- عضویت
- 2018/06/12
- ارسالی ها
- 275
- امتیاز واکنش
- 3,688
- امتیاز
- 502
- سن
- 33
با تمام شدن لالايى، سرم را بلند كردم و به صورت مظلوم به خواب فرو رفتهاش نگاه كردم. جلو رفتم و تا صورتش را خواستم ببوسم، صداى پايين رفتن دستگيرهی در را شنيدم. از كنار بهار سريع بلند شدم و به سمت در رفتم.
صداى نفس كشيدنش را به خوبى مىشنيدم. با باز نشدن در، چند ضربه به در زد. نگاهم را به سمت بهار چرخاندم. در جايش تكان نخورد كه بيدار نشود و دوباره نترسد. قفل در را باز كردم و قبل از باز كردن در، سينا دستگيره را پايين كشید و در را باز كرد. مقابلش ايستادم، حال خوشى نداشت و از آنجايى كه تجربه داشتم، ميدانستم اصلاً در حال خود نيست. خواست به داخل اتاق بيايد كه به ناچار دستم را روى سينهاش گذاشتم و به بيرون هلش دادم ودر اتاق را پشت سرم بستم.
با صداى بلند قهقهه زد و گفت:
- چيه؟ شدى نگهبان؟
تمام وجودم پر از خشم شد و با نفرت گفتم:
- خدا تو رو لعنت كنه.
باز هم خنديد.
- دالیا میدونى من چرا از تو خوشم مياومد؟
نگاهش به كل صورتم چرخيد و ادامه داد:
- چون شبيه دختربچهها بودى.
از بس دندانهايم را روى هم فشرده بودم، استخوان فكم بيرون زده بود. با حرص نگاهش كردم.
-خفه شو تا خودم نكشتمت.
- چرا خب؟ من چيكار كنم كه به دختر بچهها گرا...
دستم را بلند كردم و با تمام وجود به صورتش كوبيدم و نگذاشتم جملهاش را تمام كند. از شدت ضربهى دستم، در جايش تلو تلو خورد و عقب رفت. با تمام نفرت و خشمم گفتم:
-تو انقدر كثيفى كه دارى در مورد دخترت و كارت، خودت رو با اين حرف توجيه مىكنى؟ آخه كدوم پدری به دختربچهی پنج سالهش نظر داره و انقدر راحت، از حيوون درونش حرف میزنه؟
تمام عضلههاى صورتش از خشم مىلرزيد. بىحرف جلو آمد و مچ دستم را گرفت و به دنبال خود به اتاق مشترك سابقمان كشيد. تمام زورم را به كار گرفتم؛ اما بىفايده بود. مرا به داخل اتاق كشاند و با يك حركت، به سمت تخت مرا هل داد. با هزار زور توانستم خود را كنترل كنم و به زمين نيفتم. با عصبانيت گفتم:
- چه مرگته؟ اصلاً حاليت هست دارى چيكار مىكنى؟
جلو آمد و با پوزخند نگاهم كرد. كتش را درآورد و گفت:
-بهتر نيست تو جاى يه دختربچه باشى؟ تو هنوزم مثل يه دختر كوچولو مىمونى.
با فهميدن نيتش، عقب رفتم.
- ما از هم جدا شديم، اين رو يادت رفته؟
خنديد.
- به نظرت برام مهمه؟ بعدشم، تو خودت خواستى با همين شرايط تو اين عمارت بمونى.
با برخورد به ميز آرايش، دستم را عقب بردم و با رسيدن به اولين چيز، آن را برداشتم. با لمس كردنش، متوجه شدم مجسمهاى است كه خودش از بازار خريده بود. جلو آمد.
- برو عقب.
- اونوقت چرا؟ قراره كى جلوى من رو بگيره؟
معطل نكردم و با قدم بعدش، مجسمه را بلند كردم. تا خواستم آن را مهمان فرق سرش كنم، مچ دستم را پيچاند و من را مهمان مشت و لگدهايش كرد. باز هم خوى حيوانياش برگشت و بىآنکه متوجه باشد با يك زن طرف است نه كيسه بكس؛ مرا زير مشت و لگدهايش خرد كرد، اما باز هم آرام نشد و ضربهى آخر را با از بين بردن پاكى و نجابتم زد و مرا از پاى در آورد.
ديگر به معناى واقعى نابود شده بودم و براى زنده ماندن، تنها يك بهانه داشتم. آن هم نجات بهار از اين بیهمهچيز بود. روزبهروز بيشتر در خود مىرفتم و ديگر از همان دالياى قبل هم چيزى باقى نمانده بود. صدرى با تلاش بيشتر، بعد از دوهفته، بالاخره روز رفتن را مشخص كرد و گفت قبل از رسيدن سينا به محل معاملهشان، از عمارت بيرون بيايم و با ماشينى كه جلوى در منتظرمان خواهد ماند، به سمت مرز تركيه برويم.
صداى نفس كشيدنش را به خوبى مىشنيدم. با باز نشدن در، چند ضربه به در زد. نگاهم را به سمت بهار چرخاندم. در جايش تكان نخورد كه بيدار نشود و دوباره نترسد. قفل در را باز كردم و قبل از باز كردن در، سينا دستگيره را پايين كشید و در را باز كرد. مقابلش ايستادم، حال خوشى نداشت و از آنجايى كه تجربه داشتم، ميدانستم اصلاً در حال خود نيست. خواست به داخل اتاق بيايد كه به ناچار دستم را روى سينهاش گذاشتم و به بيرون هلش دادم ودر اتاق را پشت سرم بستم.
با صداى بلند قهقهه زد و گفت:
- چيه؟ شدى نگهبان؟
تمام وجودم پر از خشم شد و با نفرت گفتم:
- خدا تو رو لعنت كنه.
باز هم خنديد.
- دالیا میدونى من چرا از تو خوشم مياومد؟
نگاهش به كل صورتم چرخيد و ادامه داد:
- چون شبيه دختربچهها بودى.
از بس دندانهايم را روى هم فشرده بودم، استخوان فكم بيرون زده بود. با حرص نگاهش كردم.
-خفه شو تا خودم نكشتمت.
- چرا خب؟ من چيكار كنم كه به دختر بچهها گرا...
دستم را بلند كردم و با تمام وجود به صورتش كوبيدم و نگذاشتم جملهاش را تمام كند. از شدت ضربهى دستم، در جايش تلو تلو خورد و عقب رفت. با تمام نفرت و خشمم گفتم:
-تو انقدر كثيفى كه دارى در مورد دخترت و كارت، خودت رو با اين حرف توجيه مىكنى؟ آخه كدوم پدری به دختربچهی پنج سالهش نظر داره و انقدر راحت، از حيوون درونش حرف میزنه؟
تمام عضلههاى صورتش از خشم مىلرزيد. بىحرف جلو آمد و مچ دستم را گرفت و به دنبال خود به اتاق مشترك سابقمان كشيد. تمام زورم را به كار گرفتم؛ اما بىفايده بود. مرا به داخل اتاق كشاند و با يك حركت، به سمت تخت مرا هل داد. با هزار زور توانستم خود را كنترل كنم و به زمين نيفتم. با عصبانيت گفتم:
- چه مرگته؟ اصلاً حاليت هست دارى چيكار مىكنى؟
جلو آمد و با پوزخند نگاهم كرد. كتش را درآورد و گفت:
-بهتر نيست تو جاى يه دختربچه باشى؟ تو هنوزم مثل يه دختر كوچولو مىمونى.
با فهميدن نيتش، عقب رفتم.
- ما از هم جدا شديم، اين رو يادت رفته؟
خنديد.
- به نظرت برام مهمه؟ بعدشم، تو خودت خواستى با همين شرايط تو اين عمارت بمونى.
با برخورد به ميز آرايش، دستم را عقب بردم و با رسيدن به اولين چيز، آن را برداشتم. با لمس كردنش، متوجه شدم مجسمهاى است كه خودش از بازار خريده بود. جلو آمد.
- برو عقب.
- اونوقت چرا؟ قراره كى جلوى من رو بگيره؟
معطل نكردم و با قدم بعدش، مجسمه را بلند كردم. تا خواستم آن را مهمان فرق سرش كنم، مچ دستم را پيچاند و من را مهمان مشت و لگدهايش كرد. باز هم خوى حيوانياش برگشت و بىآنکه متوجه باشد با يك زن طرف است نه كيسه بكس؛ مرا زير مشت و لگدهايش خرد كرد، اما باز هم آرام نشد و ضربهى آخر را با از بين بردن پاكى و نجابتم زد و مرا از پاى در آورد.
ديگر به معناى واقعى نابود شده بودم و براى زنده ماندن، تنها يك بهانه داشتم. آن هم نجات بهار از اين بیهمهچيز بود. روزبهروز بيشتر در خود مىرفتم و ديگر از همان دالياى قبل هم چيزى باقى نمانده بود. صدرى با تلاش بيشتر، بعد از دوهفته، بالاخره روز رفتن را مشخص كرد و گفت قبل از رسيدن سينا به محل معاملهشان، از عمارت بيرون بيايم و با ماشينى كه جلوى در منتظرمان خواهد ماند، به سمت مرز تركيه برويم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: