کلاهم رو روی سرم گذاشتم و وارد اتاق شدم. سرش رو بالا آورد. باابهت بهش نگاه میکردم که پرسید:
- برای چی من رو به اینجا آوردین؟
- برای چی من رو به اینجا آوردین؟
به میز نزدیکتر شدم و دستهام رو روش گذاشتم:
-یعنی تو نمیدونی؟!
-به کی قسم بخورم که بفهمید من از چیزی خبر ندارم؟
با عصبانیت به چشمهای پر از ترس ولی در عین حال مغرورش نگاه کردم.
-هر کی رو بتونی گول بزنی، من رو چی؟! نمیتونی! همین الان هم میخوام ازت بشنوم چیکار کردی؛ زود!
سرش رو پایین انداخت، دستهای سفیدش رو حصار سرش کرد و زیر گریه زد. صدای هقهقش روی مخم بود. نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
-عملیات شروع شده بود؛ همهی عوامل باند فرعی PF (پیاف) دستگیر شده بودن؛ فقط تو مونده بودی که سردستهی گروه اصلی بودی. دربهدر دنبالت میگشتیم. من با 5-6 نفر از بچههای عملیات راهیِ باغ شدیم تا شاید بتونیم رد و نشونی ازت پیدا کنیم. شهید زیاد داده بودیم؛ ولی اگه تو رو پیدا نمیکردیم انگار کاری نکرده بودیم. همینطور که داشتیم دنبالت میگشتیم، جنازهی یکی از بهترین مامورهای نیروی انتظامی رو پیدا کردیم و به دنبالش تو رو دیدیم که در حال فرار بودی. تا خواستم بهت شلیک کنم، نمیدونم چی شد؛ ولی در عرض یه ثانیه غیب شدی.
بهش نزدیک شدم و دستهای سبزهام رو، روی میز گذاشتم:
-ولی الان اینجایی. فکر نمیکردم به همین راحتی گیرت بندازم.
بیحال بهم نگاه میکرد؛ اما نمیدونست که من گول نمیخورم. این مظلومنماییها جلوی من، بیفایده بود. ناگهان در باز شد و سروان رشادت وارد اتاق شد. احترام گذاشتم؛ باابهت و هیبت بینظیری به من نگاه کرد و گفت:
-این خانم به اتهام قتل جناب سرگرد سیدمجتبی مهدوی بازداشت هستند تا در اولین فرصت پروندهشون رو به دادسرا بفرستیم.
***
سوگند
صداها توی ذهنم إکو میشد.
«همهی عوامل باند فرعی PF دستگیر شده بودن؛ فقط تو مونده بودی که سردستهی گروه اصلی بودی.»
«شهید زیاد داده بودیم؛ ولی اگه تو رو پیدا نمیکردیم، انگار کاری نکرده بودیم.»
«فکر نمیکردم به همین راحتی گیرت بندازم.»
نالیدم:
-این امکان نداره! نه!
اما خانمی که مسئول بردن من به بازداشتگاهِ زنانه بود، هیچ توجهی به حال و روز من نداشت؛ یعنی هیچکس متوجه حال من نبود؛ هیچکس!
-یعنی تو نمیدونی؟!
-به کی قسم بخورم که بفهمید من از چیزی خبر ندارم؟
با عصبانیت به چشمهای پر از ترس ولی در عین حال مغرورش نگاه کردم.
-هر کی رو بتونی گول بزنی، من رو چی؟! نمیتونی! همین الان هم میخوام ازت بشنوم چیکار کردی؛ زود!
سرش رو پایین انداخت، دستهای سفیدش رو حصار سرش کرد و زیر گریه زد. صدای هقهقش روی مخم بود. نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
-عملیات شروع شده بود؛ همهی عوامل باند فرعی PF (پیاف) دستگیر شده بودن؛ فقط تو مونده بودی که سردستهی گروه اصلی بودی. دربهدر دنبالت میگشتیم. من با 5-6 نفر از بچههای عملیات راهیِ باغ شدیم تا شاید بتونیم رد و نشونی ازت پیدا کنیم. شهید زیاد داده بودیم؛ ولی اگه تو رو پیدا نمیکردیم انگار کاری نکرده بودیم. همینطور که داشتیم دنبالت میگشتیم، جنازهی یکی از بهترین مامورهای نیروی انتظامی رو پیدا کردیم و به دنبالش تو رو دیدیم که در حال فرار بودی. تا خواستم بهت شلیک کنم، نمیدونم چی شد؛ ولی در عرض یه ثانیه غیب شدی.
بهش نزدیک شدم و دستهای سبزهام رو، روی میز گذاشتم:
-ولی الان اینجایی. فکر نمیکردم به همین راحتی گیرت بندازم.
بیحال بهم نگاه میکرد؛ اما نمیدونست که من گول نمیخورم. این مظلومنماییها جلوی من، بیفایده بود. ناگهان در باز شد و سروان رشادت وارد اتاق شد. احترام گذاشتم؛ باابهت و هیبت بینظیری به من نگاه کرد و گفت:
-این خانم به اتهام قتل جناب سرگرد سیدمجتبی مهدوی بازداشت هستند تا در اولین فرصت پروندهشون رو به دادسرا بفرستیم.
***
سوگند
صداها توی ذهنم إکو میشد.
«همهی عوامل باند فرعی PF دستگیر شده بودن؛ فقط تو مونده بودی که سردستهی گروه اصلی بودی.»
«شهید زیاد داده بودیم؛ ولی اگه تو رو پیدا نمیکردیم، انگار کاری نکرده بودیم.»
«فکر نمیکردم به همین راحتی گیرت بندازم.»
نالیدم:
-این امکان نداره! نه!
اما خانمی که مسئول بردن من به بازداشتگاهِ زنانه بود، هیچ توجهی به حال و روز من نداشت؛ یعنی هیچکس متوجه حال من نبود؛ هیچکس!
آخرین ویرایش توسط مدیر: