کامل شده رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unbornکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟؟

  • عالیـــه

    رای: 57 50.4%
  • خوبـــه

    رای: 21 18.6%
  • مبتونست بهتر باشه

    رای: 14 12.4%
  • بـــده

    رای: 4 3.5%
  • دوست دارید پایان رمان چطوری باشه؟

    رای: 2 1.8%
  • تلخ

    رای: 3 2.7%
  • باز

    رای: 2 1.8%
  • خوش

    رای: 42 37.2%

  • مجموع رای دهندگان
    113
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
کلاهم رو روی سرم گذاشتم و وارد اتاق شدم. سرش رو بالا آورد. باابهت بهش نگاه می‌کردم که پرسید:
- برای چی من رو به این‌جا آوردین؟

به میز نزدیک‌تر شدم و دست‌هام رو روش گذاشتم:
-یعنی تو نمی‌دونی؟!
-به کی قسم بخورم که بفهمید من از چیزی خبر ندارم؟
با عصبانیت به چشم‌های پر از ترس ولی در عین حال مغرورش نگاه کردم.
-هر کی رو بتونی گول بزنی، من رو چی؟! نمی‌تونی! همین الان هم می‌خوام ازت بشنوم چی‌کار کردی؛ زود!
سرش رو پایین انداخت، دست‌های سفیدش رو حصار سرش کرد و زیر گریه زد. صدای هق‌هقش روی مخم بود. نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
-عملیات شروع شده بود؛ همه‌ی عوامل باند فرعی PF (پی‌اف) دستگیر شده بودن؛ فقط تو مونده بودی که سردسته‌ی گروه اصلی بودی. دربه‌در دنبالت می‌گشتیم. من با 5-6 نفر از بچه‌های عملیات راهیِ باغ شدیم تا شاید بتونیم رد و نشونی ازت پیدا کنیم. شهید زیاد داده بودیم؛ ولی اگه تو رو پیدا نمی‌کردیم انگار کاری نکرده بودیم. همین‌طور که داشتیم دنبالت می‌گشتیم، جنازه‌ی یکی از بهترین مامورهای نیروی انتظامی رو پیدا کردیم و به دنبالش تو رو دیدیم که در حال فرار بودی. تا خواستم بهت شلیک کنم، نمی‌دونم چی شد؛ ولی در عرض یه ثانیه غیب شدی.
بهش نزدیک شدم و دست‌های سبزه‌ام رو، روی میز گذاشتم:
-ولی الان این‌جایی. فکر نمی‌کردم به همین راحتی گیرت بندازم.
بی‌حال بهم نگاه می‌کرد؛ اما نمی‌دونست که من گول نمی‌خورم. این مظلوم‌نمایی‌ها جلوی من، بی‌فایده بود. ناگهان در باز شد و سروان رشادت وارد اتاق شد. احترام گذاشتم؛ باابهت و هیبت بی‌نظیری به من نگاه کرد و گفت:
-این خانم به اتهام قتل جناب سرگرد سیدمجتبی مهدوی بازداشت هستند تا در اولین فرصت پرونده‌شون رو به دادسرا بفرستیم.
***
سوگند
صداها توی ذهنم إکو می‌شد.
«همه‌ی عوامل باند فرعی PF دستگیر شده بودن؛ فقط تو مونده بودی که سردسته‌ی گروه اصلی بودی.»
«شهید زیاد داده بودیم؛ ولی اگه تو رو پیدا نمی‌کردیم، انگار کاری نکرده بودیم.»
«فکر نمی‌کردم به همین راحتی گیرت بندازم.»
نالیدم:
-این امکان نداره! نه!
اما خانمی که مسئول بردن من به بازداشتگاهِ زنانه بود، هیچ توجهی به حال و روز من نداشت؛ یعنی هیچ‌کس متوجه حال من نبود؛ هیچ‌کس!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    خانم مسئول من رو به بازداشتگاه فرستاد و در رو بست. چهارتا خانم غیر از من داخل بازداشتگاه بودن. یکی خواب بود؛ اون یکی با صدای خر و پف نفر قبلی و با دهنش ادای ویولن رو در می‌آورد؛ یکی داشت آواز می‌خوند و یکی دیگه غرق کتاب بود؛ ده تا تخت ردیف به ردیف توی اتاق قرار گرفته بود. روی یکی از تخت‌ها نشستم که ناگهان صدایی اعتراض‌آمیز بلند شد:
    - هی دختر، برو یه جایِ دیگه بشین؛ این‌جا جایِ منه.
    با اخم از جا بلند شدم و روی تخت کناری نشستم. به اطرافم نگاه کردم؛ یه لحظه خنده روی لب‌هام نشست؛ دقیق‌تر به نوشته‌های روی دیوار نگاه کردم.
    «سلطان غم مادر»
    «بری دیگه برنگردی!»
    «دلم رو شکستی؛ برو حالش رو ببر»
    دوباره غم جایِ خنده رو گرفت. نمی‌دونستم باید دست به دامن کی بشم که من رو از این فلاکت نجات بده! تنها کاری که می‌تونستم بکنم، کمک خواستن از خدا و قورت دادن بغض بزرگی بود که توی گلوم جا خوش کرده بود. زندانی‌های دیگه داشتن در مورد من حرف می‌زدن؛ ولی من به‌جای این‌که جوابشون رو بدم، فقط سکوت می‌کردم و زانوهام رو محکم‌تر توی بغلم می‌گرفتم. دلم آغـ*ـوش مادرم رو می‌خواست؛ ولی حالا که نداشتمش...
    صداهایی به گوشم رسید:
    - هی دختر، جٌرمت چیه؟
    - تو همون متهم جدیده‌ای؟
    - میگن کسی رو کشتی!
    - به تویِ بچه قرتی نمیاد آدم کشته باشی!
    - تو قاتل سرگرد مهدوی هستی؟!
    - اعدام رو شاخشه؛ گردنت رو چرب کن که طناب دار منتظرته. بد کسی رو از دنیا خط زدی فسقلی!
    بی‌هوا، همون‌طور که اشک می‌ریختم، داد زدم:
    -ساکت شین؛ پرونده‌ی من تازه می‌خواد به دادسرا بره؛ پس لطفا حرف بی‌خود نزنین!
    یکی از خانم‌ها از تخت پایین پرید و کنار بقیه نشست و گفت:
    -ولش کنید بابا؛ تابلوئه تیریپ بچه مثبته!
    بلند زد زیر خنده و شروع کرد به آهنگ خوندن و بشکن زدن:
    -من یه پرنده‌م؛ آرزو دارم؛ کنارم باشی؛ تو باغم باشی
    من یه خونه‌ی تنگ و تاریکم؛ کاشکی تا بیای؛ چراغم باشی
    پوزخندی زدم و روی تخت دراز کشیدم؛ زمزمه کردم:
    -خدایا، من رو از این دیوونه‌خونه نجات بده!

    ***
    آیین
    روی تخت دراز کشیدم و با نفس عمیقی به سقف خیره شدم. فکر کردم به اتفاقاتی که توی این چند روز به چشم خودم دیدم.
    دستگیری سردسته‌ی گروه PF، سوگند زمانی، اشک‌هایی که می‌ریخت. دلم براش سوخت؛ ولی خب همه می‌دونن که اون قاتل سرگرد مهدویه و باید اعدام بشه؛ مگه این‌که ضدِ این قضیه ثابت بشه که اون هم تقریبا غیرممکنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    سوگند
    روی تخت دراز کشیده بودم و به بالا نگاه می‌کردم. صدای خروپف خانم‌های دیگه روی اعصابم بود. آخه من نمی‌دونم ساعت ده صبح چه وقتِ خوابه؟
    ناگهان پنجره‌ی کوچیک بازداشتگاه باز شد و بلافاصله صدایی اومد:
    - سوگند زمانی، ملاقاتی داری!
    با شنیدن این صدا بغض کردم. اصلا باورم نمی‌شد دیالوگ‌ها و صحنه‌هایی که بارها و بارها تویِ فیلم‌های مختلف دیدم، برای خودم تکرار بشه! از بازداشتگاه بیرون اومدم. به دست‌هام دست‌بند زدن و یکی از بازوم‌هام رو گرفتن. همون‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفتم، صورتم از اشک خیس می‌شد. دست‌بند رو باز کرد و من رو به داخل اتاق فرستاد. اتاق کوچیک و سبز رنگ بود؛ سبزِ خیلی خیلی کمرنگ!
    با دیدنش، اشک‌های درشتم جاری شدن. با گفتن کلمه‌ی «مامان» به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم. من رو از خودش جدا کرد و صورتم رو توی دست‌هایِ نرمش گرفت و گفت:
    - دختر، تو چی‌کار کردی؟! این‌ها چی میگن؟!
    دوباره خودم رو انداختم توی بغلش و گفتم:
    - مامان، به خدا من کاری نکردم؛ من بی‌گناهم.
    و دوباره اشک مهمون صورتم شد. صدای مادرم مثل مرهمی به دلم نشست:
    -باشه عزیز دل مادر، می‌دونم تو کاری نکردی؛ فقط آروم باش سوگندم!
    من رو روی صندلی نشوند و اشک‌هام رو پاک کرد و گفت:
    -خب بگو ببینم؛ چی‌ شد که از این‌جا سر درآوردی؟
    -ستوان صداقت دیشب اومد بیمارستان تا من رو به کلانتری بیاره، من رو بردن داخل اتاق بازجویی و بعدش هم بهم انگ زدن که سرگردی رو کشتم. مامان به خدا من کاری نکردم. من آزارم حتی به یه مورچه هم نرسیده؛ چه برسه به یک انسان؛ اون هم سرگرد مملکت!
    گریه نذاشت حرفم رو ادامه بدم.
    مامان سعی داشت من رو آروم کنه؛ اما غافل از این‌که این‌جوری آروم نمی‌شدم. دست‌هاش رو گرفتم و گفتم:
    - مامان، تو رو خدا من رو از این‌جا نجات بده؛ طاقت این‌جا موندن رو ندارم.
    سرم رو توی آغـ*ـوش گرمش گرفت. زمزمه کردم:
    - خدایا می‌دونم خیلی گـ ـناه کردم؛ ولی خب، گـ ـناه دارم!
    از مادرم شنیدم:
    -خدا بزرگه دخترم؛ به خودش توکل کن. دختر من نباید این‌جا بمونه؛ مگه نه؟!
    با خنده‌ی کوتاهی سرم رو تکون دادم که دوباره بغلم کرد. «روزگار، باهام بد تا کردی؛ ولی من مچاله‌ات می‌کنم!»
    با صدایی از مادرم جدا شدم.
    - سوگند زمانی، وقت ملاقات تمومه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    آیین
    درگیر پرونده‌ها بودم که تقه‌ای به در خورد و بلافاصله خانم افشار وارد اتاق شد.
    -بفرمایید خانم افشار؛ امری داشتید؟ دختر خانوم‌تون رو ملاقات کردید؟
    - بله، ملاقاتش کردم؛ اما بذارین اول یک چیزی رو برای شما روشن کنم؛ دختر من کسی نیست که به‌خاطر منافع خودش، به ضرر بقیه کاری انجام بده؛ چه برسه به این‌که بخواد کسی رو بکشه!
    -این حرف شما دلیلی بر قاتل نبودن دخترتون نیست خانم محترم.
    - منظورتون چیه سرکار؟! من دارم میگم دخترم کاری نکرده؛ اون وقت شما میگی این دلیل قانع کننده‌ای نیست؟!
    -دقیقا همین‌طوره.
    صدای خانم افشار بلندتر شد:
    -چه‌طور حرف‌های من دلیل قانع کننده‌ای نیست؛ ولی حرف‌های شما قابل استناده؟!
    با آرامش لبخندی زدم و گفتم:
    -لطفا آروم باشید؛ ما مدرک داریم خانم عزیز؛ بدون سند و مدرک که صحبت نمی‌کنیم.
    با لحن آرومی و با شک پرسید:
    -یعنی شما فکر می‌کنی من بدون مدرک حرف می‌زنم؟!
    -من چنین جسارتی نکردم.
    - دختر من بی‌گناهه سرکار.
    انگار حرفش رو باور کرده بودم؛ اما احتیاط شرط عقل بود!
    با احتیاط پرسیدم:
    - مدرکتون چیه؟
    با بغض جواب داد:
    - چه مدرکی والاتر از این که سوگند فرزند شهیده؟! چه مدرکی معتبرتر از این که پدر سوگند، جونش رو برای این مملکت داده؟!
    تعجب کردم:
    - یه لحظه اجازه بدید لطفا؛ اسم شوهرتون چی بود؟
    بعد از پرسیدن اسم، سیستم رو چک کردم. سه‌تا اسم علیرضا زمانی بالا اومد. با پوزخندی رو به خانم افشار گفتم:
    -دو علیرضا زمانی تو سن 14 سالگی و 17 سالگی به شهادت رسیدن. علیرضا زمانی بعدی هم در سن 65سالگی در منزلشون به خاطر اثرات موج انفجار و دیگر مسائل به شهادت رسیدن.
    ابروهام رو انداختم بالا و ادامه دادم:
    - کدوم یک از این شهدا همسر شما بودن؟!
    با ترس جواب داد:
    - باور کنید همسر بنده شهید شده.
    با لبخند؛ اما جدی، خانم افشار رو مطمئن کردم:
    - بسیار خب، اصلا همسر شما شهید شده؛ روحشون شاد و یادشون هم گرامی؛ اما این دلیل نمیشه که دخترتون کاری نکرده باشه. دلیل نمیشه چون شوهرتون شهید شده، ما پرونده‌ی دخترتون رو مختومه اعلام کنیم و خودمون رو هم گول بزنیم که نه اتفاقی افتاده و نه سوگند زمانی قاتل سرگرد مهدویه. در صورتی که بی‌گناهی دخترتون ثابت بشه، پرونده مختومه اعلام خواهد شد؛ اما اگه عکس این قضیه ثابت بشه و در دادسرا خانم زمانی به طور قطعی قاتل شناخته بشن، در هیچ شرایطی پرونده بسته نمیشه و بعد از گذشتن از مرحله‌ی دادگاه و تصمیم قاضی، حکم اعدام هم اجرا خواهد شد؛ مگر این‌که خانواده‌ی جناب سرگرد از حقشون بگذرن.
    خانم افشار هم با بغض از جا بلند شد و گفت:
    - خدایا، دخترم رو به خودت سپردم؛ هواش رو داشته باش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    مریم:
    به سختی به خانه برگشتم. سرم به شدت درد می‌کرد و به استراحت کوتاهی نیاز داشتم. از به زندان افتادن دخترم و نبودن اسم شوهرم در لیست شهدا، کاسه صبرم لبریز شده بود!
    تا مرز دیوانگی رفته بودم. توانی برای راه رفتن نداشتم؛ به دیوار تکیه دادم و سرم را بین دست‌هایم گرفتم. پنجره باز بود و هوای خنکی به داخل خانه می‌آمد. دست دیگرم را به دیوار تکیه دادم و آرام روی زمین نشستم. دلم هوای گریه داشت؛ می‌خواستم گریه کنم به خاطر 26 سال دوری و دَم نزدن؛ به خاطر سوگند که به اتهام قتل دستگیر شده بود. دلم می‌خواست مقاومت و صبرم را بشکنم، خرد کنم و فریاد بزنم. دیگه سکوت برایم بی‌معنی شده بود؛ بی‌معنی‌تر از هر بی‌معنی‌ای!
    به اشک‌هایم اجازه‌ی باریدن دادم. قطرات اشک دانه به دانه روی چادرم می‌نشست. به مبل‌های قهوه‌ای و زمینِ سرامیک شده‌ی خانه نگاه کردم؛ گلیم وسطِ خانه را دوست داشتم. یادگار مادرم بود؛ قدیمی اما سالم!
    همان‌طور که به دیوار تکیه داده بودم، وارد اتاق شدم.
    وارد اتاق شدم و در را هم بستم.
    اتاق تاریک بود و مخوف؛ قدم‌هایم را با ترس برداشتم. قطرات خون از سقف اتاق به پایین سقوط می‌کرد. آب دهانم را قورت دادم و با چشم‌هایی که معدن ترس بود، به اطرافم نگاه کردم. نوری قرمز، روشنایی کمی به اتاق می‌بخشید.
    با تردید به سمت جنازه‌ای که روی زمین قرار داشت، رفتم و کنارش نشستم. دستم را روی قلبم گذاشتم؛ سرعت بالایی داشت و همین ترس من را بیشتر می‌کرد.
    «بسم الله الرحمن الرحیم»ی گفتم و با نفسی عمیق، ملافه‌ی سفید را کنار زدم.
    از ترس جیغی کشیدم و از جنازه دور شدم.
    باورم نمی‌شد؛ دوباره به صورت غرق خون علیرضا نگاه کردم. اشک‌هایم شدت گرفت. همان‌طور که به صورتش نگاه می‌کردم، چشم‌هایش باز شد.
    با جیغ کوتاهی از خواب پریدم. به اطرافم نگاهی اجمالی انداختم.
    باد، پرده‌ی سفید اتاق را نوازش می‌کرد. نفسی از روی آسودگی کشیدم و خدا را شکر کردم.
    دستی به صورتم کشیدم؛ نمی‌دانم اشک بود یا عرق؛ اما هر چه بود، تمام شد.
    ایستادم و همان‌طور که از شدت هیجان و ترس، نفس نفس می‌زدم، زمزمه کردم:
    -لعنت به این خواب‌های بی‌اساس!
    آبی به صورت ملتهبم زدم و به سرعت لباسی پوشیدم. چادرم را بوسیدم و روی سرم انداختم.
    دیدن صحن و سرای آقا، اون هم نزدیک اذان صبح، صفای دیگری داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    از بازرسی که گذشتم، حرم طلایی آقا را در قاب چشم‌هایم حبس کردم؛ دوست داشتم این لحظه تا ابد ادامه داشته باشد. اشک‌هایم را پاک کردم و سلامی دادم. باد خنکی می‌وزید و چادرم را به رقصیدن وادار می‌کرد. چادرم را مرتب کردم و دست راستم را روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام گذاشتم:
    -یا امام رضا، دلم از نامردی‌های دنیا گرفته؛ اومدم پیش شما شکایت بکنم.
    دیر رسیده بودم؛ مثل این‌که نماز جماعت صبح را خوانده بودند؛ آه از نهادم بلند شد. نایلونی برداشتم و کفش‌های سیاه و براقم را درونش گذاشتم. صدای خادم‌ها به گوش می‌رسید:
    - لطفا از سمت چپ حرکت کنین که برای ورود زائرها هم جا باشه.
    - سریع‌تر حرکت کن خواهرم.
    - آقا این‌جا نایست.
    دوباره عرض ادبی کردم و وارد رواق امام خمینی (ره) شدم. صدای هیاهوی مردم حس خوبی را به انسان القا می‌کرد. کنده‌کاری‌های طلا را با میـ*ـل نگاه می‌کردم، انگار می‌خواستم آن‌ها رو در قاب چشم‌های قهوه ای‌ رنگم حبس کنم. یکی از ستون‌ها را پوشانده بودند؛ به نظر می‌رسید در حال ترمیم هستند. به افرادی که مشغول خواندن قرآن بودن نگاه می‌کردم که با جسم کوچکی برخورد کردم.
    به روبه‌رویم نگاه کردم و آرام سرم را پایین آوردم. پسربچه‌ای را دیدم که به پایم چسبیده بود و با تعجب به من نگاه می‌کرد. لبخند عمیقی روی لب‌هایم نشست؛ در آغـ*ـوش گرفتمش و با دادن شکلاتی، او را روی زمین گذاشتم. باخوشحالی خنده‌ای کرد که دندان‌های سفید و کوچکش را دیدم. بلافاصله «بابا بابا» کنان به طرف پدر و مادرش رفت و من هم ادامه‌ی راه‌‎ام را پیش گرفتم.
    با سرعت هر چه تمام‌تر خودم را به حرم مطهر رساندم. دیگر اختیار اشک‌هایم را نداشتم. نماز صبح و دو رکعت نماز زیارت را همان‌جا خواندم و به سوی ضریح پر کشیدم. زمزمه‌هایم، قدرت باریدن اشک‌هایم را دو چندان می‌کرد:
    -حسرت دیدن گنبد طلا، حرمت،
    داره مثل بغضی کهنه، به دلم چنگ می‌زنه
    اون‌قدر از تو دور شدم، که این روزا حس می‌کنم،
    غم غربت یه دنیا، روی شونه‌ی منه
    اونقد از تو دور شدم، که این روزا حس می‌کنم،
    همه جهان فقط، قد یه زندونه برام
    من که عمریه هواییِ یه بار دیدنتم،
    بگو پس کی نوبت من می‌شه پابوست بیام؟
    (آهنگ بغض_ مهدی احمدوند)
    انگشت‌هایم را به ضریح آقا چسباندم و آن را محکم گرفتم؛ در مقابل ضریحش زانو زدم.
    همان‌طور که اشک می‌ریختم، گفتم:
    -یا امام‌رضا، نمی‌تونم از نامردی دنیا حرفی بزنم؛ می‌خوام اشک‌هام بهت بگن چه بلایی به سرم اومده؛ می‌خوام بهت بگن 26 سال فکر می‌کردم شوهرم شهید شده؛ می خوام بهت بگن که 26 سال منتظر پیکر علیرضا بودم؛ اما نیومد. می‌خوام بهت بگن دخترم رو جای یکی دیگه دستگیر کردن.
    نفس عمیقی کشیدم تا بر خودم مسلط شوم؛ ادامه دادم:
    -یا امام‌رضا، اومدم کمکم کنی؛ به دادم برسی. علیرضا رو بهم برگردون. نذار دخترم رو اعدام کنن. تو رو به جوادت قَسَمِت میدم دستم رو بگیر؛ یا علی‌بن‌موسی‌الرضا!
    نمی‌دانم چه‌قدر گذشت که با تکان‌های خانومی سرم را بالا آوردم و منتظر به او نگاه کردم؛ گفت:
    -خانومم بلند شو که جمعیت زیاد شدن؛ پاشو عزیز جان.
    سری تکان دادم و تسبیحی را که به دستم بسته بودم، باز کردم. چند بار پشت سر هم تسبیح را بوسیدم و آن را به ضریح آقا گره زدم. اشک‌هایم را پاک کردم و از جمعیت انبوهی که دور ضریح را گرفته بودند، دور شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    آیین
    درگیر کار با سیستم بودم که ضربه‌ای به در خورد. دست از کار کشیدم:
    - بفرمایید داخل.
    در باز شد و بلافاصله ستوان سلیمانی احترام گذاشت و گفت:
    -آیین، سروان رشادت باهات کار داره.
    پرسیدم:
    -نگفت چه کاری؟
    مهدی سرش رو تکون داد:
    -نه ولله؛ ولی گمون کنم مربوط به همین دختره‌ست.
    حرفش رو تایید کردم و به سرعت از اتاق خارج شدم. در اتاق سروان رشادت رو زدم و سریع وارد شدم، احترام گذاشتم و گفتم:
    - با بنده امری داشتین سروان؟
    - تلفن باهات کار داره.
    تعجب کردم:
    - من؟!
    سرش رو تکون داد؛ ادامه دادم:
    - کی هست؟
    - سرگرد سجادی!
    و به سرعت اتاق رو ترک کرد. با صاف کردن گلوم، گوشی رو به گوشم نزدیک کردم:
    - الو؟ سرگرد سجادی؟
    سرگرد:
    - ستوان صداقت؟
    - بله سرگرد، ستوان آیین صداقت هستم.
    - شما مسئول رسیدگی به پرونده‌ی قتل سرگرد مهدوی هستی؟
    - بله قربان؛ بنده مسئولش هستم.
    - بسیار خب، فردا قرار دادسرا دارین؛ فراموش نکنین.
    شوکه شدم:
    -چی؟! قربان ما برای یک هفته‌ی دیگه تصمیم داشتیم پرونده رو به دادسرا بفرستیم.
    - نمیشه بیشتر از این معطل کرد.
    - چرا؟! آخه هنوز که...
    صدای پر قدرتش رو شنیدم:
    -آخه و ولی و اما قبول نمی‌کنم ستوان. در این موضوع شک و تردیدی نیست که این دختر، سردسته‌ی گروه PF هست؛ پس همون بهتر که کارها سریع‌تر پیش بره. در این قضیه شکی نیست که این دختر سرگرد مهدوی رو به قتل رسونده و متواری شده؛ پس چرا دست دست می‌کنین؟! دوست دارین توبیخ بشین؟!
    کلافه دستی به موهام کشیدم:
    -نه نه قربان؛ بسیار خب، ما فردا سریعاً خودمون رو به دادسرا می‌رسونیم.
    - ستوان صداقت، من فعلاً در یک سفر کاری هستم؛ اما برای دادگاه حتما خودم رو می‌رسونم. با من در تماس باش.
    آروم گفتم:
    - بله، چشم.
    تماس قطع شد. نفسم رو با صدا بیرون دادم و روی صندلی نشستم. سروان وارد اتاق شد؛ احترام گذاشتم که گفت:
    - چی شد؟
    - میگه باید وقت دادسرا رو جلو بندازیم.
    با تعجب پرسید:
    - مثلا کِی؟
    با بی‌خیالی همون‌طور که از اتاق خارج می‌شدم، جوابش رو دادم:
    - فردا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    - آیین جان، پسرم، چیزی نمی‌خوای؟
    لبخندی زدم:
    - نه مامان سمانه؛ دست شما درد نکنه.
    مامان سمانه با لبخند رو به پدرم کرد و گفت:
    - شما چیزی نیاز ندارین؟
    نفس عمیقی کشید:
    - نه، خیلی ممنون؛ برو به کارت برس.
    با رفتن سمانه خانم، پدرم رو به من گفت:
    - چی شده پسر؟ چرا این‌قدر تو خودتی؟
    پوزخندی زدم و دستی تو هوا تکون دادم:
    - چیزی نیست؛ مربوط به کارمه.
    پدرم به شونه‌ام دستی کشید و با لحن مهربانانه‌ای گفت:
    - پسر من از انجام هر کاری برمیاد.
    لبخند تلخی روی لبم نشست:
    - دقیقاً حرف مامان رو زدی بابا.
    بغض کرده بودم؛ به عکس قاب گرفته‌ی مامان نگاه کردم. ای کاش پیشم بودی مامان؛ دلم خیلی هوات رو کرده. بابا هم نگاهی به عکس انداخت و زمزمه کرد:
    - ای کاش نمی‌رفت.
    لبخندی زد و ادامه داد:
    - به هر حال خودت رو نگران نکن بابا.
    -آخه نمیشه؛ همه‌ی برنامه ریزی‌هایی که کرده بودم، به‌هم ریخت.
    لیوان آبش رو برداشت و گفت:
    -چرا؟ مگه چی شده؟
    خواستم جواب بدم که گوشیم زنگ خورد:
    -الو؟ مهدی بگو.
    - آیین پاشو بیا.
    -بیام؟!
    - آره، میگم پاشو بیا کلانتری.
    -خب چی شده؟
    کلافه داد زد:
    -بابا این خانم افشار اومده این‌جا داد و قال راه انداخته؛ سروان رشادت هم نتونست ساکتش کنه. پاشو بیا بهت میگم!
    عصبی از سر میز شام بلند شدم و خطاب بهش گفتم:
    -باشه، دارم میام؛ الان سروان رشادت کجاست مهدی؟
    - همین چند لحظه پیش رفت.
    سریع تماس رو قطع کردم و وارد اتاقم شدم. به نمای سفید اتاق نگاهی انداختم و بلافاصله به طرف کمد شیشه‌ای لباس‌هام رفتم. لباس فرمم رو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. با صدای پدرم، سرم رو بالا آوردم.
    - کجا میری آیین؟ تو که هنوز چیزی نخوردی.
    - نمی‌تونم خونه بمونم؛ باید خودم رو به کلانتری برسونم.
    - آخر شب که برمی‌گردی؟
    سرم رو به طرفین تکون دادم:
    - نه، امشب شیفت بودم؛ فقط اومدم یه شام بخورم و برم که این‌طوری شد.
    همون‌طور که از خونه بیرون می‌رفتم، داد زدم:
    -خداحافظ.
    شنیدم:
    -به سلامت پسرم؛ مراقب خودت باش.
    -شما هم همین‌طور.

    ***
    به محض این‌که وارد کلانتری شدم، مهدی سر راهم سبز شد و احترام گذاشت. سلامی کردم و به سرعت از روبه‌روش رد شدم. صدای گریه و فریاد به گوشم رسید:
    - چرا یکی به من یه جواب درست و حسابی نمیده؟! چرا باید به همین راحتی...
    مهدی به طرف خانم افشار رفت و وسط حرفش پرید:
    - خانم افشار، ما که به شما گفته بودیم اگه دخترتون بی‌گـ ـناه باشه آزادش می‌کنیم.
    خانم افشار با گریه گفت:
    - پس کو؟! چرا آزادش نمی‌کنین؟!
    جلو رفتم و به جای مهدی جواب دادم:
    - خانم افشار، لطفا یکم آروم باشین. تشریف بیارین اتاق من؛ همه چی رو براتون توضیح میدم؛ بفرمایید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    همون‌طور که با ثبات به طرف در خروجی کلانتری می‌رفتم، به حرف‌های خانم افشار گوش می‌دادم.
    - آخه ستوان، دختر من رو به چه جرمی به دادسرا می‌برین؟! مگه قرار نبود اگه بی‌گـ ـناه بود آزادش کنین؟!
    نفسی عصبی کشیدم و ایستادم؛ این چند روز واقعا اعصابم ضعیف شده بود. رو به خانم افشار کردم و گفتم:
    - خانم عزیز، لطفا این‌قدر بی‌قراری نکنین.
    عاجزانه بهم زل زد:
    - آزادش کنید که بی‌قراری نکنم.
    از این منطق بچگانه خنده‌ام گرفت؛ لبخندی زدم:
    - شما یه دلیل برای مظنون نبودن دخترتون رو کنین، من نامردم اگه آزادش نکنم.
    خانم افشار روی صندلی نشست و چادرش رو حصار صورتش کرد. می‌تونستم حدس بزنم که بغض کرده. به پله‌ها نگاه کردم؛ ستوان ملکی همون‌طور که بازوهای خانم زمانی رو گرفته بود، از پله‌ها پایین می‌اومد.
    سرش پایین بود و ستوان ملکی با جدّیت به جلو نگاه می‌کرد. تا حالا بارها و بارها این صحنه رو توی زندگیم دیده بودم؛ ولی این یکی خیلی فرق داره. با دلسوزی به این صحنه نگاه می‌کردم.
    به دست‌های مظنون نگاه کردم. دستبندهای نقره‌ای مایل به سیاه، دست‌های سفیدش رو احاطه کرده بودن. چشم‌های قهوه‌ایم روی صورتش زوم شد؛ چشم‌های سرخش کلافه‌م کرد. سریع صورتم رو برگردوندم و موهای سیاهم رو به‌هم ریختم. به نوشته‌ی روی کلاهم نگاه کردم:
    «کٌونٌوا قَوامِینَ لِلهِ شًهَداءِ بِالقِسط »
    (همواره برای خدا قیام کنید و به عدالت گواهی دهید)
    بدون این‌که وقت رو تلف کنم، از سالن کلانتری خارج شدم. به کلمه‌ی Police که روی ماشین نشسته بود، لبخندی زدم و سوار شدم.

    ***
    سوگند
    توی این چند روز یک دقیقه هم نخوابیدم. دوست نداشتم گریه کنم؛ اما نمی‌تونستم؛ مگه میشه برای بی‌گناهی‌ات اشک نریزی؟! خیلی غیرمنطقیه که برای مظلومیتت زار نزنی!
    مثل بت شده بودم. فکر نمی‌کردم توی شرایط سخت این‌قدر راحت تسلیم بشم؛ فکر نمی‌کردم این‌قدر راحت در برابر نامردی‌های دنیا سر خم کنم. پوزخندی روی لبم نشست؛ خدایا به کدوم گـ ـناه نکرده داری مجازاتم می‌کنی؟!
    اگه این هم یک امتحانه، لطفا از من امتحان نگیر! من توی امتحان‌های دانشگاه می‌موندم؛ پس مطمئناً توی امتحان‌های تو، مردودِ مردودم!
    دستبند، زینت دستم شده بود.
    نگاه‌های مردم کلافه‌م کرده بود.
    با شنیدن نام و نام خانوادگیم، بازوم توسط ستوان ملکی کشیده شد. به اطرافم نگاهی انداختم؛ سر تا پای ساختمان سفید بود. ساختمان شیک و قشنگی بود؛ ولی حیف که همین ظاهر قشنگ، گاهی اوقات بی‌گـ ـناه‌هایی مثل من رو راهی چوبه‌ی دار می‌کنه. به مادرم نگاه کردم که صلوات گویان، با چشم‌های اشکی، پشت سر ستوان صداقت راه می‌رفت.
    همون‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفتم، زمزمه کردم:
    - خدایا، به داد این بنده‌ی حقیرت هم برس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    دانای کل
    - ببین تیمور؛ همین الان پا میشی میری دادسرا اون حرف‌هایی که بهت زدم رو اون‌جا میگی؛ یادت رفته امروز قرار دادسرا داری مردک؟!
    -آخ آخ شرمنده سوری خان، رو چِشَم. همین الان گورم رو گم می‌کنم میرم دادسرا.
    -بینم؛ فری چلاغ هم باهاته؟
    -بله سوری خان، اون هم هست. خیالت تخت؛ هماهنگ شده. میریم دختره رو با آسفالت یکی می‌کنیم و برمی‌گردیم.
    -خوبه، بعدش بدون این‌که تابلو کنین، پا میشین میاین این‌جا؛ شِنٌفتی؟
    -رو چِشَم سوری خان؛ شما جون بخواه.
    -جون نخواستم؛ فقط کاری رو که بهتون گفتم مثل بچه‌ی آدم انجام بدین.

    ***
    سوگند
    دو نفر روبه‌روم نشسته بودن که ظاهر غلط‌انداز و وحشتناکی داشتن و با عصبانیت بهم نگاه می‌کردن. تا دادستان اجازه‌ی حرف زدن رو بهشون داد، فریاد زدن:
    - آقای دادستان، این زن عوضی ما رو از خونه و زندگی انداخت. ما رو از زن و بچه‌هامون دور کرد. این زن به ما مواد می‌فروخت. البته... البته ما مصرف نمی‌کردیم ها؛ ولی خودش از اون آدم‌ها‌ست جناب دادستان!
    با تعجب و عصبانیت بهشون نگاه کردم و از جا بلند شدم؛ گفتم:
    - آقای دادستان این‌ها دارن چرت و پرت تفت میدن؛ شما باور نکنید.
    نفر دوم بلند شد و گفت:
    - چه چرت و پرتی؟! حالا واقعیت شده چرت و پرت؟!
    دست‌های دستبند زده‌ام رو بالا بردم و گفتم:
    - واقعیتِ چی؟! کشکِ چی؟! آشِ چی؟!
    رو به آقای دادستان کردم و همون‌طور که روی صندلی می‌نشستم، ادامه دادم:
    -این‌ها دارن علیه من حرف‌های مفت می‌زنن؛ به خدا دارن دروغ میگن.
    نفر اول به طرفم خم شد و تهدیدوار گفت:
    - می‌خوای حالیت کنم کی داره دروغ میگه؟
    لحنم رو تغییر دادم:
    - مالِ این حرف‌ها نیستی!
    به طرفم خیز برداشت که ستوان صداقت شونه‌هاش رو گرفت و با جدّیتی که تا حالا ازش سراغ نداشتم، لب‌های صورتی‌اش رو به دندون گرفت:
    - بشین سر جات بابا! جلوی مأمور قانون دعوا راه ننداز که خودم واسه‌ت زندان می‌بٌرم ها!
    مرد غریبه نشست و دوباره همون‌طور که زنجیر نقره‌ای رنگش رو این دست و اون دست می‌کرد، به من زل زد.
    رو به آقای دادستان گفتم:
    - آقای دادستان، به ارواح خاک جدم این‌ها دارن واسه‌م پاپوش می‌دوزن؛ بابا من اصلا این کاره نیستم. من یه پرستار ساده‌ام؛ می‌تونین برین پرس و جو کنین. خدا شاهده حتی یک بار هم دستم به خلاف نرفته.
    زمزمه‌ای شنیدم:
    - عجب پرونده‌ای، هم شاکی خصوصی داره و هم باید از جنبه‌ی عمومی بررسی بشه.
    دوباره صدای مرد غریبه بلند شد:
    - من که شکایتم رو پس نمی‌گیرم.
    به دنبالش نفر دوم هم ابرویی بالا انداخت و کنایه‌وار گفت:
    -حالا نه که من می‌گیرم!
    بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومدیم. مادرم گفت:
    - دخترم، برات بهترین وکیل رو می‌گیرم؛ نمی‌ذارم اون اتفاقی که می‌خواد بیفته، بیفته.
    سرم رو به طرفین تکون دادم:
    - نه مامان، من وکیل نمی‌خوام.
    - آخه چرا؟!
    نفس عمیقی کشیدم:
    - از قدیم گفتن سر بی‌گـ ـناه تا پای دار میره؛ اما بالای دار نمیره.
    لبخندی زدم و ادامه دادم:
    - من هم خدایی دارم.
    زانو زدم و با همون دست‌هایی که در محاصره‌ی دستبند بودن، چادر مادرم رو گرفتم و بوسیدم؛ زمزمه کردم:
    - خدایا به تقدس این چادر، من رو ناامید نکن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا