کامل شده رمان تنهایی داليا | samanehaminian69 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سمانه امينيان

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/12
ارسالی ها
275
امتیاز واکنش
3,688
امتیاز
502
سن
33
محل سکونت
شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
با تمام شدن لالايى، سرم را بلند كردم و به صورت مظلوم به خواب فرو رفته‌اش نگاه كردم. جلو رفتم و تا صورتش را خواستم ببوسم، صداى پايين رفتن دستگيره‌ی در را شنيدم. از كنار بهار سريع بلند شدم و به سمت در رفتم.
صداى نفس كشيدنش را به خوبى مى‌شنيدم. با باز نشدن در، چند ضربه به در زد. نگاهم را به سمت بهار چرخاندم. در جايش تكان نخورد كه بيدار نشود و دوباره نترسد. قفل در را باز كردم و قبل از باز كردن در، سينا دستگيره را پايين كشید و در را باز كرد. مقابلش ايستادم، حال خوشى نداشت و از آن‌جايى كه تجربه داشتم، مي‌دانستم اصلاً در حال خود نيست. خواست به داخل اتاق بيايد كه به ناچار دستم را روى سينه‌اش گذاشتم و به بيرون هلش دادم ودر اتاق را پشت سرم بستم.
با صداى بلند قهقهه زد و گفت:
- چيه؟ شدى نگهبان؟
تمام وجودم پر از خشم شد و با نفرت گفتم:
- خدا تو رو لعنت كنه.
باز هم خنديد.
- دالیا می‌دونى من چرا از تو خوشم مي‌اومد؟
نگاهش به كل صورتم چرخيد و ادامه داد:
- چون شبيه دختربچه‌ها بودى.
از بس دندان‌هايم را روى هم فشرده بودم، استخوان فكم بيرون زده بود. با حرص نگاهش كردم.
-خفه شو تا خودم نكشتمت.
- چرا خب؟ من چي‌كار كنم كه به دختر بچه‌ها گرا...
دستم را بلند كردم و با تمام وجود به صورتش كوبيدم و نگذاشتم جمله‌اش را تمام كند. از شدت ضربه‌ى دستم، در جايش تلو تلو خورد و عقب رفت. با تمام نفرت و خشمم گفتم:
-تو ان‌قدر كثيفى كه دارى در مورد دخترت و كارت، خودت رو با اين حرف توجيه مى‌كنى؟ آخه كدوم پدری به دختربچه‌ی پنج ساله‌ش نظر داره و ان‌قدر راحت، از حيوون درونش حرف می‌زنه؟
تمام عضله‌هاى صورتش از خشم مى‌لرزيد. بى‌حرف جلو آمد و مچ دستم را گرفت و به دنبال خود به اتاق مشترك سابقمان كشيد. تمام زورم را به كار گرفتم؛ اما بى‎فايده بود. مرا به داخل اتاق كشاند و با يك حركت، به سمت تخت مرا هل داد. با هزار زور توانستم خود را كنترل كنم و به زمين نيفتم. با عصبانيت گفتم:
- چه مرگته؟ اصلاً حاليت هست دارى چي‌كار مى‌كنى؟
جلو آمد و با پوزخند نگاهم كرد. كتش را درآورد و گفت:
-بهتر نيست تو جاى يه دختربچه باشى؟ تو هنوزم مثل يه دختر كوچولو مى‌مونى.
با فهميدن نيتش، عقب رفتم.
- ما از هم جدا شديم، اين رو يادت رفته؟
خنديد.
- به نظرت برام مهمه؟ بعدشم، تو خودت خواستى با همين شرايط تو اين عمارت بمونى.
با برخورد به ميز آرايش، دستم را عقب بردم و با رسيدن به اولين چيز، آن را برداشتم. با لمس كردنش، متوجه شدم مجسمه‌اى است كه خودش از بازار خريده بود. جلو آمد.
- برو عقب.
- اون‌وقت چرا؟ قراره كى جلوى من رو بگيره؟
معطل نكردم و با قدم بعدش، مجسمه را بلند كردم. تا خواستم آن را مهمان فرق سرش كنم، مچ دستم را پيچاند و من را مهمان مشت و لگدهايش كرد. باز هم خوى حيواني‌اش برگشت و بى‌آن‌که متوجه باشد با يك زن طرف است نه كيسه بكس؛ مرا زير مشت و لگدهايش خرد كرد، اما باز هم آرام نشد و ضربه‌ى آخر را با از بين بردن پاكى و نجابتم زد و مرا از پاى در آورد.

ديگر به معناى واقعى نابود شده بودم و براى زنده ماندن، تنها يك بهانه داشتم. آن هم نجات بهار از اين بی‌همه‌چيز بود. روزبه‌روز بيشتر در خود مى‌رفتم و ديگر از همان دالياى قبل هم چيزى باقى نمانده بود. صدرى با تلاش بيشتر، بعد از دوهفته، بالاخره روز رفتن را مشخص كرد و گفت قبل از رسيدن سينا به محل معامله‌شان، از عمارت بيرون بيايم و با ماشينى كه جلوى در منتظرمان خواهد ماند، به سمت مرز تركيه برويم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    در طول مدت شش ماه، از سينا و ساسان مداركى جمع كرده بودم تا در صورت پيدا كردنمان، با آن مدارک تهديدشان كنم. تمام مدارک، پول و طلاهايم را قبل از رفتن به صدرى سپرده بودم. نمى‌دانم چرا، ولى به صدرى اعتماد كرده بودم و علاوه بر خود و بهار، تمام زندگى‌ام را به او سپرده بودم. طبق گفته‌ی صدرى، سينا نُه شب از خانه بيرون مى‌رفت و من تنها دو ساعت وقت داشتم تا از خانه بيرون بروم.
    تمام مدت طول روز، از شدت نگرانى حالت تهوع داشتم و با هر ساعتى كه به رفتن نزديک مى‌شديم، حالت تهوعم بيشتر مى‌شد. همراه بهار، داخل اتاق مانديم تا مثل هميشه طبيعى باشيم. سينا راس ساعت نُه از خانه بيرون رفت و من تنها یک ساعت وقت داشتم تا از آن خراب شده، بيرون بروم.
    با رفتنش، سريع از اتاق بيرون رفتم و با مطمئن شدن از نبودنش، به اتاق برگشتم. كيف كوچكى برداشتم و شناسنامه‌هايمان را به همراه پاسپورت و مبلغ پولى كه كنار گذاشته بودم؛ داخلش قرار دادم و به سراغ گوشى‌ام رفتم تا با صدرى تماس بگيرم. چند مرتبه شماره‌اش را گرفتم كه بالاخره جواب داد و بى‌آن‌كه مهلت حرف زدن بدهد گفت:
    - داليا خانوم، معامله قبل از رسيدن سينا انجام شده، من پول‌ها رو گرفتم و از اون‌جا زدم بيرون. هرطورى شده از اون خونه بزن بيرون. سينا داره برمى‌گرده. همه‌چى رو فهميده؛ وقت نداريد.
    به يك‌باره تمام جانم رفت، هزار سوال در ذهن داشتم؛ اما با فرياد صدرى از ذهنم رفت.
    - صدام رو دارى يا نه؟
    ناخودآگاه به اتاق بهار دويدم و با صداى لرزانم گفتم:
    - من چي‌كار كنم؟ سينا از كجا فهميده؟
    - از طريق يكى از وَردست‌هاى من که جاسوسيم رو كرده. اينا رو ولش كن. فقط از اون عمارت بزن بيرون. داره مياد سر وقتتون. ماشين جلوى دره، مي‌دونه كجا ببرتتون، منم دارم ميام.
    بهار را از خواب بيدار كردم و به سمت كمد دويدم تا لباس‌هايش را بيرون بياورم.
    -پول چى ميشه؟
    - نگران نباش، دارم ميارم برات.

    -چرا همه‌چيز به‌هم ريخت؟
    صداى ترمز وحشتناك ماشين، قلب لرزانم را از تپيدن متوقف كرد. بى‌حرف دويدم به سمت پنجره‌ى اتاق و با ديدن سينا كه به سمت عمارت مى‌دويد، از ترس تمام بدنم شروع به لرزيدن كرد.
    - اومدش خـ...خونه؛ چي‌کـ...کار كنم من؟
    از ترس، لكنت گرفته بودم و حالت تهوعم شدت پيدا كرده بود. صدرى هم از حرف و صداى لرزانم دستپاچه شده بود.
    - داليا نترس و آروم باش. برو تو اتاق بهار و در رو قفل كن. دارم ميام، قبلش پولا رو مى‌فرستم پيش زنم و از اون‌جا ميارمت بيرون. بعد از من، مي‌تونى بيايى پول‌ها رو از زنم بگيرى. یه آدرس مى‌ذارم تو ساك، برو سراغشون، مى‌دونن چي‌كار كنن.
    با شنيدن صداى در به سمت اتاق دويدم و در را از پشت قفل كردم و بهار را درآغوشم گرفتم. او هم همانند من مى‌لرزيد و از ترس خود را خيس كرده بود. به صورت مهربان و كودكانه‌اش نگاه كردم. اشك به چشم‌هايم هجوم آورد. خدايا، من نتوانستم از هديه‌ات مواظبت كنم و آن زندگى كه در آن شاد باشد به او دهم. خدايا، من حتى نمى‌دانم كجاى زندگى‌ام را اشتباه كردم كه اين‌گونه كودكم جاى من بايد تاوان دهد. صداى قدم‌هايش مى‌آمد. يک راست پشت در قرار گرفت و محكم شروع به در زدن كرد. بهار از ترس در بغلم خود را فشرد و جيغى بلند كشيد. با فرياد بهار، در را محكم‌تر كوبيد و فرياد زد:
    -در رو باز كن داليا.
    با فريادش، بهار شروع کرد به گريه كردن. صورت خيس از اشك‌هايش را بوسيدم و همراه او اشك ريختم و زير گوشش گفتم:
    - مامان رو ببخش براى همه‌ی عذاب‌هايى كه كشيدى عروسك مامان؛ من تو رو به اين دنيا آوردم تا كنارت خوشبخت‌تر باشم؛ اما نشد. هميشه يادت باشه، حتى اگر مامان زنده نبود، من براى تو هر كارى كردم تا از اين مخمصه نجاتت بدم، اما نشد.خدا نخواست يا اين‌كه، سرنوشت ما اين بود، نمى‌دونم. حتى نمى‌دونم، الان مي‌تونى حرفام رو بفهمى يا نه؛ ولى اين رو هميشه يادت باشه، من تو رو، از خودمم بيشتر دوست داشتم...
    با صداى محكم برخورد سينا به در، حرفم با دخترم نصفه ماند. چه كسى مي‌دانست آن دقيقه‌ها، دقيقه‌هاى پايان عمر بهارم است؟ اگر می‌دانستم آن زمان، ثانيه‌شمار عمر بهار آغاز شده است و چيزى تا زمستان دخترم نمانده است، در همان لحظه قلبم از حركت مى‌ايستاد؛ اما...
    سينا با ضربه‌ى دوم، موفق به شكستن در شد و به داخل اتاق آمد. تمام صورتش از شدت خشم سرخ شده بود و چشم‌هايش به خون نشسته بود. با ديدنش، بى‌اختيار همراه بهار كه محكم در آغوشش گرفته بودم از روى تخت بلند شدم و ايستادم. به سمتم آمد و قبل از اين‌كه حرفى بزند، دستش را بلند كرد و با تمام قدرتش روى صورتم كوبيد. از شدت ضربه‌ى دستش نتوانستم خود را كنترل كنم و به عقب پرت شدم. همراه بهار روى تخت افتاديم. تمام صورتم از درد بى‌حس شده بود؛ اما برايم اهميتى نداشت. تنها بهارى كه روى تخت پرت شده بود و از ترس مدام پشت هم جيغ مى‌كشيد برايم اهميت داشت. در همان حالى كه روى تخت به پشت افتاده بودم، چرخيدم تا به سمتش بروم كه از موهايم مرا گرفت و از روى تخت بلند و به خود نزديك كرد. سرش را كنار گوشم آورد و با فرياد گفت:
    - پس درد تو پول بود، آره؟
    احساس مى‌کردم پوست سرم در حال كنده شدن است و بدتر از آن، دردى بود كه درگوشم پيچيده بود و تمام صورتم را پر از خون كرده بود .به بهار نگاه كردم، چشم‌هايم در نگاهش قفل شد. با ته مانده‌ی توانم فرياد كشيدم و به بهارم گفت:
    - از اين‌جا برو.
    بهار از شدت ترس به گوشه‌ى تخت پناه بـرده بود. سينا موهايم را بيشتر كشيد و گفت:
    - هردوتون رو می‌کشم، مى‌خواستین با پولاى من فرار كنين بعد به من بخندين، آره؟
    مرا به سمت خود چرخاند و با نفرت نگاهم كرد:
    - با اون صدرى دست به يكى كردين من رو نابود كنين؟
    بايد بهار را نجات مي‌دادم. اگر منتظر صدرى مى‌ماندم، بى‌شك تا آن زمان هر دوى ما را كشته بود. خواست دوباره فرياد بكشد كه پايم را بالا بردم و محكم به وسط پايش كوبيدم. از شدت درد، موهايم را رها كرد و فريادى كشيد و خم شد. از فرصت استفاده كردم و به سمت بهار رفتم، وقت آرام‎كردنش را نداشتم. تنها دستش را گرفتم و به سمت خود كشيدمش. از روى ميز كنار تختش، كيفم را برداشتم و به سمت در اتاق دويدم.
    سينا فرياد كشيد.
    - مى‌كشمتون .
    با ديدن تقلا كردنش براى بلند شدن، معطل نكردم و از اتاق بيرون رفتم. مقابل پله‌ها رسيدم كه به خود آمدم و ديدم، چيزى نه به سر و نه به تن دارم. به عقب برگشتم و با ديدن اتاق سابق مشتركمان، به سمتش دويدم. مقدارى لباس هنوز در كمد باقى مانده بود. همان‌طور دست به داخل كمد بردم و شال و مانتويى بيرون آوردم و به سمت راه پله‌ها دويدم. به محض بيرون آمدن از اتاق، سينا را مقابل در ديدم. هنوز هم به خود نيامده بود. بهار دست‌هايش را به دور گردنم انداخته بود. دست راستم را از پشت كمرش برداشتم و با تمام زورم به سينه‌اش زدم و با عقب رفتنش از كنارش گذشتم كه او هم از پشت سر موهايم را به چنگ گرفت و نگذاشت قدم بعد را بردارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    با نفرت مرا برگرداند و سيلى ديگری مهمان صورتم كرد و بهار را از موهايش كشيد. با جيغ بهار دستم شل شد و باعث شد بهار به سمت او برود. با گرفتن بهار، سيلى ديگری زد كه مرا پخش زمين كرد. بهار ديوانه‌وار جيغ مى‌كشيد و نامم را صدا می‌زد تا به كمكش بروم. باز هم از جايم بلند شدم و با كيفى كه در دست داشتم محكم به صورتش زدم. با برخورد كيف، بهار از دستش رها شد و روى زمين افتاد. خواستم به سمتش بروم كه مرا از بازويم گرفت و تا جايى كه مى‌توانست تمام مشت و لگدهايش را به تمام بدنم زد. از شدت درد، دنيا برايم سياه شده بود. بهار گريه مى‌كرد و نامم را صدا مي‌زد. مى‌خواستم جوابش را بدهم؛ اما توانى برايم باقى نمانده بود. سينا با شنيدن صدايش به سمتش رفت و از گردن بلندش كرد و ديوانه‌وار فرياد كشيد.
    -همه‌ی اين‌ها تقصير توئه، مى‌كشمت.
    جنون گرفته بود، با شنيدن قدم‌هايش كه به سمت پله‌ها مى‌رفت، چشم باز كردم. بهار در دستانش در حال جان دادن بود ‌و او بى‌خيال به سمت پله‌ها مى‌رفت. خدا را صدا زدم و با اندك جان در بدنم، از جايم بلند شدم و به سمتشان رفتم. سينا با ديدنم عصبانيتش بيشتر شد و به سمتم آمد و همانند بهار مرا از گردن گرفت و با تمام نيرويش گلويم را فشرد. حال مادر و دختر روبه‌روى هم، چشم در چشم يكديگر، در حال جان سپردن بوديم.
    خدايا، عدالت در چه بود كه من در فهمش عاجز بودم؟ عدالت در چه بود كه در پيش چشمانم بايد جان دادن دخترم را نظاره مى‌كردم؟ اصلاً عدالت در چه بود كه كودك من بايد جان دادن مادرش را مي‌ديد؟ او از دنيا چه فهميده بود كه اين‌گونه بايد عذابش را مى‌فهميد؟
    نفس‌هايم بالا نمى‌آمدند و بهار هم رنگش به كبودى رسيده بود كه فرياد صدرى را شنيدم، صدرى با تمام سرعت خود را به ما رساند .
    - دارى چي‌كار مى‌کنى؟
    جلو آمد و تا سينا به خود آمد، مشتى به صورتش زد. همزمان من و بهار از دستان سينا رها شديم و به روى زمين افتاديم. سينا و صدرى با يکديگر درگيرشده بودند و صداى داد و فريادشان عمارت را برداشته بود. به زور نفس مى‌كشيدم. به سمت بهار چرخيدم و او را بي‌هوش بر روى زمين ديدم. همان‌طور در حال تلاش براى نفس كشيدن، خود را روى زمين به سمتش كشاندم. سينا و صدرى كنار پله‌ها با يکديگر درگير بودند كه سينا به يک‌باره صدرى را به عقب هل داد و باعث شد از پله‌ها به سمت پايين پرت شود. بهار را به آغـ*ـوش كشيدم و كنار گوشش گفتم:
    -ديگه نمى‌ذارم نزديكت بشه.
    سينا به سمتمان آمد و بهار را به زور از من گرفت و به سمت اتاق رفت. صدرى درحالى‌كه گيج بود از پله‌ها بالا آمد و با ديدن سينا، به طرفش رفت و با تمام قدرت او را از پشت سرش گرفت و به سمت نرده‌ها پرتاب كرد که چون نيرويش كمتر از صدرى بود، نتوانست خود را كنترل كند و به نرده‌ها برخورد كرد و با بهار به پايين پرت شدند، صدرى هم در همان حالت روى زمين افتاد و بي‌هوش شد.
    صداى اذان، مرا از جهنم افكارم بيرون كشيد. خدايا، مي‌دانم مقصر هستم. می‌دانم گـ ـناه كردم. حتى می‌دانم، تاوان گناهم را با جان دخترم دادم؛ اما باز هم مى‌خواهم براى اين‌كه مادر لايقى نبوده‌ام، مرا ببخشى.
    از جايم بلند شدم و به اتاق بازگشتم و تنها شال و مانتويم را برداشتم و پايين رفتم. با ديدن سوئیچ ماشين تيام روى جاكفشى، آن را برداشتم و به سمت بهشت زهرا راه افتادم.
    تمام زندگى كوتاه دخترم، در جنگ ودعوا گذشت و تنها دو سال اول زندگي‌اش، همانند كودكان ديگر زندگى كرد. بعد از آن، يا در جنگ بود يا در عذاب. من حتى نتوانسته بودم به كودك خود، شادى دهم. نتوانستم زندگى‌ای كه لايقش بود به او دهم. خدايا، گـ ـناه من بزرگ بود؛ ولى نه به اندازه‌ى نابودي زندگي بهار.
    بالاى سنگ قبرش ايستادم. بهارم خروارها خاك رويش بود و من در اين دنيا نفس مى‌كشيدم. خدايا، نفس‌هايم سخت شده است. ديگر قدرت گريه كردن را هم ندارم. روى زمين، كنار دخترم نشستم. نم نم باران شدت گرفته بود؛ اما برايم اهميتى نداشت. ديگر هيچ‌چيز در اين دنيا برايم مهم نبود. من تمام هستى‌ام را از دست داده بودم. ديگر چه چيز مى‌توانست مرا پايبند اين زندگى كند؟ ديگر چه چيز مى‌توانست داليا را به آدميت برگرداند؟ خشم درون قلبم به قدرى زياد است كه مى‌توانم تمام دنيا را خاكستر كنم. كينه‌ام آن‌قدر عميق است كه مى‌توانم تمام دنيا را زهرآگين كنم. مى‌خواهم تمام آدم‌ها، از زندگى كردن متوقف شوند. نامردي‌ست؟ بی‌انصافي‌ست؟ چه كنم؟ من مادرى عزادار هستم. مادرى كه طعم شيرين كودكش را با زهر جايگزين كرده‌اند. قلب پرعشقم را با نفرت پركرده‌اند. اميدهايم را با سياهى نابود كردند. مگر يك زن از زندگى چه مى‌خواهد؟ مگر من در ازدواج با سينا، چه چيز خواستم؟
    مادرم مى‌گفت «خداوند آدم‌هاى قوى را با آزمايش‌هاى سخت امتحان مى‌كند». خدايا، در من چه ديدى كه اين‌گونه مرا آزمايش كردى؟ راه كجا بود كه من آن را نديدم و به بيراهه رفتم؟ بايد چه مى‌کردم كه نكردم و اين شد نتيجه‌اش؟
    چه‌طور مى‌شود مادرى پس از مرگ فرزندش زندگى كند و باز اميد به اين دنياى نامرد ببندد. در اين دنيا هيچ چيز برايم نمانده، تنها انتقام از ساسان مرا سرپا نگه داشته است. می‌خواهم او هم درد مرا بكشد. مى‌خواهم با تمام وجود بداند نابودى يعنى چه! مى‌خواهم بفهمد بازى با زندگى ديگران چه طعمى دارد.
    دستم را روى نامش كشيدم، نامى كه فكر مى‌کردم زندگي‌ام را بهارى مى‌كند؛ اما...
    - بهارم، عزيزم، عمرت كوتاه بود. می‌دونم نتونستم در حقت مادر باشم، نتونستم امانت‌دار خدا باشم؛ ولى بدون من تمام تلاشم رو كردم تا بتونم نجاتت بدم، اما نشد، نتونستم. هنوز هم نمى‌دونم كجا اشتباه كردم كه شدى تاوان گـ ـناه‌هام. هنوز هم نفهميدم چرا ساسان شد طوفان زندگيم. خسته‌ام، اون‌قدر كه دوست دارم الان كنارت دراز بكشم و ديگه بلند نشم. می‌خوام همين‌جا كنارت بمونم و به هيچ چيز فكر نكنم. عزيزم،‌ مامان مي‌دونه كه چه‌قدر عذاب كشيدى. می‌دونه و ديده روزهاى پر دردت رو، تو اون‌قدر پاك و معصوم بودى كه حتى تونستى پدرت رو ببخشى؛ اما مامان‌جون من رو نبخش، من رو نبخش چون نتونستم مادرى باشم كه زندگى به تو داده باشه. من با خدا كنار ميام؛ ولى با تو چه كنم. چه‌طور چشم‌هاى معصومت رو از ياد ببرم و نفس بكشم. يه غده تو گلوم گير افتاده كه با ياد تو راه نفسم‌ رو مى‌بنده. مى‌خوام بميرم، مى‌شه به خداى مهربونت بگى منو راحت كنه. من واقعاً بدون تو نمى‌تونم، آخه مامان بدون تو تنهاست.
    هوا تاريك شده بود و من همان‌طور براى بهارم حرف می‌زدم؛ اما بى فايده بود. من محتاج صداى عزيزم بودم، تنها با ديدن صورت مهربانش آرام مى‌گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    صداى پا و حرف زدن مى‌آمد. دوست نداشتم كسى خلوتم را برهم زند؛ اما صدايم مى‌زدند. اى لعنت بر هر چى آدم مزاحم. شانه‌ام را تكان داد، نگاهم را از سنگ قبر گرفتم و به مرد روبه‌رويم انداختم. چشم‌هايش قرمز و لب‌هايش كبود بود، صدايش را شنيدم.
    - دارى با خودت چي‌کار مى‌کنی؟
    نگاهش كردم، تمام صورت و لباس‌هايش همانند من خيس بود، لبخند زدم.
    - اومده بودم خونه‌ی بهارم.
    گريه‌اش شدت گرفت:
    - داليا دارى خودت رو نابود مى‌كنى.
    لبخندم عميق‌تر شد.
    - حال من رو زمانى مى‌فهمى كه بچه‌دار شدى، اون‌وقت بيا بهم بگو مرگ فرزند يعنى چى.
    در آغوشم گرفت.
    - به خدا مي‌دونم، مى‌فهمم، بهار براى من كم‌تر از بچه‌ی خودم نبود، بهار عشق من بود.
    از روى زمين بلندم كرد، همراه تيام قدم برمى‌داشتم. سر بلند كردم، نازار و آروان اخمو را ديدم. چه‌قدر از ترحم كردن بيزار بودم. نگاه نازار مرا از خود بيزار می‌كرد؛ اما مگر می‌شد مرا در اين حالت ببيند و دلش نسوزد.
    كنارم آمد و دستم را گرفت و بى‌حرف به سمت ماشين‌ها راه افتاد. نازار مرا همراه خود به ماشين آروان برد و هردو روى صندلي عقب نشستيم. سرما در جانم رسوخ كرده بود و بى‌آن‌كه بخواهم دندان‌هايم روى هم مى‌خورد. نازار مرا در آغـ*ـوش گرفت و آروان بخاري ماشين را تا آخر زياد كرده بود. هرسه ساكت بوديم و من چه‌قدر از سكوتشان ممنون بودم. روى صندلى دراز كشيدم و سر روى پاى نازار گذاشتم و چشم‌هايم را بستم.
    با توقف ماشين، چشم‌هايم را باز كردم. نازار سرم را نوازش مى‌كرد، بلند شدم و در جايم نشستم. تيام از ماشين خود پياده شد و به سمت من آمد. در را برايم باز كرد. پياده شدم، تمام موهايم دورم ريخته بود و لباس‌هايم به تنم چسبيده بود. نازار رو به تيام گفت:
    - لطفا در خونه رو سريع باز كنيد تا سريع بره داخل، با اين لباس‌ها همين‌طورى هم سرما مى‌خوره.
    سرم را چرخاندم كه در نگاه آروان گير افتادم. نمى‌فهميدم در نگاهش چه چيز بود، غم، ترحم، خشم! واقعاً نمى فهميدم؛ اما نگاهش برايم آشنا بود. نگاهى كه غم درونش فرياد‌هايى گوش‌خراش مى‌كشيد و دنياى تو را از شادى خالى مى‌کرد.
    نازار دستش را بين كتف‌هايم قرار داد و مرا به جلو راند. به محض وارد شدن به خانه، مادر جلوى در آمد. رنگ و روى صورتش نشان از حال خرابش مي‌داد. نازار به مادر سلام كرد و گفت:
    - بهتره استراحت كنه.
    تيام پله‌ها را نشان داد.
    - لطفاً از پله‌ها بريد بالا، اتاقش روبه‌روى پله‌هاست.
    نگاه از چشم‌هاى پر اشكش گرفتم و همراه نازار بالا رفتيم. من از صبح تا شب بى‌خبر رفته بودم و حتى به آن‌ها خبر هم نداده بودم. به اتاق رفتيم و به كمك نازار حمام كردم.
    با گرفتن دوش آب گرم، جان رفته به بدنم برگشته بود. لباس‌هاى آماده شده توسط مادر را پوشيدم و نازار شروع به شانه كردن موهايم كرد. پدر را نديده بودم، نگرانش شدم، پرسيدم:
    - بابام كجاست؟
    موهاى شانه كرده‌ام را بافت، در انتهايش كش بست و گفت:
    - قرص آرام‌بخش خورده خوابيده، نگران نباش.
    من چه‌گونه بايد مانع عذاب دادن آن‌ها مى‌شدم، پدرم از نبود يك روزه‌ام مجبور به خوردن آرام‌بخش و مادرم با آن رنگ و رو، تيام هم كه دربه‌در دنبال من مى‌گشت. واقعاً ارزش زنده ماندن را نداشتم.
    روى تخت دراز كشيدم. نازار پتو را رويم انداخت و گفت:
    - دوست دارى حرف بزنى؟
    دوست نداشتم. حتماً به دنبال دليل كارم مى‌گشتند؛ اما من حرفى براى گفتن نداشتم. چون چيزى جز خوارى برايم نداشت.
    سرم را زير پتو بردم و يك دقيقه‌ى بعد، با شنيدن صداى در از زير پتو بيرون آمدم و به در بسته شده نگاه كردم.
    تمام مدت سه روزى كه در خانه بودم، آن‌قدر بى‌حال و ضعيف بودم كه تنها براى دستشويى رفتن از جايم بلند مى‌شدم. مادر به اتاقم آمد، كنارم نشست و گفت:
    -امشب نازار براى عيادتت مى‌خواست بياد كه من با خانواده دعوتش كردم. پاشو يه دوش بگير بذار سرحال بشى.
    لبخند زدم.
    - مي‌دونستم زود دست به كار مى‌شى.
    - قرار نيست كار خاصى كنم، فقط نمى‌خوام نازارو از دست بدم وقتى دل تيام باهاشه، همين. مراسم خواستگارى باشه بعد سال سينا و بهار.
    بغض صدايش دلم را لرزاند؛ اما براى تغيير حالش گفتم:
    - درسته نازار دختر خوبيه؛ اما فكر نكنم با وجود من خانواده‌اش موافقت كنند.
    ابروهايش درهم فرو رفت.
    - وا، يعنى چى؟ به تو چي‌کار دارن؟
    پوزخند زدم:
    - من خواهر تيامم، يادتون كه نرفته، خواهرى كه نه گذشته‌ى جالبى و نه آينده‌ى جالبى خواهد داشت.
    از روى تخت بلند شد.
    -تو، تو گذشته مقصر نبودى.‌ آينده‌ هم كسى جز خدا نمى‌دونه چى در انتظارمونه. پس ان‌قدر براى خودت فكر و خيال الكى درست نكن.
    با رفتن مادر از جايم بلند شدم. حوله‌ام را از پشت در برداشتم و به حمام رفتم. مي‌دانستم مادر براى جلب توجه خانواده‌ی نازار مى‌خواهد سنگ تمام بگذارد. براى همين بعد از حمام با وجود بى‌حالى‌ام به كمكش رفتم و در كارها كمك حالش شدم. با آمدن تيام جمع‌مان جمع شد. تيام مدام سربه‌سر مادر مى‌گذاشت و مى‌گفت «پشيمان شده‌ام وقصد ازدواج ندارم»، مادر هم در جوابش مى‌خنديد و مى‌گفت «حرف زبونت با حرف چشم‌هات نمى‌خونه پسر».
    به اتاق بازگشتم و پيراهن مشكي ساده‌اى كه تنها دور يقه و آستين‌هايش مرواريددوزى شده بود به همراه يك ساپورت مشكى رنگ پوشيدم وموهايم را شانه و از يك طرف بافتم و در آخر كشى كه گل سفيد به رويش بود را به موهايم بستم. اگر آن گُلِ روى كش و مرواريدهای سفيد نبودند بى‌شك تفاوتی با مداد سياه نداشتم. صورتم بى‌حال بود؛ اما باز هم برايم اهميتى نداشت و تنها برق لبى به لب‌هايم زدم و با پوشيدن صندل‌هاى اسپرت مشكى رنگم از اتاق بيرون زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    قبل از آمدن مهمان‌ها به اتاق تيام رفتم، درحال لباس پوشيدن بود. با ديدنم لبخند زد و گفت:
    - عروسك چه ملوس شدى.
    تشكر كردم و گفتم:
    - اگر فكر مى‌كنى با ديدن من ممكنه پدر و مادرش نظرشون منفى بشه، نيام.
    اخم كرد و نگاه دلخورش را به چشم‌هايم سپرد.
    - اولاً كه هنوز اتفافى نيفتاده، دوماً تو كارى نكردى، سوماً تو خواهرمى، اگر تو رو نخوان يا ناراحتت كنن من عقب مى‌كشم. مهم‌تر از همه‌ی اين‌ها، اون بنده‌هاى خدا اصلاً براى من نميان، بلكه براى عيادت از شما ميان.
    به سرتاپايش نگاه كردم، در آن پيراهن مردانه‌ی قهوه‌اى رنگ و شلوار كرم رنگ جذاب و زيبا به نظر مى‌آمد، لبخند زدم و از صميم قلب برايش آرزو كردم:
    - اميدوارم روزهاى خوبى در انتظارت باشه.
    مقابلم قرار گرفت و صورتم را بوسيد.
    - بايد مى‌گفتى اميدوارم روز‌هاى خوبى در انتظار داشته باشيم.
    عقب رفتم، لبخندى كوتاه زدم و از اتاق بيرون آمدم. صداى زنگ خانه، خبر از آمدنشان مي‌داد. به طرف پايين رفتم. مادر به همراه پدر براى خوش‌آمدگويى جلوى در رفته بودند و در حال سلام و احوال‌پرسى بودند.
    به آن‌ها ملحق شدم و كنار ويلچر پدر ايستادم.
    زنى جاافتاده مقابلم ايستاد و همراه با لبخند روى لبانش گفت:
    - شما بايد داليا خانوم باشيد، درسته؟
    از سر احترام، لبخندش را با تبسمى كوتاه جواب دادم و گفتم:
    - سلام، بله درسته، خوشحالم از ديدنتون.
    روبوسى كرديم و به سمت پذيرايى تعارف كردم. پشت سرش مردى كه جا افتاده‌تر از زن بود مقابلم قرار گرفت و گفت:
    - آريا بختيارى هستم پدر نازار و آروان.
    دستش را در دست فشردم و با لبخندى مصنوعى كه برلبانم نقش زده بودم گفتم:
    - خوشبختم بفرماييد.
    نازار بعد از پدرش به آغوشم آمد و مثل هميشه سرحال سلام كرد و با خنده‌هاى هميشگى‌اش گفت:
    - مي‌دونستم يه سرما خوردگي توپ تو راه دارى.
    لبخندم كمى طبيعى‌تر شد:
    - برو ان‌قدر مزه نريز، همين‌طورى هم شيرين هستى.
    عقب رفت و با خنده به مادر گفت:
    - مى‌بينيد تو رو خدا چه‌قدر با من بداخلاقه
    خواستم جواب دهم كه آروان از پشت سرش گفت:
    - اگر بدونى با بقيه چه‌طور رفتار مى‌كنه اين حرفو نمى‌زنى.
    مادر نگاهى به صورتم انداخت و بعد به روى آن‌ها نگاهش را چرخاند.
    - بفرمائيد، جلوى در زشته.
    نازار داخل رفت و من توانستم آروان را به همراه دختربچه‌اى تقریبا يك‌ساله در آغوشش، ببينم.
    مادر از پشت صندلي پدر بيرون آمد و به سمت آروان رفت. كودك را بغـ*ـل گرفت، بوسيد و گفت:
    - واى چه‌قدر نازه، خدا حفظش كنه، دختر شماست؟
    آروان ساك كودك را روى شانه‌اش جابه‌جا كرد.
    - بله
    - اسمش چيه اين گل‌دختر ناز!
    - آفشيد
    مادر دوباره رويش را بوسيد و پرسيد:
    - خانومتون تشريف نياوردن؟
    لبخند از رو لبانش محو شد و با لحنى كه رنگ عصبانيت درونش بود گفت:
    -مادرشون نيستن.
    ابروهايم بالا رفت و بى‌اختيار به صورت زيباى آفشيد نگاه كردم، موهايى بور كه با يك كش به زور بالاى سرش بسته شده بود، لب‌هايى سرخ و كوچك به همراه بينى قلمى و زيبا. مهم‌تر از همه چشم‌هاى زيبايش بود، چشم‌هايى به رنگ سبز روشن با رگه‌هايى از رنگ زرد كه واقعاً آن را زيبا كرده بود. نگاهم كرد وبا آن دو دندان پایينش برايم خنديد.
    مادر روبه آروان بفرمائيد گفت وآفشيد را در آغوشم گذاشت. به ناچار بغلش كردم و همان‌طور سرجايم ايستادم. مادر دوباره روبه آروان چرخيد و بارى ديگر بفرما زد. آروان از مقابلم گذشت و مادر چرخ ويلچر پدر را به حركت در آورد و به پذيرايى رفت.
    با آفشيد همان‌طور ايستاده بودم و به صورتش نگاه مى‌کردم. چه‌قدر شيرين و با‌مزه بود. آن‌چنان با دست‌هايش در حال بازى بود كه انگار مهم‌ترين كار دنيا را انجام مى دهد. با شنيدن صداى مادر متوجه شدم بيش از حد معطل كرده‌ام. دستم را پشتش قرار دادم و به پذيرايى رفتم. به محض ورودم، نگاهم در نگاه نگران و ناراحت آروان گره خورد. از ديدنش در آن حال ناراحت شدم. هركسى با ديدنش مى‌توانست بفهمد، از بودن دخترش در آغوشم ناراحت است.‌ صورتم جدى و كمى اخم‌آلود شد. جلو رفتم، مقابلش خم شدم و آفشيد را روى پايش گذاشتم. با صدايى آرام كه تنها او مى‌شنيد گفتم:
    - لازم نيست نگران باشى، از من به دخترت هيچ گزندى نمى‌رسه.
    راست ايستادم و تا خواست جواب دهد از جمع عذرخواهى كردم و به اتاقم برگشتم.
    با عصبانيت صندل‌هايم را از پايم به گوشه اتاق پرت كردم و به سمت بالكن رفتم. اگر بقيه مى‌فهميدند در زندگي‌تم چه گذشته واقعاً با من چه برخوردى مى‌كردند. اگر مى‌فهميدند براى منافع خود حاضر به نابودي جوان‌ها يا خانواده‌ها شده‌ام چه مى‌كردند. هرچند مستقيم نكردم و از روى علاقه نبوده؛ اما بالاخره من هم با آن‌ها حالا بر اساس نياز، اجبار يا هر چيز ديگر همكارى كردم و مى‌خواستم با پول‌هاى به دست آمده از فروختن آن موادهايى كه هزاران زن و مرد و حتى بچه و خانواده‌هايشان را درگير و حتى نابود كرده است، زندگى بسازم. پس در اصل من هم فرقى با سينا يا ساسان و امثال آن‌ها نداشتم. روى صندلى نشستم. اصلاً چرا پايين رفتم و در ميان آنان چه مى‌خواستم، من وصله‌ی ناجورى شده‌ام كه ديگر هيچ جايى جا ندارم. تيام از داخل اتاق صدايم زد، به بالكن آمد‌ و با ديدنم پرسيد:
    - اتفاقى افتاده؟
    بى‌آن‌که نگاه ازكوچه بگيرم گفتم:
    - حوصله ندارم، برو بيرون
    روبه‌رويم ايستاد.
    - كسى حرف زده؟
    نگاهش كردم
    - برو پايين به مهموناتون برس، منم بذاريد تو حال خودم باشم.
    روی زانويش نشست.
    - اما اونا براى عيادت از تو اومدن.
    پوزخند زدم:
    -باشه، برو بگو مريض داره استراحت مى‌كنه.
    ايستاد.
    -باشه، ولى زشته پايين نيايى، ممكنه ناراحت بشن.
    خدايا صبر بده، نگذار دل همين يك برادر را هم بشكنم.

    - موقع شام ميام، الان واقعاً نمى‌تونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    بى‌حرف بيرون رفت. شايد آروان حق داشت، بالاخره من كسى بودم كه از ديد او بچه‌ام را كشته‌ام. او چه مي‌دانست دليل واقعي‌اش چيست. بی‌خود نبود آن روز با نفرت نگاهم مي‌كرد و مى‌گفت، خدا لعنتم كند. او واقعاً وضع مرا نمى‌ديد كه به راستى لعنت‌شده‌ى خداوند هستم.
    موقع شام تيام صدايم زد و من با هر جان كندنى بود به پايين رفتم. بايد هرچه سريع‌تر به فكر خانه باشم تا ديگر درگير اين جور مسائل نشوم. همه دور ميز شام داخل پذيرايى نشسته بودند، سعى كردم عادى باشم. با اين تفاوت كه حتى نيم‌نگاهى نه به آفشيد و نه به آروان نينداختم و در كنار تيام نشستم. ميز غذا به لطف مادر بى‌عيب‌ونقص چيده شده بود. مادر آروان كه هنوز هم خود را برايم معرفى نكرده بود پرسيد:
    - داليا جان بهترى؟
    نگاهش كردم.
    - ممنون، مرسى.
    لحنم خشك و رسمى بود. مادر براى عوض كردن جو، روبه همه گفت:
    - بفرمائيد تو رو خدا، سرد شد.
    سرم را زير انداختم و با تكه مرغى كه تيام در ظرفم گذاشته بود، خود را سرگرم كردم. آنها حرف می‌زدند و من تنها نگاهم را به مرغ داخل بشقابم دوخته بودم. روبه‌رويم، مادر و پدر و خود نازار نشسته بودند و كنار تيام، آروان به همراه دخترش نشسته بود. خدا روا شكر كه در ديدم نبود؛ و الّا نمى‌دانستم چه رفتارى خواهم كرد. تيام با صدايى آهسته گفت:
    - زشته دارى با غذات بازى مى‌كنى.
    سر بلند كردم که در نگاه نازار گره خوردم، غمگين وناراحت بود. نبايد با آن‌ها اين‌ کار را مى‌كردم. لبخندى به رويش زدم و شروع به غذا خوردن كردم. دوباره به نازار نگاه كردم، چشمكى زدم و به غذايش اشاره كردم. ساده خنديد و طولى نكشيد كه انرژى هميشگى‌اش بازگشت و با خنده گفت:
    - داليا نبودى ببينى اين آفشيد خانوم ما چه‌طورى روى آقا تيام بالا آورد و خنديد، صبح پنير با طعم آفشيد داريد.
    ياد بهارم افتادم، او هم پنيرى بالا مى‌آورد و بعد دل‌دردش شروع مى‌شد. بی‌آن‌كه متوجه باشم گفتم:
    -دل درد داره، بايد شربت يا نبات داغ بخوره.
    نازار ابروهايش بالا رفت:
    - پس براى اين بود عزيز عمه ان‌قدر گريه می‌كرد و به خودش مى‌پيچيد.
    مادر نازار:
    - برو از تو ساكش شربتش رو بيار تا از خواب دوباره بلند نشده.
    سر خم كردم وآفشيد را روى شانه‌ى آروان ديدم. دست خودم نبود نمى‌دانم چه مرگم شده بود، انگار نه انگار من بودم كه براى بى‌احترامي‌اش دو ساعت خود را بالا زندانى كرده بودم. بلند شدم و به سمتش رفتم، کنارش ايستادم و گفتم:
    - اگر نمى‌ترسين بدينش به من
    ايستاد وآفشيد را به آغوشم داد و گفت:
    - من فقط نگران بودم همين
    پوزخندى زدم وگفتم:
    - گاهى لازم نيست حرف زد، چشم‌ها خودشون راه گفتن حرف دل رو پيدا مى‌كنن.
    چرخيدم و به سمت مبل‌ها رفتم و تا نشستم صداى گريه‌اش بلند شد. نازار همراه شربت كنارم آمد.آروان هم از سر ميز پيشمان آمد. روى دست خواباندمش و با قاشق شربت در دهانش ريختم. همراه گريه شربت را خورد. روى مبل خواباندمش كه گريه‌اش شدت گرفت. آروان جلو آمد.
    - بدش به من هلاك شد.
    دستم را بلند كردم و دستش را كنار زدم.
    - چند لحظه صبر داشته باش، دلش پيچ مى‌خوره، بايد كمكش كنيم تا باد دلش رو خالى كنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    ساق پايش را گرفتم و به داخل شكمش جمع كردم، صداى گريه‌اش قطع شد.
    نازار با خوشحالى گفت:
    - واى، چه خوب آروم شد.
    چند بارى تكرار كردم كه كم‌كم با هر بار جمع كردن پايش در شكم، بادى از خودش خارج مى‌کرد و باعث خنده‌ی بقيه، حتى لبخند واقعى من شده بود.
    بعد از اين‌كه مطمئن شدم تمام دلش از شر بادهاى شكمش خالى شده، پاهايش را دراز كردم و روى شكمش را در جهت عقربه‌هاى ساعت ماساژ دادم. كاملاً آرام گرفته بود و شروع به صدا در آوردن كرده بود. غرق در صورت زيبايش شده بودم و با هربار درآوردن صدايش، بى‌اختيار با تمام وجود مى‌گفتم:
    -اى جونم، شيرينكی.
    بعد ازده دقيقه كه مطمئن شدم دل‌دردش از بين رفته، از روى مبل بلندش كردم و صورتش را بوسيدم و با تمام وجود بوئيدمش. سر چرخاندم كه آروان را روى مبل روبه‌رويم، كنار نازار ديدم. هردو نگاهم مى‌کردند. نازار با ترحم و آروان با تعجب. دوباره آن بغض لعنتى راه گلويم را بست، با سرعت به طرف آروان رفتم و اگر آفشيد را نگرفته بود، آن را رها كرده بودم. به سمت پله‌ها دويدم.
    با رسيدن به اتاق در را بستم. قفلش كردم و همان پشت در نشستم.
    داشتم چه‌كار مى‌كردم؟ او آفشيد بود نه بهار! او دختر آروان بود نه من. دختر من رفته بود و الان زير خروارها خاك خوابيده بود. روى زمين دراز كشيدم و در خود مچاله شدم و در جواب نازارى كه پشت در صدايم مى‌زد، گفتم:
    - تنهام بذار، برو پايين.
    با رفتنش، همان‌طور آرام چشم‌هايم را بستم و به خواب رفتم.
    هنگام بيدار شدنم، بدن درد گرفته بودم و از شدت درد، كمرم صاف نمى‌شد. خود را به روى تخت رساندم و دوباره دراز كشيدم. به ياد ديشب افتادم. مي‌دانم كارم بچگانه و زشت بود؛ اما چه كنم كه اصلاً در حال خود نبودم. از روى گوشى ساعت را نگاه كردم؛ چيزى به ظهر نمانده بود، به زور از روى تخت بلند شدم و به حمام رفتم.
    با پوشيدن لباس‌هايم، به روى تخت نشستم و موهايم را شروع به شانه‌زدن كردم. بعد از بافتن موهايم، گوشى‌ام را برداشتم و دوباربه ساعت نگاه كردم. يك پيامك و يك تماس ناموفق داشتم. شماره را نشناختم. پيامك را باز كردم و متن را خواندم: «سلام، تماس گرفتم برنداشتيد؛ من با زن داداشم حرف زدم و يه جوارايى راضيش كردم كه در مقابل گرفتن ديه رضايت بده».
    لبخند بر روى لبانم نشست. واقعاً خوشحال شده بودم. خدايا شکرت، درد كمرم را از ياد بـرده بودم. سريع لباس‌هايم را با همان مانتو شلوار مشكى‌ عوض كردم و با برداشتن كيف و گوشى‌ از اتاق بيرون آمدم.
    مادر در آشپزخانه بود و پدر مقابل تلويزيون، در حال تماشاى اخبار بود. به آشپزخانه رفتم و يک‌راست به سمت مادر رفتم و گونه‌اش را بوسيدم.
    نگاهش دلخور و ناراحت بود.كنار گوشش گفتم:
    - مي‌دونم رفتار ديشبم درست نبوده، ولى چي‌كار كنم؟! گاهى اوقات دلم جورى آتيش مى‌گيره كه نمى‌فهمم بقيه رو هم تو آتيش خودم مى‌سوزونم، براى همين معذرت مى‌خوام.
    جلو آمد و صورتم را بوسيد.
    - ما بيشتر نگران خودت هستيم. درسته حرف نمى‌زنيم؛ ولى تمام فكر و ذكرمون پيش تو بود مادر. ديشبم بانوخانوم نگرانت بود. مدام می‌گفت «بذاريد من برم دنبالش».
    پس ديشب حسابى آبروريزى راه انداخته بودم. بارى ديگر صورتش را بوسيدم و گفتم:
    - نگران نباش، از دلشون درميارم. نمي‌ذارم با دلخورى ما رو براى خواستگارى به خونه‌شون راه بدن.
    خنديد:
    - خدا از زبونت بشنوه. اين پسر كه مى‌گفت، ديگه نمى‌خوام.
    واى كه من با بى‌فكرى‌ام، ديشب را به چه جهنمى تبديل كردم. عقب كشيدم و به سمت در رفتم.
    - نگران نباش، درستش مى‌كنم.
    - بيا يه چيزى بخور.
    به سمت پدر رفتم ودر راه جوابش را دادم.
    - مرسى، بايد برم كار دارم.
    گونه‌ى پدر را محكم بوسيدم.
    - سلام به باباى هميشه مهربونم.
    خنديد:
    - سلام به دختر خوش‌قلبم.
    خوش‌قلب؟ چه مي‌دانست قلبم از سياهى پر شده است؛ اما امروز روز ناراحتى نبود.
    - امشب، شام همه مهمون من، البته دعوت خانواده‌ی بختيارى به عهده‌ی شما باشه، چون من كاردارم و حتماً مى‌خوام از دلشون در بيارم.
    پدر:
    - مي‌دونستم دلت راضى به ناراحتي بقيه نيست.
    به سمت در رفتم و بعد از پوشيدن كفش‌هايم گفتم:
    - راستى، باباجون زحمت رستوران هم پاى شما.
    دست‌هايش را به روى چشمانش گذاشت.
    - به روى چشم.
    خداحافظى كردم و از در بيرون آمدم. شماره‌ی نازار را گرفتم. با كمى تاخير جواب داد.
    - به به، خانوم كوچولو.
    خنديدم.
    - تيكه انداز شدى؟
    با دلخورى گفت:
    - آخه ناسلامتى ديشب اومده بوديم عيادت شما، والله به خدا انگار اومده بوديم ديدن برادرت.
    - از كجا مي‌دونى نيومده بودى؟
    - يعنى چى؟
    دوباره خنديدم:
    - ولش كن، يه خبر خوب برات دارم. خانواده‌ى مقتول رضايت مي‌دن.
    متعجب گفت:
    - مگه مى‌شه؟
    - بله، مى‌شه. حالا لطف كن مراحل قانونيش رو انجام بده.
    -بذار اول باهاشون حرف بزنيم. قرار مدار كه گذاشته شد، من كار‌هاى آزاديش رو انجام مي‌دم.
    سركوچه رسيدم:
    - باشه پس مي‌رم تا باهاشون حرف بزنم.
    - مى‌خواي منم بيام؟
    تاكسى گرفتم:
    - نه، نمى‌خواد.
    - باشه، پس بعدش بيا دفتر تا حرف بزنيم.
    با گفتن باشه، تماس را قطع كردم و به سمت مغازه‌ی آن مرد راهى شدم.
    اول به ديدار مرد و بعد هر دو به ديدار زن مقتول رفتيم. با هزار گريه و آه جگرسوز، زن بالاخره كوتاه آمد و با شرط گرفتن ديه، آن هم دوبرابر و مهم‌تر ازآن، رفتن مريم از آن محل، راضى به رضايت شد و براى چند روز بعد، قرار گذاشتيم تا در قبال گرفتن ديه، رضايت‌نامه را امضا كند.
    به دفتر نازار رفتم و سر راه براى مينا يك عروسك خرسي بزرگ خريدم. بايد خبر آمدن مادرش را خود به او مي‌دادم.
    وارد آسانسور شدم و با سختى خرس قرمز رنگ را در آسانسور جاي دادم.
    كليد زنگ را دوبار پشت هم فشردم و بعد از چند ثانيه در باز شد. عروسك را پايين آوردم و صورت يك مرد را ديدم. چه‌قدر چهره‌اش برايم آشنا بود. در را تا انتها باز كرد و با لبخندى كه كل دندان‌هايش را به نمايش گذاشته بود، گفت:
    - بفرمائيد خواهش مى‌کنم.
    سلام كردم و جلو رفتم. طبق معمول منشى پشت ميزش نشسته بود.
    سلام كردم و سراغ نازار را گرفتم.
    نگاهى به خرس و بعد به صورتم انداخت و با تعجب گفت:
    - به احتمال زياد تا نيم ساعت ديگه مي‌رسن.
    به سمت اتاق رفتم و گفتم:
    - تو اتاقش منتظر مى‌مونم.
    در را بستم. خرس را روى مبل قرار دادم و خود كنارش نشستم. چند ضربه به در خورد. با گفتن بفرمائيد، منتظر شدم و در باز شد.
    آروان به همراه آفشيد داخل اتاق آمد. به يك‌باره از جايم بلند شدم که زانويم به ميز برخورد كرد. صداى آخم كه بلند شد، در را بست و سريع كنارم آمد و پرسيد:
    - چى شد؟
    كمرم را صاف كردم و مقابلش ايستادم:
    - هيچى.
    نگاهش را از زانويم به چشم‌هايم رساند و گفت:
    - مى‌شه تا اومدن نازار، آفشيد رو نگه دارى؟ من يه جلسه‌ى خيلى مهم دارم.
    - باشه، حتما.
    جلو رفتم و آفشيد را از آغوشش گرفتم و گفتم:
    - فقط وسايل كجاست؟
    آروان، دخترش را بوسيد.
    - ببخشيد، امروز مامان خونه نبود. نازار هم كار داشت. مجبور شدم بيارمش. الانم كه خدا تو رو رسوند، وگرنه بايد با آفشيد تو جلسه حاضر مى‌شدم.
    آفشيد را بوسيدم و گفتم:
    - نگران نباش؛ مراقبشم. فقط نگفتى ساكش كجاست؟
    - الان مي‌گم منشى برات بياره. اگر چيزى هم كم داشت بگو سعيد برات بگيره.
    متعجب پرسيدم:
    - سعيد؟
    - آره مگه نديديش؟
    - آهان، همون آقايى كه جلوى در بود؟ باشه.
    نگاهش را در صورتم چرخاند.
    - باشه؛ ولش كن. بعداً حرف مي‌زنيم.
    مي‌دانستم نگران است. براى همين گفتم:
    -نگران نباش، منم يه روزى مادر بودم.
    اخم كرد و با تشر گفت :
    - ان‌قدر براى خودت، نگاه و حرف‌هاى نگفته‌ى ديگران رو ترجمه نكن.
    و از در بيرون رفت.
    همراه آفشيد به اتاق دوم نازار رفتم و او را روى تخت گذاشتم. مانتو و شالم را درآوردم تا لباس‌هاى بيرونم او را مريض نكند. تاپى يقه گرد به تن داشتم. پوشيده نبود؛ اما باز هم نبود. به سمت كمد داخل اتاق رفتم. مانتو و شال با چند پيراهن مردانه‌ى اتو كشيده داخل كمد آويزان بود. يك پيراهن مردانه به رنگ آبى برداشتم و روى تاپ مشكى‌ رنگم پوشيدم. لباس به حدى برايم بزرگ بود كه در آن گم شده بودم؛ اما چاره‌اى نبود، بهتر از آن تاپ تنم بود. آستين‌هايش را تا زدم و دكمه‌هايش را همان‌طور باز گذاشتم و موهايم را از حالت بسته درآوردم و‌ همان‌طور بافته شده رهايش كردم.
    روى تخت مقابلش نشستم. سرحال و پرانرژى بود. بوسيدمش و شروع به بازى دادنش كردم. به قدرى شيرين و بامزه بود كه مرا از همه چيز، حتى نبود بهار جدا كرده بود. برايش شعر مى‌خواندم. دست‌هايش را برهم مي‌زد و با لبانش پوف مى‌كرد. آب دهانش به روى چانه‌اش آمده بود. بلند خنديدم و انگشتم را به چانه‌اش كشيدم گفتم:
    - الهى قربون اين آب دهنت بشم، فرشته كوچولو.
    خنديد و من با ديدن دو دندانش، دلم برايش ضعف رفت. روى تخت دراز كشيدم و او را روى شكمم گذاشتم و از پهلوهايش شروع به قلقك دادنش كردم. صداى خنده‌اش بلند شد. همراهش خنديدم و قربان صدقه‌اش رفتم.
    مدتى بعد خسته شد، خوابش گرفته بود و شروع به كشيدن دست‌هايش به روى چشمانش كرد. از روى تخت بلند شدم و بيرون رفتم. نازار هنوز نيامده بود. خواستم به سراغ آروان بروم كه ساك آفشيد را روى مبل ديدم. ساكش را به اتاق بردم و بعد از تعويض پوشك، شير خشكش را آماده كردم. در آغـ*ـوش گرفتمش و به او شير دادم. آرام بر روى تخت گذاشتمش و صورتش را بوسيدم. دو بالش‌ روى تخت را كناره‌هايش گذاشتم و از روى تخت پايين آمدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    برگشتم تا از اتاق بيرون بروم كه محكم به كسى برخورد كردم. كمى عقب كشيدم و سر بلند كردم. صورت خندان آروان را ديدم، يك ابرويم را بالا بردم و گفتم:
    - تو عادت دارى بى‌اجازه هر جايى برى، نه؟
    ابروهايش را بالا برد.
    - بى‌اجازه؟
    - بله، بى‌اجازه. ممكن بود پوشش مناسبى نداشته باشم يا چه مي‌دونم يه مشكلى بود.
    نگاهى به پيراهنش كه در تنم بود كرد و با شوخى گفت:
    - ولى تو كه مشكلت رو حل كردى.
    لبه‌هاى پيراهن را بهم رساندم.
    - بله، درسته. چون حدس مي‌زدم اين جا بى در و پيكر باشه .
    بحث را عوض كرد و نگاهش را به آفشيد انداخت و گفت:
    - اذيت كرد؟
    گيج پرسيدم:
    - كى؟
    نگاهم كرد.
    - آفشيد ديگه.
    - آهان، نه آفشيد چه اذيتى مى‌تونه داشته باشه؟
    خنديد:
    - آفشيد خداى اذيته، ان‌قدر شيطونه كه شب‌ها تا من رو نخوابونه نمى‌خوابه.
    چرخيدم و در خواب نگاهش كردم و لبخند زدم و گفتم:
    - بچه‌ها قلق دارن. پيدا كنى، راحت باهاشون كنار ميايى.
    - تو كه ان‌قدر به بچه‌ها اهميت ميدى، چرا از بچه‌ی خودت گذشتى؟
    سرم را چرخاندم و با اخم نگاهش كردم.
    -تو چرا عادت دارى حال خوب من رو خراب كنى؟
    او هم اخم كرد.
    - من دوست دارم از زندگيت بدونم.
    چرخيدم تا از كنارش بگذرم كه بازويم را گرفت. به ثانيه نرسيد خشم تمام وجودم را گرفت. محكم خود را عقب كشيدم و بازويم را آزاد كردم و با نفرت نگاهش كردم گفتم:
    - ديگه به من دست نزن.
    پوزخند زد و با كنايه گفت :
    - چیه؟ خوشت نيومد كه داشتى فرار مي‌كردى؟
    يك قدم به سويش برداشتم و مقابلش ايستادم. سربلند كردم و در چشم ‌هايش خيره شدم
    - چرا تو حرف حساب حاليت نمى‌شه؟ بابا جان خيلى وقته كارت با من و زندگيم تموم شده. برس به زندگي خودت.
    طعنه‌ام را گرفت و با غضب گفت:
    - من پرونده‌ى زندگي خودم رو خيلى وقته بستم. چيزى براى رسيدگى نداره، اما تو...
    ميان حرفش رفتم:
    -اما من به تو هيچ ربطى ندارم. يه وكيل بودى كه يه پرونده رو قبول كردى كه خدا رو شكر برات بدم نبود. در قبالشم كه تمام و كمال پولت رو گرفتى؛ ديگه چى مى‌خواي؟
    سرش را به روى صورتم خم كرد، در فاصله‌اى كوتاه كه حرم نفس‌هايش به صورتم مى‌خورد، صورتش را نگه داشت و گفت:
    - مى‌خوام بدونم چرا ان‌قدر مرموزى، وقتى ان‌قدر قلب مهربونى دارى؟
    از آن فاصله‌ى كوتاه، متوجه‌ى خط‌هاى طلايى رنگ زيباى چشم‌هايش شدم. چه‌قدر مرا ياد خورشيد مى‌انداخت. لب‌هايش را جمع كرد و روى صورتم فوت كرد.
    - كجايى؟
    به خودآمدم، اخم‌هايم را در هم انداختم و عقب رفتم، با عصبانيت گفتم:
    - دارى چه غلطى مى‌كنى؟
    پوزخندزد.
    - دارم دنبال جواب سوال‌هام مى‌گردم.
    - جواب سوال‌هاى تو، تو صورت من نيست. بهتره حدت رو بدونى.
    دوباره جلو آمد و‌ با همان پوزيشن ايستاد و گفت:
    - من نشده تا به حال چيزى بخوام و بهش نرسم.
    لبخندى پر حرص زدم:
    - درسته، به يه چيزهايى مثل زنتم رسيدى كه برات پايان خوشى نداشت. بايد بگم، هر رسيدنى نمى‌تونه برات خوب باشه.
    چشم‌هايش پر از نفرت شد.
    - تو زيادى زبونت درازه؛ براى همينه كارت رسيده به اين‌جا.
    - تو هم يه آدم فرصت‌طلبى كه مدام دنبال بهانه مى‌گردى تا خودت رو به من نزديك كنى.
    با حرص خنديد:
    - چه‌قدر هم كه تو بدت مياد.
    دستم را بلند كردم تا بهتر به او بفهمانم چه‌قدر از او خوشم مى‌آيد، كه عقب رفت و گفت:
    - بهتره آروم باشى، كارى به كارت ندارم. اون‌قدرها هم آش دهن‌سوزى نيستى.
    سرتاپايش را نگاه كردم.
    - بهتره ياد بگيرى بى‌اجازه به كسى دست نزنى؛ شايد طرفت صاحب داشته باشه.
    با حرص خنديد.
    - صاحب؟ لابد اونم صدريه، نه؟
    - صدرى يا يه نفر ديگه، براى تو اصلاً چه فرقى مى‌کنه؟
    دستش را به موهايش كشيد و نفس عميقى كشيد.
    - آخه تو چه‌قدر می‌تونى پست باشى در صورتى كه فقط چهار ماه از فوت شوهرت مى‌گذره.
    خنديدم:
    - هميشه اون‌طورى كه مى‌بينى نيست. يه بار ديگه هم گفتم، زندگی من، مثل عكس چند بعديه خطاى ديد می‌ده.
    از كنارش گذشتم و به سمت در رفتم و بى‌آن‌که برگردم گفتم:
    - این‌قدر نشين براى قضاوت زندگي بقيه، من تو دنيا يه عزيز داشتم كه خدا به اونم رحم نکرد. شدم يه تيكه سنگ که نه از زندگى چيزى می‌فهمه؛ نه از نگاه و كنايه‌هاى اطرافيانش. پس این‌قدر سعى نكن بشى غريق نجات زندگى‌ای كه اصلاً وجود نداره.

    از اتاق بيرون آمدم و روى مبل منتظر نازار نشستم. چند دقيقه بعد بيرون آمد و يک راست به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    با رفتنش، به اتاق برگشتم و كنار آفشيد دراز كشيدم. در طول يك ساعتى كه خواب بود، به صورتش نگاه مى‌کردم. به محض باز شدن چشم‌هایش، لبخند زد. از جايش بلند شد و سر جايش نشست. به آغـ*ـوش گرفتمش و از روى تخت پايين آمدم. به اتاق كار نازار برگشتم كه در باز شد و نازار به داخل اتاق آمد. با ديدن آفشيد مرا ناديده گرفت و شروع به قربان صدقه رفتن آفشيد كرد.
    آفشيد را به آغوشش سپردم و گفتم:
    - نيم ساعت شد دوساعت ديگه، آره؟
    صورت آفشيد را محكم بوسيد و صداى ناله‌اش را در آورد.
    - بابا اين موكل امروزيم مى‌خواد جدا بشه، یك‌دفعه‌اى تو دادگاه با شوهرش دعواشون شد. ديگه تا جداشون كرديم و اومدم، طول كشيد.
    دوباره گونه‌ى آفشيد را محكم بوسيد كه صداى گريه‌اش اتاق را پر كرد. جلو رفتم آفشيد را از بغلش بيرون كشيدم و با تشر گفتم:
    - چته گريه‌ی بچه رو درآوردى؟
    - تو هم كه مثل آروان نمی‌ذارى اين گوجه سبز رو بخورم.
    گريه‌اش قطع شد؛ اما بغضِ میان گلويش او را به هق‌هق انداخته بود. براى از بين بردن گريه‌اش به سمت پنجره رفتم و بيرون را نشانش دادم و شروع به شعر خواندن برايش كردم.
    پرنده‌هاى قشنگ
    با بال‌هاى رنگارنگ
    پر مى‌زنن به هرجا
    مي‌رن به آسمون‌ها
    در يک دفعه‌اى باز شد و آروان به داخل اتاق شد.‌ جلو آمد و با ناراحتى پرسيد:
    -چرا آفشيد گريه مى‌كنه؟
    آفشيد با ديدن پدرش، خنديد و برايش شروع به دست و پا زدن كرد. چرخيدم و باز رو به پنجره ايستادم. نازار با صداى بلند خنديد و گفت:
    -هيچى بابا، یک گاز از اين گوجه سبز زديم. صداش كل اتاق رو برداشت.
    كنارم ايستاد و دست‌هايش را جلو آورد.
    - بدش به من خسته شدى.
    بى‌آن‌که نگاهش كنم، آفشيد را به آغوشش فرستادم و باز به روى پنجره چرخيدم.
    با حرص پرده را كشيد و به نيم‌رخ صورتم نگاه كرد.
    - با اين وضعيت، پشت پنجره جاى خوبى براى ايستادن نيست.
    كم‌محلى براى اين مرد، از همه چيز بهتر بود. به سمت مبل‌ها رفتم و نشستم.
    نفس بلندى كشيد و با حرص آن را بيرون داد و گفت:
    - نازار، من امروز كار دارم بايد آفشيد تا شب نگه دارى.
    نازار بر روى صندلي پشت ميزش نشست و شكلاتى از روى ميزش برداشت.
    - شرمنده داداش، امروز بايد با داليا برم جايى، بذارش پيش مامان.
    آروان با كلافگى ميز را دور زد و پشت سر من ايستاد .
    - مامان رفته بيرون، شب هم قراره شام بريم بيرون.
    با تعجب پرسيد:
    - امشب؟ شام می‌ريم بيرون؟
    - بله، زنگ زد و گفت امشب می‌ريم بيرون، بايد ساعت هفت هم خونه باشيم. منم بايد امروز حتما به چند جا سر بزنم.

    دوست داشتم بچه را از اين بلاتكليفى در بياورم و بگويم که شب شام مهمان ما هستند و مى‌تواند آفشيد را به من بسپارد؛ اما زبان به دهن گرفتم و به جايش خود را به بى‌خيالى زدم و از جايم بلند شدم به اتاق رفتم. شال و مانتويم را به تن كردم و به اتاق كار نازار برگشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,688
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    نازار، به همراه آفشيد روى مبل نشسته بود .
    - بريم؟
    آفشيد را به بغـ*ـل گرفت و از جايش بلند شد.
    - بريم.
    - مگه آفشيديم با ما مياد؟
    - آره ،آروان نمى‌تونه نگهش داره. راستش منم به اميد تو، گفتم بدش به ما ببريمش.
    كيفم را برداشتم:
    - برو خونه؛ نمى‌خواد تو بيايى، تو اين هوا بچه گرمازده مى شه.
    - نه بابا، ماشين كه كولر داره، اون‌جا هم كه خونه‌ست.
    شانه‌هايم را بالا بردم و ساكش را برداشتم و از اتاق بيرون آمدم. آروان كنار ميز منشى ايستاده بود، زير لب خداحافظى گفتم و به سمت در رفتم. آروان از نازار پرسيد:
    - وسايلش رو برداشتى؟
    نازار مقابلش ايستاد.
    - پريسا تو ساک گذاشته.
    منشى صدايش را نازک كرد.
    - بله، تمام وسايلش رو گذاشتم. اگر مى‌خواستين، من مى‌تونستم نگهش دارم.
    - نه با نازار و داليا باشه، خيالم راحت‌تره، حداقل يه نفر با تجربه كنارشه.
    نازار با ناراحتى گفت:
    - پس از اولم به هواى داليا گوجه سبزو به من دادى؟
    - برو دختر، كار دارم. آن‌قدر به حرف نگير.
    از در بيرون آمدم و به انتظار آسانسور ايستادم. با رسيدن آسانسور، نازار هم رسيد و هر دو سوار شديم.‌ آفشيد دست‌هايش را به سمت من باز کرد و صدايى شبيه به آقو از دهانش خارج كرد. به رويش خنديدم و با جان و دل بغلش كردم و زير گوشش گفتم:
    - تو گوجه سبز نيستى، تو فقط شيرين جانى عزيزم.
    با دست به روى گونه‌ام زد و برايم پوف كرد. نازار با لـ*ـذت نگاهمان مى‌كرد.
    - اى‌جونم، چه‌قدر باهات جور شده.
    با رسيدن به طبقه‌ى اول، نازار گفت:
    - ببرش داخل حياط، تا ماشين رو از پاركينگ بيارم.
    به محض ديدن حياط، آفشيد ذوق كرد و دست‌هايش را بر هم زد. صورتش را بوسيدم و برايش لپ‌هايم را باد كردم. صداى خنده‌اش بلند شد و دست‌هايش را به لبانم رساند. هردويشان را بوسيدم و بعد لب‌هايم را روى شكمش گذاشتم و شروع به قلقلك دادنش كردم. سرش را عقب بـرده بود و می‌خنديد. با صداى بلند همراه او مى‌خنديدم و زير گلويش را بـ..وسـ..ـه باران كردم.
    با شنيدن صداى در پاركينگ، چرخيدم و ورودي پارکينگ رو نگاه كردم. نازار همراه ماشينش بيرون آمد. خود به خود نگاهم بالا رفت و در طبقه‌ی سوم متوقف شد. آروان پشت پنجره ايستاده بود و ما‌ را نگاه مى‌كرد.
    نگاهم را از او گرفتم و همراه آفشيد به سمت در و بعد ماشين رفتم. به محض نشستن در عقب ماشين، نازار به اعتراض گفت:
    - چرا عقب نشستى؟
    آفشيد را روى پايم قرار دادم.
    - نكنه توقع داشتى با بچه جلو بشينم؟
    خنديد:
    - بابا يا همه پدر و مادرها شبيه هم هستن،‌ یا تو و‌ آروان خيلى شبيه هم هستين؟
    با ياد بهار و اينكه خود زمانى مادر بودم، حالم دگرگون شد. نازار متوجه‌ حرفش شد. خواست حرف بزند كه گفتم:
    - يه خرس خريده بودم، بالا جا مونده، می‌رى بياريش؟
    معذرت‌خواهى كرد و شرمنده پياده شد. آفشيد روى پاهايش ايستاد. رو به خود چرخاندمش و گفتم:
    - از خدا مى‌خوام هميشه بخندى و شاد باشى عزيزم.
    نازار خرس را عقب گذاشت و بعد پشت فرمان نشست و راه افتاد. آفشيد توجهش به خرس جلب شده بود. او را بين پاهاى خرس گذاشتم. خنديد و روى پاى خرس دراز كشيد و با دكمه‌اى كه به عنوان بينى خرس استفاده كرده بودند، شروع به بازى كرد. به سمت نازار برگشتم.
    - يه عروسك‌فروشى ديدى نگه دار.
    با ديدن اولين عروسك فروشى، ماشين را متوقف كرد. از ماشين پياده شدم و به سمت مغازه رفتم.

    بعد از خريد عروسك باربي صورتى رنگ، سوار ماشين شدم و باز به سمت خانه‌ى مريم راه افتاديم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا