اشک تو چشمهام جمع شد. واقعاً در اشتباه بودم که سامان رو بهعنوان یه پسر بداخلاق و عصبی شناخته بودم. چقدر بده ندونسته راجع به کسی قضاوت کرد.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
- حالا هم برو استراحت کن. فردا میام از بیمارستان برت میدارم باهم بریم پیش وکیل.
- باشه حتماَ. ممنون.
چشمغرهای نثارم کرد و با خنده از ماشین پیاده شدم
چشمهام رو مالیدم و پتو رو کنار زدم. نگاهی تو آینه به صورتم انداختم. زیر چشمهام گود افتاده بود و گونههام لاغرتر از همیشه نشون میداد. مثل روح شده بودم.
در سرویس رو باز کردم و بیرون اومدم. پلیور مشکیم رو برداشتم و تنم کردم. موهام رو بافتم و با کلاه سفیدرنگی پوشوندمش. ژاکتمو برداشتم و درحالی که کفشهام رو میپوشیدم با عجله از واحد بیرون زدم. تو راهرو، روی زانوهام خم شدم و بند کفشم رو بستم. ژاکتم رو از روی شونهم برداشتم و پوشیدمش. چتریهام رو که میبیرون ریختم و سرم رو بلند کردم. با دیدن رامیار یه متر از جا پریدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
با ژست خاصی به دیوار واحدش تکیه داده بود و دستهاش رو توی جیبش فرو کرده بود. لبه کتش با این کار کمی بالا رفته بود. نگاه خیرهش روی من بود و بدون پلکزدن براندازم میکرد.
- آقای دکتر!
به خودش اومد و لبخندی زد.
- سلام.
- ببخشید. سلام.
- ترسوندمت؟
کمی دستهاش رو از جیبش بیرون آورد و قدمی به جلو برداشت.
- نمیخواستم بترسونمت. لباسپوشیدنت جالب بود، همینطور عجلهکردنت.
کیفم رو روی شونهم جابهجا کردم و گفتم:
- داشت دیرم میشد.
بازم لبخند زد. چشمهاش غمگینتر از همیشه دیده میشد.
- بیا. میرسونمت.
بهسمت آسانسور رفت.
- نه ممنون. خودم میرم.
پشت به من، سرجاش ایستاد. پای چپش رو چرخوند و سمت من برگشت. یکی از ابروهاش رو داد بالا و گفت:
- وقتی هردومون داریم به یه مسیر میریم، چرا خودت بری؟
- نمیخواستم مزاحم بشم.
بهطرف آسانسور برگشت و یه قدم به جلو برداشت.
- تعارف رو بذار کنار.
بند کیفم رو محکم چسبیدم و پشت سرش به راه افتادم.
دستم رو روی میله آسانسور گذاشتم و با سردی دلچسبی که داشت کمی تنم لرزید. نگاهم به آینه آسانسور افتاد. بهم خیره شده بود. چشمهام با چشمهاش تلاقی کرد. سریع سرم رو به زیر انداختم و چشم از آینه گرفتم.
امروز رفتارش عجیب شده بود.
ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. برگشتم سمتش که تشکر کنم، زودتر از من لب باز کرد و گفت:
- خانم سعادتی اگه ممکنه اون شب بین خودمون بمونه! همون شبی که مریض شده بودین و واحد من موندین. مهتاب بفهمه فکر بدی میکنه.
- چشم آقای دکتر، خیالتون راحت.
سری تکون داد. نگاهم به طناز افتاد که با چشمهای ریزشده به ما نگاه میکرد.
نگاهم رو دنبال کرد و به طناز رسید. طناز با دیدن رامیار سریع نگاهش رو از ما گرفت و دزدگیر ماشینش رو زد. با تقوتوق کفشهای پاشنهبلندش سمت ما اومد.
طناز: سلام آقای دکتر! سلام مهربانو.
- سلام.
رامیار: سلام.
سهنفری داخل آسانسور شدیم و رامیار دکمه طبقه دوم رو فشار داد.
طناز دقیق حرکات ما رو زیر نظر داشت. نمیدونم پیش خودش به چی فکر میکرد؛ ولی معلوم بود فکر خوبی نیست.
وارد بخش که شدیم، مینا و آریا رو دیدیم. طناز «با اجازه»ای گفت و دور شد. آریا با خنده جلو اومد و گفت:
- سلام. رامیار فرار کن که مهتاب خانم بدجوری عصبانیه!
رامیار: چرا؟
مینا: سلام. نمیدونیم از وقتی اومده یه ریز غر میزنه.
رامیار: بهش بگو بیاد اتاقم.
مینا: باشه. چطوری مهربانو؟
- سلام. خوبم، تو چطوری؟
مینا: خوبم. عصر وقت داری بریم بیرون؟
- باشه، میریم.
لباسام رو عوض کردم و پرونده یکی از بیمارها رو برداشتم و سمت اتاقش رفتم.
مثل همیشه صدای جروبحث رامیار و مهتاب بالا گرفته بود. نمیدونم چرا مهتاب اینقدر لجبازه؟ دختره چیزی به نام سازش نمیفهمه!
مهتاب با صورتی سرخشده از اتاق بیرون اومد و با چشمهایی که از عصبانیت سرخ شده بود به من نگاه کرد و با قدمهای محکمش سمت من اومد و محکم روی میز کوبید. یه متر از جا پریدم.
- چی شده؟
مهتاب: تو خجالت نمیکشی به من خــ ـیانـت میکنی و با نامزدم رابـ*ـطه داری؟
تنم لرزید، احساس کردم رنگ صورتم پرید. این چی گفت؟ خیـ*ـانت. رابـ*ـطه.
صدای داد رامیار پنجرههای بخش رو لرزوند.
- مهتاب، دارم میگم اشتباه متوجه شدی. چرا نمیفهمی؟
مهتاب: چی چی رو اشتباه متوجه شدی؟ اگه طناز حرفاتون رو نمیشنید و به من نمیگفت، از کجا باید میفهمیدم این خانم خودشو به مریضی زده و شب رو با تو تنها تو یه خونه گذرونده؟
رامیار: خجالت بکش! این حرفها از تو بعیده! چرا سر خود داری حرف میزنی؟ خانم سعادتی واقعاً مریض بود، داشت توی تب میسوخت.
مهتاب با خشم سمتش برگشت و گفت:
- پس بهش دست هم زدی؟
سمت من برگشت.
- توی سلیطه خوب بلدی خودتو تو آغـ*ـوش مردها بندازی. آخه به این کار عادت داری عوضی!
صدای سیلی محکمی که رامیار تو صورت مهتاب زد، تو کل سالن پیچید.
صورت مهتاب بهسمت راست خم شد و دست مهتاب روی گونهش نشست.
اشک توی چشمهام حلقه زد. چونهم از بغض میلرزید و اصلاً نمیتونستم کلمهای به زبون بیارم. مهتاب با چشمهای بهخون نشسته به رامیار نگاه کرد و با صدایی لرزون گفت:
- تقاص این کارتو پس میدی رامیارخان، پس میدی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: