- عضویت
- 2016/01/23
- ارسالی ها
- 77
- امتیاز واکنش
- 482
- امتیاز
- 0
رسیده که با ناموس من اینکارو بکنه.
بی حالت نگاش کردم که گفت:چته؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
-چطوری؟
-طوری نگام میکنی انگار که من مقصر بودم و به ناموس کسی نگاه کردم.
-من همچین حرفی نزدم.
-ولی نگات اینو میگه.
-شاید نگام میگه شما با اونا فرقی نداری.
از حرفم جا خورد و اخماش بیشتر بهم گره خورد:منظورت چیه؟
-واضحه.
-من اصلا شبیه اونا نیستم.
-چه فرقی دارید شما هم دنبال ناموس مردمید.
-من فقط طرف کسایی میرم که اینکارن.
-از اول که اینکاره نبودن.اونا هم خواهر و دختر کسی بودن که شاید روشون غیرت داشتن.و یکی مثل شما به این وضع انداختتشون.
-اونا خودشون می اومدن طرفم.اگه من باهاشون دوست نمیشدم یکی دیگه میشد.
-اشتباه ما هم همینجاست. اگه ما نکنیم یکی دیگه میکنه اگه ما نخوریم یکی دیگه میخوره.
-تو فقط بلدی شعار بدی.
-شعار هم در رسیدن به یه هدف شکل میگیره و گفته میشه.
بلند شدم و اخرین تیرمم رها کردم و گفتم:شما که گرگایی که به ناموست میپرن رو میدری پس چرا خودت گرگ میشی واسه ناموسه دیگری.
******
همه بی حوصله تو اتاق نشسته بودیم سپیده داشت با گوشیش بازی میکرد.ملانی داشت واسه مینا طرح لباس میریخت تو گوشیش.سارا هم دراز کشیده بودو چشماشو بسته بود. بعد از قضیه دیشب که تمام خوشیه روزش کوفتمون شد دیگه کسی حرفی نزد.انگار همه دپرس شده بودن.یه فکری به سرم زد واسه همین گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به نریمان.
با دومین بوق جواب داد:ها؟؟
-ها چیه بی ادب؟؟
-همون الو ی شماست.
-ادب صفر.
-قربون تو آبجی با ادب حرفتو بگو.
-خواستم بگم بیاین تو اتاق ما.
-به چه علت؟
-بیرون که نمیبریدمون لااقل بیاین اینجا یکم چرت و پرت بگید دلمون باز بشه.
-اونوقت اگه مابخوایم دل شما همونطور بسته بمونه چی؟؟درضمن مگه ما دلقک شماییم.
-اولا که خیلی هم دلتون بخواد که دل مارو باز کنید.ثانیا کم از دلقکم ندارید.
-میخواستیم بیایم اما با این حرفت عمرا اگه بیایم.
- بدرک.
بعدم تلفن و قطع کردم.
سارا:چی گفت؟
-هیچی گفت نمیاد.
با این حرفم دوباره سرشو گذاشت رو بالشت و بقیه هم سرشون دوباره رفت تو گوشیاشون.
هنوز ده دقیقه نگذشته بود که صدای در اومد .میدونستم میان سریع یه شال انداختم رو سرم و چادرو رو هم رو پاهام.
سپیده بلند شد و درو باز کردو پسرا ریختن تو اتاق.سپیده دستاشو زد به کمرشو گفت:شما که نمیخواستید بیاید؟؟
حامد همونطور که روی تخت ولو میشد گفت:چه کنیم،کشته مرامیم.
ملانی :یعنی الان شما مرده اید.
حمید رضا رفت و دستشو انداخت دور شونه ملانی و گفت:نه عزیزم. میشه تو به این اصطلاح ها توجه نشون ندی؟
سارا:آخ گل گفتی.
ملانی:خب من نفهمید چی گفت.
امیر حسین:میشه بحث و تموم کنید عایا؟
بهش نگاه کردم گوشه پیشونیش از دعوای دیروز زخم شده بود و بی حوصله به نظر میرسید. همه روی تختا نشستن .
-خوب حالا چیکار کنیم؟
میثم:با بازی موافقید؟
الیاس:چی بازی؟
سپیده:من میگم اسم فامیل!
مرتضی:بچگانه تر از اسم فامیل نبود؟
مینا:چشه مگه؟
حمید رضا:چش نیس گوشه!
نریمان:من میگم جرءت یا حقیقت!
ارسلان:این خوبه.
سارا:منم موافقم.
ملانی:به من هم یاد داد.من بلد نیس.
حمیدرضا:غمت نباشه خودم یادت میدم.
با اعلام موافقت همه .حامد رفت و یه بطری گیر آورد همه روی زمین نشسته بودیم.میثم دستشو دراز کردو بطری رو چرخوند.که روبه روی ارسلان و حامد قرار گرفت.
ارسلان ابرویی بالا انداخت:جرءت یا حقیقت؟
حامد شونه ای بالا انداخت و گفت:جرءت.
ارسلان:پاشو یه بابا کرم برقص.
حامد:چییییییی؟
ارسلان:این واسه دفعه بعدت که سریع نگی جرءت!حالا یالا بدو برقص.
سپیده سریع گوشیشو آوردو اهنگ و پلی کرد.حامد هم مجبوری بلند شد و رقصید اونم چه رقصی کم مونده بود فرش و گاز بزنیم.چنان کمرشو پیچ و تاپ میداد که از خنده ریسه میرفتیم.مرتضی گوشیشو نامحسوس تنظیم کرد تا از حامد فیلم بگیره.بالاخره آهنگ تموم شد. همه براش جیغ کشیدیم و دست زدیم.
حامد اومدو نشست سر جاش میثم دوباره بطری رو چرخوند این دفعه ملانی و امیرحسین افتاد .
امیر حسین دستاشو به هم مالوند و گفت: جرءت یا حقیقت؟
ملانی:جرءت.
امیر حسین: سه بار بگو.....سه سیخ کباب سیخی شیش هزار.
ملانی:من نتونست این گفت.
حمید رضا:بابا امیر تو هم که هی زنه منو سوژه کن بابا یه چیز ساده تر بگو.
امیر حسین :نخیر راه نداره .زود باش ملانی.
ملانی یه نفس عمیق کشید و چشماشو بست و گفت:
سه سیک کباب سیکی شیش هزار
سه سیک کباب سیکی سیس هزار
سه سیک کبابسیکی سیس هزار
چنان خندیده بودیم که از چشمامو اشک می اومد امیرحسین میدونست ملانی بعضی وقتا نمیتونه حرف<خ> رو درست تلفظ کنه واسه همین این حرف و زد این دو جمله آخر و هم که ملانی قاطی کرد و شیش و سیس گفت.
خوده ملانی هم خندش گرفته بود وقتی خوب خندیدم. میثم اینبارو هم چرخوند که رو به روی مینا و نریمان قرار گرفت چشمام چهار تا شد و به نریمان نگاه کردم.نریمان رو به مینا پرسید:جرءت یا حقیقت؟
مینا:حقیقت.
نمیدونستم چی داره تو سره نریمان میگذره.
نریمان:تا حالا کسی رو دوست داشتی؟
همه با تعجب به نریمان زل زدیم که مینا گفت:آره.
نریمان:هنوزم دوسش داری؟
مینا :آره.
فکر کنم فکم رسید به فرش.نریمان سر سختانه پرسید:اون کیه؟
مینا لبخندی زد و با اطمینان گفت:اون الان نامزدم ....الیاس.
بعدم رو کرد سمت الیاس که اونم بهش لبخند زد به سختی نگاهمو دادم به نریمان بر خلاف تصورم داشت لبخند میزد نریمان منو نگاه کردو چشمک زد.پس با خودش کنار اومده فکم رو جمع و جور کردم و لبخند زدم.
حامد: هوا زیادی رمانتیک شد بگیر منو میثم.
میثم دستاشو باز کردو سره حامد گرفت تو بغلش و کلی ادا در آوردن.
خیلی خوب بود بعد اون چند دسته دیگه هم بازی کردیم و قرار شد شب بریم کوهسنگی.
******
بی حالت نگاش کردم که گفت:چته؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
-چطوری؟
-طوری نگام میکنی انگار که من مقصر بودم و به ناموس کسی نگاه کردم.
-من همچین حرفی نزدم.
-ولی نگات اینو میگه.
-شاید نگام میگه شما با اونا فرقی نداری.
از حرفم جا خورد و اخماش بیشتر بهم گره خورد:منظورت چیه؟
-واضحه.
-من اصلا شبیه اونا نیستم.
-چه فرقی دارید شما هم دنبال ناموس مردمید.
-من فقط طرف کسایی میرم که اینکارن.
-از اول که اینکاره نبودن.اونا هم خواهر و دختر کسی بودن که شاید روشون غیرت داشتن.و یکی مثل شما به این وضع انداختتشون.
-اونا خودشون می اومدن طرفم.اگه من باهاشون دوست نمیشدم یکی دیگه میشد.
-اشتباه ما هم همینجاست. اگه ما نکنیم یکی دیگه میکنه اگه ما نخوریم یکی دیگه میخوره.
-تو فقط بلدی شعار بدی.
-شعار هم در رسیدن به یه هدف شکل میگیره و گفته میشه.
بلند شدم و اخرین تیرمم رها کردم و گفتم:شما که گرگایی که به ناموست میپرن رو میدری پس چرا خودت گرگ میشی واسه ناموسه دیگری.
******
همه بی حوصله تو اتاق نشسته بودیم سپیده داشت با گوشیش بازی میکرد.ملانی داشت واسه مینا طرح لباس میریخت تو گوشیش.سارا هم دراز کشیده بودو چشماشو بسته بود. بعد از قضیه دیشب که تمام خوشیه روزش کوفتمون شد دیگه کسی حرفی نزد.انگار همه دپرس شده بودن.یه فکری به سرم زد واسه همین گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به نریمان.
با دومین بوق جواب داد:ها؟؟
-ها چیه بی ادب؟؟
-همون الو ی شماست.
-ادب صفر.
-قربون تو آبجی با ادب حرفتو بگو.
-خواستم بگم بیاین تو اتاق ما.
-به چه علت؟
-بیرون که نمیبریدمون لااقل بیاین اینجا یکم چرت و پرت بگید دلمون باز بشه.
-اونوقت اگه مابخوایم دل شما همونطور بسته بمونه چی؟؟درضمن مگه ما دلقک شماییم.
-اولا که خیلی هم دلتون بخواد که دل مارو باز کنید.ثانیا کم از دلقکم ندارید.
-میخواستیم بیایم اما با این حرفت عمرا اگه بیایم.
- بدرک.
بعدم تلفن و قطع کردم.
سارا:چی گفت؟
-هیچی گفت نمیاد.
با این حرفم دوباره سرشو گذاشت رو بالشت و بقیه هم سرشون دوباره رفت تو گوشیاشون.
هنوز ده دقیقه نگذشته بود که صدای در اومد .میدونستم میان سریع یه شال انداختم رو سرم و چادرو رو هم رو پاهام.
سپیده بلند شد و درو باز کردو پسرا ریختن تو اتاق.سپیده دستاشو زد به کمرشو گفت:شما که نمیخواستید بیاید؟؟
حامد همونطور که روی تخت ولو میشد گفت:چه کنیم،کشته مرامیم.
ملانی :یعنی الان شما مرده اید.
حمید رضا رفت و دستشو انداخت دور شونه ملانی و گفت:نه عزیزم. میشه تو به این اصطلاح ها توجه نشون ندی؟
سارا:آخ گل گفتی.
ملانی:خب من نفهمید چی گفت.
امیر حسین:میشه بحث و تموم کنید عایا؟
بهش نگاه کردم گوشه پیشونیش از دعوای دیروز زخم شده بود و بی حوصله به نظر میرسید. همه روی تختا نشستن .
-خوب حالا چیکار کنیم؟
میثم:با بازی موافقید؟
الیاس:چی بازی؟
سپیده:من میگم اسم فامیل!
مرتضی:بچگانه تر از اسم فامیل نبود؟
مینا:چشه مگه؟
حمید رضا:چش نیس گوشه!
نریمان:من میگم جرءت یا حقیقت!
ارسلان:این خوبه.
سارا:منم موافقم.
ملانی:به من هم یاد داد.من بلد نیس.
حمیدرضا:غمت نباشه خودم یادت میدم.
با اعلام موافقت همه .حامد رفت و یه بطری گیر آورد همه روی زمین نشسته بودیم.میثم دستشو دراز کردو بطری رو چرخوند.که روبه روی ارسلان و حامد قرار گرفت.
ارسلان ابرویی بالا انداخت:جرءت یا حقیقت؟
حامد شونه ای بالا انداخت و گفت:جرءت.
ارسلان:پاشو یه بابا کرم برقص.
حامد:چییییییی؟
ارسلان:این واسه دفعه بعدت که سریع نگی جرءت!حالا یالا بدو برقص.
سپیده سریع گوشیشو آوردو اهنگ و پلی کرد.حامد هم مجبوری بلند شد و رقصید اونم چه رقصی کم مونده بود فرش و گاز بزنیم.چنان کمرشو پیچ و تاپ میداد که از خنده ریسه میرفتیم.مرتضی گوشیشو نامحسوس تنظیم کرد تا از حامد فیلم بگیره.بالاخره آهنگ تموم شد. همه براش جیغ کشیدیم و دست زدیم.
حامد اومدو نشست سر جاش میثم دوباره بطری رو چرخوند این دفعه ملانی و امیرحسین افتاد .
امیر حسین دستاشو به هم مالوند و گفت: جرءت یا حقیقت؟
ملانی:جرءت.
امیر حسین: سه بار بگو.....سه سیخ کباب سیخی شیش هزار.
ملانی:من نتونست این گفت.
حمید رضا:بابا امیر تو هم که هی زنه منو سوژه کن بابا یه چیز ساده تر بگو.
امیر حسین :نخیر راه نداره .زود باش ملانی.
ملانی یه نفس عمیق کشید و چشماشو بست و گفت:
سه سیک کباب سیکی شیش هزار
سه سیک کباب سیکی سیس هزار
سه سیک کبابسیکی سیس هزار
چنان خندیده بودیم که از چشمامو اشک می اومد امیرحسین میدونست ملانی بعضی وقتا نمیتونه حرف<خ> رو درست تلفظ کنه واسه همین این حرف و زد این دو جمله آخر و هم که ملانی قاطی کرد و شیش و سیس گفت.
خوده ملانی هم خندش گرفته بود وقتی خوب خندیدم. میثم اینبارو هم چرخوند که رو به روی مینا و نریمان قرار گرفت چشمام چهار تا شد و به نریمان نگاه کردم.نریمان رو به مینا پرسید:جرءت یا حقیقت؟
مینا:حقیقت.
نمیدونستم چی داره تو سره نریمان میگذره.
نریمان:تا حالا کسی رو دوست داشتی؟
همه با تعجب به نریمان زل زدیم که مینا گفت:آره.
نریمان:هنوزم دوسش داری؟
مینا :آره.
فکر کنم فکم رسید به فرش.نریمان سر سختانه پرسید:اون کیه؟
مینا لبخندی زد و با اطمینان گفت:اون الان نامزدم ....الیاس.
بعدم رو کرد سمت الیاس که اونم بهش لبخند زد به سختی نگاهمو دادم به نریمان بر خلاف تصورم داشت لبخند میزد نریمان منو نگاه کردو چشمک زد.پس با خودش کنار اومده فکم رو جمع و جور کردم و لبخند زدم.
حامد: هوا زیادی رمانتیک شد بگیر منو میثم.
میثم دستاشو باز کردو سره حامد گرفت تو بغلش و کلی ادا در آوردن.
خیلی خوب بود بعد اون چند دسته دیگه هم بازی کردیم و قرار شد شب بریم کوهسنگی.
******