دستی داخل موهایش کشید و آنها را به عقب زد؛ آن دختر کجا رفته بود؟
با هم سوار ماشین شدند که رادمان گفت:
- معمولا وکیلش از همهی کارهاش خبر داره؛ باید به اون زنگ بزنیم؟
- شمارهش رو داری؟
- نه، الان میگم مهدیس بفرسته.
رادمان گوشیاش را برداشت و زنگی به مهدیس زد.
سیاوش تلفنش را از جیبش بیرون آورد و باز هم زنگی به گوشی رها زد ولی خاموش بود.
رادمان گفت:
- فرستاد.
به سمتش برگشت که رادمان شماره فرهاد را گرفت و بعد از چند ثانیه صدایش در گوشش پیچید.
- بله؟
- سلام آقای شمس. من رادمان سپهری هستم کارمند خانم راد.
- بله، خوب هستین؟
- متشکرم شما خوب هستین؟
- ممنون. راستش خانم راد امروز نیومدن شرکت. هر چی بهشون زنگ میزنم، تلفنشون رو برنمیدارن. به خونهش هم سر زدم؛ ولی نگهبان میگه دیشب با یه چمدون از خونه خارج شده؛ شما خبری ازش ندارید؟
- نه، به من هم چیزی نگفته. آخرین تماس و ملاقاتی که باهاش داشتم، هفتهی پیش بود.
رادمان با دستش روی فرمان کوبید و گفت:
- متشکرم، خدانگهدار.
فرهاد خداحافظی کرد و نفس عمیقی کشید.
سیاوش: چی شد؟
- میگه خبری ازش نداره، ولی مطمئنم دروغ میگه؛ رها بدون اطلاع اون هیچ کاری نمیکنه.
***
با تابش نور خورشید به صورتش، چشمانش را باز کرد. نگاهی به ساعت مچیاش که دو را نشان میداد، کرد و از جایش بلند شد.
دست و صورتش را در سرویس اتاق شست. مانتویی روی لباسش به تن کرد و از اتاق خارج شد.
با این که چیزی نخورده بود، ولی اصلا گرسنه نبود. گوشیاش را از داخل کیفش بیرون آورد. خواست روشنش کند که پشیمان شد؛ او آمده بود اینجا تا از همه چیز دور باشد. گوشی را به داخل کیفش انداخت و به سمت ساحل حرکت کرد که فاصلهی زیادی با هتل نداشت.
به سنگ ریزههای مقابلش ضربهای زد و به دریا خیره شد. آفتاب طاقتفرسا صورتش را میسوزاند؛ اما برایش مهم نبود؛ فقط آرامش دریا را میخواست و یک فکر آزاد.
چه باید میکرد؟ ادامهی زندگیاش را چگونه میگذراند؟ جواب خواستگاری رادمان را چه میداد؟ آیا آنها به درد هم میخورند؟
انتقامش را چه میکرد؟ میگذشت؟
***
چند روزی از رفتن رها گذشته بود و دریغ از یک خبر کوچک. رادمان مقابل میزش نشسته بود؛ انگار میخواست چیزی بگوید، ولی تردید داشت.
سیاوش: چیزی شده رادمان؟
- راستش... راستش قبل از این که رها بره، من ازش خواستگاری کردم.
شکسته شدن همان یک ذره غرور باقی ماندهاش را احساس کرد.
- میدونی سیاوش، من خیلی دوستش دارم. از همون اولی که وارد شرکتش شدم، ازش خوش میاومد و حالا عاشقش شدم. این چند روز که نیستش، احساس میکنم تیکهای از وجودم نیست.
سیاوش خیره نگاهش کرد؛ در مقابل او چگونه دم از دوست داشتن دخترکش میزد؟! رها فقط مال او بود و بس! دلش میخواست با تمام توانش سیلی محکمی به او بزند و بگوید رها تنها مال او است، ولی با چه رویی؟ او خودش رها را پس زده بود! او با دستان خودش عشق رها را نابود کرده بود.
از جایش بلند شد و کنارش نشست.
- دوستش داری؟
- خیلی، از جونم بیشتر.
نفس عمیقی کشید و بغض گلویش را قورت داد.
- رادمان رها خیلی توی زندگیش سختی کشیده و دختر حساسیه؛ تو رو به اون خدایی که میپرستیش، خوشبختش کن.
برای گفتن جملهی بعدش جان کند؛ ولی بالاخره به زبان آورد.
- آب تو دلش تکون بخوره، اشکی از چشمش بیاد حالا چه بیدلیل و چه بادلیل، من به عنوان برادرش میدونم با تو. رها خیلی تو زندگیش شکست خورده؛ ولی باز هم مقاومت کرده. الان دیگه توان مقاومت نداره،؛ خودت یه تنه مشکلاتش رو به دوش بکش و نذار دلهره به جونش بیفته؛ نذار دیگه غصهی گذشته رو بخوره؛ آیندهای براش بساز که گذشتهش در مقابلش زانو بزنه. خوشبختش کن که لیاقتش چیزی فراتر از خوشبختیه.
رادمان سرش را پایین انداخت و تک تک جملههایی را که سیاوش همراه با بغضی به زبان میآورد، آویزهی گوشش میکرد.
رادمان: فقط دعا کن برگرده؛ تا آخر عمر نوکرشم.
- برمیگرده؛ نمیخواد نگران باشی. فقط نیازی نیست نوکر باشی؛ همدمش باش.
سیاوش برای فرار کردن از آن اتاق عذابآور، از جایش بلند شد و گفت:
- من دیگه باید برم؛ فعلا.
از اتاق بیرون زد و سوار ماشینش شد. پایش بهتر شده بود و توان رانندگی را داشت. با سرعت در خیابانها حرکت میکرد و به سمت جایی که خودش هم نمیدانست، میراند.
تمام خشمش را در پایش ریخت و بر روی گاز فشرد. رهایش را از او خواستگاری کرده بودند؛ مردی جلویش دم از دوست داشتن عشقش میزد؛ مگر غروری برایش باقی مانده بود؟ مگر دیگر میتوانست به خودش نگاه کند؟ مگر رویش را داشت؟
گوشهای نگه داشت و سرش را به فرمان تکیه داد. چه میکرد با دلش که هر روز بیقرارتر میشد؟ چه میکرد با دوست داشتن دختری که در آیندهای نزدیک، همسر بهترین دوستش میشد؟
نور امیدی در دلش ایجاد شد؛ از کجا معلوم رها به او پاسخ مثبت دهد؟
با هم سوار ماشین شدند که رادمان گفت:
- معمولا وکیلش از همهی کارهاش خبر داره؛ باید به اون زنگ بزنیم؟
- شمارهش رو داری؟
- نه، الان میگم مهدیس بفرسته.
رادمان گوشیاش را برداشت و زنگی به مهدیس زد.
سیاوش تلفنش را از جیبش بیرون آورد و باز هم زنگی به گوشی رها زد ولی خاموش بود.
رادمان گفت:
- فرستاد.
به سمتش برگشت که رادمان شماره فرهاد را گرفت و بعد از چند ثانیه صدایش در گوشش پیچید.
- بله؟
- سلام آقای شمس. من رادمان سپهری هستم کارمند خانم راد.
- بله، خوب هستین؟
- متشکرم شما خوب هستین؟
- ممنون. راستش خانم راد امروز نیومدن شرکت. هر چی بهشون زنگ میزنم، تلفنشون رو برنمیدارن. به خونهش هم سر زدم؛ ولی نگهبان میگه دیشب با یه چمدون از خونه خارج شده؛ شما خبری ازش ندارید؟
- نه، به من هم چیزی نگفته. آخرین تماس و ملاقاتی که باهاش داشتم، هفتهی پیش بود.
رادمان با دستش روی فرمان کوبید و گفت:
- متشکرم، خدانگهدار.
فرهاد خداحافظی کرد و نفس عمیقی کشید.
سیاوش: چی شد؟
- میگه خبری ازش نداره، ولی مطمئنم دروغ میگه؛ رها بدون اطلاع اون هیچ کاری نمیکنه.
***
با تابش نور خورشید به صورتش، چشمانش را باز کرد. نگاهی به ساعت مچیاش که دو را نشان میداد، کرد و از جایش بلند شد.
دست و صورتش را در سرویس اتاق شست. مانتویی روی لباسش به تن کرد و از اتاق خارج شد.
با این که چیزی نخورده بود، ولی اصلا گرسنه نبود. گوشیاش را از داخل کیفش بیرون آورد. خواست روشنش کند که پشیمان شد؛ او آمده بود اینجا تا از همه چیز دور باشد. گوشی را به داخل کیفش انداخت و به سمت ساحل حرکت کرد که فاصلهی زیادی با هتل نداشت.
به سنگ ریزههای مقابلش ضربهای زد و به دریا خیره شد. آفتاب طاقتفرسا صورتش را میسوزاند؛ اما برایش مهم نبود؛ فقط آرامش دریا را میخواست و یک فکر آزاد.
چه باید میکرد؟ ادامهی زندگیاش را چگونه میگذراند؟ جواب خواستگاری رادمان را چه میداد؟ آیا آنها به درد هم میخورند؟
انتقامش را چه میکرد؟ میگذشت؟
***
چند روزی از رفتن رها گذشته بود و دریغ از یک خبر کوچک. رادمان مقابل میزش نشسته بود؛ انگار میخواست چیزی بگوید، ولی تردید داشت.
سیاوش: چیزی شده رادمان؟
- راستش... راستش قبل از این که رها بره، من ازش خواستگاری کردم.
شکسته شدن همان یک ذره غرور باقی ماندهاش را احساس کرد.
- میدونی سیاوش، من خیلی دوستش دارم. از همون اولی که وارد شرکتش شدم، ازش خوش میاومد و حالا عاشقش شدم. این چند روز که نیستش، احساس میکنم تیکهای از وجودم نیست.
سیاوش خیره نگاهش کرد؛ در مقابل او چگونه دم از دوست داشتن دخترکش میزد؟! رها فقط مال او بود و بس! دلش میخواست با تمام توانش سیلی محکمی به او بزند و بگوید رها تنها مال او است، ولی با چه رویی؟ او خودش رها را پس زده بود! او با دستان خودش عشق رها را نابود کرده بود.
از جایش بلند شد و کنارش نشست.
- دوستش داری؟
- خیلی، از جونم بیشتر.
نفس عمیقی کشید و بغض گلویش را قورت داد.
- رادمان رها خیلی توی زندگیش سختی کشیده و دختر حساسیه؛ تو رو به اون خدایی که میپرستیش، خوشبختش کن.
برای گفتن جملهی بعدش جان کند؛ ولی بالاخره به زبان آورد.
- آب تو دلش تکون بخوره، اشکی از چشمش بیاد حالا چه بیدلیل و چه بادلیل، من به عنوان برادرش میدونم با تو. رها خیلی تو زندگیش شکست خورده؛ ولی باز هم مقاومت کرده. الان دیگه توان مقاومت نداره،؛ خودت یه تنه مشکلاتش رو به دوش بکش و نذار دلهره به جونش بیفته؛ نذار دیگه غصهی گذشته رو بخوره؛ آیندهای براش بساز که گذشتهش در مقابلش زانو بزنه. خوشبختش کن که لیاقتش چیزی فراتر از خوشبختیه.
رادمان سرش را پایین انداخت و تک تک جملههایی را که سیاوش همراه با بغضی به زبان میآورد، آویزهی گوشش میکرد.
رادمان: فقط دعا کن برگرده؛ تا آخر عمر نوکرشم.
- برمیگرده؛ نمیخواد نگران باشی. فقط نیازی نیست نوکر باشی؛ همدمش باش.
سیاوش برای فرار کردن از آن اتاق عذابآور، از جایش بلند شد و گفت:
- من دیگه باید برم؛ فعلا.
از اتاق بیرون زد و سوار ماشینش شد. پایش بهتر شده بود و توان رانندگی را داشت. با سرعت در خیابانها حرکت میکرد و به سمت جایی که خودش هم نمیدانست، میراند.
تمام خشمش را در پایش ریخت و بر روی گاز فشرد. رهایش را از او خواستگاری کرده بودند؛ مردی جلویش دم از دوست داشتن عشقش میزد؛ مگر غروری برایش باقی مانده بود؟ مگر دیگر میتوانست به خودش نگاه کند؟ مگر رویش را داشت؟
گوشهای نگه داشت و سرش را به فرمان تکیه داد. چه میکرد با دلش که هر روز بیقرارتر میشد؟ چه میکرد با دوست داشتن دختری که در آیندهای نزدیک، همسر بهترین دوستش میشد؟
نور امیدی در دلش ایجاد شد؛ از کجا معلوم رها به او پاسخ مثبت دهد؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: