- عضویت
- 2015/04/30
- ارسالی ها
- 390
- امتیاز واکنش
- 3,098
- امتیاز
- 573
روزی که جاگر و پدرش به خونه ی ما اومدن واقعا جالب و دیدنی بود. تقریبا به جز من و جاگر کس دیگه ای تو اون جمع حرف کس دیگه ای رو نمی فهمید.
به اصرار من، جاگر مثل هر داماد دیگه ای کت و شلوار مشکی پوشید. یه دسته گل بزرگ خریدو همراه با پدرش که کاملا به خودش شباهت داشت به خونه ی ما اومدن. پدر جاگر تا حدودی میتونست انگلیسی صحبت کنه. برخلاف پسرش پیرمرد آروم و کم حرفی بود. یه آلمانی اصیل. بور با صورتی کشیده.
تو مراسم، من شده بودم مترجم. بابا هم ازم قول گرفته بود که همه چی رو صحیح و بدون سانسور ترجمه کنم. شقایق و مامانی خیلی ازجاگر خوششون اومده بود اما بابا دودل بود.
جاگر به بابا گفت که میخواد توی ایران زندگی کنه. گفت که میخواد خلبانی رو ادامه بده و حاضره برای من هرکاری بکنه.
پدر جاگر هم که کلا باهرچیزی موافق بودو بیشتر ترجیح میداد از باغ وحش من دیدن کنه.
جاگرو پدرش یک هفته ای تو ایران موندن. همه جای شهرچرخوندیمشونو مهمون نوازی ایرانیارو به نحو احسنت بهشون نشون دادیم.
بعد از یک هفته جاگر همراه پدرش به آلمان برگشت تا اقدامات لازم رو برای تحویل مدارکش و انتقال شغلش به ایران انجام بده.
من و جاگر هم مثل هر عروس و داماد دیگه ای برای شروع زندگی مشکلاتی داشتیم. به خصوص که ما هنوز سرکار نرفته بودیمو پولی تو دست و بالمون نبود. اما بابا بازم مثل همیشه مثل یه کوه پشتم بودو کمکمون کرد.
کار جاگر درست شدو به عنوان خلبان تو کشور من شروع به کار کرد. کارمن هم توی مدرسه مثل سابق شروع شد. تا زمانی که منو جاگر خونه ای داشته باشیم قرار بر این شد که باهم پیش مامان و بابا زندگی کنیم.
بعد از اینکه همه چی به خوبی و درستی انجام شد بابا به عمو منصور خبر دادو همه چی رو براش گفت.
جاگر اشهد گفتو مسلمون شد. بهش یاد دادم نماز بخونه و با خیلی از آداب دیگه ی دینم آشناش کردم.
یک سال بعد از مراسم خواستگاری و جور شدن همه چی با حضور اعضای خانواده ی من و پدر جاگر یه جشن کوچیک و خودمونی گرفتیمو من و جاگر زن و شوهر شرعی و قانونی شدیم.
زن بیژن هم توی جشن حضور داشت. و البته پسر بیژن. پسری هم اسم بیژن با همون چشما. انگار که خود بیژن هم توی جمعمون حضور داشت.
به اصرار مامانی و بابا زندگیمونو توی همون خونه و کنار اونا شروع کردیم.
یه زندگی آرومو پر از عشق.
برای ماه عسلمون هم رفتن به ایتالیا و دیدن ونیز رو انتخاب کردیم.
بعد از برگشتن از ماه عسل و افتادن روی روال عادی زندگی، دستنوشته ها و خاطرات خودمو جاگرو تنظیم و ویراش کردمو به شکل یه کتاب در آوردم. به دو زبون ایرانی و انگلیسی و همراه با جاگر کتابمونو چاپ و منتشر کردیم.
کتابی که دو قسمت داشت. قسمتی مربوط به خاطراتمون از زندگی در قطب و قسمتی مربوط به اطلاعات علمی زیستی جغرافیایی در رابـ ـطه با قطب جنوب.
اسم کتابو هم گذاشتیم: سفید مثل قطب جنوب زیبای من.
الان خوشبختم. خوشحالم. نه اینکه هیچ مشکلی توی زندگیم نباشه. نه، مثل هر آدم دیگه ای روزهای سخت دارم. روزهای شاد دارم. خنده داریم، گریه داریم. قهر داریم، آشتی داریم و البته سه تا بچه اما الان میدونم توی هر سختی و رنجی یه نوری پیدا میشه که تاریکی هارو از بین میبره و به امید همون نوری که مثل شفق قطبی توی آسمون زندگیمون رد میشه باید تاریکی ها و مشکلاتو تحمل کنیمو امید داشته باشم.
پایان
12/6/94
به اصرار من، جاگر مثل هر داماد دیگه ای کت و شلوار مشکی پوشید. یه دسته گل بزرگ خریدو همراه با پدرش که کاملا به خودش شباهت داشت به خونه ی ما اومدن. پدر جاگر تا حدودی میتونست انگلیسی صحبت کنه. برخلاف پسرش پیرمرد آروم و کم حرفی بود. یه آلمانی اصیل. بور با صورتی کشیده.
تو مراسم، من شده بودم مترجم. بابا هم ازم قول گرفته بود که همه چی رو صحیح و بدون سانسور ترجمه کنم. شقایق و مامانی خیلی ازجاگر خوششون اومده بود اما بابا دودل بود.
جاگر به بابا گفت که میخواد توی ایران زندگی کنه. گفت که میخواد خلبانی رو ادامه بده و حاضره برای من هرکاری بکنه.
پدر جاگر هم که کلا باهرچیزی موافق بودو بیشتر ترجیح میداد از باغ وحش من دیدن کنه.
جاگرو پدرش یک هفته ای تو ایران موندن. همه جای شهرچرخوندیمشونو مهمون نوازی ایرانیارو به نحو احسنت بهشون نشون دادیم.
بعد از یک هفته جاگر همراه پدرش به آلمان برگشت تا اقدامات لازم رو برای تحویل مدارکش و انتقال شغلش به ایران انجام بده.
من و جاگر هم مثل هر عروس و داماد دیگه ای برای شروع زندگی مشکلاتی داشتیم. به خصوص که ما هنوز سرکار نرفته بودیمو پولی تو دست و بالمون نبود. اما بابا بازم مثل همیشه مثل یه کوه پشتم بودو کمکمون کرد.
کار جاگر درست شدو به عنوان خلبان تو کشور من شروع به کار کرد. کارمن هم توی مدرسه مثل سابق شروع شد. تا زمانی که منو جاگر خونه ای داشته باشیم قرار بر این شد که باهم پیش مامان و بابا زندگی کنیم.
بعد از اینکه همه چی به خوبی و درستی انجام شد بابا به عمو منصور خبر دادو همه چی رو براش گفت.
جاگر اشهد گفتو مسلمون شد. بهش یاد دادم نماز بخونه و با خیلی از آداب دیگه ی دینم آشناش کردم.
یک سال بعد از مراسم خواستگاری و جور شدن همه چی با حضور اعضای خانواده ی من و پدر جاگر یه جشن کوچیک و خودمونی گرفتیمو من و جاگر زن و شوهر شرعی و قانونی شدیم.
زن بیژن هم توی جشن حضور داشت. و البته پسر بیژن. پسری هم اسم بیژن با همون چشما. انگار که خود بیژن هم توی جمعمون حضور داشت.
به اصرار مامانی و بابا زندگیمونو توی همون خونه و کنار اونا شروع کردیم.
یه زندگی آرومو پر از عشق.
برای ماه عسلمون هم رفتن به ایتالیا و دیدن ونیز رو انتخاب کردیم.
بعد از برگشتن از ماه عسل و افتادن روی روال عادی زندگی، دستنوشته ها و خاطرات خودمو جاگرو تنظیم و ویراش کردمو به شکل یه کتاب در آوردم. به دو زبون ایرانی و انگلیسی و همراه با جاگر کتابمونو چاپ و منتشر کردیم.
کتابی که دو قسمت داشت. قسمتی مربوط به خاطراتمون از زندگی در قطب و قسمتی مربوط به اطلاعات علمی زیستی جغرافیایی در رابـ ـطه با قطب جنوب.
اسم کتابو هم گذاشتیم: سفید مثل قطب جنوب زیبای من.
الان خوشبختم. خوشحالم. نه اینکه هیچ مشکلی توی زندگیم نباشه. نه، مثل هر آدم دیگه ای روزهای سخت دارم. روزهای شاد دارم. خنده داریم، گریه داریم. قهر داریم، آشتی داریم و البته سه تا بچه اما الان میدونم توی هر سختی و رنجی یه نوری پیدا میشه که تاریکی هارو از بین میبره و به امید همون نوری که مثل شفق قطبی توی آسمون زندگیمون رد میشه باید تاریکی ها و مشکلاتو تحمل کنیمو امید داشته باشم.
پایان
12/6/94
آخرین ویرایش توسط مدیر: