کرمو و یه رژ
بعد پالتومو پوشیدم و با سوگند توی هال رفتیم عمو داشت تی وی نگاه می کرد بعد که متوجه
ما شد گفت:به به عزیزان کجا به سلامتی؟
من یه لبخندی کردم و گفتم:عمو جون دعوتیم
-با کی می رید؟
من و سوگند همدیگه رو یه نگاهی کردیم و گفتم:خودمون خوب...
-رابین شما رو نمی بره؟
-نه کار داشتند نتونستن بیان
-پس خودم شما رو می برم
بعد بدون اینکه منتظر جواب ما بمونه تی وی رو خاموش کرد و پالتوشو از روی مبل
گرفت و تنش کرد و ما باهم راهی شدیم
وقتی رسیدیم به خونشون اول اصلا باور نمی کردم که این خونشون باشه چون خیلی
بزرگ و سلطنتی بود شبیه این کاخ ها بود عمو هم وقتی آدرس و دید تعجب کرد فکر ما
سر کارش گذاشتیم چون اینجا محل خونه ی افراد یا فامیل سلطنتی هستند
من بی اختیار ترس برم داشت نمی دونم چرا ولی ترسیدم یعنی الان یه پاداشاه با یه
تاج الماس و یه ملکه با دامن پفی و موهای گیس کرده ی قدیمی قاضی های لندن می بینیم
این قدر این افکارم خنده دار بود که خودم هم خندیدم و سوگند منو با تعجب نگاه می کرد
بعد از اینکه از عمو تشکر کردیم عمو هم رفت و ما موندیم با این کاخ
سریع زنگ رو زدیم و یا خدمت کار در خیلی بزرگی که سلطنتی بود رو باز کرد
و ما هم وارد خونه شدیم بعد از مدت زیادی پیاده روی واقعا فهمدیم که اینجا کاخ یا قصره
چون حدود 10 دقیقه یا بیتر داشتیم راه می رفتیم
بعد از اینکه از باغ زیباشون عبور کردیم کاخشون معلوم شد من بی اختیار زبون به دندون
گرفتم و پشیمون شدم که چرا این تصمیمو قبول کردم ولی باید می رفتیم
وقتی به در ورودی رسیدیم دیدم که دو تا خدمت کار مرد دم در ایستاده اند و ما هم
پالتومونو در آوردیم و بهشون دادیم خدا رو شکر امشب آراسته بودم و کم و کسری نداشتم
بعد اون دو تا ما رو به سمت از هال خیلی بزرگ راهنمایی کردند که مبل های سلطنتی
تو چشم می خورد بعد به ما گفتند که آقا و خانم الان می یاند
چه بی خود آقا و خانم
بعد از اینکه روی صندلی یا همون مبل صندلی زیبا نشستیم با دیدن این تصویر
تمام وجودم یخ کرد مگی با برادرش فرانچسکو و یه پسره ایی که زیبایی اش هزار برابر
بیشتر از فرانچسکو بود و یه مرد میانسال که فکر کنم پدر مگی و یه خانم زیبا که اونم
فکر کنم مادرشونه با ملکه الیزابت ملکه ی لندن عکس گرفته بودند این برام عجیب بود
که آیا این ها واقعا فامیل ملکه هستند یا نه
بعد از مدتی مگی و فرانچسکو و یه پسره که همونی بود که توی عکس من نمی شناختمش
با لباس خیلی ساده اومدند و بعد از کلی سلام و احوال پرسی مگی اون شخصه غریبه رو
معرفی کرد:
-صحرا جان ایشون برادر بزرگ تر من و فرانچسکو ارنسته
پسره فوق العاده زیبا حتی از رابین من زیباتر یعنی زیباترین پسری بود که توی عمرم دیدم
بعد پسره دستم رو گرفت و بـ..وسـ..ـه بر روی اون زد و گفت:خیلی خوشبختم خانم زیبا
بعد من هم سوگند رو به ارنست معرفی کردم و بعد از اون که توی هال نشسته بودیم و کلی
حرف می زدیم من زیا حرف نمی زدم چون یه سوال برام پیش اومد بود خیلی ساکت بودم
بعد ارنست یا با حالت تمسخر یا با هر حالت دیگه ایی گفت:
-با این تعرفی که مگی از شما کرد من فکر کردم قراره یه شیطون یه دختره خیلی بلا
و بازیگوش رو ببینم ولی شما خیلی ساکتی چیزی اذیتتون می کنه
من که بهم بر خورده بود با اخمی که خودمم هم ازش می ترسیدم رو به ارنست ازخود راضی
کردم و منم با حالت تمسخر گفتم:
-دلیلی نمی بینم زیاد از حد حرف بزنم به نظر من شما باید بیشتر از این فرهیخته باشید
که بدونید کسی که زیاد حرف می زنه عقل نداره درسته یا نه
ارنست اخمش رو غلیظ تر کرد و عصبی دو تا نفس بیرون داد و گفت:شما ناراحت شدی
من یه پوزخندی زدم و گفتم:دلیلی برای ناراحت شدن نمی بینم که با همیچین حرفی ناراحت بشم
ارنست داشت آتیش می گرفت کارد به استخونش می زدی خون نمی اومد منم بی خیال
با لبخند به مگی گفتم:عزیزم یه سوالی از وقتی اومدم خیلی ذهنم رو مشغول کرده
مگی لبخندی زد و گفت:چیه عزیزم بگو؟
بعد با کمی مکث با حالت جدی گفتم:شما با ملکه الیزابت نسبت فامیلی دارید
مگی که لبخندش پر رنگ تر شده بود نگاهی به ارنست و فرانچسکو کرد و به من گفت:
-ما فامیل های نسبتا نزدیک الیزابت هستیم
من که از اینکه مگی بدون اینکه ملکه رو بگه ایشون رو مورد خطاب قرار داد تعجب کردم
البته جای تعجب نداشت چون فامیل بودند و خوب فکر نکنم مشکلی براشون پیش بیاد
منم سری تکون دادم بعد از اون هم ما رو با طرف دیگه ی کاخشون بردند که به یه
باغ ختم شده بود توی باغ یه میز بزرگی بود که انواع غذا ها روش چیده شده بود
منو سوگند کنار هم نشستیم و بعد خدمتکار برای همه ی ما سوپ ریخت من هم چون کلی اونجا
قاشق و چنگال بود گم شدم نفهمیدم کدومشون رو بردارم منتظر شدم ببینم مگی کدوم رو بر
می داره بعد از اینکه مگی قاشقش رو گرفت منم اونو گرفتم فکر کنم سوگند هم توی چند راهی
بود
بعد از خوردن سوپ خدمت کار بشقاب رو برد و به جاش استیک گوشت گوسفند
با پوره ی سیب زمینی با یه لیوان نوشیدنی قرمز کنارم گذاشت من که نوشیدنی خور
نبودم برای همین دست بهش نزدم و نخواستم که دینم رو کنار بگذارم
حس کردم که ارنست داره قورتم می ده اینقدر سر میز عصبی و با خشم غذا می خورد که
می شد حسش کرد که از دست من عصبانیه من هم در کمال آرامش داشتم غذا می خوردم
و به این زیبای خفته اصلا توجه نمی کردم
بعد از تموم شدن استیک دسر شکلاتی رو برامون آوردند من هم برای حفظ کلاس
دو قاشق خوردم و ازشون برای این شام تشکر کردم ولی مگی با دلخوری گفت:
-دسرت رو تموم کن
-مگی جان جا ندارم ممنونم
بعد مگی یه لبخند زد و مشغول دسرش شد اینقدر حوصله ام سر رفت که حد نداشت
موقعه شام اصلا یه کلمه رد و بدل نشد من هم عصبی و کلافه شده بودم
یه دقیقه نگاهم به ارنست و برادرش که کنارش بود رفت فرانچسکو با اینکه زیبا بود و خیلی
هم متین و آروم ولی برادرش از اون زیبا تر بود یعنی خیلی زیبا تر
موهاش با اینکه بلوند بود اما کلا رنگ موش با مگیشون فرق می کرد بلوندش یه جور
خاصی توی دل آدم می نشست پوشینیش هم زیاد بلند هم نبود و نه زیاد کوتاه
چشماش هم که من خیلی تعجب کرده بودم عسلی بود چون خانواده شون کلا رنگ
چشماشون آبی یا سبز بود اما چشماش خرمایی-عسلی بود برای همین من خیلی بیشتر ازش
خوشم اومد دماغ نه زیاد کوچیک و نه زیاد بزرگش خیلی به صورتش می اومد و اون
لبهای خوش فرمش دل آدم رو می برد
و از همه مهتر سفید بود مثل برف سفید بود اصلا شبیه این پسرا ته ریش نداشت
وقتی آنالیزم تموم شد یه نگاه به مگی انداختم خوب اونم زیبا بود مثل برادراش کمی هم صورتش
کک و مک داشت که صورتش رو خیلی تو دل برو تر و با مزه تر می کرد کلا بامزه و زیبا بود
بعد از دسر هم همگی دم استخر رفتیم مگی که دیونه شده بود می خواست بپره توش و شنا
کنه البته امشب هوا عالی بود و اصلا سرد نبود منم دلم می خواست ولی خوب جلوی اون
دوتا پسر محال بود این کار رو کنم
مگی که خودش رو به دل استخر سپرد و هی داد می زد که من و سوگند هم بیایم ولی
من اصلا قبول نکردم ولی چشمتون روز بد نبینه از پشت منو یه بی فرهنگ به تمام معنا
به اسم ارنست هلم داد و پشت سرم سوگند رو هم هل داد من که با اون شکی که بهم
وارد شده بود جیغی زدم که فکر کنم پرده ی گوشم پاره شده بود با اینکه زیاد عمق نداشت
ولی خوب نمی خواستم جلوی ارنست اون جوری باشم
ارنست خودشم پرید توی استخر و من که ازش دل چرکین شده بودم با اعصبانیت فوران
کردم رو بهش کردم و با تمام قوا داد زدم:
-چرا این کار رو کردی؟
ارنست که شاخ در آورده بود با دهان نیمه بازی گفت:حالا مگه چی شده؟
-تازه می گـه حالا مگه چی شده؟آقای عقل کل من لباسم کجا بود تا عوضش کنم
مگی که با یه حرکت به من رسید گفت:عزیزم آرومتر خودم بهت لباس می دم
من که خیلی خجالت کشیده بودم برای همین جوابش مگی رو با یه لبخند دادم:
-عزیزم بحث لباس نیست بحث اینکه این آقا اصلا توجه نکرده که من آیا توانایی شنا رو
دارم یا نه با اینکه اینجا عمق زیادی نداره ولی اگه با سرم با کف ته استخر می خوردم
و سرم می شکست چی؟
ارنست که پشیمون شده بود و با اون موهای خیسش که دل آدم رو بیشتر می برد
گفت:صحرا خانم من اصلا قصد اذیت نداشتم
منم باز اون اخمم اومد سر جاش گفتم:کاملا معلوم بود کسی که از پشت یه نفر رو هل
می ده قصدش چیه؟قصدش کمکه یا...
-ببخشید صحرا خانم من نباید اینکار رو می کردم
من که خیلی خجالت کشیدم چون یه شوخی کرده من نباید سرش داد می زدم فامیل
ملکه بود مثلا
-خوب حالا چرا گریه می کنید؟
باز اخمش تو هم رفت با صدای سهمگین گفت:کی گفته من گریه میکنم؟
-از چهره تون معلومه داره داد می زنه
-نه خیر من فقط از رفتاری که با شما داشتم کمی ناراحت بودم ولی الان فکر می کنم
نباید ناراحت باشم و دلمم خنک شد که شما رو پرت کردم توی استخر اگه فرصتش بشه
بازم این کار رو می کنم
بعد چهره اش روشن شد و از شدت لبخند و شیطنتش چشمای عسلیش برق می زد
من که داشتم منفجر می شدم ولی باید سکوت می کردم در مقابل احمقان چه عرض کنم
کودن ها
بعد بدون هیچ عکس العملی گفتم:از شما همچین کاری بعید نیست
آخیش دلم خنک شد این باشه که پا رو دم من نزاره
بعد با چهره ی خشمگینی از استخر بیرون اومد و از پیشمون رفت
ما هم بیرون اومدیم توی چهره ی مگی دقت کردم چه قدر به خاطر برادر کودنش ناراحت
شده برای همین به من گفت:
-برادرم اصلا اینجوری نیست نمی دونم چرا اینجوری شد
من لبخندی زدم و گفتم:برادرت هر جوری باشه تو نباید ناراحت بشی نمی خوام
به خاطر من و اون اینجوری به هم بریزی مگی جون
مگی اخمش باز شد و گفت:نه عزیزم باید ببینم چرا این یه دفعه اینجوری شد با دوست های
دیگم خیلی خوب برخورد کرد تو که برام عزیز تر از اونایی نباید بی احترامی می کرد
منم سرم رو پایین انداختم و گفتم:مهم نیست
مگی دستم رو گرفت و گفت:بابا و مامان امشب نبودند تا بهشون بگم ولی فردا اومدند
من می دونم و اون،نباید این قدر بد بشه نا سلامتی ما فامیل ملکه هستیم نباید مردم
ذهنیت بدی به ما پیدا کنند نباید فکر کنند ما خیلی مغروریم و خود خواه
-عزیزم اصلا اینطور نیست فرانچسکو و تو خیلی مهربون هستید ولی...
-نه عزیزم ارنست هم خوبه ولی واقعا نمیدونم چرا اینجوری شد خیلی انگار توی این
مدت خیلی کم خیلی تغیر کرده
من دیگه حرفی نزدم حوله ایی که پیشخدمت دستش بود رو گرفتم اینقدر سردم شد که فکر کنم
لرز گرفتم بدون در نظر گرفتن شرایط لباسم که بدجور به تنم چسبیده بود و از استخر بلند شدم
مگی به تنم خیره شده بود من هم بی اراده گفتم:چی شده؟
-تو خیلی خوش هیکلی
-مرسی عزیزم خودت هم همینطور
بعد مگی و من و سوگند با هم با اتاق خیلی بزرگ
بعد پالتومو پوشیدم و با سوگند توی هال رفتیم عمو داشت تی وی نگاه می کرد بعد که متوجه
ما شد گفت:به به عزیزان کجا به سلامتی؟
من یه لبخندی کردم و گفتم:عمو جون دعوتیم
-با کی می رید؟
من و سوگند همدیگه رو یه نگاهی کردیم و گفتم:خودمون خوب...
-رابین شما رو نمی بره؟
-نه کار داشتند نتونستن بیان
-پس خودم شما رو می برم
بعد بدون اینکه منتظر جواب ما بمونه تی وی رو خاموش کرد و پالتوشو از روی مبل
گرفت و تنش کرد و ما باهم راهی شدیم
وقتی رسیدیم به خونشون اول اصلا باور نمی کردم که این خونشون باشه چون خیلی
بزرگ و سلطنتی بود شبیه این کاخ ها بود عمو هم وقتی آدرس و دید تعجب کرد فکر ما
سر کارش گذاشتیم چون اینجا محل خونه ی افراد یا فامیل سلطنتی هستند
من بی اختیار ترس برم داشت نمی دونم چرا ولی ترسیدم یعنی الان یه پاداشاه با یه
تاج الماس و یه ملکه با دامن پفی و موهای گیس کرده ی قدیمی قاضی های لندن می بینیم
این قدر این افکارم خنده دار بود که خودم هم خندیدم و سوگند منو با تعجب نگاه می کرد
بعد از اینکه از عمو تشکر کردیم عمو هم رفت و ما موندیم با این کاخ
سریع زنگ رو زدیم و یا خدمت کار در خیلی بزرگی که سلطنتی بود رو باز کرد
و ما هم وارد خونه شدیم بعد از مدت زیادی پیاده روی واقعا فهمدیم که اینجا کاخ یا قصره
چون حدود 10 دقیقه یا بیتر داشتیم راه می رفتیم
بعد از اینکه از باغ زیباشون عبور کردیم کاخشون معلوم شد من بی اختیار زبون به دندون
گرفتم و پشیمون شدم که چرا این تصمیمو قبول کردم ولی باید می رفتیم
وقتی به در ورودی رسیدیم دیدم که دو تا خدمت کار مرد دم در ایستاده اند و ما هم
پالتومونو در آوردیم و بهشون دادیم خدا رو شکر امشب آراسته بودم و کم و کسری نداشتم
بعد اون دو تا ما رو به سمت از هال خیلی بزرگ راهنمایی کردند که مبل های سلطنتی
تو چشم می خورد بعد به ما گفتند که آقا و خانم الان می یاند
چه بی خود آقا و خانم
بعد از اینکه روی صندلی یا همون مبل صندلی زیبا نشستیم با دیدن این تصویر
تمام وجودم یخ کرد مگی با برادرش فرانچسکو و یه پسره ایی که زیبایی اش هزار برابر
بیشتر از فرانچسکو بود و یه مرد میانسال که فکر کنم پدر مگی و یه خانم زیبا که اونم
فکر کنم مادرشونه با ملکه الیزابت ملکه ی لندن عکس گرفته بودند این برام عجیب بود
که آیا این ها واقعا فامیل ملکه هستند یا نه
بعد از مدتی مگی و فرانچسکو و یه پسره که همونی بود که توی عکس من نمی شناختمش
با لباس خیلی ساده اومدند و بعد از کلی سلام و احوال پرسی مگی اون شخصه غریبه رو
معرفی کرد:
-صحرا جان ایشون برادر بزرگ تر من و فرانچسکو ارنسته
پسره فوق العاده زیبا حتی از رابین من زیباتر یعنی زیباترین پسری بود که توی عمرم دیدم
بعد پسره دستم رو گرفت و بـ..وسـ..ـه بر روی اون زد و گفت:خیلی خوشبختم خانم زیبا
بعد من هم سوگند رو به ارنست معرفی کردم و بعد از اون که توی هال نشسته بودیم و کلی
حرف می زدیم من زیا حرف نمی زدم چون یه سوال برام پیش اومد بود خیلی ساکت بودم
بعد ارنست یا با حالت تمسخر یا با هر حالت دیگه ایی گفت:
-با این تعرفی که مگی از شما کرد من فکر کردم قراره یه شیطون یه دختره خیلی بلا
و بازیگوش رو ببینم ولی شما خیلی ساکتی چیزی اذیتتون می کنه
من که بهم بر خورده بود با اخمی که خودمم هم ازش می ترسیدم رو به ارنست ازخود راضی
کردم و منم با حالت تمسخر گفتم:
-دلیلی نمی بینم زیاد از حد حرف بزنم به نظر من شما باید بیشتر از این فرهیخته باشید
که بدونید کسی که زیاد حرف می زنه عقل نداره درسته یا نه
ارنست اخمش رو غلیظ تر کرد و عصبی دو تا نفس بیرون داد و گفت:شما ناراحت شدی
من یه پوزخندی زدم و گفتم:دلیلی برای ناراحت شدن نمی بینم که با همیچین حرفی ناراحت بشم
ارنست داشت آتیش می گرفت کارد به استخونش می زدی خون نمی اومد منم بی خیال
با لبخند به مگی گفتم:عزیزم یه سوالی از وقتی اومدم خیلی ذهنم رو مشغول کرده
مگی لبخندی زد و گفت:چیه عزیزم بگو؟
بعد با کمی مکث با حالت جدی گفتم:شما با ملکه الیزابت نسبت فامیلی دارید
مگی که لبخندش پر رنگ تر شده بود نگاهی به ارنست و فرانچسکو کرد و به من گفت:
-ما فامیل های نسبتا نزدیک الیزابت هستیم
من که از اینکه مگی بدون اینکه ملکه رو بگه ایشون رو مورد خطاب قرار داد تعجب کردم
البته جای تعجب نداشت چون فامیل بودند و خوب فکر نکنم مشکلی براشون پیش بیاد
منم سری تکون دادم بعد از اون هم ما رو با طرف دیگه ی کاخشون بردند که به یه
باغ ختم شده بود توی باغ یه میز بزرگی بود که انواع غذا ها روش چیده شده بود
منو سوگند کنار هم نشستیم و بعد خدمتکار برای همه ی ما سوپ ریخت من هم چون کلی اونجا
قاشق و چنگال بود گم شدم نفهمیدم کدومشون رو بردارم منتظر شدم ببینم مگی کدوم رو بر
می داره بعد از اینکه مگی قاشقش رو گرفت منم اونو گرفتم فکر کنم سوگند هم توی چند راهی
بود
بعد از خوردن سوپ خدمت کار بشقاب رو برد و به جاش استیک گوشت گوسفند
با پوره ی سیب زمینی با یه لیوان نوشیدنی قرمز کنارم گذاشت من که نوشیدنی خور
نبودم برای همین دست بهش نزدم و نخواستم که دینم رو کنار بگذارم
حس کردم که ارنست داره قورتم می ده اینقدر سر میز عصبی و با خشم غذا می خورد که
می شد حسش کرد که از دست من عصبانیه من هم در کمال آرامش داشتم غذا می خوردم
و به این زیبای خفته اصلا توجه نمی کردم
بعد از تموم شدن استیک دسر شکلاتی رو برامون آوردند من هم برای حفظ کلاس
دو قاشق خوردم و ازشون برای این شام تشکر کردم ولی مگی با دلخوری گفت:
-دسرت رو تموم کن
-مگی جان جا ندارم ممنونم
بعد مگی یه لبخند زد و مشغول دسرش شد اینقدر حوصله ام سر رفت که حد نداشت
موقعه شام اصلا یه کلمه رد و بدل نشد من هم عصبی و کلافه شده بودم
یه دقیقه نگاهم به ارنست و برادرش که کنارش بود رفت فرانچسکو با اینکه زیبا بود و خیلی
هم متین و آروم ولی برادرش از اون زیبا تر بود یعنی خیلی زیبا تر
موهاش با اینکه بلوند بود اما کلا رنگ موش با مگیشون فرق می کرد بلوندش یه جور
خاصی توی دل آدم می نشست پوشینیش هم زیاد بلند هم نبود و نه زیاد کوتاه
چشماش هم که من خیلی تعجب کرده بودم عسلی بود چون خانواده شون کلا رنگ
چشماشون آبی یا سبز بود اما چشماش خرمایی-عسلی بود برای همین من خیلی بیشتر ازش
خوشم اومد دماغ نه زیاد کوچیک و نه زیاد بزرگش خیلی به صورتش می اومد و اون
لبهای خوش فرمش دل آدم رو می برد
و از همه مهتر سفید بود مثل برف سفید بود اصلا شبیه این پسرا ته ریش نداشت
وقتی آنالیزم تموم شد یه نگاه به مگی انداختم خوب اونم زیبا بود مثل برادراش کمی هم صورتش
کک و مک داشت که صورتش رو خیلی تو دل برو تر و با مزه تر می کرد کلا بامزه و زیبا بود
بعد از دسر هم همگی دم استخر رفتیم مگی که دیونه شده بود می خواست بپره توش و شنا
کنه البته امشب هوا عالی بود و اصلا سرد نبود منم دلم می خواست ولی خوب جلوی اون
دوتا پسر محال بود این کار رو کنم
مگی که خودش رو به دل استخر سپرد و هی داد می زد که من و سوگند هم بیایم ولی
من اصلا قبول نکردم ولی چشمتون روز بد نبینه از پشت منو یه بی فرهنگ به تمام معنا
به اسم ارنست هلم داد و پشت سرم سوگند رو هم هل داد من که با اون شکی که بهم
وارد شده بود جیغی زدم که فکر کنم پرده ی گوشم پاره شده بود با اینکه زیاد عمق نداشت
ولی خوب نمی خواستم جلوی ارنست اون جوری باشم
ارنست خودشم پرید توی استخر و من که ازش دل چرکین شده بودم با اعصبانیت فوران
کردم رو بهش کردم و با تمام قوا داد زدم:
-چرا این کار رو کردی؟
ارنست که شاخ در آورده بود با دهان نیمه بازی گفت:حالا مگه چی شده؟
-تازه می گـه حالا مگه چی شده؟آقای عقل کل من لباسم کجا بود تا عوضش کنم
مگی که با یه حرکت به من رسید گفت:عزیزم آرومتر خودم بهت لباس می دم
من که خیلی خجالت کشیده بودم برای همین جوابش مگی رو با یه لبخند دادم:
-عزیزم بحث لباس نیست بحث اینکه این آقا اصلا توجه نکرده که من آیا توانایی شنا رو
دارم یا نه با اینکه اینجا عمق زیادی نداره ولی اگه با سرم با کف ته استخر می خوردم
و سرم می شکست چی؟
ارنست که پشیمون شده بود و با اون موهای خیسش که دل آدم رو بیشتر می برد
گفت:صحرا خانم من اصلا قصد اذیت نداشتم
منم باز اون اخمم اومد سر جاش گفتم:کاملا معلوم بود کسی که از پشت یه نفر رو هل
می ده قصدش چیه؟قصدش کمکه یا...
-ببخشید صحرا خانم من نباید اینکار رو می کردم
من که خیلی خجالت کشیدم چون یه شوخی کرده من نباید سرش داد می زدم فامیل
ملکه بود مثلا
-خوب حالا چرا گریه می کنید؟
باز اخمش تو هم رفت با صدای سهمگین گفت:کی گفته من گریه میکنم؟
-از چهره تون معلومه داره داد می زنه
-نه خیر من فقط از رفتاری که با شما داشتم کمی ناراحت بودم ولی الان فکر می کنم
نباید ناراحت باشم و دلمم خنک شد که شما رو پرت کردم توی استخر اگه فرصتش بشه
بازم این کار رو می کنم
بعد چهره اش روشن شد و از شدت لبخند و شیطنتش چشمای عسلیش برق می زد
من که داشتم منفجر می شدم ولی باید سکوت می کردم در مقابل احمقان چه عرض کنم
کودن ها
بعد بدون هیچ عکس العملی گفتم:از شما همچین کاری بعید نیست
آخیش دلم خنک شد این باشه که پا رو دم من نزاره
بعد با چهره ی خشمگینی از استخر بیرون اومد و از پیشمون رفت
ما هم بیرون اومدیم توی چهره ی مگی دقت کردم چه قدر به خاطر برادر کودنش ناراحت
شده برای همین به من گفت:
-برادرم اصلا اینجوری نیست نمی دونم چرا اینجوری شد
من لبخندی زدم و گفتم:برادرت هر جوری باشه تو نباید ناراحت بشی نمی خوام
به خاطر من و اون اینجوری به هم بریزی مگی جون
مگی اخمش باز شد و گفت:نه عزیزم باید ببینم چرا این یه دفعه اینجوری شد با دوست های
دیگم خیلی خوب برخورد کرد تو که برام عزیز تر از اونایی نباید بی احترامی می کرد
منم سرم رو پایین انداختم و گفتم:مهم نیست
مگی دستم رو گرفت و گفت:بابا و مامان امشب نبودند تا بهشون بگم ولی فردا اومدند
من می دونم و اون،نباید این قدر بد بشه نا سلامتی ما فامیل ملکه هستیم نباید مردم
ذهنیت بدی به ما پیدا کنند نباید فکر کنند ما خیلی مغروریم و خود خواه
-عزیزم اصلا اینطور نیست فرانچسکو و تو خیلی مهربون هستید ولی...
-نه عزیزم ارنست هم خوبه ولی واقعا نمیدونم چرا اینجوری شد خیلی انگار توی این
مدت خیلی کم خیلی تغیر کرده
من دیگه حرفی نزدم حوله ایی که پیشخدمت دستش بود رو گرفتم اینقدر سردم شد که فکر کنم
لرز گرفتم بدون در نظر گرفتن شرایط لباسم که بدجور به تنم چسبیده بود و از استخر بلند شدم
مگی به تنم خیره شده بود من هم بی اراده گفتم:چی شده؟
-تو خیلی خوش هیکلی
-مرسی عزیزم خودت هم همینطور
بعد مگی و من و سوگند با هم با اتاق خیلی بزرگ