کامل شده رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unbornکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟؟

  • عالیـــه

    رای: 57 50.4%
  • خوبـــه

    رای: 21 18.6%
  • مبتونست بهتر باشه

    رای: 14 12.4%
  • بـــده

    رای: 4 3.5%
  • دوست دارید پایان رمان چطوری باشه؟

    رای: 2 1.8%
  • تلخ

    رای: 3 2.7%
  • باز

    رای: 2 1.8%
  • خوش

    رای: 42 37.2%

  • مجموع رای دهندگان
    113
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
***
دانای کل
شنید:
- راستی مهدی، به ستوان ملکی اطلاع بده که یک وقتِ آزمایش برای سوگند زمانی بگیره. اگه فردا صبح باشه که دیگه عالیه؛ خداحافظ.
برایش مهم نبود مهدی کیست و ستوان ملکی چه نقشی در این پرونده دارد؟! اما آزمایش برایش مهم بود.آن‌قدر که می‌توانست زندگی‌اش را تضمین کند.گوشی‌اش را با دستانش محاصره کرد و دکمه‌های سیاه و کوچکِ گوشیِ قدیمی‌اش را فشار داد.
- هان؟ چه مرگته؟
هیجان زده پاسخ داد:
- سوری خان... سوری خان، فردا می‌خوان دختره رو ببرن آزمایش.
داد زد:
- آزمایش واسه چی؟
- واسه این‌که مطمئن بشن دختره چیزی می‌زنه یا نه؟
سوری خان زمزمه کرد:
- بابا این‌که دیگه آزمایش نمی‌خواد.
و ناگهان بلند‌تر ادامه داد:
- خیله خب، خودم حلش می‌کنم. فعلاً تو برو گوش وایستا.
اعتراض کرد:
- آخه تا کی سوری خان؟
- زر اضافی موقوف، تو فقط کارت رو انجام بده.
سوری خان بدون این‌که فرصت اعتراض دوباره را به غلامش بدهد، تماس را قطع کرد و گوشی‌اش را محکم به زمین زد.
هاشم: چی شده؟
سوری خان: ساکت شو هاشم
- خب دِ بهت میگم چته؟
- بابا این دختره رو می‌خوان بردارن ببرن آزمایشگاه
- آزمایشگاه واسه چی؟
سوری خان داد زد:
- اَه هاشم، خنگ نشو دیگه! برای آزمایش اعتیاد.
- خب الان می‌خوای چی‌کار کنی؟
- نمی‌دونم، یه غلطی می‌کنم دیگه.
هاشم ابروهایش را بالا انداخت و طلبکارانه گفت:
- مثلا چه غلطی؟
با دادِ سوری خان، هاشم به لرزه افتاد:
- بچه، واسه من بیست سوالی راه ننداز که بد حالت رو می‌گیرم‌ها!
هاشم بدون این‌که از سخن چند لحظه پیشِ سوری خان بترسد گفت:
- می‌تونی بری به پرستار‌ها یکم پول بدی که جواب آزمایش رو مثبت ثبت کنن.
دوباره داد زد:
- چی؟ مگه مرض دارم یه مشت پول بی‌زبون رو بریزم تو حلق این پرستار‌های مفت خور؟ در ضمن، این آزمایش از طرف نیروی انتظامی انجام میشه و همه چی زیر نظره؛ اگه بخوایم این‌کار رو انجام بدیم که گیر میفتیم مرتیکه.
دوباره صدای هاشم بلند شد:
- خب پس می‌خوای چی‌کار کنی؟
- حالا بعداً می‌بینی، اگه من دهن این دختره رو سرویس نکنم سودابه نیستم.
- نمی‌خوای بگی چه نقشه‌ای داری؟
سوری خان با زمزمه‌ی «بیا جلو» هاشم را به سمت خود کشید. هاشم با خوشحالی خود را به سودابه رساند؛ اما بعد از دقایقی با ترس از او جدا شد و فریاد زد:
- چی؟ جاسازیِ مواد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    سوری خان سرش را آرام تکان داد. هاشم همان‌طور که عصبی به سوری خان نگاه می‌کرد، پرسید:
    - معلوم هست می‌خوای چی‌کار کنی؟
    سوری خان با پوزخندی پاسخ داد:
    - می‌خوام خودم رو نجات بدم.
    هاشم این حرف را انکار کرد:
    - نه، تو داری با پای خودت میری تو دهن شیر.
    سوری خان از جا بلند شد و در کنار پنجره ایستاد:
    - حرف درستی نبود.
    هاشم با اطمینان حرف او را ادامه داد:
    - اما حقیقته!
    شنید:
    - ولی من هیچ وقت دنبال حقیقت نرفتم.
    هاشم با چشمانی که از فرط عصبانیت به سرخی می‌زد، کلاهش را از روی سرش برداشت و با به هم ریختن موهای جو گندمی‌اش فریاد کشید:
    - اما الان باید بری! می‌دونی اگه با مواد کارت رو پیش ببری دخلمون اومده؟ گیر میفتیم سودابه. ریسک کاری که می‌خوای انجام بدی خیلی بالاست.
    - اما به راحتی انجام میشه؛ احتمال این‌که گیر بیفتیم خیلی کمه.در ضمن، از پیشنهاد تو هم خیلی بهتره.
    هاشم با انزجار گفت:
    - خدا کنه همون‌طور که تو میگی باشه.
    سوری خان با یک کلمه، شکِ هاشم را به یقین بدل کرد:
    - هست!

    ***
    آیین
    پشت چراغ قرمز ایستادم و تماس رو وصل کردم:
    - الو مهدی، بگو.
    - سلام ستوان، ساعت خواب؟! زود بیا که توی آزمایشگاه منتظرت هستیم.
    با گفتن «باشه» تماس رو قطع کردم. سرعتم رو بیشتر کردم و از ماشین‌ها سبقت گرفتم. به یک آن جمله‌ای به ذهنم رسید: «الگو باش»
    سرعتم رو کم کردم و پا به پای ماشین‌های دیگه حرکت کردم. هنوز 15دقیقه نشده بود که ال 90 سیاهم رو جلوی یک جکِ سفید پارک کردم و وارد آزمایشگاه شدم. این آزمایشگاه مخصوص نیروهای مسلح و چند تا از ارگان‌های مختلف نظیر: دادگستری، بانک‌ها ،کارکنانِ دولت و... بود؛ در نتیجه هر آزمایشی که از طرف این ارگان‌ها فرستاده می‌شد، حتما انجام می‌شد.حتی اگه مثل این آزمایش، به طور غیر مستقیم از ارگان‌ها فرستاده بشه!
    با دیدن مهدی دستم رو تکون دادم و به طرفشون رفتم؛ گفتم:
    - سلام، صبح بخیر؛ ببخشید که دیر کردم. چند دقیقه‌ست منتظرید؟
    ستوان ملکی سرش رو پایین انداخت و با خنده‌ی کوتاه و آرومی جواب داد:
    - حدود 30 دقیقه
    یکی از ابروهام رو بالا انداختم و پرسیدم:
    - هنوز که نوبت سوگند زمانی نشده؟
    - نه قربان، ساعت 9 نوبت داره.
    سرم رو تکون دادم که چشمم به سوگند زمانی افتاد؛ بدون حرف به هم نگاه می‌کردیم. عجب نگاهی!
    با سلامی که شنیدم، به خودم اومدم و جوابش رو دادم. دم و بازدمی کردم و کنار مهدی، روی صندلی نشستم. به جلو خیره شدم؛ ولی نگاه‌های مهدی آزارم می‌داد و باعث می‌شد یک نیمچه نگاهی هم به سمت چپم بندازم. تا حدودی شک نداشتم که نگاه‌های مهدی به خاطر پوشیدن لباس سفیده؛ هر چند کت سیاهی که لباس سفیدم رو محاصره کرده بود، تعجب مهدی رو کم‌تر می‌کرد.
    به اطرافم نگاهی اجمالی انداختم و سعی کردم در همین نگاه، همه رو آنالیز کنم؛ حدود بیست نفر یا شاید هم بیشتر جلویِ ما نشسته بودند؛ ولی به نظر می‌رسید، زودتر نوبتِ ما میشه.انتظاری که در همه‌ی افراد وجود داشت، باعث هماهنگی اون‌ها در ضربه زدن به زمین با پا می‌شد.
    بعد از دقایقی پرستاری به طرفمون اومد:
    - خانم زمانی برای آزمایش اعتیاد، تشریف بیارید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    سوگند زمانی با اشاره‌ی ستوان ملکی با پرستار همراه شد. لباسم رو مرتب کردم و من هم با اون‌ها همراه شدم؛ همون‌طور که به سرامیک‌های سفید قهوه‌ای نگاه می‌کردم، سعی بر جمع و جور کردن تفکراتم داشتم و می‌خواستم بالاجبار به خودم بفهمونم که این آزمایش فقط جهتِ دست گرمیه و سوگند زمانی معتاد نیست. علتش رو نمی‌دونستم؛ اما دوست داشتم این جمله حقیقت داشته باشه.
    به ناگاه پرستار به طرف من برگشت و گفت:
    - کجا آقا؟... شما کجا میای؟
    با لحنی که انگار قصد داشتم حرف خودم رو به کسی تحمیل کنم، گفتم:
    - من باید همراه شما بیام.
    - شما اجازه‌ی ورود ندارید آقا.
    کارتم رو جلوی صورتِ آرایش کرده‌اش گرفتم و گفتم:
    - ستوان صداقت هستم از ستاد مبارزه با مواد مخـ ـدر.
    پرستار سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
    - تشریف بیارید.

    همون‌طور که با چشم‌هام کاشی‌های سفید و قهوه‌ای رو دنبال می‌کردم، وارد اتاق شدم. به طرف پنجره برگشتم تا پرستار بتونه کارش رو راحت‌تر انجام بده. از طریق پنجره بهش نگاه می‌کردم،‌ نمی‌تونستم نگاهم رو از اون دو تا تیله‌ی سیاه بگیرم. ناگهان سرفه‌ای کرد و صورتش رو از من مخفی کرد.
    زمزمه‌ای که روی لبم نشست کاملا ناگهانی بود:
    -آهای دو چشمون سیاه
    دو تا چشمون سیاه
    دوباره چشم‌های سیاهش رو دیدم، نفس توی سـ*ـینه‌ام حبس شد.
    بی‌اختیار ادامه دادم:
    - چترت رو ببند و با من زیر بارون بیا
    زیرِ بارون بیا، زیر بارون بیا
    (آهنگ زیر بارون- مهرشاد)
    می‌دونستم دیگه با کوره‌ی آتیش فرقی ندارم؛ از اتاق خارج شدم و توی سالنِ آزمایشگاه نشستم. با هیجان زمزمه کردم:
    - لعنت به دلِ سیاهِ شیطون!
    و بلافاصله صورتم رو با دست‌هام پوشوندم. از جا بلند شدم و به طرف مهدی رفتم؛ با تعجب از جا بلند شد:
    - اِ...تو چرا اومدی؟
    جواب دادم:
    - باید برم کلانتری، هزار تا کار دارم؛ خودت برو پیشش.
    سرش رو تکون داد و عزم رفتن کرد؛ نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد؛ اما دستم رو روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم و مانع حرکتش شدم.رو به ستوان ملکی گفتم:
    - خانم، شما برو پیشش.
    بشکی زدم و اضافه کردم:
    - حتما به پرستار بگو که سریعأ نتیجه رو اعلام کنن.
    احترام گذاشت و گفت:
    - بله قربان.
    دست مهدی رو که با چشم‌های از حدقه در اومده بهم نگاه می‌کرد، کشیدم. سوار ماشین که شدیم، پرسید:
    - تو معلوم هست چت شده؟
    سرم رو به طرفین تکون دادم:
    - من چیزیم نیست.
    یکی از دست‌هام رو روی فرمون گذاشتم و دست دیگه‌م رو روی سوئیچ. دستِ راستم که روی سوئیچ بود رو گرفت و با اطمینان گفت:
    - چرا! هست.
    لبام رو کج کردم و با ریز کردن چشم‌هام پرسیدم:
    - مثلا چی؟
    آروم خندید:
    - نمی‌دونم، یه چیزی هست دیگه.
    همون‌طور که ماشین رو روشن می‌کردم، گفتم:
    - شفا میده، نگران نباش!
    با خنده جوابم رو داد:
    - فعلاً که شما تو اولویت هستی رفیق.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    از پشت پنجره به آسمون نگاه می‌کردم. با شنیدن صدای استکان چای، زمزمه کردم:
    - ممنون تقوی.
    شنیدم.
    - خواهش می‌کنم قربان؛ وظیفه‌ست.
    بعد از خروج تقوی، نفس عمیقی کشیدم و پشت میز نشستم. احساس خیلی خاصی داشتم؛ نمی‌تونستم بفهممش، حس گنگی بود، خیلی گنگ!
    پرده‌ی سفیدِ اتاقم رو کنار زدم و به محوطه‌ی کلانتری نگاه کردم، چه‌قدر این محیط رو دوست داشتم؛ حس خیلی خوبی بهم می‌داد. حسِ این‌که پشتیبانِ مردمم هستم، حسِ این‌که قدرت دارم و به عنوان یک پلیس ایرانی، دنیا توی مشتمه!
    بی‌اختیار، روان نویسم رو برداشتم و روی برگه‌ی سفیدی که اطرافش با گل‌های طراحی شده‌ی زرد تزئین شده بود، نوشتم:
    بی‌کرانه‌ها از چشمان تو آغاز می‌شود
    از دل من که گذشت، عاشقانه می‌شود
    و به خدا که رسید، عارفانه؛
    نباشی، بروی، یک پای معادله عبادتم لنگ می‌زند
    (امید جمشیدی)
    آهِ عمیقی کشیدم و با لبخند به سقف خیره شدم. نمی‌دونم چند دقیقه به سقف خیره شده بودم؛ اما زمانی که به خودم اومدم، مهدی داخل اتاق بود. عصبی و سرگردون پرسیدم:
    - مهدی، تو کی اومدی که من متوجه نشدم؟
    خندید و جواب داد:
    - 10دقیقه‌ای میشه که بنده تشریف فرما شدم و جنابعالی مثل دیوونه‌ها به سقف زل زدی.
    زمزمه کردم:
    - دیوونه خودتی!
    دوباره خندید:
    - تو یه چیزیت شده آیین؛ تو این‌جوری نبودی!
    انکار کردم:
    - نه بابا، من چیزیم نیست.
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - چرا، هست.
    برگه‌ای رو برداشت و زیرِ لبی شروع به خوندن کرد. ناگهان برگه رو بهم نشون داد و با لبخند عمیقی حرفش رو ادامه داد:
    - دیدی گفتم یه چیزیت هست؟ این هم مدرکش.
    تازه متوجه شدم کدوم برگه رو برداشته؛ می‌خواستم اون رو ازش بگیرم که اجازه‌ی این‌کار رو به من نداد و با زیرکی برگه رو به عقب برد. با حرص بهش نگاه کردم، با خنده گفت:
    - نباشه و بره، یک پایه‌ی معادله‌ی عبادتت لنگ می‌زنه؟... اوخی!
    شدت خنده‌اش بیشتر شد؛ با بی‌خیالی استکان چای رو برداشتم و به دهانم نزدیک کردم. به یک دفعه گفت:
    - ببینم آیین، نکنه عاشق شدی؟!
    سرفه‌ها بهم امان صحبت کردن نمی‌داد؛ خنده‌های کوتاه و ناگهانیم، سرفه‌هام رو مختل کرده بود. استکانم رو روی میز گذاشتم و خمیازه‌ای کشیدم. مهدی هم برگه رو روی میز انداخت و گفت:
    - تو نمی‌خوای بازجویی رو شروع کنی؟
    - نه، منتظر نتیجه‌ی آزمایش اعتیاد هستم.
    - گیریم نتیجه‌ی آزمایش تا چند سال دیگه هم نیومد؛ می‌خوای همین‌جوری بمونی؟
    عصبی و محکم گفتم:
    - مهدی، من به اون نتیجه‌ی لعنتی نیاز دارم. نمی‌تونم شروع کنم، می‌خوام ببینم حرف‌های فریدون و تیمور صحت داره یا نه؟
    با ورود ستوان ملکی به اتاق، حرفم رو قطع کردم. ستوان ملکی برگه‌ای رو به طرفم گرفت و گفت:
    - قربان، نتیجه‌ی آزمایش رسید.
    سرم رو تکون دادم، با لبخند برگه رو ازش گرفتم و زمزمه کردم:
    - پس بالاخره بعد از 2 روز انتظار اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ستوان ملکی با زمزمه‌ای از اتاق خارج شد:
    - با اجازه‌تون.
    به برگه‌ی آبی و سفیدِ توی دست‌هام نگاه کردم. جرأت نگاه کردن به برگه‌ی اصلی رو نداشتم. یک نگاه به مهدی می‌کردم و یک نگاه به برگه؛ مهدی با کلافگی کلاهش رو از روی سرش برداشت، موهای سیاهش رو مرتب کرد و گفت:
    - دِ به برگه‌ی اصلی رو نگاه کن ببینیم جواب آزمایش چیه! هی به من نگاه می‌کنه!
    با سردرگمی سرم رو تکون دادم و با زمزمه‌ی «باشه» سه برگه‌ی ابتدایی رو به سرعت رد کردم تا به برگه اصلی رسیدم؛ تمام جواب‌هایی که در برگه نوشته شده بود، منفی بود. اول با اخم به این جواب‌های منفی نگاه می‌کردم، به مرور لبخند عمیقی جای اخم رو گرفت. بی‌اختیار خنده‌ام گرفت.
    مهدی با لبخند به خنده‌ام نگاه می‌کرد، بعد گفت:
    - خب اگه چیزِ خنده‌داری دیدی، بگو ما هم بخندیم!
    برگه رو به طرفش پرت کردم و با خوشحالی گفتم:
    - منفیه!
    مهدی نگاهی به برگه انداخت و با لبخند گفت:
    - باعت مباهاته
    با سرم، حرفش رو تأیید کردم که ادامه داد:
    - ستوان صداقت، بفرمایید.
    و بلافاصله دستانش رو به طرفِ در خروجی دراز کرد. از اتاق خارج شدیم، بعد از گذشت 10 دقیقه وارد اتاق بازجویی شدم؛ نمایِ اتاق تماماً سیاه بود و حالت مخوفی داشت، البته تنها برای مجرم
    نورِ کمی که از لوسترِ ساده و مربعی شکلِ سقف اتاق، نشأت می‌گرفت، به اتاق روشناییِ دل‌نشینی می‌بخشید که به دل ما نظامی‌ها خیلی می‌چسبید!
    شیشه‌ای در انتهای ورودی اصلیِ اتاق قرار داشت که برای زیرِ نظر داشتن مجرم ساخته شده بود و صد البته از سمت اتاق بازجویی و مجرمین نمی‌تونستن افراد مراقب رو ببینن. بعد از کسبِ اجازه از سروان رشادت، سرمدی و رجائی وارد اتاقِ اصلی بازجویی شدم. این اتاق هم مثل اتاقِ قبلی، حالت مخوفی داشت؛ با این تفاوت که نمایی سفید متمایل به زرد داشت و این حالت مخوف رو از طریق نور کمی که داشت به دست می‌آورد.
    تیمور و فریدون دقیقا روبه‌روی من قرار داشتن و با خونسردی تمام به در و دیوار نگاه می‌کردن. به حالت آزاد ایستادم که تیمور پرسید:
    - چرا این‌جا ایستادی؟ چیه؟ارث بابات رو خوردم؟
    آروم خندیدم و گفتم:
    - نه، ارث پدرم رو نخوردی؛ اومدم که بشنوم.
    با عصبانیت جواب داد:
    - چی رو؟
    دست به سـ*ـینه نفس عمیقی کشیدم و با اخم گفتم:
    - حقیقت!
    خواست حرفی بزنه که ادامه دادم:
    - اعتراف!
    با حرص به من نگاه می‌کرد. به فریدون نگاهی انداختم که سرش رو روی میز گذاشته بود؛ شخصیت فریدون با تیمور یکی نبود، به نظر مظلوم می‌اومد.
    همون‌طور که اتاق رو با قدم‌های کوتاهم طی می‌کردم، گفتم:
    - می‌خوام حقیقت رو بشنوم و شک نکن که دوست ندارم دروغ تحویل بگیرم...
    محکم‌تر ادامه دادم:
    - از طرف کی اومدین؟
    تیمور: اشتِب گرفتی سرگرد!
    با اخم بهش نگاه کردم:
    - من سرگرد نیستم و ستوان هستم؛ در ضمن، اشتباه هم نگرفتم...
    پرونده‌ای رو روی میز گذاشتم و دنباله‌ی حرفم رو گرفتم:
    - این هم افتخاراتتون!
    با آرامش به صندلی تکیه داد، شنیدم که گفت:
    - من حرفی برای گفتن ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    از شنیدن این حرف، عصبی شدم. روی صندلی نشستم و دستی به موهام کشیدم:
    - نکنه اونی که 7 سال از عمرش رو تو زندان سپری کرده، من بودم؟
    با گستاخیِ تمام جواب داد:
    - نمی‌دونم...شاید! من که اونجا نبودم ببینم شما 7 سال زندان بودی یا نه؟!
    از روی صندلی بلند شدم و سعی کردم با قدم زدن، از شدت عصبانیتم کم کنم. رگ‌های دستِ راستم بالا اومده بود، سعی کردم در کمالِ آرامش باهاشون صحبت کنم که عملکردِ من روی جوابشون تأثیری نذاره.
    سعی کردم به تیمور بفهمونم که از همه چیز اطلاع دارم:
    - مصرف و قاچاق مواد، دزدی، استفاده از سلاح سرد و هزار جرم دیگه!
    تیمور ابرو بالا انداخت و با پوزخندی گفت:
    - این‌ها هم جرم‌های شماست؟
    خندید و ادامه داد:
    - آره دیگه، به قول معروف مشتی است نمونه‌ی خروار!
    دستم رو مشت کردم و زیر لب زمزمه کردم:
    - خیلی گستاخی!
    فریدون سرش رو بالا آورد و رو به تیمور گفت:
    - تو همیشه عادت داری بقیه رو سرِ کار بذاری، نه؟
    تیمور: یاد ندارم ادای بچه مثبت‌ها رو دربیارم.
    به طرف میز رفتم و هر دو دستم رو روش گذاشتم؛ با اقتدار گفتم:
    - دوست ندارم وقتم تلف بشه؛ من اومدم تا حقیقت رو بشنوم... فقط حقیقت.
    تیمور دست به سـ*ـینه جواب داد:
    - گفتم که، من حرفی برای گفتن ندارم.
    - تو حرفی برای گفتن نداری، درست؛ اما من گوشی برای شنیدن دارم. پس منتظرم نذار.
    تیمور: من فقط در حضور وکیلم حرف می‌زنم.
    پوزخندی خنده مانند زدم و گفتم:
    - مطمئن باش هزار وکیل هم نمی‌تونن تو رو از این‌جا نجات بدن، پات بدجور گیره؛ در ثانی، وکیل از طرف قانون میاد؛ تو، مفاد قانون حالیته؟
    کلمه‌ای که به «نچ» شباهت داشت، از دهان تیمور خارج شد.
    - پس حرف بزن.
    تیمور خمیازه‌ای کشید و گفت:
    - من حرفی ندارم... این صد بار!
    رو به فریدون ادامه دادم:
    - تو چی فریدون؟
    بعد از چند ثانیه با جوابی منفی روبه‌رو شدم.
    - من هم همین‌طور
    با عصبانیت پرونده رو از روی میز برداشتم و به سرعت اتاق بازجویی رو ترک کردم. صدای سروان رشادت بلند شد:
    - کجا ستوان؟
    - ببخشید، دیگه واقعاً طاقتم طاق شده؛ نمی‌تونم ادامه بدم.
    با جمله‌ای که از دهان سروان رشادت خارج شد، وارد سالن کلانتری شدم.
    - برو تویِ اتاق من، خودم هم الان میام.


    دوستان ، خوشحال میشم اگه نظری دارید ، از من مخفی نکنید !
    پروفایلم :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    لینک نقد :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    با قدم‌های بلند خودم رو به اتاق سروان رشادت رسوندم. با بی‌حوصلگی روی یکی از صندلی‌ها نشستم و پرونده رو محکم روی میز انداختم. لیوان رو پر از آب کردم و لاجرعه سر کشیدم. همون‌طور که لیوان رو با دست‌هام فشار می‌دادم، زیرِ لب زمزمه کردم:
    - حالا برای من زبون درازی می‌کنی؟ می‌خوای من رو بپیچونی؟ حالا دیگه کارت به جایی رسیده که جلویِ من ایستادگی می‌کنی؟ ستوان صداقت نیستم اگه به حرفت نیارم؛ بلایی به سرت میارم که مرغ‌های هوا به حالت زار بزنن.
    با حرفی که به گوشم خورد به خودم اومدم.
    - ستوان چرا این‌قدر عصبانی هستی؟ به خودت مسلّط باش.
    عصبی جواب دادم:
    - چه‌طور به خودم مسلّط باشم سروان؟ تیمور من رو دستمال‌پیچ کرد و بیرون فرستاد!
    سروان با آرامش، لبخندی زد و گفت:
    - خودت این‌طوری خواستی.
    انکار کردم.
    - نه نه، من این طور نخواستم.
    - چرا... خواستی. اون با حرف‌های صدمن یک غازش می‌خواست تو رو عصبی کنه که موفق هم شد. تو روانشناسی خوندی ستوان؛ ازت انتظار نداشتم این‌قدر زود از کوره در بری!
    مقاومت کردم:
    - آخه واقعا نمیشه بعد از شنیدن حرف‌هاش، عصبی نشد یا از کوره در نرفت!
    سروان با خونسردی من رو قانع کرد:
    - میشه، میشه عصبی نشد، میشه از کوره در نرفت؛ به شرطی که خودت هم بخوای. تیمور می‌خواست تو رو از سرِ خودش وا کنه؛ تو نباید اجازه می‌دادی که چنین اتفاقی بیفته و مأمور قانون، جلویِ یک مجرم سر خم کنه.
    سرم رو پایین انداخته بودم و به حرف‌های سروان فکر می‌کردم؛ ادامه داد:
    - تو قرار بود وارد اتاق بازجویی بشی و تیمور رو غافل‌گیر کنی؛ ولی انگار اون این کار رو با تو کرد.
    با شنیدن حرف‌های سروان رشادت، احساس حقارت بهم دست داد. احساس حقارت کردم که نتونستم رویِ تیمور رو کم کنم؛ که غافلگیر شدم و به عنوان ستوانِ مملکت، جلویِ یک مجرم کم آوردم. سرم رو بالا آوردم و با صلابت بهش نگاه کردم که گفت:
    - حالا هم می‌تونی بری و بازجویی رو ادامه بدی.
    سرم رو به طرفین تکون دادم که پرسید:
    - پس، من برم؟
    از جا بلند شدم و با اخم گفتم:
    - ما با گفتگویِ مسالمت‌آمیز به جایی نمی‌رسیم قربان، تیمور خیلی توداره و به سختی چیزی رو برملا می‌کنه. اگه بخوایم این‌طوری پیش بریم، وقتمون تلف میشه و سرِ آخر هم چیزی دستمون رو نمی‌گیره.
    - می‌تونیم از فریدون استفاده کنیم!
    - درسته که فریدون مثل تیمور حرف نامربوط نمی‌زنه؛ اما مطمئن باشید که چیزی رو هم لو نمیده. اگه قرار بر این بود، تا الان همه چی رو گفته بود، نه این‌که ساکت یک گوشه بشینه و جیک هم نزنه.
    کلاهم رو روی سرم گذاشتم و مرتب کردم؛ ادامه دادم:
    - اگه ممکنه جلسه‌ای محرمانه با حضور دکتر مدنی برگزار بشه!
    سروان مشکوک پرسید:
    - می‌خوای چی‌کار کنی ستوان؟
    مطمئن جواب دادم:
    - من وقت زیادی ندارم و هر چه سریع‌تر باید سر و تهِ این پرونده رو هم بیارم، به همین خاطر می‌خواستم اگه اجازه بدید از آمپول* استفاده کنم!
    سروان با تعجب پرسید:
    - مطمئنی؟
    - تا حدودی بله؛ ولی خب می‌خواستم با دکتر مدنی هم صحبت کنم که مطمئن‌تر بشم؛ البته اگه امکانش هست.
    سروان با رضایت گفت:
    - بسیار خب، مشکلی نیست؛ ترتیبش رو میدم.
    با شنیدن این جواب، با لبخند احترام گذاشتم و به امیدِ موفقیت در این پرونده، از اتاق خارج شدم.


    * محققان به تازگی به محلولی دست یافته‌اند که از طریق آمپول وارد بدن می‌شود، سیستم دفاعی بدن را به شدت پایین می‌آورد و حالتِ روحیِ متهم را تغییر می‌دهد. به حدی که متهم از یک مورچه هم می‌ترسد و گریه می‌کند و به تمام کارهایی که انجام داده اعتراف می‌کند، این ماده روی مغز تاثیر می‌گذارد؛ ولی اثرات منفی ندارد. بعد از چند ساعت اثر ماده از بین می‌رود و متهم به حالتِ اولیه برمی‌گردد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    سلام عزیزان
    این رمان همون رمانِ " در دام سرنوشت " هست که به دلایلی اسمش رو تغییر دادم.پس فکر نکنید که اشتباه اومدید

    ***
    دانای کل
    دست راست تیمور و دست چپ فریدون توسط یک دستبند به هم وصل شده بود. یک سرباز وظیفه هم آن دو را زیر نظر داشت. تیمور همان‌طور که به جلو نگاه می‌کرد، خطاب به فریدون که مدام سرش را می‌مالید و به قول معروف خمـار بود گفت:
    - چه مرگته تو؟ تابلوبازی درنیار، سه میشه!
    فریدون می‌لنگید و بدون توجه به حرفِ تیمور، زیر لب چیزهایی را زمزمه می‌کرد. تیمور دوباره سوالش را تکرار کرد:
    - بهت میگم چته؟ چرا این‌قدر ادا بازی درمیاری؟ آروم بگیر دیگه.
    فریدون زمزمه‌وار گفت:
    - نمی‌تونم، حالم بده؛ باید خودم رو بسازم تیمور.
    تیمور به طرف او خم شد و کنارِ گوشش زیرِ لب گفت:
    - بذار به بازداشتگاه برسیم، خودم می‌سازمت.
    سرباز با اخم به این گفتگویِ پنهانی نگاهی انداخت و گفت:
    - ساکت شید و اِلّا گزارش میشه.
    تیمور پلکش را مالش داد و رو به او گفت:
    - کی می‌خواد گزارش کنه؟ شما؟
    و بلافاصله بعد از شنیدن جواب «بله»، با تمسخر ادامه داد:
    - اگه گزارش کنی چی میشه؟
    سرباز که از این حالت او، عصبی شده بود با خودخواهی پاسخ داد:
    - بد میشه!
    هنوز یک دقیقه از پایان این گفتگو نگذشته بود که زمزمه‌ای با صدای تیمور، گوشِ سرباز را نشانه گرفت:
    - خوبه سرباز صفره و این‌قدر پٌز میده!
    بعد از لحظاتی درِ لجنیِ بازداشتگاه باز شد و سرباز آن دو را به داخل فرستاد. به غیر از تیمور و فریدون، تنها یک نفر در آن‌جا بود و او هم همیشه مشغول چرت زدن بود. فریدون روی یکی از تخت‌ها نشست و همان‌طور که به خود می‌پیچید، با درد گفت:
    - زود باش یه کاری بکن دیگه، دارم می‌میرم.
    تیمور با عجله جواب داد:
    - باشه باشه، غمت نباشه؛ الان درستش می‌کنم.
    فریدون با حالتی که به گریه شباهت داشت، به این حرف اعتراض کرد:
    - چی رو درست می‌کنی؟ بابا بیا من رو بساز.
    تیمور سرش را تکان داد و حساب شده همه جا را زیرِ پا گذاشت. سریعاً به طرف فریدون رفت و قرصِ سفید رنگی را از پشتِ گردنِ خود درآورد و در کفِ دست رفیقش که حالا فِس فِس کنان می‌لرزید، قرار داد. دست او را به آرامی بست و زمزمه کرد:
    - بزن شارژ شی.
    بعد از دقایقی تیمور همان‌طور که به فریدونِ خوابیده زل زده بود، از طریق شنودِ ریزی که به میکروفن شباهت داشت و به طرز عجیبی از داخل گوش به لاله‌ی آن چسبیده بود، با رئیسش صحبت می‌کرد.
    سوری خان: سریعاً کاری رو که بهت گفتم انجام میدی؛ وقت زیادی نداریم.
    تیمور با تعجب پرسید:
    - قربان این کار خیلی خطرناکه، گیر میفتیم ها.
    صدای سوری خان را شنید:
    - تو که این‌قدر ترسو نبودی.
    تیمور زمزمه کرد:
    - ترسو نیستم ولی...
    فریادِ سوری خان، دهان او را بست:
    - ولی بی ولی تیمور؛ همین که گفتم. به هر کی می‌تونی وصل شو تا این قائله ختمِ به خیر بشه. فقط دورِ این پلیس‌های وظیفه‌شناس رو خط بکش. این کار رو به کسی بسپار که دهنش چِفت و بَست داشته باشه، لازم باشه بهش وعده‌ی پول هم بده. این دختره بدجور مویِ دماغم شده، حالا که اومده تویِ این پرونده و می‌خواد با اون قیافه‌ش کاری کنه که من به جای اون برم بالای دار، تا نکشمش دست بردار نیستم. حرف‌های من رو آویزه‌ی گوشت کن که یه وقت گند نزنی، فهمیدی؟ اگه بخوای خطا کنی یا دستت کج بره، حتی اگه برزو خان سرم رو بکنه زیرِ آب، یکی رو می‌خرم که تو رو بفرسته اون دنیا.
    تیمور با دقت به حرف‌های او گوش داد و سرِ آخر هم با نفس عمیقی شنود را غیر فعال کرد. به سختی کاغذی را پیدا کرد و آن را به شکل نامه درآورد. پاکت کوچکی را داخل آن گذاشت. با خودکار بسیار کوچکی که جوهرِ نامرئی داشت، متنی نوشت و نامه را به شرط نگاه نکردن و به دلیلِ شخصی بودن، به یکی از سرباز‌ها سپرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    سرباز سری تکان داد و نامه را گرفت. بی‌اختیار خمیازه‌ای کشید و با زمزمه‌ای اعتراض آمیز، به سمت بازداشتگاهِ زنانه رفت:
    - حالا اگه به خاطر همین تیمور، اضافه خدمت نخوردم!
    کلاهش را به سختی تنظیم کرد و رو به ستوان ملکی که روزنامه به دست، پشت میزِ کوچکی نشسته بود و ریاست می‌کرد، احترام گذاشت و نامه را به طرفش گرفت.
    ستوان ملکی سرش را بالا آورد و با ابروهای سیاه و زیبایش به نامه اشاره کرد:
    - این چیه؟
    - تیمور فرستاد تا به خواهرش برسونم.
    ستوان روزنامه را جمع کرد و دست به سـ*ـینه پرسید:
    - خواهرش کیه؟
    سرباز شانه‌هایش را بالا انداخت:
    - نمی‌دونم قربان، چیزی نگفت. فقط گفت بگید این نامه از طرف تیموره!
    ستوان با ابرو‌های جمع شده، سرش را تکان داد و دهانش را باز کرد تا حرفی بزند؛ اما سرباز با تمسخر حرفش را ادامه داد:
    - این‌ها خانوادگی توی قاچاق دست دارن!
    ستوان ملکی اخمی کرد و به شدت نامه را از دستان لاغرِ سرباز کشید؛ با عصبانیتی ساختگی گفت:
    - تا این حرفت گزارش نشده، سریع از جلویِ چشم‌هام دور شو!
    با دور شدن سرباز، صلاح دید که با ستوان صداقت تماس بگیرد.
    - چی شده ملکی؟
    ستوان ملکی گلویش را صاف کرد:
    - قربان، یکی از سرباز‌ها یک نامه رو به دستم رسوند که از طرف تیموره و خواسته که به دست خواهرش در همین بازداشتگاه برسه؛ و همچنین درخواست کرده که کسی داخلش رو نگاه نکنه.
    ستوان صداقت که از این اتفاق متعجب شده بود، کمی فکر کرد و بعد از لحظاتی با زیرکی گفت:
    - بسیار خب، نامه رو به دست خواهرش برسونید؛ منتها سریع یک دوربین مخفی هم نصب کنید. خودت هم چکش کن. به بچه‌ها می‌سپارم کار‌های اولیه رو انجام بدن. فقط ازش غافل نشی ستوان.
    ستوان ملکی لبخندی زد و گفت:
    - خیالتون راحت باشه ستوان، مراقب همه چیز هستم.
    ستوان صداقت با شنیدن این حرف نفسِ آسوده‌ای کشید و تماس را قطع کرد. خانم ملکی بلافاصله نامه را برداشت و او را به یک زنِ تپل و نامرتب که روسری‌اش، موهای فرفری و سیاهش را به نمایش گذاشته بود، تحویل داد. به نظر نمی‌رسید این زن، خواهر تیمور باشد اما مهم نبود؛ مهم این بود که همه چیز تحت کنترل بود!
    به محض خروج از بازداشتگاه، دوربین مخفی که به اندازه‌ی یک عدس بود و بیشتر به میکروفن شباهت داشت را روی لبه‌ی پنجره قرار داد. چند نفر از پرسنلِ کلانتری، لپ‌تاپی را برای ستوان آوردند و توانستند بعد از دو دقیقه، دوربین مخفی را از راهِ تنظیمِ درست، به سیستم متصل کنند.
    پای سیستم نشست و هدفون را روی گوش‌هایش که زیر چادر پنهان شده بود، گذاشت؛ اما با دیدن آرامشی که درون بازداشتگاه حاکم بود و افرادی که در حال چرت زدن بودند، متعجب شد.
    دیر شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    دوباره با تمرکز به صفحه‌ی مانیتور خیره شد و دستانش را روی هدفونِ تیره رنگ گذاشت؛ اما به غیر از غَلت زدنِ زندانی‌ها، چیزی نمی‌دید؛ هدفون هم صدایی به جز خر و پف به گوشش نمی‌رساند. حتم داشت دیر رسیده و همه‌ی اتفاقات دور از چشم او رخ داده است. شک نداشت اتفاق مهمی افتاده که تیمور خواسته با کسی که به ظاهر خواهر اوست، صحبتی داشته باشد. در نتیجه این نامه باید عملکردی را به دنبال داشته باشد که متاسفانه این عملکرد از چشم ستوان ملکی دور مانده بود.
    با ناامیدی به صندلی تکیه داد و صلاح دید تا دوباره با ستوان صداقت تماس بگیرد. بلافاصله تماس را برقرار کرد و منتظر ماند.
    - بگو ملکی!
    - قربان، می‌تونم به اتاقتون بیام؟
    ستوان صداقت مشکوک پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    نفس عمیقی کشید و پاسخ داد:
    - اگه اجازه بدید، این گفتگو تلفنی نباشه!
    و بلافاصله صدای محکمی به گوشش رسید:
    - بسیارخب، داخل اتاقم منتظرتم.
    چادرش را مرتب کرد و با زمزمه‌ی «مراقب زندانی‌ها باش، زود میام»، آن‌ها را به دوستش سپرد و به سرعت از او دور شد.
    با شنیدن «بیا تو» وارد اتاق شد و احترام گذاشت. درخواستِ نشستن ستوان صداقت را رد کرد و با زمزمه‌ی «راحتم قربان»، اتفاقِ چند دقیقه قبل را با جزئیات برای او تعریف کرد:
    - قربان، بنده سریعاً نامه رو به دست خواهرِ تیمور رسوندم و بعد از چند دقیقه هم از طریق وصل شدن به دوربین مخفی، پیگیر این موضوع شدم؛ اما متاسفانه چیزی ندیدم.
    ستوان صداقت که مشخص بود از این اتفاق کلافه شده، دستش را مشت کرد و به میزِ قهوه‌ای رنگ روبرویش زد. ستوان ملکی از این صدا به خود لرزید. صدای ستوان صداقت را شنید:
    - نباید هم می‌دیدی، می‌دیدی تعجب می‌کردم ملکی!
    ملکی با تعجب پرسید:
    - منظورتون چیه؟
    - دیر رسیدی ملکی، معلومه که این‌جوری چیزی نمی‌بینی. باید قبل از تحویل نامه، دوربین مخفی رو نصب می‌کردی و اون دَم و دستگاه لعنتی رو بهش وصل می‌کردی. چرا صبر نکردی اول سیستم برسه، بعدش کارت رو انجام بدی؟
    و بلافاصله از پشت میز بلند شد و به طرف پنجره رفت؛ دست به سـ*ـینه به صحنِ کلانتری خیره شد و سعی کرد تمرکز کند. ستوان ملکی دستانش را قلاب کرد و سرش را از شدت پشیمانی، پایین انداخت
    با لحنی که ندامت از آن می‌بارید گفت:
    - معذرت می‌خوام ستوان، نمی‌خواستم...
    ستوان صداقت مانند طوفان به سمت خانم ملکی برگشت و با خشم، حرف او را قطع کرد:
    - معذرت‌خواهی شما هیچ دردی رو دوا نمی‌کنه خانم محترم!
    خانم ملکی به این حواس‌پرتی و سهل‌انگاری خودش، لعنتی فرستاد و با چشمانی منتظر به مافوقش خیره شد. ستوان صداقت که متوجهِ لحنِ صحبتش با یک خانم شده بود و می‌دانست که در چند روزِ آینده همه چیز مشخص خواهد شد، با لحن آرام‌تری گفت:
    - فعلا کاریه که شده! سعی کنید دیگه چنین مشکلاتی به وجود نیاد. تا چند روزِ آینده همه چیز مشخص خواهد شد؛ حتی سرنوشت اون نامه‌ی مشکوک...
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - شما می‌تونی بری، لطفا از این به بعد هم مراقبشون باش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا