- عضویت
- 2016/10/06
- ارسالی ها
- 440
- امتیاز واکنش
- 16,874
- امتیاز
- 794
- سن
- 25
مامان تلفن و قطع میکنه:
_مریم بود ساعت چهار باید بری واسه پرو لباس عروس.آرام زنگ زد گفت.
محو اتاقم میشم و ادامه ی حرفای مامان و نمی شنوم.بیست و خورده ای ساله که دارم تو این اتاق زندگی میکنم.ترک کردن همچین جایی
کار خیلی سختیه.مخصوصا که وقتی به درو دیوارش نگاه میکنی.تمام روزایی که داشتی واست تداعی میشه.
مامان همینجور که حرف میزنه دوتا از ساک های لباسم و میبره پایین تا ببریم خونه ی خودم که تقریبا چیده شده.
روی تختم میشینم و دستمو میکشم روش.قلبم مچاله میشه.فردا مراسم ازدواجمه و من هنوز هم نتونستم از این اتاق دل بکنم.
چقدر خوبه که اتاقم نمی تونه حرف بزنه.اینجوری روز و شبا و خاطراتی که داشتم همیشه تو دلش می مونه.
مامان دوباره وارد اتاق میشه و ساک دیگه ای بر میداره:
مامان_نگاهش کن تورو خدا.مگه قرار دیگه تا آخر عمر این اتاق و نبینی آخه..پاشو دختر هزارتا کار داریم.
بغضم و قورت میدم:
_مامان؟
نگاهم میکنه:
مامان_جانم؟
_میشه اتاقم و همینجوری نگه داری؟هیچوقت دست نزنی بهش...
مامان_نیلگون پاشو تو تا منم به گریه نندازی ول نمیکنی..من هیچوقت به این اتاق دست نمیزنم.توام از فردای ازدواجت همش ور دل منی باید به زور
بفرستیمت خونه خودت..
میره سمت در:
مامان_پاشو لوس بازی در نیار.
سریع از اتاق بیرون میره.میدونم میره مثل مامانی یواشکی گریه میکنه...
از جام بلند می شم و سمت کمد میرم.چشمم به جعبه بزرگ مشکی رنگم میافته..از بس که همیشه کمدم
شلوغ بوده نمی دیدمش.
می کشمش بیرون.روش لایه ای خاک نشسته.درش و باز میکنم.
بوی خاطراته قدیمیم بلند میشه.مثله اینکه همه چی دست به دست هم دادن تا دلکندن و واسم سخت تر کنن.
یه عالمه عکس و کاغذ و شیشه عطری که سورن واسم خریده بوده.گلای خشک شده.گوزن زشت.
عکس کوچیکی و از بینشون بیرون می کشم.همون عکسی که دختره تو کافه ویولت با دوربین فوجی از من و سورن گرفت..
اون روزها هیچوقت فکرش و نمی کردم سرنوشتم با سورن اینجوری رقم بخوره.
همه ی عکسارو یکی یکی نگاه میکنم..روز افتتاحیه کافه.اولین شب عیدی که خونه بلوط بودیم.عکس مهمونی ها.
عکسای شهر بازی.برف بازی.زمانی که دانشگاه و جشنواره نفره اول شدم.کلی به قیافه کج و موج خودم و فربد و ژست آرام و
سورنا می خندم.عکسای سه نفره با آرام و بلوط.عکسایی که تو دانشگاه و روزای ژوژمان گرفته بودیم.عکسای دسته
جمعی روز فارغ التحصیلی.هیچوقت انقدر با دلتنگی نگاهشون نکرده بودم.چقدر بزرگ شدیم...
از جام بلند میشم و از تو کشو عکسای دوران بارداری بلوط و به دنیا اومدن لاوین و عروسی آرام و در میارم..
چشمم به دفترم میافته بیرون میارمش...
پنج یا شیش ورق بیشتر ازش نمونده.روان نویسم و بر میدارم و مینویسم:
"وقتی خاطراتت و مرور میکنی به روزایی بر میخوری که تازه می فهمی کاش با ناراحتی و اعصاب خوردی حرومشون نمیکردی...یا اینکه کاش فلان روز
با فلانی قهر نمی کردم..دعوا نمیکردم...اما بعد فکر میکنی..باید اون اتفاقات می افتاد تا الان قدر بودن همون آدمارو بدونی تا بفهمی از الان به
بعد باید جوری زندگی کنی که اگه همین الان مردی،دیگران کلی خاطرات خوب ازت داشته باشن.زندگی همینه هر روز داره بهت درس جدیدی میده
و بستگی به خودت داره که شاگرد خوبی باشی یا نه دارم وارد مرحله جدید از زندگی میشم و الان درک میکنم اون ترس کوچیکی و که آرام و
بلوط موقع ازدواج داشتن بخاطر مسئولیت بزرگی که از این به بعد دارم..
تو این چند سال دوستای خوبی پیدا کردم و خوشبختی تک تکشون و دیدم..چون دلشون پاکه.
نمی دونم از این به بعد چه اتفاقاتی قراره تو زندگیم بیافته اما میدونم زندگی خوبی با سورن خواهم داشت.
به جای اینکه واسه هم مشکل درست کنیم با هم از پس مشکلاتمون بر میایم..
بچه دار میشم و بهشون یاد میدیم عشق ورزیدنو..دوستای خوب داشتن و خوشبخت شدنو..
دفترم و با خوشبختی و خوشحالی می بندم و از ته دل امیدوارم که اگر دفتر دیگه ای باز کردم با همین خوشبختی و آرامش ادامه اش بدم..
نیلگون نوزدهم مرداد.
دفترم و میبندم و به ماهی های روش خیره میشم.یاده ماهی که تو کافه روی اون تیکه دیوار رنگ نشده
کشیده بودم میافتم.دستم و روی گردنبند ماهی میکشم.
دلم میخواد باز برم از مامانی بپرسم به نظرت من تو زندگی قبلیم ماهی بودم.
دفتر و عکسارو توی همون جعبه مشکی میزارم و درش و میبندم.
صدای مامان از پایین بلند میشه:
مامان_نیل بیا دیگه سورن همه وسایل و گذاشته تو ماشین.چیز دیگه هم هست که بخوای ببری؟
جعبه رو بر میدارم و از اتاق بیرون میزنم:
_آره جعبه خاطراتم
***
پایان
هشتم بهمن ماه
1395
_مریم بود ساعت چهار باید بری واسه پرو لباس عروس.آرام زنگ زد گفت.
محو اتاقم میشم و ادامه ی حرفای مامان و نمی شنوم.بیست و خورده ای ساله که دارم تو این اتاق زندگی میکنم.ترک کردن همچین جایی
کار خیلی سختیه.مخصوصا که وقتی به درو دیوارش نگاه میکنی.تمام روزایی که داشتی واست تداعی میشه.
مامان همینجور که حرف میزنه دوتا از ساک های لباسم و میبره پایین تا ببریم خونه ی خودم که تقریبا چیده شده.
روی تختم میشینم و دستمو میکشم روش.قلبم مچاله میشه.فردا مراسم ازدواجمه و من هنوز هم نتونستم از این اتاق دل بکنم.
چقدر خوبه که اتاقم نمی تونه حرف بزنه.اینجوری روز و شبا و خاطراتی که داشتم همیشه تو دلش می مونه.
مامان دوباره وارد اتاق میشه و ساک دیگه ای بر میداره:
مامان_نگاهش کن تورو خدا.مگه قرار دیگه تا آخر عمر این اتاق و نبینی آخه..پاشو دختر هزارتا کار داریم.
بغضم و قورت میدم:
_مامان؟
نگاهم میکنه:
مامان_جانم؟
_میشه اتاقم و همینجوری نگه داری؟هیچوقت دست نزنی بهش...
مامان_نیلگون پاشو تو تا منم به گریه نندازی ول نمیکنی..من هیچوقت به این اتاق دست نمیزنم.توام از فردای ازدواجت همش ور دل منی باید به زور
بفرستیمت خونه خودت..
میره سمت در:
مامان_پاشو لوس بازی در نیار.
سریع از اتاق بیرون میره.میدونم میره مثل مامانی یواشکی گریه میکنه...
از جام بلند می شم و سمت کمد میرم.چشمم به جعبه بزرگ مشکی رنگم میافته..از بس که همیشه کمدم
شلوغ بوده نمی دیدمش.
می کشمش بیرون.روش لایه ای خاک نشسته.درش و باز میکنم.
بوی خاطراته قدیمیم بلند میشه.مثله اینکه همه چی دست به دست هم دادن تا دلکندن و واسم سخت تر کنن.
یه عالمه عکس و کاغذ و شیشه عطری که سورن واسم خریده بوده.گلای خشک شده.گوزن زشت.
عکس کوچیکی و از بینشون بیرون می کشم.همون عکسی که دختره تو کافه ویولت با دوربین فوجی از من و سورن گرفت..
اون روزها هیچوقت فکرش و نمی کردم سرنوشتم با سورن اینجوری رقم بخوره.
همه ی عکسارو یکی یکی نگاه میکنم..روز افتتاحیه کافه.اولین شب عیدی که خونه بلوط بودیم.عکس مهمونی ها.
عکسای شهر بازی.برف بازی.زمانی که دانشگاه و جشنواره نفره اول شدم.کلی به قیافه کج و موج خودم و فربد و ژست آرام و
سورنا می خندم.عکسای سه نفره با آرام و بلوط.عکسایی که تو دانشگاه و روزای ژوژمان گرفته بودیم.عکسای دسته
جمعی روز فارغ التحصیلی.هیچوقت انقدر با دلتنگی نگاهشون نکرده بودم.چقدر بزرگ شدیم...
از جام بلند میشم و از تو کشو عکسای دوران بارداری بلوط و به دنیا اومدن لاوین و عروسی آرام و در میارم..
چشمم به دفترم میافته بیرون میارمش...
پنج یا شیش ورق بیشتر ازش نمونده.روان نویسم و بر میدارم و مینویسم:
"وقتی خاطراتت و مرور میکنی به روزایی بر میخوری که تازه می فهمی کاش با ناراحتی و اعصاب خوردی حرومشون نمیکردی...یا اینکه کاش فلان روز
با فلانی قهر نمی کردم..دعوا نمیکردم...اما بعد فکر میکنی..باید اون اتفاقات می افتاد تا الان قدر بودن همون آدمارو بدونی تا بفهمی از الان به
بعد باید جوری زندگی کنی که اگه همین الان مردی،دیگران کلی خاطرات خوب ازت داشته باشن.زندگی همینه هر روز داره بهت درس جدیدی میده
و بستگی به خودت داره که شاگرد خوبی باشی یا نه دارم وارد مرحله جدید از زندگی میشم و الان درک میکنم اون ترس کوچیکی و که آرام و
بلوط موقع ازدواج داشتن بخاطر مسئولیت بزرگی که از این به بعد دارم..
تو این چند سال دوستای خوبی پیدا کردم و خوشبختی تک تکشون و دیدم..چون دلشون پاکه.
نمی دونم از این به بعد چه اتفاقاتی قراره تو زندگیم بیافته اما میدونم زندگی خوبی با سورن خواهم داشت.
به جای اینکه واسه هم مشکل درست کنیم با هم از پس مشکلاتمون بر میایم..
بچه دار میشم و بهشون یاد میدیم عشق ورزیدنو..دوستای خوب داشتن و خوشبخت شدنو..
دفترم و با خوشبختی و خوشحالی می بندم و از ته دل امیدوارم که اگر دفتر دیگه ای باز کردم با همین خوشبختی و آرامش ادامه اش بدم..
نیلگون نوزدهم مرداد.
دفترم و میبندم و به ماهی های روش خیره میشم.یاده ماهی که تو کافه روی اون تیکه دیوار رنگ نشده
کشیده بودم میافتم.دستم و روی گردنبند ماهی میکشم.
دلم میخواد باز برم از مامانی بپرسم به نظرت من تو زندگی قبلیم ماهی بودم.
دفتر و عکسارو توی همون جعبه مشکی میزارم و درش و میبندم.
صدای مامان از پایین بلند میشه:
مامان_نیل بیا دیگه سورن همه وسایل و گذاشته تو ماشین.چیز دیگه هم هست که بخوای ببری؟
جعبه رو بر میدارم و از اتاق بیرون میزنم:
_آره جعبه خاطراتم
***
پایان
هشتم بهمن ماه
1395
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: