پشت سرش بودم؛ ولی از اینجا هم نگاه حیرتزدهش رو که تو صورت مهراد دوخته شده بود حس کردم. مونا برای عوضکردن بحث، سریع عکسالعمل نشون داد و با صدازدن بابا، باعث شد نگاه حیرتزدهش از صورت مهراد گرفته بشه و به مونا نگاه کنه.
مونا: بیا بریم تو عزیزم، چیزی نشده. خودتو ناراحت نکن.
صدای پوزخند دوبارهی مهراد، همهی نگاهها رو بهسمت اون کشوند.
مهراد: که چیزی نشده، آره؟ تویی که تا چند لحظه پیش از حرومیبودن خواهر من حرف میزدی، حالا میگی چیزی نشده؟
بابا حیرتزده پرسید:
- خواهرت؟!
مهراد: آره آقای سعادتی، خواهرم! من، مهراد گمشدهی مادرمم، همون زنی که با تهمتهات لهش کردی. همون مادری که بهخاطر زندگی پسرش حاضر شد هر ناسزایی رو تحمل کنه و دم نزنه. این زنی که الان کنارته و داره دم از هیچی نشدن میزنه، بهت گفته چهجوری با حرفهاش مادر عزیزمو نالون و گریون کرده؟ بهت گفته مادرم بهخاطر نجات زندگی من حاضر شد ازت طلاق بگیره و انگ خــ ـیانـتزدنتو تحمل کنه چون جون پسرش تو دستهای این زنیکه اسیر بود؟
نگاهم لحظهای از صورت بابا کنار نمیرفت. با شنیدن حرفهای مهراد هم رنگ تعجب هم خشم تو چشمهاش نشست و صورتش از عصبانیت به سرخی زد.
بابا: دروغه! تو پسرهی احمق داری لاف میزنی. زن من همچین کاری نمیکنه!
مهراد با تأسف سری تکون داد و با اشاره به من گفت:
- از توی مثلاً پدر چه انتظاری میشه داشت که دختر خودتو جلوی صدتا غریبه خوار و خفیف کردی. انتظار ندارم حرفهامو باور کنی؛ تویی که حتی زنتو به جرم خــ ـیانـت از خونهت بیرون کردی و بچهشو ح*ر*و*م*ز*ا*د*ه خطاب کردی. خجالت میکشم به عالم و آدم بگم تو پدرمی!
بابا با خشم نگاهش کرد و خواست بهطرفش حمله کنه که جلوش قرار گرفتم و با خشم به عقب هلش دادم.
- نمیدونم مامان در تو چی دیده بود که حتی اجازه نمیداد بهت توهین یا اهانتی بکنیم! اما تویی که همه ما رو با حرفها و کارات به بدترین نحو خرد کردی، لایق بدترین توهینهایی. تو مادر منو جوونمرگ کردی. تو آرزوهای من بچه رو تو همون بچگی با کارات نقش برآب کردی. تو دست حمایتت رو از رو سر منی که از خون خودت بودم کشیدی و سیلی بیرحمانهت رو نثار صورتم کردی. آهای نادر سعادتی! به ولله که دلم نمیاد با این اسم خطابت کنم و کلمهی پرمهر پدر رو ازت دریغ کنم؛ ولی تو لایق شنیدن نام پدر نیستی!
از عصبانیت دستهام می لرزید و هرلحظه ممکن بود زانوهام تحمل وزنم رو نداشته باشه و روی زمین سقوط کنم. مهراد خودش رو بهم رسوند و دستم رو توی دستش گرفت.
- آروم باش خواهری.
- نه داداش، بذار بگم و بار سنگین این حرفها رو از رو دوشم بردارم.
دستم رو جلو صورت بابا تکون دادم.
- همون روزی که منو از خونهت روندی و گفتی برم دلیل نبودنتو از مادرم بپرسم، رفتم؛ رفتم و همهجای خونه رو گشتم تا اینکه دفتر خاطراتشو پیدا کردم. همهش از تو نوشته بود؛ از تو و عشقت! میدونی کجای حرفهاش درد داشت؟ اونجایی که با گریه تهمتهایی که بهش زده بودی رو نوشته بود. تو به مادر پاک و معصوم من شک کردی؛ اما یه بارم به این زنی که کنارته شک نکردی. ازت گله دارم بابا.
دستم روی قلبم مشت شد.
مهراد: بسه دیگه مهربانو، حالت خوب نیست خواهری.
سقوط کرد. سقوطش رو با چشمهام دیدم. پدری که تا دیروز جلوم قد علم میکرد و بهم انگ ح*ر*و*م*ز*ا*د*گ*ی میچسبوند، جلوی چشمهام سقوط کرد و روی زمین افتاد. با صدای جیغ مونا، چشم از سقوط دردناک پدرم گرفتم و از هوش رفتم.
مونا: بیا بریم تو عزیزم، چیزی نشده. خودتو ناراحت نکن.
صدای پوزخند دوبارهی مهراد، همهی نگاهها رو بهسمت اون کشوند.
مهراد: که چیزی نشده، آره؟ تویی که تا چند لحظه پیش از حرومیبودن خواهر من حرف میزدی، حالا میگی چیزی نشده؟
بابا حیرتزده پرسید:
- خواهرت؟!
مهراد: آره آقای سعادتی، خواهرم! من، مهراد گمشدهی مادرمم، همون زنی که با تهمتهات لهش کردی. همون مادری که بهخاطر زندگی پسرش حاضر شد هر ناسزایی رو تحمل کنه و دم نزنه. این زنی که الان کنارته و داره دم از هیچی نشدن میزنه، بهت گفته چهجوری با حرفهاش مادر عزیزمو نالون و گریون کرده؟ بهت گفته مادرم بهخاطر نجات زندگی من حاضر شد ازت طلاق بگیره و انگ خــ ـیانـتزدنتو تحمل کنه چون جون پسرش تو دستهای این زنیکه اسیر بود؟
نگاهم لحظهای از صورت بابا کنار نمیرفت. با شنیدن حرفهای مهراد هم رنگ تعجب هم خشم تو چشمهاش نشست و صورتش از عصبانیت به سرخی زد.
بابا: دروغه! تو پسرهی احمق داری لاف میزنی. زن من همچین کاری نمیکنه!
مهراد با تأسف سری تکون داد و با اشاره به من گفت:
- از توی مثلاً پدر چه انتظاری میشه داشت که دختر خودتو جلوی صدتا غریبه خوار و خفیف کردی. انتظار ندارم حرفهامو باور کنی؛ تویی که حتی زنتو به جرم خــ ـیانـت از خونهت بیرون کردی و بچهشو ح*ر*و*م*ز*ا*د*ه خطاب کردی. خجالت میکشم به عالم و آدم بگم تو پدرمی!
بابا با خشم نگاهش کرد و خواست بهطرفش حمله کنه که جلوش قرار گرفتم و با خشم به عقب هلش دادم.
- نمیدونم مامان در تو چی دیده بود که حتی اجازه نمیداد بهت توهین یا اهانتی بکنیم! اما تویی که همه ما رو با حرفها و کارات به بدترین نحو خرد کردی، لایق بدترین توهینهایی. تو مادر منو جوونمرگ کردی. تو آرزوهای من بچه رو تو همون بچگی با کارات نقش برآب کردی. تو دست حمایتت رو از رو سر منی که از خون خودت بودم کشیدی و سیلی بیرحمانهت رو نثار صورتم کردی. آهای نادر سعادتی! به ولله که دلم نمیاد با این اسم خطابت کنم و کلمهی پرمهر پدر رو ازت دریغ کنم؛ ولی تو لایق شنیدن نام پدر نیستی!
از عصبانیت دستهام می لرزید و هرلحظه ممکن بود زانوهام تحمل وزنم رو نداشته باشه و روی زمین سقوط کنم. مهراد خودش رو بهم رسوند و دستم رو توی دستش گرفت.
- آروم باش خواهری.
- نه داداش، بذار بگم و بار سنگین این حرفها رو از رو دوشم بردارم.
دستم رو جلو صورت بابا تکون دادم.
- همون روزی که منو از خونهت روندی و گفتی برم دلیل نبودنتو از مادرم بپرسم، رفتم؛ رفتم و همهجای خونه رو گشتم تا اینکه دفتر خاطراتشو پیدا کردم. همهش از تو نوشته بود؛ از تو و عشقت! میدونی کجای حرفهاش درد داشت؟ اونجایی که با گریه تهمتهایی که بهش زده بودی رو نوشته بود. تو به مادر پاک و معصوم من شک کردی؛ اما یه بارم به این زنی که کنارته شک نکردی. ازت گله دارم بابا.
دستم روی قلبم مشت شد.
مهراد: بسه دیگه مهربانو، حالت خوب نیست خواهری.
سقوط کرد. سقوطش رو با چشمهام دیدم. پدری که تا دیروز جلوم قد علم میکرد و بهم انگ ح*ر*و*م*ز*ا*د*گ*ی میچسبوند، جلوی چشمهام سقوط کرد و روی زمین افتاد. با صدای جیغ مونا، چشم از سقوط دردناک پدرم گرفتم و از هوش رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: