کامل شده رمان الماس جاودانگی ‍| Niloofar_hd کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Niloofar_hd

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/28
ارسالی ها
106
امتیاز واکنش
5,881
امتیاز
516
خمیازه‌ای کشیدم و لنگه‌ی دیگر در را نیمه‌باز کردم. از بین قفسه‌ها گذشتم و به طرف جایگاه همیشگی‌ام رفتم. همان موقع رئیس با وسایلش از اتاق مخصوص خود خارج شد و رو به من لبخندی زد:
-خسته نباشی!
از جایم بلند شدم:
-ممنون.
روبرویم ایستاد و گفت:
-درها رو قفل کن و پنجره‌ها رو هم ببند!
-باشه، چشم.
دست داد و با خداحافظی کتابخانه را ترک کرد. نفسم را به بیرون فوت کردم و سر جایم نشستم. روی صفحه‌ای که متعلق به امروز بود، ضربدر بزرگی زدم و صفحه‌ی بعدش را چک کردم. دفتر را بستم و کنار دفترهای قدیمی دیگر قرار دادم. تعدادی از کتاب‌های تحویلی امروز را برداشتم و میان قفسه‌ها رفتم.
به آخرین کتاب که رسیدم، نگاهم روی جلد ثابت ماند. عکس الماسی که جلد ساده‌ی چرمی کتاب را تشکیل می‌داد. نفس عمیقی کشیدم و با کتاب پشت میزم برگشتم. آن را باز کردم تا به ببینم «ارزشمندترین چیز در دنیا» چیست. چند کاغذ کاهی که متعلق به کتاب نبود، در صفحات اول دیده می‌شد. زبان برگه‌ها متفاوت از زبان‌ ما بود و توان خواندنش را نداشتم. برگه‌ها را کنار دستم گذاشتم و به صفحه‌ی اول چشم دوختم. با خط زیبایی نوشته شده بود:
«هشدار! اگر شما هم اکنون می‌خواهید این کتاب را مطالعه کنید، باید بدانید که مسئول یک دنیا هستید. شما باید از آنچه که در این کتاب گفته شده، محافظت کنید!»
نگاهم روی خط‌ها چرخید؛ مسئول دنیا؟ بی‌اختیار شروع به خواندن کردم:« در زمان‌های خیلی دور و در دورانی که مردم به صورت قبیله‌ای معیشت داشتند، سرآغاز این ماجرا اتفاق افتاد. در فصل سرما و در قبیله‌ی شوکا، تک دختر ریش‌سفید دچار بیماری لاعلاج شد. طبیبان از معالجه درماندند و پیشگویان از دیدن آینده‌اش ناامید شدند. ریش سفید که به هیچ قیمت خواستار مرگ دخترش نبود، در شب به صورت پنهانی به طرف جنگل رفت و وارد منطقه‌ی جادوگران سیاه شد. او در ازای روح بیست تن از مردمش، از آن‌ها درمانی برای نجات جان دخترش خواست. جادوگران قدرتمند و طمع‌کار با جادوی خود الماسی را به وجود آوردند که به ظاهر فقط توانایی درمان بیماری دخترک را داشت.»
با صدای در کتابخانه سرم را بلند کردم و گفتم:
-کیه؟
صدای ویلیام زودتر از تصویرش شنیده شد:
-آماده‌ای بریم؟!
وقتی روبرویم قرار گرفت، نامحسوس کتاب را بستم و گوشه‌ی میز قرارش دادم:
-کجا؟!
ابروهایش را بالا انداخت:
-بی‌خیال مرد! بچه‌ها بیرون منتظرن؛ دیر میشه ها!
-کجا باید بریم؟
نفسش را کلافه بیرون داد:
-یادت رفته؟ جنگل، نیمه‌شب، با رفقا!
-یادم نمیاد جواب مثبت داده باشم.
معترض گفت:
-ولی خودت گفتی که میای!
-من گفتم؟!
صدای در، حواس هر دوی ما را پرت کرد. پسر هیکلی و درشتی با صورتی که ردی از چاقو داشت، وارد شد و گفت:
-چی شد؟! چرا معطل کردی؟
ویلیام سرش را به طرف من چرخاند و ابرویش را دوبار بالا انداخت:
-خب؟ منتظر چی هستی؟ پاشو بریم!
نگاهم را بین آن دو رد و بدل کردم و در آخر ناراضی از جا بلند شدم. درحالی که می‌دانستم قدم‌گذاشتن در آن جنگل، آن هم با حضور این‌ها، اشتباه‌ترین کار ممکن است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    تنها چند شمع کوچک را روشن گذاشتم و با آن‌ها همراه شدم. دو قدم عقب‌تر از آن‌ها حرکت می‌کردم و با ابروهایی در هم به زمین خیره بودم.
    حتما همان موقع که حواسم به پیرزن عجیب پرت شد، برای دست به سر کردن ویلیام حرفش را قبول کردم؛ وگرنه اگر مرا جادویم کنند هم، برای رفتن به جنگل جواب مثبت نمی‌دهم.
    ناگهان دستی کلاه روی سرم را قاپید و گفت:
    -چرا تو همیشه این رو می‌ذاری رو سرت؟!
    ویلیام با دیدن رنگ آبی روشن موهایم، صدای متعجبش به هوا رفت و پشت سر او، دوستانش نیز اظهار نظر کردند.
    ویلیام: وای پسر! موهاش رو! چرا موهات این رنگیه؟!
    و پس از آن، دست‌های کثیف و زشت دوستانش بود که در موهایم فرو می‌رفت. به سختی از زیر دستشان در رفتم و جلوتر وارد جنگل شدم. آن‌قدر عصبانی بودم که می‌خواستم سیلی به راه بیندازم و همه‌شان را غرق کنم.
    ویلیام و دوستانش کنار درختی گرد شده و مشغول حرف‌زدن شدند. با فاصله به درختی تکیه زده بودم و نگاهشان می‌کردم. ناگهان آتشی را بینشان دیدم و سپس یکی از آن‌ها چیزی را بین درختان پرت کرد. به ثانیه نکشید که صدای انفجارش شنیده شد؛ مواد منفجره! قدمی جلو برداشتم و با صدای بلندی گفتم:
    -شوخیتونـ...
    با حس انرژی منفی و حضور سردی، حرفم قطع شد؛ جادوگران! سرم تند و تند به اطراف چرخید و سعی کردم پیدایشان کنم. مضطرب و نگران به طرف آن‌ها رفتم که ماده‌ی منفجره‌ی دیگری را بالای درختی پرت کردند. صدای جیغ مانند پرنده‌ای را شنیدم و با صدای بلند گفتم:
    -تمومش کنین! باید از این‌جا بریم!
    ویلیام که گویی مـسـ*ـت بود، به شانه‌ام زد:
    -بی‌خیال بِری! یه‌کم خوش باش!
    دو تا از دوستانش من را عقب کشیدند. درحالی که تقلا می‌کردم از دستشان خلاص شوم، فریاد زدم:
    -باید همین الان این‌جا رو ترک کنیـ...
    پرتوی باریک نور سفیدرنگی به سرعت به بدن همان پسری که درشت هیکل‌تر بود، اصابت کرد. به سرعت بدنش خشک شد و روی زمین افتاد. با چشمان گشادشده به او خیره بودم که بقیه با داد و فریاد به سرعت متفرق شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    با حس جریان منفی از پشت سرم، به سرعت چرخیدم و همان لحظه گلوله‌ی آتشی را که به طرفم می‌آمد، دیدم. یک قدم عقب برداشتم و با دست راست آب را به طرفش هدایت کردم. به سرعت خاموش شد و از بین رفت.
    هاله‌ی سیاهی از هیبت مردانه‌ای، از پشت درخت بیرون آمد:
    -خب خب خب...
    با دیدن چهره‌ی ارداد، ابروهایم در هم رفت. چند قدم جلو آمد و گفت:
    -این‌قدر بهت وقت میدم که قبل از اومدن بقیه، بزنی به چاک.
    -من از تو و دوستات نمی‌ترسم.
    -جدی؟! ولی مثل اینکه دوستای تو خیلی از ما می‌ترسن.
    با شنیدن صدای فریاد ویلیام، سرم به عقب چرخید:
    -کمک!
    نگاهی با ارداد رد و بدل کردم. به سرعت به طرف صدا دویدم و دستانم را مشت کردم. وقتی رسیدم در حصار دستان یک جادوگر بود. آب را با فشار زیاد از زیر پاهایشان جاری کردم که هر دو بر روی زمین افتادند و از هم جدا شدند. حباب پر از آبی دور سر جادوگر درست کردم و ویلیام را از روی زمین بلند کردم. وقتی خواستم از آن‌جا دور شوم، ارداد مقابل صورتم ظاهر شد. به ویلیام نگاهی انداخت و خواست حرفی بزند که زودتر حباب آبی در دهانش ایجاد کردم و از کنارش گذشتم. با گام‌هایی بلند به طرف شهر می‌دویدیم که ناگهان ویلیام خود را عقب کشید و گفت:
    -سورنا!
    سرم چرخید و نگاهم به پسر بی‌هوشی افتاد که توسط جادوگری کشیده می‌شد. ابروهایم در هم رفت و دندان‌هایم به هم ساییده شد. مطمئنم آخرین باری‌ست که حرف ویلیام را گوش کرده‌ام!
    چند قدم برداشتم و داد زدم:
    -هی!‌ من رو جا انداختی!
    جادوگر با چشمان سیاهش من را برانداز کرد. سپس وردی خواند و پرتوی قرمزرنگی به طرفم پرتاب شد. به سرعت خود را پشت درختی انداختم و چند حباب بزرگ پر آب درست کردم. از جا بلند شدم و حباب‌ها را یکی یکی به طرف قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش پرتاب کردم. انرژی ماورایی حباب‌ها، ریه‌هایش را پر آب کرد. از حرکت ایستاد، خم شد و شروع به سرفه کرد. وقتی به طرف دوست ویلیام می‌رفتم، نگاهم به آب‌هایی بود که داشت بالا می‌آورد. او را روی کولم انداختم که نگاهم به جادوگر افتاد. صورتش کبود شده بود و روی زمین افتاده و نمی‌توانست نفس بکشد. آبی که راه تنفسش را قطع کرده بود، خشکاندم و با ویلیام به طرف شهر قدم تند کردیم.
    وقتی اولین مشعلی که کوچه‌های شهر را روشن می‌کرد، گذراندیم؛ پسر روی کولم را روی زمین گذاشتم و نفس‌نفس‌زنان یقه‌ی ویلیام را گرفتم. رنگش پریده بود و مردمک چشمانش گشاد شده بود. عصبانی، اما با صدای کم گفتم:
    -هر چی امشب دیدی رو فراموش می‌کنی؛ دیگه هم به طرف اون جنگل لعنتی نمیری!
    به عقب هلش دادم و راهم را کشیدم که بروم، همان موقع گفت:
    -تو چی هستی؟!
    از حرکت ایستادم؛ اما برنگشتم. دندان‌هایم را به هم ساییدم و ابرو در هم کشیدم.
    -چه‌جوری اون کارها رو کردی؟!
    نایستادم تا بقیه‌ی جملات تعجبی‌اش را بشنوم، گفتم:
    -فقط به کسی نگو!
    با گام‌هایی بلند به کتابخانه برگشتم. دو حالت داشت؛ یا از ترسش چیزی به دیگران نمی‌گفت و یا از ترسش همه‌جا را پر می‌کرد که بریانت، مسئول کتابخانه‌ی بزرگ شهر، یک شیطان است!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    ***
    «اما آن الماس چیزی بیشتر از یک الماس شفا دهنده بود. پیش از طلوع آفتاب، قبیله‌ی سرخ به آن‌ها حمله کردند و همه‌ی مردم آن منطقه را قتل عام کردند. ریش‌سفید و دخترش از دنیا رفتند؛ بدون آنکه بتوانند از الماس استفاده‌ای کنند. جادوگری از جادوگران جادوی سفید، الماس را از آن منطقه دور کرد. او که میان جادوگران جادوی سفید اعلم بود، تلاش کرد تا الماس را از بین ببرد. چرا که پی به قدرت جادویی آن بـرده بود؛ اما تلاش‌هایش به ثمر ننشست و الماس به قوت خود پابرجا ماند. او به ناچار الماس را پنهان کرد و سپس برای از بین بردن اثر الماس بر روی شخص، خنجری درست کرد. خنجر یاقوت با قدرت مکش خود می‌توانست قدرت الماس را از بین ببرد.»
    چند صفحه ورق زدم و کتاب را بررسی کردم. با دیدن کاغذی زردرنگ میان آن، صفحه را نگه داشتم و کاغذ را برداشتم. به آرامی و درحالی که حواسم بود پاره نشود، تای آن را باز کردم. نگاهم ابتدا به اشکال و سپس به نقشه‌ای افتاد که آثار آن بر روی کاغذ کم رنگ شده بود.
    گیج و سرگردان نگاهی به کاغذ و سپس به کتاب انداختم. هیچ‌چیز از این کتاب را درک نمی‌کردم. اصلا نمی‌دانستم داستان درونش واقعی است و یا اینکه یک کتاب داستان است و در واقع، یک کتاب الکی؟!
    دستی به صورتم کشیدم و چشمانم را روی هم فشردم. با شنیدن صدای قدم‌هایی، به سرعت چشمانم را باز کردم که با چشمان قهوه‌ای جولیان چشم در چشم شدم. لبخندی بی‌اختیار زدم که روی پیشخوان خم شد:
    -می‌بینم حسابی مشغولی!
    نگاهش به کتاب افتاد و ادامه داد:
    -نمی‌دونستم به کتاب‌های تاریخی هم علاقه داری!
    متفکر به کتاب نگاه کردم:
    -چون ندارم.
    ابروهایش را بالا داد و به صورتم چشم دوخت. نگاهم را اطراف کتابخانه گرداندم و از جا برخاستم:
    -یه دقیقه بیا!
    و با کتاب به طرف اتاقم به راه افتادم.
    صفحات کتاب را با احتیاط ورق زد و متفکر به آن خیره شد. لبه‌ی تخت نشسته بودم و با دستانی در هم گره شده، به او چشم دوخته بودم. بعد از گذشت دقایقی گفت:
    -یعنی یه پیرزن این کتاب رو بهت داد و گفت که چیز باارزشیه و باید ازش مراقبت کنی؟!
    سرم را تکان دادم:
    -آره، در مورد یه الماس صحبت کرده؛ یه الماسی که قدرت جادویی داره!
    نگاهی به من انداخت که ادامه دادم:
    -کتاب رو میگم!
    سرش را به علامت تائید تکان داد. همان لحظه صفحه‌ای را به سرعت نگه داشت و درحالی که به طرفم می‌آمد، گفت:
    -خب این‌جا رو ببین!
    کنارم نشست از روی آن خواند:
    -آن جادوگران با استفاده از قدرت‌های طبیعت آن الماس را به وجود آورده‌اند؛ با استفاده از عناصر طبیعی و این قدرت‌ها آن الماس را جادویی کرد. نه تنها قدرت شفای بیمار را داشت، بلکه قدرتی بی‌حد و حصر به شخصی می‌داد که از آن استفاده کرده بود؛ قدرتی که حیات همیشگی به او می‌داد!
    چشم‌هایم برقی زد و همزمان به جولیان نگاه کردم. لب پایینش را جلو داد و به چشمانم نگاه کرد:
    -خب... به نظر نمیاد با یک داستان طرف باشیم؛ بلکه به نظر میاد با یه چیز خیلی خوب طرفیم.
    لبخند پهنی روی لب‌هایمان نقش بست. با یادآوری کاغذ، به سرعت گفتم:
    -یه کاغذ لای کتاب بود که یه نقشه رو نشون می‌داد.
    کتاب را میان دستانم گرفتم و صفحاتش را ورق زدم. با دیدن کاغذ، آن را به جولیان نشان دادم. جولیان کاغذ را با دقت نگاه کرد، لبخندی زد و گفت:
    -خب من این رو می‌برم تا رمزگشاییش کنم...
    و چند قدم از من دور شد که سریع بازویش را گرفتم:
    -تو اون رو جایی نمی‌بری!
    با همان لبخند، ابرویش را بالا انداخت. کاغذ را از میان دستانش بیرون کشیدم و به نقشه‌اش نگاهی انداختم. نمادهای داخل نقشه، کنار کاغذ معنی شده بود و اصلا نیازی به رمز گشایی نداشت! با چشمان ریزشده جولیان را نگاه کردم که دستش را در هوا تکان داد:
    -باشه بابا، الماس جاودانگی برای خودت.
    انگشت دست راستم را روی بینی‌ام قرار گرفت:
    -هیس، آروم‌تر!
    نیشخندی زد و گفت:
    -شب می‌بینمت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    ***
    تایگرس:
    به سرعت شلواری به پا و پاچه‌هایش را در چکمه فرو کردم. به جای پیراهن سفید و گشاد، تاپ تنگ و مشکی رنگی پوشیدم و موهایم را با کش پشت سرم بستم. با قدم‌هایی آهسته از اتاق خارج شدم و به آرامی به طرف حیاط رفتم. پاورچین‌پاورچین به طرف در خروجی حرکت می‌کردم که صدایی به شدت من را سر جایم خشک کرد:
    -می‌تونم بپرسم این وقت شب استاد تایگرس این‌جا چیکار می‌کنن؟!
    وقتی حرکتی نکردم، صدایش را بالا برد:
    -رائیکا با تـو...
    به سرعت به طرفش دویدم و دستم را روی دهانش قرار دادم:
    -هـیس! آروم‌تر!‌ چه خبرته این وقت شب؟
    من را به شدت پس زد و گفت:
    -تو چه خبرته این وقت شب؟
    -تو کشیک من رو میدی؟
    -البته که نه، اِدی بهم گفته باید شب‌ها رو بیدار باشم.
    با صورتی درهم به او زل زدم و در دل شروع به ناسزاگفتن کردم.
    نگاهش را سر تا پایم چرخاند و گفت:
    -نگفتی با این سر و وضع کجا میری؟
    خواستم بروم که بازویم را به شدت چنگ زد:
    -دارم حرف می‌زنم.
    با حرص نگاهش کردم:
    -کار دارم.
    ابرو در هم کشید:
    -چیکار؟!
    سکوت کردم و فقط به چپ‌چپ نگاه‌کردن ادامه دادم. بدون آنکه ذره‌ای کوتاه بیاید، گفت:
    -این وقت شب، با این سر و وضع کجا داری میری؟
    به چشمانم زل زد و سرش را تکان داد. نفسم را در صورتش فوت کردم:
    -بعدا توضیح میدم.
    بازویم را از دستش بیرون کشیدم:
    -حالا تا قبل از اینکه ادی رو بیدار کنی، باید برم.
    قبل از اینکه از کیانا دور شوم، بازویم بار دیگر کشیده شد:
    -یه جمله بگو!
    -میرم دنبال انتقام ده ساله‌م.
    با قدم‌هایی تند از مدرسه خارج شدم و به طرف کتابخانه‌ی بزرگ شهر به راه افتادم. شاید امشب زمان مناسبی برای مبارزه نبود؛ اما برای خودنمایی، زمان بسیار خوبی بود.
    وقتی به نزدیکی کتابخانه رسیدم، به آرامی کنار دیوار پنهان شدم. چندبار نفس عمیق کشیدم و چشمانم را باز و بسته کردم. چشمانم درخشید و دندان‌های نیشم بلند شد. تمام وجودم گوش شد و تمرکز کردم. همان لحظه صدای صحبت‌هایی را از داخل شنیدم و بعد صدای قدم‌هایی که عجیب به سمت در می‌آمدند. خود را به در نزدیک‌تر کردم که صدای مردی درست پشت در شنیده شد:
    -امشب جاش رو علامت‌گذاری می‌کنیم تا فردا بریم سراغش.
    همان لحظه در به آرامی باز شد و من به سرعت خود را عقب کشیدم و در تاریکی فرو رفتم. بریانت و مردی از آن خارج شدند. کتابی در دست بریانت بود و داشت آرام‌آرام با مرد صحبت می‌کرد. در را بستند و به طرف خارج شهر حرکت کردند. با تردید به دنبالشان حرکت کردم و حرکاتشان را زیر نظر گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    مابین راه، بریانت کاغذی را از لای کتاب خارج کرد و به آرامی به مرد گفت:
    -خب اگه این‌جا ابتدای جنگل باشه...
    نگاهم را به درختان سر به فلک کشیده و سرسبز جنگل دوختم. درختان انبوهی که خود به تنهایی مرز شهر و جنگل را تعیین کرده بودند. جنگلی که مردم را مجبور کرد در دوره‌ای، دور شهر را حصار بکشند تا کسی آسیب نبیند و اکنون چرا بریانت می‌خواست وارد جنگل شود؟! آیا با ارداد دوست بود؟!
    ناگهان مرد چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. به ناچار با سرعت بالایی پشت خانه‌ای پریدم و پنهان شدم. صدایشان را شنیدم:
    -چی شد؟!
    -هیچی، فقط حواست رو جمع کن کسی ما رو نبینه!
    چند ثانیه تامل، باعث شد تا از آن‌ها عقب بمانم. هر دو کلاه‌های شنلشان را روی سر گذاشته بودند و با قدم‌هایی سریع وارد جنگل شدند.
    با غرش کوتاهی به شکل ببر در آمدم و سپس شروع به دویدن کردم. با بوکشیدن توانستم مسیرشان را پیدا کنم.
    به آرامی از میان بوته‌ها حرکت کردم. صدای حرف‌زدنشان را می‌شنیدم:
    -طبق این باید یه تخته سنگی، چیزی، کنار اون محل باشه.
    -من تخته‌سنگ این اطراف ندیدم.
    نگاهم به مرد همراه بریانت افتاد که دور خود می‌چرخید و اطراف را با چشم جست و جو می‌کرد. دندان‌های نیشم را نشان دادم و غرشی بی‌اختیار کردم. همان لحظه شنیدن صدای پاهایی باعث تیزشدن گوش‌هایم شد.
    بریانت به آرامی گفت:
    -شنیدی؟!
    -چی رو؟
    -نمی‌دونم صدای چی بود!
    بوی تن آشنای ارداد را از چندمتر دورتر تشخیص دادم. همراه بریانت کاغذ را گرفت و گفت:
    -اگه تخته سنگ نباشه چی؟!
    با شک چشمانم را ریز کردم و اطراف را جستجو کردم؛ ارداد در همین نزدیکی بود!
    بریانت: این چی می‌تونه باشه؟!
    -نمی‌دونم؛ یه علامت برای کسی که با این آشنایی داره.
    همان‌طور که کاغذ دستش بود، به راه افتاد و بریانت کنارش حرکت کرد. با احتیاط بسیار به دنبالشان رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    ***
    بریانت:
    کلافه بازوی جولیان را گرفتم و گفتم:
    -کجا میری؟!
    با ابروهای درهم، متفکر چندبار به نقشه و زمین اطرافش نگاه کرد. چند قدم برداشت و گفت:
    -من مطمئنم یه چیزی این اطـ...
    ناگهان پایش به چیزی گیر کرد و در شرف افتادن قرار گرفت. به سرعت به طرفش خیز برداشتم و دو دستی شانه‌اش را چسبیدم و او را نگه داشتم. کنجکاو به صورتش چشم دوختم و گفتم:
    -خوبی؟!
    سرش را پایین انداخت و به پایش نگاه کرد. رد نگاهش را گرفتم و زمین را نگاه کردم. پایش را بلند کرد که متوجه‌ی طنابی شدیم که در میان برگ‌ها و چمن استتار شده بود. قدمی عقب برداشت و کنجکاو اطراف را از نظر گذراند. دولا شدم و طناب را در دست گرفتم:
    -شاید برای جادوگرهاست!
    با مکث کنارم روی دو پا نشست و گفت:
    -شاید.
    سرم را چرخاندم و با نگرانی اطراف را جستجو کردم. بیش از حد وارد جنگل شده بودیم و این به شدت خطرناک بود؛ اگر جولیان گیر می‌افتاد و آن‌ها می‌فهمیدند که از قصر آمده است، حسابی در دردسر می‌افتادیم.
    جولیان با شک طناب را که از زمین کمی فاصله داشت، تکان داد. همان تکان کافی بود تا تعداد زیادی طناب از میان برگ‌های روی زمین، با هم تکان بخورند. ابروهایم بالا پرید و به مرکز جایی که طناب‌ها به هم گره خورده بودند، چشم دوختم. نگاه جولیان روی نقشه چرخید و زمزمه‌وار گفت:
    -خبر خوب!
    به یکدیگر نگاه کردیم. کم‌کم لبخندی روی لب‌های هردویمان نقش بست. از جا برخاستیم و با احتیاط به طرف مرکز طناب‌ها رفتیم. وقتی رسیدیم، جولیان خنجر همراهش را از غلاف خارج کرد و زانو زد. با نیشخندی رو به من گفت:
    -بِری بیا منطقی فکر کنیم. تو همین‌جوری زورت زیاده و عجیب و غریب هستی؛ بذار الماس مال من باشه که یه‌کم قدرتامون برابری کنه؛ هان؟
    موهایش را به هم ریختم و با لبخند گفتم:
    -طناب‌ها رو بِبُر ببینم چی میشه.
    وقتی طناب را برید، برگ‌ها و تکه طناب را کنار زدیم که به زمین خاکی رسیدیم که علامت ضربدری با خاک سیاه‌رنگ روی آن پررنگ شده بود. ناگهان با صدای خشنی از جا پریدیم:
    -مثل اینکه خیلی دوست داری دستات رو ببندم و برای رئیسم ببرم که هر شب به جنگل میای!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    سرم چرخید و متوجه‌ی صورت بی‌حوصله‌ی ارداد شدم. از جا برخاستم و مقابل جولیان ایستادم و گفتم:
    -نه، اصلا!
    چند قدم جلو آمد و با اخم‌های در هم نگاهی به جولیان انداخت و سپس به زمین چشم دوخت:
    -پس می‌تونم بپرسم این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
    جولیان زیر گوشم گفت:
    -این کیه؟ می‌شناسیش؟
    چشمان ارداد تیز شد و از میان دندان‌های کلیدشده گفت:
    -رفیقت چی زیر گوشت زمزمه می‌کنه؟
    دست جولیان را گرفتم و کتاب را به زیر بغـ*ـل زدم:
    -هیچی، الان میریم.
    پوزخندی زد و گفت:
    -قبل اینکه زحمت رو کم کنی، لازمه بگم چند تا جادوگر همین اطرافن!
    ابرویش را بالا انداخت و ادامه داد:
    -پس قبل اینکه خبرشون کنم، بگو چیکار می‌کردی.
    نگاهی با جولیان رد و بدل کردم و به ناچار گفتم:
    -یه چیزی زیر زمین هست.
    ارداد با صدای خشنی گفت:
    -چی؟
    -یه چیز باارزش؛ یه چیزی مثل گنج.
    صدای زیر لبی جولیان در گوشم پیچید:
    -تو که تا این‌جاش رو گفتی، بقیش هم بگو!
    و بلند رو به ارداد گفت:
    -یه الماس.
    چشمان ارداد به وضوح درخشید:
    -الماس!
    صدای دو نفر از فاصله‌ی نه‌چندان دور شنیده شد. ارداد نگاهی به اطراف کرد و گفت:
    -به شرطی می‎تونین برین که منم سهم داشته باشم.
    زیر لب گفتم:
    -بعید می‌دونم!
    عصبی پرسید:
    -چی گفتی؟!
    جولیان به پهلویم ضربه‌ی آرامی زد و به جای من پاسخ داد:
    -قبوله!
    با صدای زنانه‌ای سرمان به طرف راست چرخید:
    -منم باید سهم داشته باشم.
    صورت زن در آن تاریکی به سختی پیدا بود؛ اما انگار ارداد او را می‌شناخت؛ چون گفت:
    -تو این‌جا چه کار می‌کنی؟!
    زن ابرو در هم کشیده، نگاهی به من و سپس به ارداد انداخت:
    -می‌دونی که می‌تونم جزء جزء بدنتون رو از هم بدرم؛ پس به نفعتونه!
    گنگ درحالی که شناختی روی زن نداشتم، به ارداد نگاه کردم که گفت:
    -قبوله! فردا نیمه‌شب همین‌جا؛ حالا هم قبل اینکه سر و کله‌ی بقیه پیدا بشه، بزنین به چاک!
    دختر در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی من و جولیان تبدیل به ببر شد و با غرشی میان درختان ناپدید شد. چیزی در ذهنم جرقه زد؛ اما کشیده‌شدن دستم توسط جولیان فرصت بیشتر فکرکردن را به من نداد. با گام‌هایی بلند به طرف شهر حرکت کردیم و وقتی از جنگل خارج شدیم، با مکث برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. جولیان دهان باز کرد که حرف بزند؛ اما غرش ببری که به طرفمان دوید، حرفش را تبدیل به فریادی کوتاه کرد. از جا پریده چند قدم عقب برداشتیم که ببر غرق در نور شد و سپس قد بلند زنی از میان نور پدید آمد. چشمان گشادشده‌ام چهره‌ی آشنای پیش رویم را از نظر گذراند؛ او بود! همان استادی که قبل از اخراج‌شدنم از مدرسه‌ی رزمی زخمی کردم. با همان موهای نارنجی و چشمان عسلی خشمگین. اکنون پیش رویم ایستاده بود و با نگاهی کینه‌توزانه من و جولیان را براندازمی‌کرد. جولیان با دهانی باز و چشمانی ترسیده به او می‌نگریست و بازویم را فشار می‌داد. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم به خود مسلط باشم که با گامی بلند فاصله‌ی بینمان را طی کرد و در صورتم ایستاد. صورتمان کمتر از چند میلی‌متر فاصله داشت و نفس‌های تندش در صورتم می‌خورد. با لحن تهدیدکننده‌ای گفت:
    -به حساب تو هم بعدا رسیدگی می‌کنم.
    به جولیان نیم‌نگاهی انداخت و ابرویش را بالا انداخت. دوباره به چشمانم نگاه کرد و گفت:
    -تا فردا شب!
    تنه‌ای به شانه‌ام زد و از کنارم گذشت. نفسم را که تا آن لحظه در سـ*ـینه‌ام حبس بود به بیرون فرستادم که جولیان بازویم را ول کرد و گفت:
    -اینا دیگه کی بودن؟!
    نگاهی به چشمان پر از بهتش انداختم و به راه افتادم:
    -بیا تا بگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    ***
    ارداد:
    در خانه‌ی مهسان بودم و قرار بود پس از صرف شام دوباره به درون جنگل برویم. هزاران فکر در سرم رژه می‌رفت و نگاهم هر از گاهی به بیرون از پنجره و هوایی که رو به تاریکی می‌رفت، چرخ می‌خورد. اتفاقات دیشب در سرم می‌چرخید و در فکر دست به سر کردن مهسان بودم.
    به آرامی کنار پنجره رفتم و به دیوار تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم و به جادوگرانی که اکنون با مشعل‌هایی به دست، در حال عبور و مرور بودند؛ چشم دوختم. یاد الماسی که بریانت از آن سخن می‌گفت، افتادم. به او و حرفش اطمینان نداشتم؛ اما مطمئن بودم چیزی درون زمین پنهان شده بود و یقینا چیزی باارزش بود که آن وقت شب بریانت و همراهش را تا آن‌جا کشانده بود؛ وگرنه با اتفاقی که چند شب اخیر افتاد، فکر نمی‌کنم علاقه‌ای به آمدن دوباره به جنگل داشته باشد. پوزخندی ناخودآگاه گوشه‌ی لبم جا خوش کرد. ذهنم به سمت تایگرس کشیده شد؛ او چه‌گونه از آن‌جا سر در آورده بود؟ کلافه دستی درون موهایم کشیدم که جسمی سخت با پایم برخورد کرد.
    با تعجب به پایین نگاه کردم که صورت مظلوم مهیار را درحالی که پایم را چسبیده بود، دیدم. بی‌اختیار لبخندی کج تحویل صورت خندانش دادم و گفتم:
    -چی می‌خوای فسقلی؟
    چیزی نگفت؛ اما صدای مهسان در گوشم پیچید:
    -چیه؟ چرا تو خودتی؟
    سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. کاسه‌ی نوشیدنی را روی میز قرار داد و به طرف آشپزخانه‌ی کوچک خانه رفت. نگاهم روی کاسه و درگاه آشپزخانه چرخید؛ الان بهترین فرصت بود! به طرف میز رفتم که دوباره حواسم معطوف مهیار شد که همچنان به پایم چسبیده بود. سعی کردم چند قدم دیگر بردارم؛ اما به شدت سنگین بود. به ناچار بغلش کردم و سریع‌تر به طرف میز رفتم. کنار میز مهیار را که هنوز با لبخند نگاهم می‌کرد، زمین گذاشتم و آرام گفتم:
    -برو به خواهرت کمک کن تا زودتر شام بخوریم؛ باشه فسقلی؟!
    وقتی دیدم همچنان به من خیره‌ است، با نوک انگشتانم شعله‌ی آتش درست کردم و مقابل صورتش گرفتم. وقتی آتش و نگاه خشمگینم را دید، عقب‌گرد کرد و به آشپزخانه رفت. بدون فوت وقت پودر خواب‌آور را از جیب شلوارم خارج کردم و به مقدار زیادی درون کاسه ریختم. قبل از آنکه مهسان از آشپزخانه خارج شود، به داخل جیبم برگرداندم و سیخ ایستادم. همان موقع مهسان با دو بشقاب وارد شد و با نگاه شاکی براندازم کرد. بدون آن که به روی خودم بیاورم، پشت میز نشستم و نگاهش کردم. بدون حرفی بشقاب را گذاشت و بلند گفت:
    -مهیار غذات رو تموم کردی، یه راست تو رخت خواب!
    صدای خشنش لحظه‌ای من را از جا پراند. چنگالش را برداشت و درحالی که هنوز نگاهش شاکی بود، تکه گوشتی را در دهان گذاشت. سعی کردم به روی خودم نیاورم و مقداری از نوشیدنی را درون کاسه‌ی کوچک خود ریختم. بدون آنکه لب به نوشیدنی بزنم، تکه‌ای گوشت خوردم که صدای آرامش در گوشم پیچید:
    -می‌دونی که خوش ندارم کسی با مهیار بدرفتاری کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Niloofar_hd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/28
    ارسالی ها
    106
    امتیاز واکنش
    5,881
    امتیاز
    516
    سرم را بالا آوردم که ادامه داد:
    -نمی‌خوام کسی فکر کنه چون مادر و پدر بالا سرش نیست،‌ می‌تونن بهش زور بگن.
    احساس کردم خیلی غیرمستقیم دارد به خود من اشاره می‌کند. صدایم را صاف کردم که زودتر گفت:
    -وقتی وارد این خونه شدی، فکر کرد قراره بشی یکی مثل باباش؛ یا حداقل برادرش.
    لبم را به هم فشردم و به چشمانش چشم دوختم. خواستم چیزی بگویم که دوباره گفت:
    -نمی‌بینی کمترین چیزی که ازت می‌خواد توجهه؟!
    بی‌اختیار با لحن طلبکاری گفتم:
    -یادم نمیاد گفته باشم که قراره نقش اونا رو بازی کنم؛ به علاوه بی‌حوصله‌تر از اونم که بتونم یه بچه‌ی شری مثل اون رو تحمل کنـ...
    دستش را با ضرب روی میز زد و چاقو به هوا پرت شد و در همان لحظه چاقو را قاپید و مقابل چشمانم نگه داشت. ابرویش بالا پرید و درحالی که دندان‌هایش را به هم می‌فشرد، گفت:
    -خب، می‌گفتی؟!
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خراب‌کاری‌ام را جمع کنم:
    -مهسان گوش کن. باب داره بهم فشار میاره؛ هر شب تا نزدیک ظهر دارم توی اون جنگل گشت می‌زنم تا دوتا آدم احمق رو گیر بیارم و براش ببرم تا دست از سرم برداره؛ ولی اون چیزی که از من می‌خواد اینه که یه قاتل جانی باشم و من نمی‌تونم. می‌دونی چندتا آدم رو به اجبار به‌خاطر اون کشتم؟! می‌دونی چه‌قدر احساس گـ ـناه می‌کنم؟‌! من جایی رو ندارم و مجبورم همین‌جا زندگی کنم و این‌جا زندگی‌کردن هم بهایی داره که دارم جون می‌کنم تا اون رو بپردازم. تحت فشارم؛ خواهش می‌کنم.
    چاقو کم‌کم پایین آمد و روی میز قرار گرفت. نفس عمیقی کشیدم و بغض نمایشی‌ام را پایین دادم. پیشانی‌ام را با دست مالش دادم که گفت:
    -متاسفم؛ کاری از دست من بر میاد؟!
    سرم را تکان دادم و به سختی گفتم:
    -نه!
    هرچند که حرف‌هایم دروغ نبود؛ اما اصلا احساس گـ ـناه نمی‌کردم. کاسه را کمی به طرفم هل داد و گفت:
    -یه‌کم بخور، حالت بهتر میشه.
    چشمانم گرد شد؛ همین را کم داشتم. قبل از آن که متوجه‌ی تغییر حالت صورتم شود، چشمانم را بستم و گفتم:
    -نمی‌تونم؛ خودت بخور.
    لبخند کجی زدم:
    -تو هم لازم داری.
    مصر گفت:
    -بخور یه‌کم!
    به ناچار دست دراز کردم و کاسه را بالا آوردم. همین که زبانم نوشیدنی خنک را چشید، کاسه را پایین آوردم و گفتم:
    -نمی‌تونم؛ از گلوم پایین نمیره.
    به حالت نمایشی تکه‌ی دیگری گوشت به دهان گذاشتم. کلافه کاسه را برداشت و تمامش را یک نفس نوشید. یک لحظه خشکم زد؛ اگر مقدار زیاد پودر بلایی به سرش می‌آورد چه؟!
    کاسه را کنار گذاشت و مقدار دیگری نوشیدنی برای خود ریخت. چشمانم با دیدن صحنه‌ی بعدی، بیشتر گشاد شد. کاسه‌ی دوم را نیز یک نفس سر کشید. بی‌توجه به صورت من که خشک‌شده نظاره‌اش می‌کردم گفت:
    -متاسفم ارداد. می‌دونم که تو یک انسانی و اون سیاهی رو که هر جادوگری بعد از استفاده از جادوی سیاه پیدا می‌کنه، نداری؛ ولی در مورد باب نمیشه کاریش کرد؛ ساده اعتماد نمی‌کنه.
    آهی کشید و گفت:
    -حتی بعد از گذشت ده سال!
    بالاخره آن تکه گوشت را فرو دادم و در دل دعا کردم که پودر تاثیر دیگری جز خواب‌آوری نداشته باشد. به چشمانم نگاه کرد و گفت:
    -ولی ازت یه خواهشی دارم؛ اگه برات سخت نیست، یه‌کم به مهیار محبت کن.
    لبخند کجی زد و گفت:
    -بیشتر از اون که نگاش دنبال محبت من باشه، دنبال محبت توئه.
    لبخندی از اجبار زدم و سرم را به علامت تائید تکان دادم. همان لحظه مهیار با سر به زیر انداخته از آشپزخانه خارج شد و با شب بخیری کوتاه، به اتاقش رفت. نگاهی با مهسان رد و بدل کردم و سپس از جا برخاستم، درحالی که فکرم هنوز درگیر دو کاسه‌ نوشیدنی مهسان بود، وارد اتاق مهیار شدم. گوشه‌ی تخت چمباتمه زده بود. نزدیک تختش شدم و لبه‌ی آن نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا