رمان ماهی سفید|sherry.si کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از این رمان و نوع قلم نویسنده رضایت داشتید؟

  • خیلی خوبه

    رای: 6 85.7%
  • خوبه

    رای: 1 14.3%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sherry.si

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
440
امتیاز واکنش
16,874
امتیاز
794
سن
25
وارد آشپز خونه میشم..همه دور میز نشستن و صبحانه میخورن سلام میدم پشت میز میشینم
عمو علی_آرام کو عمو جان؟
مامان لیوانه چایی و میزاره جلوم:
_تازه بیدار شده الان میاد عمو
چاییم و شیرین میکنم، آرام وارد آشپز خونه میشه:
آرام_سلام سلام،صبح بخیر
همه جوابشو میدن و آرش از جاش بلند میشه:
آرش_خاله سیمین دستت درد نکنه
مامان_نوش جان عزیزم
آرام جای آرش روبه روی من میشینه و مامان واسش چایی میریزه
سعی میکنم نگاهش نکنم که خندم بگیره
از زیر میز با پاش میزنه بهم..سرم و بلند میکنم و نگاهش میکنم..با اخم میگه:
آرام_چیه؟روت نمیشه نگاهم کنی؟
سرم و میندازم پایین و خندمو قورت میدم.خودمو با لقمه گرفتن مشغول میکنم.دوباره میزنه به پام سرم و بلند نمیکنم
آرام_آره نگاه نکن...فکر کردی خدا میبخشتت..تازه اگه خدا هم ببخشتت من نمیبخشم تا با چشمای خودم تو شعله های آتیش
جهنم نبینمت آروم نمیگیرم
ریز ریز میخندم..خاله مریم می توپه بهش:
خاله مریم_اِاِ آرام این حرفا چیه میزنی!!!اذیت نکن بچمو...
آرام شاکی میشه و با حرص میگه:
آرام_عجبا من پس کجا قراره شانس بیارم خدا عالمه!!!چرا همه طرف داری این موزی و میکنن!!
مامان میخنده:
_عزیزم حرص نخور پیش من شانس داری بگو چیکار کرده تنبیه کنمش
حالا من قیافه ای شاکی به مامان نگاه میکنم و آرام نیشش باز میشه:
آرام_آخ فدات بشم من سیمین جون که انقدر ماهی کاش این نیلگون یکم از شما به ارث میبرد...
پشت چشمی براش نازک میکنم و به مامان میگم:
_نسکافه داریم؟انقدر این حرف زد اشتهام کور شد
مامانی با خنده از تو پذیرایی میگه:
مامانی_بخدا من موندم این دوتا چه جوری این همه سال با هم دوست موندن
عمو علی_اره والا،نیلگون که خانومیه واسه خودش ولی این آرام و ما نتونستیم درست تربیتش کنیم
میزنم زیر خنده و آرام مثل فشنگ از جاش میپره و میره سمت عمو علی و شروع میکنه نیشگون گرفتن و قلقلک دادن:
آرام_من به این خانومی...کجا میخوای دختر مثله من پیدا کنی هان؟ هان؟
عمو علی قهقه میزنه:
_نکن پدر سوخته قلقلکم میاد
عمو علی و آرام رابـ ـطه ی پدر دختریه قشنگی دارن..یادمه همیشه آرام هرچی میخواست به عمو علی میگفت یا اگه گندی میزد به جای اینکه بره
سراغ خاله مریم میرفت پیش باباش..دلم میگیره..دلم خیلی میگیره و دسته خودم نیست...یعنی نگین و جمشیدم اینجورین؟رابـ ـطه خوبی دارن با هم؟!!
سرمو تکون میدم تا فکرای مزخرف بیرون برن...از پشت میز بلند میشم:
خاله مریم_نیل خاله چیزی نخوردی که!
مامان جای من جواب میده:
_نیلگون صبحانه نمیخوره که...فقط نسکافه میخوره الانم نداریم تموم شده آخرم معدش و با این چیزا داغون میکنه
از آشپزخونه بیرون میام و میرم سمت آرش که رو کاناپه نشسته و سرش تو گوشیشه:
_آرش پاشو بریم بیرون یکم بگردیم
سرش و بلند میکنه و لبخند میزنه:
آرش_چشم،برو حاضر شو
آرام عمو علی و ول میکنه و خودش و میندازه وسطمون:
آرام_چی؟کجا؟ منم میامااا
هولش میدم اونور:
_چه خودش و دعوت میکنه
میرم سمت پله ها جلو تر از من از از پله ها مثل جت میره بالا
با خنده میرم بالا..
***
آرام_بریم بستی بزنیم
آرش صدای ضبط و کم میکنه و میگه:
_تو این سرما؟ داره سیل میباره بعد بریم بستنی بزنیم!!
آرام_توام که کلا ضدحالی پس کجا بریم؟!!
آرش_بریم سفره خونه ای کافی شاپی جایی
آرام غر میزنه:
_ما کله سال و تو کافه بودیم الانم بریم کافه!!!
با انگشتم ضربه ای به کلش میزنم:
_سفره خونه با کافه فرق داره
از تو آینه به آرش که مشغول رانندگیه نگاه میکنم:
_بریم سفره خونه خیلی وقتم هست نرفتیم
بعد از کلی گشتن یه سفره خونه باغ مانند پیدا میکنیم..
دور همه ی تختا مشما کشیدن ..توی یکی از تختا میچپیم...پسری با چتر واسه گرفتن سفارش میاد:
آرش_یه قلیون با سرویس
آرام دوباره خودشو میندازه وسط:
_تو خودت یه دونه رو تنها میکشی دوتا بیارید
پسره با تعجب نگاهی به آرام میکنه:
_چه طعمی باشه؟
آرام_یه بلوبری با یه دوسیب
پسر میره و آرش میزنه تو سر آرام:
آرش_وقتی یه مرد اینجا نشسته کی به تو گفته حرف بزنی
آرام لگدی به آرش میزنه:
_به اون مرد نگفتن که نباید بزنه تو سر یه خانومه متشخص؟؟!!
آرش دور و برش و نگاه میکنه و با قیافه ای بامزه میگه:
_خانومه متشخص؟؟کو؟کو؟؟ من که نمیبینم
بعد نگاهش و رو من نگه میداره و با لبخند میگه:
_ااا ایناهاش...خوبی شما؟
میخندم و به گاز کوچولو وسط تخت اشاره میکنم:
_خوبم،آقای متشخص میشه این گاز و روشن کنی
آرش از تو جیبش فندکی در میاره:
_ به روی چشم
آرام ادای بالا آوردن و در میاره:
_اوووق حالم و بهم زدید اه اه آره شما دوتا متشخص باشید متشخصا باید برن بمیرن
سفارشارو میارن..
آرام سریع یکیز قلیونارو میکشه سمت خودش:
_متشخصا با هم بکشن
آرش_باشه باشه تو خودت و تنهایی خفه کن
آرش شلنگ قلیون و میده دستم واسه آرام زبونی در میارم و مشغول کشیدن میشم
آرش واسه خودش و من چایی میریزه و میزاره جلوم:
آرش_بفرمایید بانو
و میخنده..منم میخندم:
_دستتون در نکنه
آرام قیافش و مچاله میکنه مثلا چندشش شده:
_چی شده امروز؟دل و قلوه رد و بدل میکنید؟
بعد با لبخندی شیطانی میگه:
آرام_آخ که جای یکی از دوستامون چقد خالیه یادم باشه این خاطرات عید و انشاء کنم واسه بچه ها بخونم
چایی میپره تو گلوم..قهقه میزنه:
آرام_اهان حقته
گوشیم زنگ میخوره
آرام_آخ جان حلال زاده زنگ زد
آرش اخمی بهش میکنه:
_چی میگی تو
مامانه جواب میدم:
_بله؟
مامان_سلام نیلگون ما اومدیم بازار کلید و دادم به آقا هاشم(نگهبان)اگه زودتر از ما برگشتین حواست باشه
_باشه
مامان_خداحافظ
گوشی و قطع میکنم:
_مامان بود رفتن بازار ولی واسمون کلید گذاشتن
آرام پاهاش و دراز میکنه:
آرام_ای بابا عجب ضد حالی فکر کردم سو..
سریع حرفش و قطع میکنم و چشم غره ای میرم:
_بده منم از اونم بکشم همش خودت تنهایی کشیدی
شلنگ و میده بهم:
آرام_بیا بابا چرا داد میزنی حالا
آرش مشکوک نگاهمون میکنه..دختره ی خر اصلا ملاحظه نمیکنه آرش اینجاست..هی راجع به سورن حرف میزنه...کاش میشد بهش زنگ
بزنم و بگم دلم چقدر تنگه واسش..
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    خودمو روی کاناپه ولو میکنم و قفل گوشی و باز میکنم.تلگرام و چک میکنم هیچ خبری نیست و سورنا هم از دیروز آنلاین نشده
    اینستگرام و باز میکنم.ساره عکس جدیدی از خودش و شوهرش گذاشته.چندتا دیگه عکس رد میکنم
    میرسم به پست آرام که عکس خودش و فربد و گذاشته و کیک تولد دستشونه.
    پشتم نشسته و تخمه میخوره برمیگردم سمتش و گوشی و میگیرم جلوی صورتش:
    _این عکسه واسه کیه؟!
    به عکس نگاه میکنه.
    آرام_تولد فربده دیگه همون روزی که شما رفته بودی با سورن جون ددر فربد اومد منو ببره واسه خریده بوم و اینا، واسش کیک گرفتم
    صاف میشینم و میگم:
    _عوضی خب به ماهم میگفتی بیایم دیگه تک خوراا
    پوست تخمش و تف میکنه تو بشقاب تو دستش..با انگشت کلشو هول میدم:
    _اه کثافت این چه کاریه
    آرام_اون روز تو کافه هی گفتم بگو واسه تولدش چی کار کنم نگفتی که!! بعدم مگه تو با سورن میری بیرون منو میبری که من ببرمت
    سری از تاسف تکون میدم:
    _خاک تو سرت پسر ندیده
    با لگد از رو کاناپه پرتم میکنه پایین:
    آرام_ببند اون دهانت را
    همونجور که پخش زمین شدم مامان با سینی که تو دستشه میاد بالا سرم:
    _نیل پاشو این جوجه هارو بده به عمو علی تو حیاطه
    از جام بلند میشم و زیپ سویی شرتمو میکشم بالا.سینی و از مامان میگیرم و میرم سمت در.آرام پشت سرم میاد:
    _هی وایسا منم بیام
    وارد حیاط میشیم..بارون قطع شده.عمو علی و آرش جلوی باربیکیو وایسادن
    میرسم کنارشون و سینی و روی میز پلاستیکیه گرد میزارم:
    _عمو جوجه هارو آوردم
    عمو علی بر میگرده سمتم:
    _دستت درد نکنه عمو جان
    آرام کنار آرش می ایسته:
    آرام_وای هوا چه دم داره
    عمو علی نگاهی به منو آرام میکنه:
    _ببینم درس و دانشگاه چطوره؟نبینم همش مشغوله اون کافه بشید از درساتون عقب بمونید
    آرام لبخندی همراه با استرس میزنه:
    _نه بابا جان..کافه چیه!!ما الویته اولمون فقط درسه
    خندم میگیره آره جون خودت همین خوده من دوبار تا مرزه حذف شدن رفتم
    آرام همه حرفارو از نگاهم میخونه و سعی میکنه خندشو و کنترل کنه
    عمو سری تکون میده و سیخ جوجو هارو روی باربیکیو میزاره:
    _آفرین از درساتون غافل نشید
    بعد بر میگرده سمتم:
    _جمشید تورو دسته من سپرده ها رو سفیدم کن
    نمیدونم تاحالا حس کردید که یکی قلبتون و گرفته تو مشتش فشار میده یا نه...من حس کردم و واقعا درد داره..دلم میخواد بگم
    جمشید!واقعا لطف کرده که منو دسته شما سپرده واقعا در حقم پدری رو تموم کرده
    زورکی لبخند میزنم:
    _چشم عمو
    دستی به سرم میکشه و پیشونیم و میبوسه:
    _بیخود نیست دوستت دارم که عمو جان از بس که خانومی
    جیغ آرام بلند میشه:
    _ای بابا این جوجه ها جزغاله شدن
    عمو سریع سیخارو برعکس میکنه..آرش خیره شده بهم..آرام با آرنج میزنه به پهلوش:
    _این یکیو مگه فیلم هندی داری میبینی
    آرش به خودش میاد و تکونی میخوره:
    آرش_وای آرام یه روز زبونت و از حلقت میکشم بیرون تا دیگه انقد وراجی نکنی
    عمو می توپه به آرش:
    _آرش منم اون دستتو قطع میکنما که بخواد زبون دخترمو بکشه بیرون
    آرام واسه آرش شکلک در میاره...گوشیم زنگ میخوره..آرش و آرام هم زمان نگاهم میکنن
    گوشی و از تو جیبم در میارم...اسم سورنا رو که میبینم دلم میریزه..هول میکنم به آرام نگاه میکنم:
    _سارست
    گوشی و جواب میدم و سعی میکنم عادی برخورد کنم:
    _الو؟
    سورنا_چطوری؟
    ازشون اروم فاصله میگیرم:
    _خوبم..تو چطوری؟
    سورنا_خوب،یه حالی از ما نپرسی!!!
    از حیاط میام بیرون و وارد کوچه بلند شهرک میشم که دور تا دور ویلاست و تقریبا همشون پرن:
    _میخواستم بهت زنگ بزنم ولی..
    حرفم و قطع میکنه و خیلی جدی میگه:
    _ولی چی؟
    استرس میگیرم:
    _آخه همش تو جمعم فقط شبا موقع خواب با آرام تنها میشم واسه همین فرصت نشد زنگ بزنم
    صداش مهربون میشه:
    سورنا_میدونم شوخی کردم..کجایی؟
    از کنار ویلایی که تو حیاطش مشغول بزن برقصن رد میشم:
    _تو محوطه شهرکم
    سورنا_آهان آرام چطوره؟
    _اونم خوبه.مسافرتت چی شد؟
    سورنا_صبح بابای کتی زنگ زد گفتم بخاطر ماماینا نمیتونم برم باهاشون باید برم کیش..اونم گفت پس منم با بابات هماهنگ میکنم که با شما بیایم
    به من و کتی تنهایی خوش نمیگذره حالا قرار شده بریم کیش دیگه فربدم باهامون میاد..
    کلافه میشم.گوشی تو دستم میلرزه.چشمام میسوزه.
    سورنا_الو؟نیل؟
    به خودم میام:
    _بله ببخشید آرام داشت بهم اشاره میکرد برم شام.باشه خوش بگذره بهتون.سورنا من باید برم فعلا کاری نداری؟
    سورنا_نه برو مواظب خودت باش.
    گوشی و قطع میکنم انقدر راه اومدم به اتاق نگهبانی رسیدم بر میگردم سمت ویلا
    همشون با هم میرن کیش؟؟پس رابـ ـطه ی خانوادگی دارن.حس میکنم تمام بدنم داره آتیش میگیره
    وارد حیاط میشم فقط آرش تو حیاطه و داره گوجه هارو درست میکنه.متوجهم میشه و نگاهم میکنه:
    _اومدی؟
    سرم و تکون میدم.قیافش نگران میشه:
    _خوبی؟چیزی شده؟گریه کردی نیلگون؟؟
    سعی میکنم خودمو جمع و جور کنم و صاف وایمیستم:
    _نه!واسه چی؟
    آرش_آخه چشمات قرمزه؟
    لبخند کج و کوله ای میزنم:
    _حتما بخاطر باده.
    خره!باد کجا بود آخه؟!واقعا گریه نکرده بودم فقط هی چشمام پر شده بود ولی نزاشتم اشکام بریزه.
    آرام تا دیدتم فهمید یه چیزی شده ولی تا آخر شب که تنها شدیم چیزی نگفت..
    چراغ و خاموش میکنه و میاد کنارم میخوابه.
    آرام_خب؟
    همونجور که خوابیدم و از پنجره آسمون و نگاه میکنم میگم:
    _خب چی؟
    آرام_خب بگو سورن چی گفته که اینجوری بهم ریختی!
    دوباره بغض میکنم.با صدای گرفته میگم:
    _نمیخوام بهش فکر کنم.
    برم میگردونه سمته خودش:
    _ببینمت داری گریه میکنی؟؟
    دوباره رومو بر میگردونم.دوست ندارم آرام اینجوری ببینتم و فکر کنم چقدر ضعیفم که دارم گریه میکنم.مخصوصا که تاحالا
    گریم و ندیده.
    آرام_ااا خب بگو چی شده دارم میمیرم از نگرانی!
    نفس عمیقی میکشم و بغضم و قورت میدم:
    _دارن میرن کیش.خانواده سورن با کتی و باباش.فربدم میره باهاشون.
    دوباره برم میگردونه سمته خودش و تو چشمام نگاه میکنه:
    _خب بره!توام الان با ما اومدی.آرشم یه پسره غریبست.اون مگه این کارارو میکنه؟مگه بهم تعهد دارید یا مگه قولی بهم دادین که اینجوری میکنی
    یه مسافرته سادست دیگه بعدم فربد باهاشونه وقتی واسه تنها باهم بودن کتایون پیدا نمیکنه.
    دوباره بغضم میگیره.همونجور که تو چشماش نگاه میکنم میگم:
    _میترسم آرام.از همین نبودن تعهد و قول میترسم
    از قیافه خودش ناراحتی میباره اما به رو نمیاره.
    چشم بندم و میزنه واسم و بقلم میکنه:
    _بخواب نیلگون
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    به ساعتم نگاه میکنم.ده دقیقه مونده تا پایانه کلاس.امروز اولین جلسه بعد از عیده و کتی و سورنا نیومدن.
    به گوشیم نگاه میکنم و یاد عکسایی میافتم که کتی از خودش و سورنا توی کیش تو اینستگرام گذاشته بود.
    عکسای مختلفی که سورنا تو همشون خیلی خوشحاله و به هم زیادی نزدیکن.
    احمدی استاد تاریخ هنرمون خسته نباشید میگه و از کلاس میره ببیرون.از جام بلند میشم و کولمو میندازم پشتم آرام دنبالم از کلاس بیرون میاد.
    آرام_صبر کن فربد و علیرضا هم بیان.
    وایمیستم و بر میگردم سمتش:
    _کجا موندن پس؟
    تا آرام میاد جوابمو بده فربد و علیرضا میان سمتمون.
    علیرضا_بریم که دیر شد سیاوش زنگ زده میگه کافه خیلی شلوغه.
    ***
    کافه واقعا شلوغه ولی این باعث نمیشه که بتونم فکرم و جمع و جور کنم.تا میام حواسم و پرت کنم عکساشون میاد جلوی چشمم.
    دلم میخواد برم یقه ی فربد و بچسبم و بگم پس تو کدوم گوری بودی که این دوتا فرصت کردن این همه با هم وقت بگذرونن آرام به من گفت خیالم
    راحت باشه تو باهاشونی پس منه لعنتی چرا الان باید انقدر داغون باشم.
    بلوط_نیل حواست کجاست؟
    نگاهم و از دستش که جلوی صورتم تکون میخوره میگیرم و به قیافه ی منتظرش نگاه میکنم.
    _چی شده؟
    سینی پر از سفارش و میده دستم.
    بلوط_اینارو ببر من دارم ظرفارو میشورم!
    سینی و ازش میگیرم و سمت سالن میرم.سفارشارو میدم و میرم پشت میز همیشگیه خودم که ته سالنه میشینم
    همهمه ی کافه دلم و زیرو رو میکنه.کتی کافه که زیاد نمیاد ولی این که دوتایی با هم نیومدن دانشگاه بیشتر حالم و بد میکنه
    اگر بخاطره خستگی مسافرته که فربدم نباید میومد پس!
    سورن از وقتی که رفت مسافرت تا الان نه زنگ زد نه پی ام داد.لبه ی سینی و رو فشار میدم و سعی میکنم این چشمای
    مزخرف و که تازگیا یاد گرفتن هی خیس بشن و کنترل کنم.از جام بلند میشم و برمیگردم آشپزخونه.
    کمک علیرضا میکنم و کیکارو میبریم و تیکه های کوچیک میکنم.صدای سورنا تو سرم میپیچه "آخه چه جوری کیکات انقدر میتونه خوشمزه باشه"
    چاقو رو توی کیک فرو میکنم "واسه هیچکس کیک درست نکن" چاقو رو فشار میدم "بجز من"
    با صدای فریاد علیرضا از جا میپرم:
    علیرضا_چیکار میکنی؟؟دستت و داغون کردی.
    چاقو رو ازم میگیره و پرت میکنه رو میز.به دستم که گرفته توی دستش و روی انگشت خونیم و فشار میده نگاه میکنم
    همونجوری میبرتم سمت سینک ظرف شویی.بلوط آب و باز میکنه:
    بلوط_ای وای چه عمیق بریدی!
    علیرضا دست خودم و خودش و میبره زیره آب.انگشتم میسوزه.آهم بلند میشه.
    _سلام به همگی
    صدای سورن بدنم و به لرز میندازه. بلوط و سیاوش جوابش و میدن و مشغول خوش و بش میشن.علیرضا آب و میبنده و برمیگرده سمت بلوط.
    علییرضا_یه دستمال بیار
    سورنا_چی شده؟
    میاد کنارم.بوی عطرش می پیچه تو سرم..علیرضا انگشتم و گرفته تو دستشو فشار میده.
    سورنا_دستت و بریدی؟
    نه من نه علیرضا جوابش و نمیدیم.احساس میکنم نمیتونم رو پاهام وایستم و هر لحظه ممکنه پخش زمین بشم.
    علیرضا دستمال پارچه ای که از بلوط گرفته رو میپیچه دور انگشتم.میبرتم سمت صندلی.میشینم و تازه قیافه متعجب و کمی عصبی سورنا رو میبینم
    علیرضا صندلی ای میزاره روبه روم و خودش میشینه و مشغول بستن انگشتم میشه.بلوط شونم و آروم فشار میده:
    بلوط_الهی بمیرم خیلی میسوزه؟
    سرم و به علامته مثبت تکون میدم.
    سیاوش_علیرضا محکم نبندیا!
    سورنا میاد جلو تر و بالا سر علیرضا وایمیسته با صدای نسبتا بلندی میگه:
    سورنا_علیرضا تو که میدونی اون چاقو بزرگا چقدر تیزه واسه چی دادی دستش؟؟نگاه چی کار کرده با خودش!!
    علیرضا دستم و که بسته میزاره روی پام و از جاش بلند میشه و سمت در میره:
    _خودش حواسش و داده بود جای دیگه کیک بریدن دیگه چیکار داره فقط بلده آدم ونگران کنه همش
    و میره بیرون.
    بلوط_خوبی نیل؟
    علیرضا چرا انقدر عصبی شد؟
    _آره خوبم
    بلوط و سیا برمیگردن سر کارشون.سورن رو صندلی که علیرضا نشسته بود میشینه..خودم و با انگشتم مشغول میکنم.اصلا دوست ندارم ببینمش
    سورنا_نکن باز میشه
    انگشتم و ول میکنم ولی بازم سرم و بالا نمیارم که ببینمش.
    سورنا_خیلی جالبه علیرضا دعوات میکنه بعد با من قهر میکنی.
    نگاهش میکنم.به چشمای درشتش خیره میشم که دلم لک زده بود واسشون..به موهای درهمش که آرزومه انگشتامو لابه لاشون فرو ببرم..
    لبخند میزنه:
    سورنا_حالا یه کوچولو دستتو بریدیا چه مظلوم شده قیافت
    نمیتونم جوابشو بدم.
    سورنا_مرسی منم خوبم مسافرتم خوش گذشت..مرسی که انقدر مهربون جوابمو میدی
    تکیه میده به صندلی و دست به سـ*ـینه میشه:
    سورنا_جریان چیه؟علیرضا چرا انقدر عصبی بود؟؟
    بازم نمیتونم حرفی بزنم.با چشم و ابرو به انگشته بریدم اشاره میکنه:
    سورنا_چرا انقدر نگرانش میکنی؟؟
    چی داره میگه این!
    لبخند میزنه:
    سورنا_گلوش بد پیشت گیر کرده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    بهت زده نگاهش میکنم.
    حتی نمیتونم پلک بزنم:
    _چی؟
    خیلی ریلکس میگه:
    سورنا_چه عجب حرف زدی..علیرضارو میگم...دوستت داره..به نظرم بهم میاید..
    دستم و به لبه ی میز میگیرم و به زور از جام بلند میشم...حس میکنم بدنم داره از همدیگه میپاچه..انگار که میخوام فرو بریزم درست مثله
    یه ساختمون...
    میرم سمت در قدمام و تند تر میکنم و وارد اتاق استراحت میشم...پیشبندم و در میارم و پرت میکنم روی کاناپه..کولم و بر میدارم و وارد سالن میشم
    آرام از بین میزها خودش و بهم میرسونه:
    آرام_کجا؟
    _میرم خونه
    آرام_چی شده؟؟
    _هیچی فعلا
    از کافه میزنم بیرون و خودمو پرت میکنم تو کوچه...احمقم..خیلی احمقم که خودمو اینجوری درگیر کردم...گاوم گاو..خودمو مسخره ی آدمی
    مثله سورنا کردم..
    از پیاده روی شلوغ میگذرم..میدوم سمت ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوسی میشم که تازه رسیده...میرم ته اتوبوس کنار پنجره میشینم...
    راه میوفته..فقط میخوام از این خیابون و کافه ی لعنتی دور شم..منه خر..منه خره بیشعور خودم خودمو گیر دادم
    به این داستانا منو چه به عشق و عاشقی آخه منه ابله کودن و چه به عشقه یه طرفه...به من میگه بهم میاید!!!
    گریه میکنم...اشکام تند تند پشت سر هم میریزن..حقمه..حقمه..تقصیر خودمه که از یه همچین آدمی خوشم میاد..
    پس اون تلفنا و چت کردنا و اس ام اسا چی بود...پس با همه همینجوریه..از اولم با کتی بود..من مثله این دخترای داغون خودمو انداختم وسطتشون
    و سعی میکردم از هم جداشون کنم...گریم شدت میگیره..من به زور میخواستم رابطشون
    و خراب کنم و فکر میکردم حقم دارم و سورنا واسه منه..
    لعنت بهت سورن..لعنت به تو که اینجوری منو بهم ریختی و بعدش علیرضا رو بهم پیشنهاد میدی
    *****
    قلم مو هامو با تینر میشورم و با پارچه خشکشون میکنم..تمام بدنم رنگی شده..در اتاق باز میشه و مامانی میاد تو..
    ماگه نسکافه رو روی میزم میزاره و به تابلو نگاه میکنم:
    مامانی_خسته نباشی..چقدر خوب شده
    لبخند میزنم بهش و ماگم و از رو میز بر میدارم:
    _دستت درد نکن
    دستشو روی سرم میکشه:
    مامانی_از بابات خبری نیست؟
    _نه
    به سمت در میره:
    مامانی_به کارت برس عزیزم
    و از اتاق میره بیرون..نسکافم و مزه مزه میکنم و به تابلوم که منظره خیابونی شلوغ توی شبه نگاه میکنم...
    گوشیم زنگ میخوره..از روی میز برش میدارم..علیرضاست!!
    _بله؟
    علیرضا_سلام
    _سلام
    علیرضا_چرا دیروز رفتی از کافه؟!
    _یه کاری واسم پیش اومده بود..
    علیرضا_یعنی از من ناراحت نشدی؟
    _نه!!
    علیرضا_فردا میای کافه دیگه؟!
    _اره بعد کلاس میام
    خداحافظی میکنیم و قطع میکنم..حرفای سورن یادم میاد دوباره...آخه چرا علیرضا باید از من خوشش بیاد...اتفاقا رابطم با علیرضا از همه کمتره
    سورن احمق..ماگم و روی میز می کوبم و از جام بلند میشم..
    لباسام و در میارم و وارد حموم میشم..چسب زخم دستمو میکنم و توی آینه خودم و نگاه میکنم..رنگ مو هام تقریبا رفته..شامپو رنگ آبی و بر میدارم و
    موهامو ترمیم میکنم..یه ربع بعد از اینکه موهام رنگ میگیره آب داغ و باز میکنم و میرم زیر دوش..پوستم از داغی آب گز گز میکنه..اعصابم آروم تر میشه
    ..کاش یه زنگ به آرام میزدم...از دیروز تا حالا ازش خبر ندارم..
    از حموم بیرون میام و سریع لباسام و میپوشم..
    ***
    در ماشین و باز میکنه و سوار میشه:
    آرام_چطوری؟
    راه می افتم:
    _افتضاح
    آرام_از قیافت معلومه
    _بریم یه چیزی بخوریم؟
    آرام_چی مثلا؟
    _شیک نوتلا
    آرام_بریم
    جلوی یه نوتلا بار نگه میدارم و دوتا شیک میخرم..برمیگردم تو ماشین..مشغول خوردن میشیم
    آرام_خب بگو دیگه جریان چیه؟
    برمیگردم سمتش و کج میشینم:
    _نظرت راجع به علیرضا چیه؟
    با تعجب نگاهم میکنه:
    آرام_علیرضا؟راجع به چیش الان باید نظر بدم!!!
    _منو دوست داره؟
    آرام_آره تابلوء
    چشمام چهارتا میشه:
    _چی؟تابلوء؟؟؟
    آرام_اره خیلی هم تابلوء..اون شب که من راجع به فربد بهت گفتم بعدم گفتم که شما دوتا هم تابلویید..منظورم علیرضا بود
    ولی خب بعدش فهمیدم تو از سورنا خوشت میاد
    با ناباوری نگاهش میکنم:
    _یعنی همه مثله تو فکر میکنن؟؟
    آرام_آره..حتی فربد..اصلا فربد اولین بار به من گفت علیرضا از تو خوشش میاد
    روی صندلی ولو میشم:
    _آراام!!!!
    آرام_چیه حالا میگی چی شده یا نه!!!
    همه چی و واسش تعریف میکنم:
    _یعنی سورنا بهم تیکه انداخته!!!
    آرام_هم آره هم نه..شاید سورنا هم فکر میکنه تو هم از علیرضا خوشت میاد!!چون اون که نمیدونه تو چه حسی به خودش داری!!
    قیافم آویزون میشه:
    _وای آرام من چیکار باید بکنم؟
    آرام درمونده تر از من میگه:
    آرام_منم نمیدونم نیل..
    راه میافتم:
    _من باید یه جوری نشون بدم که علیرضا واسه من فقط یه دوسته
    آرام_اره حتما باید این کارو بکنی چون اینجوری علیرضا هم اذیت میشه
    باید چیکار کنم؟
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل سوم
    امتحانا بالاخره تموم میشه...توی این دو هفته سه بار بیشتر کافه نرفتیم و همه ی کارارو بلوط و سیاوش انجام دادن
    نزدیک به سه ماه میشه که رابطم با سورنا مثله اوایل خشک و رسمی شده..
    بلوط در و باز میکنه و با آرام از پله ها میریم بالا..
    امروز دعوتمون کرده که مثلا بعد امتحانا یکم دور هم باشیم و خوش بگذرونیم...بلین درو برامون باز میکنه
    بلین_سلام خوش اومدید
    رو بوسی میکنیم و وارد خونه میشیم..بلوط از آشپزخونه میاد بیرون:
    بلوط_سلام سلام عزیزای دل
    آرام خودش و لوس میکنه و میچسبه به بلوط:
    آرام_ای وای منو میگی...ولی من خودم عزیز دل کسیم..
    بلوط با خنده هولش میده عقب:
    بلوط_کشتی تو هم مارو با اون فربد
    می بوسمش و میگه:
    بلوط_اووم چه بوی خوبی میدی
    آرام میخنده:
    آرام_بلوط خطرناک شدیا!!!!
    میخندیم و بلین برامون آب پرتقال خنک میاره و کناره بلوط میشینه..
    بلوط_ترم تابستونی بر میدارید؟
    آرام_نه بابا من که توانشو ندارم
    کمی از آبمیوم میخورم:
    _منم حوصله ندارم
    آرام به بلبن اشاره میکنه:
    _تو چرا اصلا نمیای کافه پیشمون؟؟؟
    بلین_همش سرکارم ولی وقت کنم حتما میام
    آرام_کارت چیه؟
    بلین_با یکی از دوستام آرایشگاه داریم
    آرام_ااا چه خوب پس واجب شد ما بیایم پیشت
    بلین لبخند میزنه:
    بلین_حتما
    به بلوط نگاه میکنم:
    _تنها زندگی میکنید
    بلوط_آره مادرم نه ساله پیش مریض شد فوت کرد..پدرمم دو سال پیش ازدواج کرد منو بلینم باهم زندگی میکنیم
    ناراحت میشم:
    _متاسفم بخاطر مادرتون
    بلوط_مرسی عزیزم
    بلین واسمون میوه میزاره..
    آرام_مرسی زحمت نکش
    بلوط_راستی شنیدم کتی داره میره کاراش درست شده
    با تعجب نگاهش میکنم:
    _از کجا میدونی
    بلوط_امروز با سورنا اومده بودن کافه داشت به علیرضا میگفت حتی کارای دانشگاهشم درست شده
    آرام_چه خوب
    بلوط نگاهم میکنه..حس میکنم چیزی میخواد بگه ولی پشیمون میشه
    آرام_تو و سیاوش نمیخواید ازدواج کنید چند ساله باهم دوستید
    بلوط_نه فعلا نه من آمادگی دارم نه سیاوش
    آرام_خنگی دیگه الان پسر پیدا نمیشه که سفت بچسب وگرنه میبرنش
    بلوط میخنده:
    بلوط_اون باید منو بچسبه
    آرام_آره دو روز دیگه میای گریه میکنی که بردنش حالا ببین
    بلین میخنده:
    _راست میگه منو ببین
    آرام_ببین از خواهرت یاد بگیر
    بلوط_حالا چه گیری دادی به من تو مواظب فربد باش نگران من نباش
    آرام_پس چی که هستم فکر کردی میزارم کسی نگاه چپ کنه بهش
    پس کتی داره میره...دوست عزیز سورنا میره و سورنا تنها میمونه...شایدم با هم برن..این دوتا که هیچیشون معلوم نیست
    بخاطره همینه که بیشتر باهم وقت میگذرونن..بالاخره دل کندن واسشون سخته..واسه همینم هست آقا سورن منو تحویل نمیگیره
    میترسه دوستش دمه رفتنی دلخور شه ازش..
    سورنای لعنتی...
    ***
    کناره سیاوش که داره اسپرسو درست میکنه وایمیستم:
    _سیا یه نسکافه هم واسه من درست کن
    سینی رو میده دستم:
    سیاوش_بیا تا این و بدی واست درست کردم
    سفارش و تحویل میدم و برمیگردم آشپزخونه..
    نسکافم و از سیا میگیرم و کناره بلوط میشینم..اول تیره و هوا گرم شده
    بلوط_علیرضا یه فکری به حاله آشپزخونه بکن خیلی گرمه
    علیرضا_ باید یه کولر گازی بگیرم...واسه سالن گزاشتیم خیلی خوب شده
    بلوط_آره من دلم میخواد همش تو سالن باشم
    نسکافم و تموم میکنم:
    _مرسی سیا
    سیاوش_نوش جان
    علیرضا روبه روم میشینه و میگه:
    _واسه یه بارم که شده صبحانه بخور...انقدر نسکافه و قهوه نخور
    با ماگه خالیم بازی میکنم:
    _نمیتونم قبلا صبحانه میخوردم ولی دیگه نمیتونم صبحا چیزی بخورم
    علیرضا_چون خیلی وقته نخوردی اگه بخوری معده درد و دل درد میگیری همش دوست داری مریض بشی
    نگاهش میکنم...ناراحت نگاهم میکنه..بی اختیار میگم:
    _باشه میخورم
    صاف میشینه:
    علیرضا_یعنی الان واست درست کنم میخوری؟
    بلوط بلند میشه تا سفارش ببره
    دوباره بی اختیار میگم:
    _آره
    لبخند میزنه و از جاش میپره...ده دقیقه ای جلوم پر میشه از آبمیوه و تخم مرغ و نون تست داغ و خامه شکلاتی و ...
    با تعجب بهش نگاه میکنم که منتظر وایستاده بالا سرم:
    _اینا خیلی زیاده نمیتونم همشو بخورم!!!
    علیرضا_هرچقدر تونستی بخور
    نون تست و بر میدارم و میزنم تو خامه شکلاتی
    آرام وارد آشپزخونه میشه:
    آرام_سیا دوتا لاته بزن
    میاد سمتمون و با تعجب یه نگاه به علیرضا میکنه و یه نگاه به من:
    آرام_داری صبحانه میخوری؟؟
    سرم و به علامت مثبت تکون میدم:
    آرام به علیرضا نگاه میکنه:
    آرام_پس تو از پسش بر میای...
    علیرضا لبخند میزنه و آرام سینی تو دستشو توی سینک خالی میکنه...علیرضا دوباره روبه روم میشینه و لبخند میزنه..
    لبخند میزنم..صدای سورنا توی سرم میپیچه "علیرضارو میگم...دوستت داره...بهم میاید" لبخندم جمع میشه..
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    به پشتی صندلی تکیه میدم..به یاد دیشب می افتم که کتایون ازمون خداحافظی کرد و من از خودم بدم اومد وقتی دیدم با بغض بقلم کرده
    و تقریبا التماس میکنه که فراموشش نکنم و بهش زنگ بزنم و من تمام این مدت از رفتنش خوشحال بودم...باورم نمیشد به یه
    همچین آدم نفرت انگیزی تبدیل شدم..سورنا همراهش تا فرودگاه رفت...
    تمام مدت روی چهره ی سورن زوم کرده بودم تا ببینم
    ناراحته از رفتن کتی یا نه؟
    اما سورن قیافش حتی از روزای دیگه ام عادی تر بود...
    نگاهم به دیوار آرزو ها می افته...کتی به آرزوش رسید..اما چرا مثله بقیه آدما که آرزو هاشون بر آورده میشه،خوشحال نبود؟
    بلوط و میبینم که بین میزها میچرخه و سفارش میگیره و تحویل میده...آرام و فربد که با هم مشغول حرف زدنن..
    از جام بلند میشم و بر میگردم آشپزخونه...سیاوش و علیرضا و سورن مشغول آماده کردن سفارشان..
    میرم سراغ ظرفای شسته شده و میزارمشون
    سر جاشون..علیرضا یه ظرف پر از سوسیس و میزاره جلوم و ازم میخواد که حلقه حلقشون کنم...مشغول میشم و سعی میکنم
    به سورنا که ته آشپزخونه مشغول درست کردن چیزیه توجه نکنم...
    سوسیس هارو تموم میکنم و تحویل علیرضا میدم...
    چندتا ظرف کثیف هم میشورم و واسه خودم نسکافه ای درست میکنم ومیرم سمت حیاط..
    وارد حیاط میشم و گوشه ی پله ها کنار گلدون بزرگ شمعدانی میشینم...
    هوا تاریک شده و خیابون پر از صدای رفت آمد ماشین ها و
    آدم هاست.کمی از نسکافه ام میخورم..
    _نیلگون
    سرم و بلند میکنم و سورنا رو میبینم که بالای سرم ایستاده..
    با تعجب میگم:
    _بله؟
    سورنا_میشه حرف بزنیم؟
    سرم و به علامت مثبت تکون میدم..کنارم روی پله میشینه و بعد از این همه مدت باز بوی عطرش توی بینیم پر میشه..
    سورنا_اون روز که راجع به علیرضا باهات حرف زدم..من فکر میکردم منو تو باهم دوستیم..فکر میکردم میتونم راجع به همچین
    چیزی باهات حرف بزنم..
    خیره نگاهش میکنم..کلافه دست میکشه تو موهاش:
    سورنا_نیلگون من با تو خیلی راحتم و فکر میکردم توام با من همینجوری باشی..من نمیدونستم ناراحت میشی..
    بعد از اون حرفم که گذاشتی رفتی واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم..بعدشم که رابطتتو باهام کمتر کردی..
    من واقعا نمیدونستم قراره اینجوری بشه
    نفس عمیقی میکشه و بهم خیره میشه:
    سورنا_من دوست دارم مثل آرام واست دوست خوبی باشم نمیخوام اینجوری باهام سنگین برخور..
    حس میکنم دیگه نمیتونم صداش و بشنوم...ماگه نسکافه رو بین دستام فشار میدم..آرام؟
    پس منظورش از دوستی،مثله رابـ ـطه ایه که با آرام دارم!!!
    سورنا_باشه؟
    خیره نگاهش میکنم..نمیدونم چی باشه ولی میدونم که باید خودمو جمع و جور کنم..
    سعی میکنم مثل خودش که لبخند کمرنگی رو ل*ب*هاش داره لبخند بزنم:
    _باشه
    دستشو میزاره رو سرم و موها و شالم و بهم میریزه و خوشحال میگه:
    سورنا_حالا شدی رفیقه قشنگه خودم..
    لبخندی میزنم که همراه باهاش چشمام میسوزه و فکر میکنم الان اصلا نباید عر بزنم..
    ماگم و از بین انگشتام بیرون میکشه و از نسکافه ام میخوره و از جاش بلند میشه:
    سورنا_نمیای تو؟
    _برو میام
    سورنا میره و من خیره میمونم به کفه حیاط..من باید چیکار کنم؟چه جوری باید این قضیه رو
    واسه خودم حلش کنم و باهاش کنار بیام؟!
    دستم و روس چشمای نمناکم میکشم و از جا بلند میشم...
    علیرضا رو میبینم که پشت در شیشه ای ایستاده و نگاهم میکنه..نگاهم که بهش می افته بر میگرده و میره...
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    نوره خورشید زیره پلک هام میزنه.لعنت به من که دیشب یادم رفت پرده رو بکشم...
    گوشیم و از کناره بالشت بر میدارم..ساعت هشته...یک ساعت زودتر بیدار شدن ستمه بزرگیه.
    از جام بلند میشم و وارد حمام میشم..مشغوله مسواک زدن میشم..
    این اولین تابستونیه که نمیتونم تا لنگه ظهر راحت بخوابم...
    بعد از شستن صورتم سری به اتاق مامان و مامانی میزنم هردو خوابن..
    وارد آشپزخونه میشم و زیر کتری رو روشن میکنم..ماگه زرد رنگم و بر میدارم و کنار گاز به کابینت تکیه میدم تا آب جوش بیاد...
    گوشیم و چک میکنم خبری از آرام نیست...خبری از کتایونم نیست همینطور ساره!!
    اوله دوستیمون اصلا فکرشم نمیکردم که اون دوتا دختر انقدر زود از دوستاشون جدا بشن و من و آرام و بلوط جاشون و بگیریم..
    خب البته زندگی همینه!اتفاقایی که تو هیچ وقت انتظارشون و نداری...این تجربه ی جدیدمه بعد از این ماجراهایی که واسم پیش اومده!
    نسکافم و درست میکنم و پشت میز میشینم..خودمو ولو میکنم روی صندلی..نسکافمو که تموم میکنم ماگم و میشورم..پیاله ی پلاستیکی و برمیدارم و
    تا نصفه شیر میریزم..
    وارد حیاط میشم و پیاله رو کناره باغچه میزارم...تازگیا اگه صبح ها دیرم نشده باشه و وقت داشته باشم واسه گربه ی سفیدی که همیشه روی دیوار
    راه میره شیر میزارم..کمی وایمیستم شاید پیداش بشه ولی مثله اینکه اون برعکسه من امروز خوابه..
    بر میگردم اتاقم..توی آینه خودمو نگاه میکنم.دیروز موهامو که بلند شده بود کتاه کردم و دوباره رنگشو ترمیم کردم..
    کرم ضد آفتاب و به پوستم میزنم..گوشیم زنگ میخوره..سورناست:
    _بله؟
    سورنا_چطوری؟خواب بودی؟
    _خوبم،نه بیدار بودم
    سورنا_همیشه همین و میگی و همیشه هم خوابی..
    _نه واقعا امروز زود بیدار شدم
    سورنا_خوبه پس.کی میری کافه؟
    _دارم حاضر میشم،یه ربع دیگه راه میوفتم
    سورنا_اوکی پس میبینمت،فعلا
    _اوکی
    گوشی و قطع میکنم و حاضر میشم..
    از پله ها پایین میرم..هنوز بیدار نشدن..
    وارد حیاط میشم..گربه داره شیر و میخوره
    لبخندی میزنم و از کنارش رد میشم
    در و پشت سرم میبندم و وارد پیاده رو میشم...به سر کوچه که میرسم ماشین سورنا میپیچه جلوم...میترسم و میپرم عقب..
    میخنده..حتی از زیر عینک مشکی مربعی شکل بزرگی که زده میتونم چشاشو ببینم که میخندن..
    سورنا_بیا بالا دیگه..
    از دیونه بازیش خندم میگیره و لبخند میزنم...کولم و در میارم و سوار میشم:
    _اگه میزدی بهم چی؟
    راه میوفته:
    سورنا_میزدمم،زده بودم دیگه
    تکیه میدم به صندلی:
    _پررویی دیگه
    سورنا_من یا تو؟عوضه تشکرته اومدم دنبالت
    قیافمو مثله خودش کج و کوله میکنم:
    _من که نخواستم بیای..
    لبخنده شیطنت آمیزی میزنه:
    سورنا_من که خواستم بیای
    جوابی ندارم بدم سعی میکنم لبخند نزنم و بیرون و نگاه میکنم...
    سورنا_من اینجا نشستم به این قشنگی بعد روتو بر میگردونی خیابون و نگاه میکنی!!!
    همونجور که بیرون و نگاه میکنم میگم:
    _تو ام داشتی منو به این قشنگی با ماشین زیر میکردی
    سورنا_قشنگ تر میشدی خب
    برمیگردم سمتش:
    _یعنی اگه منم یه مشت بزنم تو صورتت قشنگ تر میشی؟
    میخنده:
    سورنا_مشت تو واسه من مثله نوازشه آخه دخترم..
    چه پررو شده!!!دندونامو رو هم فشار میدم و سعی میکنم از قیافم نفهمه حرصم گرفته.باز میخنده:
    سورنا_نکن اون فکه نازنینت چه گناهی کرده
    از کوره در میرم و با جیغ میگم:
    _سورنااااا..نگه دار میخوام پیاده شم...
    قهقه میزنه:
    سورنا_پس تو فقط قیافت آروم نشون میده..دیگه به کیا این روتو نشون دادی؟!!چه جیغ بنفشیم داری
    خندم میگیره:
    _سورنا امروز زود از خواب بیدار شدم حوصله ندارم اذیتم نکن
    وارد کوچه ی کافه میشیم:
    سورنا_قول نمیدم ولی تلاشم و میکنم آخه من امروز خیلی سرحالم
    جلوی کافه پارک میکنه..علیرضا پشت به ما مشغول گذاشتن تابلوی منو روی چهار پایست..
    از ماشین پیاده میشیم و میریم سمتش:
    سورنا_به به داداشه گل و فعالم
    برمیگرده سمتمون..
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    نگاهی بهمون میکنه و سرشو تکون میده:
    علیرضا_سلام چطوری؟قرار بود هشت اینجا باشی دیر کردی!
    دوباره نگاهم میکنه..
    سورنا_کار داشتم...بچه ها اومدن؟
    سورنا دستشو میزاره پشت کولمو و هولم میده:
    سورنا_برو تو دیگه
    از وسطشون ردمیشم:
    علیرضا_آره همه اومدن
    وارد کافه میشم بادخنک به صورتم میخوره:
    آرام_حلال زاده اومدخودش
    بر میگردم سمتش، کنار صندوق با بلوط و فربد ایستادن..سلامی میدم و کولم و در میارم:
    _چی داشتی میگفتی دوباره راجع بم؟؟
    بلوط_من داشتم میگفتم لابد باز خواب موندی
    آرام_عوضی من کی راجع به تو حرف زدم
    روم و بر میگردونم:
    _بیخود میکنی تو راجع به من حرف بزنی
    وارد اتاق میشم و کولم و پرت میکنم رو کاناپه..پیش بندمو میبندم و بیرون میام
    اولین مشتری که دوتا دختره تقریبا 17 ساله هستن پشت میز میشینن و آرام میره سمتشون..
    وارد آشپزخونه میشم..سیاوش کناره دستگاها وایستاده سرش توی گوشیشه:
    _سیا صبح بخیر
    سرش و بلند میکنه و بهم لبخند میزنه:
    سیاوش_نیل صبح بخیر..چطوری
    صندلی و میکشم بیرون و میشینم:
    _خوبم تو چطوری؟
    سیاوش_قربونت،یه لاته بزنم واست
    _وای آره یه بزرگشو..
    لیوان بزرگه استوانه ای رو بر میداره و مشغول میشه:
    سیاوش_تو مشتری پایه ثابته خودمی اصلا حال میکنم که اینجوری عاشقه لاته و نسکافه و اسپرسویی
    لبخند میزنم:
    _آخه تو کارت حرف داره مخصوصا لاته هات
    علیرضا و بلوط وارد آشپزخونه میشن:
    سیاوش_خوش سلیقه م هستی دیگه خودمم عاشقه لاته ام
    بلوط_سیا دوتا هات چاکلت درست کن...نیل توام بیا کمکم سه سفارش صبحانه داریم..
    از جام بلند میشم و کمک بلوط میرم...بعد از یک ربع سفارش های درست شده رو به آرام تحویل میدیم و سفارش های صبحانه رو میگیرم
    معمولا هر روز تا ساعت 12 بیشتر سفارشا صبحانست..سورنا و علیرضا هم میان کمکمون..بعد دو ساعت که سفارش صبحانه تموم میشه
    مشغول شستن ظرفا میشم..سورن میاد کنارم به کابینت تکیه میده:
    سورنا_چرا دستکش نمی پوشی دستات زبر میشه
    به دستام و ناخن های کوتاهم که لاک سرمه ای روشونه نگاه میکنم:
    _با دستکش نمیتونم کار کنم
    سورنا_یعنی چی؟؟دو بار بپوشی عادت میکنی..
    علیرضا_سورنا چند تا از موادامون تموم شده میتونی بری بخری؟
    سورن برمیگرده سمت علیرضا که کنار گاز ایستاده:
    سورنا_باشه الان میرم
    بعد دوباره برمیگرده سمت من:
    سورنا_میای بریم؟!
    به چندتا بشقاب کثیفه توی سینک اشاره میکنم:
    _صبر کن اینارو تموم کنم
    علیرضا پشت میز میشینه و مشغول نوشتن لیست میشه
    سریع ظرف هارو میشورم و کنار سورن که بالا سر علیرضا ایستاده وایمیستم....
    علیرضا کاغذی رو سمت سورن میگیره:
    علیرضا_حتما از جاهایی که نوشتم بگیر
    سورن کاغذو میگیره و به من میگه:
    سورنا_بریم؟
    علیرضا کارت عابر مخصوصه کافه روبه سورن میده و با تعجب به من نگاه میکنه:
    _تو کجا؟
    تا بیام جواب بدم سورن میگه:
    سورنا_با من میاد
    و سمت در میره..پشت سرش میرم و اهمیتی به نگاه خیره ی علیرضا نمیدم...
    دو ساعت خرید کردنمون طول میکشه...آخرین سری سورن جلوی مغازه ای نگاه میداره..
    بعد از چند دقیقه سوار ماشین میشه و مشمایی روی پام میزاره و راه می افته..
    تو مشمارو نگاه میکنم..دستکش ظرف شویی!!!!
    سورنا_از این به بعد دستت کن و سعی کن بهش عادت کنی.
    خیره میشم به نیم روخش..دوباره پروانه ها تو دلم شروع به پرواز میکنن
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل چهارم
    امروز جمعه است.از صبح خونه تنهام و طبق معمول مامان که مزونه..مامانی هم که با دوستای به قول خودش مو سفیدش دورهمیه..
    آرام هم که کلا جمعه ها که کافه نمیریم از صبح تا شب با فربد در حال گشت و گذاره...کاش با بلوطینا جامون عوض بود.ما جمعه ها
    میرفتیم اونا پنجشبه..
    کی هست که دوست داشته باشه جمعه ها تنها بمونه تو خونه!!
    روی تخت دراز میکشم..کنترل کولرو بر میدارم و زیادش میکنن.این تابستونه لعنتی کی تموم میشه؟
    لعنت به این ماه مرداد با این گرمای فاجعش آخه من نمیدو..
    از جام میپرم.مرداد؟
    صفحه ی گوشی و آنلاک میکنم و به تاریخ نگاه میکنم.چهارمه!!!
    تولدمه!
    آرام بهم زنگ نزده!!واسه همینه که یادم نبوده.
    همیشه اولین نفر آرامه. دقیقا ساعت نه صبح زنگ میزنه دقیقا ساعتی که مامانی گفته به دنیا اومدم!
    به ساعت نگاه میکنم.یک و نیم!
    آرام یادش رفته!
    این اولین باریه که یادش رفته.با فربد بیرونه یادش رفته.بره خونه یادش میوفته زنگ میزنه
    دوباره روی تخت ولو میشم و دستمو میزارم زیر سرم.به سقف خیره میشم.
    چه فایده همه ی مزش به همون صبح زود زنگ زدنش بود؛وقتی که از خواب عصبی بیدار میشدم و گوشی و
    برمیداشتم تا فحش بارونش کنم اما اون سریع شروع میکرد به خوندن آهنگ تولد و مسخره بازی در میاورد
    چند ساعت بعدشم با کیک و کادو میومد خونمون تازه اون موقع ماماینا یادشون میوفتاد تولدمه..همیشه ارام تولد منو یاداوری میکنه..
    منم هیچوقت تولد اونو یادم نمیره بیستمه خرداد.
    صدای شکمم بلند میشه..از جام بلند میشم و میرم طبقه ی پایین.
    وارد آشپزخونه میشم و در یخچال و باز میکنم مثله همیشه غذای آماده ای توش نیست.
    قابلمه ی کوچیک و اب میکنم و روی گاز میزارم.از توی کابینت یه بسته نودل در میارم و میزارم توی قابلمه.
    آخرین رشته رو میخورم و آب توی ظرف و سر میکشم.به ساعت دیواری توی آشپزخونه خیره میشم.لعنتی تازه ساعت
    دو و ربعه.
    روی کاناپه ولو میشم و تلویزیون و روشن میکنم.کانالارو بالا پایین میکنم.هیچی نداره!
    خاموشش میکنم و کنترل و پرت میکنم روی میز.
    امروز از سورنا هم خبری نیست.نه زنگ نه یه پی ام!
    برمیگردم تو اتاقم
    روی تخت دراز میکشم و پتورو میکشم روم.
    دوباره گوشیم و چک میکنم هیچ خبری نیست
    چرا انقدر حساس شدم حالا تو این همه سال یه بار آرام زنگ نزده!
    چشمام و میبندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    از خواب که بیدار میشم هوا تقریبا تاریک شده.از جام بلند میشم.میرم تو تراس.
    ماشین مامان تو حیاط نیست هنوز نیومده
    از پله ها پایین میرم.خونه چرا انقدر تاریکه!!چراغ راهرو رو روشن میکنم.
    _مامانی؟
    جوابی نمیاد!!یعنی هنوز نیومده؟
    روی کاناپه،توی پزیرایی نیمه روشن میشینم و زانو هامو بقل میکنم
    لعنت به من اصلا چرا یادم افتاد تولدمه؟
    گوشیم و چک میکنم حتی یه تماسم از آرام ندارم.
    یعنی از صبح تا حالا یه بارم یادش نیوفتاده!!مامانم این همه سال که یادش بوده همش به لطف آرام بوده.
    جمشید!اون که همیشه یه هفته بعد زنگ میزنه تبریک میگه به رو خودشم نمیاره که یه هفته گذشته.
    سورنای لعنتی هر روز صبح زود زنگ میزنه بیدارم میکنه،جمعه ها اکثرا با هم بیرون میریم.
    اون چرا دیگه امروز نیست؟
    اون دیگه کدوم گوریه؟
    عصبی به موهای کوتاهم چنگ میزنم.
    اه نیلگون بس کن این مسخره بازیارو چته تو آخه!
    یک ساعت همون جوری میشینم تا بالاخره مامان و مامانی میان.
    شام میخوریم و بر میگردم تو اتاقم.دریغ از یه کلمه ی تبریک.
    گوشیم و نگاه میکنم.خالیه خالی.
    امروز چقدر احساس تنهایی کردم..وقتی به این حقیقت رسیدم که مامان همیشه درگیره کاراشه..
    مامانی با همسنای خودش تو دورهمیا مشغوله.آرام.آه میکشم..حس میکنم اندازه ی یه دنیا آرام ازم فاصله گرفته.
    دنیایی که فربد ساخته و آرام توش غرقه.سورنا؟
    اخه چرا باید از سورنا توقع داشته باشم وقتی اصلا نمیدونه تولد من کیه!
    وای من حتی امروز به جمشید هم امیدوار شدم که یه زنگ بزنه..
    یعنی به این درجه از تنهایی رسیدم که به جمشید هم فکر کردم!!
    دوباره مثله احمقا بغض کردم!
    این دیگه چه عادتیه پیدا کردم...مسخره واسه چی باید گریه کنی!!
    گوشیمو بر میدارم و اینستگرام و باز میکنم...همینجوری که عکسارو لایک میکنم و میرم پایین میرسم به پست آرام..
    توی عکس فربد بقلش کرده و آرام چشماشو بسته عکس و توی کافه وانیل انداختن..کافه ی مورد علاقه ی ارام
    که زمان هنرستانمون میرفتیم،زیر عکس کپشن گذاشته آرامشم.
    نبود هیچکدوم از آدمای زندگیم تو روز تولدم اذیتم نمیکنه حتی مامان،ولی آرام همیشه قسمتی از وجودمه..
    کسی که توی تمام لحضه های زندگی باهام بوده،من فقط ترسیدم..چون فراموش کردن همین تولد کوچیک میتونه آرام و ازم بگیره...
    خیلی وقته که با آرام یه عکس دو تایی نگرفتیم..چرا تا الان نفهمیده بودم که از هم داریم فاصله میگیریم!!
    گوشی و قفل میکنم و میندازم کنار بالشتم..
    تو تاریکی به سقف اتاق خیره میشم...امروز چقدر روز بدی بود!!!
    من تاحالا تجربه نکرده بودم که روز تولدم انقدر تنها باشم!!
    فردا که آرام و ببینم میدونم چه بلایی سرش بیارم...غلط میکنم تولد منو یادش بره بعد از این همه سال..
    دلم واسش تنگ میشه.
    سقف روشن میشه.نور گوشیمه.
    سریع برش میدارم یه پی ام دارم..تلگرام و باز میکنم..یه شماره ی ناشناس که نوشته تولدت مبارک.
    با تعجب جواب میدم:ممنون شما؟
    به شمارش نگاه میکنم نمیشناسم!!
    عکسش تازه واسم باز میشه..همون لحظه جواب میده:
    _نگینم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا