مثلا

    -خوب می دونم ،از همون جا لباسم رو می پوشم

    -صحرا حالت خوبه؟با اون لباسی که می خوای بخری می خوای سوار تاکسی شی

    -خوب دربست می گیرم

    -خود دانی،ولی به نظر من همراه آرسام برو

    -با آرسام نمی رم نمی خوام حس کنه که همیشه بهش محتاجم


    -باشه خودت می دونی

    -تو همرام نمی یای؟

    -نه

    -چرا؟ِ

    -خانم جان منو نگاه کن کلی کار دارم هنوز آرایش نکردم

    -تو هم با اون آرایشت؛با اخمی گفتم:زیاد آرایش نکن خوب نیست

    -چشم مامانی

    و از اتاقش بیرون رفتم و واقعا نمی دونستم چی کار کنم توی هال نشسته بودم

    که دیدم کیارش با یه لباس اسپورت فوق العاده زیبا داره از پله می یاد پایین

    چه جیـ*ـگر شده اون کیه همراش اِ اینکه نگار

    سمتش رفتم و پریدم بغلش و گفتم:

    -سلام دیونه تو کجا بودی این چند روزی؟

    -سلام علیکم عزیز دلم خوبی تو؟

    -خوبم تو خوبی

    -مرسی عشقم

    -داری جایی می ری؟

    -آره می خوام برم خرید

    -خرید؟

    -آره برای پارتی امشب لباس ندارن

    -ا دیدی منم لباس ندارم پس همراهت میام

    روشو سمت کیارش کرد و گفت:کیارش ما رو می بره

    گفتم:نه نمی خواد خودمون می ریم

    -چرا صحرا جون می برمتون دیگه

    -آره صحرا باهم می ریم

    -باشه ولی صبر کنید سوگند رو صدا کنم

    باشه پس تو ماشین منتظریم

    سریع سمت اتاق سوگند رفتم و در زدم و وارد اتاق شدم و گفتم:سوگند بیا می خوایم بریم

    -می خواین برین؟مگه تو چند نفری؟

    -دیونه با نگار می رم

    -نگار؟نگار کیه؟

    -دختر دایم تازه اومده

    -پس که این طور

    -بیا دیگه

    -من نمی یام

    -چرا؟

    -کار دارم

    -بیا دیگه الان نیای کی می خواد بیارتت

    -با آرسام می یام

    -نه نمی خواد همراه اون بیای؟

    -چرا؟

    -خوب چون من می گم

    -زور می گی

    -نیومدی که نیومدی خودم می رم

    -برو جلوتو کسی نگرفته

    سریع از اتاق رفتم بیرون و سمت پله ها رفتم و از پله پایین اومدم و سمت در خروجی رفتم

    ماشین کیارش دم در پارک بود عجب جیگریه ماشینش

    فسقلی با این سنش ماشین داره والاه

    با اخم وارد ماشین شدم و در رو بستم

    نگار:سوگند نمی یاد؟

    -نه هنوز خیلی کار داره
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    کیارش پوز خندی زد

    گفتم:چیش خنده داشت

    -هیچی

    -چرا فکر کنم شما به یه علتی خندیدی

    -نه

    -چرا دلتون می خواد این قدر سر به سرم بذاری

    با قیافه مظلومانه سرش رو برگردوند و بهم خیره شد و گفت: من کاری نکردم

    -معلومه

    و دیگه حرفی نزدم و بعد از مدت کمی ماشین روشن شد و راهی شدیم توی این

    مدت اصلا حرف نزدم ولی نگار هی می خواست سر موضوع رو باز کنه ولی من

    با جواب های کوتاه خودم رو خلاص می کردم

    سر آخر دم پاساژی پیاده شدیم،پاساژ بزرگی بود و خیلی شیک

    آروم از ماشین پیاده شدم خیلی آروم راه می رفتم تا لج کیارش در راد

    -صحرا جوووون بیا دیگه

    -دارم میام دیگه چه قدر عجله دارید

    و وارد پاساژ شدیم

    کیارش با غرور گفت:من اینجا رو خوب می شناسم فکر کنم همین مغازه خیلی خوبه

    حواسم به حرفش نبود وبه نگار گفتم:نگار جان اون مغازه که لباس مشکی داره رو می بینی

    -آره

    -بیا بریم اونجا

    -باشه عزیزم بریم

    و کیارش رو توی بهت خودش تنها گذاشتیم

    وارد مغازه شدیم مغازه ای نسبتا بزرگی بود حالت لوزی مانند داشت و لباسش خیلی شیک

    و ساده بود،ص

    صاحبش هم یه خانم جونی بود سمتش رفتیم و سلام دادیم و به لباسا نگاه می کردیم

    لباساش شیک بود اما اون چیزی که می خواستم نبود خیلی لخـ*ـتی بود

    سمت خانمه کردم و گفتم:خانم ببخشید لباس پوشیده تر ندارید

    -چه جور لباسی؟

    -مثلا مدلش پفی باشه

    -چرا داریم لطفا بیاید

    ما رو از مغازه اش بیرون برد و سمت اون یکی مغازه اش برد وارد مغازه شدیم

    لباسهای پفیش واقعا زیبا بود همون لحظه ی ورود یه لباس نظرم رو جلب کرد سمتش رفتم

    و به دقت دیدمش

    یه لباس مشکی که بالا تنه ی جلوش خیلی تنگ بود و روش با سنگ های الماسی مانند سفید

    به شکل قلب طراحی شده بود و از کمرش به پایین پشاد و پفی می شد روی دامنش هم با تور

    های سیاه مدل دادند و یه گل فوق العاده زیبا روی بالای سمت چپ دامن گذاشتند

    وسط بالا تنه ی پایین و بالا با گل های سفید کوچیک صراحی کردند

    ییا یه دستکش توری مشکی

    نگار:خیلی زیباست می خواش

    -آره

    -پس بخرش

    به خانمه گفتم که می خوام پروش کنم ،سمت اتاق پرو رفتم و پوشیدمش

    کیپ تنم بود انگار مال خودم دوخته شده بود نگار رو صدا زدم و گفتم:نگار جان یه لحظه بیا

    و اومد توی اتاق دستش یه لباسی بود بهم گفت:

    -صحرا جون این خیلی بهت میاد مثل ماه شدی عزیزم

    -مرسی،لباست رو انتخاب کردی؟

    -آره اینه

    -خوشگله عزیزم

    -نگار بعدش می ریم خونه

    -آره چی شده مگه

    -فکر کردم دیر می شه نمی ریم

    -نه بابا تو چه قدر منظمی حالا یه ساعت تاخیری کسی رو نمی کشه که

    خندیدم و گفتم:چرا کیارش رو می کشه

    -ای نامرد در مورد داداش من اینجوری فکر کردی؟

    -په چی

    و هر دو خندیدم

    بعدش نگار لباسش رو پرو کرد و هردو لباسمون رو خریدیم و به سمت کیارش رفتیم که

    خیلی عصبی توی ماشین نشسته بود

    -نگار کیارش چشه؟

    -هیچی بابا الان می ریم تو ماشین می گیه:یه ساعت کجا بودید زیر پام علف سبز شد

    -واقعا؟

    -حالا رفتیم تو ماشین می بینی

    به سرعتم اضافه کردم و سوار ماشین شدم مثل این بچه هایی که خراب کاری کرده باشند

    و جلوی مامانشون لال می شن،مثل اونا شدم.اما نگار خنده کنان وارد ماشین شد

    نگار:بریم داداشی

    کیارش نفسش رو فوت کرد بیرون و با چهره ایی افروخته گفت:یه ساعت کجا بودید

    زیر پام علف سبز شد

    بعدش من و نگار زیر چشمی هم دیگه رو دیدیم و زدیم زیر خنده

    کیارش با قیافه ایی متعجب گفت:چیز خنده داری گفتم؟

    نگار:نه داداشی بریم دیر شده

    بعد کیارش دستی توی موهاش گذاشت و ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم

    بعد از اینکه به ویلا رسیدیم نگار به من گفت:بیا توی اتاق من آماده شیم

    -نه عزیزم راحت باش

    بعد هرکدومون راهی اتاقمون شدیم و آماده شدیم

    سعی نکردم زیادی آرایش کنم،یه آرایش خیلی ملایم چهره ام رو زیبا می کرد اگه خیلی

    آرایش می کردم به قول مادرم شبیه به فرشته ها می شدم

    تازه توی اون پارتی حسابی نوشیدنی خورده هستند من نمی خوام زیاد تو دید باشم

    وقتی آماده شدم کلاه سیاهی که از قبل داشتم و روش با پر سفید طراحی شده رو بود رو

    سرم گذاشتم و به سمت در اتاق رفتم توی راه رو داشتم قدم می زدم که نگار بیاد و باهم بریم

    توی همین لحظه آرسام رو دیدم که از روبرو خیلی شیک و مجلسی داره می یاد به روی خودم

    نیوردم که دیدمش روی مبل توی راهرو نشستم و منتظر نگار شدم

    سرم رو بالا نکردم که آرسام رو ببینم اما حس کردم که آرسام روی مبل نشست

    به خودم جرعت دادم و سرم رو بالا کردم و دیدمش

    ای وای این چرا اینقدر عصبانیه چرا چشماش اینقدر قرمزه

    به زور سلام کردم و آرسام هم با عصبانیت سلام رو داد و گفت:

    -منتظر کسی هستی؟

    آب دهنمو قورت دادم و گفتم:بله منتظر نگارم

    با تعجب گفت:نگار؟

    -بله همین امروز اومد و باهم رفتیم بازا....

    نگذاشت حرفم تموم بشه سریع بلند شد و گفت:پایین منتظرتونم

    -با کیارش می ریم

    -کیارش رفته

    -چی؟رفته

    -بله

    -خیلی نامرده خودش گفت که با من بیاین

    با سردی گفت: حالا که رفته

    خیلی بهم بر خورد چیزی نگفتم،بلند شدم و به سمت اتاق سوگند رفتم و در زدم

    و رفتم توی اتاقش

    سوگند:سلام پری خانم

    -پری خانم؟

    -بلهههههههه،چه قدر تو خوشگل شدی

    -نه بابا اصلا زیاد آرایش نکردم

    -تو خودت همین جوری هم خوشگلی

    -تو خودت هم خیلی زیبا شد سوگند خانم

    -مرسی

    بعد از مدتی گفتم:چرا تا به حال نرفتی؟

    -آرسام گفته که منتظر شما می مونیم

    با ناراحتی گفتم:که اینطور

    -چیزی شده؟

    -نه چیزی نشده

    -پس چرا ناراحتی؟

    -هیچی

    -باشه پس بلند شو بریم

    باهم سمت اتاق نگار رفتیم و نگار هم اومد و باهم سوار ماشین آرسام شدیم

    توی راه نگاه غضبناک آرسام رو روی خودم حس کردم

    چرا اینجوری شده بود چرا این قدر عصبانی بود من که زیاد آرایش نکردم من

    که لباسم پوشیده س،بی خیالش شدم و به سمت شیشه خیره شدم بعد از

    مدتی به ویلای آرمین رسیدیم ویلاشون نسبتا بزرگ بود و صدای آهنگش تا

    پایین می اومد استرس تمام وجودم رو گرفت می ترسیدم یک دفعه آرسام رو پشتم حس کردم

    رومو برگردوندم و با اخم آرسام رو برو شدم

    آرسام دم گوشم گفت:برای همین گفتم لباست رو پوشیده تر انتخاب کن

    من اخم تو هم رفت و با عصبانیت گفتم:این پوشیده ترین لباس توی پاساژ بود

    واقعا عذر می خوام که نتونستم با چادر بیام پارتی حاج آقا

    و با سوگند و نگار وارد ویلا شدیم دم در دو نفر خوش آمد می گفتند چند نفر هم وسایل

    مهمون ها رو می گرفتند

    من فقط کیفم رو داشتم برای همین چیزی به اونا ندادم

    وارد سالن شدیم،آرمین و کیارش سمتمون اومدن

    کیارش که فقط با اون چشم ناپاکش زوم کرده بود روی منو سوگند و آرمین با چشمانی

    که دو دو می زد به من خیره شده بود

    ای خدا چشمان ناپاک رو از این مردا نگیر

    آرمین بعد از مدتی با صدای سلام آرسام به خودش اومد و گفت:

    -همگی خوش اومدین

    ما هم سری تکون دادیم و روی مبل نشستیم ولی ای کاش نمی شستیم

    چون سوگند و نگار بعد از 3 دقیقه بلند شدند و سمت پیست رقـ*ـص رفتند و منو تنها

    گذاشتند من هم که اهل رقـ*ـص نبودم برای همین تنها موندم بعد از مدت کمی حس کردم

    دو تا از پسر هایی روی مبل نشستند من وسط اونا بود ولی اصلا حس خوبی نداشتم

    چون حس کردم مش
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    نوشیدنی خورده هستند چشمم سمت آرسام رفت که حسابی کلافه بود

    و هی دست توی موهاش می کشید و با عصبانیت به دو تو پسره نگاه می کرد من هم خواستم

    از بینشون بلند شم که یکشون دامنو کشید و گفت:

    بشین فرشته کوچولو کارت دارم

    ای خدا منو بکش الان چی کار کنم

    گفتم:آقا ولم کنید

    -نه خیر باهات کار دارم

    دوستش گفت:فرهاد راست میگه باهات کار داریم

    آراسام که این صحنه رو می دید سمتم اومد و با عصبانیت به اون دوتا پسره گفت:آقایون اتفاقی

    افتاده

    اون دو تا پسره که از قیافه ترسناک آرسام ترسیدن گفتند:نه چیزی نشده و سریع از اونجا

    دور شدند و بعد نفسم رو فوت کردم بیرون و دوبار روی مبل نشستم آرسام هم کنارم نشست

    و گفت:همینجا کنارت هستم نگران نشو و بعد دستم رو توی دستش فشرد بوی عطر تلخش با

    روانم بازی می کرد و گفتم:پسر دایی حالت خوبه؟

    چیزی نشنیدم و فقط فشار روی دستم بیشتر می شد

    واقعا دستم در حال شکستن بود اینقدر زیاد فشار می داد که آه از درونم دراومد

    و وقتی آرسام صدای ناله منو شنید گفت:مگه نگفتم زیاد آرایش نکن

    پس بگو دستم رو برای چی این قدر فشار می داد برای خالی کردن عقدش بود

    بدبخت دستم رو شکوند فکر کنم دستم کبود بشه

    گفتم:من که زیاد آرایش نکردم شما هم نمی خواد اینقدر به من گیر بدی

    -اگه بهت گیر ندم اون دو تا پسر به جای اینکه فرار کن....

    حرفش رو نگفته ول کرد و دستی توی موهاش کشید

    گفتم:چی می شد چرا حرفت رو تموم نکردی

    از روی مبل پاشد و دستم رو گرفتم و منو به سمت پیست رقـ*ـص کشوند من هم مثل

    آدامس کشیده می شدم

    وقتی به پیست رقـ*ـص رسیدیم آرسام ایستاد و من گفتم:می خوای چی کار کنی؟

    -می خوام باهات برقصم

    چی؟می خواد با من برقصه باز چی؟

    -آراسم دیونه شدی من که اهل رقـ*ـص نیستم

    -هستی

    -نیستم

    -الان می شی

    و آهنگ جدیدی شروع به نواختن کرد آراسم منو به سمت خودش کشوند و کمرم رو گرفتم

    من هم همون جوری ایستاده بودم

    آراسم گفت:دستت رو بذار روی شونم

    -چی می گی تو؟ولم کن

    با اخمی که کرد رضایت دادم که حرفی رو که می زنه انجام بدم به جای اینکه توی همون

    پیست یکی محکم بزنه توی دهنم

    خیلی سعی کردم توی چشم آرسام خیره نشم اما چشمش آهن ربا داشت من هم بی اختیار

    توی چشمش خیره شدم و بهم با لحنی جدی گفت:

    -صحرا می دونی چشمات خیلی قشنگه

    این دیگه چی می گـه

    با اخم گفتم:منظورت از این حرفا و کارا چیه

    -هیچی می خوام باهات برقصم فقط و فقط با تو و با هیچ کس دیگه ایی غیر از تو

    بعد از اینکه آرسام این حرف رو زد انگار ذهنم به سه ماه پیش توی خونه ی رابین رفت

    که بهم گفت:با هیچ کس دیگه ایی جز من نرقص

    این حرف توی سرم اکو می شد و اشکم بی اختیار روی گونم ریخت و خودم رو از آرسام

    جدا کردم و از ویلا زدم بیرون سعی کردم که اشکم رو کنترل کنم اما نشد سمت دریا رفتم

    توی اون همه صدا و آهنگ کسی صدای فریادم رو نمی شنید برای همین

    داد زدم از ته قلبم داد زد و گفتم:ای خدا چرا؟چرا من چرا رابین باید از هم دور بمونیم

    چرا این کار رو می کنی من عاشقم برام سخته،برام سخته که عشقم ازم دور باشه و یه نفر

    دیگه باهام برقصه برام سخته که عشقم داره جون می ده و من دارم می رقصم

    برام سخته که دو تا عوضی بهم گیر بدن و عشقم نباشه که ازمن مراقبت کنه

    باز فریاد زدم و گفتم:خدا برام سخته اینو بفهم بعد رو شن نشستم و زار زدم از ته قلبم

    زار زدم و اسم رابین رو فریاد می زدم و هی به خودم لعنت می دادم برای اینکه

    چه قدر تنهام برای اینکه چه قدر ضعیفم برای اینکه نتونستم تنها خواسته ای رابین

    رو براورده کنم برای اینکه اجازه دادم توی بغـ*ـل یه نفر دیگه به جای رابین باشم

    ای خدا منو بکش نگذار اینجوری عذاب بکشم ای خدا نگذار اینجوری توی

    تنهایی خودم دستو پا بزنم

    در همین حالی که زجه می زدم آرسام رو کنار خودم حس کردم.

    آراسم:رابین کیه؟

    می خواستم که از کنارش رد بشم ولی دستم رو محکم گرفت و گفت:گفتم:رابین کیه؟

    نگاهش کردم اخمی ترسناک روی صورتش بود و چشمش قرمز شده بود سرم داد زد

    و گفت:مگه با تو نیستم می گم رابین کیه؟

    ترسیدم واقعا ترسیدم تا حالا اینجوری آرسام رو ندیده بودم برای همین گفتم:

    م...من نمی دونم واقعا چی بگم؟

    بعد منو به سمت خودش کشوند انقدری که نفسش توی صورتم می خوردچشماش روی هم

    گذاشت و با عصبانیت گفت:همه چی رو می خوام بدونم و بعد من رو سمت ماشینش پرت کرد

    و من رو سوار ماشینش کرد

    لال شده بودم اصلا انگار زبون نداشتم

    -منتظرم

    -من نمی دونم تو از چی حرف می زنی؟

    -بابا لامصب خودم شنیدم که اسم رابین رو داشتی بلند داد می زدی

    -خوب که چی؟

    -خوب که چی؟روی پیشونیم نوشته ابله یا خر یا..

    -یا چی؟

    -جواب سوال منو بده

    -خوب...خوب چی بگم

    بلند فریاد زد این قدر بلند فریاد زد که شیشه ی اتوموبیل فکردم داره می شکنه:

    بگو رابین کیه؟

    اشک روی گونه ام سرازیر شد و با جدیت گفتم:عشقمه

    دستش رو بالا اورد و روی صورتم زد دستم رو روی صورتم گذاشتم

    داغ شده بود فکر کنم بدجوری قرمز شده بود

    -صحرا انتظار همچین حرفی رو از تو نداشتم؛تو مال منی نه مال کس دیگه و بعد از ماشین

    رفت بیرون

    من موندم توی این همه سوال های مختلف؛یعنی چه یعنی آرسام منو دوست داره

    نه نه این دروغ اون منو دوست نداره اون هیچ حسی به من نداره

    بعد از مدتی در پشت باز شد و سوگند سوار ماشین شد و بهم گفت:

    -سرت درد می کنه

    با بغض گفتم:نه

    -پس چرا آرسام گفت که سرت درد می کنه و می خوای بری خونه

    و بعد در جلو رو باز کردم و سمت پشت نشستم و خودم رو توی آغـ*ـوش

    سوگند رها کردم و بغضم شکست و گریه کردم و گفتم:سوگند آرسام زد توی گوشم

    و فهمید که رابین کیه

    سوگند با تعجب گفت:فهمید؟

    -آره فهمید

    -از کجا؟

    -یادته بهت گفتم که رابین بهم گفت که جز با اون با کس دیگه ای نرقصم

    -آره

    -دیدی که آرسام و من با هم رقصیدیم
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا