کامل شده رمان بوی خاک باران خورده | پریسا اسدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریسا اسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/11
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
20,191
امتیاز
673
محل سکونت
دیار تنهایی
جلوی واحد منتظرش موندم. با ایستادن آسانسور، قلب من هم دیگه نزد.
مو‌های لَـ*ـختش به هم ریخته بود و ریش صورتش نا‌مرتب شده بود. خیلی خواستنی بود. به وضوح تار سفیدی لای مو‌هاش دیده می‌شد. رفتن مهتاب این‌قدر شکسته‌ش کرده بود.
جلوی واحد که رسید، متوجه من شد. با چشم‌های ناراحت، نگاهم کرد.
- سلام. تسلیت میگم آقای دکتر.
- سلام. ممنون.
چرا با نفرت نگاهم نکرد؟ چرا ازم عصبانی نشد؟ سرم داد نکشید. منتظر نگاهم می‌کرد که چیزی بگم.
- حالتون خوبه؟
- بد نیستم. تو چطوری؟
تپش قلبم تند‌تر شد. هنوزم حالم رو می‌پرسید.
- خیلی ناراحتم بابت اتفاقات اخیر.
اخم کرد. لعنت به من باز حرف بدی زدم.
- قسمت همین بود.
در واحدش رو باز کرد و با گفتن: «شب به‌خیر.» در رو بست. چقدر کم‌حرف شده بود. بهش حق می‌دادم، غم ازدست‌دادن بهترینت، خیلی سخته.
***
صبح زود بیدار شدم و راهی بیمارستان شدم. مدتی نگذشته بود که رامیار هم اومد. هرکی می‌دیدش، بهش تسلیت می‌گفت. صورتش ناراحت‌تر از دیشب بود. معلوم بود جای خالی مهتاب رو بد‌جوری حس می‌کنه. اخماش تو هم بود و ابرو‌های بلند کمونیش، به هم گره خورده بود. از کنارم گذشت و وارد اتاقش شد. تقه‌ای به در اتاقش زدم و وارد شدم.
- سلام

- سلام. بفرمایید.
یه جوری شدم. رفتارش باهام سرد شده بود. البته حق داشت.
- آقای دکتر یه بیمار اورژانسی داریم. لطفاً تشریف بیارین.
در اتاقش رو بستم. بغض تو گلوم سنگینی می‌کرد. چرا این‌جوری شده بودم؟ مگه میشه در عرض چند ماه آدم عاشق بشه؟
صدای داد رامیار می‌اومد. سر پرستار‌ها داد می‌کشید. چند ساعتی بود که کاملاً عصبانی شده بود. سر کوچیک‌ترین چیزی جوش می‌آورد. دکتر محتشم وارد اتاق شد و ازش خواست تا باهاش به اتاقش بره.
همه ناراحت بودن. خیلی‌ها می‌گفتن به‌خاطر غم ازدست‌دادن عشقشه که این‌جوری عصبانی میشه. طاقت دیدن جای خالیش رو نداره.
با اومدن رامیار، همه‌ی صدا‌ها قطع شد و پرستار‌ها سکوت کردن.
به من نگاه کرد و گفت:
- خانم سعادتی، من مدتی مرخصی دارم. اگه مریضی داشتم به دکتر راد خبر بدین و اگه خیلی اورژانسی بود با خودم تماس بگیرین.
- چشم آقای دکتر.
بعد از برداشتن وسایلش از اتاق خارج شد و با قدم‌های محکم به‌سمت در خروجی بیمارستان رفت.
داشتم پرونده‌ی بیماری رو تکمیل می‌کردم که سلنا پیشم اومد و گفت:
- مهربانوجان؟
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- جانم؟
- اگه کارت تموم شده لطفاً بیا اتاق مرتضی، کارت داره.
با تعجب نگاهش کردم و «باشه‌»ای گفتم. مرتضی چی‌کار می‌تونست با من داشته باشه؟ اون‌ که اصلاً اهل حرف‌زدن نبود. تا حالا غیر سلام و احوالپرسی، باهام حرفی نزده بود. استرس گرفته بودم از یه طرف ترس برم داشته بود و از طرف دیگه کنجکاو بودم ببینم که چی می‌خواد بگه. با «بفرمایید» گفتنش وارد اتاق شدم. با اقتدار، پشت میزش نشسته بود و عینک طبی مخصوصش رو به چشم داشت.
- سلام. آقای دکتر کارم داشتین؟
به صندلی، جلو میزش اشاره کرد.
- بشین.
روی صندلی نشستم و منتظر بهش چشم دوختم. عینکش رو درآورد و روی پرونده‌ها گذاشت.
- خانم سعادتی یه خواهشی ازتون داشتم.
- بفرمایید. هر امری دارین در خدمتم.
- خودتونم می‌دونین که این روزا حال رامیار اصلاً خوب نیست.
- بله، در جریانم.
- من و سلنا کلی فکر کردیم. به‌نظر ما تنها کسی که می‌تونه رامیار رو به حالت قبلش برگردونه، شمایین.
با تعجب نگاهش کردم.
- بذارین توضیح بدم. منظورم اینکه هم شما تو مجتمع کنارش هستین، هم اینکه رامیار برخلاف آدمای دیگه، با شما رابـ ـطه دوستی خوبی برقرار می‌کنه. چه‌جوری بگم، یعنی اینکه شما رو به خودش نزدیک‌تر حس می‌کنه.
- اما خودتونم می‌دونین که حرف‌های زیادی پشت سر من زده شده، اگه الانم بخوام کنار آقای دکتر باشم و تنهاشون نذارم، اون حرف ها بیشتر میشن.
- کاری که مردم می‌کنن همیشه حرف‌زدنه. شما نباید به یاوه‌گویی‌های آدمای اطرافتون توجه کنین. یادتون نره، رامیار جلوی نامزد خدابیامرزش، خیلی از شما دفاع کرد. چندباری هم به من گفت که شما رو خیلی به خودش نزدیک حس می‌کنه. انگار که شما یکی از اعضای فامیلش باشی یا یه آشنا‍! همچین حسی بهتون داره.
- می‎دونم آقای دکتر خیلی در حق من لطف کردن. چشم منم هرکاری از دستم بربیاد برای خوب‌شدنشون انجام میدم.
- مطمئنم که می‌تونین. نگران هیچ حرفی هم نباشین. اگه کوچک‌ترین حرفی راجع به شما به گوشم برسه، سخت با اون طرف برخورد می‌کنم. هر‌وقت هم نیاز به مرخصی داشتین، کافیه به من زنگ بزنین.
کارتش رو سمتم هل داد.
- خیلی ممنون. چشم قول میدم نا‌امیدتون نکنم.
لبخندی زد و گفت:
- موفق باشین.
تشکری کردم و از اتاق خارج شدم. واقعاً مرتضی خیلی خوب دوستش رو درک می‌کرد. یاد حرفش افتادم. یعنی رامیار واقعاً همچین حسی به من داره؟ باید همه‌ی تلاشم رو بکنم تا حالش مثل قبل خوب بشه و از این افسردگی
بیرون بیاد. شاید این وسط، بهم علاقه‌مند هم شد. خدا رو چه دیدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    وارد مجتمع که شدم، نگاهی به پنجره اتاقش انداختم. چراغش خاموش بود.
    به ساعتم نگاه کردم.
    برای خوابیدن خیلی زود بود.
    از پله‌ها بالا رفتم و جلوی واحدش رسیدم. دودل بودم که در بزنم یا نه. بی‌خیال درزدن شدم و به‌طرف واحد خودم رفتم.
    ***
    فنجون قهوه رو برداشتم و روی مبل نشستم.
    - چی می‌تونه حالشو خوب کنه؟ باید کلی فکر کنم.
    یهو یاد حرف مهتاب افتادم که می‌گفت رامیار خیلی به شکلات علاقه داره. به‌سرعت سمت آشپزخونه رفتم تا براش کیک شکلاتی درست کنم و
    پیشش برم.
    نگاهی به ساعت انداختم.
    - نکنه خواب باشه؟
    کیک رو برداشتم و از واحد خارج شدم. استرس داشتم، نمی‌دونستم چطوری رفتار می‌کنه.
    زنگ در رو زدم و منتظر موندم. در که باز شد نگاهم به چشم‌های سرخش افتاد. گریه کرده بود. نگاهش به کیک توی دستم افتاد.
    - سلام آقای دکتر.
    - سلام.
    - می‌تونم بیام تو؟
    از جلوی در کنار رفت و با سرش جواب مثبت داد. کیک
    رو روی میز گذاشتم و نشستم. وضع خونه به‌هم‌ریخته بود. از رامیاری که اون‌همه مرتب بود و تو هرکاری سلیقه به خرج می‌داد، همچین چیزی بعید بود.
    - آقای دکتر کیک درست کرده بودم گفتم برای شما هم بیارم.
    اخم‌هاش تو هم گره خورد.
    - من نمی‌خورم. خودت بخور.
    - شما که کیک شکلاتی دوست داشتین.
    - داشتم، الان ندارم. پیش خودت چی فکر کردی که برام کیک درست کردی؟ من با این‌همه غم چه‌جوری می‌تونم کیک شکلاتی بخورم و دهنمو شیرین کنم؟
    ناراحت شدم.
    - فکر کردم بخورین حالتون خوب میشه.
    - نیازی نیست به فکر حال من باشین. پاشو اینو از اینجا ببر.
    بغض کردم، کم مونده بود گریه‌م بگیره. با صدای لرزون «باشه‌»ای گفتم و از واحدش بیرون رفتم.
    شالم رو روی مبل پرت کردم.کیک رو تو سطل زباله انداختم. چشم‌هام دیگه طاقت نگه‌داشتن اشک‌هام رو نداشتن؛ مثل بارون بهاری، اشک‌هام گونه‌هام رو خیس کردن. بچه شده بودم. فکر نمی‌کردم این‌جوری با‌هام رفتار کنه.
    - لعنت به تو مهربانو! چی پیش خودت فکر کردی و رفتی اون واحد کوفتیش؟
    کارم خیلی اشتباه بود، اصلاً فکر اینجاش رو نکرده بودم. آدمی که داغداره، چطوری می‌تونه شیرینی بخوره و غمش رو فراموش کنه.
    ـ چرا این‌قدر خنگم من؟ ای خدا!
    صورتم رو شستم و روی تخت افتادم. خوابم نمی‌اومد و همه فکرم پیش رامیار بود.
    همه‌جا تو سکوت فرو رفته بود. خواب از چشم‌هام فرار می‌کرد. بلند شدم و به‌طرف آشپزخونه رفتم. یه لیوان آب خوردم و از پنجره به حیاط نگاه کردم. یه نفر روی نیمکت نشسته بود. حتماً رامیار بود. دلم می‌خواست پیشش برم؛ اما یاد رفتارش که می‌افتادم، دلم می‌گرفت.
    - بچه نشو مهربانو. اون الان خیلی ناراحته، به یکی نیاز داره که باهاش حرف بزنه.
    در حیاط رو باز کردم و با قدم‌های آروم، به‌طرفش رفتم. نگاه غمگینش رو
    بهم دوخت.
    - می‌تونم بشینم؟
    - بشین.
    بدون حرفی کنار هم نشسته بودیم که سکوت رو شکست و گفت:
    - بابت رفتارم معذرت می‌خوام. حال خوبی نداشتم، شرمنده که ناراحتت کردم.
    از لحن مظلومش، دلم گرفت. مثل بچه‌ها شده بود.
    - درک می‌کنم. کار منم اشتباه بود. ببخشید.
    - می‌دونم که داری همه تلاشتو می‌کنی تا حالم خوب بشه؛ اما خیلی درد سختیه مهربانو! نبودن اون کسی که همه زندگیته، جای خالیش، هرجا رو نگاه می‌کنی، خاطراتش میاد جلو چشمت. دنیام بدون مهتاب خیلی تاریک و بی‌روح شده. این تاریکی داره ذره‌ذره نابودم می‌کنه.
    اون‌قدر غمگین و ناراحت حرف می‌زد که دلم می‌خواست بشینم و به حالش، زارزار گریه کنم.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - می‌دونم چه دردی رو دارین تحمل می‌کنین. به جای زخم‌ها فکر می‌کنین؛
    اما هروقت به یادشون می‌افتین، می‌دونین که علامت‌های زندگی‌ان...خاطره‌هایی که تو تار‌ و پود ذهن آدم خونه می‌کنن و با هر اتفاق کوچیک، سراریز میشن. هر خاطره‌ی کوچیک زخم می‌زنه به دلتون. تحمل این درد خیلی سخته؛ ولی مطمئن باشین یه روز این تاریکی هم تموم میشه. کافیه امید داشته باشین. قوی باشین و سعی کنین از این تاریکی بیرون بیاین. امروزکه به آینه نگاه می‌کنین پی می‌برین سراسر زندگی چیزی به‌جز تصادف نیست و تنها یه واقعیت محرزه. اینکه دیر یا زود به پایان خواهد رسید... این غما هم به پایان می‌رسه.
    دست‌هاش رو توی موهاش فرو برد.
    - یاد نگاه آخرش که می‌افتم، دلم آتیش می‌گیره. دلم بوی آغـ*ـوشش رو می‌خواد. هرچی هم فرار کنم ازش، بازم میاد پیدام می‌کنه. دلم می‌خواد همه‌چی رو بزنم و بشکنم. جنون می‌گیرم.
    - بعضی از دردا خانمان‌سوزن، تار و پودتو می‌سوزونن؛ اما آقای دکتر باید قسمت رو باور کنین و خودتون رو مقصر هیچی ندونین. زمان که بگذره این خاطره‌ها کم‌رنگ میشن. دردی که الان دارین تحمل می‌کنین، مثل خاکستر یه آتیش، سرد و سرد‌تر میشه. من می‌خوام تو این گمراهی و غم همراهتون باشم. لطفاً بهم اجازه بدین.
    - ازت ممنونم. می‌دونم همه نگرانمن، مرتضی بیشتر از همه. حتی می‌دونم اون ازت خواسته که پیشم باشی.
    با تعجب نگاهش کردم. لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لبش نشسته بود.
    خوشحال شدم. این‌جوری پیش بره، می‌تونم غم‌هاش رو کم کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    امروز شیفت نداشتم، توی خونه مونده بودم و حوصله‌م سر رفته بود.
    دلم می‌خواست برم پارکی جایی، یه‌کم هوا بخورم؛ اما تنهایی که نمی‌شد. کاش سامان اینجا بود. دلم براش تنگ شده. هوا داشت گرم می‌شد و دیگه خبری از سرما نبود.
    یاد رامیار افتادم. اون هم خونه‌ست یا رفته؟ کاش می‌تونستم با اون برم بیرون و هوامون عوض بشه.
    در واحد رو باز کردم و نیمه‌باز گذاشتم. به واحدش که نزدیک شدم، صدای آهنگ غمگینی می‌اومد. صورتم رو به در چسبوندم و به آهنگ گوش دادم.
    «این روزا حال و هوای تو بهم نزدیکه، جز حوالی تو انگار همه‌جا تاریکه.
    چشم من جز تو کسی رو نمی‌تونه ببینه، حالِ من این روزا اینه.
    این روزا هرکی دلم رو یه جوری می‌شکونه، غم تو دار و ندار منو می‌سوزونه
    آخر راهم و انگار پیش روم بن بسته. آی اَمون از دل خسته.»
    آهنگش دلم رو به درد آورد. خدایا چی‌کار می‌تونستم بکنم تا حال خوبش برگرده؟
    «عشق من، تو که گفتی هوای خاطره‌هامو داری
    عشق من، تو که گفتی نمی‌تونی چشم ازم برداری
    عشق من، من هنوزم توی قولای تو سرگردونم
    عشق من، پس کی این بار غمو برمی‌داری از شونم.»
    زنگ رو فشار دادم. صدای آهنگ قطع شد.
    با صورتی آشفته، نگاهم کرد.
    با اخم ساختگی نگاهش کردم.
    - بازم که تو غم غرق شدین آقای دکتر! پاشین بریم بیرون.
    در رو بست و پشت سرم اومد.
    - نه. حوصله‌ی بیرون‌رفتن ندارم.
    - این بهونه‌ها رو قبول نمی‌کنم، باید بیاین. همین‌جا می‌شینم تا حاضر بشین.
    جوری نگاهم کرد که انگار می‌خواد استخون‌هام رو تو دستش خرد کنه.
    - اون‌جوری هم نگاه نکنین، نمی‌ترسم.
    لبخندی گوشه‌ی لبش نشست. به طرف اتاق رفت و در رو بست. نگاهم به قاب عکس، خودش و مهتاب افتاد. چقدر به هم می‌اومدن. مهتاب لبخند زده بود و رامیار از پشت بـ*ـغلش کرده بود.
    - بریم خانم زورگو.
    لبخندی زدم و به دنبالش از در بیرون رفتم. خواست سمت پارکینگ بره که پریدم جلوش و گفتم:
    - نه‌، نه. پیاده می‌ریم.
    - یواش. ترسیدم!
    خجالت کشیدم.
    - ببخشید.
    کنار هم توی پیاده‌رو قدم می‌زدیم. حس خوبی داشتم از اینکه کنارش راه می‌رفتم. هوا خیلی خوب بود.
    - کجا می‌ریم؟
    به چشم‌هاش نگاه کردم. جذب نگاهش شدم. تو عسلی چشم‌هاش داشت غرقم می‌کرد. دستش رو جلو صورتم تکون داد.
    - مهربانو؟
    به خودم اومدم.
    - ها... یعنی بله؟
    - گفتم کجا می‌ریم؟
    - بریم کمی تو پارک بشینیم.
    سری تکون داد.
    لعنت به من! چرا نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم؟
    به سمتی اشاره کرد و گفت:
    - اونجا بشینیم؟
    نیمکت سبزرنگی، زیر دوتا درخت بود و برگ‌هایی که دور نیمکت پخش شده بود، فضای رمانتیکی رو به وجود آورده بود.
    - آره. جای خوبیه.
    روی نیمکت نشست و سرش رو به درخت کناریش تکیه داد.
    - هوا چه خوب شده.
    نگاهم به پشمک‌فروشی افتاد که از دور با چرخ‌دستیش داشت نزدیک می‌شد. دهنم آب افتاد. از بچگی عاشق پشمک بودم.
    - مهربانو؟
    نگاهم رو به‌زور از پشمک گرفتم و بهش دوختم.
    - بله؟
    جهت نگاهم رو دنبال کرد و به پشمک‌فروش رسید. با صدای بلند خندید. با چشم‌هایی اندازه توپ نگاهش کردم. چی باعث شد این‌جوری بخنده؟
    - وای خیلی جالبی دختر!
    - چی شد؟‌
    - مثل بچه ها زل زدی به پشمک‌ها. اون‌قدرم از دیدنشون ذوق کردی که هرکی ببیندت می‌فهمه دهنت آب افتاده.
    - آقای دکتر اذیت نکنین دیگه. خب دوست دارم.
    بلند شد و سمت پشمک‌فروشه رفت.
    با تعجب نگاهش کردم. دوتا پشمک گرفت و اومد نشست. پشمک صورتی رو به‌طرفم گرفت و گفت:
    - بیا بخور تا دلت ضعف نرفته.
    با ذوق پشمک رو از دستش قاپیدم. لبخند زد.
    - وای خیلی ممنونم.
    - نوش جونت.
    کمی که از پشمک خورد، دور دهنش رو پاک کرد و گفت:
    - اوم خوش‌مزه‌ست.
    با دهن پر گفتم:
    - آره خیلی.
    یه جور غریبی نگاهم کرد. چشم‌هاش می‌درخشید و لبخندی گوشه‌ی لبش جا خوش کرده بود. نگاهش رو به لب‌هام دوخته بود. دستش رو جلو آورد و گوشه‌ی لبم رو پاک کرد. دستش که به صورتم خورد، قلبم لرزید.
    - دور لبت پشمکی شده بود.
    مات مونده بودم. هرلحظه که می‌گذشت من بیشتر عاشقش می‌شدم. همه‌ی کار‌هاش با نرمی و مهر بود. با وجود غم توی دلش، مثل اون شب دیگه خشونت به خرج نمی‌داد. شاید اونم می‌خواست کنارش باشم تا حالش خوب بشه. کمی توی پارک قدم زدیم و گهگاهی به شیطنت بچه‌های تو پارک خندیدیم. با دیدن در بزرگ مجتمع، دلم گرفت. کاش این‌قدر زود تموم نمی‌شد و پیشش می‌موندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    رامیار کلید انداخت تا در رو باز کنه که آریا و مرتضی از ماشین پیاده شدن و به‌طرف ما اومدن.
    آریا با شوخ طبعی گفت:
    - کجایین شما؟‌ ‌یه ساعته زیر پامون جنگل سبز شد.
    رامیار:
    - رفته بودیم قدم بزنیم.
    - با اجازه من برم.
    در رو هل دادم که مرتضی گفت:
    - نه وایسا مهربانو.
    اولین بار بود که اسمم رو صدا می‌زد.
    مرتضی: برو لباساتو جمع کن و حاضر شو.
    - چی شده آقای دکتر؟
    آریا: فردا همگی باهم می‌ریم تفریح و استراحت.
    رامیار: کجا؟ چه دلیلی داره بیمارستانو ول کنین؟
    مرتضی: هیچ مخالفتی رو قبول نمی‌کنم. با دکتر محتشم حرف زدم، به همه‌مون مرخصی داده. بعدشم بیمارستان اون‌همه دکتر داره. نگران نباش.
    رامیار: همیشه باید زور بگی دیگه آره؟
    مرتضی: دقیقاً!
    سه‌تایی خندیدن و بعد خداحافظی رفتن تا وسایلشون رو جمع کنن.
    رامیار در آسانسور رو باز کرد و اشاره کرد که بیرون برم.
    - می‌بینی سرخود تصمیم می‌گیرن بعدش هم میان منو زور می‌کنن که باید برم.
    - باور کنین خیلی دوستتون دارن آقای دکتر.
    لبخندی زد.
    - منم دوستشون دارم. بدو وسایلتو جمع کن. اون آریایی که من می‌شناسم، صبح خروس‌خون اینجاست.
    خندیدم و در رو باز کردم.
    ذوق داشت خفه‌م می‌کرد. در رو که بستم، پریدم هوا و جیغ کشیدم:
    - هورا!
    خیلی خوشحال بودم که قراره همراه رامیار به
    گردش برم. دلم می‌خواست اون هم من رو دوست داشته باشه.
    لباس‌های خوشگلم رو تو کیف جا دادم و چندتا از لوازم ضروریم رو هم برداشتم. به‌طرف آشپزخونه رفتم تا برای فردا خوراکی درست کنم. سالاد الویه رو توی ظرف ریختم و درش رو بستم. کتلت‌ها رو هم مرتب توی قابلمه کوچیک چیدم. کمی هم میوه و تنقلات برداشتم. ساعت رو کوک کردم و خوابیدم.
    ***
    صبح، با نشاط از خواب بیدار شدم و بعد شستن دست و صورتم، لقمه‌ای برای خودم گرفتم. در حین درست‌کردن لقمه، یاد رامیار افتادم و برای اون هم درست کردم.
    زنگ درش رو زدم و منتظر موندم.
    در رو که باز کرد، محو صورت زیباش شدم. کلاه قشنگی سرش گذاشته بود و مو‌های قهوه‌ایش رو دور و اطرافش پخش کرده بود. تک کت سرمه‌ای رنگی به تن داشت با پیراهن آبی کم‌رنگ و شلوار مشکی کتان، کیف دستی کوچیکی رو هم از رو شونه‌ش آویزون کرده بود.
    - سلام خانم سحرخیز.
    - سلام آقای دکتر.
    با اخم نگاهم کرد.
    - کی می‌خوای این آقای دکتر رو به رامیار تبدیل کنی؟
    چیزی نگفتم که با حرص ساختگی گفت:
    - بله دیگه خانم خجالتی‌ان.
    خندیدم و لقمه‌ای که گرفته بودم رو دستش دادم. نگاهی به لقمه انداخت و با لبخند گفت:
    - ممنونم، گشنه‌م شده بود.
    لبخندی زدم که با گفتن «بریم» در رو بست و همراهم به راه افتاد.
    جلوی در منتظر موندیم تا ماشین بزرگی از راه رسید.
    ذوق‌زده گفتم:
    - با این می‌خوایم بریم؟
    - آره. این هم خونه‌مونه هم ماشینمون. مرتضی خواست همه پیش هم باشیم.
    - خیلی خوشگله!
    آریا با بوق پشت‌سرهمش، گوش‌هامون رو کَر کرد.
    سوار ماشین شدیم. مرتضی کنار سلنا نشسته بود و آریا و مینا هم جلو نشسته بودن. آریا رانندگی می‌کرد.
    مرتضی: بیاین اینجا بشینین.
    من کنار پنجره نشستم و سبد خوراکی‌ها رو جلو پام گذاشتم، رامیار هم کنارم نشست.
    بعد سلام و احوالپرسی با همه‌شون، آریا به راه افتاد.
    آهنگ قشنگی گذاشته بود. نگاهم به رامیار افتاد؛ خیلی ناراحت به‌نظر می‌رسید. حتماً یاد مهتاب افتاده بود. کاش می‌شد فراموشش کنه؛ اما یه ماه خیلی زمان کمی برای فراموش‌کردن بهترینش بود.
    مینا از اون‌ور داد زد:
    - آقایون گشنمونه.
    سبد رو بالا آوردم و گفتم:
    - نگران نباش، چاره‌ی دردت پیش منه.
    آریا از آینه جلو نگاهم کرد و گفت:
    - آخ قربون دستت مهربانو. دختر به تو میگن کدبانو.
    مینا سقلمه‌ای به پهلوش زد و آخش رو درآورد.
    کتلت‌ها رو تقسیم کردیم. رامیار گازی به لقمه‌ی تو دستش زد و گفت:
    - چقدر خوبه که هستی. کنار تو حس خوبی دارم مهربانو.
    درحالی‌که تو دلم کیلو‌کیلو قند آب می‌کردن، لبخند متینی زدم و گفتم:
    - خواهش می‌کنم. منم خوشحالم که دوستایی مثل شما دارم.
    مرتضی کتلت رو از دست سلنا قاپید و داد سلنا رو درآورد.
    - بده به من مرتضی، اذیت نکن.
    مرتضی: نمیشه اینو من بخورم؟ آخه خیلی خوشمزه‌ست.
    سلنا: منم می‌خوام بخورم خب!
    با لهجه خارجی که داشت، ایرانی حرف‌زدنش خیلی باحال شده بود. آریا گوشه‌ای نگه داشت و با مرتضی جاشون رو عوض کردن. مینا چشمکی بهم زد و به رامیار اشاره کرد. به رامیار نگاه کردم. لبخندی گوشه لبش نشسته بود و توی فکر عمیقی فرو رفته بود. آریا با چشم‌های ریز نگاهش کرد و با گفتن «پِخ» رامیار رو ترسوند. به جون هم افتادن و مثل بچه‌ها همدیگه رو زدن. من و مینا هم از خنده روده‌بر شده بودیم.
    چند ساعتی گذشت تا اینکه مرتضی جلوی یه خونه‌ی ویلایی پارک کرد و با صدای بلند گفت:
    - مسافرین محترم لطفاً کمربند‌های خود را باز کرده و یک به یک پیاده شوید.
    خیلی شوخ‌طبع شده بود. شاید به‌خاطر خوب‌کردن حال رامیار بود، شاید هم یه چیز ذاتی بود و من ندیده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    رامیار کیفم رو ازم گرفت و قبل از همه به راه افتاد. چشمم به مرتضی افتاد؛ با لبخند داشت نگاهم می‌کرد.
    کنارم اومد و با مهربونی گفت:
    - می‌دونستم که می‌تونی حالشو خوب کنی. این برنامه رو چیدم تا اینجا بیشتر کنار هم باشین. بعد چند روز باید برگرده بیمارستان، می‌دونم که تا اون روز حالش خوب خوب میشه.
    - وظیفمه آقای دکتر، کاری نکردم که.
    چشمکی زد و گفت:
    - به وقتش خیلی حرفا دارم باهات.
    من رو تو شوک گذاشت و رفت. چه حرفی می‌تونست باهام داشته باشه؟
    ***
    همه توی سالن ویلا نشسته بودن و مینا چایی خوش‌رنگی ریخته بود و تو سینی به همه تعارف می‌کرد.
    آریا: آقایون، خانوما. اول تکلیف اتاقا رو معلوم کنین. قرار نیست که جدا بمونیم؟
    مرتضی: اینو چه شکمشم صابون زده! اول برو خانمتو از باباش خواستگاری کن بعد این‌جوری نقشه بکش.
    آریا با حرص نگاه کرد و گفت:
    - دستت درد نکنه دیگه داداش. یه بار هم هوامو داشته باشین خب.
    رامیار: بحث نباشه. سه تا اتاق سمت چپی مال پسرا، اتاقای روبه‌رویی هم مال دخترا.
    کیفش رو برداشت و درحالی‌که سمت پله‌ها می‌رفت، گفت:
    - دِ یالله دیگه.
    اتاقی که رامیار وسایلم رو توش گذاشته بود، رو‌به‌روی اتاق خودش بود.
    بعد اینکه کمی استراحت کردیم، همه تو آشپزخونه جمع شدیم تا عصرونه بخوریم. مینا گازی به لقمه‌ی تو دستش زد و گفت:
    - آقایون برای شام چی داریم؟
    چایی پرید تو گلوی آریا و به سرفه افتاد.
    - ماشاءالله عشقم! تازه خوردی که، چقدر شکمویی تو دختر.
    مینا محکم پاش رو لگد کرد.
    آریا با حالت زاری گفت:
    - داداشا بگین خدا رحمتت کنه.
    مرتضی و رامیار هم با صدای بلند گفتن:
    - خدا رحمتت کنه داداش.
    توی تراس نرده‌های رنگی قشنگی به کار بـرده بودن. گل‌های قرمزی که مثل پیچک ازش آویزون بود، فضاش رو رمانتیک‌تر می‌کرد.
    روی تراس ایستادم و نفسم رو با آه بیرون فرستادم. دست‌هام رو باز کردم و صورتم رو سمت آسمون گرفتم. حال خوبی بهم دست داد. هوای خنکی که با باد ملایمش به صورتم می‌خورد و گونه‌هام رو قلقلک می‌داد. صدای گنجشک‌هایی که با جیک‌جیک قشنگ‌شون بهم لـ*ـذت خاصی می‌بخشیدن. صدای آب از دور دست‌ها به گوش می‌رسید. دلم می‌خواست بدوم و خودم رو به اون آب برسونم، دست‌هام رو داخل آب کنم و به شِلپ‌شِلپ صداش با لـ*ـذت گوش کنم.
    دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خمیازه کشیدم. به‌خاطر بیداری صبح زود، شدید خوابم می‌اومد. به‌طرف اتاقم رفتم و بعد عوض‌کردن لباس‌هام، روی تخت دراز کشیدم و به خواب رفتم.
    ***
    چشمم جایی رو نمی‌دید. معلوم بود شب شده و همه‌جا رو تاریکی فرا گرفته.
    از اتاق بیرون رفتم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم. کسی داخلش نبود. داشتم دوباره به‌طرف پله‌ها می‌رفتم که به یه چیز محکم خوردم. چشم‌هام رو باز کردم و به رامیار نگاه کردم. مو‌های لَـختش خیس بود و روی پیشونیش ریخته بود. دستم رو روی سـ*ـینه‌ی بـ*ـرهنه‌ش گذاشته بودم، اون هم دستاش رو دورم پیچیده بود. نگاهم به تن بـ*ـرهنه‌ش که افتاد، گونه‌هام سرخ شد.
    - خوبی مهربانو؟
    - خ... خوبم.
    - یهو جلوم سبز شدی، چیزی شده؟
    کمی ازش فاصله گرفتم که با دیدن وضعمون، دست‌هاش رو از دورم باز کرد و حوله‌ش رو که روی زمین افتاده بود برداشت و روی شونه‌ش انداخت.
    - دنبال بچه‌ها بودم. هیچ‌کس خونه نیست.
    - خبر ندارم، فکر کنم رفتن بیرون. من مستقیم رفتم حموم، جایی رو نگاه نکردم. یه‌کم صبر کن لباسامو بپوشم به مرتضی زنگ بزنم.

    «باشه‌»ای گفتم و روی مبل نشستم.
    هنوزم دست‌هام از هیجان می‌لرزید. من توی بـ*ـغل بـ*ـرهنه‌ی رامیار! حالت عجیبی بود، هم خجالت کشیدم هم ذوق‌مرگ شدم.
    چند دقیقه‌ای منتظر موندم تا رامیار از پله‌ها پایین اومد. نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - پاشو حاضر شو می‌ریم پیششون. پیاده رفتن تا دریا.

    بعد حاضرشدنم، باهم از خونه خارج شدیم و رامیار در رو قفل کرد. نگاهم به راه باریکی افتاد که درخت‌های سرسبز و پیچک‌های بهاری، پوشونده بودنش. همیشه تو رؤیا‌هام همچین جایی رو تصور می‌کردم. من و مردی که عاشقانه می‌پرستمش، تو همچین جایی، دست تو دست هم قدیم بزنیم و از عشق بی‌نظیرمون بهم بگیم. با‌هم سر بیشتر دوست‌داشتن اون یکی، بحث کنیم و به مسخره‌بازی‌هامون بخندیم. درست همون رؤیا و همون راه باریک قشنگ و منی که عاشقانه مرد کناریم رو می‌پرستم، فقط با یه تفاوت بزرگ! مرد کناریم، مال من نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    - چی شده تو فکری؟
    به‌طرفش برگشتم و با ذوق گفتم:
    - محو زیبایی این راه باریک شدم.
    - آره جای قشنگیه.
    نگاهم به دستش افتاد. کاش می‌تونستم دستش رو بگیرم و باهم قدم بزنیم.
    کنارش قدم برمی‌داشتم و گهگاهی با دستم، برگ های درخت رو لمس می‌کردم. صدای شُرشُر آب، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
    نگاهی به آسمون انداختم. همه‌جا تاریک شده بود؛ ولی چراغ‌هایی که توی هر منطقه گذاشته بودن، با سوسوی ضعیفشون، راه رو روشن می‌کردن.
    صدای خنده‌ی بچه‌ها از دور می‌اومد. آریا داشت خوانندگی می‌کرد و مرتضی رو قابلمه می‌کوبید.
    مینا ما رو دید و به بچه‌ها اشاره کرد. همه‌ی نگاه‌ها سمت من و رامیار برگشت. مرتضی از جاش بلند شد و به‌طرفمون اومد.
    مرتضی: بالاخره اومدین.
    رامیار: به شما هم میگن دوست؟! می‌رین و یه خبر به آدم نمی‌دین.
    مرتضی: می‌خواستیم با‌هم بیایم؛ ولی بچه‌ها گفتن خوابین، ما هم زود‌تر اومدیم تا خوش بگذرونیم.
    رامیار: چی بگم. باشه.
    کنار بچه‌ها روی تخته‌سنگی نشستیم. نور ماه به دریاچه‌ی کوچیک افتاده بود و رنگش رو فوق‌العاده کرده بود.
    آریا سیخ به دست به‌طرفمون اومد و یکیش رو دست رامیار داد و یکیشم دست من.
    آریا: بخورین ببینین دست‌پخت آریا چه لذتی داره.
    مینا: کم خودتو تحویل بگیر.
    آریا: مگه دروغ میگم؟ خودتم خوردی دیدی که...
    صداشون دور‌تر شد و رفتن کنار دریاچه تا قدم بزنن.
    سیخ رو تو دستم گرفتم، خواستم یکی از گوشت‌ها رو بکشم که دستم رو سوزوند. انگشتم رو تو دهنم فرو بردم تا سوزشش کم بشه. رامیار نگاهش به دستم افتاد و سیخ گوشتش رو کنار گذاشت و انگشتم رو از تو دهنم بیرون کشید.
    - خودت پرستاری که! نمی‌دونی با این کارت کلی میکروب وارد بدنت میشه؟
    مثل بچه‌ها لب برچیدم و گفتم:
    - خو دستمو سوزوند منم نفهمیدم باید چی‌کار کنم.
    به صورتم نگاه کرد و خندید.
    - حالا لباتو اون‌جوری نکن، اشکال نداره. بیا بریم بگیرش تو آب، سوزشش کم میشه.
    درحالی‌که انگشتم تو دستش بود، از رو تخته‌سنگ بلند شد و من رو هم به دنبال خودش کشید.
    دستم رو تو آب گرفت، واقعاً سوزشش کم شد. به حالت نشستنش که نگاه کردم، دلم کمی شیطنت خواست. با دست آزادم، کمی هلش دادم و توی آب انداختمش.
    با چشم‌هایی که تعجب ازشون می‌بارید نگاهم کرد. تو یه لحظه رنگ نگاهش عوض شد و دستم رو محکم کشید. تعادلش رو از دست داد و به پشت توی آب افتاد، من هم تو بـ*ـغلش افتادم.
    تو چشم‌های همدیگه غرق شدیم، نگاه عسلیش زیر نور مهتاب، قهوه‌ای شده بود. لبخندی گوشه‌ی لبش جا خوش کرده بود و به من نگاه می‌کرد. دستش رو روی خال رو صورتم کشید و گفت:
    - چه قشنگت کرده.
    افسار قلبم از دستم خارج شده بود و جوری می‌زد که انگار صداش به گوش رامیار هم می‌رسید.
    تو دلم آرزو کردم این چشم‌ها، این نگاه قشنگ پر از عشقِ به من بشه. ماتش شده بودم؛ نه می‌تونستم حرفی بزنم نه از جام تکون بخورم.
    دستش رو از روی خالِ صورتم برداشت و بازوم رو گرفت و خودش رو بالا کشید.
    - بلند شو ، الان سرما می‌خوریم.
    تو بـ*ـغلش من رو هم بلند کرد و روی خشکی گذاشت. هنوزم محو همدیگه بودیم. نمی‌تونستم نگاهم رو از چشم‌هاش بردارم. زیر لب اسمم رو صدا کرد، بین گفتن بله و جانم گیر کرده بودم که با صدای مرتضی یه متر به
    هوا پریدیم.
    سرفه‌ی مصلحتی کرد و گفت:
    - اهوم. رامیار بیاین کنار آتیش، می‌خوایم سیب‌زمینی بخوریم.
    - آخ جون، من عاشق سیب‌زمینی کبابی‌ام.
    رامیار جور خاصی نگاهم کرد. از اون نگاه‌هایی که تاحالا نصیبم نشده بود. نگاهی که حس قشنگی بهم منتقل کرد.
    کنار آتیش حلقه زدیم و نشستیم. بعد اون خیس‌شدن توی آب، گرمای آتیش لـ*ـذت‌بخش بود.
    سیب‌زمینی داغ رو فوت‌کنان توی دستمون این‌ور اون‌ور می‌کردیم و با خنده می‌خوردیم.
    رامیار نگاهی به دستم انداخت و گفت:‌
    - فکر کنم دستت خوب شده.
    - آره بهتره.
    کمی نشستیم و بعد قصد رفتن کردیم.
    دختر‌ها خمیازه‌کشون توی اتاقشون رفتن و در رو بستن. پسر‌ها هم یکی‌یکی به سمت اتاقشون رفتن.
    بی‌خوابی به سرم زده بود. هوا کمی خنک بود و از گرمای روز اثری دیده نمی‌شد. شالی روی شونه‌م انداختم و به‌سمت حیاط پشتی ویلا رفتم.
    حوض بزرگی وسط باغش بود و خالی از آب بود. نگاهم به تابی افتاد که گوشه‌ی باغ از درخت آویزون بود. به‌طرفش رفتم و دستی روی آهن زنگ‌زده‌ش کشیدم. معلوم بود مال خیلی وقت پیشه. دلم می‌خواست بشینم روش و کمی تاب بخورم؛ اما ترس از اینکه بیفتم و زخمی بشم، مانع از نشستنم شد.
    روی نیمکت چوبی کهنه‌ای نشستم و شالم رو بیشتر به خودم پیچیدم. تو ذهنم روزی که با رامیار گذرونده بودم رو مرور کردم و به لحظه‌ی صدازدن اسمم رسیدم. یه چیز خاصی تو اون صدا بود. چیزی که حس می‌کنم، کلمه‌ی قشنگی رو قرار بود بگه. اما چی؟ کاش مرتضی کمی دیر‌تر می‌اومد تا می‌فهمیدم رامیار چی می‌خواد بهم بگه.
    صدای تکون‌خوردن شاخ و برگ درخت‌ها، ترس رو به جونم انداخت. فکر کردم رامیاره؛ اما با دیدن مرتضی، تعجب کردم. به‌طرفم اومد.
    - می‌بینم که خلوت کردی. می‌تونم بشینم؟
    - بله آقای دکتر بفرمایین.
    کنارم روی نیمکت نشست و پای چپش رو روی پای راستش انداخت.
    - چه هوای خوبیه!
    - اهوم.
    - می‌دونم دوستش داری.
    با حرفش از جا پریدم و به صورتش نگاه کردم. جدی و مصمم توی چشم‌هام زل زد و ادامه داد:
    - از همون روزی که تو کوه دنبالت اومد و با خودش آوردت، توی چشمات دیدم که دوستش داری؛ اما ترسی هم تو چشات وجود داشت و می‌دونم که جرئت نمی‌کردی هیچ حرفی از احساست بزنی؛ به‌خاطر وجود مهتاب. اما بعد که مهتاب رفت، با خودم گفتم چرا رامیار تو عذاب رفتن مهتاب بسوزه و تو هم تو عذاب عشق پنهونیت. برای همین ازت خواستم که کنارش باشی و حالش رو خوب کنی. راستشو بخوای رامیار هم نسبت به تو بی‌حس نیست. اولا با وجود مهتاب این حس فقط حس دوستی بود؛ اما با رفتن مهتاب، حس قشنگی رو میشه در نگاهش به تو دید. پس امیدوار باش و به همراهیت باهاش ادامه بده.
    با حرف‌هاش هم خجالت کشیده بودم که فهمیده رامیار رو دوست دارم، هم شادی عجیبی تو وجودم خونه کرده بود. کسی که بهترین دوست رامیار بود و داداشش به حساب می‌اومد، حس قشنگ رو توی چشم‌های رامیار نسبت به من دیده بود.
    - نمی‌دونم چی بگم. ببخشید.
    با جدیت نگاهم کرد.
    - برای چی عذرخواهی می‌کنی؟ من عشقتو تقدیر می‌کنم. عشق یه چیز مقدسه و لایق هر قلبی نیست. حسی که تو چشمای تو نسبت به رامیار هست، تو چشم‌های مهتاب دیده نمی‌شد. درسته اونم رامیار رو دوست داشت؛ ولی عاشقش نبود. چون عاشق از همه‌چیزش برای شادی عشقش می‌گذره؛ اما اون نگذشت.
    بازم به صورتم نگاه کرد و گفت:
    - ادامه بده، تو این راه همراهتم. مطمئن باش روزی می‌رسه که عشق تو نگاهت رو تو نگاه رامیار هم می‌بینی. برای دیدن اون عشق، هرکاری از دستم بربیاد می‌کنم.
    - شما خیلی خوبین آقای دکتر. نه بابت حسم سرزنشم کردین نه عصبانی شدین، بلکه حمایتم می‌کنین تا به خواسته‌م برسم. ازتون ممنونم.
    - نیازی به تشکر نیست، من هرکاری می‌کنم برای خوشبختی و شادی دوست خودمه. می‌خوام رامیار سرزنده و شادِ چند سال پیش رو ببینم و می‌دونم که تو می‌تونی اون رامیار رو دوباره زنده کنی.
    لبخندی زدم به این حس دوستی قشنگی که تو وجودش به رامیار داشت.
    - همه تلاشمو می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    زیر کتری رو روشن کردم و صبحونه قشنگی حاضر کردم. پشت میز نشستم و منتظر بقیه موندم.
    یکی‌یکی از خواب بیدار شدن و همه‌شون خمیازه‌کشون از پله‌ها پایین اومدن. اولین نفر آریا وارد آشپزخونه شد و با دیدن میز صبحونه، چشم‌هاش رو چندبار باز و بسته کرد و با دستش به گونه‌هاش زد. لبام رو رو هم فشار می‌دادم تا نخندم.
    آریا: یکی به من بگه این رؤیاست یا واقعیته؟
    پشت‌سرش مرتضی وارد شد و روی
    شونه آریا زد.
    - واقعیته داداش من.
    آریا: آخ قربون دستت مهربانو، همچین گشنه‌م بود که نگو!
    مرتضی: بعد به مینا میگه شکمو. خودت که بدتری. دستت درد نکنه مهربانو، چه میزی چیدی.
    - نوش جونتون.
    رامیار آخر از همه اومد و روبه‌روم نشست.
    رامیار: راستشو بگین کی صبحونه به این قشنگی درست کرده؟
    همه انگشت اشاره‌شون رو به طرف من گرفتن. خنده‌م گرفت.
    رامیار: می‌دونستم شما‌ها عرضه چیدن همچین میزی رو ندارین. باریکلا مهربانو.
    مینا با اخم ساختگی نگاهش کرد و چاییش رو هورت کشید.
    مرتضی: بچه‌ها نظرتون چیه امروز بریم بیرون بگردیم و خانما کمی خرید کنن؟
    آریا هی پشت هم سرفه کرد و با چشم و ابرو بهش اشاره کرد که حرفی نزنه. مینا که کلی خوشحال شده بود با ذوق گفت:
    - آخ جون، موافقم.
    دلم نمی‌خواست
    بیرون برم. پول‌هایی که جمع کرده بودم به‌زور جواب خرج خورد‌وخوراکم و اجاره خونه رو می‌داد. با بی‌میلی گفتم:
    - من نمیرم، شما برین.
    مینا: وا چرا؟
    - یه‌کم بی‌حالم، حوصله‌ی بیرون‌رفتن ندارم.
    مینا سری تکون داد و برای خودش لقمه گرفت. سرم رو بلند کردم و با نگاه تیز رامیار مواجه شدم.
    بهم خیره شده بود. خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
    موقع رفتن، بچه‌ها بازم اصرار کردن؛ اما نرفتم. رامیار هم بی‌خوابی رو بهونه کرد و تو خونه موند.
    آریا در رو باز کرد و درحالی‌که چشمک می‌زد گفت:
    - بی‌صبرانه منتظر ناهار خوشمزه‌ت هستم مهربانو.
    مرتضی به پشتش زد و گفت:
    - نوکر بابات سیاه بود، برو ببینم.
    بعد رفتنشون، خونه توی سکوت فرورفت. رامیار توی اتاقش بود و معلوم نبود داره چی‌کار می‌کنه.
    روی مبل ولو شدم و کنترل تلویزیون رو تو دستم گرفتم. فیلم کمدی قشنگی پخش می‌شد.
    بلند شدم و از تو کابینت چیپس رو برداشتم و توی ظرف ریختم. روی پام گذاشتم و مشغول دیدن فیلم شدم.
    خیلی خنده‌دار بود. با صدای بلند می‌خندیدم و چیپس رو می‌خوردم. غرق فیلم بودم که یه طرف مبل پایین رفت و رامیار کنارم نشست.
    - چه فیلمیه؟‌ از صدای خنده‌هات معلومه خیلی کمدیه.
    - آره خیلی...
    مشغول تعریف‌کردن فیلم شدم. تا آخرش نشستیم و باهم فیلم رو تماشا کردیم و کلی خندیدیم.
    تلویزیون رو خاموش کردم و ظرف چیپس رو از روی میز برداشتم.
    - کجا میری؟
    - برم ناهار درست کنم.
    - وایسا منم بیام.
    پشت‌سرم به طرف آشپزخونه اومد و مثل بچه‌ها روی میز نشست.
    توی یخچال رو نگاه کردم، با دیدن ماهی حالم به‌ هم خورد و زود درش رو بستم.
    - چی شد؟
    - از بوی ماهی، حالم به هم خورد.
    از رو میز پرید پایین و یخچال رو باز کرد و ماهی رو بیرون کشید. کم مونده بود بالا بیارم.
    - ماهی چیز بدی نیست که ازش فرار می‌کنی. یه بار که بپزی و مزه‌شو بچشی، دیگه ازش دوری نمی‌کنی.
    - نه من نمی‌تونم بهش دست بزنم.
    با اخم نگاهم کرد.
    - بیا کمکم کن یالا.
    مجبوری کنارش رفتم.
    - بیا یه مسابقه‌ای بذاریم.
    - چه مسابقه‌ای؟

    - هرکی زود‌تر غذا رو حاضر کنه، هرچی بگه باید شخص بازنده انجام بده.
    - باشه، موافقم.
    ساعتش رو کوک کرد و با صدای بلند گفت:
    - شروع شد.
    با عجله گوجه‌ها رو شستم و مشغول خردکردن شدم. خیلی سریع کار می‌کرد؛ حتی بهتر از منی که اون‌همه غذا می‌پختم. در عرض چند دقیقه گوجه‌ها و پیاز‌ها رو خرد کرد و توی قابلمه ریخت.
    نصف ماهی رو برای من گذاشت و مشغول تمیزکردن نصف دیگه‌ش شد.
    ماهی رو با چِندش تو دستم گرفتم و نگاهی بهش انداختم.
    - بِجُنب مهربانو.
    دماغم رو با ماسک پوشوندم و مشغول تمیزکردن ماهی شدم. دستم خیلی کُند شده بود. ماهی رامیار داشت می‌پخت و من هنوز داشتم ماهی تمیز می‌کردم.
    ساعتش رو نشون داد و اشاره کرد که عجله کنم.
    کلافه ماهی رو ول کردم و گفتم:
    - هرکاری هم بکنم نمی‌تونم به شما برسم. خیلی سریع درستش کردین!
    خنده‌ی قشنگی کرد و گفت:
    - من تو ماهی‌پختن استادم.
    - الان من باختم؟
    خبیث نگاهم کرد و گفت:
    - اهوم. البته یه چیز خوبی هم داشت، ماهی‌پختن رو یاد گرفتی.
    بعد با صدای بلند خندید.
    حرصم گرفت. آردی که تو ظرف بود رو برداشتم و رو سرش ریختم.
    تو یه لحظه از کاری که کردم، مثل چی پشیمون شدم. با صورتی پرغضب داشت نگاهم می‌کرد. آرد رو از صورتش پاک کرد و اخم وحشتناکی صورتش رو پوشوند. مو‌هاش و ابرو‎‌هاش سفید شده بودن. با پشیمونی نگاهش کردم و خواستم بگم:‌
    - ش...
    که یهو دوتا تخم مرغ تو فرق سرم شکست.
    از بوی تخم مرغ حالم به هم خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    دستم رو تو مو‌هام کردم و با حالت زاری، تار مو‌هام رو از هم جدا کردم تا بیشتر از این به هم نچسبن.
    - آقای دکتر!
    درحالی‌که با چشم‌های شیطونش نگاهم می‌کرد و منتظر عکس‌العملم بود، گفت:
    - رامیار!
    نگاهم به پارچ آب روی میز افتاد. تو یه حرکت سریع خواستم برش دارم که از دستم پارچ رو بیرون کشید و همه‌ی آب رو تو سرم خالی کرد. از حرص کم مونده بود گریه‌م بگیره. خیلی از دستش عصبانی شدم. مربا رو برداشتم و تو صورتش ریختم.
    آشپزخونه رو میدون جنگ کرده بودیم. بعد کلی کَل‌کَل و خنده، رامیار گوشیش رو برداشت و خواست سلفی بگیره. با چشم‌های پرتعجب نگاهش کردم.
    به عکسی که گرفته بود نگاه کرد و با صدای بلند خندید. نتونست تعادلش رو حفظ کنه و روی زمین افتاد. هم خنده‌م گرفته بود، هم تعجب کرده بودم.
    - چی شد؟
    با زور خنده گفت:
    - وای مهربانو، نمی‌دونی چه عکسی شده! جون میده بذارمش اینستا، باور کن کلی لایک می‌خوره.
    - بدین منم ببینم.
    گوشی رو ازم دور کرد.
    هی اون دور کرد هی من پریدم تا گوشی رو بگیرم. آخر سر هم پام رو کاشی تخم مرغی شده سُر خورد و با کله تو بـ*ـغلش افتادم. دستم روی سـ*ـینه‌ش و چشم‌هام غرق نگاه عسلیش بود. صورتش با اون مربا و آرد خیلی خنده‌دار شده بود. آب گلوم رو قورت دادم که با صدای بلند خندید.
    - چرا مثل اونایی که ترسیدن، هی آب گلوتو قورت میدی؟
    خواستم از بـ*ـغلش بیام بیرون که با دستش مانع شد و گفت:
    - چی توی وجودته مهربانو؟ چی هست که نمی‌ذاره ازت دوری کنم؟
    منگ و مات نگاهش کردم؛ گوش‌هام از شنیدن چیزی که گفت، مطمئن نبود.
    دستش رو توی مو‌هام فرو برد و تخم مرغ‌ها رو پاک کرد و باز ادامه داد:
    - فکر می‌کردم مهتاب تنها دختریه که جذبش شدم و غیر اون هیچ‌کس نمی‌تونه قلبمو صاحب بشه؛ اما این‌جوری نبود، کاملاً در اشتباه بودم. تو اومدی و همه‌چیو عوض کردی. از همون لحظه اول چیزی تو وجودت بود که منو جذب می‌کرد. با بداخلاقی‌های مهتاب، سمت تو کشیده می‌شدم و اتفاقاً وجودت آرومم می‌کرد. اون‌همه سر تو دعوامون شد؛ اما یه بار نتونستم ازت دوری کنم. دلیل این حس متفاوت چیه؟
    حس می‌کردم گونه‌هام از شدت هیجان و خجالت، تبدیل به کوره‌ی آتیش شده. زبونم برای گفتن هیچ کلمه‌ای نمی‌چرخید. مات مونده بودم و به چشم‌هاش نگاه می‌کردم.
    تو یه لحظه سرش رو خم کرد و بـ*ـوسه‌ای به گونه‌ام زد. قلبم از هیجان زیاد کم مونده بود
    بیرون بزنه. دست‌هام می‌لرزید و توان نگه‌داشتن خودم رو نداشتم.
    - من می‌دونم این حس چیه. این حس دوست‌داشتنه مهربانو!
    دلم می‌خواست فرار کنم. با تک‌تک کلماتش ذوب می‌شدم. قلبم تو مرز سکته بود. سکته‌ای سرشار از هیجان و ذوق بود. رامیار داشت به دوست‌داشتن من
    اعتراف می‌کرد. دوست‌داشتنی که از لحظه دیدنم به وجود اومده بود و حرف دیروز و امروز نبود. کاش می‌تونستم زبونم رو تکون بدم و کلمه‌ای ادا کنم؛ اما دریغ!
    از روی زمین بلند شد و من رو با خودش بلند کرد. با چشم‌هایی که گرمی و محبت ازش جاری بود، نگاهم کرد و گفت:
    - قرار بود برنده از بازنده یه چیزی بخواد، حالا برو دوش بگیر و موهاتو تمیز کن و بیا تا بگم.
    بدون حرفی از آشپزخونه بیرون اومدم. پا‌هام می‌لرزید. به کمک دیوار خودم رو به اتاقم رسوندم و نفهمیدم چه‌جوری وارد حموم شدم.
    به گوش‌هام مطمئن نبودم. شاید یه خواب بود. خوابی که سرشار از رؤیای قشنگِ عشق رامیار بود.
    هنوزم دست‌هام می‌لرزید. این هیجان و این لرزش دست بهم می‌فهموند که خواب نبوده، بلکه آرزوی هر شبم، به واقعیت تبدیل شده؛ واقعیت دوست‌داشته‌شدن. چه حس قشنگیه. قلبم آروم گرفته بود و منظم می‌تپید. وجودم رو حس‌های قشنگی پوشونده بود. چه خوشبخت میشه آدم وقتی از زبون کسی که عاشقشه، کلمه «دوستت دارم» رو می‌شنوه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    رامیار
    دلم نمی‌خواست چشم ازش بردارم. حسم رو که بهش گفتم، خیلی سبک شدم. با پنهون‌کردنش تو دلم حجم بزرگی رو اشغال کرده بود.
    چشمم به روی کابینت افتاد. با یاد‌آوری چند لحظه قبل، لبخندی رو لبم نشست. مثل بچه‌ها شده بودیم. دستمال رو خیس کردم و روی کابینت کشیدم. بعد تمیزکردن آشپزخونه، سمت حموم رفتم تا دوش بگیرم.
    مو‌هام رو با حوله خشک کردم و قهوه‌ساز رو روشن کردم. از سروصدای بیرون معلوم بود که بچه‌ها اومدن. مثل همیشه صدای کل‌کل آریا و مینا می‌اومد.
    تیشرت خاکستریم رو با شلوار ورزشی سرمه‌ای تنم کردم و از اتاق بیرون رفتم.
    سلنا و مینا داشتن خرید‌هاشون رو به مهربانو نشون می‌دادن. اون هم با ذوق از هرکدومشون تعریف می‌کرد؛ اما غم غریبی توی چشم‌هاش بود. می‌دونستم که به‌خاطر خرج خورد‌وخوراکش از خریدکردن برای خودش منصرف شد. چقدر این دخترِ دردکشیده به دلم می‌نشست. لحظه‌ای که بهش گفتم دوستش دارم، چقدر از استرس و هیجان دست و پاش لرزید.
    روی راه‌پله ایستادم و به بیرون پنجره خیره شدم. نگاهم به آسمون افتاد. زیر لبم اسمش رو صدا زدم:
    - مهتاب؟ منو می‌بخشی؟ بهم می‌گفتی حس کردی من با‌هات مثل قبل نیستم. درسته اون‌قدر با هم دعوا کردیم که هردومون دل‌زده شدیم. اگه می‌موندی باور کن هیچ‌وقت دنبال احساسم نمی‌رفتم و با‌هات می‌موندم؛ ولی الان که نیستی بهم اجازه بده دنبالش برم و به دستش بیارم. ازم دلخوری می‌دونم، شایدم دیگه نگاهم نمی‌کنی؛ ولی یه روزی تو هم منو می‌بخشی.
    - چی شده تو خودتی؟
    با صدای مرتضی نگاهم رو از بیرون گرفتم.
    - نمی‌دونم دارم کار درستی می‌کنم یا نه.
    - مگه ‌چی‌کار کردی؟

    تو چشم‌هاش زل زدم.
    - امروز احساسمو بهش گفتم.
    لبخند عمیقی رو لبش نشست.
    - می‌دونستم امروز میگی. برای همین خونه رو خالی کردم.
    چشمکی حواله‌م کرد.
    بازوش رو گرفتم.
    - وایسا ببینم اصلاً تو از کجا می‌دونستی من بهش یه حس‌هایی دارم؟
    - داداشتو دست‌کم گرفتی. بابا خودم بزرگت کردما، از تو چشمات می‌خونم همه‌چیو، می‌دونم خیلی وقته قسمتی از دلتو به نامش زده.
    حرصم گرفت:
    - تو دیگه کی هستی؟ آخه چه‌جوری فهمیدی؟ وایسا ببینم، حالا یادم اومد. حتماً مهربانو رو هم برا این پیشم فرستادی که علاقه‌م بهش بیشتر بشه و بتونم اعتراف کنم، آره؟
    خبیث خندید.
    - آره. داداشمو از سر راه نیاوردما! همیشه هواشو دارم.
    برادرانه من رو تو آغـ*ـوشش کشید. درسته داداش خودم نبود؛ ولی بیشتر از سامیار در حقم برادری کرد.
    آریا: ماشاءالله. بابا منم دلم خواست. یکی بیاد بـغلم کنه.
    کنار دختر‌ها نشستیم. آریا نگاهی به مهربانو انداخت و گفت:
    - کدبانو خانم چی واسه ناهار داریم؟
    چشم‌غره‌ای نثارش کردم که با مظلومیت گفت:
    - جانِ داداش خیلی گشنمه.
    مهربانو: زحمت ناهار امروز رو...
    پشت‌سرهم سرفه کردم و با زبون بی‌زبونی بهش فهموندم که اسمی از من نبره. اگه می‌گفت من درست کردم تا ماه‌ها سوژه دهن آریا می‌شدم. هی می‌گفت: «ماشاءالله رامیار کدبانو.» و تا مدت‌ها اذیتم می‌کرد.
    بیچاره مهربانو مونده بود که چه‌جوری پشت‌بند جملش رو سرِهم بیاره.
    - مهربانو امروز زحمت کشیده ماهی درست کرده.
    دور از چشم بقیه، چشمکی بهش زدم که با گونه‌های سرخش، لبخند قشنگی زد.
    آریا: جونمی جون، ماهی!
    بعد خوردن ناهار همه از مهربانو تشکر کردن و اون هم ریزریز می‌خندید و نگاهم می‌کرد.
    همه برای خواب بعد از ظهر راهی اتاق‌هاشون شدن. چشمم به مهربانو افتاد که داشت به‌طرف اتاقش می‌رفت. پشت سرم رو خاروندم و گفتم:
    - فکر کنم بعضیا شرط مسابقه یادشون رفته.
    از روی پله‌ها برگشت و نگاهم کرد.
    - نه آقای دکتر یادمه.
    اخم کردم.
    - گفتم رامیار!
    سرش رو پایین انداخت.
    - یادمه رامیار.
    چقدر قشنگ اسمم رو گفت.
    - حالا که خانم موشه یادشه باید به اطلاعش برسونم که الان وقته عمل‌کردن به شرطه.
    - الان؟
    نزدیکش شدم.
    - خب آره.
    یه‌کم مضطرب شد، معلوم بود ترس داره از چیزی که می‌خواستم بگم.
    دلم خواست کمی اذیتش کنم.
    - میونه‌ت با ماهی خوبه که؟
    - وای رامیار بازم؟
    دلم به حالت مظلومش سوخت و با خنده گفتم:
    - نه شوخی کردم‌. برو آماده شو می‌ریم بیرون.
    - کجا می‌ریم؟‌
    - از الان یاد آوری کنم، اونی که برنده شده منم، پس هرچی بگم باید بی‌چون‌و‌چرا قبول کنی.
    سری تکون داد و با کلافگی گفت:
    - خب باشه.
    به‌سمت اتاقش رفت تا لباس بپوشه.
    مثل پسر نوجوون‌هایی که تازه حس عاشقی رو تجربه می‌کردن و برای یه چیز کوچیک ذوق‌زده می‌شدن، منم با اذیتش‌کردنش و حرص‌دادنش، غرق لـ*ـذت می‌شدم.
    از خونه که بیرون اومدیم، نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:
    - اجازه هست؟
    بعد دستش رو توی دستم گرفتم. حتی نذاشتم کلمه‌ای به زبون بیاره. می‌خواستم ببرمش خرید تا اون غم غریب رو از تو چشم‌های قشنگش پاک کنم.
    داخل پاساژ که شدیم، سرجاش متوقف شد و گفت:
    - برای چی اومدیم اینجا؟
    دستش رو کشیدم.
    - می‌خوایم خرید کنیم.
    - اما من چیزی لازم ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    - ولی من لازم دارم، تو هم باید تو انتخابش کمکم کنی.
    با این بهونه راضیش کردم تا با‌هام به ویترین مغازه‌ها نگاه کنه.
    چشمم به لباس سِت قشنگی افتاد. دو‌تا تیشرت که برای عاشق‌ها دوخته بودنش. پشت یکی پاپیون بود و اون یکی کلاه و با حروف قشنگی «دوست دارم» رو روش حک کرده بودن. جلوی مهربانو نمی‌تونستم این لباس رو بخرم؛ برای همین صداش زدم که با معصومیت چشم‌هاش نگاهم کرد.
    - میگم تو برو اون مغازه رو‌به‌رویی، ببین لباس دخترونه قشنگی داره، برای یکی از آشنا‌ها می‌خوام.
    اخم کرد. دستش رو به‌شدت از دستم بیرون کشید و به طرف مغازه رفت.
    لبخند شیطونی رو لبم نشست. حسودیش شد. پس اونم یه حس‌هایی به من داره.
    لباس سِت رو گرفتم و وارد مغازه رو‌به‌رویی شدم اخمش هنوز سرجاش بود و داشت لباس‌ها رو نگاه می‌کرد.
    - هنوز چیزی پیدا نکردی؟
    با حرصی که تو صداش بود گفت:
    - نه‌خیر. بفرما خودت بگرد.
    - آخه من به سلیقه‌ی تو اعتماد دارم.
    پشتش رو بهم کرد و به بیرون خیره شد.
    - من بدسلیقه‌م.
    - حالا نمیشه یکیشو انتخاب کنی؟ به‌خاطر من.
    نگاهش رو دور مغازه چرخوند و به چندتا لباس اشاره کرد.
    رو به فروشنده کردم و گفتم:
    - آقا همه لباس‌‌هایی که خانم نشون دادن رو بیارید، می‌خریم.
    مهربانو با چشم‌هایی که اندازه توپ شده بود به‌طرفم اومد و با عصبانیت گفت:
    - چه لزومی داره همه‌ی اینا رو براش بخری؟
    خیلی خوب حس حسادتش رو بروز می‌داد. خندیدم.
    - خب لازمش میشه. همشون قشنگن، مطمئنم اونم تو این لباسا خوشگل‌تر میشه.
    زیرچشمی دیدم که پاش رو از رو حرص، محکم به زمین کوبید. لب‌هام رو رو هم فشار دادم تا نخندم. جدیت صدام رو حفظ کردم و گفتم:
    - بریم چندتا لوازم دیگه هم باید براش بخرم.
    خون خونش رو می‌خورد.
    - یدفعه‌ای کل بازار رو براش جمع کن دیگه!
    دلم می‌خواست با صدای بلند به حالت صورتش بخندم؛ ولی اذیت‌کردنش بیشتر حالم رو خوب می‌کرد.
    - فکر خوبیه. والله اگه همه‌ی بازارم براش بخرم، خیلی کمه.
    در‌حالی‌که به‌طرفِ در مغازه می‌رفت، با عصبانیت گفت:
    - من بیرون پاساژ منتظرم، خودتون بخرین بیاین.
    دلم نمی‌اومد بیشتر از این اذیتش کنم؛ «باشه‌»ای گفتم و به‌طرف مغازه‌های دیگه رفتم تا خودم براش خرید کنم.
    آخرین پلاستیک رو هم تو دستم جا دادم و به‌طرف در خروجی پاساژ حرکت کردم. اگه بفهمه همه‌ی این خرید‌ها برا خودشه، چه حالی میشه؟ دلم می‌خواست اون لحظه رو با چشم‌های خودم ببینم.
    خرید‌ها رو همراه با آدرس تحویل دادم تا برام به خونه بفرستنش. به درختی تکیه داده بود و دست‌هاش رو بـغل کرده بود. با پا‌هاش سنگ‌ریزه‌های کنار درخت رو به اطراف پخش می‌کرد و سرش رو به زیر انداخته بود.
    - بریم.
    سرش رو بلند کرد و اولین نگاهش رو به دست‌هام انداخت. وقتی دست‌هام رو خالی از پلاستیک‌های خرید دید، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - پس خریدات کو؟!
    - گفتم ببرنش خونه.
    - مگه ما خونه نمی‌ریم؟
    - نه اولش باید بریم یه جایی. دنبالم بیا.
    با قدم‌های سریع، خودش رو بهم رسوند و با نفس‌نفس‌زدن صداش گفت:
    - چقدر تند راه میری؟
    دستش رو گرفتم و به‌طرف خودم کشیدمش.
    - دستتو بده تا باهام هم‌قدم بشی.
    - کجا می‌ریم؟
    - به‌طرف دریاچه.
    - واسه چی اونجا؟!
    کلافه نگاهش کردم.
    - چقدر سؤال می‌کنی!
    با مظلومیت نگاهم کرد و ساکت شد.
    دلم خواست بگیرمش تو بـ*ـغلم و فشارش بدم تا اون لب‌ولوچه‌ش
    بیرون بزنه. به فکر عجیب‌غریب خودم، خندیدم.
    کنار دریاچه ایستادم و دست‌هام رو تو جیب شلوارم فرو کردم.
    - راستی نگفتی چی ازم می‌خوای برا برنده‌شدنت.
    - خب خواسته‌م رو انجام دادی دیگه، باهام اومدی و تو خرید کمکم کردی.
    - چه چیز آسونی! الانم من می‌خوام مسابقه بدیم.
    - چه مسابقه‌ای؟
    خم شد و دستش رو پر از سنگ‌ریزه‌های رو زمین کرد.

    - ده بار این سنگ‌ها رو پرت می‌کنیم به‌طرف آب، سنگ هرکی دور‌تر بیفته برحسب اون ده امتیاز می‌گیره و هرکی امتیازش بیشتر بشه اون برنده‌ست. قبوله؟
    چندتا سنگ از تو دستش برداشتم.
    - خودتو برا خواسته بعدی آماده کن خانم موشه.
    - باشه آقا گربهه، خواهیم دید کی می‌بازه.
    از لفظ آقا گربهه، خنده‌م گرفت و اولین سنگ رو به‌طرف دریاچه پرت کردم.
    پشت هم می‌انداختیم. وقتی سنگ من دور‌تر می‌افتاد، لب‌هاش رو آویزون می‌کرد و با حرص نگاهم می‌کرد. وقتی هم که سنگ اون دور‌تر می‌افتاد، برام خط‌ونشون می‌کشید. این دختر یه حس قشنگی تو وجود آدم می‌آفرید.
    رسیدیم به مرحله آخر، امتیاز هردومون مساوی بود و کسی که این قسمت امتیاز کسب می‌کرد،
    برنده مسابقه می‌شد.
    سنگ رو پرت کردم و تقریباً کم مونده به وسط دریاچه، با شدت توی آب فرو رفت.
    - حالا نوبت شماست خانم موشه.
    پاهاش رو با حالت خنده‌داری از هم دیگه باز کرد و درحالی‌که برای پرت‌کردن سنگ خم می‌شد، گفت:
    - خودتو برا چیزی که می‌خوام آماده کن، آقا گربهه.
    سنگ رو پرت کرد. نگاه هردومون دنبال سنگ به‌طرف دریاچه رفت. سنگ از وسط دریاچه هم رد شد و کمی اون‌ور‌تر افتاد. با چشم‌های پرتعجب نگاهش کردم. از شدت ذوق
    تو بـ*ـغلم پرید.
    - آخ جون من بردم!
    دست‌هام رو دورش حـ*ـلقه کردم و گفتم:
    - ماشاءالله چه زوری داشتی.
    لب‌هاش رو غنچه کرد و گفت:
    - بله دیگه. شما منو دست‌کم گرفتی!
    نگاهم میخکوب لـ*ـب‌هاش شده بود. در‌حالی‌که نمی‌تونستم نگاهم رو از لب‌هاش بردارم، گفتم:
    - کاش من می‌بردم. تا اون چیزی که الان دلم براش ضعف رفت رو ازت می‌خواستم.
    متوجه منظورم نشد، این دختر ساده‌تر از اونی بود که فکر می‌کردم.
    - نه دیگه این‌دفعه من بردم. باید شما خواسته منو انجام بدین.
    به‌زور نگاهم رو از رو لب‌هاش گرفتم و به چشم‌هاش دوخت.
    - تو جون بخواه.
    بازم گونه‌هاش سرخ شد و سرش رو پایین انداخت. با این حرکاتش، دلم بیشتر از قبل برای بـ*ـوسیدنش ضعف می‌رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا