کامل شده رمان بوی خاک باران خورده | پریسا اسدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پریسا اسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/11
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
20,191
امتیاز
673
محل سکونت
دیار تنهایی

سرم رو روی شونه‌‌ش گذاشتم. دستش رو انداخت و من رو توی بغـ*ـلش کشید.
- بگو خواهری، بگو علت این چشم‌های پردرد چیه؟ کی دل‌ِ نازک‌تر از برگ گلت رو شکونده؟
همه‌چیز رو بهش گفتم. سیلی پدرم، حرفایی که شنیدم، حـ*ـروم‌زاده‌‌ای که بهم گفتن. هر لحظه دستاش مشت می‌شد و رگ‌های مـردونه‌ش نمایان می‌شد. نگاهی به چهره‌ش انداختم. مثل یه ببر زخمی شده بود. زیر لب گفت:
- بی‌ناموس!
دستم رو گرفتم جلوی دهنش که بیشتر از این ادامه نده و به پدر ناپدرم توهین نکنه.
نگاه پراشکش رو توی چشم‌هام دوخت.
- برات چی‌کار کنم خواهری؟ چی‌کار کنم که باری از دردات کم بشه؟ به‌خاطر تو حتی نمی‌تونم برم باهاش درگیر بشم. نمی‌تونم بهش بی‌حرمتی بکنم؛ چون به‌اصطلاح پدرته. اسمش توی شناسنامته. کاش شهاب بمیره و این‌جوری خواهرشو نبینه!
- تو رو خدا شهاب، این‌جوری نگو! دردمو بیشتر نکن. به‌خدا زخم دلم تازه‌ست. هیچ‌وقت از مرگ حرف نزن. دیگه این دل درمونده‌م طاقت نداره. تنها کسایی که دارم شماهایین.
برادرانه بغـ*ـلم کرد و سرم رو بـ*ـوسید.
- چشم قربونت برم. پاشو. پاشو بریم خونه ما، شیرین هم نگرانته.
- نه نمی‌تونم بیام، به تنهایی نیاز دارم. بهم فرصت بده شهاب، بذار با دردای تازه به جون نشسته‌م کنار بیام. هضمشون کنم.
- باشه عزیزم، امشب رو استراحت کن. ولی فردا صبح زود باید بیدار بشی که باهات کار دارم.
- چه کاری؟
- اونم فردا بهت میگم. حالا پاشو برو تو. ولی گفته باشما، حق نداری حتی یه قطره اشک بریزی فهمیدی؟
با لبخند سر تکون دادم.
- چشم.
دست‌هام رو گرم فشرد و بیرون رفت.
خدایا ازت ممنونم به‌خاطر داشتن همچین دسته‌گلی. به‌خاطر داشتن برادری که بیشتر از برادر نداشته‌م، هوام رو داره.
حرف‌زدن با شهاب کمی حالم رو بهتر کرده بود. تلویزیون رو روشن کردم و روی مبل پهن شدم تا بلکه با دیدن فیلمی، کمی از این دردهام فاصله بگیرم.
داشتم کانالا رو بالا و پایین می‌کردم که گوشیم زنگ خورد. شهلا بود. دکمه اتصال رو زدم و گوشی رو به گوشم نزدیک کردم.
- سلام.
- سلام عزیزم خوبی؟
- قربانت. تو چطوری؟
- خوبم. از خانم پناهی شنیدم که مرخصی گرفتی. چیزی شده؟
- نه عزیزم. فقط یه‌کم حالم خوب نیست.
- چرا؟ خدایی نکرده اتفاق بدی که نیفتاده؟
- نه خیالت راحت. چه خبر از آسایشگاه؟
- مثل همیشه؛ ولی خاله ملیحه سراغتو می‌گرفت. بدجوری این خاله‌ها رو به خودت وابسته کردیا.
- فردا رفتی از طرف من ببـ*ـوسش. شنبه میام.
- می‌خوای بیام یه سر بهت بزنم؟
- نه عزیزم نگران نباش.
- باشه پس. مواظب خودت باش، می‌بینمت. فعلاً.
- چشم عزیزم. فعلاً.
تلویزیون رو خاموش کردم و سمت اتاقم رفتم. با فکرای درهم و برهم خوابم برد.
صبح زود مثل عادت همیشگیم بیدار شدم و خونه رو مرتب کردم. دیروز اون‌قدر فکرم درگیر بود که اصلاً توجهی به اوضاع خونه نکردم.
ساعت ده صبح بود که زنگ حیاط به صدا دراومد.
- یعنی کیه این وقت صبح؟
در رو باز کردم و با دیدن پدرجون و شهاب و شیرین، گل از گلم شکفت. ناباور گفتم:
- پدرجون! شما، اینجا؟!
پدرجون: علیک سلام دخترم.
- وای ببخشید اون‌قدر ذوق‌زده شدم که سلام هم یادم رفت. سلام.
شهاب: حالا خانم خانما، بکش کنار بیایم تو.
- خیلی خوش اومدین. بفرمایین.
پدرجون نگاهی به حیاط انداخت و وارد شد. پشت سرش هم شهاب و شیرین وارد شدند.
نمی‌دونستم خجالت بکشم یا ذوق کنم از اینکه پدرجون اومده خونه محقرانه من.
روی مبل نشستن و با شیرین برای آوردن چایی به آشپزخونه رفتیم.
- میگم شیرین، چه خبر شده؟
شیرین: به‌خاطر اینکه تو ناراحت بودی، شهاب صبح زود رفت آسایشگاه با معرفی اسم تو و مسئولیت خودش، پدرجونتو آورد تا تو رو خوشحال کنه.
زیر پوستم لـ*ـذت وصف‌ناپذیری رو حس کردم. من چقدر بابت داشتن این پسر خوشبختم.
- شهاب خیلی گله. واقعاً این کارش خوشحالم کرد.
- بله دیگه، داداش ما رو صاحب شدی. حتی بیشتر از من تو رو دوست داره.
- باز که تو حسودی کردی.
- خوب چی‌کار کنم، مگه ما دوتا خواهراش نیستیم؟ به هردومون به یه اندازه محبت کنه خب!
شهاب: ای خواهر حسود من. مهربانوی من چطوره؟
- خوبم داداشی. خیلی ازت ممنونم بابت لطفی که کردی.
شهاب: صدبار بهت گفتم تعارفو بذار کنار. حالا بدو بیا چایی بخوریم که باید بریم بیرون.
- بیرون؟
شهاب: آره. ماشین ددی رو کش رفتم. می‌خوام همگی باهم بریم پارکی جایی ناهار بخوریم.
- آخ جون! این که عالیه.
شهاب: بله دیگه. یه مهربانو که بیشتر نداریم. برای خوشحال‌کردنش هرکاری می‌کنم.
دلم می‌خواست برم و بغـ*ـلش کنم و کلی فشارش بدم.
نگاه مهربونی بهش انداختم که چشمک زد و رفت.
شیرین: بفرما دیدی؟
خنده‌م گرفت.
- دختر تو چقدر حسودی؟
از پشت بغـ*ـلم کرد.
- حسود نیستم عزیزم. شوخی می‌کنم که تو روحیت باز بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    به‌سمتش برگشتم و بـ*ـوسه‌‌ای روی گونه‌ش کاشتم.
    - ممنونم خواهری.
    پرمهر نگاهم کرد و لبخندی زد.
    - بریم.
    بعد خوردن چایی، شهاب بهم اشاره‌‌ای کرد و گفت:
    - مهربانو بدو حاضر شو بریم.
    «باشه‌‌»ای گفتم و سمت اتاقم رفتم.
    توی ماشین نشسته بودیم و شهاب به‌ احترام پدرجون، موسیقی بی‌کلامی گذاشته بود. از پشت شیشه نگاهی به مردمی که در حال رفت‌وآمد بودن کردم. با صدای شیرین نگاهم رو از بیرون گرفتم و بهش دوختم.
    شیرین: چیه تو فکری؟
    - چیزی نیست.
    شیرین: میگم شهاب نظرت چیه بریم یه کتاب شعر حافظ بگیریم؟
    شهاب سری تکون داد و گفت:
    - فکر بدی نیست. کتاب‌فروشی دیدی بگو نگه دارم.
    شیرین هم «باشه‌‌»ای گفت و با دقت به بیرون خیره شد.
    بعد از خریدن کتابی با اشعار حافظ شیرازی،
    به‌سمت پارکی حرکت کردیم. مدتی نگذشته بود که شهاب ماشین رو متوقف کرد و گفت:
    - آقایون، خانمای محترم لطفاً پیاده بشین.
    خندیدم و گفتم:
    - به‌نظرت چند نفریم که این‌جوری دعوت به پیاده‌شدن می‌کنی.
    شهاب: خب حالا خانم پرستار، نزن ما رو.
    از شنیدن کلمه خانم پرستار ذوقی کردم و با لبخند کوچیکی از ماشین پیاده شدم.
    پدرجون نگاهی به شلوغی پارک انداخت و گفت:
    - هی یادش به‌خیر، کجایی جوونی؟ عجب روزایی بود با حاج‌خانم می‌رفتیم پارک و کنار هم قدم می‌زدیم.
    آهی کشید که با لبخند گفتم:
    - شما هم جوونیاتون شیطون بودینا پدرجون.
    تک‌ خنده مردونه‌‌ای کرد و سرش رو تکون داد.
    روی چمن‌های لطیف و سبز رنگ پارک نشستیم و شهاب رفت تا چیزی برای ناهار بخره. با کلی مشورت بالاخره تصمیم گرفتیم آش بخوریم با املت. پدرجون گفت که علاقه زیادی به املت داره؛ ولی من پشت اون مهربونی نگاهش حس کردم که به‌خاطر مراعات جیب شهاب، این حرف رو زد. واقعاً جای تعجب داره؛ اصلاً انتظار نداشتم پدرجون همچین آدم مهربونی باشه. یاد اون اخم‌هایی افتادم که همیشه روی صورتش جا خوش کرده بود؛ ولی با شنیدن قصه زندگیم به‌کل رفتارش باهام عوض شد. نمی‌دونم این عوض‌شدنش حس ترحم یا چیز دیگه‌ست؛ هرچی باشه، من با جون‌ودل قبولش دارم.
    بوی سیر آرش، شدت گرسنگیم رو بیشتر کرد. با لـ*ـذت به کاسه آشی که جلوی روم بود نگاه کردم. صدای خنده شهاب وادارم کرد نگاهم رو از کاسه بگیرم و به اون بدوزم.
    شهاب: قربونت برم خواهری. چندوقته آش نخوردی؟
    شیرین و پدرجون هم خندیدن که با حرصی ساختگی گفتم:
    - کوفت! به چی می‌خندی؟ خو بوی سیرشو دوست دارم.
    شهاب: شوخی کردم عزیزم. هرچقدر دلت می‌خواد بخور. کم اومد بازم برات می‌خرم.
    بازم خندید و حرصم رو بیشتر کرد. بی‌توجه بهش، قاشقم رو پر آش کردم و سمت دهنم بردم. با لـ*ـذت طعمش رو چشیدم.
    - اوم عالی!
    شیرین: نوش جونت.
    بعد خوردن ناهار. شهاب با اجازه از پدرجون، روی چمن دراز کشید و گفت:
    - خیلی هوای خوبیه؛ ولی یه چیزی کم داره.
    - چی کم داره؟
    شهاب: صدای لطیف و زیبای تو رو. کتابو باز کن و برامون شعر بخون.
    «باشه‌‌»ای گفتم و کتاب رو از دست شیرین گرفتم. با نیتی که توی دلم بود، صفحه‌‌ای از کتاب رو باز کردم و خوندم:
    - خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
    راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
    گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
    من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
    دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
    رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
    چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت
    به هواداری آن سرو خرامان بروم
    در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
    با دل زخم‌کش و دیده گریان بروم
    نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
    تا در میکده شادان و غزل خوان بروم
    به فکر رفتم. کاش می‌شد از این شهر می‌رفتم؛ به جایی که همه غم‌هام فراموشم می‌شد. دل می‌گرفتم از آدمایی که باعث شدن با ذره‌ذره وجودم بی‌کسی رو احساس کنم.
    شهاب: مثل همیشه عالی خوندی! صدات خیلی دل‌نشینه مهربانو. یه جور لالایی برای خواب خستگی‌ها، یه جور نوازش از جنس مادرانه.
    - دیگه این‌قدر تعریف نکن. من که چیزی تو صدام نمی‌بینم.
    شهاب: چون صدای تو از گلوت خارج میشه و درونت این صدا رو پژواک میده؛ ولی برای ما شنیدن این صدای نازک و لطیف یه حس خوبی میده. میگم مهری؟
    - جانم.
    شهاب: کاش می‌شد شب‌ها هم برای من لالایی بخونی. به جون خودم با صدای زمخت این شیرین، زهره ترک میشم.
    خنده بلندی سر دادم. پدرجون هم با لـ*ـذت می‌خندید؛ ولی صورت شیرین از حرص و عصبانیت به‌سرخی می‌زد.
    شیرین: هوی شهاب‌خان، بفهم چی میگی‌ها! صدای خودت زمخته. اگه از این به بعد به حرفات گوش دادم. دیگه شیرین نیستم.
    - اولاً شهاب، من نوکرت نیستم هرشب برات لالایی بخونم؛ بعدشم صدای خواهر من چشه؟ هرچی باشه از صدای کلاغی تو که بهتره.
    صدای خنده‌ی شیرین بلند شد. شهاب با اخم ساختگی گفت:
    - دستت درد نکنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    نه واقعاً دستت درد نکنه. ببین ما دو ساعته داریم از کی تعریف می‌کنیم. صدامونم کلاغی شد. هی روزگار!
    دستش رو گرفتم و گفتم:
    - داداشی شوخی می‌کنم. به‌ دل نگیر دیگه.
    شهاب: دیگه گرفتم تموم شد. هرکاری هم بکنی دیگه درنمیاد مهربانوخانم.
    با تعجب نگاهش کردم و مشتی به بازوش زدم.
    - منو مسخره می‌کنی؟!
    دستاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
    - نه به جون شیرین.
    شیرین با حرص پرید سمتش.
    - به جون خودت، چرا هی از جون من مایه می‌ذاری؟
    شهاب: می‌بینی پدرجون؟ دست چه آدمایی گرفتار شدم.
    پدرجون لبخندی زد و گفت:
    - تا جوونین از این لحظه‌هاتون لـ*ـذت ببرین. دیگه این روزا هیچ‌وقت به دست نمیاد. وقتی پیر بشی به یاد این دوران آه می‌کشی و حسرت می‌خوری. زندگی خیلی زود می‌گذره پسرم.
    شهاب: کاش ما زودتر با شما آشنا می‌شدیم!
    سمت من برگشت و گفت:
    - تک‌خوری می‌کردی دیگه مهربانو خانم؟
    چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
    - کجا من تک‌خوری کردم؟ خودمم تازه پدرجونو پیدا کردم.
    شهاب: شوخی کردم.
    پدرجون: مهربانو میشه یه‌کم باهم قدم بزنیم؟
    به‌طرف شهاب نگاه کردم که با بازوبسته‌کردن چشم‌هاش بهم فهموند که بلند بشم.
    در کنار هم آروم قدم می‌زدیم. نگاهی بهش انداختم. تو خودش غرق بود. سنگینی نگاهم رو حس کرد و چشمای غمگینش رو بهم دوخت.
    پدرجون: کی صورتت رو به این وضع درآورده؟
    نگاهش به جای سیلی پدرم بود. الان من چی بگم؟ چی رو برای این پیر مرد دردکشیده از روزگار تعریف کنم.
    دست‌هام رو تو هم گره کردم. نمی‌دونستم چه دروغی بگم.
    - خورده به در. چیزی نیست.
    سر جاش ایستاد و با اخم نگاهم کرد.
    - به من دروغ نگو مهربانو! یعنی من با این سنم جای دست و در رو از هم تشخیص نمیدم؟
    با شرمندگی سرم رو پایین انداختم که صدای محکم و پرصلابتش تو گوشم پیچید:
    - برام از دردات بگو. از سختی‌هایی که کشیدی. می‌خوام چشم‌هاتو برای یه‌لحظه هم که شده خالی از غم ببینم.
    به نیمکتی اشاره کرد که روش بشینیم.
    کنارش روی نیمکت نشستم. دست‌هام رو تو هم پیچ دادم. نمی‌دونستم چه‌جوری بهش بگم و دردی روی درداش نذارم.
    تکونی خورد و عصاش رو روی زمین کوبید.
    - می‌شنوم!
    حالت دستوریش، لبخندی روی لبم نشوند. یه جور شادی به وجودم تزریق کرد.
    - از کوچه‌‌ای ناآشنا گذر می‌کردم که دیدمش، همراه زن و دختر کوچیکش. ناباور نگاهش کردم و کلمه بابا رو به زبون آوردم. با چشم‌های پرنفرت و خشمگینش بهم نگاه کرد. زنش زخم‌زبون زد. به مادر پاک‌تر از گلم توهین کرد. نفهمیدم کی دستم بلند شد و رو صورت زنش فرود اومد. از پاکی مادرم دفاع کردم که دست محکمش به‌شدت گونه‌های تب‌دارمو لمس کرد. نه لمسی که محبت توش داشته باشه نه! لمسی از نوع سیلی... سیلی که به صورتم نواخته شد، درد دل پردردمو بیشتر کرد. خم شدن زانوهامو حس کردم. سوختم و بیشتر از سوختنم، حـ*ـروم‌زاده خطاب‌کردنم از زبون زنش کل وجودمو آتیش زد. جلوی چشم‌هام بهم خیره شد و حـ*ـروم‌زاده خطابم کرد. به پدری نگاه کردم که نه تنها برای حمایت از من کاری نکرد، بلکه دست دخترشو گرفت و با نگاه پرمهرش به اون دخترک کوچیک، تک ذره‌‌ای امید توی دلم مونده رو هم ازم گرفت. پدرجون آتیش گرفتم. ذوب شدم، نابود شدم. غرورمو زیر پاهاش له‌شده دیدم. قلب پرحسرتم برای آغـ*ـوشش پَر می‌کشید و تالاپ‌تلوپ می‌کرد؛ اما بی‌توجه به منی که در حال افتادن بودم، به راه افتاد و ازم دور شد. دنیا روی سرم چرخید. خودمو بی‌کس و تنهاترین آدم روی زمین حس کردم که هیچ دستی برای حمایتش دراز نشد. هیچ دلی برای حال پرزارش نسوخت. هیچ محبتی نثار قلب خسته از دردش نشد.
    نگاهم رو بهش دوختم. با حس اینکه نگاهش می‌کنم. اشک حلقه‌زده دور چشمش رو با پشت دست پاک کرد و آهی از ته دل کشید.
    - توی دنیا آدمایی هستن که بدون توجه به احساس دیگرون به کار خودخواهانه خودشون ادامه میدن. یه لحظه هم اظهار پشیمونی نمی‌کنن. عذاب‌وجدان نمی‌گیرن. برای دل‌هایی که شکستن غصه نمی‌خورن. میگن گذشت. هرچه بادا باد؛ اما نمی‌دونن اون آهی که از دل بقیه خارج میشه، اون حسرتی که توی نگاهشون نهفته‌ست. اون دلی که شکسته… یه روز همه اینا سر باز می‌کنن و مثل پتکی روی سرش فرود میان. از بُن‌وریشه نابودش می‌کنن و این بلاییه به دست با عدالت پروردگار. همون آهیه که بزرگ شده. حسرتی که تو نگاه نشسته، دلی که شکسته. همه اینا یه روزی انتقامشون رو از اون آدم بی‌خیال و بدون وجدان می‌گیرن. نه با دست خودشون بلکه با دست اون بالایی.
    به آسمون اشاره کرد. نگاهم رو بالا بردم که قطره اشکی چکید و روی گونه‌م نشست. ادامه داد:
    - پدر تو هم یه روزی به این عذاب گرفتار میشه. چوب خدا جوری به پشتش اصابت می‌کنه که بی‌خبر از همه‌چیز چشم‌هاشو پردرد می‌بنده. می‌دونم راضی نمیشی که حتی یه خار به پاش بره؛ ولی این دل سوخته‌‌ای که از دستش داری، یقین داشته باش که انتقامت رو ازش می‌گیره. روزی به این حرفم می‌رسی و اون روز اصلاً دور نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    پس صبر کن. پشیمون میشه و میاد پیشت، حتی ازت طلب بخشش می‌کنه. اون روزه که با لبخند به خدا نگاه می‌کنی و با چشم‌های گریون ازش تشکر می‌کنی.
    - پدرجون، نمی‌دونم چرا با این همه عذابی که بهم داده، بازم توی دلم، اون ته‌تها دوستش دارم.
    با لبخند نگاهم می‌کنه و دستم رو می‌گیره.
    - چون توی این دل، توی این رگ‌ها. خون همون پدر جاریه. هم‌خونته، پدرته. برای همین قلبت با اسمش زیرورو میشه. خونت براش می‌جوشه. تو فرزندشی، قسمتی از وجودشی.
    - پس چرا با اینکه قسمتی از وجودشم، بازم با نفرت چشم‌هاشو به روم می‌بنده. خودشو، مهر و محبتشو ازم دریغ می‌کنه؟
    پدرجون: نمی‌دونم، شاید علتی برای این کارش داره. توی نگاهش هیچ راز نهفته‌‌ای ندیدی؟
    - نه، از بس که چشم‌هاش پر از کینه بود، کینه از منی که از هیچ‌چیز اون نگاه خبر ندارم.
    پدرجون: نمی‌دونی برای چی ازت کینه داره؟ یا چرا وجودشو ازت دریغ می‌کنه؟
    - نه پدرجون، من هیچی نمی‌دونم. حتی خبر ندارم تو گذشته چی شده که بابام این‌جوری ولمون کرده و رفته.
    پدرجون: به‌نظر من باید با خودش حرف بزنی. علت نگاهش و کینه تو دلش رو ازش بپرسی. ما نمی‌تونیم یه‌طرفه به قاضی بریم، شاید اونم حقی داشته باشه.
    با گیجی سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - اگه به من باشه، هرروز میرم دیدنش؛ اما اونه که نمی‌خواد منو ببینه. حتی آدرسی هم ازش ندارم. هیچ‌وقت به دیدنم نیومده.
    لبخند غمگینی زد.
    - تو چی کشیدی دختر. چطوری تونستی با این سنت این‌همه غم تحمل کنی؟ اسمتو باید مرد گذاشت که تنهایی از پس بار همه مشکلات براومدی و تنهایی تو خونه‌‌ای که یادآور خاطرات تلخ و شیرینته زندگی می‌کنی.
    آهی از ته دل کشیدم و چیزی نگفتم. سرم رو پایین بردم و به کفش‌هام نگاه کردم که در گذر زمان پوسیده شده بودند و نیاز به نوشدن داشتن.
    با دستش چونه‌م رو گرفت و سرم رو بالا آورد. تو چشم‌های مهربونش نگاه کردم. کاش بابای خودم هم این‌جوری با عشق و محبت نگاهم می‌کرد. کاش می‌فهمید یه دختر چقدر به حمایت پدرانش محتاجه!
    پدرجون: نبینم بار این غما، چشمای نازنینتو پر از اشک کنه. نبینم سرتو خم کنه.
    - خیلی خوشحالم. اگر چه این دنیا عزیزامو ازم گرفت؛ ولی بهترینایی مثل شما و شهاب و شیرین بهم داد.
    پدرانه بـ*ـوسه‌‌ای به پیشونیم زد و گفت:
    - بلند شو بریم.
    باهم پیش شهاب و شیرین رفتیم. از دور هم می‌شد اخم‌های شیرین رو دید. معلوم بود شهاب خیلی اذیتش کرده. داشتن حرف می‌زدن که چشم شهاب به ما افتاد.
    شهاب: کجایین شما؟ نمی‌گین من بیچاره رو تنها گذاشتین این شیرین اینجا داره مخمو می‌خوره؟
    شیرین: شهاب به خدا بدجوری حرصم دادی، پا میشم با این کفش‌ها مختو سوراخ می‌کنما!
    شهاب: می‌بینی پدرجون؟ نه جون شهاب می‌بینی دست چه آدمایی افتادم. من به این خوبی، گلی، بعد این خانمه می‌خواد با کفش‌هاش مخ نازنینمو سوراخ کنه.
    پدرجون: دخترم، داداشت از دوست‌داشتن زیادشه که این‌جوری اذیتت می‌کنه. بعدشم شما آقا شهاب، بار آخرت باشه دخترای منو اذیت می‌کنی و حرصشون میدی.
    شهاب دست‌هاش رو روی چشماش گذاشت و گفت:
    - چون دستور از بالا رسیده، روی دو جفت چشم‌هام. اطاعت امر پدرجون.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نمی‌خواین بریم؟ داره دیر میشه‌ها.
    شهاب: کجا خانم‌خانما؟ هنوز تهران‌گردیمون مونده. همچین فرصت‌هایی دیگه به دست نمیاد. ددی عزیزم با اصرار‌های دخترش راضی شده ماشین ابوقراضه‌ش رو دست من بده.
    همه خندیدیم و ادامه داد:
    - بعدش هم کجا دیر شده؟ هنوز ساعت چهار عصره. پاشین بریم تهران‌گردی.
    باهم بلند شدیم و سمت ماشین رفتیم. سوار شدیم و به‌قول شهاب «پیش به سوی تهران‌گردی»
    بعد کلی گشت‌وگذار و خنده، جلوی خونه رسیدیم. ساعت طرفای هشت شب بود. از ماشین پیاده شدم و سرم رو از سمت شهاب داخل کردم و گفتم:
    - حیف شد پدرجون، کاش شام رو هم پیش من می‌موندین!
    پدرجون: چه حیفی دخترم؟ همین که باهاتون اومدم و هوام عوض شد زیاده. خیلی هم بهم خوش گذشت.
    با دست رو شونه شهاب زد:
    - دست این گل پسرمونم درد نکنه.
    شهاب: قربونتون برم. من که کاری نکردم.
    پدرجون لبخندی زد و با اشاره به من گفت:
    - برو خونه عزیزم. چیزایی که گفتمم یادت نره.
    «چشم»ی گفتم و بعد خداحافظی و تشکر از همه‌شون وارد خونه شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    از در آسایشگاه بیرون اومدم و با صدای شهاب به عقب برگشتم.
    - سلام خوبی؟ اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    شهاب: اومدم باهم بریم.
    - نه، آدرس رو بده می‌خوام خودم برم.
    - مهربانو لجبازی نکن. بذار منم بیام، ممکنه اتفاقی بیفته.
    - نمیشه شهاب. می‌ترسم دعوا بکنی باهاش.
    - نه دعوا نمی‌کنم. بذار بیام.
    دستش رو گرفتم و با یه لبخند غمگین نگاهش کردم.
    - ببین داداش، حرف‌هایی تو دلم هست که باید بزنم. باید بفهمه چی‌ها کشیدم. اگه تو پیشم باشی هرلحظه می‌ترسم که جروبحث کنین. قربونت برم، بذار خودم حلش کنم.
    ناراحت سری تکون داد.
    - یکی از دوستام تو آگاهی کار می‌کنه، با کمک اون تونستم آدرسشو پیداکنم. مهربانو هیچ کار غیر عاقلانه‌‌ای نکن‌ها. همه حرف‌هاتو بهش بزن. نذار خردت کنه.
    - خیلی ازت ممنونم داداش. چشم حواسم هست. من رفتم.
    دستم رو گرفت.
    - فقط هرچی شد بهم بگو. باشه؟
    لبخندی به صورتش پاشیدم و با گفتن «باشه‌‌»ای، ازش جدا شدم.
    دل‌ تو دلم نبود برای دیدن دوباره‌ش. پاهام کمی می‌لرزید. هرلحظه حس می‌کردم الانه که زانوهام خم بشه. دست‌هام رو مشت کردم.
    - باید مقاوم باشم. دلیل اون همه عذاب و نفرت رو بدونم. از آبروی مادرم دفاع کنم.
    کنار درختی ایستاده بودم و منتظرش بودم. بعد یه هفته، شهاب به‌سختی تونسته بود آدرسی ازش گیر بیاره. از بس که این آدم به‌اصطلاح پدر، ازم دوری کرده، هیچ نشونی ازش نداشتم.
    دیدمش، تپش قلبم و حس نکردم، انگار نمی‌زد. دست تو دست دخترش، پر از خنده از ماشین پیاده شدند. سمت در خونه حرکت کردن. جلو رفتم. کنار ماشینش ایستادم. می‌خواستم صداش کنم؛ ولی هیچ کلمه‌‌ای از گلوی خشک‌شده‌م بیرون نمی‌اومد.
    - بابا؟
    قدم‌هاش خشک شد. پشتش به من بود؛ ولی تونستم حس کنم تعجبی رو که مهمون چشماش شد. برگشت. نگاهم تو نگاهش گره خورد. صورت پرتعجبش خشمگین شد. خواست چیزی بگه که به دختر کوچولوش نگاه کرد. دستش رو فشار داد.
    - هانا؟ برو تو بابایی. منم الان میام.
    دخترش «چشم»ی گفت و رفت. جلو اومد، پرخشم نگاهم کرد. بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشید. کنار چند تا درخت ولم کرد. به درختی تکیه دادم و نگاه غمگینم رو به چشم‌هاش دوختم.
    - چی می‌خوای؟ اینجا رو از کجا پیدا کردی؟
    به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم. سرم رو به زیر انداختم. چرا همه حرفام یادم رفته بود؟ من که یه هفته به این دیدار فکر کرده بودم.
    - با تو‌‌ام! لال شدی؟!
    - می‌خوام باهاتون حرف بزنم.
    - می‌شنوم.
    دست‌هام رو توهم پیچ دادم. نگاهم رو بالاتر بردم و خیره شدم توی چشم‌هاش. باید می‌گفتم، می‌گفتم و خودم رو از همه ابهامات خلاص می‌کردم.
    - فقط چندتا سؤال ازتون دارم.
    نگاهم کرد، منتظر بهم چشم دوخت.
    - چرا؟ چرا وقتی به دنیا اومدم از پیشمون رفتین. تنهامون گذاشتین؟
    صدای پوزخندش رو به وضوح شنیدم.
    - مادرت بهت نگفته چرا؟ نگفته چطوری با آبروم بازی کرد؟
    چشم‌هام گرد شده بود.
    - من از هیچی شما و مامان خبر ندارم. هیچی از اون گذشته موهوم نمی‌دونم. بهم بگین چی باعث شد دست حمایتتون از سر خانواده‌تون کم بشه. چی تونست یه پدر و یه همسر رو نسبت به خانواده‌ش این‌قدر سرد کنه؟
    خون‌سرد نگاهم کرد؛ جوری که انگار می‌خواست راستی و دروغی حرف‌هام رو از چشم‌هام بخونه. نگاهش رو به دوردست دوخت و گفت:
    - چی بگم بهت؟ وقتی خودش هیچی نگفته. نگفته که چطور بهم خیـ*ـانت کرد و تو رو توی دامنش انداختن.
    تنم لرزید… خــ ـیانـت. چطور می‌تونه درباره مادر من این‌طوری حرف بزنه.
    - خــ ـیانـت؟ چطور می‌تونین به همسر خودتون همچین تهمتی بزنین؟
    عصبانی شد. نگاه خون‌سردش رنگ خشم گرفت. دستش رو جلوی صورتم تکون داد.
    - هوی دختره! من خودم بهتر از تو می‌دونم چیو بگم و چیو نگم. لازم نکرده از اون مادر هـ*ـرزه‌ت دفاع کنی!
    جیغ کشیدم، از ته دل فریاد زدم:
    - دهنتو ببند، حق نداری به مادر پاک‌تر از گل من توهین کنی! تو… تو باعث شدی مادرم پر پر بشه. سوخت! سوخت وقتی که به گوشش رسوندن زن گرفتی. درد کشید، ذره‌ذره نابودش کردی. یه زن چه‌جوری می‌تونه از پس بزرگ‌کردن یه بچه بربیاد. بدون هیچ پولی. بدون هیچ کاری. ولی مادر من تونست. تونست چون مرد بود. اجازه نداد هیچ‌کس با ترحم یه لقمه‌ نون دست دخترش بده. چون عزت‌نفس داشت. مثل مردش بی‌غیرت نبود.
    دستش بار دیگه رو صورتم نشست. صدای خردشدن قلب خسته‌م رو با گوش‌هام شنیدم.
    - خفه شو! خفه! تو هم دختر همون مادری. آره باید ازش دفاع کنی! باید! چون ندیدی چه‌جوری به شوهرش خــ ـیانـت کرد. ندیدی چه‌جوری مردش رو شکست. حالا توی حـ*ـروم‌زاده اومدی به من غیرت‌داشتن یاد میدی؟
    - بابا!
    - دهنتو ببند! من بابای توی حـ*ـروم‌زاده نیستم! من فقط یه دختر دارم اونم هاناست، نه تو که معلوم نیست چه‌جوری از پس زندگیت برمیای. شاید تو هم مثل مادرت از همون راه پول در میاری آره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    - خفه شو! لعنتی خفه شو! چون پدرمی حق نداری بهم توهین کنی. تو که برام پدری نکردی، پس نمی‌تونی دربارم قضاوت کنی. اگه بودی… به ولله اگه بودی این دختر این‌قدر خمیده نبود. له شدم بابا، نابود شدم.
    محکم به سـ*ـینه‌م زدم.
    - در حقم پدری نکردی؛ ولی این دل، اینِ لامصب هنوزم برات می‌زنه. آخه قبول نداره پدرش، کسی که خونش توی رگ‌هاش جاریه، دخترشو ول کرده رفته. تا به خودم اومدم و بزرگ شدم. فهمیدم چی به چیه. جای خالی یه نفر تو چشمم بود، مثل خوره جونمو می‌خورد. جای خالی بابام توی زندگیم خیلی به‌چشم می‌اومد. منم هم‌سن این هانات بودم، همین دختر کوچولوت. می‌رفتم تو کوچه بازیم نمی‌دادن. می‌گفتن کنار ما نیا تو نحسی. تو بابا نداری. تنها می‌موندم بابا، تنهایی شکستم. گل سرسبدم، مادرم، پرپر شد توی همین آغـ*ـوش. آغـ*ـوش دختری که با اومدنش زندگی مادرش رو به هم ریخت. کاش نمی‌اومدم! کاش اصلاً توی این دنیا وجود نداشتم، تا مادرم با دیدن درد و رنج من نابود نشه. اذیت نشه. نره با همسایه‌ها دعوا کنه که چرا بچه‌تون دخترمو ناراحت کرده؟ تو صورتش نگن که «شوهرت تو رو ول کرده، دختر کثیفتو از کوچه جمع کن. خوش نداریم بچه‌هامون باهاش هم‌بازی بشن.» کاش نبودم و شکستن مامانمو نمی‌دیدم. این دل پر درده بابا! پر از حسرتِ برای یه‌ بار به آغـ*ـوش کشیدنت! پر از تنهاییه بابا. دارم می‌میرم وقتی به‌جای دست محبتت، دست پر خشم و نفرتت روی صورتم می‌شینه. پشتم خالیه، خالی از حمایت پدرانه‌ی یه مرد. مگه نمیگن پدر حامی دخترشه، پدر کوه دخترشه. پس کوه من کو بابا؟ حامی من کجاست؟ اگه به قول خودت دخترت نیستم، پس چرا اسمت به‌عنوان پدر توی شناسنامه‌م هست؟
    - خریت. همه‌ش از خریتمه. گول حرف‌های مادرتو خوردم. حامله بود، عکس‌هاشو دیدم. اون روز شکستم، نابود شدم. منی که توی یه وجب بچه الان داره مـردونگی رو یادم میده. مردونه شکستم. دیگه نشنوم به من میگی بابا! برو دنبال پدر خودت، ببین کی پست انداخته و مادرتو ول کرده رفته. تو از خون من نیستی، دیگه دوروبر من نیا!
    - باشه آقای نادر سعادتی، باشه. دیگه بهت پدر نمیگم. مُهر خاموشی محبت می‌زنم به این قلبم، قلبی که فقط پدرشو می‌خواد، پشتیبانشو می‌خواد؛ ولی حق نداری به گل پرپرشده‌ی من، به مادر مردتر از هر مرد من توهین کنی.
    - برو تا ندادم همین‌جا به باد کتک بگیرنت. فکر کردی یه ذره برام مهمی؟ فکر کردی دلم به حالت می‌سوزه اومدی اینجا برای من روضه می‌خونی؟ از قلبت حرف می‌زنی. حتی اگه همین الان جلوی چشم‌هام بمیری ککمم نمی‌گزه.
    می‌لرزیدم. صورتم از اشک‌هایی که پشت سر هم می‌چکیدن خیس شده بود. پاهام تاب وزنم رو نداشت، خم شدم. جلوش به زانو افتادم. نگاهم کرد. حس کردم کمی، فقط کمی غم مهمون نگاهش شد؛ ولی رفت. پشتش رو بهم کرد و ترکم کرد. کوه من! حامی من! مردی که عنوان پدر رو برام داشت، به مادرم توهین کرد. ناپاک توصیفش کرد. قلب ضعیف و خسته‌ی پردردم رو ندید. نگاه ملتمسم رو ندید. ندید دارم پَر می‌کشم برای آغوشش. نیازم رو به محبتش از توی چشم‌هام نخوند. ضجه زدم، با صدای بلند خدایی رو صدا زدم که شاهد همه‌چی بود. شاهد خردشدن این دختر تنها. سرم روی زمین افتاد. قلبم دیگه تپش نداشت. وجودم خالی از گرما شده بود. دست‌هام بی‌حس شده بود. چشم‌های پراشکم دید نداشت می‌خواستم برم. برم شاید این دل خسته‌‌م آروم بگیره. چشم‌هام روی هم افتاد و هیچی نفهمیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    با قطره‌های آبی که به صورتم می‌خورد، چشم‌هام رو باز کردم. نگاهی به آدم‌هایی که دورم جمع شده بودند، کردم. صدای یه خانمی باعث شد نگاهم رو از آدم‌ها بگیرم و به اون بدوزم.
    خانمه: خوبی دخترم؟ یهو افتادی روی زمین.
    - ممنون خوبم. ببخشید باعث زحمت شدم.
    خانمه: نه عزیزم این چه حرفیه. بیشتر مواظب خودت باش. اگه خدایی نکرده بلایی سرت می‌اومد چی؟
    حتی اگه بلایی هم سرم بیاد، کسی نیست که نگرانم بشه. یاد شهاب افتادم. شهاب نگرانم میشه.
    از روی زمین بلند شدم که همون خانمه دستم رو گرفت.
    خانمه: بذار برات یه تاکسی خبر کنم. حالت خوب نیست.
    مخالفتی نکردم و یکی از مردها برام تاکسی گرفت و راهی خونه شدم.
    کیفم رو روی مبل انداختم و خودمم روی زمین ولو شدم.
    کلمه‌به‌کلمه حرف‌های بابام تو گوشم زنگ می‌زد. یعنی واقعاً من حاصل خــ ـیانـت مادرم بودم؟ تو اون گذشته چه اتفاقی افتاده؟ چرا مادرم هیچی درباره گذشته بهم نمی‌گفت.
    سرم به‌شدت درد می‌کرد. بلند شدم و مسکن رو با آب به زور قورت دادم. به‌خاطر جیغ‌وداد‌هایی که کشیده بودم گلوم می‌سوخت.
    تلوتلوخوران خودمو به اتاقم رسوندم و روی زمین دراز کشیدم.
    ***
    چشم‌هام رو به‌زور باز کردم. هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. هوا تاریک بود و چیزی رو نمی‌دیدم. برای یه لحظه ترس وجودم رو فراگرفت. به‌سرعت بلند شدم و چراغ اتاق رو روشن کردم. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. چهار صبح رو نشون می‌داد.
    دستی روی صورتم کشیدم.
    - چقدر خوابیدم من.
    نزدیک‌های صبح بود. دراز کشیدم و سرم رو روی بالشت گذاشتم. اجازه دادم قطره‌قطره‌های عجول اشک‌هام، گونه‌های تب‌دارم رو خیس کنه.
    - خدایا؟ می‌دونم صدام رو می‌شنوی و می‌دونم که بیشتر از همه تو بهم نزدیکی. توی دنیا غیر تو کسی نیست که راحت بتونم باهاش حرف بزنم و از دردهای قلبم بهش بگم. می‌بینی چطوری توی این شهر، میون میلیون‌ها آدم، تنها موندم. گله‌‌ای ندارم؛ چون اگه عزیزام رو ازم گرفتی، جاشون آدم‌هایی رو بهم دادی که محبت‌کردن و همراه‌بودنشون بهترین ویژگی زندگیشونه.
    نمی‌دونم چرا این دل این قدر بی‌قراری می‌کنه. دلم برای آغـ*ـوش پرمحبت مادرم، دست‌های گرمش که هروقت احساس تنهایی می‌کردم روی سرم کشیده می‌شد، تنگ شده. برای مهربونی صداش، برای دخترم گفتناش، کاش الان بود. می‌دید که چطور دخترش توی گذشته گنگ و نامفهومش غرق شده. برام از آینده‌ها می‌گفت، از روز‌های خوبی که قراره بیاد. از تموم‌شدن این زندگی غمبار می‌گفت. مامان؟ صدام رو می‌شنوی؟ کاش یه بار، فقط یه‌بار بهم می‌گفتی این حرف‌هایی که درباره‌ت می‌زنن همه‌ش دروغه! حتی یه نشونی کوچیک هم نذاشتی که من بفهمم توی اون گذشته لعنتی چی شده. چه اتفاقی برات افتاده؛ ولی من دیگه طاقت ندارم، خودم می‌گردم و پیداش می‌کنم. میرم توی اتاقت، اتاقی که بعد رفتنت حتی پام رو هم توش نذاشتم.
    روز جمعه بود و روز تعطیلیم. سمت اتاق مامان رفتم. دستم رو روی دستگیره در گذاشتم؛ اما هرکاری کردم، نتونستم دستگیره رو بچرخونم.
    با بی‌حالی روی زمین افتادم. چطوری بازش کنم؟ اصلاً تحمل دیدن اتاق بدون مادرم رو دارم؟ خدایا چی‌کار کنم؟ باید بلند بشم، باید دوباره تلاش کنم. من می‌تونم. آره مهربانو تو می‌تونی.
    دستگیره رو چرخوندم و در رو باز کردم. کل فضای اتاق بی‌روح و سرد به‌نظر می‌رسید. گرد و خاک نشسته روی تخت، حال بدم رو بد‌تر کرد. جلو رفتم و دستی روی تخت کشیدم. حجمی از خاک‌های روش، توی هوا پخش شد.
    نگاهم به عکس دونفره‌ی من و مامان افتاد با لبخندی که مطمئن مصنوعی‌نبودنش بودم. چقدر نگاه مادرم غم داشته و من نفهمیدم. چقدر تنها بودی مامان، چرا این کار رو باهات کردن؟ چرا چهره به اون زیبایی رو به غم نشوندن؟
    به دور و اطراف اتاق نگاه کردم. هیچ‌وقت به‌خاطر اینکه بوی مامانم از این اتاق پر نکشه، تمیزش نکردم. همه‌چیز مثل قبل بود. مثل وقتی که مامانم تو هوای این اتاق نفس می‌کشید. مثل وقتی که روی این تخت می‌نشست و موهای سرم رو نـوازش می‌کرد.
    هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد به وسایلش دست بزنم؛ ولی مامان الان مجبورم، باید من رو به‌خاطر این کار ببخشی.
    در کمد رو باز کردم. لباس‌هاش بوی همیشگی رو می‌داد. بوی عطر گل یاس، گل یاسی که همیشه لباس مادرم رو معطر می‌کرد.
    تک‌به‌تک با نوک انگشتم لمسشون کردم. قطره‌های اشکم مثل بارون گونه‌هام رو خیس کرد.
    هرچی گشتم هیچی نبود. دریغ از یه سرنخ یا یه نشونی کوچیک که به گذشته مربوط باشه. با حالت زاری از روی زمین بلند شدم و سمت در حرکت کردم. در آخر نگاهم به پایین تخت افتاد. چرا یادم نیفتاد اینجا رو هم بگردم؟ سمت تخت رفتم و دوزانو روی زمین نشستم. خم شدم و زیرش رو نگاه کردم. جعبه کوچیکی به چشمم خورد. دستم رو دراز کردم و کشیدمش جلو. یه جعبه کوچیک قهوه‌‌ای‌رنگ. بازش کردم و نگاهی به محتویات داخلش انداختم. چندتا عکس دیده می‌شد با یه دفتر کوچیک.
    عکس‌ها رو برداشتم. اولین عکسی که دیدم، چهره‌های مادر و پدرم بود، با لبخند کنار هم. بابام دست‌هاش رو روی شونه مامانم انداخته بود و محکم بغـ*ـلش کرده بود. چقدر به هم می‌اومدن. چی باعث ازبین‌رفتن این لبخند شده بود؟ عکس دوم بازم مال مامان و بابا بود؛ ولی همراه یه بچه کوچیک؛ یه پسربچه دوساله که با لبخند گونه‌ی مامان رو می‌بـ*ـوسید. این بچه دیگه کیه؟ مگه قبل من کس دیگه‌‌ای هم بوده؟ با تعجب به عکس بعدی نگاه کردم. مال یه جمع خانوادگی بود. ولی چشمای اون زن، همون زنی که بهم حـ*ـروم‌زاده گفت رو دیدم که با نفرت توی عکس به مامانم خیره شده بود. مامانی که توی بغـ*ـل بابا با لبخند به عکاس خیره شده بود. توی ذهنم یه چیزایی حدس می‌زدم. نکنه این زن باعث ازبین‌رفتن خوشبختی زندگیمون شده؟
    بعد از تموم‌شدن عکس‌ها، دفتر رو برداشتم و نگاهی بهش انداختم. صفحه اولش رو باز کردم. با دیدن دست‌خط زیبای مادرم، فهمیدم این همون دفتری بوده که خاطره‌هاش رو توش می‌نوشته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    با هر صفحه‌‌ای که می‌خوندم، اشک‌های مثل بارونم گونه‌هام رو تر می‌کردن.
    چقدر درد کشیدی مادر. چقدر تنهایی و حسرت مهمون قلب مهربونت شده.
    صفحه آخر چیزی دیدم که غیر‌قابل‌باور بود. بارها و بارها خوندمش، چطور ممکنه؟ آخه چرا مامان هیچی در این‌باره بهم نگفته؟ یعنی من حق نداشتم بدونم.
    موناخانم، بزرگ‌ترین دشمن زندگی مامانم و کسی که همه این بلاها رو سرمون آوردی. منتظر باش، یه روزی بدجوری تقاص کارات رو پس میدی؛ ولی الان باید هرجور که شده بفهمم کجاست؟ پاره جیـ*ـگر مامانم کجاست؟ باید پیداش کنم. تنها کسی که برام مونده رو باید پیدا کنم.
    روی مبل دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم؛ اما تک‌تک کلمات اون کاغذ آخری، مثل فیلمی پرتکرار از مقابل چشمام می‌گذشت. کلماتی که مادرم با حسرت و آه دل غمبارش نوشته بود.
    «آخرین صفحه دفتر خاطرات مادرم»
    - دخترکم، مهربانوی من. شاید الان که این دفتر رو پیدا کردی من دیگه پیشت نیستم. ازت می‌خوام به‌خاطر این همه سختی که تو زندگی کشیدی و دم نزدی، منو ببخشی. ببخشی که نتونستم بزرگ‌ترین حقیقت زندگیم رو بهت بگم. آخه تو کوچولو بودی، چطور می‌تونستم با گفتن این غم، قلب کوچیکت رو بشکنم. ناز دخترم! ازت می‌خوام بعد خوندن حرفام، اگر جا داره، بابات رو ببخشی. درسته تنهامون گذاشت و رفت؛ ولی قبل اومدن تو بهترین همسر و پدر دنیا بود. دزدیده‌شدن مهراد، زندگی ما رو به هم ریخت. بابات هیچ‌وقت نفهمید که بزرگ‌ترین دشمنش، همون دخترعمشه. مونایی که جلوی همه با من خوب بود؛ اما در خفا تهدیدم می‌کرد به اینکه از زندگی نادر برم بیرون. اگر نرم، پسرم رو، پاره‌ تنم رو ازم می‌گیره. چطور می‌تونستم برم مادر؟ وقتی که نادر اولین و آخرین عشق زندگیم بود. تهدیدهاش رو جدی نگرفتم. به حرف‌هاش توجه نکردم. تا اینکه اون روز شوم رسید. روزی که تنها پسرمو، داداشت رو ازمون گرفت. مهرادم رو دزدیدن، بچه چهارساله‌م رو جلوی چشم‌هام بردن. باهم رفته بودیم بازار، یه خانمی نزدیکمون شد و سریع از جیب مانتوش دستمالی درآورد و جلوی بینی من گرفت. درحالی‌که چشم‌های نگرانم بسته می‌شد، دیدم... دیدم که چطور جگرگوشه‌م رو بغـ*ـل گرفت و سریع دور شد.
    پدرت منو باعث دزدیده‌شدن مهراد می‌دونست. بارها باهم دعوا کردیم. هیچ پلیسی نتونست پسرمون رو پیدا کنه. حالت تهوع‌های بدی سراغم می‌اومد. رفتم دکتر و فهمیدم دارم برای بار دوم مادر میشم. پر از ذوق بودم برای اینکه این خبر خوب رو به بابات بدم. از مطب دکتر که بیرون اومدم، ماشینی جلوی پام ترمز کرد. دیدم پسرعمه باباته، برادر مونا. بهم گفت حال نادر بد شده و بردنش خونه خودشون. دست و پام لرزید. بدون درنگ سوار ماشین شدم و همراه اون به خونه‌شون رفتم. سادگی کردم مادر، سادگی.
    توی خونه هیچ‌کس نبود. با تعجب عقب برگشتم تا سراغ نادر رو بگیرم که با لبخند کثیف مراد روبه‌رو شدم. ترسی در حد مرگ وجودم رو فراگرفت. با خنده مسخره‌‌ش جلو اومد و چادرم رو به‌شدت از سرم کشید. جیغی از سر ترس کشیدم؛ اما کسی نبود که بهم کمک کنه. خودش رو بهم نزدیک کرد. بعد درآوردن بخشی از لباس‌هام و سیلی‌هایی که بهم زد، چندتا عکس از من و مردی که توی خونه بود و نمی‌شناختمش گرفت و باهم از خونه بیرون زدن. با عجز بلند شدم و لباس‌هام رو پوشیدم. می‌دونستم هدفشون از این نقشه چیه. همه‌ش نقشه مونا بود تا بتونه منو از نادر جدا کنه. خدا رو شکر کردم که هیچ بلایی سر عفتم نیومد. اگر نادر با چندتا عکس من رو گناهکار می‌دونست، قسم خوردم که برای همیشه ترکش کنم.
    در خونه رو باز کردم و با کاغذی چسبیده به آینه روبه‌رو شدم. نادر نوشته بود که براش مأموریتی پیش اومده و مجبوره یک ماهی به زنجان بره. یک ماه گذشت و نادر اومد.
    با لبخند رفتم و بهش خوش‌آمد گفتم. در فرصتی مناسب بهش گفتم که داره پدر میشه. خیلی خوشحال شد. من رو بغـ*ـل گرفت و با شادی چند دور چرخوند.
    فردای اون روز داشتم لباس‌ها رو می‌شستم که در با صدای بدی از جا کنده شد و نادر با یه پاکت و کمربند به دست وارد حمام شد. صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و توی چشم‌هاش شراره‌های آتش می‌جوشید. با ترس لباس‌ها رو ول کردم و عقب‌عقب رفتم. پاکت رو توی صورتم پرت کرد و سیلی محکمی مهمون گونه‌هام کرد. دادی از سر عصبانیت کشید و با کمربند به پاها و بدنم زد. جیغ می‌کشیدم و ناله می‌کردم. فقط می‌زد و فحش می‌داد. به من و بچه توی شکمم. فکر می‌کرد بهش خــ ـیانـت کردم و این بچه حاصل همون خیانته. از خونه بیرونم کرد. رفتم خونه بابام. چند روز گذشته بود که مونا اومد. خوشحال بود. بهم گفت: دیدی بالاخره زندگیت رو نابود کردم؟ پسرت رو ازت گرفتم. بازم دست نکشیدی، فهمیدم داری مادر میشی که اون نقشه رو کشیدم تا نادرت با دیدن اون عکس‌ها دیوونه بشه و بچه‌ت رو حـ*ـروم‌زاده خطاب کنه. نادر داره طلاقت میده، به نفعته که ازش طلاق بگیری، وگرنه پسرتو جلوی چشم‌هات می‌کشم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی

    دست و پام لرزید. مهرادم پیش این زنیکه بود و من احمق خبر نداشتم. التماسش کردم؛ اما گفت که تنها با طلاق‌ گرفتنم می‌تونم پسرم رو نجات بدم و نادر نباید بفهمه که مهراد پیدا شده.
    از نادر جدا شدم؛ ولی با یه شرط که اسمش باید به‌عنوان پدر توی شناسنامه بچه‌‌م باشه. به زور قبول کرد. ماه هفتم بارداریم بود و اصلاً وضع‌ مالی خوبی نداشتم. نه می‌تونستم کار بکنم و نه از جایی درآمدی داشتم. یه بابای پیر داشتم که با حقوق بازنشستگیش به‌زور شکم خودش و مامانم رو سیر می‌کرد. نمی‌تونستم از پس خرج و مخارج مهراد بربیام. داداشم داشت با خانواده‌‌ش می‌رفت خارج. گفت: بذار مهراد رو با خودم ببرم و بزرگش کنم و منم هروقت اوضاعم درست شد می‌تونم دوباره برش گردونم.

    گرچه دلم راضی نبود؛ ولی موافقت کردم که بچه‌م مدتی پیش داییش بمونه.
    ماه‌ها گذشت و تو به دنیا اومدی. می‌رفتم پیش لیلاخانم و خیاطی یاد می‌گرفتم. با مهراد و داداشمم تلفنی در ارتباط بودم.
    تونستم با خیاطی‌کردن پول به دست بیارم. به داداشم زنگ زدم تا مهراد رو برگردونه. موافقت کرد و گفت که دو ماه دیگه خودش همراه مهراد میاد پیشمون. خوشحال بودم، پسرم داشت بر می‌گشت.
    دو ماه شد؛ ولی داداش سهیلم نیومد. بارها بهش زنگ زدم؛ اما خاموش بود. داشتم از دوری پسرم می‌مردم و هیچ چاره‌‌ای جز صبر نداشتم.
    تو دوساله شدی و من بازم نتونستم مهراد رو پیدا کنم. بچه‌‌م خیلی دوست‌داشتنی بود. هرکی یه بار می‌دیدش عاشق شیرین‌بازیاش می‌شد.
    یه روز سهیل زنگ زد. با شنیدن صدای مهراد از خوشحالی گریه کردم؛ ولی وقتی عمه خطابم کرد، خشک شدم. هیچ کلمه‌‌ای نتونستم بگم و زبونم نچرخید. این بود جواب اعتمادم به برادر خونی خودم. سر سهیل داد کشیدم، دعوا کردم؛ ولی گفت دیگه دنبال مهراد نگردم. گفت فامیلیش و آدرسش رو عوض می‌کنه. ندا نمی‌تونه از مهراد دل بکنه و قراره بچه‌ی من رو اونا بزرگ کنند. هرچی گفتم، مرغش یه پا داشت و بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد.
    روز‌ها کارم شده بود گریه‌وزاری و لعنت فرستادن به باعث و بانی بدختیم. تا اینکه تو بزرگ شدی و منم تصمیم گرفتم همه‌چی رو فراموش کنم. ولی فراموش نمیشه مادر. از یاد نمیره. هر لحظه دل‌تنگ پسرم میشم. ازت یه خواهشی دارم اگه تا زمانی که من هستم مهرادم برنگشت، بعد رفتن من و خوندن این دفتر دنبالش بگرد مادر. پسرم رو، داداشت رو پیدا کن. بهش بگو که چه بلا‌ها سرمون آوردن. بدون پشتیبان نمون دخترم. داییت تو اروپاست و با این شماره‌‌ای که برات می‌نویسم می‌تونی شهرشون رو پیدا کنی. دنبال داداشت بگرد. روزی که پیداش کنی اون روز روح دردکشیده‌ی من به آرامش خواهد رسید. مواظب خودت باش دخترم. تو رو به خدا می‌سپارم. مادر همیشه نگرانت «سارا»
    بازم نخواسته اشک‌هام می‌ریخت. کاش می‌تونستم دردی از دردهات رو کم کنم مامان. ولی خودت نخواستی بدونم. بهت قول میدم که تا پای جونم پیش میرم و داداشم رو پیدا می‌کنم.
    فنجون چایی رو توی دستم گرفتم و آهنگی گذاشتم. لب پنجره نشستم و به هوای مه‌آلود بیرون خیره شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پریسا اسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/11
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    20,191
    امتیاز
    673
    محل سکونت
    دیار تنهایی
    «آهنگ عکس آخرت / مصطفی پاشایی»
    با لحظه‌ها کم می‌شدن، فرصت خوب داشتنت.
    حس قشنگ خوندنت، لمس ظریف بودنت.
    حتی خدا می‌خواست بری، بس که تو پاک و خوب بودی.
    سهم منو داشتن تو، می‌رفت به سمت رفتنت.
    با تو زندگی همیشه ماه بود، عمر لحظه‌ها چقدر کوتاه بود.
    خدا از دوری تو بی‌خواب بود. برای بردن تو بی‌تاب بود.
    حالا من بدون تو بی‌خوابم، تو بتاب به روی من مهتابم.
    نمی‌دونی چه بده تنهایی، چرا من اینجام و تو اونجایی.
    تو همه ستاره‌ها دوروبرت، من ولی تنها با عکس آخرت.
    آسمون با تو چقدر آبی شده، دل غرق تنهایی شده.
    بی‌تو یه دریا گریه داره، گریه داره.
    بدون تو زندگی رو نمی‌خوام عزیزم، دلم گرفته منتظر باش که میام.
    نفسای آخره‌‌ ای نفسم، عزیزم، چیزی نمونده برسم.
    حالا من بدون تو بی‌خوابم، تو بتاب به روی من مهتابم.
    نمی‌دونی چه بده تنهایی، چرا من اینجام و تو اونجایی.
    تو همه ستاره‌ها دور و برت، من ولی تنها با عکس آخرت.
    آسمون با تو چقدر آبی شده، دل غرق تنهایی شده.
    بی‌تو یه دریا گریه داره، گریه داره
    هنوزم صدای تو، تو گوشم هنوزم هوای تو، تو خونم
    هنوزم نگاه تو حس می‌کنم، توی حسرت و غمی که با منه.
    هنوزم باور تلخ رفتنت سخته برام، هنوزم بغض نگاه اون روزات درد برام.
    هنوزم وقتی به تو فکر می‌کنم، هنوزم وقتی صدات و گوش میدم.
    هنوزم دیدن جای خالی بودن تو، مرگه برام.
    - دلم برات تنگ شده مامان. این خونه بدون تو خیلی بی‌روحه، ساکته، سرده، حس موندن نداره. الان من چه‌جوری داداشم رو پیدا کنم؟ با کدوم پول برم خارج؟
    با صدای زنگ گوشیم از افکارم خارج شدم و گوشی رو جواب دادم.
    شهاب: سلام به مهربانوی خودم.
    - سلام شهاب‌جان خوبی؟
    - دختر مگه من صدبار بهت نگفتم شهاب‌جان صدام نکن بدم میاد. احساس می‌کنم دارم با یه آدم غریبه حرف می‌زنم. بهم بگو شهاب جون یا همون شهاب خالی.
    - باشه بابا نزن. خوبی شهاب خالی؟
    خندید:
    - دختره دیوونه. چه خبرا؟ کجاهایی؟ نیستی.
    - سلامتی. چرا خونه‌م، دلمم براتون تنگ شده.
    - آخ که من قربون اون دل تنگت برم. می‌خوای همین الان مغازه رو تعطیل کنم پاشم بیام پیشت؟
    - خدانکنه. همچین میگی مغازه رو تعطیل کنم هرکی ندونه فکر می‌کنه مال خودته. نه‌خیر نمی‌خواد به‌خاطر من از کار بی‌کار بشی. شب با شیرین بیا دورهمی بشینیم. هم این که یه چیز مهم می‌خوام بهتون بگم.
    - کنجکاوم کردی جون مهری. بگو چی شده تا پا نشدم نیامدم.
    خندیدم.
    - صبر داشته باش شب می‌فهمی. فقط یه چیز خیلی مهمه.
    - دِ نشد دیگه. خودت داری حس فضولی این شهاب‌خان رو فعال می‌کنی. من یه ساعته کارم تمومه میرم خونه شیرینم لباس پوشیده نپوشیده برمی‌دارم میام.
    - باشه دیوونه هرکاری می‌خوای بکن. منتظرتونم.
    تلفن رو قطع کردم و سمت آشپزخونه رفتم.
    باید هرچه زودتر مقدمات رفتنم رو فراهم کنم. امشب به شهاب میگم برام ویزا بگیره. با آسایشگاه هم تسویه‌حساب می‌کنم. آه پدرجون رو چی‌کار کنم، چقدر دلم براش تنگ میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا