جلوی واحد منتظرش موندم. با ایستادن آسانسور، قلب من هم دیگه نزد.
موهای لَـ*ـختش به هم ریخته بود و ریش صورتش نامرتب شده بود. خیلی خواستنی بود. به وضوح تار سفیدی لای موهاش دیده میشد. رفتن مهتاب اینقدر شکستهش کرده بود.
جلوی واحد که رسید، متوجه من شد. با چشمهای ناراحت، نگاهم کرد.
- سلام. تسلیت میگم آقای دکتر.
- سلام. ممنون.
چرا با نفرت نگاهم نکرد؟ چرا ازم عصبانی نشد؟ سرم داد نکشید. منتظر نگاهم میکرد که چیزی بگم.
- حالتون خوبه؟
- بد نیستم. تو چطوری؟
تپش قلبم تندتر شد. هنوزم حالم رو میپرسید.
- خیلی ناراحتم بابت اتفاقات اخیر.
اخم کرد. لعنت به من باز حرف بدی زدم.
- قسمت همین بود.
در واحدش رو باز کرد و با گفتن: «شب بهخیر.» در رو بست. چقدر کمحرف شده بود. بهش حق میدادم، غم ازدستدادن بهترینت، خیلی سخته.
***
صبح زود بیدار شدم و راهی بیمارستان شدم. مدتی نگذشته بود که رامیار هم اومد. هرکی میدیدش، بهش تسلیت میگفت. صورتش ناراحتتر از دیشب بود. معلوم بود جای خالی مهتاب رو بدجوری حس میکنه. اخماش تو هم بود و ابروهای بلند کمونیش، به هم گره خورده بود. از کنارم گذشت و وارد اتاقش شد. تقهای به در اتاقش زدم و وارد شدم.
- سلام
- سلام. بفرمایید.
یه جوری شدم. رفتارش باهام سرد شده بود. البته حق داشت.
- آقای دکتر یه بیمار اورژانسی داریم. لطفاً تشریف بیارین.
در اتاقش رو بستم. بغض تو گلوم سنگینی میکرد. چرا اینجوری شده بودم؟ مگه میشه در عرض چند ماه آدم عاشق بشه؟
صدای داد رامیار میاومد. سر پرستارها داد میکشید. چند ساعتی بود که کاملاً عصبانی شده بود. سر کوچیکترین چیزی جوش میآورد. دکتر محتشم وارد اتاق شد و ازش خواست تا باهاش به اتاقش بره.
همه ناراحت بودن. خیلیها میگفتن بهخاطر غم ازدستدادن عشقشه که اینجوری عصبانی میشه. طاقت دیدن جای خالیش رو نداره.
با اومدن رامیار، همهی صداها قطع شد و پرستارها سکوت کردن.
به من نگاه کرد و گفت:
- خانم سعادتی، من مدتی مرخصی دارم. اگه مریضی داشتم به دکتر راد خبر بدین و اگه خیلی اورژانسی بود با خودم تماس بگیرین.
- چشم آقای دکتر.
بعد از برداشتن وسایلش از اتاق خارج شد و با قدمهای محکم بهسمت در خروجی بیمارستان رفت.
داشتم پروندهی بیماری رو تکمیل میکردم که سلنا پیشم اومد و گفت:
- مهربانوجان؟
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- جانم؟
- اگه کارت تموم شده لطفاً بیا اتاق مرتضی، کارت داره.
با تعجب نگاهش کردم و «باشه»ای گفتم. مرتضی چیکار میتونست با من داشته باشه؟ اون که اصلاً اهل حرفزدن نبود. تا حالا غیر سلام و احوالپرسی، باهام حرفی نزده بود. استرس گرفته بودم از یه طرف ترس برم داشته بود و از طرف دیگه کنجکاو بودم ببینم که چی میخواد بگه. با «بفرمایید» گفتنش وارد اتاق شدم. با اقتدار، پشت میزش نشسته بود و عینک طبی مخصوصش رو به چشم داشت.
- سلام. آقای دکتر کارم داشتین؟
به صندلی، جلو میزش اشاره کرد.
- بشین.
روی صندلی نشستم و منتظر بهش چشم دوختم. عینکش رو درآورد و روی پروندهها گذاشت.
- خانم سعادتی یه خواهشی ازتون داشتم.
- بفرمایید. هر امری دارین در خدمتم.
- خودتونم میدونین که این روزا حال رامیار اصلاً خوب نیست.
- بله، در جریانم.
- من و سلنا کلی فکر کردیم. بهنظر ما تنها کسی که میتونه رامیار رو به حالت قبلش برگردونه، شمایین.
با تعجب نگاهش کردم.
- بذارین توضیح بدم. منظورم اینکه هم شما تو مجتمع کنارش هستین، هم اینکه رامیار برخلاف آدمای دیگه، با شما رابـ ـطه دوستی خوبی برقرار میکنه. چهجوری بگم، یعنی اینکه شما رو به خودش نزدیکتر حس میکنه.
- اما خودتونم میدونین که حرفهای زیادی پشت سر من زده شده، اگه الانم بخوام کنار آقای دکتر باشم و تنهاشون نذارم، اون حرف ها بیشتر میشن.
- کاری که مردم میکنن همیشه حرفزدنه. شما نباید به یاوهگوییهای آدمای اطرافتون توجه کنین. یادتون نره، رامیار جلوی نامزد خدابیامرزش، خیلی از شما دفاع کرد. چندباری هم به من گفت که شما رو خیلی به خودش نزدیک حس میکنه. انگار که شما یکی از اعضای فامیلش باشی یا یه آشنا! همچین حسی بهتون داره.
- میدونم آقای دکتر خیلی در حق من لطف کردن. چشم منم هرکاری از دستم بربیاد برای خوبشدنشون انجام میدم.
- مطمئنم که میتونین. نگران هیچ حرفی هم نباشین. اگه کوچکترین حرفی راجع به شما به گوشم برسه، سخت با اون طرف برخورد میکنم. هروقت هم نیاز به مرخصی داشتین، کافیه به من زنگ بزنین.
کارتش رو سمتم هل داد.
- خیلی ممنون. چشم قول میدم ناامیدتون نکنم.
لبخندی زد و گفت:
- موفق باشین.
تشکری کردم و از اتاق خارج شدم. واقعاً مرتضی خیلی خوب دوستش رو درک میکرد. یاد حرفش افتادم. یعنی رامیار واقعاً همچین حسی به من داره؟ باید همهی تلاشم رو بکنم تا حالش مثل قبل خوب بشه و از این افسردگی بیرون بیاد. شاید این وسط، بهم علاقهمند هم شد. خدا رو چه دیدی.
موهای لَـ*ـختش به هم ریخته بود و ریش صورتش نامرتب شده بود. خیلی خواستنی بود. به وضوح تار سفیدی لای موهاش دیده میشد. رفتن مهتاب اینقدر شکستهش کرده بود.
جلوی واحد که رسید، متوجه من شد. با چشمهای ناراحت، نگاهم کرد.
- سلام. تسلیت میگم آقای دکتر.
- سلام. ممنون.
چرا با نفرت نگاهم نکرد؟ چرا ازم عصبانی نشد؟ سرم داد نکشید. منتظر نگاهم میکرد که چیزی بگم.
- حالتون خوبه؟
- بد نیستم. تو چطوری؟
تپش قلبم تندتر شد. هنوزم حالم رو میپرسید.
- خیلی ناراحتم بابت اتفاقات اخیر.
اخم کرد. لعنت به من باز حرف بدی زدم.
- قسمت همین بود.
در واحدش رو باز کرد و با گفتن: «شب بهخیر.» در رو بست. چقدر کمحرف شده بود. بهش حق میدادم، غم ازدستدادن بهترینت، خیلی سخته.
***
صبح زود بیدار شدم و راهی بیمارستان شدم. مدتی نگذشته بود که رامیار هم اومد. هرکی میدیدش، بهش تسلیت میگفت. صورتش ناراحتتر از دیشب بود. معلوم بود جای خالی مهتاب رو بدجوری حس میکنه. اخماش تو هم بود و ابروهای بلند کمونیش، به هم گره خورده بود. از کنارم گذشت و وارد اتاقش شد. تقهای به در اتاقش زدم و وارد شدم.
- سلام
- سلام. بفرمایید.
یه جوری شدم. رفتارش باهام سرد شده بود. البته حق داشت.
- آقای دکتر یه بیمار اورژانسی داریم. لطفاً تشریف بیارین.
در اتاقش رو بستم. بغض تو گلوم سنگینی میکرد. چرا اینجوری شده بودم؟ مگه میشه در عرض چند ماه آدم عاشق بشه؟
صدای داد رامیار میاومد. سر پرستارها داد میکشید. چند ساعتی بود که کاملاً عصبانی شده بود. سر کوچیکترین چیزی جوش میآورد. دکتر محتشم وارد اتاق شد و ازش خواست تا باهاش به اتاقش بره.
همه ناراحت بودن. خیلیها میگفتن بهخاطر غم ازدستدادن عشقشه که اینجوری عصبانی میشه. طاقت دیدن جای خالیش رو نداره.
با اومدن رامیار، همهی صداها قطع شد و پرستارها سکوت کردن.
به من نگاه کرد و گفت:
- خانم سعادتی، من مدتی مرخصی دارم. اگه مریضی داشتم به دکتر راد خبر بدین و اگه خیلی اورژانسی بود با خودم تماس بگیرین.
- چشم آقای دکتر.
بعد از برداشتن وسایلش از اتاق خارج شد و با قدمهای محکم بهسمت در خروجی بیمارستان رفت.
داشتم پروندهی بیماری رو تکمیل میکردم که سلنا پیشم اومد و گفت:
- مهربانوجان؟
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- جانم؟
- اگه کارت تموم شده لطفاً بیا اتاق مرتضی، کارت داره.
با تعجب نگاهش کردم و «باشه»ای گفتم. مرتضی چیکار میتونست با من داشته باشه؟ اون که اصلاً اهل حرفزدن نبود. تا حالا غیر سلام و احوالپرسی، باهام حرفی نزده بود. استرس گرفته بودم از یه طرف ترس برم داشته بود و از طرف دیگه کنجکاو بودم ببینم که چی میخواد بگه. با «بفرمایید» گفتنش وارد اتاق شدم. با اقتدار، پشت میزش نشسته بود و عینک طبی مخصوصش رو به چشم داشت.
- سلام. آقای دکتر کارم داشتین؟
به صندلی، جلو میزش اشاره کرد.
- بشین.
روی صندلی نشستم و منتظر بهش چشم دوختم. عینکش رو درآورد و روی پروندهها گذاشت.
- خانم سعادتی یه خواهشی ازتون داشتم.
- بفرمایید. هر امری دارین در خدمتم.
- خودتونم میدونین که این روزا حال رامیار اصلاً خوب نیست.
- بله، در جریانم.
- من و سلنا کلی فکر کردیم. بهنظر ما تنها کسی که میتونه رامیار رو به حالت قبلش برگردونه، شمایین.
با تعجب نگاهش کردم.
- بذارین توضیح بدم. منظورم اینکه هم شما تو مجتمع کنارش هستین، هم اینکه رامیار برخلاف آدمای دیگه، با شما رابـ ـطه دوستی خوبی برقرار میکنه. چهجوری بگم، یعنی اینکه شما رو به خودش نزدیکتر حس میکنه.
- اما خودتونم میدونین که حرفهای زیادی پشت سر من زده شده، اگه الانم بخوام کنار آقای دکتر باشم و تنهاشون نذارم، اون حرف ها بیشتر میشن.
- کاری که مردم میکنن همیشه حرفزدنه. شما نباید به یاوهگوییهای آدمای اطرافتون توجه کنین. یادتون نره، رامیار جلوی نامزد خدابیامرزش، خیلی از شما دفاع کرد. چندباری هم به من گفت که شما رو خیلی به خودش نزدیک حس میکنه. انگار که شما یکی از اعضای فامیلش باشی یا یه آشنا! همچین حسی بهتون داره.
- میدونم آقای دکتر خیلی در حق من لطف کردن. چشم منم هرکاری از دستم بربیاد برای خوبشدنشون انجام میدم.
- مطمئنم که میتونین. نگران هیچ حرفی هم نباشین. اگه کوچکترین حرفی راجع به شما به گوشم برسه، سخت با اون طرف برخورد میکنم. هروقت هم نیاز به مرخصی داشتین، کافیه به من زنگ بزنین.
کارتش رو سمتم هل داد.
- خیلی ممنون. چشم قول میدم ناامیدتون نکنم.
لبخندی زد و گفت:
- موفق باشین.
تشکری کردم و از اتاق خارج شدم. واقعاً مرتضی خیلی خوب دوستش رو درک میکرد. یاد حرفش افتادم. یعنی رامیار واقعاً همچین حسی به من داره؟ باید همهی تلاشم رو بکنم تا حالش مثل قبل خوب بشه و از این افسردگی بیرون بیاد. شاید این وسط، بهم علاقهمند هم شد. خدا رو چه دیدی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: