سرم رو روی شونهش گذاشتم. دستش رو انداخت و من رو توی بغـ*ـلش کشید.
- بگو خواهری، بگو علت این چشمهای پردرد چیه؟ کی دلِ نازکتر از برگ گلت رو شکونده؟
همهچیز رو بهش گفتم. سیلی پدرم، حرفایی که شنیدم، حـ*ـرومزادهای که بهم گفتن. هر لحظه دستاش مشت میشد و رگهای مـردونهش نمایان میشد. نگاهی به چهرهش انداختم. مثل یه ببر زخمی شده بود. زیر لب گفت:
- بیناموس!
دستم رو گرفتم جلوی دهنش که بیشتر از این ادامه نده و به پدر ناپدرم توهین نکنه.
نگاه پراشکش رو توی چشمهام دوخت.
- برات چیکار کنم خواهری؟ چیکار کنم که باری از دردات کم بشه؟ بهخاطر تو حتی نمیتونم برم باهاش درگیر بشم. نمیتونم بهش بیحرمتی بکنم؛ چون بهاصطلاح پدرته. اسمش توی شناسنامته. کاش شهاب بمیره و اینجوری خواهرشو نبینه!
- تو رو خدا شهاب، اینجوری نگو! دردمو بیشتر نکن. بهخدا زخم دلم تازهست. هیچوقت از مرگ حرف نزن. دیگه این دل درموندهم طاقت نداره. تنها کسایی که دارم شماهایین.
برادرانه بغـ*ـلم کرد و سرم رو بـ*ـوسید.
- چشم قربونت برم. پاشو. پاشو بریم خونه ما، شیرین هم نگرانته.
- نه نمیتونم بیام، به تنهایی نیاز دارم. بهم فرصت بده شهاب، بذار با دردای تازه به جون نشستهم کنار بیام. هضمشون کنم.
- باشه عزیزم، امشب رو استراحت کن. ولی فردا صبح زود باید بیدار بشی که باهات کار دارم.
- چه کاری؟
- اونم فردا بهت میگم. حالا پاشو برو تو. ولی گفته باشما، حق نداری حتی یه قطره اشک بریزی فهمیدی؟
با لبخند سر تکون دادم.
- چشم.
دستهام رو گرم فشرد و بیرون رفت.
خدایا ازت ممنونم بهخاطر داشتن همچین دستهگلی. بهخاطر داشتن برادری که بیشتر از برادر نداشتهم، هوام رو داره.
حرفزدن با شهاب کمی حالم رو بهتر کرده بود. تلویزیون رو روشن کردم و روی مبل پهن شدم تا بلکه با دیدن فیلمی، کمی از این دردهام فاصله بگیرم.
داشتم کانالا رو بالا و پایین میکردم که گوشیم زنگ خورد. شهلا بود. دکمه اتصال رو زدم و گوشی رو به گوشم نزدیک کردم.
- سلام.
- سلام عزیزم خوبی؟
- قربانت. تو چطوری؟
- خوبم. از خانم پناهی شنیدم که مرخصی گرفتی. چیزی شده؟
- نه عزیزم. فقط یهکم حالم خوب نیست.
- چرا؟ خدایی نکرده اتفاق بدی که نیفتاده؟
- نه خیالت راحت. چه خبر از آسایشگاه؟
- مثل همیشه؛ ولی خاله ملیحه سراغتو میگرفت. بدجوری این خالهها رو به خودت وابسته کردیا.
- فردا رفتی از طرف من ببـ*ـوسش. شنبه میام.
- میخوای بیام یه سر بهت بزنم؟
- نه عزیزم نگران نباش.
- باشه پس. مواظب خودت باش، میبینمت. فعلاً.
- چشم عزیزم. فعلاً.
تلویزیون رو خاموش کردم و سمت اتاقم رفتم. با فکرای درهم و برهم خوابم برد.
صبح زود مثل عادت همیشگیم بیدار شدم و خونه رو مرتب کردم. دیروز اونقدر فکرم درگیر بود که اصلاً توجهی به اوضاع خونه نکردم.
ساعت ده صبح بود که زنگ حیاط به صدا دراومد.
- یعنی کیه این وقت صبح؟
در رو باز کردم و با دیدن پدرجون و شهاب و شیرین، گل از گلم شکفت. ناباور گفتم:
- پدرجون! شما، اینجا؟!
پدرجون: علیک سلام دخترم.
- وای ببخشید اونقدر ذوقزده شدم که سلام هم یادم رفت. سلام.
شهاب: حالا خانم خانما، بکش کنار بیایم تو.
- خیلی خوش اومدین. بفرمایین.
پدرجون نگاهی به حیاط انداخت و وارد شد. پشت سرش هم شهاب و شیرین وارد شدند.
نمیدونستم خجالت بکشم یا ذوق کنم از اینکه پدرجون اومده خونه محقرانه من.
روی مبل نشستن و با شیرین برای آوردن چایی به آشپزخونه رفتیم.
- میگم شیرین، چه خبر شده؟
شیرین: بهخاطر اینکه تو ناراحت بودی، شهاب صبح زود رفت آسایشگاه با معرفی اسم تو و مسئولیت خودش، پدرجونتو آورد تا تو رو خوشحال کنه.
زیر پوستم لـ*ـذت وصفناپذیری رو حس کردم. من چقدر بابت داشتن این پسر خوشبختم.
- شهاب خیلی گله. واقعاً این کارش خوشحالم کرد.
- بله دیگه، داداش ما رو صاحب شدی. حتی بیشتر از من تو رو دوست داره.
- باز که تو حسودی کردی.
- خوب چیکار کنم، مگه ما دوتا خواهراش نیستیم؟ به هردومون به یه اندازه محبت کنه خب!
شهاب: ای خواهر حسود من. مهربانوی من چطوره؟
- خوبم داداشی. خیلی ازت ممنونم بابت لطفی که کردی.
شهاب: صدبار بهت گفتم تعارفو بذار کنار. حالا بدو بیا چایی بخوریم که باید بریم بیرون.
- بیرون؟
شهاب: آره. ماشین ددی رو کش رفتم. میخوام همگی باهم بریم پارکی جایی ناهار بخوریم.
- آخ جون! این که عالیه.
شهاب: بله دیگه. یه مهربانو که بیشتر نداریم. برای خوشحالکردنش هرکاری میکنم.
دلم میخواست برم و بغـ*ـلش کنم و کلی فشارش بدم.
نگاه مهربونی بهش انداختم که چشمک زد و رفت.
شیرین: بفرما دیدی؟
خندهم گرفت.
- دختر تو چقدر حسودی؟
از پشت بغـ*ـلم کرد.
- حسود نیستم عزیزم. شوخی میکنم که تو روحیت باز بشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: