کامل شده رمان بوی خاک باران خورده | پریسا اسدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریسا اسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/11
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
20,191
امتیاز
673
محل سکونت
دیار تنهایی
به‌سمت مجتمع رفتم. باید هرچه زود‌تر می‌رفتم و از این شهر دور می‌شدم. باید بی‌خیال درس و دانشگاه و بیمارستان می‌شدم. من نمی‌تونستم به عنوان خواهر کنار رامیار بمونم. نمی‌تونستم پیشش باشم و بـغلش نکنم.
در مجتمع رو باز کردم. تلوتلوخوران خودم رو از پله‌ها بالا کشیدم. دستم رو به دیوار گرفتم و به واحدم نگاه کردم. با دیدن شهاب و سامان جلوی واحد، همون‌جا کنار دیوار خشکم زد.
- سورپرایز!
شهاب سریع خودش رو بهم رسوند و بـغلم کرد. محکم بـغلش کردم. اشک‌های خشک شده‌م دوباره از سر گرفتن و گونه‌هام رو خیس کردن.
- یه سال گذشت! یه سالِ ندیدمت دختر. دلم برات یه ذره شده بود.
هق‌هق کردم. آغـ*ـوش شهاب آرامش بخش بود. بوی آشنایی می‌داد. خیلی به این آغـ*ـوش نیاز داشتم.
ازم جدا شد و صورتم رو توی دست‌هاش گرفت. با چشم‌های متعجش نگاهم کرد و گفت:
- چی شده خواهری؟ چرا این‌جوری از ته دل گریه می‌کنی؟ یعنی این‌قدر دلت برام تنگ شده بود؟
سامان: منم هستما.
با بغض گفتم:
- خوش اومدی سامان.
اونم با تعجب نگاهم کرد. هیچ‌کدوم از دردی که تو دلم داشتم تحمل می‌کردم، خبر نداشتن. حتی از وجود رامیار هم خبر نداشتن. مطمئن بودم شهاب بعد فهمیدنش خیلی ازم دل‌خور می‌شد.
سامان: چت شده مهربانو؟ چرا این‌قدر داغوونی؟
اشک‌هام رو پاک کردم.
- بیاین بریم تو، سر پا موندین.
سامان دستم رو کشید.
- منو نگاه کن. بگو ببینم چی شده مهربانو! چی باعث شد این‌جوری از ته دل اشک بریزی؟
دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- چه خوب شد اومدین، خیلی خوشحالم کردین. بیاین بریم تو، تازه از راه رسیدین استراحت کنین.
در رو باز کردم و بهشون اشاره کردم داخل خونه بشن.
سامان با اخم نگاهم کرد و وارد خونه شد.
شهاب هم دستی رو شونه‌م زد و پشت سر سامان وارد شد. در رو بستم. نمی‌دونستم چی‌کار کنم و جواب سؤالاشون رو چی بدم.
- چایی می‌خورین یا قهوه؟
- چایی بیار.
- هنوزم عاشق چایی هستی دیگه شهاب.
- آره خب. آدم که از علایقش دست نمی‌کشه.
چایی دم کردم و به‌طرف سرویس رفتم تا دست و صورتم رو بشورم.
شکلات‌ها رو تو بشقاب ریختم و تو سینی گذاشتم. شهاب دوروبرش رو نگاه می‌کرد و سامان هم توی فکر رفته بود. مطمئن بودم به من و حالت چند دقیقه قبلم فکر می‌کرد.
- بفرمایید، چایی‌ها هم اومدن.
سامان: دستت درد نکنه.
شهاب: ماشاءالله خواهرم کدبانو شده ها. دلم برا این چایی دارچینی‌هات خیلی تنگ شده بود.
- نوش جونتون.
کنار شهاب روی مبل نشستم. زدم رو پاش و گفتم:
- خب، از شیرین چه خبر؟
- خوبه، سلام داره. یه خبر خوب برات دارم. البته می‌خواست خودش بگه، بفهمه من گفتم تیکه بزرگه‌م گوشمه.
مشتاق نگاهش کردم.
- خب بگو چیه؟
- شیرین داره با پارسا نامزد می‌کنه.
- پسرخاله‌ت؟
- آره.
- ایول چه خبر خوبی! مبارکا باشه. خوشحال شدم براش.
- قربونت. حالا تصویری زنگ می‌زنم باهاش حرف بزنی.
- باشه عزیزم.
به سامان نگاه کردم، مشغول خوردن چاییش بود.
- خب آقای مهندس از شما چه خبر؟ نفس خوبه؟
استکان رو توی سینی گذاشت و دور لبش رو پاک کرد.
- خوبه سلام داره. ان‌شاءالله به زودی می‌برمت برا عروسیمون.
- چه خوب، خوشبخت باشین. اتفاقاً منم می‌خوام برگردم.
هردوشون با تعجب نگاهم کردن.
شهاب: چرا؟! مگه قرار نبود داداشتو پیدا کنی؟
- بی‌خیالش شدم. اینجا دلم می‌گیره. نمی‌تونم بمونم. انگار از اولش داداش نداشتم.
شهاب: پس وصیت مامانت چی میشه؟ نمی‌خواستی روحشو شاد کنی؟
- بی‌خیال شهاب. اون‌قدر اینجا دلم گرفته که همین الان می‌خوام فرار کنم.
سامان: تو یه چیزیت هست و نمیگی. چند دقیقه بهت فرصت میدم، اگه نگی شهابو هم برمی‌دارم و برمی‌گردیم ایران. حالا تصمیم با خودته؛ یا میگی یا می‌ریم.
سرم رو پایین انداختم و به گل‌های فرش نگاه کردم.
شهاب: بگو مهربانو. مگه من محرم اسرارت نبودم؟
- سخته گفتنش. می‌دونم با شنیدنش هردوتون از دستم دل‌خور می‌شین.
سامان: دل‌خوری ما رو ول کن. مهم تویی که حالت خوب نیست. بگو تا شاید بتونیم کمکت کنیم.
- دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه کمکم کنه.
دستم رو روی قلبم گذاشتم.
- بدجوری می‌سوزه.
شهاب: بگو دیگه نگرانمون کردی.
چشم‌هام رو بستم. باید همه‌چی رو می‌گفتم و خلاص می‌شدم. شاید درددل‌کردن با یه نفر حالم رو خوب می‌کرد. شاید سامان کمکم کنه فراموشش کنم یا شاید شهاب با همه حس برادریش هم‌دردم بشه.
- رامیارو که می‌شناسی سامان؟
- آره دوست آریا. شنیدم نامزدشم فوت کرد، خدا رحمتش کنه.
- آره همون...
همه‌چی رو بهشون گفتم. آشناییم با رامیار، حس‌هایی که بینمون شکل می‌گرفت، مراقبت‌هاش از من، شک‌های مهتاب، رفتن مهتاب، اعتراف‌کردن رامیار به عشقی که نسبت به من داره. با هرکلمه‌م دل‌خوری رو از تو چشم‌های شهاب می‌شد حس کرد.
سامان: خب این که خیلی خوبه. خوشحال شدم عشق زندگیتو پیدا کردی. درسته به ما نگفتی؛ ولی چیزی که مهمه خوشحالیه توئه. ولی نمی‌دونم چرا اون‌جوری گریه می‌کردی.
نگاهم خیره به شهاب بود. هیچی نمی‌گفت. سرش رو پایین انداخته بود و با انگشت‌های دستش ور می‌رفت. می‌دونستم خیلی روم غیرت داشت و من با پنهوکردن رامیار ازش، داغونش کرده بودم.
بازم گریه‌م گرفت.
سامان: چت شده مهربانو؟ تو که باید خوشحال باشی، چرا این‌جوری گریه می‌کنی؟
- امروز فهمیدم رامیار همون داداش گم‌شدمه.
هق‌هق گریه‌م نذاشت ببینم که صورتشون با شنیدن حرفم چه شکلی شد.
شهاب: چطور ممکنه؟!
- رفتم خونه‌شون، باباش منو به اسم مادرم صدا زد. بعد از رامیار پرسیدم گفت سارا عمه‌ش بوده و گم‌شده، گفت که فامیلیشونو عوض کردن. باهم رفتیم و تست دادیم از رو نمونه مو‌های مادرم و رامیار. امروز جوابش اومد. رامیار همون مهراد گمشده‌ی مامانم بود.
از ته دل زار زدم. دست‌های شهاب دورم حـ*ـلقه شد و
تو بـغلش کشیدتم. مثل بچه‌ای که عروسکش رو ازش گرفته باشن، تو بـغلش زار می‌زدم. به خودم می‌پیچیدم. قلبم خیلی می‌سوخت. من نمی‌تونستم بدون رامیار زندگی کنم. هرلحظه یادآوریش قلبم رو به درد می‌آورد.
سامان:
- نمی‌دونم چی بگم. اصلاً باورم نمیشه.
شهاب: ازت خیلی دل‌خور شدم مهربانو؛ ولی الان می‌دونم چه درد می‌کشی. وقتی این‌جوری جلوم گریه می‌کنی و نمی‌تونم کاری بکنم، از عصبانیت می‌ترکم.
سامان: من میرم با رامیار حرف بزنم. شهاب ببر مهربانو رو بخوابون، به دکتر زنگ می‌زنم بیاد آرام‌بخش بزنه. حالش خیلی بده.
سامان رفت و با کمک شهاب به طرف اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم. دستم رو تو دستش گرفت و در حالی که موهام رو نـوازش می‌کرد گفت:
- من پیشتم خواهری، غصه نخور. همه تلاشمو می‌کنم که فراموشش کنی. باهم برمی‌گردیم ایران. قول میدم یه لحظه ازت جدا نشم.
دستش رو فشار دادم و گفتم:
- چه خوب شد که اومدی شهاب. خیلی بهت نیاز داشتم. نمی‌دونستم تو این شهر غریب برم با کی درددل کنم. چقدر خوبه که همیشه تو لحظه‌های سختم کنارمی، خیلی دوست دارم داداش.
بـ*ـوسه‌ای به پیشونیم زد و گفت:
- آروم باش، من همیشه پیشتم عزیز دل شهاب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    چشم‌هام رو باز کردم. اتاق تاریک بود. ملافه رو کنار زدم و از رو تخت بلند شدم. شهاب روی مبل خوابیده بود و خبری از سامان نبود. روش پتو انداختم و از پشت پنجره به حیاط نگاه کردم. نیمکت رنگ‌شده و همه خاطراتمون تو ذوقم زد. دلم می‌خواست برم و روی اون نیمکت بشینم. از واحد خارج شدم و در حیاط رو باز کردم.
    باد خنکی می‌وزید. نزدیک نیمکت شدم. دستی روش کشیدم و برگ‌ها رو کنار زدم. شالم رو به خودم پیچیدم و روی نیمکت نشستم.
    آهی از ته دل کشیدم.
    - ببین غم نبودنت با من چی‌کار کرده رامیار!
    قطره اشکی چکید و رو گونه‌م نشست، دستم رو روی صورتم بردم تا پاکش کنم که در حیاط باز شد.
    سریع از رو نیمکت بلند شدم و خودم رو پشت درخت پنهون کردم.
    از سایه بلندی که افتاده بود فهمیدم رامیاره. تلوتلوخوران راه می‌رفت. آهی کشید و روی نیمکت نشست. سرش رو بلند کرد و به پنجره اتاقم خیره شد.
    - دلم برات تنگ شده مهربانو.
    تو دلم گفتم:‌
    - منم.
    دست‌هاش رو زیر بـغلش زد و زیر لب چیزی زمزمه کرد.
    «برگ های سبز تو باغچه، زمستون رو بهاری می‌کنه.
    اونجا بهم می‌خندیدی، عطرت اتاقم رو فرا گرفته بود. اون عطری که گفتم اگه نباشه نمی‌تونم زندگی کنم. گل پرتقالم هستی، گلی که از بو کردنش سیر نمیشم. عمرمی، می‌خوام توی چشم‌هات زندگی کنم. حتی اگه به اندازه عمر یه پروانه باشه.»
    - خدایا می‌دونی که خیلی دوستش دارم، بیشتر از جونم. آخه چرا همچین تقدیری رو برامون رقم زدی؟ همه بود و نبود من تو مهربانو خلاصه میشه. بهم بگو الان که ازم گرفتیش چه‌جوری بدون اون بمونم؟ چه‌جوری به نبودنش عادت کنم؟ قرار بود خانم خونه‌م بشه، آخه خواهر بودنش چی بود. مگه می‌تونم عشقم رو به چشم خواهر نگاه کنم؟ وقتی می‌بینمش نتونم تو آغـ*ـوشم بگیرمش و بـ*ـوسش کنم. آخه مگه می‌تونم؟
    دلم می‌خواست از شدت ناراحتی جیغ بزنم. برم و محکم بـغلش کنم، بگم منم بدون تو نمی‌تونم؛ اما محال بود این حرام ممکن، حلال بشه. محال بود بتونم داداشم رو ببـ*ـوسم. آغـوش اون دیگه برای من آغـوش یه برادر بود نه عشقی که براش جونم رو می‌دادم.
    گوشیش زنگ خورد. جواب داد.
    - جانم سامان؟
    - یعنی چی نیست؟ کجا رفته؟
    شاخه درخت تو دماغم رفت و عطسه کردم.
    - اه لعنتی گندت بزنن!
    فهمید که پشت درخت ایستادم.
    - میارمش خونه. خداحافظ.
    گوشی رو قطع کرد. قلبم تو مرز انفجار بود. صدای تاپ‌تاپش گوشم رو کَر می‌کرد.
    از رو نیمکت بلند شد و به‌طرف درخت اومد. چشم‌هام رو بستم. بوی عطرش رو حس کردم. رو‌به‌روم بود. با گرمی دست‌هاش دست‌هام رو لمس کرد. نفس عمیقی کشیدم. ناگهان توی بـغلش فرو رفتم. دلم لرزید، زانو‌هام سست شد. من برای این مرد حاضر بودم همه دنیام رو بدم. هر محال ناممکنی رو ممکن کنم.
    - الهی رامیار فدات بشه!
    هق‌هق کردم. دستش رو روی سرم نـوازشگونه کشید.
    - گریه نکن عمر من، به‌خدا که طاقتشو ندارم. کاش بمیرم و باعث عذابت نباشم!
    با هق‌هق صدام گفتم:
    - نگو نگو. این تقدیر منه، تو هیچ تقصیری نداری. من محکومم به این جدایی، به این تنهایی، به این عشقی که نا‌تموم موند. به حسرتی که از دوریت می‌کشم.
    - هرجا باشی، یادت نره من خیلی دوست دارم خانمیم.
    از بـغلش بیرون اومدم. طاقت نداشتم بمونم و اون حرف‌ها رو بشنوم. بدوبدو خودم رو به واحد رسوندم و در رو پشت سرم بستم. روی زانو‌هام خم شدم. شونه‌هام خم شد. چنگ زدم رو قلبم، سوزشش همه وجودم رو فرا گرفته بود.
    - همه زندگیم تویی رامیار، قلبم فقط مال توئه. چه‌جوری طاقت بیارم آخه ای خدا؟
    «فراموش کردن. چه کلمه‌ی سختی، تازه اگه بار سنگین عاشقی هم رو دوشت باشه، نمی‌تونی امیدوار باشی، یا نمی‌تونی از یادت ببری. قلبت بد‌جور واسه درد خودش می‌تپه. عشق یه جادویی هست که نمی‌تونی بفهمی. اگر در نظر بگیری نمیشه، دل آدم با عشق سیر نمیشه. اگر خودت هم بخوای نمی‌تونی قلب عاشق رو باز داری.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    دستم رو کشید.
    - چی شده سامان؟
    با عصبانیت مشتش رو به دیوار کوبید.
    - فکر نمی‌کردم این‌قدر ضعیف باشی.
    رو زمینِ سرد نشستم و گفتم:
    - چه انتظاری از من داری؟
    نزدیکم شد و کنارم زانو زد.
    - تو با این ضعفی که نشون میدی اون رو هم داغون می‌کنی. می‌دونی آریا چی می‌گفت؟ می‌گفت اگه تا یه هفته دیگه برنگرده بیمارستان از کارش توقیف میشه، دیگه نمی‌تونه هیچ‌جایی کار کنه. نمی‌تونه دکتری کنه. می‌فهمی یعنی چی؟ یعنی یه عمر زحمتش به باد میره. تو باید کنارش باشی مهربانو، باید آرومش کنی نه اینکه مثل بچه‌ها ازش فرار کنی و بشینی یه گوشه گریه کنی.
    با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم.
    - من چی‌کار کنم سامان؟ چه انتظاری ازم داری؟ چه‌جوری کنارش باشم و نسوزم؟ چه‌جوری به خودم بفهمونم که داداشمه؟
    - فقط کافیه به این فکر کنی که همچین اتفاقاتی نیفتاده. می‌دونم سخته؛ ولی مگه عاشقش نیستی؟ برای عشقت باید از خودت بگذری، باید کنارش باشی تا هردوتون به آرامش برسین. این‌جوری با فرارکردنتون از همدیگه، درد بیشتری رو تحمل می‌کنین. شاید اگه کنار هم باشین بتونین با این اتفاق کنار بیاین. اون داغون‌تر از توئه مهربانو. از یه طرف باباش که معلوم نیست کی به‌هوش میاد، از یه طرف هم تو؛ عشقی که از دست دادتش. کنارش باش، درکش کن. بذار برگرده سر کارش، افسرده شده تو این سن!
    - می‌دونم چی میگی. باشه، هرکاری از دستم بربیاد براش می‌کنم. من بلدم مثل همیشه دردم رو تو خودم بریزم و تو قلبم دفنش کنم. الان کجاست؟
    - می‌دونم که تو می‌تونی. تو خونه‌ی باباشه.
    - منو ببر اونجا.
    - باشه.
    ***
    جلوی در پارک کرد. کمربند رو باز کردم تا پیاده بشم. دستم رو گرفت.
    - من مطمئنم حال هردوتون خوب میشه. تو دلم یه امیدی هست نمی‌دونم چیه؛ ولی می‌دونم آخر همه‌ی این تلخی‌ها یه شیرینی قشنگه.
    - ان‌شاءالله. ممنونم ازت سامان، بابت اینکه اون حرفا رو زدی و بیدارم کردی. قول میدم فردا ببرمش بیمارستان.
    - قابلی نداشت خواهری.
    لبخندی بهش زدم و از ماشین پیاده شدم.
    زنگ در رو زدم. پرستار باباش در رو باز کرد.
    - سلام. رامیار خونه‌ست؟
    - سلام، بله بفرمایید.
    جلوی اتاق پدرش ایستادم. در نیمه‌باز بود. نزدیک‌تر شدم. رامیار روی تخت نشسته بود و عکسی تو دستش بود. با نوک انگشتش نـوازشش می‌کرد و زیر لب باهاش حرف می‌زد.
    تقه‌ای به در زدم. سرش رو بلند کرد و با چشم‌های بی‌رمقش بهم خیره شد. چشم‌های پر اشکش برق زدن. عکس رو روی تخت رها کرد و به‌طرفم اومد.
    - مهربانو!
    - سلام.
    - سلام عزیزم. بیا تو.
    روی تخت نشستم. به عکسی که چند دقیقه پیش تو دستش بود نگاه کردم.
    عکس یه زن بود.
    - مادرمه؛ یعنی زن‌داییت.
    - چه خوشگل بوده. خدا رحمتش کنه.
    - ممنون. آره همیشه فکر می‌کردم به مادرم رفتم. ولی بعد اینکه فهمیدم مادر واقعیم نبوده، خیلی ازش دل‌خور شدم که چرا حقیقتو بهم نگفته. چرا فرصت دیدن مادر واقعیمو ازم دریغ کرده. شاید اگه می‌گفت، می‌تونستم روزای آخر مادرم کنارش باشم.
    سرش رو پایین انداخت. دستش رو مشت کرد. می‌دونستم داره از بغضی که هرلحظه ممکنه با اشک سرریز بشه جلوگیری می‌کنه.
    - تو که از چیزی خبر نداشتی. دل‌خور نباش، شاید نمی‌تونه بهت بگه.
    - باور کن خیلی سخته. تو حسرت یه بار به آغـ*ـوش کشیدن مادرت بسوزی.
    - درک می‌کنم. منم تو حسرت یه بار به آغـ*ـوش کشیدن پدرم سوختم.
    سرش رو بلند کرد و با چشم‌هایی که قرمز شده بودن نگاهم کرد.
    - خودت خوبی؟
    نفسم رو با آه بیرون فرستادم و گفتم:
    - می‌گذره. اومدم باهات حرف بزنم.
    - همه‌چی یهو به هم ریخت. خیلی اتفاقای بدی افتاد دور از باور.
    - می‌دونم. من و تو باید با این جریانا کنار بیایم. مثلا چرا بیمارستان نمیری؟ می‌دونی ممکنه کارتو، اعتبارتو از دست بدی؟
    سرش رو برگردوند و به بیرون خیره شد.
    - هیچی برام مهم نیست.
    نزدیکش شدم.
    - به من نگاه کن رامیار!
    قطره اشک سمجش با لجبازی ریخت و رو گونه‌ش نشست. دلم به درد اومد. دست‌هام رو دور صورتش قاب کردم و با نوک انگشتم، اشکش رو پاک کردم.
    - نکن با خودت این کار رو. باید قبول کنیم که نمی‌تونیم مال هم باشیم. باید قبول کنیم که از خون همیم.
    پوزخند زد.
    - گفتنش خیلی آسونه. خودت می‌تونی قبولش کنی؟ این تو نبودی که گفتی نمی‌تونم کنارت باشم؟ نمی‌تونم قبول کنم که داداشمی. حالا از چی حرف می‌زنی؟ مگه می‌تونم باهاش کنار بیام؟
    کلافه کیفم رو روی تخت پرت کردم. دستم رو تو صورتم کشیدم.
    - دِ لعنتی باید قبول کنیم. باید بتونیم همدیگه رو آروم کنیم.
    با اشک
    رو قلبم کوبیدم.
    - فکر می‌کنی نمی‌سوزه؟ فکر می‌کنی از پا درم نیاورده؟‌ به ولله که داغوونم رامیار. دارم تو حسرت آغـ*ـوشت، محبتت می‌سوزم؛ اما چاره چیه؟ با گریه‌کردن و یه گوشه نشستن و غم خوردن چیزی درست میشه؟ می‌تونیم زمانو به عقب برگردونیم؟ می‌تونیم تقدیر رو عوض کنیم؟‌ نه نمی‌تونیم. باید باهاش کنار بیایم. باید همدیگه رو با وجودمون آروم کنیم. منم فکر می‌کردم اگه ازت دوری کنم حالم خوب میشه، این قلبم کمتر می‌سوزه؛ اما نشد. دیدم بیشتر دل‌تنگت میشم. بیشتر می‌خوامت.
    - همه‌ی اینا درست مهربانو، همه‌شو قبول دارم؛ اما ازم نخواه که بی‌خیال همه‌چی بشم و به زندگیم ادامه بدم. لعنت به تقدیری که عشقت جلو روت باشه و دست‌زدنت بهش حرام باشه!
    - باید بتونی بی‌خیال بشی. اگه دوستم داری به زندگیت ادامه بده. کلی آدم تو دنیا بهت نیاز دارن، به طبابتت، به آرامش نگاهت و لبخند پرمهرت. تو دکتر کیهانی رامیار. تو کسی هستی که تو دل خیلیا برا خودت جا باز کردی. همه منتظرتن که برگردی. همه به بودنت، به حضورت نیاز دارن. به‌خاطر من نه، به‌خاطر این همه چشمای منتظر، برگرد بیمارستان.
    از رو تخت بلند شد و جلو روم ایستاد. تو آغـ*ـوشش فرو رفتم. محکم بـغلش کردم. بوی تنش قلبم رو آروم می‌کرد. حال بدم رو خوب می‌کرد. من به آغـ*ـوشی از جنس رامیار محتاج بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    روزها از پی هم می‌گذشتن، رامیار برگشته بود بیمارستان و به کارش ادامه می‌داد. دکتر محتشم ازم خواست که برگردم سرکارم؛ ولی مخالفت کردم، دیگه نمی‌تونستم با وجود این همه اتفاق اونجا به کارم ادامه بدم.
    سرم رو با کتاب‌خوندن گرم می‌کردم یا قدم می‌زدم؛ اما بین این روزمرگی‌ها بازم دلم برای رامیار تنگ می‌شد.
    شهاب مثل همیشه کنارم بود و روز‌های سختم رو برام آسون می‌کرد. سامان مدام اصرار داشت پیش رامیار باشم؛ اما محال بود کنارش باشم و بهش بی‌تفاوت باشم. مثل هرروز کنار درخت نشسته بودم و کتاب موردعلاقه‌م رو می‌خوندم. با صدای قدم‌هایی که شنیدم سرم رو بلند کردم و به سامان نگاه کردم.
    - می‌بینم باز اومدی پاتوقت.
    - جای دیگه‌ای برای رفتن ندارم. بیا بشین.
    کمی جا‌به‌جا شدم و اون هم روی نیمکت نشست.
    - فکر کنم اینجا رو خیلی دوست داری.
    به اطرافم نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم.
    - آره این‌طوریه. اومدن به اینجا حس خوبی بهم میده.
    دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و با حالت فکرکردن گفت:
    - آیا می‌تونه به این دلیل باشه که مدام با رامیار اینجا بودین؟ یا مثلاً این نیمکتو با کلی شیطونی رنگ کردین؟
    با تعجب نگاهش کردم.
    - تو اینا رو از کجا می‌دونی؟!
    خندید.
    - فکر کردی فقط تو با‌هام درددل می‌کنی؟ رامیار هم باهام حرف می‌زنه.
    - واقعاً؟ چی میگه؟!
    - نه دیگه، این یه رازه نمی‌تونم بهت بگم.
    سرم رو تکون دادم و به نوشته‌های کتاب خیره شدم.
    - قهرکردن هم فایده‌ای نداره؛ ولی باید بهت بگم رامیار مثل همیشه بهت نیاز داره.
    کلافه کتاب رو بستم و با جدّیت گفتم:
    - سامان تا کی می‌خوای این حرف‌ها رو تکرار کنی؟ می‌دونی که نمی‌تونم. ازم خواستی برش گردونم بیمارستان، برگشت. دیگه چه کاری می‌تونم بکنم. یه‌کمم منو درک کنین، به‌خدا دیگه طاقتشو ندارم.
    خواستم بلند بشم که دستم رو گرفت.
    - بشین!
    مجبورم کرد بشینم. سرم رو پایین انداختم و به کفش‌هام خیره شدم.
    - من می‌خوام اون تست بازم انجام بشه.
    گوش‌هام از چیزی که شنیدم مطمئن نبودن.
    با فریاد گفتم:
    - چی؟!
    - آروم باش مهربانو. می‌خوام این‌دفعه با نمونه‌های پدرت اون تست رو انجام بدن.
    خنده‌ی عصبی کردم و گفتم:
    - چه فرقی می‌کنه سامان؟ می‌خوای بازم اون استرس و عذاب رو تحمل کنم؟ گیریم که من قبول کردم، بابام چی؟ به اون فکر کردی؟ اون محال ممکنه که بیاد اینجا، منم دلم نمی‌خواد از وجود رامیار باخبر بشه.
    اخم کوچیکی کرد و گفت:
    - چرا نمی‌ذاری حرفمو کامل کنم؟ اگه نپری بین حرفم بهت میگم که چی شده.
    - باشه نمی‌پرم بگو.
    - نیازی به اومدن پدرت نیست. اصلاً باخبر هم نمیشه. من نمونه‌هاشو گیر آوردم، تو این یه هفته درگیر پیداکردنش بودم.
    چشم‌هام گرد‌تر از این نمی‌شد.
    - آخه چطور ممکنه؟!
    - به یکی آدرس بابات و مبلغی پول دادم تا نمونه‌ای ازش برام بیاره. اونم تونست چندتا تار مو بیاره.
    خنده‌م گرفت. دستم رو گذاشتم رو دلم و خندیدم.
    - یعنی مو‌های بابامو کنده؟
    بازم خندیدم. سامانم خنده‌ش گرفته بود.
    - یه‌کم صبر کن دختر، نه. از شانس خوبمون بابات رفته سلمونی، اونم دنبالش رفته و یواشکی از مو‌هاش برداشته.
    بازم خندیدم.
    - خوبه شانس اینجا بهمون رو کرده. حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
    - با رامیار می‌ریم باز تست بده.
    - ولی من حاضر نیستم دوباره اون استرس‌ها رو تحمل کنم. خودتون برین.
    کلافه گفت:
    - می‌دونی مهربانو با تو حرف‌زدن هیچ فایده‌ای نداره. یه آدم خودخواهی که فکر خودتی نه رامیار. فقط به عذاب‌کشیدن خودت فکر می‌کنی. تو با گریه آروم میشی؛ اما نمی‌دونی رامیاری که لب به سیگار نمی‌زد، مثل افسرده‌ها پشت سر هم پاکت پاکت سیگار دود می‌کنه.
    از ر‌و نیمکت بلند شد و با عصبانیت ازم دور شد.
    از چیزی که شنیدم دهنم باز مونده بود. نمی‌دونستم رامیار سیگار می‌کشه.
    با یاد‌آوری صورت ناراحتش، بازم قطره اشک‌های مزاحم گونه‌هام رو خیس کردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    تا حالا خودم رو این‌جوری تنها حس نکرده بودم. تا کی باید تنها یه گوشه بشینم و برای یه عشق نیمه‌تموم گریه کنم؟ چقدر ضعیف شدی مهربانو! کجا رفت اون دختری که تنهایی با عالم و آدم جنگید تا نون شبش رو دربیاره؟ چی شد اون دختری که با همه غم‌های زندگیش، شاد بود؟
    کتاب رو کنار گذاشتم و از روی نیمکت بلند شدم. پا‌هام توان راه‌رفتن نداشتن. کار هرروزم شده بود
    گریه‌کردن. سامان راست می‌گفت، من با گریه سبک می‌شدم؛ اما رامیار چی؟ با سیگار دودکردن!‌
    لباسم رو پوشیدم و از مجتمع خارج شدم. دستم رو برای تاکسی تکون دادم. تو این مدت تونسته بودم کمی انگلیسی یاد بگیرم. آدرس بیمارستان رو بهش دادم و از شیشه به بیرون خیره شدم. آهنگ ملایمی گذاشته بود. هیچی از حرف‌های خواننده متوجه نمی‌شدم؛ ولی آهنگش من رو غرق در خاطراتم با رامیار می‌کرد. نرم و غمگین می‌زد. بازم اشک‌های مزاحم می‌خواستن سراغم بیان که بغضم رو قورت دادم و از فکر بیرون اومدم. مهربانو، باید قوی باشی.
    تاکسی نگه داشت و پیاده شدم. وارد بخش دکتر شمس که شدم مینا رو دیدم. تکیه داد بود به میز و با یه پرستاری حرف می‌زد. نگاهش که به من افتاد دستی برای پرستار تکون داد و به‌طرفم اومد.

    - سلام مهربانوخانم بی‌وفا!
    - سلام خوبی؟
    - خوبم تو چی؟‌ نباید یه زنگ به من بزنی؟ باید همه درداتو تنهایی تحمل کنی؟
    - شرمنده نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
    کنار هم قدم زدیم.
    - مگه می‌تونم ناراحت نباشم؟ من شاهد اون عشق بزرگ بودم. خیلی ناراحت شدم. رامیار به معنای واقعی داغونه.
    - می‌دونم. منم اومدم به اون سر بزنم.
    لبخندی زد.
    - می‌دونم دل مهربونی داری. رامیار هم خیلی بهت نیاز داره.
    - قربونت. آریا خوبه؟ عروسی‌تون کیه؟
    خندید.
    - خوبه، چه عروسی دختر؟ آریا هنوز با بابام حرفم نزده.
    - واقعاً؟!
    - آره، خیلی ازش می‌ترسه.
    هردومون خندیدیم.
    - می‌دونی که مرتضی و سلنا ماه عسل رفتن؟
    - آره، اونا چرا عروسی نکردن؟
    دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:
    - چه بدونم، سلنا گفت می‌خوان با پول عروسی‌شون دور اروپا رو بگردن. خانم کلاس داره خب.
    خندیدم.
    - دیوونه‌ای دختر. حال بدمو خوب کردی.
    تعظیم کرد و گفت:
    - چاکریم.
    لبخندی زدم و بـغلش کردم.
    - دلم برات تنگ شده بود.
    خواهرانه دستش رو پشتم کشید و گفت:
    - قربونت برم خواهری، من همیشه پیشتم.
    بازم می‌خواست گریه‌م بگیره.
    - برم پیش رامیار، به آریا سلام برسون.
    - چشم عزیزم.
    چند تقه به در زدم. با شنیدن صداش یه لحظه قلبم نزد. همه توانم رو جمع کردم و در رو باز کردم.
    عینک طبی قشنگش رو زده بود و صورت جذابش رو جذاب‌تر کرده بود. چه‌جوری می‌تونستم ببینمش و دلم براش ضعف نره؟
    سرش رو بلند کرد و با دیدن من سر جاش میخکوب شد. چشم‌هاش برق زدن. نمی‌دونم برق شادی بود یا اشک بود.
    - مهربانو!
    نزدیکش شدم.
    - جانم؟
    - چقدر خوب شد که اومدی قربونت برم.
    لبخندی زدم تا از حس بـغل‌کردنش فرار کنم.
    - خدا نکنه. اومدم بهت سر بزنم.
    - بیا بشین.

    از پشت میز بلند شد و خواست عینکش رو دربیاره که گفتم:
    - بذار بمونه. خیلی بهت میاد. دوستش دارم.
    اون هم لبخندی زد و رو‌به‌روم نشست.
    - چی‌کار می‌کنی این روزا؟
    - کار خاصی نمی‌کنم، کتاب می‌خونم و تو خونه خودمو سرگرم می‌کنم.
    - چرا برنمی‌گردی بیمارستان؟‌
    - نمی‌تونم.
    سرش رو پایین انداخت.
    - سامان می‌خواد دوباره تست بدی.
    - آره خبر دارم، بهش گفتم فایده‌ای نداره؛ ولی اصرار کرد، منم قبول کردم.
    - منم بهش گفتم؛ ولی قبول نکرد. کی میری برای تست؟
    - فردا می‌ریم.
    - جوابش کی میاد؟‌
    - چند روز دیگه.
    - برای جواب رفتین به منم خبر بدین.
    سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد.
    - مطمئنی که می‌خوای بیای؟
    - آره، می‌خوام بدونم چی میشه.
    - باشه.
    انگشت‌هام رو تو هم پیچ دادم و گفتم:
    - وقت داری بریم بیرون؟
    لبخند زد.
    - برای تو همیشه وقت دارم.
    کیفش رو برداشت و باهم از اتاق خارج شدیم.
    به میزم نگاه کردم، پرستار دیگه‌ای جای من نشسته بود. به پارک کنار بیمارستان رفتیم. کنار هم قدم می‌زدیم که رامیار دستم رو گرفت. قلبم لرزید خواستم دستم رو بیرون بکشم که محکم‌تر گرفت و اجازه نداد. تا شب کنار هم بدون حرفی قدم زدیم. نمی‌خواستم حرفی از سیگارکشیدنش بزنم و ناراحتش کنم. باهم وارد مجتمع شدیم و هرکدوم سمت واحد خودمون رفتیم.
    آخرین نگاه رو بهش انداختم و خواستم در رو باز کنم که گفت:
    - مواظب خودت باش.
    لبخندی بهش زدم و وارد واحد شدم.
    در رو بستم و تکیه بهش دادم. سُر خوردم و روی زانوهام افتادم. خواستم گریه کنم که نگاهم به شهاب افتاد. روی مبل نشسته بود و به من نگاه می‌کرد. توی صورتش غم و ناراحتی موج می‌زد. لبخندی بهش زدم و سلام بلند بالایی دادم. جوابم رو داد و به‌سمت اتاق رفتم تا لباس‌هام رو عوض کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    شده تا حالا بین دوتا حس گیر کنی؟ بین موندن و نموندن. گاهی دلت می‌خواد مثل یه سنگ، محکم جلوش وایسی گاهی هم می‌خوای مثل یه پرنده به اوج آسمون پرواز کنی و دور بشی. دور بشی از هرچیزی که آزارت میده، روحت رو می‌رنجونه. اما با خواسته تو زمان پیش نمیره. نه می‌تونی به دوردست‌ها بری نه می‌تونی جلوش وایسی. سرنوشت عجیب بازیت میده. بین حس‌های متفاوت گیر می‌کنی و راه نجاتی پیدا نمی‌کنی. درست وقتی که حس خفه‌شدن داری و می‌خوای فرار کنی، راه چاره‌ای جلو روت می‌ذاره. به قشنگ‌ترین شکل مشکلت رو حل می‌کنی. اینجاست که به همه غم‌هات لبخند می‌زنی و با یه اعتمادبه‌نفسی قوی میگی: «من از پس همه چی برمیام.» حالا من شدم اون دختری که با همه سختی‌هاش قصد داره محکم مقابل مشکلاتش وایسته. با احساس‌های متفاوتش بجنگه و به تقدیرش ثابت کنه که اون می‌تونه از پس همه‌چی بربیاد. شالم رو روی سرم انداختم و کیفم رو از روی تخت برداشتم.
    امروز جواب آزمایش می‌اومد و باز هم اون حس‌های متفاوت رو تجربه می‌کردم. دست‌هام رو مشت کردم و از مجتمع بیرون زدم. آزمایشگاه به مجتمع نزدیک بود. پیاده‌رفتن رو به سوار تاکسی شدن ترجیح دادم. نرم و آهسته قدم برمی‌داشتم و هوای خوب بهاری رو به ریه‌هام می‌کشیدم. جلوی آزمایشگاه رسیدم. به تابلوی سردرش نگاهی انداختم و با خودم گفتم:
    - آروم باش مهربانو، تو می‌تونی از پسش بربیای.
    وارد راهرو شدم. با نگاهم دنبال رامیار و سامان گشتم. سامان روی صندلی نشسته بود و رامیار با اضطراب قدم می‌زد. سرش رو که بلند کرد نگاهش با نگاهم گره خورد. از حالت صورتش حس‌های مختلف رو می‌شد فهمید. چند قدمی به طرفم برداشت. سریع خودم رو بهش رسوندم و سعی کردم با صدایی که نلرزه حرفم رو به زبون بیارم.
    - جواب اومد؟‌
    - نه، بیا بشین.
    به‌طرف صندلی هدایتم کرد. زیر لبی سلامی به سامان دادم و به دیوار تکیه دادم. به‌خاطر حرف‌های اون روزش ازش دل‌خور بودم. اونم خوب فهمید و به روش نیاورد.
    سامان رفت تا جواب رو بگیره. دست‌هام رو مشت کرده بودم و تو دلم به خودم یاد‌آوری می‌کردم که باید قوی باشم. نگاهم سامان رو دنبال می‌کرد. کاغذ رو گرفت و مشکوک به پرستاری که رد می‌شد نگاه کرد. با قدم‌های محکم به‌طرفمون اومد و کاغذ رو دست رامیار داد.
    رامیار: بازم من باید بخونم؟‌ ‌‌‌
    مخاطبش سامان بود؛ ولی سامان بی‌حواس‌تر از همیشه نشون می‌داد. معلوم بود چیزی فکرش رو درگیر کرده.
    سامان جوابی به رامیار نداد و رامیار پراضطراب‌تر از بار قبل برگه آزمایش رو باز کرد و آروم چشم‌هاش رو بست و اندکی بعد به نوشته‌های توی کاغذ خیره شد. اخم کرد و به‌شدت کاغذ رو مچاله کرد و روی زمین انداخت. سامان که تازه به خودش اومده بود از حالت رامیار فهمید جواب بازم مثبته.
    خنده عصبانی کردم و رو به سامان گفتم:
    - من که می‌دونستم جواب همینه، بیخودی خودتونو خسته کردین.
    نگاهی تو صورت ناراحت رامیار انداختم و به‌سرعت از آزمایشگاه بیرون زدم.
    با بغضی که هرلحظه در حال ترکیدن بود به‌شدت کلنجار می‌رفتم. ناخن‌های بلندم تو کف دستم فرو می‌رفت و سوزشش رو حس نمی‌کردم. یه بار دیگه فروریختنش رو با چشم‌های خودم دیدم. چقدر امید توی چشم‌هاش بود که جواب منفی باشه؛ ولی... .
    دیگه طاقت موندن توی این شهر، توی این کشور رو نداشتم، باید هرچه سریع‌تر از اینجا می‌رفتم. می‌دونستم که شهاب کمکم می‌کنه. اون بهتر از سامان یا بهتر از همه درکم می‌کرد.
    خودم رو به مجتمع رسوندم. با دیدن شهاب توی خونه، خوشحال شدم. کیفم رو گوشه‌ای پرت کردم و به‌سمتش رفتم.
    - شهاب کمکم می‌کنی؟
    با مهربونی تو صورتم نگاه کرد و گفت:
    - حاضرم برای هر کمکی که می‌خوای.
    - می‌خوام برگردم ایران، میای؟‌
    - از تصمیمت مطمئنی؟
    - آره مطمئنم! میای بریم؟‌
    لبخندی زد.
    - مگه می‌تونم بهت نه بگم. برو حاضر شو منم بلیت بگیرم.
    بـ*ـوسه‌ای روی گونه‌ش کاشتم و سریع به‌سمت اتاقم رفتم تا چمدونم رو ببندم.
    دو ساعتی بود که منتظر اعلام شماره پروازمون بودیم. شهاب با تلفن حرف می‌زد. روی صندلی نشسته بودم و با اضطراب پا‌هام رو تکون می‌دادم. حتی نتونستم برای آخرین بار خوب نگاهش کنم. سیر ببینمش. قرار بود ماه‌ها، شاید هم برای همیشه همدیگه رو نبینیم. چه‌جوری تونستم بدون خداحافظی ازش ترکش کنم؟ سرم رو تکون دادم تا از دست حس‌هایی بدی که داشتم خلاص بشم. تلفن شهاب تموم شده بود و صورتش می‌خندید. با شادی کنارم اومد و روی صندلی نشست. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - چی شده؟ تا حالا این‌قدر شاد ندیده بودمت!
    لبخندی زد و گفت:
    - می‌فهمی.
    - چیو قراره بفهمم؟
    شماره پروازمون که اعلام شد، حرفم نصفه موند و از روی صندلی بلند شدم. خواستم چمدون رو بردارم که با صدای سامان متوقف شدم.
    - بی‌معرفت می‌خواستی بدون خداحافظی بری؟
    به‌طرفش برگشتم و با شرمندگی گفتم:
    - دیگه نمی‌تونستم اینجا رو تحمل کنم، ببخش.
    صورت اونم خندید.
    - من اومدم که نذارم بری، خبرای خوبی برات دارم.
    - چه خبرایی؟‌ آخرین چیزی که دیدم برگه آزمایش بود با جواب مثبت، دیگه چه خبر خوبی می‌تونی داشته باشی؟ اگه این رو میگی که از رفتن منصرف بشم، باید بگم که شرمنده من قصد منصرف‌شدن ندارم.
    دستی رو شونه شهاب زد و گفت:
    - این مهربانوی شما همیشه این‌جوری بوده؟
    شهاب خندید و گفت:
    - چه‌جوری؟
    - این‌قدر عجول، لجباز!
    شهاب: آره.
    هردوشون خندیدن.
    - یکی به منم بگه چه خبره خب؟
    سامان: اگه می‌خوای خبر خوبه رو بدونی باید با من بیای.
    تو چشم‌های شهاب نگاه کردم با باز‌وبسته‌کردن چشم‌هاش بهم فهموند که همراهش برم.
    سامان چمدونم رو گرفت و توی ماشین گذاشت. اضطراب بدی به جونم افتاده بود؛ از یه طرف خوشحال بودم که خبر خوبی در انتظارمه، از یه طرف هم برای دیدن دوباره رامیار بال‌بال می‌زدم. سوار ماشین شدم و سامان به راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    دلم شور می‌زد، هرکاری کردم سامان خبر خوب رو بهم نگفت. جلوی آزمایشگاه نگه داشت. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - باز برای چی اومدیم اینجا؟!
    - پیاده شو بهت میگم.
    دنبالش راه افتادم و باهم وارد یه اتاقی شدیم. در رو که باز کرد رامیار رو دیدم با یه مرد مسن که لباس دکتر تنش بود و پرستاری که زارزار گریه می‌کرد.
    - چی شده؟!
    رامیار با دیدنم از جاش بلند شد و درحالی‌که لبخند قشنگی رو روی لباش می‌نشوند به‌طرفم اومد.
    - بیا خودت با گوش‌هات همه‌چیو بشنو.
    دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید. سامان هم در رو بست و روی صندلی نشست.
    رامیار:
    - همه‌چیو از اول به مهربانو هم بگو.
    پرستار با مظلومیت نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت. با دستش اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و انگشت‌هاش رو توی هم پیچوند.
    - اون روز شیفتم بود، بعد مدت‌ها بهم زنگ می‌زد. خوشحال گوشی رو برداشتم. خیلی گردنم حق داشت، برای به اینجا رسیدنم خیلی کمکم کرده بود. ازم خواست تا جواب آزمایش رو عوض کنم. گفت حتی اگه چندبار هم برای آزمایش اومدن، جوابشو عوض کنم. گفت نباید شما بهم برسین. مخالفت کردم؛ اما گفت کاری می‌کنه از اینجا بیرونم کنن. طناز خیلی حرف زد و آخرش راضی شدم تا جواب آزمایش شما رو از منفی به مثبت تغییر بدم.
    بازم گریه کرد.
    رامیار: ادامه بده.
    با صدایی که به‌خاطر گریه‌ش کمی خش‌دار شده بود به حرف‌هاش ادامه داد:
    - وقتی دیدم اون‌جوری گریه می‌کنین و نمی‌خواین از هم جدا بشین، دلم سوخت. به طناز گفتم میرم همه‌چیو بهشون بگم. تهدیدم کرد؛ ولی گفتم هرکاری می‌خوای بکن من نمی‌تونم با زندگی دو نفر بازی کنم. می‌خواستم گوشی رو قطع کنم که گفت ‌اون دختره باعث مرگ بهترین دوستم شد و نامزدشو از دستش گرفت. منم ازتون متنفر شدم و بهتون چیزی نگفتم. بار دوم هم که اومدین آزمایش بدین بازم جوابا رو عوض کردم؛ اما اون آقا فهمید.
    به سامان اشاره کرد.
    نگاهی به سامان انداختم که با لبخند چشم‌هاش رو روی هم گذاشت.
    - نمی‌دونم چه‌جوری فهمید. نمی‌خواستم اعتراف کنم؛ ولی گفت اگه همه‌چیو بهش بگم نمی‌ذاره منو دست پلیس بدین.
    گوش‌هام از چیزایی که می‌شنید مطمئن نبود. دستم از هیجان زیادی تو دست‌های رامیار می‌لرزید. یه لحظه نتونستم خودم رو کنترل کنم، شوک بدی بهم وارد شد و به پرستار حمله کردم و سیلی محکمی تو گوشش زدم. دست لرزونم رو جلوش گرفتم و گفتم:
    - چطور تونستی این کارو در حق ما بکنی؟ اصلاً می‌دونی ما اون مدت مردیم؟ با خودت نگفتی این دوتا عاشق دارن به بدترین شکل زجر می‌کشن؟ نمی‌دونی چی کشیدم، چقدر شب‌ها برای این تقدیر مزخرف به خدا گله کردم. برای عشقی که از دست داده بودم ضجه زدم. تو ما رو نابود کردی. اگه دیگه نمی‌تونستم رامیارمو ببینم چی؟‌ نگاش کن.
    به رامیار اشاره کردم.
    - ببین چقدر شکسته شده، ببین چقدر گونه‌هاش لاغر شده. سیگاری شده لعنتی! تو همه‌چیمونو ازمون گرفتی. اگه سامان نمی‌فهمید بازم نمی‌خواستی بگی؟ لعنت به آدمایی مثل شما. شمایی که بازی‌کردن با زندگی آدما براتون تفریحی بیش نیست!
    دست‌هام می‌لرزید. اشک‌هام پشت هم گونه‌هام رو خیس می‌کرد.
    رامیار دستم رو گرفت و بـ*ـغلم کرد. سرم رو نـوازش کرد و آروم تو گوشم گفت:
    - آروم باش عشقم، الهی قربونت برم. همه‌چی تموم شد.
    دست‌هام رو دورش حـ*ـلقه کردم و محکم بـ*ـغلش کردم؛ اون‌قدر سفت که دیگه هیچ‌وقت ازش جدا نشم.
    سامان با خنده به‌طرفم اومد و گفت:
    - پسر مردمو خفه کردی، ولش کن.
    خندیدم و از بـغل رامیار بیرون اومدم و با کف دست به شونه سامان زدم.
    - کم مسخره‌م کن. مرسی که باارزش‌ترین چیز زندگیمو بهم برگردوندی.
    گوشی رامیار زنگ خورد و کمی ازمون دور شد.
    سامان: خواهش می‌کنم، وظیفه بود.
    رامیار با خوشحالی به‌طرفم اومد و گفت:
    - مهربانو بدو بریم بابام به‌هوش اومده.
    دستم رو توی دستش گرفت و با خوشحالی از آزمایشگاه بیرون زدیم و به‌طرف بیمارستان رفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    در اتاق رو باز کردم. جسم نحیفش روی تخت افتاده بود. چشم‌هاش رو بسته بود و نفس‌های سنگینی که می‌کشید به گوش می‌رسید.
    نزدیکش شدم، چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهم کرد. ماسک رو از روی دهنش برداشت و با صدایی که به زور از گلوش خارج می‌شد، گفت:
    - اومدی؟
    نمی‌دونستم به چه اسمی خطابش بکنم.
    - دایی!
    لبخند زد، تو چشم‌هاش موج اشک حلقه زد.
    - دایی! چه کلمه‌ی قشنگی؛ ولی مخصوص آدمایی که لایقشن نه آدمی مثل من.
    دستم رو روی دستش گذاشتم.
    - از این حرفا نزنین.
    دستم رو تو دستش فشرد.
    - تو هم مثل مادرت خیلی مهربونی. با اینکه در حقش بدی کردم؛ اما یه بارم پشت سرم بد نگفت.
    نفسم رو با آه بیرون فرستادم. نگاهم کرد و گفت:
    - بشین، می‌خوام همه‌چیو برات تعریف کنم.
    روی صندلی کنار تختش نشستم.
    از پنجره به دوردست‌ها خیره شد؛ شاید نمی‌خواست از شرم تو صورتم نگاه کنه.
    - مادرت وضع خوبی نداشت. با خیاطی‌کردن تو خونه‌ی این و اون نمی‌شد خرج یه بچه رو داد. باباتم که گول حرفای یه زن رو خورده بود و رفته بود پیش اون. سامیار یا همون مهراد خیلی بچه دوست‌داشتنی بود. بیشتر وقتایی که پیش مامانت می‌رفتم به‌خاطر سامیار بود. ندا هم عاشقش شده بود و نمی‌تونست ازش دل بکنه. بچه به اون شیرینی داشت جلو چشممون با بدبختی زندگی می‌کرد. با ندا قرار گذاشتیم که به بهونه‌ای از مامانت بگیریمش و سامیار هم زندگی راحتی داشته باشه. تا اینکه مادرت راضی شد و سامیار رو داد بهمون. خیلی خوشحال بودیم. برای اینکه همیشه مال ما باشه اومدیم پاریس. اوایل مادرتو سرگرم می‌کردم؛ ولی بعدش دیدم این‌جوری نمیشه. برای همین بهش گفتم از سامیار دل بکنه و اون دیگه بچه ماست. حتی آدرس و نام خانوادگیمونو عوض کردم تا سارا نتونه پیدامون کنه. مدت‌ها گذشت من و ندایی که عاشق هم بودیم به بدترین شکل باهم دعوامون شد و این دعوا‌ها ادامه داشت تا اینکه درخواست طلاق ندا منو به خودم آورد. فهمیدم همه‌ی این اتفاقا به‌خاطر ناراحتی مادرته. اون‌قدر مهربون بود که یه بارم نفرینم نکرد. من در حقش خیلی بد کردم. دنبالش فرستادم تا برام بیارنش؛ اما از اونجا رفته بود و هیچ آدرسی ازش نداشتم، من حتی از وجود تو هم بی‌خبر بودم. اون‌شب که دیدمت فکر کردم سارا اومده. قلبم تحمل دیدنتو نداشت، شرم داشتم از خواهرزاده‌ای که با گرفتن برادرش زندگی رو برا مادرش جهنم کرده بودم. فکر نمی‌کردم دیگه هیچ‌وقت ببینمش؛ اما تو پیدامون کردی. شایدم تقدیر این‌جوری نوشته بود.
    ساکت شد و هنوز خیره به دوردست‌ها بود.
    - مامانم خیلی دنبال داداشم گشت، منم خبر نداشتم که یه داداش دارم؛ ولی وقتی دفتر خاطرات مادرمو خوندم فهمیدم چه اتفاقی افتاده. نمی‌تونم شما رو مقصر بدونم؛ اما اگه داداشم بود نمی‌ذاشت ما با اون بدبختی دست‌و‌پنجه نرم کنیم، حرف از این و اون بشنویم. مادرم با درد از دنیا رفت دایی. تو دفتر خاطراتش نوشته بود وقتی مهرادو پیدا کنم روحش به آرامش می‌رسه، منم برای همین اومدم اینجا تا داداشمو پیدا کنم؛ اما خدا رامیارو جلو روم قرار داد. تا وقتی شما به‌هوش نیومده بودین فکر می‌کردم رامیار داداشمه تا اینکه فهمیدیم یکی باهامون بازی کرده. ما بدجوری شکستیم دایی.
    آه کشیدم.
    - دلم می‌خواد داداشمو ببینم، ببرمش سر مزار مادرم.
    قطره‌های اشکش گونه‌هاش رو خیس می‌کرد. با همون چشم‌های گریون نگاهم کرد و گفت:
    - شرمنده‌م دایی، شرمنده‌ی تو و مادرت. به سامیار زنگ زدن، فردا اینجاست.
    کمی تو اتاقش موندم و باهاش حرف زدم. آروم شده بودم؛ به‌خاطر اینکه عشقم برادرم نبود و برادری که مدت‌ها دنبالش می‌گشتم فردا می‌اومد و روح مادرم آرامش می‌گرفت.
    در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. رامیار پشت در بود. به محض دیدنش خودم رو تو بـغلش انداختم و با شادی اشک ریختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    صورتم رو با دست‌هاش قاب گرفت و با لبخند جذاب روی لبش، تک‌تک اجزای صورتم رو نگاه کرد.
    - نمی‌دونی که چقدر خوشحالم، بودن تو، الان کنار من، یه معجزه بزرگ توی زندگیمه. فکر می‌کردم این طوفانی که به زندگیمون افتاده همه‌چیزمونو با خودش برمی‌داره و می‌بره. هزار بار ممنون سامانم که اون پیشنهادو بهم داد. من دوباره داشتنت رو مدیون سامانم، مهربانو.
    اشکی که سر اومدنش با پلک‌هام در حال جنگ بود رو پاک کردم و به صورت جذاب‌تر از همیشه‌ش نگاه کردم و گفتم:
    - سامان بهم گفته بود خیلی خودخواهم، یه‌دنده‌م، غیر خودم به کسی و چیزی فکر نمی‌کنم. الان می‌فهمم که همه اینا رو راست گفته. رامیار، از اینکه برادرم نیستی و عشق زندگیمی، خیلی خوشحالم. دلم می‌خواد داد بزنم و با صدای بلند بار‌ها خدا رو شکر بگم.
    دستم رو گرفت و دنبالش خودش کشید.
    - حالا بیا خانم، برنامه‌ها برات دارم.
    لبخندی زدم و دنبالش به راه افتادم. باهم سوار ماشین شدیم و رامیار با شیطنت خاص خودش چشمکی نثارم کرد و استارت زد.
    تو دلم از خدا از مامانم از همه اونایی که باعث خوشحالی الانم شدن بار‌ها تشکر کردم. داداش مهرادم قرار بود بیاد و بی‌نهایت برای دیدنش مشتاق بودم. فردا روزی بود که لبخند قشنگ مادرم رو روی لب‌هاش حس می‌کردم. شادی روحش، آرامش قلبش، مهرادش، پسر یکی یه دونش قرار بود بیاد.
    - کجا می‌ریم آقا؟
    دستم رو گرفت و زیر دست خودش روی دنده گذاشت. با انگشت‌های مردونه و بزرگش، دست‌های ظریف و کوچیکم رو محاصره کرد و نرم‌نرمک نوازششون می‌کرد.
    - اگه خانم خوشگلم قول بده یه‌کم دندون رو جیـ*ـگر بذاره، قراره جای خوبی ببرمش.
    دلم می‌خواست از ته دل قهقهه بزنم. به عالم و آدم خوشحالیم رو نشون بدم؛ اما...
    - چشم. بی‌صبرانه منتظرم ببینم کجا می‌ریم.
    چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و با دقت به جاده خیره شد.
    گرمای دست‌هاش، خون رو توی رگ‌هام به جریان‌ می‌انداخت. مثل کودکی که تو بازار مادرش رو گم کرده و بعد ساعت‌ها گریه پیداش کرده و تو آغـ*ـوشش آروم گرفته، آروم گرفته بودم. صداش، وجودش، نگاهش، لبخند‌هاش، همه‌چیز این مرد، منو وادار به عاشق‌بودن می‌کرد.
    از شیشه به بیرون نگاه کردم. قطره‌های روی شیشه نشون از بارش بی‌وقفه‌ی بارون می‌داد. بارونی که هم من هم رامیار خاطره‌ها باهاش داشتیم. با توقف ماشین از فکر بیرون اومدم و به منظره اطرافم خیره شدم. در یک کلام، فوق‌العاده بود. گل‌هایی که به شکل پیچک دور میله‌های حصارکشی‌شده پیچیده بودند و رنگ‌های زیبا و متفاوتشون شوق زندگی رو در آدم زنده می‌کرد. با بازشدن در، نگاهم رو از منظره گل‌ها گرفتم و به رامیار پیشِ روم دوختم.

    - بفرمایید بانو.
    دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و با هیجان خاصی که از تموم وجودم سرچشمه می‌گرفت، گفتم:
    - چه جای خوشگلیه رامیار! از کجا پیداش کردی؟
    - حالا بیا بریم داخلشو ببین، سورپرایز اصلی اونجاست.
    دستش رو گرفتم و کنار هم به داخل اون جایگاه زیبا قدم برداشتیم.
    با ورودمون به یه جای سالن‌مانند، بادکنک‌هایی بالای سرمون ترکید و جیغی از هیجان کشیدم. صدای هوراگفتن‌های دوست‌هام شوق و ذوق درونم رو بیشتر کرد. مینا کنار آریا و سامان همراه شهاب هرکدوم چیزی به دست گرفته بودن و آهنگی رو هماهنگ باهم می‌خوندن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    مینا رو بـغل کردم و از آریا به‌خاطر اومدنش تشکر کردم. با سامان دست دادم و به شهاب همیشه مهربان خودم رسیدم. دست‌هاش رو باز کرد و با چشم‌های گیرا و غمگینش بهم نگاه کرد. چی باعث شده بود که چشم‌های داداشیم غمگین بشه؟
    - خوشحالم برات خواهری، خوشحالم که به عشقت رسیدی.
    خودم رو توی بـ*ـغلش انداختم و سرم رو روی سـ*ـینه‌ی ستبر و مردونه‌ش گذاشتم.
    - قربونت برم داداشی، چی باعث شده چشم‌های زندگی من غمگین بشه؟
    قطره اشکش که روی پیشونیم چکید، با تعجب سرم رو بالا گرفتم و به صورتش نگاه کردم. چشم‌هاش از گریه قرمز شده بود و تلاش می‌کرد اشک‌هاش نریزن و بیشتر از این غرورش رو له نکنن.
    دستش رو روی صورتم کشید و گفت:
    - هیچی نشده نفس شهاب. این اشک‌ها از خوشحالی برا خواهر دردونمه. برای بزرگ‌شدنش، خانم‌شدنش، عاشق‌شدنش.
    هیچ‌کدوم از حرف‌هاش رو باور نکردم. این اشک‌ها نمی‌تونست از سر شوق و خوشحالی باشه. یه چیزی شهاب من رو اذیت می‌کرد و زجرش می‌داد.
    با چشم‌هایی که ناباوری درش پیدا بود نگاهش کردم و گفتم:
    - بعداً راجع بهش باهم حرف می‌زنیم. سعی نکن منو با منحرف‌کردن از موضوع اصلی گول بزنی آقا شهاب.
    خندید؛ ولی تلخی خنده‌ش تا مغز و استخونم رو سوزوند.
    مینا: خب خب، آقا رامیار شما قرار بود چی‌کار کنین؟
    رامیار نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
    - اول بفرمایین پشت میز بشینین تا به بقیه چیز‌ها هم برسیم.
    کنار شهاب روی صندلی جا گرفتم و دست‌هام رو توی هم پیچ دادم. از یه طرف برای سورپرایز رامیار شوق داشتم از یه طرف ناراحتی شهاب مثل خوره به جونم افتاده بود.
    رامیار صندلی سمت چپم رو عقب کشید و روش جا گرفت. با چشم‌های عسلی و مهربونش بهم نگاه کرد و دستی برای گارسون تکون داد.
    چند لحظه بعد گارسون همراه با کیکی به طرف میز ما اومد و کیک رو که به شکل زیبایی با شکلات و توت فرنگی تزیین شده بود، روی میز گذاشت. همه‌ی بچه‌ها منتظر عکس‌العمل من بودن. با تعجب رو کردم به‌سمتشون و گفتم:
    - شما کی وقت کردین اینا رو حاضر کنین؟
    سامان مثل همیشه پیش‌دستی کرد و گفت:
    - آی آی اشتباه نکن، همه‌ی اینا رو بنده حاضر کردم. اینایی که می‌بینی اینجا نشستن همه‌شون رو آقا داداشت دعوت کرده؛ یعنی بنده.
    لبخند گرمی روی صورتم نشوندم و با قدردانی نگاهش کردم.
    - نمی‌دونم چه‌جوری و با چه کلماتی ازت تشکر کنم سامان. نه تنها باعث آشنایی من و رامیار شدی، باعث جدانشدنمون هم تو بودی. کاش منم مثل تو هوش و ذکاوت اینو داشتم که بفهمم شاید کاسه‌ای زیر نیم کاسه باشه. اما دورشدن از رامیار و نداشتنش و اون اتفاق غیرمنتظره خواهر و برادری چشم منطقم رو کور کرده بود. به قول تو گریه‌کردن هیچ دردی رو دوا نمی‌کنه بلکه باعث میشه از دیدن حقیقت هم چشم‌پوشی کنی. بابت همه کمک‌هات، لطف‌های بی‌نهایت برادرانه‌ت، از ته دلم ازت ممنونم.
    لبخند جذابی زد و «خواهش می‌کنم»ی گفت و به رامیار اشاره کرد.
    رامیار از روی صندلی بلند شد و رو‌به‌روم زانو زد. دست‌هام از شدت ناباوری و هیجان مثل بیدی در مسیر باد می‌لرزیدن.
    رامیار: از اینکه یه بار دیگه لطف خدا شامل حالم شد و باارزش‌ترین آدم زندگیم رو بهم بخشید خیلی شاکرم. مهربانو جان نمی‌دونم با چه الفاظی عشق توی وجودمو برات توصیف کنم. زبونم از ادای کلمات زیبا و عاشقانه قاصرن. میگن همیشه ساده‌ترین‌ها به دل می‌شینن. پس منم می‌خوام با سادگی تمام کلماتم و از ته قلبم ازت بخوام خانم خونه‌م بشی و من حقیر رو به عنوان همسر و مرد آینده‌ت قبول کنی. اجازه بده همه زندگیمو به پات بریزم، اجازه بده همیشه در هر شادی و غمی کنارت باشم و به قولی تنها صاحب قلبت باشم.
    اون‌قدر در حیرت و شگفتی بودم که نمی‌تونستم هیچ کلمه‌ای به زبون بیارم. دست‌هام روی دهنم مونده بود و چشم‌هام با گشادی تمام، تک‌تک اعضای صورتش رو می‌کاوید.
    مینا: بیچاره دخترمون از دست رفت.
    سامان: یه چیزی بگو دختر! بیچاره دستش خشک شد.
    شهاب: مهربانو!
    آریا: بابا چی‌کارش دارین تو شوکه، رامیار یه بشکن بزن جلوش از شوک دربیاد.
    هم خنده‌م گرفته بود هم نمی‌تونستم حرف بزنم.
    رامیار با نگرانی دستش رو جلوی صورتم تکون داد و صدام زد.
    - مگه می‌تونم به تویی که همه وجودمی، نفسم به نفست بنده، نه بگم؟ با تموم وجودم حاضرم همه‌ی لحظه‌های عمرمو کنار تو بگذرونم، خانم خونه‌ت باشم، تنها مالک قلبم باشی.
    رامیار با خوشحالی بـ*ـغلم کرد و صدای جیغ و سوت بچه‌ها، دیوارهای کافی‌شاپ رو لرزوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا