کامل شده رمان بوی خاک باران خورده | پریسا اسدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریسا اسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/11
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
20,191
امتیاز
673
محل سکونت
دیار تنهایی

اشک تو چشم‌هام جمع شد. واقعاً در اشتباه بودم که سامان رو به‌عنوان یه پسر بداخلاق و عصبی شناخته بودم. چقدر بده ندونسته راجع‌ به کسی قضاوت کرد.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
- حالا هم برو استراحت کن. فردا میام از بیمارستان برت می‌دارم باهم بریم پیش وکیل.
- باشه حتماَ. ممنون.
چشم‌غره‌‌ای نثارم کرد و با خنده از ماشین پیاده شدم
چشم‌هام رو مالیدم و پتو رو کنار زدم. نگاهی تو آینه به صورتم انداختم. زیر چشم‌هام گود افتاده بود و گونه‌هام لاغر‌تر از همیشه نشون می‌داد. مثل روح شده بودم.
در سرویس رو باز کردم و بیرون اومدم. پلیور مشکیم رو برداشتم و تنم کردم. موهام رو بافتم و با کلاه سفیدرنگی پوشوندمش. ژاکتمو برداشتم و درحالی که کفش‌هام رو می‌پوشیدم با عجله از واحد بیرون زدم. تو راهرو، روی زانوهام خم شدم و بند کفشم رو بستم. ژاکتم رو از روی شونه‌‌م برداشتم و پوشیدمش. چتری‌هام رو که می‌بیرون ریختم و سرم رو بلند کردم. با دیدن رامیار یه متر از جا پریدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
با ژست خاصی به دیوار واحدش تکیه داده بود و دست‌هاش رو توی جیبش فرو کرده بود. لبه کتش با این کار کمی‌ بالا رفته بود. نگاه خیره‌‌ش روی من بود و بدون پلک‌زدن براندازم می‌کرد.
- آقای دکتر!
به خودش اومد و لبخندی زد.
- سلام.
- ببخشید. سلام.
- ترسوندمت؟
کمی دست‌هاش رو از جیبش بیرون آورد و قدمی به جلو برداشت.
- نمی‌خواستم بترسونمت. لباس‌پوشیدنت جالب بود، همین‌طور عجله‌کردنت.
کیفم رو روی شونه‌‌م جابه‌جا کردم و گفتم:
- داشت دیرم می‌شد.
بازم لبخند زد. چشم‌هاش غمگین‌تر از همیشه دیده می‌شد.
- بیا. می‌رسونمت.
به‌سمت آسانسور رفت.
- نه ممنون. خودم میرم.
پشت به من، سرجاش ایستاد. پای چپش رو چرخوند و سمت من برگشت. یکی از ابروهاش رو داد بالا و گفت:
- وقتی هردومون داریم به یه مسیر می‌ریم، چرا خودت بری؟
- نمی‌خواستم مزاحم بشم.
به‌طرف آسانسور برگشت و یه قدم به جلو برداشت.
- تعارف رو بذار کنار.
بند کیفم رو محکم چسبیدم و پشت سرش به راه افتادم.
دستم رو روی میله آسانسور گذاشتم و با سردی دل‌چسبی که داشت کمی تنم لرزید. نگاهم به آینه آسانسور افتاد. بهم خیره شده بود. چشم‌هام با چشم‌هاش تلاقی کرد. سریع سرم رو به زیر انداختم و چشم از آینه گرفتم.
امروز رفتارش عجیب شده بود.
ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. برگشتم سمتش که تشکر کنم، زودتر از من لب باز کرد و گفت:
- خانم سعادتی اگه ممکنه اون شب بین خودمون بمونه! همون شبی که مریض شده بودین و واحد من موندین. مهتاب بفهمه فکر بدی می‌کنه.
- چشم آقای دکتر، خیالتون راحت.
سری تکون داد. نگاهم به طناز افتاد که با چشم‌های ریزشده به ما نگاه می‌کرد.
نگاهم رو دنبال کرد و به طناز رسید. طناز با دیدن رامیار سریع نگاهش رو از ما گرفت و دزدگیر ماشینش رو زد. با تق‌وتوق کفش‌های پاشنه‌بلندش سمت ما اومد.
طناز: سلام آقای دکتر! سلام مهربانو.
- سلام.
رامیار: سلام.
سه‌نفری داخل آسانسور شدیم و رامیار دکمه طبقه دوم رو فشار داد.
طناز دقیق حرکات ما رو زیر نظر داشت. نمی‌دونم پیش خودش به چی فکر می‌کرد؛ ولی معلوم بود فکر خوبی نیست.
وارد بخش که شدیم، مینا و آریا رو دیدیم. طناز «با اجازه‌‌»ای گفت و دور شد. آریا با خنده جلو اومد و گفت:
- سلام. رامیار فرار کن که مهتاب خانم بدجوری عصبانیه!
رامیار: چرا؟
مینا: سلام. نمی‌دونیم از وقتی اومده یه ریز غر می‌زنه.
رامیار: بهش بگو بیاد اتاقم.
مینا: باشه. چطوری مهربانو؟
- سلام. خوبم، تو چطوری؟
مینا: خوبم. عصر وقت داری بریم بیرون؟
- باشه، می‌ریم.
لباسام رو عوض کردم و پرونده یکی از بیمارها رو برداشتم و سمت اتاقش رفتم.
مثل همیشه صدای جروبحث رامیار و مهتاب بالا گرفته بود. نمی‌دونم چرا مهتاب این‌قدر لجبازه؟ دختره چیزی به‌ نام سازش نمی‌فهمه!
مهتاب با صورتی سرخ‌شده از اتاق بیرون اومد و با چشم‌هایی که از عصبانیت سرخ شده بود به من نگاه کرد و با قدم‌های محکمش سمت من اومد و محکم روی میز کوبید. یه متر از جا پریدم.
- چی شده؟
مهتاب: تو خجالت نمی‌کشی به من خــ ـیانـت می‌کنی و با نامزدم رابـ*ـطه داری؟
تنم لرزید، احساس کردم رنگ صورتم پرید. این چی گفت؟ خیـ*ـانت. رابـ*ـطه.
صدای داد رامیار پنجره‌های بخش رو لرزوند.
- مهتاب، دارم میگم اشتباه متوجه شدی. چرا نمی‌فهمی؟
مهتاب: چی چی رو اشتباه متوجه شدی؟ اگه طناز حرفاتون رو نمی‌شنید و به من نمی‌گفت، از کجا باید می‌فهمیدم این خانم خودشو به مریضی زده و شب رو با تو تنها تو یه خونه گذرونده؟
رامیار: خجالت بکش! این حرف‌ها از تو بعیده! چرا سر خود داری حرف می‌زنی؟ خانم سعادتی واقعاً مریض بود، داشت توی تب می‌سوخت.
مهتاب با خشم سمتش برگشت و گفت:
- پس بهش دست هم زدی؟
سمت من برگشت.
- توی سلیطه خوب بلدی خودتو تو آغـ*ـوش مرد‌ها بندازی. آخه به این کار عادت داری عوضی!
صدای سیلی محکمی که رامیار تو صورت مهتاب زد، تو کل سالن پیچید.
صورت مهتاب به‌سمت راست خم شد و دست مهتاب روی گونه‌‌ش نشست.
اشک توی چشم‌هام حلقه زد. چونه‌م از بغض می‌لرزید و اصلاً نمی‌تونستم کلمه‌‌ای به زبون بیارم. مهتاب با چشم‌های به‌خون نشسته به رامیار نگاه کرد و با صدایی لرزون گفت:
- تقاص این کارتو پس میدی رامیارخان، پس میدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    سمت من برگشت.
    - حساب تورو هم می‌رسم عـ*ـوضی خیـ*ـانتکار!
    دستم رو جلوی دهنم گرفتم که هق‌هق صدام بلند نشه. با اشک‌هایی که پشت سر هم گونه‌م رو خیس می‌کردن نگاهش کردم و به‌طرف اتاق پرستاری دویدم.
    صدای رامیار رو پشت سرم شنیدم و قدم برداشتنش و صدای «هه» گفتن مهتاب.
    در رو بستم و پشت به در روی زمین زانو زدم. هق‌هق صدام رو با دستم خفه می‌کردم. قلبم می‌سوخت. انگار از درون داشتم آتیش می‌گرفتم. چرا؟ خدایا چرا؟ چرا همه من رو این‌جوری خطاب می‌کنن؟ مگه من چه خطایی کردم؟ چه گناهی مرتکب شدم. دستم رو از رو صورتم برداشتم و به سیـ*ـنه‌‌م چنگ زدم. بدجوری می‌سوخت. بهترین دوستم چرا در موردم این‌جوری فکر کرد؟ من فقط مریض بودم، همین!
    مگه هرکی تنها باشه، بی‌کس باشه. بهش انگ هـ*ـرزگی می‌چسبونن؟ گـ ـناه من چیه غیر تنهایی؟
    خدایا می‌بینی منو؟ بنده‌هات دارن با قضاوت‌های نابه‌جاشون نابودم می‌کنن.
    جای من اینجا نیست. باید برم، هرجا که شده، غیر از اینجا. وسایلم رو توی کیفم ریختم و از اتاق خارج شدم.
    ***
    رامیار
    از شدت عصبانیت دندون‌هام رو روی هم فشار می‌دادم تا داد نکش، تا حال این مریض‌ها رو بدتر از این نکنم.
    هم از مهتاب که حرف اون دختره رو باور کرده بود هم از خودم که تو پارکینگ اون حرف رو زده بودم، حرصی بودم.
    دلم سوخت وقتی اون‌جوری بی‌گـ ـناه با چشم‌های اشکی تو صورت مهتاب نگاه کرد تا اون حرف‌ها رو بهش نزنه و گناهکار خطابش نکنه. آخ مهتاب چرا این‌قدر عوض شدی؟!
    دیدم که شکست. با حرف‌های مهتاب خرد شد. بدون حرف با صورت پر از اشکش دوید و خودش رو به اتاق رسوند.
    خواستم برم دنبالش که دست مهتاب دور بازوم حـ*ـلقه شد. سمت راست صورتش سرخ شده بود. الهی دستم بشکنه که زدم تو صورت عزیزترینم. دلم می‌خواست بـغلش کنم و از دلش دربیارم؛ اما با این رفتارش و یادآوری حرف‌هایی که به مهربانو زد، شدت عصبانیتم ازش بیشتر می‌شد. دستش رو از دور بازوم باز کردم و توی چشم‌هاش زل زدم. مروارید‌های درشت چشم‌هاش زیر پلک هاش حلـ*ـقه بسته بودند و پشت هم گونه‌هاش رو خیس می‌کردن.
    مهتاب: چرا باهام این‌ کارو کردی رامیار؟
    حرصی دندون‌هام رو به هم فشار دادم.
    - بازم که حرف خودتو می‌زنی مهتاب. این رفتارت یعنی چی؟ تو به منی که عشقتم، نامزدتم هم اعتماد نداری و چسبیدی به حرف چرت یه دختر؟ واقعاً متأسفم برای این مهتابی که روبه‌رومه. من این مهتاب رو اصلاً نمی‌شناسم. تو که اخلاق من رو می‌دونی. نمی‌تونم به کسی که نیاز به کمک داره بی‌اعتنا باشم. این دختر بیچاره داشت توی تب می‌سوخت مهتاب. اون‌وقت تو انتظار داری اون‌جوری تو راهرو ولش می‌کردم تا از تب بسوزه؟
    مهتاب: چرا به من نگفتی؟ اگه می‌دونستم هیچ‌وقت این‌جوری رفتار نمی‌کردم.
    - من لعنتی نمی‌خواستم ناراحت بشی. می‌دونستم چقدر به این چیزا حساسی. ولی مهتاب من دکترم! وظیفمه به همه کمک کنم، حتی اگه دشمنم باشه.
    مهتاب: وقتی طناز گفت دیوونه شدم! فکر کردم بهم خـ*ـیانت کردی رامیار.
    سرم رو با تأسف تکون دادم. دست‌هام رو تو جیب شلوارم فرو بردم و گفتم:
    - چی بگم بهت مهتاب؟ یعنی تو این همه مدت منو نشناختی؟ منی که مثل خر عاشقتم. با اون همه بی‌محلی‌هات بازم ترکت نکردم. منی که به‌خاطرت پدر بیمارم رو ول کردم و اومدم تو یه مجتمع پزشکی می‌مونم تا تو راحت‌تر بتونی بیای پیشم. با همه مخالفت‌ها بازم تو رو خواستم. آخه من، منِ عاشق می‌تونم بهت خــ ـیانـت کنم؟
    شرمنده سرش رو پایین انداخت و اشک‌هاش گونه‌هاش رو خیس کرد. دلم نیومد با این حالش نسبت بهش بی‌محلی کنم. دست‌هاش رو کشیدم و بغـ*ـلش کردم. مثل بچه‌‌ای تو بغـ*ـلم لرزید. دستی رو شونه‌‌ش کشیدم و بغـ*ـل گوشش گفتم:
    - دل اون دختر بدجوری شکست. اگه بتونی برگردونیش، ناراحتیم رو فراموش می‌کنم.
    مهتاب: چه‌جوری از دلش دربیارم رامیار؟
    - از هنر‌های دخترونه‌ت استفاده کن. مطمئنم با اتفاق امروز دیگه هیچ‌وقت به این بیمارستان برنمی‌گرده.
    مهتاب: لعنت به من که دل دوستم رو شکوندم!
    از خودم جداش کردم و شونه‌هاش رو گرفتم.
    - برو خانمم. برو از دلش دربیار و بیارش اینجا.
    «باشه‌‌»ای گفت و با قدم‌های محکم سمت اتاق پرستاری رفت.
    لباسم رو عوض کردم و کتم رو از روی صندلی برداشتم و تنم کردم. سوئیچ ماشین رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
    چهره‌ی شکسته مهربانو یه‌لحظه هم از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌رفت. این دختر یه معصومیت خاصی داشت که تو صورت هیچ‌کدوم از آدم‌های اطرافم ندیده بودم. احساس می‌کردم یه آشنایی باهاش دارم. منی که این‌همه خشک بودم و با هیچ دختری گرم نمی‌گرفتم، با این دختر رفتارم خوبه و حتی باهاش شوخی هم می‌کنم.
    ماشین رو روشن کردم و سمت رنگ‌فروشی رفتم تا با رنگ‌کردن اون نیمکتِ نیمه‌رنگ‌کاری‌شده، دلش رو شاد کنم.
    از خودم از رفتاری که داشتم تعجب زده بودم. چرا من به این دختر این‌قدر توجه می‌کنم؟ حس ترحم هم نیست؛ چون هیچی از زندگیش نمی‌دونم. پس این حس چیه‌ ای خدا؟ اولین دختری که بعد مهتاب بهش توجه نشون میدم، باهاش راحتم.
    جلوی مغازه رنگ‌فروشی نگه داشتم و از ماشین پیاده شدم. چشم‌هام رو دور مغازه گردوندم و رنگ سبز رو از بین قوطی‌های رنگ برداشتم و همراه رنگ آبی به فروشنده دادم تا حساب کنه. وسایل رنگ‌کاری رو هم گرفتم و از مغازه بیرون زدم. قوطی رنگ رو همراه با وسایلش تو صندوق عقب گذاشتم و با روشن‌کردن ماشین راهی خونه شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    مهربانو
    نمی‌دونستم کجا میرم. از بیمارستان که با اشک خارج شده بودم. همه‌ی حرف‌های مهتاب توی گوشم زنگ می‌زد. دوست خودم چه‌جوری تونست همچین حرف‌هایی بهم بزنه؟ مگه از من بی‌کس چه خطایی سر زده بود. حق با اونه خدا، مگه نه؟ من کی رو دارم کی هستم اصلاً؟ دختری که حتی از زندگی پدرش طرد شده. حتی پدرشم اون رو نمی‌خواد. یعنی این‌قدر من رو بی‌کس‌وکار دید که فکر کرد عشقش رو ازش می‌گیرم؟
    توی پیاده‌رو قدم می‌زدم و با چشم‌های بی‌رمقم به مردم نگاه می‌کردم. بدون هیچ حسی از کنارشون می‌گذشتم. دلم یه بارون می‌خواست که بباره و من زیرش اشکام رو بریزم؛ بدون نگاه ترحم‌انگیز کسی. بدون چشم‌های متعجبی که بهم نگاه می‌کنن. فقط اشک بریزم و ضجه بزنم به این بدبختی، به این بی‌کسی.
    اشکام روی صورتم خشک شده بود. چشمم به نیمکتی افتاد که شاخه‌های درخت روش سایه انداخته بود.
    به قلبم چنگ زدم. هنوزم می‌سوخت؛ از دردی که چند لحظه پیش تحمل کرده بودم.
    روی نیمکت نشستم و سرم رو به زیر انداختم. چشمام رو به کفشام دوختم؛ به کتونی‌های سفید رنگی که در اثر گذرکردنم از روی آب و خاک، گِلی شده بود.
    حس کردم یکی پیشم نشست. سرم رو چرخوندم و به گوشه‌ی راست نیمکت نگاه کردم. چشمم به مهتابی که سربه‌زیر و غمگین نشسته بود، افتاد. دلم می‌خواست از رو نیمکت بلند بشم و برم، حتی پشت سرم رو هم نگاه نکنم؛ اما یه حسی بهم می‌گفت بشینم و به مهتاب خیره بشم. به غمی که تو صورتش بود، به سری که خم شده بود.
    کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و با چشم‌هایی که اشک درش حلقه کرده بود، نگاهم کرد. سرد شده بودم. بدون هیچ حسی توی چشم‌هاش زل زدم.
    کمی انگشت‌هاش رو تو هم پیچید و بالاخره تصمیم به حرف‌زدن گرفت.
    - نمی‌دونم با چه رویی اومدم اینجا و کنارت نشستم. فقط می‌دونم خیلی خجالت‌زده‌‌م. به‌خاطر حرف‌هایی که بهت زدم، به‌خاطر دلی که شکوندم، نمی‌دونم چه‌جوری معذرت‌خواهی کنم. تو منو شرمنده خودت کردی؛ با اون همه توهینی که بهت کردم یه کلام حرفی بهم نزدی. جواب هیچ‌کدوم از توهین‌هام رو بهم ندادی. تو خیلی صبوری مهربانو و من برعکس خیلی عجولم! تا حرفی می‌شنوم سریع عکس‌العمل نشون میدم. رامیار بارها بهم گفت موضوع اون‌جوری نبوده؛ ولی وقتی حرف‌هایی که طناز بهم زده بود، یادم می‌اومد دیوونه می‌شدم. نمیگم به من حق بدی؛ ولی امیدوارم منو درک کنی. هرکس دیگه‌‌ای جای من بود همچین فکری می‌کرد.
    نگاهم رو به دوردست‌ها دوختم، چشمه اشکام خشکیده بود. ادامه داد:
    - نمی‌خوام کارم رو توجیه کنم. نه! فقط می‌خوام منِ خطاکرده رو ببخشی. یه فرصت جبران بهم بدی. خیلی شرمنده‌‌م برای حرف‌هایی که زدم. جون هرکی که دوستش داری، به صورتم نگاه کن و بگو که منو بخشیدی. بذار خطایی که کردم رو جبران کنم.
    دلم می‌خواست ببخشمش؛ ولی آبرویی که ازم ریخته شده بود چی؟ حرف‌هایی که الان پشت سرم زده می‌شد رو چه‌جوری می‌تونست جبران کنه؟ دل من هیچ، دل مادرم رو با حرف‌هایی که به دختر تنهاش زده بود، شکونده بود. منتظر نگاهم می‌کرد. دستم رو تو جیبم فرو بردم و به چشم‌های منتظرش نگاه کردم. حتی خودم از صدایی که از حنجره‌‌م بیرون اومد، ترسیدم. چه برسه به مهتابی که با چشم‌های وحشت‌زده نگاهم می‌کرد.
    - مهم نیست، می‌تونی بری.
    بـ*ـغلم کرد و دست‌هاش رو دورم حـ*ـلقه کرد. هیچ عکس‌العملی نشون ندادم.
    - بگو که منو بخشیدی! بگو که برمی‌گردی بیمارستان. بگو که بازم باهم دوستیم.
    گفتن همه‌ی اینا برام سخت بود.
    - برمی‌گردم؛ اما باید حرف‌هایی که پشت سرم هست رو جمع کنی.
    با خوشحالی بهم نگاه کرد.
    - قول میدم. فردا صبح جلوی همه اونایی که شاهد ماجرای امروز بودن، ازت معذرت‌خواهی کنم.
    - نیازی نیست. فقط نمی‌خوام کسی پشت سرم حرف بزنه.
    بدون شنیدن جوابش از رو نیمکت بلند شدم و به قدم‌زدنم ادامه دادم. حدس می‌زدم که پشت سرم با چشم‌های متعجب داره نگاهم می‌کنه.
    در واحد رو باز کردم و وارد شدم. گوشیم رو روی میز گذاشتم. ژاکتم رو درآوردم و روی مبل پرت کردم. در اتاق خواب رو باز کردم و با لباس‌هایی که توی تنم بود خودم رو روی تخت انداختم. چشم‌های خسته از اشکم رو بستم و به خواب رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    دستی روی صورتم کشیدم. به ساعت روی عسلی نگاه کردم. اصلاً زمان نمی‌گذشت. لباسای توی تنم چروک شده بود، درشون آوردم و انداختمش داخل لباس چرکا. لباس تمیزی برداشتم و داخل حموم شدم.
    موهام رو با حوله خشک کردم و چاییم رو هورت کشیدم. نگاهم تو آینه به خودم افتاد. بی‌روح و غمگین به‌نظر می‌رسیدیم. زیر چشمام گود افتاده بود. صورتم کمی لاغر شده بود و ازم یه دختری با ظاهر افسرده ساخته بود.
    موهام رو با کش بستم رو جلوی آینه نشستم تا با آرایش ملایمی، حالت طبیعی رو به چهره‌م برگردونم. کمی کرم پودر به صورتم مالیدم و داخل چشمامم مداد کشیدم. نگاهم به لب ترک‌خورده‌‌ام افتاد که خشک شده بود و به سفیدی می‌زد. کمی رژ مالیدم و با زدن عطری از رو صندلی بلند شدم. از چند لحظه پیش، بهتر به‌نظر می‌رسیدم.
    توی اتاق حوصله‌‌ام سر رفته بود، وارد هال شدم تا تلویزیون رو روشن کنم. نگاهی به پنجره انداختم. پرده‌ها مانع از ورود نور به داخل می‌شد و باعث شده بود هال تاریک بشه. سمت پنجره رفتم تا پرده رو کنار بزنم که چشمم به حیاط پشتی افتاد و رامیار رو در حال رنگ‌کردن نیمکت دیدم. بی‌اختیار لبخندی روی لبم نشست. حسی از محبت زیرپوستیش به وجودم تزریق شد. چقدر این پسر قلب مهربونی داره و چقدر تو انتخاب عشق بدشانس بوده. درسته مهتاب دختر خوبیه؛ اما از لحاظ اخلاقی اصلاً به رامیار نمی‌خوره، روح این پسر رو رنجیده می‌کنه، می‌شکندش. تو یه مدت کوتاه ازش یه مرد بی‌احساس و سرد می‌سازه.
    نمی‌دونم چه مدت بهش زل زده بودم که دیدم داره با لبخند نگاهم می‌کنه. دستش رو تکون داد و اشاره کرد که برم پیشش. هم دلم می‌خواست برم هم نه. اضطراب مبهمی به جونم افتاده بود. بی‌خیال اضطراب شدم و شال بافتم رو روی شونه‌‌م انداختم و از واحد خارج شدم.
    در شیشه‌‌ای حیاط پشتی رو باز کردم و با قدم‌های آهسته بهش نزدیک شدم. شاد و پرذوق به‌نظر می‌رسید. از رامیار عصبانی چند ساعت پیش خبری نبود.
    با شوق خاصی که از صداش احساس می‌شد، گفت:
    - امروز بیکار بودم، گفتم این نیمکت رو رنگ کنم تا بلکه مهربانو خانم ما با دیدن این شاد بشه و از ناراحتی بیاد بیرون هم اینکه یه جور معذرت‌خواهی باشه.
    نمی‌دونم چه حسی بود توی وجودم غلغله می‌کرد. حس اینکه بهم توجه کرده و برای شادکردنم اومده نیمکت رو رنگ کنه یا یه حس مبهم از اون جنس‌های ناب. لبخندی زدم و گفتم:
    - خیلی خوشحالم کردین؛ ولی واقعاً نیاز نبود به‌خاطر شادکردن من زحمت بکشین. من که از شما ناراحت نیستم.
    با اخم تصنعی نگاهم کرد و گفت:
    - دیگه نداشتیما! از این حرفا که نیازی نبود و فلان، نزن. می‌دونم اون‌قدر مهربونی که ناراحتی از ما تو قلبت نمی‌مونه. حالا راجع‌ به این بعدا حرف می‌زنیم. بدو خانم تنبل اون جارودستی بزرگ رو از گوشه حیاط بیار این برگ‌ها رو جارو کن. منو به حرف گرفتی که از زیر کار دربری؟ ای ناقلا!
    با صدای بلند خندیدم. اون هم لبخندی زد و مشغول رنگ‌کاری شد.
    جارودستی رو برداشتم و آروم شروع به جاروکردن برگ‌ها کردم. وقتی جاروکردنم تموم شد، کمرم رو صاف کردم و جارو رو به دیوار تکیه دادم و سمت رامیار برگشتم. کار رنگ‌کردن صندلی هم تموم شده بود. خیلی قشنگ شده بود. واقعاً حس می‌شد که با چه علاقه‌‌ای، نیمکت رو رنگ کرده.
    بهم نگاه کرد و به صندلی اشاره کرد.
    - چطوره؟
    - عالیه، خیلی قشنگ شد!
    - آره به‌نظر منم همین‌طوره.
    - دستتون درد نکنه.
    با حالتی خنده‌دار به دست‌هاش نگاه کرد و گفت:
    - آخی دستام خسته شدین؟ الان مهربانوخانم یه چایی خوش‌رنگ و خوش‌عطر میاره تا خستگی‌تون از بین بره.
    مدام قلبم از این حس‌ها پُر و خالی می‌شد. انگار با خودم درگیر بودم. بار اولم بود که دوست داشتم با لـ*ـذت کارای این پسر رو تماشا کنم.
    لبخندی زدم.
    - چشم، الان چایی میارم.
    به صورتش اشاره کردم.
    - فکر کنم سردتون هم شده؛ چون صورتتون از سرما به سرخی می‌زنه.
    دستی رو صورتش کشید که رنگ روی دستش به صورتشم خورد و قالب چهار انگشتش رو روی گونه‌هاش انداخت.
    اصلاً نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با دیدن صورتش، با صدای بلند خندیدم.
    با چشم‌های متعجب بهم نگاه کرد.
    - چی شد؟!
    به‌زور با صدایی که از خنده می‌لرزید گفتم:
    - صو…صورتتون.
    - صورتم چی دختر؟
    برگشت و به شیشه‌ی پنجره پشت سرش نگاه کرد. با حالتی حرف زد که کم مونده بود از خنده بیفتم زمین.
    - ای… این منم؟!
    دیگه از خنده در حال غش‌کردن بودم. با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
    بعد با اخمی ساختگی به من نگاه کرد و گفت:
    - دختر کم بخند. دلت رنگ‌کاری صورتتو می‌خوادها.
    دستم رو جلوی دهنم گرفتم و با تکون‌دادن سرم و درحالی‌که نمی‌تونستم سر پا وایسم، دویدم داخل راهرو.
    وارد واحد که شدم، بازم خندیدن رو از سر گرفتم. خیلی خوشگل و دوست‌داشتنی شده بود. دلم نمی‌خواست از نگاه‌کردن بهش سیر بشه. واقعاً در عرض نیم‌ساعت، حال بدم رو خوب کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    شکلات‌هایی که خریده بودم رو توی یه ظرف ریختم. سینی چایی رو برداشتم و از واحد خارج شدم. کنار باغچه روی تکه چوبی نشسته بود. دستاش رو شسته بود؛ ولی هنوز تو صورتش رد‌هایی از رنگ مونده بود.
    من رو که دید، از اون لبخندهای دلرباش زد. تکه چوبی که کمی اون‌ور‌تر افتاده بود رو برداشت و با کمی فاصله کنار خودش گذاشت. تشکری کردم و روی تکه چوب نشستم. نگاهی به استکان‌های توی سینی انداخت و گفت:
    - به به! چه چایی خوش‌رنگی. دلم می‌خواد همین الان، داغ‌داغ برش دارم و بنوشمش.
    - نوش جونتون.
    کمی به این‌ور و اون‌ور نگاه کرد و گفت:
    - می‌دونم ناراحتی. امروز چیزایی شنیدی که اصلاً درخور شخصیتت نبود؛ ولی ازت یه خواهشی دارم. لطفاً مهتاب رو ببخش! دست خودش نیست، عصبانی که میشه زمین و زمان رو می‌ریزه به هم. بارها سر این زود جوش آوردنش باهم بحثمون شده؛ ولی چی بگم...
    گوشه‌ی شالم رو تو دستم پیچ دادم و با ناراحتی گفتم:
    - می‌دونم دلتون نمی‌خواد کسی از نامزدتون ناراحت باشه. منم با اینکه مدت کمیه؛ ولی تا حدودی با اخلاق مهتاب آشنایی پیدا کردم. تو قلبش هیچی نیست، فقط نسبت به شما خیلی حساسه. وقتی از کسی درمورد شما حرفی می‌شنوه زود عکس‌العمل نشون میده. درک می‌کنم عاشقه و حساس؛ ولی یه حرف‌هایی که نباید، زده شد. اعتراف می‌کنم که قلبم خیلی ازش شکست؛ اما می‌دونم انسان جایزالخطاست. شاید خطای من بوده که اون روز اون‌طوری مریض‌شدنم باعث شد هم شما حرف بشنوین هم من. نگران نباشین فردا که رفتم بیمارستان، باهاش حرف می‌زنم و میگم که ازش ناراحت نیستم.
    درحالی‌که استکان چایی رو از تو سینی برمی‌داشت، لبخند پرمهری زد و گفت:
    - واقعاً اسمت لایق شخصیتته. مهربانو! همون‌طور پرمهر و مهربون.
    - نهایت لطف شماست. ممنونم.
    - راستی خیلی دلم می‌خواد حکایت زندگیت رو بدونم.
    نمی‌خواستم چیزی بگم، الان وقت حرف‌زدن درباره زندگی خودم نبود. ولی اگه می‌گفتم شاید تو پیداشدن مهراد، داداشم، کمکم می‌کرد.
    بعد از اینکه چاییمون رو خوردیم، نگاهی به چشمای منتظرش انداختم و سرم رو به زیر انداختم.
    - منم مثل همه آدمای این دنیا، زندگی خودم رو دارم، فقط شاید کمی غمگین‌تر و پرغصه‌تر. یه دختر که تنهاست و تنهایی رو با تک‌تک سلول‌های بدنش حس کرده. برای شنیدن کلمه «دخترم» از زبون پدرش، حاضر شده جونش رو بده؛ ولی دختری که توی سن نوجوونی، مادر مثل گلش رو به آغـ*ـوش خاک سپرده. من یه دختریم که از همون اول زندگی فهمیدم باید همیشه رو پای خودم وایسم. از هیچ احدالناسی انتظار کمک و هم‌دردی نداشته باشم. دختری که غیر یه دوست صمیمی و یه پسر که مثل داداششه با یه مردی که دلش به حال این دختر سوخت و گفت پدرجون صداش کنه، هیچ‌کس رو نداره...
    حرفام که تموم شد، دستای مشت‌شده‌م رو باز کردم و دست راستم رو کف دست چپم کشیدم. حس می‌کردم چشمام پر اشک شده؛ ولی نمی‌خواستم بریزمشون و غرورم رو بیشتر از این خرد کنم. صدای آه‌کشیدن رامیار رو شنیدم. برگشتم و نگاهش کردم. سربه‌زیر به کفش‌هاش خیره شده بود. زیر لب کلمه‌‌ای زمزمه کرد:
    - دیگر به راستی می‌دانم که درد یعنی چه؟
    درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوش‌شدن نبود؛
    بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه‌زدن در داروخانه نبود؛
    درد یعنی چیزی که دل آدم را درهم می‌شکند
    و انسان ناگریز است با آن بمیرد،
    بدون آنکه بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد.
    - شعر قشنگی بود.
    - آره. به‌قول تو همه ما آدما دردکشیده‌‌ایم. یادم باشه منم یه روز حکایت زندگیم رو برات تعریف کنم.
    - خوش‌حال میشم بشنوم.
    از جاش بلند شد.
    - پاشو بریم. هوا داره سردتر میشه.
    «باشه‌‌»ای گفتم و سینی چایی رو برداشتم. نگاهی به نیمکت انداختم و گفتم:
    - بازم ممنون به‌خاطر این نیمکت.
    نگاهش رو به نیمکت دوخت و با گفتن: «خواهش می‌کنم.» ازم دور شد.
    معلوم بود حسابی از شنیدن حکایت زندگیم ناراحت شده. با اینکه تو رفتارش نشون نمی‌داد؛ ولی حس می‌شد که قلب خیلی بزرگی داره، سرشار از مهربونی.
    گوشیم رو از رو عسلی برداشتم و نگاهی بهش انداختم. دو تماس بی‌پاسخ از سامان داشتم.
    شماره‌ش رو گرفتم و گوشی رو نزدیک گوشم کردم.
    - الو مهربانو؟ کجایی تو دختر؟
    - سلام. واقعاً ببخشید سامان! حواسم به گوشیم نبود.
    - سلام. اشکال نداره، راستیتش نگرانت شدم. قرار بود امروز بریم پیش وکیل؛ ولی زنگ نزدی.
    - آخ… واقعاً متأسفم! به کل فراموشش کردم.
    - تو یه چیزیت شده امروز. مشکلی که پیش نیامده؟
    - نه نه! چیزی نیست. الان بریم پیش وکیل؟
    - نه دیگه زنگ زدم بگم من حلش کردم. چیزایی که از داداشت و داییت می‌دونستم رو به وکیل گفتم و آدرس اون خونه رو هم بهش دادم. گفت که حلش می‌کنه.
    - خیلی ممنونم سامان. همه زحمت‌هام افتاده گردن تو.
    - نه این چه حرفیه. برو عزیزم استراحت کن، شب میام می‌بینمت.
    - باشه منتظرم.
    گوشی رو قطع کردم و روی عسلی گذاشتم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    روی تراس ایستاده بودم و شالی روی شونه‌هام انداخته بودم. به خیابون تاریک که سوسوی چراغی روشنش کرده بود، خیره شده بودم. بعد رفتن سامان خواب اصلاً به چشمام نیومد. شاید به‌خاطر خوردن قهوه‌ بعد شام بود یا شایدم این افکار مختلفی که دست از سرم برنمی‌دارن.
    دستام رو زیر بغـ*ـلم گذاشتم و شال رو بیشتر به خودم پیچیدم. سوز سردی می‌اومد و به صورتم می‌خورد. نگاهم رو به دوردست‌ها دوختم.
    داداش کجایی؟ کجای این شهر بزرگ دنبالت بگردم؟ اصلاً بهت گفتن مادری داشتی که به‌خاطرت جونشم می‌داد؟ گفتن که یه خواهر بی‌پناه داری که اومده اینجا و دربه‌در دنبالت می‌گرده؟ آخ! اگه پیشمون بودی، مامان این‌همه سختی نمی‌کشید. شاید خوشحال بودیم و خوشبخت زندگی می‌کردیم. با اینکه ندیدمت، آغـ*ـوشت رو حس نکردم؛ ولی دلم برای خودت و حمایت برادرانه‌ت تنگ شده. گاهی وقتا دلم می‌خواست منم یه داداش داشتم که همه‌جوره هوام رو داشته باشه. به دوستام حسودی می‌کردم. الان گیجم! ندارمت درحالی‌که دارمت. کاش زودتر پیدات کنم! دیگه طاقت موندن تو این غربت رو ندارم.
    هوا سردتر شد. در بالکن رو باز کردم و وارد اتاق شدم. شال رو روی مبل انداختم و روی تخت دراز کشیدم. چشمام رو بستم. چهره‌ی رامیار اومد تو ذهنم. صورت رنگیش، لبخندهای پرمهر مردونه‌ش. شیطنت‌های زیرپوستیش. خدایا چی می‌شد منم یکی رو داشتم که عاشقم باشه؟ اصلاً تو این دنیای خاکی کسی نیست که دلش برای من بتپه؟ واقعاً چرا تا حالا کسی عاشقم نشده یا ازم خواستگاری نکرده؟ وای! همین‌جوری ادامه بدم تا صبح افسرده میشم. فکروخیال رو از ذهنم دور کردم و به خواب رفتم.
    توی پذیرش نشسته بودم؛ اما فکرم پیش سامانی بود که فردا می‌خواست برگرده ایران. از همین الان احساس غریبی وجودم رو پر کرده بود. من اینجا غیر سامان آشنای نزدیکی نداشتم؛ اگه اونم می‌رفت واقعاً خودم رو تک‌وتنها تو یه شهر غریب، می‌دیدم. دلم به‌حدی گرفته بود که هیچ‌چیزی شادم نمی‌کرد. کاش الان داداشمم پیدا شده بود و من هم با سامان برمی‌گشتم ایران. گور بابای درس! گور بابای زندگی! همین که داداشم پیشم باشه، هیچ غمی ندارم.
    مینا داشت از اتاق مریضی خارج می‌شد، نگاهش به من افتاد. با چشمای غمگینم نگاهش کردم. از حالت صورتم فهمید که بی‌حوصله‌‌م. کنارم اومد و با لبخند گفت:
    - دختر نکنه تو عاشق سامان شدی که این‌جوری با رفتنش دمغ شدی؟
    - چرت نگو مینا.
    - هرکی به این صورت افتاده و لب‌های آویزون نگاه کنه، همین برداشت رو می‌کنه. حالا چرا این‌قدر ناراحتی؟
    پوفی کشیدم و دستام رو تو هم پیچ دادم.
    - بعد رفتن سامان تنها می‌مونم. اون نزدیک‌ترین آشناییه که تو این شهر داشتم.
    با اخم ساختگی نگاهم کرد.
    - دستت درد نکنه دیگه، یعنی ما اینجا کشکیم؟!
    - نه منظورم این نیست. احساس می‌کنم با رفتنش حامی خودم رو از دست میدم. تو هر چیزی هوام رو داشت. اگه ناراحت بودم، می‌بردم بیرون تا آب و هوام عوض بشه. اگه چیزی بود که تو دلم سنگینی می‌کرد، با صبر و حوصله ازم می‌خواست تا براش تعریف کنم.
    بی‌اختیار یه قطره اشک از چشمم چکید و روی گونه‌‌م نشست. مینا با گفتن: «آخی عزیزم!» نزدیکم شد و بغـ*ـلم کرد.
    باصدای رامیار از بغـ*ـلش بیرون اومدم.
    - اینکه ناراحتی نداره. درسته سامان بهترین دوستت بود و رفتنش ناراحتت می‌کنه؛ ولی ما هستیم. من هستم، برات مثل سامان میشم.
    لبخندی پرنشاط روی لبم نشست.
    - خیلی لطف دارین آقای دکتر!
    مهتاب که کنارش ایستاده بود با حالتی پر از حسادت گفت:
    - وا! رامیار؟ تو چه‌جوری می‌تونی جای سامان رو پر کنی؟ می‌خوای شب‌ها بری و پیشش بشینی باهاش درددل کنی؟
    رامیار که معلوم بود با حرف مهتاب کمی عصبانی شده بود، خون‌سردی خودش رو حفظ کرد و گفت:
    - منظورم اینکه ما همیشه کنارش هستیم و هواش رو داریم. برای چیزای ساده گریه نکنه و ناراحت نباشه، هرچی باشه ما دوستاشیم.
    مهتاب: عجب! از کی تا حالا تو هم دوست مهربانو شدی؟
    دیدم بحث داره به دعوا می‌کشه؛ با لبخندی ساختگی گفتم:
    - خیلی ممنونم از همه‌تون. واقعا خوشحالم که شما رو کنارم دارم.
    رامیار لبخندی زد و بدون حرفی به اتاق یکی از بیمارها رفت. مهتاب هم با حرص بهم نگاه کرد و پشت سرش رفت.
    مینا دستی روی شونه‌‌م زد و گفت:
    - ناراحت نشو. مهتاب بیش از اندازه حسوده!
    - می‌دونم. مهم نیست.
    بعد از پایان ساعت شیفتم، سوار تاکسی شدم و آدرس مجتمع رو دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    توی فرودگاه منتظر شماره پرواز سامان بودیم. آریا هم اومده بود تا دوستش رو راهی کنه. همه از حالت صورتم می‌فهمیدن که ناراحتم.
    سامان پای راستش رو روی پای چپش انداخت و درحالی‌که پاسپورتش رو تو دستش تکون می‌داد، بهم نگاه کرد.
    سامان: هنوزم که صورتت آویزونه. پاشو بیا بریم باهات حرف دارم.
    بلند شدم و دنبالش رفتم. جای خلوتی پیدا کرد و کنارم ایستاد. دست قوی و مـردونه‌ش رو روی شونه‌‌م گذاشت و با لبخند توی صورتش گفت:
    - باور کن خودمم دلم نمی‌خواست اینجا تنهات بذارم؛ ولی مجبورم برم. همه‌ی کارها مونده. کاش می‌تونستم پیشت بمونم و شاهد پیداشدن داداشت باشم.
    - نه تا اینجا هم کلی بهم کمک کردی. تو همه مشکلاتم پیشم بودی و تنهام نذاشتی. می‌دونم که مجبوری و باید بری؛ ولی هرچی باشه بهت عادت کرده بودم، وقتی تو بودی احساس تنهایی نمی‌کردم.
    لبخندش عمیق‌تر شد.
    - الهی فدای دل نازکت بشم. برای خودمم سخته، مثل خواهر بودی برام. اگه تو نبودی زودتر از اینا برمی‌گشتم؛ چون تحمل غربت رو ندارم. بازم اگه به کمکم نیاز داشتی یا مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن، زود خودم رو می‌رسونم.
    - چشم. بابت همه‌چی ازت ممنونم سامان!
    شماره پرواز رو اعلام کردن و درحالی‌که کنار هم قدم برمی‌داشتیم، گفت:
    - همیشه و در همه حال کنارتم. نگران هیچی نباش.
    لبخند گرمی زدم، از این همه مهربونیش چه‌جوری دل بکنم؟
    بعد رفتن سامان، با آریا سوار ماشین شدیم و سمت بیمارستان رفتیم.
    رامیار نیومده بود و مهتاب هم کلافه به‌نظر می‌رسید. مینا رو گوشه‌‌ای کشیدم و گفتم:
    - مهتاب چشه؟
    - فکر کنم بازم با رامیار دعواشون شده.
    - چرا اینا هی باهم دعوا می‌کنن؟
    - نمی‌دونم. اخلاق مهتابه دیگه. با هیچ‌کس راه نمیاد. با اینکه دوستش داره؛ ولی بازم بدرفتاری می‌کنه. خو پسره حق داره با این رفتارش سرد بشه، من جای اون بودم خیلی وقت پیش مهتاب رو ترک کرده بودم.
    - این‌جوری نمیشه. باید یه کاری بکنیم رابـ*ـطه‌شون بهتر بشه. با اینکه عاشق همن، مغرور هم هستن.
    - به‌نظر تو چی‌کار کنیم؟ از آریا بخوام بیاد بریم تو حیاط حرف بزنیم؟
    - نه بذار اون به کارش برسه. از دکتر کیهان شنیده بودم که آخر هفته می‌رین کوه، درسته؟
    - آره. خب.
    - به آریا بگو با دکتر کیهان حرف بزنه، ما هم مهتاب رو می‌کشیم یه گوشه و نصیحتش می‌کنیم.
    سرش رو متفکر تکون داد.
    - چی بگم. به‌نظرت از خر شیطون میاد پایین؟
    - حالا بریم ببینیم چی میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    ***
    صبح زود بیدار شدم و کوله‌پشتی رو که برای رفتن به کوه آماده کرده بودم برداشتم.
    مینا می‌گفت هوای کوهستانش سرده و باید لباس گرم بپوشم. پلیور آبیم رو تنم کردم و روش بافت مشکیم رو پوشیدم. کلاه سفید پشمیم رو هم سرم کردم و بند کوله‌پشتی رو رو شونه‌‌م انداختم. نگاهی تو آینه به خودم انداختم و از واحد خارج شدم.
    قرار بود مینا و آریا بیان دنبالم؛ به‌خاطر اینکه رامیار و مهتاب تنها بمونن تا باهم اختلافشون رو حل کنن. کاش سامان بود و من تنها نبودم؛ ولی اونم رفت. بهم زنگ هم نزده. حتماً عشقش رو دیده و سرش به اون گرم شده.
    نفسم رو با آه بیرون فرستادم.
    - آه مهربانو! بازم تنهایی!
    هوا نم‌دار بود و نشون از باریدن بارون می‌داد. چند دقیقه‌‌ای نگذشته بود که دیدم رامیار از آسانسور بیرون اومد و به‌طرف پارکینگ رفت تا ماشینش رو روشن کنه. متوجه نگاهم شد و برگشت سمتم. لبخندی مهمون لب‌هاش کرد و سری برام تکون داد. سری به نشونه سلام تکون دادم و به خیابون نگاه کردم. چقدر دیر کردن. رامیار ماشین رو کنارم متوقف کرد و گفت:
    - منتظر کی هستی؟ بیا با ما بریم.
    - نه ممنون آقای دکتر! دکتر شمس و مینا میان دنبالم.
    کمی اخم کرد و گفت:
    - خب چه لزومی داشت؟ وقتی نزدیک منی چرا اونا ببرنت؟
    مونده بودم چی بگم که صدای بوق ماشین آریا، ده متر از جا پروندم.
    گفتم الان رامیار می‌خنده؛ ولی وقتی صورتش رو دیدم، ترسیدم. اخم وحشتناکی کرده بود.
    آریا ماشین رو پارک کرد و پیاده شد به‌طرف ما اومد.
    سلام بلندی به من کرد و پیش رامیار رفت.
    مینا صدام زد تا سوار ماشین بشم. فکرم درگیر چهره‌ی رامیار بود. دلیل اون اخم چی می‌تونست باشه؟
    بعد چند لحظه، آریا اومد و سوار ماشین شد. با خنده سمت من برگشت و گفت:
    - مهربانوخانم ما چطورن؟ با دوری سامان چه‌جوری می‌سازی؟
    مینا خندید و من هم با گازگرفتن لبم، مانع خنده‌‌م شدم و گفتم:
    - هی! می‌گذرونیم دیگه.
    مینا: آریا برو دیگه، رامیار رفت الان مهتاب رو برمی‌داره میفتن جلو. مگه قرار نبود کورس بذارین؟
    آریا: آره، خوب شد یادم انداختی خانم خانما.
    مینا لبخندی زد و آریا با یه تیکاف به‌راه افتاد.
    آهنگ ملایمی پخش می‌شد و خواب‌آلودم می‌کرد. چشمام رو روی هم گذاشتم، چهره‌ی رامیار اومد تو ذهنم. صورت پرغرورش موقع حرف‌زدن با پرستارا، مهربونی نگاهش وقتی به مهتاب نگاه می‌کنه، عشق رو میشه از چشماش تشخیص داد که چقدر عاشق مهتابه. شوخی‌هاش با منی که چند ماه نیست می‌شناستم. شخصیت عجیبی داره! اون اخم صبحش واقعاً چه دلیلی می‌تونه داشته باشه؟ با این فکرا چشمام گرم شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
    با تکون دستی چشمام رو باز کردم و به مینا نگاه کردم.
    - پاشو خوابالو. پاشو رسیدیم.
    نگاهی به بیرون انداختم. مه غلیظی همه‌جا رو پوشونده بود.
    کوله‌پشتیم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.
    سرما با سوز بیشتری به صورتم خورد. نیومده تنم از سرما لرزید. فکر می‌کردم با این بافت سردم نمیشه؛ ولی کاملاً در اشتباه بودم.
    مهتاب رو دیدم که با صورت عصبانی از ماشین پیاده شد و بدون سلام‌دادن به ما، به‌ راه افتاد. مینا برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد.
    - چش بود؟!
    شونه‌هام رو انداختم بالا.
    - نمی‌دونم والا!
    آریا سبدی از صندوق بیرون آورد و گفت:
    - خانما! دنبالم بیاین.
    دست گرم مینا رو تو دستم گرفتم و باهم دنبال آریا به راه افتادیم.
    از راه‌رفتن به نفس‌نفس افتاده بودم. با موافقت همه زیر آلاچیقی نشستیم تا صبحونه بخوریم.
    کنار مینا نشستم و سمت چپمم، رامیار اومد نشست، کنارشم مهتاب
    نشست. با عصبانیت به رامیار نگاه کرد نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    مینا لقمه‌‌ای گرفت و دست آریا داد. آریا هم با شیطنت به پای مرتضی زد و گفت:
    - جانِ داداش خانم تو هم این‌جوری هوات رو داره؟
    مرتضی لبخندی زد و گفت:
    - اوه چه‌جورم.
    سلنا لبخند پرمهری تو صورت مرتضی پاشید. اون‌قدر خوشگل لبخند زد که دل من براش ضعف رفت چه برسه به عشقش!
    رامیار و مهتاب درحال پچ‌پچ بودن و رامیار سعی می‌کرد دل مهتاب رو به دست بیاره. واقعاً مهتاب خیلی ناز می‌کرد. اگه من جای رامیار بودم، یه دقیقه هم تحملش نمی‌کردم.
    بعد خوردن صبحونه، وسایل رو جمع کردیم و توی سبد گذاشتیم. آریا سبد رو برداشت و پیش یه پیرمرد رفت. ازش خواهش کرد که سبد پیشش امانت بمونه. پیرمرد هم نگاهی به ما انداخت و با گفتن: «خوش بگذره بهتون جوونا» مشغول کارش شد.
    نفس‌کشیدن تو این هوا خیلی خوب بود. خبری از دود و دم و صدای بوق ماشینا نبود. همه‌جا توی سکوت دل‌نشینی فرو رفته بود و گهگاهی صدای خوش پرنده‌‌ای، سکوت اطراف رو می‌شکست. مرتضی و سلنا جلوتر از همه بودن و کلی دور شده بودن. آریا و مینا هم دست تو دست هم گاهی سلفی می‌گرفتن و گاهی منظره اطراف رو به همدیگه نشون می‌دادن. خبری از رامیار و مهتاب نبود. به پشت سرم نگاه کردم؛ ولی نبودن. درسته تنهایی قدم می‌زدم؛ ولی حسابی از آب و هوای تمیز کوه، لـ*ـذت می‌بردم. کمی که بالاتر رفتم، باد سردی وزید و سردم شد. بارون نم‌نم می‌بارید و صورتم رو خیس می‌کرد. باد سرد و قطره‌های باران باعث شد، دندونام ترق‌ترق به هم بخورن. کلاه پلیورم رو روی سرم کشیدم و لباس بافتم رو بیشتر به خودم پیچیدم. سرم رو که بلند کردم، آریا و مینا هم رفته بودن. حس ترس افتاد به جونم. همه اطراف رو نگاه کردم، کسی توی راهی که من می‌رفتم، نبود. رعدوبرق وحشتناکی زد و از ترس به درخت کناریم چسبیدم. باید هرچه زودتر می‌رفتم و خودم رو به بچه‌ها می‌رسوندم. بازم خودم رو سرزنش کردم که چرا با اینا بیرون اومدم. اصلاً براشون مهم نبود که من اینجا رو بلد نیستم و گم میشم. به‌سرعت قدم‌هام افزودم و درحالی‌که قطره‌های باران به‌شدت تو صورتم می‌زد، دستام رو رو تکه‌سنگا می‌ذاشتم و بالا می‌رفتم تا سریع‌تر به یه پناهگاهی برسم. دستام از شدت سرما کرخت شده بود و وقتی هم با سنگ‌های سرد تماس پیدا می‌کرد، می‌سوخت. سرتاپام گِلی شده بود.
    چشمام رو ریز کردم و به همه‌جا نگاه کردم، هیچ‌کس نبود. حتماً بچه‌ها یه پناهگاهی پیدا کرده بودن و از خیس‌شدن در امان مونده بودن.
    آه مهربانو! فقط تویی که همیشه تنهایی... همیشه بی‌پناهی... توی دنیا هر اتفاق بدیه باید سر تو بیفته.
    دستم رو دراز کردم تا سنگ بزرگ روبه‌روم رو بگیرم که دستم از رو سنگ سُر خورد و پامم افتاد تو گِل و به‌شدت از روی صخره سُر خوردم. به‌طرف پرتگاه که نزدیک شدم، یکی محکم دستش رو دراز کرد و دستم رو گرفت. از شدت ترس قلبم نمی‌زد. نفسم تو سیـ*ـنه حبس شده بود. جرئت نداشتم چشمام رو باز کنم و به ناجیم نگاه کنم. دستم رو کشید و توی بغـ*ـلش فرورفتم. بوی عطر تلخش، دماغم رو مسـ*ـت کرد. مثل بید می‌لرزیدم. دستاش رو دورم حلـ*ـقه کرد و زیر گوشم با صدای آروم گفت:
    - هیس! نترس. آروم باش.
    نفس‌های گرم رامیار تو صورتم خورد و کمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم. از بغـ*ـلش بیرونم آورد و با اخمی که تو صورتش نقش بسته بود نگاهم کرد. به‌شدت تکونم داد و گفت:
    - مهربانو به خودت بیا!
    پشت سر هم پلک زدم تا قطره‌های جمع‌شده‌ی بارون روی پلکام، بریزن و بتونم نگاهش کنم.
    - داری مثل بید می‌لرزی. چرا لباس گرم نپوشیدی؟
    کتش رو از تنش درآورد و روی شونه‌‌م انداخت.
    با عصبانیت غُر زد:
    - چی بگم من به این آریا؟ صدبار سفارش کردم که مواظب مهربانو باشین! حرف گوش نمی‌کنه که، همه‌ش پی عشق‌وحال خودشه. نمیشه یه کار کوچیک رو بهش سپرد.
    تو صورتم نگاه کرد و با مهربونی گفت:
    - هوا داره بدتر میشه. بیا بریم یه جایی پیدا کنیم تا بارون قطع بشه.
    با سرم موافقت کردم و دستای گرمش توی دستم پیچیده شد. انگار موجی از عشق و گرما به قلبم سرازیر شد. حال عجیبی پیدا کردم. صدای تالاپ‌تلوپ قلبم رو با گوشم می‌شنیدم.
    نمی‌تونستم حرف بزنم. شاید از شدت سرما بود و ترس وحشتناکم، شاید هم از حال خوبی که با گرفتن دستش نصیبم شده بود. هرچی بود، من این لحظه و کنار رامیار بودن رو دوست داشتم.
    دستش رو دراز کرد و به‌سمت غاری اشاره کرد.
    - اگه سریع‌تر برسیم اونجا از تگرگ در امان می‌مونیم؛ اما ممکنه حیوون وحشی چیزی داخلش باشه.
    پاهام لرزید و رامیار نگاهم کرد. انگار توی درونم بود و همه حالت‌هام رو متوجه می‌شد.
    - نترس، من حلش می‌کنم.
    با حرفی که زد، احساس داشتن یه پشتیبان و حامی تو وجودم لبریز شد.
    نزدیک غار شدیم و رامیار گوشیش رو درآورد و با چراغ قوه‌‌ش، نور رو داخل غار انداخت. همه‌جا رو خوب بررسی کرد و سمت من برگشت.
    - بیا تو، چیزی نیست.
    پشت سرش داخل غار شدم و روی تخته‌سنگی نشستم.
    با جدیت نگاهم کرد و گفت:
    - سردت که نیست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    کت روی شونه‌م رو بیشتر به خودم چسبوندم و گفتم:
    - نه. خیلی ممنون.
    سری تکون داد و به فضای بیرون غار نگاه کرد.
    - فکر کنم این بارون حالا‌حالاها ادامه داره.
    به بیرون نگاه کردم و گفتم:
    - آره. آقای دکتر چه‌جوری پیدام کردین؟
    - با مهتاب زیر آلاچیق وایساده بودیم تا بارون بند بیاد بعدش آریا و مینا رو دیدم؛ اما خبری از تو نبود. پرسیدم گفتن پشت سرمون بود؛ ولی خبر نداریم. خیلی از دست آریا عصبانی شدم. بدون توجه به صدازدنای مهتاب، اومدم تا پیدات کنم که خداروشکر به موقع رسیدم.
    - خیلی ازتون ممنونم. جونم رو نجات دادین.
    لبخندی زد و دستاش رو تو جیب پلیورش کرد.
    - وظیفمه. بهت گفتم که اگه سامان هم نباشه، من هوات رو دارم.
    غرق لـ*ـذت شدم.
    مدتی همون‌جا نشستیم؛ ولی بارون بند نیومد. تا اینکه رامیار سکوت رو شکست و گفت:
    - هنوزم می‌خوای حکایت زندگیم رو بشنوی؟
    مشتاق نگاهش کردم.
    - با کمال میل.
    به دوردست‌ها خیره شد و گفت:
    - از وقتی بچه بودم خودمو تو این شهر پیدا کردم. پدر و مادرم داخل خونه فارسی حرف می‌زدن و بیرون انگلیسی. یادگرفتن دوتا زبان برام سخت بود. بیشتر دوستام به‌خاطر ایرانی‌بودنم بعضی وقتا منو از خودشون می‌روندن. علتش رو نمی‌دونستم؛ ولی مدتی نگذشته بود که یه خانواده به همسایگیمون، اسباب‌کشی کردن. جلوی در وایساده بودم و اونا رو تماشا می‌کردم تا اینکه یه پسر هم‌سن‌و‌سال خودم، پیشم اومد و با لهجه ایرانیش، شروع کرد به معرفی خودش. خیلی خوشحال شدم که یه دوست ایرانی پیدا کرده بودم. به زبان فارسی بهش گفتم: «خیلی خوشحالم از آشناییت.» تعجب رو می‌شد تو چشماش حس کرد. لبخندی زد و بـغلم کرد. از اون روز من و مرتضی باهم مثل دوتا برادر شدیم. تو هر شادی و غمی، کنار هم بودیم و هیچ‌وقت همو نمی‌رنجوندیم. یه داداش کوچولو هم داشتم؛ ولی اصلاً باهاش نمی‌ساختم. شباهت زیادی هم به همدیگه نداشتیم. همیشه دعوامون می‌شد. بابا طرفداری اونو می‌کرد و مامان هم طرفداری منو. بزرگ و بزرگ‌تر شدم و با مرتضی وارد دانشگاه شدیم. اختلاف بدی بین پدر و مادرم افتاده بود. مامان مریض شده بود و همه‌ش به بابا می‌گفت: «آه اون گرفتمون. آهش زندگیمونو نابود کرد.» هیچ‌وقت متوجه حرفایی که می‌زدن نشدم. تا اینکه به مرز طلاق رسیدن. اصلاً برام قابل باور نبود، پدر و مادری که این‌همه عاشق هم بودن، چه‌جوری به فکر طلاق رسیدن. بابا خیلی ناراحت بود، هم به‌خاطر مریضی مامان هم به‌خاطر جدایی ازش. خیلی مامانو دوست داشت. داداشم پیش بابا موند و من و مامان رفتیم به یه شهر دیگه. هم از مرتضی دور موندم هم از بابایی که خیلی دوستش داشتم. ولی نمی‌تونستم مامانمو تنها بذارم. دو سال به تحصیلم اونجا ادامه دادم و متأسفانه بعد دوسال، مامانم از دست رفت.
    - چه بد! خیلی متأسفم. خدا رحمتشون کنه.
    - ممنون. خدا مادرتو رو هم رحمت کنه.
    ادامه داد:
    - تک و تنها موندم. بابا خبردار شد و سریع خودش رو رسوند. بعد خاکسپاری مامان، منو هم برداشت و برگشتیم شهر خودمون. مرتضی از دیدنم خیلی خوشحال شده بود. یه ترم از درس‌هام عقب افتاده بودم. مرتضی کمکم کرد تا بتونم خودمو جمع‌وجور کنم. بعدش با استاد محتشم آشنا شدم. خیلی استاد خوبی بود، با جون‌ودل کمکم کرد تا بتونم تخصصمو بگیرم. با آریا هم تو دانشگاه دوست شدیم. بعدشم استاد محتشم بیمارستان رو راه‌اندازی کرد و ما رو هم به‌عنوان دکتر، پیش خودش برد.
    - چه حکایت جالبی داشتین. شما هم سختی کشیدین. یه سؤال آقای دکتر، چطوری با مهتاب آشنا شدین؟
    خندید و تو فکر فرو رفت. معلوم بود داره به‌خاطرات خوبشون فکر می‌کنه.
    - چند ماهی از برگشتنم به این شهر گذشته بود. یه روز که عجله داشتم خودم رو به کلاس برسونم، با سرعت تو سالن راه می‌رفتم که به یه دختر خوردم و کمکش کردم جزوه‌هاش رو از رو زمین برداره. از وقتی بهش خوردم غُر زد تا وقتی که کنارم به کلاس اومد. با عصبانیت برگشتم و بهش گفتم: «خانم محترم من که از شما عذرخواهی کردم. چرا این‌قدر غُر می‌زنین؟ مخم رو خوردین!» با حرص نگاهم کرد و گفت: «چشم نداشتی جلوتو ببینی؟ به‌خاطر تو همه جزوه‌هام خاکی و کثیف شدن.» با تعجب به جزوه‌های توی دستش نگاه کردم و گفتم: «
    اینا که چیزیشون نشده!» با عصبانیت گفت: «حالا هرچی.»
    اون روز گذشت و فهمیدم که باهاش همکلاسی شدم. جروبحث و کل‌کل‌های ما ادامه داشت تا اینکه اومد تو بیمارستانمون و دستیار من شد. خیلی دست‌وپاچلفتی بود. یا منو می‌خندوند و یا با کاراش عصبانیم می‌کرد. این‌جوری بود که عاشق هم شدیم و با وجود مخالفت‌های بابام، رفتم خواستگاریش و نامزد کردیم. بابام اجازه نداد برم خونه‌ش. منم با دکتر محتشم حرف زدم و تو مجتمع بهم واحد داد، دستش درد نکنه. اینم حکایت ما بود، مهربانوخانم.
    لبخندی زدم.
    - هیجانی و شیرین بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا