کامل شده آرامشی از جنس حوا|Mozhgan.g کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mozhgan.g
  • بازدیدها 14,971
  • پاسخ ها 73
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mozhgan.g

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/23
ارسالی ها
77
امتیاز واکنش
482
امتیاز
0
رسیده که با ناموس من اینکارو بکنه.
بی حالت نگاش کردم که گفت:چته؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
-چطوری؟
-طوری نگام میکنی انگار که من مقصر بودم و به ناموس کسی نگاه کردم.
-من همچین حرفی نزدم.
-ولی نگات اینو میگه.
-شاید نگام میگه شما با اونا فرقی نداری.
از حرفم جا خورد و اخماش بیشتر بهم گره خورد:منظورت چیه؟
-واضحه.
-من اصلا شبیه اونا نیستم.
-چه فرقی دارید شما هم دنبال ناموس مردمید.
-من فقط طرف کسایی میرم که اینکارن.
-از اول که اینکاره نبودن.اونا هم خواهر و دختر کسی بودن که شاید روشون غیرت داشتن.و یکی مثل شما به این وضع انداختتشون.
-اونا خودشون می اومدن طرفم.اگه من باهاشون دوست نمیشدم یکی دیگه میشد.
-اشتباه ما هم همینجاست. اگه ما نکنیم یکی دیگه میکنه اگه ما نخوریم یکی دیگه میخوره.
-تو فقط بلدی شعار بدی.
-شعار هم در رسیدن به یه هدف شکل میگیره و گفته میشه.
بلند شدم و اخرین تیرمم رها کردم و گفتم:شما که گرگایی که به ناموست میپرن رو میدری پس چرا خودت گرگ میشی واسه ناموسه دیگری.
******
همه بی حوصله تو اتاق نشسته بودیم سپیده داشت با گوشیش بازی میکرد.ملانی داشت واسه مینا طرح لباس میریخت تو گوشیش.سارا هم دراز کشیده بودو چشماشو بسته بود. بعد از قضیه دیشب که تمام خوشیه روزش کوفتمون شد دیگه کسی حرفی نزد.انگار همه دپرس شده بودن.یه فکری به سرم زد واسه همین گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به نریمان.
با دومین بوق جواب داد:ها؟؟
-ها چیه بی ادب؟؟
-همون الو ی شماست.
-ادب صفر.
-قربون تو آبجی با ادب حرفتو بگو.
-خواستم بگم بیاین تو اتاق ما.
-به چه علت؟
-بیرون که نمیبریدمون لااقل بیاین اینجا یکم چرت و پرت بگید دلمون باز بشه.
-اونوقت اگه مابخوایم دل شما همونطور بسته بمونه چی؟؟درضمن مگه ما دلقک شماییم.
-اولا که خیلی هم دلتون بخواد که دل مارو باز کنید.ثانیا کم از دلقکم ندارید.
-میخواستیم بیایم اما با این حرفت عمرا اگه بیایم.
- بدرک.
بعدم تلفن و قطع کردم.
سارا:چی گفت؟
-هیچی گفت نمیاد.
با این حرفم دوباره سرشو گذاشت رو بالشت و بقیه هم سرشون دوباره رفت تو گوشیاشون.
هنوز ده دقیقه نگذشته بود که صدای در اومد .میدونستم میان سریع یه شال انداختم رو سرم و چادرو رو هم رو پاهام.
سپیده بلند شد و درو باز کردو پسرا ریختن تو اتاق.سپیده دستاشو زد به کمرشو گفت:شما که نمیخواستید بیاید؟؟
حامد همونطور که روی تخت ولو میشد گفت:چه کنیم،کشته مرامیم.
ملانی :یعنی الان شما مرده اید.
حمید رضا رفت و دستشو انداخت دور شونه ملانی و گفت:نه عزیزم. میشه تو به این اصطلاح ها توجه نشون ندی؟
سارا:آخ گل گفتی.
ملانی:خب من نفهمید چی گفت.
امیر حسین:میشه بحث و تموم کنید عایا؟
بهش نگاه کردم گوشه پیشونیش از دعوای دیروز زخم شده بود و بی حوصله به نظر میرسید. همه روی تختا نشستن .
-خوب حالا چیکار کنیم؟
میثم:با بازی موافقید؟
الیاس:چی بازی؟
سپیده:من میگم اسم فامیل!
مرتضی:بچگانه تر از اسم فامیل نبود؟
مینا:چشه مگه؟
حمید رضا:چش نیس گوشه!
نریمان:من میگم جرءت یا حقیقت!
ارسلان:این خوبه.
سارا:منم موافقم.
ملانی:به من هم یاد داد.من بلد نیس.
حمیدرضا:غمت نباشه خودم یادت میدم.
با اعلام موافقت همه .حامد رفت و یه بطری گیر آورد همه روی زمین نشسته بودیم.میثم دستشو دراز کردو بطری رو چرخوند.که روبه روی ارسلان و حامد قرار گرفت.
ارسلان ابرویی بالا انداخت:جرءت یا حقیقت؟
حامد شونه ای بالا انداخت و گفت:جرءت.
ارسلان:پاشو یه بابا کرم برقص.
حامد:چییییییی؟
ارسلان:این واسه دفعه بعدت که سریع نگی جرءت!حالا یالا بدو برقص.
سپیده سریع گوشیشو آوردو اهنگ و پلی کرد.حامد هم مجبوری بلند شد و رقصید اونم چه رقصی کم مونده بود فرش و گاز بزنیم.چنان کمرشو پیچ و تاپ میداد که از خنده ریسه میرفتیم.مرتضی گوشیشو نامحسوس تنظیم کرد تا از حامد فیلم بگیره.بالاخره آهنگ تموم شد. همه براش جیغ کشیدیم و دست زدیم.
حامد اومدو نشست سر جاش میثم دوباره بطری رو چرخوند این دفعه ملانی و امیرحسین افتاد .
امیر حسین دستاشو به هم مالوند و گفت: جرءت یا حقیقت؟
ملانی:جرءت.
امیر حسین: سه بار بگو.....سه سیخ کباب سیخی شیش هزار.
ملانی:من نتونست این گفت.
حمید رضا:بابا امیر تو هم که هی زنه منو سوژه کن بابا یه چیز ساده تر بگو.
امیر حسین :نخیر راه نداره .زود باش ملانی.
ملانی یه نفس عمیق کشید و چشماشو بست و گفت:
سه سیک کباب سیکی شیش هزار
سه سیک کباب سیکی سیس هزار
سه سیک کبابسیکی سیس هزار
چنان خندیده بودیم که از چشمامو اشک می اومد امیرحسین میدونست ملانی بعضی وقتا نمیتونه حرف<خ> رو درست تلفظ کنه واسه همین این حرف و زد این دو جمله آخر و هم که ملانی قاطی کرد و شیش و سیس گفت.
خوده ملانی هم خندش گرفته بود وقتی خوب خندیدم. میثم اینبارو هم چرخوند که رو به روی مینا و نریمان قرار گرفت چشمام چهار تا شد و به نریمان نگاه کردم.نریمان رو به مینا پرسید:جرءت یا حقیقت؟
مینا:حقیقت.
نمیدونستم چی داره تو سره نریمان میگذره.
نریمان:تا حالا کسی رو دوست داشتی؟
همه با تعجب به نریمان زل زدیم که مینا گفت:آره.
نریمان:هنوزم دوسش داری؟
مینا :آره.
فکر کنم فکم رسید به فرش.نریمان سر سختانه پرسید:اون کیه؟
مینا لبخندی زد و با اطمینان گفت:اون الان نامزدم ....الیاس.
بعدم رو کرد سمت الیاس که اونم بهش لبخند زد به سختی نگاهمو دادم به نریمان بر خلاف تصورم داشت لبخند میزد نریمان منو نگاه کردو چشمک زد.پس با خودش کنار اومده فکم رو جمع و جور کردم و لبخند زدم.
حامد: هوا زیادی رمانتیک شد بگیر منو میثم.
میثم دستاشو باز کردو سره حامد گرفت تو بغلش و کلی ادا در آوردن.
خیلی خوب بود بعد اون چند دسته دیگه هم بازی کردیم و قرار شد شب بریم کوهسنگی.
******
 
  • پیشنهادات
  • Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    امشب شب آخریه که مشهدیم الانم من تنها اومدم حرم ارسلان و الیاس و مرتضی و حمید رضا نامزداشونو بردن خرید.نریمان و میثم و حامدم رفتن تا یه جایی که به ما نگفتن .امیر حسین رو نمیدونم فقط .....اون یهو غیب میشه.
    به گنبد چشم دوختم .دل کندن از این حرم کاره خیلی سختیه.از جام بلند شدم کمی اونطرف تر امیر حسین و دیدم. وا!این منفجر شده اینجا چیکار میکنه ؟اروم رفتم کنارش اصلا حواسش به اطراف نبود و مستقیم به ضریح چشم دوخته بود.کنارش با فاصله نشستم.
    -قشنگه نه مگه؟؟
    امیر حسین انگار تازه از هپروت بیرون اومد تا منو دید چشماش گرد شد و گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟
    -پس میخوام کجا چیکار کنم؟
    خندش گرفته بود:نه منظورم اینه با کی اومدی؟
    شونه ای بالا انداختمو گفتم:نریمان رسوندم بعدش خودش رفت.
    امیر حسین: تنهایی؟
    -اوهوم.
    نگاهش به گنبد بود و گفت: اونروز چرا اون حرفا رو زدی؟
    -کدوم؟
    -اینکه منم مثل اون پسرام.
    -واقعیت و گفتم.
    -ولی واقعیت یه چیز دیگست.
    -میتونید از اشتباه درم بیارید.
    -حال داری گوش کنی.
    سرمو تکون دادم ولی اون با سماجت داشت به گنبد نگاه میکرد.نفس عمیقی کشید و دستاشو پشت سرش ستون بدنش کرد: چهار سالی میشد خارج بودم دلتنگی از یه طرف غربتم از یه طرف داشت نابودم میکرد اونجا با یه دختر آشنا شدم اسمش آنا بود. دختر مهربونی به نظر میرسید. سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه منم که کمبود محبت داشتم سریع باهاش دوست شدم و این شد اولین دوستی من با یه دختر.... اولا خیلی خوب بود اما کم کم ذات واقعیه خودشو نشون میداد منو میبرد مهمونی نوشیدنی میخورد و کثافت کاری میکرد.
    پوزخندی زد و ادامه داد:هه.... فک میکرد منم لنگه خودشم با اینکه خیلی بهش وابسته شده بودم اما ولش کردم اون دختری نبود که من دنبالش بودم.
    نفسشو آه مانند داد بیرون:به قول ملانی اون شد سر آغاز دوستی من با دخترا از اون به بعد با خیلی از دخترا دوست شدم یه جورایی شدم مثل آنا....
    -دیدید وقتی یه بادوم تلخ میخورید و دهنتون بد مزه میشه پشت بندش تند تند چند تا بادوم میخورید که بهتر بشید اما این وسط هیچی از مزه بادوم های دیگه نمیفهمید. قصه شما هم همینه شما میخواستید تلخی بودن با انا رو با دخترای دیگه از بین ببرید ولی این وسط هیچ ارزشی واسه علاقه اونا به خودتون قائل نشدید.
    با تعجب نگاهم کرد.ولی این ایندفعه من بودم که سر سختانه به ضریح نگاه میکردم.
    ****
    محوی تماشای بیرون بودم. واقعا چقد جای قشنگی بود پر از درختای سبز ....بچه های دیگه هم مثل من بودن.ملانی رو کرد سمتمون و گفت:وای من کیلی کوشحال هست.....اینجا کیلی زیباست.
    سپیده:اوهوم خیلی.
    -شاید حتی بیشتر.
    نیشابور واقعا شهر قشنگی بود مسیری رو که داشتیم میرفتیم پر از درخت بود.ماشین ارسلان جلومون متوقف شد مینا هم وایستاد ارسلان اومد سمتمون و گفت: پسرا میگن چون قراره یه شب تو نیشابور بمونیم بهتره چادر بخریم.
    سارا با شادی دستاشو بهم زد و گفت:وای من عاشق خوابید تو چادرم.
    ارسلان سرشو تکون داد و گفت :اونا رفتن چادر بگیرن شما هم بیاید پایین تا اون موقع برید آرمگاه خیام.
    ماشین الیاس هم از راه رسید و پشت سرمون متوقف شد.
    مرتضی از داخل ماشین داد زد:چیشده بنزین تموم کردید؟
    ارسلان بدو بدو رفت تا باز به مرتضی اینا توضیح بده ما هم از ماشین پیاده شدیم ومنتظر شدیم تا مینا پارک کنه.
    وقتی مینا اومد هممون به سمت آرامگاه خیام به راه افتادیم.
    از پله های جلوی آرامگاه بالا رفتیم و رسیدیم کنار مقبره.
    حامد:میگم الان باید فالم بگیریم؟
    حمید رضا:فک کن کنار مقبره خیام فال حافظ بگیریم.
    همه به این حرفش خندیدیم و بعد نشستیم تا براش فاتحه بخونیم.ملانی دستشو گذاشت روی سنگ و گفت:شما داشت چیکار کرد؟
    مرتضی:همون طور که شما واسه مرده هاتون شمع روشن میکنید ماهم فاتحه میخونیم.
    ملانی:فاتحه آسون است من بلد بود!
    -جدی!!چطوری بلدی؟
    ملانی:من الان یاد گرفت شما فقط گفت پیس پیس پیس یا همچین چیزی.
    با این حرفش نزدیک بود سنگ قبرو گاز بگیریم.
    ارسلان:خوب خدایی......راست میگه فاتحه که نمیخونید فقط الکی پیس پیس میکنید.
    با این حرفش دوباره زدیم زیر خنده.پسرای دیگه هم بهمون ملحق شدن.وقتی ماجرا رو براشون تعریف کردیم اونا هم زدن زیر خنده کلا جو شادی بود.بعد از خیام به طرف قدمگاه حرکت کردیم.ملانی از پشت ضریح نگاهی به رد پای امام رضا کردو گفت :این چی هست؟
    امیرحسین دستاشو توی جیبش کردو گفت:رد پای امام.
    ملانی:چرا شما اینجا زیارت کرد؟
    سپیده:داستان داره.
    ملانی:به من گفت؟
    نریمان انگشتاشو توی موهاش فرو برد و گفت:مثل اینکه زمان های قدیم یه سنگی بوده که روش نون پخت میشده این سنگ از اینکه همیشه میسوخته شکایت میکنه امام رضا هم پاشونو میزارن روی اون سنگ و جای پاشون اونجا میمونه به خاطر اینکه این امر تا حالا اتفاق نیفتاده بوده و تقریبا یه معجزه محسوب میشه اوردنش اینجا و ازش نگهداری میکنن.

    (دوستای نیشابوری گلم من اینطوری شنیدم ولی اگه داستان طوری دیگست من ازتون معذرت میخوام)

    ملانی سرشو تکون داد و گفت:مگر سنگ حرف زد؟
    میثم شونه ای بالا انداخت و گفت:اگه نمیزد الان اینجا نبود.
    روزه خوبی بود کلی با بچه ها خرید کردیم اوووف از انگشتر و گردن بند فیروزه ای بگیر تا خوراکیای معروف نیشابور.تقریبا داشتیم گم شده بودیم چون معلوم نبود کجاییم ماشین الیاس جلمون ایستادو با یه مرد که داشت از باغش بیرون می اومد حرف زد چون فاصله زیاد بود نمیفهمیدیم چی میگن بقیه پسرا هم از ماشینا پیاده شدن بعد از حدود یه ربع الیاس بدو اومد سمت ماشین ما.
    -چی شد؟
    الیاس :هیچی بهش گفتم مسافریم و گم شدیم و شب میخوایم یه جا چادر بزنیم اونم آدرسو داد و گفت که اگه میخوایم میتونیم بریم تو باغش بخوابیم.
    سارا:حتما شما هم قبول کردید؟
    الیاس:اره.
    مینا :آخه عقل کل اگه یه چیزی از باغش کم بشه می افته گردن ما.
    الیاس:نترس خودشم میخواد شب اونجا بمونه.
    ملانی:من تاحالا باغ های ایران ندید.
    -ولی آخه....
    الیاس:نترسید ما خودمون میدونیم داریم چیکار میکنیم.
    الیاس رفت و ماشینا رو به سمت رو به سمت باغ بردیم.
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ♥امیر حسین♥
    پشت سر ماشین مرده حرکت کردیم.باورم نمیشه هنوز هم آدمایی از این قبیل پیدا بشن. وقتی بهش گفتیم جایی واسه موندن نداریم اول خواست ببرتمون خونش اما بهش گفتیم عده مون زیاده. اونم بهمون گفت پس میتونیم تو باغش چادر بزنیم.چقد راحت اعتماد کرد مارو برد تقریبا نزدیک یه خونه کوچیک که تو وسط باغ بود و یکم از محوطش خالی بود. ماشین و پارک کردیم از ماشین پیاده شدیم.
    آقای ابراهیمی یا همون مردی که تو باغشیم رو کرد سمتمون و گفت:باغ مو در اختیار شما. اگه چیزه مستن مدیونن اگه بهم نگن.
    مرتضی:اختیار دارید.همین که تو باغتون ما رو راه دادید خودش خیلیه.
    دخترا هم پیاده شده بودن.
    میثم:عاقا اگه صبح اومدی دیدی باغت میوه نداره چی؟از کجا معلوم ما دزد نباشیم.
    آقای ابراهیمی:ای عاقا همون که شمار د سر راه مو قرار داده. همو هم هوادار باغ مو هست.اگرم که بردن از شیر مادر حلال تر مو راضیم.درضمن او ادم که مسته بشه از باغ مو دزدی کنه خودش خودشه لو نمته بچه جان.
    دستامو تو جیب شلوارم فرو بردم بهش نگاه کردمیه مرد با موهای سفید و یه کلاه رو سرش یه جلقه رو پیرهنش پوشیده بود و یه تسبیح تو دستش بود.یه عینک ته استکانی هم رو چشماش که قیافشو دوست داشتنی کرده بود.
    رو به خونه اشاره کرد و گفت:خانوماشما هم متنن تو خنه بخوابن.خیله خب با اجازه مو دگه موروم.
    الیاس:کجا حاج آقا مگه خودتون اینجا نمیمونید.
    آقای ابراهیمی:اولا که مو هنوز حاجی نرفتوم دوما مو اخر شب میام.خداحافظ.
    ما پسرا باهاش دست دادیم و دخترا هم خدافظی کردن به سمت ماشینش رفت و بعد از دنده عقب از باغ خارج شد.
    امیرحسین:باورم نمیشه هنوز همچین ادمایی پیدا بشه.
    نازنین:چون خودمون خوب نیستیم و سخت اعتماد میکنیم فک میکنیم همه مثل خودمونن.اما ادمایی هم پیدا میشن که تو راه خدا کاری انجام بدن.
    همه به علامت تایید حرفش سر تکون دادیم.یهو ملانی یه نگاه به جایی که آقای ابراهیمی رفته بود کردو گفت: من چرا نفهمید این چی گفت؟؟خنه یعنی چه؟؟یا مو؟
    نریمان یکی زد پشت حمید رضا و گفت:کار خودته داداش من یکی که نمیتونم توضیح بدم.بقیه هم سریع جیم زدن و خودشونو مشغول نشون دادن.ملانی با تعجب و حمید با مظلومیت داشت نگاهم میکرد.دستامو بالا گرفتمو گفتم:رو منم هیچ حسابی نکن. بعدم رفتم سمت بچه ها و کمکشون کردم.حمید هم رفت تا برای ملانی توضیح بده.
    شب شده بود و همه دور آتیش نشسته بودیم چون جایی که ما بودیم یه فضای باز بود و به باغ آسیبی نمیزد راحت آتیش روشن کردیم.آقای ابراهیمی هم اجازه صادر کرده بود که میتونیم از میوه ها بخوریم واسه همین چند تا از خوشه های انگور و چند تا زرد آلو چیده بودیم و داشتیم میخوردیم.
    یهو ملانی گفت:اگر خانه میشود خنه پس جاده هم میشود جده. مگر نه؟؟
    همه یک صدا گفتیم :وای ملانی....!
    ملانی:چی شده است؟من حرف بدی زد؟
    سپیده :نه گلم فقط اگه میشه از این سوالا دیگه نپرس.
    ملانی مظلوم سرشو تکون داد.منم بلند شدم تا برم گیتارمو بیارم.
    وقتی برگشتم دیدم نازنین میزنه پشت قابلمه ای که توش غذا بوده نریمان هم داشت اون وسط قر میداد.
    بچه ها میخوند
    نون و پنیر و خارک تنیون نو مبارک
    نون و پنیر و شلغم تنبون نوت تو حلقم
    بعدم از خنده ریسه رفتن نریمان امروز از بازار واسه خودش یه شلوار راحتی خریده بود بچه ها هم واسش داشتن شعر میخوندن .ملانی هم که قربونش برم بدون اینکه بفهمه اینا چی میگن فقط میخندید.
    با خنده رفتم سمت نریمان که خم شده بود و میخندید.یکی زدم پشتشو گفتم:دمت گرم،ناز شصتت با این رقصت.
    دوباره همه خندیدیم.گیتارمو رو پام تنظیم کردم و یه چشمک بهش زدم و گفتم:تو که وسطی حالا با این اهنگم برقص.
    بعدم رو به نازنین گفتم:همزمان با من بزن.
    خواستم شروع کنم که میثم گفت:اجازه بدید اجازه بدید
    .بعدم یه بطری گرفت دستشو گفت:من یه آهنگ مشهدی یاد گرفتم .من میخونم شما بزنید.مرتضی فیلم بگیر بقیم دست بزنید نریمانم برقصه.
    نریمان رو به نازنین گفت:چادر اضافه داری؟
    نازنین :آره همون که تو مشهد دادم به ملانی تو کیفم رو صندلی عقبه.
    نریمان رفت و بعد از چند دقیقه برگشت چادرو به کمرش گره زده بود و با یه کرشمه خواستی راه میرفت وقتی رسید به میثم دستشو گذاشت رو شونشو گفت:بریم هانی!بعدم تند تند پلک زد.
    میثم:بریم قربونت برم.امیر برو بریم.
    میثم میخوندو نریمان کمرشو پیچو تاب میداد. یا دو سره چادرو میگرفت و دور خودش میچرخید.همه کف زمین پهن شده بودن و میخندیدن.
    اهنگ که تموم شد میثم دست نریمان و گرفت و دوتایی باهم خم شدن همه یک صدا گفتیم:تی فدا.....
    بعد دوباره زدیم زیر خنده.
    ارسلان:شانپازه قهوه ای تو این اهنگ و از کجا گیر اوردی؟
    نریمان با یه صدای نازک جواب داد :روز اخری که تو مشهد با حامی جووون و من رفتیم ددر یاد گرفته پدر سوخته.بعدم لپ میثم و کشید.
    دوباره همه زدیم زیر خنده.یهو چشمم افتاد به نازنین.چقد قشنگ میخندید.چشماش میدرخشید و کنار لپش خط می افتاد با حرف نریمان دست از نگاه کردن بهش کشیدم و به نریمان چشم دوختم که یقه ی میثم و گرفته بود و میگفت:پدر سوخته چه صدایی داری باید بیای منو بگیری.
    میثم:من به گور نداشتم بخندم اگه زنی به گوریلی تو بگیرم.
    نریمان:وا مگه چمه؟خلایق هر چه لایق.
    بعدم به حال قهر رفت نشست کنار حامد و گفت:حامی جوونم تو منو میگیری ؟
    حامد :اگه قول بدی پشمای دست و پاتو بزنی با کمال میل.
    با این حرفش دوباره همه ریسه رفتیم.نریمان یه تیشرت استین کوتاه تنش بود و دستای پر از موش دیده میشد.شلوارشم تا زانو داده بود بالا و چادرو دور کمرش پیچیده بود تا بیشتر شبیه دخترا بشه.
    میثم :خب بچه ها بیاین یه بازی بکنیم.
    -عه تو هم کشتی مارو با این بازی.
    میثم به من نگاه کرد و گفت:راه کار بهتری برای سر نرفتن حوصله داری؟
    یکم فکر کردم و گفتم:نه.
    میثم:خب؟
    رو کردم سمت بچه ها و گفتم :نظرتون با بازی چیه؟
    همه خندیدن.
    سپیده:چی بازی؟
    نازنین:بچه ها ببینید من یه اهنگ میگم شما باید ادامش بدید..هر کی ادامه داد باز اون یه اهنگ میگه که ما باید ادامش بدیم چطوره؟
    نریمان:کلا بازی های من دراوریت عالیه!
    نازنین:منفجرتیم. خب من اول شروع میکنم.
    یکم فکر کردو گفت:آی دختر آذری....
    یهو ملانی گفت:کمتر واسم ماس فروش.
    همه زدیم زیر خنده.در اصل کمتر واسم ناز فروش بود ولی خب ملانیه دیگه چه میشه کرد.
    نازنین همون طور که میخندید گفت:الهی منفجر بشی ملانی.....
    بعد دوباره از خنده پوکید.الان نوبت ملانی بود که یه شعر بگه:سیاه کیلی کوبه سیاه مهربونه.....
    ارسلان:سیاه زعفرونه.خب الان نوبت منه...
    یکم صداشو صاف کرد و گفت:سلام علیکم سلام عیلکم...
    همه یکصدا گفتن:عزرا خانوم یا ا.....
    بعدم خندیدن.
    الیاس:نوبت منه.
    مینا:نخیر نوبته منه.
    الیاس:چشم هر چی شما بگید.
    مرتضی یکی زد پس کلشو گفت:خاک تو سره زن زلیلت.از من یاد بگیر...
    سارا:جانم مرتضی جان چیزی گفتی؟
    مرتضی :کی من نه خانوم....اصلا مرد اونیه که زن زلیل باشه و طابع زنش....خوب گفتم؟
    ارسلان :سه امتیاز.
    دوباره همه خندیدن شبه خیلی خوبی بود.کلا مسافرت خوبی بود.
    *******
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    روی یه تخته سنگ نشسته بودم و رفته بودم تو فکر سال ها بود که کمتر یاد خدا کرده بودم.یعنی اصلا فکر نمیکردم پس چی شده که یهو فکرش اومده تو ذهنم.... باز حرفای نازنین تو گوشم اکو شد یعنی واقعا من مثل اون پسرام.همیشه به این فکر میکردم که دارم انتقام آنا رو از امثاله مثل اون میگیرم ولی نازنین چی میگفت...میگفت قضیه من مثل خوردن یه بادوم تلخه....شاید حق با اون بود من هیچی از بودن با اون دخترا نمیفهمیدم فقط برای برطرف کردن نیاز جنسیم ازشون استفاده میکردم اما اونا وقتی ازشون جدا میشدم میگفتن منو دوست داشتن ولی جواب من یه پوزخند بود تو دلم بهشون میخندیدم و میگفتم اونا هم میخوان مثل آنا سرمو شیره بمالن......اصلا به این فک نکرده بودم که شاید دارن حقیقت و میگن.
    با نشستن کسی کنارم رو مو برگردوندم و با نریمان رو به رو شدم.
    نریمان:به چی فک میکنی؟
    چه سوال تکرایی جدیدا خیلیا این سوال رو ازم پرسیدن.شاید چون این روزای بدجوری تو فکرم تو فکر اینکه چی شد که به اینجا رسیدم.
    -به گذشته.
    -سعی کن باهاش کنار بیای.
    -سخته
    -میفهمم
    -نمیتونم هیچ جوری از ذهنم بیرونش کنم.
    -میفهمم.
    -کاری به جز صبر کردن ندارم.
    -میفهمم.
    -تو هم با فهم شدیا.
    -میفهمم.
    بعدم زد زیر خنده از جاش بلند شد و گفت:نمیخواد زیاد به خودت فشار بیاری.پاشو که میخوایم بریم.
    از جام بلند شدم و خاک پشت شلوارمو تکون دادم پشت سره نریمان به راه افتادم.
    همه غمگین بودن تو این سفر اونقد بهمون خوش گذشته بود که دلمون نخواد بریم.
    مثل دفعه قبل دخترا تو یه ماشین نشستن ما پسرا هم تو دوتا.
    ******
    ♥نازنین♥
    از خواب بیدار شده بودم ولی همچنان سر جام دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم.یه هفته میشه که از مسافرت برگشتیم و هنوز هیچ کدوم از بچه ها رو ندیدم دانشگاهم دیگه تموم شده و نمیتونم اونجا ببینمشون.حسه بدی دارم انگار یه چیزی رو گم کردم. دلم یه چیزیمیخواد که نمیدونم چیه.کلا دیگه مغزم ارور داده.حس پاشودن نداشتم. ولی باید پاشم. خدایا خودت منو بپاشون.
    به سختی!!!!!!!!
    از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی وقتی از دستشویی اومدم بیرون رفتم سمت آشپز خونه ولی با کمال تعجب دیدم مامان اونجا نیس همونطور که داشتم به آشپز خونه نگاه میکردم و فکر میکردم مامان کجا میتونه باشه صدای زنگ تلفن و شنیدم از آشپز خونه رفتم بیرون موهامو دادم پشت و گوشم و تماس و وصل کردم.
    -الو.
    -الو نازنین.
    -جانم مامان.
    -نازنین ما بیمارستانیم.
    -چرا کسی چیزیش شده.
    -نه بچه نسترن به دنیا اومده.
    جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:جدی مامان؟بالاخره نسترن منفجر شد؟
    -وای دختر من کی میتونم این کلمه رو از زبون تو بندازم خدا میدونه.ولی اره منفجر شد.
    خندیدم و گفتم:ولی مامان چقد زود.مگه نسترن هشت ماهه نیس.
    -چرا،اتفاقا بچم خیلی اذیت شد نزدیک بود بچشم زبونم لال بمیره ولی خدارو شکر الان حال هر دوتاشون خوبه.
    -خدارو شکر،پس من با نریمان الان میام.
    -نه نمیخواد بیای .
    -چرا؟
    -تو برو خونه نسترن و یکم تمیز کن به نریمان هم بگو بره یکم میوه و شیرینی بگیره.
    -اها باشه.
    -واسه ناهار هم قرمه سبزی درست کن.
    -باشه چشم.
    -چشم بی بلا مادر خوب دیگه من رفتم.
    -باشه خدافظ
    -خداحافظ
    گوشی رو قطع کردم که یهو نریمان کنار گوشم گفت:چی شده؟
    جیغی کشیدم و دستم و رو قلبم گذاشتم اقا یکی به من بگه چرا من اینقد ترسوام...
    حالا اگه از یه سوسکی چیزی بترسم خوبه من تمساح ببینم نیشم و براش شل میکنم ولی نمیدونم چرا یکی یهویی بیاد وسط کادر از ترس تا مرز سکته میرم...
    برگشتم و رو به نریمان گفتم:آخ احمق جان من به تو چی بگم؟
    -چرا؟
    -چون مثل اسب زرو یهو میای پشت سره من..... بردار جان یه اهمی یه اوهمی چیزی.
    -خب حالا نگفتی چی شده؟
    با به یاد اوردن نستدن و بچش که تازه به دنیا اومده یه لبخند گنده زدم و گفتم:نسترن منفجر شد.
    نریمان با یه حالت گنگ نگام کرد و گفت:ها؟؟؟؟
    -بابا میگم بچه نسترن به دنیا اومد!!
    -جدی!!
    -اره.
    -خب پس اماده شو بریم.
    -کجا؟؟
    -پیش نسترن دیگه.
    -نه مامان گفت بریم خونه نسترن من خونشو مرتب کنم تو هم یکم میوه و شیرینی بخری.
    -اوکی پس حاظر شو بریم.
    ****
    روی مبل لم دادم و عرق رو پیشونیم و پاک کردم.وای خدا هلاک شدم.فک کنم نسترن یه یک هفته ای میشه که خونشو تمیز نکرده بازم خوبه مامان می اومد کمکش و یکم خونشو مرتب میکرده وگرنه معلوم نبود الان اینجا چه بازار شامی به پا بود.
    از جام بلند شدم رفتم تو آشپز خونه تا میوه هارو بچینم نریمان رفته بود بیمارستان تا کمک حال مامان و اقا صابر باشه.
    بابا هم واسه کاری رفته بود شهرستان ونبود.همون طور که داشتم میوه ها رو تو ظرف میذاشتم که صدای در اومد رفتم تا درو باز کنم.ایفون و برداشتم و گفتم:کیه ؟
    -منم شیدا میشه درو باز کنید.
    -اره عزیزم بیا تو.
    تعجب کرده بودم خفن...
    نزدیک یه سالی میشه که شیدا رو ندیدم شیدا خواهر اقا صابر دامادمون بود که یجورایی از خانواده طرد شده بود به علت معتاد شدنش.ولی حالا .....یعنی اینجا چیکار داره.
    در اپارتمان و باز گذاشتم و منتظر شدم تا بیاد تو.وقتی دیدمش اصلا نشناختمش از اون دختر معتاد و لاغر هیچی نبود و بجاش یه دختر چشم و ابرو مشکی بود که خیلی خانومانه داشت می اومد طرفم.
    -سلام.
    با صدای سلامش به خودم اومدم و دیدم خاک به گورم با یه ساعت زل زدم به بچه مردم کلا عادی شده جدیدا زیادی خیره میشم.
    -سلام شیدا جون.
    بعدم بغلش کردم.همونطور که از بغلش می اومدم بیرون گفتم:چقد فرق کردی.
    سرشو آروم انداخت پایین و گفت:صابر با آبجی نسترن نیستن.
    -نه عزیزم بیا تو.
    همونطور که وارد خونه شد گفت:کجان؟
    وارد آشپز خونه شدم-مثل اینکه خبر نداری تو چه مکافاتی گیر کردی؟
    با ترس گفت :چی؟؟
    با خنده از اپن آویزون شدم و گفتم:داری عمه میشی.
    خندید و گفت:اره شنیده بودم ولی خب این کجاش مکافاته؟؟؟
    -زیادی شوتی ها!!! از این به بعد هر کاری بکنه فوششو تو میخوری! مخصوصا که بچه پسرم هست.
    خندید از ته دل:آخه این کجاش بده؟!الهی من قربونش برم.
    سینیه چایی که ریخته بودم و برداشتم و رفتم پیشش لبخندی زدم که گفت:امروز زایمان کرده؟
    -اره .
    -چی شد که اومدی اینجا؟
    با انگشتای دستش بازی کردو گفت:راستش.....امممممم.....چطوری بگم؟!
    دستمو گذاشتم رو دستاشو وگفتم:راحت باش.
    نفس عمیقی کشید و گفت: من میخوام از ایران برم؟
    -چیییییی؟چرا؟؟؟؟
    بغضشو قورت دادو گفت:هیشکی منو دوست نداره نازی...تو این مدتی که نبودم تو یه کمپ ترک اعتیاد بودم.دلم میخواست تغیر کنم. اما وقتی کسی ازم سراغی نگرفت تصمیم گرفتم بی سر و صدا برم.....میدونستم تو امروز اینجایی خواستم لااقل به یکی بگم که اگه واسم اتفاقی افتاد یکی در جریان باشه.
    -پس نریمان چی؟
    با چشایی که الان خیس بودن بهم نگاه کردو گفت:اون دیگه منو دوست نداره میدونم به مینا علاقه داره؟؟
    -اوهوم ولی مینا داره ازدواج میکنه!
    -بازم این چیزی رو عوض نمیکنه من اون وقتا به هر دری زدم تا دیدگاه اونو نسبت به خودم عوض کنم اما نشد حالا چطوری میخوام اینکارو بکنم.
    اشکاشو پاک کرد و گفت:اون منو دوست نداره نازنین چه اینو قبول کنی چه نکنی!
    -چرا نمیخوای واستی و بجنگی؟
    -چون توانی واسه جنگیدن برام نمونده!من الان یه ادم ضعیفم نازنین.یکی که با کوچک ترین حرفی خورد میشه نابود میشه.یادت نیس چقد به خانوادم گفتم معتاد شدنم به دست یه عوضی بوده که اون بهم مواد تزریق کرد و منو به این روز انداخت و اونا قبول نکردن.....اما من میتونستم اگه نریمان پشتم بود ولی اون روزا میدیدم که نگاهش پی میناست.از این درد منم رو کردم به همون کوفتی....
    هق هقش بلند شد اروم کشیدمش تو بغلمو پشتشو ماساژ دادم و گفتم:الان نریمان هم درد دیدست اون تورو دوست داشت شیدا اما وقتی دیدگاهش به تو عوض شدو قضاوت نابجا کرد ازت فاصله گرفت ولی الان داره تاوان میده .....ولی تو میتونی هم اونو نجات بدی هم خودتو بمون و طاقت بیار دختر با عقب نشینی فقط جنگ طولانی میشه.
    اروم از بغلم اومد بیرون و دماغشو کشید بالا و گفت:چطور برگردم پیش خانوادم؟؟با چه رویی؟؟؟
    چشمکی زدم و گفتم:اون بامن! راه حل های من نظیر ندارن من پشتتم.
    لبخندی بهم زد که جوابشو با لبخند دادم:حالا هم پاشو صورتتو بشور و بیا کمکم تا غذا رو درست کنیم.
    بعدم از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپز خونه.
    خدایا شدیم یه پا امداد عاشقی ولی یکی نیس به خودم بگه چته
    هیییییی روزگار خاک برسرت
    *****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    -نازنین بذار من برم.
    -عمرا اگه بزارم پاتو از این خونه بیرون بذاری.
    پوف کلافه ای کرد و گفت:خیلی کله شقی.
    چشمکی بهش زدم و گفتم :میدونم.
    همون موقع صدای زنگ در اومد.به شیدا نگاه کردم رنگش پریده بود.رو بهش گفتم:این اولین قدمه سعی کن محکم برداری تا واسه قدم بعدی پات نلرزه.
    چیزی نگفت منم بلند شدم تا در و باز کنم.کلید ایفونو زدم و منتظر شدم تا بقیه بیان.همه خوشحال از آسانسور اومدن بیرون.پدر صابر احمد اقا مادرش ثریا خانوم.مادرم ،نریمان و صابر نسترن هم داشت به سختی قدم بر مبداشت یه لحظه دلم گرفت.چرا شیدا نمیتونست جایی بینشون داشته باشه.امیدوارم کار خوبی کرده باشم که نگهش داشتم.باخنده بچه رو از دست نریمان گرفتم و با احمد اقا و ثریا خانوم حال و احوال کردم.الهی فنج کوچولوی خالش خواب بود دوباره سپردمش دست نریمان.الان قسمت سخت ماجراس من باید دستم خالی باشه تا بتونم شیدا رو از کتک خوردن نجات بدم.
    داشتم به نسترن کمک میکردم تا کفشاشو در بیاره که با داد احمد اقا سریع رفتم داخل
    احمد اقا:دختره بیشعور تو اینجا چیکار میکنی؟ها؟
    شیدای بیچاره سرش پایین بود و شونه های لرزونش معنی اینو میداد که داره گریه میکنه.رفتم جلو ی احمد اقا و دستامو از هم باز کردمو گفتم:احمد اقا من ازش خواستم که بیاد.
    احمد اقا با تعجب گفت:چی؟
    -اره من گفتم...چون شیدا میخواست از ایران بره!اون تغییر کرده احمد اقا چرا نمیخواین یه فرصت بهش بدید.
    احمد اقا:اون مایه ننگه خانوادست.
    -نه نیست...اون یه دختره که احساسات داره .شما چی فکر کردید که اونو از خودتون روندید فکر کردید با این کارتون آبروتونو حفظ میکنید ....یعنی ابروتون مهم تر از دخترتونه؟
    -اره.
    فکر کنم شکستن دل شیدا رو من هم شنیدم.دستام افتاد بغلم.شیدا بدو بدو از کنارم رد شد و رفت سمت در......
    ولی یه دست مانع بیرون رفتنش شد.با تعجب به نریمان نگاه کردم باز این منفجر شده میخواد چیکار کنه.
    نریمان:اقا احمد مساءل خصوصیه شما هیچ ربطی به منو خواهرم نداره اما شما که نماز خونید شما که روزه غذا ندارید....شما که جای مهره رو پیشونیتون داد میزنه اهل خدا و پیغبرید چرا دارید این کارو میکنید از خدا نمیترسید.
    شیدا با هول گفت:نه اقا حق با پدرمه من کسیم که ابرو خانوادشو بـرده اومدن من از اولم اشتباه بود ببخشید خدافظ.
    ثریا خانوم که تاحالا چیزی نگفته بود دستای مامانم و که نگهش داشته بودو از خودش باز کرد و گفت:اگه شیدا بره منم میرم.
    شیدا با بهت گفت:مامان.
    ثریا خانوم:جان دلم،عزیزکم یه سال از دیدنت محروم بودم ولی دیگه طاقت دوریه یکی یدونمو ندارم.
    بعدم دستاشو باز کرد که شیدا به آغوشش پرواز کرد جفتشون زدن زیر گریه.صابر هم گریه میکرد خوب میدونم که تو این یه سال به هر دری زده بود تا خواهر عزیز کردشو پیدا کنه.
    احمد اقا از خونه زد بیرون.با این کارش صابر هم به جمع مادر و خواهرش پیوست رفتم سمت نسترن و کمکش کردم تا روی مبل بشینه همون موقع صدای گریه فنچ خاله بلند شد شیدا بین گریه هاش خندید و گفت:الهی قربونش برم حالا اسمش چیه؟
    صابر:نیما.
    شیدا رفت تا بچه رو از نریمان بگیره ولی نمیدونم چی شد که یهو جفتشون خشکشون زد و بهم نگاه کردن شیدا سریع به خودش اومد و بچه رو از دست نریمان گرفت.نریمان هم دستشو کشید تو موهاش.
    -خب خب جو رمانتیک بسه بریم که قراره قرمه سبزیه نازنین پز بخورید.
    *****
    سه روزه که از اون ماجرا میگذره مامانم خونه نسترنه باباهم گفته کارش یکم طول میکشه و هفته دیگه میاد.بی حوصله نشسته بودم و کانالای تلویزیونو رد میکردم .یه باب اسفنجی هم نمیزارن دل ادم باز بشه......
    خمیازه ای کشیدم و تلفنمو برداشتم تا یه زنگ به سارا بزنم.بعد دوتا بوق جواب داد.
    -سلام بر بانوی صحرا
    -سلام بر بانوی آکفاریوم
    -چه ربطی داشت
    -ربطش زیاد مهم نیس مهم این بود که بانو توش بود.برای یه جمله اصلش مهمه.
    -هوممممم.....تا حالا به این موضوع فکر نکردم.
    -نترس من بجات فکر کردم.
    -دستت درد نکنه تمام بار علمی ایران افتاده رو دوش تو.
    -اوهوم اره.
    -کوفت منو مسخره کردی؟
    -نه به جان سارا حوصلم سر رفته بود زنگ زدم بریم دور دور.
    -من الان تو بازارم تو هم بیا.
    -اوکی ادرس بده اومدم.
    بعد دادن ادرس گفت:ببین ملانی هم هست تو به مینا و سپیده هم بگو بیان
    -اوکی
    بعدم بی خدافظی قطع کردم اثرات گشتن با اینا رو منم تاثیر گذاشته ادبم شده صفر بی خی.
    از جام بلند شدم تا سریع آماده بشم.بعد زنگ زدن به سپیده و مینا یه فکری به سرم زد چطوره به شیدا هم خبر بدم....اوهوم اینطوری اونم یکم از لاک خودش میاد بیرون.
    زنگ زدم بهش :الو شیدا!
    -جانم نازنین؟
    -ببین من تا بیست دقیقه دیگه اونجام سریع اماده شو بپر پایین.
    -مگه قراره کجا بریم؟
    -صفا سیتی
    -ولی اخه....
    -ولی اخه نداره زود بیا پایین.
    بعدم قطع کردم.خونه سپیده بهم نزدیک بود واسه همین دنبال اونم رفتم بعدم راه افتادم سمت خونه نسترن.
    سپیده:چرا اومدی اینجا؟
    -بصبر میگم.
    سرمو از ماشین بردم بیرون و دوتا انگشت شصت و اشارم و بردم داخل دهنم و یه سوت محکم زدم.با این کارم شیدا که اون طرف خیابون بود دستشو برام تکون داد و اومد و در سمت عقبو باز کرد و سوار ماشین شد با اینکارش شیدا جیغی کشید و گفت:وای شیدا خودتی دختر؟
    شیدا لبخندی زد و گفت:اوهوم.
    سپیده از صندلی جلو خودشو برد سمت عقب و شیدا رو کشید تو بغلش.باز این احساساتش فوران کرد بزور مانتوشو کشیدم و نشوندمش سر جاش.
    -احوال پرسی باشه برا بعد فعلا باید دنبال مینا هم بریم.
    *****
    با بچه ها داشتیم بستنی قیفی میخوردیم ملانی هم داشت با شیدا حرف میزد از وقتی که ملانی شیدا رو دیده یه بند دارن باهم حرف میزنن انگار چند سالی دوستای قدیمی بودن.
    -بروبچ اونجا رو.
    به جایی که سپیده اشاره میکرد نگاه کردم که یهو چیزی تو دلم لرزید امیر حسین چند قدم اونطرف تر داشت با یه چند تا پسر که نمیشناختمشون میخندید.محو چالای لوپش شدم دلم میخواست برم جلو و دستم و بکنم توش.سارا با آرنج زد تو پهلوم و گفت:خوردی پسره مردمو.
    ای گندت بزنن نازنین که از تو تابلو تر ندیدم سرمو انداختم پایین که شیدا گفت:کی رو میگید؟
    مینا:اون پسر چشم عسلیه رو میبینی که داره میخنده و لوپاش چال داره.
    شیدا:اره دیدم.
    ملانی:اون امیر حسین هست.
    شیدا:اها پسر اقای مرادی و برادر شوهرت مگه نه؟
    ملانی:اره.
    مینا:بروبچ ببینید داره میاد این سمت.
    نمیدونم چرا دست و پام شروع کردن به لرزیدن من چم شده چرا استرس دارم مگه دفعه اولمه که میخوام امیر حسین و ببینم اووووف حالم از خودم بهم میخوره اخه چرا اینطوری شدم.
    امیرحسین رسید بهم مون با همه سلام و احوال کرد تا رسید به من سرم و بلند کردم با صدای ارومی سلام کردم اونم جوابمو داد نگاهم افتاد تو چشاش که عجیب برق میزدن ایندفعه نذاشتم برم تو هپروت واسه همین سریع سرمو انداختم پایین.
    امیر حسین:دوستتون و معرفی نمیکنید.
    -شیدا برادر زنه .....نه چیز برادر شوه.....نه اینم نیس..
    عه اعصابم از دست این شوت بازیام خورد شد چرا نمیتونم تمرکز کنم شیدا خودش گفت:من خواهر شوهر نسترن هستم.
    امیرحسین :خوشبختم.
    شیدا :همچنین.
    امیرحسین :خیلی خوشحال شدم از دیدنتون من دیگه باید برم.
    بعد به من نگاه کردو گفت:خدافظ
    -خدافظ
    بقیه بچه ها هم خدافظی کردنرو به بچه ها گفتم:بریم.
    مینا:کجا؟تازه میخواستیم بریم شهر بازی.
    -من حالم خوش نیست بهتره بریم.
    سپیده مشکوک نگاهم کرد و گفت:چیزی شده؟تا الان که حالت خوب بود چی شد تا امی حسین و دیدی اینطوری شدی؟
    -عه بدرک ....تنها میرم.
    سپیده:چرا ترش میکنی باشه بابا بریم ....بد اخلاق.
    با اعصاب داغون با سارا و ملانی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
    شیدا:معلومه چته نازنین.
    -نه
    مینا:خدا رو شکر خلم شدی!
    -اره خل شدم دیوونه شدم میشه دست از سرم بردارید.
    دیگه خفه خون گرفتن و چیزی نگفتن.خودمم نمیدونم چم شده بود از اینکه بچه ها رو هم ناراحت کرده بودم بیشتر عصبی شدم ولی کاری از دستم بر نمی اومد
    *****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    سرم روی پاهای مامان بود و داشتم با گوشیم ور می رفتم مامان هم داشت فیلم نگاه میکرد یهو خوردم به یه جمله و بلند خوندمش:
    شبی مجنون نوشت از بهر لیلی
    الهی که بری زیر تریلی
    اگر عشق دگر در سر نداری
    چه معنی دارد این (last seen recently) ؟؟
    مامانم یهو برگشت گفت:وا این چیه دیگه کی مجنون به لیلی از این حرفا میزد.مجنون اونقد لیلی رو دوس داشت که حاظر نبود یه تار مو از سره لیلی کم بشه
    سرمو از روی پاهاش برداشتم و گفتم:مادر من جوک بود.
    -دیگه بدتر میدونی لیلی مجنون اونقد هم دیگه رو دوست داشتن که خدا سر راه هم قرارشون میداده.
    -اوهوم.....شیرینو فرهاد چی؟
    -فرهاد اونقد شیرینو دوس داشت که بهش میگفتن مجنون.
    بابا:خانوم اونکه لیلی مجنونه.
    مامان:اوا راس میگی نه اون نبود.....اها....بابای شیرین میزنه بابای فرهاد و میکشه بعد فرهاد تو زیر زمین عکس شیرین و میبینه...
    نریمان:مامان اونکه امیر ارسلان رومی بود.
    با این حرفه ارسلان زدیم زیر خنده
    مامان:راست میگی ها اون بود که میخواست با فرخ لقا ازدواج کنه ولی بقیه اجازه نمیدادن و طلسمش میکردن.
    -خب شیرینو فرهادو نگفتی؟
    مامان:کدوم بود؟
    نریمان:فرهاد کوه کن.
    مامان:اره راست میگی،به فرهاد گفتن اگه میخوای با شیرین ازدواج کنی باید بری کوه بکنی تا اب بیاد بیرون فرهادم وقتی یکم دیگه از کوه موند یه پیرزن اومد بهش گفت که کجایی که شیرینتو کشتن اونم یه فریاد زد و گفت شیررررررررین بعدم چکش و زد به کوه و کوه روش خراب شد.
    -مرد؟؟
    -اره دیگه بعدشم شیرین با اسب اومد که بگه من زندم که دید دیر رسیده و کوه رو امیرارسلان.....نه چیز....فرهاد خراب شده اونم خودکشی کرد.
    -اها،پس خسرو و شیرین چی؟
    -اونو دیگه نمیدونم.ببین چقد حرف زدی که نفهمیدم فیلم چی شد.
    بعدم دوباره سرگرم فیلم دیدن شد منم بلند شدم تا گوشبمو تو اتاقم بزنم به شارژ.
    سره راهم یه شکلات از روی میز برداشتم وبه سمت اتاقم رفتم.
    گوشیمو که زدم به شارژر روی تخت ولو شدمو به تخت نگاه کردم چرا اون روز جلوی امیر حسین اونطوری شدم.....از دوهفته پیش که اونطوری شدم هنوز تو فکرشم که چرا مگه چیشده که استرس دارم از روبه رو شدن با امیرحسین.در اتاق زده شد روی تخت نشستم و گفتم:بله؟
    نریمان کلشو ورد تو و گفت:اجازه هست دماغ گنده؟
    - از کی تاحالا اجازه گرفتن یاد گرفتی دهن گشاد؟
    کامل اومد داخل و گفت:بیا یه بار که خواستم مثل ادم باهات برخورد کنم خودت نمیزاری؟
    -اخه کارای ادمیزاد به تو نمیاد.
    اومد و کنارم رو تخت نشست و یه دسته از موهامو گرفت و کشید:خجالت بکش من داداش بزرگترتم.
    -آی آی.....آخه مداد رنگی هامو فراموش کردم...ول کن موهامو کندی.
    -یعنی خوشم میاد تو هیچ شرایطی کم نمیاری.
    بعدم موهامو ول کرد همون طور که با کف دست جایی که نریمان موهاشو کشید بود و ماساژ میدادم.و گفتم:از دار دنیا موهام قشنگه اونم تو بکندشون تا کچل بشم راحت شی.
    -کچلتم خوشگله.
    -جااااانم ؟
    -چیه دارم ازت تعریف میکنم.
    چشمامو ریز کردم و گفتم:چی میخوای؟
    لبخند گنده ای زد و گفت:خوشم میاد تیزی.....ببین شیدا در مورد من باهات حرف نزده.
    چون نمیتونستم یه ابرومو بدم بالا هر دوتا رو دادم و گفتم:واسه چی؟
    دستشو برد تو موهاشو گفت:هیچی ولش.
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:از تو اتفاقا زیاد میزنه.
    سرشو یهو برگردوند سمتم که فکر کنم چند تا از مهره هاش جابه جا شد:تو الان چی گفتی؟
    روی تخت چهار زانو نشستم :گفتم ازت زیاد میگه کلا ادم عاشق از معشوقش زیاد حرف میزنه....چشمکی زدمو ادامه دادم:نه مگه؟
    با دهن باز داشت نگاهم میکرد بعد یه دفعه گفت:چییییییی؟
    -کوفت چرا داد میزنی؟
    -جان نریمان الان چی گفتی؟
    شونه هامو بالا انداختمو گفتم:همون که شنیدی!
    یهو خیز برداشت و بغلم کرد و گفت:خیلی میخوامت به مولا.
    بعدم منو از خودش جدا کرد و از روی تخت بلند شدو رفت دم در !
    من میگم با یه مشت خل و چل طرفم شما باور ندارید..
    بیا اینم یه نمونش...
    دوباره روی تخت ولو شدم.
    دیگه دارم تنها میشم همه یه یاری دارن الا من.یهو فکرم رفت سمت امیرحسین چی میشه منو امیر حسین......
    از فکر خودم چشمام گرد شد یکی زدم تو سره خودم و گفتم:تو ام از دست رفتی
    *******
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ♥امیر حسین♥
    خسته و کوفته کتمو انداختم روی مبل و خودمم روش ولو شدم مغزم دیگه کشش نداره.دارم میترکم خودمم نمیدونم چه مرگمه.
    زنگ زدم به سیمین تا امشب بیاد پیشم.زنگ در زده شد حتما خودشه.رفتم تا درو باز کنم.ولی پشت در بجای سیمین نریمان ظاهر شد.
    -سلام
    - سلام چطوری؟؟از این ورا؟؟
    -خوبم ...چه کنیم دیگه دلم هواتو کرد.
    -نه بابا....بیا تو.
    از جلوی در کنار رفتم و اون اومد داخل.رفت و روی مبلای رحتی نشست.منم رفتم تو آشپز خونه تا یه چیزی برای خوردن بیارم.وقتی امدیم ایران واسه خودم یه خونه خریدم اونجا هم جدا از حمید زندگی میکردم.من با تنهایی خوشم اصلا شاعر میگه:
    توی روز گرم تابستون
    تو شب سرد زمستون
    منو خودم باهم خوشبختیم
    اره میشه میبینی میتونم
    دیگه تو این دوره زمونه
    کی غیر من برام میمونه
    منو خودم باهم خوشبختیم
    اره میشه میبینی میتونم
    وقتی دیدم هیچی تو خونه نداریم یه چایی درست کردم و بردم.
    نریمان با مسخرگی گفت:اوا عزیزم چرا زحمت کشیدی من اومدم خودتو ببینم.
    خندیدم و چایی هارو گذاشتم رو میز و خودمم کنارش نشستم.
    -خب نگفتی از این ورا؟
    -چلغوز اومدم خودتو ببینم.
    -باشه بابا چرا میزنی؟
    -نه حالا که فکر میکنم میبینم یه کاری دارم.
    خندیدم و یکی زدم رو شونشو گفتم:خب من که دارم میگم تو اگه به من کاری نداشته باشی که یادی ازم نمیکنی.
    -عه ببین ......اصلا من پاشم برم.
    بدم نیم خیز شد که پیرهنشو گرفتم و برگردوندنش سر جاش.
    -حالا نمیخواد قهر کنی بگیر بشین.
    وقتی نشست رو بهش گفتم:خب؟
    -خب به جمالت.
    یکی زدم پس کلشو گفتم:مسخره بازی در نیار بزغاله بگو کارت چیه؟
    دستاشو تو هم قلاب کرد و گفت:کار میخوام.
    -خب برو دنبال کار.
    -احمق جان اومدم بگم به بابات بگو منو استخدام میکنه یا نه؟؟
    -اها اون....خوب چرا تو شرکت بابات کار نمیکنی؟
    -کاره بابا چیزی نیس که من بخوام...
    -هوممممممم..... اوکی باهاش حرف میزنم.
    -مرسی داداش.
    -قربانت....ولی خب چی شد که به فکر کار افتادی؟
    چایی شو از روی میز برداشت و گفت:میخوام ازدواج کنم.
    -با کی؟؟
    -شیدا.....تو نمیشناسیش.
    -چرا میشناسم اون روز تو پارک تصادفی با دخترا دیدمش.
    -عه جدی؟!
    -اره..... عاشق شدی؟
    اهی کشید و نگاهشو داد به سقف:من یبار عاشق شدم و با حماقت خودم از دستش دادم.... شیدا اما دختر خوبیه درد دیدست هم من میتونم به اون کمک کنم و هم اون به من.....اون دختر ساده ایه دلم نمیخواد دوباره اسیر گرگا بشه.
    -پس دوسش نداری؟
    -چرا.... دارم ولی عاشقش نیستم.شیدا تنها کسیه که بعد از مینا دلم میخواد باهاش ازدواج کنم.
    یهو چشمام گرد شدو تقریبا فریاد زدم:تو عاشق مینا بودی؟
    با حرص یکی زد رو پیشونیشو اروم با خودش گفت:گندت بزن نریمان...
    بعد بلند گفت :اره ....اما نشد.نپرس چرا.
    منم دیگه چیزی نگفتم و مثل خودش زل زدم به سقف.
    -تو هم عاشق شدی؟
    -اره اما شکست خوردم.....به عقیده ی من عشق فقط به درد توی کتوب میخوره.
    -وقتی از یه چیزی شکست میخوریم دلیل بر این نمیشه که اون چیز بدرد نخوره شاید ما راه بدی رو واسه رفتن انتخاب کردیم یا شاید ادم بدی رو....
    حرفاش منو به فکر انداخت یعنی منم ادم بدی رو انتخاب کردم....اون که صد در صد .....آنا چیزی نبود که من میخواستم اوایل شاید ولی بعد ها که ذات اصلیشو نشون داد واقعا اون چیزی نبود که میخواستم.
    نریمان از جاش بلند شد و گفت:خوب دیگه من برم....یادت نره به بابات بگی بعدم خبرشو بهم بده.
    منم از جام بلند شدم و دستمو به طرفش دراز کردم-باشه خبرت میکنم.
    حالا عروسی کی هست.
    باهام دست داد و گفت:فعلا که باید مطمنن بشم که اونم منو دوست داره یا نه بعدم انشاءا... یه کار خوب گیر بیارم تا بتونم اول زندگی خودمو بکشم بالا
    -کار که با من تو از اون مطمءن شو.
    -ممنون رفیق.
    -قربانت.
    -تا دم در هم راهیش کردم هم زمان با اینکه نریمان از خونه خارج شد سیمین هم از اسانسور اومد پایین و دوید سمتم :وای امیری نمیدونی چق برام برات تنگ شده بود هانی.
    چشمم افتاد به نریمان که دداشت با بهت بهم نگاه میکرد.گفتم:برو تو...
    سیمین ولی بهم توجه نکرد و رو به نریمان ولی خطاب به من گفت:وای هانی دوستاتم مثل خودت جذابن.
    نریمان یه اخم وحشتناک کرد.دسته سیمین و گرفتم و گفتم:مگه من نگفتم برو تو...بعدم هلش دادم سمت خونه.
    نریمان با همون اخم دوباره باهام دست داد و گفت:منتظر خبرتم.
    -نریمان من...
    -نمیخواد ماست مالی کنی.....تو مجبور نیستی به من جواب بدی خدافظ
    -خدافظ
    دستشو از دستم کشید بیرون و به سمت آسانسور رفت.درست میگفت
    *****
    ♥نازنین♥
    یک هفته به ماه رمضون مونده بود مامانم همیشه واسه ماه رمضون خونه کونی میکنه و پدر منو بدبخت و در میاره الان هم مجبورم کرده تا فرشا رو بشورم.... پاچه های شلوارمو داده بودم بالا آستین هامو هم همینطور ....
    چون موهام عـریـ*ـان و کم پشت بودن کلیپس همش شل میشد و الان نصف موهام ریخته بود دورم....ولی مامان حتی اجازه نمیداد که خودمو درست کنم .مجبوری داشتم طی میکشیدم که در جیاط باز شد و نریمان اومد داخل....ولی اخماش شدید تو هم بود... وا این چشه.
    اروم بهش سلام کردم که اون فقط سرشو تکون داد و رفت سمت خونه.
    قبلا اگه منو با این وضع میدید بهم تیکه مینداختو کلی حرصم میداد ولی الان....
    یه جای کار داره لنگ میزنه شونه ای بالا انداختم و دوباره مشغول شدم.
    ای خدا کمرم داره منفجر میشه بالاخره کار فرشا تموم شد دولا دولا رفتم تو خونه .
    مامانم تا من دید گفت:وا نازنین چرا اونطوری راه میری؟
    رفتم و نشستم روط مبل و بالاخره کمرم و راست کردم که داد مهرهام در اومد..
    -از صبح سه تا فرشو تنها تنها شستم اون وقت میپرسید چرا اینطوری راه میرم.
    -اووو حالا گفتم چی شده.
    -اره شما که نیومدید یه کمک به من بکنید حداقل شلنگ و بگیرید.
    نریمان:نازنین انقد جیغ جیغ نکن اعصاب ندارم..
    چشام گر شد امروز نریمان چش شده.
    -نریمان حالت خوبه..
    نریمان-اره
    -ولی اینطوری به نظر نمیاد.
    نریمان:گفتم خوبم نازنین تو هم بهتره این کاراگاه بازی تو بزاری کنار.
    شونه ای بالا انداختم که مامان گفت:نازنین نمیبینی بچم اعصاب نداره سر به سرش نزار.
    -بعله دیگه تو این همه بچه شمان الا من
    مامان :تو هم بچمی.... عزیزمی...
    لبخند دندون نمایی زدم که گفت:دو تا تیکه ظرف تو اشپز خونه هست پاشو برو بشورشون.
    لبخند رو لبم ماسید و گفتم:مرسی واقعا...
    مامان:قابلی نداشت.
    از جام بلند شدم حالا میفهمم روی من به کی رفته.
    ***
    ظرفارو شستم و اشپز خونه رو به مقصد اتاق ترک کردم.خخخخخخخخ
    مثل گوینده های خبری گفتم.
    وقتی داشتم از کنار اتاق نریمان رد میشدم به سرم زد که ازش بپرسم چشه.راهمو کج کردم وجلوی اتاق نریمان صبر کردم دستمو بالا اوردم و دوتا تقه به در زدم.
    -بفرمایید.
    وارد اتاق شدم نریمان پشت به من و رو به پنجره وایستاده رود و دستاش تو جیبش بود.
    درو بستم و رفتم کنارش و دستام و بغـ*ـل کردم و مثل خودش زل زدم به درخت شاه توتی که داشت تازه توت هاش قرمز میشد.توت هاش طوری رود که اواسط تابستون می رسید.
    -امروز حالت خوب نیس.
    -نه
    -چرا؟؟
    -امروز رفتم خونه امیر...
    -میدونم گفتی.


    -نمیدونم چرا ادما با خودشون این کارو میکنن.
    منظورشو متوجه نشدم به خاطر همین نگاهش کردم و گفتم:چیکار؟
    آهی کشید
    با خجالت سرمو انداختم پایین شاید چیزه خجالت آوری نباشه ولی خب دیگه..
    -الان چرا تو داری خودتو زجر میدی؟
    -نمیدونم ...اما نگرانم برای اینده کشورم .....
    سرمو به معنی فهمیدن حرفاش تکون دادم.و از اتاق خارج شدم حدس میزنم که امیر حسین همچین ادمی باشه ولی نمیدونم.چرا احساس بدی دارم سرمو تکون دادم تا این افکار از سرم بیرون برن.
    به سمت اتاقم راه افتادم
    ****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    امروز اولین روز از ماه رمضونه یکم تشنمه ولی حس خوبی همراهمه یه حسی قابل توصیف نیست. نمیخوام بگم اره من خیلی با ایمانم و اینا...
    ولی واقعا حس خوبی بود روی مبل دراز کشیده بودم داشتم با گوشیم بازی میکردم. ماشینه مثل جت داشت میرفت.گاز و فشار دادم و از بین ماشینا لایی میکشیدم و همزمان خودم و پیچ و تاپ میدادم دیگه چیزی نمونده بود که ببرم.یهو یکی گوشی رو از دستم کشید و....
    گیم اور...
    جیغی کشیدم و به سمت نریمان یورش بردم اونم از دستم فرار میکرد همون طور که داشتم دنبالش میکردم شروع کردم به جیغ جیغ کردن و فوش دادن:بیشعور....بی شخصیت... مایه ننگ جامعه ...مفسدو الفی الارض ...منفجر شده ی اصیل......جیییییییییییییییغ.
    یهو پام گیر کرد به فرش و شپلققققق
    با دماغ کف زمین پهن شدم.دلم میخواست بزنم زیر گریه..اخه من چقد بدبختم.
    نریمان زد زیر خنده از جام بلند شدم و با کف دست دماغمو ماساژ دادم:الهی منفجر بشی من از دست تو راحت شم.اگه دماغم شکسته باشه چی؟
    دستم و که رو دماغم برداشتم نریمان که خندش تازه تموم شده بود دوباره زد زیر خنده یعنی چنان میخندید که من براش نگران شدم نکنه دهنش جر بخوره.
    کلید توی در چرخید و بعد در باز شد مامانم بود که از خرید برگشته بود.
    مامان اول یه نگاه به نریمان که روی زمین ولو شده بود و به مرز گاز زدن دسته مبل رسیده بود کرد و بعد به من که بالا سر نریمان وایستاده بودم.
    یهو لبشو گاز گرفت و گفت:وای نازنین چرا اینطوری شدی؟
    به خودم یه نگاه کردم و گفتم:چطوری؟
    -دماغت...
    بعدم زد زیر خنده بعله مادر و پسر لنگه ی همن رفتم سمت آیینه ای که دم در بود و خودمو توش نگاه کردم و یه جیغ که از بنفش رد کرده بودو به سرخابی رسیده بود کشید و رفتم سمت نریمان که هنوز داشت میخندید و شروع کردم به زدنش ولی اون بیخیال تر از این حرفا فقط میخندید.
    -خیلی بیشعوری ببین سر دماغ نازنینم چی آوردی؟خر....الاغ....قاطر.
    دیگه از زدن خسته شدم و از روش بلند شدم و روی زمین ولو شدم اونم کامل دراز کشید و دستاشو دوطرفش باز کرد.هنوزم داشت میخندید ولی نه به شدت اون موقع...
    مامان:مارک استاندارد هم داری دیگه راحت میتونم شوهرت بدم.
    با این حرف مامان نریمان دوباره زد زیر خنده خودمم خندم گرفته بود از جام بلند شدم و گفتم:مااااامااااان!
    مامان:جیغ نکش دختر زشته.
    نریمان:به جای جیغ جیغ کردن برو به چسبی چیزی بزن روش که زیادی تابلو شدی.
    بعد دوباره زد زیر خنده.یه لگد حواله پهلوش کردم که یه اخ گفت و پهلوشو چسبید منم زبونمو براش در اوردم و رفتم سمت اتاقم.
    ****
    -مامان برای دفعه شونصد و هفتاد و سوم میگم من نمیام.
    مامان:منم برای دفعه شونصد و هفتاد سوم میگم تو با ما میای حرفم نباشه.
    -بابا شما یه چیزی بگید من با این دماغ داغون کجا بیام اخه.
    بابا:دخترم یه چسبی چیزی بزن روش ،نمیشه که تو خونه تنها بمونی.
    پووووف کلافه ای کردم و رفتم سمت اتاقم مامانم داد زد:زود اماده شو قرار نیس بعد از اذان بریم.
    منم مثل خودش داد زدم :باشههههه.
    بعد از وارد شدن تو اتاق درو محکم بهم زدم. عه..
    رفتم جلوی ایینه و به دماغ داغونم نگاه کردم یه هاله از این طرف دماغم تا اونطرفش کبود بود.
    به قیافه فجیححححح
    حالا من با این دماغ چیکار کنم زیپ کیفمو باز کردم و دنبال چشب زخم گشتم یکی پیدا کردم و چسبوندم رو دماغم.
    شدم شبیه این لاتای دهه شصتی که همیشه دعوا میکردن و صورتشون زخم بود.چشب و کندم که اخم در اومد الهی منفجر بشی نریمان دوباره به قیافم نگاه کردم.لبامو یه طرفی کردم فک کردم کم دماغم گنده بود که الان با این بادی که کرده قشششششنگ!!
    گندگیش معلومه.پووف کلافه ای کشیدم و کرم پودر و از کیفم در اوردم و زدم رو دماغم ولی از دردش کلافه شدم.بزور لباسامو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون.مامان و بابا هم اماده بودن نریمان هم احتمالا بیرون بود تا ماشینو بیاره.
    بابا:بریم.
    از خونه زدیم بیرون وقتی تو ماشین نشستیم نریمان تا قیافه آویزون منو دید زد زیر خنده و گفت:واینازی...الان دیگه واقعا دماغ گنده ای...
    بعد دوباره زد زیر خنده.
    -کوفت ....مرض بگیری....اینا همش تقصیر تویه منفجر شدست...
    مامان:نازنین درست صحبت کن دختر.
    بابا:نریمان تو هم کم دخترمو اذیت کن.
    -خوبه بالاخره من یه مدافع پیدا کردم.
    ****
    همه داشتن بهم نگاه میکردن اونم با دهن باز .
    متین:چقد خوشگل شدی نازی.
    همه لباشو گاز گرفته بودن که نخندن شوهر خالم که هیچی داشت کنترل و گاز میزد.
    شیدا هم چون هنوز آقا احمد اجازه ندادن که تو خونش قدم بزاره هنوز تو خونه نسترنه و الان با نسترن و صابر اومده بود.
    شیدا:فقط یه ذره باد کرده و قیافت و مضحک کرده وگرنه درکل زیادم بد نیس.
    همین حرف کافی بود تا از خنده منفجر شن.بیشعووووووور منو مسخره کرده.حیف که از من بعیده وگرنه الان همینجا منفجرش میکردم.آزیتا دختر عمه حامد یه ادم که به معنای واقعی از دماغ فیل افتاده بود یه دختر که از هیچ فرصتی برای کنایه زدن به من نمیگذره مثل الان.
    آزیتا:نازنین جوون که چیزی از آرایش سر در نمیاره وگرنه میشه با آرایش جوری اون لکه و محو کرد که انگار اصلا از اول وجود نداشته.
    دلم میخواست یه مشت حواله دماغ عملیش کنم.
    منم چاله میدونی بودم و نمیدونستما...
    با یه غرور خاص گفتم:عزیزم اگه اونطوری قراره مثل الان تو شبیه دلقکا بشم همون بهتر که یه لک رو دماغم باشه.
    مامانم طبق معمول یه چشم غره توپ بهم رفت و سعی کرد بحث و منحرف کنه:اعظم جون بریم سفر رو بچینیم الان اذان میگن.
    خاله هم شنگول از اینکه دختر خواهر شوهرشو ضایع کردم گفت:اره بریم.
    -منم میام کمک.
    بعدم از جام بلند شدم.
    خاله:حامد جان نازنین و ببر تو اتاق یه چادر بهش بده.
    حامد سریع از جاش بلند شدو گفت:باشه.
    آزیتا یه چشم غره بهم رفت که یه لبخند مسخره تحویلش دادم و دنبال حامد رفتم.
    حامد در اتاقو باز کردو اول خودش رفت تو....بی شخصیت پس لیدی فرست چی میشه.
    پشت سرش رفتم تو که یه چادر بهم دادو گفت:بیا.
    ازش تشکر کردم که گفت:خواهش میکنم....به حرفای آزیتا توجه نکن تو هر جور که باشی خوشگلی بعدم از اتاق رفت بیرون و من تو بهت گذاشت.
    این چی گفت.....
    ****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    بعد از خوردن افطاری آزیتا و خواهرش آرزو داشتن خودشونو تو ظرف شویی خفه میکردن منم دیدم اگه اونجا بمونم جونم در خطر می افته بخاطر همین کناره گیری کردم و میدون رو دادم دسته دوستان تازه واسه دماغم هم ضرر داره..
    اومدم و تو حال کناره شیدا نشستم.
    شیدا:تو که رفتی ظرفا رو بشوری!
    -خواهران هستن.
    شیدا:ولشون کن طفلی ها دنبال مادر شوهرن.
    بعدم جفتمون ریز ریز خندیدیم.حامد و نریمان نشستن کنارمونو نریمان گفت:چی شده؟بگین مام بخندیم؟
    -زیپ شلوارت بازه.
    نریمان یه نگاه به شلوارش انداخت که با شیدا زدیم زیر خنده.
    نریمان:منو مسخره میکنید؟
    -فک کنم.
    نریمان:شیدا تو هم؟
    اوهوک چه چایی نخورده پسر خاله میشه.شیدا سرشو انداخت پایین و سرخ شد.
    بیا باز من خواستم قرمز شدنو فراموش کنم نشد..
    نریمان یه لب خنده جذای نشست رو لبشو با چشم اشاره زد که برم دنبال نخود سیاه یه ابرو اومدم که یعنی نمیرم اونم به اخم تحویلم داد که گفتم برم بهتره از جا بلند شدم و رفتم سمت در که ارزو از اشپز خونه اومد بیرونو تا منو دید گفت:اینجا هواش بده عزیزم به مضاقت خوش نیومده که میخوای بری تو حیاط.
    یه لبخند زدم و چون کسی حواسش بهم نبود گفتم:نه میخوام برم که قیافه بعضی ها رو نبینم.
    کارد میزدی خونش در نمی اومد یه لبخند تحویلش دادم و از خونه زدم بیرون چادرمو یکم جمع کردم تا خاکی نشه. رفتم و روی تاب نشستم و به ماه نگاه کردم.امشب شبه سوم ماه رمضون .دلم میخواست یکی میبود تا باهاش حرف بزنم.دیگه دارم تنها میشم تموم بچه ها دارن میرن و این منم که بدون یار موندم.
    -چرا تنها نشستی؟
    به عقب برگشتم عجیبه این دفعه نترسیدم.حامد اومد و کنارم روی تاب نشست یکم خودمو جمع و جور کردم.
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:همینطوری!
    -از حرفای ارزو و ازیتا ناراحت شدی؟
    -ادم وقتی به مقام بالایی میرسه دشمناشم زیاد میشن و حرف و حدیث و کنایه بیشتر.
    -اره حق با توا.
    -تو چرا اومدی بیرون.
    -دیدم اومدی بیرون اومدم ببینم شاید از چیزی ناراحتی.
    -نه دلیلی ندارم واسه ناراحتی.
    -پس خوبه.
    -اوهوم.
    -نازنین میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم.
    -باشه حتما چی هست.
    تا خواست چیزی بگه تلفنش زنگ زد و مجبور شد جواب بده منم مشغول دید زدنه حیاط شدم.
    وقتی مکالمش تموم شد رو کردم بهشو گفتم: خب؟
    پشت سرشو خاروند و گفت:باشه یه وقت دیگه بهت میگم فعلا پاشو بریم داخل فکر کنم مامان بابات میخوان برن.
    سرمو تکون دادم و اصراری نکردم که حرفشو بگه.به دنبالش رفتم تو خونه...
    ****
    خمیازه بلندی کشیدم و ساعت گوشی رو قطع کردم.از جام بلند شدم و رفتم تو هال با همون چشمای بسته راه آشپز خونه رو پیدا کردم.به ستون اشپز خونه تکیه دادم و چشما و بستم یهو یکی زد پس کلم که کلا خواب از سرم پرید با خشم برگشتم سمتش که دیدم نسترن با فنچ خاله پشت سرمن.
    -وای عزیزم.
    بعدم دستامو باز کردم نسترن فکر کرد میخوام اونو بغـ*ـل کنم ولی من بچشو گرفتم و خودشو ول کردم.
    نسترن دستشو به علامت خاک بر سرت تکون دادو گفت:ادب و احترام صفر.سلام هم که بلد نیستی بدی.
    -وای شرمنده،سلام...من اصلا این کوشولو رو که میبینم عقل از سرم میپره.
    نسترن یه لبخند زد و گفت:علیک سلام ....از اول بی عقل بودی نمیخواد بندازیردن بچه من.
    -خوبی؟......درست صحبت کنا.
    -ممنون تو چطوری؟...درست صحبت نکنم چی میشه مثلا؟
    -خوبم مرسی چخبرا؟....هیچی ماچت میکنم.
    -سلامتی....بسه دیگه برو سریع حاضر شو که الان دیگ ها رو میارن.
    -باشه.
    نیما رو دادم به نسترن وتو سینک آشپز خونه صورتمو شستم و بعدم رفتم سمت اتاقم تا حاضر شم.
    ***
    -خاله بدید من هم بزنم.
    خاله:بیاگلم.
    خاله ملاقه رو داد دستم منم شروع کردم به همزدن چشمامو بستم و همون طور زیر لب دعا کردم وقتی چشمامو باز کردم دیدم امیرحسین روبه روم وایستاده و داره به دیگ نگاه میکنه.امشب قراره افطاری بدیم.برای همین بچه ها اومدن کمک .امیر حسین همون طور که نگاهش زه دیگ بود گفت:اعتقاد داری؟
    -اگه نداشتم الان اینجا نبودم.
    -مگه یه دیگ حلیم چی داره که بتونه حاجت بده؟
    -خودش هیچی ولی اون کسی که ما بخاطرش این دیگ حلیم رو دادیم همه میگن ببخشنده و حاجت دهندست.
    -یعنی اگه این دیگه حلیم رو ندیم حاجت نمیده؟
    دوباره کردم به همزدن و همونطوری گفتم:اولا بستگی به دعا داره چون گفتم که اون صلاح مارو بهتر میدونه.دوما اون همیشه دعا ها رو به وقت خودش برا ورده میکنه.سوما این حلیمی که ما داریم میدیم هیچ سودی برای خدا نداره اونکه خودش نمیخواد اینو بخوره...اون حتی الان هم به فکر بنده هایی هست که تو این ماه عزیز گرسنه هستند میبینید خدا همه چیزو برای بنده هاش میخواد نه خودش.
    نگاهش که از اون موقع روی من بود دوباره داد به دیگ و گفت:دماغت چی شده؟
    از حرکت وایستادم و دستمو کشیدم رو دماغم بادش کمتر شده و رد کبودیشم همینطور ولی هنوز دیده میشد.
    حامد:چیز خاصی نیس خورده زمین آخه این خانوم زیادی شیطونه.
    به عقب نگاه کردم که دیدم حامد اومد و کنارم ایستاد.به امیر حسین نگاه کردم که اخماش وجیح تو هم بود.
    واا این چش شد.
    حامد:میدی منم یکم هم بزنم شاید خدا حاجت دل منم داد.
    امیرحسین سریع تر گفت:نه نه اول من میخوام هم بزنم نمیبینی یه ساعته اینجا واستادم.
    حامد دستاشو گرفت بالا و گفت:باشه...پس من دوباره میام.
    بلد از کنار دیگه رد شد ملاقه رو گرفتم سمت امیر حسین که اونم با همون اخمش ازم گرفت و گفت:هه...به بهانه چادر هر غلطی که دلتون بخواد میکنید و اخرشم دم از خدا میزنید.کاروتون همش ریاست.
    اخمای منم رفت تو هم:منظورتونو نمیفهمم.
    امیر حسین:واضحه....
    اخمم بیشتر شد:اقای مرادی اولا بهتره قبل از قضاوت حرفای دیگران رو هم گوش کنید. درضمن من به خودم اجازه نمیدم چادری که جزء مقدساتمه لکه دار کنم. اگه حتی یه درصد احتمال اینکه من با حامد دوست باشم باشه این چادرو میبوسم و میزارم کنار.
    اومد از کنارش رد بشم ولی لحظه اخر گفتم:من با حامد دوست نیستم....شما که تجربه بالایی در این زمینه دارید باید بهتر بفهمید.
    بعدم از کنارش رد شدم و رفتم سمت ملانی
    ******
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ♥امیرحسین♥
    عصبی دستمو کشیدم پشت گردنم و ملاقه رو دادم دسته خانومی که اونجا بود. من چم شده چرا وقتی حامد اون حرفو زد غیرتی شدم چرا با نازنین اونطوری حرف زدم. دوباره دستمو کشیدم پشت گردنم ....خوب اون ناموس رفیقمه حق دارم روش غیرت داشته باشم چرت نگو امیر حامد پسر خالشه اون از تو بیشتر غیرت داره رو نازنین....درضمن تو اونقد اونور بودی که غیرت از یادت بره
    میدونم همه اینا رو میدونم ولی یه چیزو نمیدونم اینکه چرا دلم میخواست گردن حامد و بشکنم.
    به نازنین نگاه کردم که داشت واسه ملانی یه چیزیو تعریف میکرد.دستامو فرو بردم توی جیبم.حتما داشت براش از افطاری و ماه رمضون و این دیگه حلیم میگفت.خیلی اروم به هرچی که ملانی میپرسید جواب میداد کلا هر حرفی که در مورد خدا میزدی با آرامش قانعت میکرد.چرا از وقتی با این دختر اشنا شدم دارم خدا رو هم میشناسم البته هنوز قبولش نکردم فقط تو مشهد یه بار نماز خوندم تا ببینم ارامشی که نازنین ازش حرف میزد چیه.
    دل از نگاه کردن به نازنین کشیدم و رفتم سمت پسرا نریمان یکی زد رو شونمو گفت:چطوری قهرمان؟
    ازش یه بنوعی بعد اون ماجرا خجالت میکشیدم عجیبه من حتی معنی خجالت و نمیدونم ولی با این خواهر و برادر خیلی از حسام داره فوران میکنه.
    لبخندی زدم و گفتم:ممنون خوبم تو چطوری؟
    -خوبم....بعد اروم دم گوشم گفت:باهاش حرف زدم!
    منم مثل خودش گفتم:باکی؟
    یه نگاهی بهم کرد که خودم دوهزاریم افتاد:خوب حالا چی گفت؟
    نیشش باز شد و گفت:اونم دوسم داره.
    -جدی پس مبارکه داداش.
    مرتضی:چی دارید دم گوش هم پچ پچ میکنید.
    نریمان سرشو از کنار گوشم برد اونور و گفت:هیچی.
    میثم:نریمان شنیدم دست گله رو دماغ نازنین تقصیر توا.
    باز اخمام رفت تو هم نریمان ولی خندید و گفت:نه بابا خودش داشت میدویید سمتم خورد زمین.
    بچه ها خندیدن ولی من فقط یه لبخند مصنوعی زدم.
    ارسلان:دمت گرم مگه تو انتقام زنای مارو ازش بگیری.
    دوباره همشون خندیدن
    .حمید رضا:چیه نریمان دپرسی؟
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:چیزی نیس..ولش.
    نزدیک اذون بود و همه به تکاپو افتاده بودند.نازنین چادرشو به کمرش بسته بود و یه جعبه نوشابه رو خواست از روی زمین برداره که رفتم سمتش و گفتم:بزار من برمیدارم.
    یه نگاه بهم کردو گفت:ممنون خودم میتونم.
    رفتم جلو و جعبه نوشابه رو گرفتم که عقب کشید و گفت:خودم میبردم لازم نبود شما زحمت بکشید.
    -این چه حرفیه.
    جعبه رو بلند کردم و رو بهش گفتم:با من قهری؟
    -ما با هم دوست نبودیم.
    یعنی خدای ضد حاله این دختر.
    -پس بیا بشیم.چشماش درشتش گرد شد و گفت:بله؟؟؟!!
    با هول گفتم:اون دوستی نه!همین دوستی که با بچه ها دارید.
    اهانی گفت و بعد یکم فکر گفت:من عادت ندارم با غریبه ها دوست باشم.
    -منکه غریبه نیستم.
    -حالا.....
    بعدم خواست بره که گفتم:ببخشیدی؟
    همونطور که داشت میرفت گفت:کینه ای نیستم.
    ******
    همه منتظر بودیم تا اذان بگن.جالب بود حتی کسایی مثل من هم منتظر بودن.روی زمین یه سفره پهن کرده بودن و روش افطاری چیده بودن.اذان شروع بگفتن کرد همه منتظر بودن تا تموم بشه بعضی ها هم مثل نازنین چشماشونو بسته بودن و داشتن دعا میکردن.نمیدونم چرا یه دفعه عذاب وجدان گرفتم.من تاحالا چند بار روزه گرفتم من بین این ادما چیکار میکنم به مادرم نگاه کردم ادم بازی بود حجابش کامل نبود اما روزه میگرفت همیشه بهش می گفتم ادمی که روزه میگیره حجابم داره شما که حجاب نداری چه به روزه.اونم همیشه میگفت نمیخواد یه ماه پاک بودن و از خودش دریغ کنه.به بقیه نگاه کردم اذون تموم شده بود و مشغول شده بودن تنگار نه انگار یه روز گرسنه بودن خیلی با ارامش میخوردن مثله بقیه روزا چشمم به نریمان و نازنین افتاد که داشتن جلوی نسترن چیزی میذاشتن نسترن هم میگفت :بابا بسه منکه روزه نیستم.
    روزه نبود به خاطر بچش ولی صبر کرد تا اذان بگن.ملانی هم با اینکه مسیحی بود هم تا موقع اذان به چیزی لب نزد ولی من میخواستم شروع کنم ولی با چشم غره مامان عقب کشیدم .
    دوباره نگاهم رفت سمت نازنین با متانت خاصی داشت واسه یه زن یه چیزی میگفت.
    چرا حس غریبه بودن تو این جمع و دارم از جام بلند شدم.
    الیاس که دید من بلند شدم گفت:کجا؟ افطار نمیکنی؟
    نگاهی بهش کردم الیاس و بقیه بچه ها هم باز بودن ولی اونا هم روزه داشتن.
    -باید یه تماس بگیرم الان برمیگردم.
    نگاهم افتاد به یه جفت چشم قهوه ای که داشت با کنجکاوی نگاهم میکرد.یه آرامش خاص و ناب تو نگاهش بود که ادم نمیتونست ازش دل بکنه.بزور نگاهمو از چشماش گرفتم و رفتم بیرون.
    روی راه پله ها نشستم و مثل همیشه نگاهمو دادم به آسمون چه مرگم شده چرا نمیتونم تمرکز کنم.این چه حالیه که جدیدا پیدا کردم چرا عذاب وجدان دارم. من امیرحسین مرادی کسی که اندازه موهای سرش my friend دارم به خاطر حرفای یه دختر عذاب وحدان دارم.به خاطر اینکه قضاوت نابجاش کردم. من به خاطر اینکه my friend دارم از برادرش خجالت میکشم.چه حس مزخرفی.نگاهم به اسمون بود....اون میگفت ادم وقتی به اسمون نگاه میکنه به عظمت خدا پی میبره.
    :کدوم خدا؟؟
    -همون خدایی که چند وقته فکرتونو مشغول کرده.
    به عقب برگشتم نازنین با فاصلخ کنارم نشست و بهم نگاه کرد:چرا نمیخواید خدا رو بشناسید؟
    دوباره به ماه نگاه کردم:چطوری؟
    اونم مثل من نگاهشو داد به ماه و گفت:حاضرم بهتون کمک کنم.
    -فایده ای نداره.
    -اگه داشت چی؟
    -قبوله از کی شروع کنیم.
    -از فردا.
    -اگه نتونستی متقاعدم کنی چی؟
    -چادرو میزارم کنار.
    با تعجب بهش نگاه کردم.
    -اون طوری نگاهم نکنید به خاطر چادرمم شده سعی میکنم متقاعدتون کنم.
    -باشه.
    لبخندی بهم زد و از جا بلند شد.این دختر سرشار از ارامش و زندگیه.
    ******
    صدای زنگ موبایل دیگه داشت کلافم میکرد سرمو از روی بالشت بلند کردم و دوباره زدم روش.....از جام بلند شدم تا از جیب شلوارم که کف اتاق افتاده بود بردارمش.به محض اتصال گفتم:بلللللله؟؟
    -سلام
    -سلام شما؟
    -نه انگار حالتون خوش نیس باشه من بعدا زنگ میزنم.
    -خانوم زنگ زدید منو از خواب بیدار کردید حالا میگید فردا زنگ میزنم.
    -آقای مرادی حالتون خوبه من نازنینم.
    با این حرفش گوشی رو از گوشم جدا کردم و یه نگاه بهش انداختم. هنوز گیج میزدم بعد چشمام چهار تا شد و انگار تازه از خواب بیدار شدم سریع گوشی رو چشبوندم به گوشم که شنیدم نازنین میگفت:الو آقای مرادی....دوباره خوابتون برد....الو منفجر شدید.الووووو.
    -الو ...بله بله ...چیزه...اممم..من
    -چرا جواب نمیدید...میخواستم بگم مگه قرار نبود از اپروز شروع کنیم؟
    پشت گردنمو خاروندم و گفتم:ببخشید چی رو شروع کنیم؟
    -پووف ببینی من بعدا دوباره زنگ میزنم.خدافظ.
    بعدم بدون شنیدن جواب من قطع کرد.دوباره یه نگاه به گوشی انداختم.چیزی به ذهنم نرسید...
    به طرف دستشویی رفتم بعد از اینکه دست و صورتمو شستم از دستشوییم اومدم بیرون.دوباره یه نگاهی به گوشی انداختم که تاطه اون موقع بود مغزم شروع به راه اندازی کرد.سریع گوشی رو برداشتم و روی همون شماره ای که نازنین باهاش تماس گرفته بود کلیک کردم.
    با دومین بوق جواب داد:الو
    -الو...سلام
    -سلام....الان بیدارید.
    -اره...ببخشید اون موقع گیج میزدم.کلا وقتی از خواب بیدار میشم اولش این طوری ام.
    -اشکال نداره....خوب از کی شروع کنیم.
    -فکر نمیکردم اینقد جدی بگیریش.
    -الان که میبینید کاملا جدیم و مصمم.
    -اوکی یه ساعت دیگه میام دنبالت.
    -باشه منتظرم.خدافظ
    -خدافظ
    یه لبخند نشست رو لبم بالاخره یا اون منو از این عذاب نجات میده یا من چادرو از سرش بر میدارم.
    بعد از خوردن یه لیوان شیر لباس پوشیدم و زدم از خونه بیرون و سوا ماشینم شدم.
    بین راه همش فک میکردم قراره چطوری متقاعدم کنه؟
    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا