رمان ماهی سفید|sherry.si کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از این رمان و نوع قلم نویسنده رضایت داشتید؟

  • خیلی خوبه

    رای: 6 85.7%
  • خوبه

    رای: 1 14.3%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sherry.si

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
440
امتیاز واکنش
16,874
امتیاز
794
سن
25
توی کافه پشت میز دور افتاده ام نشستم و شب قبل و به یاد میارم..
هنوز تو شوکم و باورم نمیشه که نگین،خواهره غریبه ام بهم پی ام داده..اونم نه یه پی ام معمولی..تبریکه تولد!
بلوط میاد روبه روم میشینه:
بلوط_تو فکری!چی شده؟!
نگاهش میکنم.چرا بهم پی ام داده!!ما حتی یه بار هم کنار هم نشستیم من تا حالا دستمم به نگین نخورده...چرا یه دفعه
باید بهم پی ام بده؟!
بلوط_نیل داری میترسونیما!!
_چیزی نیست بلوط..فقط دیشب نخوابیدم..
بلوط_آره معلومه بی حالی
جواب نگین و خیلی کوتاه داده بودم:ممنونم
نگاهم میافته به آرام که کنار فربد کنار صندوق ایستاده...پشتش به منه..باید بهش بگم جریانه نگینو..
بلوط_میخوای بری خونه استراحت کنی؟
از جام بلند میشم:
_نه پاشو بریم به کارا برسیم
دستکشای ظرف شویی رو دستم میکنم و میافتم به جونه ظرفای تلنبار شده
باید به مامان بگم...آه خدا...چرا تازگیا انقدر منو شوکه میکنی؟صد درصد شمارمو از جمشید گرفته...اما خوده جمشید همیشه تولدای منو یادش میره
فقط میدونه تولدم یه روزی تو مرداده!نگین از کجا تاریخه دقیقشو یادشه!!...من واسه اون و نمیدونم!
این همه ظرفه کثیف واسه چیه!کلا من ظرفارو نشورم کسی دست بهشون نمیزنه...
عکسای پروفایل نگین و دیده بودم..کپه منه فقط یکم تپل تره..موهای بلنده مشکی اما برعکس من عـریـ*ـان داره..با اینکه از من بزرگ تره اما انگار همسنه خودمه
کاش اونقدر رسمی جوابشو نمیدادم...کاش باهاش حرف میزدم...
دلم میخواد جیغ بزنم و این همه فکره جور واجور و بریزم بیرون...
بعد از شستن ظرفا میرم کمک علیرضا و سورن...
ساعت نزدیک دهه..پیشبندم و ئر میارم و آویزون میکنم...کولم و بر میدارم و وارد سالن میشم...کافه هنوز پر از مشتریه..
آرام سر میزی ایستاده و در حاله شماره گرفتنه..
سفارش و میگیره و به سمته راهرو میاد..روبه روش می ایستم:
_نمیای بریم؟
آرام_نه فعلا میمونم با فربد برمیگردم
از صبح که آرام و دیدم هر لحظه منتظر بودم بگه تولد و یادش رفته و مثله هر سال بهم کادو بده..
_میخواستم باهات حرف بزنم
آرام_رفتم خونه بهت زنگ میزنم
حرصم میگیره...واقعا دیگه حرصم میگیره:
_اوکی.خداحافظ
از کنارش رد میشم و از کافه میزنم بیرون..
از حرصم محکم قدم بر میدارم...سر خیابون سوار تاکسی میشم
حس میکنم کسی گلمو محکم فشار میده..
دیگه حتی حاضر نیست نیم ساعت زود تر با من بیاد..
گوشیم زنگ میخوره..سورناست
_بله
سورنا_نیل؟کی رفتی تو؟چرا نگفتی منم بیام برسونمت
_سرم درد میکرد دیگه نمیتونستم بمونم
سورنا_چرا سرت درد میکنه؟کجایی؟همونجا وایستا بیام بریم دکتر
سرم و به پشتی صندلی تکیه میدم و چشمام و میبندم:
_میرم خونه قرص میخوردم خوب میشم..
سورنا_رسیدی خونه بهم زنگ بزن یادت نره ها
_باشه
خداحافظی میکنم و گوشی و قطع میکنم
کلید و تو در میندازم و وارد حیاط میشم..
مامان هم خونست...در و باز میکنم و کفشام و تو جا کفشی پرت میکنم..
مامانی و مامان هردو تو آشپزخونه هستن..
وارد آشپزخونه میشم و سلام میدم
هردو جوابم و میدن
مامان_زود اومدی؟
پشت میز کنار مامانی میشینم:
_توام همینطور...
مامان_شام که نخوردی؟
_نه میل ندارم ..
از جام بلند میشم از کابینت سبد دارو هارو بیرون میارم و دوتا ادویل میخورم..
_من میرم بخوابم شب بخیر
جوابمو میدن..راهی اتاقم میشم ..اینا هم یادشون نیومده...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    به دیوار آرزو ها خیره میشم...چقدر پر شده!
    سورنا_کتی خیلی حالت و میپرسه
    نگاهش میکنم:
    _کتی هیچوقت با من رابـ ـطه ی خوبی نداشته
    ابروهاش و میده بالا:
    سورنا_ولی یادمه وقتی داشت ازت خداحافظی میکرد گریش گرفته بود..از همه هم بیشتر حاله تورو میپرسه
    موهیتو مو مزه مزه میکنم..دوباره میگه:
    سورنا_چرا فکر میکنی رابـ ـطه ی خوبی با تو نداره
    کلافه نگاهش میکنم:
    _نمیدونم فقط حس میکردم از من خوشش نمیاد
    تکیه میده به صندلیش:
    سورنا_شایدم تو از اون خوشت نمیاد
    خیره میشم بهش:
    _شاید
    میخنده:
    سورنا_خیلی آدمه رکی هستی!
    به آرام که بین میز ها در حال رفت و آمده خیره میشم:
    _خوشت میاد؟
    با تعجب میگه:
    سورنا_ها؟!!
    نگاهش میکنم:
    _خوشت میاد از رک بودن؟
    سورنا_بعضی وقتا به ضرره آدمه
    _مزیتاش بیشتره
    سورنا_اذیتت میکنم؟
    _هووم؟
    سورنا_از وقتی نشستیم داریم حرف میزنیم همش اخم میکنی یه حالته تهاجمی داری!!
    از جاش بلند میشه:
    سورنا_چند وقته اینجوریی!
    بهم خیره میشه...نمیدونم چی باید بگم.ازم فاصله میگیره و به سمت آشپزخونه میره
    لعنت بهت نیلگون..از جای دیگه پری باید سر این خالی کنی!!
    از کتار صندوق رد میشم:
    فربد_نیلگون؟
    برمیگردم سمتش:
    _بله؟
    لبخند میزنه:
    فربد_چی شده شوهر پیدا کردی؟
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _یعنی چی؟
    فربد_نمیدونی مگه دخترا خاستگار پیدا میکنن یا شوهر میکنن میرن تو قیافه؟
    با انگشت بهم اشاره میکنه:
    فربد_شبیه شون شدی..
    سرش و جلو تر میاره:
    فربد_جریان چیه؟تو قیافه ای!
    خندم میگیره:
    _خل شدی!من کجا تو قیافه ام؟
    فربد_برو برو به من که دیگه دروغ نگووو..معلومه شوهر پیدا کردی
    میخندم:
    _تو دعا کن پیدا کنم
    فربد_قول نمیدم جواب بده
    گوشیم زنگ میخوره..مامانه!
    _ببخشید فربد
    جواب میدم:
    _بله؟
    مامان_کجایی؟
    _کافه ام
    مامان_من جلوی درم..باید حرف بزنیم
    _چی شده؟
    مامان_چیزی نشده بیا منتظرم
    گوشی و قطع میکنم و سریع لباسم و عوض میکنم و وسایلم و بر میدارم
    میرم سمت فربد:
    _فربد من باید برم به علیرضا بگو واسم کار پیش اومد
    فربد_باشه به سلامت
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    سوار ماشین میشم و در و میبندم:
    _سلام
    ماشین و روشن میکنه:
    مامان_سلام
    راه می افته:
    _چی شده؟؟
    مامان_مگه حتما باید چیزی شده باشه که بخوام دوتایی بریم بیرون؟
    _تو وقت واسه این کارا نداری!چی شده؟
    نیم نگاهی بهم میندازه:
    مامان_نگفته بودی نگین بهت پی ام داده
    _آآآآ..پس واسه این اومدی..نگین بهم پی ام داده!
    مامان_نیلگون میشه بگی چت شده؟
    کلافه سرم و تکون میدم:
    _چم شده؟
    مامان_تولدت و یادم رفت..خودم اعصابم بهم ریخته..نیل خودت میدونی من چقدر درگیرم..مزون کالکشن تابستونیش شروع شده همش..
    حرفشو قطع میکنم:
    _هیچوقت یادت نبوده
    عصبی میشه:
    _من به هیچ چیزی جز تو و آیندت فکر نمیکنم...تمام مشغله فکری من تویی.چجور..
    دوباره حرفش و قطع میکنم:
    _نیومدی دنبالم راجع به این چیزا حرف بزنی..آره نگین بهم پی ام داد..تولدم و تبریک گفت..به توهم جمشید گفته..خب؟
    ماشین و کناره خیابونی خلوت نگه میداره...برمیگرده سمتم:
    مامان_نگین داره میاد پیشمون
    نگاهش میکنم..دستی به پیشونیش میکشه:
    مامان_واسه زندگی کردن
    بی اختیار میخندم...نگرانی و میبینم که تو چشماش موج میزنه.خندم و قطع میکنم و جدی میشم:
    _جمشیدم باهاش میاد؟لطفا بگو بیاد..مگه قرار نیست خانواده خوشبخت و تشکیل بدیم؟
    بهم خیره مونده و هیچی نمیگه:
    _من آخرین باری که نگین و دیدم هفت سالم بوده!!!بعد از این همه سال چرا باید بیاد؟!!
    مامان_همون قدر که تو دخترمی نگین هم هست.چرا اینجوری برخورد میکنی با این موضوع؟
    سرم و تکون میدم:
    _خوبه که تو مادره با فکری هستی..آخه جمشید حتی نمیدونه من چه شکلی ام..
    هیچی نمیگه..در ماشین و باز میکنم که پیاده شم...برمیگردم نگاهش میکنم:
    _نگین هم دخترته و اونجا خونه ی توء..من مشکلی با نگین ندارم خیالت راحت باشه..
    درو میبندم..سرم و پایین میبرم و از شیشه ی پایین اومده میگم:
    _باید برگردم کافه...خونه میبینمت
    ماشین و دور میزنم و از خیابون رد میشم
    پس واسه همین بهم پی ام داده بود...گذاشته بودم پای مهر و محبت خواهری!!!خودم از فکره مسخرم خندم گرفت..
    یه دلیلی داره که نگین داره میاد..حتما من از جمشید خسته شده..
    ولی مگه جمشید همون آدمی نیست که بعد از ازدواجش نمیزاشت نگین حتی مارو از دور ببینه!!عقیده اش این بود اینجوری
    نگین زودتر به خانواده ی جدیدش عادت میکنه..
    یه دلیله بزرگ داره...معلوم میشه
    الان تنهایی جایی که دوست ندارم برم کافست..
    بدتر آرام و میبینم بهم میریزم...وقتی حتی پنج دقیقه از فربد دل نمیکنه تا ببینه من چه مرگمه..
    گوشیم و در میارم و شماره سورنا رو میگیرم..بعد از چند تا بوق جواب میده:
    سورنا_بله؟
    _کجایی سورنا؟
    سورنا_کافه ام دیگه تو مگ..
    حرفش و قطع میکنم:
    _کافه نیستم..اومدم بیرون...دلمم نمی خواد برگردم کافه
    سورنا_الان میام پیشت کجایی؟
    آدرس جایی که هستم و میدم و منتظر میشم تا بیاد..
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    قاشق و تو کاسه ی بزرگ بستنی نسکافه ای فرو میکنم...
    سورنا_آرام الان تو دوره ی حساسیه..عاشقه همدیگن این طبیعیه که بخوان همش پیش هم باشن...
    _میدونم...اما آرام نمیتونه منو ول کنه همینجوری..اصلا تولد به درک اون اصلا واسم مهم نیست. حتی نمیتونم ده دقیقه باهاش حرف بزنم..
    قاشقی از بستنیم میخورم:
    _من بجز آرام کسی و ندارم.. حالم بده...سر قضیه نگین کاملا بهم ریختم...تا میام باهاش حرف بزنم یا کار داره یا با
    فربد بیرونه یا میگه خودم بهت زنگ میزنم که نمیزنه...من اصلا نمیتونم تحمل کنم آرام اینجوری باشه...
    سورنا_بهش بگو که داری سر این موضوع اذیت میشی.شاید خودش متوجه نیست چیکار داره میکنه
    عصبی قاشقه دیگه ای از بستنیم و میخورم..
    لبخندی میزنه و خیره میشه بهم:
    سورنا_ آرامم که نداشته باشی،مامان و خواهر و پدرم که نداشته باشی،منو که داری
    قاشق تو دستم شل میشه..به چشمای درشتش خیره میشم...
    سورنا_همیشه
    نمیتونم پلک بزنم..نمیتونم ثانیه ای این لحظه رو از دست بدم
    سورنا_دیگه نمیخوام اینجوری ببینمت
    قلبم شروع به تپیدن میکنه و یخ هایی که دورشو گرفتن قطره قطره آب میشن
    سورنا_سعی کن مشکلتو با آرام حل کنی..تو آدمه قهر کردن نیستی..
    لبخند میزنه:
    سورنا_بهتم نمیاد،زشت میشی
    میخندم:
    _کلا از هر راهی که میشه میخوای بگی که من زشتم..
    نگاهم میکنه..طولانی..مهربون..عمیق...دوست داشتنی..مردمک درشت چشم هاش فقط بین چشم هام میچرخه..
    آرامش و حس میکنم که بین سلولای بدنم در حاله پخش شدن هستن..این عطش لعنتی دستام که میخواد پرواز کنه به سمت موهای درهمش کلافه ام میکنه
    آدم چطور میتونه فقط با یه نگاه از دنیا و اتفاقاش رها بشه؟
    ***
    تکیه میدم به نرده ی پشت سرم:
    _تو میگی چیکار کنم؟
    بلوط_کاری لازم نیست بکنی...فقط عادی برخورد کن
    با نوک کفشم به زمین ضربه میزنم:
    _مگه میشه!!عادی برخورد کردن سخت ترین کاره ممکنه واسه من
    بلوط_خواهرته،بالاخره که یه روزی یه جایی با هم روبه رو می شدید!
    _زندگی کردن خیلی فرق داره با روبه رو شدن تو یه روزی و یه جایی
    بلوط_انقدر سختش نکن
    به درختای بزرگی که تو حیاطه پشتی کافه است خیره میشم:
    _واقعا سخته!من سختش نمیکنم..
    بلوط_خب خودت فکر میکنی چه جوری باید یکم از این سختی و کم کنی؟
    نگاهش میکنم:
    _بلوط من یه چیزی و نمیفهمم...مامانم خیلی ساله جدا شده جمشید رفت زن گرفت.مامانم هیچوقت ازدواج نکرد...جمشید به من زنگ میزد
    اما مامانم رابطش کاملا با نگین قطع بود..مامانم هیچوقت راجع به جمشید بد نمیگه..باهم تلفنی حرف میزنن..گاهی فکر میکنم همدیگرم
    میبینن..
    کلافه دستی به صورتم میکشم:
    _آه بلوط، من چند بار بیشتر خواهرمو ندیدم و اونم به زور جواب سلامم و میداد.اما حالا یه دفعه ای بهم پی ام میده..
    تو بگو بلوط من چه جوری زندگی رو با همچین آدم های آنرمالی راحت کنم؟!!
    بلوط دستی به روی بازوم میکشه:
    بلوط_نیلگون باید باهاشون روبه رو بشی تا دلیل این جور رفتار هاشون و بفهمی.خانواده چیزی نیست که بشه ازش فرار کرد
    هر کاری هم کنی به هم وصلید..از یه خونید..سعی نکن چیزی و عوض کنی..اتفاقی که بخواد بیافته میافته.
    لبخند میزنه و بقلم میکنه:
    بلوط_انقدر نگران نباش فقط کافیه بگذرونیش و پشت سر بزاریش
    با دستم فشار آرمی به کمرش وارد میکنم:
    _کاشکی فقط بگذره..خیلی همچی پیچیده شده
    بلوط_میگذره ...باید که خوب بگذره
    ***
    (دوستان عزیزم لطفا تو نقد رمان شرکت کنید و برای بهتر شدن رمان کمکم کنید..یه دنیا ممنون)
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل پنچم
    سورنا_نیل؟نیل بدو بیا
    دستای خیسم و با پیش بندم پاک میکنم و کنار سورنا پشت در شیشه ای کافه می ایستم
    با دستش به گربه ای که واسش شیر گذاشتم تو حیاط اشاره میکنه:
    سورنا_نگاه داره میخوره...چه هولم هست میترسه ازش بگیرن
    با لبخند به گربه سفید قهوه ای ریزه میزه نگاه میکنم:
    _من که گفتم میاد..
    فربد_چیکار میکنید؟
    بر میگردیم سمت فربد:
    _واسه گربهه که شیر گذاشته بودم اومده داره میخوره
    فربد_خب معلومه که میخوره..نمی شینه نگاهش کنه که!
    سورنا_تو آخه چی حالیته!!برو دنبال کارت..
    مشتی به شکمه سورن میزنه:
    فربد_لابد تو حالیته!!!تورو چه به این مهربون بازیا
    چش میچرخونم تو سالن..آرام نیست!!حتما تو آشپزخونست
    فربد_امشب یه طرفی بریم..پوسیدم بابا همش چپیدیم تو این کافه
    سورنا_بریم...کجا؟
    فربد_چمیدونم یه شامی بزنیم یه دوری بزنیم هر جا شد
    مشتری جدید دوتا پسر با یه دختر وارد کافه میشن
    از جلوی در کنار میریم:
    _زود تر از یازده که نمیشه کافه رو بست بعدشم که دیر میشه
    فربد_به علیرضا میگم دیگه واسه بعدازظهر یه امروز و ببنده
    میرم از مشتری های جدید سفاش میگیرم
    وارد آشپزخونه میشم..
    آرام با بلوط مشغوله حرف زدنه منو که میبینه حرفش و قطع میکنه
    نگاهم و ازش میگیرم و سفارش هارو به علیرضا میدم و خودمم مشغوله کمک کردن میشم
    خیلی راحت میشه گفت منو آرام قهریم.ولی اینکه چرا آرام این رفتارو میکنه واقعا دلیلش واسم نامشخصه..
    علیرضا_با آرام مشکلی پیش اومده؟
    همونجور که مشغول درست کردن سس اسپاگتیم سرم و تکون میدم:
    _نه چطور
    علیرضا_جو بینتون خیلی سنگینه
    _نه..خوبیم!
    خوب؟اره خیلی..
    ***
    مرد نسبتا مسن چهار تا سینی بزرگ پر از جیـ*ـگر و دل و قلوه رو روی میز میزاره...همین که ازمون دور میشه هممون به سمت سینی ها هجوم میبریم
    قلوه ای رو از سیخ بیرون میکشم و دهنم میزارم...هووم..وای که چقدر گشنم بوده!!
    سیاوش_بچه ها آروم باشید که همش واسه خودمونه
    بلوط_نیل اون نمکدون و بده
    نمکدون و میدم بهش..
    فربد_علیرضا خاک تو سرت با اون فکره اقتصادیت باید به جای کافه جیـ*ـگر فروشی میزدیم..من خودم پای منقل وایمیستادم
    آرام_هیچی دیگه فقط ضرر میکردیم همرو خودمون میخوریم
    بلوط_وای فکر کن مشتری پایه ثابت خودمون بودیم
    علیرضا_شما همینجوریم تو کافه ضرراتون و میزنید
    فربد_غلط کردی ما هرچی میخوریم حساب میکنیم
    سیاوش_والا حقوقامونم همیشه با تاخیر میدی مرد حسابی
    آرام_فربد بپرس اینجا نیرو نمیخوان بیایم
    بلوط_انقدر حرف نزنید که رقابت تنگاتنگه...چه میکنن نیلگون و سورنا
    فربد قهقهه میزنه:
    فربد_نگاااا میگم چرا صداشون نمیاد
    سرم و بلند میکنم همشون خیره نگاه میکنن:
    _عجبا شما هم کم حرف بزنید غذاتون و بخورید گشنمه
    فربد_چشم حاج خانوم شما ادامه بدید بفرمایید بفرمایید
    بعد از خوردن غذا هرکدوم دونگمون و میدیم و میایم بیرون
    به سمت ماشینا میریم:
    فربد_خب کجا بریم؟
    آرام_بریم بستنی بزنیم؟
    بلوط_ ماشاالله معده!
    فربد_آخه اسکله قشنگه من بستنی رو جیـ*ـگر
    سورنا_زود باشید دیگه تصمیم بگیرید
    سیاوش_بریم یه جا بشینیم
    فربد_آقا!!!من از بس نشستم نشیمن گاهم تاول زده دیگه
    علیرضا_تو فقط غر بزن مثله این پیره زنـ*ـا میمونی
    به فربد نگاه میکنم:
    _فربد خودت پیشنهاد بیرون دادی زود باش بگو کجا بریم
    به ماشین سورنا تکیه میدم...فربد مثلا مشغول فکر کردنه
    سیاوش_بلوط بیا بریم خونه بابا اینا تا صبح هم نمیتونن تصمیم بگیرن
    فربد_عجب خریه ها وایستا دارم فکر میکنم
    ساعت و نگاه میکنم نزدیکای هشته:
    _بریم سینما؟
    فربد چپ چپ نگاهم میکنه:
    فربد_تو نظر نده تورو خدا
    بر میگردم سمت سورن:
    _درو بزن من بشینم خسته شدم
    فربد_بریم شهربازی؟

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    صدای هیاهو توی سرم میپیچه..
    فربد تقریبا با صدای بلند میگه:
    فربد_چه شلوغه..چه خبره
    به وسایل های بازی که ارتفاعات زیادی دارن نگاه میکنم..با نگاه کردن بهشم سرم گیج میره چه برسه به سوار شدن..
    از شهربازی متنفر بودم...برعکس من آرام که عاشق اینجور چیزاست
    وقتی فربد پیشنهاد شهربازی داد جوری همه استقبال کردن که نتونستم حرفی بزنم..اما نگاه خیره آرام میگفت میدونم داری تو دلت زار زار گریه میکنی
    بلوط_خب از کجا شروع کنیم؟
    اولین بار با آرام و آرش اومده بودم و من فقط یکی از وسایل هارو سوار شدم و تا فردا صبحش سر گیجه و حالت تهوع داشتم
    جلوی ترن وایمیستیم:
    علیرضا_من میرم بیلیت بگیرم
    به آرام نگاه میکنم که سرش تو گوشیشه..
    سورنا کنارم ایستاده..آروم به دستش میزنم و آروم تر صداش میکنم:
    _سورن؟
    سرش و خم میکنه سمتم و نگاهم میکنه:
    سورنا_جانم؟
    آب دهنمو قورت میدم:
    _من نمیتونم سوار شم
    چشماش شروع به خندیدن میکنن:
    سورنا_چرا؟میترسی؟
    سرم و به علامته منفی تکون میدم:
    _نمیترسم...سر گیجه و حالت تهوع میگیرم
    بر میگرده سمت آرام:
    سورنا_شما بازیتون و بکنین تموم شد به فربد بگو بهم زنگ بزنه..ما همین اطرافیم
    آرام خیره نگاهش میکنه و سرش و تکون میده..اما کوچیک ترین نگاهی به من نمیکنه
    سورن_بریم
    برمیگردیم و صدای بلند بلوط از پشت سر میاد:
    بلوط_شما دوتا کجا میرید؟
    سورنا سرش و بر میگردونه سمتشون:
    سورنا_شما بازی کنین میایم
    از بچه ها خیلی فاصله میگیریم و تقریبا میریم سمت دیگه ای از پارک:
    سورنا_حالا خدایی حالت بدمیشه یا میترسی؟
    چشم غره ای بهش میرم:
    _واقعا حالم بد میشه تو ارتفاع
    سورنا_که اینطور..خب پس بریم بازی هایی کنیم که تو حالت بد نشه
    وارد فضایی میشیم که همش بازی های کامپیوتریه
    سکه ی مخصوص بازی که خریده رو میندازه تو دستگاه و به موتور اشاره میکنه:
    سورنا_بشین
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _من بلد نیستم!!!
    هلم میده سمت موتور:
    سورنا_یاد میگیری
    گوشیم و میدم دستشو پشت موتور میشینم..
    سورنا_این گازه
    دسته ی موتورو تکون میده:
    سورنا_اینجوری به چپ و راست میره
    دستشو رو دکلمه ی استارت میزاره:
    سورنا_بزنم؟
    دسته های موتورو توی دستم فشار میدم و سرم و به علامته مثبت تکون میدم
    دکمه رو میزنه و بازی شروع میشه...اولش همش تو در و دیوار میرم و سورنا بلند میخنده:
    دستشو روی دستم میزاره و حرکت میده:
    سونا_بگیر اینور..آروم...گاز بده...
    مسلط تر که میشم دستشو بر میداره...
    کم کم هیجان زده میشم...بیشتر گاز میدم...تا جایی که هیجان تمام بدنم و میگیره و بی اختیار جیغای آروم میکشم و میخندم و سورن هم همراهیم میکنه
    با اینکه میبازم با هیجان به سورن نگاه میکنم:
    _خیلی خوب بود...
    لبخند میزنه و دستمو میگیره تا پیاده شم:
    سورنا_پس همشون و بازی میکنیم
    تقریبا تو دو ساعت بیشتر بازی هارو با سورنا میکنیم...انقدر بهم خوش میگذره و انقدر با سورنا میخندیم که باورم نمیشه
    تا چند ساعت پیش عزا گرفته بودم و خودمو فحش میدادم که چرا اومدم..
    جلوی دستگاهی که جعبه ای شیشه ماننده و پر از عروسکه وایمیستیم..سورنا سکه رو میندازه تو دستگاه..
    به دسته ای متحرک که روی دستگاه کناره یه سری دکمه است اشاره میکنه:
    سورنا_این و که تکون بدی اون چنگکه تو دستگاه حرکت میکنه و هرجا این دکمه رو بزنی چنگکه میره پایین و عروسکارو میگیره
    سرم و تکون میدم:
    _چه راحت
    دسته رو توی دستم میگیرم و شروع میکنم..اولین بار هیچ عروسکی نمیگیرم..نا امیدانه نگاهش میکنم..
    لبخندی میزنه و دوباره سکه ای میندازه تو دستگاه...دوباره شروع میکنم..چنگک و بالای خرسی سفید نگه میدارم و دکمه رو میزنم..چنگک پایین میاد و دقیقا
    همون خرس و بر میداره و بالا میاره..هیجان زده جیغ میکشم:
    _وااای گرفتمش..
    با خوشحالی دستامو بهم میکوبم..خرس میوفته...بله خرس تا وسطا بالا میاد و انقدر این چنگکه فلج میلرزه موقع بالا اومدن خرس نازنینم میافته پایین بین عروسک ها
    سورن قهقه میزنه.مشت آرومی به شیشه ی دستگاه میزنم:
    _سورن یه سکه برو بگیر
    سورن همچنان میخنده...با قیافه ای جدی برمیگردم سمتش:
    _سورن.سکه
    خندش و قورت میده و میره
    به خرس سفید نگاه میکنم...لعنتی این سری دیگه میگیرمت..
    سورنا با چهارتا سکه بر میگرده:
    _چهارتا چرا؟
    سعی میکنه خندش و کنترل کنه:
    سورنا_گفتم شاید لازم بشه
    سکه رو میندازم و شروع میکنم...نمیتونم...دوباره سکه رو میندازم بازم نمیشه...عصبی دستم و مشت میکنم و فشار میدم...سکه رو میندازم
    نمیشه نمیشه نمیشه...
    عصبی دستم و جلوی سورن دراز میکنم:
    _بده سکه رو
    سورن به یه دونه سکه ای که باقی مونده نگاه میکنه:
    سورنا_بیا اینور بزار من امتحان کنم...
    میرم کنار..سورن جای من وایمیسته و سکه رو میندازه تو دستگاه..
    صدای آهنگی که تو محوطه پخش میشه با سر و صدا ها استرسم و بیشتر میکنه..
    سورنا دسته رو حرکت میده..بالای خرس نگه میداره..نزدیکش میشم و خیره میشم به خرسه..دکمه رو فشار میده..چنگک میاد پایین..
    دستامو تو هم قفل میکنم...خواهش میکنم این سری بگیرش...
    چنگک بین عروسکا فرو میره و بعد از چند ثانیه بالا میاد..وا میرم...سورن خم میشه و عروسک و از پایین دستگاه که بیرون اومده بر میداره..
    به گوزن کج و موج با چشمای گندش که تو دست سورنه نگاه میکنم..
    سورن سرش و پایین میندازه و گوزنه خنگ و سمتم میگیره:
    سورنا_شرمندم که انقدر زشته
    گوزن و ازش میگیرم و دوتایی میزنیم زیر خنده...انقدر میخندم اشک تو چشمم جمع میشه..
    از اونجا بیرون میایم..هوای تازه که بهم میرسه تازه میفهمم چقدر اونجا هواش خفه بوده..
    سورن گوشیش و در میاره و شماره فربد و میگیره..ساعت و نگاه میکنم ده و نیمه مامان یه بار زنگ زده بوده..
    سورنا_فربد کجایین؟...آره..خب..نه نه میایم همونجا..باشه
    گوشی و قطع میکنه:
    _دارن میرن غذا بخورن
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _غذا!!!تازه اون همه جیـ*ـگر خوردیم که
    سورنا_منم گشنم شده..
    بعد از ده دقیقه پچه هارو پیدا میکنیم که جلوی فست فودی دور میز نشستن و اونجارو گذاشتن رو سرشون..کناره سیاوش میشینم و سورن هم کنارم میشینه..سیاوش
    با لبخندی شیطانی نگاهمون میکنه و به سورن میگه:
    سیاوش_حاجی کجا پیچوندی؟بر گشتیم دیدیم جا تره و بچه نیست!
    سورن میخنده:
    سورنا_شما سرت به کاره خودت باشه..
    بلوط_اون چیه؟
    به گوزن تو دستم اشاره میکنه..با سورن دوباره میزنیم زیر خنده:
    _جایزست
    بلوط_چه بامزست منم میخوام از کجا آوردی؟
    سورنا_نمیشه..فقط همین یه دونه بود
    بلوط شکلکی در میاره:
    بلوط_الان که دقیق تر نگاه میکنم..خیلی داغونه..
    نگاه خیره آرام و حس میکنم..برمیگردم سمتش..توقع ندارم حرف بزنه..اما میگه:
    آرام_نیل مامانت زنگ زد..گفتم پارکیم..
    باورم نمیشد یه روزی قرار باشه از آرام فاصله بگیرم و انقدر دلم واسش تنگ بشه!
    سرم و تکون میدم:
    _زنگ زده بود نشنیدم..
    فربد و علیرضا با پنج تا پیتزا برمیگردن...همه دوباره جوری مشغول خوردن میشیم که انگار از صبح هیچی نخوردیم
    به گوزن که بین خودم و سورنه نگاه میکنم...سرم و میارم بالا سورن با لبخند نگاهم میکنه
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    سورن ماشین و جلوی خونه نگه میداره و ضبط و کم میکنه..
    کوله پشتی و گوزن و از وسط خودمو آرام بر میدارم و در و باز میکنم:
    _مرسی خیلی خوش گذشت
    فربد بر میگرده سمتم:
    فربد_کاری نکردیم که
    لبخند میزنم و خداحافظی میکنم..
    کلید و توی قفل میندازم و درو باز میکنم..بر میگردم سمتشون و دست تکون میدم و سورن جوابمو میده..
    درو پشت سرم میبندم..چند قدم که برمیدارم صدای در بلند میشه..
    با تعجب به سمت در میرم و باز میکنم..
    آرام پشت به من با سورن و فربد خداحافظی میکنه..
    سورن بوقی میزنه و میره..
    بر میگرده سمتم:
    آرام_بیام تو؟
    بهت زده از جلوی در کنار میرم..
    در و میبندم و پشت سرش راه میافتم..
    در ورودی و باز میکنه و کفش هاشو توی جاکفشی میزاره و از راهرو میگذره و با صدای بلند شروع میکنه:
    آرام_سلام بر اهالی خانه کجایین که دلم واستون یه ذره شده خوشگل خانوماااا
    کفشامو توی جا کفشی میزارم..آرام جلوی پذیرایی خشکش میزنه..
    مامان با آرام روبوسی میکنه:
    مامان_سلام عزیزم..چه عجب از این ورا
    آرام_در گیر بودم قربونتون بشم..مهمون دارین؟
    میرسم کنارشون:
    _سلام
    مامان نگاهم میکنه:
    مامان_سلام خسته نباشی
    _سلام
    سرمو برمیگردونم سمت صدای دخترونه ای که از سالن میاد..وا میرم...
    مامان_آرام جان،نگین دخترم
    ندید مطمئنم آرام فکش خورده زمین..
    نگین سمتمون میاد و با آرام دست میده:
    نگین_سلام خوش بختم
    آرام_سلام همچنین..
    نگین میچرخه سمت من که مثله مجسمه خشکم زده و حتی قدرت ندارم پلک بزنم..
    روبه روم وایمسته و دستشو به سمت صورتم میاره:
    نگین_نیلگون...چه بزرگ شدی
    از تماس دستش با صورتم بدنم به لرزه میافته..
    بقلم میکنه و فشارم میده..
    صدای مامانی از سمت آشپزخونه میاد:
    مامانی_خدایا نمردم و این روزو دیدم..خدایا شکرت
    بغض مسخره گلوم و فشار میده..
    نگین بیشتر فشارم میده و از تکون هایی که میخوره میفهمم داره گریه میکنه..همین بهونه برای چکیدن اولین اشکم بسه..
    دستامو که کنارم افتاده دورش حلقه میکنم و اشکام پشت سر هم راه میافتن..سرمو رو شونش فشار میدم و بوی عطر سردش تو بینیم میپیچه..
    آرام میخنده:
    آرام_اوه..جمع کنید بابا..این نیلگون خودش از اونایی بود که فیلم هندی و مسخره میکرد..کلک چه ماهرم هست تو گریه کردن رو نمیکرده
    وسط گریه خندم میگیره و از نگین جدا میشم..هردو با دست صورتمون و پاک میکنیم
    روی کاناپه میشینیم ..نگین کنارم میشینه...یاد حرفایی که به مامان زده بودم میافتم..
    فکرشم نمیکردم با دیدنش انقدر احساساتی بشم..
    آرام کنار مامانی میشینه و محکم لپش و بـ*ـوس میکنه:
    آرام_آخ من فدات بشم که دلم واست یه ذره شده بود گوله نمک من
    مامانی روش و از آرام بر میگردونه:
    مامانی_پاشو،پاشو برو اونور چشمم نیوفته بهتا
    خودش و میچسبونه به مامانی و از دستش آویزون میشه:
    آرام_چرا آخه؟!!!چه جوری دلت میاد..
    مامانی بر میگرده سمتشو میتوپه بهش:
    مامانی_ورپریده کجا بودی این مدت؟نمیگی منه پیرزن چشم به راهتم
    مامان جلومون میوه میزاره و کناره نگین میشینه..
    آرام چشمای مامانی و بـ*ـوس میکنه:
    آرام_آرام بمیره که تورو چشم به راه گذاشته..کجا پیرزنی آخه تو از منم جون تری بزنم به تخته
    نگین معجب به رابـ ـطه مامانی و آرام لبخند میزنه
    مامانی آرام و بقل میکنه و سرش و میبوسه:
    مامانی_خدا نکنه تو بمیری عزیزدلم
    چشم غره ای به ارام میرم:
    _باز شما شروع کردین؟
    ادای خودمو در میاره:
    آرام_توام باز شروع کردی حسود؟
    مامان_خوبه خوبه شروع نکنید باز
    سمت نگین میگه:
    مامان_یه اتاق کنار اتاق نیل خالی هست..امشب اونجا بمون تا فردا وسایلاتو بیاریم..
    نگین لبخندی میزنه:
    _باشه مرسی
    امشب میمونه!! آرام با تعجب نگاهم میکنه..
    از جام بلند میشم:
    _ببخشید من برم لباسامو عوض کنم..
    وارد اتاقم میشم آرام پشت سرم میاد و در و میبنده:
    آرام_نیل؟
    کوله و گوزن و روی میز میزارم و برمیگردم سمتش..میپره بقلم:
    آرام_من یه خرم..من گاوم..من احمقم احمق..هرچقدر میخوای میتونی بزنیم..
    خندم میگیره اما خودمو کنترل میکنم و هلش میدم عقب و خیلی جدی میگم:
    _دفعه آخرت باشه به من دست میزنی
    شوکه میشه و عقب میره..خیره میشه بهم و یه دفعه میزنه زیر خنده..
    میدوه سمتم و هلم میده..میوفتم رو تخت..میشینه رومو شروع میکنه به قلقلک دادنم..
    جیغم میره هوا:
    _نکن...آ..رام..نکن
    آرام_یه بار دیگه بگو چی گفتی؟
    با دستم سرشو هول میدم عقب:
    _عوضی نکن
    دست از قلقلک دادنم بر میداره و نگاهم میکنه:
    آرام_معذرت میخوام
    نفس نفس میزنم:
    _چقدر؟
    دستشو میزاره رو شیکمم:
    آرام_خیلی خیلی معذرت میخوام..نیل نمیدونی چقدر شرمندتم..بخدا دو روز بعد تولدت یادم افتاد نمیدونی چقدر گریه کردم
    سرش و میندازه پایین:
    آرام_حتی روم نمیشه نگاهت کنم..هی میخواستم بیام برات توضیح بدم..کادوت دیگه تو کیفم داره خاک میخوره...ولی تو حتی نگاهمم نمیکردی
    بخدا فربد شاهده چقدر ناراحت بودم و عذاب کشیدم
    نگاهش میکنم...این قیافه ی مظلوم قیافه ای نیست که به درد آرام بخوره.میخندم:
    _قیافتو درست کن..مظلوم میشی خندم میگیره لعنتی اصلا این چیزا بهت نمیاد
    سرش و میاره بالا و میخنده:
    آرام_الان آشتیی؟
    چشم غره ای میرم بهش:
    _من هیچوقت باتو قهر نمیکنم..فقط ناراحت بودم..
    با خوشحالی از روم بلند میشه و سمت کولش میره و با یه جعبه ی کوچیک بر میگرده..جعبه رو سمتم میگیره:
    آرام_ببخشید اگه دیر شد..
    ذوق زده جعبه رو میگیرم و بازش میکنم..
    چشمام برق میزنه..گوشواره دایره مانند کوچیکی که دورش نگین های ریز آبی داره..
    با هیجان درشون میارم..
    آرام_بده بندازم واست
    گوشواره هارو میندازه واسم:
    آرام_چه به موهات میاد
    از جام میپرم و تو آینه نگاهشون میکنم و هیجان زده میگم:
    _وااای...آرام خیلی ملوسن.مرسی
    آرام_هی گمشون نکنی طلاست کلی هزینت کردم
    میرم سمتشو لپاشو میبوسم:
    _وظیفت بوده عزیزم
    هولم میده عقب و لباساشو عوض میکنه:
    آرام_چقدر آخه تو پررویی
    منم لباسامو عوض میکنم:
    _نه به اندازه تو
    برق و خاموش میکنم و میپریم تو تخت و میریم زیر پتو..چشم بندمو بر میدارم و میندازم دور گردنم
    آرام_نیل؟جریان نگین چیه؟باز من دوروز نبودما
    _البته که بیشتر از دوروز نبودی..میخواد با ما زندگی کنه
    آرام_چی!!!شوخی میکنی؟
    _نه بابا واقعا اومده پیش ما
    آرام_واسه چی آخه بعد از این همه سال؟
    _خودمم نمیدونم
    آرام_اسکل تو چرا زدی زیر گریه؟
    خندم میگیره:
    _چمیدنم گریه کرد من تحت تاثیر قرار گرفتم
    مشت ارومی به پهلوم میزنه:
    آرام_خنگه جو زده
    بقلم میکنه:
    آرام _الان خوابم میاد ولی فردا تعریف میکنی این چندوقت چی شده با سورنا..خیلی جیک تو جیک بودید!
    لبخند میشینه رو لبام چشم بندم و میزنم:
    _میگم برات

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    موهای بلند مشکیش و دورش ریخته و مشغول لقمه گرفتنه..
    چقدر خوبه که آرام اینجاست وگرنه نمیدونستم تنهایی باید چجوری باهاش صبحانه بخورم و حرف بزنم..
    نگین_مامان گفت تو یه کافه کار میکنید..امروز نمیرید؟
    ته نسکافه ام و میخورم و میگم:
    _جمعه ها تعطیلیم
    از جام بلند میشم و سمت کتری میرم:
    آرام_فکر نمیکردم شبیه نیل باشید!
    نگین_حالا کدوممون خوشگل تریم؟
    ماگم و پره آب جوش میکنم:
    آرام_نیلگون
    آه دختره ی خر...البته انتظار بیشتری هم از آرام ندارم..همیشه همینه وقتی از کسی خوشش نیاد خیلی واضح نشون میده..
    پودر نسکافه رو میریزم تو ماگ...
    نگین با لحنه مهربونی میگه:
    نگین_حتما خیلی نیل و دوست داری؟
    آرام برعکس نگین لحنه جدی و خشکی داره:
    آرام_اون که البته ولی بخاطره این نیست..کلا من هیچ کسی و قشنگ تر از نیل نمیدونم
    یاده حرفایی که همیشه بهم میزنه میوفتم "آخه من نمیدونم این چه قیافه ایه خداوند مهربان به تو داده"
    "وای نیل تورو خدا یه ذره به این صورتت برس بلکه شبیه آدمیزاد بشی!"
    "با این قیافه ی مرده و بی روحت تا ابد رو دستمون میمونی.."
    "کاش یکم قشنگ تر بودی واقعا آینده خوبی و نمیبینم واست"
    به قیافه ی جدی که واسه نگین گرفته نگاه میکنم و خندم و قورت میدم:
    نگین_عزیزم چه خوبه که نیل دوستی به خوبی تو داره
    صدای زنگ گوشیم بلند میشه..آرام از رو میز برش میداره:
    آرام_بیا سورناست
    از قصد اسم سورنارو میاره..واسه اینکه نگین و کنجکاو کنه...
    گوشی و ازش میگیرم:
    _بله؟
    سورنا_چطوری؟
    نگین خیره شده بهم:
    _خوبم تو چطوری؟
    سورنا_خوب..کجایی؟با آرام اوکی شدید؟
    از آشپزخونه بیرون میام تا کار آرام و کامل کنم...
    ونگاه کنجکاو نگین و پشت سرم جا میزارم:
    _آره اوکی شدیم
    سورنا_خوبه پس..حاضر شید با فربد میایم بریم بیرون..
    _نمیتونم باید امروز خونه باشم
    با لحنه مشکوکی میپرسه:
    سورنا_چه خبره خونه؟!
    _طولانیه میگم برات
    سورنا_باشه پس نمیتونی بیای..فردا میبینمت
    بعد از خداحافظی گوشی و قطع میکنم و برمیگردم آشپزخونه
    آرام_شما چی میخونی؟
    پشت میز میشینم و با نسکافه ام مشغول میشم:
    نگین_مترجمی زبان میخونم
    آرام_اوووم..خیلی خوبه
    نگین_اره راضیم..شما چی؟از رشتتون راضی هستید؟
    آرام_صد البته..بهتر از رشته های هنری هیچی نیست
    نگین دوباره از اون لبخند های مهربنش میزنه:
    نگین_آره واقعا
    نسکافه ام و تموم میکنم:
    آرام_ای خدا دیگه کارت به جایی رسیده که صبح ها دوتا میخوری؟؟
    چپ چپ نگاهش میکنم:
    _از تو که بهترم روزی سه تا نیمرو میخری
    آرام_خره..نیمرو ارزشه غذایی داره
    _نسکافه ام داره
    آرام_آره خب،مگر اینکه تو بگی
    نگین_من الام باید برم خونه وسایلام و جمع کنم..شبم مامان میاد دنبالم با هم برمیگردیم..
    سرم و تکون میدم:
    _باشه
    از جاش بلند میشه:
    نگین_مرسی بابته صبحانه
    جای من آرام جواب میده:
    آرام_نوشه جان
    نگین از آشپزخونه بیرون میره..
    آرام_سورن چی میگفت
    _میگفت با فربد بیان بریم بیرون
    آرام_ااا خب چرا زود تر نمیگی..من برم حاضر شم
    از جاش بلند میشه
    مچ دستشو میگیرم و میکشمش پایین دوباره ولو میشه رو صندلی:
    _گفتم نمیتونیم بیایم
    تقریبا جیغ میکشه:
    آرام_تو غلط کردی جای منم تصمیم گرفتی..بعدم چرا نمیریم؟
    آروم میگم:
    _چون نگین اینجاست ها
    آرام_این که داره میره
    _عقله کل اون موقع که نمیدونستم میره
    آرام_الان که فهمیدی زنگ بزن به سورنا بگو بیان
    _نمیشه دیگه گفتم نمیریم..
    آرام_میزنم لهت میکنما حالا بگو شد که بیاییم..تا شب تنها بمونیم تو خونه چیکار کنیم؟!
    کلافه سرم و تکون میده:
    _خیله خب فعلا پاشو این ظرفارو بشوریم
    صدای نگین از بیرون بلند میشه:
    نگین_من رفتم بچه ها..فعلا
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    به کیک کوچیک وسط میز نگاه میکنم..آرام یه شمع کوچیک ساده وسط کیک میزاره..
    فربد_روشن کنم؟
    آرام_نه صبر کن
    از جاش بلند میشه و سمت دختری که سفارشارو میگیره میره..با دختر حرف میزنه و برمیگرده سمتمون..بعد از چند لحظه دختر کنار میزمون می ایسته..
    آرام_فربد روشن کن
    فربد شمع و روشن میکنه و کیک و میزاره جلوم...
    آرام گوشیش و به دختر میده..
    دختر چندتا عکس ازمون میگیره و گوشی و بر میگردونه به آرام:
    آرام_مرسی عزیزم
    دختره میره و سورن سرش و نزدیک کیک میاره و نگاهم میکنه:
    سورنا_اگه فوت نمیکنی من بکنم
    سرش و هول میدم عقب:
    _لازم نکرده کیکه خودمه
    فربد_بجنب دیگه میخوام با چاییم بخورم یخ کرد
    آرام_ول کن این دوتا رو..با آرامش اول آرزو کن بعد فوت کن
    چشمام و میبندم..فربد میخنده:
    فربد_آخ..اصلا دختره و خرافاتش
    آرزو..چی باید بخوام..
    فربد_دروغ میگم سورن؟
    آرام_یه لحظه دندون رو جیـ*ـگر بزار دیگه هیییس
    میخوام همه چی همیشه همینقدر خوب بمونه..با هم مشکلی پیدا نکنیم...همیشه کنار هم بمونیم..سورن باشه..همیشه..
    شمع و فوت میکنم و چشمام و باز میکنم..آرام هیجان زده دست میزنه:
    آرام_مبارک باشه عزیزم..دیر شد ولی باید شمعتو فوت میکردی
    سورنا_خاک تو سرت فربد تو تا حالا یه عزیزم به من گفتی؟
    فربد_فدات بشم من تاحالا کمتر از عشقم بهت گفتم؟
    سورنا_حرف و که همه میزنن..عمل مهمه عمل
    میخندم:
    _حسادت کار خوبی نیست
    فربد_ببرید کیک و بخوریم دیگه..اگه میدونستم کیک نمیدید نمیومدم
    آرام کیک و میکشه سمت خودش و مشغول برش زدن میشه:
    آرام_پس تو از اونایی هستی که عروسی فقط بخاطره شامش میری
    فربد_پس چی!فکر کردی عاشقه چشم و ابرو عروسم یا سیبیل کلفته داماد؟
    ظرف بزرگی از کیک و میزاره جلوی منو سورنا:
    فربد_بابا آرام مگه تازه عروس دامادن!!چرا اول همه چیو به این دوتا میدی
    عین خر از جمله ی عروس و داماد ذوق میکنم و نیشم باز میشه
    آرام ظرف کیک و میزاره جلوی فربد:
    آرام_وای فربد بیا بخور فقط ساکت شو
    فربد منو با دست نشون میده:
    فربد_آخه این و نگاه چه ذوقی کرده..چه جوری ساکت شم!!
    نگاهم میکنن و میزنن زیر خنده..خجالت میکشم و لبخندم و جمع میکنم...
    سورنا با خنده نگاهم میکنه:
    سورنا_بهش توجه نکن
    فربد_آخه مگه میتونه!!!مگه میشه از کنار این همه جذابیت راحت گذشت و رفت..
    قهقهه بلندی میزنم..
    آرام_هی نیلگون حناق تو دلت...واسه چی ریسه میری مگه دروغ میگه؟تو چشمات چپه دلیل نمیشه که فربد جذاب نباشه!
    سورنا_خیلی خوب شما عالیین..بهتر از شما نیست...
    بعد از یه ربع از کافهه بیرون میایم و میریم یکم میچرخیم بعدم میریم ناهار میخوریم..
    البته انقدر میخندیم که هیچکدوم از غذا هیچی نمیفهمیم..
    تقریبا هوا تاریک شده که سورن ماشین و جلوی خونه نگه میداره...
    فربد_آرام خانوم شما ایشاالله کی تشریف میبری خونه
    آرام_امشب که اینجام..
    فربد_خب!!خدارو شکر مثله خودم چتر خوبی هستی
    سورنا میخنده:
    سورنا_در و تخته جورید دیگه
    فربد_به نظرت ماست و یخ هم جور میشن با هم؟!
    سورنا بلند قهقه میزنه و با مشت میکوبه تو بازو فربد..خندم و میخورم و در و باز میکنم:
    _برید دیگه همیشه فقط یه ساعتم اینجا حرف میزنیم..
    فربد_عجبا شما ها دل نمیکنید پیاده شید
    با آرام ازشون خداحافظی میکنیم و پیاده میشیم
    درو باز میکنم و اول آرام میره تو ..صدای باز شدن در ماشین میاد بر میگردم..سورنا پیاده شده و میاد سمتم..
    آرام کلید و از دستم در میاره و میره..
    سورنا میرسه بهم و دستم و میکشه و میبرتم تو حیاط..
    صدای فربد بلند میشه:
    فربد_هووو سورن این دیگه تو برنامه نبودا
    سورن در و نصفه میبنده و بر میگرده سمتم..جعبه مخملیه مشکی رنگ و که با ربان بزرگ لیمویی پیچیده شده و پاپیون خورده رو میگیره سمتم:
    سورنا_من واقعا تاریخ تولدتو نمیدونستم..چیزی و هم که میخواستم واست بگیرم پیدا نکردم مجبور شدم سفارش بدم..واسه همین طول کشید..
    وای لعنت به این تپشای قلبم که آخر آبروم و میبره..
    سورنا_نمیگیریش؟
    نفس حبس شدم و بیرون میدم و جعبه رو میگیرم:
    _سورنا واقعا لازم نبود این همه زحمت بکشی..
    به جعبه ی تو دستم نگاه میکنم..
    دلم فرو میریزه پایین..نفس های یکی درمیونم به تیشرت سرمه ایش میخوره...سرم و توی دستش گرفته و روی سرم و میبوسه...
    سورنا_تولدت مبارک
    در حیاط که بسته میشه به خودم میام!!!
    قطره ی اشک روی صورتم میلغزه و پایین میاد.
    ***
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    آرام_وای نیل لعنت بهت حالا چرا گریه میکنی؟
    کمی از لیوان آبی که آرام واسم آورده میخورم:
    _آرام نمیدونی چه حالی دارم..تمامه بدنم داره آتیش میگیره..از هیجان گریم میگیره همش..
    آرام جعبه رو از رو میز برمیداره و میگیره سمتم:
    آرام_حالا بازش کن ببینیم چیه!
    جعبه رو از دستش میگیرم و ربان و میکشم و درش میارم..در جعبه رو باز میکنم...خشکم میزنه
    _آرام!!!
    جعبه رو از دستم میقاپه و جیغ میکشه:
    آرام_وااااااای..وای نیل چه قدر قشنگه
    واسم گردن بند گرفته..یه زنجیر ظریف نقره که یه ماهیه سفید کوچیک وسطشه...
    آرام_خیلی قشنگه..از یه پسر یه همچین سلیقه ای بعیده!!
    گردنبند و ازش میگیرم و دست میکشم رو ماهیه وسطش..
    آرام_من واقعا نمیفهمم اگه تو واقعا فقط واسش حکمه یه دوست ساده رو داری،چرا باید انقدر واست وقت بزاره بره یه چیزی و بخره که تو عاشقشی؟!
    روی مبل ولو میشم و گردنبد و تو مشتم فشار میدم:
    _نمیدونم آرام..همین کاراش بیشتر از همه چی اذیتم میکنه..نگاهش حرف زدنش کاراش هیچ کدوم معمولی نیست
    تا من افکارم اوج میگیره میگه تو دوستمی میخوام واست مثل آرام باشم..
    آرام_چرا سرتو بـ*ـوس کرد؟اونم انقدر احساسی نمیدونی چه صحنه ای بود دلم میخواست ازتون عکس بگیرم
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _تو مگه دیدی؟؟
    ریز ریز میخنده:
    آرام_از پشت پنجره..میدونستم میخواد بهت کادو بده قبلا بهم گفته بود
    کوسن کاناپه رو برمیدارم و پرت میکنم سمتش:
    _عوضی پس چرا بهم نگفته بودی
    آرام_خره خب مزش میرفت که
    صدای باز شدن در حیاط میاد:
    _ماماینا اومدن
    بلند میشم و گردنبند و توی جعبه اش میزارم و با ربانش میزارم تو کوله ام
    مامانی میاد تو خونه من و آرام هم میریم کمک نگین و مامان و ساکا و وسایلش و میبریم تو اتاقش...
    بعد از جا به جا کردن وسایل نگین، سه تا هات چاکلت درست میکنم و میشینیم تو تراس..
    نگین_مرسی کمکم کردید شمارم تو زحمت انداختم
    آرام_نه بابا زحمتی نبود
    بر میگرده سمت من:
    آرام_به سورنا یه پی ام بده تشکر کن دیگه
    هات چاکلتم مزه میکنم و با یادآوری صحنه ای که سرم و بـ*ـوس کرد غرق لـ*ـذت و ذوق میشم
    نگین_اینی که میگید کسیه که باهاش کار میکنید؟
    آرام_اون که اره هم تو یه کافه کار میکنیم هم، هم دانشگاهیم، هم my friend نیلگونه
    چیییییی؟؟؟؟هات چاکلت میپره تو گلوم..آرام محکم به پشتم میزنه و واسه اینکه جلوی نگین ضایع نشه با لبخند میگه:
    آرام_شما هم مثله نیلگونین؟این بچه که اصلا انگار راه گلو نداره یا همش غذا تو گلوش میمونه یا نوشیدنی
    نگین_چه بد نه من اینجوری نیستم
    سرفه ام که قطع میشه تکیه میدم به صندلی..دختره ی کودن آخه این چه حرفی بود زد..
    سورن کجا my friend منه!!!
    هیچی دیگه آرام شروع میکنه به داستان گفتن از رابـ ـطه عاشقانه منو سورنا همش خودمو کنترل میکنم تا خندم نگیره..
    عکس سورنا رو هم نشون میده و یه تولد خیالی میسازه که سورنا واسم گرفته و کلی هم از کادو تعریف میکنه..
    با شگفتی نگاهش میکنم که این همه حرف و از کجاش میداره..
    بعد از یک ساعت که کلی خالی واسه نگین میبنده بالاخره از جامون بلند میشیم و نگین شب بخیر میگه و میره اتاقش..
    لباس خوابم و میپوشم و کنار آرام دراز میکشم:
    _آخه این چرت و پرتا چی بود گفتی؟؟
    آرام_نمیدونم بابا فقط دوست داشتم نگین فکر کنه سورنا دوست پسرته
    میخنده:
    آرام_امشب تازه فهمیدم قدرت تخیلم بالاست
    بر میگرده سمتم:
    آرام_حالا جدی نمیخوای از سورن تشکر کنی؟
    _باورت نمیشه من هنوز تو شوک چند ساعته پیشم..اصلا نمیدونم فردا چه جوری باید باهاش روبه رو شم..وای خجالت میکشم
    آرام_اووو خب بابا توام همچین میگی هرکی ندونی فکر میکنه کجارو بـ*ـوس کرده
    قهقهه میزنه:
    آرام_فکر کنم اگه اونجوری بوست کنه راهی بیمارستان میشی
    یه لحظه از فکره بهش دلم میریزه...پشتم و میکنم بهش و چشم بندمو میکشم پایین:
    _بگیر بخواب تا پرتت نکردم پایین
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا