- عضویت
- 2016/10/06
- ارسالی ها
- 440
- امتیاز واکنش
- 16,874
- امتیاز
- 794
- سن
- 25
وارد آشپز خونه میشم..همه دور میز نشستن و صبحانه میخورن سلام میدم پشت میز میشینم
عمو علی_آرام کو عمو جان؟
مامان لیوانه چایی و میزاره جلوم:
_تازه بیدار شده الان میاد عمو
چاییم و شیرین میکنم، آرام وارد آشپز خونه میشه:
آرام_سلام سلام،صبح بخیر
همه جوابشو میدن و آرش از جاش بلند میشه:
آرش_خاله سیمین دستت درد نکنه
مامان_نوش جان عزیزم
آرام جای آرش روبه روی من میشینه و مامان واسش چایی میریزه
سعی میکنم نگاهش نکنم که خندم بگیره
از زیر میز با پاش میزنه بهم..سرم و بلند میکنم و نگاهش میکنم..با اخم میگه:
آرام_چیه؟روت نمیشه نگاهم کنی؟
سرم و میندازم پایین و خندمو قورت میدم.خودمو با لقمه گرفتن مشغول میکنم.دوباره میزنه به پام سرم و بلند نمیکنم
آرام_آره نگاه نکن...فکر کردی خدا میبخشتت..تازه اگه خدا هم ببخشتت من نمیبخشم تا با چشمای خودم تو شعله های آتیش
جهنم نبینمت آروم نمیگیرم
ریز ریز میخندم..خاله مریم می توپه بهش:
خاله مریم_اِاِ آرام این حرفا چیه میزنی!!!اذیت نکن بچمو...
آرام شاکی میشه و با حرص میگه:
آرام_عجبا من پس کجا قراره شانس بیارم خدا عالمه!!!چرا همه طرف داری این موزی و میکنن!!
مامان میخنده:
_عزیزم حرص نخور پیش من شانس داری بگو چیکار کرده تنبیه کنمش
حالا من قیافه ای شاکی به مامان نگاه میکنم و آرام نیشش باز میشه:
آرام_آخ فدات بشم من سیمین جون که انقدر ماهی کاش این نیلگون یکم از شما به ارث میبرد...
پشت چشمی براش نازک میکنم و به مامان میگم:
_نسکافه داریم؟انقدر این حرف زد اشتهام کور شد
مامانی با خنده از تو پذیرایی میگه:
مامانی_بخدا من موندم این دوتا چه جوری این همه سال با هم دوست موندن
عمو علی_اره والا،نیلگون که خانومیه واسه خودش ولی این آرام و ما نتونستیم درست تربیتش کنیم
میزنم زیر خنده و آرام مثل فشنگ از جاش میپره و میره سمت عمو علی و شروع میکنه نیشگون گرفتن و قلقلک دادن:
آرام_من به این خانومی...کجا میخوای دختر مثله من پیدا کنی هان؟ هان؟
عمو علی قهقه میزنه:
_نکن پدر سوخته قلقلکم میاد
عمو علی و آرام رابـ ـطه ی پدر دختریه قشنگی دارن..یادمه همیشه آرام هرچی میخواست به عمو علی میگفت یا اگه گندی میزد به جای اینکه بره
سراغ خاله مریم میرفت پیش باباش..دلم میگیره..دلم خیلی میگیره و دسته خودم نیست...یعنی نگین و جمشیدم اینجورین؟رابـ ـطه خوبی دارن با هم؟!!
سرمو تکون میدم تا فکرای مزخرف بیرون برن...از پشت میز بلند میشم:
خاله مریم_نیل خاله چیزی نخوردی که!
مامان جای من جواب میده:
_نیلگون صبحانه نمیخوره که...فقط نسکافه میخوره الانم نداریم تموم شده آخرم معدش و با این چیزا داغون میکنه
از آشپزخونه بیرون میام و میرم سمت آرش که رو کاناپه نشسته و سرش تو گوشیشه:
_آرش پاشو بریم بیرون یکم بگردیم
سرش و بلند میکنه و لبخند میزنه:
آرش_چشم،برو حاضر شو
آرام عمو علی و ول میکنه و خودش و میندازه وسطمون:
آرام_چی؟کجا؟ منم میامااا
هولش میدم اونور:
_چه خودش و دعوت میکنه
میرم سمت پله ها جلو تر از من از از پله ها مثل جت میره بالا
با خنده میرم بالا..
***
آرام_بریم بستی بزنیم
آرش صدای ضبط و کم میکنه و میگه:
_تو این سرما؟ داره سیل میباره بعد بریم بستنی بزنیم!!
آرام_توام که کلا ضدحالی پس کجا بریم؟!!
آرش_بریم سفره خونه ای کافی شاپی جایی
آرام غر میزنه:
_ما کله سال و تو کافه بودیم الانم بریم کافه!!!
با انگشتم ضربه ای به کلش میزنم:
_سفره خونه با کافه فرق داره
از تو آینه به آرش که مشغول رانندگیه نگاه میکنم:
_بریم سفره خونه خیلی وقتم هست نرفتیم
بعد از کلی گشتن یه سفره خونه باغ مانند پیدا میکنیم..
دور همه ی تختا مشما کشیدن ..توی یکی از تختا میچپیم...پسری با چتر واسه گرفتن سفارش میاد:
آرش_یه قلیون با سرویس
آرام دوباره خودشو میندازه وسط:
_تو خودت یه دونه رو تنها میکشی دوتا بیارید
پسره با تعجب نگاهی به آرام میکنه:
_چه طعمی باشه؟
آرام_یه بلوبری با یه دوسیب
پسر میره و آرش میزنه تو سر آرام:
آرش_وقتی یه مرد اینجا نشسته کی به تو گفته حرف بزنی
آرام لگدی به آرش میزنه:
_به اون مرد نگفتن که نباید بزنه تو سر یه خانومه متشخص؟؟!!
آرش دور و برش و نگاه میکنه و با قیافه ای بامزه میگه:
_خانومه متشخص؟؟کو؟کو؟؟ من که نمیبینم
بعد نگاهش و رو من نگه میداره و با لبخند میگه:
_ااا ایناهاش...خوبی شما؟
میخندم و به گاز کوچولو وسط تخت اشاره میکنم:
_خوبم،آقای متشخص میشه این گاز و روشن کنی
آرش از تو جیبش فندکی در میاره:
_ به روی چشم
آرام ادای بالا آوردن و در میاره:
_اوووق حالم و بهم زدید اه اه آره شما دوتا متشخص باشید متشخصا باید برن بمیرن
سفارشارو میارن..
آرام سریع یکیز قلیونارو میکشه سمت خودش:
_متشخصا با هم بکشن
آرش_باشه باشه تو خودت و تنهایی خفه کن
آرش شلنگ قلیون و میده دستم واسه آرام زبونی در میارم و مشغول کشیدن میشم
آرش واسه خودش و من چایی میریزه و میزاره جلوم:
آرش_بفرمایید بانو
و میخنده..منم میخندم:
_دستتون در نکنه
آرام قیافش و مچاله میکنه مثلا چندشش شده:
_چی شده امروز؟دل و قلوه رد و بدل میکنید؟
بعد با لبخندی شیطانی میگه:
آرام_آخ که جای یکی از دوستامون چقد خالیه یادم باشه این خاطرات عید و انشاء کنم واسه بچه ها بخونم
چایی میپره تو گلوم..قهقه میزنه:
آرام_اهان حقته
گوشیم زنگ میخوره
آرام_آخ جان حلال زاده زنگ زد
آرش اخمی بهش میکنه:
_چی میگی تو
مامانه جواب میدم:
_بله؟
مامان_سلام نیلگون ما اومدیم بازار کلید و دادم به آقا هاشم(نگهبان)اگه زودتر از ما برگشتین حواست باشه
_باشه
مامان_خداحافظ
گوشی و قطع میکنم:
_مامان بود رفتن بازار ولی واسمون کلید گذاشتن
آرام پاهاش و دراز میکنه:
آرام_ای بابا عجب ضد حالی فکر کردم سو..
سریع حرفش و قطع میکنم و چشم غره ای میرم:
_بده منم از اونم بکشم همش خودت تنهایی کشیدی
شلنگ و میده بهم:
آرام_بیا بابا چرا داد میزنی حالا
آرش مشکوک نگاهمون میکنه..دختره ی خر اصلا ملاحظه نمیکنه آرش اینجاست..هی راجع به سورن حرف میزنه...کاش میشد بهش زنگ
بزنم و بگم دلم چقدر تنگه واسش..
***
عمو علی_آرام کو عمو جان؟
مامان لیوانه چایی و میزاره جلوم:
_تازه بیدار شده الان میاد عمو
چاییم و شیرین میکنم، آرام وارد آشپز خونه میشه:
آرام_سلام سلام،صبح بخیر
همه جوابشو میدن و آرش از جاش بلند میشه:
آرش_خاله سیمین دستت درد نکنه
مامان_نوش جان عزیزم
آرام جای آرش روبه روی من میشینه و مامان واسش چایی میریزه
سعی میکنم نگاهش نکنم که خندم بگیره
از زیر میز با پاش میزنه بهم..سرم و بلند میکنم و نگاهش میکنم..با اخم میگه:
آرام_چیه؟روت نمیشه نگاهم کنی؟
سرم و میندازم پایین و خندمو قورت میدم.خودمو با لقمه گرفتن مشغول میکنم.دوباره میزنه به پام سرم و بلند نمیکنم
آرام_آره نگاه نکن...فکر کردی خدا میبخشتت..تازه اگه خدا هم ببخشتت من نمیبخشم تا با چشمای خودم تو شعله های آتیش
جهنم نبینمت آروم نمیگیرم
ریز ریز میخندم..خاله مریم می توپه بهش:
خاله مریم_اِاِ آرام این حرفا چیه میزنی!!!اذیت نکن بچمو...
آرام شاکی میشه و با حرص میگه:
آرام_عجبا من پس کجا قراره شانس بیارم خدا عالمه!!!چرا همه طرف داری این موزی و میکنن!!
مامان میخنده:
_عزیزم حرص نخور پیش من شانس داری بگو چیکار کرده تنبیه کنمش
حالا من قیافه ای شاکی به مامان نگاه میکنم و آرام نیشش باز میشه:
آرام_آخ فدات بشم من سیمین جون که انقدر ماهی کاش این نیلگون یکم از شما به ارث میبرد...
پشت چشمی براش نازک میکنم و به مامان میگم:
_نسکافه داریم؟انقدر این حرف زد اشتهام کور شد
مامانی با خنده از تو پذیرایی میگه:
مامانی_بخدا من موندم این دوتا چه جوری این همه سال با هم دوست موندن
عمو علی_اره والا،نیلگون که خانومیه واسه خودش ولی این آرام و ما نتونستیم درست تربیتش کنیم
میزنم زیر خنده و آرام مثل فشنگ از جاش میپره و میره سمت عمو علی و شروع میکنه نیشگون گرفتن و قلقلک دادن:
آرام_من به این خانومی...کجا میخوای دختر مثله من پیدا کنی هان؟ هان؟
عمو علی قهقه میزنه:
_نکن پدر سوخته قلقلکم میاد
عمو علی و آرام رابـ ـطه ی پدر دختریه قشنگی دارن..یادمه همیشه آرام هرچی میخواست به عمو علی میگفت یا اگه گندی میزد به جای اینکه بره
سراغ خاله مریم میرفت پیش باباش..دلم میگیره..دلم خیلی میگیره و دسته خودم نیست...یعنی نگین و جمشیدم اینجورین؟رابـ ـطه خوبی دارن با هم؟!!
سرمو تکون میدم تا فکرای مزخرف بیرون برن...از پشت میز بلند میشم:
خاله مریم_نیل خاله چیزی نخوردی که!
مامان جای من جواب میده:
_نیلگون صبحانه نمیخوره که...فقط نسکافه میخوره الانم نداریم تموم شده آخرم معدش و با این چیزا داغون میکنه
از آشپزخونه بیرون میام و میرم سمت آرش که رو کاناپه نشسته و سرش تو گوشیشه:
_آرش پاشو بریم بیرون یکم بگردیم
سرش و بلند میکنه و لبخند میزنه:
آرش_چشم،برو حاضر شو
آرام عمو علی و ول میکنه و خودش و میندازه وسطمون:
آرام_چی؟کجا؟ منم میامااا
هولش میدم اونور:
_چه خودش و دعوت میکنه
میرم سمت پله ها جلو تر از من از از پله ها مثل جت میره بالا
با خنده میرم بالا..
***
آرام_بریم بستی بزنیم
آرش صدای ضبط و کم میکنه و میگه:
_تو این سرما؟ داره سیل میباره بعد بریم بستنی بزنیم!!
آرام_توام که کلا ضدحالی پس کجا بریم؟!!
آرش_بریم سفره خونه ای کافی شاپی جایی
آرام غر میزنه:
_ما کله سال و تو کافه بودیم الانم بریم کافه!!!
با انگشتم ضربه ای به کلش میزنم:
_سفره خونه با کافه فرق داره
از تو آینه به آرش که مشغول رانندگیه نگاه میکنم:
_بریم سفره خونه خیلی وقتم هست نرفتیم
بعد از کلی گشتن یه سفره خونه باغ مانند پیدا میکنیم..
دور همه ی تختا مشما کشیدن ..توی یکی از تختا میچپیم...پسری با چتر واسه گرفتن سفارش میاد:
آرش_یه قلیون با سرویس
آرام دوباره خودشو میندازه وسط:
_تو خودت یه دونه رو تنها میکشی دوتا بیارید
پسره با تعجب نگاهی به آرام میکنه:
_چه طعمی باشه؟
آرام_یه بلوبری با یه دوسیب
پسر میره و آرش میزنه تو سر آرام:
آرش_وقتی یه مرد اینجا نشسته کی به تو گفته حرف بزنی
آرام لگدی به آرش میزنه:
_به اون مرد نگفتن که نباید بزنه تو سر یه خانومه متشخص؟؟!!
آرش دور و برش و نگاه میکنه و با قیافه ای بامزه میگه:
_خانومه متشخص؟؟کو؟کو؟؟ من که نمیبینم
بعد نگاهش و رو من نگه میداره و با لبخند میگه:
_ااا ایناهاش...خوبی شما؟
میخندم و به گاز کوچولو وسط تخت اشاره میکنم:
_خوبم،آقای متشخص میشه این گاز و روشن کنی
آرش از تو جیبش فندکی در میاره:
_ به روی چشم
آرام ادای بالا آوردن و در میاره:
_اوووق حالم و بهم زدید اه اه آره شما دوتا متشخص باشید متشخصا باید برن بمیرن
سفارشارو میارن..
آرام سریع یکیز قلیونارو میکشه سمت خودش:
_متشخصا با هم بکشن
آرش_باشه باشه تو خودت و تنهایی خفه کن
آرش شلنگ قلیون و میده دستم واسه آرام زبونی در میارم و مشغول کشیدن میشم
آرش واسه خودش و من چایی میریزه و میزاره جلوم:
آرش_بفرمایید بانو
و میخنده..منم میخندم:
_دستتون در نکنه
آرام قیافش و مچاله میکنه مثلا چندشش شده:
_چی شده امروز؟دل و قلوه رد و بدل میکنید؟
بعد با لبخندی شیطانی میگه:
آرام_آخ که جای یکی از دوستامون چقد خالیه یادم باشه این خاطرات عید و انشاء کنم واسه بچه ها بخونم
چایی میپره تو گلوم..قهقه میزنه:
آرام_اهان حقته
گوشیم زنگ میخوره
آرام_آخ جان حلال زاده زنگ زد
آرش اخمی بهش میکنه:
_چی میگی تو
مامانه جواب میدم:
_بله؟
مامان_سلام نیلگون ما اومدیم بازار کلید و دادم به آقا هاشم(نگهبان)اگه زودتر از ما برگشتین حواست باشه
_باشه
مامان_خداحافظ
گوشی و قطع میکنم:
_مامان بود رفتن بازار ولی واسمون کلید گذاشتن
آرام پاهاش و دراز میکنه:
آرام_ای بابا عجب ضد حالی فکر کردم سو..
سریع حرفش و قطع میکنم و چشم غره ای میرم:
_بده منم از اونم بکشم همش خودت تنهایی کشیدی
شلنگ و میده بهم:
آرام_بیا بابا چرا داد میزنی حالا
آرش مشکوک نگاهمون میکنه..دختره ی خر اصلا ملاحظه نمیکنه آرش اینجاست..هی راجع به سورن حرف میزنه...کاش میشد بهش زنگ
بزنم و بگم دلم چقدر تنگه واسش..
***
آخرین ویرایش: