- عضویت
- 2015/04/30
- ارسالی ها
- 390
- امتیاز واکنش
- 3,098
- امتیاز
- 573
*******************************************************************
فایده ای نداره، خیلی تمرین کردم. محاله بشه بیش از یه دقیقه به چیزی فک نکرد.
فقط یه دقیقه طول می کشه. ریلکس می کنمو به هیچی فکر نمی کردم اما بازم افکارم به مغزم هجوم میارن.
یه هفته فقط با حیوونام حرف زدم. به جز قفس حیوونا هم جای دیگه ای نمی رفتم. تنها مسیری که توش حرکت می کرد مسیر اتاقمو باغ وحشم بود.
مامان هر روز با گریه یه سینی غذا میذاشت دم در اتاقم.
حس بدی داشتم. انگار فریب خورده بودم. فریب از کسی که همیشه تنها همدمم بود. هر دشمنی رو میشه تحمل کرد الا دشمنی که قبلا دوست صمیمی بوده.
از روزی که از بیژن جدا شده بودم هر روز روزی سی، چهل دفعه ازش میس کال داشتم. پیاماشو نخونده پاک میکردم. چی از جونم میخواست؟ حالا که میخواست بره دیگه حرفی بینمون نمی مونه. اون راهشو انتخاب کرده بود. منم همینطور.
من هیچوقت تو زندگیم خودخواه نبودم. میدونستم زن عمو چقد دلش میخواد نوه داشته باشه. بیژن هم دلش بچه می خواست.
بیژن آسونترین راه به ذهنش رسید. جدایی ساده ترین راه حل برای مشکل ما بود.
شاید هم میخواستم بیژنو تنبیه کنم. اما من این جدایی رو قبول کردم. پا پس کشیدمو تسلیم تصمیم بیژن شدم.
بالاخره بعد از یه هفته بابا در اتاقمو زد. تو اون یه هفته بابا رو ندیده بودم. بابا در ظاهر بی احساسه اما در واقع تحمل غمگین دیدن منو نداره.
بابا در زدو صدام کرد: شبنم درو باز کن بابا. میخوام باهات حرف بزنم.
روی تختم نشستم. دلم برای بابا تنگ شده بود. بعد از یه مکث کوتاه رفتمو قفل درو باز کردم.
بابا صورتشو اصلاح نکرده بود. اولین بار بود که اینقد شلخته می دیدمش.
اومد تو اتاقو روی تختم نشست. روبروش ایستادمو سرمو پایین انداختم.
بابا گفت: ببین چه به روز خودت آوردی. شدی پوست و استخون. بشین یکم حرف بزنیم.
بابا دستمو گرفتو گفت: بعد از شقایق خیلی دلم میخواست خدا بهم یه پسر بده. اما خیلی طول کشید تا مامانت دوباره باردار بشه. وقتی تورو باردار بود مطمئن بودم که بچه پسره. کلی برات لباس خریدم. حتی اسمم برات انتخاب کرد. شریف، دلم میخواست اسمتو بذارم شریف. توی ذهنم کلی با پسرم نشستیمو مردونه حرف زدیم. وقتی مادرت گفت که بچه دختره تا وقتی بدنیا اومدی پکر بودم. یه جورایی ازت بدم میومد که رویاهامو ازم گرفتی. اما همین که برای بار اول بغلت کردمو بهم زل زدی مهرت بدجور به دلم نشست. شقایق تاج سره، گل سر سبد خونست. اما تو ته تغاری منی. عزیز دل بابایی. همه چیز بابایی.
اشکی که از چشمم سرازیر شده بود روی دست بابا افتاد.
بابا دستمو با دستای بزرگو قویش فشردو گفت: برای عشقت بجنگ شبنم. بابا پشتته. نمیذارم شکست بخوری.
دست آزادمو روی صورت بابا کشیدمو گفتم: بابایی چرا اصلاح نکردی؟
بابا لبخند زدو گفت: همین امروز بخاطر تو اینکارو می کنم فقط تو غصه نخور.
لبخند زدمو گفتم: غصه نمی خورم. من این جدایی رو پذیرفتمو باهاش کنار میام. زمان که بگذره حالم بهتر میشه. مطمئنم بابا.
- یعنی تسلیم میشی؟ نمی خوای بجنگی؟
- تسلیم میشم بابا. نمی جنگم.
و این شاید یکی از اشتباهات بزرگم بود.
زمان گذشت. تابستون تموم شد. پاییز با کلی تلاش و تحقیق از راه رسید. دانشگاه و مدرسه شروع شده بود و این یعنی فکر کردن بیخودی موقوف.
بعد از اون جریان بابا با عمو منصور دعواش شدو ما تقریبا قطع رابـ ـطه کردیم.
در ظاهر خوب شدمو فراموش کردم اما دردی که توی قلبم حس می کردم خوب شدنی نبود. خیلی دلم میخواست از اون محیط فرار کنم. دلم میخواست برم جایی که هیچ کدوم از خاطره هام برام تداعی نشن.
*************************************************************
آخرای آذرماه بود. دلم میخواست بعد از کلاس یکم قدم بزنم. ترم آخرم بودو باید برای پایان نامه خودمو آماده می کردم. به خونه زنگ زدمو به بهونه ی خرید کتاب گفتم که دیرتر برمی گردم.
هوای آخر پاییز خیلی دلچسبه. نه خیلی سرده و نه گرمه.
همینجوری که قدم میزدم صدای موبایلم بلند شدم. شماره ی بیژن بود.
بعد از دعوای بابا و عمو دوماهی میشد که دیگه هیچ تماسی نگرفته بود. می دونستم که نا امید شده.
از دیدن شمارش تعجب کردم. کلی زنگ خورد اما جواب ندادم. پیام داد: شبنم همین امروز باید حرف بزنیم. مهمه.
کنجکاو شدم و صد البته امیدوار. شاید قرار بود همه چی درست بشه.
با دست لرزون شمارشو گرفتم. بعد از یه بوق جواب داد. مثل قدیما برای جواب دادن به من مشتاق بود.
سعی کردم قوی و محکم حرف بزنم.
- سلام پسرعمو.
- سلام شبنم.
چقد دلم برای این صدای مردونه تنگ شده بود.
مکث کردم. صدام کرد: شبنم قطع کردی یا هستی؟
- هستم بیژن. گفتی باید حرف بزنیم.
- آره. الان کجایی؟
- نزدیک کتابفروشی روبروی دانشگاه.
- همونجا بمون. دارم میام پیشت.
نمی تونم خوشحالیمو تو اون لحظه توصیف کنم. تمام وجودم پر از خوشی شد.
رفتم تو کتابفروشی. یه گوشه ایستادمو تو شیشه ی در به خودم نگاه کردم. چقد صورتم بیرنگ و رو بود. ای کاش آرایش کرده بودم. دستی به مقنعم کشیدمو به تصویر خودم توی آینه لبخند زدم.
دستم می لرزید مثل یه دختر هجده ساله که قراره اولین خواستگارشو ببینه.
یه ربع منتظر بودم که گوشیم زنگ خورد. بیژن بود. گفت که برم در کتابفروشی.
ماشین قراضشو که دیدم دلم هری ریخت پایین. انگار این چند ماه از هم دور نبودیم. انگار هیچوقت از هم جدا نشده بودیم.
با لبخند به سمت ماشین رفتمو سوار شدم.
احساس کردم صورتش تکیده شد. چشماش بی حال بود. ته ریش داشتو موهاش به هم ریخته بودن.
بدون هیچ حرفی فقط نگاش کردم. اونم به من زل زد.
بعد چند دقیقه به خودم اومدم. سرمو پایین انداختمو گفتم: گفتی می خوای حرف بزنی. بگو.
آهی کشیدو گفت: شبنم، من...من...امشب...منظورم اینه که...
دلم گرفت. یه خبر بد در راهه.
با ترس گفتم: امشب چی بیژن؟
- امشب مراسم نامزدیمه.
احساس کردم نفسم بند اومده. نفس کم آوردم. حرارت از صورتم بیرون میزد.دستمو روی پیشونیم گذاشتمو با صدایی که برای خودمم آشنا نبود گفتم: مبارک باشه.
سکوت بینمونو صدای گریه ی مردونه ی بیژن شکست.
دلم میخواست داد بزنم: تو چرا گریه میکنی؟ من باید گریه کنم. من تنها موندم. من ضربه خوردم.
دستمو روی دستیگره ی در ماشین گذاشتمو درو باز کردم.
بیژن با چشمای گریون نگاهم کردو گفت: نرو. حرفم هنوز تموم نشده.
با بغض گفتم: حرفی نمونده. منم که تبریک گفتم. خوشبخت باشی.
با عصبانیت داد زد: چرا تسلیم شدی؟ چرا اینقد زود جا زدی؟ من خریت کردم تو چرا راحت از منو عشقم گذشتی؟ چرا تماسامو جواب نمی دادی؟ چرا..
وسط حرفش پریدمو گفتم: بیژن توروخدا اذیتم نکن. تو خواستی جدا شیم جدا شدیم. الانم خودت خواستی زن بگیری که گرفتی. منم از کسی گله ای ندارم. بذار برم بیژن. بذار به درد خودم بمیرم.
دستمو گرفتو گفت: من بدون تو میمیرم.
دستمو کشیدمو گفتم: آره، دیدم. میبینم که بدون من چقدر اذیتی. یه دفعه دیگه هم اینو گفتی و منم بهت گفتم بدون من هم به زندگیت ادامه میدی. الان داری گریه میکنی که از عذاب وجدانت کم شه؟ برو. خیالت راحت منو دیگه هیچوقت نمی بینی.
اینو گفتمو از ماشینش پیاده شدم.
فایده ای نداره، خیلی تمرین کردم. محاله بشه بیش از یه دقیقه به چیزی فک نکرد.
فقط یه دقیقه طول می کشه. ریلکس می کنمو به هیچی فکر نمی کردم اما بازم افکارم به مغزم هجوم میارن.
یه هفته فقط با حیوونام حرف زدم. به جز قفس حیوونا هم جای دیگه ای نمی رفتم. تنها مسیری که توش حرکت می کرد مسیر اتاقمو باغ وحشم بود.
مامان هر روز با گریه یه سینی غذا میذاشت دم در اتاقم.
حس بدی داشتم. انگار فریب خورده بودم. فریب از کسی که همیشه تنها همدمم بود. هر دشمنی رو میشه تحمل کرد الا دشمنی که قبلا دوست صمیمی بوده.
از روزی که از بیژن جدا شده بودم هر روز روزی سی، چهل دفعه ازش میس کال داشتم. پیاماشو نخونده پاک میکردم. چی از جونم میخواست؟ حالا که میخواست بره دیگه حرفی بینمون نمی مونه. اون راهشو انتخاب کرده بود. منم همینطور.
من هیچوقت تو زندگیم خودخواه نبودم. میدونستم زن عمو چقد دلش میخواد نوه داشته باشه. بیژن هم دلش بچه می خواست.
بیژن آسونترین راه به ذهنش رسید. جدایی ساده ترین راه حل برای مشکل ما بود.
شاید هم میخواستم بیژنو تنبیه کنم. اما من این جدایی رو قبول کردم. پا پس کشیدمو تسلیم تصمیم بیژن شدم.
بالاخره بعد از یه هفته بابا در اتاقمو زد. تو اون یه هفته بابا رو ندیده بودم. بابا در ظاهر بی احساسه اما در واقع تحمل غمگین دیدن منو نداره.
بابا در زدو صدام کرد: شبنم درو باز کن بابا. میخوام باهات حرف بزنم.
روی تختم نشستم. دلم برای بابا تنگ شده بود. بعد از یه مکث کوتاه رفتمو قفل درو باز کردم.
بابا صورتشو اصلاح نکرده بود. اولین بار بود که اینقد شلخته می دیدمش.
اومد تو اتاقو روی تختم نشست. روبروش ایستادمو سرمو پایین انداختم.
بابا گفت: ببین چه به روز خودت آوردی. شدی پوست و استخون. بشین یکم حرف بزنیم.
بابا دستمو گرفتو گفت: بعد از شقایق خیلی دلم میخواست خدا بهم یه پسر بده. اما خیلی طول کشید تا مامانت دوباره باردار بشه. وقتی تورو باردار بود مطمئن بودم که بچه پسره. کلی برات لباس خریدم. حتی اسمم برات انتخاب کرد. شریف، دلم میخواست اسمتو بذارم شریف. توی ذهنم کلی با پسرم نشستیمو مردونه حرف زدیم. وقتی مادرت گفت که بچه دختره تا وقتی بدنیا اومدی پکر بودم. یه جورایی ازت بدم میومد که رویاهامو ازم گرفتی. اما همین که برای بار اول بغلت کردمو بهم زل زدی مهرت بدجور به دلم نشست. شقایق تاج سره، گل سر سبد خونست. اما تو ته تغاری منی. عزیز دل بابایی. همه چیز بابایی.
اشکی که از چشمم سرازیر شده بود روی دست بابا افتاد.
بابا دستمو با دستای بزرگو قویش فشردو گفت: برای عشقت بجنگ شبنم. بابا پشتته. نمیذارم شکست بخوری.
دست آزادمو روی صورت بابا کشیدمو گفتم: بابایی چرا اصلاح نکردی؟
بابا لبخند زدو گفت: همین امروز بخاطر تو اینکارو می کنم فقط تو غصه نخور.
لبخند زدمو گفتم: غصه نمی خورم. من این جدایی رو پذیرفتمو باهاش کنار میام. زمان که بگذره حالم بهتر میشه. مطمئنم بابا.
- یعنی تسلیم میشی؟ نمی خوای بجنگی؟
- تسلیم میشم بابا. نمی جنگم.
و این شاید یکی از اشتباهات بزرگم بود.
زمان گذشت. تابستون تموم شد. پاییز با کلی تلاش و تحقیق از راه رسید. دانشگاه و مدرسه شروع شده بود و این یعنی فکر کردن بیخودی موقوف.
بعد از اون جریان بابا با عمو منصور دعواش شدو ما تقریبا قطع رابـ ـطه کردیم.
در ظاهر خوب شدمو فراموش کردم اما دردی که توی قلبم حس می کردم خوب شدنی نبود. خیلی دلم میخواست از اون محیط فرار کنم. دلم میخواست برم جایی که هیچ کدوم از خاطره هام برام تداعی نشن.
*************************************************************
آخرای آذرماه بود. دلم میخواست بعد از کلاس یکم قدم بزنم. ترم آخرم بودو باید برای پایان نامه خودمو آماده می کردم. به خونه زنگ زدمو به بهونه ی خرید کتاب گفتم که دیرتر برمی گردم.
هوای آخر پاییز خیلی دلچسبه. نه خیلی سرده و نه گرمه.
همینجوری که قدم میزدم صدای موبایلم بلند شدم. شماره ی بیژن بود.
بعد از دعوای بابا و عمو دوماهی میشد که دیگه هیچ تماسی نگرفته بود. می دونستم که نا امید شده.
از دیدن شمارش تعجب کردم. کلی زنگ خورد اما جواب ندادم. پیام داد: شبنم همین امروز باید حرف بزنیم. مهمه.
کنجکاو شدم و صد البته امیدوار. شاید قرار بود همه چی درست بشه.
با دست لرزون شمارشو گرفتم. بعد از یه بوق جواب داد. مثل قدیما برای جواب دادن به من مشتاق بود.
سعی کردم قوی و محکم حرف بزنم.
- سلام پسرعمو.
- سلام شبنم.
چقد دلم برای این صدای مردونه تنگ شده بود.
مکث کردم. صدام کرد: شبنم قطع کردی یا هستی؟
- هستم بیژن. گفتی باید حرف بزنیم.
- آره. الان کجایی؟
- نزدیک کتابفروشی روبروی دانشگاه.
- همونجا بمون. دارم میام پیشت.
نمی تونم خوشحالیمو تو اون لحظه توصیف کنم. تمام وجودم پر از خوشی شد.
رفتم تو کتابفروشی. یه گوشه ایستادمو تو شیشه ی در به خودم نگاه کردم. چقد صورتم بیرنگ و رو بود. ای کاش آرایش کرده بودم. دستی به مقنعم کشیدمو به تصویر خودم توی آینه لبخند زدم.
دستم می لرزید مثل یه دختر هجده ساله که قراره اولین خواستگارشو ببینه.
یه ربع منتظر بودم که گوشیم زنگ خورد. بیژن بود. گفت که برم در کتابفروشی.
ماشین قراضشو که دیدم دلم هری ریخت پایین. انگار این چند ماه از هم دور نبودیم. انگار هیچوقت از هم جدا نشده بودیم.
با لبخند به سمت ماشین رفتمو سوار شدم.
احساس کردم صورتش تکیده شد. چشماش بی حال بود. ته ریش داشتو موهاش به هم ریخته بودن.
بدون هیچ حرفی فقط نگاش کردم. اونم به من زل زد.
بعد چند دقیقه به خودم اومدم. سرمو پایین انداختمو گفتم: گفتی می خوای حرف بزنی. بگو.
آهی کشیدو گفت: شبنم، من...من...امشب...منظورم اینه که...
دلم گرفت. یه خبر بد در راهه.
با ترس گفتم: امشب چی بیژن؟
- امشب مراسم نامزدیمه.
احساس کردم نفسم بند اومده. نفس کم آوردم. حرارت از صورتم بیرون میزد.دستمو روی پیشونیم گذاشتمو با صدایی که برای خودمم آشنا نبود گفتم: مبارک باشه.
سکوت بینمونو صدای گریه ی مردونه ی بیژن شکست.
دلم میخواست داد بزنم: تو چرا گریه میکنی؟ من باید گریه کنم. من تنها موندم. من ضربه خوردم.
دستمو روی دستیگره ی در ماشین گذاشتمو درو باز کردم.
بیژن با چشمای گریون نگاهم کردو گفت: نرو. حرفم هنوز تموم نشده.
با بغض گفتم: حرفی نمونده. منم که تبریک گفتم. خوشبخت باشی.
با عصبانیت داد زد: چرا تسلیم شدی؟ چرا اینقد زود جا زدی؟ من خریت کردم تو چرا راحت از منو عشقم گذشتی؟ چرا تماسامو جواب نمی دادی؟ چرا..
وسط حرفش پریدمو گفتم: بیژن توروخدا اذیتم نکن. تو خواستی جدا شیم جدا شدیم. الانم خودت خواستی زن بگیری که گرفتی. منم از کسی گله ای ندارم. بذار برم بیژن. بذار به درد خودم بمیرم.
دستمو گرفتو گفت: من بدون تو میمیرم.
دستمو کشیدمو گفتم: آره، دیدم. میبینم که بدون من چقدر اذیتی. یه دفعه دیگه هم اینو گفتی و منم بهت گفتم بدون من هم به زندگیت ادامه میدی. الان داری گریه میکنی که از عذاب وجدانت کم شه؟ برو. خیالت راحت منو دیگه هیچوقت نمی بینی.
اینو گفتمو از ماشینش پیاده شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: