بهسمت مجتمع رفتم. باید هرچه زودتر میرفتم و از این شهر دور میشدم. باید بیخیال درس و دانشگاه و بیمارستان میشدم. من نمیتونستم به عنوان خواهر کنار رامیار بمونم. نمیتونستم پیشش باشم و بـغلش نکنم.
در مجتمع رو باز کردم. تلوتلوخوران خودم رو از پلهها بالا کشیدم. دستم رو به دیوار گرفتم و به واحدم نگاه کردم. با دیدن شهاب و سامان جلوی واحد، همونجا کنار دیوار خشکم زد.
- سورپرایز!
شهاب سریع خودش رو بهم رسوند و بـغلم کرد. محکم بـغلش کردم. اشکهای خشک شدهم دوباره از سر گرفتن و گونههام رو خیس کردن.
- یه سال گذشت! یه سالِ ندیدمت دختر. دلم برات یه ذره شده بود.
هقهق کردم. آغـ*ـوش شهاب آرامش بخش بود. بوی آشنایی میداد. خیلی به این آغـ*ـوش نیاز داشتم.
ازم جدا شد و صورتم رو توی دستهاش گرفت. با چشمهای متعجش نگاهم کرد و گفت:
- چی شده خواهری؟ چرا اینجوری از ته دل گریه میکنی؟ یعنی اینقدر دلت برام تنگ شده بود؟
سامان: منم هستما.
با بغض گفتم:
- خوش اومدی سامان.
اونم با تعجب نگاهم کرد. هیچکدوم از دردی که تو دلم داشتم تحمل میکردم، خبر نداشتن. حتی از وجود رامیار هم خبر نداشتن. مطمئن بودم شهاب بعد فهمیدنش خیلی ازم دلخور میشد.
سامان: چت شده مهربانو؟ چرا اینقدر داغوونی؟
اشکهام رو پاک کردم.
- بیاین بریم تو، سر پا موندین.
سامان دستم رو کشید.
- منو نگاه کن. بگو ببینم چی شده مهربانو! چی باعث شد اینجوری از ته دل اشک بریزی؟
دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- چه خوب شد اومدین، خیلی خوشحالم کردین. بیاین بریم تو، تازه از راه رسیدین استراحت کنین.
در رو باز کردم و بهشون اشاره کردم داخل خونه بشن. سامان با اخم نگاهم کرد و وارد خونه شد.
شهاب هم دستی رو شونهم زد و پشت سر سامان وارد شد. در رو بستم. نمیدونستم چیکار کنم و جواب سؤالاشون رو چی بدم.
- چایی میخورین یا قهوه؟
- چایی بیار.
- هنوزم عاشق چایی هستی دیگه شهاب.
- آره خب. آدم که از علایقش دست نمیکشه.
چایی دم کردم و بهطرف سرویس رفتم تا دست و صورتم رو بشورم. شکلاتها رو تو بشقاب ریختم و تو سینی گذاشتم. شهاب دوروبرش رو نگاه میکرد و سامان هم توی فکر رفته بود. مطمئن بودم به من و حالت چند دقیقه قبلم فکر میکرد.
- بفرمایید، چاییها هم اومدن.
سامان: دستت درد نکنه.
شهاب: ماشاءالله خواهرم کدبانو شده ها. دلم برا این چایی دارچینیهات خیلی تنگ شده بود.
- نوش جونتون.
کنار شهاب روی مبل نشستم. زدم رو پاش و گفتم:
- خب، از شیرین چه خبر؟
- خوبه، سلام داره. یه خبر خوب برات دارم. البته میخواست خودش بگه، بفهمه من گفتم تیکه بزرگهم گوشمه.
مشتاق نگاهش کردم.
- خب بگو چیه؟
- شیرین داره با پارسا نامزد میکنه.
- پسرخالهت؟
- آره.
- ایول چه خبر خوبی! مبارکا باشه. خوشحال شدم براش.
- قربونت. حالا تصویری زنگ میزنم باهاش حرف بزنی.
- باشه عزیزم.
به سامان نگاه کردم، مشغول خوردن چاییش بود.
- خب آقای مهندس از شما چه خبر؟ نفس خوبه؟
استکان رو توی سینی گذاشت و دور لبش رو پاک کرد.
- خوبه سلام داره. انشاءالله به زودی میبرمت برا عروسیمون.
- چه خوب، خوشبخت باشین. اتفاقاً منم میخوام برگردم.
هردوشون با تعجب نگاهم کردن.
شهاب: چرا؟! مگه قرار نبود داداشتو پیدا کنی؟
- بیخیالش شدم. اینجا دلم میگیره. نمیتونم بمونم. انگار از اولش داداش نداشتم.
شهاب: پس وصیت مامانت چی میشه؟ نمیخواستی روحشو شاد کنی؟
- بیخیال شهاب. اونقدر اینجا دلم گرفته که همین الان میخوام فرار کنم.
سامان: تو یه چیزیت هست و نمیگی. چند دقیقه بهت فرصت میدم، اگه نگی شهابو هم برمیدارم و برمیگردیم ایران. حالا تصمیم با خودته؛ یا میگی یا میریم.
سرم رو پایین انداختم و به گلهای فرش نگاه کردم.
شهاب: بگو مهربانو. مگه من محرم اسرارت نبودم؟
- سخته گفتنش. میدونم با شنیدنش هردوتون از دستم دلخور میشین.
سامان: دلخوری ما رو ول کن. مهم تویی که حالت خوب نیست. بگو تا شاید بتونیم کمکت کنیم.
- دیگه هیچکس نمیتونه کمکم کنه.
دستم رو روی قلبم گذاشتم.
- بدجوری میسوزه.
شهاب: بگو دیگه نگرانمون کردی.
چشمهام رو بستم. باید همهچی رو میگفتم و خلاص میشدم. شاید درددلکردن با یه نفر حالم رو خوب میکرد. شاید سامان کمکم کنه فراموشش کنم یا شاید شهاب با همه حس برادریش همدردم بشه.
- رامیارو که میشناسی سامان؟
- آره دوست آریا. شنیدم نامزدشم فوت کرد، خدا رحمتش کنه.
- آره همون...
همهچی رو بهشون گفتم. آشناییم با رامیار، حسهایی که بینمون شکل میگرفت، مراقبتهاش از من، شکهای مهتاب، رفتن مهتاب، اعترافکردن رامیار به عشقی که نسبت به من داره. با هرکلمهم دلخوری رو از تو چشمهای شهاب میشد حس کرد.
سامان: خب این که خیلی خوبه. خوشحال شدم عشق زندگیتو پیدا کردی. درسته به ما نگفتی؛ ولی چیزی که مهمه خوشحالیه توئه. ولی نمیدونم چرا اونجوری گریه میکردی.
نگاهم خیره به شهاب بود. هیچی نمیگفت. سرش رو پایین انداخته بود و با انگشتهای دستش ور میرفت. میدونستم خیلی روم غیرت داشت و من با پنهوکردن رامیار ازش، داغونش کرده بودم.
بازم گریهم گرفت.
سامان: چت شده مهربانو؟ تو که باید خوشحال باشی، چرا اینجوری گریه میکنی؟
- امروز فهمیدم رامیار همون داداش گمشدمه.
هقهق گریهم نذاشت ببینم که صورتشون با شنیدن حرفم چه شکلی شد.
شهاب: چطور ممکنه؟!
- رفتم خونهشون، باباش منو به اسم مادرم صدا زد. بعد از رامیار پرسیدم گفت سارا عمهش بوده و گمشده، گفت که فامیلیشونو عوض کردن. باهم رفتیم و تست دادیم از رو نمونه موهای مادرم و رامیار. امروز جوابش اومد. رامیار همون مهراد گمشدهی مامانم بود.
از ته دل زار زدم. دستهای شهاب دورم حـ*ـلقه شد و تو بـغلش کشیدتم. مثل بچهای که عروسکش رو ازش گرفته باشن، تو بـغلش زار میزدم. به خودم میپیچیدم. قلبم خیلی میسوخت. من نمیتونستم بدون رامیار زندگی کنم. هرلحظه یادآوریش قلبم رو به درد میآورد.
سامان:
- نمیدونم چی بگم. اصلاً باورم نمیشه.
شهاب: ازت خیلی دلخور شدم مهربانو؛ ولی الان میدونم چه درد میکشی. وقتی اینجوری جلوم گریه میکنی و نمیتونم کاری بکنم، از عصبانیت میترکم.
سامان: من میرم با رامیار حرف بزنم. شهاب ببر مهربانو رو بخوابون، به دکتر زنگ میزنم بیاد آرامبخش بزنه. حالش خیلی بده.
سامان رفت و با کمک شهاب به طرف اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم. دستم رو تو دستش گرفت و در حالی که موهام رو نـوازش میکرد گفت:
- من پیشتم خواهری، غصه نخور. همه تلاشمو میکنم که فراموشش کنی. باهم برمیگردیم ایران. قول میدم یه لحظه ازت جدا نشم.
دستش رو فشار دادم و گفتم:
- چه خوب شد که اومدی شهاب. خیلی بهت نیاز داشتم. نمیدونستم تو این شهر غریب برم با کی درددل کنم. چقدر خوبه که همیشه تو لحظههای سختم کنارمی، خیلی دوست دارم داداش.
بـ*ـوسهای به پیشونیم زد و گفت:
- آروم باش، من همیشه پیشتم عزیز دل شهاب.
در مجتمع رو باز کردم. تلوتلوخوران خودم رو از پلهها بالا کشیدم. دستم رو به دیوار گرفتم و به واحدم نگاه کردم. با دیدن شهاب و سامان جلوی واحد، همونجا کنار دیوار خشکم زد.
- سورپرایز!
شهاب سریع خودش رو بهم رسوند و بـغلم کرد. محکم بـغلش کردم. اشکهای خشک شدهم دوباره از سر گرفتن و گونههام رو خیس کردن.
- یه سال گذشت! یه سالِ ندیدمت دختر. دلم برات یه ذره شده بود.
هقهق کردم. آغـ*ـوش شهاب آرامش بخش بود. بوی آشنایی میداد. خیلی به این آغـ*ـوش نیاز داشتم.
ازم جدا شد و صورتم رو توی دستهاش گرفت. با چشمهای متعجش نگاهم کرد و گفت:
- چی شده خواهری؟ چرا اینجوری از ته دل گریه میکنی؟ یعنی اینقدر دلت برام تنگ شده بود؟
سامان: منم هستما.
با بغض گفتم:
- خوش اومدی سامان.
اونم با تعجب نگاهم کرد. هیچکدوم از دردی که تو دلم داشتم تحمل میکردم، خبر نداشتن. حتی از وجود رامیار هم خبر نداشتن. مطمئن بودم شهاب بعد فهمیدنش خیلی ازم دلخور میشد.
سامان: چت شده مهربانو؟ چرا اینقدر داغوونی؟
اشکهام رو پاک کردم.
- بیاین بریم تو، سر پا موندین.
سامان دستم رو کشید.
- منو نگاه کن. بگو ببینم چی شده مهربانو! چی باعث شد اینجوری از ته دل اشک بریزی؟
دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- چه خوب شد اومدین، خیلی خوشحالم کردین. بیاین بریم تو، تازه از راه رسیدین استراحت کنین.
در رو باز کردم و بهشون اشاره کردم داخل خونه بشن. سامان با اخم نگاهم کرد و وارد خونه شد.
شهاب هم دستی رو شونهم زد و پشت سر سامان وارد شد. در رو بستم. نمیدونستم چیکار کنم و جواب سؤالاشون رو چی بدم.
- چایی میخورین یا قهوه؟
- چایی بیار.
- هنوزم عاشق چایی هستی دیگه شهاب.
- آره خب. آدم که از علایقش دست نمیکشه.
چایی دم کردم و بهطرف سرویس رفتم تا دست و صورتم رو بشورم. شکلاتها رو تو بشقاب ریختم و تو سینی گذاشتم. شهاب دوروبرش رو نگاه میکرد و سامان هم توی فکر رفته بود. مطمئن بودم به من و حالت چند دقیقه قبلم فکر میکرد.
- بفرمایید، چاییها هم اومدن.
سامان: دستت درد نکنه.
شهاب: ماشاءالله خواهرم کدبانو شده ها. دلم برا این چایی دارچینیهات خیلی تنگ شده بود.
- نوش جونتون.
کنار شهاب روی مبل نشستم. زدم رو پاش و گفتم:
- خب، از شیرین چه خبر؟
- خوبه، سلام داره. یه خبر خوب برات دارم. البته میخواست خودش بگه، بفهمه من گفتم تیکه بزرگهم گوشمه.
مشتاق نگاهش کردم.
- خب بگو چیه؟
- شیرین داره با پارسا نامزد میکنه.
- پسرخالهت؟
- آره.
- ایول چه خبر خوبی! مبارکا باشه. خوشحال شدم براش.
- قربونت. حالا تصویری زنگ میزنم باهاش حرف بزنی.
- باشه عزیزم.
به سامان نگاه کردم، مشغول خوردن چاییش بود.
- خب آقای مهندس از شما چه خبر؟ نفس خوبه؟
استکان رو توی سینی گذاشت و دور لبش رو پاک کرد.
- خوبه سلام داره. انشاءالله به زودی میبرمت برا عروسیمون.
- چه خوب، خوشبخت باشین. اتفاقاً منم میخوام برگردم.
هردوشون با تعجب نگاهم کردن.
شهاب: چرا؟! مگه قرار نبود داداشتو پیدا کنی؟
- بیخیالش شدم. اینجا دلم میگیره. نمیتونم بمونم. انگار از اولش داداش نداشتم.
شهاب: پس وصیت مامانت چی میشه؟ نمیخواستی روحشو شاد کنی؟
- بیخیال شهاب. اونقدر اینجا دلم گرفته که همین الان میخوام فرار کنم.
سامان: تو یه چیزیت هست و نمیگی. چند دقیقه بهت فرصت میدم، اگه نگی شهابو هم برمیدارم و برمیگردیم ایران. حالا تصمیم با خودته؛ یا میگی یا میریم.
سرم رو پایین انداختم و به گلهای فرش نگاه کردم.
شهاب: بگو مهربانو. مگه من محرم اسرارت نبودم؟
- سخته گفتنش. میدونم با شنیدنش هردوتون از دستم دلخور میشین.
سامان: دلخوری ما رو ول کن. مهم تویی که حالت خوب نیست. بگو تا شاید بتونیم کمکت کنیم.
- دیگه هیچکس نمیتونه کمکم کنه.
دستم رو روی قلبم گذاشتم.
- بدجوری میسوزه.
شهاب: بگو دیگه نگرانمون کردی.
چشمهام رو بستم. باید همهچی رو میگفتم و خلاص میشدم. شاید درددلکردن با یه نفر حالم رو خوب میکرد. شاید سامان کمکم کنه فراموشش کنم یا شاید شهاب با همه حس برادریش همدردم بشه.
- رامیارو که میشناسی سامان؟
- آره دوست آریا. شنیدم نامزدشم فوت کرد، خدا رحمتش کنه.
- آره همون...
همهچی رو بهشون گفتم. آشناییم با رامیار، حسهایی که بینمون شکل میگرفت، مراقبتهاش از من، شکهای مهتاب، رفتن مهتاب، اعترافکردن رامیار به عشقی که نسبت به من داره. با هرکلمهم دلخوری رو از تو چشمهای شهاب میشد حس کرد.
سامان: خب این که خیلی خوبه. خوشحال شدم عشق زندگیتو پیدا کردی. درسته به ما نگفتی؛ ولی چیزی که مهمه خوشحالیه توئه. ولی نمیدونم چرا اونجوری گریه میکردی.
نگاهم خیره به شهاب بود. هیچی نمیگفت. سرش رو پایین انداخته بود و با انگشتهای دستش ور میرفت. میدونستم خیلی روم غیرت داشت و من با پنهوکردن رامیار ازش، داغونش کرده بودم.
بازم گریهم گرفت.
سامان: چت شده مهربانو؟ تو که باید خوشحال باشی، چرا اینجوری گریه میکنی؟
- امروز فهمیدم رامیار همون داداش گمشدمه.
هقهق گریهم نذاشت ببینم که صورتشون با شنیدن حرفم چه شکلی شد.
شهاب: چطور ممکنه؟!
- رفتم خونهشون، باباش منو به اسم مادرم صدا زد. بعد از رامیار پرسیدم گفت سارا عمهش بوده و گمشده، گفت که فامیلیشونو عوض کردن. باهم رفتیم و تست دادیم از رو نمونه موهای مادرم و رامیار. امروز جوابش اومد. رامیار همون مهراد گمشدهی مامانم بود.
از ته دل زار زدم. دستهای شهاب دورم حـ*ـلقه شد و تو بـغلش کشیدتم. مثل بچهای که عروسکش رو ازش گرفته باشن، تو بـغلش زار میزدم. به خودم میپیچیدم. قلبم خیلی میسوخت. من نمیتونستم بدون رامیار زندگی کنم. هرلحظه یادآوریش قلبم رو به درد میآورد.
سامان:
- نمیدونم چی بگم. اصلاً باورم نمیشه.
شهاب: ازت خیلی دلخور شدم مهربانو؛ ولی الان میدونم چه درد میکشی. وقتی اینجوری جلوم گریه میکنی و نمیتونم کاری بکنم، از عصبانیت میترکم.
سامان: من میرم با رامیار حرف بزنم. شهاب ببر مهربانو رو بخوابون، به دکتر زنگ میزنم بیاد آرامبخش بزنه. حالش خیلی بده.
سامان رفت و با کمک شهاب به طرف اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم. دستم رو تو دستش گرفت و در حالی که موهام رو نـوازش میکرد گفت:
- من پیشتم خواهری، غصه نخور. همه تلاشمو میکنم که فراموشش کنی. باهم برمیگردیم ایران. قول میدم یه لحظه ازت جدا نشم.
دستش رو فشار دادم و گفتم:
- چه خوب شد که اومدی شهاب. خیلی بهت نیاز داشتم. نمیدونستم تو این شهر غریب برم با کی درددل کنم. چقدر خوبه که همیشه تو لحظههای سختم کنارمی، خیلی دوست دارم داداش.
بـ*ـوسهای به پیشونیم زد و گفت:
- آروم باش، من همیشه پیشتم عزیز دل شهاب.
آخرین ویرایش توسط مدیر: