کامل شده رمان غبار سرنوشت | zeynabyavarianکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sara yavarian

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/06
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
39,168
امتیاز
781
محل سکونت
زیر آسمان شهر
دستی داخل موهایش کشید و آن‌ها را به عقب زد؛ آن دختر کجا رفته بود؟
با هم سوار ماشین شدند که رادمان گفت:
- معمولا وکیلش از همه‌ی کارهاش خبر داره؛ باید به اون زنگ بزنیم؟
- شماره‌ش رو داری؟
- نه، الان میگم مهدیس بفرسته.
رادمان گوشی‌اش را برداشت و زنگی به مهدیس زد.
سیاوش تلفنش را از جیبش بیرون آورد و باز هم زنگی به گوشی رها زد ولی خاموش بود.
رادمان گفت:
- فرستاد.
به سمتش برگشت که رادمان شماره فرهاد را گرفت و بعد از چند ثانیه صدایش در گوشش پیچید.
- بله؟
- سلام آقای شمس. من رادمان سپهری هستم کارمند خانم راد.
- بله، خوب هستین؟
- متشکرم شما خوب هستین؟
- ممنون. راستش خانم راد امروز نیومدن شرکت. هر چی بهشون زنگ می‌زنم، تلفنشون رو برنمی‌دارن. به خونه‌ش هم سر زدم؛ ولی نگهبان میگه دیشب با یه چمدون از خونه خارج شده؛ شما خبری ازش ندارید؟
- نه، به من هم چیزی نگفته. آخرین تماس و ملاقاتی که باهاش داشتم، هفته‌ی پیش بود.
رادمان با دستش روی فرمان کوبید و گفت:
- متشکرم، خدانگهدار.
فرهاد خداحافظی کرد و نفس عمیقی کشید.
سیاوش: چی شد؟
- میگه خبری ازش نداره، ولی مطمئنم دروغ میگه؛ رها بدون اطلاع اون هیچ کاری نمی‌کنه.
***
با تابش نور خورشید به صورتش، چشمانش را باز کرد. نگاهی به ساعت مچی‌اش که دو را نشان می‌داد، کرد و از جایش بلند شد.
دست و صورتش را در سرویس اتاق شست. مانتویی روی لباسش به تن کرد و از اتاق خارج شد.
با این که چیزی نخورده بود، ولی اصلا گرسنه نبود. گوشی‌اش را از داخل کیفش بیرون آورد. خواست روشنش کند که پشیمان شد؛ او آمده بود اینجا تا از همه چیز دور باشد. گوشی را به داخل کیفش انداخت و به سمت ساحل حرکت کرد که فاصله‌ی زیادی با هتل نداشت.
به سنگ ریزه‌های مقابلش ضربه‌ای زد و به دریا خیره شد. آفتاب طاقت‌فرسا صورتش را می‌سوزاند؛ اما برایش مهم نبود؛ فقط آرامش دریا را می‌خواست و یک فکر آزاد.
چه باید می‌کرد؟ ادامه‌ی زندگی‌اش را چگونه می‌گذراند؟ جواب خواستگاری رادمان را چه می‌داد؟ آیا آن‌ها به درد هم می‌خورند؟
انتقامش را چه می‌کرد؟ می‌گذشت؟
***
چند روزی از رفتن رها گذشته بود و دریغ از یک خبر کوچک. رادمان مقابل میزش نشسته بود؛ انگار می‌خواست چیزی بگوید، ولی تردید داشت.
سیاوش: چیزی شده رادمان؟
- راستش... راستش قبل از این که رها بره، من ازش خواستگاری کردم.
شکسته شدن همان یک ذره غرور باقی مانده‌اش را احساس کرد.
- می‌دونی سیاوش، من خیلی دوستش دارم. از همون اولی که وارد شرکتش شدم، ازش خوش می‌اومد و حالا عاشقش شدم. این چند روز که نیستش، احساس می‌کنم تیکه‌ای از وجودم نیست.
سیاوش خیره نگاهش کرد؛ در مقابل او چگونه دم از دوست داشتن دخترکش می‌زد؟! رها فقط مال او بود و بس! دلش می‌خواست با تمام توانش سیلی محکمی به او بزند و بگوید رها تنها مال او است، ولی با چه رویی؟ او خودش رها را پس زده بود! او با دستان خودش عشق رها را نابود کرده بود.
از جایش بلند شد و کنارش نشست.
- دوستش داری؟
- خیلی، از جونم بیشتر.
نفس عمیقی کشید و بغض گلویش را قورت داد.
- رادمان رها خیلی توی زندگیش سختی کشیده و دختر حساسیه؛ تو رو به اون خدایی که می‌پرستیش، خوشبختش کن.
برای گفتن جمله‌ی بعدش جان کند؛ ولی بالاخره به زبان آورد.
- آب تو دلش تکون بخوره، اشکی از چشمش بیاد حالا چه بی‌دلیل و چه بادلیل، من به عنوان برادرش می‌دونم با تو. رها خیلی تو زندگیش شکست خورده؛ ولی باز هم مقاومت کرده. الان دیگه توان مقاومت نداره،؛ خودت یه تنه مشکلاتش رو به دوش بکش و نذار دلهره به جونش بیفته؛ نذار دیگه غصه‌ی گذشته رو بخوره؛ آینده‌ای براش بساز که گذشته‌ش در مقابلش زانو بزنه. خوشبختش کن که لیاقتش چیزی فراتر از خوشبختیه.
رادمان سرش را پایین انداخت و تک تک جمله‌هایی را که سیاوش همراه با بغضی به زبان می‌آورد، آویزه‌ی گوشش می‌کرد.
رادمان: فقط دعا کن برگرده؛ تا آخر عمر نوکرشم.
- برمی‌گرده؛ نمی‌خواد نگران باشی. فقط نیازی نیست نوکر باشی؛ همدمش باش.
سیاوش برای فرار کردن از آن اتاق عذاب‌آور، از جایش بلند شد و گفت:
- من دیگه باید برم؛ فعلا.
از اتاق بیرون زد و سوار ماشینش شد. پایش بهتر شده بود و توان رانندگی را داشت. با سرعت در خیابان‌ها حرکت می‌کرد و به سمت جایی که خودش هم نمی‌دانست، می‌راند.
تمام خشمش را در پایش ریخت و بر روی گاز فشرد. رهایش را از او خواستگاری کرده بودند؛ مردی جلویش دم از دوست داشتن عشقش می‌زد؛ مگر غروری برایش باقی مانده بود؟ مگر دیگر می‌توانست به خودش نگاه کند؟ مگر رویش را داشت؟
گوشه‌ای نگه داشت و سرش را به فرمان تکیه داد. چه می‌کرد با دلش که هر روز بی‌قرارتر می‌شد؟ چه می‌کرد با دوست داشتن دختری که در آینده‌ای نزدیک، همسر بهترین دوستش می‌شد؟
نور امیدی در دلش ایجاد شد؛ از کجا معلوم رها به او پاسخ مثبت دهد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    کنار دریا شروع به قدم زدن کرد. نگاهش به کتانی‌های مشکی‌اش بود و آرام قدم‌های منظمش را شمارش می‌کرد. دو ساعت دیگر پرواز داشت؛ ولی دلش می‌خواست تا لحظه‌ی آخر از دریا لـ*ـذت ببرد؛ از آرامش وجودش و صدای دلنشینش.
    تصمیمش را گرفته بود؛ او نمی‌توانست با سیاوش و خطایی که در گذشته انجام داده است، سر کند؛ هر چند که عاشقش باشد؛ هر چند که قلبش برای او در سـ*ـینه‌اش بتپد؛ هر چند که با دیدنش دست و پایش را گم کند و با صدایش جادو شود.
    رادمان مرد خوبی بود و می‌توانست زندگی راحتی را برایش بسازد؛ همان که سال‌ها در آرزوی داشتنش عمر کرده است. می‌توانست در زندگی با او آرامش داشته باشد؛ آنچه که در این سال‌ها از او دریغ شده بود.
    نفس عمیقی کشید و به آسمان چشم دوخت. آسمان آبی رنگی که ابرهای سفید در آغـ*ـوش یکدیگر، تصویری از عشق را می‌آفریدند. چشمانش را به روی هم گذاشت و زیر لب تکرار کرد:
    -ارزان فروختم این بار گران را
    «دل» را
    دادمش به اویی که نمی‌دانست
    شیوه ی «دل داری» را...
    باری دیگر هوای تمیز کیش را وارد ریه‌هایش کرد و نام خداوند را زیر لب تکرار کرد. تلفنش را بعد از چندین روز بالاخره روشن کرد. می‌خواست از همین جا جواب مثبتش را به رادمان اعلام کند. نگاه در چشمان آرام و بی‌شیطنتش و دادن جواب مثبت، از توانایی‌های او خارج بود.
    لبخندی لبان بی‌آرایشش را زینت داد. او از تصمیمش راضی بود. شماره‌اش را لمس کرد و کنار گوشش گذاشت.
    رادمان بی‌حوصله سرش را درون کابینت فرو برد تا چیزی برای خوردن پیدا کند که گوشی‌اش به صدا در آمد. کلافه همان‌طور که در کابینت به دنبال خوراکی می‌گشت، گفت:
    - مامان ببین کیه.
    مادر رادمان: رهاست مادر.
    رادمان سرش را به شدت از کابینت بیرون آورد که محکم به در کابینت برخورد کرد. بی‌توجه به آن، به سمت مادر رفت و با شتاب تلفن را گرفت.
    - الو رها؟ خودتی؟ حالت خوبه؟ کجایی تو دختر؟ نمیگی من نگرانت میشم؟
    - باشه بابا یکی یکی.
    رادمان با شنیدن صدایش، نفس راحتی کشید؛ هیچ آهنگی به زیبایی صدایش نبود!
    - خوبی؟
    - اوهوم.
    - کجایی؟
    - کیش.
    - اونجا چی‌کار می‌کنی؟ نمیگی یه دختر خوشگل و مجرد رو یک وقت یه بلایی سرش می‌یارن؟
    - وای وای رادمان، این هندونه‌ها رو من کجا بذارم؟
    رادمان لبخندی زد و گفت:
    - کی میای؟
    - یک ساعت و خورده‌ای دیگه پرواز دارم.
    - خودم میام دنبالت.
    - باشه منتظرم.
    کمی برای به زبان آوردن جمله‌اش ترسید، ولی با این حال گفت:
    - روی پیشنهادم فکر کردی؟
    - آره، خیلی.
    - خب...
    - راستش می‌دونی رادمان، من به این نتیجه رسیدم که...
    - رها تو رو خدا جون به لبم نکن.
    - من به این نتیجه رسیدم که زندگی با تو... زیاد هم بد نیست.
    رادمان با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. روزی را به یاد نداشت که این چنین خوش حال باشد.
    - رها واقعا نمی‌دونم چی بگم. اون‌قدر خوشحال و شوک‌
    زده‌م که اصلا نمی‌تونم حالم رو توصیف کنم.
    رها لبخندی زد و گفت:
    - من دیگه باید برم فرودگاه؛ فعلا.
    - خداحافظ عزیزم.
    رها گوشی را قطع کرد و نگاه آخر را به دریا انداخت؛ چه سخت بود عزیز کسی بشوی که دوستش نداری. او این عزیزم‌ها را از زبان سیاوش می‌خواست. او دوست داشت خانم او شود؛ ولی دنیا هیچ‌گاه با این دخترک خوب تا نکرده بود.
    ***
    مادر رادمان نگاهی به او انداخت و با خوشحالی گفت:
    - قبول کرد؟
    - آره مامان، باورت میشه؟
    الهه خانم پسرش را در آغـ*ـوش گرفت؛ چه خوشحالی فراتر از ازدواج پسر برای مادرش است؟!
    - ان‌شاالله خوشبخت بشی مادر.
    رادمان بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ی مادرش گذاشت و به سمت اتاقش رفت. دوست داشت احساسش را یک جور تخلیه کند و چه کسی بهتر از سیاوش؟!
    سیاوش پاهایش را روی میز مقابلش گذاشت و به ساعت خیره شد. چهار روز و شش ساعت و هفت دقیقه بود که رها را ندیده بود و حتی خبری هم از او نداشت!
    با صدای گوشی‌اش، از جا بلند شد و نگاهی به آن انداخت؛ رادمان بود.
    - بله؟
    با شنیدن صدای بشاش او، ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - چی شده کبکت خروس می‌خونه؟
    - سیاوش باورت نمیشه، رها باهام تماس گرفت.
    - واقعا؟!
    - آره، گفت این چند روزه کیش بوده و یک ساعت دیگه پرواز داره.
    نفس راحتی کشید؛ فقط خبر سلامتی او کافی بود برای دل آشوبش.
    - تازه جواب خواستگاریمم داد.
    سیاوش گوش‌هایش تیز شدند برای شنیدن جواب او؛ دلش در هم می‌پیچید.
    - گفت باهام ازدواج می‌کنه؛ باورت میشه سیاوش؟ بالاخره...
    او ناشنوا شده بود یا رادمان سکوت کرده بود؟ او بینایی‌اش را از دست داده بود یا دنیا در برابرش سیاه شده بود؟ رهایش عروس دیگری می‌شد؟ او حتی رها را هم در لباس عروس و در کنار خودش تصور کرده بود!
    سیاوش گوشی را قطع کرد؛ که گفته بود مرد نمی‌شکند؟ عشقش را از او گرفته بودند؛ کم نبود! به خدا که کم نبود.
    عصبانی بود و باید یک جوری عقده‌هایش را خالی می‌کرد. شماره‌ی جهان را گرفت که بعد از چند ثانیه صدای ملوک در گوشش پیچید.
    - بله؟
    - گوشی رو بده جهان.
    - چی شده آقا؟
    فریاد بلندی زد که ملوک با ترس گوشی را نزدیک گوش جهان نگه داشت.
    جهان: بله؟
    - تو چه پدری هستی؟ هان؟ چجوری اسم خودت رو می‌ذاری پدر؟ حالم ازت به هم می‌خوره. عشقم رو گرفتی؛ امیدوارم خدا زندگیت رو ازت بگیره؛ امیدوارم یه روز این‌قدر خوار و ذلیل شی که به دست و پام بیفتی. الان دلت خنک شد؟ داره شوهر می‌کنه! عشقم داره جلوی چشم‌هام مال یکی دیگه میشه و من باز هم باید به خاطر اشتباهات تو بسوزم و بسازم.
    - پسرم!
    - خفه شو؛ به من نگو پسرم؛ من پسر تو نیستم؛ دیگه حق نداری اسم من رو بیاری؛ پسر تو بودن برای من مایه ننگه؛ می‌فهمی؟
    گوشی را قطع کرد و روی زمین نشست؛ چرا دردش تسکین پیدا نمی‌کرد؟
    ***
    رادمان با وسواس نگاهی به خودش درون آینه انداخت؛ یعنی زیبا شده است؟ رها تیپش را دوست دارد؟
    از عطری که رها از دبی برایش آورده بود، به گردنش زد و اتاق را ترک کرد. برای رسیدنش به فرودگاه لحظه شماری می‌کرد.
    رها نگاهی به ساعتش انداخت و از پله برقی پایین آمد. چمدان زرشکی‌اش را به دنبال خود کشید و به سمت سالن فرودگاه مهرآباد حرکت کرد که نگاهش به رادمان افتاد.
    دسته گل رز قرمزی به دست داشت و سرش را پایین انداخته بود.
    - سلام.
    رادمان سرش را بالا آورد و خیره نگاهش کرد. دلش برای او تنگ شده و می‌خواست به اندازه‌ی تمام این روزهای نبودش، نگاهش کند.
    - سلام عزیزم، خوبی؟
    - ممنون، تو خوبی؟ شرمنده تا اینجا کشوندمت!
    چشمک زیبایی زد و گفت:
    - شما بگو اونور دنیا؛ کیه که نیاد؟
    رها لبخندی زد که رادمان دسته گل را به سمتش گرفت و گفت:
    - داشت یادم می‌رفت، گل برای گل.
    لبخندی زد و گل را از او گرفت. سیاوش می‌دانست رها گل رز آبی دوست دارد، ولی رادمان...
    سرش را به چپ و راست تکان داد؛ او باید سیاوش را فراموش می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    رادمان چمدان را از رها گرفت و به سمت ماشین رفتند. به تک تک اجزای صورتش چشم دوخت و بدون آن که نگاهش را از چهره‌ی ساده و دلنشینش بگیرد، گفت:
    - رها نمی‌دونی چه‌قدر خوشحال شدم نظر مثبتت رو شنیدم؛ اصلا انگار دنیا رو بهم داده بودن. دوست دارم زودتر خواستگاری و ازدواج صورت بگیره تا خیالم راحت بشه و بتونم یه نفس راحت بکشم.
    رها لبخند کوتاهی زد و سرش را پایین انداخت.
    رادمان به رسم عادت در ماشین را برایش باز کرد و رها با تشکری در آن جای گرفت. چمدان را در صندوق جای داد و کنارش نشست.
    - بریم ناهار رو بیرون بخوریم؟
    با خجالت موهای بیرون زده از روسری‌اش را به داخل هدایت کرد و گفت:
    - نه، اگه بشه بریم شرکت؛ هم با فرهاد قرار دارم و هم زمان زیادیه بهش سر نزدم.
    - باشه عزیزم.
    رادمان دستش را به سمت پخش برد و آهنگ شادی شروع به نواختن کرد. رها سرش را به ماشین تکیه داد و باز هم به فکر فرو رفت؛ سیاوش ملودی‌های آرام گوش می‌داد که رها علاقه‌ی زیادی به آن‌ها داشت؛ ولی رادمان آهنگ‌هایی شاد که رها با شنیدن آن‌ها احساس اضطراب می‌کرد.
    دستی به صورتش کشید؛ این مقایسه‌ها تمامی نداشت!
    رادمان جلوی در شرکت نگه داشت و گفت:
    - فردا برای مراسم خواستگاری میایم.
    - فردا؟!
    - گفتم که دوست دارم زودتر مال خودم بشی!
    رها نفس عمیقی کشید و در مقابل ابراز احساسات او، تنها سکوت کرد. از ماشینش پیاده شد و همراه هم به سمت شرکت رفتند. مهدیس با دقت پرونده‌ها را جابه‌جا می‌کرد. همه جا سکوت بود؛ دلش هوای سیاوش را کرده بود؛ ولی باید مقاومت می‌کرد.
    رادمان: من برم تو اتاقم که کلی کار دارم.
    - باشه.
    رفتن رادمان را نگاه کرد و خواست به سمت اتاقش برود که در اتاق سیاوش باز شد و چهره‌ی خسته‌اش نمایان شد.
    سیاوش خیره به رهایی شد که هر شب قول دیدار دوباره‌اش را به دل بی‌طاقتش داده بود. به سمتش قدم برداشت و خیره نگاهش کرد. رها باز هم مـسـ*ـت بوی عطرش شده بود و محو چشمان سیاهش.
    مهدیس با دیدن حالات آن دو، به هوای درست کردن قهوه، از جایش بلند شد و آن دو را تنها گذاشت.
    سیاوش با فاصله‌ای نسبتا کم جلویش ایستاد و جز به جز صورتش را نگاه کرد. زیر چشمانش گود افتاده بود و رنگ پریده‌اش خبر از بی‌اشتهایی‌اش می‌داد.
    تمام توانش را جمع کرد و گفت:
    - رادمان بهم گفت جواب مثبت بهش دادی. امیدوارم خوشبخت بشی؛ لیاقت تو بیشتر از این‌هاست.
    پوزخندی بهش زد و گفت:
    - آره خب، لیاقت من رو هر کسی نداره!
    بی‌توجه به او در اتاق را بست و ندانست چه کرد با دل بیچاره‌ی سیاوش؛ ندانست چه کرد با غرور مردانه‌اش که بار دیگر در مقابل رها و خودش شرمنده شده بود.
    ***
    همه چیز برای آمدن مهمان‌ها فراهم بود؛ میوه‌هایی که با تمام سلیقه در ظرف کریستالی چیده شده بود؛ شیرینی‌های تری که به تازگی از شیرینی فروشی بنامی خریداری کرده بود.
    کت و دامن شیری رنگی تنش کرده بود. چه‌قدر جای مادر و پدرش خالی بود! او باید به تنهایی میزبان مهمانانش می‌شد؟ مگر مراسم خواستگاری بدون آن‌ها هم می‌شد؟! چه کسی می‌خواست در رابـ ـطه با مهریه صحبت کند؟ که می‌خواست او را برای آوردن چای صدا بزند؟
    موهای فرش را پشت گوش زد و کل خانه را از نظر گذراند که آیفون به صدا در آمد و استرسی به جانش افتاد . دکمه را فشرد و دستی به کتش کشید. لبان رژ زده‌اش را روی هم کشید و نام خدا را به زبان آورد.
    در خانه را باز کرد کمی منتظر ایستاد که آسانسور در طبقه‌ی مورد نظر ایستاد.
    الهه خانم با اشتیاق عروس زیبایش را از نظر گذراند و در آغوشش گرفت.
    - سلام عروس گلم.
    رها سرش را پایین انداخت و رادمان محو گونه‌های سرخش شد.
    رها: بفرمایید داخل! خیلی خوش اومدید.
    وارد خانه شدند و روی مبل‌ها جا گرفتند.
    الهه خانم: چه خونه‌ی خوشگلی داری عزیزم؛ دیزاینش کار خودته؟
    - بله.
    محمود آقا: عروسم هنرمنده خانم! دست کمش نگیر!
    رها: ممنون، شما لطف دارید.
    همراه یک عذرخواهی از جایش بلند شد و چای خوش رنگ را درون استکان‌های کمر باریک ریخت و ظرف کریستال مملو از قند و شکلات را کنارش قرار داد.
    الهه خانم: بیا بشین دخترم؛ خودت رو اذیت نکن.
    چای را به سمتشان گرفت و گفت:
    - این چه حرفیه؟! بفرمایید.
    - ممنونم عزیزم.
    چای را به سمت رادمان گرفت که زیر لب گفت:
    - دست شما درد نکنه عروسم.
    لبخند خجالت‌زده‌ای زد و روی مبل تک نفره‌ای نشست.
    الهه خانم: خب عزیزم، زودتر بریم سر اصل مطلب، راستش این پسر من از وقتی روی ماهت رو دیده، عاشق و شیفته‌ت شده. خونه و ماشین هم داره و تا الان دستش تو جیب خودش بوده؛ شغلش هم که خودت مطلعی. می‌دونم حرف‌هاتون رو با هم زدید و پسر شیطون من جواب مثبت رو ازت گرفته؛ ولی خب وظیفه بود باز هم ما به خواستگاری بیایم. شما حرفی، شرطی، چیزی نداری؟
    نفس عمیقی کشید تا بتواند اعتماد به نفس از دست رفته‌اش را برگرداند.
    - راستش من یک شرط دارم؛ خودتون بهتر از هر کسی می‌دونید من در تهران چه خاطرات تلخی دارم؛ می‌خواستم بعد از ازدواج همراه رادمان از ایران بریم؛ هم برای شغلمون بهتره و هم من می‌تونم آرامش داشته باشم.
    محمود آقا سرش را به حالت مثبت تکان داد؛ خوب دخترک را درک می‌کرد.
    محمود آقا: حق با توئه دخترم. همیشه هر جور که دوست داری زندگی کن؛ هر جوری که آرامش داری.
    - واقعا ممنونم!
    محمود آقا: تو مشکلی نداری پسرم؟
    رادمان لبخند پر مهری به رها زد و گفت:
    - هر چی رها بگه.
    الهه خانم دوست نداشت باز هم پسرکش از خودش دور باشد؛ ولی چه می‌توانست بگوید زمانی که هر دو راضی بودند؟
    محمود آقا: دخترم حالا جایی رو هم برای زندگی انتخاب کردی؟
    - بله، راستش فکر می‌کنم استانبول جای مناسبیه؛ زبان ترکی رو بلدم و همچنین از طرف وکیلم می‌تونم شغل خوبی هم برای خودم و هم برای رادمان پیدا کنم؛ فاصله‌ی کمی هم با ایران داره.
    محمود آقا: درسته.
    رادمان: شرکت چی؟
    رها: اگه آقای سام بخوان سهمم رو بهشون می‌فروشم، ولی اگر نخوان، آقای اردشیری مشتری دست به نقدیه.
    الهه خانم چای سرد شده‌اش را همراه شیرینی مزه مزه کرد و گفت:
    - مهریه!
    رها سرش را با خجالت پایین انداخت که آقا محمود گفت:
    - هزار و چهار صد تا؛ نظرت چیه عروس خانم؟
    رادمان: هزار و چهار صد تا گل رز هم من بهش اضافه می‌کنم.
    محمود آقا: چه عالی!
    رها: راستش مهریه رو کی داده و کی گرفته!
    محمود آقا: نگو دخترم؛ مهریه حق طبیعی یک زنه.
    رها سکوت کرد که الهه خانم گفت:
    - راستش دخترم، رادمان خیلی اصرار داره زودتر مراسم عروسی رو راه بندازیم؛ البته من هم موافقم چون شما شناخت کافی از هم دارید.
    محمد آقا: نظرتون درباره‌ی آخر این ماه چیه؟
    رادمان: عالیه، من که موافقم.
    محمود آقا: پسر جان به تو بگن همین فردا هم که موافقی!
    رها لبخند ریزی زد و گفت:
    - بله مناسبه.
    الهه خانم شیرینی که همراه خود آورده بود را باز کرد و گفت:
    - پس دهنتون رو شیرین کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    - تصمیمت رو گرفتی؟
    - آره فرهاد، از خیر همه چیز گذشتم و حالا می‌خوام یه زندگی سرتاسر آرامش داشته باشم.
    - حق داری.
    موهایش را پشت گوشش زد و گفت:
    - می‌خوام در رابـ ـطه با فروش شرکت خودت با سیاوش صحبت کنی. کارهای رفتن به استانبول هم باید تا قبل از عروسی درست بشه!
    - باشه، اصلا نگران این چیزها نباش!
    - واقعا ازت ممنونم؛ من خیلی بهت بدهکارم.
    - نزن این حرف رو؛ تو هم جای خواهر نداشته‌امی.
    لبخندی از مهربانی‌اش زد که آیفون به صدا درآمد.
    - من دیگه باید برم؛ فعلا.
    - خداحافظ عزیزم.
    به سمت آیفون رفت که چهره‌ی بشاش رادمان مقابلش قرار گرفت. امروز قرار بود همراه هم برای خرید لوازم عروسی بروند. آیفون را برداشت و بدون آن که به بالا دعوتش کند گفت:
    - الان میام.
    کیفش را از روی کاناپه برداشت و از خانه خارج شد.
    کنار رادمان روی صندلی جای گرفت و گفت:
    - سلام.
    - سلام عزیزم، خوبی؟
    - ممنون، قراره کجا بریم؟
    - خرید حلقه، چون سر راهمونه .
    - باشه.
    ***
    رها به انگشتر ساده‌ای اشاره کرد و گفت:
    - نظرت چیه؟
    - خیلی قشنگه! مخصوصا نگین‌های ریزش.
    رها حلقه را در انگشتش کرد و کمی از خودش فاصله داد تا دقیق‌تر نگاهش کند.
    مغازه‌دار: این مدل از پر فروش‌ترین‌هامونه خانم.
    رها سرش را تکان داد و انگشتر مردانه‌ای را در انگشت رادمان فرو برد. دستش را کنار دستش گذاشت و گفت:
    - همین رو دوست دارم.
    رادمان: آقا لطفا همین رو حساب کنید.
    - چشم.
    ***
    فردا تولد رها بود. دلش می‎خواست خودش برایش جشن بگیرد. جشنی به یاد ماندنی برای عشق از دست رفته‌اش. با خودش عهد کرده بود پس از این جشن دیگر فکر او را از ذهنش بیرون کند؛ هر چند که سخت باشد؛ هر چند که نتواند.
    رها از شلوغی خوشش نمی‌آمد و برای تولدش تنها دوستان نزدیک را دعوت کرده بود.
    در مقابل شیرینی فروشی ایستاد و داخل رفت. عکسی را که در دبی از رها گرفته بود به دست شیرینی فروش داد تا بر روی کیک پیاده‌اش کنند.
    سوار ماشین شد و به سمت رستوران معروف شهر حرکت کرد.
    بدون نگاه به منو، سفارش جوجه و سالاد ماکارونی داد. رهایش عاشق این دو بود؛ مگر می‌شد فراموش کند؟
    تلفنش را برداشت؛ هنوز به رادمان زنگ نزده بود؛ دلش می‌خواست رها را سورپرایز کند.
    رادمان: بله؟
    - سلام، خوبی؟
    - سلام ممنون، تو خوبی؟
    - آره، کجایی؟
    - با رها اومدیم خرید حلقه.
    قلبش به درد آمد؛ حلقه در دستان ظریفش باید دیدنی باشد!
    - راستش فردا تولد رهاست؛ می‌خواستم بگم که می‌خوام براش تولد بگیرم، ولی لطفا تو چیزی بهش نگو و به بهونه‌ی یه مهمونی ساده بیارش اینجا.
    رادمان ابرویش را بالا داد و گفت:
    - مگه امروز چندمه؟
    - بیست و پنج آذره.
    رادمان ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد برای فراموشی تولدش.
    - باشه حتما، کاری نداری من انجام بدم؟
    -نه، کاری نیست؛ فعلا.
    رادمان گوشی را قطع کرد. خوشش نمی‌آمد مرد غریبه‌ای برای همسرش جشن تولد بگیرد. دوست داشت جشن کوچکی بین خودشان باشد؛ ولی نمی‌شد درخواست او را رد کرد.
    سیاوش زنگی به اکرم خانم، پیرزنی که هفته‌ای دو بار برای تمیز کاری به خانه‌اش می‌آمد زد و از او خواست تا فردا راس ساعت هشت صبح آنجا باشد.
    همه چیز باید بدون نقص انجام می‌شد.
    ***
    رها اشاره‌ای به لباس عروس زیبایی کرد و گفت:
    - این چه قشنگه!
    رادمان همراه با عشق نگاهش کرد و گفت:
    - مطمئنم تو تن تو قشنگ‌تر هم میشه.
    رها لبخندی زد و با هم وارد مزون شدند. رها اشاره‌ای به لباس عروس کرد و گفت:
    - میشه از اون لباس، سایزم رو بدید؟
    - حتما عزیزم.
    رها لباس را از دست دخترک گرفت و وارد اتاق پرو شد.
    چون عروسی‌شان در باغی گرفته می‌شد و تعداد مهمان‌ها کم بود، زنانه و مردانه در یک مکان قرار داشت. دست‌ها و گردنش کاملا پوشیده بود؛ لباسش تا زانوانش تنگ بود و از آن به بعد گشاد می‌شد. سنگ‌دوزی‌های روی سـ*ـینه‌اش بسیار زیبا بود و هنر دست خیاط را به رخ می‌کشید.
    در اتاق بزرگ را باز کرد و جلوی رادمان ایستاد. رادمان به عروس زیبایش نگاهی کرد؛ این دختر در عین سادگی زیبایی منحصر به فردی داشت که نمی‌توانست از او چشم گیرد.
    - عالیه رها!
    رها چرخی زد و گفت:
    - خودم هم خیلی دوستش دارم.
    رادمان لبخندی بهش زد و گفت:
    - مثل فرشته‌ها شدی عزیزم.
    رها سرش را با خجالت پایین انداخت و برای تعویض لباسش به سمت اتاقک رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    رادمان در کمد رها را باز کرد و به سلیقه‌ی خودش کت و دامن یاسی رنگی را به دستش داد و گفت:
    - بلند شو عزیزم؛ دیر شد!
    - رادمان من نمی‌خوام به این مهمونی بیام؛ چرا درکم نمی‌کنی؟!
    - رها خواهش می‌کنم اذیت نکن دیگه؛ زود برمی‌گردیم؛ من قولش رو به سیاوش دادم.
    - چرا باهام هماهنگ نکردی؟ اصلا شاید من مشکلی داشتم!
    رادمان کلافه نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند.
    - رها جان سیاوش کلی مهمون دعوت کرده؛ نمیشه ما نریم.
    رها گوشی خانه را به دستش داد و گفت:
    - چرا میشه؛ زنگ بزن بگو نمیایم.
    رادمان گوشی را از دستش گرفت و به روی تخت پرت کرد؛ صبر او هم اندازه‌ای داشت! نگاهی به رها انداخت و از اتاق خارج شد.
    رها هم نمی‌خواست به این مهمانی برود و با خودش عهد کرده بود دیگر او را تا مراسم عروسی نبیند؛ قصد او از این مهمانی چه بود؟
    کت و دامن را از روی تخت برداشت و بی‌حوصله تنش کرد. موهایش فر بود و فقط گل سر کوچکی بهشان زد. رژ یاسی‌اش را به لب‌های باریکش مالید و مانتواش را به تن کرد.
    رادمان روی کاناپه نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود. همین‌طوری هم از این‌که سیاوش برای رها تولد گرفته است، ناراحت بود و لجبازی‌های رها عصبی‌ترش کرده بود.
    با بیرون آمدن رها از اتاق، بی‌حرف از جایش بلند شد و به سمت در رفت. رها پوفی کرد و به دنبالش راه افتاد.
    رادمان این بار بدون آن‌که در ماشین را برای او باز کند سر جایش نشست و ماشین را روشن کرد؛ تقصیر رها چه بود؟ او فقط نمی‌خواست بار دیگر او را ببیند و بشکند!
    ***
    سیاوش تمام کارها را انجام داده بود. بادکنک‌ها را خودش با عشق باد کرده بود و به دیوار آویزان کرده بود. در جعبه‌ی کوچک را باز کرد و نگاهی به گردنبد انداخت. دستی بر روی اسم رادمان کشید؛ چه قدر شکسته بود زمانی که نام او را بر روی گردنبد دخترکش حک کرده بود!
    ***
    رها در انتظار رادمان جلوی در ایستاده بود و با پاشنه‌ی کفشش بر روی زمین ضربه می‌زد. رادمان با دقت ماشین را پارک می‌کرد و نگاهی هم به رها نمی‌انداخت؛ بی‌شک قهر این مرد نفس‌گیر بود!
    رادمان قفل درها را زد و به سمت رها آمد؛ زنگ خانه سیاوش را فشرد که بی‌حرف در باز شد. هر دو به سمت آسانسور رفتند و رها به دیوار آن تکیه داد؛ باید اعتماد به نفسش را جمع می‌کرد. رادمان دستمال کاغذی از درون جیبش بیرون کشید و به دست رها داد؛ خوشش نمی‌آمد جلوی سیاوش چنین رژ پررنگی بزند.
    - رژت رو پاک کن.
    رها با تعجب به رادمان خیره شد؛ او واقعا همان رادمان بود؟!
    - چرا باید این کار رو بکنم؟
    - چون من صلاح می‌دونم.
    با ایستادن آسانسور، رها سریع اتاقک را ترک کرد و به سمت واحد سیاوش رفت.
    در باز بود و خانه در تاریکی غرق شده بود. رها به سمت رادمان برگشت و گفت:
    - این جا چرا این جوریه!
    - برو داخل.
    رها با تعجب به سمت داخل رفت که ناگهان چراغ‌ها روشن شد و بچه‌ها شروع به دست زدن کردند.
    خانه‌ی بی‌روح سیاوش، حال پر شده بود از بادکنک‌های رنگی! رها دستش را جلوی صورتش گرفت؛ باورش نمی‌شد بعد از هشت سال باز هم برایش تولد گرفته‌اند. نگاهی به سیاوش انداخت که گوشه‌ی دیوار ایستاده بود و تنها نگاهش می‌کرد؛ کار او بوده است؟
    رها: وای بچه‌ها ممنون، خیلی سورپرایز شدم!
    شیوا به سمتش آمد و در آغوشش کشید.
    - تولدت مبارک عزیزم.
    - مرسی شیوا.
    رها تک به تک از همه تشکر کرد تا به سیاوش رسید.
    رها: ممنون.
    سیاوش سرش را پایین انداخت؛ توان نگاه به او را نداشت؛ مگر می‌شد نگاهش به چشمان قهوه‌ای رنگش بیفتد و دلش نلرزد؟!
    - خواهش می‌کنم؛ من کاری نکردم؛ برنامه‌ی رادمان بود.
    کارش را بی‌منت کرده بود؛ چرا نمی‌خواست حتی ذره‌ای به این دختر بفهماند که حسی به او دارد؟ مگر جشن تولد برنامه خودش نبود؟!
    رها تکه‌ای از موهایش را پشت گوشش زد و گفت:
    - به هر حال ممنون
    رادمان به سمت‌شان آمد تا جلوی مکالمه‌ی آن‌ها را بگیرد.
    - نمی‌خوای بری لباس‌هات رو عوض کنی عزیزم؟
    - چرا.
    رها به سمت اتاقی رفت و مانتواش را روی تخت گذاشت.
    رایانا به دنبالش آمد و گفت:
    - رها جان بیا که می‌خوایم کیک رو بیاریم.
    رها لبخندی زد و به سمت سالن حرکت کرد.
    روی مبل سه نفره‌ی بزرگی نشست که رادمان هم در کنارش جای گرفت.
    شیوا با لبخند کیک نسبتا بزرگی را به سمت او آورد و روی میز جلویش گذاشت.
    رها نگاهی به عکس خود بر روی کیک انداخت؛ مگر می‌توانست آن مسافرت را از یاد ببرد؟! خوب می‌دانست تنها سیاوش این عکس را دارد.
    رها نگاهی به شمع‌هایی که عدد بیست و هفت را نشان می‌دادند، کرد. حال نه سال بود که پدر و مادرش در کنارش نبودند. چشمانش را بست و زیر لب دعایی کرد.
    - خدایا لطفا زندگیم درست بشه؛ من فقط آرامش می‌خوام.
    دعایی کرد و ندانست سرنوشت تلخ او هنوز هم ادامه دارد.
    رها شمع‌هایش را فوت کرد و سیاوش به چهره‌ی او خیره شد. زمانی که وکیلش عکس او را برایش فرستاده بود، باورش نمی‌شد این همان رهایی است که زمان شراکت با پدرش او را چند باری دیده بود.
    آن زمان که به خاطر او به ایران بازگشت، هیچ‌گاه فکر اینجا را نمی‌کرد. کاش پایش قلم شده بود و زندگی دخترکش را تباه نمی‌کرد.
    شیوا: حالا وقت کادوهاست.
    شیوا با ذوق کادوی اهدایی خود را که عطر مورد علاقه‌ی رها بود به دستش داد و گفت:
    - قابل شما رو نداره.
    رها بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی گونه‌اش زد و تشکر کرد.
    رایانا کادوی خود را به دست او داد و باری دگر تولدش را تبریک گفت.
    سیاوش پای رفتن و دادن کادو را نداشت؛ با دادن آن گردنبند دخترکش می‌شکست!
    سیاوش جعبه‌ی کوچک را به دستش داد و گفت:
    - تبریک میگم.
    رها جعبه را از دستش گرفت و گفت:
    - ممنون، لطف کردی.
    رادمان ساعت گران‌قیمتی که برای او خریداری کرده بود را به دستش داد.
    - مرسی.
    رادمان سرش را کنار گوش او برد و گفت:
    - دوستت دارم.
    رها لبخند از سر اجبار زد؛ هیچ احساسی نسبت به این کلمه‌ی پر احساس نداشت! چه می‌کرد؟
    سیاوش به سمت بچه‌ها برگشت و گفت:
    - بفرمایید، شام آماده‌ست.
    رادمان دست رها را گرفت و همراه هم به سمت میز رفتند و روی صندلی نشستند. رادمان تکه‌ای جوجه داخل بشقابش گذاشت و گفت:
    - چیزی نیاز نداری؟
    - نه.
    سیاوش تکه‌ای از جوجه را داخل دهانش گذاشت. همیشه از این غذا نفرت داشت؛ اما حال نمی‌دانست چه شده است که با اشتها آن را می‌خورد!
    رادمان با تمام شدن غذا سرش را به سمت رها کج کرد و گفت:
    - لباس‌هات رو بپوش بریم.
    رها یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
    - الان که خیلی زوده!
    رادمان به که می‌گفت نزدیکی سیاوش و رها را دوست ندارد؟
    - رها باهام لج نکن.
    رها با بغض از جایش بلند شد و مانتواش را از اتاق برداشت.
    رایانا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
    - کجا عزیزم؟! الان که تازه ساعت ده شده!
    - رادمان خسته‌ست عزیزم.
    شیوا: وا رها، کجا میری؟
    - رادمان خسته‌ست؛ ببخشید باید بریم.
    سیاوش نگاهی به او انداخت؛ مگر می‌شد صدای بغض‌دار او را نشنود؟ رادمان چه کرده بود با دخترک؟
    بچه‌ها دیگر سوالی نپرسیدند و بعد از خداحافظی از همه، از خانه خارج شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    سوار ماشین شد و نیم‌نگاهی به او انداخت.
    - رادمان!
    - حوصله ندارم رها؛ بذار برای بعد.
    سرش را پایین انداخت و با انگشتانش بازی کرد.
    رادمان جلوی در خانه‌اش توقف کرد که گفت:
    - نمیای بالا؟
    -نه برو، شب بخیر؛ رسیدی بالا بهم زنگ بزن.
    - توی راه پله‌ها قراره بکشنم؟!
    کلافه نگاهش کرد که متوجه شد شوخی‌اش بی‌جا بوده است. بی‌حرف از ماشین پیاد شد و به سمت در خانه رفت. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش، بر روی گونه‌اش چکید.
    «دلم آرامشی می‌خواهد
    در بی‌دلهره‌ترین آغـ*ـوش دنیا
    جایی باید باشد
    غیر از این کنج تنهایی
    تا آدم گاهی آنجا جان بدهد؛
    مثلا آغـ*ـوش تو،
    جان می‌دهد برای جان دادن...»
    کیفش را بر روی تخت پرت کرد که جعبه‌ای به روی زمین افتاد. آن را برداشت و در آن را باز کرد.
    گردنبند اهدایی سیاوش را جلوی صورتش گرفت و نگاهش به نام رادمان افتاد.
    چه چیزی را می خواست ثابت کند؟ می‌خواست بگوید ازدواج او برایش مهم نیست؟ به خدا که قلبش بیشتر از این نمی‌شکست!
    گردنبند را در دستش فشرد و به سمت بالکن رفت. درش را باز کرد و گردنبند گران‌قیمت را به پایین پرتاب کرد. او فقط نام او را می‌خواست؛ مگر زیاد بود؟
    ***
    پوشه را داخل قفسه‌ی کار گذاشته شده در دیوار گذاشت و به سمت پنجره رفت و کمی بازش کرد.
    سیگارش را گوشه‌ی لبش گذاشت و همراه فندکی آتشش زد که ناگهان در با شتاب باز شد.
    نگاهی به چهره‌ی سرخ سیاوش انداخت و بی‌توجه پک عمیقی از سیگارش گرفت.
    - شمس چی میگه؟
    خاکسترش را بر روی جا سیگاری کریستال خالی کرد و با حفظ ظاهر گفت:
    - چی میگه؟
    - یعنی چی که می‌خوای بری استانبول؟
    - نمی‌خوام اینجا بمونم؛ اون‌ور برام بهتره؛ آرامش دارم؛ از دست بعضی آدم‌های نمک‌نشناس هم راحت میشم.
    مگر می‌شد متوجه منظورش نشود؟! الحق که نمک‌نشناس بود و آن را می‌دانست؟! چگونه دوری این دختر را تحمل می‌کرد؟ به خدا سوگند که دیدن او تنها برایش کافی بود! چگونه می‌توانست بدون ملودی زیبای صدایش سر کند؟ چگونه می‌توانست بدون استشمام عطر او تنفس کند؟ سردی زمستان آمده از راه را چگونه بی‌گرمای وجودش سر کند؟
    قدمی به سمتش برداشت و نگاهش کرد. می‌خواست تک‌تک سلول‌هایش را به خاطر بسپارد. اگر او این گونه آرامش داشت، حاضر بود تا آخر عمر در آتش نبودش بسوزد.
    سیگار را از گوشه‌ی لبش برداشت و آرام گفت:
    - نکش این لعنتی رو دیگه.
    کاش می‌توانست بگوید با هر پک، ضربه‌ای به روح خسته‌اش می‌زند! نگاهی به چشمانش انداخت؛ مگر می‌شد این چشمان نم‌دار را ببیند و دلش هوایی نشود؟ کاش می‌توانست بگوید طلوع بی‌پایان است چشمان قهوه‌ای رنگش!
    - اونجا من آشنا زیاد دارم. اگر مشکلی داشتین حتما بگو. چند تا از دوست‌هام هم اونجا شرکت دارن. می‌سپرم رادمان رو استخدام کنن. دیگه رفتی اون‌جا این‌قدر خودت رو درگیر کار نکن.
    سیاوش سرش را پایین انداخت تا چشمانش را نبیند.
    - زندگی کن رها؛ زندگی.
    ***
    - عروس خانم، آقا داماد تشریف آوردن.
    با ترس سرش را بالا آورد و به صورت غرق در آرایشش خیره شد. حتی این آرایش غلیظ هم نمی‌توانست مانع از دیده شدن چشمان غم‌دارش شود.
    چه بر سر آینده‌اش آورده بود؟ به راستی امروز عروس شخص دیگری می‌شد؟ مگر همیشه طالب زندگی که با عشق شروع شود نبود؟
    الهه خانم بـ..وسـ..ـه‌ای بر گونه‌ی نوعروسش زد و گفت:
    -بلند نمیشی گل دختر؟ پسرم بی‌تابته!
    از جایش بلند شد و دامن چین‌دارش را به دست گرفت. با هر قدم، خدا نفسش را می‌گرفت. سالن آرایشگاه به دور سرش می‌چرخید .
    از پله‌ها پایین آمد و هیچ توجه‌ای به نقل‌هایی که بر سرش ریخته می‌شد، نداشت.
    می‌توانست فرار کند؟! جایی را می‌خواست که تنها خودش باشد و خدای خودش!
    رادمان با دیدن رهای زیبایش در آن آرایش و لباس لبخندی صورتش را زینت داد. دست رها را گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی آن زد. رها داغ نشد؛ نه! سرمای زمستان بود یا بـ..وسـ..ـه‌ی کوچک روی دستش؟
    سرش را به سر رها نزدیک کرد و گفت:
    - مثل فرشته‌ها شدی عزیز دلم!
    سرش را پایین انداخت تا مروارید حلقه زده در چشمانش را نبیند و رادمان چه ساده بود که فکر کرد عروسش خجالت کشیده است.
    در ماشین را برایش گشود و کمک کرد عروسش در آن جای گیرد.
    دسته گلش را روی دامنش گذاشت و ناخن‌هایش را در دستش فرو برد.
    رادمان نگاه دوباره‌ای به او انداخت و گفت:
    - حیفِ اون صورت قشنگت نیست که نذاشتی عکاس و فیلم‌بردار بگیریم؟!
    لبخند تلخی زد که رادمان حرکت کرد. صدای پخش ماشین را بلند کرده بود تا همه بدانند بالاخره توانسته است دل رئیس مغرورش را بدزدد.
    جلوی باغ سیاوش نگه داشت. رادمان اصرار داشت که عروسی در آن‌جا گرفته شود و هیچ کس جز خودش نمی‌دانست که می‌خواهد خاطره‌ی عروسی‌شان برای همیشه در ذهن سیاوش باقی بماند.
    مهمان‌ها جلوی در ایستاده بودند و دست می‌زدند.
    به سمت رها رفت و کمکش کرد تا پیاده شود.
    رها دامنش را در دست گرفت و نگاهش در چشمان مردی قفل شد.
    سیاوشش بود؟! کِی این‌قدر شکسته شده بود؟ چروک‌های کناره‌ی چشمش برای چه بود؟ گودی زیر چشمانش محال بود برای فکر به رهایش باشد!
    نگاهش را کمی پایین‌تر آورد. همان کت و شلوار انتخابی رها در دبی بود! همان کراوات کالباسی رنگ!
    سرش را به سوی آسمان بلند کرد و زیر لب گفت:
    - خدایا گله نمی‌کنم؛ اما آروم‌تر امتحانم کن. به خدا خسته‌م!
    خدایش را به خودش قسم می‌داد تا دوای دردش باشد، تا آرامش کند؛ ولی همه چیز نمکی بر روی زخمش بود و بس.
    «دوست داشتنت
    بهانه‌ای بود برای زندگی کردن
    و اکنون زندگی کردن
    در حاشیه‌ی دوست داشتن توست»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    تکه‌ای از لباسش را در دست لرزانش گرفت. رادمان دستش را پشت کمر او گذاشت و به جلو هدایتش کرد.
    چرا هیچ کس نبود تا سیلی به صورتش بزند و مانعش شود؟!
    همانند مرده‌ای متحرک به دنبال رادمان حرکت می‌کرد. چهره‌ی سیاوش هر لحظه جلوی چشمانش بود و دردی می‌شد بر روی کوله‌بار دردهای روی قلبش.
    روی صندلی‌اش نشست. حتی سفره عقد زیبا و باشکوهی که مقابلش پهن شده بود، خوشحالش نکرد و ترس را به جانش انداخت.
    رادمان از آینه نگاهی به رها انداخت. برایش مهم نبود دوستش ندارد. برایش مهم نبود به دیگری علاقه دارد. او می‌توانست عاشقش کند و به خود ایمان داشت.
    با شنیدن صدای حاج آقا، رعشه‌ای به جانش افتاد. فشارش افتاده بود و بدنش سست بود. همه چیز به دور سرش می‌چرخید و تصویر تاری را برایش ایجاد کرده بود.
    صدای حاج آقا در گوشش به صدا در آمد و تازیانه‌ای به روح خسته‌اش زد.
    «خدایا آسمانت متری چند؟ دیگر زمینت بوی زندگی نمی‌دهد!»
    - دوشیزه‌ی مکرمه، سرکار خانم رها راد، آیا به بنده وکالت می‌دهید شما را به عقد دائم آقای رادمان سپهری با مهریه‌ی هزار و چهارصد سکه‌ی بهار آزادی و هزار و چهارصد شاخه گل رز دربیاورم؟ آیا بنده وکیلم؟
    نمی‌دانست برای بار چندم حاج آقا این جملات نفرت‌انگیز را تکرار کرد که با صدای رادمان به خود آمد.
    -رها!
    سرش را بالا آورد و نگاهی به او کرد.
    -بله.
    سیاوش به روی زمین افتاد و خیره‌ رهایش را نگاه کرد. پاسخ مثبت رهایش قلبش را فشرده کرد؛ مگر ضربه‌ای فراتر از این هست؟ مگر مرگ به چه معنا بود؟ دیدن رها در کنار دیگری، هر لحظه جانش را می‌گرفت.
    «حرفت همه جا هست؛ چه باید بکنم؟
    با این همه بن‌بست چه باید بکنم؟
    لیلی تو ندیدی که چه با من کردند!
    مردم چه بلاها به سَرم آوردند
    من عاشق شدم، مرا نمی‌فهمیدند
    در شهرِ خودم مرا نمی‌فهمیدند
    این دغدغه را تاب نمی‌آوردند
    گاهی همگی مسخره‌ام می‌کردند
    بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
    مردم به سراپای دلم خندیدند.»
    رها نگاهش را میان جمعیت چرخاند و سیاوشش را نشسته بر روی سنگ ریزه‌ها پیدا کرد؛ مگر می‌شد از این فاصله برق قطره اشکش را نبیند؟! لبانش را ذره‌ای از هم فاصله داد و گفت:
    - خراب کردی سیاوش!
    در تمامی لحظاتی که مهمان‌ها کادوهایشان را می‌دادند، با سری پایین افتاده تشکر می‌کرد.
    با تمام شدن آن‌ها، همراه رادمان به سمت جایگاه عروس و داماد رفتند.
    سیاوش روی صندلی نشسته بود و دستانش روی صورتش بود. پایش را با سرعت روی زمین می‌کوبید؛ خوب می‌دانست این کار را زمانی انجام می‌دهد که عصبی است.
    رادمان کلافه از نگاه‌های رها، دستش را گرفت و به سمت مهمان‌ها برد. دلش نمی‌خواست این روز را زهرش کند.
    رها همانند عروسکی چوبی تنها سرش را تکان می‌داد و تشکری زیر لب می‌گفت؛ چه انتظاری از او داشتند؟ که شاد باشد؟! آینده‌اش نابود شده بود! عشقش کشته شده بود! مگر چیز کمی بود؟
    نگاهی به اطراف انداخت؛ هیچ فامیلی از او در بین جمعیت نبود؛ چه مظلومانه عروس شده بود!
    در بچگی چه خیال‌هایی برای خودش داشت!
    شیوا به سمتش آمد و در آغوشش کشید. او تنها کسی بود که می‌توانست دل غم‌دیده‌اش را درک کند.
    شیوا: رادمان چند لحظه عروست رو بهم قرض میدی؟
    رادمان نگاهی به او انداخت؛ شاید کمی حالش بهتر شود.
    - باشه، فقط مواظبش باش.
    شیوا چشم غره‌ای به او رفت و گفت:
    - چشم.
    رها به دنبال شیوا به سمت ویلا رفت. با رسیدنشان به گوشه‌ی خلوتی، خودش را در آغوشش جا داد و شروع به گریستن کرد.
    - خسته‌م شیوا! دارم با آینده‌م چی‌کار می‌کنم؟! من هنوز هم اون رو دوستش دارم؛ من هنوز هم نمی‌تونم با نبودش کنار بیام.
    شیوا صورت زیبایش را میان دستانش گرفت و گفت:
    -تو رو خدا گریه نکن رها؛ همه چیز این‌جوری نمی‌مونه؛ حتما قسمت بوده.
    رها با عصبانیت از آغوشش بیرون آمد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
    -پدرم مرد، گفتن قسمت بوده! مادرم مرد، گفتن قسمت بوده! چند ماه تو تیمارستان مردم و زنده شدم، گفتن قسمت بوده! حالا که آینده‌م هم نابود شده، قسمت بوده؟!
    شیوا چه می‌توانست بگوید؟ حرف‌های او درست بود و فکش را قفل کرده بود. سرنوشت این دختر تا کجا می‌خواست در مسیر تلخ خودش ادامه پیدا کند؟
    -رها!
    رها بی‌توجه به او از ویلا خارج شد و به سمت جایگاهش رفت. رادمان نگاهی به او انداخت و گفت:
    - خوبی عزیزم؟
    - آره.
    الهه خانم به سمتشان آمد و گفت:
    - چه عروس و داماد بی‌ذوقی! بلند شین برقصین ببینم.
    رها: الهه جو...
    الهه خانم میان کلامشان پرید و دستشان را گرفت.
    - بلند شین که به بچه‌ها سپردم یه آهنگ عالی براتون بذارن.
    رها بی‌حوصله از جایش بلند شد و همراه رادمان به سمت پیست رقـ*ـص رفت. ناگهان تمامی چراغ‌ها خاموش شد و تنها رقـ*ـص نورهایی که در گوشه و کناره‌های پیست قرار داشت، فضا را روشن کرده بود.
    دختر و پسرهایی که در اطراف آن‌ها دست در دست هم می‌رقصیدند، مانع از دیده شدن آن‌ها بودند و او چقدر ممنون‌شان بود.
    رها سرش را روی شانه‌ی رادمان گذاشت و آرام خودش را تکان داد. این مرد تنها حسنی که برای او داشت، منبع آرامشش بود.
    رادمان بـ..وسـ..ـه‌ای بر سر تازه عروسش زد و گره دستانش را دور کمر او محکم کرد.
    در قسمتی از رقـ*ـص، جای رادمان با مرد دیگری عوض شد و رها را به خودش آورد.
    با شوک نگاهی به چشمان سیاهش انداخت؛ خودش بود دیگر! مگر می‌شد چشمان زیبای او را به یاد نداشته باشد؟!
    دفعه‌ی آخری بود که او را می‌دید! دفعه‌ی آخر!
    عطرش را با تمام وجود استشمام کرد؛ مرد شکلاتی‌اش را هیچ گاه فراموش نخواهد کرد.
    «دل پیش کسی باشد
    و وصلش نتوانی
    لعنت به زندگی
    و عشق و جوانی...»
    قطره اشکی از گونه‌اش چکید. سیاوش انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و پاکش کرد.
    سرش را به گوش او نزدیک کرد و آرام گفت:
    -ببخشم رها؛ ببخش!
    نگاهی به ته‌ریش زیبایش کرد؛ این مرد زیبا بود یا او این تصور را داشت؟
    با صدایی که از بغض زیاد می‌لرزید، گفت:
    - بخشیدم سیاوش؛ خیلی وقته بخشیدم.
    - هیچ وقت نمی‌خوام چشم‌هات رو اشکی ببینم. تو رو به اون خدایی که می‌پرستی، مواظب خودت باش؛ قول میدی رها؟
    سرش را پایین انداخت و گفت:
    - قول میدم.
    سیاوش نگاه بی‌تابش را در چشمانش گرداند. جمله‌ی دوستت دارم، شدیدا در گلویش مانده بود؛ اعترافی که سال‌ها در پی آن بوده است. جای سیاوش و رادمان با هم عوض شد و رادمان نگاهی به چشمان اشکی‌اش کرد. این صحبت آخر آن دو بود و هرگز نمی‌گذاشت دیگر سیاوش از یک قدمی او عبور کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    زمان شام فرا رسیده بود و حتی میز هـ*ـوس‌انگیز غذا هم اشتهایش را تحـریـ*ک نمی‌کرد؛ راه گلویش بسته شده بود.
    رادمان تکه جوجه‌ای را به چنگال زد و به سمت دهان رها برد.
    رها دلش نمی‌خواست امشب به او بد بگذرد؛ گـ ـناه او چه بود؟! فقط عاشقی!
    چنگال را از او گرفت و تکه‌ی جوجه را داخل دهانش گذاشت.
    برای گفتن حرفش بیم داشت و نمی‌دانست باز هم رادمان درکش خواهد کرد یا خیر.
    - رادمان!
    سرش را بالا آورد و نگاهش کرد؛ بار اولی بود که در طول عروسی او را صدا می‌زد.
    - جانم؟
    - میشه من...
    چشمانش را روی هم گذاشت و دسته گلش را در دستش فشرد.
    - میشه من امشب تنها باشم؟
    رادمان با حیرت به او خیره شد؛ او به عشق او تمام خانه‌اش را پر از گلبرگ‌های رز کرده بود!
    - رها!
    - خواهش می‌کنم؛ بهت قول میدم فردا صبحش که برگشتم، دیگه روبه‌راه باشم.
    - ما فردا ساعت ده صبح پرواز داریم!
    - چمدونم جمعه! خودم میام فرودگاه.
    با شوک نگاهش کرد؛ خواسته‌ی زیادی نبود؟!
    - رهـ...
    - خواهش می‌کنم.
    چشمانش را روی هم گذاشت تا آرامشش را حفظ کند.
    - کجا می‌خوای بری؟
    - فرهاد یه ویلا خارج از شهر داره که به فرودگاه هم نزدیکه.
    سرش را پایین انداخت و به غذایش خیره شد. حال اشتهای او هم کور شده بود.
    - باشه.
    رها بعد از مدت‌ها لبخندی به روی لبش نشست. رادمان نگاهی به او کرد؛ یعنی این‌قدر از دوری او خوشحال بود؟
    مهمان‌ها یکی پس از دیگری از جایشان بلند می‌شدند و به آن‌ها برای بار آخر تبریک می‌گفتند.
    پایش در آن کفش‌های پاشنه بلند درد گرفته بود و دلش می‌خواست هر چه زود‌تر به ویلای فرهاد برود.
    با رفتن مهمان‌ها، شیوا به سمتش آمد و سخت در آغوشش گرفت. او هم چند روز دیگر نامزدی‌اش بود و برایش خوشحال بود؛ به عشقش رسیده بود.
    - امیدوارم خوش‌بخت بشید.
    رادمان: ممنون شیوا جان.
    شیوا بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ی رها گذاشت و رفت.
    فرهاد به سمتش آمد و گفت:
    - بیا رها، این کلید ویلا؛ خواستی بری فرودگاه، بسپر به نگهبان.
    - باشه، واقعا ممنونتم.
    - این حرف رو نزن. اون‌جا هر مشکلی داشتی، فقط کافیه بهم زنگ بزنی.
    سرش را پایین انداخت و گفت:
    - چشم.
    فرهاد دستی به شانه‌ی رادمان زد و گفت:
    - مواظب این آبجی ما باش.
    - چشم حتما.
    - خداحافظ.
    هر دو از او خداحافظی کردند که سیاوش به آن‌ها نزدیک شد.
    رادمان: داداش برای همه چی ممنونم.
    سیاوش سرش را پایین انداخت و گفت:
    - نه بابا این چه حرفیه؟! امیدوارم خوشبخت بشید؛ مواظب خودتون هم باشید.
    رادمان دستش را پشت کمر رها گذاشت و ندانست چه آتشی به جان سیاوش انداخت.
    - حتما.
    همراه هم سوار ماشین شدند و به سمت خانه‌ی قبلی رها رفتند تا ماشینش را بردارد و لباس‌هایش را هم عوض کند. دلش می‌خواست خودش به ویلا برود.
    ماشین را از پارکینگ خارج کرد و کنار رادمان ایستاد.
    رادمان: مواظب خودت باش؛ رسیدی بهم زنگ بزن.
    - چشم.
    - برو عزیزم.
    رها راه افتاد و قلب رادمان به تپش در آمد. می‌ترسید اتفاقی در این وقت شب برایش بیفتد.
    رها با سرعت در جاده حرکت می‌کرد و عقده‌اش را بر سر گاز ماشین پیاده می‌کرد.
    دستانش را به سمت پخش ماشین برد و زیادش کرد.
    -چشمام اگه بارونیه
    دست تو بود اَبرُ آورد
    غم تو دلم زندونیه
    اخم تو بود خنده‌م رو برد
    از این سیاه‌تر نمیشه
    چشم تو نه! قسمت من
    عجیبه که بازم چشمات
    به من حسودی می‌کنن
    باید برم باید بری
    این جوری خیلی بهتره
    قشنگ بودنت، ولی
    نبودنت قشنگ‌تره
    از حالا دیگه بینمون
    یه خط فاصله بذار
    وقتشه که بری، ولی
    خاطره‌هام رو پس بیار
    اشک‌هایش با سرعت یکی پس از دیگری پایین می‌آمدند و جلوی دیدش را تار کرده بودند.
    تقریبا از شهر خارج شده بود. دستش را بالا آورد و اشک‌هایش را پاک کرد که صدای بلند بوق کامیونی او را به خود آورد و جیغ بلندی از سر ترس زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    سعی کرد ماشین را کنترل کند و با سرعت زیادی از کنار کامیون عبور کرد. قلبش با سرعت خودش را به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید و نفس نفس می‌زد.
    سرش را به سوی آسمان بلند کرد. کاش می‌مرد؛ کاش می‌مرد و فکرش از همه چیز آسوده می‌شد؛ ولی مگر ممکن بود؟ سرنوشت تلخ او هنوز هم ادامه داشت و این‌ها ذره‌ای از آن بود.
    با رسیدن به ویلا، از ماشین پیاده شد و همراه کلید در را باز کرد. نگهبان با دیدن او به سمتش آمد و گفت:
    - سلام خانم، خیلی خوش اومدید.
    - متشکرم.
    سوئیچ ماشین را به دستش داد و گفت:
    - میشه بذاریدش داخل؟
    - حتما.
    نگاهی به ویلای نقلی انداخت و داخل شد.
    روسری‌اش را از سرش درآورد و گوشه‌ای پرتاب گرد. موهای فر شده‌اش برایش یادآور لحظات قبل بود. لحظاتی نفس‌گیر.
    مانتواش را روی مبل رها کرد و به سمت آشپزخانه رفت. دانه دانه در کابینت‌ها را باز می‌کرد تا قهوه را پیدا کند.
    با دیدنش در کابینت کوچک کنار یخچال، لبخندی زد و آن را برداشت.
    همیشه درست کردن قهوه و بویش، آرامشی را به او انتقال می‌داد.
    قهوه را درون فنجان گلبهی رنگی ریخت و کنار شومینه نشست.
    پاهایش را در خودش جمع کرد و به آتش کوچک خیره شد.
    قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و خاطراتش را به یاد آورد.
    "-آخ آخ نگاه کن تو رو خدا، دستم کبود شد.
    ابروهایش را به حالت ناراحتی در هم کرد و دستی به چانه‌اش کشید.
    -آخی، اشکال نداره؛ اینجا درمانگاه نزدیک داره؟
    آب دهانش را با صدا قورت داد و گفت:
    -چرا درمانگاه؟! الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی!"
    آه سوزناکی کشید و بینی‌اش را با صدا بالا کشید. کمی قهوه‌اش را مزه مزه کرد. او دیگر ازدواج کرده بود و حتی فکر به غریبه‌ای، خــ ـیانـت محسوب می‌شد؛ کاش این را دل بی‌طاقتش بفهمد!
    قطره اشکش را با پشت دستش پاک کرد. او باید باز هم همانند نه سال قبل روی پای خودش بایستد؛ باز هم باید گذشته را دور بریزد.
    «در کودکی خواستم زندگی کنم، راه را بستند
    به ستایش روی آوردم، گفتند خرافات است
    به راستی سخن گفتم، گفتند دروغ است
    سکوت کردم، گفتند عاشق است
    عاشق شدم، گفتند گـ ـناه است
    و عاقبت خندیدم، گفتند دیوانه است...»
    ***
    سیاوش نگاهی به سفره‌ی عقد انداخت. ظرف عسل را برداشت و محکم به زمین کوبید.
    تور طلایی رنگی که بالای سر عروس نگه داشته بودند را با دستانش پاره کرد. دلش می‌خواست همه چیز را نابود کند. نه سال بود عاشق و شیدای رها بود؛ مگر نه سال کم بود؟! نه سال در تب آغوشش سوخته و دم نزده بود! نه سال تنها عکس یادگاری از او را در شب‌های تنهایی‌اش به نظاره می‌نشست.
    تمام ظروفی که بر روی سفره وجود داشت را با شتاب به زمین کوبید.
    میزهای چیده شده در باغ را با پایش به زمین پرتاب کرد. هیچ چیز نمی‌توانست عصبانیت و خشمش را کاهش دهد.
    با چکیدن قطرات آب بر روی صورتش، سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد. آسمان امشب به یقین از همیشه دلگیرتر خواهد بود؛ امشب، امشب شب مرگ بود! مرگ عشقی قدیمی!
    آسمان هم همانند او دلش گرفته بود! او هم می‌دانست او شکسته است؟
    روی زانوانش نشست و سرش را به سوی آسمان بلند کرد و فریاد زد:
    - خدا، اون دیگه مال من نیست!
    قطرات باران ناجوانمردانه به تن خسته‌اش سیلی می‌زدند. لباس‌هایش خیس شده بودند؛ لباس‌های انتخابی رها! نباید می‌گذاشت آن‌ها چیزی‌شان شود؛ تنها یادگاری‌های به جای مانده از او! کاش می‌توانست آن کت و شلوار را پرستش کند؛ هر آنچه که مربوط به او باشد، جایگاهش در بالاترین‌هاست.
    ***
    با اعلام شماره‌ی پرواز، رادمان به سمت رها برگشت و گفت:
    - بلند شو عزیزم.
    لبخندی زد و همراه هم به سمت گیت رفتند. رادمان دستش را پشت کمر او گذاشته بود و لبخند از روی لبش پاک نمی‌شد.
    با قرار گرفتن بر روی صندلی‌هایشان، رها به آن تکیه داد و قبل از پرواز، پیامی به فرهاد داد تا خیالش را راحت کند.
    مدت پرواز سه ساعت بود و این حسابی خسته‌اش می‌کرد؛ مخصوصا که قهوه‌ی دیشب کار دستش داده بود و تا دم دم‌های صبح خواب مهمان چشمانش نشده بود.
    سرش را روی شانه‌ی رادمان گذاشت و با انگشتر دستش مشغول بازی شد.
    ***
    - رها جان!
    چشمانش را باز کرد و به رادمان خیره شد.
    - بلند شو عزیزم؛ رسیدیم.
    - واقعا؟
    - آره، می‌دونستی همسفر خوبی هستی؟
    رها لبخندی زد و مشتی به شانه‌اش کوبید.
    - دلت هم بخواد.
    - من که خیلی دلم می‌خواد.
    لبخندی به لحن شیطانش زد. بالاخره از هواپیما پیاده شدند. خدا را شکر هواپیما در فرودگاه آتاترک، واقع در خود استانبول فرود آمده بود، فرودگاه دیگرش در خارج از شهر قرار داشت.
    چند دقیقه‌ای در صف پاسپورت معطل شدند؛ ولی بالاخره با تایید آن همراه هم به سمت سالن اصلی حرکت کردند.
    رادمان سه عدد چمدانی که همراه خود آورده بودند را از روی دستگاه برداشت و گفت:
    - عزیزم فکر نمی‌کنی زیاد از حد لباس داری؟
    - تازه نصفش رو انداختم دور!
    - خسته نباشی.
    رها لبخندی به او زد و همراه هم از فرودگاه خارج شدند.
    هوا با آن که خنک بود؛ اما باز هم شرجی بودن خود را حفظ کرده بود.
    فرهاد در استانبول خانه‌ای را برایشان خریداری کرده بود و آدرس آن را در تکه کاغذی نوشته بود.
    رها کاغذ را به دست راننده تاکسی داد و به ترکی گفت:
    - می‌خوام برم به این آدرس.
    راننده تاکسی: بفرمایید بشینید.
    همراه رادمان سوار تاکسی شدند و راننده چمدان‌ها را در صندوق جای داد.
    رادمان: به نظرت من می‌تونم ترکی یاد بگیرم؟
    - آره راه می‌افتی؛ قول میدم خودم بهت یاد بدم. کِی باید به شرکتی که فرهاد باهاشون هماهنگ کرده بری؟
    - قراره فردا برم شرکتشون.
    - خوبه.
    با حرکت کردن ماشین رها به اطراف خیره شد. یک سالی می‌شد به استانبول نیامده بود و دفعه‌ی آخر برای انجام چند پروژه به اینجا آمده بود.
    مردم این شهر را دوست داشت. هیچ کس به دیگری کاری نداشت و می‌توانست در اینجا زندگی خوبی را سپری کند.
    با ایستادن تاکسی، پولش را حساب کردند و داخل شدند.
    یک ویلای کوچک و جمع و جور بود؛ سنگ‌نمای خانه سفید رنگ بود و باعث می‌شد جذابیتش چندین برابر شود.
    گل‌های زیبایی در باغچه کاشته شده بود و عطرشان محیط را پر کرده بود.
    در خانه را باز کرد و داخل شد. مبل‌های زرشکی رنگ، اولین چیزی بود که به چشم می‌خورد؛ دقیقا همان رنگ موردِ علاقه‌اش!
    آشپزخانه‌ی مربعی که در انتهای سالن قرار داشت به همراه کابینت‌های سفید و لوازمی که برقشان، خبر از نو بودنشان می‌داد.
    رادمان: نظرت چیه؟
    - خیلی قشنگه.
    رادمان از پشت بغلش کرد و به سمت راهروی کنار سالن برد.
    در راهروی نسبتا بزرگ، سه اتاق قرار داشت. رادمان اشاره‌ای به اولی کرد و گفت:
    - این اتاق کارمه، این اتاق ماست، اون هم مال بیبی‌مونه.
    رها به سمتش برگشت و گفت:
    - اون وقت شما این‌ها رو از کجا می‌دونی؟
    - قبلا عکاس‌هاش رو برام فرستاده بودن.
    رها بی‌توجه به اتاق خودشان، در اتاق کار را باز کرد. رادمان فکر می‌کرد او حتما برای دیدن اتاقش ذوق دارد؛ اما همه چیز این دختر متفاوت بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    رها نگاهی به میز بزرگی که در اتاق قرار داشت، انداخت؛ پنجره‌ی بزرگی پشتش قرار داشت که رو به حیاط باز می‌شد.
    رادمان: نمی خوای اتاقت رو ببینی؟
    بی‌حال و کرخت گفت:
    - چرا!
    وارد اتاق کناری شد و در ابتدا نگاهش به تخت سفید رنگ افتاد؛ او رنگ سفید را برای اتاق خواب نمی‌پسندید!
    رها: اوم، قشنگه!
    رادمان: من رنگ سفید رو برای اتاق خیلی دوست دارم.
    رها سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد. تفاوت‌ها در زندگی‌شان بیداد می‌کرد و او تنها سکوت را جایز می‌دانست؛ سکوتی که بیش از هر فریادی، خدشه‌ای بر تن خسته‌اش وارد می‌کرد.
    رها: ناهار رو چیکار کنیم؟ من توی هواپیما هم چیزی نخوردم.
    رادمان لبخندی به صورتش زد و گفت:
    - نظرت در مورد رستوران مک دونالد چیه؟
    دستش را به کمرش زد و کمی لبانش را کج کرد:
    - من که دوست دارم.
    - پس حاضر شو که بریم.
    رها لبخندی زد و به سمت چمدانش رفت.
    بلوز آستین بلند کرم رنگی را همراه شلوار قهوه‌ای رنگی پایش کرد ودستی داخل موهای رنگ شده‌اش کشید. قهوه‌ای تیره به صورتش می‌آمد.
    رادمان نگاهی به تازه عروس زیبایش کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌اش کاشت. رعشه‌ای به بدن رها وارد شد؛ او هنوز به نزدیکی این مرد عادت نکرده بود!
    - بریم عزیزم؟
    - آ... ره.
    همراه هم از خانه خارج شدند و برای میدان تکسیم، تاکسی گرفتند.
    با رسیدنشان، نگاه رها قفل کبوترهایی شد که بر روی زمین نشسته بودند و مردمان با لبخند برای آن‌ها دانه می‌ریختند.
    چرخ‌های کوچکی که داخلش نان می‌پختند و بویشان فضا را پر کرده بود. عده‌ای از پسران و دختران در گوشه و کنار میدان، گیتارهایی دستشان بود و با سوز می‌نواختند.
    رها به خیابانی اشاره کرد و گفت:
    - توی اون خیابون، رستوران هست.
    رادمان لبخندی زد و دستش را پشت کمر او گذاشت.
    - من تا به حال استانبول نیومدم.
    - بچه که بودم، برای خرید زیاد همراه مادرم اینجا می‌اومدیم.
    رادمان سرش را پایین انداخت و گفت:
    - حالت بهتره؟
    رها نگاهی به چشمان پر آرامشش کرد؛ برای آرامش خاطرش دروغ که اشکالی نداشت!
    - آره خیلی.
    ***
    با صدای تلفنش از خواب بلند شد.
    به دلیل خوابیدن بر روی کاناپه، بدنش کوفته شده بود. کمی کتفش را مالید و تلفنش را جواب داد.
    - بله!
    با شنیدن گریه‌ی شدید مادرش، پشت خط، یک تای ابروانش را بالا داد.
    - سیاوش بیا که بدبخت شدیم! سیاوش!
    دستی داخل موهایش کشید و آن‌ها را به عقب هدایت کرد.
    - چی شده؟
    - بابات سیاوش! بابات.
    - مامان درست حرف بزن ببینم چی میگی! بابا چی؟
    - بابات مرد سیاوش! حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟
    بدنش سست شد؛ کسی که زندگی‌اش را نابود کرده بود، حال مرده بود! چه حسی باید می‌داشت؟ خوشحال یا غمگین؟
    - سیاوش من چی‌کار کنم حالا؟
    - نمی‌دونم؛ من الان میرم دنبال بلیت و خودم رو می‌رسونم.
    - تو رو خدا زود تر بیا؛ من نمی‌دونم چی‌کار کنم.
    - حالا چجوری این اتفاق افتاد؟
    مادر بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
    - صبح رفتم واسه صبحانه بیدارش کنم؛ ولی هر کاری کردم بیدار نشد. رنـ... گش پریده بود و نفس نمی‌کشید.
    - باشه باشه، من باید برم دنبال بلیت؛ بهت خبر میدم.
    - باشه پسرم.
    گوشی را قطع کرد و آن را روی کاناپه پرت کرد. نفس عمیقی کشید. سرش را به روی دستانش قرار داد. احساسش را درک نمی‌کرد؛ ناراحتی در عین بی‌خیالی. به راستی مرگ حق او بود؟ در آن دنیا هم به کارهای ناحق خود ادامه خواهد داد؟
    چشمانش را با شستش مالش داد و تلفنش را برداشت تا زنگی به وکیلش بزند.
    - بله؟
    - سلام، خوبی؟
    - ممنون سیاوش جان، تو خوبی؟
    - ممنون، ببین می‌خوام برای امروز یا امشب یه بلیت برای پاریس برام جور کنی؟
    - چیزی شده؟
    - بابام مرده!
    - پدرتون!
    - آره، مادرم اونجا دست تنهاست؛ باید زودتر برم.
    شجاعی ابرویی از بی‌خیالی او بالا انداخت و گفت:
    - باشه، الان پیگیری می‌کنم خبرش رو بهت میدم.
    - باشه، پس منتظرم.
    نگاهی به تقویم انداخت. مرگ پدرش درست یک هفته بعد از عروسی رها اتفاق افتاده بود؛ آیا گـ ـناه بود اگر آرزو می‌کرد این اتفاق زود‌تر می‌افتاد؟!
    اگر فقط یک هفته پدرش زودتر دست از این دنیای خاکی برمی‌داشت، الان پیش رهایش بود. الان زندگی‌اش روبه‌راه بود.
    در یخچال را باز کرد و نگاهش به فلفل دلمه‌ای‌های رنگی افتاد.
    «- وای سیاوش اینا چه خوشگله!
    - آره، این‌ها رو دیروز خریدم.
    چشمانش را ریز کرد و گفت:
    - پس اومدن من به اینجا، بی‌برنامه هم نبوده!
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - شاید!»
    «پلک‌هایم باز نمی‌شوند!
    چه قدر سنگین بود گام‌های
    رفتنت...»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا