- عضویت
- 2015/04/30
- ارسالی ها
- 390
- امتیاز واکنش
- 3,098
- امتیاز
- 573
بیدار که شدم همه ی بدنم درد میکرد و بیشتر از همه قلبم درد داشت.
کسل بودم. بلند شدم. کار خاصی برای انجام دادن نداشتم. چوب دستیمو برداشتمو از ایگلو زدم بیرون. تصمیم داشتم برم ساحل. حرکت کردم، آروم آروم. روبروی ایگلوی خالی جاگر ایستادم. چقدر سوت و کور بود. پاهام به فرمونم نبودن. به جای حرکت به سمت ساحل منو ببرن توی ایگلوی جاگر.
کیسه خوابش هنوز پهن بود. کنار کیسه خوابش یه عالمه کاغذ ریخته بود. نشستو به کاغذا نگاه کردم. با بغض گفتم: پس اینجوری همه ی کاغذای منو حروم میکرد.
کاغذارو بلند کردم. روی بعضی از کاغذا نقاشی بود. تصویر من درحال انجام کارای مختلف و روی بعضی از کاغذا متونی رو نوشته بود با خط خوش. برگه ها صفحه بندی داشت.
صفحه ی شماره ی یکو آوردم رو و شروع به خوندن کردم. مثل یه نامه نوشته شده بود. نامه ای که تنها مخاطبش من بود.
- برام من نوشتنم خوب نیست. برعکس تو. اما دلم میخواد مثل تو بنویسم. میدونی برام روزی که ایستگاهو ترک کردم به پوچی رسیده بودم. فکر میکردم دیگه هیچ چیزی توی دنیا نمی تونه خوشحالم کنه. حس یه زندونی رو داشتم که بعد از سالها حبس از زندون آزاد میشه. بدون هیچ جایی برای رفتن و بدون هیچ دوستی برای دیدن. جونیم از بین رفته بود. نه خانواده ای داشتم نه عشقی. تمام دوستای من، زن داشتن یا یه عشق، بچه داشتن یا یه سگ، یه شغل معمولی و راحت داشتن، مسافرت می رفتن، جشن می گرفتن، شاد بودن، توی خونشون کنار شومینه روی صندلی راحتی می نشستنو کتاب میخوندن. از گرمای توی خونه لـ*ـذت میبرنو با خانوادشون خوش بودن. اما من هیچ کدوم این خوشیهارو نداشتم. یه my friend ایتالیایی داشتم. همدیگرو دوست داشتیم اما اون همیشه از اینکه نمی تونیم کنار همو باهم باشیم شکایت می کرد. وقتی عازم آخرین سفرم بودم کلی گریه کردو ازم خواست سفرمو کنسل کنم. با تمام وجودم دلم میخواست اینکارو بکنم. دلم میخواست بمونمو برای همیشه با اون زندگی کنم. اما من مطابق میل دلم عمل نکردمو به این سفر اومدم. تا قبل از اینکه از ایستگاه بزنم بیرون از شغلم، از ایستگاه تحقیقاتی و از این سرزمین متنفر بودم. توی این سرزمین به جز ایستگاه جای دیگه ای رو نمی شناختم. حتی نمیدونستم اگه از ایستگاه بزنم بیرون چه سرنوشتی در انتظارمه. حتی احتمال میدادم که سرما رو هم تاب نیارمو بمیرم. اما از اونجا فرار کردم. مثل یه پرنده پرواز کردم. خیلی راه رفتم. همه جا سفیدو یه شکل بود. نه آدمی نه خونه ای و نه گرمایی. آخرشم تسلیم شدم. یه گوشه چاله کندمو خوابیدم توش. با خودم گفتم یا زنده می مونم یا همینجا میشه قبرم. اونقدر سردم شد که تمام حسهای بدنمو از دست دادمو یواش یواش چشمام سنگین شدو خوابیدم. یه خواب عمیق.
چشمامو که باز کردم خودمو توی جای جدیدو عجیبی دیدم. گرما هم بود. یه گرمای دوست داشتنی. کلی پالتو روم گذاشته بودی. نمی دونستم کجام اما از اینکه داشتم نفس می کشیدم خوشحال بودم. صدای پای یه نفرو که شنیدم سریع چشمامو بستم.
وقتی بازشون کردم. یه زنو دیدم. یه زن با یه پالتوی ضخیم. با صورتی سفیدو گونه هایی صورتی. با یه اخم بزرگ روی صورتش. و من تورو دیدم.
کسل بودم. بلند شدم. کار خاصی برای انجام دادن نداشتم. چوب دستیمو برداشتمو از ایگلو زدم بیرون. تصمیم داشتم برم ساحل. حرکت کردم، آروم آروم. روبروی ایگلوی خالی جاگر ایستادم. چقدر سوت و کور بود. پاهام به فرمونم نبودن. به جای حرکت به سمت ساحل منو ببرن توی ایگلوی جاگر.
کیسه خوابش هنوز پهن بود. کنار کیسه خوابش یه عالمه کاغذ ریخته بود. نشستو به کاغذا نگاه کردم. با بغض گفتم: پس اینجوری همه ی کاغذای منو حروم میکرد.
کاغذارو بلند کردم. روی بعضی از کاغذا نقاشی بود. تصویر من درحال انجام کارای مختلف و روی بعضی از کاغذا متونی رو نوشته بود با خط خوش. برگه ها صفحه بندی داشت.
صفحه ی شماره ی یکو آوردم رو و شروع به خوندن کردم. مثل یه نامه نوشته شده بود. نامه ای که تنها مخاطبش من بود.
- برام من نوشتنم خوب نیست. برعکس تو. اما دلم میخواد مثل تو بنویسم. میدونی برام روزی که ایستگاهو ترک کردم به پوچی رسیده بودم. فکر میکردم دیگه هیچ چیزی توی دنیا نمی تونه خوشحالم کنه. حس یه زندونی رو داشتم که بعد از سالها حبس از زندون آزاد میشه. بدون هیچ جایی برای رفتن و بدون هیچ دوستی برای دیدن. جونیم از بین رفته بود. نه خانواده ای داشتم نه عشقی. تمام دوستای من، زن داشتن یا یه عشق، بچه داشتن یا یه سگ، یه شغل معمولی و راحت داشتن، مسافرت می رفتن، جشن می گرفتن، شاد بودن، توی خونشون کنار شومینه روی صندلی راحتی می نشستنو کتاب میخوندن. از گرمای توی خونه لـ*ـذت میبرنو با خانوادشون خوش بودن. اما من هیچ کدوم این خوشیهارو نداشتم. یه my friend ایتالیایی داشتم. همدیگرو دوست داشتیم اما اون همیشه از اینکه نمی تونیم کنار همو باهم باشیم شکایت می کرد. وقتی عازم آخرین سفرم بودم کلی گریه کردو ازم خواست سفرمو کنسل کنم. با تمام وجودم دلم میخواست اینکارو بکنم. دلم میخواست بمونمو برای همیشه با اون زندگی کنم. اما من مطابق میل دلم عمل نکردمو به این سفر اومدم. تا قبل از اینکه از ایستگاه بزنم بیرون از شغلم، از ایستگاه تحقیقاتی و از این سرزمین متنفر بودم. توی این سرزمین به جز ایستگاه جای دیگه ای رو نمی شناختم. حتی نمیدونستم اگه از ایستگاه بزنم بیرون چه سرنوشتی در انتظارمه. حتی احتمال میدادم که سرما رو هم تاب نیارمو بمیرم. اما از اونجا فرار کردم. مثل یه پرنده پرواز کردم. خیلی راه رفتم. همه جا سفیدو یه شکل بود. نه آدمی نه خونه ای و نه گرمایی. آخرشم تسلیم شدم. یه گوشه چاله کندمو خوابیدم توش. با خودم گفتم یا زنده می مونم یا همینجا میشه قبرم. اونقدر سردم شد که تمام حسهای بدنمو از دست دادمو یواش یواش چشمام سنگین شدو خوابیدم. یه خواب عمیق.
چشمامو که باز کردم خودمو توی جای جدیدو عجیبی دیدم. گرما هم بود. یه گرمای دوست داشتنی. کلی پالتو روم گذاشته بودی. نمی دونستم کجام اما از اینکه داشتم نفس می کشیدم خوشحال بودم. صدای پای یه نفرو که شنیدم سریع چشمامو بستم.
وقتی بازشون کردم. یه زنو دیدم. یه زن با یه پالتوی ضخیم. با صورتی سفیدو گونه هایی صورتی. با یه اخم بزرگ روی صورتش. و من تورو دیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: