***
سرگرد درگیر پروندههای مربوط به ایجاد مزاحمت برای نوامیس بود که صدای در بلند شد. چشمانش را از پرونده گرفت و با لبخند کمرنگی به صندلی تکیه داد.
- بیا تو!
با باز شدن در، سروان رشادت وارد شد و احترام گذاشت. همانطور که یکی از دستهایش روی دستگیرهی در بود، با آرامش گفت:
- قربان، بخش اطلاعات باهاتون کار دارن.
از جا بلند شد:
- اتفاقی افتاده؟
سروان رشادت سرش را تکان داد:
- ظاهراً که بله!
سرگرد هم سری تکان داد و با زمزمهی «بسیارخب»، از کنار سروان رشادت رد شد. بعد از حدود پنجدقیقه روبهروی درِ مات بخش اطلاعات ایستاده بود. به سمت دستگاه کوچکی رفت و انگشت اشارهی خود را روی صفحه آن گذاشت. صفحهی مانیتور سبز شد و با تکبوقی، درِ مات را به روی سرگرد باز کرد.
فضای بخش، مات و خاکستری بود. مانیتورهای بزرگ در جای جایِ آن دیده میشد و 4-5 نقشه هم در تابلوی مخصوصی نصب شده بود. با ورود او، همه از جا بلند شدند و آرام سلام کردند. بعد از چند ثانیه ستوان کیمیا کامران، همانطور که چادرش را مرتب میکرد به طرف سرگرد آمد و بلافاصله احترام گذاشت.
- خیلی خوش آمدید قربان.
سرگرد لبخندی زد و با مهربانی گفت:
- ممنونم دخترم، من هم سِمَتِ جدید رو بهت تبریک میگم. امیدوارم خوش بدرخشی.
ستوان با خوشحالی سرش را پایین انداخت.
- ممنونم قربان، روسفیدتون میکنم.
بعد سریع سرگرد را به سمت مانیتور بخش مدیریت راهنمایی کرد.
مانیتور را با چیزی که به کنترلِ تلویزیون شباهت داشت، روشن کرد و به سرگرد خیره شد.
- این هم برزو خان، رئیس باندPF.
علیرضا به حالت آزاد ایستاد و با پوزخند بزرگی به عکس برزو خیره شد. موهای جوگندمیِ بسته شده و خطِ روی ابرویش، چهرهی خاصی را به او میبخشید. چهرهای آرام؛ ولی در عینِ حال مرموز!
با لبخند رو به ستوان گفت:
- اطلاعاتش رو گرفتید؟
ستوان با جدّیت چشمان وحشیاش را به سرگرد دوخت.
- خیر، هنوز موفق نشدیم.
علیرضا سرش را تکان داد و قصد رفتن کرد:
- بسیار خب، سعی کنید هر چه سریعتر اطلاعاتش رو به دست بیارید. لزومی هم نداره من رو در جریانِ اطلاعات بذارید؛ به مسئول پرونده تحویل بدید. ستوان آیین صداقت!
دوباره صدای کفشهای ستوان در فضا پیچید.
- حتما قربان.
سرگرد هم لبخندی زد و با گفتن جملهی «موفق باشید» از او دور شد.
کلاهش را روی سرش تنظیم کرد، در اتاق را باز کرد و وارد شد. با دیدن پاکت سفیدرنگی با قدمهای بلند خود را به میز رساند و آن را برداشت. دو برگه از آن بیرون آورد؛ با دیدن عنوان آن، لبخند پررنگی زد. « جواب آزمایش DNA»
با خوشحالی از خیرِ دیدن جواب آزمایش گذشت. لباسهایش را عوض کرد و از کلانتری خارج شد. بعد از حدود سی دقیقه، جلوی در خانه ترمز کرد.
همانطور که از ماشین پیاده میشد، با خنده با خود حرف میزد:
- امیدوارم این دفعه دیگه دبّه نکنی!
بعد از زدن دزدگیر ماشین، به سمت خانه پرواز کرد و دکمهی آیفون را فشار داد.
- بله؟
نفس عمیقی کشید.
- باز کن
صدای متعجب سوگند بلند شد:
- شما؟
خندید:
- یه عاشق!
سوگند هم با پدرش همراه شد:
- بیا تو بابایی.
به محض ورود به خانه، صدای معترض مریم بلند شد:
- کی بهت اجازه داد وارد این خونه بشی؟
برگه را بالا برد و با خوشحالی گفت:
- این برگه!
سرگرد درگیر پروندههای مربوط به ایجاد مزاحمت برای نوامیس بود که صدای در بلند شد. چشمانش را از پرونده گرفت و با لبخند کمرنگی به صندلی تکیه داد.
- بیا تو!
با باز شدن در، سروان رشادت وارد شد و احترام گذاشت. همانطور که یکی از دستهایش روی دستگیرهی در بود، با آرامش گفت:
- قربان، بخش اطلاعات باهاتون کار دارن.
از جا بلند شد:
- اتفاقی افتاده؟
سروان رشادت سرش را تکان داد:
- ظاهراً که بله!
سرگرد هم سری تکان داد و با زمزمهی «بسیارخب»، از کنار سروان رشادت رد شد. بعد از حدود پنجدقیقه روبهروی درِ مات بخش اطلاعات ایستاده بود. به سمت دستگاه کوچکی رفت و انگشت اشارهی خود را روی صفحه آن گذاشت. صفحهی مانیتور سبز شد و با تکبوقی، درِ مات را به روی سرگرد باز کرد.
فضای بخش، مات و خاکستری بود. مانیتورهای بزرگ در جای جایِ آن دیده میشد و 4-5 نقشه هم در تابلوی مخصوصی نصب شده بود. با ورود او، همه از جا بلند شدند و آرام سلام کردند. بعد از چند ثانیه ستوان کیمیا کامران، همانطور که چادرش را مرتب میکرد به طرف سرگرد آمد و بلافاصله احترام گذاشت.
- خیلی خوش آمدید قربان.
سرگرد لبخندی زد و با مهربانی گفت:
- ممنونم دخترم، من هم سِمَتِ جدید رو بهت تبریک میگم. امیدوارم خوش بدرخشی.
ستوان با خوشحالی سرش را پایین انداخت.
- ممنونم قربان، روسفیدتون میکنم.
بعد سریع سرگرد را به سمت مانیتور بخش مدیریت راهنمایی کرد.
مانیتور را با چیزی که به کنترلِ تلویزیون شباهت داشت، روشن کرد و به سرگرد خیره شد.
- این هم برزو خان، رئیس باندPF.
علیرضا به حالت آزاد ایستاد و با پوزخند بزرگی به عکس برزو خیره شد. موهای جوگندمیِ بسته شده و خطِ روی ابرویش، چهرهی خاصی را به او میبخشید. چهرهای آرام؛ ولی در عینِ حال مرموز!
با لبخند رو به ستوان گفت:
- اطلاعاتش رو گرفتید؟
ستوان با جدّیت چشمان وحشیاش را به سرگرد دوخت.
- خیر، هنوز موفق نشدیم.
علیرضا سرش را تکان داد و قصد رفتن کرد:
- بسیار خب، سعی کنید هر چه سریعتر اطلاعاتش رو به دست بیارید. لزومی هم نداره من رو در جریانِ اطلاعات بذارید؛ به مسئول پرونده تحویل بدید. ستوان آیین صداقت!
دوباره صدای کفشهای ستوان در فضا پیچید.
- حتما قربان.
سرگرد هم لبخندی زد و با گفتن جملهی «موفق باشید» از او دور شد.
کلاهش را روی سرش تنظیم کرد، در اتاق را باز کرد و وارد شد. با دیدن پاکت سفیدرنگی با قدمهای بلند خود را به میز رساند و آن را برداشت. دو برگه از آن بیرون آورد؛ با دیدن عنوان آن، لبخند پررنگی زد. « جواب آزمایش DNA»
با خوشحالی از خیرِ دیدن جواب آزمایش گذشت. لباسهایش را عوض کرد و از کلانتری خارج شد. بعد از حدود سی دقیقه، جلوی در خانه ترمز کرد.
همانطور که از ماشین پیاده میشد، با خنده با خود حرف میزد:
- امیدوارم این دفعه دیگه دبّه نکنی!
بعد از زدن دزدگیر ماشین، به سمت خانه پرواز کرد و دکمهی آیفون را فشار داد.
- بله؟
نفس عمیقی کشید.
- باز کن
صدای متعجب سوگند بلند شد:
- شما؟
خندید:
- یه عاشق!
سوگند هم با پدرش همراه شد:
- بیا تو بابایی.
به محض ورود به خانه، صدای معترض مریم بلند شد:
- کی بهت اجازه داد وارد این خونه بشی؟
برگه را بالا برد و با خوشحالی گفت:
- این برگه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: