- عضویت
- 2017/09/28
- ارسالی ها
- 106
- امتیاز واکنش
- 5,881
- امتیاز
- 516
خمیازهای کشیدم و لنگهی دیگر در را نیمهباز کردم. از بین قفسهها گذشتم و به طرف جایگاه همیشگیام رفتم. همان موقع رئیس با وسایلش از اتاق مخصوص خود خارج شد و رو به من لبخندی زد:
-خسته نباشی!
از جایم بلند شدم:
-ممنون.
روبرویم ایستاد و گفت:
-درها رو قفل کن و پنجرهها رو هم ببند!
-باشه، چشم.
دست داد و با خداحافظی کتابخانه را ترک کرد. نفسم را به بیرون فوت کردم و سر جایم نشستم. روی صفحهای که متعلق به امروز بود، ضربدر بزرگی زدم و صفحهی بعدش را چک کردم. دفتر را بستم و کنار دفترهای قدیمی دیگر قرار دادم. تعدادی از کتابهای تحویلی امروز را برداشتم و میان قفسهها رفتم.
به آخرین کتاب که رسیدم، نگاهم روی جلد ثابت ماند. عکس الماسی که جلد سادهی چرمی کتاب را تشکیل میداد. نفس عمیقی کشیدم و با کتاب پشت میزم برگشتم. آن را باز کردم تا به ببینم «ارزشمندترین چیز در دنیا» چیست. چند کاغذ کاهی که متعلق به کتاب نبود، در صفحات اول دیده میشد. زبان برگهها متفاوت از زبان ما بود و توان خواندنش را نداشتم. برگهها را کنار دستم گذاشتم و به صفحهی اول چشم دوختم. با خط زیبایی نوشته شده بود:
«هشدار! اگر شما هم اکنون میخواهید این کتاب را مطالعه کنید، باید بدانید که مسئول یک دنیا هستید. شما باید از آنچه که در این کتاب گفته شده، محافظت کنید!»
نگاهم روی خطها چرخید؛ مسئول دنیا؟ بیاختیار شروع به خواندن کردم:« در زمانهای خیلی دور و در دورانی که مردم به صورت قبیلهای معیشت داشتند، سرآغاز این ماجرا اتفاق افتاد. در فصل سرما و در قبیلهی شوکا، تک دختر ریشسفید دچار بیماری لاعلاج شد. طبیبان از معالجه درماندند و پیشگویان از دیدن آیندهاش ناامید شدند. ریش سفید که به هیچ قیمت خواستار مرگ دخترش نبود، در شب به صورت پنهانی به طرف جنگل رفت و وارد منطقهی جادوگران سیاه شد. او در ازای روح بیست تن از مردمش، از آنها درمانی برای نجات جان دخترش خواست. جادوگران قدرتمند و طمعکار با جادوی خود الماسی را به وجود آوردند که به ظاهر فقط توانایی درمان بیماری دخترک را داشت.»
با صدای در کتابخانه سرم را بلند کردم و گفتم:
-کیه؟
صدای ویلیام زودتر از تصویرش شنیده شد:
-آمادهای بریم؟!
وقتی روبرویم قرار گرفت، نامحسوس کتاب را بستم و گوشهی میز قرارش دادم:
-کجا؟!
ابروهایش را بالا انداخت:
-بیخیال مرد! بچهها بیرون منتظرن؛ دیر میشه ها!
-کجا باید بریم؟
نفسش را کلافه بیرون داد:
-یادت رفته؟ جنگل، نیمهشب، با رفقا!
-یادم نمیاد جواب مثبت داده باشم.
معترض گفت:
-ولی خودت گفتی که میای!
-من گفتم؟!
صدای در، حواس هر دوی ما را پرت کرد. پسر هیکلی و درشتی با صورتی که ردی از چاقو داشت، وارد شد و گفت:
-چی شد؟! چرا معطل کردی؟
ویلیام سرش را به طرف من چرخاند و ابرویش را دوبار بالا انداخت:
-خب؟ منتظر چی هستی؟ پاشو بریم!
نگاهم را بین آن دو رد و بدل کردم و در آخر ناراضی از جا بلند شدم. درحالی که میدانستم قدمگذاشتن در آن جنگل، آن هم با حضور اینها، اشتباهترین کار ممکن است.
-خسته نباشی!
از جایم بلند شدم:
-ممنون.
روبرویم ایستاد و گفت:
-درها رو قفل کن و پنجرهها رو هم ببند!
-باشه، چشم.
دست داد و با خداحافظی کتابخانه را ترک کرد. نفسم را به بیرون فوت کردم و سر جایم نشستم. روی صفحهای که متعلق به امروز بود، ضربدر بزرگی زدم و صفحهی بعدش را چک کردم. دفتر را بستم و کنار دفترهای قدیمی دیگر قرار دادم. تعدادی از کتابهای تحویلی امروز را برداشتم و میان قفسهها رفتم.
به آخرین کتاب که رسیدم، نگاهم روی جلد ثابت ماند. عکس الماسی که جلد سادهی چرمی کتاب را تشکیل میداد. نفس عمیقی کشیدم و با کتاب پشت میزم برگشتم. آن را باز کردم تا به ببینم «ارزشمندترین چیز در دنیا» چیست. چند کاغذ کاهی که متعلق به کتاب نبود، در صفحات اول دیده میشد. زبان برگهها متفاوت از زبان ما بود و توان خواندنش را نداشتم. برگهها را کنار دستم گذاشتم و به صفحهی اول چشم دوختم. با خط زیبایی نوشته شده بود:
«هشدار! اگر شما هم اکنون میخواهید این کتاب را مطالعه کنید، باید بدانید که مسئول یک دنیا هستید. شما باید از آنچه که در این کتاب گفته شده، محافظت کنید!»
نگاهم روی خطها چرخید؛ مسئول دنیا؟ بیاختیار شروع به خواندن کردم:« در زمانهای خیلی دور و در دورانی که مردم به صورت قبیلهای معیشت داشتند، سرآغاز این ماجرا اتفاق افتاد. در فصل سرما و در قبیلهی شوکا، تک دختر ریشسفید دچار بیماری لاعلاج شد. طبیبان از معالجه درماندند و پیشگویان از دیدن آیندهاش ناامید شدند. ریش سفید که به هیچ قیمت خواستار مرگ دخترش نبود، در شب به صورت پنهانی به طرف جنگل رفت و وارد منطقهی جادوگران سیاه شد. او در ازای روح بیست تن از مردمش، از آنها درمانی برای نجات جان دخترش خواست. جادوگران قدرتمند و طمعکار با جادوی خود الماسی را به وجود آوردند که به ظاهر فقط توانایی درمان بیماری دخترک را داشت.»
با صدای در کتابخانه سرم را بلند کردم و گفتم:
-کیه؟
صدای ویلیام زودتر از تصویرش شنیده شد:
-آمادهای بریم؟!
وقتی روبرویم قرار گرفت، نامحسوس کتاب را بستم و گوشهی میز قرارش دادم:
-کجا؟!
ابروهایش را بالا انداخت:
-بیخیال مرد! بچهها بیرون منتظرن؛ دیر میشه ها!
-کجا باید بریم؟
نفسش را کلافه بیرون داد:
-یادت رفته؟ جنگل، نیمهشب، با رفقا!
-یادم نمیاد جواب مثبت داده باشم.
معترض گفت:
-ولی خودت گفتی که میای!
-من گفتم؟!
صدای در، حواس هر دوی ما را پرت کرد. پسر هیکلی و درشتی با صورتی که ردی از چاقو داشت، وارد شد و گفت:
-چی شد؟! چرا معطل کردی؟
ویلیام سرش را به طرف من چرخاند و ابرویش را دوبار بالا انداخت:
-خب؟ منتظر چی هستی؟ پاشو بریم!
نگاهم را بین آن دو رد و بدل کردم و در آخر ناراضی از جا بلند شدم. درحالی که میدانستم قدمگذاشتن در آن جنگل، آن هم با حضور اینها، اشتباهترین کار ممکن است.
آخرین ویرایش توسط مدیر: