رمان تنهایی | معراج کاربر انجمن نگاه دانلود

معراج

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/13
ارسالی ها
164
امتیاز واکنش
292
امتیاز
206
سن
24
محل سکونت
ساری
کرمو و یه رژ

بعد پالتومو پوشیدم و با سوگند توی هال رفتیم عمو داشت تی وی نگاه می کرد بعد که متوجه

ما شد گفت:به به عزیزان کجا به سلامتی؟

من یه لبخندی کردم و گفتم:عمو جون دعوتیم

-با کی می رید؟

من و سوگند همدیگه رو یه نگاهی کردیم و گفتم:خودمون خوب...

-رابین شما رو نمی بره؟

-نه کار داشتند نتونستن بیان

-پس خودم شما رو می برم

بعد بدون اینکه منتظر جواب ما بمونه تی وی رو خاموش کرد و پالتوشو از روی مبل

گرفت و تنش کرد و ما باهم راهی شدیم

وقتی رسیدیم به خونشون اول اصلا باور نمی کردم که این خونشون باشه چون خیلی

بزرگ و سلطنتی بود شبیه این کاخ ها بود عمو هم وقتی آدرس و دید تعجب کرد فکر ما

سر کارش گذاشتیم چون اینجا محل خونه ی افراد یا فامیل سلطنتی هستند

من بی اختیار ترس برم داشت نمی دونم چرا ولی ترسیدم یعنی الان یه پاداشاه با یه

تاج الماس و یه ملکه با دامن پفی و موهای گیس کرده ی قدیمی قاضی های لندن می بینیم

این قدر این افکارم خنده دار بود که خودم هم خندیدم و سوگند منو با تعجب نگاه می کرد

بعد از اینکه از عمو تشکر کردیم عمو هم رفت و ما موندیم با این کاخ

سریع زنگ رو زدیم و یا خدمت کار در خیلی بزرگی که سلطنتی بود رو باز کرد

و ما هم وارد خونه شدیم بعد از مدت زیادی پیاده روی واقعا فهمدیم که اینجا کاخ یا قصره

چون حدود 10 دقیقه یا بیتر داشتیم راه می رفتیم

بعد از اینکه از باغ زیباشون عبور کردیم کاخشون معلوم شد من بی اختیار زبون به دندون

گرفتم و پشیمون شدم که چرا این تصمیمو قبول کردم ولی باید می رفتیم

وقتی به در ورودی رسیدیم دیدم که دو تا خدمت کار مرد دم در ایستاده اند و ما هم

پالتومونو در آوردیم و بهشون دادیم خدا رو شکر امشب آراسته بودم و کم و کسری نداشتم

بعد اون دو تا ما رو به سمت از هال خیلی بزرگ راهنمایی کردند که مبل های سلطنتی

تو چشم می خورد بعد به ما گفتند که آقا و خانم الان می یاند

چه بی خود آقا و خانم

بعد از اینکه روی صندلی یا همون مبل صندلی زیبا نشستیم با دیدن این تصویر

تمام وجودم یخ کرد مگی با برادرش فرانچسکو و یه پسره ایی که زیبایی اش هزار برابر

بیشتر از فرانچسکو بود و یه مرد میانسال که فکر کنم پدر مگی و یه خانم زیبا که اونم

فکر کنم مادرشونه با ملکه الیزابت ملکه ی لندن عکس گرفته بودند این برام عجیب بود

که آیا این ها واقعا فامیل ملکه هستند یا نه

بعد از مدتی مگی و فرانچسکو و یه پسره که همونی بود که توی عکس من نمی شناختمش

با لباس خیلی ساده اومدند و بعد از کلی سلام و احوال پرسی مگی اون شخصه غریبه رو

معرفی کرد:

-صحرا جان ایشون برادر بزرگ تر من و فرانچسکو ارنسته

پسره فوق العاده زیبا حتی از رابین من زیباتر یعنی زیباترین پسری بود که توی عمرم دیدم

بعد پسره دستم رو گرفت و بـ..وسـ..ـه بر روی اون زد و گفت:خیلی خوشبختم خانم زیبا

بعد من هم سوگند رو به ارنست معرفی کردم و بعد از اون که توی هال نشسته بودیم و کلی

حرف می زدیم من زیا حرف نمی زدم چون یه سوال برام پیش اومد بود خیلی ساکت بودم

بعد ارنست یا با حالت تمسخر یا با هر حالت دیگه ایی گفت:

-با این تعرفی که مگی از شما کرد من فکر کردم قراره یه شیطون یه دختره خیلی بلا

و بازیگوش رو ببینم ولی شما خیلی ساکتی چیزی اذیتتون می کنه

من که بهم بر خورده بود با اخمی که خودمم هم ازش می ترسیدم رو به ارنست ازخود راضی

کردم و منم با حالت تمسخر گفتم:

-دلیلی نمی بینم زیاد از حد حرف بزنم به نظر من شما باید بیشتر از این فرهیخته باشید

که بدونید کسی که زیاد حرف می زنه عقل نداره درسته یا نه

ارنست اخمش رو غلیظ تر کرد و عصبی دو تا نفس بیرون داد و گفت:شما ناراحت شدی

من یه پوزخندی زدم و گفتم:دلیلی برای ناراحت شدن نمی بینم که با همیچین حرفی ناراحت بشم

ارنست داشت آتیش می گرفت کارد به استخونش می زدی خون نمی اومد منم بی خیال

با لبخند به مگی گفتم:عزیزم یه سوالی از وقتی اومدم خیلی ذهنم رو مشغول کرده

مگی لبخندی زد و گفت:چیه عزیزم بگو؟

بعد با کمی مکث با حالت جدی گفتم:شما با ملکه الیزابت نسبت فامیلی دارید

مگی که لبخندش پر رنگ تر شده بود نگاهی به ارنست و فرانچسکو کرد و به من گفت:

-ما فامیل های نسبتا نزدیک الیزابت هستیم

من که از اینکه مگی بدون اینکه ملکه رو بگه ایشون رو مورد خطاب قرار داد تعجب کردم

البته جای تعجب نداشت چون فامیل بودند و خوب فکر نکنم مشکلی براشون پیش بیاد

منم سری تکون دادم بعد از اون هم ما رو با طرف دیگه ی کاخشون بردند که به یه

باغ ختم شده بود توی باغ یه میز بزرگی بود که انواع غذا ها روش چیده شده بود

منو سوگند کنار هم نشستیم و بعد خدمتکار برای همه ی ما سوپ ریخت من هم چون کلی اونجا

قاشق و چنگال بود گم شدم نفهمیدم کدومشون رو بردارم منتظر شدم ببینم مگی کدوم رو بر

می داره بعد از اینکه مگی قاشقش رو گرفت منم اونو گرفتم فکر کنم سوگند هم توی چند راهی

بود

بعد از خوردن سوپ خدمت کار بشقاب رو برد و به جاش استیک گوشت گوسفند

با پوره ی سیب زمینی با یه لیوان نوشیدنی قرمز کنارم گذاشت من که نوشیدنی خور

نبودم برای همین دست بهش نزدم و نخواستم که دینم رو کنار بگذارم

حس کردم که ارنست داره قورتم می ده اینقدر سر میز عصبی و با خشم غذا می خورد که

می شد حسش کرد که از دست من عصبانیه من هم در کمال آرامش داشتم غذا می خوردم

و به این زیبای خفته اصلا توجه نمی کردم

بعد از تموم شدن استیک دسر شکلاتی رو برامون آوردند من هم برای حفظ کلاس

دو قاشق خوردم و ازشون برای این شام تشکر کردم ولی مگی با دلخوری گفت:

-دسرت رو تموم کن

-مگی جان جا ندارم ممنونم

بعد مگی یه لبخند زد و مشغول دسرش شد اینقدر حوصله ام سر رفت که حد نداشت

موقعه شام اصلا یه کلمه رد و بدل نشد من هم عصبی و کلافه شده بودم

یه دقیقه نگاهم به ارنست و برادرش که کنارش بود رفت فرانچسکو با اینکه زیبا بود و خیلی

هم متین و آروم ولی برادرش از اون زیبا تر بود یعنی خیلی زیبا تر

موهاش با اینکه بلوند بود اما کلا رنگ موش با مگیشون فرق می کرد بلوندش یه جور

خاصی توی دل آدم می نشست پوشینیش هم زیاد بلند هم نبود و نه زیاد کوتاه

چشماش هم که من خیلی تعجب کرده بودم عسلی بود چون خانواده شون کلا رنگ

چشماشون آبی یا سبز بود اما چشماش خرمایی-عسلی بود برای همین من خیلی بیشتر ازش

خوشم اومد دماغ نه زیاد کوچیک و نه زیاد بزرگش خیلی به صورتش می اومد و اون

لبهای خوش فرمش دل آدم رو می برد

و از همه مهتر سفید بود مثل برف سفید بود اصلا شبیه این پسرا ته ریش نداشت

وقتی آنالیزم تموم شد یه نگاه به مگی انداختم خوب اونم زیبا بود مثل برادراش کمی هم صورتش

کک و مک داشت که صورتش رو خیلی تو دل برو تر و با مزه تر می کرد کلا بامزه و زیبا بود

بعد از دسر هم همگی دم استخر رفتیم مگی که دیونه شده بود می خواست بپره توش و شنا

کنه البته امشب هوا عالی بود و اصلا سرد نبود منم دلم می خواست ولی خوب جلوی اون

دوتا پسر محال بود این کار رو کنم

مگی که خودش رو به دل استخر سپرد و هی داد می زد که من و سوگند هم بیایم ولی

من اصلا قبول نکردم ولی چشمتون روز بد نبینه از پشت منو یه بی فرهنگ به تمام معنا

به اسم ارنست هلم داد و پشت سرم سوگند رو هم هل داد من که با اون شکی که بهم

وارد شده بود جیغی زدم که فکر کنم پرده ی گوشم پاره شده بود با اینکه زیاد عمق نداشت

ولی خوب نمی خواستم جلوی ارنست اون جوری باشم

ارنست خودشم پرید توی استخر و من که ازش دل چرکین شده بودم با اعصبانیت فوران

کردم رو بهش کردم و با تمام قوا داد زدم:

-چرا این کار رو کردی؟

ارنست که شاخ در آورده بود با دهان نیمه بازی گفت:حالا مگه چی شده؟

-تازه می گـه حالا مگه چی شده؟آقای عقل کل من لباسم کجا بود تا عوضش کنم

مگی که با یه حرکت به من رسید گفت:عزیزم آرومتر خودم بهت لباس می دم

من که خیلی خجالت کشیده بودم برای همین جوابش مگی رو با یه لبخند دادم:

-عزیزم بحث لباس نیست بحث اینکه این آقا اصلا توجه نکرده که من آیا توانایی شنا رو

دارم یا نه با اینکه اینجا عمق زیادی نداره ولی اگه با سرم با کف ته استخر می خوردم

و سرم می شکست چی؟

ارنست که پشیمون شده بود و با اون موهای خیسش که دل آدم رو بیشتر می برد

گفت:صحرا خانم من اصلا قصد اذیت نداشتم

منم باز اون اخمم اومد سر جاش گفتم:کاملا معلوم بود کسی که از پشت یه نفر رو هل

می ده قصدش چیه؟قصدش کمکه یا...

-ببخشید صحرا خانم من نباید اینکار رو می کردم

من که خیلی خجالت کشیدم چون یه شوخی کرده من نباید سرش داد می زدم فامیل

ملکه بود مثلا

-خوب حالا چرا گریه می کنید؟

باز اخمش تو هم رفت با صدای سهمگین گفت:کی گفته من گریه میکنم؟

-از چهره تون معلومه داره داد می زنه

-نه خیر من فقط از رفتاری که با شما داشتم کمی ناراحت بودم ولی الان فکر می کنم

نباید ناراحت باشم و دلمم خنک شد که شما رو پرت کردم توی استخر اگه فرصتش بشه

بازم این کار رو می کنم

بعد چهره اش روشن شد و از شدت لبخند و شیطنتش چشمای عسلیش برق می زد

من که داشتم منفجر می شدم ولی باید سکوت می کردم در مقابل احمقان چه عرض کنم

کودن ها

بعد بدون هیچ عکس العملی گفتم:از شما همچین کاری بعید نیست

آخیش دلم خنک شد این باشه که پا رو دم من نزاره

بعد با چهره ی خشمگینی از استخر بیرون اومد و از پیشمون رفت

ما هم بیرون اومدیم توی چهره ی مگی دقت کردم چه قدر به خاطر برادر کودنش ناراحت

شده برای همین به من گفت:

-برادرم اصلا اینجوری نیست نمی دونم چرا اینجوری شد

من لبخندی زدم و گفتم:برادرت هر جوری باشه تو نباید ناراحت بشی نمی خوام

به خاطر من و اون اینجوری به هم بریزی مگی جون

مگی اخمش باز شد و گفت:نه عزیزم باید ببینم چرا این یه دفعه اینجوری شد با دوست های

دیگم خیلی خوب برخورد کرد تو که برام عزیز تر از اونایی نباید بی احترامی می کرد

منم سرم رو پایین انداختم و گفتم:مهم نیست

مگی دستم رو گرفت و گفت:بابا و مامان امشب نبودند تا بهشون بگم ولی فردا اومدند

من می دونم و اون،نباید این قدر بد بشه نا سلامتی ما فامیل ملکه هستیم نباید مردم

ذهنیت بدی به ما پیدا کنند نباید فکر کنند ما خیلی مغروریم و خود خواه

-عزیزم اصلا اینطور نیست فرانچسکو و تو خیلی مهربون هستید ولی...

-نه عزیزم ارنست هم خوبه ولی واقعا نمیدونم چرا اینجوری شد خیلی انگار توی این

مدت خیلی کم خیلی تغیر کرده

من دیگه حرفی نزدم حوله ایی که پیشخدمت دستش بود رو گرفتم اینقدر سردم شد که فکر کنم

لرز گرفتم بدون در نظر گرفتن شرایط لباسم که بدجور به تنم چسبیده بود و از استخر بلند شدم

مگی به تنم خیره شده بود من هم بی اراده گفتم:چی شده؟

-تو خیلی خوش هیکلی

-مرسی عزیزم خودت هم همینطور

بعد مگی و من و سوگند با هم با اتاق خیلی بزرگ
 
  • پیشنهادات
  • معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    مگی رفتیم و یه لباس نسبتا بسته ایی
    رو پوشیدیم و بعد با کلی عذر خواهی مگی اونجا رو ترک کردیم من بهش گفتم که برای
    دفعه ی بعد اون بیاد پیشمون اما مگی گفت که چون اونجا خونه ی من و سوگند نیست
    اونجا معذب می شه برای همین تصمیم گرفتیم برای سه روز دیگه با هم به رستوران بریم
    به حساب من،بدبخت شدم تمام پولم می ره معلوم نیست که کدوم رستوران شیکی و گرون قیمتی
    ما رو می بره
    اون شب رابین از بیمارستان به دنبال ما اومد و ما با اون به خونه رفتیم اون شب به
    ارنست و رفتار خیلی بدش فکر کردم خیلی بی ادب بود با اینکه فامیل ملکه بود ولی خوب نباید
    مغرور و خواد خاه باشه جلوی چشم من به من چرت و پرت می گـه تلافیش رو سرش در می
    یارم
    این سه روز با ترس بده من که قراره تموم پولم بره به سرعت برق و باد گذشت یعنی اصلا
    حس نشد برام غیر قابل باور بود که امروز باید بعد از دانشگاه باید بریم رستوران و من
    بدبخت می شم.
    بعد از دانشگاه با هم به رستورانی رفتیم که فرانچسکو باید ما رو می برد وقتی دم
    یه رستوران خیلی بزرگی ایستاد تمام ترسم بیشتر شد هیچ بلکه داشت خفم می کرد
    ارنست امشب نیومد به درک فدای سر کچلم که نیومد اگار من خیلی دوست داشتم که بیاد
    اعصاب منو به هم بریزه
    با هم وارد رستوران شدیم تمام بدنم می لرزید سوگند دستم رو بیشتر فشرد و گفت:
    -چیزی شده؟
    -نه عزیزم حالم خوبه چطوره مگه؟
    -هیچی چون داشتی می لرزیدی
    -نه حالم خوبه نگران نباش
    بعد روی یه میز نشستیم و یه گارسونی اومد که تعظیم کرد و به احترام مگی و برادرش
    با احترام فوق العاده ایی گفت:خیلی خوشحالم که باز اینجا رو انتخاب کردید رئیس رستوران
    الان می یان
    جان رئیس رستوران برای چی مگه ما می خواستیم اونو بخوریم برای شما که قرار بود بیاد
    من اصلا از گوشت انسان خوشم نمیاد به خصوص اگه مرد باشه؛از کجا که مرده شاید زنه
    شاید هم یه دوجنسه،خاک تو سرت صحرا با این فکر کردنت برو بمیر،دلت می یاد من بمیرم
    حالا خود درگیری مزمن دارم قبول ولی حالا اینقدر هم شدید نیست
    بعد یه آقای نسبتا زیبای لاغری اومد و چرت و پرت گفت و رفت و بدون اینگه سفارش
    بدیم یه غذا برامون آوردن من به مگی گفتم:
    -ما که غذا انتخاب نکردیم پس چرا برامون غذا آوردن؟
    مگی خندید و گفت:ما همیشه خرچنگ اینجا رو می خوریم خیلی خوش مزه است
    برای همین اگه دوست داری خرچنگ بخوریم؟
    من که داشتم بالا می آورد گفتم:خرچنگ؟
    -آره چی شده مگه؟
    -مگی جان خرچنگ به ذاعقه من نمی خوره تا حالا یه بار هم بهش لب نزدم
    مگی که دست مالش رو روی پاش می گذاشت با همون لبخند گفت:خوب یه بار
    امتحان کن ناراحت می شم اگه نه بیاری؟
    من که بی چاره توی منگنه افتادم یه نگاه به سوگند انداختم که حالش دست کمی از من نداشت
    ولی امشب باید خرچنگ می خوردم ای خدا خودت به خیر بگذرون
    خرچنگ که اوردن داشت برام زبون در می آرود و چشم غره ایی برام می رفت منم چشم
    غره ایی براش رفتم و گفتم:بهتره که خودتو نگیری چون الان یه لقمه چپت می کنم
    مگی با دهانی باز گفت:با کی هستی تو؟
    من لبخندی منگلانه ایی زدم و گفتم:با خودمم
    -خودتو می خوای یه لقمه چپ کنی؟
    -آره من خیلی خوشمزه هستم یه بار از گشنگی یه گاز از خودم گرفتم
    -پس باید امتحانت کنم
    -الان خرچنگ مهمتره
    بعد مگی خندید و گفت:از دست تو
    گارسون گوشت خرچنگ رو جدا کرد و توی یه بشقاب گذاشت و جلومون گذاشت
    من که فکر می کردم خوابم یعنی واقعا دارم این کار رو می کنم یعنی این منم که دارم خرچنگ
    می خورم یه تیکه گرفتم و به زور توی دهنم گذاشتم خواستم که مزه مزه اش کنم که دیدم
    نه واقعا داره حالم به هم می خوره سوگند که زود تر از من به سمت دستشویی رفته بود
    منم پشت سرش رفتم و هرچی تونستم گلاب به روتون بالا آوردم
    مگی با چهره ی نگرانی به سمت دستشویی اومد و گفت:صحرا سوگند چی شده؟
    سوگند که حالش بدتر از من بود گفت:من حالم بده باید برم بیمارستان بعد بالا آورد
    منم که حرف نمی زدم بهتر بود چون از قیا فه ی ضایعه ام مشخص بود که حالم خوب نیست
    مگی با عذاب وجدانش گفت:به خدا نمی خواستم اینجوری شه من فکر کردم ازش خوشتون
    میاد
    بعد سریع فرانچسکو رو صدا کرد و ما رو با ماشین فوقالعاده زیبایش به بیمارستان برد
    به عموشون خبر ندادم که نگران نشن بعد از سرمی که نمی دونم چرا بهم وصل کردند
    فرانچسکو ما رو به خونمون رسوند مگی خیلی عذرخواهی کرد اینقدر عذرخواهی کرد
    که خودم خجالت کشیدم چرا اینقدر این دختر ساده و مهربون بود با اینکه با ذهنیتی
    که از بچه پولدارا داشتم کلی فرق می کرد توی چشماش خیره شدم و گفتم:
    -عزیزم خودم نباید می خوردم تو چرا اینقدر عذرخواهی می کنی آروم باش
    مگی لبخند زد و گفت:نمی خوام ناراحت ببینمت چون برام عزیزی
    لبخندم پر رنگ تر شد و دستش رو فشردم و ازشون خداحافظی کردم سوگند هم
    کمک کردم که از ماشین بیاد بیرون بعدش زنگ در رو زدم فکر کنم تا به حال خیلی
    نگران ما شده بودند چون شارژ گوشی من و سوگند هر دو تموم شده بود
    صدای خشمگین رابین از اون طرف اومده بود که می گفت:معلوم هست کجایین
    -در رو باز کن حالا واسه دعوا وقت هست
    در باز شد و با آسانسور به همون طبقه رفتیم سوگند دستش توی دستم بود
    به صورت زیباش خیره شدم که حالا شبیه گچ شده بود در مقابل زیبایی سوگند
    من زیبایی ام بیشتر بود سوگند زیبا بود اما من زیباتر
    در خونه باز بود یه تقی زدم و در رو باز کردم چشمم به چشم های نگرون تک تکشون
    افتاد چه قدر من بد بودم که به فکر اون ها نبودم رابین که حالش بدتر از همه بود گفت:
    -معلوم هست کجایید
    من و سوگند یه نگاه به هم کردیم و روی مبل نشستیم و من خیلی با تحکم گفتم:
    -خرچنگ خوردیم
    رابین که همراه اون عصبانیتش خنده اش گرفته بود گفت:چی؟خرچنگ خوردید؟که چی؟
    می گم چرا دیر کردید؟
    -خوب ما عادت نداشتیم برای همین حالمون بد شد مجبور شدیم بریم بیمارستان
    الیزابت که نگاهش مادرانه بود به سمتمون اومد و گفت:بیمارستان؟الان حالتون خوبه
    -بله نگران نباشید
    عمو که زوم کرد روم گفت:چرا برای ما زنگ نزدید؟
    -نمی خواستم نگرانتون کنم در ضمن شارژ گوشیمون تموم شده بود واقعا عذر می خوام ولی
    حالمون اونقدر بد بود که حتی یاد یه زنگ کردند نیوفتادم واقعا نمی خواستم نگرانتون کنم
    عذر میخوام
    رابین که حالا آروم شده بود با آرامش همیشگیش گفت:برید توی اتاقتون استراحت کنید
    فردا دانشگاه دارید
    -نه نداریم
    -ندارید؟
    -نه فردا تعطیله مثلا آخر هفته است
    رابین یه تای ابرو بالا اومد و گفت:اصلا حراسم نبود حالا برید بخوابید
    من سوگند رو بلند کردم و با هم به اتاقمون رفتیم من که هنوز طعم بد خرچنگ زیر زبونم بود
    اصلا دوست نداشتم که آبدهنمو قورت بدم چون باز مزه اش رو حس می کردم با یه حموم
    رفتن تمام خستگی ام در رفتبعد یه لباس راحتی گل و گشاد پوشیدم و به آغـ*ـوش هیزه خواب
    رفتم این چند ساله بدتر هم شده خیلی چشم چرونه این خواب آغوشش هی بازتر می کنه
    فردا صبح با کابوس بلند شدم کل بدنم عرق کرده بود خیس خیس شده بودم رابین بود که هی
    بهم می گفت:اگه قبولم نکنی عذابت می دم می کشمت بعد دایی و همون کابوس های همیشگی
    خیلی برام سخت بود خیلی سخت فکر می کردم که این چند هفته ایی که برای دیدن رابین میگذره
    خیلی تنده بعضی وقت ها کش دارو کند اعصاب نداشتم یعنی نمی تونستم تحمل کنم هر روز
    که به اون مهمونی نزدیک تر می شدم اعصابم بیشتر به هم می ریخت این چند روز با سایما و
    سوگند برای آخر ماه به خرید رفتیم و برای خودمم هم یه لباس پفی مشکی که با الماس های آبی
    نفتی روشن تعزین شده بود خیلی ازش خوشم می اومد روز مهمونی هم با هم به آریشگاه رفتیم
    برخلاف ایران اصلا روی صورت کاری نمی کردند یعی خیلی ساده ساده تر از اون چیزی که
    فکر می کردم صورت و موهای ما رو آرایش کرد ولی فوقالعاده زیبا و نفسگیر شده بودیم سایما
    هم زیبا شده بود منم با اون صورت گرد و با مزه شبیه یه الماس آبی شده بود که دارم می درخشم
    شنیون موم هم عالی بود موهام رو بالا به شکل یه گل بست و کمی هم رو روی شونم گذاشت
    و یه الماس آبی روی موهامو گذاشت واقعا رویایی شده بود چون پوستم سفید بود توی این
    لباس مشکی بیشتر خودش رو نشون می داد
    قرار شده بود با رابین به مهمونی بریم و عموشون با الیزلبت برن وقتی از آریشگاه بیرون اومدم
    حس کردم که رابین داره قورتم میده خجالت کشیدم به نگاهش دامن ندادم یه سمت سایما خیره
    شدم
    امشب برام رویایی بود چون رابین رو می دیدم عشق زندگی ام رو کسی که بهم نارو زد
    شاید هم نزد باید بهش اجازه ی حرف زدن میدادم چون عاشقش بود نباید ترکش می کردم
    توی راه رابین از توی آینه منو دید می زد یه لبخندی رو لبش بود که دلم رو لرزوند حس کردم
    که فکر بدی داره می کنه اون که می دونه من رابین رو دوست دارم پس چرا اینجوری میکنه
    برام مهم نبود اصلا مهم نبود حتی یه ذره که بهش فکر کنم بعد از مدت زیادی دم یه کاخ بزرگ
    ایستادیم اینکه خونه ی مگیشونه چرا اینجا اومدیم نکنه توی خونه ی اینا مهمونیه
    آره دیگه اینا هم کله گنده ی اون شهرن چرا که نه
    رابین پیاده شد و در رو برامون باز کرد اول سایما بعد من توی چشام خیره شد منم بی خیال
    خیره شدم ولی مگه ول کن بود توی همون حال بودیم که صدای سوگند در اومد:
    -بابا چی کار میکنید مهمونی تموم شد
    رابین که به خودش اومد دستم رو ول کرد منم کنار رفتم رابین دست سوگند رو گرفت و اونم
    از ماشین پیاده کرد حس بدی داشتم با این کار رابین بدتر هم شد
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    بود اگه به من احساسی داشته

    باشه بدبخت می شم دو تا رابین منو احاطه کردند

    سریع وارد کاخ شدیم بعد از گذروندن اون باغ که من عاشقش بودم به در رسیدیم

    و پالتو منو رو درآوردیم و دست پیشخدمت اونجا دادیم و وارد سالن شدیم خونشون

    تغیر کرده بود وسایل قدیمی جاشون رو با جدید عوض کردند اینم شد وسایل همش سلطنتی

    چرا اسپورت نمی گیرن خاک تو سرشون با این سلیقشون

    با خودم کلنجار می رفتم که فکر کنم پدر و مادر مگی اومدن و با سلام و احوال پرسی کردند

    رابین من و سوگند رو معرفی کرد منم الکی سر تکون می دادم و هی تاییدش می کردم مادرش

    زوم کرد روی من پدرش روس سوگند بدبختی داشتیما

    من که فقط دنبال رابین بودم می خواستم با چشام ازش ردی بگیرم ولی انگار نبود ولی

    ارنست رو دیدم که دور رو برش یه دسته دختر بودند که با ناز می خندیدند و حرف می زدند

    بی تفاوت به اون ها مگی رو دیدم که داشت به سمتومون میومد

    من لبخندی زدم و در آغوشش گرفتم اونم با روی باز بهمون خوش آمد گفت.

    روی مگی خیره شدم این یه لباس کوتاه آبی فیروزه ایی پوشیده بود با شنیون و آرایش ساده ی

    صورتش اونم زیبا شده بود می خواستم رابین رو ببینم می خواستم ببینم چه حرفی بعد از چهار

    سال دور بودن داره اصلا می تونه حرف بزنه اصلا می تونه توی چشم خیره بشه و حرف بزنه

    توی خودم بودم اصلا متوجه اومدن ارنست نشدم سرم رو پایین انداخته بودم انگار داشتم

    افسردگی می گرفتم دیونه ی دیدار رابین خودم

    ارنست با چشمای خیره و زوم کرده و پر از تحسین خودش بهم خیره شده بود منم بهش

    خیره شدم اینم خیلی زیبا شده بود با اون کت شلوار زیباش و اون کرواتش

    سلام کرد منم سلام کردم و بهم گفت:

    -می خواستم باهاتون حرف بزنم

    -بابت چی؟

    -برای اون شب...

    -اون شب گذشته لطفا شما....

    -نه تموم نشده باید باهاتون صحبت کنم

    یه نگاهی به رابین و عمو کردم که تازه اومده بود با چشمام ازشون اجازه گرفتم عموم هم سری

    تکون داد و من همراه ارنست رفتم یه گوشه ایی حس کردم دختر ها با حسادت دارن منو نگاه

    می کردند منم بی خیال اونا به چرت و پرت های ارنست گوش می دادم

    ارنست:صحرا باید ازت عذرخواهی کنم

    -کی چی؟

    -خوب منو ببخشی

    -براوتون مهمه

    دستی توی موهاش کشید و گفت:آره

    -چرا؟

    -چون...چون...چون دلم نمی خواد ازم دلخور باشی

    -خوب اگه دلخور باشم چی میشه

    -چه قدر سوال میکنی خوب برام مهمه

    -چرا برات مهمه

    -چی می خوای بشنوی؟

    -تو چرا می خوای یه چیز رو پنهون کنی

    -من چیزی رو پنهون نمی کنم

    شونه بالا انداختم و گفتم:خوب چرا پس اینقدر پیگیری؟

    -پیگیر چی؟

    اخمم تو هم رفت و گفتم:شما انگار حالتون خوب نیست خودتون می یایید به من

    می گید برام مهمه تا ببخشمتون بعد الان انکار می کنید

    ارنست دستش رو روی پیشونیش گذاشت و گفت:نمی دونم چم شده از وقتی تو اومدی...

    اخمم غلیظ تر شد داشتم فوران می کرد امشب چه خبره این شخص روبروم داره چی می گـه

    دیونه شدم گفتم:از وقتی من اومدم چی شده؟

    -دیونم کردی با اون چشات صحرا دیونم کردی

    من که دهنم باز شده بود یه متر این پسر به این خوشگلی برای چی به من گیر داده

    بره دختر یه وزیری یه کسی رو بگیره با این شرایطش که می دونم نسبت نزدیکی با ملکه داره

    ولی چرا من؟ چرامن؟

    با همون تعجب گفتم:بسته تمومش کنید این بازی رو تموم کنید شما منو چی فکر کردید

    یه احمق یا یه دختر ساده که در برابر شما کم می یاره شما فکر می کنید نفهمیدم برای اینکه

    ازم انتقام اون روز رو بگیری داری اینجوری می کنی من بچه نیستم فکر هم نکن که گول

    تو یکی رو می خورم

    بعد رومو برگردوندم که برم اما مچ دستمو گرفت و منو به سمت خودش چرخوند

    نفس گرمش صورتم رو سوزوند با همون لحن مـسـ*ـت کننده اش گفت:

    -حرفام عین حقیقته صحرا

    بعد یه آهنگی شروع به نواختن کرد یه آهنگ آروم که همه به وسط اومدن و شروع

    به رقصیدن کردند ارنست دست مو گرفت و با اون دستش کمرمنو گرفت من خیلی

    مقاومت کردم ولی خیلی قوی بود نتونستم خودم رو ازش جدا کنم پس آروم باهاش رقصیدم

    ارنست یه لبخندی زد ولی من اخمم رو غلیظ تر کردم ارنست گفت:

    -صحرا همه دارن به ما نگاه می کنن یه لبخند بزن

    من که بی خیال از اون اخمم هی غلیظ تر می شد یه دفعه

    از لابه لای گردنش چشم خورد به یه مرد یا یه پسر پسری که دیونه ام کرده بود کسی

    که رفته بود اما حالا اومد کسی که داره با اعصبانیت وچشمی پر از اشک بهم نگاه می کنه

    با اعصبانیت ارنست رو هل دادم و به طرف رابین پا تند کردم اما اون مات بود مبهوت بود

    پر از خشم بود بعد از چهار سال اولین دیدارمون باید اینجوری بشه با افکار منفی رابین

    نه نه رابین نباید فکر بدی کنه یعنی هیچ حقی بهش نمی دم

    وقتی بهش رسیدم وقتی یه قدم فاصله باهاش داشتم رابین هنوز مات بود اما من نه رابین

    یه قدم به سمتم اومد و گفت:تو صحرایی

    و بعد اشکش روی گونه اش ریخت

    من سری تکون دادم به معنی بله

    ولی رابین گفت:امکان نداره صحرای من با کسی جز من نمی رقصه

    بعد دستمو گرفت و با حالت کشیدن منو از کاخ بیرون برد به طرف باغ جلویی کاخ

    وقتی به یه جای خلوت رسیدیم رابین منو هل داد من خوردم به دیوار اما هنوز مات

    بودم از این کار رابین،رابین یه قدم به سمتم نزدیک شد و دستش رو روی دیوار گذاشت می دونستم می خواد چیکار کنه اما فریاد زدم:

    -امکان نداره بهت اجازه ی همچین کاری رو بدم رابین تو رفتی تو برام مردی نمی ذارم

    ازم سوءاستفاده کنی

    رابین با عصبانیت خودش رو از من دور کرد و گفت:تو خودت چی می گی؟با ارنست چرا

    می رقصیدی(اشکش ریخت)مگه نگفتم جز با من نرقص بی معرفت چرا رفتی و منو فراموش

    کردی ها

    -من تو رو فراموش نکردم تو خودت باعث این کار شدی چرا توی این چهار سال

    حتی یه نامه یه تماس با من نگرفتی

    -صحرا نشد برام اتفاق های زیادی افتاد نتونستم خبرت کنم

    من که اعصبانی بودم از اینهمه بی خیالی فریاد کشیدم:

    -به تو هیچ جوره حق نمی دم رابین هیچ جوره نمی تونم فکر کنم که تو یه

    ساعت هم توی این چهار سال وقت نداشتی تو خودت راستش رو بگو با چند دختر

    ریختی رو هم

    رابین هم فریاد کشید:من توی این چهار سال از دوری تو داشتم دیونه می شدم الان

    تو داری بهم چی می گی؟

    -حقیقت رابین،حقیقت رو می گم تو منو دوست نداشتی اشتباه کردم که بهت اعتماد

    کردم اشتباه محض

    -تو موقعیت منو درک نمی کنی من توی چهار سال داشتم با سرطانم فقط به خاطر تو

    کنار می اومدم،حالا خودت چرا نخواستی با من تماس بگیری

    من که اشکم بی اختیار اومد گفتم:رابین خیلی خودخواهی من آرسام و کیارش و دایی ام

    رو از دست دادم بدون آرسام داشتم دیونه می شدم تو هم نبودی بهت حق نمی دم

    که اینجوری با من حرف بزنی تو وضیعت خودت رو با من مقایسه می کنی من تنها

    پشتیبانم رو از دست دادم اما تو چی تو کی رو از دست دادی؟

    -صحرا تو رو فکر می کردم تو رو از دست دادم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    -رابین بهانه نیار

    -صحرا من چی کار کنم که باور کنی دارم بهت راست می گم چی کار کنم که هنوز

    دوستم داشته باشی

    -رابین من هنوز دوست دارم اما بهت اطمینان ندارم نمی دونم اگه الان بهت اطمینان کنم

    بعد اگه بری من چی کار کنم

    رابین باز فاصله اش رو با من کم کرد منو به خودش نزدیک کرد و توی یه حرکت منو

    توی آغـ*ـوش خودش گرفت و بهم گفت:

    -بهم اطمینان کن بهم شک نکن صحرای من

    -رابین نمی تونم توی این چهار سال خیلی زجر کشیدم

    -کمکت می کنم صحرا

    -چه جوری؟تو که توی کانادایی

    -من برای همیشه اومدم لندن خانواده خونه فامیل هام همه توی لندن هستند

    نمی تونم لندن رو کنار بذارم همیشه برای همیشه لندنم نگران نباش عزیزم

    بعد محکم تر منو توی خودش فشرد بعد منو از خودش دور کرد و توی چشمم خیره شد

    و گفت:صحرا دلم برای چشات تنگ شده بود خیلی دلم تنگ بوی تنت شده بود بذار

    یه دل سیر کنارت باشم خودتو ازم دور نکن

    بعد نگاهش به لبام دوخته شد وگفت:صحرا منو ببوس

    -رابین نه نمی خوام گـ ـناه کنم

    -گـ ـناه نیست منو و تو همدیگه رو دوست داریم این گـ ـناه نیست

    -رابین این کار گناهه چه ما همدیگه رو دوست داشته باشیم چه دوست نداشته باشیم

    ---باشه صبر میکنم تاوقتی خودت بخوای صبر می کنم

    بعد کل صورتش رو آنالیز کردم چه قدر خسته به نظر می آومد چه قدر اون چشمای

    شهلاشو دوست داشتم با اینکه ارنست از رابین زیباتر بود ولی انگار رابین منو بیشتر

    به خودش می کشید این یعنی عشق

    عشق تنها صورت نیست بلکه سیرته سیرت انسانه که باعث عشق می شه

    عشقی که ب اساس زیبایی باشه عشق نیست بلکه حوسه

    یه قدم به رابین نزدیک شدم اونم همین کار رو کرد بهش گفتم:

    -می خوای باهم برقصیم

    -آره خیلی

    -بریم تو

    بعد دستمو گرفت و با هم توی کاخ رفتیم برقا خاموش بود و همه داشتند رقـ*ـص کلاسیک

    می رقصیدند ما هم توی خاموشی با هم رقصیدیم رابین یه لحظه هم پلک نمی زد حتی یه لحظه

    منم همین طور خیلی دوست داشتم محرم همیدگه بودیم تا این فاصله هم ازمون کاسته بشه

    رابین گفت:امشب خیلی زیبا شدی صحرا

    -تو هم همینطور

    رابین نگاهی به یه قسمت کرد منم به اون قسمت نگاه کردم ارنست بود که با یکی از دختر ها می

    رقصید ولی نگاهش به منو رابین بود رابین با لبخند به من گفت:-صحرا نمی خوام کسی بهت نزدی

    ک بشه تو مال خودمی بهم قول بده که مال خودمی

    -شک نکن رابین

    توی اون تاریکی فقط منو رابین بودیم کسی که عشقش منو دیونه کرده بود کسی که

    چشمای زیباش مجنونم کرده بود احساس سبکی کردم انگار وقتی به رابین رسیدم تمام

    درد هام کاسته شد تمام سحتی هام رفته بود انگار عشقی که به من رسیده بود بهتر

    و شیرنتر از گذشته بود

    رابین چشماش درخشید و با شیطنت گفت:

    -ازدواج نکردی که

    منم با شیطنت گفتم:

    -چرا چهار پنج تا بچه هم دارم

    رابین چشاش چهار تا شد و گفت:چهار پنج تا

    خندیدم و گفتم:

    -هنوز هم ایکیوت زیر خط فقره

    -منو اذیت می کنی شیطون خانم

    -خودت اول شروع کردی

    بعد دوباره وسط رقـ*ـص منو در آغـ*ـوش کشید منم اصلا برام مهم نبود اصلا

    فقط آغـ*ـوش رابین که پر از عشق بود برام مهم بود بس

    توی آغـ*ـوش هم فقط احساس آرامش می کردیم و بس همین باعث آرامش و راحتی

    من شده بود آغـ*ـوش رابین

    وقتی آهنگ تموم شد با هم به سمت سوگند رفتیم سوگند با دهانی باز به ما نگاه می کرد

    وقتی بهش رسیدیم رابین به سوگند سلام کرد و گفت:

    -سلام سوگند خانم

    سوگند یه نگاهی به من کرد و ابرو بالا انداخت و گفت:

    -شما رابین هستی؟

    -آره

    سوگند اخمش تو هم رفت و گفت:

    -براتون واقعا متاسفم توی این چهار سال این صحرا پدر منو در آورد اینقدر سنگ

    شده بود که به منی که دوستش بود یه لبخند نزد حالا فکر کنید با بقیه چه جوری رفتار

    می کرد وقتی آرسام رفت حالش هم بدتر شد شما به حقش نامردی کردی

    -می دونم سوگند خانم من نباید صحرا رو تنها می ذاشتم از شما هم عذرخواهی می کنم

    رابین به من نگاه کرد و گفت:

    -آرسام چه جوری فوت کرد؟

    من بغضی گلمو چنگ زد و گفت:

    -توی تصادف

    -واقعا برات متاسفم

    -مرسی

    رابین به سمتم اومد و با نگاهی عجیب رابین رو نگاه می کرد به من گفت:

    -ایشون رابین هستند

    -بله

    دستش رو به سمت رابین برد و با هم دست دادند و گفت:

    -باعث افتخار منه من رابین فهیمی هستم

    -منم رابین رولیس هستم

    بعد به رابین گفتم:

    -منو سگند جان به مدت هفت سال توی خونه ی پدر ایشون مهمون هستیم

    رابین یه لبخند زد و گفت:

    -خونه ی خودتونه

    بعد ما رو برای صرف شام صدا زدند منو رابین بهم چبیده بودیم از هم دور نمی شدیم

    بعد از شام من و سوگند و رابین به سمت پدر و مادر رابین رفتیم و با اونا سلام علیک

    کردیم و بعد باز شروع به رقصیدن کردیم

    شب خوبی بود یعنی عالی بود توی اون شب رابین رو به دست آوردم وقتی رابین پیشم

    بود ارنست یا رابین به خودشون جرئت جلو اومدن نمی دادند چه حامی بزرگی

    وقتی رقـ*ـص تموم شد جشن هم تموم شد و قرار شد که ما با عمو بریم وقتی از در خروجی

    خارج می شدیم مگی و خانواده اش برای خداحافظی ایستاده بودند و از اومدن مهمون ها

    تشکر می کردند وقتی به اونا رسیدیم من سرم رو پایین انداختم و یه خداحافظی سر سرکی

    کردم ولی عموشون ایستادند و بحثشون گرم شد من سرم رو بالا کردم و ارنست رو دیدم

    که داره منو با اون چشای هیزش می خوره من اخم کردم و رومو به سمت مگی کردم

    از چهره ی بامزه اش خستگی می بارید من اخمم رو با لبخند عوض کردم و ازش تشکر کردم

    اونم با لبخند یه خواهش میکنم گفت

    بعد سوار ماشین شدیم وقتی داشتیم حرکت می کردیم نگاهم به رابینشون افتاد که توی ماشینشون

    نشسته بودند یه چشمک به من زد و منم یه لبخند پسر کش زدم و ماشین راه افتاد توی راه

    دست سوگند رو گرفتم و از این همه خوش شانسی که خداوند به من داده دستش رو می فشردم

    تا جیغم هوا نره سوگند هم چون حال منو می دونست لب باز نکرد بدبخت فکر کنم دستش

    کبود شد

    وقتی خونه رسیدیم من و سوگند ازشون تشکر کردیم و سریع از پله ها بالا رفتیم سوگند

    به اتاقش رفت منم همین که خواستم تو اتاقم برم رابین از پشت دستم رو کشید و گفت:

    -خانمی زیبا شدی

    دستم رو از دستش جدا کردم و با اخم گفتم:

    -خوب که چی؟

    -همینجوری گفتم

    -خوب شب بخیر

    بعد در رو باز کرد همین که خواستم در رو ببندم پاشو لا به لای در گذاشت و بهم خیره شد

    و گفت:

    -بهش علاقه داری؟

    -به کی؟

    -رابین

    سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و گفتم:

    -برو بخواب که اصلا حالت خوب نیست

    بعد در رو محکم بستم و کلید کردم چند تا حرف های بوووووووق هم بهش گفتم تا دلم خنک بشه

    بعد لباسم رو در آوردم و با چند لباس راحتی دیگه عوضش کردم و سمت خواب هیزم رفتم

    شب رو با خاطره ی زیبای رابین خوابیدم و صبح رو هم با اشتیاق بلند شدم به سمت حمام

    حمله کردم و خودم رو شستم و برای یه روز یکشنبه تعطیل عالی خودم رو آماده کردم

    سمت گوشیم رفتم که دیدم 4 تا میسکال دارم بازشون کردم هر چهار تا از رابین بود

    اولیش

    سلام صحرا خانم زیبای خفته

    دومیش

    جواب نمی دی با من قهری

    سومیش

    چرا جواب نمی دی اصلا به درک

    چهارمیش

    صحرا باهات شوخی ندارم باز قهر کردی دیگه اسمت رو هم نمی یارم

    خندم گرفت جون به ترتیب از بالا به پایین اعصبانی تر شده بود صبح هم برام زنگ زد

    چون من حمام بودم گوشی مو جواب ندادم الان هم برام زنگ زد خود رابین بود خود خودش

    بود با آرامش و اخم همیشگی ام جواب دادم:

    -بفرمایید

    -معلوم هست کجایی

    -شما؟

    -صحرا تمومش کن

    -گفتم شما؟

    -من رابین ام

    -رابین کیه؟حالتون خوبه آقا

    -ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم

    خواست قطع کنه که من قه قه سر دادم و گفتم:

    -بابا خودم هستم اشتباه نگرفتی

    اعصبانی شد و گفت:

    -اذیتم می کنی صحرا؟

    -خوب حالا تو هم مگه چی شده

    -هیچی هزار تا فکر بد اومد تو ذهنم فکر می کردم خدای نکرده یه اتفاق بدی برات افتاده

    -خدا نکنه زبونت رو گاز بگیر

    -تو چرا جواب من نمی دی ها؟

    -بابا گوشیم شارژ نداشت خاموش شد شب هم خسته بودم سریع خوابیدم

    -امروز صبح چی؟

    -همون موقع هم توی شارژ نذاشتم تو چرا اینقدر عصبی هستی بیا منو بخور

    خندید و گفت:

    -بدم هم نمی یاد بخورمت هلو

    -دستت به من نمی رسره شفتالو

    -من شفتالو ام؟

    -پس چی؟می خوای من شفتالو باشم

    -نه بابا شما اختیار داری

    -چیزیت شده رابین حالت اصلا خوب نیست معتاد شدی

    پوزخندی زد و گفت:منو اعتیاد

    منم پوزخند زدم و گفتم:چرا که نه هر کی ممکنه معتاد بشه

    -ولی من نه

    -اینقدر اعتماد به سقف نداشته باشه رابین خان

    -چشم به روی چشم

    بعد سکوت کردم سکوت طولانی که باعث شد رابین بگه:

    -خوابیدی صحرا چرا حرف نمی زنی؟

    -چی بگم؟

    -هیچی،بعد سکوت کرد و گفت:می خوای امروز با هم بریم بیرون

    -نه رابین من ف
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    فردا امتحان دارم باید درس بخونم

    -پس باشه برای پس فردا

    -باشه اون موقعه خوبه

    -می خوای سوگند رو بیاری؟

    -آره خوب مگه چیه؟

    -می خوام فقط من و تو باشیم

    -آخه...

    -آخه و اما نیار فقط من و خودت

    -باشه ولی سوگند ناراحت می شه

    -گردن من خانمی

    -باشه کاری نداری

    -نه عزیزم برو به کارات برس خداحافظ

    -خداحافظ

    بعد قطع کردم و یه لبخند عمیقی روی لبم نشست خوش حال بودم از اینمه خوشبختی

    از اینکه خدا رابین رو ازم نگرفت از اینکه خدا سرطانش رو خوب کرد از اینکه نذاشت

    من از عشقم دور بمونم خوشحالم برای همه چیز

    اون روز رو فقط درس خوندم فقط درس تا بتونم امتحان رو خوب بدم شب هم زود

    خوابیدم فردا صبح با سر درد بدی بلند شدم نمی دونم چرا فقط سرم درد می کرد

    سریع یه دوش گرفتم و بولیز بنفشم که گل های سفید داشت و یا شلوار کتان سفیدم

    پوشیدم و کلاه سفید با پالتو بنفشم رو پوشیدم و عینک عزیزم رو هم گذاشتم روی چشمم

    بعد با سوگند خانم به سمت صبحانه رفتیم و کامل غذامون رو خوردیم و همراه رابین فضول

    به دانشگاه رفتیم توی راه رابین اصلا بهم نگاه نکرد و این باعث شد که خیالم راحت باشه

    چون نشون می داد که بهم علاقه نداره

    وقتی به دانشگاه رسیدیم با یه تشکر از ماشین بیرون اومدیم و سمت دانشگاه رفتیم

    اون امتحان رو خوب دادم شاید 97 می شدم چون یه سوالش خیلی سخت بود و سه نمره

    داشت و من نتونستم جوابشو بنویسم

    بعد از امتحان توی راه رو نشسته بودم که مگی اومد کنارم نشست

    و با یه لبخند شیطنت آمیزی بهم گفت:

    -چطوری تو؟

    منم یه لبخند زدم و گفتم:

    -خوبم خودت خوبی؟

    -آره،راستی یه چیزی می خوام بهت بگم

    -بگو

    یه کم توی چاش تکون خورد و گفت:

    -نمی خوام مقدمه برم برای همین رک و راست بهت می گم،ارنست بهت علاقه داره صحرا

    اخمم تو هم رفت و گفت:

    -ایشون توی مهمونی بهم گفتند منم جوابشون رو هم دادم فکر نکنم دیگه دلیلی داشته

    باشه که باز در موردش حرف بزنیم

    -یعنی ارنست رو دوست نداری؟

    -باید داشته باشم؟

    -نه خوب ولی اون خیلی تو رو دوست داره

    باید جوابشو کامل می دادم که دست از سر من برداره برای همین با قاطعیت گفتم:

    -مگی برادرت منو به عنوان دوست دخترش می خواد منم اهل این کارا نیستم

    یعنی حوصله اش رو ندارم نمی خوام با پسر دیگه ایی دوست بشم...

    -مگه با پسر دیگه ایی دوستی

    سرم رو تکون دادم و گفتم:

    -آره

    -خوب این لوک خوش شانس کیه؟

    -نمی شناسیش

    -حالا تو بگو

    سریع به این فضول گفتم که دست از سر من برداره

    -رابین رولیس

    مگی اخمش تو هم رفت و گفت:

    -رابین رولیس؟

    -آره

    بعد چهره ی مگی در بهم ریخت و هی اخمش شدید تر می شد من گفتم:

    -تو می شناسیش؟

    رنگ ار رخسارش رفت سفید شد عین گچ با من و من گفت:

    -من........ نه......... برای چی؟

    -چرا پس اخم کردی؟

    اخمش رو غلیظ تر کرد و نفسش رو مثل آه بیرون فرستاد و گفت:

    -می شه برم صحرا

    لبخندی زدم و گفتم:برو عزیزم من نمی خواستم ناراحتت کنم خودت مشتاق بودی

    بعد یه لبخند زد و رفت

    بعد سوگند به حالت دو اومد کنارم و نفس نفس می زد و دستش رو هم روی

    سـ*ـینه اش گذاشته بود

    -صحرا رابین....رابین....

    -رابین چی؟

    -رابین پایین دم دانشگاه منتظرته

    خنده ایی کردم و به حالت تمسخر گفتم:خودتو کشتی بابا

    دستش رو از سینش به روی کمرش برد و گفت:

    -ای نمک نشناس می خواستم خبرت کنم

    بعد خودشو به صورت قهر برگردوند

    -خوب بابا قهر نکن

    -تقصیر خودته منم باهات آشتی نمی کنم

    بعد به حالت مسخره ایی که اداش رو مثلا در بیارم گفتم:

    -باهات آشتی نمی کنم

    بعد خندم گرفت و ادامه دادم:بابا سوگند عیبه،نگاه کن همه دارن نگات می کنن نمی گن

    این دو تا نر غول چرا دارن اینجا تاتر بازی می کنن؟بهت می خندن

    بعد روشو برگردوند و گفت:باید هم بخندند به من باید به خندند چون دوستی مثل تو دارم

    -دلت بخواد

    از روی صندلی پاشدم و کیفم رو گرفتم و با لحن لاتی گفتم:بابا آبجی جون حالا ما یه شوخی کردیم

    تو به دل نگیر

    سوگند خندید و گفت:باشه،برو دیرت می شه

    -بابا نوکرتیم به مولا

    بعد صورتشو بوسی آب دار دادم و از ش خداحافظی کردم و به سمت در خروجی دانشگاه

    رفتم رابین با ماشین خوشگلش ایستاده بود و به ماشین لم داده بود

    لباسشم که فوق العاده بود یه پیراهن سفید که تمام عضلاتش رو می زد بیرون و یه

    جین سورمه ایی و یه عینک هم روی چشمش(البته آفتاب نبود بچم خود درگیری داشت)

    آستین هاشم زده بود بالا

    منم آروم به ماشینش نزدیک شدم و گفتم:رابین

    رابین روشو برگردوند و بهم نگاهی کرد و گفت:سلام خانمی خسته نباشید

    لبخندی زدم و گفتم:-مرسی
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    در رو باز کردم و نشستم رابین هم سوار ماشین شد و ماشین رو روشن کرد یه نگاه به من

    کرد و با همون لبخندش گفت:

    -صحرا چه آهنگی رو دوست داری؟

    منم کمی فکر کردم و گفتم:

    -یه شعره از هایده اسمش فکر کنم وقتی می یای دقیقا اسمش رو نمی دونم

    -می خونیش برام

    با تعجب گفتم:الان تو ماشین

    -آره دوست دارم صداتو بشنوم

    -باشه

    بعد تک سرفه ایی زدم و شروع کردم به خوندن

    -وقتی می یای صدای پات از همه جاده ها می یاد انگار نه از یه شهر دور که از همه رابینا

    می یاد تا وقتی که در وا می شه لحظه ی دیدن می رسه هر چی که جاده است رو زمین

    به سـ*ـینه ی من می رسه

    وای

    ای که تو ایی همه کسم بی تو می گیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هرچی می خوام می رسم

    به هرچی می خوام می رسم

    بعد به رابین نگاه کردم که داشت منو با چشمش قورت می داد و توی چشم درشتش تحسین

    رو می خوندم بعد به من گفت:

    -ادامه اش

    -بسه دیگه حالا بعدا

    بعد به حالت بچه گانه ایی گفت:صحرا تو رو خدا بخون صدات آرامشم می ده

    منم ادامه دادم:

    -وقتی نباشی حرفم رو واسه کی تکرار بکنم گل های خواب و لوده رو واسه کی بیدار بکنم

    دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه مگه تن من می تونه بدون تو زنده باشه

    ای که تو ایی همه کسم بی تو می گیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هرچی می خوام می رسم

    به هرچی می خوام می رسم

    صدای فس فس رابین در اومد بهش نگاه کردم داشت گریه می کرد شبیه ابر بهار

    منم با همون بغضی که توی شعر خوندم بهم دست داده بود بهش گفتم:

    -رابین چرا گریه می کنی؟

    بهم نگاه کرد و گفت:-خودت چرا بغض کردی؟

    سرم رو به صندلی وصل کردم و گفتم:تنها شعریه که با خوندش اینجوری می شم

    نمی دونم چرا ولی حس می کنم که این شعر بهم یه هشدار یا یه چیزی می خواد در مورد

    آینده بگه

    بعد مکثی کردم و گفتم:خودت چرا گریه می کردی؟

    -این شعر هم اوضاع منو توی این چهار سال می گفت،تنهایی ام هر شب غصه خوردنم

    کلافه بودنم فقط آرزو داشتم که یه بار دیگه تو رو از ته دل بوت کنم و نگاهت کنم واقعا

    نمی تونستم فراموشت کنم خیلی وقتا به سرم زد که بهت فکر نکنم و ازت دل بکنم اما نشد

    خیلی صحرا سخت بود خیلی شبیه معتاد بودم که موادش رو ازش دور کردند توی این چهار

    سال خیلی ها می خواستم ترکم بدن ولی نتونستن خیلی موادش قوی بود نتونستن من زیادی

    بهش عادت کرده بودم

    من لبخندی زدم و گفتم:حالا اسم موادت چی بود؟

    اونم لبخند زد و گفت:عشق،عشق تو بود صحرا

    من لبخندم رو پر رنگ تر کردم و صورتم رو به سمت شیشه گرفتم و به مغازه ها خیره شده بودم

    که یه دفعه مگی اومد توی ذهنم می خواستم از رابین بپرسم جریان مگی چیه ولی امشب نه

    باید توی یه فرصت مناسب ازش بپرسم

    تا وقتی که به رستوران برسیم نه من و نه رابین هیچ حرفی نزدیم وقتی هم رسیدیم رابین پیاده شد

    منم خواستم پیاده شم که رابین گفت:

    -بشین تو کار دارم

    منم با تعجب نشستم و به رابین نگاه می کردم که ماشین رو دور زد و اومد خودش در رو باز

    کرد منم یه لبخندی زدم و دست رابین رو که به طرفم دراز شده بود رو گرفتم و گفت:

    -امانن از دست تو

    دستم رو بـ..وسـ..ـه ایی زد و گفت:همینه که هست

    -تو عادت به این کارا داری؟

    -نه قربونت اون چشمای خاکستریت برم just for you

    بعد دستم رو توی دست خودش فشرد و با هم شونه به شونه حرکت می کردیم

    وارد رستوران شدیم رستوران شیک و تمیزی بود خیلی هم اسپورت خیلی بامزه بود

    فکر می کنم رنگی که به کار بردند باحال بود زرد و سفید

    کلا خیلی زیبا و تو دل برو بود یه گارسون طرفمون اومد و رابین بهش گفت:

    -رابین رولیس یه میز سفارش دادم

    گارسون لبخندی زد و گفت:بله آقای رویلس بعد ما رو به طبقه بالا ی رستوران برد که

    اونجا با رنگ دیگه ایی کار شده بود رنگش قرمز و مشکی بود

    رابین منو نگاه کرد و گفت:-صحرا این طبقه برای عاشقاست

    منم گفتم:مگه پایین مال کی ها بود؟

    -اون مکان برای خانواده است طبقه ی بالا شم برای مجرداست

    منم لبخندی زدم و گفت:حالا اقای عاشق نمی خوای بشینی

    -چرا چرا

    بعد باهم سمت میزی که گارسون نشون داد رفتیم و نشستیم رابین به دکوراسیون نگاه می کرد

    منم به یه پسره تنهایی که داشت گریه می کرد نگاه می کردم پسره داشت نوشیدنی می خورد

    و خیلی هم مـسـ*ـت بود چشاش داشت از حدقه در می اومد

    وقتی رابین رد نگاه منو دنبال کرد و به پسره رسید به من گفت:حتما عشقش بهش خــ ـیانـت کرده

    حس شیطانیم گل کرد و با همون حس به رابین گفتم:اگه من بهت خــ ـیانـت کنم چی کار می کنی؟

    رابین روشو به سمت من کرد و گفت:ولت می کنم و می رم

    -چرا؟

    -چون وقتی توی ذهنت به جز من کسه دیگه ایی بوده وقتی به جز من به کس دیگه ایی

    فکر می کردی من برای چی باید باهات بمونم

    -به همین راحتی ولم می کنی

    لبخند تلخی زد و گفت:وقتی که ولت کردم می میرم یعنی نه می تونم ببخشمت نه می تونم به دون

    تو زندگی کنم

    دیگه حرفی نزدم و به همون پسره خیره شدم پسره زیبایی بود چشمش کهربایی رنگ به نظر

    می رسید وقتی گارسون اومد من بهش گفتم:اون آقا حالشون خوب نیست

    -رسیدگی می کنم مادام

    بعد غذامون رو سفارش دادیم بعد از غذا وقتی می خواستیم از رستوران خارج بشیم

    همون پسره داشت از رستوران بیرون می اومد ولی هی تلو تلو می خورد بعد من به رابین

    گفتم که بره کمکش کنه خودمم هم کنار ماشین ایستادم ولی بعد رابین با همون مرده اومد و سوار

    ماشینش کرد منم سوار شدم رابین هم داشت با گوشی حرف می زد انگار داشت آدرس می

    گرفت وقتی حرفش تموم شد بهم گفت:خیلی حالش بد بود ببخشید

    -درک می کنم

    بعد رابین به من لبخندی زد و به راهش ادامه داد داشتیم از شهر خارج می شدیم و دقیقا جلوی

    یه خونه ی خیلی بزرگی ایستادیم و یه خانم نسبتا پیر اومد و اون مرده رو با خودش توی خونه

    برد از ما هم خیلی تشکر کرد و بعدش ما هم از اونجا دور شدیم توی راه رابین هی عذر خواهی می

    کرد منم عصبانی شدم و داد زدم:رابین بس کن چه قدر عذرخواهی می کنی من خودم خواستم

    که کمکش کنی پس تمومش کن

    -چرا عصبانی می شی حالا

    -مغزم رو خوردی یه ریز حرف می زنی

    -صدام اینقدر بده

    -وقتی یه ریز حرف می زنی اره

    -پس من دیگه لال می شم

    -حرف نزنی خوابم می گیره خواب منم خیلی سنگینه پیر شدم دیگه هههههههی

    خندید و گفت:قربونت چشم خانمی

    -می شه به من نگی خانم من دخترم نه یه زن

    -منظورم زن یا دختر بودن نیست من منظورم... چون ارزش یه دختر رو داری برای همین بهت

    می گم خانم

    -دیگه نگو

    -چرا آخه

    -نگو دیگه دوست ندارم

    -چرا آخه من خیلی دوست دارم

    -داری منو صدا می کنی پس من باید دوست داشته باشم

    -باشه دیگه نمی گم

    صورتمو سمت شیشه گرفتم و به بیرون نگاه می کردم نمی دونم چرا ولی دلم برای مادرم تنگ شد

    یادم اومد که برای کریسمس نمی تونم برم به ایران چون پدرم بهم ایمیل زده بود که بعد از کریسمس

    امتحان های میان ترمت شروع می شه و باید درس بخونی ولی سوگند می ره ایران پدرش

    دلش برای سوگند تنگ شده بود برای همین سوگند می ره خوش به حالش اما من چی

    پدر من دلش برای من تنگ نشده شاید می خواست منو قوی کنه شایدم نمی خواست من

    زیادی وابسته بشم چون باید هفت سال یا حتی بیشتر اونجا باشم به هرحال خیلی برای من

    سخت بود شاید هم عموشون بخوان برن مسافرت ومنم توی خونه تنها بمونم شایدم باهاشوون

    رفتم هیچی معلوم نیست.

    رابین:صحرا کجا رفتی رسیدیم نمی خوای پیاده شی؟

    نگاهی به دور رو ورم کردم و به رابین هم یه نگاهی کردم و گفتم:ممونم شب خوبی بود

    رابین:صحرا یه چیز بگم ناراحت نمی شی؟

    -چی؟

    -بگو می شی یا نه؟

    -من که نمی دونم می خوای چی بگی

    -چیز بدی نیست

    -خوب باشه ناراحت نمی شم

    -تو فکر نمی کنی از علاقه ات به من خیلی کمتر شده

    من یه لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم:بعد دایی خیلی از علاقه هام کم شد ولی تو نه

    باید منو درک کنی من توی این چهار سال خیلی عذاب کشیدم خیلی زیاد به هیچ کس نمی

    تونستم دردم رو بگم به هیچ کسی نمی تونستم

    -واقعا متاسفم صحرا

    بعد منو با یه حرکت توی آغـ*ـوش خودش کشید و گفت:می خوام همیشه کنارت باشم

    -منم همینطور

    بعد منو از تو آغوشش جدا کرد و دستاشو روی بازوم گذاشت و به چشام خیره شد و گفت:

    -بهم یه قولی می دی؟

    -چی؟

    -هیچ وقت فراموشم نکن حتی اگه من مردم یا حتی اگه نتونستیم باهم ازدواج کنیم

    -اگه فراموشی گرفتم چی؟

    آهی کشید و چیزی نگفت ولی من حس بدی داشتم به این گفته ی خودم حس خیلی بد

    -صحرا نمی خواد امشب بری خونه بیا بریم خونه ی من کسی اونجا نیست تا اذیت شی

    -نه باید برم عموشون نگران می شن...

    بعد یه دفعه گوشی زنگ خورد و با یه ببخشید گوشی رو جواب داد
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    -جانم دیوید جان

    .....................

    -نه دارم می یام داداش

    ..................................

    -چشم امر دیگه ایی؟

    ................................

    -بله پیش منه

    ........................................

    -حالا فرصت می شه تا ببینیش

    ........................................

    -بابا قول دادم بهت دیگه اینقدر پیله نشو

    ..........................................

    -نه کاری ندارم تو کاری نداری

    ...................................

    -قربانت خداحافظ

    بعد یه نگاه به من انداخت و گفت:برادرم دیوید بود

    -تو برادر داری؟

    -آره

    -پس چرا تا حالا من ندیدم

    -چون ایران نبود توی لندن زندگی می کنه

    -چند تا بچه داره

    رابین خندید و گفت:بابا برادر من هنوز ازدواج نکرده چه بخواد بچه داشته باشه

    -من چه می دونستم

    -می دونی ما دوقلو هستیم

    -دوقلو؟

    -آره دوقلوهایی که اصلا قاابل تشخیص نیست به هیچ عنوان

    -جتی از صداتون

    -از صدامون هم نمی تونی ما رو تشخیص بدی

    -چه جالب پس باید برادرتون رو دید

    -ایشونم خیلی مشتاق دیدار فرشته ی من هستن

    -از طرف من به داداشت سلام برسون

    -چشم امر دیگه ای

    همین طور که داشتم کمربند رو در می آوردم(کمربند ایمنی نه اون کمربند اصلا مگه من ازون کمربند

    ها دارم یا اگه داشتم جلوی رابین در می آورد منحرف ها)گفتم:داری می رونی مراقب باش

    -چشم

    -کاری نداری(بعد در رو باز کردم)

    -نه بای

    -بای بای

    و بعد از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه ی عمو رفتم خودم کلید داشتم یعنی عمو به ما داد

    ه بود من کلید انداختم و وارد حیاط خونه شدم بعد هم یه کم راه رفتم تا به آسانسور رسیدم وقتی

    دکمه هم کف رو زدم مانیتور طبقه ی چهار رو نشون داد اما مگه میومد پایین دو دقیه گذشت

    پنج دقیقه ده دقیقه این آسانشو پایین نیومد من که کارد می زدی خونم در نمی اومد با همه ی

    توانم توی پله داد زدم:بابا اون آسانسور رو ول کن تا من نیومدم از رابینا محوت کنم

    بعد انگار یه تک خنده ایی اومد و آسانسور بعد از 15 ثانیه رسید پایین

    منم اخمام تو هم بود شبیه این برج زهرمار وارد آسانسور شدم یه دختر و یه پسر بودند که داشتند

    توی آسانسور همدیگر رو می بوسیدند.خیلی منحرفانه وخیلی بووووووووووووووووق هم بودند

    من با تک سرفه ایی و با تحکم و با یه تن صدایی بالا گفتم:مردم توی خونشون جا کم میارن اومدن

    توی آسانسور کارشون رو انجام می دن والاه به خدا هیز شدن مردم

    بعد فهمیدم که اینا رو فارسی گفتم چون اون دوتا شبیه این زبون نفهم ها بهم نگاه می کردن منم

    این بار به زبون خودشون گفتم:ده دقیقه است که منو پایین نگه داشتید خیلی کارم دیر شد(الکی

    کارم کجا بود)به خاطر شما باید برای ده دقیقه دیر رسیدن طوبیخ بشم لطفا این کارای(می خواستم

    بگم کارای سکسی ولی خجالت کشیدم)خصوصی تون رو توی خونتون انجام بدین

    بعد آسانسور توی طبقه ی 7 نگه داشت منم با یه اخم و چشم غره به هردو شون پیاده شدم

    کلید رو انداختم توی در و در رو باز کردم دیدم عمو داره پیپ می کشه و شبیه این دوره ی

    قاجاری شده فقط شمشیر رو کلاه کم بود(عجب تخیلی دارم)بعد با یه نیش خندی مسخره رفتم

    پیشش نشستم و گفتم:چی شده عمو جان؟

    یه نگاه بهم کرد و گفت:کجا بودی تا حالا

    من که جا خوردم گفتم:به سوگند گفتم که بهتون بگه من دیر می یام

    -کجا بودی تا حالا؟

    -با دوستم قرار شام داشتیم

    -صحرا مراقب خودت هستی؟

    -این چه حرفیه اتفاقی افتاده؟

    -نه عمو فقط.........

    چیزی نگفت و از صندلی پاشد و به اتاقش رفت منم بعد از اینکه به سوگند سری زدم به اتاق

    خودم رفتم و لباسم رو عوض کردم و به سمت خواب همیشه شیرنم رفتم(بهتون گفتم من عاشق

    خوابم؟اگه نگفتم حالا بدونید)آخرش این خواب منو عاشق خودش کرد خیلی بد هیز بود ولی

    عشق من آدمش کرد(بابا نگید این خله خوب راست می گم)

    همین که یه خورده از خواب زیبایم گذشت یه صدای قورباغه اومد فکر کردم دیدم که من اصلا

    قورباغه ندارم بعد بی خیال شدم اما همینجوری قور قور می کرد چشامو باز کردم تخت رو گشتم

    اما چیزی نبود یه دفعه دستم به یه چیزی خورد یه چیز لزج مانند به نام قورباغه

    به نظرم سمی میومد چون با بقیه فرق داشت سریع از اتاق اومدم بیرون و سمت اتاق رابین رفتم

    و بدون در زدن وارد اتاق شدم رابین خواب بود ولی خیلی بچگانه

    انگشتشو توی دهنش گذاشته بود و پاهاشو توی بغلش جم کردم بود فقط یه پستونک کم داشتیم

    یه تک خنده ایی کردم و صداش کردم ولی جواب نداد،یه بار دوبار سه بار چهار بار

    نه این بلند بشو نیست سمتش رفتم و تکونش دادم یه خورده چشاشو باز کرد و بعد کاملا بلند

    شد و به من خیره شد و گفت:اینجا چی کار می کنی عزیزم

    -توی اتاقم قورباغه هست

    -چی؟؟؟؟؟؟؟

    -قورباغه

    بعد سمت میزشو نگاه کرد و گفت:اون سمی هست من برای آزمایش می خواستمش تو اتاق تو

    چیکار می کنه

    -بردمش بخورمش.من چه می دونم

    یه نگاه به در بین اتاقامون کردم دیدم از پایین یه فضایی داره برای عبور قورباغه بعد به رابین گفتم:

    شاید از اونجا اومده بعد دستمو به سمت در دراز کردم رابین هم به اونجا نگاه کرد بعد بلند شد و از

    اتاق بیرون رفت منم همراهش رفتم از اتاق بیرون و سریع رفتم تو اتاقم رابین داشت دنبال قورباغه

    می گشت منم گفتم:زیر تخت رو بگرد

    رابین هم همین کار رو کرد و بعد دستکش پلاستیکی رو دستش کرد و بعد قورباغه رو گرفت

    تو دستش اومد طرفم و گفت:واقعا عذر می خوام

    منم گفتم:تو خونه نباید قورباغه اورد شما که تو بیمارستان اتاق یا آزمایشگاه دارید پس دیگه

    این کار رو نکنید

    بعد مکثی کردم و گفتم:خدا رحم کنه معلوم نیست چی یا می آرید خونه صبح بلند می شم می بینم

    تو تخت تمساحه مار یا هرچیز دیگه ایی

    خندید و گفت:به خدا یه دونه ایی

    اخم کردم و گفتم:بسته دیگه می خوام بخوابم لطفا بیرون

    -اخمتم شیرینه خوشگل خانم

    چشمام رو گرد کردم و گفتم:بیرون

    بعد رابین خیره شد توی این دو تا دایره خاکستری رنگ و گفت:چشات خیلی زیباست

    -بیرون گفتم

    -باشه بابا دارم میرم

    بعد از اتاق رفت بیرون و منم رفتم تو تختم و خوابیدم

    صبح با اکراه بلند شدم و سریع به سممت حموم رفتم و بعد حموم یه دست لباس لی شیک

    پوشیدم و به سمت صبحانه حمله کردم و بعدش با سوگند و رابین به سمت دانشگاه رفتیم

    امروز باید قضیه رابین و مگی رو در بیارم

    از رابین تشکر کردم و وارد دانشگاه شدیم اولین کلاسمون زیست بود که مگی با ما کلاس نداشت

    اما دومیش رو با مگی داشتم

    سریع وارد کلاس شدم و بعدش خانم گرین استاد زیستمون اومد بعد از درس دادن منو سوگند

    به سمت بوفه رفتیم و یه کافی برای خودمون گرفتیم در حال خوردن قهوه بودم که مگی رو دیدم

    که خیلی کسل و به هم ریخته داره به سمت بوفه می ره و بعد از گرفتن یه آبمیوه سمت یه میزی

    رفت منم از سوگند عذرخواهی کردم و به سمت میز مگی رفتم اول یه تک سرفه کردم که بهش

    بگم یه نگاه بکنه بعدش روی میز نشستم و بهش خیره شدم و گفتم:مگی می خوام در مورد

    رابین رولیس باهات حرف بزنم

    اخمش رفت تو هم و گفت:چه حرفی؟

    می خوام باهات رک باشم،ته دلم می گـه شما همدیگه رو دوست داشتین

    -نه من رابین رو دوست ندارم

    -منم گفتم که دوست داشتین نگفتم داری

    -صحرا جان اگه چیزی بود خودم بهت همه چیز رو می گفتم

    -یعنی باور کنم چیزی بینتون نبوده

    -آره عزیزم نگران نباش

    -نگران نیستم ولی اگه بینتون رابـ ـطه ایی بوده نمی خوام بین این رابـ ـطه باشم

    -گفتم که من رابین رو نه میشناسم نه بهش علاقه دارم

    بعد از رومیز بلند شدم و با سوگند به سمت بقیه کلاسامون رفتیم بعد دانشگاه هم سریع با یه

    تاکسی به سمت خونه رفتیم توی راه هی با خوودم کلنجار می رفتم که این موضوع رو به رابین

    بگم یا نگم ولی دلم راضی نشد که نگم باید حتما می فهمیدم که آیا علاقه ایی هست یا نه

    وقتی به خونه رسیدیم سریع به سمت اتاقم رفتم و لپ تاپم رو باز کردم یه ایمیل از طرف پدرم

    داشتم که نوشته بود حال مادرت زیاد خوب نیست ما نمی تونیم برای کریسمس بیایم

    من برای بابا نوشتم:من می یام

    -نه تو باید درس بخونی برای بعد کریسمس امتحانات شروع می شه بعد امتحانات خوب

    می تونی بیای

    -نه حال مامان خوب نیست من باید کنارش باشم

    -گفتم که نه می مونی و درست رو می خونی

    با دلخوری نوشتم:چشم

    بعد رفتم تو فایل D و بعد شروع به نوشتن یه رمانی کردم رمانی در مورد مادرم و پدرم

    در مورد زندگی شون و چه جوری بهم رسیدند و چه رنج هایی کشیدند حدود سه ساعتی

    در حال نوشتن بودم که سوگند در اتاقم رو می زنه و می یاد تو منم لپ تاپ رو خاموش کردم

    و به سوگند خیره شدم سوگند بهم نزدیک شد و گفت:صحرا می خوام باهات حرف بزنم

    -بگو عزیزم راحت باش

    -اینجا نمی تونم

    -چرا؟

    -هواش برام خفه است بیا بریم پارک نزدیک خونه تا اونجا باهات حرف بزنم

    -باشه برو اماده شو من الان می یام

    -باشه

    و سوگند از اطاقم رفت بیرون منم سریع یه پالتوی گرم پوشیدم و به اتاق سوگند رفتم اونم

    یه پالتو پوشید و ما با هم سمت پارک رفتیم

    هوا نسبتا تاریک شده بود یعنی کاملا تاریک بود ولی چون پارک نزدیک خونه بود

    اشکالی نداشت

    توی راه سوگند اصلا حرف نمی زد وقتی هم رسیدیم سوگند روی یه نیمکت نشست منم

    دو تا قهوه گرفتم و رفتم پیشش نشستم بهش خیره شدم انگار یه غمی توی چشمش دیدم

    انگار یه اتفاقی براش افتاده بود که من ازش بی اطلاع هستم.سوگند دختری نبود که توی خودش

    بریزه اگه می شد حرفاشو به عروسکش می گفت یا روی یه کاغذ می نوشت ولی الان من فکر

    می کنم یه چیزی رو داره پنهون می کنه

    بعد از اینکه قهوه رو خوردم گفتم:منو اوردی بیرون تا قهوه بخورم،نمی خوای بگی چی شده؟

    بهم نگاه کرد و گفت:آرمین

    من یه اخمی رو پیشونیم نشست و گفتم:آرمین چی؟

    -بهت گفته بودم که آرمین از طریق شوک و این چیزا داره درمان می شه

    -خوب

    -توی لندن داره کاراشو انجام می ده

    من که متعجب شدم از این همه اتفاق یا بهتر بگم قسمت گفتم:واقعا؟

    سرش رو به علامت مثبت تکون داد و گفت:از دور دیدمش ولی اون منو ندید

    -کجا؟

    -توی راه وقتی با تاکسی داشتیم میومدیم خونه دیدمش ولی...

    -ولی چی؟

    -ولی با یه دختره بود

    یه پوزخند زدم و گفتم:مطمئنی خودش بود

    -نمی دونم ولی خیلی شبیه ش بود

    -سوگند جون اگه واقعا هم خودش بود و داشت با اون دختره خوش و بش می کرد تو دیگه

    نباید بهش فکر کنی

    -چرا؟

    -تو بهش قول دادی که بهش دیگه فکر نکنی،نکنه یادت رفته

    یه آهی کشید و گفت:یادم نرفته ولی برام خیلی سخته

    -سوگند می دونم منم این رو تجربه کردم ولی اینو بدون شاید هر دوتون عاشق هم باشید

    ولی تا آرمین نخواد تو هم نمی تونی کاری کنی بهت گفتم بزار برات سرنوشت بنویسه با سرنوشت

    بازی نکن

    چیزی نگفت و به روبرو خیره شد و دو باره گفت:برای کریسمس می رم ایران شاید هم دیگه

    بر نگشتم

    -چرا؟

    -نمی دونم ولی دیگه نمی تونم اینجا باشم برام خیلی سخته با اینکه تو هستی ولی اینجا خیلی

    تنهام احساس غریبی با همه چیز می کنم برام سخته اینجا زندگی کنم

    -سوگند منم همین حس رو دارم ولی برای آینده ی خودت باید تحمل کنی ما دو ماه که اومدیم

    لندن باید سعی کنی دختر خوب

    -نمی تونم می خوا
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    خوام برم ایران همون جا هم می تونم درسم رو ادامه بدم ولی...

    -چی؟

    -ولی دلم نمی تونه تو رو تنها بذاره

    یه لبخندی زدم و گفتم:قربون دلت برم من

    -صحرا تو هم برگرد ایران با هم توی ایران درسمون رو ادامه می دیم

    -سوگند من برای ایران اومدم لندن من برای این اومدم که دانش این جا رو برای ایرانم

    ببرم من نمی تونم برم ایران در حالی که دستم خالیه

    -خود دانی ولی من بعد کریسمس دیگه بر نمی گردم

    -سوگند عجولانه فکر نکن

    -فکر الانم نیست خیلی وقته دارم بهش فکر می کنم

    بعد به سمت جاده خیره شدم و گفتم:سوگند پس من چی منو می خوای تنها بذاری

    -تو تنها نیستی رابین رو داری

    -نه سوگند تو دوستمی همیشه کنارم هستی رابین با اینکه منو دوست داره و می گـه عاشقمه

    ولی تو برام یه خواهری حتی عزیز تر از رابین هستی برام

    -صحرا واقعا ببخشید ولی واقعا نمی تونم

    دیگه حرفی نزدیم بعد از مدتی سکوت بلند شدیم تا به خونه بریم توی راه که داشتیم

    قدم می زدیم یه گروه پسر که فکر کنم مـسـ*ـت بودند رو دیدم که با دیدن ما به سمتمون

    حرکت کردند من که عین خیالم نبود ولی سوگند خیلی ترسیده بود دست سوگند رو گرفتم

    و بهش لبخند زدم اونم یه لبخند بی رمقی زد

    اون دسته پسرا هی نزدیک می شدند و منم هی اخمم تو هم می رفت تا جایی که بهم

    رسیدیم و یکی از اونا که چشاش سبز بود و قد نسبتا بلندی داشت دست سوگند

    رو گرفت و گفت:خوش گل خانم دوستت چه قدر اخموست بهش بگو بخنده چرا این قدر

    بداخلاقه

    سوگند؟آقا دستم رو ول کنید

    -به دوستت بگو بخنده تا دستت رو ول کنم

    -آقا گفتم ولم کنید

    بعد من جو گیر شدم و گفتم:هی پسره اگه دوستم رو ول نکنی بد می مبینی

    بعد به من نگاه کرد و گفت:تو که زبون داری من فکر کردم لالی

    -یه کا رنکن زبونت بچینم جوجه

    -هه تو الف بچه می خوای این کار رو بکنی که جکی باید بره بمیره

    -از من گفتن بود

    سوگند رو ول کرد و بهم نزدیک شد و گفت:خیلی چرت می گی

    بعد من که فوران کرده بودم یه مشت خوابوندم توی چونه اش پسره که از صورتش معلوم بود

    که ترسیده گفت:نه بابا تو هم پس بلدی از این وحشی بازی ها

    بعد گارد گرفتم و بهش حمله کردم اول دستش رو گرفتم و با اون یکی دستم شکمش رو گرفتم

    چون سنگین بود خیلی سخت فن رو انجام دادم بعد دو سه تا لگد تو شکمش کردم

    دوستاش می خواستند حمله کنند منم اولیش با یه لگد تو شکم راهی قبرستون کردم

    بقیه هم جرئت نکردند بیان جلو با اینکه مـسـ*ـت بودند ولی خیلی زور داشتند منم در برابر

    اون هیکل ورزشکاری یه پشه هم نبودم ولی خوب از دستشون بر اومدم

    بعد یه کتک کاری مفصل راهمو گرفتم و رفتم سوگند هم که هم ترسیده بود و هم داشت می خندید

    گفت:یاد چهار سال پیش افتادم؛تو هم خوب بلدی پسرا رو بزنی ها

    -په چی به من می گن صحرا ؛یه صحرای وحشی البته چشام وحشیه نه خودم

    -توش شکی نیست خوشگله

    بعد بقیه راه رو توی سکوت سپری کردیم وقتی به خونه رسیدیم دیدم که عموشون دارن

    سوار ماشین می شن وقتی من و سوگند رو دیدند طرفمون اومد و گفت:بچه ها می خوایم

    بریم رستوران می یاین بریم

    من یه نگاه به سوگند کردم راضی نبود منم حوصله نداشتم برای همین گفتم:نه عمو جون شما برید

    بهتون خوش بگذره

    -باشه هر جور راحتید فقط رابین و دوستاش توی خونه هستند اگه سختتونه همراه ما بیاید

    -نه شما برید نگران ما نباشید ما می تونیم از خودمون محافظت کنیم

    -باشه عمویی پس ما رفتیم

    -خداحافظ

    بعد منو سوگند وارد حیاط شدیم و سمت آسانسور حرکت کردیم بعدش هم وقتی رسیدیم

    دم خونه صدای خنده اولین چیزی بود که توجه رو جلب می کرد منم مثل همیشه بی خیال

    رابینا وارد خونه شدم که بعدش دوست های رابین به منو سوگند خیره شدند و به یه لبخند

    چندش بر انگیزی به ما نگاه می کردند و بعد به رابین گفتند:از این کار را ار کی تا حالا می کنی

    چه خوش سلیقه هم هستی ناجنس

    من که منظورش رو فهمیدم غریدم و گفتم:این کار ها رو عمت می کنه بی شعور

    رابین که متوجه شد گفت:بیل دهنت رو ببند اینا مهمون ما هستند

    بیل یه پوزخند زد و ساکت شد من و سوگند هم سریع از پله ها بالا رفتیم سوگند که ترسیده

    بود بعد از اینکه لباسش رو عوض کرد اومد توی اتاقم و به من گفت:صحرا می شه پیش تو بخوابم

    -بیا عزیزم،الان یه فیلم اکشن می ذارم حال کنیم

    -نه فیلم هندی

    -باشه بیا تو فیلم رو بذار من یه سری خرت و پرت بیارم بخوریم

    -باشه

    بعد از اتاق اومدم بیرون و به سمت آشپز خونه رفتم در یخچال رو باز کردم و بهش

    خیره شدم اول چند تا میوه گرفتم و بعدش دو تا تیکه کیک شکلاتی بعد دو تا لیوان آب

    گیلاس هم گرفتم وقتی از آشپزخونه داشتم بیرون می رفتم یکی از اون دوست های خفن

    رابین اومد تو آشپزخونه منم بی خیالش بودم اما پسره خیلی متین و سنگین گفت:

    -خانم زیبا دوست من منظور بدی نداشت و من از طرف دوستام از شما معذرت می خوام

    منم یه تک خنده ایی زدم و گفتم:به دوستتون بگید کم توهم بزنه از من گفتن بود

    بعد سمت اتاق رهسپار شدم وقتی در رو باز کردم دیدم سوگند داره با گوشیش حرف میزنه

    منم غذا ها رو روی میز گذاشتم و به سمت سی دی رفتم و پلی کردمش

    و غذا رو روی تخت چیدم بعد سوگند وقتی حرفش تموم شد اومد و به غذا نگاه کرد و گفت:

    -وای چه خبره صحرا

    -معده ات اندازه گنجیشکه

    -نه که برای تو نیست

    راست می گفت من از سوگند خیلی لاغر تر بودم و بدنم رو فرم تر بود ولی اشتهام

    خیلی بیشتر از سوگند بود

    بعد فیلم شروع شد و ما هم محو فیلم شدیم وقتی فیلم تموم شد من هم از خنده تموم شدم

    یعنی مردم اینقدر فیلمش خنده دار بود فکر کن پسره توی دستشویی از دوست دخترش

    خواستگاری می کنه چه قدر جالب

    بعد از اتمام فیلم سوگند گفت:صحرا فردا تعطیله میای با هم بریم گردش

    -باشه فقط ما جایی رو بلد نیستیم که

    -با سایما می ریم

    -فقط یه چیزی

    -چی شده؟

    -سوگند می گم الان نرو اتاقت خطر داره هر دو کنار هم باشیم بهتره خودت می دونی که پسرا

    مـسـ*ـت کنن هیچی حالیشون نیست پس پیشم بمون

    -من که از خدامه فکر فکر می کردم تو معذب بشی

    -نه عزیزم هر دو همین جا می خوابیم

    بعد سوگند لبخندی زد منم سریع تشک رو روی زمین پهن کردم و بالشت ها رو گذاشتم

    و روبه سوگند به حالت لاتی گفتم:خانم امشب بیا ایرونی بخوابیم یه امشب رو به ما حال بده

    سوگند اخمی کرد و با خنده گفت:منحرف بهت حال بدم یعنی چی؟

    -به من چه خودت ذهنت منحرفه ضیعفه

    و بعد دوباره جنگ جهانی بالش ها شروع شد که سوگند بعد از برسی گزینه های روی میز

    تصمیم گرفت از غنی سازی خون من دست بکشه منم گفتم که دیگه بمب های از جنس پر

    درست نمی کنم و اینگونه جنگ ما با اتمام رسید

    بعد از کمی بازی کردند روی تشک افتادیم و هر دومون خابمون برد که من باز اون کابوس های

    وحشت ناک اومد سراغم و با استرسی زیاد از خواب بلند شدم خیلی تشنه م بود توی اتاق

    آب نداشتم سوگند هم خواب بود پس خودم باید می رفتم آب می گرفتم

    از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم وقتی توی حال رفتم رابین رو با اون پسره ایی

    که توی آشپز خونه بود رو دیدم بقیه رفته بودند من بی خیال اونا سمت آشپزخونه رفتم

    و یه لیوان آب برای خودم ریختم و تا تهش رو با میـ*ـل خوردم خوب تشنه ام بود

    فقط نصفش رو پیراهنم خالی شد

    وقتی داشتم از تو آشپز خونه می اومدم بیرون رابین رو دیدم که داره می یاد توی آشپزخونه

    و شبیه این مستا داره راه می ره،اینقدر نوشیدنی خورد که تا صد متری بوش معلوم

    بود منم که می دونستم توی مـسـ*ـتی آدم نمی تونه هیچی رو درک کنه سریع از کنارش رد شدم

    ولی اون با یه حرکت دستمو گرفت منم با اخم و با تن صدایی بالا گفتم:آقای فهیمی دستم رو ول

    کنید.

    با همون لحن مسـ*ـتانه اش گفت:من.......من رابین..........هستم

    -دستم رو ول کنید

    این بار بیشتر دستم رو توی دستش فشرد حسابی دستم در گرفته بود اما نمی خواستم

    رابین بفهمه برای همین با جدیت گفتم:آقای فهیمی یه کاری نکنید که پشیمون بشم

    پوزخندی زد و توی یه حرکت منو توی آغـ*ـوش خودش کشید که نفسش با اون بوی الـ*کـل

    توی صورتم می خورد و بهم خیره شد و گفت:دوست دارم صحرا خیلی زیاد

    با اخم و با یه پوزخندی گفتم:چی کار کنم بپرم هوا و از خوشحالی غش کنم

    -تو هیچ وقت عشق منو نخواستی درک کنی

    -این عشق نیست، هوسه

    -نه عشقه

    -براتون دلیل می یارم

    -چه دلیلی؟

    -اگه من زیبا نبودم شما منو هنوز دوست داشتی

    کمی فکر کرد و چیزی نگفت منو با همون پوزخند همیشگی ام گفتم:گفتم که هوسه عاشق واقعی

    فقط صورت رو نمی بینه سیرت رو می بینه اگه من زشت هم بودم مطمئنا شما به قول خودتون

    عاشق من نمی شدید ولی الان شما فقط منو به خاطره چهره ام دوست دارید و این کاملا معلومه

    که فقط این حستون هوسه

    -هوسه که هوسه من می خوام با تو باشم چه زشت باشی چه زیبا

    خودم رو از آغوشش کشیدم بیرون و گفتم:لطفا اخلاقتون رو درست کنید من قراره هفت

    سال اینجا زندگی کنم شما با این کاراتون حسابی من رو اذیت می کنید و من دلم نمی خواد که

    بین دوستی پدرم و پدر شما جدایی بیفته متوجه منظورم شدید که

    و بعد سریع از اونجا دور شدم و توی اتاقم رفتم

    خیلی ها به من اظهار علاقه کردند ولی من صحرای چهار پیش نبودم که گول بخورم کلا

    عوض شده بودم بعضی وقت ها خودم از این همه تغییر تعجب می کردم و بعضی وقت ها هم می

    ترسیدم ولی این حرف ها روی من هیچ اثری نداره هیچی

    بعد با خیال راحت خوابیدم فردا صبح هم سریع از خواب بلند شدم و یه دوش گرفتم

    و بعد گوشی ام زنگ خورد همون جوری که حوله تنم بود و موهام خیس بودم گوشی رو

    گرفتم رابین بود دکمه ی اتصال رو زدم و صدای خسته و بی حال رابین توی گوشم پیچید

    -صحرا حالم خوی نیست(بعد یه عطسه کرد)

    -سرما خوردی؟

    -آره خیلی حالم بده

    -کجایی تو؟
     

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    -تو آپارتمان خودم هستم

    -پدر مادرت نیستن

    -نه رفتن کانادا یه سری کار داشتن

    -کسی نیست تا برات سوپ درست کنه

    -نه کسی نیست

    -برام آدرس خونت رو اس کن من بیام

    -نمی خواد بیای

    -چرا نیام تو حالت خیلی بده

    -باشه پس برات اس می کنم

    بعد گوشی قطع رو قطع کردم و سریع یه بولیز سه ربع که سفید مشکی بود و یه کتان مشکی

    با کلاه سفیدم رو پوشیدم و برای سوگند که هنوز خواب بود یه یادداشت نوشتم و از ش عذز

    خواهی کردم و نوشتم که حال رابین خوب نیست گردش برای بعدا

    بعد سریع به آژانس زنگ زدم توی همین لحظه صدای پیامک گوشیم در اومد بازش کردم

    آدرس خونه ی رابین بود

    بعد از 5 دقیقه آژانس اومد و منم سریع پایین رفتم و آدرس رو به مرده گفتم مرده یه نگاه از

    تو آینه بهم کرد و یه لبخند چندشی زد منم می خواستم پیاده شم که نمی شد حال رابین

    بد بود برای همین با یه اخم جوابشو دادم مرده هم شلوارشو خیس کرد

    توی راه هم هی از تو آینه چشم چرونی می کرد منم هی توی دلم هر چی فحش زیر 18 سال بلد

    بودم بهش گفتم.بعد از 10 دقیقه ماشین دم خونه ی ویلایی شکلی ایستاد منم کرایشو دادم و از

    ماشین بیرون اومدم و سمت خونه رفتم و زنگ خونه رو زدم که خود رابین جواب داد و گفت که

    بیام تو وقتی وارد حیاطش شدم از تعجب دهنم باز موندچون خونشون واقعا بزرگ بود یه

    حیاطی که فکر کنم 200 متر بود و یه خونه ی ویلایی شیک که به سبک مدرن ساخته شده

    بود.

    سمت چپ و راست با درخت و با مجسمه ها یکی در میون کار شده بود که این مسیر حرکت

    به خونه بود پشت اونا هم یه استخر و یه میز بلندی بود و سمت راستش هم تاب و چند تا

    وسیله ورزش بود.

    وقتی دید زدنم تموم شد به سمت در خونه حرکت کردم و بدون اینکه در بزنم در رو باز کردم

    و وارد خونه شدم با دیدن خونه دیگه کاملا از هوش رفتم چون واقعا زیبا بود ولی رنگش با

    اعصاب من بازی می کرد چون مشکی قرمز بود و من اصلا تحمل نداشتم چون با دیدن رنگ

    قرمز زود جوش می اوردم ولی باید خودمو کنترل می کردم تا بلایی سر خودم و رابین نیارم

    ولی خونشون شیک چیده شده بود اسپورت بود ومن از خونه ی اسپورت خوشم می اومد

    فکر می کردم رابین با این پولشون وسایلشون رو سلطنتی بگیرند اما اسپورت و ساده گرفتند

    روی یه مبل مشکی نشستم و منتظر رابین موندم بعد از 5 دقیقه آقا از پله ها شاهانه اومدند

    منم براش بلند نشدم تا بسوزه

    وقتی به طرفم اومد با همون لحن خسته و مریضش گفت:به خدا اصلا انتظار نداشتم بیای

    تو هم به دردسر کشوندم

    اخمی کردم و گفتم:چی می گی تو؟حالت خوب نیست هزیون داری می گی.من نیام کی بیاد

    دختر همسایه بیاد

    لبخند شیطونی کرد و گفت:آره چرا به فکر خودم نرسید.چرا اومدی الان دیگه نمی تونم بگم بیاد

    منم با خونسردی گفتم:اگه ناراحتی من می رم

    با دست پاچگی گفت:-نه نه غلط کردم بمون

    خندیدم و گفتم:شوخی کردم بابا

    -رابین هم لبخندی زد و روی مبل ولو شد منم سمت آشپز خونه ی بزرگشون رفتم

    آشپز خونه ایی که کلی کثیف بود و شیک

    اول کلاهمو در آوردم و موهای موج دارمو روی دوشم رها کردم و بعد پالتومو در آوردم

    و به سمت یخچال رفتم در یخچال رو باز کردم

    -به به به این می گن یخچال

    خنده ام گرفت و یاد پیام بازرگانی های ایران افتادم که یخچال رو پر از چرت و پرت

    می کردند تا مردم رو به طرف یخچال بکشونن

    شیر رو از توی یخچال آوردم بیرون و توی یه قابلمه کوچیک نارنجی ریختم و گذاشتم تا گرم

    بشه بعد تمام ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و روشنش کردم

    بعد که شیر گرم شد توی یه لیوان ریختم و برای رابین بردم رابین روی مبل خوابش برد وقتی

    به مبل رسیدم شیر رو روی میز کنار مبل گذاشتم و رابین رو صدا کردم ولی جواب نمی داد

    هر چی صداش کردم جواب نداد ایندفعه با دست تکونش دادم که دستم رو توی دستش

    گرفت و منو تو بغلش کشید که چشم تو چشم هم شدیم و رابین با همون لبخند شیرینش گفت:

    -دوست دارم صحرا خیلی زیاد

    منم با شیطنت گفتم:پس بیا دوست نداشته باش

    بعد با ناز گفتم:ولم کن بابا سرما می خورم

    رابین هم با ناراحتی گفت:ما رو باش به کی دارم محبت می کنم

    -خیلی دلتم بخواد بچه پر رو؛پاشو شیرتو بخور بعد برو تو اتاقت بخواب

    -مگه من بچه ام می خوای به من شیر بدی

    لبمو گاز گرفتم و گفت:خیلی بی ادب شدی رابین

    بعد دستمو به سمت لیوان دراز کردم و بهش دادم و گفت:بگیر بخور

    رابین هم شیر رو از توی دستم گرفت و همهشو تا آخر خورد و گفت:خیلی چسبید دمت گرم

    لیوان رو ازش گرفتم همین که خواستم برم رابین صورتش رو بهم نزدیک کرد و یه بوسی کوچک

    روی پیشونیم گذاشت اینقدر لبش داغ بود که صورت سردم رو سوزوند

    بعد یاد حرف مادرم افتادم که بـ*ـوس روی پیشونی نشانه ی اعتماده منم لبخند زدم و از جام بلند

    شدم و به سمت آشپز خونه رفتم لیوان رو گذاشتم توی ظرف شویی و بعد وسایل سوپ رو از

    توی یخچال در آوردم و همه رو آماده کردم و توی دیگ ریختم تا بپزه بعد آشپزخونه رو جا رو

    کشیدم بعد از کلی کار خسته و کوفته برای خودم یه آب آلبالو ریختم و رفتم جلوی تی وی

    نشستم و شبکه اکشن فیلم زدم و مشغول فیلم دیدن شدم فیلمش در مورد یه پلیسی بود

    که به دنبال زامبی ها می گشت و اونا رو می کشت البته فیلمش ترسناک بود و زامبی ها بعضی

    از پلیس ها رو می خوردن ولی در هر صورت برام جالب بود بعد اتمام فیلم هم سری به آشپزخونه

    زدم سوپ پخته شده بود برای همین توی یه بشقاب ریختم و روشو با نعنا زیبا کردم و با آب پرتقال

    که برای سرما خوردگی خوبه برای رابین به اتاقش بردم مثل همیشه بدون در زدن وارد اتاقش شدم

    و رابین رو در حالی که خواب بود یافتم

    چه قدر زیبا خوابیده بود یکی از دستاشو زیر گردنش گذاشته بود و با اخم خوابیده بود

    و صورتش هم به طرف سقف بود به طرفش رفتم و رو بروش زانو زدم دستم رو روی پیشونیش

    گذاشتم دستم سوخت اینقدر صورتش داغ بود بعد محو صورت زیباش شدم که چه قدر این

    صورت معصوم و در عین حال مغروره اما من یه دفعه هم غرور رابین رو به خودم حس نکردم

    توی رمان ها همیشه پسره مغرور بود و دختره لجباز و زبون جواب ولی رابین اصلا نسبت به من

    مغرور نبود و همیشه مهربون بود و به من می گفت که اگه عشقی باشه دو طرف دلیلی برای

    لجبازی و دعوا ندارن و همیشه می گفت که دوست نداره با غرور مردونش دل منو بلرزونه

    بلکه با حمایتی که برای خانم ها از غرور مردها مهم تر می خواد منو عاشق خودش کنه نمی

    خواد که با یه غرور مسخره عشق خودشو اذیت کنه

    منم برام همین مهم بود از اول هم از آدم های مغرور خوشم نمی اومد و خدا هم برای من یه

    آدم ساده و عشق همیشگی هدیه داد

    یه لبخند به روی زیبای رابین خودم زدم و صداش کردم ایندفعه سریع بلند شد و بهم خیره شد

    منم بهش خیره شدم ونمی خواستم که کم بیارم ولی وسطاش خجالت کشیدم و خواستم سرمو

    پایین بندازم ولی توش چشاش اهنربا داشت آدمو به خودش جذب می کرد برای همین از

    دستم کاری بر نیومد ولی رابین خودش چشاشو از من گرفت و به سینی خیره شد و با لبخند

    گفت:منو نکشی خانم سرآشپز

    -دلت هم بخواد اگه نمی خوری خودم می خورم

    بعد قاشق رو به سمت دهن خودم نزدیک کردم ولی رابین سریع اونو از من گرفت و گفت:

    -نه خیر تا آخرش مال خودمه بهت نمی دم

    بعد مشغول خوردن شد منم خواستم که از اتاقش برم بیرون که رابین گفت:صحرا نرو

    -چرا؟

    -پیشم بمون

    -چرا؟

    -بمون دیگه

    -تو بگو چرا؟

    -چون می خوام بغلت کنم و بخوابم

    -سرما می خورم

    -نمی خوری

    -آقا جان سرما خوردگی یه بیماری ویروسی می باشد حسن

    -خوب بعد که خوابم برد برو

    -باشه ولی اگه مردم خونم گردن تو

    خندید و گفت:باشه خانمی تو بیا

    منم رفتم رو تخت نشستم و بعد رابین اومد روی تخت دراز کشید و دست منو گرفت بهم گفت که براش لالایی بخونوم

    منم خندیدم و شروع کردم به لالایی خوندنم

    لالا......لالا...........لالا.... گل لاله..................ای گل خاله

    ای گل لاله.............باز دلم خونه.............دلم خونه............داره می خونه............لالا

    لالا..............لالا.............لالا.ای گل پنبه..................ای گل عمه

    ای گل پنبه..............باز دلم نرمه............بخواب عمه جان

    لالا............لالا..................لالا ای گل شبو.............ای گل عمو

    ای گل شبو...............باز دلم بونه..............دلم بونه................داره می خونه............به خواب

    عمو جون

    لالا...............لالا.................لالا........ای گل چای.................ای گل دایی

    ای گل چای..................باز شده رونه............این اشک رو گونه............بخواب دایی جون

    وقتی به اینجا رسیدم اشکم ریخت چون یاد دایی ام افتادم همیشه برام همین لالایی رو می خونت

    نتونستم گریه ام رو کنترل کنم هق هقم در اومد و رابین با تعجب منو نگاه می کرد و بدون اینکه

    ازم بپرسه که چی شده منو بیشتر توی آغـ*ـوش خودش فشرد و بهم گفت که گریه کنم بهم نگفت

    گریه نکن بهم گفت که خالی شم بهم نگفت که آروم باشم بهم گفت که هرچی می خوای گریه

    کن اینو می گن حمایت یعنی وقت هایی که یارت دلش غمگینه بذاری توی آغوشت گریه کنه

    بذاری که توی حال خودش باشه بذاری که آغوشت آرومت کنه نه صدات چون صدات

    رو همیشه داره می شنوه ولی آغوشت رو کمتر داره تجربه می کنه آغوشتو بذار برای وقت هایی

    که بهش نیاز داره

    بعد از اینکه کلی گریه کردم و کمی آروم شدم از آغوشش بیرون اومدم و بهش نگاه کردم

    رابین داشت گریه می کرد اما نمی دونم برای چی؟چی باعث شده که رابین گریه کنه؟

    -صحرا برای چی این کار رو با دل من می کنی؟نمی گی این پسره یه حدی داره یه دفعه قاطی

    کنه یه کاری دستت بده،...
    ولی واقعا برای من سخته که در برابر این همه زیبایی خوددار باشم

    بعد منو بوسید یه بـ..وسـ..ـه ایی که تازه تجربه اش کرده بودم
    اولش خیلی تقلا می کردم تا از دستش فرار کنم ولی ... برای همین خودمو سپردم بهش به کسی که بهش واقعا

    اعتماد داشتم مدت زیادی گذشته بود ولی رابین دست بردار نبود حدود ده دقیقه گذشت

    که بـ..وسـ..ـه اش تموم شد بعد به من خیره شد و گفت:اولین بـ..وسـ..ـه ...
    خیلی خوشمزه بود یکی دیگه

    -رو دل می کنی همین یه دونه زیادیت بود

    -نه مزه اش رفت تو لیست غذاهای خوشمزه ام هر روز می خوام

    -نوچ امکان نداره ایندفعه هم منو غافل گیر کردی ولی دیگه امکان نداره

    -حالا می بینی خانمی

    خواستم که از تخت بلند شم که گفت:تازه می فهمم که توی چهار سال چی کشیدی

    لبخندی زدم و از جام بلند شدم و سینی غذا رو گرفتم و سمت آشپز خونه حرکت کردم

    ساعتو دیدم که دو رو نشون می داد رفتم سر گوشیم و دیدم که دوتا تماس بی پاسخ داشتم

    و هردوشون سوگند بودند برای همین به دوست خوب خودم زنگ زدم توی اولین بوق برداشت

    و با داد گفت:-معلومه کجایی تو هزار بار برات زنگ زدم نمی گی تو و یه پسره تنها توی یه خونه..

    استغفرالله حداقل می ذاشتی من بیام همرات

    -اولا سلام دوما حاج خانم من به خودم اطمینان دارم نگران نباش

    -کی میای

    -یه دو ساعت دیگه میام

    -باشه مراقب خودت باش بای

    -بای

    گوشی رو قظع کردم و به سمت بالکن زیبای خونه ی رابین رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم

    و به حیاط رابین خیره شدم نمی دونم که چه قدر گذشت که رابین هم اومد تو بالکن و کنار من

    نشست و گفت:سرما می خوری بیا بریم تو

    نگاهش کردم و گفتم:خودت که الان سرما خورده هستی نباید بیای تو بالکن اونوقت به من می

    گی؟برو تو تا سرمات بدتر نشده

    -بدون تو نمی رم

    -چرا؟

    -چون می ترسم زامبی منو بخوره

    خندیدم و زدم تو دوشش و گفتم:خودت با این هیکلت یه زامبی هستی منو نخوری خوبه

    -چی فکر کردی الان می خورمت

    بعد دستمو گرفت و الکی مثلا داشت گاز می گرفت منم الکی جیغ و داد می کردم

    -چه قدر گوشتت شیرینه خیلی چسبید

    -اون گازی که گرفتی کوفتت بشه

    لبشو به موازات چونه اش اورد پایین و گفت:دلت می یاد به من بگی کوفتم شد نامرد

    -په چی

    و شروع کرد به گریه کردن و منم کلا می خندیدم بعد از کلی خندیدن و گریه کردن تصمیم گرفتم

    که برم برای همین به رابین گفتم:رابین می خوام زودتر برم سوگند تنهاست

    -من چی منم تنهام

    -آخه...

    -آخه و اما نیار دیگه من می ترسم

    -رابین جان نمی شه باید زودتر برم

    -پس حداقل شب با هم بریم بیرون

    -نه باید برم رابین دیرم می شه تازه فردا باید برم دانشگاه

    لبخندی زد و گفت:پس من دیگه اجبار نمی کنم هر جور راحتی

    بعد دوباره شروع کرد به بوسیدن ...منم گفتم:باز بی اجازه این کار رو کردی

    -نمی شه خیلی خوشمزه ایی

    -از دست تو کاری نداری من دیگه برم

    -تا پایین همراهت می یام

    -باشه بریم

    بعد همراه رابین به سمت حال رفتیم منم پالتو مو پوشیدم و کلاهمو رابین سرم کرد و به من گفت:

    -کار خوبی می کنی که موهاتو به غیر من به کسی نشون نمی دی فقط اینا رو من باید ببینم

    بعد دستی تو موهای من کشید و سرشو توی موهام فرو کرد و از ته ریه اش نفس کشید

    و به من گفت:خیلی سرت خوش بوست شامپوت چیه

    -بی ذوق فکر کردم الان می خوای بگی که عطر سرته

    -اوه ببخشید مادمازل من شوخی کردم

    بعد کلاهمو سرم کرد

    بعدش منم گفتم:امشب شام نخور چون سیری

    -هنوز اشتها دارم

    -اون موقع چاق می شی دیگه از ریخت و قیافه می افتی

    -اشکال نداره اگه غذام تو باشه دلم می خواد همیشه در حال خوردن باشم خوشگله

    -گفتم که رودل می کنی

    -باشه بابا اشکال نداره

    بعد قیافشو کج و کوله کرد و با ناراحتی گفت:هی دیگه از گشنگی می میرم

    دستموتو هوا تکون دادم و گفتم:برو بابا

    بعد از خونه اومدم بیرون و براش دست تکون دادم و براش بـ*ـوس پرتاپ کردم اونم تو هوا قاپید

    و خوردش جو گیره دیگه نمی دونه چی کار کنه باید می ذاشت تو قلبش نه بخورتش شکمو

    منم لبخندی زدم و از خونه اومدم بیرون می خواستم پیاده روی برای همین با رابین نمی خواستم

    برم خونه توی پ
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    معراج

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/13
    ارسالی ها
    164
    امتیاز واکنش
    292
    امتیاز
    206
    سن
    24
    محل سکونت
    ساری
    پیاده رو قدم می زدم و به خیابون خلوت خیره شدم خیلی خلوت بود گـه گاه

    یه ماشین میومد و می رفت برای همین ترسی وجودم رو گرفت ولی بهش فحش دادم تا فروکش

    شه اما خیلی بی اداب بود بهم فحش داد همین جوری داشتم با ترسم دعوا می کردم که یه ماشین

    آخرین مدل مشکی جلوی پام ایستاد و هی بوق می داد منم بی توجه به اون حرکت می کردم

    که یه پسره جون ازش بیرون اومد و به من گفت:سفید برفی بیا برسونمت

    اخمی کردم و گفتم:آقا لطفا مزاحم نشید

    -اوه اخمت و بخورم

    بعد بهش توجه نکردم و دوباره به راه افتادم که پسره اومد دستمو گرفت و منو توی آغـ*ـوش

    خودش کشید و خواست تا گردنم رو ببوسه که من با پا زدم یکی زیرش که فکر کنم دیگه بچه

    دار نشه ولی نامرد خیلی زور داشت تکون هم نخورد

    ولی حس کردم که یه ماشین دیگه نگه داشت منم که کلا ناامید شدم چون این یکی هم میاد

    دیگه هیچی ئیگه من زورم به دو تا مرد نمی رسه ولی بر خلاف تصورم رابین بود که با یه حرکت

    پسره رو از من جدا کرد و یکی زد تو فکش و پسره افتاد و رابین خوابید و پشت سرهم می کوبوند

    تو شکمش منم اصلا دخالت نکردم که آقا نزن چون خیلی بدم می یاد موقعه دعوا خانمه می گـه

    عزیزم نزنش کشتیش اگه من بودم می گفتم بزن بکشش اگه خیلی لیاقت زنده موندن رو داشت

    عوضی بازی در نمی اورد پس باید اینقدر می خورد تا می مرد منم رفتم تا به رابین کمک کنم

    منم با پام زدم توی شکمش و یکی زدم تو جای ممنوعش که کلا دیگه باید عمل کنه چون له

    شد بعد از کلی کتک پسره به غلط کردن افتاد و رابین و من ولش کردیم و پسره فرار کرد وقتی

    با اون ماشینش با ترس از محل جنایت دور شد رابین ناباورانه و با خشم منو توی بغلش گرفت

    و با همون خشمش گفت:

    -چند بار بهت گفتم بیا برسونمت؛اگه خدایی نکرده بلایی سرت می اورد من باید چی کار می کردم

    چرا اصلا به من فکر نمی کنی نامرد

    من که تو بغلش مچاله داشتم می شدم گفتم:رابین تمام استخوانم شکست ولم کن دیگه

    بعد رابین منو از بغلش جدا کرد و بهم خیره شد و گفت:از این به بعد هرجا بخوای بری خودم

    می رسونمت به اون رابین هم نمی خواد بگی تو رو ببره دانشگاه

    -نه تو نه او،خودم پا دارم می تونم برم دانشگاه

    -برای خودت می گم دیدی امروز چی شد نمی خوام این قضیه تکرار بشه

    -نگران نباش اگه نمی اومدی هم خودم می تونستم از خودم دفاع کنم

    -صحرا مغرور اون سه چهار تا ضربه ایی که بلدی نشو

    پوزخندی زدم و گفتم:تو خودت چی فکر کردی بزار یه روز با تو مسابقه می دم ببینم تو

    می بری یا من اگه ضایع نشدی

    -می بینیم خانمی

    بعد راه افتادم که برم که رابین دستم رو گرفت و گفت:خودم می رسونمت

    -نمی خواد می خوام خودم برم

    -گفتم سوار شو صحرا

    -نمی خوام

    بعد رابین منو توی یه حرکت از زمین برداشت و روی دوشش گذاشت منم که توی زمین و هوا

    معلق بودم فقط داشتم جیغ جیغ می کردم

    وقتی رابین منو توی ماشین گذاشت گفت:عین پر کاه سبکی یه خورده غذا بخور تنت گوشت

    بیوفته

    -می خوای هیکلم رو برای تو بهم بریزم حتما

    -از ما گفتن

    بعد رفت سوار ماشین شد و ماشین رو روشن کرد و سریع منو به خونه رسوند منم بعد از دعوا

    که چرا نذاشت خودم پیاده بیام از ماشین بیرون اومدم و سمت خونه حرکت کردم

    وارد حیاط شدم و بعدش وارد آسانسور شدم و طبقه ی 7 رو زدم و بعدش وارد خونه شدم

    توی حال فقط عمو بود منم خواستم سلامی بدم که با چهره ی خشمگین عمو مواجه شدم بدون

    اینکه بزار سلام کنم گفت:صحرا تا حال کجا بودی؟

    -سلام............من پیش دوستم بودم یه خورده مریض بود و هم بابا و مامانش نبودن

    برای همین رفتم براش سوپی چیزی درست کنم خیلی دوستش دارم

    -از کی باهاش آشنا شدی؟

    -از وقتی که اول دبیرستان بودم نمی دونستم خونشون تو لندنه وقتی اومدم فهمیدم

    -اسم دوستت چیه؟

    یعنی باید بهش بگم که دوستم یه پسره یعنی باید بگم تا الان پیش یه پسره نامحرم بودم

    با اینکه عمو اینجا زندگی می کننه ولی توی این مدت اخلاقش اومد دستم خیلی غیرتیه

    منم برای اینکه دورغ نگفته باشم گفتم:مگی

    دروغ نگفتم چون دوستی به نام مگی دارم فقط عمو ازم نپرسید که اسم دوستی که خونش بودم

    چیه فقط پرسید که اسم دوستت چیه منم بی دروغ گفتم مگیه

    عمو یه لبخندی زورکی زد و گفت:نگرانت بودم عمو جون اگه خواستی جایی بری به خودم بگو

    نوکرتم خودمم می برمت

    -نمی خواستم به خدا مزاحمتون بشم

    -این چه حرفیه تو مثل سایما برام عزیزی

    جوابم جز لبخند چیزی نبود اما عمو گفت:برای تعطیلات کریسمس می خوایم بریم ایتالیا

    سوگند می خواد بره ایران رابین هم می مونه چون کلی کار داره تو بیمارستان فقط توی میای یه نه

    -عمو جون بابا گفته که برای بعد از تعطیلات یه امتحانی دارم که باید بمونم و درسامو بخونم منم

    حرفی نزدم اما خیلی دلم می خواد که همراهتون بیام یا برم ایران ولی بابا اجازه نمی ده

    -می خوای با این دوست عزیز خودم حرفی بزنم

    -نه عمو جون بابا یه تصمیمی بگیره دیگه تغییرش نمی ده اگه حرف شما رو گوش بده که خیلی

    خوبه من از خدامه ولی...

    -نگران نباش خودم راضیش می کنم

    -مرسی ولی اگه راضی نشد زیاد اصرار نکنید حتما صلاحم همینه که بمونم و درسامو بخونم

    -باشه عمو

    بعد بوسی رو گونه اش دادم و رفتم پیش سوگند

    در زدم و بدون منتظر بودن جواب وارد اتاق شدم که سوگند رو پریشون دیدم که از این ور

    اتاق می ره اون ور اتاق منم که خنده ام گرفته بود با همون لحنم گفتم:

    -شبیه این پدرا شدی که دم اتاق زایمان هی اینور اون ور می کنن

    سوگند به من نگاه کرد و سریع اومد پیشم و گفت:معلومه کجایی تو؟دق مرگ شدم

    -باشه بابا وایسا یه نفس چاق کنم بهت توضیح می دم چی شد

    بعد رفتم روی یه صندلی نشستم و از سیر تا پیاز رو توضیح دادم سوگند فقط اونجایی که

    رابین منو بوسید از شرم خجالت کشید .کلا خیلی خجالتی بود زیاد از حد نمی تونست در برابر

    یه پسر صحبت کنه یا حقش رو بگیره من از این خیلی عصبانی بودم که سوگند حتی نمی تونست

    از خودش دفاع کنه ولی من مثل یه دوست خوب هم در برابر پسرا و هم در برابر دخترا ازش

    دفاع می کرد نمی ذاشتم دوستم رو کسی اذیت کنه

    بعد از اتمام صحبتمون سوگند منو یه نیشکون گرفت و گفت:نباید می ذاشتی رابین اون کار رو انجام

    بده می دونستی گـ ـناه کردی

    سرم رو تکون دادم و شبیه این بچه دبستانی هایی که از مامانشون می ترسن با همون لحن بچگونه

    گفتم:مامان سوگند ببخشید دیگه تکرار نمی شه

    خندید و گفت:اشکال نداره ما
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا