- عضویت
- 2016/01/23
- ارسالی ها
- 77
- امتیاز واکنش
- 482
- امتیاز
- 0
-اومدم.اومدم.
اخرین نگاهمم حواله ی آیینه کردم و از اتاق زدم بیرون.نریمان هم همزمان با من از اتاق بیرون اومد.بهش نگاه کردم کت و شلوار آبی کاربونی پوشیده بود با پیرهن سفید.
بشکنی جلوی صورتم زد وگفت:چطور شدم.
دستمو گذاشتم زیر چونمو گفتم:بد نیستی حالا یکم شبیه ادم شدی.
یکی زد پشتمو گفت:برو اباجی میدونم خوشتیپ شدم نمیخواد دروغ بگی.
-نه انگار زیادی خوشحالی؟
-چرا نباشم ناسلامتی دامادیمه.
باخنده رفتیم سمت مامان و بابا و از خونه زدیم بیرون.
توی ماشین نریمان همش اهنگ میخوند و با انگشتاش روی فرمون ضرب میگرفت این اخری که دیگه نزدیک بود به کشتنمون بده.
خلاصه با کلی دعا و صلوات و آیه الکرسی رسیدیم خونه احمد اقا.
ثریا خانوم با خوش رویی در و برامون باز کرد و بعد احوال پرسی نشستیم سره جامون....
نیما رو از نسترن گرفتم و گذاشتم روی پاهام.بعد از حرف زدن در مورد اب و هوا وضع اقتصادیه کشور و تحریم ها بالاخره رسیدن به بحث اصلی بابام رو کر سمت حاج احمد گفت:خب حاج احمد قرض از مزاحمت اومدیم که دست این دوتا جوونو بزاریم تو دست هم البته با اجازه شما.
ثریا خانوم شیدا رو صدا زد و گفت که چایی بیاره.شیدا از اشپز خونه اومد بیرون و سلام داد ما هم جوابشو دادیم .بعد اینکه به همه چایی تعارف کرد رسید به من چایی رو برداشتم و گفتم:مرسی عروس خانوم.
سرمو گرفتم بالا که متوجه شدم چشاش قرمزه.حدس این که گریه کرده کار سختی نبود.کنارم نشست که احمد اقا گفت:ببینید بزارید من همین اول یه سری چیزا رو بهتون بگم.اول اینکه من هیچ جهزیه ای به این دختر نمیدم در واقع این دختر من نیست که بخوام جهازی بهش بدم.
ثریا خانوم:احمد اقا....
حاج احمد دستشو اورد بالا و مانع ادامه حرفش شد:حاج خانوم....شما دخالت نکن.خب داشتم میگفتم....مهره هم هر چی خودش میخواد. درضمن ما جشن نامزدی نمیگیریم جشن عروسی هم نمیخوایم.
نریمان صداشو صاف کرد و گفت:من شیدا خانومو با همین لباسه تنش هم قبول دارم.شما هم اگه نمیخواید جشن نامزدی بگیرید اشکالی نداره اما من عروسیه که در شانش باشه براش میگیرم.
با افتخار به نریمان نگاه کردم.اینکه میگفت میخواد مرهم زخمای شیدا بشه واقعا راست بود. اون از همین الان شروع کرده بود.
به شیدا نگاه کردم.سرش پایین بود و لبشو گاز گرفته بود.این کارا از خجالت نبود.اون اینکارو میکرد که جلو اشکاشو بگیره.
دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم.سرشو اورد بالا درست حدس زده بودم .توی چشماش حلقه اشک جمع شده بود.لبخندی زدمو رومو کردم سمت حاج احمد که داشت میگفت: باشه اگه موافقید که مبارکه.
*****
وارد خونه شدیم.نریمان کتشو در اورد و گفت:اصلا حاج احمد و درک نمیکنم.
بابا خم شد و از روی میز پارچ اب و برداشت و یه لیوان اب برای خودش ریخت و در همون حالت گفت:صابر و شیدا خودشون خوبن وگرنه عمرا اگه راضی به وصلت با اون خانواده میشدم مامان به عادت همیشه دستاشو جلوش گرفت و گفت:اره ....اینا به خاطر همت خودشونه وگرنه حاج احمد از اون دسته ادماست که فقط به فکر تسبیح توی دستشه.
به سمت اتاقم راه افتادم و گفتم:کی میرید محضر ؟
نریمان هم دنبالم راه افتاد و گفت:هر چه زود تر بهتر... دلم نمیخواد شیدا تو اون خونه بمونه بعد عقد تا روز عروسی میارمش تو این خونه.
تو چهارچوب در ایستادم و گفتم:کار خوبی میکنی....
خمیازه ای کشیدم و رفتم تو اتاق.درو بستم و چادر مو از سرم در اوردم و انداختم رو میز کامپیوتر.
با همون لباسا رو تخت ولو شدم از دیروز که از شمال برگشتیم اونقد فکر کردم که مخم داره منفجر میشه.
یعنی واقعا دوسش دارم؟!
اگه ندارم پس چرا با دیدنش زبان قلبم میره بالا چرا دست و پامو گم میکنم؟
به شکم خوابیدم.چرا با خدا شدنش انقدر برام مهم بود؟؟!
درسته که در راه خدا بوده اما اون ته ته دلم یه حسی میگفت که باید بهش کمک کنم برام مهم بود.
اره مهم بود.اما چرا؟!
*****
از محضر اومدیدم بیرون حاج احمد بدون گفتن یه کلمه سوار ماشینش شد و رفت.دریغ از یه تبریک و دعای خیر.
همه اومده بودن خاله اعظم.پدرم فقط یه برادر داشت که تو تصادف به همراه مادربزرگ و پدربزرگم مرده بود.
بچه های خودمونم اومده بودن.
و من دوباره نگاهم اسیر دو تا گوی عسلی شد.چقد دلم براش تنگ شده بود.این عشق چیه که تمام منطقمو بهم زده.سرمو انداختم پایین و گوشه لبمو گاز گرفتم.
پسرا به نریمان تیکه مینداختن و شیدا سرخ میشد و نریمان میخندید.
همه شاد بودن.ثریا خانوم رفت جلو و خودش انداخت تو بغـ*ـل شیدا و شروع کرد به گریه کردن.مامان رفت جلو و در گوش ثریا خانوم چیزی گفت که از شیدا جدا شد و اشکاشو با گوشه روسریش پاک کرد.
بابام همه رو دعوت کرد رستوران.قبل اینکه سوار ماشینا بشیم خاله اعظم گفت:اکرم جون اینم از نریمانت میمونه یه نازنین که اونم اگه اجازه بدید فردا شب بیام خاستگاری.
دستم که روی دست گیره ماشین بود خشک شد.
الان خاله چی گفت؟با بهت برگشتم سمت بقیه که دیدم اونا هم مثل من خشکشون زده.نگاهم رفت سمت حامد که داشت با لبخند نگاهم میکرد.
بعد اون نوبت امیر حسین بود.بهش نگاه کردم که دیدم با یه غم خاصی داره نگاهم میکنه.دخترا که مثل خودم کم مونده بود اشکشون در بیاد.
مامانم با یه لحن دستپاچه گفت:اعظم جون حالا که وقت این حرفا نیست.بزار بریم خونه مفصل در موردش حرف میزنیم.
خاله اما ول کن نبود همیشه از این اخلاقش متنفر بودم.هیچ وقت تا جوابشو دل خواهشو نمیگرفت دست بردار نبود.
خاله:اتفاقا چه وقتی بهتر از الان که همه هستن.ببینم اکرم نکنه تو میخوای دست رد به سـ*ـینه من بزنی ؟
شوهر خالم به جای مامانم گفت:خانووم .....الان که جای این حرفا نیست.
خاله:خیله خب پس ما یکشنبه خدمت میرسیم.
بعدم اجازه هیچ حرفی رو نداد و سوار ماشینشون شد.
بقیه هم سوار ماشینا شدن فقط این وسط منو امیر و دخترا بودیم که سرجامون خشکمون زده بود.
این یعنی چی؟؟
چرا الان؟؟؟
الان که فهمیدم عاشق شدم.
الان که اسیر دو تا گوی عسلی ام.
نریمان بوقی زد و سرشو از پنجره اورد بیرون و گفت:سوار شید که قراره بریم دور دور.
بعدم خودش گاز داد و رفت امیر حسین آخرین نگاهشو حوالم کرد و نشست و تو ماشین.
مینا شونه ها مو گرفت.بهش نگاه کردم که لبخند محزونی زد و سوار شد منم بعد اون سوار شدم.
رو به سارا که پشت فرمون بود گفتم:سارا من یکم حالم خوش نیست منو اول ببر خونه بعد خودتون هر جا خواستید برید.
بدون حرف به سمت خونه روند.بر عکس وقتی داشتیم می اومدیم که اونقد مسخره بازی در اوردیم الان ماشین تو سکوت فرو رفته بود.
******
اخرین نگاهمم حواله ی آیینه کردم و از اتاق زدم بیرون.نریمان هم همزمان با من از اتاق بیرون اومد.بهش نگاه کردم کت و شلوار آبی کاربونی پوشیده بود با پیرهن سفید.
بشکنی جلوی صورتم زد وگفت:چطور شدم.
دستمو گذاشتم زیر چونمو گفتم:بد نیستی حالا یکم شبیه ادم شدی.
یکی زد پشتمو گفت:برو اباجی میدونم خوشتیپ شدم نمیخواد دروغ بگی.
-نه انگار زیادی خوشحالی؟
-چرا نباشم ناسلامتی دامادیمه.
باخنده رفتیم سمت مامان و بابا و از خونه زدیم بیرون.
توی ماشین نریمان همش اهنگ میخوند و با انگشتاش روی فرمون ضرب میگرفت این اخری که دیگه نزدیک بود به کشتنمون بده.
خلاصه با کلی دعا و صلوات و آیه الکرسی رسیدیم خونه احمد اقا.
ثریا خانوم با خوش رویی در و برامون باز کرد و بعد احوال پرسی نشستیم سره جامون....
نیما رو از نسترن گرفتم و گذاشتم روی پاهام.بعد از حرف زدن در مورد اب و هوا وضع اقتصادیه کشور و تحریم ها بالاخره رسیدن به بحث اصلی بابام رو کر سمت حاج احمد گفت:خب حاج احمد قرض از مزاحمت اومدیم که دست این دوتا جوونو بزاریم تو دست هم البته با اجازه شما.
ثریا خانوم شیدا رو صدا زد و گفت که چایی بیاره.شیدا از اشپز خونه اومد بیرون و سلام داد ما هم جوابشو دادیم .بعد اینکه به همه چایی تعارف کرد رسید به من چایی رو برداشتم و گفتم:مرسی عروس خانوم.
سرمو گرفتم بالا که متوجه شدم چشاش قرمزه.حدس این که گریه کرده کار سختی نبود.کنارم نشست که احمد اقا گفت:ببینید بزارید من همین اول یه سری چیزا رو بهتون بگم.اول اینکه من هیچ جهزیه ای به این دختر نمیدم در واقع این دختر من نیست که بخوام جهازی بهش بدم.
ثریا خانوم:احمد اقا....
حاج احمد دستشو اورد بالا و مانع ادامه حرفش شد:حاج خانوم....شما دخالت نکن.خب داشتم میگفتم....مهره هم هر چی خودش میخواد. درضمن ما جشن نامزدی نمیگیریم جشن عروسی هم نمیخوایم.
نریمان صداشو صاف کرد و گفت:من شیدا خانومو با همین لباسه تنش هم قبول دارم.شما هم اگه نمیخواید جشن نامزدی بگیرید اشکالی نداره اما من عروسیه که در شانش باشه براش میگیرم.
با افتخار به نریمان نگاه کردم.اینکه میگفت میخواد مرهم زخمای شیدا بشه واقعا راست بود. اون از همین الان شروع کرده بود.
به شیدا نگاه کردم.سرش پایین بود و لبشو گاز گرفته بود.این کارا از خجالت نبود.اون اینکارو میکرد که جلو اشکاشو بگیره.
دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم.سرشو اورد بالا درست حدس زده بودم .توی چشماش حلقه اشک جمع شده بود.لبخندی زدمو رومو کردم سمت حاج احمد که داشت میگفت: باشه اگه موافقید که مبارکه.
*****
وارد خونه شدیم.نریمان کتشو در اورد و گفت:اصلا حاج احمد و درک نمیکنم.
بابا خم شد و از روی میز پارچ اب و برداشت و یه لیوان اب برای خودش ریخت و در همون حالت گفت:صابر و شیدا خودشون خوبن وگرنه عمرا اگه راضی به وصلت با اون خانواده میشدم مامان به عادت همیشه دستاشو جلوش گرفت و گفت:اره ....اینا به خاطر همت خودشونه وگرنه حاج احمد از اون دسته ادماست که فقط به فکر تسبیح توی دستشه.
به سمت اتاقم راه افتادم و گفتم:کی میرید محضر ؟
نریمان هم دنبالم راه افتاد و گفت:هر چه زود تر بهتر... دلم نمیخواد شیدا تو اون خونه بمونه بعد عقد تا روز عروسی میارمش تو این خونه.
تو چهارچوب در ایستادم و گفتم:کار خوبی میکنی....
خمیازه ای کشیدم و رفتم تو اتاق.درو بستم و چادر مو از سرم در اوردم و انداختم رو میز کامپیوتر.
با همون لباسا رو تخت ولو شدم از دیروز که از شمال برگشتیم اونقد فکر کردم که مخم داره منفجر میشه.
یعنی واقعا دوسش دارم؟!
اگه ندارم پس چرا با دیدنش زبان قلبم میره بالا چرا دست و پامو گم میکنم؟
به شکم خوابیدم.چرا با خدا شدنش انقدر برام مهم بود؟؟!
درسته که در راه خدا بوده اما اون ته ته دلم یه حسی میگفت که باید بهش کمک کنم برام مهم بود.
اره مهم بود.اما چرا؟!
*****
از محضر اومدیدم بیرون حاج احمد بدون گفتن یه کلمه سوار ماشینش شد و رفت.دریغ از یه تبریک و دعای خیر.
همه اومده بودن خاله اعظم.پدرم فقط یه برادر داشت که تو تصادف به همراه مادربزرگ و پدربزرگم مرده بود.
بچه های خودمونم اومده بودن.
و من دوباره نگاهم اسیر دو تا گوی عسلی شد.چقد دلم براش تنگ شده بود.این عشق چیه که تمام منطقمو بهم زده.سرمو انداختم پایین و گوشه لبمو گاز گرفتم.
پسرا به نریمان تیکه مینداختن و شیدا سرخ میشد و نریمان میخندید.
همه شاد بودن.ثریا خانوم رفت جلو و خودش انداخت تو بغـ*ـل شیدا و شروع کرد به گریه کردن.مامان رفت جلو و در گوش ثریا خانوم چیزی گفت که از شیدا جدا شد و اشکاشو با گوشه روسریش پاک کرد.
بابام همه رو دعوت کرد رستوران.قبل اینکه سوار ماشینا بشیم خاله اعظم گفت:اکرم جون اینم از نریمانت میمونه یه نازنین که اونم اگه اجازه بدید فردا شب بیام خاستگاری.
دستم که روی دست گیره ماشین بود خشک شد.
الان خاله چی گفت؟با بهت برگشتم سمت بقیه که دیدم اونا هم مثل من خشکشون زده.نگاهم رفت سمت حامد که داشت با لبخند نگاهم میکرد.
بعد اون نوبت امیر حسین بود.بهش نگاه کردم که دیدم با یه غم خاصی داره نگاهم میکنه.دخترا که مثل خودم کم مونده بود اشکشون در بیاد.
مامانم با یه لحن دستپاچه گفت:اعظم جون حالا که وقت این حرفا نیست.بزار بریم خونه مفصل در موردش حرف میزنیم.
خاله اما ول کن نبود همیشه از این اخلاقش متنفر بودم.هیچ وقت تا جوابشو دل خواهشو نمیگرفت دست بردار نبود.
خاله:اتفاقا چه وقتی بهتر از الان که همه هستن.ببینم اکرم نکنه تو میخوای دست رد به سـ*ـینه من بزنی ؟
شوهر خالم به جای مامانم گفت:خانووم .....الان که جای این حرفا نیست.
خاله:خیله خب پس ما یکشنبه خدمت میرسیم.
بعدم اجازه هیچ حرفی رو نداد و سوار ماشینشون شد.
بقیه هم سوار ماشینا شدن فقط این وسط منو امیر و دخترا بودیم که سرجامون خشکمون زده بود.
این یعنی چی؟؟
چرا الان؟؟؟
الان که فهمیدم عاشق شدم.
الان که اسیر دو تا گوی عسلی ام.
نریمان بوقی زد و سرشو از پنجره اورد بیرون و گفت:سوار شید که قراره بریم دور دور.
بعدم خودش گاز داد و رفت امیر حسین آخرین نگاهشو حوالم کرد و نشست و تو ماشین.
مینا شونه ها مو گرفت.بهش نگاه کردم که لبخند محزونی زد و سوار شد منم بعد اون سوار شدم.
رو به سارا که پشت فرمون بود گفتم:سارا من یکم حالم خوش نیست منو اول ببر خونه بعد خودتون هر جا خواستید برید.
بدون حرف به سمت خونه روند.بر عکس وقتی داشتیم می اومدیم که اونقد مسخره بازی در اوردیم الان ماشین تو سکوت فرو رفته بود.
******
دانلود رمان های عاشقانه