کامل شده رمان سرنوشت مرا بازی داد | The unbornکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟؟

  • عالیـــه

    رای: 57 50.4%
  • خوبـــه

    رای: 21 18.6%
  • مبتونست بهتر باشه

    رای: 14 12.4%
  • بـــده

    رای: 4 3.5%
  • دوست دارید پایان رمان چطوری باشه؟

    رای: 2 1.8%
  • تلخ

    رای: 3 2.7%
  • باز

    رای: 2 1.8%
  • خوش

    رای: 42 37.2%

  • مجموع رای دهندگان
    113
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
***
سرگرد درگیر پرونده‌های مربوط به ایجاد مزاحمت برای نوامیس بود که صدای در بلند شد. چشمانش را از پرونده گرفت و با لبخند کم‌رنگی به صندلی تکیه داد.
- بیا تو!
با باز شدن در، سروان رشادت وارد شد و احترام گذاشت. همان‌طور که یکی از دست‌هایش روی دستگیره‌ی در بود، با آرامش گفت:
- قربان، بخش اطلاعات باهاتون کار دارن.
از جا بلند شد:
- اتفاقی افتاده؟
سروان رشادت سرش را تکان داد:
- ظاهراً که بله!
سرگرد هم سری تکان داد و با زمزمه‌ی «بسیارخب»، از کنار سروان رشادت رد شد. بعد از حدود پنج‌دقیقه روبه‌روی درِ مات بخش اطلاعات ایستاده بود. به سمت دستگاه کوچکی رفت و انگشت اشاره‌ی خود را روی صفحه آن گذاشت. صفحه‌ی مانیتور سبز شد و با تک‌بوقی، درِ مات را به روی سرگرد باز کرد.
فضای بخش، مات و خاکستری بود. مانیتورهای بزرگ در جای جایِ آن دیده می‌شد و 4-5 نقشه هم در تابلوی مخصوصی نصب شده بود. با ورود او، همه از جا بلند شدند و آرام سلام کردند. بعد از چند ثانیه ستوان کیمیا کامران، همان‌طور که چادرش را مرتب می‌کرد به طرف سرگرد آمد و بلافاصله احترام گذاشت.
- خیلی خوش آمدید قربان.
سرگرد لبخندی زد و با مهربانی گفت:
- ممنونم دخترم، من هم سِمَتِ جدید رو بهت تبریک میگم. امیدوارم خوش بدرخشی.
ستوان با خوشحالی سرش را پایین انداخت.
- ممنونم قربان، روسفیدتون می‌کنم.
بعد سریع سرگرد را به سمت مانیتور بخش مدیریت راهنمایی کرد.
مانیتور را با چیزی که به کنترلِ تلویزیون شباهت داشت، روشن کرد و به سرگرد خیره شد.
- این هم برزو خان، رئیس باندPF.
علیرضا به حالت آزاد ایستاد و با پوزخند بزرگی به عکس برزو خیره شد. موهای جوگندمیِ بسته شده و خطِ روی ابرویش، چهره‌ی خاصی را به او می‌بخشید. چهره‌ای آرام؛ ولی در عینِ حال مرموز!
با لبخند رو به ستوان گفت:
- اطلاعاتش رو گرفتید؟
ستوان با جدّیت چشمان وحشی‌اش را به سرگرد دوخت.
- خیر، هنوز موفق نشدیم.
علیرضا سرش را تکان داد و قصد رفتن کرد:
- بسیار خب، سعی کنید هر چه سریع‌تر اطلاعاتش رو به دست بیارید. لزومی هم نداره من رو در جریانِ اطلاعات بذارید؛ به مسئول پرونده تحویل بدید. ستوان آیین صداقت!
دوباره صدای کفش‌های ستوان در فضا پیچید.
- حتما قربان.
سرگرد هم لبخندی زد و با گفتن جمله‌ی «موفق باشید» از او دور شد.
کلاهش را روی سرش تنظیم کرد، در اتاق را باز کرد و وارد شد. با دیدن پاکت سفید‌رنگی با قدم‌های بلند خود را به میز رساند و آن را برداشت. دو برگه از آن بیرون آورد؛ با دیدن عنوان آن، لبخند پررنگی زد. « جواب آزمایش DNA»
با خوشحالی از خیرِ دیدن جواب آزمایش گذشت. لباس‌هایش را عوض کرد و از کلانتری خارج شد. بعد از حدود سی دقیقه، جلوی در خانه ترمز کرد.
همان‌طور که از ماشین پیاده می‌شد، با خنده با خود حرف می‌زد:
- امیدوارم این دفعه دیگه دبّه نکنی!
بعد از زدن دزدگیر ماشین، به سمت خانه پرواز کرد و دکمه‌ی آیفون را فشار داد.
- بله؟
نفس عمیقی کشید.
- باز کن
صدای متعجب سوگند بلند شد:
- شما؟
خندید:
- یه عاشق!
سوگند هم با پدرش همراه شد:
- بیا تو بابایی.
به محض ورود به خانه، صدای معترض مریم بلند شد:
- کی بهت اجازه داد وارد این خونه بشی؟
برگه را بالا برد و با خوشحالی گفت:
- این برگه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    مریم دستی به شال تیره‌اش کشید و با عصبانیت اما آرام گفت:
    - نگفتم چی! گفتم کی؟
    علیرضا با لبخند زیبایی برگه را روی میزِ شیشه‌ای کنار مبل گذاشت و دست به جیب به مریم خیره شد. لب‌های مریم به زمزمه‌ای آرام باز شد:
    - هنوز هم همون علیرضایِ سابقه، اصلا عوض نشده... مهربون و خوش‌خنده؛ ولی از کجا معلوم با کسی ازدواج نکرده باشه؟
    با این تصور، لحنش را تند و صدایش را بلند کرد:
    - اومدی خودت رو نشون بدی؟
    علیرضا سرش را به معنایِ «نه» تکان داد و با برداشتن برگه به طرف مریم رفت.
    - اومدم نشون بدم که پدر این دختر و همسر تو هستم.
    مریم نفس عمیقی کشید و با خوردن بغضش روی مبل نشست:
    - نیستی!
    علیرضا هم کنارش نشست، دست‌های او را گرفت و برگه را روی پاهایش انداخت:
    - بر اساس این برگه، من همسر توئم و شما هم عزیزِ من.
    مریم دست‌هایش را از دست‌های علیرضا دور کرد:
    - نیستم. اگه بودم 26 سال قبل ولم نمی‌کردی بری.
    علیرضا سرش را پایین انداخت:
    - مریم... باور کن فقط به خاطر خودت بود.
    مریم دلخور از جایش بلند شد و با بغض چشم‌های علیرضا را نشانه رفت:
    - کدومش؟ اشک‌های درشتم یا کنایه‌ها و تحقیرهای مردم؟
    علیرضا هم از جا بلند شد و با دستپاچگی پاسخ داد:
    - به خدا نمی‌خواستم این‌طوری بشه. باور کن من دوستت داشتم، الان هم دارم.
    مریم تنها قطره اشکش را پاک کرد:
    - نداشتی، و اِلّا نمی‌رفتی.
    علیرضا سرش را به صورت مریم نزدیک کرد:
    - مشکل تو فقط رفتنِ منه دیگه؟ باشه، حلش می‌کنم. بشین.
    با نشستن مریم، دستی به موهایش کشید.
    - یادته پدرت چی بهم گفت؟ گفت یا مریم یا نظام. من می‌خواستم هردوتون رو کنار هم داشته باشم؛ ولی نشد.
    مریم زمزمه‌وار گفت:
    - می‌تونستی پدرم رو از این تصمیم منصرف کنی؛ اما نخواستی!
    علیرضا هم به تقلید از او، زمزمه کرد:
    - خودت بهتر از من می‌دونی که حرفِ پدرت یکی بود. وقتی یه چیزی می‌گفت، حتما بهش عمل می‌کرد. من مطمئن بودم که اگه بخوام تو رو انتخاب کنم و نظام رو کنار بذارم، بعد از مدتی دوباره به سمتش میرم. خب من نمی‌خواستم اذیت بشی. اگر هم نظام رو انتخاب می‌کردم، پدرت قطعاً طلاق تو رو از من می‌گرفت. پس تصمیم گرفتم فرار کنم که هم تو رو کنارم حس کنم و هم یک نظامی باقی بمونم.
    صورت مریم از اشک خیس شده بود، علیرضا نگاه عمیقی به او انداخت و با خنده گفت:
    - گریه نکن دیوانه. شوهرت اومده، اون‌وقت تو مجلسِ گریه و زاری راه انداختی؟
    مریم اشک‌هایش را به سرعت پاک کرد:
    - تو شوهر من نیستی!
    متعجب به مریم خیره شد:
    - یعنی چی؟ از نظرِ علمی ثابتش کردم، همه چیز رو برات توضیح دادم. باز هم میگی شوهرت نیستم؟
    ناراحت سرش را تکان داد:
    - نه شوهرم نیستی. چون من نمی‌خوام زندگیم رو روی زندگیِ یکی دیگه بسازم.
    با اخم چانه‌ی او را گرفت:
    - منظورت چیه؟
    مریم لبش را به دندان گرفت:
    - منظورم اینه که نمی‌خوام همسرت ازت زده بشه!
    بهت‌زده چانه‌ی مریم را رها کرد:
    - همسرم؟!
    - تعجب کردی؟ مگه ازدواج نکردی؟
    علیرضا بـ..وسـ..ـه‌ای بر شالِ مریم زد:
    - چرا فکر می‌کنی قلبِ من برای کسی جز مریم افشار می‌زنه؟
    لبخند دندان‌نمایی صورت مریم را نشانه گرفت.
    - ولی آخه چه‌طور ممکنه توی این مدت طرف کسی نرفته باشی؟
    علیرضا شانه‌ای بالا انداخت:
    - عشقه دیگه!
    به چشم‌های زیبای علیرضا که در حصار کمی چروک قرار داشت، خیره شد.
    - توی این 26 سال چی‌کار می‌کردی؟
    با خنده مریم را در آغـ*ـوش کشید:
    - درگیر کار بودم و در فکرِ معشوق!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    به قصد زیارتِ ضامن آهو (ع)، در قهوه‌ای رنگِ حیاط را بست و لبخند زنان به طرف مریم و دخترش رفت.
    - بانوانِ سیاه‌پوش، بریم؟
    با تأیید آن‌ها، به چادرهایشان بـ..وسـ..ـه‌ای زد و دست هر دو را گرفت.
    خوشبختی را با گوشت و پوست خود احساس می‌کردند، آن خوشبختی که 26 سال از آن محروم بودند و خداوند چه‌قدر رحمان بود که این فراق را پایان بخشید. باد ملایمی می‌وزید و چادرهای سیاه و رنگیِ خیابان را با خود همراه می‌کرد. الحق که رقـ*ـصِ چادرها در خیابان، یکی از دیدنی‌های دنیاست که جایش در کتاب گینِس خالی‌ست!
    از روبه‌روی هر مغازه‌ای که رد می‌شدند، صدایی بالا می‌رفت.
    - حراج کردم، حراج. دو تا روسری ببر، ده هزار تومن. بدو که تمام شد!
    - زعفران اصلِ قاین، زیر قیمت بازار!
    - آقا عکس نمی‌خوای؟ پنج‌دقیقه‌ای بهت تحویل میدم ها.
    - بستنی، آب‌آلبالو، آب‌طالبی
    علیرضا با لبخند پهنی، سرش را به مریم نزدیک کرد:
    - تا حالا این سروصداها این‌قدر بهم نچسبیده بود!
    مریم هم آرام خندید و با فشردن دست علیرضا، زمزمه کرد:
    - من هم همین‌طور.
    با کلمه‌ای که از دهان علیرضا خارج شد، خنده‌ی هر سه بلند شد.
    - تقلیدکار!
    زمزمه‌ی سوگند در میان خنده‌ها گم شد. «خدایا، این خوشبختی رو هیچ‌وقت از ما نگیر»
    با ورود به حرم، صدای زائران و خادمان شنیده شد. زائرانی که برای گرفتن حاجت به آن‌جا آمده بودند و خادمانی که به زائران امام هشتم (ع) یاری می‌رساندند.
    با گرفتن نایلون و درآوردن کفش‌هایشان، وارد رواق امام (ره) شدند. خنکای باد، صورتشان را نوازش می‌کرد. سوگند ناگهان به خود لرزید و با خنده گفت:
    - چه‌قدر سرده!
    علیرضا هم سرش را تکان داد و با لبخند به دخترش خیره شد:
    - یک سردیِ دوست داشتنی!
    با تأیید حرف پدرش، به آینه‌کاری‌ها خیره شد و در دل، سازنده‌ی آن‌ها را تحسین کرد. تغییرات رواق تقریباً کامل شده بود، فقط آینه‌کاریِ یک ستون باقی مانده بود.
    بعد از چند ثانیه وارد صحن شدند، هوا گرم بود؛ اما چیزی از صفایِ دیدن حرم کم نمی‌کرد. سوگند و مریم با یک لبخندِ ملیح از علیرضا جدا شدند و به طرف ورودی خواهران رفتند. در نزدیکی در ورودی، افراد زیادی نشسته بودند. یکی قرآن می‌خواند و دیگری دست به دعا برداشته بود؛ یکی گریه می‌کرد و آن یکی به دوردست‌ها خیره شده بود.
    هنوز بیست دقیقه نشده بود که وارد صحن شدند و به علیرضا پیوستند. علیرضا که چشمان سرخِ یارش را دیده بود، به آرامی او را صدا زد:
    - مریم؟
    با دیدن صورت خیس و چشمان قرمزش ادامه داد:
    - گریه کردی؟
    مریم همان‌طور که چادرش را مرتب می‌کرد پاسخ داد:
    - نه، یه چیزی توی چشمم رفته. می‌سوزه!
    به این حرف او لبخندی زد:
    - به من دروغ نگو بانو، گریه کردی؟
    اشک‌هایش را با دستمال پاک کرد:
    - آره، گریه کردم.
    علیرضا آرام خندید:
    - اومدنِ شوهرت گریه داره؟
    در میان گریه، لبخندی زد:
    - نه. ولی... باورش سخته.
    با خنده‌ی آرامی، دستان مریم را فشرد:
    - تا وقتی علیرضا کنارته، حقِ گریه کردن نداری.
    صدای زنگ گوشیِ علیرضا، مانع ادامه‌ی این گفتگویِ جانانه شد. با نفس عمیقی پاسخ داد:
    - بگو صداقت!
    زمزمه‌ی آرامی از دهان سوگند خارج شد:
    - آیین...
    انگار صدایش را می‌شنید!
    - قربان، دادگاهِ فریدون و تیمور تمام شد.
    و دوباره زمزمه‌ی سوگند:
    - چه صدایی!
    علیرضا نفس عمیقی کشید:
    - شیری یا روباه؟
    - من همیشه شیرم قربان.
    او هم سرش را تکان داد و با یک جمله تماس را قطع کرد:
    - الان میام
    گوش‌اش را داخل جیبش گذاشت و از جا بلند شد.
    - پاشین ببرمتون خونه، خودم باید برم کلانتری کار دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    زیرِ چکدرمه* را کم کرد و سوگند را مخاطب قرار داد:
    - دخترم، به بابات زنگ بزن بگو بیاد که ناهار تقریبا آماده‌ست.
    و بعد از شنیدنِ «چشمِ» سوگند که روی مبل‌های قهوه‌ای خانه نشسته بود، مشغول تهیه سالاد کلمِ سفید شد. سوگند بعد از چند دقیقه همان‌طور که شالش را مرتب می‌کرد، دستی به کاشی‌های کرمِ قهوه‌ای کشید و وارد آشپزخانه شد:
    - ته دیگش چیه؟
    با لبخند نگاه مهربانی به او انداخت:
    - سیب‌زمینی!
    به مریم نزدیک شد و گونه‌اش را محکم بوسید:
    - قربون خودت و دستپختت برم الهی!
    خندید:
    - خدا نکنه... کجا میری؟
    با لبخند از مادرش فاصله گرفت:
    - دارم میرم پیش بابا.
    مریم به اپن تکیه کرد.
    - مگه بهش زنگ نزدی؟
    سوگند شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    - زنگ زدم؛ ولی جواب نداد، اگه اشتباه نکنم باید توی جلسه‌ای چیزی باشه!
    مریم با لبخندی به طرف یخچال رفت و هویج بزرگی را برداشت:
    - باشه، فقط با تاکسی برو که از اون طرف با بابات بیای.
    سوگند هم با اطاعتِ مادرش، به گرمی خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
    حدود سی دقیقه طول کشید تا به کلانتری برسد. هنوز به در ورودی‌اش نرسیده بود که سربازی مانعِ حرکتش شد.
    - با کسی کار داشتید خانم؟
    سرش را پایین انداخت و بلافاصله به حالت اولیه‌اش برگشت.
    - دختر سرگرد هستم، اومدم پدرم رو ببینم.
    سرباز همان‌طور که کلاشنیکفی در دست داشت، به کناری رفت.
    - ببخشید که نشناختم، بفرمایید.
    بعد از چند دقیقه وارد سالن شد. شلوغی آن، سرِ آدم را به درد می‌آورد. با دیدن پسری که لباسِ صورتی پوشیده بود و به موهای بلندش که به مانند مردان کره‌ای بسته شده بود دست می‌زد، آرام خندید و از پله‌ها بالا رفت.
    هنوز در نزده بود که صداهایی به گوشش رسید.
    - به نظرت یکم زود نیست؟
    - فکر نمی‌کنم، آمادگی در هر صورت برای عملیات لازمه.
    - می‌دونم؛ ولی احساس می‌کنم کمی سخت گرفتی.
    - ما با یه گروه حرفه‌ای طرف هستیم؛ پس باید خودمون رو برای هر چیزی آماده کنیم.
    چند بار نامِ عملیات را در ذهن مرور کرد؛ اما این کلمه که نمی‌توانست حریفِ صدای آیین شود! در نتیجه سریع‌تر از حدِ معمول، به فراموشی سپرده شد. دستِ راستش را روی قلبِ دیوانه‌اش گذاشت و او را به آرامش دعوت کرد؛ اما او انگار قصدِ پذیرفتن این دعوت را نداشت. با نفس عمیقی که کشید، ضربان قلبش تا حدودی به حالت اولیه برگشت. روی صندلی نشست و به روبه‌رو خیره شد.
    با خروج ستوان صداقت از اتاق، به سرعت از روی صندلی بلند شد و مانند افراد مسخ‌شده، سلام داد. نگاه‌های خیره‌ی آیین را حس می‌کرد؛ اما نمی‌توانست سرش را پایین بیندازد؛ شاید برای این که پیوندِ چشمان قهوه‌ای او و چشمان سیاه خود را دوست داشت!
    با شنیدن سلامِ گرمِ آیین و دیدن دور شدنش، بلافاصله وارد اتاق پدرش شد و در را بست. بعد از دقایقی، به همراه یکدیگر جهت صرفِ ناهار از کلانتری خارج شدند. سوگند همان‌طور که به شناسنامه‌ی جدید پدرش خیره شده بود، سوار ماشین شد.
    نام علیرضا زمانی در شناسنامه به زیبایی می‌درخشید. سرگرد، نام خود را به حالت اولیه برگردانده بود و دیگر سرگرد رضا سجادی وجود نداشت که عنوان پدریِ سوگند را به دوش بکشد.
    در نزدیکی خانه بودند که سوگند، سرِ صحبت را باز کرد:
    - راستی بابا...
    علیرضا همان‌طور که به جلو خیره شده بود، داخل کوچه پیچید:
    - جانم؟
    به پدرش نگاه عمیقی انداخت:
    - من هم می‌خوام بیام.
    علیرضا لبخند دندان‌نمایی زد و به دخترش نگاهی کرد:
    - کجا؟!
    - عملیات!
    * چکدرمه غذایی ترکمنی است که از گوشت، برنج، رب و... تهیه می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    دیگر به خانه رسیده بودند. ماشین را نگه داشت و بدون آن‌که حرفِ دخترش را جدی بگیرد، پیاده شد. سوگند هم با چهره‌ای گرفته، به دنبالش راه افتاد.
    لب‌هایش را برچید و به پدرش نزدیک شد:
    - متوجه حرفم شدید؟
    زمزمه‌ی علیرضا، قدرت حرکت را از او گرفت.
    - نمی‌خوام متوجهِ حرفت بشم!
    سوگند پایش را به زمین کوبید.
    - چرا لج می‌کنی؟
    علیرضا دستش را به طرف آیفون برد و دکمه را زد:
    - راجع‌به این موضوع، بعداً صحبت می‌کنیم.
    علیرضا در طول روز، یک دقیقه هم به سوگند مهلت صحبت در موردِ این موضوع را نداد، تمام مدت از صحبت با او طفره می‌رفت و نمی‌گذاشت حرفی از عملیات به میان بیاید. در نظرِ سوگند، پدرش کمی سخت‌گیر بود و به دخترش فرصتِ اظهارِ نظر نمی‌داد؛ اما خودش هم می‌دانست که عملیات شوخی بردار نیست و پایِ اسلحه و قتل و شهادت و هزار چیزِ دیگر در میان است.
    صبح روز بعد هم، فقط جهت این‌که پدرش را راضی کند، به دنبال علیرضا به کلانتری رفت. همان‌طور که به طرف پله‌ها می‌رفتند، صدای علیرضا به گوش سوگند خورد:
    - آخه من نمی‌دونم تو واسه چی دنبالِ من راه افتادی؟!
    اما سوگند تا دقایقی سکوت کرده بود، به محض ورود به اتاق رو به پدرش گفت:
    - می‌خوام قبول کنید.
    روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید:
    - چی رو؟
    سوگند به درِ بسته‌شده‌ی اتاق تکیه داد و با ناراحتی به علیرضا خیره شد:
    - که من هم باهاتون بیام عملیات.
    علیرضا پرونده‌ای را باز کرد:
    - اصلا حرفش رو هم نزن. مگه بچه‌بازیه؟
    سوگند که از این حرفِ پدرش ناراحت شده بود، به حالت قهر روی یکی از صندلی‌ها نشست:
    - من که واسه بچه‌بازی نمی‌خوام بیام عملیات!
    علیرضا که متوجه حرف خود شده بود، با مهربانی گفت:
    - معذرت می‌خوام دخترم، می‌دونم... ولی خودت که بهتر می‌دونی، رفتن به عملیات یک شرایط خاصی می‌خواد.
    زمزمه سوگند، از صد هق‌هق هم بدتر بود:
    - که من اون شرایط رو ندارم.
    علیرضا لبخند پیروزمندانه‌ای زد:
    - کاملأ درسته!
    لبخند دندان‌نمایِ سوگند نشان‌گر این بود که برگِ برنده، از دست علیرضا فرار کرده:
    - ولی می‌تونم داشته باشم.
    علیرضا دستانش را روی میز گذاشت:
    - دخترم، این عملیات خیلی خطرناکه. ممکنه اتفاقی برات بیفته.
    سوگند گوشه شالِ سرمه‌ای‌ رنگش را به بازی گرفت:
    - ولی من حق دارم توی اون عملیات شرکت کنم.
    دیگر مانعش نشد. با گرفتن شماره‌ی کوتاهی، دهانش را باز کرد:
    - به ستوان صداقت بگو سریعاً به اتاق من بیاد.
    به تعجب دخترش لبخند پهنی زد، سوگند هم با لبخندِ خجلی سرش را پایین انداخت. بعد از چند ثانیه، ستوان وارد اتاق شد.
    - امرتون رو بفرمایید سرگرد!
    سرگرد از جایش بلند شد و دستِ دخترش را که به احترام ستوان از جا بلند شده بود، گرفت.
    - ستوان، برات یک زحمت دارم. می‌خوام به نحوِ احسن ورزش رزمی تکواندو رو به دخترم آموزش بدی.
    ستوان ابرویی بالا انداخت:
    - حتما این کار رو می‌کنم. فقط می‌تونم بپرسم علتش چیه؟
    علیرضا هم با لبخند زیبایی به دخترش خیره شد و خطاب به ستوان گفت:
    - وقتی خودش می‌خواد به عملیات بیاد، نمی‌تونم مانعش بشم و این حسِ شجاعت رو در کمالِ بی‌رحمی بکشم!
    ستوان هم نَنِشست تا گفتگوی پدر و دختر را تماشا کند و بعد از قبول کردن این مسئولیت، به سرعت از اتاق خارج شد و در پناهگاهِ خود پنهان شد. قلبش طاقت این همه خوشی را نداشت، با کشیدن نفس‌های عمیق، قلبِ سرکش و بی‌تابِ خود را رام کرد. به طرف پنجره رفت و دست به جیب، به آسمان خیره شد.
    نتوانست لبخند خود را از خالق خویش پنهان کند؛ پس با زمزمه‌ای کوتاه، خداوند را متوجهِ خوشحالیِ بی‌حد و اندازه‌ی خود کرد:
    - دل به دِلَش داده دلم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    با رفتن ستوان، به دخترش خیره شد و با جدّیت گفت:
    - نظرت چیه که از همین الان شروع کنی؟
    ابرویی بالا انداخت و دستی به مانتویِ بلند و سفیدش کشید:
    - از الان؟
    سرگرد با قدم‌های بلند خود را به میز رساند و با لبخند پهنی روی صندلی نشست:
    - برو تا دستور ندادم صد تا کلاغ‌پر بری!
    لبخند زیبایی صورت سوگند را نشانه گرفت. با «چشمِ» بلند بالایی از اتاق خارج شد و قدم‌زنان به طرف اتاق ستوان صداقت رفت. می‌توانست بویِ ادکلنش را حس کند، بوی ملایم و دل‌فریبی‌ داشت!
    روبه‌روی اتاق ایستاد و با انگشت اشاره‌اش، سه ضرب به آن زد. با صدای «بفرمایید داخلِ» ستوان، با نفس عمیقی در را باز کرد و وارد شد.
    ستوان سرش را از روی پرونده بلند کرد و به او خیره شد، پرسشگرانه ابروهایش را بالا انداخت. آن‌قدر چشمان سوگند، اعماق دلش را می‌سوزاند که دلش فریاد می‌خواست، دوست داشت داد بزند. «چشمان مشکیِ شیشه‌ای‌ات را غلاف کن!»
    سوگند رویش را از ستوان گرفت.
    - پدر گفتن از همین حالا آموزش رو شروع کنید.
    سریعاً پرونده را بست و از جا بلند شد:
    - بسیارخب، مسئله‌ای نیست. شروع می‌کنیم.
    بعد از دقایقی، وارد سالن مخصوصِ آموزش شدند، نزدیک به پانزده نفر مشغول تمرین بودند که اکثر آن‌ها کمربند قرمز داشتند و در حال آماده کردن خود برای دریافت کمربند قرمز به همراه نوار مشکی و سرانجام، کمربندِ تماماً مشکی بودند!
    سوگند با دیدن جوِ سالن، لبخندِ پهنی زد. ستوان ملکی گوشه‌ای ایستاده بود و به پرسنلِ در حال تمرین نگاه می‌کرد. به طرف او که رفتند، ستوان ملکی به خود آمد و احترام گذاشت.
    - خوش آمدید قربان.
    ستوان صداقت لبخند محوی زد و با زمزمه‌ای به تمرین خانم‌های داخلِ سالن، خیره شد:
    - ممنونم.
    سوگند هم در دو وجبی ‌او قرار گرفت. نمی‌دانست چرا؛ ولی قلبش در کنار آیین، بی‌قراری می‌کرد. دست رویش گذاشت و با نفس عمیقی، تمام حواسش را به خانم‌های تکواندوکار داد.
    هنوز پنج‌دقیقه نشده بود که ستوان چشم از خانم‌های تکواندو کار گرفت و با جدّیت رو به سوگند گفت:
    - این ورزش، یک ورزش تفریحی، نظام‌دار و مسابقه‌ایه. توی این ورزش، شوخی اکیداً ممنوع! به هر دلیلی که تصمیم به یادگیری گرفتی، باید تلاش کنی. سعی کن با هر چیزی که می‌تونی وضعیت خودت رو بهتر از همیشه بکنی؛ نمی‌خوام توی این ورزش کم بیاری.
    سوگند با اخم سرش را تکان داد:
    - حتما این کار رو می‌کنم.
    ستوان صداقت به حالت آزاد ایستاد و به آرامی گفت:
    - با خودت صادق باش، هیچ‌وقت پشتکار رو فراموش نکن. سعی کن همیشه کنترل خودت رو در دست داشته باشی تا زمانی که در حال تمرینِ دو نفره هستی، به رقیبت آسیب جدی نزنی!
    با تأیید سوگند، به زمینِ تمرین اشاره کرد:
    - هنگامِ ورود به دوجانگ حتما خم شو؛ زمان ترک زمین هم این کار رو انجام بده. در هنگام تمرین، به هیچ وجه صحبت نمی‌کنی. حواست رو به اطرافت نمیدی و روی تمرینت تمرکز می‌کنی. هر روز صبح هم از 8 تا 12 و عصر هم از 4 تا 8 تمرین داری. امیدوارم با روزی 8 ساعت تمرین، بتونی به عملیات برسی.
    ستوان صداقت گلویی صاف کرد و ادامه داد:
    - ناخن‌های دست و پات حتما باید کوتاه باشه تا در زمان تمرین، صدمه نبینی. تمامیِ زیورآلاتت رو هم قبل از تمرین درمیاری و با سادگیِ تمام وارد زمین میشی.
    سپس کلاهش را از روی سرش برداشت و دستی به موهای خوش حالتش کشید:
    - تمامیِ این نکات رو به یاد داشته باش. مبادا از یاد ببری.
    و بلافاصله با زمزمه‌ی «موفق باشید، خدانگهدار» از آن‌ها دور شد.
    با رفتن ستوان صداقت، خانم ملکی با لبخند به سوگند نگاهی انداخت:
    - به جمعِ تکواندوکاران خوش اومدی. لطفا هر روز سرِ ساعت مقرر، داخل سالن باش. تو به یک آموزش سرعتی نیاز داری، در نتیجه جدا از بقیه آموزش می‌بینی.
    حرفِ سوگند، لبخند او را پهن‌تر کرد.
    - می‌تونم اجسام رو هم بشکنم؟
    - نه، هنوز خیلی زوده.
    با ناراحتی پرسید:
    - پس کِی؟
    ستوان چادرش را درآورد و با مهربانی گفت:
    - نمی‌دونم، هر وقت که آمادگیِ لازم رو پیدا کردی.
    سپس به رختکن اشاره کرد و ادامه داد:
    - پیشنهاد می‌کنم از پوشیدنِ لباسِ مخصوص شروع کنی، داره دیرمون میشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    کمربند مشکی‌اش را بست و با مرتب کردن لباس سفیدش، به سوگند خیره شد. با اخم به او نزدیک شد:
    - سـ*ـینه سپر!
    سوگند با این حرف او، به سمت جلو متمایل شد.
    ستوان همان‌طور که با قدم‌های کوچک، مسیر ِکوتاه و مشخصی را طی می‌کرد، ادامه داد:
    - تکواندو یک ورزش سخت و پرتحرکه و اگه بدنت به خو بی‌آماده نشده باشه، دچار مشکل میشی؛ البته این به این معنی نیست که به بدنت فشار بیاری، به هیچ وجه! ممکنه صبح‌ها کمی بدنت سفت باشه که با مرور زمان درست میشه.
    با تأیید سوگند، روی یک صندلی چو بی‌نشست و خمیازه‌ای کشید:
    - خب، برای نرمش آماده‌ای؟
    زمزمه محکم ولی آرامِ سوگند به گوشش رسید.
    - بله!
    دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و از روی صندلی بلند شد:
    - به حالت آزاد بایست و سرت رو 180 درجه بچرخون.
    با انجام این عمل توسط سوگند، سرش را به نشانه‌ی رضایت تکان داد.
    - بالاتنه و پاهات رو به طورِ جداگونه به سمت جلو بیار و دست‌هات رو روی زانوهات بذار.
    بعد از انجام دو سه تمرین دیگر، هر دو روی صندلی‌ها نشستند.
    بطری کوچکِ آب را به سوگند داد و زمزمه‌وار رو به او گفت:
    - دومین کاری که باید بعد از انجام نرمش یاد بگیری، ضربه زدنِ درست و هدف‌گیریه. البته به خاطر وقتِ کمی که داریم، متأسفانه نمی‌تونم به صورت حضوری برات توضیح بدم؛ ولی حتما فایلِ تصویریش رو بهت میدم تا توی خونه ببینی.
    سوگند سرش را تکان داد و بطریِ خالی از آب را روی زمین گذاشت:
    - بله چشم.
    ستوان لبخندی زد و به آن بطری خالی اشاره کرد:
    - در ضمن، دیگه هیچ‌وقت در حال تمرین و ورزش به مقدار زیاد آب نخور. به جایِ این‌که بهت نیرو بده، ازت نیرو می‌گیره!
    سوگند آرام خندید و لبش را گزید:
    - ببخشید یادم رفته بود، چشم. از این به بعد رعایت می‌کنم.
    ستوان با لبخند ملیحی، دنباله‌ی حرفش را گرفت:
    - هدف‌گیری یکی از مهم‌ترین رکن‌های تکواندوئه؛ چون اگه هدف‌گیری درست نباشه، هیچ‌چیز درست از آب درنمیاد. چه حرکات، چه ضربات و چه تکنیک‌ها!

    ***
    وارد اتاقش شد. با تصور صورت زیبای سوگند، لبخندی روی لبش نشست. امروز دل و دماغ کار کردن را نداشت، در نتیجه با فکری درگیر از اتاق خارج شد و راه خانه را در پیش گرفت.
    نمی‌دانست سرنوشتش چیست؟ تقدیرش را فرشتگان نوشته‌اند یا سارا 5 ساله از تهران؟! از آمدن آینده هم خوشحال بود، هم ناراحت. هم آن را شیرین می‌خواند، هم تلخ می‌پنداشت.
    با دودلی و ناراحتیِ نشأت‌گرفته از خوشحالیِ بیش از حد، وارد خانه شد؛ کسی آن‌جا نبود. سوئیچ ماشین را روی اپن انداخت و با عبور از روبه‌روی مبل‌های زرشکی رنگ، وارد اتاق خود شد. لباس‌های سبز نظامی‌اش را به سرعت درآورد و داخل کمدِ شیشه‌ای اتاقش گذاشت.
    تیشرت سفیدرنگی را برداشت؛اما از پوشیدنش منصرف شد و آن را روی تختِ قهوه‌ای رنگش انداخت.
    در کشوییِ تراس را باز کرد تا خورشید، اتاق او را هم مورد لطف خود قرار دهد. هر چند ثانیه یک‌بار، نسیم خنکی بی‌اجازه وارد اتاق می‌شد و به صورت آیین برخورد می‌کرد.
    با بالاتنه‌ی برهنه روی تخت نشست و بدون معطلی، گیتارِ خود را به خدمت گرفت:
    - خیلی دلم تنگه
    گلای باغچه رو چیدم من، ببین چه قشنگه
    لباسِ نو پوشیدم واسه‌ت، ببین چه خوش‌رنگه
    بهم میاد یا نه؟ بد نشدم من که؟
    ببین چقد آروم، بغضم رو قورت میدم
    نمیاد از این چشا اشکه
    آروم بغـ*ـل کردم عکسامونو، بد نبودم من که
    دلمو گُم کردم اما باز، خیلی دلم تنگه
    آروم شدم سنگدل
    (آهنگ آرومِ دل-مسیح و آرشAP)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    با شنیدن صدای تشویقی، دست از زدن کشید.
    - غمگین می‌زنی؛ ولی عالی می‌زنی.
    گیتار سیاهش را به آرامی روی زانوهایش گذاشت، سرش را به طرف صدا برگرداند و با دیدن پدرش لبخندی زد.
    - کِی اومدید؟
    کتش را درآورد و با خنده کنار پسرش نشست.
    - تو کِی اومدی؟ اصلا این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ مگه نباید سرِ کارت باشی؟
    تیشرت سفیدش را پوشید.
    - چرا، باید باشم!
    پدرش دستی به صورتِ سه تیغه‌اش کشید و به نیم‌رخِ آیین خیره شد.
    - پس چرا این‌جایی؟
    نیشخندی زد:
    - حوصله‌ی کار و رسیدگی به پرونده‌ها رو نداشتم.
    سپس گیتار را روی بالش نرمی گذاشت و از جا بلند شد، دست به جیب به تراس نزدیک شد و آسمان را به مهمانیِ چشمان خود دعوت کرد.
    صدای پدرش را شنید:
    - آیین، چیزی شده؟
    لبش را گزید تا شاید بتواند لبخند ناگهانی‌اش را از آسمان پنهان کند:
    - نه، چیزی نشده!
    محسن خنده‌ای کرد و از روی تخت بلند شد، به طرف پسرش رفت و دست روی شانه‌اش گذاشت:
    - چیزی نشده یا نمی‌خوای چیزی بگی؟
    آرام خندید و دستی به پشتِ گردنش کشید، رو به پدرش کرد و گفت:
    - من عاشق شدم بابا!
    خنده‌ی محسن هم بلند شد.
    - ای بسوزه پدر عاشقی!
    لبخند دندان‌نمایی زد که محسن ادامه داد:
    - حالا چرا ناراحت بودی؟ مگه عاشقی ناراحتی هم داره؟
    سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید.
    - آره. زمانی که می‌دونی عاشقت نیست، ناراحتی هم داره.
    پدرش اخم کرد.
    - از کجا می‌دونی دوستت نداره؟
    بدون معطلی پاسخ داد:
    - حس می‌کنم.
    محسن با تعجب روبه‌روی آیین قرار گرفت:
    - همین؟!
    با تأیید او، ادامه داد:
    - به نظرت حس، چیزیه که بتونی بهش اطمینان و تکیه کنی؟
    سرش را به طرفین تکان داد:
    - نه!
    زمزمه‌ی محسن، آیین را به فکر وادار کرد.
    - پس چرا به عنوان یک معیار برای عشق قبولش داری؟
    محسن سکوت پسرش را که دید، از او فاصله گرفت و با آهِ عمیقی روی تخت نشست.
    - عاشقش بودم، عاشق مادرت؛ ولی خب فکر می‌کردم دوستم نداره، فکر می‌کردم اگه باهاش صحبت کنم غرورم رو زیر پاش له می‌کنه و بهم جواب رد میده. با خودم می‌گفتم حالا که دوستم نداره، پس بهتره من هم فراموشش کنم.
    کنجکاوی آیین از حد گذشت، به دیوار تکیه داد و منتظر به پدرش خیره شد.
    محسن دستی به صورت پریشانش کشید و ادامه داد:
    - اون‌قدر دست دست کردم و به خودم تلقین کردم دوستم نداره که ازدواج کرد و رفت. اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم بخوام به این سادگی از دستش بدم.
    نیشخندی زد و به آیین نگاهی انداخت:
    - متأسفانه یا خوشبختانه، شوهرش سه سال بعد توی یه سانحه‌ی تصادف فوت کرد. دیگه نمی‌خواستم از دستش بدم، دوستش داشتم و فراقش رو با بند بندِ وجودم حس کرده بودم. می‌دونستم اگه این دفعه هم از دستش بدم، دیگه نمی‌تونم به دستش بیارم. با هم ازدواج کردیم، چه روزهای خو بی‌بود... یادته؟ 15سالت بود که از دنیا رفت.
    آیین با چشمانی خیس به او نگاه می‌کرد و منتظر شنیدن ادامه‌ی حرف‌های پدرش بود.
    محسن با بغض، قاب عکس اَطهر را از روی میز کوچک کنار تخت خواب برداشت و دستی به روی آن کشید:
    - وقتی اطهر رفت، شکستم؛ خٌرد شدم. من دوستش داشتم، دیوانه‌ی اون چشم‌های سیاهش بودم. الان هم هستم، حتی بیشتر از قبل، حتی توی نبودش!
    عکس اطهر را روی میز گذاشت و با صلابت گفت:
    - این حرف‌ها رو نزدم که اشک بریزی، فقط خواستم بگم نذار هیچ وقت چیزی یا کسی مانعِ ابرازِ علاقه‌ات بشه. اگه واقعا فکر می‌کنی دوستش داری، به دستش بیار.
    آیین با لبخند سری تکان داد:
    - اوامرتون اجرا خواهد شد حضرتِ پدر!
    محسن از جا بلند شد و با خنده به پسرش نگاهی انداخت:
    - خب دیگه، محفلِ پند و اندر تمام شد. پاشو برو کلانتری.
    لبخند پهنی صورت آیین را نشانه گرفت:
    - الان که دیگه ظهره، عصر میرم!
    محسن هم همان‌طور که می‌خندید، با زمزمه‌ی آرامی از اتاق خارج شد:
    - تنبل!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    لباس هایش را پوشید و با لبخندی از رختکن خارج شد. شالش را مرتب کرد و به ستوان ملکی نزدیک شد:
    - خیلی ممنون که وقتتون رو صرف من کردید.
    ملکی با لبخند کم‌رنگی سرش را تکان داد:
    - خواهش می‌کنم، ما فعلاً با شما کار داریم!
    سوگند آرام خندید و کیفِ زرشکیِ بند بلندش را روی شانه‌اش انداخت:
    - قرارِ ما، امروز عصر ساعت چهار. درسته؟
    ستوان ملکی نفس عمیقی کشید:
    - متأسفانه من امروز عصر نمی‌تونم بیام. خواهرزاده‌ام به‌دنیا اومده، می‌خوام به دیدنش برم.
    با لحن دلنشینی به ستوان تبریک گفت:
    - عزیزم! تبریک میگم، چشمتون روشن.
    خوشحالی از چشمان ستوان می‌بارید:
    - خیلی ممنون، اِن‌شاءالله قسمتِ خودت!
    گونه‌هایش رنگ گرفت، دیگر ماندن را جایز نمی‌دانست:
    - پس من فردا صبح، سر ساعت هشت اینجام.
    ستوان هم با لبخند کم‌رنگی او را بدرقه کرد:
    - منتظرتون هستم.
    از سالن خارج شد و نگاهی به ساعتِ گوشیِ 500 هزار تومانی‌اش انداخت، ساعت 12:10 بود. می‌دانست علیرضا زودتر از یک ساعتِ دیگر کلانتری را ترک نخواهد کرد، در نتیجه تصمیم گرفت منتظر پدرش نشود و به تنهایی راه خانه را پیش بگیرد.
    حوصله‌ی هیچ ماشینی را نداشت، دلش کمی پیاده‌روی می‌خواست... کمی فکر و خیال!
    کمی عشق و یک جفت چشمِ قهوه‌ای!
    اواخر مرداد بود و خورشید بی‌رحمانه می‌تابید. هوا گرم بود؛ ولی نسیم خنکِ تابستانی هیچ‌وقت اهالیِ مشهد را تنها نمی‌گذاشت. با زمزمه کردنِ نامِ ستوان صداقت، قطره اشکی روی گونه‌اش نشست.
    با خنده آن قطره اشک را پاک کرد.
    - آخه چرا باید این‌طوری بشه؟
    شدت خنده‌اش بیشتر شد، انگار سعی در تمسخرِ خود داشت:
    - چرا نباید طاقتِ نگاه‌های قهوه‌ای‌رنگش رو داشته باشم؟
    با دومین قطره اشکِ حاصل از خنده، نیشخندی زد:
    - نکنه...
    با کلافگی روی نیمکتِ پارک نشست:
    - وای خدا، دارم دیوونه میشم!
    انگار سوگند به دو نفر تبدیل شده بود، نفر اول قصدِ قانع کردنِ نفر دوم را داشت و نفر دوم هم قصد قانع کردنِ نفر اول را! افکار منفی و مثبت به او فرصت نفس کشیدن هم نمی‌دادند.
    - مطمئن باش عاشق شدی، آدم که الکی به کسی فکر نمی‌کنه.
    - حالا یک جفت چشم دیدی!
    - اصلا این‌ها رو بی‌خیال؛ ندیدی اون روز توی دادسرا چه‌طوری ازت دفاع کرد؟ دوستت داره!
    - وظیفه‌شه، آدم که نباید جلویِ مأمورِ قانون دعوا راه بندازه.
    - مگه اون نگاه‌های با نفوذش رو ندیدی؟ دوستت داره، از من گفتن!
    - آدم نمی‌تونه یک نگاه به کسی بندازه؟
    با عصبانیت از جا بلند شد و به تمامی آن افکار، تشر زد:
    - تنهام بذارید.
    تا به حالت عادی برگشت، خود را جلویِ در خانه دید. کلید انداخت و وارد شد، دلش سکوت می‌خواست. مکانی به دور از هیاهو، برای فکر؛ فکر به دو تیله‌ی قهوه‌ای!
    تا وارد خانه شد، صدای مادرش را شنید:
    - کجا بودی؟
    با بی‌حالی طوری که مادرش نشنود، زمزمه کرد:
    - یه جایی!
    وارد اتاقش شد و کیفش را روی تخت انداخت، هنوز لباس عوض نکرده بود که مادرش وارد اتاق شد:
    - گفتم کجا بودی؟ چرا این‌قدر دیر کردی؟
    شالش را درآورد:
    - مگه ندیدی با بابا رفتم کلانتری؟
    مریم دستگیره‌ی در را رها کرد:
    - دیدم؛ ولی تو توی کلانتری چی‌کار داشتی؟
    خمیازه‌ای کشید:
    - برای آموزش تکواندو به اون جا رفتم.
    - چی؟
    با جمله‌ای، روی تخت دراز کشید:
    - لطفا جزئیات رو از بابا بپرس، اصلا حال و حوصله ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    مریم با شنیدن صدای علیرضا، از آشپزخانه خارج شد و با جمله‌ای به طرف او رفت:
    - سلام، خسته نباشی.
    علیرضا با خستگی لبخندی زد، روی مبل نشست و نگاهی به مریم انداخت:
    - سلام بانو، سلامت باشی.
    با دیدن ناراحتی او ادامه داد:
    - چیزی شده مریم؟
    مریم روی تک صندلیِ سالن نشست:
    - این سوگند چی میگه؟
    با شوک خندید:
    - چی میگه؟
    مریم پوفی کرد و با اخم گفت:
    - میگه داره تکواندو یاد می‌گیره.
    علیرضا پا روی پا انداخت و با لبخندِ پهنی که از سرِ بیچارگی بود، به مریم خیره شد:
    - خب؟
    مریم از روی صندلی بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت:
    - نگو نمی‌دونی که خودش بهم گفت توی کلانتری آموزش می‌بینه.
    علیرضا هم از روی مبل بلند شد، دست به سـ*ـینه به اٌپن چسبید:
    - می‌دونم!
    - از کجا؟
    نفس عمیقی کشید و چشمان سیاهش را به مریم دوخت:
    - بهم زنگ زد.
    مریم به طرف یخچال رفت و مقداری کره برای سرخ کردن سیب‌زمینی‌ها برداشت.
    - قضیه چیه علیرضا؟
    علیرضا با جدِیت از اُپن دور شد:
    - بهتره ندونی!
    چشم از ماهی‌تابه گرفت و نگاهی به علیرضا انداخت:
    - اتفاقی افتاده؟
    علیرضا با لبخند به طرف اتاق سوگند رفت:
    - نه عزیزم.
    مریم کمی صدایش را بالا برد:
    - مطمئن باشم چیزی رو از من مخفی نمی‌کنی؟
    با شنیدن صدای مریم از حرکت ایستاد، نمی‌توانست دروغی به او بگوید.
    صدای مریم بلند‌تر شد:
    - شنیدی علیرضا؟
    با آهِ عمیقی به طرفش رفت:
    - مطمئن نباش.
    مریم دست به کمر ایستاد:
    - یعنی چی؟
    علیرضا وارد آشپزخانه شد و به اپن تکیه داد:
    - نمی‌تونم بهت دروغ بگم مریم. سوگند می‌خواد توی یه عملیات شرکت کنه، برای همین تصمیم به یادگیریِ تکواندو گرفته!
    مریم تک خنده‌ای کرد و سرگرم سرخ کردن خلال‌های سیب‌زمینی شد:
    - شوخی نکن.
    - شوخی نکردم!
    با بهت به طرف علیرضا برگشت:
    - یعنی واقعا می‌خواد توی عملیات شرکت کنه؟
    علیرضا سرش را تکان داد تا شکِ مریم به یقین تبدیل شود.
    قاشق را در بشقاب گذاشت و با تعجب پرسید:
    - تو هم چیزی بهش نگفتی؟
    علیرضا شانه‌ای بالا انداخت:
    - چی باید بهش می‌گفتم؟ اصلا چی داشتم که بگم؟ نمی‌تونم حسِ شجاعتش رو سرکوب کنم که عزیزِ من!
    مریم از کنار علیرضا رد شد.
    - اما من می‌تونم!
    قبل از این که از آشپزخانه خارج شود، علیرضا دستش را گرفت:
    - هیچ کاری رو با عصبانیت انجام نده.
    کنارِ علیرضا ایستاد، انگار آرام شده بود:
    - پس میگی چی‌کار کنم؟
    دست مریم را به گرمی فشرد.
    - فقط به من اعتماد کن.
    لبخند مهربانی به دستانشان زد و سرش را به معنای «باشه» تکان داد؛ اما بعد از لحظاتی با خنده از او دور شد:
    - خیله خب دیگه، کافیه. به روت خندیدم پررو شدی!
    علیرضا هم از این حرکت او به خنده افتاد:
    - قبوله؟
    بعد از کمی مِن مِن، جواب او را داد:
    - قبوله؛ ولی اگه اتفاقی برای سوگند بیفته، من تو رو باعث و بانی این اتفاق می‌دونم.
    - نمی‌ذارم.
    تعجب مریم را که دید، جمله‌اش را به گونه‌ای دیگر بیان کرد:
    - نمی‌ذارم اتفاقی براش بیفته.
    کمی بعد، زمزمه‌ای از آشپزخانه بلند شد که با خنده‌هایی از جنس عشق همراه بود.
    - خیلی دیوانه‌ای علیرضا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا