کامل شده رمان سفید مثل قطب جنوب زیبای من|نویسنده مهنا کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع مهنا
  • بازدیدها 8,102
  • پاسخ ها 67
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مهنا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/30
ارسالی ها
390
امتیاز واکنش
3,098
امتیاز
573
بیدار که شدم همه ی بدنم درد میکرد و بیشتر از همه قلبم درد داشت.
کسل بودم. بلند شدم. کار خاصی برای انجام دادن نداشتم. چوب دستیمو برداشتمو از ایگلو زدم بیرون. تصمیم داشتم برم ساحل. حرکت کردم، آروم آروم. روبروی ایگلوی خالی جاگر ایستادم. چقدر سوت و کور بود. پاهام به فرمونم نبودن. به جای حرکت به سمت ساحل منو ببرن توی ایگلوی جاگر.
کیسه خوابش هنوز پهن بود. کنار کیسه خوابش یه عالمه کاغذ ریخته بود. نشستو به کاغذا نگاه کردم. با بغض گفتم: پس اینجوری همه ی کاغذای منو حروم میکرد.
کاغذارو بلند کردم. روی بعضی از کاغذا نقاشی بود. تصویر من درحال انجام کارای مختلف و روی بعضی از کاغذا متونی رو نوشته بود با خط خوش. برگه ها صفحه بندی داشت.
صفحه ی شماره ی یکو آوردم رو و شروع به خوندن کردم. مثل یه نامه نوشته شده بود. نامه ای که تنها مخاطبش من بود.
- برام من نوشتنم خوب نیست. برعکس تو. اما دلم میخواد مثل تو بنویسم. میدونی برام روزی که ایستگاهو ترک کردم به پوچی رسیده بودم. فکر میکردم دیگه هیچ چیزی توی دنیا نمی تونه خوشحالم کنه. حس یه زندونی رو داشتم که بعد از سالها حبس از زندون آزاد میشه. بدون هیچ جایی برای رفتن و بدون هیچ دوستی برای دیدن. جونیم از بین رفته بود. نه خانواده ای داشتم نه عشقی. تمام دوستای من، زن داشتن یا یه عشق، بچه داشتن یا یه سگ، یه شغل معمولی و راحت داشتن، مسافرت می رفتن، جشن می گرفتن، شاد بودن، توی خونشون کنار شومینه روی صندلی راحتی می نشستنو کتاب میخوندن. از گرمای توی خونه لـ*ـذت میبرنو با خانوادشون خوش بودن. اما من هیچ کدوم این خوشیهارو نداشتم. یه my friend ایتالیایی داشتم. همدیگرو دوست داشتیم اما اون همیشه از اینکه نمی تونیم کنار همو باهم باشیم شکایت می کرد. وقتی عازم آخرین سفرم بودم کلی گریه کردو ازم خواست سفرمو کنسل کنم. با تمام وجودم دلم میخواست اینکارو بکنم. دلم میخواست بمونمو برای همیشه با اون زندگی کنم. اما من مطابق میل دلم عمل نکردمو به این سفر اومدم. تا قبل از اینکه از ایستگاه بزنم بیرون از شغلم، از ایستگاه تحقیقاتی و از این سرزمین متنفر بودم. توی این سرزمین به جز ایستگاه جای دیگه ای رو نمی شناختم. حتی نمیدونستم اگه از ایستگاه بزنم بیرون چه سرنوشتی در انتظارمه. حتی احتمال میدادم که سرما رو هم تاب نیارمو بمیرم. اما از اونجا فرار کردم. مثل یه پرنده پرواز کردم. خیلی راه رفتم. همه جا سفیدو یه شکل بود. نه آدمی نه خونه ای و نه گرمایی. آخرشم تسلیم شدم. یه گوشه چاله کندمو خوابیدم توش. با خودم گفتم یا زنده می مونم یا همینجا میشه قبرم. اونقدر سردم شد که تمام حسهای بدنمو از دست دادمو یواش یواش چشمام سنگین شدو خوابیدم. یه خواب عمیق.
چشمامو که باز کردم خودمو توی جای جدیدو عجیبی دیدم. گرما هم بود. یه گرمای دوست داشتنی. کلی پالتو روم گذاشته بودی. نمی دونستم کجام اما از اینکه داشتم نفس می کشیدم خوشحال بودم. صدای پای یه نفرو که شنیدم سریع چشمامو بستم.
وقتی بازشون کردم. یه زنو دیدم. یه زن با یه پالتوی ضخیم. با صورتی سفیدو گونه هایی صورتی. با یه اخم بزرگ روی صورتش. و من تورو دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    - یه دختر هم قد پنگوئنا. اولش فکر میکردم که یه بچه ای. لاغر و کوتاهو ریزه میزه.
    و تو صفحه ی بعد منو کشیده بود. ایستاده بودم. چوب دستیم توی دستم بودو داشتم با اخم نگاه میکردم.
    بعد نامش ادامه پیدا کرد.
    - من پیش تو فهمیدم محتویات معده ی یه نهنگ یا فک چقدر دلچسبه. محتویات معده ی هرجانداری بدترین قسمت وجودشه اما تو باعث شدی بفهمم تو بدترین چیزها میشه بهترینهارو پیدا کرد. لذیذترین غذایی که تو این چند سال اخیر خورده بودم. و بعد یادم دادی راه برم. همون کاری که مادرم در بچگیم انجام داد. با اینکه همیشه اخم روی صورتت بود اما چشمات مهربون بود. شاید میتونستی ابروهات یا لباتو مثل اخموها بکنی اما چشماتو نمی تونستی تغییر بدی. چون تو واقعا اونجوری که وانمود می کردی بداخلاق نبودی. من دیدم تو با پنگوئنا چقدر مهربون بودی. دیدم که چطوری باهاشون بازی می کرد. دیدم که بهشون لبخند میزدی و محبت می کردی.
    توی صفحه ی بعد منو کشیده بود. یه جوجه پنگوئن روی سرم ایستاده بود و چندتا اطرافم. تو این نقاشی برعکس قبلی داشتم می خندیدم.
    و ادامه داد: روزی که برای نجات جون نهنگ مرده تلاش میکردیو هیچوقت فراموش نمی کنم. یه دختر کوچولو با اندام ریزه میزش تلاش می کرد تنهایی یه نهنگ بزرگو از مرگ نجات بده. باورش برای من سخت بود. سران کشورهای دیگه مدام جنگ راه میندازن. خیلی از آدما به هم رحم نمی کنن. همه جای دنیا بچه ها مورد شکنجه و آزار قرا میگیرن. خیلیا توسط خیلیای دیگه کشته می شن. همه سر هم کلاه میذارن. دروغ میگن. دزدی می کنن. اونم وقتی که همه چی دارنو تو بهترین خونه ها زندگی می کنن. اما تو با وجود اینکه تنها داراییت یه پالتو بود و ایگلویی که خیلی زود آب می شه، تمام تلاشتو برای نجات اون نهنگ کردی. نهنگی که میتونست تمام زمستون تورو سیر نگه داره. اونقدر مطمئن و با قدرت به نهنگ نیرو وارد میکردی تا بتونی نجاتش بدی که منو شگفت زده کردی. اون لحظه با خودم گفتم: وقتی برای نجات جون یه آبزی اینجوری تلاش میکنه برای نجات یه انسان چه کارهایی می کنه. و اون انسانی که نجات دادی من بودم. من یه جون به تو بدهکارم. و البته خیلی چیزای دیگه. تا قبل از اون روز یه چیز دیگه رو هم نمیدونستم. نمی دونستم که تو چقدر زیبایی. اما به لطف اون نهنگ فهمیدم. وقتی که دست و روتو تمیز کردیو یه گوشه نشستیو موهاتو شونه کردی. من ایستاده بودمو خیره به تو تماشا می کردم. موهای قشنگ، هیکل خوبت و صورت مظلومت بدون حضور اون کلاه لعنتی. تو باعث شدی ایمان بیارم که اخلاق خوب صورت آدمهارو هم قشنگ می کنه.
    منو کشیده بود با موهای باز که دوطرفم قرار گرفته بودن. توی نقاشی برای من دوتا بال هم کشیده بود. مثل فرشته ها.
    بعد از این نقاشی نوشته بود: از اون روز دلم میخواست هر لحظه به تو نزدیک و نزدیکتر بشم. فهمیدم قطبو دوست دارم. فهمیدم از سرما و برف بدم نمیاد. وقتایی که برام شیر گرم میکنی و ازش بخار بلند میشه حس میکنم روی همون صندلی راحتی کنار شومینه نشستمو یه خانواده دارم. حس می کنم برای کسی مهمم. دیگه دلم نمی خواد بمیرم. راستشو بخوای تا حالا زیاد خودمو کنترل کردم. هرلحظه ممکنه از خود بی خود بشمو محکم بغلت کنم. به خودم بچسبونمتو لبامو روی لبات بذارم. اما می دونم اگه اینکارو بکنم تو میوفتی دنبالم. یه عالمه گوله ی برفی بهم پرتاب میکنیو بعد با چوب دستیت کلی منو میزنی. آخر سر هم با چاقو گوشتمو می بریو با اره استخونامم میشکنی و باهاش یه سورتمه ی دیگه درست می کنی.
    نقاشی بعدی منو اون بودیم تو بغـ*ـل هم.
    - خیلی ازت عصبانیم برام. خیلی زیاد. چرا منو از ایگلوت انداختی بیرون؟ درسته که من یکم زیاد حرف میزنم اما حرفام خیلی هم قشنگه. مگه من چقدر مزاحم توام؟ الان راحتی تنهایی توی ایگلوت؟ دلت برای من تنگ نمی شه؟ تازه از اون بدترش اینه که این همه ساعت گذشته و هنوز بهم سر نزدی. نیم ساعت خیلی زیاده. نیست؟ حالا من با کی حرف بزنم؟ برای کی دردو دل کنم؟ اصلا تو خیلی بی رحمی. اگه میخواستی منو بندازی بیرون از اون همون اول چرا منو بردی توی ایگلوت؟ عصبانیم برام. خیلی. تو واقعن بی رحمو خبیثی. خیلی هم بداخلاقی.
    بعد از این فقط دوتا ایگلو کشیده بود با فاصله از هم.
    - خیلی خوشحالم که بالاخره اومدی پیشم. میدونم که نگرانم شدی. ایکاش سرماخوردگیم شدیدتر بود که تو بیشتر نگرانم بشی. ایکاش اصلا به جای سرماخوردگی یه مریضی بدتر داشتم که تو مجبور میشدی همش بشینی کنارم. امروز با اینکه حالم زیاد خوب نیست، با اینکه سر دردو گلو درد دارم اما خوشحالم. حس خوبی دارم. چون تو اومدی پیشم. برام دلم میخواد همیشه همینجا بمونیم. من و تو باهم. بدون هیچ مزاحمی. فقط من و تو.
    منو خودشو کشیده بود. اون دراز کشو من نشسته کنارش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    - امروز دلم میخواست بعد از شنیدن آهنگی که برات زدم بخندی. وقتی اشکات روی صورتت میریختن من حس بدی داشتم. انگار کسی قلبمو تیکه تیکه میکرد. صورت معصومت توی هم رفته بودو با صدا گریه می کردی. دلم میخواست بغلت کنم. آرومت کنمو بهت بگم برام تا منو داری هیچوت غصه نخور. اما تو بین منو خودت یه دیوار کشیدی. یه دیوار بزرگ و ضخیم. با وجود این دیوار بالاخره تونستم به صورت لطیفت دست بزنم. خیلی ظریفی. ترسیدم با دست من بشکنی. چه گرمایی توی دستته. با وجود سرمای قطب تو گرمی. خیلی گرم. انگار حتی خون توی بدنت هم با خون بقیه فرق میکنه. من تا حالا دخترای زیادی دیدم اما تو با همشون فرق میکنی. قوی هستی. محکمی. لوس نیستی. خوش قلبی. کم حرفی. حتی گریه کردنت هم با باقی دخترا فرق میکنه. دلم میخواست الان کنار تو باشم. نمیدونم چه حالی داری. نگرانتم دلم نمیخواد اشک بریزی. دلم نمیخواد غصه بخوری. دلم میخواد مثل همیشه با اخم بهم نگاه کنی. حتی خوابمم نمی بره.
    منو کشیده بودو خودشو. روبروی هم. من سرم پایین بود. اون دستش روی صورتم بود.
    - بازم ناراحتت کردم. بازم اذیتت کردم. از خودم بدم میاد. وقتی خواستی از ایگلو بری بیرون نتونستم خودمو کنترل کنم. دلم میخواست باهم باشیم. برای همین دستتو گرفتم. ایکاش میتونستم بیامو ازت عذرخواهی کنم. برام یا شبنم امروز یه چیز مهمی رو فهمیدم. من عاشقت شدم. من تورو حتی از خودمم بیشتر دوست دارم. همیشه مهمترین آرزوی من رفتن به ونیز بود اما امروز تنها آرزوی من برآورده شدن آرزوی توهه. من آدم مذهبیی نیستم اما میدونم اگه ایمان داشته باشی معجزه اتفاق میوفته. ومن میخوام این معجزه اتفاق بیوفته و تو بتونی شفقو ببینی. شبنم میترسم تو نخوای ما برای همیشه باهم باشیم. اما من میخوام. حتی اگه قرار باشه برای همیشه همین جا زندگی کنیم مهم نیست. تنها چیزی که من میخوام بودن با توهه. تو بهم یاد دادی همیشه باید امید داشته. بالاخره فهمیدم چرا توی این مسیر قرار گرفتم. من تمام مسیرهای توی زندگیمو طی کردم تا اینجا به تو برسم. شبنم اگه بمیرمو بازم زنده بشم همین مسیرو طی میکنم تا بتونم همین جا به تو برسم. شبنم من دوست دارم. الان دیگه حس نمی کنم که خیلی پیر شدم. فکر نمی کنم که همه چی پوچه. خوشحالم. حتی باوجود اینکه بهم گفتی ازم متنفری. میدونم که اینجوری نیست. تو از من متنفر نیستی. چون تو قلب بزرگی داری. قلبی که نفرت توش جایی نداره. قلب بزرگی که یه گوششم میتونی منو جا بدی.
    و منو کشیده بود که سرمو به سمت آسمونی که توش یه شهاب سنگ درحال رد شدنه خیره شدم.
    چقدر جای خالیش حس میشد. چقدر همه جا ساکت بود. چقدر بدون اون تنها بودم. الان معنی تنهایی رو میفهمم. اشکام روی کاغذا مینشست. نوشته ها و نقاشیاشو به سـ*ـینه چسبوندمو گفتم: دلم برات تنگ شده جاگر.
    صدای گریم بلند شد. دلم تنگ شده بود. برای خونمون. برای مادرم. برای شهرو کشورم. برای باغ وحشم. برای بیژن و بیشتر از هرچیزی و هر کسی برای جاگر.
    دلم تنگ شده بود برای لباسهایی که قبلا می پوشیدم. دلم تنگ شد برای چادر نمازو سجاده ی مامانم. دلم تنگ شد برای دخترونه رفتار کردن. برای یه حموم داغ. برای یه لیوان قهوه. برای زرشک پلو. برای موبایل داشتن. برای عاشق شدن. برای معشوق بودن. برای زندگی کردن. برای عروس شدن.
    بلند بلند گریه میکردمو تکرار میکردم: من میخوام برگردم. میخوام برگردم.
    سورتمه ی جاگرو برداشتم. به سرعت رفتم ایگلوی خودم. روی سورتمه دوتا پالتو گذاشتمو مقدار زیادی غذا. یه چراغ و تمام نوشته های خودمو جاگرو. و البته سازمو.
    پالتومو محکم بستمو از ایگلو زدم بیرون. به ایگلوم نگاه کردم. به ایگلوی جاگر. به تپه ی حیات. به تمام اون منطقه. حس وقتی رو داشتم که میخواستم از اتاق گرم و نرمم برای همیشه بزنم بیرون. بغضمو قورت دادم. بندی رو به سورتمه بستم. چوب دستیمو بلند کردو راه افتادم. به سمتی که نمیدونستم انتهاش کجاست. ادی آخرین باری که به دیدنم اومده بود درمورد مسیر ایگلوی من تا نزدیکترین ایستگاه تحقیقاتی توضیح داده بودو بهم گفته بود چطور راهمو پیدا کنم. اما توی برف قطب هیچ چیز قابل پیش بینی نیستو پیدا کردن مسیرها راحت و آسون نیست.
    نمی دونستم انتهای این راه مرگه یا رسیدن به جاگرو تمام چیزهایی که از دست دادم. اما من این راهو شروع کرده بودمو باید تمومش می کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    چند کیلومتر اول بدون مشکل طی شد. اما وقتی بوران شد تازه فهمیدم که چقدر بخاطر مردن میترسم. یه گوشه ایستادمو به اطرافم نگاه کردم. نیاز به یه سرپناه داشتم. میدونستم این بوران قراره شدت بگیره. اونقدر زیاد که راه رفتن غیرممکن میشه. شدت بادهای قطب جنوب به حدیه که حتی یه آدمو هم از روی زمین بلند میکنه. چون اطرافم به جز برف هیچ چیز دیگه ای نبود. تصمیم گرفتم سریعتر قدم بردارم تا شاید به یه محل برای اسکان برسم. با اینکه سورتمه رو حسابی سنگین کرده بودم اما طنابشو با قدرت کشیدمو دویدم.
    بوران هرلحظه شدیدتر میشدو هیچ سرپناهی پیدا نمی شد.
    احساس کردم به آخر خط رسیدم. باخودم گفتم: شبنم دیگه هیچ کدوم از عزیزاتو نمی بینی.
    برای بار آخر به اطرافم نگاه کردم. چشمام روی سورتمه ثابت موند. یاد جاگر افتادم. بهم گفته بود اگه یه چاله بکنمو توش بشینم از شدت بادهایی که بهم میخوره کمتر میشه.
    سریع دست به کار شدم. به کمک چوب دستیمو چاقوی جیبیم یه گودال نیم متری کندم. بوران شدید شده بود. سردم بود. میترسیدم. تمام آذوقمو دشتنوشته هامو توی یکی از پالتوها پیچیدم. سورتمه رو به کمک چوب دستیم ایستاده بالای گودال قرار دادم. یه حالت سقف به خودش گرفته بود. پالتوی دیگه رو هم با طناب خیلی محکم روی سورتمه و چوب دستی بستم. پالتوی حاوی آذوقه رو بغـ*ـل کردمو توی گودال نشستم. ازکار خودم راضی بود. اما بوران هم از شدتش کاسته نمی شد. چند ساعتی در آرامش بودم اما یه هو شدت باد افزایش پیدا کرد. سورتمه با صدای خیلی زیاد با باد بلند شد. دیگه سقفی روی سرم نبود. با حرکت باد مقدار زیادی برف جابجا میشدو مقداری روی سرم ریخت. چاله داشت پر از برف میشد. نه تواناییشو داشتم از چاله بیرون بیام نه میشد جایی به جز اون گودال برم. اگه باد همونجوری میوزید من توی چاله زنده به گور میشدم.
    با اینکه این همه مدت سعی کرده بودم ترسو تو وجودم بکشم اما در اون لحظه مثل هر دختر دیگه ای ترسیدم. بغض کرده بود. باخودم گفتم: نمی خوام بمیرم. میترسم. میترسم.
    صدای مردی رو شنیدم. یه مرد قوی و محکم. کنارم نشسته بود. با صدای گرمش گفت: شبنم بابایی هروقت ترسیدی بدون من کنارتم. مثل کوه پشتتم. نترس دختر بابا. من پیشتم.
    بغضم شکست. دندونام از شدت سرما به هم میخورد. باصدای لرزون و آرومی که خودمم نمی تونستم بشنوم گفتم: بابایی نمی خوام بمیرم. می ترسم.
    با دست گرمش دستمو گرفتو گفت: بابا اینجاست. نترس. به زودی همه جا روشن و نورانی میشه.
    به دستش خیره شدم.
    گرمای دستش به قلبم سرایت کرد. احساس کردم لرزشم کمتر شده. بابا مراقبم بود. دیگه هیچ بادو بورانی نمی تونست بلایی سر من بیاره. یکی دو ساعتی منتظر بودم. کم کم صدای باد کم و کمتر شد. با اینکه تمام بدنم خواب رفته بود سعی کردم بایستم. بابا رفته بود. ایستادمو برف روی سرو تنمو تکوندم. هنوز می لرزیدم اما حالم خوب بود.
    دوباره قطب آروم و سوت و کور شدو آرامش برقرار. انگار نه انگار که تا همین یک ساعت پیش چه کولاکی برپا بوده.
    از گودال بیرون اومدم. هرچی گشتم چوب دستیمو ندیدم. اما اون مهم نبود. مهم سورتمه ای بود که جاگر برام ساخته بود. دلم میخواست پیداش کنم. اما هرچی گشتم پیداش نکردم. همه جا تاریک بود. نمی تونستم بخوبی چیزی رو ببینم. باید حرکت می کردمو سریعتر راهمو پیدا میکردم. هرچند که نمیدونستم کجامو تا ایستگاه چقدر فاصله دارم. چیزهایی که برام مونده بودو بغـ*ـل کردمو راه افتادم.
    سرگردون بودم. رو به آسمون کردمو گفتم: کمکم کن.
    هنوز چند قدمی برنداشته بودم که نوری توی آسمون رد شد. تصور کردم بازم یه شهاب سنگه سرمو بالا آوردم. از دیدن چیزی که در حال وقوع بود دهنم باز موند. نفسم توی سـ*ـینه حبس شدو به آسمون خیره شدم. نورهای سبز، بنفش، آبی و خیلی کم نور قرمز درحال حرکت بودن. توصیف چنین پدیده ی حیرت انگیزی از عهده ی من خارجه. انگار رنگها به سمت من هجوم میاوردن. رنگ سبز و آبی غالب بود. همراه با حرکت رنگها صدای باد هم شنیده میشد. از حیرت این همه نقش و نگار توی آسمون دهنم باز مونده بود. نور به برف سفید میخوردو بازتاب میکرد. همه جا روشن و نورانی شد. همونجوری که بابا گفته بود. راهمو پیدا کردم. سورتمه ی جاگرو پیدا کردم. به قدرت خدا پی بردم. آرزوی جاگر برآورده شد. من شفقو دیدم. شفق قطبی.
    باورش سخت بود اما معجزه اتفاق افتاد.
    بخاطر نوری که توی آسمون پخش شده بود تونستم تپه ای رو که ادی بهم آدرس داده بودو ببینم. ایستگاه پشت اون تپه بود. با سرعت سورتمه رو برداشتمو زیر نور آسمون حرکت کردم. به سمت تپه رفتم. از تپه که بالا رفتم خیلی راحت ایستگاهو میدیدم. راهی نمونده بود.
    با خوشحالی باقی مسافتو طی کردم. چند قدمی ایستگاه شفق تموم شد. دوباره همه جا تاریک شد اما من به مقصد رسیده بودم.
    سرمو رو به آسمون گرفتمو با صدای بلند گفتم: بخاطر همه چی ازت ممنونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    از دور میدیدم چند نفر اطراف ایستگاه بودن. بالاخره رسیده بودم که یه گروه از آدمهارو میدیدم. حس عجیبی داشتم. نمیدونستم با دیدنم چه عکس العملی نشون میدن. من ارتباط برقرار کردن با حیوونارو خوب بلد بودم اما آدمها خیلی با حیوونا متفاوت بودن.
    آهسته و آروم قدم برداشتم. از دور میدیدم که دوتا مرد منو با دست به دیگرون نشون میدن. وقتی روبروی ایستگاه رسیدم بیش از ده نفر باتعجب به من زل زده بودن. نمی دونم دقیقا چه چیزی درمورد من اینقدر عجیب بود.
    نگاه متعجبشون آزارم میداد. فاصلمو باهاشون کمتر کردم. پچ پچاشونو میشنیدم.
    این دیگه کیه؟ از کجا اومده؟ یه زنه؟ چرا تنهاست؟ چی میخواد؟ اصلا آدمه؟...
    نفس عمیقی کشیدمو با صدای محکمی گفتم: من ساکن قطب جنوبم. از راه خیلی دوری میام. یه جایی نزدیک ساحل. ساعتهاست که توی راه بودم. اومدم دنبال دوستم. شاید توی این ایستگاه باشه.
    تعداد کسایی که به من زل زده بودن لحظه به لحظه بیشتر میشد. مردی که سنش از بقیه بیشتر بود جلو اومدو گفت: من سرپرست این ایستگاهم. هر سال سالی چندماه اینجام. تاحالا حتی یه مورد هم مشاهده نشده که انسانی خارج از ایستگاه تحقیقاتی ساکن دائمی قطب جنوب باشه. تو کی هستی؟
    با همون صدای محکم دوباره گفتم: من یه زیست شناس ایرانیم. دوسال و نیم پیش با یه تور اومدم اینجا. اما از تور جدا شدمو تمام این مدتو تنها زندگی کردم. چندماه پیش یه نفر از ایستگاه اومد بیرونو من درحالی که یخ زده بود پیداش کردم. اما چندروز پیش از ایستگاه اومدن دنبالشو بردنش. الان اومدم دنبال اون.
    بازم همهمه ی جمعیت بلند شد. شاید من به نظرشون خیلی عجیب بودم. یکی از محققا بهم نزدیک شدو گفت: یعنی این همه سال تنها بودی.
    با افتخار گفتم: بله. تنها بودم.
    کلی سوال ازم داشتن. منو بردن توی ایستگاه و من برگشتم به تمدن. دنیای دیجیتال و الکترونیک. کامپیوتر دیدمو تلفن. دستگاهای گرمایشی. دیگه سرمایی نبود. دیگه بورانی نبود. دیگه سکوت و آرمشی هم نبود. بهم غذا دادن. غذاهایی که فقط ماهی نبود. میوه خوردم بعد از دوسال. حرف زدم. کلی. باید جواب سوالاشونو میدادم. به نظرشون من بهترین زیست شناسم و اولین زن و یا حتی اولین ساکن قطب جنوب. از نحوه ی زندگیم پرسیدنو غذا خوردنم. بعد از اینکه تعجبشون فروکش کرد ازم اسم کسی که دنبالش بودمو پرسیدم. جاگر توی اون ایستگاه نبود. ایستگاهی که جاگر توش کار میکرد با فاصله ی کمی از اون ایستگاه بود. ازم خواستن که اونجا بمونمو تو تحقیقات کمکشون کنم اما من باید جاگرو پیدا میکردم.
    با ایستگاه جاگر مکاتبه کردنو بهشون اعلام کردن که یه خانم محقق و البته عجیب به زودی به اونجا میره.
    قبل حرکت از یه خانم خواستم که بهم یه آینه بده. خودمو بعداز دوسال دیدم. من هنوز شبنم بودم با این تفاوت که گونه هام از شدت سرمای قطب قرمز شده بود اما هنوز خود خودم بودم.
    به لطف سرپرست اون ایستگاه یه جت اسکی برفی در اختیارم قرار گرفت و دونفر به عنوان اسکورت.
    تا دیدن دوباره ی جاگر چیزی نمونده بودو من دل توی دلم نبود.
    سورتمه ی جاگر و نوشته هامو یک لحظه هم از خودم جدا نکردم.
    بعد از طی کردن مسیر نسبتا کوتاه و گذر چندساعت بالاخره رسیدیم.
    وقتی وارد ایستگاه شدم بازم سوال و جواب ها شروع شد. هرچی بین محققا با چشم جستجو کردم جاگرو پیدا کنم. سرپرست ایستگاه که از قبل درجریان اومدنم قرار گرفته بود با روی باز ازم استقبال کردو خواست که به اتاق کارش برم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    آداب معاشرت یادم رفته بود اما سعی کردم مودب باشم. وارد اتاقش شدمو اون شروع کرد به حرف زدن.
    - باور کردنش سخته که یک زن بتونه به تنهایی و بدون کمک گرفتن از کسی وسط یه بیابون بزرگ زندگی کنه. بیابونی که سرتاسرش برفه با چندین درجه دمای زیر صفر. بدون غذای مناسب و با سخترین شرایط. من که مردمو سالی چندماه اینجا زندگی میکنم گاهی شرایط به شدت برام سخت میشه و به تنگ میام. تو واقعا زن قدرتمندی هستی. باید بهت تبریک گفت. و اما درمورد جاگر. اون سرپرست تیم پژوهشی مابود. توی کار خودش بهترین بود خلبان تیم هم هست. بهش اعتماد کامل داشتیم. قبل از من هم سرپرستای دیگه هم داشته. اون خانواده ای نداره برای همین به راحتی اینجا میمونه حتی وقتایی که همه میرفتن مرخصی اون اینجا میموند. اما اینجاهم مثل هر سازمان دیگه ای قانون داره. قبل از شروع هر دوره ی کاری با تمامی پرسنل یه قرارداد بسته میشه و باید تا پایان کار نفرات به اون قرارداد پایبند باشن. سرپیچی از قوانین عواقب بدی داره. تا پایان قرارداد جاگر چندماه مونده. اما دیگه سمت سرپرستی ازش گرفته میشه. اون بدون اینکه خبر بده. تیمو رهاکردو رفت. هراتفاقی ممکن بود برای اعضای تیمش بوجود بیاد. با توجه به شرایط سخت اینجا هرسرپرستی مسئول جون نفراتشه. درضمن باعث مختل شدن روند تحقیقات شد. بخاطر رفتن اون کار چندماه عقب میوفته در صورتی که اینجا همه چی برنامه ریزی شده و بودجه ی پروژه هم حدوده. اون کار اشتباهی کرد و باید تاوان و خسارت مالی بده. برای پروژه های بعدی باهاش قرارداد بسته نمیشه چون دیگه قابل اعتماد نیست. الانم به عنوان یکی از نفرات تیم تحقیات باید با بقیه همکاری کنه.
    گفتم: میخوام ببینمش.
    سری تکون دادو گفت: باشه. میتونی ببینیش.
    با بیسیم پیجش کرد.
    کمی که گذشت در اتاق سرپرست ایستگاهو زدن.
    من روبروی سرپرستو پشت به در نشسته بودم.
    کسی که پشت در بود وارد شدو گفت: منو پیج کردین؟
    این صدای جاگر بود. با شنیدن صداش به سمتش برگشتم. جاگر با دیدنم یکه خورد. من بیشتر از اون. سرو صورتشو اصلاح کرده بود. موهاشو به سمت بالا زده بود.مرتبو شیک. چقدر جذاب و خواستنی شده بود.
    چند دقیقه ای به هم خیره بودیم. صدای سرپرست باعث شد چشمامو ازش بگیرم.
    سرپرست با لبخند رو به من گفت: من بیرون اتاق چند دقیقه ای کار دارم. برمیگردم.
    اینو گفتو رفت بیرون.
    جاگر هنوزم به من خیره بود.
    نمیتونستم لبخند بزنم. فقط گفتم: اومدم دنبال تو.
    سرمو پایین انداختم اما میدونستم داره بهم نزدیک میشه.
    وقتی روبروم ایستاد سرمو بلند کردم. صورتش غمگین بود. نفس عمیقی کشیدمو گفتم: جاگر وقتی داشتم میومدم پیشت شفق قطبی دیدم.
    لبخند کمرنگی زد. ادامه دادم: یه کار بد کردم جاگر. تمام نوشته هاتو خوندم.
    سرشو پایین انداختو بازم چیزی نگفت.
    نفسمو باصدا بیرون دادمو گفتم: جاگر اگه اینجا و کار فعلیتو دوست نداری بهترین کار اینه که از اینجابری. برای همین اومدم. چون فکر کردم منم دلم میخواد برگردم. اومدم چون جای تو خالی بود.
    خیلی آروم گفتم: دلم برات تنگ شده بود.
    سرشو بالا آوردو بهم زل زد. دیگه نگاهش غمگین نبود. کمی مکث کردو بعد گفت: همه ی نوشته هامو خوندی؟
    به نشانه ی تایید سر تکون دادم.
    دوباره پرسید: بخاطر احساسی که بهت پیدا کردم ازم عصبانی نیستی؟
    - اگه قول بدی احساست حقیقی و همیشگی باشه، نه.
    لبخند زد از ته قلبش.
    کمی مکث کردمو بعد گفتم: جاگر بیا از اینجا بریم. مگه نگفتی یه خانواده میخوای. مگه نگفتی دلت میخواد جلوی شومینه کنار زن و بچت بشینی. مگه نگفتی دلت بچه میخواد. پس بیا از اینجا بریم. بیا باهم بریم.
    بهم خیره شدوگفت: شبنم هیچی رو به اندازه ی بودن با تو نمیخوام. میخوام با تو باشم. میخوام یه زندگی آروم داشته باشم.
    با لبخند گفتم: با وجود پرحرفیای تو که نمی تونیم زندگی آرومی داشته باشیم اما میتونیم باهم زندگی کنیم.
    خندیدو گفت: فکر میکنم یه معجزه رخ داده. تا نیم ساعت پیش وجودم پر از حسهای بد بود. دلتنگی برای تو. دور شدن از زندگی آروممون توی ایگلو. ندیدن تو. تصور از دست دادن تو برای همیشه. برگشتن سر شغلی که ازش خسته شدمو خیلی چیزای دیگه. اما الان پر از حسهای خوبم.
    نفس عمیقی کشیدو گفت: کی بریم شبنم؟
    - به محض اینکه یه کشتی اومد از اینجا میریم.
    با خوشحالی گفت: آخر این هفته یه کشتی از اینجا به سمت آرژانتین میره.
    - ماهم باهاش میریم. تا اون موقع هم میتونیم برای زندگیمون برنامه ریزی کنیم.
    صحبتمون باورود سرپرست ایستگاه نیمه تموم موند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    قبل از رسیدن کشتی من اجازه داشتم به عنوان مهمون افتخاری توی ایستگاه بمونم. سوالهای زیادی ازم میپرسیدن درباره ی نحوه ی زندگیمو شرایطم تو این دوسال. منم تمام اطلاعات و تجربیاتمو در اختیارشون قرار میدادم. جاگر میگفت: باید بدزدمت اینجا نمیذارن ماباهم راحت باشیم.
    ازم میخواست براش از خودمو خانوادم بگمو اونم برام کلی حرف میزد. خیلی بیشتر از اون چیزی که من میپرسیدم.
    مادر جاگر مرده بود. پدر هفتادسالش توی خونش تنها زندگی میکرد. به جز پدرش کس دیگه ای رو نداشت.
    تنها دارایی جاگر یه خونه توی آلمان بود و باارزشترین چیزی که داشت هنر خلبانی بود. هرچند که شکسته نفسی میکردو من توی حرفاش فهمیدم که توی چندیدن شهر نمایشگاه نقاشی داشته اما خودش خلبانی رو تنها هنرش میدونست. تصمیم داشت بعد از اینکه از قطب رفتیم خلبانی رو به عنوان تنها شغلش انتخاب کنه اما به شرط اینکه مهماندارش من باشم!
    من درباره ی پدرو مادرم براش گفتم و شغلشون. درباره ی بیژن هم گفتم اما فقط در این حد که نامزد بودیمو بعد نامزدی به هم خورد.
    هرچند که هنوز نیاز بود همدیگرو بشناسیمو قطعا پدرو مادر من به راحتی اجازه ی ازدواج مارو صادر نمی کردن اما ما با هم تصمیم گرفتیم بعد از ازدواج ایران زندگی کنیم. من مثل سابق تدریس کنمو اون هم خلبانی کنه. بهم قول داد بهم نقاشی یاد بده و هروقت نقاشیم به خوبی اون شد با هم یه نمایشگاه بزنیم.
    برای خودمون رویاپردازی کردیم که صاحب هفت تا بچه بشیم. بچه هایی به زیبایی اون و هوش من.
    بعد از مدتها داشتم طعم خوشحالی رو می چشیدم. کافی بود پدر ومادرم و خواهرمم ببینم تا خوشحالیم تکمیل بشه.
    نمیدونستم بعد از رفتنم چه اتفاقایی افتاده و چی درمورد نبودنم فکر کردن. حتی نمیدونستم که از دیدنم چه عکس العملی نشون میداد. با اینکه تلفن و سیستم مخابراتی در دسترس بود اما نمی خواستم باهاشون تماس بگیرم. میترسیدم. نمیدونستم چی باید بگم.
    به خصوص اینکه موضوع جاگرهم بود. چون نمیخواستم همون لحظه ی اول خانوادم منو جاگرو باهم ببینن قرار گذاشتیم که تو فرودگاه بوینش آیرس از هم جدا شیم. جاگر بره کشور خودش، به پدرش خبر بده که میخواد زن بگیره. پس اندازشو از بانک دربیاره و برای اومدن به ایران همراه پدرش اقدام کنه.
    من هم برگردم ایران. اول به خانوادم بگم که زندمو اومدم که برای همیشه بمونم و بعد کم کم از جاگر براشون بگمو بعد از کسب اجازه از اونا به جاگر خبر بدم که برای خواستگاری بیاد.
    کلی از آداب و رسوم خودمون براش گفتمو براش توضیح دادم که حتما باید با خانوادش برای خواستگاری بیاد. هرچند به نظرش باوجود چهل و دو سال سن نیازی به بزرگتر نداشتو رسم ما عجیب به نظر میرسه اما قانع شد که اگه بدون خانوادش بیاد ممکنه نتونه رضایت خانوادمو جلب کنه و منو از دست بده.
    براش توضیح دادم که باید دینشو عوض کنه و مسلمون بشه. در ظاهر قبول کرد اما میدونستم برای قانع شدنش باید بیشتر درمورد دینم توضیح بدمو مطمئنش کنم که دین من کاملترین دینهاست.
    براش گفتم که در کشور من زنها با پوشش کاملن و مرد نامحرم نباید سر و بدن زن رو ببینه. بهش گفتم زن مسلمون و مومن هیچوقت به مردش خــ ـیانـت نمی کنه و زیباییهاشو فقط برای مردش نمایان میکنه. از این قسمت قضیه به شدت استقبال کردو گفت این مورد از دینتونو دوست دارم.
    بالاخره کشتی از راه رسید. جدایی از سرزمین محبوبم به همون اندازه ی ترک ایران برام سخت بود. سرزمینی که ازش کلی خاطره داشتم. سرزمینی که غم و غصه ی منو توی خودش مدفون کرده بود و حالا داشتم از قطب سفید زیبا و دوست داشتنیم جدا میشدم.
    سورتمه ی جاگر، سازم و نوشته های منو جاگر یادگاری هایی بود که از قطب باخودمون میبردیم.
    سوار کشتی شدیم. به سرزمین عزیزم برای بار آخر نگاه کردم. مثل یه فیلم تمام لحظات زندگی در اونجا در عرض چند لحظه جلوی چشمم مجسم شد و با قطب، پنگوئنا، برف و سرمای زیر هفتاد درجه و برام عزیزم خداحافظی کردمو به سمت آینده همراه با عشقم جاگر حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    بعد از دوروز رسیدیم به فرودگاه بوینس آیرس. جایی که تکنولوژی به بهترین شکل ممکن مورد استفاده قرار میگرفت. حس یه بومی آفریقایی رو داشتم که از جنگل به یه شهر مدرن اومده. همه چی برام جدیدو جذاب بود. ذوق زده بودم.
    برعکس من جاگر، مثل یه پسربچه ی سه ساله نق میزد. نمی خواست از من جا بشه.
    دقیقا مثل یه بچه وسط فرودگاه ایستاده بود و میگفت: شبنم بیا باهم بریم ایران. نمی خوام ازم دور بشی.
    - جاگرخواهش میکنم. اینقدر منو اذیت نکن. ماکه حرفامونو زدیم. تو میری کشورت منم میرم کشورم. یه ماه دیگه با پدرت میای ایران برای خواستگاری. تا اون موقع هم با همدیگه در تماسیم. باشه عزیزم؟
    - نمیشه همین الان بیام خواستگاری؟
    - وای جاگر. نمیشه. باور کن به محض اینکه رضایت اونارو گرفتم بهت اطلاع میدم که بیای.
    - میترسم شبنم. میترسم بری و فراموشم کنی. میترسم تو این مدت نظرت عوض شه. میترسم از دستت بدم شبنم.
    با لبحند گفتم: عزیزم به من اعتماد کن. تازه من باید نگران باشم که تو دوباره برگردی پیش my friend ایتالیاییت.
    به چشمام خیره شدو گفت: هیچکس نمی تونه جای تورو توی قلبم بگیره. تو بهترین انتخاب منی و به جزتو نمی خوام باهیچکس دیگه باشم. عشق من تویی.
    نفس عمیقی کشیدو ادامه داد: تحمل این یه ماه دوری سخته. سعی کن خیلی زود راضیشون کنی.
    بالاخره من و جاگر از هم جداشدیمو اون به سمت کشورش رفتو من هم به سمت ایران حرکت کردم.
    تا رسیدن به ایران کلی فکر کردم.
    اینکه خانوادم با دیدن من چه عکس العملی نشون میدن. اصلا خوشحال میشن؟ بابا هنوز ازم ناراحته یا منو بخشیده؟ هنوز تو خونه ی قبلی زندگی میکنن یا از اونجا رفتن؟ چه بلایی سرباغ وحش من اومده؟ شقایق از دیدنم خوشحال میشه؟ بچه دار شده؟ بچه ی بیژن چه شکلیه؟ مثل خودشه؟
    وقتی هواپیما توی ایران نشست شب بود. ساعت هشت شب. حال عجیبی داشتم. هم خوشحال بودم هم نگران. خوشحال از دیدن خانوادم نگران از اینکه چیزی تغییر کرده باشه.
    بااینکه بیشتر از دوسال گذشته بود اما چیزی تغییر نکرده بود. آدرس خونمونو خیلی خوب بلد بودم. یه تاکسی گرفتمو رفتم خونه.
    به در خونه که رسیدم تازه فهمیدم که چقدر دلتنگشون بودم.
    بادست لرزون زنگ خونه رو زدم. صدای مهربون یه زن توی آیفون پیچید: کیه؟
    اشکام روی صورتم جاری شد. نمی تونستم حرف بزنم. دوباره پرسید: کیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    - منم مامانی.
    بعد از یه سکوت طولانی صدای مامانی رو شنیدم که پرسید: شقایق تویی؟
    - نه شبنمم ماما.
    با صدای بلند زدم زیر گریه.
    چند دقیقه ای طول کشید تا در باز شدو مامانی و بابا تو چارچوب در ظاهر شدن.
    بهت عجیبی تو صورت مامانی بود. یه نگاه به بابا کردو بعد یکم به من نزدیک شد.
    چقدر موهای بابام سفید شده بود. چقدر چین و چروک تو صورت قشنگ مامانی نشسته بود.
    بغض مامانی با صدا شکست. به سمتش رفتم. بغلم کرد. محکم. خیلی محکم. چقدر آغـ*ـوش مادرم خوب بود. چقدر گرم بود. محکم بغلم کرده بود انگار میترسید در برم.
    همونجوری که توی بغلش بودم روی زمین نشستیمو گریه کردیم. به اندازه ی دو سال دوری مادر از فرزند، دوری فرزند از مادر اشک ریختیم. تازه فهمیدم چقدر بدون مامانی سخته. تازه فهمیدم بدون اون چقدر زجر کشیدم. از آغوشش جدام کرد. صورتمو با دستاش لمس کردو گفت: توروخدا. تو شبنم منی. شبنم خودم.
    دوباره به خودش چسبوندمو اشک ریخت. طپش قلبشو حس میکردم. قلب یه مادر.
    از روی زمین بلندش کردم. صورتشو بوسیدمو گفتم: آره مامانی. شبنمم. اومدم. برگشتم پیشت.
    به بابا نگاه کردم. به دیوار تکیه داده بود. دستشو روی چشماش گذاشته بودو مردونه و بلند گریه میکرد.
    بهش نزدیک شدم. دستشو از روی چشماش برداشتمو خودمو توی آغوشش جا کردم. بغلم کرد. محکم. خیلی محکم. چقدر آغـ*ـوش پدرم خوب بود. چقدر گرم بود. محکم بغلم کرده بود انگارمیترسد در برم.
    تو بغـ*ـل بابا محفوظ بودم. جام امن بود. تو بغـ*ـل بابا خیالم راحت بود. نه غمی بود. نه دوری. نه دردی بود و نه ترسی. بابا مراقبم بود. بابا مثل یه کوه پشتم بود.
    بعد از کلی اشک ریختن رفتیم توی خونمون. خونه ای که بهترین جای دنیا بود. همه چی مثل قبل بود. فقط حیوونام دیگه توی خونه نبودن. قفاسای باغ وحش سرجاشون بود. اتاقم دست نخورده بود. هنوز خرسم روی تختم منتظرم بود. کاملا از اتاقم محافظت کرده بود. بعد از رفتنم ماما دلش نیومده بود وسایل اتاقو جابجا کنه.
    دوسال پیش وقتی که آخرین بار با بابا حرف زدم ، بابا به مامانی گفته بود دیگه منتظر برگشتن شبنم نباش. مامانی کلی گریه و زاری می کنه. بابا بهش میگه که شبنم قصدش رفتن به تور نبوده و حالا که فهمیده بیژن مرده ممکنه دیگه برنگرده. هرچند که بعد از دوسه روز که ناراحتی و عصبانیتش فروکش میکنه با تور تماس میگیرنو بهشون خبر میدن که من توی قطب گم شدمو با وجود اینکه سه روز دنبال من گشتن باوجود بوران شدید منو پیدا نکردن. بابا و مامانی ناامید نشدنو به آرژانتین رفتن. از اونجا با ایستگاه تحقیقاتی تماس برقرار کردنو ایستگاه هم اعلام کرده که هیچکس ممکن نیست توی بوران قطب دووم بیاره و ناامیدشون کردن و گفتن که احتمال زنده بودن من زیر ده درصده. بعد از اینکه عمو منصور سال بیژنو هم دادو حال روحیش بهتر شد همراه بابا به قطب میانو ازشون میخوان که یه گروه برای جستجوی من بفرستن اما فقط برای یک روز یه گروه ده نفری برای جستجوی توی همون اطراف پخش میشنو چون من از اونجا خیلی فاصله داشتم چیزی نمی بیننو به بابا و عمو میگن که حتی محققین هم فقط تو خود ایستگاه دووم میارنو اعضای ایستگاه هم هر شش ماه یکبار عوض میشنو خیلی کم پیش میاد کسی بیش از یه سال اونجا بوده باشه و خبری داشته باشه. با وجود اینکه همه فکر میکردن من مردم اما مامانی و بابا با وجود گذشت دوسال و نیم هنوز منتظرم بودن.
    بابا بهم گفت: من میدونستم تو دختر قویی هستی. هرشب خوابتو میدیدم که صحیح و سالمی.
    بچه ی بیژن بدنیا اومده بود. عمو و زن عمو یک سال پیش همرا با عروسشونو نوشون از شهرمون رفتن تا کمتر جای خالی بیژنو حس کنن.
    مامااینا به شقایق خبر برگشت منو دادن. اونم به دیدنم اومد. تازه می فهمیدم داشتن یه خواهر چقدر خوبه.
    *******************************************
    دو هفته ای از برگشتم میگذشت. مامانی مثل یه بچه ی شیرخواره بهم میرسید. بابا مثل پروانه دورم میچرخید. شقایق هر روز برام یه چیزی میخرید.
    مامانی میگفت لاغر شدم. روزی سه دفعه برام زرشک پلو با مرغ میپخت. و چقدر بهم میچسبیدو از خوردن دسپختش سیر نمیشدم.
    با بابا هرشب برای پیاده روی میرفتم.
    هر روز عصر با شقایق برای خرید میرفتم.
    به کمک بابا حیوونای جدید خریدم. باغ وحشمو پر کردم.
    بابا از روابطش استفاده کردو برای ترم جدید تحصیلی توی مدرسه ی سابق برام کارمو درست کرد.
    تازه میفهمیدم چقدر خوشبختم. تازه درک میکردم خانواده یعنی چی.
    تازه میفهمید خدا چقدر بهم نعمت داده بودو من قدرشونو نمیدونستم.
    تازه میفهمیدم مادر، پدر و خواهر چقدر باارزشن.
    قبل از اون روزهای بد و خوب زیادی داشتم. خاطرات خوبی که همیشه توی زندگیم می موندن. اما اون روزا که تازه برگشته بودم قابل مقایسه با هیچ لحظه ای توی زندگیم نبود. اگه به تناسخ اعتقاد داشتم میگفتم من وارد سومین دوره ی زندگیم شده بودم. زندگی اولم قبل از رفتنم به قطب بود، دومی وقتی که توی قطب بودم و این هم سومین زندگیم که برگشته بودم در کنار خانوادم. توی شهرو کشورم و توی خونمون بهترین جای دنیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مهنا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/30
    ارسالی ها
    390
    امتیاز واکنش
    3,098
    امتیاز
    573
    ***************************
    سیستممو روشن کردمو ایمیلامو چک کردم. سی و دو تا ایمیل از جاگر داشتم. با دیدن خانوادم تو این چند روز جاگرو فراموش کرده بودم. ایمیلاشو خوندم. با پدرش صحبت کرده و راضیش کرده بود که همراه با اون برای خواستگاری سنتی به ایران بیاد. همه ی کارا شو انجام داده بودو فقط منتظر من بود که بهش خبر بدم که بیاد. کلی اظهار دلتنگی کرد و به شدت منتظر جواب ایمیلاش بود.
    سریع شماره ی خط جدیدی که بابا برام خریده بودو براش ایمیل کردم.
    نیم ساعت نگذشت که زنگ زد.
    تند و تندو پشت سرهم حرف زد. یه بندو بدون نفس کشیدن. گله کرد، غر زد، دلتنگی کرد، خندید، گفت میخواد زودتر بیاد پیشم. وقتی که بالاخره صحبتاش تموم شد و به منم اجازه داد حرف بزنم بهش گفتم: جاگر فردا با بابا درباره ی تو حرف میزنم. اگه اجازه داد بهت خبر میدم. یکم صبر داشته باش. به زودی همدیگرو می بینیم.
    نفس راحتی کشیدو گفت: حالا که شمارتو دارم خیالم راحتتره. میتونم تا روزی که بیام صداتو بشنوم.
    بعد از صحبت با جاگر حالم از خوب هم خوبتر شد.
    باید قبل از صحبت با بابا یه سر به بیژن میزدمو از اونم اجازه میگرفتم.
    رفتم توی هال. مامانی تو آشپزخونه در حال پخت و پز بود. بابا توی هال روی مبل نشسته بودو کتاب میخوند.
    با دیدن من دستشو به سمتم گرفتو با لبخند گفت: بیا بشین پیش بابا.
    دستشو گرفتمو پیشش روی دسته ی مبل نشستم.
    دستمو محکم فشردو گفت: چقدر خوبه که دخترم کنارمه. چقدر خوبه که اینقدر بهم نزدیکی.
    لبخند زدم. سرشو بوسیدمو گفتم: چقدر خوبه که تو بابامی. چقدر خوبه که میتونم ببوسمت.
    نفس عمیقی کشیدمو گفتم: بابایی میشه یه خواهشی ازت بکنم.
    - تو جونمو بخواه بابایی.
    - ممنونم. بابایی میشه فردا منو ببری پیش بیژن؟
    ابروهاشو بالا دادو پرسید: چرا میخوای بری سرخاکش؟
    - باید باهاش حرف بزنم. یه چیزی هست که باید هم به اون بگم هم به شما.
    - چی بابا؟
    - اول بریم پیش بیژن بعد بهتون میگم.
    بابا قول داد عصر منو اون باهم به دیدن بیژن میریم.
    ناهارمونو که خوردیم، استراحتمونو که کردیم. وقتی که عصر شد به خودم رسیدم. خودمو خوشگل کردم. لباسای مرتب پوشیدمو دست تو دست بابا رفتم دیدن بیژن.
    سنگ قبر بیژن سیاه بود برعکس ذاتش که سفید سفید بود. کنار بیژن نشستم. بابا بعد از خوندن فاتحه منو بیژنو تنها گذاشت که با خیال راحت باهم حرف بزنیم.
    دستمو روی سنگ سرد کشیدم. قلبم لرزید اشکم از چشمم افتاد.
    - سلام بیژنم. چطوری؟ جات خوبه؟ اوضاع چطوره؟ ببخش که دیر اومدم. ببخش که تنهات گذاشتمو رفتم. ببخش که خودمو به تو ترجیح دادم. ببخش که بی معرفت شدم. ببخش که دوباره عاشق شدم. آره بیژنم. دوباره عاشق شدم. اسمش جاگره. مثل تو نیست. اصلا مثل تو نیست. برعکس تو خیلی پرحرفه. شیطونه. اما پسر خوبیه. خیلی دوسم داره. احساساتیه. همش دلتنگمه. خلبانه. توی قطب آشنا شدیم. عجیبترین مدل آشنایی. نمی دونی چقدر وراجه. خدا به دادم برسه. تو که میدونی من زیاد حرف برای گفتن ندارم. راستی از آلمان میاد. هنوز به هیچکس نگفتم. تو اولین نفری هستی که فهمیده. خواستم اول از تو اجازه بگیرم. بیژن، اون دوسم داره منم دوسش دارم. فکر کنم باهم خوشبخت بشیم. اونم مثل تو بچه میخواد. هفت تا. هفت تا بچه از من میخواد.
    خنده ای کردم. اشکامو پاک کردمو ادامه دادم: الان که به تو گفتم حالم بهتره. خوشحالترم. ته دلم راضیم. میدونم توهم راضی هستی.
    سنگ قبرشو بوسیدمو بعد از خوندن فاتحه خوندن بلند شدم. بابا یه گوشه زیر یه درخت ایستاده بود. براش دست تکون دادمو به سمتش رفتم. بابا دستشو دورم گذاشتو گفت: بریم بابا؟
    با سرتایید کردم. دستشو گرفتمو باهم راه افتادیم.
    بعد از یه سکوت کوتاه گفتم: بابایی خواستم بیایم اینجا تا از بیژن و شما یه اجازه ای بگیرم.
    - چه اجازه ای بابا؟
    سرمو پایین انداختمو گفتم: بابا یه مرد هست که ...
    - که چی بابا؟
    موضوع جاگرو از وقتی توی برفا پیداش کردم تا روزی که تو آرژانتین از هم جدا شدیم البته با سانسور براش تعریف کردمو بهش گفتم اگه اونو مامانی اجازه بدن جاگر با باباش برای خواستگاری میاد.
    بابا درمورد دینش، کارش، رفتارش، زندگیش، عقایدش و خیلی چیزای دیگه پرسید. منم هرچی که میدونستم گفتم. خیلی مشتاق به این وصلت نبود. با مامانی هم حرف زدیم. اونم مثل بابایی نگران بود. با شقایق هم دردو دل کردم. مامانی میگفت: آدم تو شهرو کشور خودشم راحت نمی تونه به هرکسی اعتماد کنه چه برسه به آدمی که توی یه شهر و کشور دیگه باشه با یه دین و عقاید دیگه.
    یه هفته ای باهم مشورت کردیم. حرف زدیم. بالاخره بابا با یکی از دوستای قدیمیش که یه عروس غیر ایرانی داشت مشورت کردو تمام حرفای اون به نفع من شد. درنهایت با کلی شرط و شروط اجازه از سمت بابا و مامانی صادر شد.
    بابا میخواست همه چی سنتی و صحیح برگزار بشه. بنابراین ازم خواست به جاگر خبر بدم که همراه با باباش برای خواستگاری بیانو حتما هم یه جوری برنامه ریزی کنن که پنج شنبه، شب جمعه مراسم خواستگاری برگزار بشه.
    وقتی به جاگر خبر دادم که بابا راضی شده از همون پشت تلفن خوشحالیشو ابراز کرد. داد و هوار کردو همون روز برای تهیه ی بلیط و اومدن خونه ی ما اقدام کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا