- عضویت
- 2016/10/06
- ارسالی ها
- 440
- امتیاز واکنش
- 16,874
- امتیاز
- 794
- سن
- 25
توی کافه پشت میز دور افتاده ام نشستم و شب قبل و به یاد میارم..
هنوز تو شوکم و باورم نمیشه که نگین،خواهره غریبه ام بهم پی ام داده..اونم نه یه پی ام معمولی..تبریکه تولد!
بلوط میاد روبه روم میشینه:
بلوط_تو فکری!چی شده؟!
نگاهش میکنم.چرا بهم پی ام داده!!ما حتی یه بار هم کنار هم نشستیم من تا حالا دستمم به نگین نخورده...چرا یه دفعه
باید بهم پی ام بده؟!
بلوط_نیل داری میترسونیما!!
_چیزی نیست بلوط..فقط دیشب نخوابیدم..
بلوط_آره معلومه بی حالی
جواب نگین و خیلی کوتاه داده بودم:ممنونم
نگاهم میافته به آرام که کنار فربد کنار صندوق ایستاده...پشتش به منه..باید بهش بگم جریانه نگینو..
بلوط_میخوای بری خونه استراحت کنی؟
از جام بلند میشم:
_نه پاشو بریم به کارا برسیم
دستکشای ظرف شویی رو دستم میکنم و میافتم به جونه ظرفای تلنبار شده
باید به مامان بگم...آه خدا...چرا تازگیا انقدر منو شوکه میکنی؟صد درصد شمارمو از جمشید گرفته...اما خوده جمشید همیشه تولدای منو یادش میره
فقط میدونه تولدم یه روزی تو مرداده!نگین از کجا تاریخه دقیقشو یادشه!!...من واسه اون و نمیدونم!
این همه ظرفه کثیف واسه چیه!کلا من ظرفارو نشورم کسی دست بهشون نمیزنه...
عکسای پروفایل نگین و دیده بودم..کپه منه فقط یکم تپل تره..موهای بلنده مشکی اما برعکس من عـریـ*ـان داره..با اینکه از من بزرگ تره اما انگار همسنه خودمه
کاش اونقدر رسمی جوابشو نمیدادم...کاش باهاش حرف میزدم...
دلم میخواد جیغ بزنم و این همه فکره جور واجور و بریزم بیرون...
بعد از شستن ظرفا میرم کمک علیرضا و سورن...
ساعت نزدیک دهه..پیشبندم و ئر میارم و آویزون میکنم...کولم و بر میدارم و وارد سالن میشم...کافه هنوز پر از مشتریه..
آرام سر میزی ایستاده و در حاله شماره گرفتنه..
سفارش و میگیره و به سمته راهرو میاد..روبه روش می ایستم:
_نمیای بریم؟
آرام_نه فعلا میمونم با فربد برمیگردم
از صبح که آرام و دیدم هر لحظه منتظر بودم بگه تولد و یادش رفته و مثله هر سال بهم کادو بده..
_میخواستم باهات حرف بزنم
آرام_رفتم خونه بهت زنگ میزنم
حرصم میگیره...واقعا دیگه حرصم میگیره:
_اوکی.خداحافظ
از کنارش رد میشم و از کافه میزنم بیرون..
از حرصم محکم قدم بر میدارم...سر خیابون سوار تاکسی میشم
حس میکنم کسی گلمو محکم فشار میده..
دیگه حتی حاضر نیست نیم ساعت زود تر با من بیاد..
گوشیم زنگ میخوره..سورناست
_بله
سورنا_نیل؟کی رفتی تو؟چرا نگفتی منم بیام برسونمت
_سرم درد میکرد دیگه نمیتونستم بمونم
سورنا_چرا سرت درد میکنه؟کجایی؟همونجا وایستا بیام بریم دکتر
سرم و به پشتی صندلی تکیه میدم و چشمام و میبندم:
_میرم خونه قرص میخوردم خوب میشم..
سورنا_رسیدی خونه بهم زنگ بزن یادت نره ها
_باشه
خداحافظی میکنم و گوشی و قطع میکنم
کلید و تو در میندازم و وارد حیاط میشم..
مامان هم خونست...در و باز میکنم و کفشام و تو جا کفشی پرت میکنم..
مامانی و مامان هردو تو آشپزخونه هستن..
وارد آشپزخونه میشم و سلام میدم
هردو جوابم و میدن
مامان_زود اومدی؟
پشت میز کنار مامانی میشینم:
_توام همینطور...
مامان_شام که نخوردی؟
_نه میل ندارم ..
از جام بلند میشم از کابینت سبد دارو هارو بیرون میارم و دوتا ادویل میخورم..
_من میرم بخوابم شب بخیر
جوابمو میدن..راهی اتاقم میشم ..اینا هم یادشون نیومده...
هنوز تو شوکم و باورم نمیشه که نگین،خواهره غریبه ام بهم پی ام داده..اونم نه یه پی ام معمولی..تبریکه تولد!
بلوط میاد روبه روم میشینه:
بلوط_تو فکری!چی شده؟!
نگاهش میکنم.چرا بهم پی ام داده!!ما حتی یه بار هم کنار هم نشستیم من تا حالا دستمم به نگین نخورده...چرا یه دفعه
باید بهم پی ام بده؟!
بلوط_نیل داری میترسونیما!!
_چیزی نیست بلوط..فقط دیشب نخوابیدم..
بلوط_آره معلومه بی حالی
جواب نگین و خیلی کوتاه داده بودم:ممنونم
نگاهم میافته به آرام که کنار فربد کنار صندوق ایستاده...پشتش به منه..باید بهش بگم جریانه نگینو..
بلوط_میخوای بری خونه استراحت کنی؟
از جام بلند میشم:
_نه پاشو بریم به کارا برسیم
دستکشای ظرف شویی رو دستم میکنم و میافتم به جونه ظرفای تلنبار شده
باید به مامان بگم...آه خدا...چرا تازگیا انقدر منو شوکه میکنی؟صد درصد شمارمو از جمشید گرفته...اما خوده جمشید همیشه تولدای منو یادش میره
فقط میدونه تولدم یه روزی تو مرداده!نگین از کجا تاریخه دقیقشو یادشه!!...من واسه اون و نمیدونم!
این همه ظرفه کثیف واسه چیه!کلا من ظرفارو نشورم کسی دست بهشون نمیزنه...
عکسای پروفایل نگین و دیده بودم..کپه منه فقط یکم تپل تره..موهای بلنده مشکی اما برعکس من عـریـ*ـان داره..با اینکه از من بزرگ تره اما انگار همسنه خودمه
کاش اونقدر رسمی جوابشو نمیدادم...کاش باهاش حرف میزدم...
دلم میخواد جیغ بزنم و این همه فکره جور واجور و بریزم بیرون...
بعد از شستن ظرفا میرم کمک علیرضا و سورن...
ساعت نزدیک دهه..پیشبندم و ئر میارم و آویزون میکنم...کولم و بر میدارم و وارد سالن میشم...کافه هنوز پر از مشتریه..
آرام سر میزی ایستاده و در حاله شماره گرفتنه..
سفارش و میگیره و به سمته راهرو میاد..روبه روش می ایستم:
_نمیای بریم؟
آرام_نه فعلا میمونم با فربد برمیگردم
از صبح که آرام و دیدم هر لحظه منتظر بودم بگه تولد و یادش رفته و مثله هر سال بهم کادو بده..
_میخواستم باهات حرف بزنم
آرام_رفتم خونه بهت زنگ میزنم
حرصم میگیره...واقعا دیگه حرصم میگیره:
_اوکی.خداحافظ
از کنارش رد میشم و از کافه میزنم بیرون..
از حرصم محکم قدم بر میدارم...سر خیابون سوار تاکسی میشم
حس میکنم کسی گلمو محکم فشار میده..
دیگه حتی حاضر نیست نیم ساعت زود تر با من بیاد..
گوشیم زنگ میخوره..سورناست
_بله
سورنا_نیل؟کی رفتی تو؟چرا نگفتی منم بیام برسونمت
_سرم درد میکرد دیگه نمیتونستم بمونم
سورنا_چرا سرت درد میکنه؟کجایی؟همونجا وایستا بیام بریم دکتر
سرم و به پشتی صندلی تکیه میدم و چشمام و میبندم:
_میرم خونه قرص میخوردم خوب میشم..
سورنا_رسیدی خونه بهم زنگ بزن یادت نره ها
_باشه
خداحافظی میکنم و گوشی و قطع میکنم
کلید و تو در میندازم و وارد حیاط میشم..
مامان هم خونست...در و باز میکنم و کفشام و تو جا کفشی پرت میکنم..
مامانی و مامان هردو تو آشپزخونه هستن..
وارد آشپزخونه میشم و سلام میدم
هردو جوابم و میدن
مامان_زود اومدی؟
پشت میز کنار مامانی میشینم:
_توام همینطور...
مامان_شام که نخوردی؟
_نه میل ندارم ..
از جام بلند میشم از کابینت سبد دارو هارو بیرون میارم و دوتا ادویل میخورم..
_من میرم بخوابم شب بخیر
جوابمو میدن..راهی اتاقم میشم ..اینا هم یادشون نیومده...
آخرین ویرایش: