کامل شده رمان بوی خاک باران خورده | پریسا اسدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریسا اسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/11
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
20,191
امتیاز
673
محل سکونت
دیار تنهایی
پشت سرش بودم؛ ولی از اینجا هم نگاه حیرت‌زده‌ش رو که تو صورت مهراد دوخته شده بود حس کردم. مونا برای عوض‌کردن بحث، سریع عکس‌العمل نشون داد و با صدازدن بابا، باعث شد نگاه حیرت‌زده‌ش از صورت مهراد گرفته بشه و به مونا نگاه کنه.
مونا: بیا بریم تو عزیزم، چیزی نشده. خودتو ناراحت نکن.
صدای پوزخند دوباره‌ی مهراد، همه‌ی نگاه‌ها رو به‌سمت اون کشوند.
مهراد: که چیزی نشده، آره؟ تویی که تا چند لحظه پیش از حرومی‌بودن خواهر من حرف می‌زدی، حالا میگی چیزی نشده؟
بابا حیرت‌زده پرسید:
- خواهرت؟!
مهراد: آره آقای سعادتی، خواهرم! من، مهراد گمشده‌ی مادرمم، همون زنی که با تهمت‌هات لهش کردی. همون مادری که به‌خاطر زندگی پسرش حاضر شد هر ناسزایی رو تحمل کنه و دم نزنه. این زنی که الان کنارته و داره دم از هیچی‌ نشدن می‌زنه، بهت گفته چه‌جوری با حرف‌هاش مادر عزیزمو نالون و گریون کرده؟ بهت گفته مادرم به‌خاطر نجات زندگی من حاضر شد ازت طلاق بگیره و انگ خــ ـیانـت‌زدنتو تحمل کنه چون جون پسرش تو دست‌های این زنیکه اسیر بود؟
نگاهم لحظه‌ای از صورت بابا کنار نمی‌رفت. با شنیدن حرف‌های مهراد هم رنگ تعجب هم خشم تو چشم‌هاش نشست و صورتش از عصبانیت به سرخی زد.
بابا: دروغه! تو پسره‌ی احمق داری لاف می‌زنی. زن من همچین کاری نمی‌کنه!
مهراد با تأسف سری تکون داد و با اشاره به من گفت:
- از توی مثلاً پدر چه انتظاری میشه داشت که دختر خودتو جلوی صدتا غریبه خوار و خفیف کردی. انتظار ندارم حرف‌هامو باور کنی؛ تویی که حتی زنتو به جرم خــ ـیانـت از خونه‌ت بیرون کردی و بچه‌شو ح*ر*و*م*ز*ا*د*ه خطاب کردی. خجالت می‌کشم به عالم و آدم بگم تو پدرمی!
بابا با خشم نگاهش کرد و خواست به‌طرفش حمله کنه که جلوش قرار گرفتم و با خشم به عقب هلش دادم.
- نمی‌دونم مامان در تو چی دیده بود که حتی اجازه نمی‌داد بهت توهین یا اهانتی بکنیم! اما تویی که همه ما رو با حرف‌ها و کارات به بدترین نحو خرد کردی، لایق بدترین توهین‌هایی. تو مادر منو جوون‌مرگ کردی. تو آرزو‌های من بچه رو تو همون بچگی با کارات نقش برآب کردی. تو دست حمایتت رو از رو سر منی که از خون خودت بودم کشیدی و سیلی بی‌رحمانه‌ت رو نثار صورتم کردی. آهای نادر سعادتی! به ولله که دلم نمیاد با این اسم خطابت کنم و کلمه‌ی پرمهر پدر رو ازت دریغ کنم؛ ولی تو لایق شنیدن نام پدر نیستی!
از عصبانیت دست‌هام می لرزید و هرلحظه ممکن بود زانوهام
تحمل وزنم رو نداشته باشه و روی زمین سقوط کنم. مهراد خودش رو بهم رسوند و دستم رو توی دستش گرفت.
- آروم باش خواهری.
- نه داداش، بذار بگم و بار سنگین این حرف‌ها رو از رو دوشم بردارم.
دستم رو جلو صورت بابا تکون دادم.
- همون روزی که منو از خونه‌ت روندی و گفتی برم دلیل نبودنتو از مادرم بپرسم، رفتم؛ رفتم و همه‌جای خونه رو گشتم تا اینکه دفتر خاطراتشو پیدا کردم. همه‌ش از تو نوشته بود؛ از تو و عشقت! می‌دونی کجای حرف‌هاش درد داشت؟ اونجایی که با گریه تهمت‌هایی که بهش زده بودی رو نوشته بود. تو به مادر پاک و معصوم من شک کردی؛ اما یه بارم به این زنی که کنارته شک نکردی. ازت گله دارم بابا.
دستم
روی قلبم مشت شد.
مهراد: بسه دیگه مهربانو، حالت خوب نیست خواهری.
سقوط کرد. سقوطش رو با چشم‌هام دیدم. پدری که تا دیروز جلوم قد علم می‌کرد و بهم انگ ح*ر*و*م*ز*ا*د*گ*ی می‌چسبوند، جلوی چشم‌هام سقوط کرد و روی زمین افتاد.
با صدای جیغ مونا، چشم از سقوط دردناک پدرم گرفتم و از هوش رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    چشم‌هام رو که باز کردم، توی اتاق خودم بودم. نگاهی به دور و اطراف انداختم. صدای تق و توقی از آشپزخونه می‌اومد. بی‌حال از روی تخت بلند شدم و پتو رو کنار زدم. نمی‌دونم چندساعت و چند دقیقه بود که بیهوش بودم. از پشت سر، مهراد رو دیدم که داشت ناهار درست می‌کرد. با یاد‌آوری اتفاقات صبح، دل‌شوره به جونم افتاد و با شتاب به‌سمت مهراد رفتم. ترسید و دستش رو روی قلبش گذاشت.
    - ترسوندیم دختر! خدا رو شکر بالاخره به‌هوش اومدی.
    - مهراد، بابا چی شد؟
    پوف کلافه‌ای کشید و درحالی‌که دست چپش رو روی صورتش می‌کشید، گفت:
    - هیچی. بردنش بیمارستان.
    - بیمارستان؟ مگه چقدر حالش وخیم بود؟ الان حالش چطوره؟
    - نمی‌دونم مهربانو. تو بیهوش شدی آوردمت خونه. دیگه نمی‌دونم چه بلایی سر نادر سعادتی اومد.
    ناباور نگاهش کردم.
    - هیچ می‌دونی چی میگی مهراد؟ اون مرد بابای ماست! چه‌جوری تونستی اونجا ولش کنی و منو بیاری خونه؟
    خندید.
    - چه بابایی دختر؟ اون کی برای ما پدری کرده؟ گیریم من به کنار، من نبودم که پدری کنه. تویی که دخترشی، چطور تونسته ازت بگذره؟ اصلاً چطور تونسته زنی رو که یه زمانی دم از عاشق‌بودنش می‌زد رها کنه؟ تو می‌خوای من دلم برای این پدر بسوزه؟ متأسفم خواهرم. من مثل تو دل‌سوز نیستم.
    - مهراد! باورم نمیشه این تو باشی و این حرف‌ها رو بزنی.
    دستش رو توی موهاش فرو برد و کلافه کشید.
    - آره این من نیستم! این من جدید حاصل دست‌رنج اتفاقات چند ساعت پیشه. اون مرد همه‌ی باور‌های منو نابود کرد. فکر می‌کردم اگه منو ببینه، با شباهتی که بهش دارم حتما آغـ*ـوش پدرانه‌ش رو به روم باز می‌کنه؛ اما اون اون‌قدر بد شده که با وجود این همه شباهت بازم منو نادیده گرفت و حرف‌هامو باور نکرد.
    پوزخندی روی لب‌هام نشست.
    - تو چه می‌دونی؟ تویی که فقط یه بار باهاش رو در رو شدی و فقط کمی از توهین‌هاشو شنیدی، از قلب من از همه‌جا درمونده چه می‌دونی؟ وقتی توی پاریس بودم، شیرین بهم خبر داد که بابا رفته در خونه‌شون و دربه‌در دنبال من می‌گرده تا اسمشو از شناسنامه‌م برداره و من بی‌پدر و دوباره بی‌پدر کنه. داداش، به ولله من بدترین دردامو از این مرد کشیدم؛ اما نمی‌تونم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم. این خونی که توی رگ‌هام می‌جوشه، خون اونه و این خون نمی‌ذاره از اون مرد افتاده توی گوشه‌ی بیمارستان غافل بشم. اصلاً خون به کنار، حرمت مادرم نمی‌ذاره. به‌خاطر مامان هم که شده باید پیشش باشیم. منو ببر بیمارستان داداش.
    چشم‌هاش تک به تک اعضای صورتم رو می‌کاوید. نزدیکم شد و از بازو‌هام گرفت و توی آغـ*ـوشش فرو رفتم. دستش پشت کـمرم سفت شد و لـب‌هاش شقیقه‌م رو برای بـ*ـوسیدن نشونه گرفت.
    - گاهی وقت‌ها بدجور دلم هوای مامانو می‌کنه و برای ندیدنش، برای نداشتنش غصه می‌خورم؛ اما تو رو که می‌بینم، می‌فهمم مامان یه نمونه از خودشو برام به یادگار گذاشته. تویی که عطر و بوی مادرمو داری. منی که حتی بوی تنشو استشمام نکردمم، این بوی مادرانه رو خوب حس می‌کنم. ممنونم از اینکه هستی و هرلحظه به جای مادر نداشته‌م، برام مادری می‌کنی.
    لبخند پرمهری روی لب‌هام نشست. از آغـ*ّـوشش بیرون اومدم و با مهربونی بـ*ـوسه‌ای روی صورتش کاشتم.
    - من ممنونم از اینکه هستی داداش. از اینکه پشتیبانمی و همه‌جا هوامو داری.
    سرم رو کمی کج کردم و به چشم‌های پراشکش خیره شدم و با ملتمسانه‌ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم، گفتم:
    - حالا منو می‌بری بیمارستان داداش؟
    تک‌خنده‌ای کرد و سرش رو تکون داد.
    با ذوق توی اتاق پریدم و بعد پوشیدن لباسم همراه مهراد از خونه خارج شدیم.
    ***
    وارد راهروی بیمارستان که شدیم، چشمم به مونا افتاد که هانا رو بـغل کرده بود و نگاهش به در اتاقی دوخته شده بود.
    سرش رو برگردوند و متوجه اومدن ما شد. با خشم هانا رو کنار زد و به‌سمت من هجوم آورد.
    - دختره‌ی چشم سفید! به چه رویی باز اومدی اینجا؟ می‌خوای مردنشو ببینی؟ تو که تا مرز سکته‌کردن بردیش و با خیال راحت رفتی تو خونه‌ت. خجالت نمی‌کشی باز اومدی اینجا؟ می‌خوای بچه‌مو بی‌پدر و یتیم کنی؟
    مهراد جلوش رو گرفت و اخطارگونه با صدایی که از زور عصبانیت می‌لرزید، گفت:
    - احترام خودتو نگه دار! هرچند که دیگه احترامی نمونده و تو لایق محترم‌بودن نیستی؛ ولی حق نداری خواهرمو بابت طمع‌کاری خودت و احمق‌بودن شوهرت مقصر بدونی. حال الان اون مرد تقصیر خودش و بی‌فکری‌های خودشه. اگه اون زمان چشم و گوششو باز می‌کرد و به هرکس و ناکسی اعتماد نمی‌کرد، الان حال و روزش این نبود.
    مونا دست مهراد و از دور بازو‌هاش کنار زد و روی زمین نشست. لبه‌ی مانتوم رو توی دستش گرفت و با حالت ملتمسی نگاهم کرد.
    هق‌هق گریه‌هاش ذره‌ای دلم رو به رحم نیاورد. با همون صدای پربغض رو بهم گفت:
    - تو رو خدا، تو رو به حرمت مادرت، بچه‌مو بی‌پدر نکن. به اون دختر کوچولو رحم کن. اون خواهرته!
    نا‌باور نگاهش کردم و درحالی‌که هانای نشسته روی میز رو نشون می‌دادم، گفتم:
    - خواهرم؟ الان که تو مرز نابودی هستی، دختر خودتو به ریش من می‌بندی و میگی خواهرت؟ ببین به کجا رسیدی که دختری رو که تا دیروز ح*ر*و*م*ی خطاب می‌کردی الان خواهر دخترت خطاب می‌کنی و انتظار داری مثل احمق‌ها ببخشتت و دخترتو توی آغـ*ـوشش بگیره و خواهرم، خواهرم کنه. تو احمق‌تر از منی زن! چطور پیش خودت فکر کردی با دو قطره اشک و التماست، چشم روی همه‌ی عذاب‌هایی که مادرم کشید می‌بندم و می‌بخشمت؟ سخت در اشتباهی. مگه وقتی مادرم بهت التماس می‌کرد و ازت می‌خواست بهش رحم کنی و دست از سر زندگیش برداری، تو بهش رحم کردی؟ حالا من چرا باید بهت رحم کنم و دلم برات بسوزه. پاشو برو پیش دخترت. تو باید بابت اون‌همه عذاب مادرم، تقاص پس بدی.
    خودم رو عقب کشیدم و دستش از لبه‌ی مانتوم جدا شد و روی زمین افتاد.
    همراه مهراد روی صندلی انتظار نشستیم و نگاهم رو به در اتاق دوختم. مونا از روی زمین بلند شد و بی‌حال به‌طرف دخترش رفت و کنارش نشست و سرش رو بازم توی آغـ*ـوشش گرفت. درحالی‌که دلم از درون براش می‌سوخت و داد می‌زد ببخشمش؛ ولی من همچنان موضع خودم رو حفظ کرده بودم و می‌خواستم حقیرشدنش رو با چشم‌هام ببینم.
    نمی‌دونم چند دقیقه بود که نشسته بودیم. با خروج پرستاری از اتاق مونا به‌طرفش دوید و جویای حال شوهرش شد. پرستار نگاهش رو بینمون چرخوند و گفت:
    - مهربانو کدوم یکی‌تونه؟ مریض می‌خواد اونو ببینه.
    با تعجب نگاهی به پرستار انداختم و دست گرم مهراد روی دستم نشست.
    - پاشو برو عزیزم، وقتشه که هم خودت آروم بشی هم اون.
    از روی صندلی بلند شدم و جلوی چشم‌های سرخ‌شده‌ی مونا، به‌سمت اتاق حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    در اتاق رو باز کردم و داخلش شدم. ماسکی روی صورتش جا خوش کرده بود و چشم‌های بی‌رمقش رو بهم دوخته بود. آروم‌آروم قدم برداشتم و کنار تختش ایستادم. زبونم برای ادای سلام نمی‌چرخید. صندلی رو از کنار تخت به طرف خودم کشیدم و روش نشستم. نگاهم رو بهش دوختم، شاید تو این چند ساعت پیر‌تر شده بود یا من اشتباه می‌دیدم. سلامی زیر لب گفتم و سرم رو پایین انداختم. دستش برای برداشتن ماسک سمت صورتش رفت و ماسک رو از روی صورتش کنار زد.
    - سلام باباجان!
    طوری سرم رو بلند کردم که استخون‌های گردنم ترق و ترق صدا دادن. با چشم‌هایی که تعجب توشون پیدا بود بهش نگاه کردم. نگاه حیرت‌زده‌م رو دید و با لحن غمگینی گفت:
    - می‌دونم حق ندارم این‌جوری خطابت کنم؛ اما من پیرمرد رو می‌بخشی؟ بهم یه فرصت دوباره میدی؟
    هیچی نگفتم. شاید دلم می‌خواست دلخوریم رو از نگاهم بخونه و از این حرف‌هایی که می‌زنه دست بکشه. به‌زور خودم رو نگه داشته بودم تا سرش هوار نکشم و همه دق‌و‌دلی بیست و چندسالم رو سرش خالی نکنم.
    وقتی دید حرفی نمی‌زنم، آهی کشید و درحالی‌که به دیوار رو‌به‌روش خیره شده بود گفت:
    - شرمنده‌شم. شرمنده‌ی بزرگی و پاکیش. شرمنده روی ماهش که هیچ‌وقت زبون به ناسزاگفتن باز نکرد. من خیلی احمق بودم، تعصب و غیرت بیخودی‌ای که داشتم چشم‌هامو کور کرده بود.
    باز نگاهم کرد.
    - من جونمو برای مادرت می‌دادم مهربانو! اون‌قدر دوستش داشتم که به‌خاطرش حاضر شدم قید مادرمو بزنم؛ اما نمی‌دونم چی شد و چه‌جوری شیطون گولم زد. با دیدن اون عکس‌ها یه‌مرتبه به جنون رسیدم. روم پیشش سیاهه. اون زن همیشه با خوبیش منو شرمنده و مدیون خودش کرد.
    شاید صدام قطع شده بود یا شایدم زبونم تو حلقم گیر کرده بود. هرچی که بود، قادر نبودم هیچ کلمه‌ای ادا کنم.
    سرفه‌ی کوتاهی کرد و نگاهم رو سمت خودش کشوند.
    - میشه دفتر خاطراتشو بدی بخونم؟
    تو دلم پوزخندی زدم. پس هنوزم
    حرف‌هامون رو باور نکرده بود. دستم سمت کیفم رفت و دفتر رو بیرون کشیدم.
    - اتفاقا برات آوردمش. می‌ذارم اینجا، هروقت خواستی بخونش.
    مهربون نگاهم کرد.
    - میشه تو برام بخونی؟
    نا‌باور
    بهش زل زدم. چه‌جوری یه آدم می‌تونه تو عرض چند ساعت عوض بشه!
    - چرا خودت نمی‌خونی؟
    - تو خیلی شبیه مادرتی مهربانو! هم صورتت، هم صدات. شاید به‌خاطر شباهتی که داشتین ازت فرار می‌کردم. چون همیشه در تو سارا رو می‌دیدم. می‌خوام تو بخونی تا حس کنم سارا پیشمه و خودش اون حرف‌ها رو بهم می‌زنه.
    چشم‌هام رو روی هم فشار دادم. نمی‌دونم چرا همیشه در مقابل این مرد کوتاه می‌اومدم. شاید به‌خاطر احترامی که نام «پدر» داشت.
    - همه‌شو بخونم طول می‌کشه. می‌خوام آخراشو بخونم.
    خیره تو صورتم پلک زد و با حرفم موافقت کرد.
    دفتر رو توی دستم فشردم و با ورق‌زدنش به صفحات آخرش رسیدم. نگاهم که دوباره به اون نوشته‌ها افتاد، بغض راه خودش رو پیدا کرد و توی گلوم نشست.
    با هرکلمه‌ای که خوندم، هر سطری رو که گذروندم، حرکات مرد کناریم بی‌صدا‌تر شد. صدای نفس‌هاش دیگه نمی‌اومد! بعد خوندن جمله‌ی آخر و خداحافظی مادرم، نگاهم رو بالا کشیدم و به صورت مرد خوابیده روی تخت نگاه کردم. چشم‌هاش بارونی بود. اشک‌هایی که مثل بارون بهاری نم نمک می‌ریخت و گونه‌هاش رو خیس می‌کرد، خبر از حال خرابش می‌داد. پدرم برای دومین بار جلوی چشم‌هام سقوط کرد. این‌دفعه زمین‌خوردن نبود، این‌دفعه اشک بود که نشون از سقوط درونش می‌داد.
    زبونم چرخید و کلمه‌ای ادا کردم:
    - بابا!
    اشک‌آلود به صورتم نگاه کرد و پلکی زد. با پلک‌زدنش حجم عظیم اشک‌های خونه‌کرده پشت پلکش شکست و مثل سیل روانه‌ی صورتش شد.
    - جان بابا! دلم براش تنگ شده مهربانو. دلم برای سارایی که با وجودش همه غم‌هامو فراموش می‌کردم تنگ شده.
    هق‌هق مردونه‌ش توی فضای خالی اتاق پیچید و دل رنجورم رو به درد آورد. شاید تنها کاری که می‌تونستم براش بکنم، سکوت بود و سکوت... .
    گریه می‌کرد و میون کلمات نا‌مفهومش اسم مامان رو صدا می‌کرد. دیدن این صحنه برخلاف تصورم خیلی عذاب‌آور بود.
    بلند شدم و به‌طرف در اتاق حرکت کنم. با صداش میون راه متوقف شدم و به صدای پربغضش گوش سپردم.
    - منو ببخش دخترم! ببخش که برات پدری نکردم. ببخش که نامرد بودم و جگرگوشه خودمو از خودم روندم!
    طاقت دیدن صورتش رو نداشتم؛ درحالی‌که پشتم بهش بود، گفتم:
    - از مادرم طلب بخشش کن. من خیلی وقته که بخشیدمت بابا!
    بدون اینکه منتظر جوابش باشم، در رو باز کردم و بیرون رفتم.
    در مقابل چشم‌های حیرت‌زده‌ی مونا، راهم رو به‌سمت خروجی بیمارستان کج کردم. صدای قدم‌های مهراد پشت سرم می‌اومد. خودش رو بهم رسوند و دستم رو گرفت. به صورتش نگاه کردم که لبخندی روی لب‌هاش نشوند و لب زد:
    - تبریک میگم بهت، بابت پیروزیت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    - مهربانو مطمئنی همه‌چی حاضره؟
    خنده‌ی از ته دلی کردم و دستم رو روی شونه‌ش کوبیدم.
    - چته مهراد؟ انگار تو بیش‌تر از من استرس داری!
    نگاهش رو دور و اطراف خونه چرخوند و دوباره بی‌توجه به حرفم گفت:
    - به‌نظرت اینجا برای همه‌مون مناسبه؟

    نه این پسر اصلاً حالش خوش نبود! از دیشب که رامیار زنگ زد و گفت: «فردا عصر اونجاییم.» دل تو دل مهراد نیست. گلدون سفیدرنگ سفالی رو روی میز گذاشتم و گفتم:
    - آره بابا. استرس چیو داری تو؟
    دستش رو روی پیشونیش گذاشت و روی مبل لم داد.
    - می‌خوام همه‌چی مرتب باشه. احساس راحتی بکنن. درسته دایی با گرفتن من از مادرم ظلم بزرگی درحقش کرده؛ اما مثل یه پدر واقعی برای بزرگ‌شدنم زحمت کشیده. منو تا اینجا رسونده. همه موقعیت هایی که الان دارمو مدیون دایی‌ام.
    لبخندی روی لبم نشوندم و کنارش روی مبل جا گرفتم.
    - می‌بینی مامان چه اسم‌های خوبی برامون انتخاب کرده؟ می‌دونسته که مهر و محبت خودش رو به ارث می‌بریم. اسمی انتخاب کرده که نشانگر عواطف درونیمون باشه. تو به من میگی مهربونم؛ ولی خودت صدبرابر مهربون‌تر از منی! شاید احساسات ظریف و لطیف زنونه من تو این مهربونیت ذاتیم دخیل باشه؛ ولی مرد که می‌تونه احساساتشو کنترل کنه و بروز نده. اگه یه مهربونی کوچیک از خودش نشون بده، یه دنیا رو شگفت‌زده می‌کنه.

    با حرف‌هام تو خلصه‌ی خاصی فرو رفته بود و ذوق می‌کرد. چشم‌غره‌ای رفتم و گفتم:
    - الانم ناز نکن. پاشو بیا تو درست‌کردن شام کمکم کن.
    متعجب دستش رو سمت خودش گرفت و گفت:
    - من؟!
    - نه عمه‌م! معلومه که تو.
    - بابا دست شما درد نکنه. یه ساعت از وجنات مرد‌ها گفتی و ازمون تعریف کردی. الان با این کارت می‌خوای ابهت مردونه‌م رو زیر سؤال ببری؟
    با چشم‌های از حدقه بیرون‌زده نگاهش کردم.
    - خوبه همین الان گفتم اگه یه مرد از خودش مهربونی نشون بده دنیا رو شگفت‌زده می‌کنه. به جای این حرفت باید پا بشی قبل از من بری آشپزخونه و مهربونی مـردونه‌ت رو نشون بدی.
    - اوه، نه بابا. من اگه نخوام مهربون باشم باید کی رو ببینم؟
    بالشت رو کوبیدم تو صورتش و گفتم:
    - پاشو مهراد، این ادا و اطوارا چیه؟
    با خنده از جاش بلند شد و درحالی‌که سمت آشپزخونه می‌رفت، با صدای بلندی گفت:
    - حداقل کار آسون بده بهم تا از پسش بربیام.
    ***
    جلوی آینه شالم رو مرتب کردم و کیف دستیم رو از روی میز برداشتم. مهراد توی هال منتظرم بود. با دیدنم سوتی کشید و گفت:
    - اوه، یار می‌آید، دلبر و دلدار می‌آید.

    با خجالت سرم رو پایین انداختم و از کنارش رد شدم. برای دیدن رامیار بعد دو هفته وجودم پر می‌کشید. به قول مهراد «یار می‌آید» چه حس خوبیه که یکی دوست داشته باشه و تو هم دوستش داشته باشی. گاهی وقت‌ها دلم از اینکه کسی دوستم نداره، می‌گرفت و افسرده می‌شدم؛ اما حال الانم رو که می‌بینم، می‌فهمم هرچیزی زمانی داره. خدا با حکمت خودش تقدیرت رو رقم می‌زنه و عشق زندگیت رو سر راهت قرار میده. دسته‌گلی رو که به سلیقه‌ی مهراد سفارش داده بودیم توی دستم گرفته بودم. بی‌قرار اومدنش بودم. گاهی روی پنجه‌ی پا‌هام بلند می‌شدم و به پشت شیشه‌ای که قدم برای دیدنش یاری نمی‌کرد، گردن دراز می‌کردم و سرک می‌کشیدم. برای چندمین بار کارم رو تکرار کردم تا اینکه...
    اومد، اومد و لبخند رو مهمون لب‌هام کرد. نگاهم به دایی افتاد، چقدر پیر و رنجور‌تر شده بود. در عرض یه ماهی که ندیده بودمش، چقدر چشم‌هاش غمگین‌تر شده بود. رامیار بازوی پدرش رو ول کرد و مهراد رو به آغـ*ـوش کشید. مهراد دستی به پشتش زد و به دایی نگاه کرد. چشم‌های رامیار از دیدنم برقی زد. دسته‌ی چمدونش رو ول کرد و به‌طرفم اومد. پا‌هاش بین راه با شنیدن حرف مهراد خشک شد و نگاه حیرت‌زده‌ش به من دوخته شد.

    - خوش اومدی دایی!
    انتظار نداشت مهراد دوباره به پدرش احترام بذاره و دایی خطابش کنه. لبخندی زدم و دستش رو توی دستم گرفتم.
    - خوش اومدی، آقای عشق!
    تعجب صورتش در لحظه‌ای پر کشید و لبخند جذابش روی صورتش نشست.
    - سلام دردونه‌ی قلبم.
    خواست بـغلم کنه که دستم رو جلو بردم و مانعش شدم. با اشاره به دایی گفتم:
    - هم اینجا ایرانه هم جلوی دایی زشته.
    درعوض دستش رو رها نکردم و همراه خودم به طرف دایی و مهراد کشوندمش.
    - سلام دایی، خوش اومدین.
    دایی که بـغل مهراد بود، با شنیدن صدام ازش جدا شد و درحالی‌که با لبخند مهربون روی صورتش نگاهم می‌کرد، گفت:
    - سلام عزیز دلم، بیا بـغل داییت ببینم.

    بعد بـغل‌کردن دایی، عزم رفتن کردیم و مهراد چمدون‌ها رو به صندوق ماشین منتقل کرد. دایی صندلی جلو جا گرفت و من و رامیار کنار هم روی صندلی‌های پشت نشستیم. سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و گفتم:
    - دلم برات تنگ شده بود.
    بـ*ـوسه‌ای روی سرم کاشت و گفت:
    - منم همین‌طور خانمم.
    ***

    سه روزی از اومدن دایی اینا می‌گذشت. تو این مدت اتاق مهراد اتاق دایی شده بود تا زمانی که به خونه‌ی قدیمی خودشون برن.
    مهراد هرچی اصرار کرد اون خونه رو بفروشن و یه خونه‌ی بزرگ بخرن، دایی قبول نکرد و با گفتن «اون خونه برام پر از خاطراته جوونیمه» به اصرار‌های مهراد خاتمه داد. توی آشپزخونه مشغول درست‌کردن کیک خونگی بودم. با شنیدن صدای در، دستکش‌ها رو از دستم بیرون کشیدم و به‌سمت در رفتم. با بازشدن در، چهره‌ی بشاش و خندون بابا جلوی روم نمایان شد.

    - بابا!
    - جانم دخترم؟ اجازه میدی بیام تو؟ کلی حرف دارم باهات.
    از جلوی در کنار رفتم. بابا با دیدن دایی روی مبل، سرجاش خشکش زد و ناباور اسمش رو زمزمه کرد:
    - سهیل!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    دایی با شرمندگی از جاش بلند شد و سرش رو به زیر انداخت. نگاه خصمانه‌ی بابا، صورتش رو نشونه گرفت. در‌حالی‌که دستش رو مشت کرده بود، قدمی به‌سمت دایی برداشت. بی‌شک می‌خواست اون مشت رو تو صورت دایی فرود بیاره.
    مهراد که با شنیدن صدای در از اتاق بیرون اومده بود، نزدیک بابا شد و از هرنوع حمله‌ای به سمت دایی جلوگیری کرد. دستش رو روی بازوی بابا گذاشت و به طرف مبل رو‌به‌روی دایی هدایتش کرد و گفت:
    - خوش اومدی بابا!
    اون چند روزی که بابا بیمارستان بود، رابـ ـطه‌ی مهراد هم باهاش خوب شده بود. بابا با نشون‌دادن یه قطره از مهربونیش اون همه کینه و کدورت رو از بین بـرده بود.
    بابا روی مبل جا گرفت و از مهراد تشکر کرد. همچنان اخم‌هاش درهم بود و دایی رو با چشم‌های سرخ‌شده‌ش، نشونه گرفته بود.
    - راه گم کردی سهیل! فکر نمی‌کردم از اون لونه موشت دل بکنی و بار دیگه اینجا ببینمت.
    کاش بابا ملاحظه‌ی قلب بیمار دایی رو می‌کرد و بیشتر از این با تیکه کلامش، نمی‌رنجوندش.
    دایی نفسش رو با آه بیرون فرستاد و خطاب به بابا گفت:
    - زمان همه‌چیو عوض می‌کنه نادر! من اون آدمی که سال‌ها پیش دیدی نیستم.
    به خودش اشاره‌ای کرد.
    - می‌بینی که دیگه پیر شدم. از اون سهیل سرزنده و شاد دیگه خبری نیست.
    زهر کلام بابا دوباره دایی رو نشونه گرفت:
    - آره دیگه. آه مظلوم پوزه آدمو به خاک می‌ماله و دار و‌ ندارش رو ازش می‌گیره.
    کاش رامیار اینجا بود و از پدرش در مقابل این پدر خشمگین من دفاع می‌کرد.
    قطره اشکی که از گوشه‌ی چشم دایی چکید وجودم رو لرزوند. کنارش رفتم. دستم رو جلو بردم و قطره اشک رو با انگشتم گرفتم.
    - دایی؟ شرمنده نباش. تقدیر این‌جوری بوده. با ناراحتی شما و عصبانیت بابا دیگه چیزی درست نمیشه. دیگه مامانم از زیر اون خاک لعنتی بلند نمیشه.
    صورتم رو سمت بابا کردم.
    - شما خودتم کمتر از دایی مقصر نیستی. پس تمومش کن و با چوبی که خودتم خوب می‌دونی نا‌حق دایی رو نزن.
    سکوت که تو فضا حاکم شد. به‌سمت آشپزخونه رفتم تا برای بابا چایی بیارم.
    بابا استکان خالی رو روی میز گذاشت و بهم نگاه کرد.
    - می‌خوام مونا رو طلاق بدم.
    با تعجب نگاهش کردم که گفت:
    - می‌دونم اون زن لایق بد‌تر از این‌هاست؛ اما گرفتن هانا ازش، بزرگ‌ترین مجازاته براش.
    درسته اون زن در حق مادرم خیلی بدی کرده بود؛ اما دلم برای هانایی که قرار بود بدون مادر بزرگ بشه سوخت. نمی‌خواستم اونم مثل من با نداشتن یکی از عزیز‌ترین‌هاش عذاب بکشه.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - این کار رو نکن بابا.
    این‌دفعه بابا و مهراد با تعجب نگاهم کردن.
    انگشت اشاره‌ی دست چپم رو با دست راستم گرفتم و فشارش دادم.
    - نمی‌خوام هانا هم مثل من درد بکشه. من بی‌پدر بزرگ شدم. نذار اونم بی‌مادر بزرگ بشه.
    نگاه شرمنده‌ی بابا از صورتم گرفته شد و روی استکان خالی نشست.
    - من شرمنده‌تم باباجان.
    - شرمنده نباشین. دیگه همه‌چیز توی گذشته مونده. زنگ بزنین مونا و هانا بیان اینجا. باهاشون حرف دارم.
    بشقاب‌ها رو دست رامیار دادم و گفتم:
    - اینا رو ببر و به مهراد بگو سفره رو روی زمین پهن کنه. الان مونا اینا هم میان.
    لبخندی زد و با گفتن چشمی از آشپزخونه خارج شد.
    رامیار با سیاستی که داشت، در عرض چند ساعت خودش رو تو دل بابا جا کرد. با صدای در، مهراد از جاش بلند شد و در رو باز کرد. مونا با سری خم‌شده و هانا با چشم‌هایی ترسون وارد خونه شدن. هانای بیچاره از اون روز که مهراد رو عصبانی دیده بود ازش می‌ترسید. چادر مادرش رو به‌شدت توی دستش می‌فشرد و لب‌هاش رو برچیده بود. کنار مونا رفتم و روی زانو‌هام خم شدم. دستم رو جلو بردم و خطاب به هانا گفتم:
    - بیا بغـ*ـل خواهرت ببینم.
    با چشم‌های معصومانه‌ش که شک و دودلی توشون پیدا بود، نگاهم کرد و بیشتر پشت مادرش قایم شد.
    نگاه خون‌سردم رو به مونا دوختم و اشاره کردم تا چیزی به هانا بگه.
    مونا:
    - دخترم، مهربانو خواهر بزرگته، نترس. برو بغلش.
    با حرف مادرش کمی نزدیکم شد و نگاهم کرد. دستم رو جلو بردم و توی بغلم کشیدمش. مو‌های لطیف و خرمایی‌رنگش رو نـوازش کردم و بیشتر تو بـغلم فشردمش.
    خواهر داشتن یه حس غیر‌قابل‌وصفی بود. درسته هانا از خون و گوشت مادرم نیست؛ ولی از همون بار اولی که دیده بودمش، دلم براش لرزیده بود.
    - بفرمایین سر سفره.
    مونا: نه ممنون، ما شام خوردیم.
    - تعارفو بذار کنار. شام بخوریم بعدش باهات حرف دارم.
    علی‌رغم اصرار‌هام، مونا شستن ظرف‌ها رو به عهده گرفت و منم مشغول دستمال‌کشیدن سفره شدم.
    نگاهش کردم. می‌دونستم غم رهاکردن دخترش داره زجرش میده. می‌دونستم شرمنده‌ست و نمی‌تونه بهم رو بندازه.
    - با بابا حرف زدم، طلاقت نمیده.
    دستش که برای آب‌کشیدن بشقاب جلو رفته بود، زیر آب خشک شد.
    حیرت‌زده برگشت و به صورتم نگاه کرد.
    - عوضش فردا باهم می‌ریم سر مزار مامانم. ازش عذرخواهی کن و حلالیت بخواه.
    بشقاب رو توی سینک گذاشت و با چشم‌های پراشک کنارم زانو زد.
    - الهی قربونت برم مهربانو! شرمنده‌ی قلب مهربونتم. قول میدم یه عمر کنیزیتون رو بکنم. از اون خدا بیامرز هم حلالیت می‌طلبم. ممنونتم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نیازی به کنیزی‌کردن نیست. تو هانا رو بیشتر بیار اینجا.
    چشمی گفت و دوباره مشغول شستن ظرف‌ها شد.
    ***
    مهراد استارت زد و ماشین رو روشن کرد. قرار بود بابا اینا هم با ماشین خودشون به
    بهشت زهرا بیان.
    نزدیک قطعه‌ی مزار مادرم که رسیدیم، صدای گریه‌ی مونا می‌اومد و «حلالم کن» گفتن‌هاش. معلوم بود بابا اینا زود‌تر از ما رسیدن. چشم‌های بابا پر اشک بود و کنار قبر مامان زانو زده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    دایی نزدیکش شد و دستش رو روی شونه‌ش گذاشت. بابا با چشم‌های پراشکش نگاهی بهش انداخت و از روی زمین بلند شد. شونه‌های خمیده‌ش رو دیدم. خدا می‌دونه چه عذابی داره می‌کشه. مطمئنم که عذاب‌وجدان راحتش نمی‌ذاره. مونا نگاهی به جمعمون انداخت و با تکون‌دادن سری ازمون دور شد.
    دایی کنار قبر زانو زد. شاخه گلی از بین دسته‌گل‌های رز جدا کرد و درحالی‌که روی قبر پرپرش می‌کرد، گفت:
    - سلام سارا! می‌دونی اینجا دیدن تو چه دردی داره؟ می‌دونی شرمنده‌ی روی ماهتم آبجی؟ آخه چرا اینجا خوابیدی؟ پاشو یکی بخوابون زیر گوش این برادر نامردت! پاشو عذاب اون همه سال‌ها رو سر من خالی کن.
    هق‌هق صداش اوج گرفت.
    - قربونت برم آبجی. به‌خدا روم سیاهه! کاش سهیل می‌مرد و تو رو زیر خاک نمی‌دید! کاش من به‌جای تو اینجا خوابیده بودم تا تو باشی و مردشدن مهراد عزیزت رو ببینی. آبجی؟ می‌بخشی منو؟ الهی دورت بگردم. می‌دونم...می‌دونم اون‌قدر مهربونی که حتی کینه‌ای ازم به دل نگرفتی؛ ولی آبجی این عذاب‌وجدان داره منو از پا درمیاره.
    التماس تو صدای پربغضش موج می‌زد.
    - پاشو نور چشم مامان. می‌دونم مامان و بابا از دستم شاکین. آخه دل عزیزترینشونو شکستم. ساراشونو رنجوندم. آبجی به‌خدا من بعد بردن مهراد دیگه زندگی نکردم. آه تو بلا شد و افتاد وسط زندگیمون. ندایی که برام می‌مرد، مثل یه آشغال از زندگیش پرتم کرد بیرون. سرتو به درد نیارم عزیزم. مهرادتو دیدی؟ این همون پسر شیطونته ها! می‌بینی چه جوون رعنایی شده؟
    هق‌هق صداش که دوباره اوج گرفت. رامیار دست انداخت زیر شونه‌ش و از روی زمین بلندش کرد.
    - پاشو بابا. هم عمه رو ناراحت کردی هم خودتو. فکر قلبت باش قربونت برم.
    دایی صورت رامیار رو با دست‌هاش قاب گرفت و گفت:
    - رامیار، من خیلی دارم عذاب می‌کشم. بعد این همه سال اومدم دیدن خواهرم؛ اما اون زیر خروار‌ها خاک خوابیده.
    دستش رو
    روی قلبش کوبید.
    - در مقابل دردی که اون کشیده این درد هیچه.
    رامیار صورتش رو بـ*ـوسید و درحالی‌که آرومش می‌کرد به‌طرف ماشین بردش.
    بعد سلام دادن به مامان، همراه مهراد به‌طرف ماشین حرکت کردیم.
    ***
    - چه خوشگل شدی تو دختر!
    با صدای شیرین از نگاه‌کردن به آینه دست کشیدم و لبخندی روی لبم نشوندم.
    - چشمات خوشگل می‌بینه خانم! پارسا چرا نیومد؟
    روسری فیروزه‌ای‌رنگش رو روی سرش مرتب کرد و گفت:
    - گفت زشته اونم بیاد. هرچقدر گفتم مهربانو اصرار کرده، قبول نکرد و گفت عروسیت جبران می‌کنه.
    سری تکون دادم و با شنیدن صدای پرذوق مینا، از اتاق خارج شدم و توی آغـوش گرفتمش.
    - سلام عزیزم، چقدر دلم برات تنگ شده بود مینا.
    بـ*ـوسه‌ای به صورتم زد و گفت:
    - همین که چمدون‌ها رو گذاشتیم تو خونه، آریا رو کچل کردم که باید منو ببری پیش عروس خانم.
    خندیدم و بیشتر به خودم فشردمش.
    - خوش اومدی دورت بگردم.
    بعد اینکه با شیرین آشنا شدن، هردوتاشون توی آشپزخونه رفتن تا میوه‌ها رو توی ظرف بچینن.
    تو این یه ماهی که گذشت، رامیار هی رفت و اومد تا بابا قبول کرد جشن کوچیکی بین خودمون بگیرم و من و رامیار به همدیگه محرم بشیم. دل توی دلم نبود. کی باورش می‌شد یه روزی من و رامیار عاشق همدیگه بشیم. مو‌هام رو زیر روسری سفیدرنگم بردم و چادر سفید پر از گل‌های صورتی‌رنگ رو که مامان برام دوخته بود، سرم کردم. نگاهی به آینه انداختم و تو دلم با مامان حرف زدم:
    - می‌بینی مامان؟ دیگه دارم عروس میشم. دختر کوچولوی تو بزرگ شده و همه خانواده رو کنار همدیگه جمع کرده. می‌دونم از بودن مونا ناراحتی؛ ولی قربونت برم تو که دلت رضا نیست هانا بدون مادر بزرگ بشه؟
    خندیدم.
    - معلومه که رضا نیست، همون‌طوری که من راضی نیستم. منم دختر خودتم دیگه. به قول مهراد «نسخه‌ی کپی‌شده‌ی مامان سارامم!»
    با صدای زنگ، نگاه از آینه گرفتم و با استرس به مینایی که چشمک‌زنون به‌سمت در می‌رفت، خیره شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    رامیار دسته‌گل بزرگش رو به دستم داد و دور از چشم همه، بـ*ـوسه‌ای روی گونه‌م کاشت. لبخندی به بزرگی دسته‌گل، روی لبم نشست.
    - چی‌کار می‌کنی دیوونی! یکی می‌بینتمون.
    لب‌هاش رو نزدیک گوشم کرد.
    - خب ببینه. کسی نمی‌تونه چیزی بگه. چند دقیقه‌ی دیگه محرم هم می‌شیم خانم.
    عاقد که روی صندلی کنار سفره‌ی عقد نشسته بود، نگاهی به من و رامیار انداخت و گفت:
    - خب عروس‌خانم و آقاداماد، بفرمایین تا خطبه رو شروع کنیم.
    چادرم رو کمی روی صورتم کشیدم و مثل عروس‌های دیگه قرآن رو توی دستم گرفتم.
    یکی از صفحه‌هاش رو باز کردم و چشمم به سوره‌ی نور افتاد. درحالی که زیر لب آیه‌ها رو زمزمه می‌کردم، عاقد شروع به خوندن خطبه‌ی عقد کرد.
    - دوشیزه‌ی محترمه‌ی مکرمه، سرکار خانم مهربانو سعادتی، آیا به بنده وکالت می‌دهید...
    بار اول با صدای «عروس رفته گل بچینه»ی شیرین و بار دوم با صدای «عروس رفته گلاب بیاره»ی مینا، تموم شد و به بار سوم رسیدیم.
    عاقد خطبه رو خونده بود و منتظر جواب «بله»ی من بود. صلواتی نثار روح مادرم کردم، نگاهی به صورت رامیار که اضطراب و تشویش ازش پیدا بود انداختم و با صدای بلند گقتم:
    - با اجازه‌ی پدرم و بزرگ‌تر‌های جمع، بله.

    صدای کل‌کشیدن دختر‌ها و سوت‌زدن آریا بلند شد. عاقد «بله» رو از رامیار هم گرفت و با گفتن: «خوشبخت باشین جوونا!» عزم رفتن کرد. مهراد که عاقد رو راهی کرد و در رو بست، آریا دست رامیار رو گرفت و درحالی‌که خطاب به مهراد می‌گفت «ولوم صدا رو ببر بالا» شروع به رقـ*ـصیدن کرد. رامیار به اصرار آریا همراهیش کرد. آریا دست مینا رو گرفت و وسط کشید. مهراد به‌طرف من و شهاب هم به‌طرف شیرین رفت. همگی با شادی رقـ*ـصیدیم. بابا و دایی هم دست می‌زدن و هانا ریز می‌خندید. لباس عروسکی خوشگلی که تنش کرده بود به زیبایی صورتش افزوده بود. مونا اسپند رو دور سرمون چرخوند و با لبخندی دعای زیر لبش رو به صورتمون فوت کرد.
    ***
    سر سفره‌ی شام نشسته بودیم. شام رو به سفارش رامیار از رستوران آورده بودند و بوی خوش کباب با روح و روان همه بازی می‌کرد.

    دستم رو روی پای شهاب زدم و گفتم:
    - دیگه نوبتی هم باشه نوبت تو و مهراده.
    شیرین ریز خندید و گفت:
    - من بگم شهاب؟ یا خودت میگی؟
    متعجب نگاهشون کردم که شهاب با خجالت سرش رو پایین انداخت و گفت:
    - آبجی با اجازه‌ت بعد عقد شما قرار گذاشتیم هفته بعد بریم خواستگاری.
    لبخند پرذوقی زدم و همراه با اخمی تصنعی گفتم:
    - چشمم روشن! آخر از همه باید منو خبردار می‌کردی؟
    شهاب:
    - نه والله می‌خواستم سر فرصت بگم که شیرین مجال نداد.
    با شوق بـغلش کردم و گفتم:
    - الهی خوشبخت بشی عزیز دلم!
    مهراد که ما رو زیر نظر گرفته بود گفت:
    - چی شده خواهر و برادر همدیگه رو بـغل کردن؟
    با خنده گفتم:
    - داداشم می‌خواد داماد بشه. بعد اونم نوبت خودته.
    با چشم‌های گرد گفت:
    - جان هرکی دوست داری بی‌خیال من یکی شو، من حالا حالا ها دلم نمی‌خواد ازدواج کنم.
    جدی شدم و با غم گفتم:
    - از این حرف‌ها نداریم مهراد، سریع‌تر یه دختر خوب پیدا کن تا خودم برات برم خواستگاری.
    رامیار: کوتاه بیا دیگه پسر، تا کی می‌خوای مجردی این‌ور و اون‌ور بری؟ دلت نمی‌خواد یکیو داشته باشی که همه‌جوره می‌خوادت؟
    مهراد ناچار «باشه‌»ای زیر لب گفت و همه مشغول خوردن شام شدن.
    بعد شام آقایون هرکدوم یه طرفی ولو شدن و درباره‌ مراسم عروسی که قرار بود در آینده گرفته بشه حرف زدن. مرتضی و سلنا هم قرار بود برای عروسی‌مون خودشون رو برسونن و این خبر بیشتر از همه‌چیز رامیار رو خوشحال کرده بود. مرتضی واقعاً یه دوست و برادر بی‌نظیر بود و چقدر سلنای خوشگل لایق این پسر بود. موقع رفتن آریا اشاره‌ای به مینا کرد و مینا با خجالت کارتی از توی کیفش درآورد و سمت من گرفت.
    - بفرما مهربانوجون، اینم کارت عروسی ما.
    حیرت‌زده به آریا نگاه کردم و گفتم:
    - بالاخره دلو زدی به دریا و رفتی خواستگاری؟!
    مردونه خندید.
    - آره دیگه، اگه نمی‌رفتم مرغ از قفس می‌پرید.
    مینا خندید و با اخم گفت:
    - مگه من مرغم؟
    آریا: مثال بود عزیزم.
    باهاشون خداحافظی کردیم و رامیار در رو بست.
    نگاهی به داخل خونه انداخت و با شیطنت بـ*ـوسه‌ای روی گونه‌م کاشت.
    - بازم؟
    با لبخند گفت:
    - چی‌کار کنم؟ دلم می‌خواد خب.
    خندیدم و درحالی‌که به چشم‌هاش نگاه می‌کردم گفتم:
    - عزیزِ من...
    نه ادکلن تلخ...
    نه ته‌ریش...
    نه سوپرایز‌های لاکچری...
    هیچ‌کدام به یک تار مویت نمی‌ارزد...
    من رایحه‌ی همیشگی‌ات را دوست دارم...
    همین بوی اطمینانت را...
    همین حس امنیت...
    همین خودت بودن را دوست دارم...
    در این دنیای رنگارنگِ کاذب...
    تو به همین سادگی با همین رنگ سادگی‌ات بمان همیشه...
    «پایان»
    ***
    سخنی با شما عزیزان:
    رمانمون هم به پایان رسید و امیدوارم خوشتون اومده باشه و بابت نقص‌هایی که داشت منو ببخشین. ان‌شاءالله بعد مدتی رمان دیگه‌ای رو شروع به تایپ می‌کنم. امیدوارم مثل این رمان بازم حمایت‌هاتونو داشته باشم. از همه‌ی دوستانی که کنارم بودند و با تشکراتشون همراهی‌ام کردن، بی‌نهایت سپاسگزارم.
    آرزو دارم به همه‌ی آرزوهاتون برسین و لبخند همیشه مهمون لب‌هاتون باشه. تا رمان بعدی شما رو به خدا می‌سپارم.
    یا علی
    1397/12/8
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    145495
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا