کامل شده آرامشی از جنس حوا|Mozhgan.g کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mozhgan.g
  • بازدیدها 14,971
  • پاسخ ها 73
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mozhgan.g

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/23
ارسالی ها
77
امتیاز واکنش
482
امتیاز
0
-اومدم.اومدم.
اخرین نگاهمم حواله ی آیینه کردم و از اتاق زدم بیرون.نریمان هم همزمان با من از اتاق بیرون اومد.بهش نگاه کردم کت و شلوار آبی کاربونی پوشیده بود با پیرهن سفید.
بشکنی جلوی صورتم زد وگفت:چطور شدم.
دستمو گذاشتم زیر چونمو گفتم:بد نیستی حالا یکم شبیه ادم شدی.
یکی زد پشتمو گفت:برو اباجی میدونم خوشتیپ شدم نمیخواد دروغ بگی.
-نه انگار زیادی خوشحالی؟
-چرا نباشم ناسلامتی دامادیمه.
باخنده رفتیم سمت مامان و بابا و از خونه زدیم بیرون.
توی ماشین نریمان همش اهنگ میخوند و با انگشتاش روی فرمون ضرب میگرفت این اخری که دیگه نزدیک بود به کشتنمون بده.
خلاصه با کلی دعا و صلوات و آیه الکرسی رسیدیم خونه احمد اقا.
ثریا خانوم با خوش رویی در و برامون باز کرد و بعد احوال پرسی نشستیم سره جامون....
نیما رو از نسترن گرفتم و گذاشتم روی پاهام.بعد از حرف زدن در مورد اب و هوا وضع اقتصادیه کشور و تحریم ها بالاخره رسیدن به بحث اصلی بابام رو کر سمت حاج احمد گفت:خب حاج احمد قرض از مزاحمت اومدیم که دست این دوتا جوونو بزاریم تو دست هم البته با اجازه شما.
ثریا خانوم شیدا رو صدا زد و گفت که چایی بیاره.شیدا از اشپز خونه اومد بیرون و سلام داد ما هم جوابشو دادیم .بعد اینکه به همه چایی تعارف کرد رسید به من چایی رو برداشتم و گفتم:مرسی عروس خانوم.
سرمو گرفتم بالا که متوجه شدم چشاش قرمزه.حدس این که گریه کرده کار سختی نبود.کنارم نشست که احمد اقا گفت:ببینید بزارید من همین اول یه سری چیزا رو بهتون بگم.اول اینکه من هیچ جهزیه ای به این دختر نمیدم در واقع این دختر من نیست که بخوام جهازی بهش بدم.
ثریا خانوم:احمد اقا....
حاج احمد دستشو اورد بالا و مانع ادامه حرفش شد:حاج خانوم....شما دخالت نکن.خب داشتم میگفتم....مهره هم هر چی خودش میخواد. درضمن ما جشن نامزدی نمیگیریم جشن عروسی هم نمیخوایم.
نریمان صداشو صاف کرد و گفت:من شیدا خانومو با همین لباسه تنش هم قبول دارم.شما هم اگه نمیخواید جشن نامزدی بگیرید اشکالی نداره اما من عروسیه که در شانش باشه براش میگیرم.
با افتخار به نریمان نگاه کردم.اینکه میگفت میخواد مرهم زخمای شیدا بشه واقعا راست بود. اون از همین الان شروع کرده بود.
به شیدا نگاه کردم.سرش پایین بود و لبشو گاز گرفته بود.این کارا از خجالت نبود.اون اینکارو میکرد که جلو اشکاشو بگیره.
دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم.سرشو اورد بالا درست حدس زده بودم .توی چشماش حلقه اشک جمع شده بود.لبخندی زدمو رومو کردم سمت حاج احمد که داشت میگفت: باشه اگه موافقید که مبارکه.
*****
وارد خونه شدیم.نریمان کتشو در اورد و گفت:اصلا حاج احمد و درک نمیکنم.
بابا خم شد و از روی میز پارچ اب و برداشت و یه لیوان اب برای خودش ریخت و در همون حالت گفت:صابر و شیدا خودشون خوبن وگرنه عمرا اگه راضی به وصلت با اون خانواده میشدم مامان به عادت همیشه دستاشو جلوش گرفت و گفت:اره ....اینا به خاطر همت خودشونه وگرنه حاج احمد از اون دسته ادماست که فقط به فکر تسبیح توی دستشه.
به سمت اتاقم راه افتادم و گفتم:کی میرید محضر ؟
نریمان هم دنبالم راه افتاد و گفت:هر چه زود تر بهتر... دلم نمیخواد شیدا تو اون خونه بمونه بعد عقد تا روز عروسی میارمش تو این خونه.
تو چهارچوب در ایستادم و گفتم:کار خوبی میکنی....
خمیازه ای کشیدم و رفتم تو اتاق.درو بستم و چادر مو از سرم در اوردم و انداختم رو میز کامپیوتر.
با همون لباسا رو تخت ولو شدم از دیروز که از شمال برگشتیم اونقد فکر کردم که مخم داره منفجر میشه.
یعنی واقعا دوسش دارم؟!
اگه ندارم پس چرا با دیدنش زبان قلبم میره بالا چرا دست و پامو گم میکنم؟
به شکم خوابیدم.چرا با خدا شدنش انقدر برام مهم بود؟؟!
درسته که در راه خدا بوده اما اون ته ته دلم یه حسی میگفت که باید بهش کمک کنم برام مهم بود.
اره مهم بود.اما چرا؟!
*****
از محضر اومدیدم بیرون حاج احمد بدون گفتن یه کلمه سوار ماشینش شد و رفت.دریغ از یه تبریک و دعای خیر.
همه اومده بودن خاله اعظم.پدرم فقط یه برادر داشت که تو تصادف به همراه مادربزرگ و پدربزرگم مرده بود.
بچه های خودمونم اومده بودن.
و من دوباره نگاهم اسیر دو تا گوی عسلی شد.چقد دلم براش تنگ شده بود.این عشق چیه که تمام منطقمو بهم زده.سرمو انداختم پایین و گوشه لبمو گاز گرفتم.
پسرا به نریمان تیکه مینداختن و شیدا سرخ میشد و نریمان میخندید.
همه شاد بودن.ثریا خانوم رفت جلو و خودش انداخت تو بغـ*ـل شیدا و شروع کرد به گریه کردن.مامان رفت جلو و در گوش ثریا خانوم چیزی گفت که از شیدا جدا شد و اشکاشو با گوشه روسریش پاک کرد.
بابام همه رو دعوت کرد رستوران.قبل اینکه سوار ماشینا بشیم خاله اعظم گفت:اکرم جون اینم از نریمانت میمونه یه نازنین که اونم اگه اجازه بدید فردا شب بیام خاستگاری.
دستم که روی دست گیره ماشین بود خشک شد.
الان خاله چی گفت؟با بهت برگشتم سمت بقیه که دیدم اونا هم مثل من خشکشون زده.نگاهم رفت سمت حامد که داشت با لبخند نگاهم میکرد.
بعد اون نوبت امیر حسین بود.بهش نگاه کردم که دیدم با یه غم خاصی داره نگاهم میکنه.دخترا که مثل خودم کم مونده بود اشکشون در بیاد.
مامانم با یه لحن دستپاچه گفت:اعظم جون حالا که وقت این حرفا نیست.بزار بریم خونه مفصل در موردش حرف میزنیم.
خاله اما ول کن نبود همیشه از این اخلاقش متنفر بودم.هیچ وقت تا جوابشو دل خواهشو نمیگرفت دست بردار نبود.
خاله:اتفاقا چه وقتی بهتر از الان که همه هستن.ببینم اکرم نکنه تو میخوای دست رد به سـ*ـینه من بزنی ؟
شوهر خالم به جای مامانم گفت:خانووم .....الان که جای این حرفا نیست.
خاله:خیله خب پس ما یکشنبه خدمت میرسیم.
بعدم اجازه هیچ حرفی رو نداد و سوار ماشینشون شد.
بقیه هم سوار ماشینا شدن فقط این وسط منو امیر و دخترا بودیم که سرجامون خشکمون زده بود.
این یعنی چی؟؟
چرا الان؟؟؟
الان که فهمیدم عاشق شدم.
الان که اسیر دو تا گوی عسلی ام.
نریمان بوقی زد و سرشو از پنجره اورد بیرون و گفت:سوار شید که قراره بریم دور دور.
بعدم خودش گاز داد و رفت امیر حسین آخرین نگاهشو حوالم کرد و نشست و تو ماشین.
مینا شونه ها مو گرفت.بهش نگاه کردم که لبخند محزونی زد و سوار شد منم بعد اون سوار شدم.
رو به سارا که پشت فرمون بود گفتم:سارا من یکم حالم خوش نیست منو اول ببر خونه بعد خودتون هر جا خواستید برید.
بدون حرف به سمت خونه روند.بر عکس وقتی داشتیم می اومدیم که اونقد مسخره بازی در اوردیم الان ماشین تو سکوت فرو رفته بود.
******
 
  • پیشنهادات
  • Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    از ماشین پیاده شدم که سپیده گفت:مطمءنی نمیای؟
    -اره،شما برید خوش باشید.
    سارا تک بوقی زد و دور شد.نگاهمو از اخر کوچه گرفتم و وارد خونه شدم...
    ایندفعه نه چادرمو در اوردم که روی مبل بندازم و نه روسری مو باز کردم که برم جلو کولر.
    ایندفعه یک راست رفتم سمت اتاقم.روی تخت ولو شدم که یدفعه اشکام شروع به باریدن کردن.میدونستم که ازدواج منو حامد حتمیه.بابا هیچ وقت مخالفت نمی کنه.همیشه میگفت حامد مرد زندگیه.حالا همون اقای مرد زندگی اومده خاستگاریم.
    گوشیم زنگ خورد.از توی جیب مانتوم درش اوردم.میدونستم یا نریمانه یا شیدا.وقتی به صفحش نگاه کردم دیدم ایندفعه اشتباه حدس زدم.اسم حامد روی صفحه نمایان شده بود.
    حالا میفهمم دلیل نگاه های گاه و بیگاه حامد چیه.
    حالا درک میکنم که چرا نسبت به امیر حساسه.چرا دلش نمیخواست من باهاش تنها باشم.چرا اون سوالا رو ازم میپرسید....
    تلفنم اونقدر زنگ خورد تا بالاخره قطع شد.سایلنتش کردم و انداختمش روی میز.
    به سقف زل زدم.یاد اون روزی افتادم که تو مشهد نماز میخوند اون موقع بود که قسم خوردم نظرشو نسبت به خدا تغییر بدم.چون میدونستم خودشم میخواد اما داره کتمانش میکنه.
    من اونو به راه راست اوردم اما به بهای دادن دلم....
    خدایا چرا الان که فهمیدم عاشقشم حامد پا پیش گذاشته.چرا چند روز پیش نگفت که هنوز من تکلیفم با خودم معلوم نبود چرا حالا....
    *****
    با صدای زنگ در از خواب بلند شدم.دستی به صورتم کشیدم من کی خوابم بـرده بود.یاد مراسم نریمان و حرف خاله افتادم.اونقد گریه کرده بودم که خوابم بـرده بود.گوشیمو برداشتم تا ببینم ساعت چنده.34 تماس بی پاسخ.چخبر بود مگه.
    همه یا از مامان بوده یا نریمان و شیدا یا نسترن و حامد.اونقدری حالم خوب نبود که بهشون زنگ بزنم.ساعت 2 بعد از ظهر بود.حتما برای نهار زنگ زده بودن.
    با صدای دوباره زنگ در از جام بلند شدم.یعنی کیه؟
    ایفونو برداشتم و گفتم:کیه؟
    -منم ننه جون.
    -وای بی بی آقا بیاین داخل.
    کلید ایفونو فشار دادم و رفتم دم در.
    بی بی اقا با اون چادر مشکی گل ریزش داشت مثل همیشه نورانی به نظر می اومد.رفتم جلو و بغلش کردم و گفتم:سلام بی بی.
    سرم بوسیدو گفت:سلام خانوم گل.خوبی؟؟
    -ممنون، بیاین بریم داخل.
    بعدم کمکش کردم تا از پله های جلوی در بالا بره.
    کنار بی بی نشستم که گفت:
    -.چطوری بابات به وصلت دوباره با اون خونواده رضایت داده.
    -بخاطر شیداست بی بی اون دختر هم تو اون خونه خیلی رنج میکشه.
    -اره،مامانت بهم گفت.اینا رو ول کن عزیزم خودت خوبی؟چرا تو نرفتی عروسی؟
    -ممنون بی بی جون.راستش حالم خوب نبود.اونا هم الان رفتن ناهار بعدش میخوان برن خونه نسترن اون موقع میرم.
    -اهان،پس الان ناهار نخوردی؟
    -نه،ولی گرسنم نیست.
    -یعنی چی؟مگه میشه گرسنه نباشی.ساک کوچکی که کنارش بود و برداشت و گفت:بیا،من چند تا ساندوچ برای توی راهم درست کردم.دوتا دیگش مونده.بیا یکیش مال تو.
    بعدم ساندویچ و از داخل کیفش بیرون آورد و داد دستم.با لبخند ازش گرفتم.با اینکه میلی نداشتم اما دلم نمی اومد دستشو رد کنم.
    یه گاز به ساندویچ زدم که بی بی دوباره گفت:بخور تا بعد بریم خونه نسترن دلم میخواد نتیجه مو زود تر ببینم.
    بی بی اقا مادر، مادرم بود که تو حوالیه یزد زندگی میکرد.یه شیر زن که بعد مردن پدر بزرگم دو تا دختر دم بختشو جهاز داد و عروس کرد.بعدم رفت که تو زادگاه اصلیش زندگی کنه.میگفت اونجا راحت تره.
    بلند شدم و رفتم از توی اتاق خواب چادرمو برداشتم و زنگ زدم به تاکسی.
    *****
    مامان با دیدن بی بی آقا دعوا کردن منو فراموش کرد و رفت تو بغـ*ـل مادرش.همه از دیدن بی بی آقا خوشحال شدن جاذبه خاصی داشت این زن که همه رو به سمت خودش میکشید.
    بعد از اینکه خاله از بغـ*ـل بی بی بیرون اومد نوبت به بقیه افراد رسید.همه یکی یکی سلام میدادن و دخترا هم بی بی رو بغـ*ـل میکردن.
    وقتی نوبت به ملانی رسید بی بی رو بغـ*ـل کرد و گفت:سلام.بی...بی..
    بی بی از بغـ*ـل ملانی اومد بیرون و گفت:سلام دخترم.
    بعد رفت سمت بقیه.ملانی یواش ازم پرسید:من فکر کرد بی....بی....یک مرد است.
    با تعجب گفتم:چرا؟
    ملانی:چون به ان گفت اقا.
    -اهان.....نه عزیزم بی بی یک دایی داشته که خیلی دوسش داشته...دایش هم این لقب و بهش داده.
    ملانی:خب چرا اقا؟
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:نمیدونم.
    حامد اومد کنارمو اروم گفت:کجا بودی؟میدونی دلمون هزار راه رفت.
    نگاهی بهش کردم و گفتم:حالم خوب نبود.
    با نگرانی گفت:واسه چی؟میخوای بریم دکتر؟
    -نه الان خوبم.
    یهو لحنش دلخور شد و گفت:به خاطر درخواست مامانم بود.
    اره بود...اما گفتم:نه دیشب دیر خوابیدم به خاطر همین یکم سرم درد میکرد.
    دروغ که نبود...بود؟ دیشب اونقدر به امیر و اینده فکر کردم که دم دمای صبح خوابم بـرده بود...اما دریغ از اینکه من هیچ آینده ای با امیر ندارم...
    بی بی کنار نسترن نشسته بود و بچه شو گذاشته بود روی پاهاش نریمان و شیدا هم رفته بودن تو اتاق.
    صابر از جاش بلند شد و بعد روشن کردن ضبط گفت:ارازل بریزید وسط.
    با این حرفش اولین نفر میثم رفت وسط بعد اون هم دست الیاسو گرفت و گرفت.
    ♥امیر حسین♥
    از جام بلند شدم.همه داشتن اون وسط میرقصیدن ولی تحمل این جو برای من خیلی سخت بود.رفتم سمت نریمان و بهش تبریک گفتم و بهانه کار و اوردم و گفتم که باید برم.
    دم در وقتی خواستم برم حامد جلوم سبز شد.همونطور که نگاهش به بچه هایی که اون وسط داشتن میرقصیدن بود دستاشو برد تو جیبشو گفت:شکستو قبول کن...گفته بودم نازنین سهم منه...منم به کسی که نگاهش به سمم باشه جور دیگه برخورد میکنم.
    بعدم از کنارم رفت.به نازنین نگاه کردم سرش پایین بود و انگار تو این دنیا نبود.با اعصابی داغون زدم بیرون.
    توی ماشین ضبط و روشن کردم و شیشه رو دادم پایین.سیگاری روشن کردم و دودشو فرستادم تو ریه هام.
    هنوز شروع نشده تموم شد.قصه من و نازنین همینجا به پایان رسید.
    خدایا چرا نا نین و جلوی راهم قرار دادی که حالا بگیریش.
    خدایا اون منو با تو اشتی داد.اونوقت تو میخوای از من بگیریش.
    شایدم تقصیر خودمه.من با کثافت کاریایی که کردم لیاقت اونو ندارم.
    پک دیگه ای به سیگارم زدم.
    تصویر خندش اومد جلوی چشمم.با اینکه میگفت عاشق چاله گونس اما نمیدونست خنده هاش بدون چال یه چیزه دیگست.
    اون دوتا گوی قهوه ایش که موقع خنده برق میزنن دل هر کسی رو میلرزونه.
    اون روز توی کوه وقتی دیدم داره می افته خیلی ترسیدم.حاضر بودم جون خودم و بدم اما اون زنده بمونه.
    تا وقتی که تو بغلم گرفتمش صد بار مردم و زنده شدم.وقتی تو بغلم مثل یه گنجیشک میلرزید و گریه میکرد برای اولین بار فهمیدم که چقد دوسش دارم.
    میخواستم همون جا تو شمال ازش خاستگاری کنم.اما فکر اینکه ممکنه منو نخواد مانع اینکار شد.
    من ادم درستی نبودم اون حق داشت که منو نخواد.اما الان اون قراره با حامد ازدواج کنه.نه من نمیتونم طاقت بیارم.باید برم وگرنه اگه اونو با حامد ببینم نابود میشم.
    هر چند الان هم نابود شدم.من دوباره مردم.بار اول وقتی بود که آنا ......و بار دوم امروز وقتی که اعظم خانوم از نازنین خاستگاری کرد بود.
    من تموم شدم نیست شدم.دیگه انگیزه ای برای زندگی ندارم.
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ♥نازنین♥
    -عروس خانوم اقا دوماد دم در منتظرته.
    بدون نگاه کردن به آیینه رفتم سمت شیدا تا شنل و روی سرم بندازه.نسترن همون طور که نیما رو تکون میداد گفت:نمیخوای یه نگاه به خودت بکنی.
    -نه.
    دلم نمیخواست.مگه مهم....وقتی داماد اونی نبود که دلم قبولش کرده بود.مگه مهمه که چه شکلی شدم.
    شیدا با یه غم خاصی شنل و انداخت روی سرمو چادر و هم همینطور. از اریشگاه زدم بیرون.امروز روز عروسیه منو و حامده.همچی خیلی سریع اتفاق افتاد هیچکس نتونست نظر پدرمو تغییر بده نه بی بی اقا نه مادرم نه نریمان.
    پدرم معتقد بود صلاح منو بهتر میددنه اما اینو نمیدونست که دخترش دلش جای دیگه ایه.
    حامد با یه لبخند مردونه اومد طرفم خواستم بهش لبخند بزنم اما یه چیزی شبیه پوزخند نسیبش شد.
    دره ماشین و برام باز کرد و منتظر شد که بشینم داخل ماشین.
    وقتی نشستم درو بست و خودش ماشین و دور زد و نشست پشت فرمون.
    ماشین و روشن کرد و روند سمت تالار.اروم گفت:خیلی خوشحالم نازنین امروز بعد چند سال دارم به ارزوم میرسم.
    چیزی نگفتم.چیزیم برای گفتن نداشتم.وقتی دید چیزی نمیگم خودش شروع کرد به حرف زدن.اما من چیزی نمی شنیدم یک هفته از خاستگاری خاله از من میگذره.اخرین باری که امیر حسین و دیدم روز نامزدیه نریمان بود. تو این یک هفته هیچی نفهمیدم انگار تو یه حس و حال دیگه بودم.
    قراره عروسی و نامزدیمون یکی باشه همیشه از عروسایی که روز عروسیشون ذوق نداشتن بدم می اومد ولی حالا خوب درکشون میکنم.
    با حرف حامد از فکر بیرون اومدم.
    حامد:امیر حسین قراره امشب از ایران بره.حمید و ملانی هم همینطور.اونقد ازشبدم میوند
    دستام مشت شد دلم میخواست از امیر دفاع کنم اما در مقابل کی؟
    در مقابل کسی که قراره امشب همسرم باشه.
    از عشق سابقم طرف داری کنم؟عشق سابق...اره عشق سابق...
    عشقی که عمرش به کوتاهی عمره یک گل رز بود من باید امشب ریشه این عشقی که تازه جونه زده رو بگیرم...سخته ولی باید بتونم.
    اونم میخواد فرار کنه. انگار اونم عاشق بود.این خاصیت امیره.واسه چیزی نمیجنگه یا قهر میکنه و یا فرار.اون بعد انا با خدا قهر کرد و حالا میخواد از جشن عروسیه من فرار کنه.
    رسیدیم به تالار و به جایگاه مخصوص عروس و داماد رفتیم.
    ****
    ♥امیر حسین♥
    از ماشین پیاده شدم.انگار همزمان با عروس و داماد رسیده بودم.چند روزی بود که خبری از نازنین نداشتم یعنی ملانی نذاشت که بفهمم.میخواست با اینکارش بهم کمک کنه ولی لحظه اخر مامان همچی رو خراب کرد و من فهمیدم که امشب شب عروسیه عشقمه
    خبری ازت نبودو خیلی بیتابه تو بودم
    اومدم سراغت اما پر گریه شد وجودم
    خیلی دلتنگ تو بودم گله مهربونو نازم
    نمیدونم چرا اینجام یا اصلا چم شده بازم
    الان که اینجام میفهمم که چقد دیر رسیدم من وقتی رسیدم که عشقم تو لباس عروس بود.بازم خراب کردی امیر.اما ایندفعه تقصیر خودت بود نه هیچکس دیگه.
    اون همه قول و قرارو اومدم یادت بیارم
    اما انگار دیگه راهی واسه برگشتن ندارم
    اینجا گل بارون امشب
    چقد این فضا غریبه
    چرا من هیچی نمیگم
    چرا میخندم عجیبه
    رفتم داخل تالار همه داشتن کل میکشیدن و دست میزدن منم شروع کردم به دست زدن.چه کاره مسخره ای تو عروسیه عشقم دارم براش دست میزنم.
    اخه مجبورم بخندم
    کسی اشکامو نبینه
    حالا کو تا باورم شه
    سرنوشت من همینه
    اره سرنوشتم بود.سرنوشت من تنهاییه اما این تنهایی ایندفعه مقصرش خودم بودم.من میدونستم که حامد نازنین و میخواد و دیر جنبیدم لعنت به من.
    به نظر میاد که امشب
    از قلم افتاده باشم
    ارزوم بود که من امشب
    پیش تو واستاده باشم
    دلم میخواست من امشب جای حامد باشم.تا بتونم به خواستت برسونم.حاضر بودم دنیا رو فدای چشمات بکنم.اما حیف...
    چه لباسای قشنگی
    بت میاد چقد عزیزم
    تو میخندی و من از دور
    دارم اشکامو میریزم
    اشکام راه خودشونو پیدا کردن عروس و داماد رفتن توی جایگاه مخصوصشون و من دور ترین نقطه سالن به نظاره عشقم ایستادم.
    خوش سلیقه هم که بودی
    اره بهتر از من اونه
    سر تره ازم عزیزم
    اون که میخواستی همونه
    اره حامد تمام چیزایی که میخواستی رو داره.اما باور کن منم میتونستم منم داشتم همونی میشدم که تو میخوای.به همون خدایی که میپرستی داشتم همون میشدم.
    تازه فهمیدم حسودم
    دست تو،تو دست اونه
    ای خدا انگاری اونم
    نقطه ضعفمو میدونه
    اره نقطه ضعف من حامد بود.وقتی بهت نزدیک میشد وقتی بهت توجه نشون میداد.ولی حالا کنارت ایستاده چطور انتظار داری اتیش نزنم؟؟
    حالا تو دست تو حلقس
    دست اون حلقه تو دستات
    یا من اشتباه میبینم
    یا دروغ بود همه حرفات
    اگه دوسم نداشتی اون توجهات چی بود چرا راه براه بهم کمک میکردی چرا با خدا بودنم اینقد برات مهم بود لامصب
    بله بگو گل من
    تو ازم خیری ندیدی
    ارزوم بود که ببینم
    تو،تو رختای سفیدی
    حالا هر دو حلقه داریم
    تو،تو دستت
    من تو چشمام
    تو زدی،من اما موندم
    زیر قولت،روی حرفام
    عاقد شروع به خوندن خطبه کرد و من شروع به گریه کردن.هیچ وقت فکر نمیکردم یه دختر اینقد برام مهم باشه که حاضر باشم براش گریه کنم.من حتی سر خــ ـیانـت انا هم گریه نکردم.اما حالا یه دختر چادری اونقدر برام با ارزش شده که بخاطرش گریه کنم.
    برو خوشبخت شی عزیزم
    تو ازم خیری ندیدی
    ارزوم بود که ببینم
    تو،تو رختای سفیدی
    بله رو بگو گل من
    بگو و شر شو بکن
    منو زندگیه بی تو
    باورم نمیشه اصلا
    عاقد برای باره اول خطبه رو جاری کرد.فکر کنم صدای شیدا بود که میگفت عروس رفته گل بیاره.چرا احساس کردم صداش بغض داره؟؟؟
    داره سردم میشه کم کم
    خیسه از اشکام لباسام
    همه گریه هامو کردم
    اشکی هم نمونده واسه
    میزنم بیرون از اینجا
    بله رو میگی نباشم
    میرم اون بیرون یه گوشه
    دست به دامن خدا شم
    برای بار دوم که عاقد خواست خطبه رو جاری کنه از سالن زدم بیرون اما نه باید صبر کنم.باید حماقتی که در حق خودم کردم و باچشم ببینم.ببینم که چطوری نازنین و دستی دستی تقدیم حامد کردم.
    راه رفته رو برگشتم و رفتم یکم جلو تر ایستادم.عاقد برای سومین بار خطبه رو خوند.نازنین اروم قرآن و بوسیدو داد دست سپیده.امشب چرا حس میکنم دخترا غمگینن؟؟؟
    سرشو بلند کرد و نگاهی به جمعی که منتظر بودن کرد و نگاهش تو نگاهم نشست و یه قطره اشک سر خورد و چکید پایان و .....
    بله و گفتی تموم شد
    دیگه این اخر کاره
    هی میخوام بگم مبارک
    ولی بغضم نمیزاره
    هق هقم تبریک من بود
    من واسه تو گریه کردم
    قطره قطره های اشک و به تو امشب هدیه کردم
    امشب تو جشنت عزیزم
    نمیدونی چی کشیدم
    اما کاش اشکام نبودن
    تو رو واضح تر میدیدم
    دیگه طاقتم تموم شد. دستمو مشت کردم و انگشت اشارمو به دندون گرفتمو از تالار زدم بیرون.
    سوار ماشین شدم و سرمو گذاشتم روی فرمون.ملانی گفته بود که باهاشون برگردم خارج اما من دلم به این خوشه که توی جایی باشم که عشقم زندگی میکنه.
    ماشین و روشن کردم و پامو روی پدال گاز فشار دادم.نمیدونستم کجا فقط میروندم.یهو سر از بام در اوردم.از ماشین پیاده شدم .
    وقتی به بالا رسیدم شروع کردم به داد زدن.مردمی که اونجا بودن با تعجب نگاهم میکردن اما برام مهم نبود.الان فقط دلم میخواست خالی بشم.
    زانو هام خم شد وروی زمین نشستم و هق هقم اوج گرفت.
    یه دستی روی شونم نشست.سرمو بلند کردم که یه جوون کنارم نشست و یه بطری اب گرفت جلومو گفت:امشب عروسشه نه؟
    پوزخندی زدم .انگار ادمای زیادی شبیه منن .
    بطری رو بیشتر سمتم گرفت که از دستش گرفتم و یه قلپ ازش خوردم.
    نگاهشو داد به شهر و گفت:اره منم مثل توام یکی که بدجور خراب کرد.
    تقصیر خودم بود که دیر عمل کردم.الانم یه عمر باید بسوزم.
    از جام بلند شدم و نگاهی بهش کردم:خیلی از ماها مسبب خیلی از زجر های خودمونیم.
    ازش فاصله گرفتم و سوار ماشینم شدم.
    ♥نازنین♥
    از بقیه خداحافظی کردیم و وارد خونه شدیم.
    جهاز من که از قبل اماده بود.خاله هم طبقه بالای خونشونو داده بود بهمون تا اونجا زندگی کنیم.
    میبینید تورو خدا!انگار همچی دست به دست هم داده که من خیلی زود ازدواج کنم.
    حتی حوصله نداشتم ببینم خونه رو چطوری چیدن یه راست رفتم سمت اتاق.حامد هم دنبالم اومد و گفت: از خونمون خوشت میاد عزیزم؟
    نمیدونم چرا این حامدو نمیشناسم.یه جورایی برام غریبست.برگشتم سمتشو گفتم:اره قشنگ.
    اومد طرفم و دستاشو گداشت دو طرف شونه هام.با اینکارش انگار جریان برق بهم وصل شده بود.ولی اون بدون توجه به حال درونیم گفت:حالت خوبه...چرا فکر میکنم خوشحال نیستی؟
    اره نبودم اما باید باشم باید از امروز اون عشق لعنتی رو از وجودم دور کنم.لبخند کج و معوجی زدم و گفتم:خوبم فقط یکم...
    حامد:میفهمم عزیزم.
    بعدم ازم فاصله گرفت و ادامه داد:برو یه دوش بگیر تا بعد من برم.
    نفسمو دادم بیرون خوشبختانه حامد منظورمو فهمید.به طرف حموم رفتم.خوشبختانه زیپ لباسم از پهلو میخورد و نیاز نبود حامد و صدا بزنم.گیره های موهامم همونجا باز کردم.به خودم تو آیینه نگاه کردم،یه دختر بی روح اما دیگه نباید اینطور باشه خوشبختانه عشق امیر اونقدراهم زیاد نبود....بود؟
    اره بود.....
    یه قطره اشک از کنار چشمم چکید اون نرفته بود یعنی ملانی دروغ گفته بود ولی چرا؟؟
    یاد اون لحظه افتادم که خواستم بله بگم،یه چیزی تو دلم میگفت اخرین شانسمم برای دیدنش امتحان کنم.شاید اومده باشه.و اومده بود...
    با یاد اشکاش،اشکای منم بیشتر جاری شد...
    کاش میشد..کاش میتونستم به بابا بگم که نمیخوام...که دختر یکی یدونش عاشق شده و نمیتونه با پسر خاله ای که مثل داداشش میدونتش ازدواج کنه...
    اما حیف،بازم مثل همیشه نتونستم.
    خودمو شستم و از حموم اومدم بیرون حامد دستاشو از دوطرف باز کرده بود و داشت به سقف نگاه میکرد.
    مونده بودم چیکار کنم که متوجه من شد و با دست زد روی تخت و گفت:بیا دیگه.
    جلو رفتم و گفتم:نمیری حموم؟
    -چرا اما تو اول بیا.
    روی تخت دراز کشیدم اروم کشیدم تو بغلش و گفت:تو منو دوست نداری؟
    مونده بودم چی بگم.
    -نه من...
    نزاشت ادامه بدم و گفت:اگه میخوای نگی نگو.....ولی دروغم نگو.
    بعدم از جاش بلند شد و رفت سمت حموم.
    ایندفعه من بودم که طاق باز خوابیدم.امشب من نازنین فرهنگ عشق امیر حسین مرادی رو تو دلم میکشم.من امشب همسر یکی دیگه شدم و دلمم نمیخواد که به شوهرم خــ ـیانـت کنم.
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ♥شش ماه بعد♥
    وارد خونه شدم حامدم پشت سرم اومد و دوباره شروع کرد:چند دفعه بگم دهن به دهنشون نزار؟
    چادرمو در اوردم و رفتم سمت اتاق و همونطور گفتم: من چند دفعه بگم نمیتونم جلوی بی احترامیشون ساکت بشینم.
    دنبال اومد داخل اتاق و گفت:مگه چی گفتن میگن تو جمع خودی چرا چادر سرت میکنی.
    برگشتم سمتشو گفتم:ببین حامد من جلوی تو که پسر خالمی چادر سرم میکنم اونوقت چطور انتظار داری جلوی شوهر دختر عمت چادرمو در بیارم.اصلا بگو ببینم تو که میدونستی من چادریم چرا اومدی خاستگاریم.
    -خریت.
    بعد این حرف از خونه زد بیرون و در و محکم بهم کوبید.دستمو به میز کامپیوتر بند کردم تا از افتادنم جلو گیری کنم.شش ماه از ازدواج من و حامد میگذره و الان یه ماهه که دعوا هامون شروع شده.
    یکم زود نیست؟؟؟
    عیک ماهه که حامد داره روی اصلیشو نشون میده.یک ماهه که دارم حامد اصلی رو میبینم.
    و واقعا درکش نمیکنم....
    موقع شروع کلاسای دانشگاه بهم گفت که دیگه نمیخواد ادامه بدم.
    وقتی ازش دلیلشو پرسیدم.جواب سر بالا داد و گفت خوشم نمیاد زنم درس بخونه.
    اوووف ....لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.حامد بازم مثل همیشه از خونه زده بیرون و تا اخر شب برنمیگرده.واقعا چرا حامد اینطوری شد.تا یک ماه پیش هیچ کمبودی تو زندگیم نداشتم.نه عاطفی نه چیز دیگه اما حالا....
    یک ماهه که دارم با حامد کل میندازم.نمیدونم چرا حامد یدفعه از این رو به اون رو شد.
    تازه داشتم با حامد کنار می اومد.تازه داشت اون مهری برادری جاشو به مهر یه زن به شوهرش میداد اما خراب کرد بدم خراب کرد.
    به ساعت نگاهی انداختم.10 بود. امشب شام پایین دعوت بودیم.عمه ی حامدم بود.و همچنین آزیتا و آرزو.....ازیتا چند وقتی میشه که نامزد کرده الانم سر اینکه چرا من با چادر جلوی شوهرش ظاهر شدم جنگ داشتیم.خانوم با اینکار من شانش جلوی شوهرش پایین اومده بود.
    اونقد فکر کردم که سرم به حالت انفجار رسید و کم کم خواب به چشمام اومد.
    ******
    کشو قوسی به بدنم دادم و از تخت اومدم پایین و رفتم تو هال.حامد روی کاناپه خوابیده بود.
    با اینکه باهم دعوا کرده بودیم اما بازم دلم نیومد باهاش قهر باشم هرچی باشه شوهرمه من باید زندگیمو حفظ کنم.
    رفتم کنارش و دستمو گذاشتم روی صورتش با این کارم چشماشو نیمه باز کرد.لبخندی زدم و گفتم:آقاهه نمیخوای بلند شی؟
    دستمو گرفت و کشید که پرت شدم تو بغلش.دستاش و دوطرف گذاشتو سفت تو بغلش گرفتتم و گفت:بذار یکم دیگه بخوابم.
    با دستمو روی صورتش حرکت دادم که با همون چشمای بسته گفت:نچ....انگار یه خانوم خشگل دلش میخواد یه لقمش کنم.چشماشو باز کرد و گفت:هووم؟
    از بغلش اومدم بیرون و گفتم:نخیر در اون صورت شرکت اقاهه دیر میشه.
    نگاهی به ساعت کرد و از جاش بلند شد :فدای سرت خانوم خوشگله...فوقش قراره یکم با رءیس سر و کله بزنم که اونم مهم نیست.
    -عه....حامد..
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    تو آشپز خونه داشتم ناهار درست میکردم حامد یه دوساعتی میشه که رفته و تا ساعت یک هم برنمیگرده.
    با صدای زنگ تلفن اب و ریختم تو قابلمه و از آشپز خونه بیرون اومدم..
    گوشی و برداشتم و بدون نگاه کردن به شمارش گفتم:الو.
    -سلوم دخی نا پیدا...
    -سلام شیدی خوبی.
    -نمیشه تو اسم منو مخفف نکنی....خوب میبینی که نمیشه.
    -شیدی مگه بده.
    -نیست؟؟؟
    -خب حالا اینا رو ول کن نریمان خوبه.
    -اره...راستی زنگ زدم بگم ما داریم میایم خونتون.
    -شما؟؟
    -اره دیگه..منو مینا و سارا و سپیده.
    -واسه ناهار میاین؟
    -اره دیگه...نکنه یه ناهار نمیخوای بهمون بدی؟
    -چرا بابا به خاطر این پرسیدم چون الان داشتم قرمه سبزی درست میکردم گفتم برم یکم برنجا رو زیاد کنم.
    -اره برو بکن فعلا.
    -خدافظ
    تلفن و قطع کردم و دوباره رفتم تو آشپز خونه .کار سالاد که تموم شد صدای زنگ خونه هم بلند شد.دستامو شستم و بددن برداشتن ایفون دکمه شو فشار دادم.
    خاله حتما مثل همیشه نیست به خاطر همین بچه ها با خیال راحت اومدن بالا.
    اول از همه سپیده اومد و پشت سرش بقیه بچه ها.
    با خوشحالی بغلشون کردم و تعارف کردم که بیان داخل.
    رفتم تو آشپز خونه تا براشون چایی بیارم.سپیده با مسخرگی گفت:زحمت نکشید ما اومدیم خودتونو ببینیم.
    سینی چایی رو برداشتم و با خنده بردم تو هال.سینی رو گذاشتم جلوشون و گفتم:چه میکنید نو عروسان.
    سارا:نه که خودت نیستی.
    -منکه شش ماهه دیگه کهنه شدم الان شما ها نو عروسین که تازه سه ماهه.
    مینا:خیلی بدی نازی،کاشکی میشد تو هم عروسیتو با ما بگیری.
    -خودت که بهتر میدونی خاله اصرار داشت که عقد و عروسی باهم باشه.
    شیدا:ناراحت نشیا اما بعضی اوقات دلم میخواد خالتو با همین دستام خفه کنم.
    -عه....شیدا.
    سارا:مگه دروغ میگه والا منم طاقت همچین خاله ای رو ندارم چه برسه به اینکه بخواد مادر شوهرمم بشه.
    بعد وسط دوتا انگشت شصت و اشارشو دندون گرفت.
    -خب بنده خدا میخواسته پسرشو زود تر سرو سامون بده جرم که نکرده.
    سپیده:خب مام نگفتیم جرم کرده میگیم کاشکی صبر میکرد عروسیمون یکی میشد.
    یهو دلم گرفت بچه ها هر چهار تاشون عروسی شون باهم بود بجز من.
    مینا دستشو گذاشت رو دستمو رو به بچه ها گفت:ول کنید این حرفا رو....
    بعد رو به من گفت:هنو نی نی نداری؟
    -خودم که خیلی دلم میخواد اما نمیدونم نظر حامد چیه.
    سارا:خب ازش بپرس.
    -میپرسم ولی خب هنوز زوده.
    سپیده:اره موافقم هنوز شیش ماه ازدواج کردی چه خبره.
    شیدا:هوی من دلم میخواد زود تر زن دایی بشم ها.
    -قرار نیس به خاطر زن عمو شدن تو من بدبخت بشم....اگه خیلی دلت میخواد زن دایی بشی بیاد بیای هر روز کهنه ها شو بشوری.
    شیدا:من کهنه بچه داداشمم نمیشورم.بعد بیام کهنه ی بچه خواهر شوهرمو بشورم.
    سارا:خودت گفتی دلت میخواد زن دایی بشی.
    شیدا:دل من غلط کرد.مگه نه دلم.
    بعد یه نگاهی به دلش کرد.
    -حالا منم بچه دار نشدم که تو الان عزا گرفتی.
    سپیده:همینو بگو.
    مینا:وای نازی توی دانشگاه که نیستی اصلا انگیزه واسه ادامه دادن ندارم.
    سارا:چقدم که ما تو دانشگاه هم دیگه رو میدیدم.
    مینا چشم غره ای بهش رفت و گفت: لازم بود منو ضایع کنی؟
    سارا مظلوم سرشو تکون داد.سپیده رو کرد سمت مینا و گفت:چیه بابا دانشگاه منم دیگه میگم اخراشه حیفه وگرنه ول میکردم.
    شیدا:راستی بچه ها واسه عید کی بریم خرید؟
    -وای راس میگی من هنوز هیچی نخریدم.
    سارا:بیاین چهارشنبه بریم.
    مینا:نچ....پنجشنبه بهتره.
    سپیده:اوکی...پس پنجشنبه بیاین خونه نازی تا از اینجا بریم.
    شیدا:موافقم.
    -بچه ها از ملانی خبری ندارید؟
    سارا:چرا من دیروز باهاش حرف زدم.خوبه میگه خیلی دلم میخواد بیام ایران و احتمالا واسه عید بیان.
    سپیده:یعنی خوشم میاد از یه شاخه میپرید یه شاخه دیگه.
    با این حرفش همه زدیم زیر خنده.موقع ناهارم اونقد مسخره بازی در اوردیم که هیچی از ناهار نفهمیدیم.حامد هم زنگ زده بدد و گفته بود تا چهار نمیاد.در کل خوش گذشت با اومدن بچه ها خیلی خوشحال شدم و دعوای دیشبم با حامد به کل یادم رفت.
    هر چند دعوا های ما بیشتر از یه روز نیست.
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    حامد داشت جلوی تلویزیون فیلم میدید رفتم و کنارش روی مبل نشستم ولی اون انقدر محو فیلم بود که منو نمیدید.سرمو گذاشتم روی پاهاش و مشغول بازی با دکمه هاش شدم.
    حامد:چیزی شده؟
    -نچ
    -چیزی میخوای؟
    -نه
    -پس چی؟
    -یکم باهام حرف بزن.
    -چی بگم مثلا؟
    -دلیل رفتارای اخیرتو.
    سرشو اورد پایین و نگاهم کرد و گفت: کدوم رفتارا؟
    سرمو و از روی پاهاش برداشتم و گفتم:همه رفتارایی که جدیدا پیدا کردی....و نظر دیگران برات مهم شده.
    ابروهاشو داد بالا و گفت:نشده.
    -آره قشنگ از رفتار دوشب پیشت معلومه.
    کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:نازنین میشه این بحثو تموم کنی؟
    -نه من باید بفهمم علت این رفتارات چیه.
    -علت رفتارای من رفتارای خودت.
    -ببخشید اونوقت میشه توضیح بدید رفتارای من چه ایرادی داره.
    -ببین نازی من الان داشتم با ارامش فیلممم و نگاه میکردم خودت دلت میخواد دعوا کنیم.
    -نخیر اقا من فقط علت دعوای دوشبه پیشتو پرسیدم.
    -دعوای دوشب پیش همون دوشب پیش در موردش بحث شد.چرا دوباره میخای اون بحثا رو پیش بکشی.
    چیزی نگفتم و دستا مو بغـ*ـل کردم و به مبل تکیه دادم.
    حامد با هر دو دستش صورتشو پوشوند و اروم گفت:چند وقته زیاد رو به راه نیستم به خاطر همین زود از کوره در میرم..
    -خب چرا سر من خالی میکنی؟
    دستاشو برداشت و بهم نگاه کرد:چون تو هم زیادی گیر میدی.
    -ما شریک دردای همیم حامد اگه من نفهمم چته پس کی بفهمه.
    -نازی ولم کن خستم.
    از جام بلند شدم و گفتم:هر طور میلته.
    بعدم به طرف اتاق راه افتادم.
    خودم و رو تخت پرت کردم.اشکام اروم از کنار چشمم راهشونو پیدا کردن.نمیدونم چرا جدیدا حساس شدم.تا تقی به توقی میخوره اشکام جاری میشن.خودمم نمیدونم چه مرگمه.نسبت به حامدم که حساسیتم بیشتر شده.دلم نمیخواد باهام اونطوری برخورد کنه.
    *******
    امروز پنجشنبست.قراره با بچه ها بریم خرید عید.سپیده تک بوقی زد و منم سوار شدم و گفتم:سلام...مگه قرار نبود خونه ما جمع بشید.
    -سلام...نه اخه دیدم ماشین ارسلان هست گفتم یگه با تاکسی نریم به خاطر همین به همه زنگ زدم که من میرم دنبالشون.
    اهانی گفتم و ساکت شدم.با اینکه اواخر اسفند بود ولی هنوزم هوا سرد بود.بعد از سوار کردن اون سه تا خل و چل سپیده روند سمت بازار.
    پشت چراغ قرمز بودیم که یهو یه پسره که بغـ*ـل ماشین ما وایستاده بود شیشه ماشین و داد پایین و گفت:جون چه جیگرایی بخورمتون.
    هر پنج تایی مون برگشتیم سمتش یارو ازین پسرای دختر نما بود و یه یکی دیگه ازین پهلوون پنبه های دماغ عملی هم کنارش نشسته بود.
    سپیده یه نگاهی بهش انداخت و گفت:عمو جون ما دختریم شما بهتره بری دنبال شوهر بگردی واس خودت.
    همون لحظه چراغ سبز شد و سپیده هم گاز شو گرفت و ازشون جلو زد.
    هممون منفجر شدیم از خنده.
    مینا:وای اینقد دلم تنگ شده بود واسه تیکه انداختن به این دختر نما ها.
    سارا:اره از وقتی شوهر کردیم دست و بالمون بسته شده.
    شیدا:سپیده دور بزن شاید ایندفعه یه خوشگل مامان تیکه انداخت که دلمون باز بشه.
    -چشمم روشن من بالاخره شوهرای شما رو میبینم دیگه.با تو هم هستم شیدا خانوم...خجالت بکش خواهر شوهرت ایجا نشسته.
    سارا:علامت مخصوص حاکم بزرگ نازی بی کله احترام بگذارید.
    همه به مسخرگی سراشونو خم کردن.خندیدم و گفتم:بخشیدمتون.
    سپیده:خی حالا میخوایم اول چی بخریم؟
    -ماهی..
    سارا:بچم چه ذوقیم کرده.
    -کوفت...خب ماهی دوست دارم.
    مینا:الهی ....اشلال نداله اودم برات میخلم.
    -اصلا نخواستم.
    شیدا:چیکار دارید خواهر شوهرمو....خو دلش ماهی میخواد....منم دلم تفنگ اب پاچ میخواد.
    سپیده:مجید دلبندم اون پاشه نه پاچ.
    شیدا:عه......کل نوستالژی کودکیم به فنا رفت.
    سارا:خدایی فکر میکردی اب پاچه.
    شیدا:خودم شک داشتم.اخه میدونی ما یه پسره همسایه داشتیم که زبونش میگرفت.بعد اون اولین نفری بود که ازینا داشت و بهش میگفت تفنگ اب پاچ ماهم از اون یادگرفتیم.
    دوباره همه زدیم زیر خنده.
    مینا:خیلی باحالی شیدا.
    بعدن خریدن ماهی بقیه چیزای عید و هم خریدم.همون طور داشتیم واسه خودمون چرخ میزندیم که یهو چشمم افتاد به یه کت اسپرت شیک.اون تو تن حامد محشر میشه.
    -بچه ها اون کت و نگاه کنید.
    همشون برگشتن و اون سمتو نگاه کردن.
    سپیده:وای ارسلان اینو ببینه غش میکنه.
    سارا:وای مرتضی تو این چه جیگری میشه.
    مینا:الیاس تو این محشر میشه.
    شیدا:نریمان و بگو صد در صد دخترا با این کت قابشو میدوزدن.
    -آی خواهرا یواش من اونو واسه حامد میخوام بخرم.
    شیدا:من اول دیدمش.
    سپیده:نخیر مال خودمه.
    سارا:کی گفته من الان خودم میرم میخرمش
    مینا:تا شما دعوا کنید من خریدمش.
    تو این فاصله که اونا داشتن دعوا میکردن من سریع رفتم تو مغازه و خواستم تا سایز حامد و بیاره که البته فروشنده گفت همون یه دونه کت براشون مونده و سایز حامدم هست.
    از مغازه اومدم بیرون و دیدم اونا دارن سر یه کفش بحث میکنن.کلا دلشون میخواد یه موضوع برای بحث داشته باشن.
    رفتم کنارشونو گفتم:باز چی شده.
    شیدا:تو کجا غیبت زد؟
    پلاستیک و گرفتم بالا و گفتم:رفتم کت و بخرم.
    ریختن سرمو کلی فوشم دادن.خواستن اونا هم برن بخرن که گفتم دیر شده و همین یه دونه رو داشتن. بااین حرف بدتر شروع کردن به فوش دادنم.
    روزه خوبی بود.یعنی با وجود این چهار کله پوک مگه میشه خوش نگذشت.
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ****
    کاسه آش و تو دستم جا به جا کردم و در زدم.متین درو باز کرد.با دیدن من با کاسه آش گفت:سلام زن داداش.
    -سلام تپل خان.
    -عه....زن داداش
    خندیدم و گفتم:خاله خونست.
    -اره بیا تو.بعدم بلند داد زد:مامان!
    از جلوی در رفت کنار و من وارد شدم.اوووف من نمیدونم اینا چرا یه سره اینجا پلاسن.نفس عمیقی کشیدم و سلام کردم.
    با یه ادعای خاصی جوابمو دادن.یه دختر ناز هم کنارشون بود که بر عکس اون دوتا از جاش بلند شد و خیلی مودبانه جوابمو داد منم یه لبخند به نازی خودش تحویلش دادم.
    آزیتا پوزخندی زد و گفت:نازی جوووون نمیدونستم ازین هنرا هم داری؟
    بعد با دست به کاسه آش اشاره کرد.دختره احمق جووونو یه جوری گفت که از صد تا فوش بد تر بود.منم یه لبخند مسخره تحویلش دادم و گفتم:عزیییزم فکر کردی همه مثل خودت بی هنرن.
    عزیزم و یه جوری گفتم تا جواب جوون گفتن خودش باشه.خاله از آشپز خونه اومد بیرون و با دیدن من گفت:وای عزیزم این کارا چیه....دستت درد نکنه عروس گلم.
    -نوش جان.
    کاسه رو دادم دستش که گفت:بشین عزیزم.
    بعدم خودش رفت تو آشپز خونه منم رفتم روی مبل تک نفره نشستم.آرزو یه نگاهی بهم کرد و گفت: چه عجب دل از چادرت کندی.
    -برای محرم ها قابل استفاده نیس.
    ازیتا:عه ......چه جالب من فکر میکردم از ما هم رو میگیری.
    دوستشون با شادی گفت:وای شما چادری هستید؟
    -بله.
    -من خیلی از خانومای چادری خوشم میاد دوست صمیمیمم چادریه.
    اریتا:وا مرجان جون دوست صمیمیت منم.که اونم میبینی که چادری نیستم.
    مرجان:نه عزیزم منظورم لیلیه.....اونم یه دختر چادریه تازه باباشم جانبازه.
    ارزو:عه....اون دختره سهمیه بگیرو میگی؟
    مرجان با دلخوری گفت:اتفاقا لیلی با تلاشه خودش دانشگاه قبول شده.
    -در ضمن شما هم نباید درباره کسی که پدرش جونشو به خاطر ماها تو خطر انداخته اینطوری صحبت کنید.
    خاله با یه سینی چایی از آشپز خونه اومد بیرون خواستم بلند شم که گفت:بشین عزیزم.
    خاله چایی رو گذاشت رو میز و نشست کنار مرجان.
    آرزو لباشو کج کرد و گفت:خب که چی؟میخواست نکنه.
    ازیتا:والا انگار ما ازشون خواستیم این کارو بکنن.
    مرجان:نه اتفاقا اونا اینکارارو کردن که امثال شما تو رفاه باشید.اونوقت شما اینطوری در موردش حرف میزنید.
    ازیتا:مرجان جون از کی تا حالا تو هم به جمع کسایی که میرن بالای منبر اضافه شدی.
    -از وقتی ادمایی پیدا شدن که حق و نا حق و تشخیص نمیدن.
    ازیتا:اره ما نفهمیم و شما فهمیده.
    ارزو:دستت درد نکه مرجان جوون حالا دیگه ما رو به این پاپتی فروختی.
    خاله ساکت و صامت یه جا نشسته بود و اونا داشتن به من توهین میکردن ولی مهم نبود من خودم صد تا رو حریف بودم.
    -مواظب حرف زدنت باش.
    ارزو:نباشم چی میشه؟
    خاله:بچه ها بس کنید.
    مرجان: واقعا متاسفم که با همچین ادمایی دوستم.
    ازیتا:ما باید متاسف باشیم که خواستیم به ادم بی لیاقتی مثل تو کمک کنیم. بلند شو بریم ارزو.
    خاله:کجا ازیتا جان چایی تونو بخورید.
    ارزو از جاش بلند شد و گفت:ممنون زن دایی از عروستون بهمون زیاد رسید جا واسه چایی خوردن نذاشت بریم ابجی.
    ازیتا هم که از قبل بلند شده بود گفت:بریم.
    مرجان هم بلند شد که خاله گفت:مرجان جان لااقل صبر کن لباستو بیارم.
    اون دوتا خدافظی کردن و رفتن خاله هم رفت تا از اتاق خیاطیش لباس مرجان و بیاره.
    منم از جام بلند شدم و خواستم برم بالا.واقعا از خاله ناراحت شده بودم راست راست واستاده که اونا هرچی دلشون میخواد بارم کنن. بعد تازه میگه چاییتونو نخوردید.
    مرجان رو کرد سمتمو گفت:عزیزم نمیخواد ناراحت باشی بعضی از ادما فقط فکر خشک شدن لاکشونو و ست کردنش با شالشونن.....معنی ارمان و واحدیت یه کشور و نمیفهمن.
    لبخندی بهش زدم.این دختر عجیب مهرش به دلم نشسته
    خاله از اتاق اومد بیرون و بعد از دادن لباس به مرجان ازش خدافظی کرد وقتی مرجان از خونه خارج شد منم قصد رفتن کردم که خاله گفت: خیلی کارت زشت بود نازنین....از دختری مثل تو توقع همچین رفتاری رو نداشتم.
    روپاشنه پا چرخیدم و رو به خاله گفتم:خاله جون درسته ازتون انتظار حمایت نداشتم اما انتظار اینکه بخواین سرزنشمم کنی رو هم نداشتم.
    خاله:ببین نازنین من کاری به بحث بین تو و ازیتا و ارزو ندارم من میگم اونا مهمون بودن و احترامشون واجب.
    -اها مهمون.....مطمءنید خاله جون مشتری جم کن نیستن. واقعا ممنونم خاله....
    خاله:نازنین....
    محلی به صدا زدنای خاله ندادم و از خونه زدم بیرون از پله ها بالا رفتم و در خونه رو باز کردم.
    واقعا خاله پیش خودش چی فکر کرده که از اونا دفاع میکنه.سرم داشت میترکید. واقعا برای کسایی مثل بابای دوست مرجان ناراحتم.اونو جونشونو کف دستشون گذاشتن و رفتن تا از ناموسشون دفاع کنن اونوقت ادمایی مثل ازیتا و ارزو خلاصش میکنن تو سهمیه دانشگاه.هر چند که همون هم حقشونه شاید بتونم به جرءت بگم کمترین کاری که واسه این ادما میکنن همینه
    *****
    حامد درو به شدت بهم زد و داد زد:نازنین.
    میدونستم که حتما خاله همچی رو با جزءیات اضافه براش توضیح داده پس حدس همچین عکس العملی از جانب حامد کار چندان سختی هم نبود.
    با کمال خونسردی گفتم:من اینجام.
    حامد اومد تو آشپز خونه میدونستم که الان یه دعوای حسابی تو راهه.
    -باز چه گندی زدی؟
    برگشتم سمتشو گفتم:هیچی.
    -هیچی...پس مامان چی میگه.
    -من نمیدونم خاله بهت چی گفته ولی مطمءنم هرچی گفته به نفع من نیست.
    -اون حقیقت و گفته و تو مسلما باید بهتر حقیقتو بدونی.
    -داری راجب چی حرف میزنی.
    -راجب کار زشتت امروز جلوی آرزو و آزیتا.اینه با وقاحت بیرونشون کردی.
    ابروهامو دادم بالا:من بیرونشون کردم.
    -اره جنابعالی.
    -اره من بیرونشون کردم....ولی یه چیز اینجا برام سواله تو چرا داری حرص میزنی.
    -خب...خب....
    -خب؟؟؟
    -اونا مهمون ما بودن نازی تو نباید باهاشون اونطوری برخورد میکردی.
    دستامو بغـ*ـل کردم و گفتم:من هیچ وقت کاره اشتباهی انجام نمیدم که بخوام به خاطرش سرزنش بشم.
    انگشتشو جلوم گرفت و گقت:بعد اونوقت میشه بفرمایید چرا با مادر من اونطور برخورد کردی یا اونم اشتباه نبوده.
    -خاله جلوی اون دوتا ساکت بود تا هر چی که لیاقت خودشونه بارم کنن.
    -هر چی بازم تو حق نداشتی اون رفتارو باهاش داشته باشی.
    -چرا نمیفهمی حامد اونا داشتن به من به اعتقاداتم توهین میکردن.
    -عه...هر چی میکشم از دست تو و این اعتقادات کوفتیته.
    -اعتقادات کوفتی؟؟؟ اقا حامد اگه تو نماز نمیخونی دلیل نمیشه من اعتقاداتم کوفتیه.
    -هست .....تو و امثال تو این مملکتو به لجن کشیدی.
    -ببین قرار نشد به اعتقادات هم توهین کنیم.نه من کاری به بی نمازیه تو دارم نه تو کاری به نماز خوندن من داشته باش.
    -هه.....چیه حرف حق تلخه.
    -کدوم حرف؟
    -اینکه تو و امثالت این مملکت و به لجن کشیدید.
    -ببین منم میتونم به تو و امثالت همین حرفو بزنم اما نمیگم چون مطمءنم کسایی هستن که حجاب ندارند و نماز نمیخونن اما شرف دارن. اما میدونی یکی مثل تو هم میاد وجه ی اونا رو خراب میکنه.
    -منظورت اینه یکی مثل امیر حسین از من بهتره نه.
    -منظورم چیه؟؟
    -خودت بهتر میدونی منظورم چیه.
    -حامد بس کن ما هنوز هفت ماه نشده ازدواج کردیم.بنظرت واسه دعوا کردن یکم زود نیست اونم واسه دوتا دختر بی ارزش.
    -د حرف منم هینه لامصب چرا داری کاری میکنی که دعوا کنیم.
    -من که کاری نکردم.
    -چرا کردی وقتی شان اون دوتا دختر عمه ی منو کم میکنی.
    -یعنی دختر عمه هات ارزششون از من بیشتره.
    گلدون روی میزو شکست که یه جیغ کشیدم و اون گفت: د لعنتی نیست نیست.
    بعدم از اشپز خونه زد بیرون و من و همونطور مات و مبهوت باقی گذاشت
    *****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ♥حامد♥
    کلافه از ماشین اومدم پایین و زنگ خونشو زدم.
    -وای حامدی بیا بالا.
    بعدم بدون شنیدن حرفی درو باز کرد.
    وارد خونه شدم آزیتا جلوم ظاهر شدگفت:وای باورم نمیشه امشب اومدی اینجا.
    گفتم:آزی برو اونور حوصله ندارم.
    ازم فاصله گرفت و من خودمو رو مبل انداختم.اروم اومد کنارم نشست و گفت:چیزی شده.
    -اره..
    -بازم با اون دختره دعوات شده.
    -اره
    -به خاطر چی؟
    -به خاطر تو.
    -من؟؟
    -اره مامان بهم گفت چی شده منم اعصابم خورد شد باهاش در افتادم.
    لبخند پر عشـ*ـوه ای زد و گفت:مرسی.
    -زیاد خوشحال نشو اگه پام پیشت گیر نبود عمرا اگه با نازی اون طور برخورد میکردم.
    -خب حالا که پات پیشم گیرو باید به حرفام گوش کنی.
    برگشتم سمتشو گفتم:چرا اون مدارکو بهم نمیدی.
    -اگه بدم که دیگه نمیتونم تورو پیش خودم نگه دارم.
    پووف کلافه ای کشیدم و گفتم:آرزو کجاست؟
    -رفته خونه شاهین.
    اینجا خونه مجردی ارزو و ازیتاست.عمم تو شهرستان زندگی میکنه ولی چون ازیتا و ارزو اینجا درس میخونن این خونه رو براشون گرفته.اول میخواست خونه بالایی خونه مادرم که الان خونه منو نازی رو براشون از مامانم بگیره که اون دوتا مخالفت کردن.الانم که ارزو تو یه فروشگاه کار میکنه و ارزو پیش من تو شرکت.آوردن ازیتا تو شرکت بد ترین کار ممکن بود.چون از تمام کلاهبرداریای من تو اون شرکت با خبره و مدرک داره.

    تو چشماش نگاه کردم یه جذابیت خاصی داشت البته چشماش تنها جایی بود که عمل نداشت.
    از جام بلند شدمو گفتم:چند بار بهت بگم از وقتی ازدواج کردم دور این کارا رو خط کشیدم.
    اونم با حرص از جاش بلند شد و گفت:حالا مگه یبار چه اتفاقی می افته.
    -ولش آزی من دارم میرم خدافظ.
    -اگه قرار بود بری چرا از اول اومدی.
    محلش ندادم از خونش بیرون اومدم.
    *****
    وارد خونه شدم کتمو رو شونم انداختم و رفتم سمت اتاق نازنین اروم رو تخت خوابش بـرده بود.رفتم سمتش و روی تخت نشستم.چقد من این دخترو دوست داشتم.
    یه صدایی از درونم گفت پس چرا اذیتش میکنی؟
    واقعا چرا.....
    به خاطر اون آزیتا...اگه اون اسناد و نداشت الان یه زندگیه عالی واسه نازنین میساختم.کتمو پرت کردم یه گوشه و روی تخت به پهلو دراز کشیدم.دستمو اروم و نوازشگر کشیدم روی گونش.تکونی خورد و به پهلو شد.الان دیگه صورتش کاملا مماس با صورتم بود.نازنین من....
    باید هر طوری که شده اون اسنادو از آزیتا بگیرم وگرنه هرروز جنگ اعصاب داریم.آزیتا از اینکه باهاش ازدواج نکردم شاکیه و هر کاری ممکنه انجام بده تا رابـ ـطه منو نازی رو خراب کنه.ولی من این اجازه رو نمیدم.
    زر میزنم.من تا الانم زندگیمونو تباه کردم.از این بدتر که نمیخواد بشه.
    ولی من نباید اجازه بدم که خراب تر شه.
    البته اگه آزیتا تحریکم نکنه تا الانم خیلی تحریکم کرده که نسبت به حجاب نازنین حساس شدم و فکر میکنم مایه کسر شانمه.
    پیشونیشو بوسیدمو بیشتر به خودم نزدیکش کردم.
    من نباید از دستش بدم
    *******
    ♥نازنین♥
    تو آشپز خونه بودم و داشتم پیازارو خرد میکردم.حالا میفهمم چرا مامانا یه سره تو آشپز خونن.از بس کاری واسه انجام دادن ندارم مجبورم آشپزی کنم.از جام بلند شدم و پیازا رو ریختم تو ماهیتابه یکم که همشون زدم حالم از بوی پختنش به هم خورد دویدم سمت دستشویی.از دستشویی بیرون اومدم یهو چم شد.با دودی که از آشپز خونه بیرون می اومد تازه یاد پیازا افتادم و دوییدم سمت آشپز خونه.سرفه کنان رفتم سمت گاز و خانوشش کردم و ماهیتابه رو انداختم تو سینک.پنجر هارم باز گذاشتم.
    دیگه حس و حال اشپزی از سرم پرید بود رفتم و روی کاناپه جلوی تلویزیون لم دادم.پریروز که از خواب بیدار شدم حامدم کنارم بود.وقتی بیدار شد ازم معذرت خواهی کرد واقعا این رفتار از حامد بعید بود و البته دلنشین اینکه به خاطر من غرورشو کنار گذاشت و معذرت خواهی کرد یه دنیا ارزش داشت.
    همون طور داشتم با خودم فکر میکردم که دوباره حالم به هم خورد و رفتم سمت دستشویی.به خودم تو آیینه نگاه کردم نکنه......
    نه....یعنی ممکنه.سریع از دستشویی زدم بیرون و رفتم تو اتاق لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون یه دارو خونه تو نزدیکیه خونه بود رفتم و ازش یه بیبی چک گرفتم.
    تا خونه از خوشحال نزدیک بود بال در بیارم.سریع رفتم و تست و انداختم.
    وایییی خدایا مثبت....
    نمیدونستم چیکار کنم بخندم یا گریه کنم
    اول چیزی که به ذهنم رسید این بود که زنگ بزنم به سپیده.
    -الو سپیده.
    -جانم چی شده نازی.
    -وای سپیده
    -وای نازی
    -نمیدونی چی شده
    -چی شده
    -من....
    -تو؟؟؟؟
    -من حاملم.
    -تو حامله ای؟؟؟
    -کوفت دارم میگم من حاملم.
    -چییییییی؟؟؟
    -وای سپیده پاشو بیا اینجا.
    -الان که نمیشه ارسلان نیم ساعت دیگه میاد.
    -خب پس کی میای؟
    -فردا میام تا بریم آزمایش تا مطمءن بشی.
    -من تا فردا از خوشحالی دق میکنم که.
    -خب اونطوری که بچت سقط میشه.
    -عه....زبونتو گاز بگیر.
    -خب حالا توام من فردا میام دیگه فعلا.
    -خدافظ.
    از خوشحالی سر از پا نمیشناختم.باید برم براش لباس بخرم نه اول باید بفهمم جنسیتش چیه.ولی عروسک که میتونم بگیرم.وای خدا......
    *****
    وقتی جواب تست اومد دیگه تو آسمونا سیر میکردم.انگار یه ادم دیگه شده بودم من داشتم مادر میشدم یه حس بی نظیر.
    تصمیم داشتم امشب که عیده این خبرو به حامد هم بدم حتما خوشحال میشه. جلوی آیینه ایستاده بودم و به خودم نگاه کردم.پایین لباسمو مرتب کردم و کادوی حامد و برداشتم.از اتاق زدم بیرون حامد کنار سفره هفت سینی که چیده بودم نشسته بود و داشت به ماهی نگاه میکرد رفتم نزدیکشو گفتم:چی میخوای یه ساعته زل زدی به اون ماهی؟
    بدون اینکه نگاهم کنه گفت:میگن وقته سال تحویل ماهی رو به قبله میشه میخوام ببینم درسته یا نه.
    -اها ادامه بده.
    رفتم اونطرف سفره و قران و برداشتم و شروع کردم به خوندن.با صدای یا مقلب القلوب گفتن تلویزیون قران و بستم و گذاشتم سر جاش و همزمان با تلویزیون شروع به گفتن کردم.
    حامد ولی هنوز نگاهش به تنگ ماهی بود.توپ سال نو به هوا رفت و بالاخره حامد دل از تنگ ماهی کند و به من نگاه کرد.از جام بلند شدم و رفتم سمتش دستمو گرفت و نشوندم رو پاهاش موهامو داد پشت گوشم و گونم رو بوسید و گفت:عیدت مبارک عزیزم.
    -عید تو هم مبارک.بالاخره ماهی رو به قبله شد یا نه.
    دوباره نگاهی به تنگ کرد و گفت:اره.
    بعد دست کرد پشت کوسن مبل و یه جعبه کادویی بیرون اورد.با خوشحالی گفتم:این ماله منه؟؟
    -اره بازش کن ببین خوشت میاد.وقتی بازش کردم یه گل رز ابی با یه سروویس طلا سفید ناز بهم چشمک زد.با شگفتی گفتم:وای حامد این معرکست.
    -قابل خانوم نازمو نداره.
    -بزار منم کادوتو بیارم.
    بلند شدم و کادوشو از روی عسلی کنار تلویزیون برداشتم و دادم بهش.همون طور که بازش میکرد گفت:دست خانوم گلم درد نکنه.
    وقتی بازش کرد گفتم:خوشت اومد.
    -مگه میشه تو چیزی واسه من بخری و من خوشم نیاد.
    -خب حالا که خوشت اومد من یه هدیه دیگه هم دارم.
    -چی؟
    -داربم مامان و بابا میشیم.
    دهنش باز موند و گفت:نه!
    نیشمو شل کردم و گفتم :اره.خوشحال نشدی؟
    -چرا ولی....
    بادم خوابید و با ناراحتی گفتم:ولی چی؟
    -بنظرت یکم زود نیست.
    -من..خب...خوشحال نشدی؟
    -چرا !!کیه که از بابا شدن خوشحال نشه من فقط میگم یکم زوده.
    -ولی قیافت داره داد میزنه که ناراضی هستی.
    -عه.....ول کن این حرفا رو نا سلامتی عید ها.
    سرمو اروم تکون دادم.انقدری که من واسه بچه دار شدنم ذوق زده شدم حامد یه درصدم نشد.
    *****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    با حامد و خاله و شوهر خاله و بچه ها وارد خونمون شدیم.همه اومدن استقبالمون.بعد از بوسیدن مامان و بابا رفتم تو بغـ*ـل نریمان.
    -عیدت مبارک دماغ گنده.
    -عید تو هم مبارک دهن گشاد.
    با خنده از بغلش اومدم بیرون و رفتم تو بغـ*ـل شیدا.
    -وای نازی عیدت مبارک.
    -عید تو هم مبارک زن دایی.
    با تعجب نگاهم کرد که یه چشمک بهش زدم یه جیغی کشید و گفت:وای عاشقتم نازییییی.
    همه برگشتن سمتمون یه نیشگون از بازوش گرفتم و یه چشم غره نثارش کردم.
    مامان:چرا جیغ میکشی دخترم.
    شیدا:چیزی نیست مادر جون.
    نسترن اومد سمتمو بغلم کرد.
    -حتما باید عید بشه که ما تو رو ببینیم.
    خندیدم گفتم:والا...اگه عید نبود که اصلا دیگه نمیدیدنم.
    با صابرم حال و احوال کردم و نیما رو ازش گرفتم ماشاءا.... تپل شده بود و سنگین شیدا سریع اومد سمتم و گفت:بده به من تو برات خوب نیست.
    خاله:وا یعنی چی براش خوب نیست؟
    شیدا رو کرد بهم و گفت:اینا هم نمیدونن؟
    با خجالت سرمو انداختم پایین حالا دلیل خجالت نسترن رو درک میکنم.
    نریمان:خب عزیزم به ما هم بگو چخبره.
    حامد یسرش پایین بود و داشت با پاش به زمین ضربه میزد.
    شیدا: نازی جونم داره مامان میشه.
    نسترن:جدی؟؟
    با خجالت بیشتری سرمو انداختم پایین.مامان و نسترن دوباره بغلم کردن و بابا و شوهر خالم هم پیشونیم رو بوسیدن.خاله اما گفت:واه.... نازنین جون یعنی شیدا باید زود تر از ما بفهمه.
    شیدا:خاله اعظم نازنین هنوز الان به من گفت.
    خاله: من این حرفا حالیم نمیشه خیلی ازت دلخور شدم نازنین.
    -باور کنید من خودمم تازه یه روزه فهمیدم.
    مامان: ول کن اعظم بچم الان که گفت،بشین نازنین جان زیاد خوب نیست سر پا بایستی.
    چقد خوبه همه تحویلم میگیرن.نریمان اومد سمتمو منو با خودش نشوند گفت:میبینم ابجی کوچیکه بزرگ شده.
    با خجالت سرمو پایین انداختم.که گفت: اوه......خجالت نکش که اصلا بهت نمیاد.
    با مشت زدم رو بازوشو گفتم:با تویه منفجر شده نباید مثل ادم رفتار کرد.
    خنده ای کرد و گفت:اخ من قربون این تیکه کلامت....فکر میکردم از سرت افتاده.
    منم خندیدم چشمم افتاد به حامد سرش پایین بود و تو فکر....همچنان به ضربه زدن با پاش به زمین ادامه داد.
    نمیدونم چرا چند وقته اینجوری شده.
    شیدا آجیل و میوه تعارف کرد و اومد اون سمتم نشست:خب....خب.....پس با این وضعیتت دیگه نمیتونی بیای مسافرت مگه نه؟
    آه از نهادم بلند شد :راست میگی.نامردا یعنی بی من میرید.
    لبخند دندون نمایی زد و گفت:اره.
    خواستم بزنم تو سرش که نریمان گفت:دست رو زن من بلند نکنی ها..
    -مثلا اگه بکنم چی میشه؟
    نریمان:اگه بلند کردی بیارش پایین چنان بزن که کبود شه.
    شیدا:نررریییییمااااان.
    نریمان:چیه خب....نازنینه شوخی بردار نیست.
    هر سه تامون خندیدیم.بعد ناهار تصمیم گرفتیم که بریم خونه بروبچ خودمون.
    ****
    از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه حامد هم پشت سرم اومد.کلید و انداختم وارد خونه شدم.کمرم بدجوری درد میکرد اینهمه راهی که رفتم مطمءنن برای بچه ظرر داره.
    رفتم سمت آشپز خونه تا یکم آب بخورم.حامد هم رفت تو اتاق.
    بعد از اینکه آب خوردم لیوان و شستم و سر جاش گذاشتم و رفتم سمت اتاق.
    حامد بازم طاق باز خوابیده بود و نگاهش به سقف.میدونستم الان داره به یه چیزی فکر میکنه.لباسامو در اوردم و یه لباس راحت پوشیدم و رفنم کنار تخت.حامد وقتی دید من کنار تخت ایستادم به پهلو شد و جا برای من باز کرد.منم روی تخت دراز کشیدم و به حامد نگاه کردم.همه اینکارا تو سکوت اتفاق افتاده بود بدون گفتن حتی یک کلمه.
    دست از نگاه کردن به حامد کشیدم و سکوتو شکستم:از این به بعد زود بیا خونه.
    -نمیتونم.
    -میتونی....باید بتونی....حامد الان من تنها نیستم.تنها بودن برام خطرناکه.
    -میخوای یه چند مدتی بری خونه مادرت.
    چشمام از تعجب گرد شد:حامد تو دیوونه شدی یه مدت چیه؟ من قرار نه ماه باردار باشم.
    -ببین این مشکل خودته نازنین من نمیتونم زود تر از ساعت یازده بیام خونه.
    -نخیز اقا مشکل تو هم هست.به جای اللی تللی بیا بشین تو خونت پیش زن باردارت.
    از تخت پایین اومد و گفت:عه....نمیشه یه شب تو این خونه ارامش داشت.
    رفت سمت در که گفتم:تو هم خوب راهی واسه فرار پیدا کردی ولی نه اقا اینطوریا نیست.اگه از ساعت هشت دیر تر بیای خونه من میدونم و تو.
    برگشت سمتمو گفت: مثلا چه غلطی میکنی؟
    حالا منم مثل خودش وایستاده بودم:غلط و هر وقت دیر اومدی نشونت میدم.
    دستشو بالا اورد و یکی زد تو گوشم و نعره زد:تو واسه من تعیین تکلیف نمیکنی روشن شد.
    بعدم از اتاق زد بیرون و درو محکم بست.
    من اما همونجا با دستی که روی گونم بود وایستاده بودم.با بهت با نفرت.اون منو زد....من کسی که پدرش از گل کمتر بهش نگفته....کسی برادرش رو چشماش میزارتش....اصلا اینا بدرک....اون دست رو زن حاملش بلند کرد.
    *******
    چند روزی از اون ماجرا میگذره خداروشکر ضربش اونقدر زیاد نبود که صورتم کبود بشه.تو این مدت باهاش یه کلمه هم حرفی نزدم بجز وقتی که اومدن عید دیدنیمون.بجز اون روز دیگه حرفی بینمون زده نشده.حال منم روز به روز داره بدتر میشه.
    هم روحی هم جسمی.....چیزی نمیخورم و یه سره حالت تهوع دارم این کوچولوی مامان هم از راه نرسیده داره اذیت میکنه ولی حتی اذیت هاش هم شیرینه.برای من که تا حالا حس مادری رو تجربه نکردم واقعا دنیاست.
    جلوی آیینه داشتم موهامو شونه میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد رفتم و گوشیه آیفون و برداشتم: کیه؟
    -منم منم مادرتون غذا اوردم براتون.
    -لوس بیاین تو....
    دکمه رو فشار دادم و دم در خونه منتظرشون موندم.بچه ها با سر و صدا اومدن بالا.وقتی بهم رسیدن همشون بغلم کردن.
    تعارفشون کردم تو خونه تو دست هر کدوم یه نایلون بود.موهامو دادم پشت گوشم و گفتم:اینا چیه؟
    شیدا از تو نایلون یه خرس بیرون اورد.سپیده یه ماشین کوکی سارا و مینا هم هر کدوم یه دست لباس.
    کنارشون نشستم و گفتم:اینا چیه؟
    سپیده:اینو یه بار پرسیدی.
    -دفعه اول جوابمو ندادید.
    شیدا:به نظرت معلوم نیست که دنبال جوابی.
    -خب حالا شمام..میگم این کارا واسه چیه.
    مینا:واسه چی نه....بگو واسه کیه..
    سارا:واسه کوشولوی خالست..
    -وای دخترا چرا زحمت کشیدید.
    شیدا:واسه تو نیست که ...واسه عزیز دل زن داییشه.
    بعدم دستشو گذاشت رو شکمم بقیه بچه ها هم به شکمم نگاه کردن و گفتن:آخی.....عزیزم.
    دوستای خل و چل هم نعمتیه.از اون حس که خارج شدیم سارا رو کرد سمتمون و گفت:راستی بچه ها.
    سوالی نگاهش کردیم که گفت:ملانی داره میاد.
    انگار یه چیزی تو دلم فرو ریخت دیدن ملانی و حمید برابر با دیدن امیر حسین..امیر حسینی که خیلی تلاش کردم بهش فکر نکنم که به شوهرم خــ ـیانـت نکرده باشم.
    با نشستن دست سپیده روی دستم از فکر بیرون اومدم.سپیده رو بهم گفت:فراموشش نکردی؟
    لبخند مصنوعی زدم و گفتم:چرا...ولی الان یهو یادش افتادم و یهو چیز شد..میدونی یهو.....
    مینا: نازنین....امیر حسین نرفته خارج اون تموم این مدت اینجا بود تو همین شهر.
    میدونستم....ولی کاش نمیدونستم شای اگه نمیدونستم راحت تر فراموشش میکردم.ولی هر وقت که میخوام بهش فکر کنم تصویر صورت گریونش و اینکه اونم منو دوست داشته میاد تو ذهنم.
    از جام بلند شدم و گفتم:لطفا این بحث و تموم کنید.من الان شوهر دارم ...چند وقته دیگه مادر میشم.این حرفا الان به درد من نمیخوره.
    شیدا:باشه عزیزم اروم باش ماکه چیزی نگفتیم.
    -من ارومم..
    یه دستمو گذاشتم رو پیشونیم و دست دیگم رو.. ...روی کمرم و به سمت اشپز خونه راه افتادم.
    ******
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    -سلام.
    بهش نگاه کردم.چقدر تغییر کرده بود.لاغر تر شده بود و چشمای عسلیش توی دوتا گودال سیاه فرو رفته بود.چشای عسلی که هنوز ناب بودن خودشونو حفظ کردن .سرمو انداختم پایین و جواب سلامشو دادم.ملانی اومد سمتم و با خوشحالی بغلم کرد و گفت:سلام نازی....من فهمید که تو داشت مادر شد.
    به امیر نگاه کردم انگار صورتش با این حرف شکسته تر شد.خدایا چرا الان باید ببینمش.یعنی اون واقعا منو دوست داشته....یعنی باید باور کنم که عشق من به این روز انداختتش.خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم.ملانی از بغلم خارج شد و رفت سمت شیدا.امیر حسین لبخند بی جونی زد و گفت:تبریک میگم.
    همین حرف کافی بود تا یه قطره اشک از گوشه چشمم سر بخوره پایین.ولی سریع پاکش کردم تا بقیه متوجه نشن.امیر اما دید.دیدو سرشو انداخت پایین و گفت:بزار فکر کنم منو نخواستی...این طوری راحت تر کنار میام.از کنارم گذشت و رفت یه سمت دیگه.حامد اومد سمتمو دستشو انداخت دور کمرم و زیر گوشم گفت: باز چه دل و قلوه ای با هم رد و بدل میکردید.
    برگشتم و بهش نگاه کردم.واقعا فکر میکرد ما داشتیم دل و قلوه ای رد و بدل میکردیم.چه مسخره...
    -اولا دستتو از دور کمرم بردار...دوما تو همیشه ذهنت خراب جناب.
    -این مسخره بازیا چیه راه انداختی.
    -اوه مسخره بازی نکنه انتظار داری ماچت کنم که زدی تو گوشم.
    -خودت اعصابمو خرد کردی که این کارو کردم.
    -ببین حامد دلم نمیخواد بقیه هم بفهمن که ما مشکل داریم پس لطفا تمومش کن.
    بعدم دستشو از دور کمرم باز کردم و رفتم بین دخترا نشستم.
    امروز سیزدهم عید.یا همون سیزده بدر...به اصرار اقای مرادی قرار شد بیایم باغشون تو لواسون.ملانی کنارم نشسته بود و همش داشت از خاطرات خارج و اینکه چقدر دلش برامون تنگ شده میگفت.بچه ها هم گاهی به لحجش میخندیدن ولی من فکرم یه جای دیگه بود.من باید با حامد چیکار کنم.نباید اینطوری ادامه بدیم.ما چند وقته دیگه بچه دار میشیم و این رفتار اصلا خوب نیست.
    مردا بسات کباب و راه انداخته بودن و داشتن کبابا رو منقل میچرخوندن.اولین سیخی که حاضر شد.نریمان برداشت و اومد سمتم. یه تیکه شو جدا کردو داد دستم.با اینکارش شیدا شاکی گفت:نریمان خان خوب به خواهر گرامت برس.انگار نه انگار منم زنتم.
    یه تیکه گوشت از سیخ جدا کردم و دادم بهش و گفتم:حالا هی اینجوری بگو تا بقیه فکر کنن ما با هم مشکل داریم.
    شیدا:نکه نداریم.. من چقد از تو بدم میاد.
    نسترن:هوی شیدا خانوم....حواست به حرف زدن با خواهر من باشه ها.
    شیدا:جان...چشم ه چی نسترن خانوم بگن.
    خندیدم اما خندیدنم زیاد طول نکشید چون نگاهم قفل دو تا چشم عسلی شد.بعد از ناهار خواستم به یه بهونه ای برم خونه که بچه ها اجازه ندادن.
    همگی سوار ماشینا شدیم و به اصرار دخترا منم سوار ماشین اونا شدم.سپیده همون اول کاری ضبط و روشن کرد.دخترا اون عقب هوهو میکردن و با اهنگ میخوندن.سرم درد گرفته بود اما دلم نمیومد بزنم تو ذوقشون و فقط به کاراشون خندیدم..
    *****
    -نریمان مواظب در باش.
    -نه نه نمیتونی ببریش بیرون.
    -شیدا اون رنگارو نریزی.
    یهو هر دو تاشون ایستادن و به من نگاه کردن.با تعجب گفتم:چیه،؟؟؟
    شیدا:به جای اینکه هی دستور بدی خودتم یکم کمک کن.
    دستمو گرفتم به کمرمو گفتم:منکه نمیتونم.
    نریمان: اون شوهر الدنگت کجاست؟
    -عه نریمان....
    نریمان:ها چیه؟؟
    -چی هیچی..شوهر الدنگم نمیدونم کجاست.
    نریمان: نازی یه چیزو ازت میپرسم راست و حسینی جوابمو بده.
    -جانم بپرس.
    نریمان:تو با حامد مشکل داری؟
    سرمو انداختم پایین و گفتم:نه چطور؟؟
    نریمان اومد سمتم و شونه هامو گرفت: از کی دروغگو شدی؟
    چیزی نگفتم که خودش دوباره گفت:فقط کافیه لب تر کنی تا طلاقتو ازش بگیرم.
    شیدا:نریمان میفهمی چی میگی؟
    -شیدا راس میگه..حواست هست داری چی میگی؟من الان دارم بچه دار میشم نریمان چطور میتونم از حامد جدا بشم پس بابای این بچه چی میشه؟
    نریمان کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:حامد اونی نیست که دلم میخواست شوهرت باشه.
    شیدا: نریمان این بحث و اوردی وسط که از زیر کار در بری.
    نریمان:نه...بیا اینا رو ببریم تو اتاق.
    نریمان رفت تو اتاق منم نشستم روی مبل.شیدا اومد سمتمو دستشو گذاشت روی شونمو گفت: الان عصبانیه...من ارومش میکنم.
    بعدم دنبال نریمان راه افتاد.دوتا انگشت اشاره و شصتمو گذاشتم رو شقیقم و ماشاژش دادم. تصمیم داشتم اتاق کار حامدو اتاق بچه کنم به خاطر همین به نریمان و شیدا زنگ زدم که بیان کمک.دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم:میبینی مامان.میبینی بابایی چقد اذیت میکنه.طوری که حتی دایی نریمانم فهمیده ما با هم دعوا داریم.
    هییی...از جام به زحمت بلند شدم و رفتم تو آشپز خونه تا براشون چای وشیرینی ببرم.
    ***
    سینی چایی رو برداشتم و رفتم بیرون نریمان و شیدا از اتاق اومده بودن بیرون.نمیدونم این شیدای منفجر شده چی به نریمان گفته که نیشش شل شده بود.شیدا اومد سمتم و سینی رو گرفت.نریمان رو کرد سمتمو گفت:هنوز نمیخوای کمد و وسایل دیگه رو بخری؟
    -الان؟؟باید اول جنسیتش معلوم بشه بعد.
    نریمان:اوووو شما زنـ*ـا چه حوصله ای دارید ولش باو یه کمد و تخت که این حرفا رو نداره.
    نشستم رو مبل روبه روش و گفتم:اگرم به شما مردا باشه ما نباید اصلا چیزی بگیریم.
    توی این جور مساءل با نریمان خیلی راحت بودم.به نظرم دلیلی واسه خجالت نبود ولی اگه نسترن بود تا الان هزار بار سرخ و سفید شده بود.
    شیدا: وای هنوز دوماهته نازی تا بخواد بچت به دنیا بیاد من دق کردم.
    -انگار تو از من بیشتر عجله داری.
    شیدا:وای اره نمیدونم چرا اینقد واسه بچت ذوق دارم.
    صدای قفل در اومد و پشت بندش حامد ظاهر شد.با تعجب ابروهاشو داد بالا و سلام کرد.
    نریمان و شیدا جوابشو دادن.نریمان از جاش بلند شد و گفت:شیدا ما هم دیگه کم کم بریم.
    شیدا بلند شد که حامد گفت:کجا؟؟نکنه پا قدم من سنگین بوده؟
    شیدا:این چه حرفیه ما خیلی وقته اومدیم دیگه کم کم باید بریم.
    نریمان سرش پایین بود و اخمی بین دو ابروش.
    دنبالشون تا دم در رفتم.بعد از خدافظی در و بستم و وارد خونه شدم.حامد خودشو انداخت رو مبل و گفت:واسه چی اومده بودن؟
    سینی رو از روی میز برداشتم و همون طور دست نخورده برگردوندمش تو آشپز خونه.
    حامد:نازی با تو بودما.
    -اومده بودن کاری که جناب عالی باید انجام میدادی رو انجام بدن.
    -منظور؟؟
    ظرفا رو گذاشتم رو سینک و گفتم:منظورم واضحه...اومده بودن اتاق بچه رو اماده کنن.
    -مگه کدومو اتاق بچه کردی؟
    -اتاق کار تو.
    شیر اب و باز کردم و مشغول شستن لیوانا شدم.وقتی کار لیوان تموم شد برگشتم که با حامد روبه رو شدم که پشت سرم وایستاده بود.با دیدنش جیغ ارومی کشیدم و دستمو گذاشتم رو دهنم.
    حامد اما دســــــتشو دور کمـ ـــ ــرم حلقه کرد و اروم زیر گوشم گفت: نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده.
    دستامو بین خودمو خودش گذاشتم و یکم هلش دادم که حتی یه میلی متر هم از جاش تکون نخورد.
    دوباره تلاش کردم که بـ..وسـ..ـه ارومی به گردنم زد و گفت:نازی بسه هرچی قهر کردی....لطفا تمومش کن.
    *****
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا